iran-emrooz.net | Sat, 13.08.2011, 6:07
«چند خاطره» و «یک خاطره»
ناصر رحیمخانی/باران/عصرنو
نقش پنهان فرح پهلوی در نخست وزیری شاپور بختیار
جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۹۰ - ۱۲ اوت ۲۰۱۱
به مناسبت بیستمین سالگرد ترور شاپور بختیار، نوشتهها و ارزیابیهای منتشره در رسانهها و سایتها، بیشتر همراهند با گونهای «مصلحت سیاسی روز». رویدادهای سیاسی پیچیده و چند سویهی دیروز، امروزه روز فرو کاسته میشوند به روایت هائی گزینشی، یکسویه و دلبخواه. از سویی چهره آرائی و قهرمان سازی همچون پشتوانهای اسطورهای به جبران نارسائیهای اندیشگی و سیاسی گروهها و محفلهای پرشمار کوچک و پراکنده. در این چهره آرائیهای رنگ گرفته از الگوی کهن ثنویت مانوی، در نبرد نور و ظلمت، «گناه» ناکامی بختیار سراسر به گردن همهی دیگرانی است که گویا او را نفهمیدند بیهیچ سخنی از ناتوانی جبهه ملی و همهی رهبران آن / و به شمول بختیار / از فهم روند پرشتاب دگرگونیهای جامعهی طغیانی. شماری از «سیاسی نویسان» و روشنفکران «ژورنالیست شده» در «تحلیل گذشته»، صف بندی امروز خود را بیان میکنند. از سوی دیگر و همچنان با گسیختن و گزینش دلبخواه دیدگاهها و رویدادهای گذشته، تلاش میشود در ترسیم و تصویر «ضد قهرمان». نوشتهی «چند خاطره» و یک «خاطره»، نه ادعای پرهیزگاری سیاسی دارد و نه بیطرفی سیاسی. اما به واقع، بیشتر گزارش گونهای از روایتهای گوناگون است پیرامون چگونگی نخست وزیری شاپور بختیار. روایتهای گوناگون تا آنجا که منتشر شده بود و در دسترس بود. این گزارش گونه پیش از این در فصل نامهی باران / سوئد / منتشر شده بود.
• نهاوندی دربارهی «حلقه کوچک پیرامونیان شهبانو» مینویسد: «برای این گروه که دیگر نفرت خود را از شاه (که همه چیز را مدیون او بودند) پنهان نمیکرد، بختیار وسیلهای برای دستیابی به قدرت سیاسی و انتقامگیری از شاه بود.» نهاوندی دربارهی نقش خود فرح پهلوی مینویسد: «سپس شهبانو، که نگران حفظ تاج و تخت برای پسرش بود و آن را در برابر دیگران آشکارا اظهار میکرد. او تنها کسی بود که از بیماری همسرش آگاه بود و او را از نظر جسمی در لبهی پرتگاه میدید. بنابراین بر آن بود که پادشاهی را نجات دهد و احتمالا با پشتیبانی «حلقه»ای از تشنگان شرایطی تازه، از چند سال قدرت و حکومت بهره گیرد.
• بختیار آمادهی رفتن به پاریس و دیدار و گفتوگو با آیتالله خمینی بود. بنیصدر طرح دیگری داشت و نقشهی بختیار را برهم زد.
آنچه تاکنون در روایتها و خاطرات نقشآفرینان پشت صحنههای سیاست ناگفته مانده بود، نقش فرح پهلوی و انگیزههای او در پشتیبانی از گزینهی شاپور بختیار بود در برابر پرسوناژها و چارهجوییهای دیگر. «چند خاطره»، روایت شخصیتهایی است که در سالهای اول انقلاب، خاطرات خود را بیان کردهاند و «یک خاطره»، آخرین خاطره از این دست و اشاره به کتاب دکتر نهاوندی است که در پاییز ۱۳۸۳ خورشیدی برابر اکتبر ۲۰۰۴ میلادی منتشر شده است. دکتر هوشنگ نهاوندی در کتاب «آخرین روزها» روایت دیگری از چگونگی نخستوزیری شاپور بختیار و نقش فرح پهلوی بهدست میدهد.
دکتر شاپور بختیار در کتاب «سی و هفت روز پس از سی و هفت سال» که در برگیرندهی مصاحبههایی با او در سال ۱۳۶۰ خورشیدی ست دربارهی مقدمات کار و چگونگی اولین ملاقات با شاه، اشارات چندانی نمیکند. در کتاب خاطرات شاپور بختیار به ویراستاری حبیب لاجوردی (مصاحبه در اسفند ۱۳۶۲)، دکتر شاپور بختیار دربارهی اولین ملاقات با شاه میگوید: «سپهبد بدرهای [فرماندهی وقت گارد شاهنشاهی] از طرف دفتر مخصوص به من تلفن کرد که «شما لباسهایتان را بپوشید و امشب تشریف بیاورید به کاخ. بنده خودم میآیم و با اتومبیل خودم شما را به کاخ نیاوران میآورم». من به ایشان گفتم که من همیشه حاضر هستم و این یک وصیتیست که مصدق کرده است که ما خودمان [از شاه] وقت نخواهیم، ولی اگر احضار کردند، برویم. اگر شاه مملکت بر طبق قانون میخواهد با افراد مملکت تماس بگیرد و مشورت بکند، باید آزادانه ما بتوانیم برویم. البته راجع به رفتن، اجازه هم از کسی نگرفتم. آن جا رفتم و آن چیزی را که نوشتم خواندهاید [منطور بختیار کتاب یکرنگی است صص ۱۶۲-۱۵۴] و دیگر صحبتش را نمیکنم» [خاطرات شاپور بختیار ص ۹۵]
کنایهی شاپور بختیار دربارهی از کسی اجازه نگرفتن، به سنجابی و دیگر رهبران جبههی ملی است. شاپور بختیار ادامه میدهد و میگوید: «فردا یا پسفردای آن روز، دقیقا نمیدانم، ایشان [شاه] از من سیٔوال کرد که صدیقی چه طور آدمی است؟ گفتم. [بعد سیٔوال کرد] سنجابی چه طور آدمی است؟ گفتم. بازرگان چه طور آدمی است؟ گفتم. تمام اینها را آن چنان که گمان میکنم اخلاص و یکرنگی اجازه میداد، نقاط قدرت و ضعفشان را گفتم». از گفتههای شاپور بختیار روشن میشود که هدف شاه از این ملاقات- حداقل آنطور که بیان کرده است- مشورت با بختیار دربارهی دیگران بوده است و مستقیما از خود او دربارهی امکان قبول یا رد پیشنهاد نخستوزیری، پرسشی نکرده است.
بختیار در گفتگو با لاجوردی میافزاید که شاه «به من گفت من میخواهم صدیقی را نخستوزیر بکنم. گفتم به نطر من این یک برداشتی است که اعلیحضرت میکنید. هرچه زودتر این کار را بکنید برای اینکه روز به روز این سرطان در تمام جاها ریشه میدواند. از این جهت من شخصا میتوانم به شما قول بدهم که من به او [صدیقی] کمک میکنم، در حدودی که از دستم ساخته باشد. بدون اینکه از او بخواهم، به هیچ عنوان. دلیل هم نداشت بخواهم. گفت بسیار خوب. من [به صدیقی] گفتهام فردا ایشان هم بیاید» [ص ۹۵. خاطرات شاپور بختیار]
شاپور بختیار در ادامهی همین بخش از گفتوگو میگوید: «گویا فردا یا پس فردا، درست نمیدانم چه روزی [صدیقی] رفته بود و [شاه] ایشان را مامور تشکیل کابینه کرده بودند.
