ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 18.09.2010, 8:59
علت هراس حکومتگران در ایران از علوم اجتماعی

زمانه / کاظم علمداری
اندیشه‌ی زمانه / تاریخ انتشار: ۲۳ شهریور ۱۳۸۹

حکومتگران با وجود مطلق‌گرایی ایدئولوژیک‌شان ایده‌ی علوم انسانی اسلامی را با نوعی نسبیت‌باوری فرهنگی توجیه می‌کنند، با این ادعا که علوم انسانی رایج خصلتی غربی دارند و جوامع اسلامی باید جامعه‌شناسی و روانشناسی خاص خودشان را داشته باشند.
کاظم علمداری منتقد این نسبیت‌باوری‌ است و آن را نوعی سوءاستفاده از بحث‌های نسبیت‌باوران از جانب معتقدان به اصول مطلق می‌داند. به نظر او انگیزه‌ی اصلی حکومتگران ایران در حمله به علوم اجتماعی، نه معرفتی بلکه سیاسی است.
دکتر کاظم علمداری، متولد ۱۳۲۵، استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه دولتی کالیفرنیا در نورث ریج است. «جامعه‌شناسی ایران – چرا اصلاحات شکست خورد؟» و «چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟» از جمله آثار دکتر علمداری به زبان فارسی است. فهرستی از آثار دکتر علمداری در سایت ایشان (kazemalamdari.com) در دسترس است.

با کاظم علمداری درباره‌ی علل حمله‌ی مقامات جمهوری اسلامی به علوم انسانی گفت‌وگو کرده‌ایم.

صادق لاریجانی، رییس قوه‌ی قضاییه و از معممان بانفوذ، گفته است: «چه معنی دارد در کشور روان‌شناسی و جامعه‌شناسی ترویج کنیم؟» شما به عنوان جامعه‌شناس بفرمایید که برای چه جامعه‌شناسی را در میان ایرانیان ترویج می‌کنید؟

جامعه‌شناسان می‌خواهند بدانند جامعه چگونه کارمی‌کند، چگونه به نیازمندی‌های انسان پاسخ می‌دهد، چگونه مشکل‌زا می‌شود تا با آموزش به مردم، بتوانند جامعه‌ی بهترو سالم‌تری بسازند و ازمشکلات خود بکاهند؛ همان‌گونه که پزشکان علاقه‌مند به بیولوژی انسان و در پی کشف راه‌های سالم‌سازی بدن و دفع بیماری‌ها هستند، و اقتصاددانان درپی شناحت عوامل تولید، توزیع، مصرف و پی‌آمد‌های آن‌ هستند.

علوم به مثابه ابزار شناخت پدیده‌ها هستند. پدیده یا موضوع جامعه‌شناسی جامعه است. بنابراین جامعه‌شناسی علم یا ابزار شناخت جامعه است. جامعه حاصل مناسبات اجتماعی انسان‌ها است. انسان موجودی اجتماعی است. به این معنا که نمی‌تواند به تنهایی در گوشه‌ی غاری به دور از انسان‌های دیگر زندگی کند. زندگی مشترک انسان‌ها، امکانات، تعهدات و مشکلات مشترکی به وجود می‌آورد که باید آنها را شناحت. جامعه‌شناسان در پی شناخت و آموزش آنها هستند.

زمانی که دو نفر باهم در ارتباط قرار بگیرند، پدیده‌ای به وجود می‌آید که به آن «گروه» گفته می‌شود. ویژگی‌های گروه با ویژگی‌های فرد بسیار متفاوت است. هرقدر تعداد افراد گروه بیشتر شود، مناسبات میان آنها پیچیده‌تر می‌شود. جامعه یک گروه بزرگ اجتماعی است با میلیون‌ها نفر عضو و میلیون‌ها مناسبات متقابل. مناسبات و مراوده‌ها با کاربرد زبان و نماد‌ها پیش برده می‌شوند.

معیارها، هنجارها و نهاد‌هایی به وجود می‌آید که مناسبات انسان‌ها را قاعده‌مند می‌کنند. بر اساس آنها، شیوه‌ی زندگی در یک جامعه به وجود می‌آید. جامعه‌شناسان شیوه‌ی زندگی را فرهنگ جامعه می‌خوانند که بخش جدایی‌ناپذیر از جامعه است. رفتار انسان بر اساس فرهنگ جامعه در نهادهای کلان جامعه مانند نهاد اقتصاد، سیاست، دین، خانواده، قانون، ارتش، آموزش و پرورش و غیره سازمان یافته، ساختارمند و قانونمند می‌شوند. جامعه‌شناسان در پی شناخت آنها و آموزش درباره‌ی آنها هستند.

