اعتماد / محسن آزموده
گفتوگو با دكتر موسی غنینژاد درباره كتاب «قانون، قانونگذاری و آزادی» فردریش هایك
فردریش آوگوست هایك (۱۸۸۹ وین-۱۹۹۲ فرایبورگ آلمان)، نوبلیست اقتصادی، نزد ایرانیان نامی شناخته شده است، البته به رسم سایر اندیشمندان غربی نه به واسطه ترجمه مهمترین آثارش كه به دلیل جنجالی كه مخالفان اقتصاد بازار راه انداختهاند و مدعیاند كه پشت سیاستهای اقتصادیای كه برخی اقتصاددانان ایرانی بر آنها تاكید میكنند و اهمیتی كه گروهی از دولتمردان به خصوصیسازی و حمایت از بخش خصوصی میدهند، رد پای اندیشههای هایك را میبینند.
بحث در اینكه چه شمار از اقتصاددانان ایرانی به واقع مروج اندیشههای هایك و نظرگاههای مشابه او هستند از یكسو و تحقیق در این باب كه تا چه میزان سیاستهای اقتصادی كشور موافق تفكر هایك است از سوی دیگر، نیازمند دقتهایی فراتر از چارچوبهای روزنامهنگارانه است، اما تا جایی كه به بحثی ژورنالیستی مربوط میشود، میتوان آشكارا دید كه از آثار متعدد هایك جز یكی، دو كتاب («راه بردگی» با ترجمه فریدون تفضلی و حمید پاداش، «قانون، قانونگذاری و آزادی» با ترجمه مهشید معیری و موسی غنینژاد) به فارسی ترجمه نشده و به همین تعداد نیز دربارهاش («فلسفه سیاسی هایك» نوشته جانگری و ترجمه خشایار دیهیمی و «درباره هایك» نوشته موسی غنینژاد) كتاب نگاشته شده است و همین واقعیت میتواند ادعای رواج اندیشههای هایك را با چالش جدی مواجه كند.
گو اینكه سطح پایین دخالت عالمان اقتصاد در عرصه سیاستگذاریها و انتقادهای ایشان از این امر در سالهای اخیر میتواند نشانگر سادهانگاری آن ادعایی باشد كه پشت هر امری توطئهیی را میجوید. در هر صورت تا زمانی كه شمار قابل توجهی از مهمترین آثار هایك به فارسی ترجمه نشده باشد، بساط این دعوای حیدری- نعمتی جمع نمیشود و همچنان طرفداران تفكرات ماركسی در اقتصاد به مدافعان هایك میشورند و آنها را مدافعان سرمایهداری میخوانند، همچنان كه هایكیها طرف مقابل را به تمامیتخواهی و نفی آزادی متهم میكنند.
به خاطر آوریم كه دعوای مشهور «هایدگری-پوپریها»ی وطنی تا زمانی كه مهمترین آثار هایدگر به فارسی ترجمه نشد، ادامه داشت و جالب آنكه بعد از نشر این آثار همگان در سكوت فرو رفتند! «قانون، قانونگذاری و آزادی» یكی از آثار دوران پختگی اندیشه هایك است كه جلد نخستش سالها پیش در ایران منتشر شده بود و هماكنون چاپ جدیدی از آن به همت انتشارات دنیای اقتصاد، توسط همان مترجمان یعنی مهشید معیری و موسی غنینژاد باز نشر یافته است، با این نوید كه مجلدات دوم و سوم آن برای نخستینبار و به زودی منتشر خواهد شد.
به همین مناسبت نزد یكی از مترجمان رفتیم تا با او درباره پیچ و خمهای معرفتی اندیشه هایك بپرسیم. موسی غنینژاد، اقتصاددان نام آشنایی است كه عمدتا به دلیل آثارش در زمینه معرفتشناسی اقتصادی شناخته میشود. او سالها پیش از این در كتاب مهمی با نام «معرفتشناسی علم اقتصاد» رویكردش به اندیشه اقتصادی را روشن كرده بود و در همان جا برای نخستینبار دفاعی جانانه از تفكر هایك به عمل آورده بود. در گفتوگوی حاضر تاكید ما بر سویههای معرفتی تفكر هایك و نسبتی است كه او میان دانش اقتصاد و حقوق برقرار میكند.
