iran-emrooz.net | Wed, 13.01.2010, 23:02
مهمان “برادران”، خاطرات زندان بهآذین
بی بی سی / علی امینی نجفی
پژوهشگر مسائل فرهنگی
محمود اعتمادزاده (بهآذین) در تیرماه ۱۳۷۰، چند ماهی پس از آزادی از زندان جمهوری اسلامی، خاطرات خود را به روی کاغذ آورد. این نوشته که سالها پنهان مانده بود، به تازگی منتشر شده است.
بهآذین یکی از نویسندگان و مترجمان سرشناس ایران، از پایهگذاران "کانون نویسندگان ایران" در سالهای پیش از انقلاب بود. او پس از انقلاب از سران و سخنگویان حزب توده ایران به شمار میرفت. بهآذین در جریان یورش گسترده به حزب و دستگیری سران و فعالان آن، در اواخر سال ۱۳۶۱ دستگیر شد.
خاطرات بهآذین با این کلمات شروع میشود: «در نیمهبیداری گرم و آسودهی بامداد، نزدیک ساعت هفت روز یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ زنگ بلند و مکرر و ناشکیبای در خانه باقیماندهی خواب را از چشمانم پراند. که میتوانست باشد، چه میخواست؟ در خانه من بودم و همسرم: من شصت و هشت ساله و او شصت و چهار ساله. تا از بستر برخیزم و چیزی بپوشم در باز کنم، صدای قدمهایی که با شتاب پشت بام خانه را مینوردیدند به من هشدار داد که آنچه در این چند هفته انتظارش میرفت به سراغم آمده است.» (برگ ۳ نسخه اینترنتی)
اما واقعیت این است که نویسنده هرگز انتظار نداشته به این نحو بازداشت شود، یا در زندان با او مانند دشمنی خطرناک رفتار کنند. بهآذین پیش از انقلاب از چهرههای سرشناس مبارزه با رژیم شاه بود. او خود را پیرو وفادار انقلاب و مدافع نظام جمهوری اسلامی میداند و این را در کتاب خاطرات خود بارها تکرار میکند.
دوست وفادار نظام
بهآذین از آغاز دستگیری رفتاری آشتیجویانه دارد، و امیدوار است که نمایندگان حکومت، مأموران و بازجویان، نیز این روحیۀ او را باور کنند.
او وضعیت خود را روشن میداند: «رهرو راه انقلاب بودهام و هستم، و با نظام برخاسته از انقلاب، هرچند که با من سر ناسازگاری داشته باشد، نمیخواهم ناسازگار باشم... من خود را با بازجوی جوان و قدرت انقلابی که او نمایندهی آن بود در یک صف میدانستم. انقلاب را من نزدیک چهل سال خواسته بودم و در راه آن پیوسته در بالاترین حد امکانم کوشیده و رنج برده بودم، و اکنون با صورت اسلامی آن که سرانجام پیروز گشته بود، کمترین دشمنی یا ستیز نداشتم...» (برگ ۷)
به آذین نویسندهی نامدار و با فعالیت درازمدت کمونیستی، در برابر مأموران "نظام اسلامی" هیچ سر مخالفت ندارد: «بازجو و من، هر دو، سودای انقلاب در سر داشتیم. هر دو سرباز انقلاب بودیم − او جوان و من پیر، و به اعتباری، من پدر او، اگر او مرا نمیشناخت یا از سر تعصب و لجاج نمیخواست بشناسد، من او و مردان سنگر او را میشناختم. این سنگر که من خود در بخشی از آن ایستاده بودم، میبایست به هر قیمت پایدار بماند... برای پایداری و نیرومندی انقلاب، برای پذیرفته شدن حکومت اسلامی... بگذار تا نیروهای چپ هوادار اردوگاه سوسیالیسم میدان را – اگرچه با اعمال قهر – خالی کنند، بگذار بهآذین و هزاران همچون بهآذین فدا شوند تا انقلاب بماند، و به رغم دشمنان، راه موجودیت بالندهی خود را بگشاید.» (برگ ۷ تا ۹)
بهآذین آماده است جان خود را برای "نظام انقلابی" فدا کند، زیرا «این انقلاب در راستای کلی مبارزه ضدامپریالیستی، به ویژه ضدآمریکایی، و تلاش برای تحقق آرمانهای مردمی حرکت میکرد.» (برگ ۹) در کتاب بارها تأکید میکند که به رغم تمام آزارها و شکنجههایی که در زندان متحمل شده، و تا مرز نابودی موجودیت و هویتاش پیش رفته، او همچنان بر ایمان خود به "انقلاب ضدامپریالیستی و مردمی به رهبری امام خمینی" وفادار است.
