شاید کمتر حادثهای مانند مرگ اکبر هاشمی رفسنجانی می توانست واکنش هایی تا این اندازه متفاوت در فضای مجازی و یا در رسانههای گوناگون غیر دولتی بویژه در خارج کشور بوجود آورد.
کسانی از هاشمی رفسنجانی بیشتر به عنوان “عامل سرکوب”، “معمار نظام اسلامی”، “شریک اصلی جنایات جمهوری اسلامی”، “جنایتکار”، “غارتگر” یاد می کنند و بویژه بر نقش او در انقلاب فرهنگی و سرکوب دانشگاه ها، کشتار هولناک زندانیان سیاسی سال ۱۳۶۷ و یا ترور مخالفان سیاسی در خارج از کشور انگشت می گذارند.
برای این گروه رفسنجانی بازیگر اصلی حوادث تلخ دهههای گذشته بود و از این که او بدون محاکمه و مجازات از این دنیا رفت ابراز ناراحتی می کنند. برای دیگرانی هم هاشمی رفسنجانی شخصیت “عمل گرا”، “رفرمیست”، “اصلاح طلب” داخل نظام بود. آنها همراهی او با جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ و یا تیره شدن روابطش با آیت الله خامنهای را نشانههای روشنی از تمایل او به اصلاح نظام سیاسی ایران به شمار می آورند. همین داوریهای بسیار متفاوت در افکار عمومی هم وجود دارد هر چند در میان این دو قطب مخالف گروه اندکی هم در کنار رسانههای مستقل تلاش کردند هر دو بخش شخصیت آقای رفسنجانی را یکجا ببیند و از داوری یکجانبه بپرهیزند.
داوری منصافانه
در یک نگاه کلی باید گفت که بسیاری از دلایلی که موافقان و مخالفان آقای رفسنجانی برای داوریهای خود دارند نادرست و غیر واقعی نیستند. اما مشکل از یاد بردن و یا انکار بخشهای دیگر واقعیت و ساده کردن گاه تقلیلی آنهاست. گویا در روانشناسی این افراد مخالف و یا دشمن نمی تواند چیزی مثبت در کارنامهاش داشته باشد. همین منطق بگونهای وارونه در مورد کسانی صدق می کند که در صف دوستان او قرار دارند. بحث بر سر برخورد گزینشی و داوریهای یکسویه و فراموش کردن واقعیت هایی است که با “حقیقت” و نظم اخلاقی آنها همخوانی ندارند. در جایی اخلاق عمده می شود و جای دیگر سیاست.
بازخوانی بسیاری از نوشتهها پیرامون کارنامه رفسنجانی نشان از وجود دو خطای روش شناسانه و برخورد تقلیلی دارد : نخست نادیده گرفتن بعد زمانی در استناد به رفسنجانی. دوم جدا کردن موضوع رفسنجانی از زمینه و متن اجتماعی هر دوره زندگی او.
کسانی که در برخورد با آقای رفسنجانی تمایلی به طرح سیاستهای سرکوب گرانه و یا اقدامات او در دهه شصت یا هفتاد ندارند و یا به هر دلیلی آن را در سایه قرار میدهند مرتکب یک خطای بزرگ اخلاقی و سیاسی می شوند. این حق خانوادههای قربانیان این دوران تلخ و دردناک است که حقیقت را درباره فرزندان و بستگان خود بدانند و خواستار دادگاهی علنی برای رسیدگی به این سرکوبها شوند. عدالت انتقالی و بازشناسی آنچه در این دوران بر نیروهای اپوزیسیون رفت به شکل گیری نظم جدیدی کمک می کند که در آن باید ارزشهای حقوق بشری و دمکراسی تبدیل به فرهنگ عمومی جامعه شوند. نظمی که در آن هیچ شهروندی دیگر نباید بخاطر عقاید و باورهایش سرکوب شود.