شما در كتاب «معرفتشناسی علم اقتصاد» كه سالها پیش از این منتشر شده بود، به مبانی معرفتی تفكر هایك همچون نومینالیسم معرفتی، حسگرایی و تاكیدش بر محدودیت ذهن انسان اشاره كرده بودید. بهتر است بحث را از همین جا آغاز كنیم كه اساسا مبانی معرفتی تفكر هایك چیست؟
هایك كتابی درباره معرفتشناسی به معنای خاص ننوشته و بیشتر بحثهایش در حوزه روششناسی است و در این مورد مطالب زیادی نوشته است. پیچیدگی اندیشه هایك در این است كه خودش را از یكسو پیرو كارل منگر اتریشی میداند و از سوی دیگر در دوران پختگی به كارل پوپر نزدیك شده و خود را پوپری خوانده است. یكجا هم اشاره كرده كه در مجموع كانتی است. مشكلی كه پیش میآید این است كه منگر ظاهرا ارسطویی است. میدانید كه تفكر ارسطویی با رویكرد كانتی متفاوت است و یك نفر نمیتواند هر دو تفكر را داشته باشد. بنابراین پیچیدگیهایی در مبانی معرفتی هایك مطرح است. منتها تا جایی كه من میدانم، هایك خودش را از منظر اعتقاد به نظمهای خودجوش پیروی منگر میدانست. مثلا پول را در این چارچوب توضیح داده است، اما ارجاعات هایك به كتاب «روششناسی» كارل منگر را كمتر میبینیم. در ضمن نزدیك شدن هایك به پوپر خود پرسش قابل تاملی است.
چه نسبتی میان اندیشه هایك و پوپر وجود دارد؟
در كتاب «معرفتشناسی» مطالبی درباره مقایسه هایك با پوپر نوشتهام و به این نتیجه رسیدهام كه هایك، پوپری نیست و پوپر هم هایكی نیست. آنچه اینها را به هم نزدیك كرده، رویكرد انتقادی هر دو است، یعنی پوپر بحث علم را از طریق طرح مساله مطرح میكند. او میگوید ابتدا طرح مساله صورت میگیرد سپس برای آن راهحلهایی ارائه میشود. این راهحلها مورد انتقاد قرار میگیرد و... الخ. این پیشرفت تحولی در شناخت است، هایك این دیدگاه را به پیشرفت تحولی كه در نهادها مطرح كرده است، نزدیك دیده است. او این فرآیند تحولی را در بررسی نهادها نشان داده است، مضافا اینكه هایك رویكرد انتقادی پوپر را مورد تاكید قرار میدهد. البته اینجا مشكلی وجود دارد و آن این است كه رویكرد معرفت شناختی پوپر هم چندان روشن نیست. پوپر از یك سو پوزیتویسم را نقد میكند و از سوی دیگر در چارچوب طبقهبندی اندیشهها شاهدیم كه پوپر عملا در طیفی از پوزیتویستهای معتدل قرار میگیرد. هایك در دوره میانسالیاش یكی از پیشگامان منتقد و مبارز علیه پوزیتویسم بود، اگرچه او از پوزیتویسم در علوم اجتماعی، به علم گرایی یا علم زدگی (Scientism) تعبیر میكند. به عبارت دیگر رویكرد هایك عمدتا بر این تاكید دارد كه ابزارهای شناختی علوم طبیعی، قابل تعمیم به علوم اجتماعی نیست. پوپر در علوم اجتماعی از «ذهنگرایی» یا «شخصگرایی» (subjectivism) دفاع میكند. شناخت پوپر از علوم اجتماعی بسیار محدود است، یعنی عمده نظریات او درباره علوم اجتماعی به كتاب «فقر تاریخیگری» بر میگردد، او در این كتاب خیلی از هایك متاثر است و در عین حال تصورش این است كه روش علمی در هر دو حوزه علوم طبیعی و علوم اجتماعی یكی است، در حالی كه به نظر من این دیدگاه سادهانگارانه است. پیچیدگیهایی در مباحث علوم اجتماعی هست كه آنها را از علوم طبیعی جدا میكند. اگر برگردیم به بحث مبانی فلسفی باید عرض كنم كه پوپر به طور مشخصی خودش را كانتی یا نوكانتی میداند، اما در عین حال اصرار دارد بگوید عینیت وجود دارد و ما به سمت آن حركت میكنیم، اگرچه ممكن است به طور كامل به آن دست نیابیم. هایك وارد این بحث نشده است. زیرا در علوم اجتماعی بحث عینیت معنای دیگری پیدا میكند. مشكل پوپر این است كه چطور میتوان عینیت را با ذهنگرایی نئو كانتی آشتی داد؟ پوپر برای حل مشكل به تارسكی (منطق دان لهستانی) متوسل میشود. البته بحث تارسكی عمدتا زبانشناختی است تا روششناختی. در هر صورت پوپر از آنجا به نوعی عینیت میرسد كه به نظر من قابل انتقاد است، زیرا مبنای خیلی محكمی ندارد.
