ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Thu, 05.04.2012, 21:50
هویدا قربانی فرهنگ کیش شخصیت حکومتی در ایران

صادق زیباکلام

تاریخ ایرانی / چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱


یکی از معماهای زندگی هویدا، دوام ۱۳ ساله او در هیبت نخست‌وزیر محمدرضا پهلوی بود. چرا هویدا توانست ۱۳ سال به عنوان نخست‌وزیر بماند؟ علت این سوال به واسطه ویژگی دورانی است که او صدراعظم بود. دورانی که هویدا نخست‌وزیر بود در حقیقت دورانی بود که شاه به زعم خودش داشت چهره ایران را عوض می‌کرد. ایران را از یک کشور توسعه نیافته عمدتا کشاورزی می‌خواست تبدیل کند به یک کشور صنعتی مدرن. شاه مصمم بود که ایران به جای صادرات فرش، چرم، پسته، خشکبار، سنگ معدن خام، پوست و روده گوسفند و البته نفت، تبدیل شود به اقتصادی که صادرات آن ماشین آلات صنعتی، پتروشیمی، آلومینیوم، مس، فولاد، اتومبیل و... باشد.

آنچه که به این رویای وی کمک می‌کرد افزایش پلکانی درآمدهای نفتی کشور در دهه ۱۳۴۰ بود. درآمدهای نفتی کشور از حدود نیم میلیارد دلار در ابتدای دهه ۱۳۴۰ به ۲۰ میلیارد دلار در اوایل دهه ۱۳۵۰ رسید. البته بخش عمده‌ای از این ۴۰ برابر شدن از سال ۱۳۵۲ و به دنبال تحریم نفتی اعراب یا‌‌ همان «شوک نفتی» اتفاق افتاد. اما حتی قبل از این رویداد هم شاه مصمم بود که کشور را صنعتی کند.

تبریز، اصفهان و در مراتب بعدی اراک و اهواز قطب‌های صنعتی کشور انتخاب شده بودند. به عنوان اولین گام او به دنبال ایجاد ذوب‌آهن رفت که در حقیقت مادر صنعتی شدن می‌باشد. وقتی احساس کرد که متحدین غربی‌اش خیلی علاقه و اشتیاقی به ساخت ذوب‌آهن در ایران ندارند، به سروقت روس‌ها رفت. با توجه به اینکه اتحاد شوروی در آن مقطع دژ کمونیزم بود و در قطب مخالف غرب قرار داشت و ایران محمدرضا پهلوی هم متحد غرب بود، این تصمیم شاه لندن و واشنگتن را تا حدودی غافلگیر و شگفت‌زده کرد.

مشکل شاه آن بود که بودجه لازم برای ساخت ذوب‌آهن نداشت و بی‌میلی غربی‌ها هم در قبال خواست ایران مبنی بر ایجاد ذوب‌آهن از همین جا ناشی می‌شد. اما شاه توانست با روس‌ها وارد یک معامله پایاپای شود. روس‌ها در اصفهان ذوب‌آهن را می‌ساختند به هزینه خودشان، و ایران هم متقابلا به روس‌ها گاز صادر می‌کرد. برای روس‌ها که از فردای آغاز جنگ سرد با درب بسته ایران همواره مواجه بودند و ایران بالاخص بعد از کودتا ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ به عنوان هم پیمان و متحد غرب بود، ساخت ذوب‌آهن در حقیقت نقطه عطفی می‌شد که بتوانند به هر حال حضوری در همسایه جنوبی‌شان که حیاط خلوت آمریکا به حساب می‌آمد پیدا کنند.

نامزد شاه برای این دوره نه هویدا که در حقیقت حسنعلی منصور بود. حسنعلی منصور به همراه هویدا از اواسط دهه ۱۳۳۰ حلقه‌ای به وجود آورده بودند به نام «کانون مترقی». به روایت عباس میلانی «همه‌شان جوان بودند. متوسط سنشان ۳۷ سال بود. اصلاح‌طلبانی بودند که می‌خواستند در چارچوب رژیم کار کنند. در عین حال، همه در پی منافع شخصی خود بودند. هشت نفرشان تحصیلکرده‌های خارج بودند. چهار نفرشان فارغ‌التحصیل فرانسه.» (عباس میلانی:۱۳۸۰، ۱۷۳-۱۷۲).

