ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Wed, 30.01.2013, 10:24
راضیه ابراهیم زاده؛ فراز و فرود هفتاد سال زندگی سیاسی

بی بی سی / شبنم شعبانی

راضیه شعبانی یا راضیه ابراهیم‌زاده، آن طور که پس از ازدواج نام گرفت، یکی از زنان مبارز سیاسی ایران بود که روز دوشنبه نهم بهمن در هشتاد و هفت سالگی در شهر کلن آلمان درگذشت.

راضیه به اقتضای روحیه‌ به قول خودش عصیان‌گری که داشت و به علت تقارن دوران جوانی‌اش با پا گرفتن حزب توده در ایران، در جست‌وجوی آرمان‌هایش به حزب توده پیوست و مابقی زندگی‌اش متاثر از این تصمیم ماند.

هر چند که بعدتر و پس از پشت سر گذاشتن سال‌های طولانی فعالیت و مبارزه زیر نام این حزب در کتاب خود که با نام «خاطرات یک زن ایرانی» منتشر شد، نوشت «من هنوز خود را توده‌ای می‌دانم و با آن آرمان‌ها نیز خواهم مرد؛ بدون این که حزبی را با نام حزب توده‌‌ ایران به رسمیت بشناسم زیرا حزبی را که افتخار عضویتش را یافته بودم از محتوا خالی ساختند و دیگر وجود خارجی ندارد.»

به گفته خودش از زمانی که خود را شناخته بود از مشاهده‌ نابرابری حقوق زنان با مردان در رنج بود و مشتاق بود برای احقاق حقوق زنان مبارزه‌اش را شروع کند.

بستر فعالیت در ایران آن روزگار محدود بود و او انتخاب های زیادی در پیش رو نداشت و بنا به اعتقادات ضد استثماری خود به حزب توده پیوست.

هنوز هفده ساله نشده بود که با رضا ابراهیم‌زاده آشنا شد و این آشنایی دیری نپایید که به ازدواج منجر شد. ابراهیم‌زاده که به علت فعالیت‌های سیاسی‌ و تمایلات سوسیالیستی‌اش در کنار فعالان و روشنفکران دیگری همچون تقی ارانی، ایرج اسکندری، بزرگ علوی، احسان طبری و تقی شاهین در لیست معروف به ۵۳ نفر قرار داشت و حزب توده‌ ایران را پایه گذاشته بودند.


راضیه ابراهیم زاده در لباس فرقه دموکرات

راضیه در کتاب خاطراتش رضا ابراهیم‌زاده را استاد خود خطاب کرده و از محبت و حوصله و آن چه که از او یاد گرفته می‌نویسد: تعجب نکنید که او را استاد خطاب می‌کنم. او منجی و معلم من بود و با محبت و توجه مداومش به پرورش من، مرا که شانزده سال بیشتر نداشتم عاشق شیدایش نمود.

اما این رابطه‌ سرشار از عشق به تبع فعالیت سیاسی این دو فراز و نشیب بسیار دید. از روزهای زندگی مخفی و دوری‌های بسیار طولانی به سبب زندانی بودن هر کدام تا غم از دست دادن دلخراش فرزندانشان.

در میانه‌ دهه‌ بیست خورشیدی، دومین جنگ بزرگ جهانی سایه‌ تاثیراتش را بر تمام کشورها افکنده بود و حزب توده در ایران روز به‌ روز ریشه می‌دواند و راضیه چند سالی بود که زندگی‌اش را تام و تمام صرف فعالیت‌های سیاسی‌اش کرده بود. در تلاش مداوم توانست «اتحادیه‌ زنان کارگر زحمتکش» را تشکیل بدهد که بعدها به «تشکیلات دمکراتیک زنان» ملحق شد.

در نتیجه‌ فعالیت‌های جنبش کارگری ایران تحت رهبری حزب توده در اوایل دهه‌ بیست، مجلس قانون کار را تصویب کرد و دولت مجبور به تشکیل وزارت کار و امور اجتماعی شد. این اتفاق باعث آشوب‌ها و شلوغی‌هایی در کارخانه‌ها به ویژه در شمال کشور و مازندران شد. به همین دلیل راضیه ابراهیم‌زاده و چند نفر دیگر از اعضای برجسته‌ حزب، عازم مازندران شدند و دست به مبارزه علیه فعالیت‌های سید ضیاء زدند.

بعد از موفقیت‌، باغ شاه در بهشهر و مهمان‌خانه‌ شاه در شاهی(قائمشهر) را تبدیل به کلوپ حزب کردند و به دنبال آن «تشکیلات دمکراتیک زنان ایران، شعبه‌ مازندران» را تأسیس کردند.

در بازگشت به تهران، راضیه ایده‌ سامان دادن به گروه جوانان بی‌کار که «اراذل و اوباش» خوانده می‌شدند را مطرح کرد که از آن استقبال شد. در آن دوره دزدی و ناامنی آسایش مردم را سلب کرده بود و معروف شده بود که شهربانی نمی‌خواهد یا نمی‌تواند از عهده‌ کنترل مسأله برآید.