چند روزی یا یک هفته – روزهایی که نباید یک ساعتش از دست میرفت متاسفانه- تمجمج یا مقداری هم گرفتاریهای آقای سنجابی یا آقای صدیقی که اینجا باید به شما بگویم نهایت پست فطرتی و بیشرمی را هم فروهر که خودش را شاگرد و عبد و عبید سنجابی همیشه میدانست و آقای بازرگان نسبت به این مرد [صدیقی] کردند.» [خاطرات شاپور بختیار، ویراستار حبیب لاجوردی ص ۹۶]
شاپور بختیار در اینجا از سر خشم و نفرت و با عباراتی به گفتهی خودش «مستهجن»، از دکتر کریم سنجابی یاد میکند. در حاشیه، بد نیست گفته شود که بختیار آن ظریفهی «مستهجن» را از یک روایت ویژهی لری نقل میکند اما به فارسی. بختیار ادامه میدهد و میگوید: «ایشان [سنجابی] با فروهر نشستند و فرستادند منزل صدیقی که شما قبول نکنید کاغذ را صدیقی پرت کرد و گفت تعیین تکلیف من با شما نیست. بعد صدیقی با خشونت آن آقایانی را که رفته بودند منجمله فروهر را از خانه بیرون کرد.» [خاطرات شاپور بختیار ص ۹۷]
دکتر کریم سنجابی در مصاحبه با رادیو بیبیسی در دهمین سالگرد انقلاب دربارهی چگونگی برخورد جبههی ملی با نخستوزیری دکتر صدیقی چنین میگوید: «دکتر صدیقی در شورای ما نبود، تک و تنها بود، من دیدم اگر صدیقی الان قبول مسیٔولیت بکند به تنهایی، بدون اینکه در جزو شورای ما باشد، برای ما دچار زحمت خواهد شد. این بود که بنده به وسیلهی اعلامیهای به ایشان هشدار دادم که جناب آقای صدیقی شنیده شده است که شما برای تشکیل حکومت در نظر گرفته شدید، محترما خدمتتان اطلاع میدهم، اگرچه شما جزو فعالین جبههی ملی نیستید و هر اقدامی بکنید مربوط به خودتان خواهد بود ولی اگر بدون مشورت با جبههی ملی اقدام بکنید انتطار همراهی از طرف جبههی ملی نداشته باشید. این اعلامیه که منتشر شد دکتر صدیقی کنار کشید.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. تنظیم عبدالرضا هوشنگ انصاری صص ۲۹۸- ۲۹۷ مصاحبه با دکتر سنجابی]
مهندس بازرگان دربارهی بیاعتمادی ملیون به شاه، و گفتوگوی شاه با صدیقی چنین میگوید: «کلیهی کسانی را که ایشان [شاه] مراجعه میکرد برای نخستوزیری به او اعتماد نمیکردند. ایشان البته میگفت من دیگر دخالت نخواهم کرد. هم به دکتر صدیقی این را گفته بود و هم به بختیار این را گفته و هم به اشخاص دیگر. ولی آنها باور نمیکردند و آقای دکتر صدیقی، اتفاقا در ملاقاتی که آقای سنجابی و من با ایشان داشتیم، ایشان گفتند بله به من چنین چیزی گفته و حتما اصرار دارد من آن را بپذیرم چون میخواهد از ملیون و مردم مورد اعتماد، اشخاص و شخصیتهای مورد اعتماد مردم نخستوزیر بشوند. من همین را گفتم که شما با هیچ کس درست راه نیامدید. گفت نه. من هم گفتم خیلی خوب، به شرط اینکه به محض اینکه دیدم شما از این قولتان عدول کردید من بطور علنی آن موقع به همه خواهم گفت، با این شرط من میخواهم بپذیرم. البته ایشان هنوز نپذیرفته بود.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبیسی. تنظیم عبدالرضا هوشنگ انصاری، مصاحبه با مهندس بازرگان ص ۲۹۸]
علی امینی نخستوزیرسابق نیز با مهندس بازرگان هم نظر است. امینی میگوید: «در مورد انتخاب نخستوزیر به شاه گفتم مهندس بازرگان را بنده ترجیح میدهم و از خدا میخواهم. به بازرگان گفتم آقا ایشان [شاه] از شما کمتر میترسد تا از من. چون ما همدیگر را آزمایش کردهایم و نمیتوانیم با هم کار کنیم [اشارهی امینی به دوره نخستوزیری خود او از ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۰ تا ۲۷ تیرماه ۱۳۴۱و اختلاف نظر او با شاه است].... دیدم آقا، به قول بازرگان اصلا راست نمیگوید. یعنی الان گیر کرده است. بازرگان گفت، این شاه به محض اینکه از گیر بیرون آمد همان [شاه قبلی] میشود. دلیل بنده هم این بود که آقا، این [شاه] را نمیشود صد در صد عوض کرد باید یک جوری دور کرد تا از این بحران بگذریم و ببینیم چه میشود ولی من میدانم که او [شاه] درست شدنی نیست.» [خاطرات علی امینی. با پیشگفتار باقر عاقلی نشر گفتار، تهران ۱۳۷۶ ص ۱۷۹]
اما گذشته از گفتوگوها و کشمکشهای درونی جبههی ملی، شرایط دکتر صدیقی برای پذیرش نخستوزیری، شرایط سیاسی بسیار مهمی بودند و به نظر میرسد دکتر صدیقی بیشتر بدین سبب که زمینه را برای پذیرش و اجرای شرایط سیاسی مورد نظر خود مناسب نمیدید در نهایت از پذیرش نخستوزیری سر باز زد.
احسان نراقی نظرات و شرایط دکتر صدیقی را چنین توضیح میدهد: «دکتر صدیقی میگفت آقا من میخواهم نخستوزیر قانونی طبق قانون اساسی بشوم. شاه باید سلطنت کند نه حکومت. و جلوی فساد را هم بگیرم. در مورد ارتش هم باید فرماندهی کل قوا به دولت برگردد. ساواک هم منحل شود و ایران از سنتو بیاید بیرون. ملاقات خارجیها هم موقوف. شاه هم در ایران بماند. برای اینکه ارتش کاری نکند. عقیدهی دکتر صدیقی این بود که شاه در ایران بماند و شورای سلطنتی از یک سری اشخاص موجه تشکیل شود.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. تنظیم عبدالرضا هوشنگ انصاری ص ۲۹۷]
به نظر میرسد از میان شروط دکتر صدیقی آنچه بیش از همه در نظر او مهم مینمود، ماندن شاه در کشور بود؛ زیرا به درستی تشخیص میداد که رفتن شاه به منزلهی از هم گسیختن تمامی سیستمی بود که به شخص شاه وابسته بود، به ویژه ارتش.
شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ»، دربارهی پیشنهاد نخستوزیری به دکتر صدیقی و نظر جبههی ملی، روایتی متفاوت با آنچه از دکتر سنجابی و دکتر بختیار خواندیم، ارایٔه میدهد. او میگوید: «نخست به دکتر غلامحسین صدیقی، عضو جبههی ملی، ماموریت دادم تا برای تشکیل کابینه اقدام کند. دکتر صدیقی را مردی وطنخواه میدانستم و او هیچ شرطی برای قبول این ماموریت قایٔل نشد. فقط یک هفته برای مطالعه و بررسی از من وقت خواست که بلافاصله پذیرفتم.» شاه در ادامه متناقض حرف میزند. نخست میگوید که دکتر صدیقی، به پیروی از «توقعات جبههی ملی» از من خواست تا در ایران بمانم. اما بعد وقتی از گفتوگوی خود با دکتر سنجابی یاد میکند میگوید: سنجابی از من خواست به بهانهی «استفاده از تعطیلات» راهی خارج شوم.
«دکتر صدیقی به پیروی از توقعات جبههی ملی، از من خواست که در ایران بمانم ولی اختیارات خود را به یک شورای سلطنت تفویض کنم. این تقاضا برایم پذیرفتنی نبود زیرا مفهومش آن بود که قبول کنم قادر به سلطنت نیستم. اما باید بگویم که دکتر صدیقی تنها سیاستمدار مخالفی بود که مصرا از من میخواست ایران را ترک نکنم.» [پاسخ به تاریخ صص ۲۶۶ و ۲۶۷]
دربارهی «قادر نبودن شاه به سلطنت»، کافی است یادآوری کنیم که تقریبا تمامی کسانی که شاه را در روزهای بحرانی پیش از انقلاب از نزدیک دیدهاند و با او گفتوگو کردهاند بر این نظرند که او به کلی روحیهی خود را باخته، گرفتار نوعی افسردگی و سردرگمی و بیتصمیمی بوده است.