وابستگان «کانون مترقی» که در ابتدا ۲۰، ۳۰ نفر بیشتر نمی‌شدند ظرف چند سال بعدی بالغ بر ۲۰۰ تن شدند. جملگی تحصیلکرده و علی‌الاغلب هم در وزارتخانه‌های دولتی از جمله شرکت نفت، سازمان برنامه، وزارت خارجه و سایر وزارتخانه‌ها شاغل بودند. از نظر سیاسی تقریبا همه تیپ در میانشان بود. از مذهبی گرفته تا ملی‌گرا و چپ. اما وجه اصلی‌شان آن بود که تکنوکرات بودند و به جد خواهان توسعه و ترقی کشور.

همانند همه این گونه «حلقه‌ها»، «مجموعه‌ها» یا گروه‌ها که معمولا چند نفر حالت رهبری و شخصیت اصلی را پیدا می‌کنند، «کانون» هم چند شخصیت فعال و اصلی داشت. از میان آن‌ها دو تن بودند که چنین نقشی را داشتند: حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا. این طبیعی بود که در آن شرایط یعنی در شرایطی که محمدرضا پهلوی به جد به دنبال توسعه و ترقی که قبلا به آن اشاره داشتیم بود، «کانون» مورد توجه وی قرار گیرد.

البته جدای از «کانون»، گروه‌ها و مجموعه‌های دیگر هم بودند. چپ و بقایای حزب توده، جبهه ملی و مصدقی‌ها و گروه علی امینی. اما شاه با هر سه گروه مشکل داشت. به توده‌ای‌ها کاملا بی‌اعتماد بود و آنان را عوامل روسیه می‌پنداشت. با مصدقی‌ها هم نمی‌توانست کار کند چرا که نیک می‌دانست که آنان به دکتر مصدق وفادار هستند و میان او و دکتر مصدق دومی را انتخاب می‌کنند. می‌ماند گروه امینی. مشکل شاه با این گروه و از جمله دکتر علی امینی آن بود که می‌دانست آنان خیلی «اعلیحضرت» را قبول ندارند.

«کانون»ی‌ها از نظر شاه مناسب‌ترین گروه بودند. هم تکنوکرات و تحصیلکرده بودند، هم از نظر سیاسی وفادار و مطیع. بنابراین پس از برقراری ثبات و فروکش تلاطم‌های ۱۵ خرداد، شاه یار غار و امینش اسدالله علم را به دربار برد چرا که او نه تکنوکرات بود و نه چنین جمعی را با خود داشت و از حسنعلی منصور و تیمش دعوت به کار کرد. اما نفیر گلوله‌های محمد بخارایی از اعضای «فداییان اسلام» در بهمن ۱۳۴۳ باعث کشته شدن حسنعلی منصور شد. شاه که مصمم به پیشبرد آن برنامه بود، عملا نفر دوم «کانون» را که امیرعباس هویدا بود رییس دولت نمود و چنین شد که ۱۳ سال نخست‌وزیری هویدا آغاز شد.

بنابراین مجددا می‌توانیم بپرسیم چه شد که هویدا که هیچ سابقه نزدیکی و همکاری با شاه و دربار را نداشت توانست ۱۳ سال دوام بیاورد؟ آنچه که این سوال را پیچیده‌تر می‌کند آن است که در سال ۱۳۴۳ که هویدا جبه نخست‌وزیری را به تن کرد، مدتی می‌شد که شاه برنامه توسعه صنعتی کشور را آغاز کرده بود. اگر هویدا یک تکنوکرات می‌بود، دوام آوردنش چندان سوالی پیش نمی‌آورد. موتور برنامه‌های شاه پیشرفت صنعتی بود و چه کسی بهتر از یک تکنوکرات کارآزموده و وارد. اما هویدا نه تکنوکرات بود، نه کارآزموده در برنامه‌ریزی و مدیریت پروژه‌های کلان و نه تجربه عمیقی در صنعت داشت. به جای همه این‌ها هویدا یک «فرانکوفیل» بود. یک دوستدار عمیق فرهنگ و تمدن فرانسه. از سنین خردسالی در بهترین و اصلی‌ترین مدرسه فرانسوی‌ها در بیروت درس خوانده بود و تحصیلات دانشگاهی‌اش را هم در دانشگاه فرانسوی بروکسل. به فرهنگ، ادبیات و نویسندگان فرانسوی خیلی بیشتر از نویسندگان و ادبیات ایرانی هم علاقه‌مند بود، هم آشنا. اگرچه رشته اصلی تحصیلی‌اش علوم سیاسی بود اما بیش از آنکه وارد حوزه علوم سیاسی بشود تمایلش به ادبیات بود.