عدم رعایت هنجارها، قواعد و قوانین، باعث بروز معضلات اجتماعی می‌شود. انسان به‌طور طبیعی از پی‌آمد‌های ناهنجار جامعه گریزان است، ولی همان‌گونه که طلاق پی‌آمد زناشویی مشکل زاست و اجتناب ناپذیر، معضلات اجتماعی ناشی از کارکرد نادرست نهاد‌هایی چون آموزش و پرورش، اقتصاد، دین، سیاست، قانون و خانواده است، و تخلف پی آمد شکستن هنجارها و جنایت پی‌آمد شکستن قانون وحقوق شناخته شده‌ی انسان است.

جامعه‌شناسان جامعه را مجموعه این مناسبات و مراوده‌های مثبت و منفی دانسته، نقش خود را مطالعه‌ی علمی و متدیک این مناسبات برای بهبودی جامعه و رفع مشکلات آن می‌دانند. این مناسبات از عشق و دوستی، تا مناسبات خانوادگی تا داد و ستد اقصادی، سیاسی، دینی تا تضاد و دشمنی و جرم و جنایت تا جنگ و ویرانی را شامل می‌شود. جامعه‌شناسی به عنوان یکی از رشته‌های علوم اجتماعی، علم مطالعه‌ی این مناسبات و نهاد‌ها است تا بهترین شکل و محتوایی را که با نیازمندی‌های سالم انسان‌ها خوانایی داشته باشد شناسایی کند و آنها را به مردم پیشنهاد و آموزش دهد.

شما نقش کاربردی جامعه‌شناسی را بسیار برجسته کردید. واقعاً جامعه‌شناسان را همچون طبیبان جامعه می‌بینید؟

مقایسه‌ی من میان جامعه‌شناس و پزشک برای درک بهتر نقش جامعه‌شناسی و موضوع مورد مطالعه آن است. اشاره کردم که موضوع جامعه‌شناسی جامعه وموضوع پزشکی ارگانیسم انسان است. این مقایسه به معنای برابر دانستن آنها نیست. علوم به درجات مختلف نسبی‌اند. درجه‌ی نسبیت علوم اجتماعی از علوم زیست‌شناسی بیشتر است.

همانگونه که زیست‌شناسی در مقایسه با علوم تجربی- فیزیک و ریاضیات- از نسبیت بیشتری برخورداراست. اما همانگونه که یک مهندس که با علوم تجربی سر و کار دارد نمی‌تواند کار پزشک را انجام دهد، فقیه هم نمی‌تواند کار جامعه‌شناس را بکند. فقیه، فقه‌شناس سنتی است. حتی دین‌‌شناس هم نیست. دین‌شناسی هم بخشی از علوم اجتماعی است. دین‌شناسی برابر با دینداری نیست. بسیاری از اسلام‌شناسان سرشناس مسلمان نیستند و یا اعتقادی دینی ندارند.

شما در پاسخ به پرسش نخست گفتید که کار جامعه‌شناس این است که بهترین شکل و محتوایی را که با نیازهای سالم انسان‌ها خوانایی داشته باشد، شناسایی کند و آنها را به مردم پیشنهاد و آموزش دهد. خوب، صادق لاریجانی هم می‌گوید که آنان دارند همین کار را می‌کنند و تخصص‌شان به عنوان فقیه و معمم − بر خلاف محدویتی که شما برای آن قایل شدید − شناختن «نیازهای سالم» و پاسخ‌دهی درست به آنهاست. چرا فکر می‌کنید که شما در تشخیص نیازها حق دارید، اما صادق لاریجانی ندارد؟

برداشت من از سخنان آقای لاریجانی این نیست که آقایان فقها خود می‌خواهند علوم اجتماعی‌ای مانند جامعه‌شناسی و روانشناسی تدریس کنند. آنها که دانش علمی در این زمینه‌ها ندارند. ایشان ظاهراً پیرو نگرانی‌های آقای خامنه‌ای می‌خواهند این علوم تدریس نشود، چون تصور می‌کنند فراگیری این علوم افکار مردم را خراب می‌کند و آنها را با مفاهیمی چون دمکراسی و حقوق بشر و حقوق برابر زن و مرد و غیره آشنا می‌کند که با شیوه حکومت‌گری فقها در تضاد است.

