iran-emrooz.net | Wed, 09.11.2005, 23:21
کدام سمت ايستادهايم؟
جمشيد طاهریپور
درک ضرورت تاريخ راه به آزادی میبرد
"بديل" نوشته: "... سلطنت و ولايت هر کدام "نهاد نمايندگی" و "رهبری" شناخته شده و جاافتاده خود را دارند. اما دموکراتها هنوز فاقد اين نهاد هستند..." میگويد: "... تا وقتی جريان جمهوریخواهی ايران "نهاد نمايندگی" خود را نداشته باشد معنای عملی نزديکی و همکاری با شاهزاده پذيرش رهبری اوست". من اگر به بحث "حکيمانه" پايبند نبودم در برابر "بديل" اين سوأل را میگذاشتم که معنای عملی نزديکی و همکاری شما با خاتمی و طرفداران او، که خود او نه يک بار، نه دوبار، چند بار تأکيد و تصريح کرده که معتقد به حکومت دينی است چه بوده؟ و چيست؟ هر کس میفهمد الزام اعتقاد به حکومت دينی – حالا هر رقمش میخواهد باشد- پذيرش رهبری فقهی است؛ چنانچه آقای خاتمی در طول هشت سال رياست جمهوری حتی يک بار هم نشد از "رهبری فقهی" سر بپيچد! آيا معنای عملی همصدائی و همکاری شما با اصلاحطلبان حکومتی پذيرش رهبری فقهی است؟ آيا "حکيمانه" بود اگر جمهوريخواهان که هنوز "نهاد نمايندگی" و "رهبری" شناخته شده ندارند، اعلام میکردند ما کاری به کار خاتمی و گير و دارهای اصلاحطلبان حکومتی نداريم بايد توی خود بلوليم تا وقتی که "نهاد نمايندگی" و "رهبری" شناخته شده و جا افتاده خود را ايجاد کنيم؟ به نظرم هرکس اگر چنين ادعايی میداشت، "ادعايی ضد دموکراتيک و احمقانه" میبود. به نظر من "حکيمانه" اين بود که از سر تعقل يک خط مستقل اصلاحطلبانه در پيش میگرفتيم تا در پايان کار، وقتی خاتمی به آخر خط میرسيد، مردم با تجربه خودشان درستی نظرات ما را تأئيد میکردند، اعتمادشان به ما بيشتر میشد و پيوندهاشان با ما استوارتر میشد و از سرچشمه اعتماد آنها و پيوند با آنها، ما "جمهوريخواهان" به شأن نمايندگی و نهاد رهبری يک قدم نزديکتر میشديم و نه اينکه به خاطر "مشی پيروی" اين اندازه بیاعتباری و بیرمقی نصيب و قسمت ما میشد که شده است!
يک آموزه استوار که وديعه جزنی در نزد منست، سنجيدن اصالت هر انديشه سياسی با حقيقت خواست ، علايق و منافع مردم است. من خيلی دير فهميدم که همه دشواری رهبری سياسی درک درست همين حقيقت است! و جا دارد يادآوری کنم که هم او در حالی که به فراآمدن خمينی در رأس جنبش مردم فکر میکرد، وصيتش به ما اين بود که حتی بطور تاکتيکی نيز مجاز نيست به مسند نشينی دستگاه روحانيت ياری رسانده شود. شرمندهام که به وصيت او بیاعتنا بودم اما همواره به سرمشق او که خستگی ناپذير راههای پيوند و درآميزی "چريکها" با مردم را جستجو میکرد پايبند و وفادار بودهام. از سر پايبندی به سرمشق جزنی بود که در کنگره ششم [سازمان اكثريت] همزمان با تسخير مجلس توسط حزب مشارکت، راهبرد زير را طراحی و پيشنهاد کردم:
"... کسی نمیتواند انکار کند که نهضت چپ ايران دارای سنن درخشان فداکاری و پاکباختگی در نبرد عليه ديکتاتوری و اختناق و استبداد در کشورمان نبوده است. حالا اگر میخواهيم مبارزين راستين راه دموکراسی در کشور باشيم بايد بر پايه سنن فداکاری نهضت خودمان گام در راه بگذاريم. اصلاح طلبی بمعنای عافيت خواهی نيست. جنبش حقوق مدنی مردم ايران زنان و مردان، جوانان و پيران بمراتب فداکارتر و شجاعتر از نسل ما، به صحنه آورده و به صحنه خواهد آورد. کسی میتواند به ژرفش اصلاح طلبی در کشور مساعدت برساند که با ضربآهنگ جنبش حقوق مدنی مردم ايران گام در راه بگذارد.
شايسته ماست که دو تصميم شجاعانه بگيريم:
تصميم اول: اعلام تشکل خارج از کشور بعنوان تشکل برون مرزی سازمان فدائيان خلق ايران- اکثريت-.
تصميم دوم: انتخاب يک هيات ٣ تا ٥ نفره؛ بعنوان هيأت نمايندگی تام الاختيار سازمان فدائيان خلق ايران- اکثريت- برای گفتگو با مقامات جمهوری اسلامی و دارای صلاحيت برای اقدام در زمينه عملی ساختن حضور قانونی و علنی سازمان در داخل کشور.