چگونه چنین شخصیتی با چنین عقبه اجتماعی توانست ۱۳ سال رگ خواب «اعلیحضرت» را به دست آورده و در آن منصب باقی بماند؟ پاسخ در یک نقطه ظریف و در عین حال عمیق نهفته است. هویدا بیش و پیش از آنکه نخست‌وزیر کشور یا نظام باشد، نخست‌وزیر شاه بود. جایگاه او در حقیقت بدل شده بود به «کارگزار»، «خدمت‌گزار»، «پیشکار»، «آجودان حضور»، «رییس دفتر» و چیزی در این حد و حدود‌ها.

دقیق‌تر اگر گفته باشیم، شروع نخست‌وزیری هویدا، آغاز یک عصر جدیدی از حاکمیت شاه بود. نخست‌وزیری هویدا پایان عصر غول‌ها بود، پایان عصر مردانی همچون ذکاءالملک فروغی، احمد قوام‌السلطنه، محمد مصدق و علی امینی. رجال آریستو کرات استخوان‌داری که ضمن احترام به شاه، اما نه خیلی او را تشویق به دخالت در امور مملکت می‌کردند، نه خیلی اجازه دخالت به وی می‌دادند، نه محض خوشایند «اعلیحضرت» دم فرو می‌بستند و چشم بر روی خیلی از کاستی‌ها می‌بستند که مبادا خاطر ملوکانه آزرده شود و نه حاضر می‌شدند تا شاهنشاه را در جایگاهی قرار دهند که واقعا در خور آن نبود.

نسل آن تیپ رجل فرهیخته، وطن‌پرست، آزادی‌خواه و با اقتدار (در برابر خودکامگی‌ها اعلیحضرت) جای خود را به نسلی داد که امیرعباس هویدا به درستی سمبل آن بود. نسلی که مقدم بر هر امر دیگری و مقدم بر مصلحت دیگری، برآوردن رضایت خاطر ملوکانه هدفش بود. نسل دکتر منوچهر اقبال، حسنعلی منصور، اسدالله علم، امیرعباس هویدا، دکتر جمشید آموزگار، عباسعلی خلعتبری، فریدون مهدوی، سناتور عباس مسعودی، مهندس عبدالله ریاضی، دکتر جواد سعید، داریوش همایون، مهندس جعفر شریف امامی و ده‌ها وزیر، سناتور، نماینده مجلس و سفیر و غیره که تنها و تنها دغدغه‌شان آن بود که اسباب رضایت خاطر ملوکانه را فراهم نمایند. نسل رجال و دولتمردانی که در مسابقه نفس‌گیر نزدیکی به «قبله عالم» و نشان دادن وفاداری مطلق‌شان به «ذات اقدس شهریاری» هر کدام می‌دویدند و تلاش می‌کردند که تملق «خدایگان آریامهر» را بیشتر بگویند، بیشتر در برابر اعلیحضرت خم شوند و تعظیم نمایند و دست «معظم له» را ببوسند و خود را هر چه بیشتر وفادار‌تر و مطیع‌تر به «پدر تاجدار و فرمانده کبیر» ایران بزرگ نشان دهند.

نسل مصدق، قوام، فروغی و امینی نه تنها حاضر به کرنش در برابر اعلیحضرت نبودند بلکه در موارد عدیده‌‌ای اساسا اجازه نمی‌دادند او در امور مملکت دخالت نماید. اما نسل بعدی آب هم بدون اجازه اعلیحضرت نمی‌خوردند. نسل قبلی خیلی حال و حوصله آن را نداشت که اسباب انبساط خاطر ملوکانه را فراهم نماید. آنچه که خیر و صلاح مملکت بودند می‌کردند و می‌گفتند و خیلی هم برایشان اهمیتی نداشت که اعلیحضرت چه فکر می‌کنند، آیا از آن تصمیم خوششان آمده یا آنکه خاطر ملوکانه بواسطه آن آزرده شده. نسل جدید اما برعکس حاضر بود بمیرد ولی حرفی نزد و کاری نکند که یک وقت اعلیحضرت را خوش نیاید.