این دید می‌تواند به آنجا منتهی شود که بسیاری دیگر از رشته‌های دانشگاهی را تعطیل کنند. چون کم‌کم آقایان متوجه می‌شوند که مدافعان دمکراسی فقط از دانش‌پژوهان علوم اجتماعی نیستند، بلکه همه‌ی رشته‌ها را شامل می‌شوند. تجربه نشان داده است که بسیاری ازمبارزترین افراد ضد دیکتاتوری از دانشکده‌های فنی بیرون آمده‌اند.

اینکه شما اشاره کردید که خود فقها بخواهند این علوم را تدریس کنند، بحث دیگری است. تدریس علوم نیازبه طی کردن مراحل آموزش دانشگاهی و کارشناسی دارد که در سطح جهان پذیرفته شده و استاندارد شده است و با موعظه‌گری فرق دارد. مگر جمهوری اسلامی کسی را بدون داشتن مدرک رسمی تخصصی در رشته ای برای تدریس در دانشگاه استخدام کرده است؟ آنچه بیشتر پرسش برانگیز است نگرانی حکومت ایران از تدریس علوم اجتماعی است، نه اینکه تدریس علوم اجتماعی نیازی به مدرک عالی دانشگاهی ندارد.

چرا حکومت نگران تدریس علوم اجتماعی است؟

این آقایان نمی‌خواهند قبول کنند که مشکل، فراگیری علوم اجتماعی نیست، مشکل پشت پا زدن به امید و اعتماد مردم است. مشکل، ادامه‌ی شیوه حکومت استبدادی است که ایرانیان یک قرن است با آن مبارزه می‌کنند. مشکل، نبود آزادی است که خواست اصلی مردم در انقلاب ۵۷ بود. مشکل، بیکاری جوانان است. مشکل، گرانی است. مشکل مداخله در زندگی خصوصی مردم است. مشکل، ایجاد تنش با جهان و منزوی کردن ایران و بی‌آبرو کردن ایرانیان است. مشکل، نبود سرمایه‌گذاری و ناامنی است. مگر میلیون‌ها نفر که در انقلاب ضد دیکتاتوری شاه با خواست آزادی و استقلال مشارکت کردند علوم اجتماعی خوانده بودند؟

با بیشترامنیتی کردن دانشگاه‌ها و حذف علوم اجتماعی خواست‌های مردم فروکش نخواهد کرد. مگر میلیون‌ها معترض به تقلب در انتخابات دوره‌ی دهم، و کسانی که شعار علیه دیکتاتوری می‌دادند، فقط دانشجویان رشته‌های علوم اجتماعی بودند یا حتی همه‌ی آنها دانشجو بودند؟

جمهوری اسلامی از بدو تأسیس نگران دانشگاه به عنوان نهاد آگاهی‌بخش جامعه بوده است، و همواره در پی آن بوده که دانشگاه را زیر سلطه‌ی خود درآورد. به همین دلیل 30 سال است که با وجود هزاران مسجد، نماز جمعه را در دانشگاه برگزار می‌کنند. آنها نسبت به دانشگاه حسد و دشمنی می‌ورزند. ابتدا برای به اصطلاح اسلامی کردن علوم سه سال دانشگاه‌ها را بستند، بی آنکه بفهمند پی‌آمد آن چیست. آنها اگر می‌توانستند دانشگاه را برای همیشه می‌بستند. بعد طرح وحدت حوزه و دانشگاه را پیش کشیدند که در عمل مسلط شدن بر دانشگاه بود. آنها نگران نقشی بوده‌اند که دانشگاه در مقابله با دیکتاتوری و ایده‌های عقب‌مانده‌ی آنها ایفا می‌کرده است.

در آغاز ادعا می‌کردند که می‌خواهند اقتصاد را هم اسلامی کنند، ولی درعمل تن به بدترین نوع سیستم سرمایه‌داری و به قول خودشان رباخواری داده‌اند. همانگونه که در آغاز در پی ساختن فیزیک و شیمی اسلامی بودند. زمانی که مردم پی به ضرورت دمکراسی و رعایت حقوق بشر بردند، آقایان فقها در صدد برآمدند که مردم‌سالاری و حقوق بشر اسلامی بسازند. مردم در سالی که گذشت معنی این واژه‌ها را خوب درک کردند.