(برگرفته از متن گفتار در کنگره ششم: "ما هم اصلاح طلبيم"، کارشماره ٢٢٩/١٧فروردين٧٩)
بعد از اين همه فراز و نشيب و اين تراکم انبوه تجربه سياسی در نزد نسل ما هنوز "بديل" نياموخته شکل گيری نهاد "رهبری" يک "اتحاد" و پيدا کردن شأن و منزلت نمايندگی از سوی نيروهای اجتماعی معين، در پويهای درونی، فرقهای و در لاک و پوستهی خويشتن خود نيست که تحقق پيدا میکند. برداشت او مصداق کامل کودک ماندگی سياسی است! برای اين که جمهوری خواهان دموکرات "نهاد نمايندگی" خود را بوجود آورند لازمهاش داشتن چنان راهبردهای سياسی است که آنها را در رابطهای فعال و موثر و هدفمند با همه نيروهای سياسی و اجتماعی جامعه قرار میدهد. در اين روند خط مشی سياسی و کم و کيف رابطه جمهوری خواهان دموکرات با "نهاد نمايندگی" و "رهبری" ولايت که قدرت سياسی را در اختيار دارد، نقش قاطع بازی میکند. با هزار و يک دليل و نشانه میتوان نشان داد که نشيب کنونی در وضع و موقع اتحاد جمهوری خواهان – شمار شرکت کنندگان در همايش اول ٧٠٠ نفر اما در همايش دوم ٢٠٠ نفر- با نفوذ راهبرد سياسی "مشی پيروی" در اين اتحاد که "بديل" از سخنگويان آن است و سرخود ادعای نمايندگی "اتحاد" را دارد در ارتباط مستقيم قرار دارد. من نمیدانستم که اتحاد جمهوریخواهان بدون آن که رأی و انتخابی در کار باشد دبير اول و سخنگو دارد!! آن هم آن اندازه جمهوریخواه که با توپ و تشر اعلام میکند؛ اگر هر جمهوريخواه جز آن چه که او میانديشد بيانديشد و جز آن چه که او میکند بکند آدمی پشت کرده به وجدان روشنفکری و از ساحت جمهوریخواهی بيرون است. با چنين متر و ميزانی معلوم است که "اتحاد" نمیتواند قد بکشد و صورت هيأت نمايندگی جمهوری خواهان ايران را پيدا کند... باری! تجربه میآموزد عنصر تعين کننده ديگر در کم و کيف موجوديت يافتن نهاد نمايندگی جمهوريخواهان، ارزيابی واقعبينانه و اتخاذ راهبردهای سياسی درست در قبال نيروهای سياسی و اجتماعی بيرون از حکومت است و اتفاقاً در قبال نيروهائی از اين گروه که "نهاد نمايندگی" و "رهبری" شناخته شده و جا افتاده خود را دارند و دقيقاً به همين دلايل مستعد ايفای نقش موثر در سير حيات سياسی اپوزسيون و تحولات آتی کشور هستند درست برعکس نظر "بديل" که فرار از آنها را جيغ میکشد! داشتن رابطه و جستجوی راههای همکاری با آنهااهميت و حساسيتاش بيشتر است. تجربه به من آموخته است که مورد، مضمون و سرشت "نزديکی و همکاری" که شکل میگيرد را، بايد در بستر عينی ضرورتهائی جست که اين نيروها را در توافق و يا در تخالف با يکديگر قرار میدهد. از نظر من ضرورت موجود رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی در کشور است و آن بستر عينی که اين ضرورت از آن برخاسته جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران است که نه تنها جمهوريخواهان يک موألفه اصلی آن هستند بلکه به لحاظ تاريخی و از منظر تکامل نيروهای اجتماعی و سياسی در آرايشی که امروز موجود و فعال است، از جمله با جنبش مشروطيت و مشروطه خواهان سلطنت طلب در ارتباط و پيوند جدائی ناپذير قراردارد. "جنبش رفراندوم" صورت ظهور امروزين جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران است که به نوبه خود صورت تکامل يافتهی همان جوشش و حرکتی است که دوم خرداد ٧٦ را پديدار ساخت و خاتمی را بر مسند رياست جمهوری کشور نشاند و در کمتر از دوسال بعد قوه مقننه را در اختيار" حزب مشارکت" درآورد. "منشور جنبش رفراندوم" صورت بيان اين بالندگی است و من در تأئيد اين مدعا کافی است فقط به يک عبارت از بند ٢ آن استناد کنم که در اجلاس برلين - همان اجلاسی که "بديل" آنرا توطئه و خيانت مینامد تأئيد و تصويب شد: "... حقانيت حاکميت نه موروثی است، نه الاهی و نه برخاسته از هيچ مکتب و مسلک يا "جباريتی" برون از ارادهی شهروندان جامعه. حاکميت فقط برخاسته از خواست و اراده ملت ايران است." اين اصيلترين و شريفترين خواست مردم ماست و من با سربلندی تمام گفتم و نوشتم: "... اين منشور ماست!" اما "بديل" به دوستداران خود الهام میبخشد که بگويند و بنويسند: "مخروط"!! چرا چنين است؟ به نظر من پرسيدن ندارد! اظهرمن الشمس است! ضرورتی که او را برمیانگيزد بقاء و دوام حکومت دينی است!
ناتوانی "بديل" در درک ضرورت تاريخ او را از ديدن و درک جنبش مردم و صورتهای ظهور و حيات آن عاجز و رويگردان ساخته و در عمل به دفاع از رهبری فقهی و حکومت دينی سوق داده و در موضع جانبداری از مشروعه نشانده است.