بحث ما البته عمدتا درباره هایك است.
من درباره هایك مبنای روشن معرفت شناختی مثل كسانی چون میزس و منگر سراغ ندارم. زیرا اینها معتقد به شناخت ذات پدیدارها هستند و به نوعی ذاتگرا قائلند. یعنی معتقدند كه شناخت علمی شناخت ذات پدیدار است. مشكلی كه در اینجا پدید میآید این است كه میزس هم خودش را نوكانتی میداند نه ارسطویی، اما از اصطلاحات ارسطویی استفاده میكند.
یك نوكانتی چطور میتواند از شناخت ذات (نومن) حرف بزند؟
میزس مباحث علوم اجتماعی را در قالب پراكزئولوژی یعنی «علم شناخت كنش» طرح میكند و میگوید مقدمات این علم یقینی هستند. منظور او از ذات همین یقینی بودن است. اصل اولیه و یقینی پراكزئولوژی این است كه رسیدن به هدف مستلزم استفاده از ابزار است. او كل تئوری اجتماعی و اقتصادی خود را با حركت از این اصل یقینی بر پا میسازد. او در توضیح منطقی مفهوم «كنش» (پراكسیس) میگوید این اصل یقینی و تردیدناپذیر است، زیرا اگر به عقل رجوع كنیم، تناقضی در آن پیدا نمیكنیم. منظور او از ذات اشاره به این حقیقت تردیدناپذیر در كنش انسانی است. بنابراین در علوم اجتماعی به معنای میزسی و منگری میتوان از ذات، به معنایی كه اشاره شد، صحبت كرد، اما اینها كسانی هستند كه به هیچوجه در علوم تجربی وارد نشدند و بنابراین به هیچوجه موضعشان را درباره علوم طبیعی نمیدانیم. ممكن است اگر از آنها میپرسیدیم، خودشان را كانتی یا نوكانتی در علوم طبیعی میخواندند. یعنی روش فرضیه- استنتاجی رایج در علوم طبیعی امروزی را در حوزه علوم طبیعی میپذیرفتند. این روش امروزه در علوم اجتماعی هم استفاده میشود. منتها ایراد منگر، میزس و هایك این است كه آن روش علوم طبیعی را به حوزه علوم اجتماعی نمیتوان آورد. زیرا در اینجا اولا پیچیدگیهای بیشتری داریم و ثانیا یك مقدمات یقینی داریم كه در آنجا نداریم. یك فیزیكدان نمیتواند خود را جای مولكول یا اتم بگذارد و از یقین رفتار مولكولی حرف بزند، اما انسانی كه فیلسوف علوم اجتماعی است، میتواند خودش را جای انسان بگذارد (چون انسان است) و وقتی از كنش حرف میزند، مقدماتش به این معنا میتواند یقینی باشد و با حركت از اینها، با استدلال و استنتاج درست میتواند به تئوریای یقینی برسد. ایرادی كه اقتصاددانان به میزس میگرفتند، این بود كه در علوم دیگر از یقین صحبت نمیشود، در حالی كه میزس از اقتصاد به عنوان علم دقیق صحبت میكند، حال آنكه همهچیز باید آزمون شود. این را هم اضافه كنم كه اگر موضع میزس روشن است، موضع هایك به آن روشنی نیست. موضع هایك بیشتر انتقاد از پوزیتویسم و علمزدگی است.
