ایدئولوژی در حکومتهای تمامیتخواه اهمیت نظری و عملی بیهمتایی دارد. مشروعیت نظام سیاسی به ایدئولوژی آن است و از آنجا که ایدئولوژی تمامیتخواه نقدناپذیر و بسته است، پاسبانی از ایدئولوژی وظیفهای بنیادی برای صاحبان حکومت به شمار میرود و هرگونه آسیب بدان، نظام سیاسی را دچار بحران میسازد.
پس از انقلاب ۱۳۵۷ در ایران حکومتی پدید آمد که مشروعیت خود را بر پایهی ایدئولوژی اسلامی بنا کرد. بنپاره یا مقوم اصلی ایدئولوژی اسلامی ایده لزوم اجرای کامل شریعت است.
آیت الله خمینی از آن رو ولایت فقیه را ضروری میدانست که اجرای کامل شریعت را وظیفهای الاهی میانگاشت. حکومت اسلامی از نظر او حکومتی بود که ریاست آن را فقیه به عهده گیرد تا بتواند به بهترین صورت فقه را در همه قلمروهای عمومی و خصوصی اجرا کند؛ از سیاست خارجی گرفته تا شیوه پوشش کودکان در مدارس. شاید کسی که در داخل ایران زندگی میکند جامعه را سخت مقهور و محصور ایدئولوژی اسلامی ببیند.
تبلیغات مذهبی، نظام تعلیم و تربیت، دستگاه قضا و نهادهای حکومتی همه از ایدئولوژی اسلامی مایه میگیرند و آن را بازتولید میکنند. اما اگر غیرایرانیای به داخل ایران سفر کند به آسانی خواهد دید که جامعه ایران آن اندازه هم در مهار ایدئولوژی اسلامی نیست. زنان به شیوههای گوناگون پوشش اجباری را به بازی میگیرند و سبک زندگی مردم نسبت چندانی با چارچوبهای پیشساخته ایدئولوژیک جمهوری اسلامی ندارد.
ایدئولوژی اسلامی دیگر برای خودش هم جدی نیست
اما این تنها مردم نیستند که با ایدئولوژی اسلامی زندگی نمیکنند؛ خود حکومت مذهبی نیز مدتهاست که ایدئولوژی را در عمل چندان جدی نمیگیرد. آنچه در عرف سیاسی «عملگرایی» رهبران ایران در سیاست خارجی خوانده میشود دقیقاً همین است: رنگ باختن ایدئولوژی اسلامی؛ یعنی دیگر ایدئولوژی نیست که راهبرد و رویکرد سیاسی حکومت را تعیین میکند، بلکه مقتضا و منطق «عمل» است که بایدها و نبایدها را پیش میگذارد.
برای نمونه، در دهه اول، جمهوری اسلامی سودای حمایت از همه مسلمانان جهان را داشت. در عمل دریافت این کار ممکن نیست و یک کشور نمیتواند در همه جبههها با همه قدرتهای برتر جهان بستیزد. از همین رو، به دلیل رابطه نزدیک سیاسیاش با چین از کشتار مسلمانان چین به دست حکومت کمونیست این کشور چشم پوشید یا در مناقشه قره باغ جانب ارمنستان مسیحی را در برابر آذربایجان شیعه گرفت.
به دلیل سیاستهای ضدغرب، جمهوری اسلامی که خود را نماینده مسلمانان جهان میانگارد، متحدان اصلیاش را نه دولتهای اسلامی که دولتهای کمونیست یا سابقاً کمونیست یافت.
ایران قصد داشت با ائتلاف با دولتهایی که خود را ضدامپریالیسم میخوانند جبههای نیرومند علیه غرب ایجاد کند که البته به دلایل مختلف این ائتلاف شکل نگرفت و رابطه ایران با کشورهایی مانند روسیه و چین نابرابر ماند. روسیه و چین هرگز جمهوری اسلامی را چیزی بیش از ابزاری برای پیشبرد منافع اقتصادی و منطقهای خود ندیدند و بدان نگاه شریک تجاری یا متحد سیاسی ندارند.
به رغم آنکه سیاست ایران در داخل کشور فرقهای است و تبعیضهای سیستماتیکی را علیه سنیان اعمال میکند، ایران در منطقه سیاستی اسلامگرایانه دارد. در نتیجه، شیعیانی که برای نمونه در بحرین یا عربستان سعودی از حقوق شهروندی خود بیبهره بودند به ندرت در عمل از حمایت جمهوری اسلامی برخوردار شدند.