من خود را نوشخوار سفره دانائی و دانش فيلسوفان ما، محققان ما، مترجمان ما و آن صدها صدها نام شريف و ارجمند تفکر و تحقيق میشناسم که در اين ده، پانزده، بيست سال اخير جنبش روشنگری ايران را برپا داشتند و چراغی افروختند که در پرتو آن راه برون شد از تاريک تاريخ يافته آمد. آثار محقق ارجمند آقای دکتر آجودانی و بويژه تحقيق پر ارج او "مشروطه ايرانی"، در جامعه روشنفکری ايران با توجه و حرمت سزاوار روبرو بوده است، اما "بديل" با نگاه تحقير و تحريف با آن رويا رو شده و من سکوت در اين باره را شرکت در ستمگری عليه "جان چندين پاکان" اين سرزمين ديدم که تا تاريخ ما، تاريخ "جباريت سياسی" و "جباريت دينی" بوده و هست، به گفتهی خيام "میسوزد و خاک میشود دودی کو؟"
"بديل" نوشته: "دکتر ماشاالله آجودانی... در دو اثر تحقيقی عمل طيف بسيار موثری از روشنفکران آزاديخواه و تجددطلب ايرانی که مفاهيم و مقولات غربی مدرن را در درون دين جستجو کرده و برای رهبری سياسی فقهای ضدسلطنت اعتبار سياسی کسب میکردند ، را مورد نقد و سر زنش قرار داده و در آخرين تحليل نتيجه اين عمل را افتادن رهبری انقلاب بهمن به دست فقها میانگارد. اما تمام حقايق تاريخی در باره رفتار سياسی روشنفکران آزاديخواه ايرانی طی قرن بيستم در سخن و نقد ارزشمند دکتر آجودانی مستتر نيست. روی ديگر اين حقايق آنست که عمل طيف بسيار موثر ديگری از روشنفکران ايرانی طی قرن بيستم تکيه آنان بر استبداد سلطنتی و چشم بستن بر بستن دريچههای نفوذ دموکراسیخواهی به بهانه راندن ايران به سوی مدرنيته و تجدد بوده است.... تکيه بر علماء در مبارزه عليه شاهان و تکيه بر شاهان در مبارزه عليه علماء در طول دو قرن گذشته رسم روشنفکران زمانه بود، اين رسم در زمان خود پر بیمعنا نبود.... برای من سخت است از اين سوی تاريخ به آن سوی تاريخ فرا جهم و به روشنفکران آن دوران بتازم که همکاری و همدستی شما با رهبران دينی عليه استبداد سلطنتی، و يا همکاری و همدستی با استبداد سلطنتی عليه ارتجاع دينی هر دو کژ راهه بوده است.... اين بحث امروز عملاً "حکيمانه" نيست و هدف سياسی خاص دارد. تصادفی نيست که بيشتر کسانی که کار روشنفکران مشروطه در همنوائی با فقها را امروز از بيخ غلط میانگارند ، تلويحاً يا تصريحا هوادار همراهی و همگامی با طرفداران بازگشت پهلوی هستند. "
هر کس دو تحقيق آجودانی و بويژه "مشروطه ايرانی" را خوانده باشد با مطالعه داوری "بديل" میتواند به آسانی به اين نتيجه برسد که از بيخ اين "بديل" نفهميده دکتر آجودانی چه گفته! به نظر من ارزش بزرگ تحقيق دکتر آجودانی گشودن راز انحطاط سياسی در نزد ما ايرانيان و بويژه راز انحطاط سياسی صد ساله اخير بوده است! در باره اين انحطاط که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت، صدها – و چه میدانم شايد هزاران!- کتاب نوشته شد اما هيچکدام گره کور حيات سياسی ما را نگشود! چرا؟ چون سير اين انحطاط يک حلقه مفقوده داشته که در فهم ما غايب بوده! تحقيق دکتر آجودانی اين حلقه مفقوده را کشف کرد و با کشف آن اين توانائی در ما شکل گرفت که از "ناخودآگاهی جمعی" به "خودآگاهی تاريخی" گذر کنيم و به اين ترتيب راه برون رفت از انحطاط را جسته و بيابيم. حالا آن حلقه مفقوده چيست؟ دکتر آجودانی میگويد: منازعه تاريخی مشروعه و مشروطه! او در تحقيق خود نشان میدهد که بستر انحطاط سياسی صدسال اخير ايران را اين منازعه تشکيل داده و نا توانی روشنفکران آزاديخواه ايران در اتخاذ يک سمتگيری روشن و قاطع به سود مشروطه – در نظر و در عمل- سبب ساز انحطاط سياسی است که تا امروز در آن غوطه وريم.
من صورت مشخص و امروزين اين منازعه تاريخی را منازعه حکومت دينی با جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مرد م ايران درک میکنم و بر اين نظر هسستم که چاره ايران گسست قطعی از حکومت دينی و اتخاذ يک سمتگيری بیتزلزل و سازش ناپذير به سود جنبش مردم و برای تحقق خواستها و اهداف اين جنبش است. تقليل مفاهيم مدرن ناظر بر اين جنبش با پسوند و پيشوند دينی ، پوشيده يا آشکار، خواسته يا نا خواسته، دانسته يا نا دانسته، مسخ دموکراسی، مسخ حقوق مدنی و آزادیهای شهروندی و مسخ جنبش مردم ماست و افتادن به دام چنين تقليلها و مسخهائی، معنايش مشاطهگری حکومت دينی و تبديل "اپوزسيون" به حاشيه عبای حکومت دينی است. من خواهان گسست قطعی از "مشی پيروی" هستم! "نشست برلين" گام نخست را برداشته و معنای اين گام اهتمام در راه تشکيل يک اتحاد فراگير از جنس زمان است. دموکراسی برای ايران مستلزم شکل گيری يک اپوزسيون نوين ، اپوزسيون از جنس زمان است و نشست برلين نخستين گام در اين مسير است و همين جا بگويم هيچ نيروئی را قدرت باز داشتن آن از پيشروی نيست؛ ما نيرومند هستيم زيرا برخاسته از ضرورت تاريخيم، زيرا با مردميم و مردم با ما هستند.
