سی روز از مرگ مرتضی پاشایی خواننده موسیقی پاپ گذشته است. هنرمندی که هرچند در زمان حیاتش، محبوبترین نبود و در سرخط خبرهای روز جایی نداشت، اما مرگ غمانگیزش و اتفاقات پس از آن، ازجمله مراسم باشکوه تشییع پیکرش او را به پدیدهای ارزنده مبدل کرد برای تحلیل جامعهشناختی.
اینکه پاشایی که بود؟ چه کرد؟ و چرا جمعیتی عظیم در سوک او گرد هم آمدند و ترانهخوان جوان شهر را تا واپسین منزل مشایعت کردند. سمینارهای متعدد برگزار شد و جامعهشناسان و روانشناسان هرکدام به بخشی از علل و عوامل پرداختند، تا نوبت به یوسفعلی اباذری استادیار گروه جامعه شناسی دانشگاه تهران رسید.
استقبال شایان مردم در روانه کردن مرحوم پاشایی به آرامگاه ابدی، در لایه بیرونی حاصل پیوند سه ضلع مثلث “جوانمرگی”، “مرگآگاهی” و آگاهیبخشی شبکههای ارتباطی” بود. پاشایی هنوز به بلوغ هنری نرسیده، اما در اوج شهرت و جوانی تسلیم مرگ شد. و آیین سوکواری در مرگ جوانان، سابقهای تاریخی در فرهنگ ایرانیان دارد. از سوک سیاوش تا مرگ سهراب و شهادت علی اکبر(ع) و مواردی بسیار در تاریخ ملی و مذهبی ایران.
پاشایی در عین حال، آینهی تمامنمای “نسل و پسل” ـ عبارت بهکارگرفتهشده در سخنان اباذری ـ خود بود. جوانان دههی شصت که برخلاف نظر اباذری، نسل خود را سوخته میدانند. آنان که در اوج سالهای دفاع مقدس به دنیا آمده، در دوران کمبودها و نابودها کودکی کرده، در نوجوانی به اصلاحات در بطن جامعهشان دل بسته و در جوانی سرخورده از آزمودن مکرر آزمودهها شدهاند. با اینحال امیدوارانه در پی زندگی هستند.
پاشایی نماینده نسل ناکامی است که بیش از هر نسل دیگری غمگین است و همزمان در جستجوی زندگی و شادی ازدسترفتهی خویش. و موسیقی پاشایی، تجلی رنج و حرمان “نسل و پسل” من است. تجلی خواستنها و نداشتنها، دویدنهای مستمر و نرسیدنهای پیاپی.
او آگاه به مرگ حتمی خویش است. هنرمند محبوب من، بهرغم بیماری مهلک، به ضرب و زور مسکنها، شهر به شهر روی صحنه میرود و از عشق و جدایی میخواند. پاشایی میداند که مرگش نزدیک است، از همین روست که ترانهها و ملودیهایش که گویی ساخته و پرداخته ذهنی فرورفته در خلسه است، همزمان که عشق را فریاد میزنند، فراق را وعده میدهند و همین است که مرگ او برای طرفداران مشتاق و حتی دیگرانی که نمیشناسندش و از او کم شنیدهاند، جانگداز است.
گذشته از این دو، نقش شبکههای ارتباطی و اجتماعی ممنوعه جدید، ازجمله فیسبوک و وایبر و.. در پروبال دادن به زندگی و مرگ پاشایی آن قدر پررنگ است که نظر اباذری، دربارهی ربط پدیدهی پاشایی با پروژهی سیاستزدایی دولتی را یکسره باطل میکند.
در لایههای زیرین نیز، تشییع پیکر هنرمند فقیدمان ـ برخلاف تحلیل اباذری ـ نه نتیجهی سیاست مذکور، بلکه اتفاقا حاوی پیام انتقادی ضمنی به حاکمیت است. جوان ایران امروز، هرچند بتهوون و موتسارت گوش نمیدهد و در گناهی نابخشودنی ترانههای مبتذل پاشایی دروغگو ـ عبارتهای موهن از متن سخنان اباذری نقل شده ـ را میپسندد، اما حق زندگی و آزادی دارد.
جوان عوامزدهی پاپگوشکن امروز! که از تشکیل اجتماعات و کارناوالهای شادی محروم است، دلخوش به رفتن توپ خودی به دروازهی حریف است برای فریاد زدن بیدردسر در خیابان. در آرزوی رأی آوردن رئیسجمهور منتخب خود است برای شادی کردن در شهر بیآنکه نگران عواقبش باشد.
