«محمدرضا پهلوی، آخرین شاه» عنوان کتابی ۸۵۰ صفحهای است به قلم هوشنگ نهاوندی، رئیس پیشین دانشگاه تهران در دوران شاه و وزیر علوم کابینه شریف امامی که به زبان فارسی از سوی شرکت کتاب در لسآنجلس منتشر شده است.
این کتاب در واقع ترجمه فارسی همین بیوگرافی است که سال پیش به قلم هوشنگ نهاوندی و ایو بوماتی، پژوهشگر و نویسنده جوان فرانسوی، به زبان فرانسه به بازار عرضه شده بود.
حضور هوشنگ نهاوندی در بسیاری از صحنههای تاریخ دوران سلطنت شاه و رابطهاش با محمدرضا پهلوی که تا روزهای پایانی زندگی او ادامه داشت، او را به شاهدی تبدیل ساخته که کتابی خواندنی را از منظر خود ارائه داده است.
رادیوفردا در گفتوگویی ویژه با هوشنگ نهاوندی ابتدا درباره مقایسه شاه و ژنرال دوگل، رئیس جمهوری اسبق فرانسه، در این کتاب پرسیده است.
هوشنگ نهاوندی: شباهت سیاست محمدرضا شاه پهلوی با ژنرال دوگل بسیار زیاد است. اولاً باید عرض کنم که در سالهای جنگ برای نخستین بار این دو شخص با هم ملاقات داشتند و از آن موقع بین اینها مکاتبه و دوستی بسیار زیادی برقرار شد و خیلی خیلی شاه نسبت به ژنرال دوگل تحسین و احترام داشت. تنها کسی بود که واقعا من هرگز و دیگران هم همین را نوشتند و گفتند... هرگز نشنیدم نسبت به او انتقادی یا اشاره تمسخرآمیزی... که متاسفانه عادت داشت اعلیحضرت بکند... داشته باشد. و ژنرال دوگل هم همان طور که آقای زاهدی هم در خاطرات خودش نوشته که چندین بار با ایشان ملاقات داشت، با دوگل، همیشه به شاه به عنوان یک پسر گویا نگاه میکرد و با یک لحن پدرانهای ازش صحبت میکرد. سیاست خارجی ایران روز به روز الهام میگرفت از سیاست خارجی که ژنرال دوگل به کار برد وقتی که سر کار آمد در ۱۹۵۸. یعنی سیاست مستقل ملی... اصلاً این کلمه را هم از او اقتباس کردند... و این بود که ایران به تدریج قویتر شود و وقتی قویتر شد، که شد، سیاست خارجی خودش را معتدلتر و متعادلتر کند، جزو گروه کشورهای جهان آزاد آن زمان باقی بماند، ولی روابط روز به روز بهتری با گروه کشورهای سوسیالیستی به وجود بیاورد. که این کار را شاه کرد. و شاید موفقیتآمیزترین جنبههای دوران سلطنتش لااقل در سالهای آخر همان سیاست خارجی شاه بود که یک شاهکار سیاسی بود.
در مورد سالهای ابتدایی سلطنت محمدرضا پهلوی بیش از هر چیز مناسبات شاه و مصدق مورد سوال قرار دارد. در مورد این مناسبات و روابط شاه و دکتر محمد مصدق چه نکات تازهای در کتاب شما هست؟
خیلی نکات تازه وجود دارد و مدارکی که امروز ما در دست داریم مدارکی است که شاید ده سال پیش وجود نداشته و حتی پنج سال پیش هم وجود نداشته. از جمله روایتهای اطرافیان مرحوم دکتر مصدق نسبت به اتفاقات آن زمان، از جمله شهادتهایی که از افراد مختلف در مورد این دوران به دست آمده و در کتاب با ذکر منبع نقل شده. اولا شاه و دکتر مصدق تا موقعی که مصدق نخست وزیر شد، روابط بسیار حسنهای داشتند و طبق اسنادی که الان موجود است شاید نخست وزیری دکتر مصدق در زمان ملی شدن نفت بعد از قانون ملی شدن نفت تا حد زیادی مدیون اشاراتی است که شاه میکرد به مجلس آن موقع. میدانید که انتخاب دکتر مصدق آن موقع مجلس ابراز تمایل میکرد، به پیشنهاد مرحوم جمال امامی صورت گرفت و جمال امامی آن موقع لیدر اکثریت مجلس و بسیار نزدیک به دربار بود. به هرحال در ماههای اول که روابط این دو فوقالعاده با هم خوب بود. در ماههای اول نهضت ملی ایران شاه میدانید از انگلیسها هم میترسید و هم بدش میآمد. میدانست که انگلیسها با او مخالفند و از روز اول سلطنتش خواستند مانع سلطنتش بشوند. در حقیقت از انگلیسها انتقام میگرفت و یا نسبت به انگلیسها تلافی میکرد به وسیله مصدق بدون این که خودش را در جبهه اول، در خط اول جبهه قرار دهد. اما به تدریج روابط این دو با هم تیره شد. اولا شاه معتقد بود که در یک جایی باید مصدق با دنیای غرب، با انگلیسها بسازد و این بحران را تشدید نکند. از طرف دیگر باید گفت که شاه هم مرعوب مصدق بود و هم مجذوب مصدق بود. این دو کلمه را باید با هم آورد. از ایشان خیلی حساب میبرد. از محبوبیتش در میان مردم بیمناک بود. از طرف دیگر هم این مردی بود که برخاسته بود علیه سیاست استعماری بریتانیا و شاه قلباً با او موافق بود.