یک چشمه از "رأفت اسلامی"
نویسندۀ خاطرات با حیرت درمییابد که "پشتیبانی صادقانه از نظام" برای بازجویان، اگر که باور هم داشته باشند، ذرهای ارزش ندارد؛ او از دیدگاهی ایدئولوژیک، خود را یاور انقلاب میداند، و از این که مأموران با او با تحقیر و خشونت برخورد میکنند، مبهوت میشود.
از طرف دیگر مأموران از دیدگاهی یکسره متفاوت، اما باز هم ایدئولوژیک، به موضوع مینگرند. از نظر آنها او "کافر و ملحد" است و "دشمن نظام اسلامی" به شمار میرود. او نیز مانند هزاران زندانی دیگر باید با آزار و شکنجه به راه راست هدایت شود:
«اینجا در پناه رأفت اسلامی "برادران" به راستی کوتاهی نکردند. و من سختگیریشان را به صلابت ایمانشان و شور پاسداریشان از انقلاب نسبت میدادم، و در عین شکنجههای تن و جان تائید میکردم.» (برگ ۱۲)
با حیرت میبیند که "نظام انقلابی" به نویسندهای پیر و پرآوازه چون او نیز رحم نمیکند: «باور نمیتوانستم کرد: آخر، پیر شصت و هشت سالۀ لاغر و نزاری که در عرصه ادب و سیاست هم کم و بیش نام و آوازهای دارد، مگر میتوان به همین آسانی خواباند و کف پاهایش را با شیلنگ قلقلک داد؟ های، های، پیر ساده دل!» (برگ ۱۸)
و سپس شرحی جانگداز از ستمی که بر او رفته را بازمیگوید: «نخستین ضربهای که بر کف یک پایم فرود آمد، دردی انبوه را در خطی باریک از پشتم نفوذ داد. و من که به خود میگفتم تا آخر بیصدا تحمل خواهم کرد، فریادم بیاختیار بلند شد: وای!... ضربه دوم به فاصلهای اندک با پای دیگرم آشنا شد، و درد آتشین بود و فریاد بلندتر: خدا!» (برگ ۱۹)
آزار و شلاق ادامه دارد، تا کی زندانی درهم بشکند: «گاه هر روز و گاه یکی دو روز در میان، و بهانه همیشه همان بود: تو جاسوس بودهای، اقرار کن!... تا جایی که دو روز مانده به نوروز کف هر دو پایم شکاف برداشته بود و خون میریخت. و این زخم تا پیش از دو ماه بهبود نیافت، چه، گاه از تعزیر پاهای نواربسته نیز چاره نبود.» (برگ ۱۹)
امر مقدس "انقلاب"
نویسنده حمایت از "نظام انقلابی" را وظیفه "انسانی" خود میداند، هرچند که عملکرد این نظام سراسر دشمنی با انسانها باشد. او حتی وقتی پس از آزادی قلم به دست میگیرد تا از راه و رسم "برادران" شکوه کند، باز به توجیه آن همه بیداد و ستمی میپردازد، که بر او و هزاران نفر چون او رفته است. باز چون بردهای زبون میکوشد که "برادران" را از وفاداری خود به نظام مطمئن سازد: «با همه آنچه بر من روا داشتهاند، در موضع تائید انقلاب و وفاداری بدان پایدار ماندهام.» (برگ ۴۷)
بهآذین هرگز از خود نمیپرسد: این "نظام انقلابی" که انسانها، از جلاد و قربانی را، به تباهی بکشد، زندانبان را به جانوری درنده و زندانی را به برهای درمانده بدل کند، به چه کار میآید؟ گیریم که اهداف نظام بسیار زیبا و والا باشد، باید پرسید: آیا با وسایل و ابزاری چنین پلید میتوان به اهدافی شریف دست یافت؟
پاسخ او برای هیچ ذهن باز و آزادی قانعکننده نیست: «انقلاب بزرگی که در زندگی کشورمان در گرفته است، به همه مصائبی که بر ما فرود آمده است... میارزد.» (برگ ۱۱۰)
اطاعت از مرام سیاسی