درباره مبانی معرفت شناختی هایك یك نكته زندگی شناختی هم میشود اضافه كرد. با نگاه به اطرافیان هایك میبینیم كه پدر و پدر بزرگ او كسانی بودند كه در حوزه علوم طبیعی، زیستشناسی یا پزشكی فعالیت میكردند. ضمن آنكه برادرانش یكی شیمیدان و دیگر پزشك بود. آیا میتوان گفت این بستر خانوادگی تاثیری در گرایش هایك به معرفتشناسی تحولی داشت؟ به عبارت دیگر آیا میتوان داروینیسم اجتماعی و فلسفی را یكی از مبانی معرفتی هایك خواند؟
هایك درباره داروینیسم دیدگاههای روشنی دارد. او میگوید نظریه تحولی یا نظریه تطور داروین قبل از آنكه در علوم طبیعی مطرح شود در مباحث اقتصادی و اجتماعی مطرح بوده، یعنی خود داروین آن را از علوم اجتماعی الهام گرفته است. او میگوید كه كتاب شب داروین كه مدام به آن رجوع میكرد «ثروتملل» آدام اسمیت بود. با خواندن این كتاب بود كه نظریه تحولی، در زمینه پدیدارهای طبیعی، در ذهن داروین جرقه زد. بنابراین نظریه تحولی ابتدا در مباحث اقتصادی و علوم اجتماعی شكل گرفته است.
در كتاب «قانون، قانونگذاری و آزادی» هایك بحث را با تمایز میان خردگرایی تحولی و خردگرایی صنعگرایانه است. هایك در نهایت از قسم اول دفاع میكند و منتقد شكل دوم است، زیرا معتقد است این خردگرایی بهتر میتواند نظمهای خودجوشی را كه به صورت انتزاعی وجود دارند، توضیح دهد. دلیل او برای این ادعا چیست؟
هایك میگوید كه از عصر روشنگری دو نحله متفاوت فكری به ظهور رسیده است: نخست خردگرایی تحولی كه مورد دفاع اوست و دیگری خردگرایی صنعگرایانه (constructivist) كه یك شاخه و مصداق آن ماركسیسم است و به طور كلی به معنای ساختن انسان تراز نوین و جامعه جدید است. به نظر هایك ادعای ساختن انسان و جامعه از نو ادعای گزافی است و انسان این توانایی را ندارد. استدلال او به طور خلاصه روی این واقعیت متمركز است كه ذهن اندیشنده انسان خود محصول یك جریان تحولی پیچیده در طول تاریخ است و لذا نمیتواند به كل آنچه اتفاق افتاده اشراف داشته باشد. او میگوید در نظریه سیستمها این اصل منطقی پذیرفته شده است كه یك سیستم فروتر كه زیرمجموعه یك سیستم بزرگتر است، قادر به احاطه بر سیستم بالاتر از خود نیست. او میگوید ذهن انسان محصول یك تحول است. در واقع هایك در كتاب «نظم حسی» (sensory order) این تئوری را مطرح میكند كه شناخت از حس ناشی میشود و شناخت حسی به صورت تحولی، نخست سنتها را پدید میآورد و سپس عقل محاسبهگر را ایجاد میكند. هایك میگوید این عقل انسان با همه دستاوردهایی كه دارد، خودش محصول یك تحول طولانی و پیچیده است. ادعای اینكه عقل كاملا به این تحول اشراف پیدا كند، ادعای گزاف و نادرستی است. در واقع هایك تئوری كانتی مبنی بر حدود معرفت انسان را به نحو جدیدی مطرح میكند. زیرا كانت هم میگوید كه محدودیت تواناییهای ذهن تعیین كننده دامنه و عمق شناخت انسان است. انسان امروزی و جامعهیی كه او درآن زندگی میكند محصول یك تحول درازمدت است، بنابراین ذهنی كه خود محصول این تحول است، نمیتواند این جامعه را خراب كند و از نو بسازد. اگر هم این كار را انجام دهد، به یك دستاورد بسیار فقیر و ضعیف میرسد. مثال هایك زبان است. او معتقد است كه یكی از نظمهای خودجوش زبان (language) است. زبان طی جریان تحولی طولانی و پیچیده به وجود آمده و عقل یك یا چند انسان آن را عامدانه نساخته است. او میگوید انسانها زمانی دچار این توهم شدند كه میتوانند زبان جدیدی را به صورت كامل بسازند و اسپرانتو را ابداع كردند. بعد متوجه شدند كه اسپرانتو زبانی بسیار فقیر است و توانایی زبانهای طبیعی را ندارد. حتی زبانهای تحولنیافته و ابتدایی از نظر رساندن مفاهیم و معنا قویتر از اسپرانتو هستند، نه فقط زبان بلكه اغلب نهادهای اقتصادی، حقوقی، اجتماعی و فرهنگی از اینگونهاند، بنابراین، نمیتوان آنها را از میان برداشت و به جایشان نهادهای متفاوتی از نو ساخت. هایك این كار را خطرناك و نادرست میخواند، او میگوید این پروژه نادرست و ناممكن است اگر آغاز شود، فاجعه انسانی به همراه میآورد، نمونهاش رژیمهای توتالیتر و كمونیستی است كه میخواستند انسانها را در چارچوب برنامهریزی متمركزی از نو بسازند و جامعه كاملا جدیدی را سازمان دهند.