کسانی هم که چرخش تدریحی آقای رفسنجانی را نمی بینند و کارنامه سیاسی او را به سرکوبها و قتلهای خارج از کشور فرو می کاهند بنوع دیگر دچار خطای اخلاقی و سیاسی می شوند. آقای رفسنجانی مانند بسیاری دیگر از رهبران سیاسی در ایران و جهان به دلایلی که به تجربه خاص خود او و تحولات جمهوری اسلامی و جهان مربوط می شود با گذشته خود فاصله معینی گرفت. این چرخش و گذار رفسنجانی بنیادگرا و انقلابی به رفسنجانی عمل گرا و سپس منتقد نه از روی ریا و نیرنگ بود و نه به معنای گسستن از نظام سیاسی حاکم و خوانش انتقادی شفاف عملکردهای پیشین.
پدیدههای پیچیده و متناقض، برخوردهای ساده
همه پیچیدگی برخورد با کسی مانند رفسنجانی هم به این موقعیت پرتناقض او باز می گشت. فراموش نکنیم رفسنجانی و دیگر کسانی که پروژه جمهوری اسلامی را به میان کشیدند از درون یک انقلاب بزرگ مردمی به قدرت رسیدند. آنها سرمست از پیروزی انقلاب بر این باور بودند که گویا می توان با آموزههای اسلامی آرمانشهری دینی برای بشریت به ارمغان آورند. درست به همان گونه که بلشویکها در روسیه و یا احزاب کمونیست در اروپای شرقی، چین، ویتنام، کامبوج و یا کوبا در پی برپایی جامعه آرمانی خود بودند و در این راه میلیونها انسان هم جان خود را از دست دادند. این تجربه شکست آرمان انقلاب اسلامی و بر باد رفتن اتوپیای “ام القرای اسلامی” است که رفسنجانی و برخی دیگر را به بازخوانی انتقادی پروژه اولیه کشاند. این برخورد انتقادی در داخل حاکمیت اما به معنای جدا شدن از نظام اسلامی نبود و او تا پایان عمر بر این باور بود که گویا می توان در چهارچوب همین حکومت به شکلی از دمکراسی دینی کنترل شده دست یافت.
اما همزمان این جداسری محدود دارای معنای نمادین و سیاسی مهمی در فضای جامعهای بود که سال هاست نوعی بن بست و بحران سیاسی پایدار را زندگی می کند و اپوزیسیون خارج از حاکمیت هم قدرت تاثیر گذاری چندانی بر اوضاع ندارد. اهمیت یافتن نسبی جایگاه رفسنجانی و چهرههای مشابه در این جامعه سرخورده و بدون اپوزیسیون خارج از حکومت و بدون دورنمای روشن قابل درک است. نباید فراموش کرد که از انتهای سالهای ۱۳۶۰ به این سو همه بحرانهای بزرگ سیاسی در ایران پی آمد مستقیم درگیریهای درون حکومتی بوده است.
رابطه با گذشته تاریخی
واکنش به مرگ هاشمی رفسنجانی مطالعه موردی جالبی هم برای درک نوع رابطه با گذشته دردناک در جامعه ما هم هست. پرسش اساسی نوع رابطه با رنجها و زخمهای تاریخی گذشته کم و بیش برای همه کشورها وجود دارد. در جوامعی که تجربههای تراژیک و هولناکی را در گذشته زندگی کرده اند شاید این پرسش با حساسیت بیشتری به میان کشیده شود.
در فردای هر دیکتاتوری، جنگ، کشتار جمعی، سرکوب این پرسش برای نسلی که وارث این گذشته دردناک و شوم است پیش می آید که با این تاریخ، تراژدیهای انسانی و درد و رنجهای آن باید چگونه کنار آمد، سرنوشت سرکوبگران دیروز چه می شود و چگونه باید از قربانیان حمایت کرد. بویژه آن که هواداران و دست اندرکاران نظم “نامطلوب” را نمی توان بدریا ریخت و یا نابود کرد. نظم جدید از جمله باید با مشارکت آنها شکل گیرد و عناصر ناراضی در نظم “نامطلوب” می توانند پلی بسوی آینده باشند. قرن بیستم پر است از تجربههای گذار به دمکراسی و صلح و پاسخ هایی که کشورهای گوناگون در پراتیک سیاسی بگونهای عمل گرایانه برای این پرسشهای اساسی یافته اند. اروپا و ژاپن پس از جنگ دوم بین المللی، اسپانیا، پرتغال و کشورهای امریکای لاتین پس از سقوط دیکتاتوری ها، افریقای جنوبی پس از آپارتاید، اروپای شرقی پس از فروپاشی دیوار برلین در برابر این پرسش مهم قرار داشتند. همین پرسش در ایران سال ۱۳۵۷ و در تونس، مصر، عراق و لیبی در پی سقوط دیکتاتوریها مطرح شد.