درک ضرورت تاريخ راه به آزادی میبرد؛ اما اين چند شرط دارد: شرط اول رهانيدن خود از "کابوس تاريخی" است. شرط دوم فروتن بودن در برابر تاريخ است! و شرط سوم فهم تاريخ به مثابه يک پديدار زنده، شط جوشان هميشه جاری، مدام در حال تحول و تغيير، پر از زايش و زندگی و ظهورهای تازه است. میتوان از تاريخ کابوس ساخت و زندگی را در وحشت و دهشت آن تباه کرد، میتوان از تاريخ مقبره ساخت و با تمثال مبارک يا شمايل نورانی آن را آراست، میتوان در پستوی تاريخ آرميد و مرده خود را باد زد! اما هيچ تبهکاری بالاتر از اين نيست که تاريخ پدران را به پای پسران نوشت! چنين تبهکاری بازداشتن تاريخ از زندگی و حرکت و پيشروی است. سرچشمهی تلخ کامیهای نسل ما اينست که زندانی تاريخ پدران خود بودهايم! تاريخ ما را پدران ما نوشتند! ما پرورده تاريخ پدران خود هستيم! "پدران ما چه حقی داشتند بجای ما تصميم بگيرند"!؟ خمينی پی برده بود که ما زهر تاريخ مردگان را فقط با حلاوت چنين بشارتی میتوانيم سر بکشيم و اين نبود مگر افسون و فريب او بود! اکنون بومرانگ افسون و فريب خمينی بسوی خود او برگشته است: زنان و مردان نسلهای امروز ايران بر آنند تا تاريخ خود را بنويسند. اين ضرورت تاريخ در امروز ماست، میتوان ديد که "بديل" قادر به درک اين ضرورت نيست! فاحشترين صورت بروز و ظهور اين ناتوانی اولاً رويگردانی و گريز و هراس اوست از جنبش دموکراسی و حقوق مدنی مردم ايران که آن را با يک دست میگيرد و با دست ديگر پس میزند! و ثانياً رويکرد اوست به رضا پهلوی که تاريخ پدر را به پای پسر مینويسد و اين دو اتفاقاً سخت به هم مربوطند و هر يک ديگری را تغذيه میکند!
برای من مثل روز روشن است... "از نيمه اول دهه ١٣٧٠ در ايران شرايط ديگری پديد آمده است. قشرهای بسيار قدرتمند و وسيعی از شهر وندان میخواهند خودشان در باره سرنوشت کشور و انتخاب رهبران کشور تصميم بگيرند. حق رأی در ايران برای وسيعترين اقشار مردم واقعاً مهم شده است. تنها عقب افتادهترين ، و به لحاظ سياسی، فرهنگی و اقتصادی، کم تأثيرترين لايههای جامعه ما هنوز در باره اقتدار رهبری موروثی يا دينی توهم دارند. ميزان گسترش آموزش همگانی، شهر نشينی و نفوذ اقشار مدرن به آنجا رسيده است که کنار زدن رهبری دينی و جلوگيری از بازگشت رهبری موروثی از نظر اجتماعی و تاريخی واقعا" امکان پذير شده است". از "بديل" که اينها را نوشته میپرسم: واقعاً؟ جواباش را ديدهايم و میدانيم: او اين واقعاً را نيم وجب بعد تکذيب کرده و پس گرفته است!! من اما بر سر اين واقعاً هستم و اگر از من بپرسيد خواهم گفت: کنار زدن رهبری دينی و جلوگيری از بازگشت رهبری موروثی از نظر اجتماعی و تاريخی واقعاً امکان پذير شده است. باور کنيد! دير و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد!
چون خيلی بد است که آدم الکی خوش باشد و اميد کاذب بپرورد، دو تا شاهد مثال زنده در تأئيد "واقعا" میآورم: من شکل گيری اين واقعاً را روز به روز پیگيری کردهام و عجيب اين بود که هر يک روز شکل بستن اين واقعاً، با ماه و سالی نفی و ايجاب در من گذشت! حقيقتا" منشاء و مبدأء احتضار و مرگ من سابق و اين تولد ديگر که آدم امروزم، همين واقعاً بوده است. اين شاهد مثال اولم است! و اما شاهد مثال دوم: دستکم ١٥ سال است که من بازتاب شکل گيری واقعاً را در جنبش مونارشيک ايران تعقيب میکنم! اگر ٦ يا ٨ سال پيش گفتم رضا پهلوی وطنخواه و ميهن دوست است امروز مضافاً میتوانم بگويم آقای رضا پهلوی يک شهروند دموکرات است. شکلگيری گرايشی در جنبش مونارشيک ايران که میکوشد پادشاهی را در مفهوم "سلطنت مشروطه" و ارزشهای دموکراسی درک کند متأثر از تشکيل "واقعاً " در جامعه متحول ايران و در ارتباط با رشد و نفوذ گسترش يابنده اقشار مدرن در ميهن ما بوده است. البته از اقبال بد، من هيچ وقت ايشان را از نزديک نديدهام. در نشست برلين هم حضوری را که "بديل" مدعی است نه ديدم و نه احساس کردم اما آقای آهی بودند و من میدانستم که آهی در حلقه کوچک مرتبط با رضا پهلوی نزديکترين کس به اوست و وقتی دفاع استوار او از "منشور رفراندم" را ديدم و شنيدم، در اعتماد بنفسام از اين که پیبرده بودم آقای رضا پهلوی و حلقه کوچک مرتبط به او گرايش مشروطه و دموکراتيک در جنبش مونارشيک ايران را نمايندگی میکنند استوارتر شدم و بر اين اعتقاد که کنار زدن رهبری دينی و جلوگيری از بازگشت رهبری موروثی از نظر اجتماعی و تاريخی واقعاً امکان پذير شده است، راسختر گشتم.
ارزيابی من اين است که هنوز در جنبش مونارشيک ايران و از جمله در رهبری حزب مشروطه، گرايش غالب، گرايشی است که نمیتوان آنرا در عمل گرايش مشروطه خواهی و دموکراسی توصيف کرد! اين فاکت که ثقل سنگين در رهبری حزب مشروطه در موضع تقابل و مخالفت عنودانه با "نشست برلين" قرار دارد، گويا و بینياز از تفسير است! بر خلاف ارزيابی "بديل" من بر اين نظرم که مدعای آقای رضا پهلوی داير به پايبندی به اصول مشروطيت، دموکراسی و بيانيه حقوق بشر، نه تنها "باطل و دروغين" نيست بلکه،از اصالت و اعتبار برخورداراست اما بلا فاصله میافزايم که اين گرايش، هنوز گرايش غالب و رهبری کننده در جنبش مونارشيک ايران نيست! اين جنبش نيز همانند جنبش چپ ايران در حال دگرگونی و تحول است و چه بسا آبستن تجزيه و انشقاق است. نا توانی "بديل" در ديدن و درک کردن روندها و فرايندهائی که به بازبينی و بازآفرينی گرايش مشروطيت در جنبش مونارشيک ايران انجاميده، از علل اساسی ارزيابی و داوری بر خطای اوست. با وضوح تمام میتوان نشان داد که او گرايشهای متضاد،متفاوت و متنافر در صفوف سلطنت طلبها را نمیبيند و در عمل میکوشد رشد گرايشهای مشروطه خواهی و دموکراتيک را متوقف و منجمد کند و به سيطره گرايشهايی کمک کند که هژمونيک، گذشته نگر، انحصار طلب، مستبد، و معتقد و پايبند به رهبری موروثی در حاکميت هستند.