شاه ادامه میدهد: «در همین ایام آقایان سنجابی و بازرگان که تازه از اروپا بازگشته بودند به چنان تحریکات سیاسی و مخالفت قانون اساسی دست زدند که دولت طبق مقررات حکومت نظامی ناگزیر از بازداشت آنها شد. دکتر سنجابی از زندان به وسیلهی ریٔیس ساواک سپهبد مقدم تقاضای ملاقات مرا کرد. برای تسهیل مذاکرات و آمادهسازی محیط از دولت خواستم سنجابی و بازرگان را آزاد کند. پس از از چند روز تقاضای ملاقات سنجابی را پذیرفتم. او با احترام زیاد دست مرا بوسید و نسبت به مقام سلطنت و شخص من ابراز وفاداری بسیار کرد و گفت که حاضر است مقام نخستوزیری را قبول کند به شرطی که من به بهانهی «استفاده از تعطیلات»، راهی خارج شوم. او نه میخواست شورای نیابت سلطنت تشکیل شود، که تشکیل آن قانونا الزامی بود و نه میخواست از مجلس رای اعتماد بخواهد. من از قبول توقعات سنجابی سرباز زدم و در حالی که شرایط روز به روز دشوارتر میشد، در جستوجوی راه حل دیگری برآمدم.» [پاسخ به تاریخ ص ۲۶۷]
اگر شاه به گفتهی خود از قبول «توقعات سنجابی» سر باز زد از آن سوی، نیروهای مخالف رژیم هم، سنجابی را از پذیرش نخستوزیری شاه برحذر میداشتند. بسیاری از اعضای جبههی ملی از جمله حاج محمد شانهچی مخالف هرگونه مصالحه با شاه بودند. شانهچی میگوید: «من خودم با چند نفر از دوستان به دکتر سنجابی گفتیم که مسلما این کار را قبول نکن که نمیتوانی هیچ کار بکنی. با این عصیانی که مردم کردهاند و با این ناراحتی که مردم دارند و اگر شما قبول کنی هیچ کاری نمیتوانی بکنی. بدنام میشوی. دکتر سنجابی دو مرتبه با شاه ملاقات کرد و قبول هم نکرد. بعد رفته بود سراغ آقای دکتر صدیقی، که من یادم است سه مرتبه من خودم به اتفاق چند تن از دوستان خدمت آقای صدیقی رفتیم. گفتم آقا این کار را نکن و دکتر صدیقی مصمم بود نخستوزیری را قبول کند به شرط آن که شاه در مملکت بماند و ایشان نخستوزیر باشد و اختیارات تامه به ایشان بدهد و در حقیقت نخستوزیر مشروطه بشه و شاه هیچکاره و ما بر حذر داشتیم.» انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. تنظیم عبدالرضا هوشنگ انصاری ص ۲۹۶
بیاعتمادی شانهچی نظیر بیاعتمادی مهندس بازرگان، علی امینی و دیگر سیاستمداران و فعالینی بود که طی سالها فعالیت، شاه را آزموده بودند و چنین درک و دریافتی از روش او داشتند. شانهچی میافزاید: «ما میگفتیم در شرایط کنونی اگر شما نخستوزیر بشوید در حقیقت یک افعی زخم خورده را شفا دادهاید، فعلا یک مقدار آرامش پیدا میکند و بعد که آرامش پیدا کرد، دوباره التیام پیدا میکند و دو مرنبه زهرش را خواهد زد و این کار را نکنید و یادم هست که شب آخری را که خدمت آقای صدیقی بودیم، داریوش فروهر هم بود. فوقالعاده عصبانی شد و کلاهش را به زمین زد و ناراحت شد و گریه کرد که آقا نکنید، که ما هم گفتیم آقا این کار را نکنید که صلاح نیست.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. خاطرات حاج محمد شانهچی ص ۲۹۷]
نخستوزیری شاپور بختیار
شاه مینویسد: «... در این هنگام بود که شاپور بختیار، یکی از اعضای جبههی ملی به وسیلهی سپهبد مقدم، ریٔیس ساواک از من تقاضای ملاقات کرد. من قبلا به وسیلهی جمشید آموزگار نخستوزیر سابق تماسی با بختیار داشتم و همچنان به کوشش خود برای تشکیل یک دولت ایٔتلافی ادامه میدادم. در این اواخر در حالی که سنجابی همچنان به اظهارات تحریکآمیز خود ادامه میداد شاپور بختیار روشی معتدلتر داشت و تقریبا سکوت کرده بود. در نتیجه شاپور بختیار را به حضور پذیرفتم. و اگر اشتباه نکنم سپهبد مقدم شخصا وی را شبانه و در خارج از ساعات متعارف ملاقات، به کاخ نیاوران هدایت کرد. بختیار در این ملاقات مکررا نسبت به مقام سلطنت اظهار وفاداری کرد و کوشید به من ثابت کند که تنها کسی است که میتواند در دوران دشوار دولت را تشکیل دهد. او میگفت مایل است تمام ترتیبات مندرج در قانون اساسی را رعایت کند بدین معنی که قبل از مسافرت من به خارج از کشور به عنوان تعطیلات، یک شورای نیابت سلطنت تشکیل دهد و از دو مجلس رای اعتماد بگیرد. این شرایط برای من قابل قبول بود. بختیار با دشواری کابینهی خود را تشکیل داد و از مجلس رای اعتماد گرفت. اما فرصت نیافت برنامهی خود را که برای خبرنگاران وسایل ارتباط جمعی شرح داده بود به مرحله اجرا درآورد. جالب آنکه از همان روز نخست دوستان سیاسیش در جبههی ملی برای سقوط او کوشیدند. عجیب این است که در این هنگام کسی در پی بازگشت آرامش و تجدید فعالیت اقتصادی نبود و تنها مسیٔله مورد علاقهی رهبران کشور سرنوشت پادشاه بود. بعضی از اطرافیان به منظور آرامسازی محیط، به من توصیه میکردند چند هفتهای از ایران دور شوم. فرماندههان ارتش از من میخواستند در کشور باقی بمانم تا نیروهای مسلح از هم پاشیده نشوند.» [پاسخ به تاریخ ص ۲۶۸ و ۲۶۹]
شاپور بختیار هم در خاطرات خود بدون اشاره به مقدمات و چگونگی تماسهای قبلی خود میگوید: «همینطور اوضاع مرتب خراب و خرابتر میشد. آقای ازهاری سکته کرده بود. دیدم که یک روزی مقدم به من تلفن کرد که آقای دکتر شما مایل به شرفیابی به حضور اعلیحضرت نیستید؟ گفتم که تیمسار من اولا جنابعالی را ندیدهام و در مرحلهی دوم میدانم شغلتان چیست و درجهتان چیست.
اما به من مرحوم دکتر مصدق نصیحتی کرده، یعنی به همهی ما که شاه مملکت حق دارد هر کسی را بخواهد احضار کند. یعنی اگر که دیدید میخواهد با شما مشورت کند، و شما بگویید که آقا بنده نمیکنم این کار را این صحیح نیست. خودتان نگویید که میخواهم بیام شرفیاب شوم. خیال میکنند که میخواهید بیایید یک مقام یا پستی و چیزی بگیرید. ولی اگر او خواست میتوانید بروید. این را به او گفتم و گفت نه اجازه بدهید خدمتتان بیایم. در خدمتتان برویم پیش شاه. گفتم نه. خانه ایشان با من هشتصدمتر فاصله دارد. اصلا پیاده میروم. هیچ لزومی ندارد. بعد شوخی با او کردم، گفتم، رضاشاه پیاده به منزل فروغی رفت، خوب من هم پیاده به منزل محمدرضاشاه میروم. اشکالی ندارد.»
کنایه شاپور بختیار به سوم شهریور ۱۳۲۰ شمسی است که رضاشاه برای استعفای خود و حفظ سلطنت برای جانشینش، به فروغی- نخستوزیر پیشین و مغضوب رضاشاه- متوسل شد.
بختیار ادامه میدهد و میگوید: «این مسیٔله باز مسکوت ماند تا اینکه دوباره آقای مقدم تلفن کرد که اعلیحضرت مایل است شما را ملاقات کنند و شاید هم تنها نباشید. گفت بنده بیایم و با هم برویم شرفیاب شویم. گفتم نه من خودم را دعوت کردهاند، میروم، هیچ اشکالی ندارد... تلفن زنگ زد دیدم که بدرهای که ریٔیس گارد بود گفت بنده با یکی دو تا اتومبیل اسکورت خدمتتان میآیم. آمدم و بدرهای میراند و بنده هم پهلوی بدرهای نشسته بودم و رفتیم و به کاخ و من وقتی بالا میرفتم، قبل از من دکتر صدیقی و آقای انتظام و امینی هم آنجا بودند که مورد مشورت قرار گرفته بودند. یعنی اول نظر شاه شاید این بود که صدیقی را نخستوزیر بکند، مشورت کرده بود با ارتشیها و ارتشیها بودند که بیشتر از همه تمایلشان را نسبت به من گفته بودند. گفته بودند این یک آدم شجاعی است از میدان بیرون نمیرود و خیلی رک و لر و یک دنده است و از این چیزها.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. مصاحبه با شاپور بختیار ص ۳۰۶ و ۳۰۷]