فقها به نقش علوم اجتماعی در به‌سازی و توسعه‌ی جامعه واقف نیستند. ناآشنایی فقها با این علوم سبب شده که برای رفع معضلات اجتماعی مانند اعتیاد، فحشا، دزدی و جرم و جنایت و غیره، فقط خشونت به کار ببرند و مردم را بترسانند. این روش نه تنها میزان معضلات اجتماعی را کاهش نداده، بلکه به آن افزوده است.

هیچ کشوری در دنیا به اندازه‌ی جمهوری اسلامی مجرمان ریز ودرشت و گاهی قربانیان اجتماعی را اعدام نمی‌کند. دلیل آن هم روشن است. آنها به جای گماردن کارشناسان در مصدر کار و ردیابی علمی ریشه‌های آن، سیاستگزاری را به فقها واگذارکرده‌اند. آنها فکر می‌کنند با قطع دست دزد، پدیده‌ی دزدی از میان می‌رود. در حالی که مقامات بلندپایه‌ی رژیم دائم از فساد مالی، یعنی دزدی در نظام، نه در درون جامعه، حرف می‌زنند. جامعه‌شناسان برای شناسایی زمینه‌های پیدا یش معضلات اجتماعی و راه و روش کاستن آن مطالعه‌ی علمی و متدیک می‌کنند و پیشنهادهای عملی و درازمدت می‌دهند.

آیا می‌توان از این گفته‌ها نتیجه گرفت که شما موضوع را سیاسی محض می‌بینید؟

بی‌شک تصمیم رژیم در مورد مخالفت با علوم اجتماعی تصمیمی سیاسی است. این تصمیمی نیست که آخوند عقب‌مانده‌ای در شهرستانی درمقام قاضی و با استنباط خود از فقه اسلامی گرفته باشد، مانند پدیده‌ی سنگسار یا قطع دست و قصاص چشم در آوردن.
مخالفت با علوم اجتماعی از شخص خامنه‌ای و در پی آن از طرف آیت‌الله صادق لاریجانی در رأس قوه قضایی اعلام شده است. پس بخشی ازسیاست کلان و مرکزی رژیم است.

رژیم پس از اوجگیری مبارزات مردم در پی انتخابات دوره‌ی دهم ریاست جمهوری می‌کوشد همه‌ی امور را با بهانه‌های مختلف امنیتی کند و کانال‌هایی را که می‌تواند به خواست‌های دمکراسی‌خواهی مردم کمک کند ببندد.

این واقعیت از زبان خامنه‌ای بیان شده است که تدریس علوم انسانی یا علوم اجتماعی، دانشجویان را از اسلام دور می‌کند. پس او سیاسی بودن آن را پهنان نکرده است. اعلام تصفیه‌ی استادانی که به ولایت فقیه معتقد نباشند از طرف وزیر علوم نیز بخشی دیگر از این سیاست است.

مواردی اما بوده و هست که می‌توان وجه سیاسی و اعتقادی آن را از یکدیگر تقکیک کرد. بدین منظور باید فقها را نیز به دو گروه تفسیم کرد. برای آن دسته از فقها که سخت به حکومت چسبیده‌اند همه چیز در حفظ قدرت خلاصه می‌شود وهر زمان اصول و اخلاق با حفظ وادامه‌ی قدرت در تضاد قرار بگیرد، دومی را انتخاب می‌کنند. به همین دلیل شورای مصلحت نظام را ساخته‌اند. یعنی هرچه مصلحت قدرت باشد، اسلامی است، نه برعکس. دین برای این گروه ابزار فریب مردم است.

نمونه‌ی برجسته مصلحت‌گرایی آیت‌الله خمینی و خامنه‌ای‌اند. در حالی که برای دسته‌ی دیگر فقها رعایت اصول و اخلاق شرط اسلامی بودن است. آنها زمانی که اصول خود را با حکومت استبدادی و زورگویی به مردم و فساد حکومت در تضاد دیدند، از آن فاصله گرفتند وحتی علیه آن شد. نمونه‌ی برجسته‌ی آن آیت‌الله منتظری بود.

