ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sat, 16.06.2007, 7:59
روشنفكر ما شهامت ندارد

هم‌میهن / حمید شوكت


به نظر شما روشنفکر باید کنش و واکنش سیاسی داشته باشد؟

روشنفکر در خلاء عمل نمی‌کند. اگر بپذیریم که آنچه به شخصیت روشنفکری شکل می‌بخشد، مساله انسانیت و وجه اومانیستی آن است و اگر بپذیریم که انسانیت در پرتو آزادی است که معنای واقعی خود را باز می‌یابد. روشن است که روشنفکر بدون کنش و واکنش سیاسی معنایی نخواهد داشت، چرا که آزادی و سیاست دو وجه همزادند، اما انسان آزادی را تنها در ارتباط با یکدیگر و در ارتباط با زندگی جمعی به‌دست می‌آورد و این مستلزم اقدام سیاسی است.

اومانیسم نیز آنگونه که هانا آرنت آن را بیان می‌کند، در تنهایی میسر نیست. اومانیسم تا آنجا که به شخصیت روشنفکری شکل می‌بخشد، تنها در اقدام سیاسی معنا می‌یابد و قابل درک است اما این معنا فراتر از کنش و واکنش سیاسی یا دخالت در جریانات روزمره است.

چنین دخالتی یک انتخاب فردی است و می‌تواند دست و پا گیر باشد یا نباشد. بیشتر بسته به روحیات و خلق و خو و گرفتاری‌های گوناگون عنصر روشنفکر دارد. هر چه هست، این اقدام نه عنوان روشنفکری را از کسی سلب یا آن را به وی اعطا می‌کند اما یک نکته مسلم است و آن اینکه، دخالت روشنفکر در سیاست، فراتر از کنش و واکنش سیاسی است و این ویژگی، روشنفکر را از عنصر صرفا سیاسی، سیاستمدار یا کسی که سیاست، حرفه و مشغولیت اصلی‌اش است، متمایز می‌سازد.

اگر چه این تمایز در نفس خود یک ارزش نیست که قابل تامل باشد، اما توجه به آن در مفهوم روشنفکر به عنوان کسی که در سیاست دخالت می‌کند، اما «سیاسی» به معنای متعارف آن نیست، قابل توجه است. یک وجه بااهمیت در شخصیت روشنفکری، ذهنیت شکاک و جوهر نقادانه آن است. اگر سیاست در عمل، در قضاوت روزمره معنا می‌یابد، مبنای عمل روشنفکر، کلام او است که نیازی به روزمرگی ندارد.

روزمرگی برای روشنفکر، جز مرگ معنایی ندارد. هیچ چیز به اندازه روزمرگی مانع خلاقیت روشنفکری نیست. حال آنکه سیاست، بدون روزمرگی فاقد خلاقیت است.

نکته دیگر مساله قدرت و حکومت و رابطه عنصر روشنفکر با آن است. به نظر می‌رسد محدودیت‌ها و محذوراتی که نزدیکی روشنفکر با قدرت برایش ایجاد می‌کند، بیش از کمک به او باشد؛ قدرتی که لزوما تنها قدرت حکومتی نیست. با این همه، کم نیستند روشنفکرانی که به امید تاثیر بر تحولات سیاسی، تمامیت روشنفکری را قربانی چنین وسوسه‌ای ساخته‌اند.

اینگونه روشنفکران بیشتر قابل ترحم‌اند تا محکومیت. شماری دیگر قابلیت روشنفکری را چون متاعی که با ظرافت بسته‌بندی شده باشد، پشتوانه نزدیکی با قدرت می‌سازند. اینان حتی قابل ترحم نیز نیستند. قدرت شیرین است و دندان‌شان با شیرینی کُند شده است.

چرا روشنفكر ایرانی وقتی در مقام پرسشگری قرار می‌گیرد،‌خود را در جایگاه مصلح اجتماعی قرار می‌دهد؟ و این چه تاثیری بر جامعه دارد؟

گسترش سیاست در معنای ویژه آن به حوزه فعالیت روشنفکری، واقعیتی است که ریشه در سنت و فرهنگ سیاسی ما دارد و خود بازتابی از ذهنیت تاریخی‌مان است، واقعیتی که تغییر آن مساله امروز و فردا نیست، همان طور که ساختار سیاسی یک جامعه، فراتر از شکل حکومت‌هاست.

در فقدان حضور «طبقه سیاسی» و وجود احزاب به شکلی که در جوامع غربی متداول است، حضور سیاست نه تنها در حوزه روشنفکری که در عرصه‌های دیگر نیز قابل رویت است. این ویژگی هر چند در ظاهر از حساسیت و رشد جامعه حکایت می‌کند، اما در واقع مانع آن است.

اگر آزادی و سیاست به عنوان مقوله‌ای اجتماعی همزاد یکدیگرند، آزادی آنجا آغاز می‌شود که سیاست پایان می‌یابد. این ادعا ممکن است در نگاه اول غریب بنماید اما جامعه‌ای که سیاست در تمام تارو پودش ریشه دوانده، جامعه آزادی نیست. آنجا که سیاست حد و مرزی نمی‌شناسد، آزادی وجود ندارد. هر چه حوزه سیاست محدودتر شود، آزادی امکان گسترش بیشتری خواهد یافت.