دکتر کریم سنجابی در بازگویی خاطرات خود از جریان نخستوزیری بختیار میگوید، بختیار در گفتوگو با رهبران جبههی ملی موضوع ملاقات خود با شاه را نه مسیٔله خود بلکه چگونگی تشکیل حکومت جبهه ملی عنوان میکرده است. دکتر سنجابی میگوید: «... یک روز آقای بختیار به من تلفن کرد، گفت مطلب مهمی است که باید با شما در میان بگذارم... بختیار گفت که دیشب شاه مرا خواسته و راجع به حکومت جبههی ملی صحبت کرده که به چه ترتیب حکومت جبههی ملی تشکیل شود. من به اعلیحضرت عرض کردم، شرایطش – این حرفی بود که بختیار میزد- گفت من به اعلیحضرت عرض کردم شرایط همان است که دکتر سنجابی خدمت شما گفتهاند. گفت شاه گفته است که «دکتر سنجابی به من پیشنهاد کرد که من از ایران خارج شوم. در آن موقع من صلاح ندیدم ولی اکنون فکر میکنم که برای معالجه و استراحت خودم یک مدتی به خارج بروم و دیگر رفع آن اشکال شده است. بنابراین حکومت جبههی ملی میتواند تشکیل شود.» بختیار پرسید چه باید جواب داد. یک کلام راجع به اینکه دربارهی نخستوزیری خود ایشان صحبت شده است ذکر نکردند. گفتم حالا که اشکال از طرف شاه رفع شد باید اشکال را از طرف آقای خمینی رفع کنیم که راه تغییر و تبدیل به صورت یک تعدیل و آرامش صورت گیرد. باید با آقای خمینی فورا صحبت کنیم. و هر چه زودتر من و یک نفر دیگر برویم به پاریس و با آقای خمینی فورا صحبت کنیم. همه تصدیق کردند حتا بختیار و من حتا به بختیار گفتم که به آن شخصی که واسطه بوده و شما را پیش شاه برده است بگویید که به اعلیحضرت بگوید که خودشان شخصا مرا بخواهند که شخصا با ایشان صحبت کنم.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبیسی. مصاحبه با دکتر کریم سنجابی ص۳۰۷ و ۳۰۸]
دکتر سنجابی در ادامهی خاطرات خود به خبر نخستوزیری بختیار اشاره میکند. مسیٔلهای که در سخنان شاپور بختیار نبوده و رهبران جبههی ملی نیز انتظار آن را نداشتهاند. واکنش جبههی ملی در برابر این موقعیت، تصمیم به اخراج شاپور بختیار از جبههی ملی بود: «من ظهر به منزل برگشتم. از خبرگزاری فرانسه به من خبر دادند که صحبت این ملاقات شاه با بختیار چیست؟ گفتم که حکومت دکتر بختیار نیست، صحبت جبههی ملی است، آن هم صحبتی است که به جایی نرسیده... گفت آقا چه میفرمایید. خبر حکومت دکتر بختیار انتشار پیدا کرده است. من به بختیار تلفن کردم گفتم آقا چه میگویند، اینها صحبت از حکومت شما میکنند. گفت خوب چه اشکالی دارد. گفتم اشکالی ندارد که تو باشی یا نباشی اشکال این است که تا زمینهی این کار فراهم نشود یک عمل غلط زیانبخشی خواهد بود برای مملکت، و برای انقلاب و همهی ما را نابود میکند. گفت فردا صبح دوباره در همان محل همدیگر را ملاقات میکنیم. فردا صبح دوباره در منزل آقای حقشناس آمدند. همه اشخاص رو به او کردند و به او گفتند که تو دیروز دروغ گفتی، تو دیروز گفتی که حکومت جبههی ملی، صحبت این بود فلان کس باشد و بعد صحبت این بود که به پاریس برویم، در پاریس صحبت کنیم و بعد رفقا به او گفتند با این کیفیت شما نهضت و جبههی ملی را به رسوایی و شکست میبری و مخصوصا زیرکزاده بلند شد و خطاب به او گفت که این یک عملی است که زیانش به همه میرسد. بختیار از اینکه همه به او اعتراض کردند و هیچ کس با او موافق نبود، در را به هم زد و رفت بیرون و گفت این کاری است که من کردهام و میکنم. این بود که ما دیگر از رفتن به پاریس و فلان و اینها منصرف شدیم و بلافاصله شورای عالی جبههی ملی را برای فردا من دعوت کردم که فردا همه به منزل من آمدند. تقریبا بالاتفاق، یعنی حتا یک رای مخالف ندادیم، بالاتفاق ایشان را از جبههی ملی اخراج کردیم.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. مصاحبه با دکتر کریم سنجابی. ص ۳۰۸ و ۳۰۹]
حاج محمد شانهچی در خاطرات خود از گفتوگوی خود با بختیار پس از پذیرش نخستوزیری از جانب او به این مسیٔله اشاره میکند که اختلاف جبههی ملی با بختیار جنبهی شخصی نداشت بلکه جنبهی اصولی داشت. او به دو نکتهی اساسی در خاطرات خود اشاره میکند. یکی اینکه قبول نخستوزیری به نفع «مار زخمخورده» یعنی شاه است و دیگر اینکه بختیار مردم را پشت سر خود ندارد و نمیتواندکاری انجام دهد: «به بختیار گفتم کار بدی کردی قبول کردی و نمیتوانی هیچ کاری پیش ببری جز اینکه این مار زخمخورده را سالم کنی. بهره را تو نمیبری، بهره را دشمن که از تو قویتر است میبرد. چون مردم اگر پشت سر تو بودند همه کار میتوانستی بکنی. الان مردم پشت سر تو نیستند. اگر آقای صدیقی و دکتر سنجابی هم میآمدند، مردم از پشت سرشان کنار میرفتند. چون مردم پشت سر تو نیستند کاری نمیتوانی بکنی. او میگفت من حرفم این است شماها بیایید و پشت سر من باشید تا من بتوانم کار کنم. گفتم ما نمیآییم، چون کار تو غلط است. چون اگر ما هم بیاییم مردم نمیآیند. چون مردم باید مملکت را اداره کنند، مردم نمیآیند. فرض کنیم صد یا دویست نفر رجال سیاسی هم دنبال تو آمدند، مردم وقتی نیامدند کاری نمیتوانی بکنی.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. خاطرات حاج محمد شانهچی. ص۳۱۰]
بختیار پس از معرفی کابینهی خود و گرفتن رای اعتماد از مجلس شورای ملی و سنا با اولین مسیٔلهی بزرگ پیش روی یعنی چگونگی توافق با آیتاله خمینی و جلب رضایت او روبهرو بود. پس از تماسهای مقدماتی و فعالیت واسطهها قرار شد بختیار به پاریس سفر کند و با آیتاله خمینی دیدار کند و توافق او را برای چگونگی پیشبرد امور و حل بحران به دست آورد. پاسپورتهای لازم، مخارج سفر و هواپیما آماده شده بود که نزدیکان و مشاوران آن زمان آیتاله خمینی او را از پذیرفتن و دیدار بختیار منصرف کردند.
بختیار در خاطرات خود میگوید فکر ملاقات با آیتاله خمینی از خود او بوده است: «این فکر شخص من بود. شبی همینطور میخوابیدم و بیدار بودم، گفتم اگر من خودم بروم بدون قید و شرط ایشان را ببینم و بگویم آقا حرف حساب شما چیست؟ من حاضرم با شما بنشینم و راجع به تمام مسایل مملکتم بحث بکنم... صبح تلفن کردم به بازرگان گفتم من یک چنین فکری دارم چون بازرگان هم موافق با چنین فکرهایی بود. چون خودش را مابین من و او در هچل میدید. گفت فکر خوبی است. حالا یک جوری این را بنویس. گفتم من یک نامه مینویسم، برای تو میخوانم و میدهم یک نفر بیاورد. اگر اصلاح هم خواستی بکنی بکن. در حدود ۱۰ سطر من نوشتم که حضرت آیتاله العظمی خمینی دامت افاضاته اینجانب که به سهم ناچیز خود سالها بر ضد استبداد و چه و چه و چه کردهام و در این حرکت عظیمی که ملت به سوی آزادی میخواهند بردارد، در مدت کوتاهی هم اینکارها را کردهام خیلی خیلی مایل هستم بدون قید و شرط، بدون سمت نخستوزیری، به عنوان یک ایرانی با حضرت آیتاله بنشینم و مسایل مملکت را بررسی کنیم. در صورتی که توافق بدون قید و شرط باشد بنده در ظرف ۲۴ ساعت به پاریس خواهم آمد و رفتم حتا پول از بانک هم دادم برایم گرفتند، پاسپورتم را هم درست کردم و در عرض دو ساعت، تمام اینها را آماده کردم. طیاره را هم آماده کردیم و بازرگان هم گفت من هم میآیم... [با بازرگان گفتوگو کردم] نامه را هم امضاء کردم و دادم و گفتم ببرند بدهند به آقای بهشتی که ریٔیس کمیسیونشان بود... بدین ترتیب ما نامه را نوشتیم دادیم آقای بهشتی شب بخواند. ما هم سبیلهایمان را تاب میدادیم که فردا میرویم... فکر میکردم آقای خمینی یا میگوید آره یا میگوید نه. اگر گفت بله و نشست با من صحبت کرد نصف کاریسمایش [جاذبهی معنوی] میرود و اگر این کار را نکرد به مردم ایران میگویم ببینید آدم میخواهد برود با او بنشیند حاضر به هیچ نیست. هیچ چیز سرش نمیشود.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. مصاحبه با شاپور بختیار. ص۳۵۰ و ۳۵۱]
به گفته بازرگان اعضای شورای انقلاب هم که به دستور خمینی و به طور سری در ایران تشکیل شده بود با سفر بختیار موافق بودهاند.