نسل قدیم اعلیحضرت را نصیحت می‌کردند؛ عنداللزوم وقتی پای مصالح مملکت و منافع ملی به میان می‌آمد در برابر «شاهنشاه، خدایگان آریامهر» می‌ایستادند و با نظر ملوکانه مخالفت می‌کردند. اما نسل جدید به گونه‌ای در برابر نظرات و حرف‌های اعلیحضرت واکنش نشان می‌دادند کانه او نابغه بود و دیگران مشتی اطفال نابالغ. از نظر نسل مصدق و علی امینی، اعلیحضرت یک فردی بود معمولی با دانشی محدود و فهمی در ردیف فهم سایر افراد و شخصیت‌های مملکت. اما از نظر نسل هویدا اعلیحضرت رهبری برجسته، تاریخ‌ ساز، دوران ساز و بی‌همتا بودند که مردم ایران و کشور ایران این افتخار و سعادت را پیدا کرده بود که توانسته بود از رهبری‌های داهیانه این چنین شخصیت برجسته و بی‌نظیر برخوردار شود.

از نظر نسل احمد قوام‌السلطنه، دکتر مصدق و دکتر علی امینی شاه می‌توانست مثل هر فرد دیگری مرتکب خبط و خطاهای بسیار شود (بنابراین لازم بود که حتی‌الامکان از دخالت در امور مملکتی پرهیز نماید). اما از نظر نسل بعدی، اعلیحضرت رهبری بود فرهمند که آخرین فکری که ممکن بود به مخیله‌شان خطور نماید، احتمال ارتکاب خطا توسط معظم له بود. نسل قبلی به معنای واقعی کلمه خود را مسوول قوه مجریه می‌پنداشتند؛ صرفنظر از آنکه خاطر ملوکانه چه اراده فرموده‌اند. نسل جدید اما همه فکر و ذکرشان آن بود که اعلیحضرت چه اراده فرمودند تا آنان آن را برآورده نمایند. نسل جدید در حقیقت خود را مجری اوامر ملوکانه می‌دانستند. بیهوده نبود که مهندس عبدالله ریاضی که سال‌ها ریاست مجلس شورای ملی را برعهده داشت در مراسم رسمی سلام همواره در سخنرانی رسمی در برابر اعلیحضرت این جمله مشهور را تکرار می‌کرد که: «بالا‌ترین افتخار مجلس برآوردن منویات ملوکانه است.» یا هویدا برای انجام هر امر ریز و درشتی نخست «نظر ملوکانه» را استفتاء می‌نمود.

شاه نه لزوما می‌خواست ظلم کند، نه می‌خواست کشور ترقی و پیشرفت ننماید، نه می‌خواست مردم از دست وی ناراضی باشند و نه هیچ یک از جنبه‌های دیگری که نهایتا و در عمل آنگونه شد. این اتفاقا نسل جدید بود او را به آن مسیر سوق داد. نسل «بله قربان‌گو»یی که این توهم و تصور را در مدت ۲۵ سال (۱۳۵۷-۱۳۳۲) برای وی ایجاد نمود که او به راستی نادره دوران است. صد البته که خود شاه هم کم مقصر نبود در میدان دادن به نسل هویدا. صد البته که خود او هم اشتهای سیری‌ناپذیری برای تملق داشت و به‌‌ همان میزان رویگردان از انتقاد و شنیدن نظر مخالف بود. او می‌طلبید و می‌خواست که مثل بت وی را بپرستند؛ که یک کلام در مخالفت و انتقاد از وی چیزی نگویند؛ که هر چه او می‌گفت مسئولین و کارگزارانش به همراه رادیو و تلویزیون و مطبوعات، به همراه دانشگاهیان، نویسندگان و اهل قلم آن را بستایند و از آن فکر، نظر، گفته، عقیده، تصمیم یا سیاست هفته‌ها در رسانه‌های کشور تعریف و تمجید شود و نسل هویدا هم حاضر بودند که دقیقا چنین کنند.

