منبع: کانال یادداشتها
تاریخ مشروطه، آیینۀ سرشت تاریخی و امروزین ما است. هر چه دربارۀ این مقطع تاریخی بیشتر بخوانیم و بدانیم، خود را بیشتر میشناسیم. از ترور ناصرالدین شاه تا روز تاجگذاری سردارسپه، هیچ روزی نیست که واقعیت انسان ایرانی آشکارتر نشود. ورود ایران به عصر پهلوی، آبها را از آسیاب انداخت؛ اما مشکلات ساختاری و فرهنگی ایران همچنان لاینحل باقی ماند؛ تا رسیدیم به روزگار کنونی که ایران منهای «جامعۀ ایرانی» به حیات خود ادامه میدهد. اکنون ایران، کمترین نشانههای جامعهبودگی را دارا است. در جهان، همچنانکه جامعههایی را میتوان یافت که کشور و زمین ندارند(مانند جامعۀ فلسطین)، کشورهای را هم میتوان نام برد که جامعه ندارند. این کشورها خانههایی برای فردیتهای از هم گسیختهاند.
تاریخ مشروطه، خلاصهای از همۀ روحیات و ضعفها و قوتهای ما است. هزاران افسوس که نسل جوان، از این سرمایۀ گرانقدر نصیبی چندان ندارد. سهم مشروطه از کتابهای درسی بسیار اندک است و آن اندک نیز بیشتر برای تسویهحساب با روشنفکران است. درسهای مشروطه، فراوان است. در اینجا به دو مسئله اشاره میکنم:
یک. پس از تشکیل نخستین دولت و مجلس مشروطه، دو منازعۀ بزرگ برخاست:
۱. نزاع مشروعهخواهان با مشروطهطلبان؛
۲. نزاع مشروطهخواهان با یکدیگر.
منازعۀ اول تأثیر مهمی بر سرنوشت مشروطه نگذاشت. حمایتهای بیدریغ مراجع بزرگ نجف و نیز همراهی دربار، مشروطه را تا تشکیل مجلس اول و تدوین نخستین قانون اساسی پیش برد. اما پس از آن بود که دو طیفِ مشروطهخواه، یعنی روحانیون(به رهبری سید عبدالله بهبهانی) و روشنفکران(مانند احتشام السلطنه و سید حسن تقیزاده) در برابر هم ایستادند. تمرکز بر روی اختلاف مشروطه و مشروعه، ما را از نزاع اصلی و سرنوشتساز در نهضت مشروطیت غافل کرده است.
این نزاع تا امروز ادامه دارد؛ اما با نامهایی دیگر. جمهوری اسلامی ایران، به رغم آنکه خود را پیرو شیخ فضلالله نوری میداند، به لحاظ ساختاری و صوری، ادامۀ مشروطهخواهانی همچون سید عبدالله بهبهانی است و اصلاحطلبان، راه احتشامالسلطنه را ادامه میدهند.
ایدۀ مشروطه، پبشنهاد روشنفکران تجددخواه و روحانیون روشنفکرمآب(مانند میرزا نصرالله ملکالمتکلمین) بود. اما روشنفکران برای آوردن مردم پایتخت به صحنه، چارهای جز توسل به روحانیت نداشتند. از ۱۴ میلیون ایرانی، حدود ۵۰۰ هزار نفر از مهارت خواندن و نوشتن برخوردار بودند و از این تعداد نیز شمار کمتری انگیزۀ فعالیت اجتماعی داشتند. گوشها و چشمها بیشتر به سوی منابر بود و روحانیان بیش از هر طبقۀ دیگری، قدرت بسیج عمومی داشتند.
به همین دلیل، روشنفکران کوشیدند که بر مشروطه جامۀ دین بپوشانند تا دل روحانیت و تودۀ مردم را نیز به دست آورند. اما ذات مشروطه نمیتوانست به چیزی بیش از قانون و پارلمان وفادار باشد. اختلاف از وقتی شروع شد که روحانیون مشروطهخواه مانند سید عبدالله بهبهانی و آخوند خراسانی، به مقتضیات ذاتی مشروطه پی بردند.
باید اذعان کرد که شیخ فضلالله نوری، پیش از آن دو دریافته بود که قطار مشروطه و تفکیک قوا و پارلمانتیسم و رسانههای آزاد و مدارس جدید و روابط گستردۀ بینالمللی، گاهی از ریل شرعیات خارج میشود. باری؛ پولتیک روشنفکران، جواب نداد و همه به بنبست رسیدند. بهبهانی ترور شد، تقیزاده به تبریز و سپس به استانبول گریخت و احتشامالسلطنه(رئیس مجلس)، دوران ناصرالدین شاه را آرزو کرد.
(دربارۀ سید محمد طباطبایی باید جداگانه سخن گفت)
دو. حقیقت ماجرا این است که سلسلۀ قاجار، مشکل بنیادین با ترقیخواهی و تجددطلبی نداشت و اگر مشروطه هم رخ نمیداد، شاهان قاجار خودشان به این نتیجه میرسیدند که کشور را بدون پارلمان نمیتوان اداره کرد؛ چنانکه پیشتر جلسات مشورتی را پذیرفته بودند. افزون بر قائممقام و امیرکبیر، برخی دیگر از دولتمردان و صدراعظمهای دولت قاجار، بسیار پیشرو و تجددخواه و وطنپرست بودند؛ کسانی همچون میرزا حسینخان مشیرالدوله، میرزا علی امینالدوله و میرزا یوسف آشتیانی(مستوفیالممالک).
در واقع، نوسازی گستردۀ ایران از زمان مشیرالدوله کلید خورد و ناصرالدینشاه نیز پشت او ایستاد؛ اما آنچه این صدراعظمها را ناکام و منعزل میکرد، مخالفت سنتگرایان با تجدد بود. ناصرالدینشاه، مشیرالدوله را هنگامی عزل کرد که هنوز از سفر فرنگ برنگشته بود. در میانۀ راه نامهای از ملاعلی کنی به دست او رسید که بسیار ترسید. شاه بهشدت از اینکه او را به بیدینی یا بددینی و بابیگری متهم کنند، هراس داشت و از همین رو بسیار میکوشید که تجدد و ترقیخواهی تا آنجا پیش برود که صدایی برنخیزد. اگر ترقیخواهان تعامل هوشمندانهتری را با دربار و روحانیت پیش میگرفتند، شاید نیازی به نهضت مشروطه هم نبود.