چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۲
در ایجاد و توسعه هر امر اجتماعی و سیاسی نیاز به ریشهیابی به لحاظ تاریخی هستیم. در این راستا با این سوال روبهرو هستیم که چه عوامل و شرایط و نیروهایی در شکلدهی به پدیده و امر اجتماعی و سیاسی ایجاد شده موثر بودهاند. از میان مجموعه عوامل و شرایط و نیروها، کدام یک مهمتر و اثرگذارتر بوده و این اثرگذاری متمایز از چه سازوکارهایی برخوردار است؟ اگر امر مورد نظر آشتی، سکوت، خشونت، ناروایی و حقکشی باشد، چرا و چگونه محقق شده است؟ چرا در جامعهای که انتظار صلح و دوستی و آشتی میرود، خشونت بروز کرده و جاری شدن آن نیز با مقاومت روبهرو نمیشود؟ چه شرایطی تحقق و توسعه آن را ممکن میکند؟
به سوالات فوق، پاسخهای متعددی داده شده و میتوان در این نوشتار نیز آنها را مرور کرد. دستهای از پاسخها، به زمینههای روانی و فیزیکی افراد درگیر تاکید دارند. گفته میشود مردم ایران بهدلیل اینکه مشکلات روحی دارند به خشونت بهجای آرامش و سکوت و آشتی تن دادهاند. در همین رویکرد با محوریت اهمیت امر روانی، گفته شده که مردم ایران بیشتر دچار دیوانگی و به ناراحتیهای روحی و روانی مبتلا شدهاند که نتیجه طبیعی واکنش به شرایط نامطلوب، خشونت است تا رفاقت و آشتی. فرض اصلی که در این نگاه وجود دارد، بیمار روانی و روحی بودن مردم ایرانی و بهطور خاص مردم تهرانی و دیگر شهری است. در حالیکه مردم روستایی کمتر دچار مشکلات روحی و روانی هستند. این مردم شهرها هستند که مشکل روحی و روانی دارند. در اینکه این فرض درست است یا خیر و اگر درست است تا چه حد، مردم تهران دچار مشکلات روحی و روانی هستند و به چه میزان افراد دارای مشکلات روحی و روانی دست به خشونت میزنند، تحقیق جامعی صورت نگرفته است. اگر هم مواردی در مطبهای روانپزشکان دیده شده، انتخابی است و امور جاری نیست.
گروه دیگر داعیههای موجود، اساس خشونت را بر اجرای سیاستهای عدالت و مساوات میدانند. از نظر این گروه، فرض بر این است که اجرای سیاست عدالتطلبانه درست است، که براساس فطرت انسانی است و خواسته اصلی بشر حقطلب است. ولی بهدلیل اینکه عدهای که ممکن است در شهرهای اصلی ایران زیاد باشند، از فطرت خود خارج شدهاند، میلی به مساواتطلبی و عدالتگستری نداشته و در مقابل سیاستهای عدالتطلبانه اعتراض کرده و خشونتطلبی پیشه میکنند. جالب است مردمی که بر فرض به لحاظ فطری عدالتخواه و عدالتطلب و عدالتگرا هستند، در جریان نوسازی و نوگرایی دچار انحراف شده و بیفطرت یا کمفطرت شده و در نهایت مانند حیوانات درنده عمل میکنند.
رویکرد دیگر، شکلگیری خشونت را ناشی از توزیع نابرابر امکانات، ناحقی و بیعدالتی میدانند. این دیدگاه در مقابل دیدگاه فوق شکل گرفته است. خشونت بهدلیل بیعدالتی شکل گرفته است. مردمی که خشونتطلب شدهاند، ظلم و ستم و بیعدالتی را چشیده و در نهایت عصیان میکنند.
من اشکالی در همه ایدهها و رویکردهای فوق ندارم. همه تا حدودی توضیحدهنده وضعیت پیش آمده است. بهطور خاص، میتوان در جامعه تهرانی و دیگر جوامع شهری و روستایی و کل جامعه ایرانی افراد و گروههایی را یافت که مصداق عینی یکی از داعیههای فوق هستند. عدهای هستند که بهدلیل دیوانگیشان دست به خشونت زدهاند. عدهای هم بودهاند که بهدلیل فطرت ناسالم و طبیعت غیرانسانیشان دست به خشونت زدهاند و عدهای هم بهدلیل چشیدن طعم ظلم و ستم و بیعدالتی به خشونت میل کرده و رفتارهای خشونتآمیز داشتهاند. اما این، همه قصه و ماجرا نیست. بسیاری بودهاند که در فضای خشونت قرارگرفته و خشونت نکردهاند یا اینکه شاهد رفتارهای خشونتآمیز بودهاند. این افراد در هر طرف که قرار داشتهاند، در طرف ایجاد خشونت و ضارب خشونت یا زمینهساز خشونت یا تقویتکننده خشونت و... نبوده و از مصداقهای هیچیک از داعیههای فوق نیستند. هم طبیعت روحی و روانی سالم دارند و هم فطرتشان سالم است یا هنوز ظلم تمام ندیدهاند که به صدا درآمده باشند. دستکم کسانی که به تنبیه مردم بدون جرم اقدام میکنند، مردمی که دچار ظلم نشدهاند، این افراد خود منشاء خشونت هستند.