شما و نویسنده دیگر کتاب در بخشی از کتاب محمدرضا پهلوی نوشتید که شاه نسبت به برخی دوستان فرح پهلوی نگاهی منفی داشت. منظور شما چه کسانی است؟
اگر از من توقع دارید که اسم ببرم که اسم نخواهم برد! ولی بعضی از نزدیکان ایشان مخصوصا بعضی از خانمهایی که اطراف علیاحضرت بودند، شاه فوقالعاده از آنها بدشان میآمد نسبت به خانم لوییز صمصام بختیاری که همسر مرحوم مهندس محمدعلی قطبی بود. خود خانم بختیاری... لوییز صمصام بختیاری فوت کرده، نظر خوبی نداشت. به دلایل مختلف و این را در خاطرات مرحوم علم هم به تفصیل میخوانیم، این نظر بد شاه را نسبت به بعضی از نزدیکان شهبانو. ولی اگر از من توقع دارید که اسم کسی را ببرم این در عادات من نیست.
آقای نهاوندی، در ارتباط با پیام معروف شاه که در آن گفته صدای انقلاب شما را شنیدم، در این کتاب آمده که متن این پیام توسط رضا قطبی وحسین نصر نوشته شده...
کاملا درست است...
و پیش از این که شاه این متن را ببیند آن را پیش ملکه فرح پهلوی بردند و بعد در اختیار شاه گذاشتند. چگونه شاه این پیام را بدون هیچ مشورت قرائت میکند و این پیام را به گوش مردم میرساند؟
در این که این دو نفر... شاید خود شاه عقیده داشت که دو سه نفر دیگر هم بهشان کمک کردند... ولی حالا بگوییم که این دو نفر... چون خودشان هم عملا پذیرفتهاند... که اولا دکتر نصر که صراحتاً پذیرفته که یکی از دو نویسنده این پیام بوده و آقای مهندس رضا قطبی هم در پاسخ سوالهایی که از ایشان شده است هرگز تکذیب نکرده و حتی جواب بعضی از سوالها را نداده. یکی از مورخین هم متن پیشنویس این نطق را با دستنویس آقای مهندس قطبی پیدا کرده و چاپ کرده. ببینید این جریان کاملاً درست است. روایت آقای امیر اصلان افشار است که من در صحتش تردیدی ندارم. روایت مرحوم منوچهر صانعی هست. روایتهای دیگر هست و روایت شاپور غلامرضا که خیلی جزئیات کارهای دربار را اطلاع داشت. آن روزها که این پیام ایراد شد، شاه به قدری پریشانخاطر و درمانده بود که به هر چیزی متوسل میشد برای این که بتواند مملکت را آرام کند. من کاملاً... چون آن روزها میدیدم... من هرگز در دوران زندگی سیاسی و دانشگاهیام به قدر آن سه چهار ماه آخر یا شش ماه آخر شاه را ندیدم. تقریبا هفتهای دو بار سه بار به دیدارشان میرفتم. به دلایل مختلف. شاه آن قدر درمانده بود که به هر چیزی متوسل میشد برای این که یک جوری خودش را نجات بدهد و شاید مملکت را آرام کند. و وقتی که این را بردند پهلوی ایشان و بهشان گفته شد و گفتند که این نطق را بکنید و همه چیز آرام میشود و فلان و اینها... قبول کرد. پیام شومی بود. پیام خیلی شومی بود. به این خاطر که ایشان پنج بار، از جمله دو بار به صراحه، در این پیام قبول کرده بودند که به قانون اساسی احترام نگذاشتند و در حالی که سی و چند سال قبلش قسم خورده بودند که قانون اساسی را رعایت کنند و حافظ و نگهبان قانون اساسی باشند. به نظر من این یک توطئهای بود که به احتمال قریب به یقین شهبانو هم از روی خوشبینی و بیاطلاعی شاید تسلیمش شد و شاید هم به نظر من شهبانو هم حتی این نطق را خودش هم نخوانده بود، وقتی که بردند پهلوی اعلیحضرت. اما نمیدانیم این را...