آن‌چه امروز خامنه‌ای و لاریجانی می‌گویند از نوع اول است. این همان سیاستی است که در سال ۶۷ چند هزار نفر زندانی سیاسی بی‌گناه را به جوخه‌ی اعدام سپرد. آن تصمیم مطلق سیاسی برای در قدرت ماندن و ادامه‌ی استبداد دینی بود که از کشتن هزاران نفر در مدت دو ماه هم دریغ نکرد. آقای منتظری قدرت را فدای اصول و برداشت اسلامی خود کرد و کنار گرفت و رنج سال‌ها اذیت و آزار خود و خانواده‌اش را تحمل کرد. هردو وجه سیاسی بودن موضوع تعطیل علوم اجتماعی و اعتقاد فقها برعدم انطباق این علوم با اصول اسلامی، برای حفظ قدرت است.

بنابراین به دیده‌ی شما هدف آنها حذف علوم انسانی است، نه اسلامی کردن آن.

تلاش برای اسلامی کردن علوم در جمهوری اسلامی پدیده جدیدی نیست. آن تخیلات در همان آغاز انقلاب پیش کشیده شد و توسط افراد معتقد به رژیم و اسلام چالش و کنار گذاشته شد. در دنیای آکادمیک، جامعه‌شناسی و روان‌شناسی که درباره‌ی اسلام مطالعه می‌کند، به عنوان جامعه‌شناسی و روان‌شناسی دین شناخته می‌شوند. کاربرد این علوم شناخت ویژگی‌های فرهنگی دین برجوامع و مناسبات انسان‌ها است.

از دید جامعه‌شناسان خود دین مهم نیست و آنها با اعتقادات مردم کاری ندارند، بسیاری از جامعه‌شناسان خود دیندارند، بلکه برای آنها نقشی که دین بر جامعه و مناسبات اجتماعی مردم ایفا می‌کند مهم است. به طور مثال آیا دین توجیه‌گر نقض حقوق مردم است یا مدافع حقوق آنها؟ آیا بر رفتار و روان مردم اثر مثبت دارد یا توجیه گر نقض حقوق دیگران است؟ جنگ افروزی می‌کند و مردم را به جان هم می‌اندازد، یا همبستگی و صلح به وجود می‌آورد، یا هر دو کار می‌کند؟ چه اتفاقی می‌تواند بیافتد که دین نقش منفی در جامعه نداشته باشد، توجیه گر فساد و بی اخلاقی نباشد، به سلامت جامعه و مناسبات صلح آمیزکمک کند؟

بنابراین جامعه‌شناسی دین و جامعه‌شناسی جوامع اسلامی ربطی به تخیلات اسلامی‌ کردن این علوم ندارند که ممکن است آقایان خامنه‌ای و لاریجانی مد نظرشان باشد. از دید آنها چون علوم اجتماعی مردم را با مفاهیمی چون آزادی، دمکراسی، حکومت سکولار، حقوق شهروندی و غیره آشنا می‌کند و این مفاهیم غربی و غیر اسلامی‌اند نباید آموزش داده شوند. با این فرضیات آنها به کژ راه دیگری می‌روند و به جای ریشه‌یابی، نارضایتی و اعتراضات مردم راه رفع مشکل‌شان را منع آموزش علوم انسانی دانسته‌اند. نه آموزش علوم اجتماعی عامل اعتراضات مردم است و نه تعطیل کردن آن راه حلی برای رفع مشکلات جمهوری اسلامی است.

حال بیاییم منتزع از سیاست، ادعای ایدئولوگ‌های جمهوری اسلامی را بررسی کنیم، ادعا در این‌باره را که علوم انسانی رایج بر اساس نیازهای عملی و نظری انسان غربی شکل گرفته و آنان اکنون در صدد هستند که متناسب با نیازهای عملی و نظری انسان معتقد مسلمان علوم انسانی را پدید آورند؛ جامعه‌شناسی اسلامی، روان‌شناسی اسلامی و غیره را. نظرتان درباره‌ی مبنای معرفتی این ادعا چیست و چگونه آن را نقد می‌کنید؟

