مارکز را – حیرت نکنید! - در اتوبوس خط واحد مسیر میدان فوزیه (امام حسین فعلی) به میدان ۲۴ اسفند (انقلاب فعلی) شناختم. شاید در پیچ شمیران، وقتی یک صندلی اتوبوس خالی شد و من نشستم، جلوی پایم یک روزنامه پامالشده افتاده بود. روزنامه را برداشتم و شروع کردم به خواندن؛ حیرتانگیز بود. داستانی میخواندم و از خود میپرسیدم این دیگر چهجور نویسندهیی است که دارد مرا افسون میکند. یعنی افسون کرده بود. و من تا داستان را به اتمام نرسانده بودم از اتوبوس پیاده نشدم. هنوز هم گیج هستم که کی و کجا از اتوبوس پیاده شدم.
موضوع داستان، سرگذشت مادری بود که با نوهاش در قطاری قدیمی از شهری به شهری میرفت تا جنازه فرزندش را که اعدام شده بود تحویل بگیرد. آفتاب و قطار و مادری که در داستان گفته نمیشد که اندوه و ارادهیی او را فراگرفته بود. آن سکوت هول، آفتابی که میتابید و قطاری که حس میشد به کندی حرکت میکند، و سپس رسیدن به مقصد و آن فضای داغ، سرگردانی، غبار و یک کشیش؛ این بود همه آن داستان.
شاید قریب به نیمقرن از آن اتفاق خجسته اتوبوس گذشته باشد که من با نویسندهیی دیگر آشنا شدم. و هنوز آن فضا، مضمون و احوالات را زنده در ذهن دارم؛ من با یک نویسنده متفاوت آشنا شده بودم، و فکر میکنم که کشف کردم. و همان ایام به نظرم رسید او یک اتفاق دیگر است، که در ادبیات رخ داده است. بهراستی هم یک اتفاق بود.
دیری نگذشت که با ترجمه آثار او در زبان فارسی، قطعی شد برایم که دریافت من از نویسندهیی دیگر بیراه نبوده است.
آری، گابریل گارسیا مارکز یک اتفاق بود.