آقای نهاوندی در بخش پنجم کتاب محمدرضا پهلوی که مربوط به دوران سراشیبی سقوط و دوران شکل گرفتن انقلاب است درباره نظر تند و انتقادی شاه از سیاستهای دوستان غربی او نوشتید. چرا شاه از غرب رنجیدهخاطر شده بود؟
برای این که شاه خودش را بهحق و ایران را بهحق پایدارترین، نیرومندترین و بهترین همپیمان دنیای غرب در منطقه میدانست و ضامن امنیت و آسایش منطقه خاور نزدیک و خاورمیانه. که میبینیم با آن چه بعد از سقوط ایشان گذشت چقدر حق با او بود و چقدر دورنگریاش درست بود در این مورد خاص. و خب توقع نداشت که این توطئه را آمریکاییها به خصوص و فرانسویها که خیلی روی آنها حساب میکرد و انگلیسها، که عاملشان بیبیسی خیلی کمک کرد در این جریان، تقویت کنند بر ضدش. این را در خاطرات آلکساندر دو مرانش رئیس سازمان اطلاعات خارجی فرانسه که دوست نزدیکش بود و یکی از برجستهترین متخصصان این امر بود در دنیای آن روز به تفصیل میخوانیم. در کتب دیگر میخوانیم. و اکنون در آمریکا اسناد و روایتهایی انتشار یافته که دولت کارتر نه تنها از لحاظ سیاسی تقویت کرد از انقلاب، بلکه ۱۵۰ میلیون دلار هم خرج کرد برای پیروزی انقلاب. بگذریم از کمکهای کلنل قذافی و دیگران. و خب دلزده شده بود شاه از این خیانت دوستانش و این را بعد از این که دیگر از ایران رفت اول در مراکش و بعد در مصاحبهای با واشینگتن پست و بعد در جاهای مختلف با صراحت و بعضی وقتها با خشونت ابراز کرد.
در روزهای پایانی آزردگی شاه از مردم ایران با طرح این پرسش که «مگر من چه کردم» از جمله مسائلی است که شما در این کتاب به آن پرداختهاید. به گمان شما آیا شاه دچار توهم شده بود؟
شاه در تمام مدت عمرش و به خصوص در سالهای آخر خیال میکرد که هر چه لازم است برای ایران دارد میکند و الزاماً هرچه میکند مردم باید بپسندند و باید دوستش داشته باشند برای این که او تصور میکرد در فکر خودش هم این تصور روز به روز تقویت میشد که تمام وجودش و کوششش را دارد معطوف بزرگی ایران و آسایش مردم ایران میکند. که البته در عمل اشتباهات زیادی مرتکب شد که در کتاب ما هم به تفصیل نوشته شده. وقتی که دید عده زیادی از مردم ازش برگشتند و وقتی که درجریان ماه شهریور اولین فریادهای مرگ بر شاه را شنید واقعاً میشود گفت که این صدمه بزرگی بهش زد و هم به افراد مختلف میگفت: مگر من با اینها چه کار کردم؟! مثل عاشقی بود که معشوقش بهش خیانت کند و یا او خیال کند که معشوقهاش یا معشوقش بهش خیانت کرده و این یک نوع دلسردی و یک نوع عدم تعادل فکری بزرگی در شاه به وجود آورد.
سرانجام درباره آخرین روزهای زندگی محمدرضا پهلوی هم در این کتاب نوشتهاید. در آن روزها شاه چه احساسی داشت و کدام بیماری او را در نهایت از پا درآورد؟
مسلماً غم و اندوه و شکست روحی بیش از بیماری سرطان. ولی در این که بیماری سرطان هم در روحیه و رفتارش موثر بود تردیدی نیست. اما یک چیزی را هم من بگویم. در بحرانهای بزرگ همیشه شاه کسی را در کنار خود داشت. روی کارآمدنش به دست مرحوم ذکاءالملک فروغی، بحران آذربایجان، قوامالسلطنه ایران را نجات داد و بر استالین پیروز شد. بحران نفت و نقش تاریخی دکتر مصدق، ماجرای ۲۵ تا ۲۸ مرداد که سپهبد زاهدی و آیتالله العظمی بروجردی بودند. و ۱۵ خرداد با مرحوم امیر اسدالله علم. متاسفانه دیگر اطراف شاه خالی شده بود. خودش هم کمک کرد به این که اطرافش خالی شود. اعتماد نداشت به هیچ کس دیگر. افرادی بودند در آن روزها که میتوانستند زمام امور مملکت را به دست بگیرند و مملکت را نجات بدهند. ولی شاه به آنها متوسل نشد. شد آن چه نمیبایستی بشود. بنابراین هم بیماری سرطان و عواقبش در روحیات ایشان و دواهایی که به ایشان تجویز میشد مسلما موثر بود در این رفتار و رویه شاه و هم شکست روحی که احساس میکرد و برایش گران تمام شد و به قیمت سلطنتش تمام شد.