دکتر ابوالحسنبنیصدر در خاطرات خود میگوید که او آیتاله خمینی را از دیدار با شاپور بختیار منصرف کرده است. بنیصدر پیشنهاد دیگری داشته است و پیشنهاد خود را با عباسقلی بختیار از اعضای کابینه که به پاریس آمده بود در میان گذاشته است: «ایشان [شاپور بختیار] از نخستوزیری شاه استعفا کند، من با آقای خمینی صحبت میکنم به عنوان نخستوزیر انقلاب مشغول کارش بشود. گفت پیشنهاد خوبی است. گفتم شما بروید با آن طرف صحبت کنید. من هیچ قولی نمیدهم چون تصمیم را آقای خمینی میگیرد. رفتم پیش آقای خمینی. گفتم خوب اگر الان اوضاع در داخل و خارج، ارتش، غیر ارتش همه به هم بریزد به مصلحت است؟ گفت نه. گفتم خوب اگر این بختیار را راضی کنیم که از نخستوزیری شاه استعفا کند شما حاضرید او را نخستوزیر بکنید، به عنوان نخستوزیر انقلاب؟ فکری کرد و گفت بله، گفتم خوب فکر کنید اگر حاضرید من روی آن کار کنم. گفت نخیر حاضرم. گفتم قسم بخورید. گفت قسم احتیاج ندارد آقا. گفتم نه. این تصمیم سیاسی کلانی است، فردا هر چه پیش بیاید، این گردن من بنیصدر میافتد. میگویند این زیر سر بنیصدر بوده و بختیار را آورد و به خمینی تحمیل کرد و بعد هم بد است من بروم به او حرفی بزنم و یک قراری بشود و شما مجبور بشوید قرارتان را نقض کنید. قسم خورد، به قران قسم خورد که اگر بختیار استعفا کند از نخستوزیری شاه، ایشان حکم نخستوزیری آقای بختیار را بنویسد. من هم آمدم و آقای عباسقلی هم فردایش آمد. گفتم من آقای خمینی را راضی کردم و ایشان حاضر است بپذیرد نخستوزیری این آقا را به عنوان نخستوزیر انقلاب. گفت بله ایشان خودشان هم بیمیل نیست، مایل به این کار است و خیلی هم خوب میداند ولی ارتش زیر بار نرفته و گفته کودتا میکند. اگر اینطور بشود. گفتم شما که دیروز میگفتی که ارتشی در کار نیست و ایشان نخستوزیر است و آلت دست نیست حالا امروز آمدی و میگویی ارتش کودتا میکند، نه جانم من ارتش را بهتر از شما میشناسم. ارتشی در کار نیست کودتا بکند. به ایشان بگو آقاجان خام نشو، این آخرین فرصت توست. نپذیرفت. وقتی نپذیرفت بعد شب من آمدم خانه. ساعت نیم به نصف شب بود. دیدم روی کانال سه فرانسه یک خانمی دارد با آقای قطبزاده مصاحبه میکند و قطبزاده هم دارد میگوید که آقای بختیار به عنوان نخستوزیر به پاریس میآید. من فوری زنگ زدم به نوفل لوشاتو، احمد را به زحمت پیدا کردم. این احمد هم متخصص است که در مواقعی که نمیخواهد گم میشود. ایستادم تا پیدایش کردم. ده دقیقهای طول کشید. گفتم برو به بابات بگو مردم شما را به عنوان مرجع قبول کردهاند به عنوان سیاستباز قبول نکردهاند. اگر این آقا را به این ترتیب پذیرفتید، از این به بعد دیگر سیاستمدارید. او مانده و شما رفتهاید برای اینکه قبول کردید او نخستوزیر ایران است. فردا در این دنیا نمیتوانید بگویید که این آقا نخستوزیر نیست، پس او به عنوان نخستوزیر مانده، یک طرف باید برود و یک طرف بماند. او مانده و شما رفتهاید.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. خاطرات ابوالحسن بنی صدر. ص۳۵۲ و ۳۵۳]
بدین ترتیب سفر شاپور بختیار به پاریس و دیدار و گفتوگو و مصالحهی او با آیتاله خمینی، منتفی شد.
دومین مسیٔلهی اساسی دوران نخستوزیری بختیار، اعلامیهی بیطرفی ارتش بود که در واقع نشانهی پایان رسمی دولت بختیار بود. دولتی که هم از آغاز و در عمل توان ایستادگی در برابر امواج رو به گسترش انقلاب را نداشت.
آیتاله خمینی پس از ورود به ایران و استقبال بیسابقهای که از او شد، مهندس مهدی بازرگان را در ۱۵ بهمن ۵۷ به «نخستوزیری انقلاب» منصوب کرد. دو دولت در یک کشور. قدرت دوگانه. در یکسو دولت بختیار بدون پایگاه اجتماعی، از درون متزلزل و خواهان مذاکره و مصالحه با روحانیون و با مهندس مهدی بازرگان. در سوی دیگر «دولت» بازرگان با پشتیبانی میلیونی. امریکا و غرب نیز از رژیم حاکم دست شسته در پی راههای انتقال قدرت بودند. ژنرال هایزر امریکایی با هدف کنترل فرماندهان ارتش، جلوگیری از فروپاشی ارتش و تغییر و تحول آرام قدرت وارد ایران شده بود. فرماندهی واقعی ارتش شاهنشاهی این ژنرال امریکایی بود. به دنبال درگیری همافران و نیروهای گارد شاهنشاهی، شورش تودهای تهران و شهرستانها را به هیجان انقلاب کشاند. دستور بختیار برای بمباران منطقهی تسلیحاتی در مسلسلسازی از طرف فرماندهان نادیده گرفته شد. بختیار در کتاب «سی و هفت روز پس از سی و هفت سال» میگوید: «... امروز من اطمینان دارم که بدرهای میخواست دستور را اجرا کند اما ربیعی به علت اینکه خودش نیروی هوایی را داشت و ژنرال آمریکایی که آنجا بود گفته بود دست نگاهدارید کار به یک صورت دیگری ممکن است در بیاید به این علت استنکاف کرد... و در این ماجرا مسلما قرهباغی هم که از هویزر و از فردوست مخصوصا دستور میگرفت نقش خودش را بازی میکرد. به طوری که وقتی ساعت ۳ بعد از نصف شب من از ستاد کل پرسیدم این طرح اجرا شد یا نه گفتند به اشکال برخورده و من به قرهباغی گفتم شما فردا ساعت ۹ صبح در دفتر من باشید تا یک طرح دیگری اجرا کنیم. این طرح که عرض کردم خیلی ساده بود که نگذارند اسلحه دست مردم بیفتد...» [سی و هفت روز پس از سی هفت سال. ص ۵۶]
ارتشبد عباس قرهباغی دربارهی وضعیت ارتش و اعلان بیطرفی میگوید: «... صبح سپهبد صانعی تلفن زد از نیروی زمینی و گفت من به علت اینکه زیر دست تیمسار بودم و ارادت به تیمسار دارم خواستم به تیمسار عرض کنم که با توجه به مذاکراتی که دیشب تا صبح ما در نیروی زمینی مشغول بودیم و وضعیت را بررسی کردیم به تیمسار عرض کنم که تیمسار روی نیروی زمینی حساب نفرمایند. گفتم نفهمیدم. من اگر روی نیروی زمینی حساب نکنم پس روی چی حساب کنم. گفت همین است که هست. گفتم خیلی جای تاسف است. گفت کاملا صحیح است. گفتم که پس بهترین راه این است تمام فرماندهان را احضار کنید بیایند شورای فرماندهان تشکیل بدهیم تا بفهمیم که قضیه از چه قرار است. در آن جلسه تک تک فرماندهان هر کدام وضعیت خودشان را تشریح کردند. نیروی زمینی گفت که از دست من کاری ساخته نیست. نیروی هوایی گفت من کاری نمیتوانم بکنم، همافران آنجا هستند نمیتوانم از عهدهشان بربیایم.... در بحثهای مفصلی که آنجا شد یک عده از افسرها طرفدار این بودند که باید اعلان همبستگی بشود و یک عده طرفدار اعلان بیطرفی. در این موقع من گفتم که در نظر داشته باشید که اعلیحضرت فرمودهاند که ما باید ارتش را حفظ کنیم، ارتش برای حفظ استقلال کشور ضروری است... دو مرتبه بحثها ادامه پیدا کرد. آن عدهی قلیلی که طرفدار اعلان همبستگی بودند آنها هم طرفدار اعلان بیطرفی شدند... آقایان گفتند که زودتر این ابلاغ بشود. من به مسیٔول روابط عمومی ستاد بزرگ، دستور دادم که شما با رادیو تماس بگیرید، من در همینجا با نخستوزیر صحبت میکنم. من تلفن کردم به نخستوزیر [بختیار] که آقای نخستوزیر شورای فرماندهان بالاخره به این نتیجه رسیدهاند که اعلان بیطرفی بکنند. سپهبد وفا تلفن کرد که تیمسار الان رادیو بیطرفی ارتش را اعلام کرد. ساعت یک و ربع بود.» [انقلاب ایران به روایت رادیو بیبی سی. خاطرات ارتشبد عباس قرهباغی. ص۳۸۱ و ۳۸۲]
به این ترتیب ارتش شاهنشاهی فرو پاشید. بختیار که قرار بود در منزل مهندس جفرودی با بازرگان و فرماندهان ارتش دیدار و مذاکره و مصالحه کند، به جای منزل جفرودی به مخفیگاه رفت.