هایك را همگان به عنوان یك اقتصاددان برجسته میشناسند. اگرچه تحصیلات او ابتدا در زمینه حقوق است. در كتاب «قانون، قانونگذاری و آزادی» شاهدیم كه اساس بحثهای هایك در زمینه فلسفه حقوق است. اگرچه هایك در پیشگفتار و در مباحث كتاب بارها به ارتباط ناگسستنی میان حقوق و فلسفه اشاره میكند. ارتباطی كه كمتر به آن پرداخته میشود. او حتی میگوید كه حقوقدانها عمدتا به سراغ جامعهشناسی رفتهاند، در حالی كه از نظر او قانون و قانونگذاری عمدتا باید با توجه به منطقی كه در اقتصاد فهم میشود، درك شود. در این باره اگر ممكن است توضیح دهید.
اتفاقا هایك در درجه اول اقتصاددان است و خودش را اقتصاددان معرفی میكند، او معتقد است كه اندیشه مدرن، اساسا اندیشه اقتصادی است. ایراد او به جامعه شناسان و حقوقدانان نیز این است كه اگر كسی اقتصاد نداند، همه وجوه جامعه مدرن را به درستی نمیتواند درك كند. اینكه دكترای حقوق دارد به این خاطر است كه در آن زمان (دهه 1920) در اتریش دانشكده اقتصاد وجود نداشت و دانشجویان اقتصاد در دانشكدههای حقوق درس میخواندند. تحقیقات هایك تا پنجاه سالگیاش عمدتا روی مباحث اقتصادی متمركز بود. یكی از كتابهای بسیار مهم او درباره اقتصاد «تئوری محضسرمایه» است كه از شاهكارهای اندیشه اقتصادی تلقی میشود. البته كتاب بسیار نظری و پیچیده است. بنابراین هایك در درجه نخست یك اقتصاددان است.
اما در كتاب حاضر مباحث عمدتا به فلسفه حقوق ارتباط مییابد.
بلی، همین طور است اما دقت كنید كه هایك فلسفه حقوق را نیز از منظر اندیشه اقتصادی مینگرد و عنوان فرعی همین كتاب، گزارشی جدید درباره اصول آزادیخواهانه عدالت و اقتصاد سیاسی است. دلیل تاكید هایك بر اندیشه اقتصادی در بحث فلسفه حقوق این است كه او معتقد است برای نخستین بار در حوزه اندیشه مدرن، به فرض، در فلسفه جان لاك، بحث جامعه مدرن از مفهوم مالكیت كه موضوعی اقتصادی است، آغاز میشود. بحث مالكیت اقتصادی مبنایی برای تفكر حقوقی است. اعلامیه حقوق بشر در قرن هجدهم كه الهام گرفته از اندیشه جان لاك است، متنی حقوقی نیست؛ مثلا نخستین اصل اعلامیه حقوق بشر این است: « انسانها آزاد و با حقوق برابر زاده میشوند». این زبان ادبیات حقوقی نیست. زیرا در حقوق، انسان با حقوق زاده نمیشود، حق رابطهیی اجتماعی است. بنابراین بحث هایك مربوط به فلسفه حقوق است. فلسفه حقوق نیز عمدتا مبتنی بر اندیشه اقتصادی است. زیرا در اقتصاد اصل زندگی انسان است. تداوم زندگی انسان مبتنی بر مالكیت است. از همین جا اندیشه مدرن اقتصادی آغاز میشود. فلسفه حقوق جدیدی كه حقوق بشر بر آن مبتنی است، نیز عمدتا اندیشه اقتصادی است كه خود را نه در یك متن حقوقی كه در یك متن فلسفه حقوقی مطرح میكند. اعلامیه حقوق بشر یك متن فلسفه حقوقی است، به همین خاطر اگر به حقوقدانهای حرفهیی آن زمان نگاه كنید، آن را مسخره میكردند.