تجمع زور يا توافق دموکراتيک؟
میخواهم نشان بدهم که درک "بديل" از همکاری و اهتمام در راه "اتحاد فراگير... "، تجمع زور با هدف دستيابی به "قدرت سياسی" با توسل به جباريتی بيرون از اراده شهروندان جامعه است.
"بديل" مینويسد: "... هر جا که ارزشهای اخلاقی و آرمانهای انسانی مبنای سياست گذاری نباشد، هر جا که مبارزه برای کسب قدرت سياسی، يا مبارزه عليه قدرت سياسی (رژيم) خود معيار و مبنای سياست گذاری شناخته شود، همدستی عليه دشمن مشترک هم توجيه پذير و هم اخلاقی خواهد شد. کسانی که تصور میکنند برکناری جمهوری اسلامی مهمترين و مقدمترين "وظيفه اخلاقی" يا "انقلابی" يا تاريخی" است، اگر با تجربه و حسابگر باشند ، ديرتر يا زودتر به اين نتيجه خواهند رسيد که بايد برای از پای در آوردن "دشمن مشترک" دست همديگر را بگيرند. هر جا که مبارزه عليه قدرت سياسی، و برای کسب قدرت سياسی خود به "ارزش" تبديل شود و جای برنامه و هدف بنشيند ، راه "اتحادهای گسترده"، راه اتحاد کمونيستها و ضدکمونيستها، راه شوينيستهای فارس با استقلال طلبان کرد، راه اتحاد طرفداران سلطنت موروثی و مخالفان آن ، حتی راه همکاری و همدستی با مهاجمان به کشور، و اگر کار به خشونت کشيده شود، حتی راه همکاری و همدستی با باندهای جنايت کار هم گشوده خواهد شد.... آنها میگويند حالا که ما با جمهوری اسلامی در گيريم چرا بر "قدرت" رضا پهلوی تکيه نکنيم؟ آنها میگويند ما سلطنت طلب نيستيم اما رضا پهلوی قدرت دارد و ما بايد در مبارزه عليه دشمن مشترک از اين قدرت استفاده کنيم. آنها دقت نمیکنند که... تمام قدرت رضا پهلوی در "شاهزاده" بودن اوست. اين عنوان را از او بگيريد او هم مثل بقيه ما خواهد شد. "
هر متنی سطرهای نانوشتهای دارد که درک حقيقت متن در گروی خواندن آن نا نوشتههاست. گاهی يک اشاره، سطر نا نوشته متن است. گاهی يک کلمه، گاهی يک علامت تعجب يا استفهام و گاهی هم گسست و فاصلهای که در متن پديدار شده، سطر نانوشته متن است! متن شناسان از ساختار متن به ساختار ذهن نويسنده متن راه پيدا میکنند و منطق آن هم اين است که هر روايتی باز تاب ساختار ذهن "راوی" است. يک اصل ديگر هم وجود دارد که در شناخت حقيقت متن حائز اهميت جدی است و آن اين است که نوع حساسيت جنس فکر و منطق صاحب آن را برملا میکند!
اين "بديل" خيلی کوشيده خود را در سياست با تجربه معرفی کند. شناختی هم که از خود بدست داده، نتيجهاش اين شده که عموماً او را با تجربه و حسابگر میشناسند! اين توصيه و تصريح او خطاب به روشنفکران آزاديخواه و جمهوريخواهان "نشست برلين" که اگر با تجربه و حسابگر باشند، ديرتر يا زودتر چنين و چنان بايد کنند، قبل از هر چيز اشارتی است به طرز نگاه و طرز فکر خود او! عبارت پايانی متن اين داوری را به روشنی اثبات میکند؛ اين خود اوست که رضا پهلوی را در قدرت شاهزادگی وی خلاصه میبيند و تنها و فقط همين قدرت را جای برنامه و هدف مینشاند! البته در همين قطعه کوتاه دو مشخصه فرهنگ سياسی "بديل" از پرده لفاظی بيرون افتاده و لخت و عريان در برابر ما قرار گرفته است: دفاع از بقاء و دوام جمهوری اسلامی با ابراز شنيعترين نفرتها و تهمت و افتراها به کسانی که "وظيفه"، هدف و برنامه خود را رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی در ايران اعلام داشتهاند! و دوم نمايش لخت و عريان انسان شناختی سياسی رهبری فقاهتی در نزد او: "... تمام قدرت رضا پهلوی در "شاهزاده" بودن اوست. اين عنوان را از او بگيريد او هم مثل بقيه ما خواهد شد."!! يعنی چی؟ مگر "ما" متر و ميزان سنجش آدم و آدميتيم!؟ يعنی چی؟ چون "شاهزاده" است حق داشتن انديشه سياسی را ندارد؟ حق ندارد بگويد من در قبال سرنوشت مردم و ميهنم احساس وظيفه میکنم؟ حق ندارد بگويد من برای خودم هدف و برنامه دارم؟ يعنی چی؟ حق انتخاب کردن و انتخاب شدن ندارد؟ حالا چون من پاسبان پسرم (چون درد زادنم را مادرم کشيده، بنظرم ستمگری آمد بنويسم پاسبان زادهام) همه جور حقی را دارم اما شاهزاده چون شاهزاده است هيچ کس حق ندارد او را داخل آدم بداند. نشستن و حرف زدن با او خيانت و جنايت است؟ حقيقتاً اين عبارت "بديل" يعنی چی؟ يعنی برابر حقوق بودن "شاهزاده" با "ما" وقتی است که اين عنوان را از او بگيريم!؟ اين که خلاف ماده مصرحه در بيانيه حقوق بشر است که میگويد حق و حقوق انسانها تبار و اصل و نسب، موقعيت اجتماعی و سياسی نمیشناسد: شاهزاده و پاسبان پسر از حقوق برابر برخوردارند. برای "بديل" خودی و غير خودی مطرح است. در منظر انسان شناختی سياسی او آدم داريم تا آدم. انسان مفهومی تجزيه پذيراست! با ساطور علايق و اغراض سياسی میتوان آن را تجزيه کرد و صاحب حق و اختيار يا مصلوب الحق و اختيار شناخت.