و چنین شد که هویدا توانست ۱۳ سال دوام بیاورد. او مطلوب اعلیحضرت رفتار می‌کرد و نمی‌گذارد آب در دل وی تکان بخورد. بحث بر سر آن نیست که آیا کارهای هویدا درست بودند یا نه؟ اتفاقا خیلی از سیاست‌ها درست بودند (بهترین گواه درست بودنشان هم همین که بعد از انقلاب هم آن کارها ادامه یافتند.) منتهی اشکال از اینجا به وجود آمد که اگر برخی سیاست‌ها، پاره‌ای تصمیمات، بعضی از نظرات قبله عالم درست نبودند، هیچ کس در آن سیستم عریض و طویل آن جسارت و شهامت را نداشت که بگوید اعلیحضرت آن فکر ملوکانه خیلی درست نیست و این اشکالات را برای مملکت در بر دارد. این کار نسل مصدق، قوام‌السلطنه و علی امینی بود. نسل هویدا هنرش آن بود که اگر اعلیحضرت تصور می‌کردند زمین بر روی شاخ گاو قرار دارد و گاو هم در فضا معلق است، از آن فکر استقبال می‌کردند و به اعلیحضرت القا می‌کردند که کپلر، گالیله و نیوتن نفهمیده بودند.

صرفنظر از آنکه شاه را مقصر بدانیم یا نسل هویدا را، آن نظام قابل دوام نبود. اگر در سال ۵۷ هم سقوط نمی‌کرد بالاخره با بحران مواجه می‌شد. آن نوع مملکت‌داری قریب به ۲۵۰۰ سال دوام آورده بود اما اشکالش آن بود که در قرن بیستم و در عصر اطلاعات نمی‌شد یک مملکت ۳۴ میلیونی را با بیش از یکصد هزار دانشجو آنگونه اداره نمود.

بزرگترین نقطه ضعف نظامی که شاه و نسل مردان هویدا در مدت ربع قرن ایجاد کرده بودند در فساد، رشوه خواری، اقتصاد دولتی، استبداد، دیکتاتوری، فقدان حاکمیت قانون، ۵ هزار زندانی سیاسی، نبود انتخابات آزاد، سانسور کتاب و مطبوعات و حاکم بودن و همه کاره بودن تشکیلات امنیتی به نام ساواک در کشور نبود. اشکال بنیادی‌تر و اساسی‌تر آن نظام آن بود که همه راه‌های آن به روم ختم می‌شد. همه تصمیمات و انجام همه امور زیر نظر اعلیحضرت بود.

در نظامی که نسل هویدا طراحی کرده بود اعلیحضرت همه کاره بودند و مابقی مجری اوامر ملوکانه. اشکال از اینجا شروع شد که وقتی اعلیحضرت یا رأس هرم دچار مشکل تصمیم‌گیری و اختلالات روحی و فیزیکی شد (به واسطه پیشرفته شدن سرطان شاه و دلایل دیگری)، کل آن نظام فلج شد. در آن نظام مرد شماره ۲ نبود. فی‌الواقع کسی کاره‌ای نبود، همه منتظر بودند تا اعلیحضرت اراده نمایند و تصمیم‌گیری کنند. هیچ فرد دیگری به مدت ۲۵ سال می‌شد که در آن نظام نه کاره‌ای بود و نه تصمیم‌گیری کرده بود. اعلیحضرت همه کاره بودند و همه تصمیمات را هم اتخاذ می‌کردند و به دیگران ابلاغ می‌فرمودند. بنابراین وقتی شاه دیگر قادر به تصمیم‌گیری نشد، هیچ کس دیگری نبود که در آن وضعیت بحرانی بتواند تصمیم‌گیری نماید. اگر اعلیحضرت دستور می‌دادند نیروهای نظامی و انتظامی وارد عمل می‌شدند، اما اگر اعلیحضرت به هر دلیلی نمی‌توانستند تصمیم‌گیری نمی‌آیند ۶۰۰ هزار قوای نظامی و انتظامی نمی‌دانستند که با مردمی که به خیابان‌ها آمدند و شعار مرگ بر شاه می‌دهند چه باید بکنند؟ زدن یا نزدن مردم و مخالفین که جای خود داشت و البته که تصمیم مهمی بود، اما حتی تصمیمات ساده‌تر و ابتدایی‌تر هم چه برای قوای مسلحه و چه برای مجموعه حکومتی می‌بایستی توسط اعلیحضرت اتخاذ می‌شدند.