نظریه‌های علوم اجتماعی با شناخت از خصلت‌های طبیعی انسان، در کنش و واکنش های اجتماعی انسان، نه انسان غربی تدوین شده و تکامل یافته‌اند. اینکه انسان سودپرست است، حسادت می‌ورزد، برتری طلب است، با دیگران تضاد منافع دارد، یا عشق و دوستی می‌ورزد، پرخاشگر است، صلح دوست است و صد‌ها موارد مثبت و منفی دیگر خصلت‌های انسانی است و غربی و شرقی ندارد.
اینکه انسلن قدرت را دوست دارد اسلامی و غیر اسلامی ندارد. اینکه قدرت کنترل نشده دیکتانوری و فساد می‌آورد غربی و شرقی ندارد. در هر کجا که باشد همین است. اینکه راه رفع این مشکلات قانون‌مداری و مردم‌سالاری است را نخست غربی‌ها کشف کرده‌اند، به معنای این نیست که ایرانی‌ها دیکتاتوری و بی قانونی را دوست دارند و از دمکراسی بدشان می‌آید. یا اینکه انسان موجودی اجتماعی وپیچیده است و مناسبات انسان‌ها با یکدیگر نیازمند قانون‌مداری است تا جامعه‌ی میلیونی بتواند کارکرد داشته باشد، غربی و شرقی ندارد. همچنین اینکه صنعتی شدن جامعه و شهرنشینی فرایندی اجتناب‌ناپذیر است و پی‌آمد‌های منفی خود را در شکل معضلات اجتماعی نشان می‌دهد، غرب و شرق، اسلامی و مسیحی نمی‌شناسد.

این دگرگونی‌ها و راه‌های رفع این معضلات نخست توسط جامعه‌شناسان غربی شناخته و پیشنهاد شده است. این امر به این دلیل است که آنها دو قرن پیش از ما این پروسه را شروع کردند. ما بسیاری از صنایع و علوم جدید را نیزاز آنها آموخته‌ایم و هنوز از غرب بسیاری از محصولات را وارد می‌کنیم. مگر ما از رادیو و تلویزیونی که غربی‌ها ساخته‌اند، استقاده نمی‌کنیم؟ آیا در مورد استفاده از هواپیما ما اسلامی و غیر اسلامی می‌کنیم؟ ولی به مجرد آنکه به دستاوردهای قاعده‌مند کردن مناسبات انسانی و چگونگی کنترل قدرت حکومتی می‌رسیم، و از رابطه‌ی انسانی‌تر دولت با مردم و حقوق برابر شهروند و حقوق بشر حرف می‌زنیم، آقایان فقها با انگ غربی بودن آنها را رد می‌کنند. این دوگانکی‌ها و یک بام و دو هوا تصمیم‌های سیاسی است که توسط قدرت سیاسی حاکم دیکته می‌شود.
غرب به دلیل پی‌آمد‌های منفی و مثبت فرآیند صنعتی شدن جامعه به ضرورت گسترش علوم اجتماعی در ادامه‌ی رشد و توازن جامعه پی برده است. حاکمیت ایران نیزارتباط رشد صنعتی و علوم اجتماعی را می‌داند. حکومت‌گران می‌دانند که نبود آزادی و دمکراسی و برابری حقوق شهروندی خلاقیت‌ها را می‌کشد، و بسیاری از نخبگان جامعه را که سخت به وجود آنها نیاز است فراری می‌دهد، ولی برای آنها قدرت انحصاری مهم‌تر از رشد خلاقیت‌ها و پیشرفت ایران است. برخی از آنها حتی نخبگانی که تسلیم اراده‌ی آنها نشوند را مزاحم حکومت انحصاری خود می دانند و ترجیج می‌دهند از ایران بروند.

با همه‌ی این توضیحات شما، مسئله‌ی موجه بودن یا نبودن علوم انسانی اسلامی، هنوز پا برجاست. شما گفتید: «علوم انسانی، با شناخت از خصلت‌های طبیعی انسان، نه انسان غربی تدوین شده و تکامل یافته‌اند. اینکه انسان سودپرست است، حسادت می‌ورزد، با دیگران تضاد منافع دارد، و صد‌ها موارد دیگر خصلت‌های انسانی است و غربی و شرقی ندارد.» به عبارت دیگر این نظر را مطرح کردید که علوم انسانی بر یک انسان‌شناسی استوار است؛ انسان‌شناسی‌ای که شما می‌گویید موضوع آنکه انسان باشد «غربی و شرقی ندارد».