يک چيز ديگر هم هست: اسارت "بديل" در "کابوس تاريخی" او را در وضعيتی قرار داده است که تا لفظ "شاه" در گوشش میپيچد سلطان صاحب قران هيبت نشان شوکت مثال، برابر او ظاهر میشود: بيکارهای که کارش خوردن و خوابيدن بوده، الف را از اشتر تميز و تشخيص نمیداده، شب و روزش يا شکارگاه بوده يا در حرمسرا دست خر توی لجن میکرده، هر وقت هم که سرحال و بهوش بوده، جلاد را صدا میزده تا در برابر ديدگان مبارک مخالفان را شمع آجين کند، زنده زنده پوست بکند، گردن بزند و چهار شقه کند! گسترده بودن سايه اين تصور حکومت سلطانی از اول تا آخر "بديل"، نشانگر ساختار استبدادی ذهن اوست.
مخالفت عنودانه "بديل" با "نشست برلين" وقتی در آينهی پاره تصويرهای ياد شده، نگريسته آيد؛ مشاهده میشود يک مخالفت از ديدگاه هژمونيک و رهبری طلبانه است. برخاسته از برداشتی از مفهوم "رهبری" و "قدرت سياسی" است که در کادر جباريت میگنجد! به زبان ديگر او تحقق رهبری و کسب قدرت سياسی را در شکل گيری اراده معطوف به جباريت جستجو میکند و نه آن گونه که "جنبش رفراندم" میخواهد و منشور آن میگويد. وقتی باور به دموکراسی در ميان نباشد آن ضرورت عينی که مصلحت عام جامعه در گروه پاسخ گفتن به آن است و در شرايط امروز ايران، نيست مگر رفع حکومت دينی ، گم و نا پيدا خواهد شد، پس آن مؤلفه مشترک که بايد گرايشهای متفاوت و نحلههای سياسی گوناگون را همسو و هم جهت کند و در توافقی دموکراتيک گرد آورد تخطئه میشود و معنای سياست گرد آوری نيرو و تجمع زور از کار در میآيد. در چنين نظرگاهی معلوم است که راه تفاهم و همکاری بسته میآيد و هر با هم بودنی رنگی از طاعت و پيروی به خود میگيرد. رنگی از اين معنا میگيرد که گويا کسانی به کسانی پيوستهاند و تخم مرغهای خود را در سبدی گذاشتهاند که مال خودشان نيست!!
جنبش رفراندوم و منشور آن در راه شکلگيری يک توافق دموکراتيک اهتمام میورزد و هدف آن تأمين و تحقق چنان تعادل دموکراتيکی در جامعه است که مردم بتوانند آزادانه اراده خود را اعمال کنند و درباره سرنوشت خود و ميهنشان تصميم بگيرند. پيداست اين ديدگاه بر پذيرش اصل انتخاب مردم استوار است و گوهر آن را انسان شناختی سياسی تشکيل میدهد که انسان را در مقام فرد باز میشناسد و او را صاحب حق و اختيار میداند. نگاه ما به هر ايرانی، حال میخواهد جمهوری خواه باشد يا سلطنت طلب، دينمدار باشد يا آتئيست، مرد باشد يا زن ، شاهزاده يا گدا باشد، سياه يا سفيد، زرد يا سرخ باشد و يا خيلی هم قائل به بقاء و دوام حکومت دينی باشد، نگاهی است از منظر شهروندی و به طبع آن مدافع حقوق و آزادیهای همه شهر وندان. انسان انسان است، بشر است و صاحب حقوق بشر. مفهومی است غيرقابل تجزيه، انسان، بشر و در مقام فرد و شهروند زاده میشود. اين از سر انسان شناختی سياسی ماست که هر فرد آدمی را برابر حقوق میشناسيم و به آرمان سياسی او احترام میگذاريم، هر چند آرمان او را نپسنديم و خود آرمان سياسی ديگری در سر داشته باشيم.