به راستی چگونه شاه به فکر نخستوزیری شاپور بختیار افتاد؟ تماسهای مقدماتی چگونه بودهاند؟ چه کسانی نقش داشتهاند؟ نقش فرح پهلوی، انگیزهها و اهداف او در این میان چه بودهاند؟
روایت دکتر هوشنگ نهاوندی، پردههای دیگری را کنار میزند و ناگفتههایی از نقش فرح پهلوی را باز میگوید. کتاب دکتر هوشنگ نهاوندی به نام «آخرین روزها» منتشره در پایٔیز ۱۳۸۳ شمسی و ۲۶ سال پس از انقلاب، برای نخستین بار جزیٔیات بسیاری را پیش روی خواننده میگذارد. گوشههایی از روایت دکتر هوشنگ نهاوندی از رایزنیها و تلاشها برای نخستوزیری شاپور بختیار را با هم میخوانیم. دکتر نهاوندی ضمن شرح چگونگی استعفای جمشید آموزگار و مقدمات نخستوزیری شریفامامی، برای اولینبار به نقش فرح پهلوی و تماس او با شاپور بختیار اشاره میکند. مینویسد: «احتمالا از همان زمان، تلاشهای شخصی شهبانو برای یافتن راهحلهایی برای بیرون آمدن از بحران آغاز شد. نمیدانم آیا شاه از این تلاشها با خبر بود یا نه. همچنین به درستی نمیدانم آیا او میدانست که شهبانو چند روز بعد محرمانه «شاپور بختیار» را ملاقات کرد تا فراگردی را آغاز کند که در پایان دسامبر به برگزیدن «بختیار» به نخستوزیری انجامید.» [آخرین روزها، پایان سلطنت و در گذشت شاه ص ۱۵۴]
دکتر نهاوندی سپس و در صفحات میانی کتاب مینویسد: «پنجشنبه ۲ نوامبر ساعت هفت و نیم شب، به علت درد ستون فقرات در تخت خوابیده بودم که شهبانو تلفن کرد و گفت «اعیحضرت در کنار مناند و به گفتوگوهایمان گوش میدهند. بنابه آخرین گزارشها هواداران «خمینی» خیال دارند روز سهشنبه هفتم نوامبر، در تهران شورش بزرگی به راه اندازند. آنان خواهند کوشید سینماها را به آتش بکشند، بانکها را غارت کنند و پیرامون دانشگاه، کشتاری بهراه اندازند. آنان با این کارها میخواهند موقعیتی به کلی انقلابی به وجود بیاورند... بنابر این پیش از سهشنبهی آینده باید دولتی که مورد اعتماد مخالفان باشد تشکیل شود تا بتوان از لحاظ سیاسی این دسیسه را خنثا کرد.» فرح افزود: «میتوانید به رهبران اپوزیسیون تلفن کنید و از آنان بخواهید یک دولت وحدت ملی تشکیل دهند.» [آخرین روزها. ص ۵۰-۲۴۹]
نهاوندی توضیح میدهد که در تماسهای مختلف با شاپور بختیار هم تماس گرفته و شاپور بختیار از ملاقات با او طفره رفته و گفته است: «وقت زیاد است. او [شاه] بیست و پنج سال صبر کرد بگذار چند روز دیگر هم انتظار بکشد.» نهاوندی میافزاید: «بعدها دریافتم که در حقیقت او [شاپور بختیار] از ماه سپتامبر با شهبانو در گفتوگو بوده است. شاید گمان داشت راهی که شهبانو در پیش گرفته، با موافقت شاه بوده است و درک نمیکرد که پس چرا او مرا پیامآور خود کرده است. و اما شهبانو، احتمالا هنگامی که به من تلفن کرد، کاری را انجام میداد که شوهرش از او خواسته بود، بیآنکه نزد او [شاه] اعتراف کند که خودش نیز تصمیماتی گرفته و کارهایی کرده است. روش او [شهبانو] دوجانبه بود.» [آخرین روزها. ص۲۵۱]
دکتر نهاوندی توضیح میدهد که پس از شکست راهحل «صدیقی» شاه به «مظفر بقایی» روی آورد. بقایی با شاه ملاقات میکند و سپس در اواخر دسامبر جلسهای بسیار پنهانی در منزل شیروانی نمایندهی مجلس، با شرکت اردشیر زاهدی، شیروانی، سپهبد ربیعی فرمانده نیروی هوایی و دکتر بقایی برگزار میشود. طرح بقایی این بود که «شاه پایتخت را ترک کند ولی در پایگاه وحدتی که پایگاهی بسیار مجهز بود بماند.» بقایی «میخواست از مجلسین تقاضای اختیارات کامل کند، سپس دو مجلس را منحل کند تا بتواند پس از بازگشت آرامش، انتخاباتی آزاد و شبههناپذیر را در دیرترین مهلتی که قانون اساسی میدهد، یعنی شش ماه بعد برگزار کند. بر اساس مقررات حکومت نظامی و اختیارات کاملی که میداشت در نظر داشت چهار هزار نفر را بازداشت کند تا بدان ترتیب، تحریکات و آشوبگریها قاطعانه در هم شکسته شود سپس بیشتر بازداشت شدگان را اندک اندک آزاد کند. بقایی با خنده پرسیده بود: «میدانید نخستین کسی که باید دستگیر شود در فهرست من کیست؟ و خودش پاسخ داده بود: بهشتی که چند روز است وارد تهران شده و از مهمترین رهبران این بلواهاست». آن فهرست را چند مهرهی امنیتی مخالف سیاست «شل و ول» رژیم تهیه کرده بودند.» [آخرین روزها ص ۴-۲۹۲]
دکتر نهاوندی در ادامهی روایت خود میافزاید: «فردای آن روز شاپور بختیار به نخست وزیری برگزیده شد. شیروانی که اصلا درک نمیکرد چه میگذرد، به اردشیر زاهدی تلفن کرد و به او گفت ما که مسخرهی خاص و عام شدیم و زاهدی پاسخ داد شما که میدانید چه کسی مسیٔول این کار است و پس از معرفی بختیار به شاه دکتر بقایی به داریوش شیروانی تلفن کرد و از او خواست شخصا به نزد شهبانو برود و به ایشان عرض کند روی کار آمدن بختیار یعنی سقوط سلطنت پهلوی. دکتر شیروانی با تعجب جواب داد چرا نزد شهبانو؟ بقایی گفت: میگویم بروید نزد شهبانو و فقط همین جمله را از قول من بگویید و نه چیز دیگر. شیروانی بلافاصله وقت خواست و فردای آن بار یافت و پیام را تکرار کرد. شهبانو پاسخ داد: دیگران چیز دیگری میگویند. هرکس حرفی میزند.» [آخرین روزها ص ۳۱۵]
دکتر هوشنگ نهاوندی ریشههای خویشاوندی بختیار با فرح پهلوی را نشان میدهد و مینویسد: «اما شاپور بختیار، او، خواهرزادهی خانم لوییز قطبی (صمصام بختیاری) همسر دایی شهبانو بود. میگویند مادرش (مادر بختیار) که در جوانی فوت کرد شباهت بسیار به خواهر خود لوییز (خالهی شاپور بختیار) داشت. در تمام این سالها محمد علی قطبی مقاطعه کار ثروتمند و پر نفوذ که پس از فوت پدر شهبانو، هنگامی که او بیش از هفت سال نداشت، خواهرزادهی خود را چون پدری بزرگ کرده بود، حامی و پشتیبان بختیار بود. و بدین سان «رضا قطبی» و «فرح دیبا» که همسن بودند، با هم در کانون خانوادگی «محمد علی قطبی» پرورش یافتند. شهبانوی آیندهی ایران همواره «رضا قطبی» را چون برادری میپنداشت و دوست میداشت. به عبارت دیگر پسر خالهی بختیار، پسر دایی شهبانو و تقریبا برادر او بود و این روابط ظاهرا در آن روزهای بحرانی نقشی مهم داشت. به ویژه که گفته میشود خانم لوییز صمصام بختیاری هم در شاپور بختیار و هم در شهبانو فرح نفوذ بسیار داشت که حتا بعد از جدایی محمد علی قطبی از او در روزهای انقلاب،... همچنان ادامه داشت... نخستین دیدار در سپتامبر ۱۹۷۸ در ویلای قطبی در شمال تهران (دروس) انجام گرفت. نوشتهاند که این دیدار شش ساعت به درازا کشید. صاحبخانه بعدها گواهی داد که خانه را شش ساعت از پیشخدمتها تهی کردند. اما گفتوگوها کوتاهتر بود و دو ساعت و نیم ادامه داشت. ظاهرا سپس شهبانو رفت و خانم لویٔیز قطبی که در خانه مانده بود گفتوگویی درازتر با خواهر زادهی خود (شاپور بختیار) داشت. دست کم یک دیدار دیگر، چند روز بعد صورت گرفت. آیا این دیدارها بدون آگاهی شاه انجام شد. میتوان چنین پنداشت...» [آخرین روزها صص ۲-۳۰۱]
نهاوندی در فرازهای بعدی میافزاید: «میشود مطمیٔن بود که شاه از دیدارهای شهبانو و «بختیار» خبر نداشته است. به هر حال دیدارکنندگان از یکدیگر خوششان آمد. بختیار که از آن پس همواره مدعی بود که «شاه را بیرون رانده» و به خود میبالید، از شهبانو به گونهای دیگر سخن میگفت و پیرامون «نظرات آزادیخواهانه و پیشرو» و «دلبستگی او به شعرهای فرانسوی» سخن پراکنی میکرد. شهبانو حتی کتابی از «پلالوار» هم به او هدیه داده بود که بختیار در خاطراتش به آن اشاره میکند.» [آخرین روزها صص ۳-۳۰۲]
اما سرانجام انگیزه و هدف سیاسی فرح پهلوی و اطرافیان او از ارتباط با بختیار و پیش کشیدن نخستوزیری او چه بوده است؟ روایت دکتر نهاوندی در اینباره چنین است:
«از آنزمان، یعنی بعد از سپتامبر ۱۹۸۷، که شاه در تکاپوی رویارویی با بحران هر دم فزاینده بود، گروه کوچک دوستان شهبانو آغاز به طرح موضوع «پادشاهی سوسیال دمکرات» به عنوان تنها راه حل آن بحران کردند. و همزمان و در لفافهی نام «Cousin» (به فرانسه یعنی پسرخاله) را به میان آوردند. بدینترتیب بود که «شاپور بختیار» را بهسان «مرد سرنوشتساز» که نظامی تازه را برقرار خواهد کرد، جا انداختند. «پسرخاله» هم همهجا خود را یک سوسیال دمکرات معرفی میکرد.