بنابراین جلسه‌ای در کلوپ کارگران برگزار شد و ۳۶ نفر از باج‌گیران و چاقوکشان را به آن فراخواندند. افرادی که راضیه در کتابش در باره‌ آن‌ها نوشته است که برای تمیز دادنشان خود را با القاب گوناگون می‌خواندند: علی شیطان، علی وزنگه، علی ده‌تیر، علی سه‌تیر، حسن مارشال، حسن مهاجر و غیره.

این گروه که بعدها به «سی و شش برادر» مشهور شدند در کلاس‌های آموزشی و سوادآموزی شرکت کردند و مهارت‌های فنی آموختند و در کارخانه‌ها مشغول شدند و بعضی نیز به عرصه‌ فعالیت و مبارزه‌ کارگری آمدند و در رخدادهایی نظیر اعتصاب‌های کارگری که بعدتر اتفاق افتاد، نقش داشتند.

در بهار ۱۳۲۵ راضیه تحت تعقیب قرار گرفت و سرانجام برای نخستین بار به زندان افتاد. در زندان قزوین در اعتراض به وضعیت خود دست به اعتصاب غذا زد و تا آزادی از آن دست برنداشت.

شادی رهایی از زندان پس از نتیجه دادن اعتصاب، دیری نپایید. به محض ورود به تهران خبر درگذشت مادر بهت‌زده‌اش کرد. می‌گوید برای مادر خبر بردند که ژاندارم‌ها به دخترت دستبند قپانی زده‌اند و استخوان دست و سینه‌اش را شکسته‌اند؛ مادر وای گفته، در بستر می‌افتد و اندکی بعد در بیمارستان درمی‌گذرد.

چند ماه بعد در نیمه‌ بهمن همان سال، در حالی که دو ماه از بارداری‌اش می‌گذشت به اتهام متجاسر (جسارت‌کننده، قیام کننده) دوباره به زندان افتاد. آن روزگار تهران هنوز زندان مخصوص زنان نداشت و یکی از خانه‌های سرلشگر رزم‌آرا واقع در خیابان پهلوی آن دوره را کرایه و تبدیل به زندان زنان کرده بودند.

راضیه تا اواسط سال ۱۳۲۶ در این زندان می‌ماند و بعد در واقع به تبعید به زندان تبریز فرستاده می‌شود و سپس باز به تهران، این بار به زندان دیگری واقع در خیابان حقوقی بازگردانده می‌شود.

تا اواخر سال ۱۳۳۱ در تهران می‌ماند، به دادگاه می‌رود، محکوم می‌شود، اعتصاب غذا می‌کند تا در اسفند ۱۳۳۱ با یک قرار تقلبی آزادی در حالی که هنوز یک سال از مدت زندانش باقی بود، از زندان تهران فرار می‌کند.

بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به ویژه عرصه برای فعالیت‌های سیاسی دشوارتر شده بود در نقش زنی اهل شیراز به زندگی مخفی و فعالیت در تهران می‌پردازد. اما عرصه آن چنان تنگ می‌شود که پس از مدتی با نظر کیانوری و جودت که در آن دوران بیشتر از سایرین با آن‌ها در تماس بود، برنامه‌ خروجش از کشور مطرح می‌شود.

ابتدا مدتی در وین و بعد دوره‌ای را در لهستان همراه کودک خردسال خود سپری کرد. در اول سپتامبر ۱۹۵۵ مطابق با شهریور ۱۳۳۴ وارد مسکو می‌شود و احسان طبری را ملاقات می‌کند و از او می‌شنود که رضا ابراهیم‌زاده در تاجیکستان به سرمی‌برد و بعد از یک دوره‌ طولانی جدایی بالاخره یکدیگر را در سرزمین شوروی ملاقات می‌کنند.

راضیه ۲۶ سال در اتحاد شوروی می‌ماند؛ درس می‌‌‌‌‌‌خواند، معلم می‌شود، شوهرش را از دست می‌دهد تا اینکه در ایران انقلاب می‌شود و به تبع آن حزب توده هم در میانه‌ این طوفان آرام آرام، زیر و زبر می‌شود.

در دی ۱۳۵۹ قصد آمدن به ایران می‌کند و با کشتی از شوروی به ایران می‌آید. حالا که انقلاب شده و شاه رفته، عزم ماندن در وطن کرده است.

«مدت هفت سال توانستم در وطنم بمانم و سه سال و نیم بعد از یورش به حزب توانستم در وطنی که دیگر تبدیل به زندان شده بود به زندگی ادامه دهم تا در صدد دستگیری‌ام برآمدند و با قلبی خونبار و حسرتی بی‌پایان برای بار دوم تن به مهاجرت دادم.»

راضیه به آذربایجان و از آن جا به آلمان مهاجرت کرد و تا پایان عمر در آن کشور ماند. خاطراتش را تنظیم و چاپ کرد و دورادور با همه‌ رنج بیماری و کهولت سن در فعالیت‌های اجتماعی باقی ماند. رؤیای ایران دمی از او دور نبود. «نخواهم مرد تا زمانی که برای بار دوم لبان چروکیده و تشنه‌ام زمین و خاک وطنم را بوسه زند.» رویایی که در میانه‌ زمستان امسال برای همیشه عقیم ماند.