این هر دو مدعای شما چالش‌پذیر هستند. هم این ادعا که علوم انسانی بر یک انسان‌شناسی عمومی استوار هستند و هم این ادعا که انسان شرقی و غربی ندارد. در غرب مخالفان جدی انسا‌ن‌شناسی به عنوان مبنای علوم را داریم (مثلاً همه‌ی پیروان هایدگر، معتقدان به انواع فلسفه‌ی وجودی و اکثر پساساختارگرایان) و همچنین معتقدان به نسبیت فرهنگی را و در جوامع اسلامی کسانی را داریم که می‌گویند مبنای علوم انسانی کنونی ارزش‌ها و ادراک‌های غربی از انسان و جهان است و ما حق داریم بر مبنای یک انسان‌شناسی تازه برای علوم انسانی طرحی نو در اندازیم.

پاسخ شما به نسبیت‌باوران، چه در غرب و چه در شرق چیست؟

حرف من این است که تئوری‌های علوم انسانی بر اساس شناخت از خصلت‌های انسانی ساخته شده است. حال ممکن است که این شناخت درست نباشد، یا به‌طور نسبی درست باشد. این موضوع دیگری است و من با آن مخالفتی ندارم. به همین دلیل ما در علوم انسانی با یک نظریه‌ی واحد روبه‌رو نیستیم. ده‌ها نظریه‌ی کلان درباره‌ی خصلت‌های طبیعی انسان و پی‌آمد آن برای اداره‌ی جامعه شکل گرفته است. می‌توان گفت که هر یک از این نظریه‌ها گوشه‌هایی از واقعیت را بازتاب می‌دهند. به طور مثال کسانی انسان را برتری‌طلب و قدرت دوست می‌دانند. یا کسانی فکرمی‌کنند که انسان موجودی خشونت‌طلب است و جنگ‌ها ناشی از این خصلت طبیعی انسان به وجود می‌آید. کسانی در نقطه‌ی مقابل، انسان را صلح‌طلب و همنوع دوست می‌دانند.

نظریه‌پردازان بر اساس این گونه شناخت‌ها تئوری خود را تدوین می‌کنند. توماس هابز در توجیه تئوری دولت قدرتمند خود در کتاب «لویاتان» اصل را بر خشونت‌گرا بودن انسان نهاده است. به نظر او بدون حضور دولتی قدرتمند جنگ همه علیه همه رخ خواهد داد و امنیت مردم از میان خواهد رفت. هابس برخلاف مارکس که دولت را نتیجه‌ی پیدا شدن مالکیت خصوصی می‌داند، پیدایش مالکیت را نتیجه‌ی دولت می‌داند. مارکس ویژگی اجتماعی انسان را برجسته می‌کند و معتقد است که پتانسیل انسانی انسان را، سرمایه‌داری با تسخیر برآیند کار تولیدی او مهار می‌کند و در نتیجه انسان از خود بیگانه می‌شود و او از آنچه می‌تواند باشد غافل می‌ماند.

مارکس در پی این شناخت از انسان، سوسیالیسم را منطبق بر خصلت‌های طبیعی انسان می‌داند. یا اریش فروم انسان را ذاتاً آزادی‌خواه می‌داند؛ خصلتی که ناشی از ارتباط ارگانیک انسان با طبیعت آزاد است. یا هربرت اسپنسر سرمایه‌داری را نه تنها متناسب با خصلت طبیعی انسان می‌داند، بلکه آن را برای جامعه نیز مفید می‌شمارد و فکر می‌کند در نتیجه‌ی رقابت، شایسته‌ترین پتانسیل‌ها در رأس جامعه قرار می‌گیرند.

این نمونه‌ها را برای آن آوردم که نشان بدهم برداشت متفاوت از طبیعت انسان به ساخت تئوری‌های مختلف می‌انجامد. ولی اصل همان است که قبلاً اشاره کردم. موضوع تفاوت میان معتقدان به انواع فلسفه‌ی وجودی و تئوری‌های پساساختارگرایی مورد اشاره‌ی شما نیر در همین رابطه قابل توضیح است. اینکه ما حق داریم بر اساس هر شناختی از طبیعت انسان، علوم انسانی خود را بسازیم شک نیست و باید دید آن تئوری‌ها چقدر خریدار دارند.