ملیگرائی دينی يا ملیگرائی دموکراتيک؟
برهان قاطع "بديل"، در مخالفت عنودانه خود با "نشست برلين" مبتنی بر ملیگرائی دينی است! "بديل" مینويسد: "گرچه شناخت نسبت به حکومت سلطنتی و حکومت ولائی تا حد معين در جامعه گسترش يافته... اما ايران، اگر فضای گفتگوی ملی بسته شود هنوز هم بشدت آسيب پذير است. "
کدام فضای گفتگوی ملی آقا؟ اين فضای گفتگوی ملی کجاست که شما میبينيد و ما کوريم و نمیبينيم؟! ٢٧ سال است که در اين مملکت فضای مخاصمه ملی است! نکند اين مخاصمه ملی در چشم شما "گفتگوی ملی" میآيد و چون ما اجنبی و اجنبی پرورده و اجنبی پرست هستيم ، چشم ديدن آن را نداريم!؟ حقيقتاً میخواهم بفهمم کو؟ کجاست؟ اين "فضای گفتگوی ملی" که میفرمائيد!! کجاست؟ کدام زمان بوده؟ با چه کسانی بوده؟
هشت سال آقای خاتمی رئيس جمهور کشور بود، چهار سال نخستين دوره رياست جمهوری ايشان و بفهمی نفهمی چهارسال دومين دوره، هم به لحاظ سياسی و هم به لحاظ فرهنگی بازترين سالها در طول اين ٢٧ سال بوده، خود آقای خاتمی هم فهيمترين آخوند حکومت دينی بوده، قاعدتاً و منطقاً اين گمشده را بايد در همين دو تا چهار سال جست و يافت. به خدا قسم من هر چه جستم، نيافتم! در تمام ٨ سال رياست جمهوری آقای خاتمی ، تو بگو يکبار! نه يک کلمه!! جناب ايشان حاضر نشد با رهبران خيلی هم دينمدار همان "اپوزسيون" داخل کشور، "گفتگوی ملی" بکند! عليرغم تقاضاهای مکرر شخصيتهائی نظير آقای سحابی يا آقای يزدی، رئيس جمهور خاتمی حاظر نشد با آنها يک کلمه، فقط يک کلمه "گفتگوی ملی" بکند. قبول نداريد؟ بسيار خوب! يک فاکتی میآورم که دنيا را پر کرد و هيچ بنی بشری نمیتواند حاشا بکند: در داغترين ماههای رياست جمهوری آقای خاتمی، جنايت هولناک کشتار فجيع و بربرمنشانهی فروهرها پيش آمد. مويه دختر فروهر دنيا را پر کرد! دنيا را لرزاند! دنيا را گرياند! آقای خاتمی حاظر نشد؛ يک کلمه! فقط يک کلمهی خشک و خالی، با دختر فروهر "گفتگوی ملی" بکند! اگر واقعيت اينهاست که من میگويم، پس ترديدی نيست که آن "فضای گفتگوی ملی" که "بديل" میگويد بيرون از مناسبات حکومت کنندگان و حکومت شوندگان است! و بدون لفافه و حجاب و حاجبی اگر گفته شود، مراد و مقصود گفتگو ميان اعضا و اجزاء حکومت دينی است. معنای گفتگوی ملی در قاموس فرهنگ سياسی "بديل" چانه زنیهای رايج ميان مدافعان ريز و درشت رهبری فقهی است که هرکدامشان، حرص و جوش سهم بيشتر خودشان در حکومت دينی را میزنند! حالا من میپرسم اين "بديل" کجايش بديل رهبری فقهی است؟ بنظر من بديلی در کار نيست و اساس ٢٧ سال ماندگاری حکومت دينی در ايران، در جهان نخستين دهه هزاره سوم، همين واقعيت است. راست اين است که دليل واقعی خشم و غضبها عليه "نشست برلين" متوجه تفاهم ملی دموکراتيکی است که اين نشست را نخستين گام در راه تشکيل اپوزسيون برای رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی در ايران میشناسد. تفاهم ملی دموکراتيکی که مصمم است اين راه دشوار پر مخاطره را، بدون ترس و تزلزل، تا رسيدن به نتيجه بپيمايد.
يک زخم عميق جان ما فقدان تفاهم و احساس همبستگی ملی است. اين فقدان چراست؟ سادهترين پاسخ ارجاع به تاريخ سراسر استبداد و خودکامگی در نزد ماست. مردمی که در تاريخ و تجربه زندگی زيسته خود هيچگاه مختار و آزاد نبودهاند، مردمی که در سرزمينی زيسته و میزيند که در آن رابطه حکومت کنندگان و حکومت شوندگان رابطهی "خدايگان- بنده" است، حکومت کنندگان خود را فاتح و مردم را مغلوب نگاه میکنند، خود را قيم مردم میشمارند و هر کار که میکنند بيرون از اراده مردم و بی اعتناء به خواست و نظر آنها است، چنين مردمی چرا و چگونه میتوانند تفاهم و احساس همبستگی ملی داشته باشند؟! اين تاريخ و اين بردگی و قيموميت، درونی ما شده! و فقدان تفاهم و احساس همبستگی ملی يکی از هزار و يک صورت حضور آنها در روح و روان ماست و چون چنين است رهيدن از اين دام بلا لزوماً محتاج يک لايروبی درونی است، محتاج يک کوششی است درونی و ذهنی برای بازشناخت خود در مقام ملت. ما برای اين که بتوانيم در واقعيت، خود را در مقام ملت تسجيل کنيم، مقدمتاً نيازمند آنيم در معرفت خود، خود را ملت باز بشناسيم!
من سالها را صرف اين باز شناسی کردهام و به اين نتيجه رسيدهام آن مفهوم ملی که در نزد ما رايج است و اذهان ما بدرجات گوناگون به آن معتاد و آغشته؛ اولاً دينی است و معاصر و از جنس زمان نيست و ثانياً از جملهی علل و اسباب انحطاط سياسی و عقب ماندگیهای اجتماعی ماست و ثالثاً بسياری از زخمهائی که پيکر ايران را دريده و جان ايرانيان را شرحه شرحه کرده و مانع از آشتی آن با مکان و زمان شده و میشود از ناحيه همين ملیگرائی دينی است! ملیگرائی دينی سخت جانترين مانع بر سر راه شکل گيری تفاهم و احساس همبستگی ملی است و شناخت آن شرط نخستين برای از ميان برداشتن آن است.
محققان ما میگويند کلمه ملت نخستين بار در سالهای انقلاب مشروطيت بر زبانها و قلمهای ما ايرانيان جاری شد و هم آنها نوشتهاند در ذهن گويندگان و نويسندگان کلمهی شريفهی ملت، آنچه که مراد و منظور بوده، امت بوده و امت نيز به پيروان دين اطلاق میشده است. بد نيست خاطر نشان کنم که در غرب ، يعنی جائی که برای نخستين بار ملت، در معنای معاصر و مدرن آن سر برافراشت، مراد و منظور تعريف و شناسائی مردم شهرهای دوران رنسانس، در انفکاک و استقلال از اين يا آن کليسا، يعنی مستقل از پيرویشان از دين بوده است.
