از نظاره تا نظارت
«ما ياد گرفتهايم چگونه بر خرابه زندگی کنيم، ما ياد گرفتهايم که چگونه بر ترس و بزدلی غلبه کنيم. از همهچيز مهمتر ما ياد گرفتهايم که در سياست هيچچيز بهسرعت حرکت نمیکند. همهچيز کند پيش میرود. پس بايد اهداف بلندمدت طراحی کرد». اين گفته فيدل کاسترو است. چريکی خستگیناپذير که حدودا پنج دهه با آمريکا جنگيده است: نظامی و ديپلماتيک. دستاوردهايش، پيروزیها و شکستهايش، تصميمات درست و اشتباهاتش برای همه ارزشمند است. چريکی که لباس رزم را هرگز از تن درنياورد اما در حين جنگ نيز به مذاکره میانديشيد. مهمترين درسی که میشود از او گرفت، شايد اين جمله است: «در سياست هيچچيز به سرعت حرکت نمیکند. همه چيز کند پيش میرود». پس بايد اهداف بلندمدت طراحی کرد.در اين ١٢سالی که گذشت، بهخصوص در اين دوره دوساله مذاکرات صحت اين گفته بهخوبی روشن شد؛ و اينک میماند اينکه از خودمان بپرسيم آيا مذاکرهکنندگان در درازمدت برنامهای برای کشور طراحی کردهاند يا نه؟ توافق، چه خوب چه بد، در نقش بازيگران سياسی دنيا تغييری به وجود نمیآورد. همواره در سياست رسم بر اين بوده که يکی میبرد، يکی میبازد يا هر دو طرف میبرند يا میبازند.
باز به گفته کاسترو «نمیشود برای سياست نسخه نهايی پيچيد». پيروزی و شکست، دائمی نيست. فردای روز توافق، سياست و سياستمداران به جاهای خودشان برمیگردند و هرکس میکوشد قلابش را به جای پرمنفعتتری پرتاب کند. نمیدانم سياستمداران ما برای بعد از توافق چقدر آمادهاند و چه برنامهای دارند. اما مردم آسيبديده از تحريمها جز نگاه خوشبينانه به آيندهای روشن، چاره ديگری ندارند. ظرف روزها و شبهايی که مذاکرات در جريان بود، مردم با نفسهای حبسشده نظاره میکردند و مخالف و موافق مذاکره، نگران بودند که بعد از توافق چه میشود. تا زمان اجرائیشدن توافق، دولت ماراتن سختی در پيش دارد. طی اين مسافت باقیمانده، هر قدر به مقصد نزديکتر شويم، مسير دشوارتر میشود. همه آنهايی که روند توافق را «نظاره» کردند، از اين پس «نظارت» میکنند. بیترديد، رفتار همسايگان و کشورهای منطقه نيز تغييراتی خواهد کرد. کموبيش در طی همين مدت نيز ديدهايم که هرکدام واکنشهايی داشتهاند. درهرحال جز اين نبايد باشد که روزهای بهتری فرا برسند. اما برای تحقق چنين آينده روشنی، بايد تدبيری انديشيده شود. عمر اوجهای احساسات انسانی بسيار کوتاه است. اين توافق اگرچه روحيهبخش و اميدوارکننده است اما کافی نيست. برد در سياست، مثل برد در بازی فوتبال نيست که مطالبات آن در محدوده چمن سبز خلاصه شود. پس از توافق، آمريکا باز همان آمريکاست و ايران باز همان ايران. دشواری و سختجانی آمريکا از همينجا آغاز میشود. آمريکا فقط يک کشور مقتدر نظامی نيست، که البته هست. آمريکا کشوری ثروتمند نيست، که البته هست. بيش از هر چيز آنچه آمريکا را ترسناک میکند، اين نکته است که آمريکا چيزی هست که نيست و چيزی نيست که هست. زيرا درست آن لحظه که احساس میشود فراچنگ آمده، از دست گريخته است؛ و آن لحظه که روبهرويش هستيد، از پشت سر نگاه میکند. آمريکا گاز سياسی است که همهجا هست و با چشم برهمزدنی مسموم میکند و حتی اين آگاهی نمیتواند نجاتدهنده باشد. بازار جهانی عزم کرده بشر را تا لبه پرتگاه نيستی بکشاند. آنهم نه با اجبار که با ميل و اراده و بهطرزی داوطلبانه. بعد از توافق، رهايی از آمريکا از هر زمان ديگری بيشتر موضوعيت پيدا میکند، و مقاومت و مبارزه بيش از هر زمان ديگری برای آنها، که به بهترشدن سرنوشت انسان میانديشند، حياتی میشود. در سياست، استراتژیها بهندرت تغيير میکنند. هرچه هست تغيير در تاکتيکهاست.