سوال این است که اساس و ریشه و ماهیت خشونت در کجاست؟ من در یک عبارت کلی، میتوانم تصور و درکم را از اساس خشونت، در فقدان حضور شفاف طبقه متوسط در جامعه بدانم. جامعهای که در آن طبقه متوسط کمرنگ، کمجان، کماثر، کمتعداد، کمفروغ، کمدامنه، کمصدا، کمصفا و کمفهم است، دچار خشونت خواهد شد. فقدان طبقه متوسط در جامعه، اساس شکلگیری خشونت است. بهدلیل اینکه کمتر جامعهای هست که در آن طبقه متوسط نباشد. پس چرا، در این نوع جوامع خشونت صورت میگیرد؟ جواب من در این زمینه هم باز به وجود یعنی عدم وجود طبقه متوسط برمیگردد. جامعهای که در آن طبقه متوسط کمفروغ و کماثر و کمنقش است، دچار بیاخلاقی و بداخلاقی و در نهایت خشونت میشود. پس همه امور که تحت عنوان بداخلاقی و بدفرهنگی چون خشونت و تجاوز و... دیده میشود یک پای آن به طبقه متوسط وصل است. ماجرا چیست؟
طبقه متوسط طبقهای است در حد وسط جامعه؛ نه آنقدر بالای جامعه است که طبقه بالا باشد و نه آنقدر پایین جامعه است که طبقه پایین و ندار جامعه باشد. این طبقه متوسط، متوسطِ متوسط است. از همه جهات متوسط است. متوسط بودن همه امورش به معنای بیخاصیت بودنش نیست. زیرا عدهای فرض را بر این میگیرند که امر متوسط بیخاصیت است. نه، امر متوسط، متوسط است و وسط امور را میگیرد. وسط میاندیشد؛ وسطدار، میداندار، میاندار و معتدل است. طبقه متوسط چون میاندار است، لازم میبیند که اصل و کناری باشد تا او هم وسط باشد. میانداری طبقه متوسط مشروط به وجود طبقه بالا و پایین است. اگر این دو طبقه نباشند، طبقه متوسط دچار میرایی میشود. برای فهم دقیق این معنی بد نیست به نحوه عمل و داعیه مارکس در حذف طبقه متوسط برای شکلگیری شرایط انقلاب طبقاتی باشیم. مارکس میگوید که طبقه متوسط مانع انقلاب کارگری است. برای شکلگیری تضاد درونی بنیادی، باید دو طبقه کارگر و سرمایهدار با آگاهی راستین در مقابل یکدیگر قرار گرفته و بدون مانع بتوانند یکدیگر را ببینند تا اقدام علیه یکدیگر داشته باشند. از اینروست که در مراحل نهایی سرمایهداری، نقش طبقه متوسط را خالی کردن حد وسط و میانداری میداند. از نظر او وقتی این میانداری از بین رفت، خشونت شکل گرفته و زمینههای بروز انقلاب شکل میگیرد. مارکسیستهای ایرانی نیز این داعیه را دارند. به همین دلیل است که بیشترین دشنامها و ناسزاها به میانداران در ایران که در حوزه دین و فرهنگ و ادبیات قرار دارند، داده شده است. از نظر مارکسیستهای ایرانی، روحانیون و روشنفکران دینی بهدلیل نقش میانداری و اعتدالبخشی متهم بودهاند. آنها بهجای اینکه به نفی و ضدیت با سرمایهداری اقدام کنند، بیشترین تلاش را در ضدیت با این نیرو بهکار بردهاند. این سنت و نگاه از مارکسیستهای ایرانی به کنشگران راستگرای افراطی سرایت کرده است و آنها نیز به نفی روحانیون میاندار و روشنفکران مذهبی اقدام کردهاند. جالب است که اعتراض این دو گروه به نیروهای میاندار مانند یکدیگر است. نقد و اعتراض مارکسیستهای ایرانی و سنتگرایان افراطی ایرانی مانند یکدیگر است و هر دو مخالف جریان احیاگری دینی با نقشآفرینی روشنفکری دینی هستند.
همانطور که گفته شد، طبقه متوسط بهدلیل نقش میانداریاش، اعتدالبخش است و نیرویی است که مخالف خشونت، بینظمی و بیسامانی است. این نیرو و طبقه اجتماعی مدعی اخلاق، اعتدال و ارتباط است. اینکه چرا در جامعه ایرانی ما با خشونت از هر نوع آن روبهرو هستیم را در فقدان طبقه متوسط یا ضعف طبقه متوسط یا سرکوب طبقه متوسط میدانم. به دلیل اینکه بسیاری در حوزه سیاست طبقه متوسط را رقیب خود میدانند، راه چاره خود را نفی یا سرکوب آن دانسته و در نهایت محصول کارشان، جامعه خشن و نامتعادل میشود. جامعهای که در آن دو طبقه مستضعف و مستکبر وجود دارد و طبقه متوسط با وجود حیات و انرژی، بینقش گذاشته میشود، به خشونت کشیده میشود. جامعهای که خشونتساز است، جامعهای بدون حیات و اثرگذاری طبقه متوسط است. از طرف دیگر، عدم حضور طبقه متوسط به لحاظ کارکردی و ساختاری در جامعه منشاء بروز خشونت خواهد شد. برای رفع و نفی خشونت دعوت از طبقه متوسط در نقشآفرینی و اجرای وظایف اصل است. برای ادامه خشونت راهی به جز سرکوب طبقه متوسط نیست. اگر در جامعه خشونت دیده میشود یا صدای خشونت شنیده میشود، باید شکی نداشت که طبقه متوسط بیسلاح -بدون دانش و حزب و گروه و سرمایه شده است. فقدان حضور کارکردی، فرهنگی و ساختاری طبقه متوسط سبب بروز خشونت و خشونتطلبی است. پس برای تحقق اعتدال پیش بهسوی تقویت طبقه متوسط و در عوض برای ادامه خشونت پیش بهسوی سرکوب طبقه متوسط!