محققان بسياری در باره اسلام در ايران کتاب نوشتهاند. غالب آنها بر اين نظرند که خاستگاه تشيع موالی و اساساً ايرانيان بودهاند و معتقدند صورتبندی تشيع بعنوان يک مذهب، انگيزه و محرک اصلی آن، ستيز ايرانيان با اشغالگران عرب و حفظ و پاسداری از هويت مستقل خود بوده است. اين را نيز میدانيم که اعلام تشيع بعنوان دين رسمی با بنيادگذاری حکومت سلطانی دودمان صفوی همزمان است. محققان تصريح میکنند که اين اعلام اساس و بنياد سياسی داشته است؛ به اين معنا که تدبيری بوده است برای ايجاد يک محور اعتقادی بسيج کننده و هويت بخش به منظور مقابله با دست اندازیهای امپراطوری عثمانی که پيرو تسنن بودند. به دليل چنين سرشتی است که تشيع صفوی را سنگ بنای هويت ملی، به ما ايرانيان شناساندهاند! قوت اين شناسائی تا بدان پايه است که هم امروز نيز در طيف اپوزسيون حکومت دينی، گرايشهائی حضور دارند که در تفاخر به هويت خود اعلام میدارند ملی- مذهبی هستند! من دوستان لائيکی را میشناسم که کتاب و مقالات آنها در تأئيد ارزشهای مدرنيته علاقمندان بسيار دارد اما در نوشتههای آنان نيز اين انديشه ديده میشود که به تأکيد نوشته –اند: اسلام از ارکان هويت ملی مردم ماست!
همين اندازه شرح مختصر و مفيد ماوقع تاريخ گواهی میدهد که آميختگی مذهب در مفهوم ملت و ملی، يادگاری از زخم کهن دورانهای دور، ميراثی از قرون وسطا و پديداری بکلی بيگانه و در تعارض با بازشناخت مردم ايران بعنوان ملت در مفهوم معاصر آن است. انفکاک عنصر دين از مفهوم ملت با امر استقرار دموکراسی و تشکيل دولت مدرن که بر بنياد جدائی نهاد دين از نهاد قدرت سياسی صورت میپذيرد، در ارتباط جدائی ناپذير قرار دارد. میتوان نشان داد که ملی گرائی برخاسته از در آميزی مذهب در مفهوم ملت از موانع دموکراسی در ايران بوده است. بنيان هستی شناختی ملی گرائی دينی، بر توهم ايدئولوژيک اسلامی استوار است، توهمی که منحصراً خود را حق و يگانه و غير خود را باطل و بيگانه میپندارد و در ستيز با جهان معاصر و پديدارهای انديشگی مدرنيته است و بيگانه و دشمن خو با نيروهای اجتماعی نوظهور و مدرن جامعه است.
من اين ملی گرائی را به اختصار و برای سهولت بيان ملیگرائی دينی توصيف میکنم، شمار زيادی از زخمهای سياسی امروز ما ناشی از اثر و عمل ملیگرائی دينی است و از بارزترين مظاهر آن پژمردگی وفقدان تفاهم و احساس همبستگی ملی در صفوف ما ست، طوری که نمیگذارد تفاهم و احساس همبستگی ملی در ما شکل ببندد و ببالد.
بازشناخت خود بعنوان ملت؛ ملتی در طراز خانواده ملل جهان معاصر طی يک فرايند دموکراتيک امکان پذير است. طی چنين فرايندی، انسان ايرانی متناظر با باز شناخت خود در مقام فرد و صاحب حق و اختيار و آزادی،با فرا روئيدن به مقام شهروندانی که در باره سرنوشت خود و کشورشان، خود تصميم میگيرند، حکومت کنندگان را انتخاب میکنند و عزلشان نيز در حيطه اراده دموکراتيک آنهاست، هويت ملی تازهای پيدا میکند، خود را ملتی باز میشناسد صاحب حق و اختيار و آزادی و در عين حال عضو برابر حقوق، هم پيوند و جدائی ناپذير خانواده ملل جهان معاصر. با تکوين ملی گرائی دموکراتيک، ما خودرا ملتی باز خواهيم شناخت که نه تنها در پيشينهی تاريخی خود منشاء خدمات درخشان و افتخار آميز به تمدن جهانی بوده است بلکه در عصر مدرنيته نيز استعداد آن را دارد در پرتوی بازخوانی تمدن و فرهنگ کهن سال خود از منظر هستی شناختی عصر جديد همه عناصر حياتمند و بالندهی تمدن و فرهنگ ايرانی را به درخت تناور فرهنگ جهانی پيوند زند و جان مايه آن را غنی و غنیتر سازد.
به نظر من روح حاکم بر "بديل"، روح ملیگرائی دينی است. مخالفت عنودانه او با "نشست برلين" بر خاسته از اين روح است. اين فاکت که او گفتگوی جمهوريخواهان دموکرات و سلطنت طلبان مشروطه خواه را؛ که در اساس متوجه شکل بخشيدن به يک تفاهم وهمبستگی دموکراتيک ملی است، بيرون از دايره فضای گفتگوی ملی میبيند و در هراس از اينکه اين نشست خواستار رفع حکومت دينی و استقرار دموکراسی در ايران است، آن را نافی گفتگوی ملی ارزيابی میکند ، آبشخورش، سلطه روح ملیگرائی دينی در فرهنگ سياسی اوست.
*
گفتارم به درازا کشيد و بايد تمام کنم هرچند حکايت همچنان باقی است. مرا وقت و فرصت ديگر فراهم خواهد آمد.
شادمانی بزرگی با منست. حقيقتا" شادمان هستم. "پيرانه سرم بهار دل تازه شده است."
ج- ط
١٨. ١١. ٠٥