امروز همه این تجربهها در برابر ما هستند. آنجا که زنان و مردان و یا نیروهای دوراندیش و دورنگری به میدان آمدند تا ورق خوردن تاریخ به دست سرنوشت و اتفاقات سپرده نشود این گذار دشوار در وجه واقعی و یا نمادین آگاهانه و با دردها و رنجهای کمتری همراه بود. در آنجا هم که این فرهنگ، خلاقیت و پویایی اخلاقی و سیاسی وجود نداشت، چرخه ویرانگر خشونت و تنفر ادامه یافت و رابطه آسیب شناسانه با گذشته هم بیوفقه بازتولید می شود. بدین گونه است که در جایی یادمی گیرند و آگاهانه می پذیرند که “ببخشند و اما فراموش نکنند” و یا “ببخشند و فراموش کنند” و در جای دیگر هم میدان به دست وجدانهای شوربخت می افتد و مردم “نه می بخشند و نه فراموش می کنند”. در تجربه ایران سال ۱۳۵۷ نیروهای انقلابی منطق “نه می بخشیم و نه فراموش می کنیم” را برگزیدند. در این درک هیچ جایی برای سازش حتا با شخصی مانند شاپور بختیار وجود نداشت. نظم جدید اصالت خود را در نفی کامل نظم “نامطلوب” جستجو می کرد. سرنوشت انقلاب را همه می دانیم. در روندهای گسست کامل و انقلابی با نظام گذشته آزار شدگان و قربانیان دوران پهلوی در چرخه خشونت به سرکوب کنندگان جدید تبدیل شدند. جامعه ایران و بخش بزرگی از کنشگران و روشنفکران آن زمان فاقد فرهنگ سازش و مدارا بودند و شاید به همین دلیل هم تجربه ۱۳۵۷ به آئینه تمام نمای عدم بلوغ سیاسی ما تبدیل شد.
سنگینی بار گذشته
نا گفته پیداست که تجربه ۱۳۵۷ بسیار متفاوت از شرایط کنونی است. اما همزمان گاه شباهت عجیبی در شیوه برخورد برخی کنشگران و روشنفکران با مسائل جامعه میان این دو تجربه وجود دارد.
در سال ۱۳۵۷ رهیافت متداول فرار از پیچیدگیها و گرایش به ساده کردن و برخورد تقلیلی و داوریهای یکسویه بود. در آن زمان ماهیت گرایی که سبک و سیاق حاکم بر روانشناسی کنشگران سیاسی بود در عمل راه یک دیالوگ گسترده و سازنده را در سطح نخبگان و جامعه ناممکن ساخت. آنچه که این روزها شاهد آن هستیم گاه بازتولید همان شیوه برخورد است و تلاش برای فرار از درک پدیدههای پیچیده، متناقض و دارای ابهام. تمایل به پاسخهای ساده در چهارچوب دوگانگیهای خطی چیزی نیست جز سیاه و سفید دیدن پدیده ها. فرهنگی که داوری منصفانه، بازخوانی سازنده تجربه ها، دردها و رنجهای گذشته، پراگماتیسم سیاسی و گذار هوشمندانه به نظم جدید را در لحظات بحرانی بسیار دشوار می سازد.
عبور هوشمندانه از بن بستها و بازکردن فصل جدیدی در زندگی یک ملت به توانایی جامعه و نخبگان آن در رهایی از بار سنگین دردها و رنجهای گذشته باز می گردد. بدین گونه است که در جامعهای مانند ایران که دهههای طولانی انباشت تنفر و انتقام گیری را زندگی و بازتولید کرده اندیشیدن پیرامون چند و چون برخورد با گذشته دردناک به یک پرسش محوری برای ساخت و پرداخت فرهنگ جدیدی تبدیل می شود که باید روح جامعه و وجدان عمومی را دگرگون سازد. چرا که ابزار و رهیافتی که برای برخورد با گذشته بکار گرفته می شوند گاه بیش از هدفها با آینده یک جامعه ارتباط پیدا می کنند.