نظام حکومتی و نوع رفتاری که مسوولین در برابر شاه می‌کردند را به اشکال مختلف می‌توان ملاحظه کرد. اما یکی دو مثال بیش از چندین کتاب تاریخی گویای وضعیتی بود که نسل هویدا ایجاد کرده بودند. در تابستان سال ۱۳۵۶ یعنی یک سال و اندی تا انقلاب آقای پرویز راجی آخرین سفیر ایران در لندن برای دیدار و ارایه گزارش «شرف‌عرضی» به تهران می‌آید. خود اینکه چرا اساسا سفیر ایران در لندن بجای ارائه گزارش به وزیر خارجه یا حداکثر نخست‌وزیر می‌بایستی به اعلیحضرت گزارش می‌دادند به تنهایی مبین خیلی از نکات آن نظام بود. بهر ترتیب این اولین دیدار پرویز راجی سفیر ایران در بریتانیا با اعلیحضرت بوده. او در خاطراتش می‌نویسد که قبل از ملاقات و ارائه گزارش به اعلیحضرت به دیدار هویدا که در آن مقطع وزیر دربار بوده می‌رود.

آنچه هویدا به پرویز راجی می‌گوید در حقیقت بیش از هر کتاب و تحلیل دیگری نشان دهنده وضعیت اسفناک مدیریت کلان جامعه است. هویدا به او می‌گوید که به هنگام ارایه گزارش به اعلیحضرت در چشمان وی نگاه نمی‌کنی. در تمام مدت که در برابر او ایستاده‌ای به حالت تعظیم باش. مطلقا لبخند نمی‌زنی. هیچ مطلبی را از خودت نمی‌گویی. یعنی به راجی می‌گوید که نمی‌گویی «من فکر می‌کنم»، یا «به نظر من»، یا «به عقیده من». بلکه نظر و حرف خودت را از زبان کار‌شناسان و صاحب‌نظران غربی می‌گویی. به هیچ روی مطالب منفی نمی‌گویی بلکه می‌گویی که مقامات، صاحبنظران و کار‌شناسان بریتانیایی خیلی برای سیاست‌ها، اقدامات و مدیریت اعلیحضرت احترام قائلند. اگر احیانا اعلیحضرت خودشان اشاره به پاره‌ای از انتقادات رسانه‌ها، یا شخصیت‌ها و مطبوعات بریتانیا علیه‌شان کردند شما بگو کسی برای نظر آنان در انگلستان ارزشی قائل نیست و آن‌ها خیلی بی‌اهمیت هستند. در عین حال بگو اگر اعلیحضرت دستور می‌فرمایند شما در برگشت به محل خدمتت ترتیبی خواهی داد که آن‌ها از اعلیحضرت دیگر انتقاد نکرده و برعکس تعریف و تمجید کنند. هویدا واعظ غیر متعظ نبود. او خودش دقیقا ۱۳ سال با شاه اینگونه رفتار نمود و توانست بر سر کار باشد.

علم در خاطراتش می‌نویسد که وزیر بازرگانی (ظاهرا فریدون مهدوی) برای بازدید از یک نمایشگاه بازرگانی به روم می‌رود، در بازگشت شرفیاب شده و به اعلیحضرت گزارش «شرف‌عرضی» می‌دهد. از جمله می‌گوید به واسطه آنکه در ایتالیا یک دولت نیرومند بر سر کار نیست و اکثرا بعد از مدتی کابینه‌ها تغییر می‌کنند، بسیاری از مقامات و صاحب‌نظران ایتالیایی به وی می‌گفته‌اند که خوش به حال شما که در کشورتان رهبری مثل اعلیحضرت دارید که این قدر برجسته، عالی و استوار دارد مملکتتان را اداره می‌کند و آن را بدل به یک ابرقدرت منطقه‌ای نموده. آن وزیر تملق را کامل می‌کند و در ادامه به اعلیحضرت می‌گوید که بسیاری از ایتالیایی‌ها افسوس می‌خوردند و می‌گفتند چقدر خوب می‌شد که پادشاه ایران می‌توانستند برای مدتی هم به ایتالیا بیایند و آنجا را هم مثل ایران درست نمایند.

بدبختی رژیم شاه از جایی شروع می‌شود که شاه این‌ها را باور می‌کند. او به جای آنکه در دهان یاوه‌گو و متملق آن وزیر بزند، می‌گوید که بله اگر می‌شد می‌رفتیم خوب بود و آنجا را هم من درست می‌کردم، اما نمی‌شود، من چگونه می‌توانم ایران را ترک کنم. یقینا نخست‌وزیری ۱۳ ساله هویدا یکی از عوامل موثر در به وجود آوردن آن فضای رویایی و خیالی برای شاه بوده.