به ارتباط وثیق میان اقتصاد و فلسفه حقوق اشاره كردید، در اندیشه هایك هم شاهدیم كه تمایز میان خردگرایی تحولی و خردگرایی صنعگرایانه گویی در فلسفه حقوق به صورت تمایز میان قائلان به حقوق طبیعی و معتقدان به حقوق موضوعه بیان میشود. یعنی هایك به موازات دو شكل نظم یعنی كوسموس (نظم طبیعی و تحولی) و تكسیس (نظم مصنوع و نیت مند) میان نوموس (قانون برآمده از قواعد رفتار) و تزیس (قانون ناشی از قانونگذاری برای سازماندهی) تمایز میگذارد. آیا این تمایزها نشانگر دفاع هایك از حقوق طبیعی نیست؟
دقیقا همین طور است. منتها هایك تاكید میكند كه اصطلاح حقوق طبیعی ایجاد سوءتفاهم میكند زیرا در گذشته، مفهوم طبیعی به دو معنا مورد استفاده قرار میگرفت. در این كتاب یكی از كارهای بزرگ هایك نشان دادن تمایز میان این دو معناست. گاهی طبیعی به آن معناست كه امری در طبیعت وجود دارد، مثل قانون جاذبه كه در طبیعت وجود دارد، اما گاهی در مباحث سیاسی و اجتماعی، حتی در یونان باستان و رم، مراد از طبیعی به معنای امری است كه مصنوع بشر نیست. تا پیش از هایك میان این دو معنا، به صراحت، تفكیكی قائل نمیشدند. هایك از نظمهایی سخن میگوید كه محصول عمل انسانها هستند، اما محصول اراده و طراحی آنها نیستند. هایك اینها را نظم خودجوش مینامد، او میگوید قدما این نظم خودجوش را حس میكردند. اما چون واژهیی مناسب برای آن نداشتند، آن را طبیعی میخواندند. حقوق طبیعی نیز از همین جا بر میآید. هایك نشان میدهد كه طبیعی اینجا به این معنا است كه مصنوع بشر نیست، اما محصول عمل انسانهاست كه به صورت غیر ارادی طی تحولات قرون و اعصار به نظمی منتهی شده است. او نظم زبان، نظمهای حقوقی و نظم بازار و پول را از این دست میشمرد.
در واقع هایك پدید آمدن این نظمها را حاصل عمل كردن به یكسری قواعد میداند.
دقیقا. یكی از تزهای هایك این است كه بر مبنای عمل بر اساس یك سلسله قواعد، یكسری نظمهایی در طول قرون و اعصار به وجود آمده است. انسانها بهطور خودجوش با عمل خود این را فهمیدهاند كه رعایت برخی قواعد نظمهایی را به وجود میآورد كه كارآمد است و به منافع همگانی میانجامد. مثلا مالكیت مثل خیلی اصول حقوقی دیگر از اعتقادات سنتی نشات میگیرد. هایك میگوید چرا مالكیت در بسیاری از سنتها مقدس تلقی شده است؟ زیرا انسانها فهمیدهاند كه اگر براساس قاعده مالكیت عمل كنند، یك جامعه صلحآمیز شكل میگیرد. به همین خاطر گفتهاند كه نباید آن را زیر سوال برد حتی اگر نتوان درستی آن را به صورت استدلالی توجیه كرد. به صورت طبیعی این اصل به حوزه اعتقادات و باورها میرفت. حتی هایك معتقد است ادیان پاسداران سنت هستند و از این جهت او ادیان را در تحول جامعه بشری به سوی تمدن مثبت تلقی میكند. زیرا در غیر این صورت فیلسوفان ممكن است تمام این قاعدهها را، به این دلیل كه به طور استدلالی قابل اثبات نیست، زیر سوال برند. وقتی هم كه مردم به این قواعد بیاعتقاد شوند، دیگر جامعه صلحآمیز و پایدار شكل نمیگیرد.