بهآذین به رغم تمام نارواییهایی که میبیند، در برابر جلادان خود تسلیم است، زیرا او نه با خرد روشن انسانی، بلکه به حکم "مرام سیاسی" داوری میکند. او و حزب او به دنبال ایجاد "جبهه متحد" با رهبری جمهوری اسلامی بودند: «انقلاب ایران را ما مردمی و ضدامپریالیستی ارزیابی میکردیم و از همین رو در کنارش بودیم و همچنان به رغم ستمی که بر ما روا داشتهاند و میدارند، بر خود گرفتهایم که در کنارش بایستیم.» (برگ ۸۹)
از این نظر خاطرات بهآذین در زندان جمهوری اسلامی با کتاب "مهمان این آقایان" بسیار متفاوت است. آن کتاب گزارشی زنده و هوشمندانه بود که بهآذین در سال ۱۳۵۴، پس از رهایی از زندان رژیم شاه منتشر کرد. در آن کتاب او رزمندهایست که با دلیری و سربلندی به جنگ "استبداد شاهنشاهی" رفته بود، و اینجا مردی عاجز و درمانده میبینیم که با خفت و خواری به پای جلادان خود افتاده است.
ماشین اعترافگیری
بهآذین حدود سه ماه پس از دستگیری در تلویزیون جمهوری اسلامی ظاهر شد. او با قیافهای نزار و صدایی لرزان از زندگی سیاسی خود اظهار ندامت کرد. در کتاب راه پررنجی که او را به "اعترافات نمایشی" وا داشت را شرح داده و شرایط روحی خود را بازگو کرده است: «با بیشترین فشار از من اعتراف به کار نکرده میخواستند... و بهانه همیشه همان بود: تو جاسوس بودهای، اقرار کن!» (برگ ۱۵)
زندانی ذره ذره در رنج جسمی و عذاب روحی فرو میرود تا سرانجام درهم میریزد: «پس از دودلیها و سرکشیهای دردناک... زیر فشار توانفرسایی که بر تن و جانم روا میداشتند، گفتم، دروغی را که با چندان اصرار از من میخواستند، گفتم تا از من دست بدارند.» (برگ ۳۵)
گرفتار در زندان ایدئولوژی
در واپسین برگهای خاطرات به آذین به عنوان "بار دیگر و این بار" او از زندان جمهوری اسلامی رهایی یافته، اما خواننده او را در بندی سختتر گرفتار میبیند: زندان ایدئولوژی. دلبستگی به انقلاب، ایمان به مارکسیسم روسی، وفاداری به "اتحاد شوروی" و دفاع از "همبستگی پرولتری احزاب کمونیست"، "اصول بنیادین" ایدئولوژی اوست.
او بر آنست که آنچه در زندان بر او گذشته پدیدهای قهری اما گذرا در سیر "نظام انقلابی" است. در آخرین سطرهای کتاب باز هم تأکید دارد: «در مرام و در کارکرد این نظام چیزهایی هست بنیادی که من با همه اندیشه و احساسم تائید میکنم.» (برگ ۱۲۷) و توصیه میکند که باید بر "کمبودها و نارساییها و خطاهای نظام اسلامی" چشم پوشید.
نویسنده هرگز به این شناخت نمیرسد که بیداد و ستمگری در سرشت نظامی خودکامه است. نظامی که او بر مظاهر و عناصر ایدئولوژیک آن گواهی داده است، شناسههای آشکار فاشیستی دارد. چنین نظامی در برخورد با مخالفان عقیدتی جز سرکوب و خشونت راهی نمیشناسد.
کارل مارکس در جوانی ایدئولوژی را "آگاهی کاذب" خوانده بود. بهآذین، پیرانهسر، به گونهای کم مانند در زبان فارسی، ناتوانی ایدئولوژی را در تحلیل شرایط سیاسی آشکار میکند و به خوبی نشان میدهد که با افزار نظری معیوب تنها میتوان به نتایج مقلوب رسید.
کتاب به آذین در ۱۲۸ برگ بزرگ، در تارنماهای متعدد از جمله در سایت "ایران امروز" منتشر شده است.