در عوض، گروه حماس یا جهاد اسلامی که سنیمذهب هستند به حمایت نظامی و مالی حکومت تهران پشتگرماند. به عبارت دیگر، آمریکاستیزی و اسرائیلستیزی جای ایدئولوژی اسلامی و مسأله دفاع از «امت اسلامی» یا «جماعت شیعه» را گرفته است.
پدر-قاتل ایدئولوژی اسلامی
همان کسی که ایدئولوژی اسلامی را در ایران شکلی نهایی داد، جاناش را هم گرفت: آیت الله روح الله خمینی. او با پیش کشیدن نظریه ولایت فقیه، طرحی از تمامیتخواهی ایدئولوژیک شیعی پیش گذاشت، اما پس از رسیدن به قدرت دریافت که اجرای کامل شریعت نه تنها ممکن نیست که دولت را فلج سراپا میکند.
از این رو، ایده تازهای را پیش نهاد به نام «مصلحت». در هر تعارض میان احکام شریعت (و نیز قانون اساسی) و «مصلحت نظام» فقیه حق انحصاری دارد که به سود مصلحت نظام، احکام شریعت را به حالت تعلیق دربیاورد.
ولایت فقیه قرار بود به سبب صلاحیتاش در اجرای فقه مشروعیت یابد. اکنون فقیه صلاحیت انحصاری دارد که فقه را نه اجرا که ملغا کند. به عبارت دیگر، ولی فقیه آن کسی نیست که فقه را اجرا میکند، بلکه کسی است که حق انحصاری الغای شریعت را دارد - در صورت تعارض شریعت با مصلحت نظام.
البته مصلحت نظام نیز مفهومی گنگ و بیدر و پیکر است و به همین سبب به دشواری میتوان آن را به چارچوب قانون بند کرد. مصحلت نظام یعنی مهمترین ابزار در دست ولی فقیه برای تعلیق قانونِ شرع یا اساسی. به عبارت دیگر، ایدئولوژی اسلامی در کشور حاکم است مگر آنکه حاکم آن را به مصلحت نداند. یعنی شریعت باید اجرا شود نه به طور مطلق بلکه تا اطلاع ثانوی.
فقه جدی نیست
آیت الله خمینی به رغم آنکه فقیه بود، فقه را چندان جدی نمیگرفت. او درسهای ولایت فقیه خود را در نجف با این جمله آغاز کرد که ولایت فقیه از جمله مباحثی است که تصور آن موجب تصدیق است. یعنی ولایت فقیه از نظر او نیاز به اثبات فقهی نداشت.
بر خلاف او، آیت الله حسینعلی منتظری کسی بود که فقه را جدی میگرفت. این برای آیت الله خمینی چندان خوشایند نبود. جدی گرفتن فقه به معنای تلاش برای محدود کردن ولایت فقیه به ضوابط و معیارهای فقهی است. آیت الله خمینی ولایت فقیه را فراتر از اختیاراتی میدانست که فقه به فقیه میدهد.
سرانجام با پیش کشیدن ایده مصلحت، آیت الله خمینی پایان ایده لزوم اجرای شریعت را اعلام کرد. اجرای شریعت ضرورت است مگر آنکه فقیه حاکم آن را ضروری نداند. به سخن دیگر، ولایت فقیه که قرار بود در خدمت اجرای احکام فقهی باشد به خودکامگی شخصی و اراده فقیه تقلیل پیدا کرد.
فقیه برای فتوا باید استدلال فقهی کند، اما برای تشخیص مصلحت نظر شخصیاش بسنده است و لازم نیست کسی را قانع نماید. فقه قوانین، ساختارها و چارچوبهای مشخص و مدون دارد، در حالی که مسئله تشخیص مصلحت، سیاسی است و فاقد معیارهایی عام. اگر حاکم بر اساس فقه حکومت کند، رفتار او پیشبینیپذیر خواهد بود، اما بر اساس مصلحت به هیچ روی پیشبینی رفتار او ممکن نیست. همه چیز بسته به توازن قواست و نوع اطلاعاتی که به ولی فقیه میرسد و حلقه مشاوران و صاحبان نقوذ بر او.
مرگ ایدئولوژی چه میگوید؟
وقتی ایدئولوژی در حکومتی ایدئولوژیک میمیرد نشانه آن است که آن حکومت به دوران پایانی خود نزدیک شده، اما ممکن است همین دوران پایانی خطرناکترین دوران آن نیز باشد. ایدئولوژی برای آن که کار کند باید خودش را جدی نگیرد؛ همانطور که آیت الله خمینی برای نجات دادن ایدئولوژی اسلامی مفهوم مصلحت را پیش کشید. یعنی به شکل تناقضآمیز، ایدئولوژی اسلامی اگر بخواهد زنده باشد نباید زنده باشد.