این قاعدههای رفتار بشری در زبان به صورت گرامر و نحو بیان میشود. یعنی مردم به طور ناخودآگاه به یك زبانی صحبت میكنند، تا اینكه گروهی محقق و دانشمند قواعد این صحبت كردن را تحت عنوان گرامر كشف میكنند و مینویسند. در حقوق نیز به همین صورت است. بهویژه در كتاب میبینیم هایك از قوانین انگلیسی كه مبتنی بر رویههای حقوقی است، دفاع میكند. یعنی به جای قانونگذاری بر كشف قوانین براساس قواعد رفتار تاكید میكند. درباره اقتصاد چه كسی این قواعد را كشف میكند؟ یعنی كاری كه قاضی در حقوق میكند در اقتصاد به عهده كیست؟
این وظیفه اقتصاددان یا پژوهشگر علم اقتصاد است. اساسا علم اقتصاد به همین معناست. وظیفه علم اقتصاد كشف چگونگی نظام بازار و كاركردهای آن است. موضوع علم اقتصاد این است كه بازار چطور عمل میكند. مثل اینكه استاد گرامر به این میپردازد كه زبان چگونه عمل میكند و نظمش قائم به چیست. منتها یك استاد گرامر همهچیز را درباره زبان نمیتواند توضیح دهد. در علم اقتصاد هم وضع به همین گونه است. گاهی یك تاجر بسیار موفق است، در حالی كه از علم اقتصاد چیزی نمیداند، یا گاهی یك دانشمند اقتصادی را میبینیم كه هیچ ثروتی ندارد. این امور در چارچوب اندیشه هایك كاملا قابل توضیح است.
هایك میان قوانین ذاتی (ماهوی) و صوری (شكلی) تمایز میگذارد و تا آنجا پیش میرود كه حتی قانون اساسی را نیز جزو قوانین صوری میخواند. دلیل این امر چیست؟
به یك معنا نزد هایك همه قوانین صوری هستند، اما درباره قانون اساسی بحث هایك این است كه برخلاف تصور رایج، این قانون مادر قوانین دیگر نیست. به نظر او قانون اساسی در واقع ابزاری است برای تعریف و تنظیم نهادهای حكومتی، نظام حقوقی و نظام اقتصادی. قانون اساسی در واقع، ابزاری برای تضمین حقوق انسانها از طریق تعیین جایگاه نهادهای حكومتی است. یعنی قانون اساسی امریكا یا فرانسه برای نگهبانی از حقوق اساسی انسانی تدوین شده است. به نظر هایك اساس آنجاست و این قوانین صوری تمهیداتی برای آن هستند. بنابراین قانون اساسیها را میشود عوض كرد، اما حقوق بشر را نمیتوان عوض كرد. قاعده مالكیت و حق آزادی انسانها را نمیتوان و نباید زیر سوال برد، اما آن قانون اساسی را كه نتواند به خوبی از حقوق اساسی انسانها دفاع كند، میتوان عوض كرد. قانون مادر، قانون اساسی نیست. قانون اساسی یك تمهید برای حفظ حقوق اساسی است.
هایك حقوق خصوصی را مقدم بر حقوق عمومی میداند، بر خلاف آنكه معمولا حقوق عمومی را مقدم بر حقوق خصوصی میدانند. دلیل او برای این ترجیح چیست؟
تفكری كه حقوق عمومی را مقدم میداند، تفكر روسویی یا دولتی است. در این نگاه انسان فردیت و حقوق خود را به جامعه واگذار میكند و جامعه اصل میشود و در نتیجه فرد در خدمت جامعه قرار میگیرد. این بر خلاف دیدگاه لیبرالیسم كلاسیك است كه هایك به آن اعتقاد دارد. از دید هایك آن چیزی كه اصل است، حقوق فردی است. اگر حقوق خصوصی و فردی برآورده نشود، حقوق عمومی باید عوض شود.