بحث صادق لاریجانی ولی این نیست. او می‌گوید: «چه معنی دارد در کشور روان‌شناسی و جامعه‌شناسی ترویج کنیم؟» او منکر اصل داستان است. او نگران ترویج جامعه‌شناسی و روان‌شناسی است که کار برد آنها در جامعه ثابت شده است. ادعای او برخلاف گذشته، ساختن علوم انسانی اسلامی نیست. نفی آن است. این آقایان فکر می‌کنند که علوم انسانی در ایران جنبش اجتماعی راه انداخته است، نه فجایعی که جمهوری اسلامی در ایران آفریده است.

در نسبیت‌باوری فرهنگی مورد علاقه‌ی گروهی از انسان‌شناسان یک اصل زیر پا گذاشته می‌شود وآن جهان‌شمول بودن وجوهی از فرهنگ‌ها و حقوقی است که دستاورد بشری است.

عده‌ای با مستمسک قرار دادن نسبیت فرهنگی اصل رعایت حقوق بشر، حقوق برابرشهروندی، منع شکنجه و غیره را زیر سئوال می‌برند. نقض این اصول جهان‌شمول زمینه‌ای می‌سازد برای دولت‌های دیکتاتوری که خشونت علیه مردم را به غلط بخشی از فرهنگ آنها جا بزنند و به طورمثال از حقوق بشر اسلامی و چینی سخن بگویند. این خود یک مطلق‌گرایی مستبدانه است. در اینجا باید توجه کنیم که یکی از مباحث قابل توجه و درست پساساختارگرایان نسبی دیدن حقیقت و نفی حقیقت مطلق و طرد ذات‌گرایی در دیدن پدیده هاست.
طبیعت انسان در همه جا یکی است و شرقی و غربی ندارد. ولی تربیت انسان تابعی از فرهنگ است که در جوامع مختلف متفاوت است. انسان بر اساس طبیعتش قادر است زبان یاد بگیرد. بر اساس تربیتش می‌تواند زبان فارسی یا عربی و یا هر زبان دیگری را بیاموزد. طبیعت انسان آن خصلت‌هایی است که انسان با آن متولد می‌شود. انسان با زبان یا دینی خاص متولد نمی‌شود. همان‌گونه که انسان زبان را می‌آموزد دین را هم می‌آموزد. هیچ کس مسیحی یا مسلمان یا شیعه و سنی متولد نمی‌شود. ولی نوع تربیت او می‌توان چنان باشد که تصور کند او جز اینکه هست نمی توانست باشد.

این طبیعت انسان نیست که او را شرقی و غربی می‌کند، تربیت اوست. بستگی به آن دارد که در کدام فرهنگ رشد کند. برخی این رابطه را وارونه می‌بینند. به طور مثال کسانی مسلمانی را ذاتی می‌پندارند. بر این اساس فکر می‌کنند که مسلمان‌ها نمی‌توانند به دمکراسی اعتقاد پیدا کنند.

از قضا افراد مورد بحث ما، آقایان خامنه‌ای و لاریجانی، علی رغم ادعا‌شان که مسلمانی را ذاتی می‌خوانند و حتی بسیاری از قوانین را الهی و تغییرناپذیر، در منع ترویج علوم انسانی نشان می‌دهند که سخت به تربیتی بودن مسلمانی باور دارند. زیرا آنها نگران‌اند که علی رغم در دست داشتن تمام ابزار تبلیغاتی و تربیتی، آموزش علوم انسانی در دانشگاه‌ها تربیت و تبلیغ آنها را خنثی کند و مردم به مزایای دمکراسی وحق خود پی ببرند و از آموزه‌های دینی آنها که بر استبداد فقاهتی استوار است فاصله بگیرند.

باید اما اضافه کرد که ضمن طبیعت واحد انسان، تفاوت‌های فردی از هوش و علاقه و استعداد تا ویژگی‌های شخصیتی مانند تند خو و خوش‌خو بودن، احساساتی و هیجانی و صبور بودن و صد‌ها ویژگی شخصیتی دیگر انسان را نمی‌توان نا دیده گرفت؛ ویژگی‌هایی که در فرهنگ‌ها و شرایط مختلف نتایج و عوارض مختلف به بار می‌آورد، اما پراگندگی این تفاوت‌ها در تمام جوامع تقریباً یکسان است. این‌طور نیست که همه‌ی افراد با هوش در یک جامعه جمع شده باشند و همه‌ی افراد کم هوش در جامعه‌ی دیگر. یا کلیه‌ی اعضای یک ملت خشونت‌طلب باشند و ملتی دیگر صلح‌طلب.