این نکته را پیش از هر کس رهبران آن ایدئولوژی تشخیص میدهند و سعی میکنند چندان آن را جدی نگیرند. جدی نگرفتن ایدئولوژی راهی است برای نگاه داشتن حکومت ایدئولوژیک از زوال. به جای آنکه رسماً اعلام کنند ایدئولوژی اسلامی دیگر پاسخگوی نیازهای دولت و جامعه نیست، آن را در زبان و تبلیغات حفظ میکنند اما در عمل جدی نمیگیرند و مدام بر خلاف آن تصمیم میگیرند.
ایدئولوژی پوششی میشود برای محتوایی پوک. از بیرون، نظام، ایدئولوژیک به نظر میآید اما در درون، هیچ ایدئولوژی در کار نیست؛ هرچه هست اراده حاکم و زد و بستهای گروههای داخل حکومت است.
به عکس، اگر کسانی هنوز ایدئولوژی اسلامی را جدی بگیرند خطری برای حکومت به شمار میروند. مثلاً میرحسین موسوی نمونه شخصی بود که هنوز ایدئولوژی اسلامی را جدی میگرفت.
جدی گرفتن ایدئولوژی اسلامی یعنی تلاش برای سنجش رفتار حاکم بر اساس معیارهای ایدئولوژیک. این چیزی نیست که ولی فقیه بتواند آن را تاب بیاورد. ولی فقیه باید «فصل الخطاب» باشد، رأی و سخن او به همه نزاعها و نظرها پایان دهد. یعنی رأی او با معیاری سنجیده نشود؛ بلکه معیارها با دیدگاه او عیار شوند. در نتیجه اگر کسی بخواهد درستی یا نادرستی سخن یا رفتار ولی فقیه را در ترازوی ایدئولوژی اسلامی بگذارد خطری بالقوه برای ولایت فقیه است.
در حکومتهای ایدئولوژیک کسانی که به ایدئولوژی صادقانه و عمیقاً باور دارند میتوانند خطرناکتر از کسانی باشند که از بنیاد با آن مخالفاند.
با مرگ ایدئولوژی و رسمیت یافتن خودکامگی شخصی، مبانی و اندیشههای ایدئولوژیک از میان میروند و جای آن را مجموعهای «حکمهای حکومتی» و فرمانهای رهبری میگیرند.
نهادهای گوناگون از مجلس تا قوه قضاییه بیش از آنکه پروای اجرای قانون شریعت یا اساسی کشور را داشته باشند، چشم به دهان ولی فقیه میدوزند. حکومت فاقد محتوای ایدئولوژیک میشود، ولی رهبری آن به دست ایدئولوگ است. یعنی رهبری خود را نظریهپرداز ایدئولوژی میداند اما ایدئولوژی خود دیگر وجود ندارد، هرچه هست گفتهها و دستورهای رهبری است.
بدین سان، هر کس نمیتواند هر وقت دلش خواست به ایدئولوژی اسلامی تمسک کند. مشروعیت حکومت به ایدئولوژی اسلامی است اما مشروعیت خود ایدئولوژی اسلامی به رهبر است. تنها تفسیر رهبر از این ایدئولوژی معتبر و مجاز است. هر شرحی جز شرح او خیانت و «انحراف» است. رهبرهرگاه خواست سخنی را روشن بیان میکند و هر گاه اراده کرد مبهم وا مینهد. باز او تعیین میکند چه کسانی چه تعبیری میتوانند از سخن او کنند.
سرانجامِ ایده اجرای شریعت، خودکامگی فقیه است. تجربه تاریخی در ایران نشان داد ایدئولوژی اسلامی نمیتواند دیرزمانی بزید. اگر حکومت دینی همچنان برقرار است نه به دلیل توانایی ایدئولوژی اسلامی برای پاسخ دادن به نیازهای دولت و جامعه که به سبب تبدیل حکومت انقلابی به خودکامگی است.
خودکامگی هرچه بیشتر میگذرد ابزارهای سرکوب را پیشرفتهتر میکند و دامنه مهار قلمرو عمومی و خصوصی را میگسترد. سیاست دیگر وجود ندارد؛ یعنی امکان تبادل نظر و اقناع برای گردش مسالمتآمیز قدرت.
مرگ ایدئولوژی نیاز حکومت به بهرهگیری از خشونت را میافزاید. هرچه راز این مرگ بیشتر آشکار شود حکومت در دست بردن به خشونت عریانتر و بیآزرمتر خواهد شد. این مرحله پایانی در برخی حکومتها مانند اتحاد جماهیر شوروی چند دهه طول کشیده و قربانی های فراوانی گرفته است.