آیا از همین بحث میتوان نگاه هایك به دولت را نیز استخراج كرد؟
بله، هایك به دولت حداقلی اعتقاد دارد، در اندیشه لیبرالیسم كلاسیك به دولت میگویند شر ضروری، یعنی شری كه نمیتوان از آن صرفنظر كرد، چنین شری باید در كوچكترین حد ممكن باشد.
یك نكته هم درباره مطرح شدن هایك در عصر ما است. میدانیم كه اندیشههای هایك تازه در اواخر سده بیستم و بعد از شكست ایدههای كینزی مطرح شد و هایك توانست ستاره رو به افول مكتب اتریش را بار دیگر مطرح كند، اما بحران اقتصادی سال 2008 موجب شد كه برخی منتقدان به اندیشه هایك توجه كنند و در علتیابی برای این بحران به رواج این اندیشه اشاره كنند. تا چه اندازه این داوری درست است؟
من معتقدم استقبال مجدد از هایك به خاطر تئوری دورهای تجاریاش بود كه بحران سال 1929 را توضیح میداد و سیاستهای انبساطی مالی و پولی را موجد ركود تورمی میدانست. این تئوری دورهای تجاری اتفاقا الان بار دیگر مطرح است. مثلا یكی از اقتصاددانان پیرو مكتب اتریش به نام راجر گریسون بر این رای است كه بحران اخیر را تنها در چارچوب اندیشه هایك و تئوری دورهای تجاری او میتوان توضیح داد. بنابراین دقیقا بر عكس، این بحران به دلیل رواج اندیشههای هایك اتفاق نیفتاد، بلكه به دلیل عدول از تفكر اوست كه بحرانها تكرار میشوند. مغالطه بزرگی است اگر حاكمیت اندیشه هایك را موجب بحران 2008 بدانیم. بحث هایك در توضیح بحران، عمدتا بحثی پولی است. او میگفت انبساط پولی ممكن است در كوتاه مدت باعث رونق شود اما این رونق تصنعی در نهایت به بحران میانجامد. او برای این ادعا یك چارچوب نظری خیلی محكمی دارد. علت استفاده از سیاستهای انبساط پولی آن است كه در همه جای دنیا پول دولتی است. در حالی كه اقتصاددانان معتقد به لیبرالیسم كلاسیك مثل هایك میگویند پول نباید دولتی باشد و باید یك نهاد خصوصی باشد. هایك در اواخر عمر كتابی به عنوان «denationalization of money» یا «غیر دولتی كردن پول» نگاشته است. این كتاب بهزودی به فارسی منتشر میشود. او در این كتاب میگوید تا زمانی كه ما نتوانیم پول را غیردولتی كنیم، مشكلات دورهای تجاری باقی خواهد ماند. بنابراین كسانی كه میگویند با اجرای سیاستهای هایك این بحران پیش آمد، كاملا به خطا میروند. سیاست هایك این است كه پول دولتی نباشد. در چارچوب اندیشه هایك حق انحصاری بانك مركزی برای نشر پول امالفساد است.
در پایان اگر ممكن است به نقدهایی كه به اندیشه هایك میشود، اشاره كنید.
طبق معمول، اندیشهها از دو سوی چپ و راست مورد نقد واقع میشوند. نقدی كه چپها وارد میكنند، این است كه او محافظهكار و توجیهكننده دولتهای ریگان، تاچر و... است و به تودهها و مردم اهمیت نمیدهد، اما یك دسته از نقدها به هایك از سوی خود معتقدان به مكتب اتریش وارد میشود. هایك البته خودش متعلق به این نحله است، اما آنها به هایك ایراد میگیرند كه او گرایشهای پوزیتیویستی دارد و به اندازه كافی لیبرال نیست. مثلا روتبارد كه میگوید هایك یك سوسیال دموكرات معتدل است و لیبرال یا به قول وی لیبرتارین نیست. این منتقدان البته در حوزه دولت گرایشهای آنارشیستی دارند و به آنها آناركوكاپیتالیست میگویند. انتقاد آنها به هایك این است كه او دولت را ولو دولت حداقلی پذیرفته است. این دولت هم در نهایت به دولت حداكثری تبدیل میشود. از اندیشههای مردان بزرگی مانند هایك تفاسیر و انتقادات گوناگونی ممكن است صورت گیرد، این بر عهده خوانندگان است كه براساس عقل خود به داوری بنشینند.