مرگ، امری طبیعی است اما مهم این است که هنر و ادبیات، ادامه پیدا میکند و دلخوشی ما نیز همین است. تا وقتی زندگی هست، هنر و ادبیات هم هست. از مرگ مارکز متاثر شدم. مرگ ژوزف ساراماگو نیز برایم تکاندهنده بود چون از نظر سنی کمی جوانتر از مارکز بود و آثارش را ترجمه کرده بودم. من شخصا مارکز را دوست دارم اما کسانی را سراغ دارم که ادبیات او را نمیپسندند حتی در نوشتههایی که برخی از جوانها به مناسبت مرگ او نوشتهاند، این موضوع مطرح شده است که نامهای بهکاررفته در کتاب «صدسال تنهایی» بسیار شبیه هم هستند و داستان برایشان نامفهوم بوده است. بنابراین با وجود آنکه او طرفداران زیادی دارد اما کسانی نیز هستند که آثارش را نمیپسندند با اینحال غلبه آنها که کتابهایش را دوست دارند، بیشتر است. وقتی به سراغ آثار برجا مانده از مارکز میرویم، کمتر کسی که دوستدار مارکز است با من اختلاف سلیقه دارد و همه متفقالقول مهمترین کتاب او را «صدسال تنهایی» میدانند. به اعتقاد من هم «صدسال تنهایی» جای خاص خود را داشته است. این کتاب، اولین اثری از مارکز بود که در ایران و جهان گل کرد. حتی خیلیها به تأسی از او پرداختند و این کتاب ۱۰، ۱۵سال روی ادبیات ایران تاثیر گذاشت. البته کتابهای دیگر او مانند «عشق سالهای وبا» و «گزارش یک قتل» را هم دوست داشتم. هرکدام از کتابهای مارکز را که خواندم، برایم لذتبخش بوده است. نویسندگان دیگری هم هستند که سبک رئالیسم جادویی را ادامه دادهاند مثلا هاروکی موراکامی در ژاپن یا مویان در چین این شیوه را به شکلی دیگر انجام دادهاند. در کشور ما استاد بهمن فرزانه، مارکز را به ایرانیان معرفی کرد. احمد گلشیری و تعداد دیگری از مترجمان نیز به سراغ آثار او رفته بودند اما آثار مارکز، زبان اصلیای نبود که من ترجمه میکنم، در نتیجه به سراغ کتابهای او نرفتم حتی اگر به سراغ دیگر نویسندگان آمریکای لاتین نیز رفتم، اخلاق حرفهای را رعایت کردهام مثلا وقتی تصمیم گرفتم دو کتاب غیررمان از بارگاس یوسا را ترجمه کنم ابتدا از عبدالله کوثری به صورت تلفنی پرسیدم که میخواهد این آثار را ترجمه کند و رضایت او را جویا شدم. شاید برای برخی عجیب باشد اما بهصورت کلی، ادبیات آمریکای لاتین از نظر خواندن، اشتیاق را در من برمیانگیزد اما از نظر ترجمه هیچوقت ترغیب نشدم که به سراغ ترجمه آنها بروم.