او حتی به گریستن دستهجمعی راضی است؛ چه بهتر که این گریستن همراه باشد با خواندن ترانههای هنرمند محبوب جوانمرگشدهاش. این جمعشدنها و دیدهشدنها، دلخوشیهای کوچک جوان ایران امروز است که البته هرکدامش علیرغم بیخطر بودن، با اکراه از سوی حاکمیت پذیرفته میشوند. پس شرم کنید آقایوسف، از القای همداستانی سوگواران پاشایی با پروژهی سیاستزدایی موردنظرتان.
بیباکی و صراحت لهجه، دو ویژگی روشنفکر است. و افسوس که روشنفکر زمانهی ما صراحت لهجه را با هتاکی و توهین خلط کرده و البته او را آنقدر جسارت و بیباکی نیست که سراغ منشأ فلاکت برود و پدیدههایی از قبیل اعتیاد و فساد و فحشا و قاچاق و... و حتی پایینتر سراغ سوژهی دمدستتری همچون فوتبالِ به غایت دولتی برود که علاوه بر آنکه سیاستزداست و تخدیر اذهان جوانان ملت، همزمان سیل هنگفت ثروت ملی را در کشوری که مردم سیستانش بهزعم روشنفکر مذکور در حال احتضارند، به جیب باندهای مافیایی فوتبال و در بهترین شکل ممکن، جوانان تازهبهدورانرسیدهای سرازیر میکند که خود را تافتهی جدابافته از جامعه دانسته و به لطف ساقهای نهچندان طلاییشان هر ممنوعی را بر خود مجاز میدانند و از هر فریبی برای دور زدن قانون بهره میبرند. نمونهی اکنونش کارتهای معافیت خدمت جعلی و نمونههای تاریخی بسیار.
اباذری، جسم نحیف و روبهموت موسیقی پاپ را لگدمال میکند. عرصهای که نه مافیایی به قدرتمندی فوتبال دارد و نه گردش مالی سرسامآوری که محل فساد باشد. بدتر آن که آقایوسف، در این میان پاشایی را برگزیده، او که رفته و مجال پاسخش نیست.
اباذری، به سادگی و بیتفاوت از قدرت گرفتن باندهای قدرت و ثروت در سالهای گذشته عبور میکند، از فسادی که سرتاپای این مُلک را گرفته تیتروار و سرسری میگذرد، از خود نمیپرسد که نقش “او”ی روشنفکر در ایجاد فلاکتی که از آن دم میزند، چیست؟ اما موسیقی پاشایی را “صدای پای فاشیسم” معرفی کرده و در ذم تشییع باشکوه جنازهی هنرمندی محبوب رگگردن کلفت کرده و احساس خفگی میکند!
اباذری در جایی دیگر از سخنانش، توهین به مردم کشورش را افتخار میداند: “به مردم ایران باید توهین بشه تا بفهمه”؛ گزارهای بهشدت نادرست. که اتفاقا همین توهین و تحقیرها، عامل فلاکت امروز ایرانیان است که اباذری از آن مینالد.
محدودیتهای فراقانونی، تفسیر به رأی قانون، برخورد نامناسب در ادارات و سازمانها و حتی خیابانها و بسیاری موارد دیگر، باعث این نابسامانی است. وقتی “تو”ی روشنفکر دردمند جامعه، توهین به دیگری را حق خود و بلکه افتخار خود میداند، از دیگران ـ که این قلم میهراسد از ذکر نام و سمتشان ـ چه انتظار میتوان داشت؟!
هرچند “نسل من”، هرگز با ادبیاتی چنین سخیف بیگانه نبوده و لحظهای از گزند توهینها در امان نمانده است. کودکی ما در خانوادههایی مردسالار گذشته که کوچکترین اعتراضی، تن کبود از ضرب کمربند را در پی داشته، در مدارسی که چوب و فلک و شلاق همچنان در آنها کاربردی گسترده داشتند.
دوران ممنوعیتها و محدودیتها که هر اعتراضی با توهین و تنبیه پاسخ داده میشد. با این حال، این نسل، مستحق رگبار این همه توهین از گلوی فردی داعیهدار روشنفکری و جامعهشناسی، نیست. این قلم تنها در بحث فلاکت با آن یارو ـ واژه ای که اباذری در توصیف مرحوم پاشایی به کار برد و من اینجا بر خود او روا میدارم ـ کاملا همداستان است.
مرگ تدریجی مردم سیستان، اسفناک است. اوضاع فرهنگ و جامعه و روان در ایران غمانگیز است. اما هیچکدام فلاکتبارتر از آن نیست که کرسیهای استادی دانشگاهها و تریبونهای سخنرانی مجامع علمی و ازهمه فاجعه آمیزتر، بیرق روشنفکری جامعه ایران، در اختیار امثال آقایوسفها باشد.