آیا این دسیسهای بود علیه شاه یا برای شاه؟ دریافتنش آسان نیست. هر چه بود، بازیای بود موازی کوششهای شاه که از سوی تنی چند از اشخاص سطحی که هیچگونه آگاهی از واقعیتهای اجتماعی و سیاسی کشور نداشتند، انجام میشد. کسانی که در بازی تقلب میکردند، به گونهای فزاینده موجب هدر شدن تواناییهایی میشدند، و در نتیجه به هنگامی که نظام بیش از هر زمان دیگر نیازمند همبستگی و استحکام بود، آن را به ضعف و تزلزل کشاندند.» [آخرین روزها ص ۳۰۳]
فرح پهلوی چه میگوید و چه چیزهایی نمیگوید؟
فرح پهلوی در کتاب خاطرات خود مینویسد، اویسی و مقدم در ملاقات با او از «وخامت اوضاع» و خطر «حمله انقلابیون به کاخ سلطنتی» صحبت میکنند و شاپور بختیار را برای نخست وزیری پیشنهاد میکنند و چون بختیار برای «نخستین ملاقات» حاضر نبوده است به کاخ برود فرح با موافقت شاه، با بختیار دیدار میکند.
فرح پهلوی مینویسد: «... چنین به نظر میرسید بختیار برای نخستین ملاقات حاضر نبود به کاخ بیاید. بنابراین من به همسرم پیشنهاد کردم او را در منزل همسر دایییم، لویٔیز قطبی که با بختیار خویشاوندی داشت ملاقات کنم. پادشاه با پیشنهاد من موافقت کرد و من با بختیار ملاقات کردم. من او را نمیشناختم و از همان ابتدا دربارهی نبود آزادی و وجود ارتشاء صحبت کرد. من یادآور شدم که کشور، در خطر است. او به اطلاع من رساند که یکی از شرایط قبولی این سمت، آزاد کردن کریم سنجابی، یکی از رهبران جبههی ملی و دوست اوست. من نتایج گفتگوهایمان را به آگاهی پادشاه رساندم و او امر به آزادی کریم سنجابی داد و نخستین ابتکار سنجابی، قبل از حرکت به سوی نوفللوشاتو مدح خمینی بود. چون این مشکل حل شده بود، بختیار به کاخ آمد.» [فرح پهلوی. کهن دیارا. ص ۲- ۲۸۱]
این عبارت کوتاه تمام آن چیزی است که فرح پهلوی از گفتگوهای طولانی با شاپور بختیار نقل میکند.
فرح پهلوی در بخش دیگری از خاطرات خود، با اشاره به رویدادهای پس از انقلاب و اقامت شاه در مکزیک، به تماس تلفنی شاپور بختیار با آنان اشاره میکند و میگوید که شاه حاضر به صحبت با بختیار نشد: «شاپور بختیار از پاریس با ما تماس گرفت. بنابراین توانسته بود صحیح و سالم از ایران خارج شود. او هنگامیکه ما سر میز غذا بودیم تلفن کرد. پادشاه حاضر نشد با وی صحبت کند. پرسیدم: «میخواهی من با او حرف بزنم» او در جواب گفت «اگر مایلی». نخست وزیر سابق گفت که خیال دارد از آن پس علیه روحانیونی که مملکت را متصرف شدهاند مبارزه کند و از من خواست مراتب احترام او را با پادشاه برسانم.» [فرح پهلوی. کهن دیارا. ص ۳۱۱]
موضوع دیگری که فرح پهلوی باز هم به کوتاهی و ناروشنی به آن میپردازد موضوع طرح خاش و اقدامات فرماندهان ارتش است. مینویسد: «بعضی از افسران از جمله تیمساران بدرهای و خسروداد، پیشنهاد کردند تا آرام شدن وضع پادشاه در جزیره کیش اقامت کند و آمادگی خود را برای هرگونه جانفشانی، در صورت لزوم اعلام کردند. عدهای از نمایندگان مجلس هم که به ملاقات من آمده بودند همین اعتقاد را داشتند.» [فرح پهلوی. کهن دیارا. ص ۲۸۳]
فرح پهلوی به دیدار و گفتوگوهای خود با دکتر مظفر بقایی کرمانی هیچ اشارهای نمیکند. شاید اشارهی او به «عدهای از نمایندگان مجلس» آن هم در ضمن پیشنهاد «تیمساران بدرهای و خسروداد»، به همین موضوع برگردد.
هوشنگ نهاوندی در کتاب آخرین روزها به گستردگی و با جزیٔیات بسیار از نقش فرح پهلوی و «حلقه تشنگان شرایط تازه» سخن میگوید. نهاوندی دربارهی «حلقه کوچک پیرامونیان شهبانو» مینویسد: «برای این گروه که دیگر نفرت خود را از شاه (که همه چیز را مدیون او بودند) پنهان نمیکرد، بختیار وسیلهای برای دستیابی به قدرت سیاسی و انتقامگیری از شاه بود.» نهاوندی دربارهی نقش خود فرح پهلوی مینویسد: «سپس شهبانو، که نگران حفظ تاج و تخت برای پسرش بود و آن را در برابر دیگران آشکارا اظهار میکرد. او تنها کسی بود که از بیماری همسرش آگاه بود و او را از نظر جسمی در لبهی پرتگاه میدید. بنابراین بر آن بود که پادشاهی را نجات دهد و احتمالا با پشتیبانی «حلقه»ای از تشنگان شرایطی تازه، از چند سال قدرت و حکومت بهره گیرد. این بازی، اگر مردی در حد نهایت قدرت و فداکاری در کنار شهبانو بود، با پشتیبانی بیچون و چرای ارتش و دست کم بخشی از روحانیت ممکن بود به پیروزی انجامد اما در هر حال، و به دلیل نداشتن تحلیلی درست از اوضاع، شهبانو، «بختیار» را جلوی صحنه انداخت.» [هوشنگ نهاوندی. آخرین روزها. ص ۳۰۶]
آن «مرد در نهایت قدرت» و در پیوند و ارتباط با ارتش و «روحانیون عالیمقام» را در چهرهی خود نهاوندی و در صفحات کتاب پر حجم او میتوان بازشناخت. فرح پهلوی در پاسخ گفتههای نهاوندی دربارهی نقش «شهبانو» و «حلقه پیرامونیان» هیچ نمیگوید. فرح پهلوی در کتاب ۴۰۰ صفحهای خود در اشارهای کوتاه به نهاوندی و در ظاهر تایٔید او، کنایهای میزند به «علاقهمندی» او به نخستوزیر شدن و از ترجیح شریف امامی بر او توسط شاه سخن میگوید: «انتصاب نخست وزیر جدید، فکر پادشاه را به خود مشغول کرده بود و در اینباره با من مشورت کرد. نخست وزیر جدید باید مردی اهل عمل، متجدد و بردبار باشد و دارای سجایای اخلاقی. من هوشنگ نهاوندی ریٔیس سابق دفترم را پیشنهاد کردم. او تحصیلاتش را در فرانسه در رشته اقتصاد به پایان رسانده بود و مرد تصمیم بود. نهاوندی که قبلا ریاست دانشگاه را بر عهده داشت، در میان روشنفکران دوستان بسیار داشت و بالاخره شنیده بودم بسیار علاقمند است که نخستوزیر شود. پادشاه جعفر شریف امامی را به او ترجیح داد...» [فرح پهلوی. کهن دیارا. ص ۲۷۲]
روایت بقایی
دکتر بقایی در روایت خود از روزهای پیش از انقلاب و دیدار نخست با شاه میگوید پس از حادثه حملهی ساواک به مسجد کرمان «عکسهایی از این جریان برای من رسیده بود و یک جایی صحبت شد گفتم اگر فرصتی میشد که من این عکسها را به شاه نشان بدهم خیلی خوب بود. نه اینکه من تقاضایی کرده باشم. همینطور صحبت. چند روز بعد از دربار احضار شدیم. احضار شدیم و رفتم کاخ صاحبقرانیه»
در این روایت روشن نیست در چه زمانی و با چه کسانی صحبت شده است و چه مقامی از طرف دربار، بقایی را به دربار دعوت کرده است. از این مهمتر بقایی میگوید: «جزیٔیات صحبتهایمان یادم نیست» و در توضیح میگوید: «بله بعد رفتم و این عکسها را هم برده بودم و متاسفانه جزیٔیات این ملاقاتها و اینها را چون وقتی برگشتم برای آن هییٔت مشاورینم که تعدادی از هییٔت اجراییه حزب (حزب زحمتکشان ایران) بودند چیز کردم نوار هم گذاشتیم، حالا نمیدانم نوار را من دکمهاش را نزده بودم یا این پاک شده نگرفته، خلاصه نوار را پشتش نوشتم که ملاقات با شاه و شهبانو. ولی همین اخیرا که گذاشتم دیدم نوار سفید است. بله جزیٔیات صحبتهایمان یادم نیست.... یک مقداری راجع به اوضاع روز صحبت کردیم که میگویم متاسفانه هیچ چیزی به خاطرم نمانده.»