حتی اگر بپذیریم که همه سیاست‌های شاه درست بود؛ حتی اگر بپذیریم هویدا و نسل وی واقعا هم باور داشتند که در مملکت هیچ مشکلی نبود و همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت، نفس آنگونه رفتار با شاه و آنگونه تملق وی را گفتن و او را بزرگ کردن، فی‌نفسه کار درستی نبود. اتفاقا اصلی‌ترین قربانی آن سیستم حکومتی هم خود هویدا شد. هویدا و نسل او در حقیقت قربانی بتی شدند که از شاه ساخته بودند. شاه و دولتمردانش آنقدر از خود، سیاست‌های‌شان و وضع مملکت تعریف و تمجید کرده بودند که به راستی باورشان شده بود که واقعا اوضاع مملکت‌‌ همانگونه است که آنان تصور می‌کردند. آنان در حقیقت از این بابت هم قربانی تصویر و تصوراتی شدند که خودشان برای خودشان ساخته بوده و آن‌ها را باور کرده بودند. اگر آن‌ها اجازه می‌دادند یک مختصر مخالفتی با رژیم و سیاست‌هایش صورت می‌گرفت، صدای انتقاد جدی در مملکت وجود می‌داشت، دست‌کم آنگونه شگفت‌زده و متحیر از امواج انقلاب نمی‌شدند.

در دنیای افسانه‌ای و خیالی که رژیم و دولتمردانش برای خودشان به مدت ۲۵ سال ساخته بودند اساسا مخالف و مخالفت با اعلیحضرت نبود. شاه بار‌ها گفته بود که مخالفین وی «ارتجاع سرخ و سیاه» هستند، یعنی چپ‌ها یا مارکسیست‌ها که از دید شاه نوکر کمونیسم بین‌الملل بودند و او به آن‌ها «ارتجاع سرخ» می‌گفت؛ و شماری از روحانیون بزعم او قشری که مخالف اصلاحات مدرن و ترقی‌خواهانه شاه همچون اصلاحات ارضی و اعطای حق رای و حق طلاق به زنان بودند که شاه به آن‌ها «ارتجاع سیاه» می‌گفت. همچون چپ‌ها، شاه معتقد بود که مخالفین مذهبی او هم به اجانب و دشمنان ایران وابسته بودند. به باور شاه به غیر از این دو گروه او اساسا مخالفی نداشت و مابقی مردم طرفدار وی و خدمات و اصلاحاتش برای مملکت بودند.

بنابراین جای تعجب نداشت که او چگونه در مواجهه با صد‌ها هزار مردمی که در تهران و سایر شهرهای بزرگ کشور در اعتراض به او و حکومتش به خیابان‌ها ریخته بودند غافلگیر شد و مات و مبهوت مانده بود که چه شده؟ در ماه‌های آخر و قبل از رفتن از کشور او از بسیاری از کسانی که به ملاقاتش رفته بودند مبهوت و گیج می‌پرسید که «این خمینی چه صیغه‌ای است و چه کسی و چرا آن را براه انداخته‌اند؟» تظاهرات، اعتصابات و راهپیمایی‌ها را به انگلیسی‌ها نسبت می‌داد، به آمریکایی‌ها نسبت می‌داد و مات و متحیر از سفرای آمریکا و انگلستان می‌پرسید که «چرا دولت‌های شما دست از حمایت من برداشته‌اند و به مخالفین من پیوسته‌اند؟» (زیباکلام: مقدمه‌ای بر انقلاب اسلامی)

در تحلیل نهایی، هم شاه و هم هویدا در حقیقت قربانی پارادیمی شدند که خودشان از حکومت و ساختار قدرت حاکم بر ایران بالاخص در ۱۵ سال آخر آن ساخته بودند. هم شاه و هم دولتمردانش، اعم فرماندهان نظامی و انتظامی، مسوولین تشکیلات اطلاعاتی و امنیتی، صاحبنظران و نویسندگان حکومتی، و هم امیرعباس هویدا همگی قربانی کیش شخصیت محمدرضا پهلوی شدند.