بقایی ادامه میدهد و میگوید: «بعد صحبت کرمان را پیش کشیدم و این عکسها را نشان دادم و این عملی که انجام شده و این چیزها. شاه گفت که «شریف امامی این موضوع را تعقیب میکند.» نمیدانم فلان. گفتم «شریف امامی هیچ غلطی نمیتواند بکند... این هم از دهانم پرید». بقایی دربارهی وضعیت و روحیات شاه و مسیٔلهی پیشنهاد نخستوزیری میگوید: «شاه هم خیلی به اصطلاح بیحال بود. نشسته بود و همینطور، یک نگاه بیمقی داشت. و معمولا هم هیچ حرف نمیزد گاهی یک جمله چیز میکرد. و از مجموع صحبتها به اصطلاح مثل اینکه مجال میداد که من پیشنهاد نخستوزیری بکنم... نه اینکه چیزی بگوید ولی از صحبتها. ما هم همینطور صحبت میکردیم چیزی تحویل نمیگرفتیم. بعد از این صحبتها گفت: «خوب به نظر شما کی میتواند این اوضاع را در دست بگیرد و چیز کند؟» گفتم: «یک کسی که قدرت قوامالسلطنه را داشته باشد.» اینجا تنها جایی بود که چشمهای شاه برق زد و گوشهایش به اصطلاح سیخ شد»... بله این ملاقات اول ما بود. الان تاریخش از روی وقایع معلوم است. موقعی که ازهاری استعفا داده بود و آن ملاقات را مقدم با سنجابی با شاه چیز کرده بود ترتیب داده بود و بعد ملاقات با دکتر صدیقی.»
دکتر بقایی دربارهی ملاقات دوم خود با شاه میگوید: «این دفعهی دوم اولا شاه صورتش را نمیدانم با چی چرب کرده بود چرب چیلی، یعنی به طوری که من هر آن انتظار داشتم یک قطره روغن بچکد روی کراواتش... و تمام صحبتها به اینجا میبایست منتهی بشود که من بگویم که من حاضرم بیایم.. نخستوزیر بشوم ولی من چنین کاری نمیتوانستم بکنم برای اینکه اگر این حرف را میزدم دیگر شرط نمیتوانستم بگذارم که من حاضرم به این شرط نخستوزیر بشوم در صورتی که او پیشنهاد میکرد که بیا نخستوزیر بشو من میتوانستم بگویم به این شرط میتوانم بشوم... به این جهت من هیچ پیشنهادی نکردم.»
مصاحبه کننده از بقایی میپرسد: «ایشان [شاه] صراحتا پیشنهاد نخستوزیری نکرد؟» و بقایی در پاسخ میگوید: «نه، نه، نه ولی صحبتها طوری بود که به آن جهت منتهی میشد که من پیشنهاد بکنم.»
بقایی ادامه میدهد و میگوید: «این گذشت و بعد صحبت نخستوزیری بختیار شد و بعد انوشیروانی وکیل مجلس این با دربار در ارتباط بود و این آمد و یک روز گفت که شهبانو میخواهد ترا ملاقات کند. من هم گفتم «خیلی خوشوقت میشوم.» بعد یکی دو روز بعد وقتی را ایشان تعیین کرده بودند که ساعت ده صبح من بروم به دفتر مخصوص ایشان. رفتیم و خیلی به اصطلاح با مهر و محبت و خیلی هم مودب.»
بقایی در اینجا، و در پاسخ مصاحبهکننده که میگوید در آنموقع ریٔیس دفتر فرح دکتر نصر یا دکتر نهاوندی بود و آیا اینها واسطه بودند؟ میگوید: «نخیر واسطه انوشیروانی بود» و «آن ریٔیس دفتر مخصوص یک سروانی بود که خیلی هم خوشگل بود و بعدها شنیدم که، اسمش یادم نمیآید، سر او بین شهبانو و اشرف مدتها کشمکش بوده». بقایی دربارهی محتوای گفتوگوها با فرح پهلوی میگوید: «هیچ یادم نمیآید. فقط میدانم که محتوایش این بود اولا تمام حرفهای مرا دربست میپذیرفت و چیزهایی را که من میگفتم اینطور مثلا باید بشود، اینطور باید میشد، میگفت «به خدا ما اینها را کرارا به اعلیحضرت گفتیم»... خلاصه، موقعی که حالا موقعی که به اصطلاح بختیار دارد میآید... موقعی که نزدیک خداحافظیمان بود شهبانو گفت: «شما راجع به بعد از شاپور بختیار چه میبینید؟» گفتم: «من برای شاپور بختیار بعدی نمیبینم.» این جملهی تاریخی را هم ما صادر کردیم بله.» [خاطرات دکتر مظفر بقایی کرمانی. حبیب لاجوردی. ژویٔن ۱۹۸۶]
و اما دربارهی اصلیترین موضوع یعنی ملاقات با زاهدی و ربیعی و طرح «خاش»، بقایی میگوید: «زاهدی خودش یک ملاقات از من خواست او یک ملاقات از من خواست که باز آن هم به وسیله همان انوشیروانی بود و در منزل انوشیروانی. رفتیم آنجا با زاهدی و سپهبد ربیعی و خود من نشستیم راجع به اوضاع صحبت کردیم. دیگر اوضاع خیلی وخیم شده بود.» بقایی میگوید در آن گفتوگو زاهدی پیشنهاد نخستوزیری بقایی را مطرح کرد اما نه به عنوان پیغام از طرف شاه بلکه به عنوان نظر خودش. بقایی میگوید: «زاهدی مطرح کرد که در این موقع شما باید بیایید و کارها را اصلاح کنید. گفتم که در صورتی که اعلیحضرت پیشنهاد مرا بپذیرند حاضرم که این کار را بکنم. گفت که خوب در آن صورت شما امکان موفقیت را چه اندازه میدانید؟ گفتم ده درصد امکان ابقاء شاه، بیست درصد امکان سلطنت ولیعهد، هفتاد درصد فتح خمینی.» بله این را به اردشیر زاهدی گفتم.»
مصاحبه کننده میپرسد: «این پیشنهادات شما چه بود که گفتید اگر پیشنهادات را قبول بکند نخستوزیری را میپذیرید؟» و بقایی پاسخ میدهد: «آنها را خود شاه میدانست، جلوگیری از سوء استفادههای اینها، تبعید اشرف، عدم دخالت در کارها... یعنی خلاصهاش اینکه شاه باید سلطنت کند نه حکومت.» مصاحبه کننده اظهار میکند: «صحبتهای سی سال پیش» و بقایی میگوید: «بله صحبتهای همیشه» و در پاسخ این سیٔوال اساسی که «نتیجهی جلسه چه شد با آقای زاهدی؟» بقایی میگوید: «هیچی، خیلی دوستانه از هم روبوسی کردیم و جدا شدیم دیگر.»
از پاسخهای بریده بریدهی بقایی در مییابیم که شاه هیچگاه به صراحت و یا حتا به کنایه پیشنهاد نخستوزیری به بقایی نداده است. حتا اردشیر زاهدی نیز از طرف شاه پیغامی در مورد پذیرش نخستوزیری برای بقایی نیاورده است. چرا شاه آشکارا از بقایی نخواسته بود نخستوزیر شود؟ نکتهی قابل توجه دیگر آنکه بقایی در بازگویی جلسه گفتوگو با زاهدی و ربیعی به طور کامل دربارهی نقش ربیعی و پیشنهادات او در آن جلسه سکوت میکند. گویی اصلا ربیعی در آن جلسه حضور نداشته است. در برابر سکوت بقایی روایت نهاوندی آشکارا از طرح «خاش»، کودتا و روی کار آوردن دولت قدرتمند صحبت میکند. علت سکوت بقایی دربارهی نقش ربیعی و نقشههای آن جلسه چیست؟ و تفاوت روایت بقایی با نهاوندی را چگونه میتوان توضیح داد؟ و چرا فرح پهلوی دربارهی دیدار و گفتوگو با دکتر بقایی و به ویژه «جملهی تاریخی» بقایی دربارهی بختیار سکوت میکند و هیچ چیز نمیگوید؟ به هر رو اکنون همهی روایتها در اختیار خوانندگان است.
برگرفته از فصل نامه باران. شماره ۸ و ۹ پایٔیز ۱۳۸۴خورشیدی. استکهلم