این، به ویژه در حوزه فرهنگ و اقتصاد قابل‌توجه است. روشنفکر ایرانی خود را در مقام مصلح اجتماعی می‌داند، چرا که گمان می‌کند اگر مردم را به حال خود بگذارد، نمی‌دانند با آزادی‌شان چه بکنند؟ حال آنکه جز این است. غافل از آنکه چنین نگاهی، نه پاسخی به وظیفه روشنفکری است و نه گره‌ای از کار جامعه و سیاست می‌گشاید، غالبا نیز چنین است که نتیجه عکس بار می‌آورد.

مردم نیز که خود را در هر حوزه‌ای از زندگی اجتماعی با سیاست و با مصلحان اجتماعی رودررو می‌بینند، در واکنشی منفی از زندگی «سیاسی» دست شسته و در لاک خود فرو می‌روند. بی‌اعتمادی به «سیاست» و «مصلحان اجتماعی» که هر اقدامی را در جنجال و هیاهویی تبلیغاتی جار می‌زنند، ویژگی بارز چنین جوامعی است؛ جوامعی که بهترین نمونه آن را می‌توان در نظام‌های توتالیتر چون شوروی سابق سراغ کرد.

گاهی می‌بینیم در عمل ورود روشنفکران ایرانی به سیاست نیز ورودی توام با موفقیت و پیروزی نبوده است و آنها تاثیر چندانی بر فضای سیاسی نداشته‌اند. به نظر شما چرا روشنفکران ایرانی نتوانستند عرصه‌های عمومی جامعه را در اختیار خود گرفته و بر آن تاثیر داشته باشند؟

تاثیر روشنفکران ایرانی بر فضای سیاسی پدیده‌ای غیر‌قابل‌انکار است. آشکارترین نمونه آن سقوط نظام سلطنت و استقرار جمهوری اسلامی است. می‌دانیم که تحولات سیاسی پیش از آنکه به واقعیت‌های اجتماعی بدل شوند، عرصه‌های فرهنگی را فتح می‌کنند یعنی هنگامی که گفتمان روشنفکری به گفتمان عمومی بدل شود هیچ نظامی بدون پشتوانه روشنفکری دوام نخواهد یافت.

شوروی دوران لنین و استالین با دشواری‌هایی به مراتب بیشتر از دوران گورباچف روبه‌رو بود. اما هنگامی که همه و واقعا همه روشنفکران از آن روی برتافتند سقوط کرد. شوروی تا روزگاری که کسانی چون گورکی و مایاکوفسکی را با خود داشت، می‌توانست سنگینی بار محاصره اقتصادی، فقر و گرسنگی، سنگینی بار تبعید ماندلشتام به سیبری و مهاجرت نابوکف به غرب را تحمل کند.

اما هنگامی که حتی گورکی و مایاکوفسکی نیز از او روی برتافتند؛ هنگامی که کلام پاسترناک، سولژنیتسین و ساخاروف به باور عمومی تبدیل شد، شوروی از دست رفته بود. اگر لنین، از گورگی نمی‌خواست به خاطر انتقاداتی که به برخی اقدامات نظام جدید شوروی داشت به آسایشگاه روانی رجوع کرده یا کشور را ترک کند اگر مایاکوفسکی در موجی از یأس و سرخوردگی خودکشی نمی‌کرد؛ شوروی با سرنوشت دیگری روبه‌رو می‌بود.

تحولات اجتماعی را البته با اگرها نمی‌توان توضیح داد و تاریخ جز آنچه رخ داده است معنای دیگری ندارد. ما همین‌قدر در نگاهی به تاریخ‌مان می‌دانیم که نظام پهلوی تا زمانی که کسانی چون علی‌اصغر حکمت و پرویز ناتل خانلری را داشت، می‌توانست در برابر ادعاهای مخالفان شانه بالا بیندازد، اما هنگامی که گفتمان جامعه به گفتمان آل احمد و بهرنگی بدل شد، نظام پهلوی از دست رفته بود.

امروز البته خیلی بهتر می‌دانیم آل‌احمد و بهرنگی چه می‌خواستند و چه کردند اما به جرات می‌توان گفت که نظام پهلوی، اگر یک آل احمد، یک بهرنگی یا یک شریعتی را با خود داشت، با سرنوشت دیگری روبه‌رو بود؛ نظامی که در بهترین حالت با روشنفکرانی چون شجاع‌الدین شفا تنها مانده بود.

روشنفکرانی که بر هر چه نظام پهلوی بیشتر به خودکامگی می‌گرایید، بیشتر به عنوان آتاشه و گماشته فرهنگی در فرنگ به خواب خرگوشی فرو می‌رفتند یا در خدمت «دایگان» جشن و سرور بر پا می‌کردند؛ همان روشنفکرانی که امروز در پیرانه سری به «تولدی دیگر» رسیده‌اند.

یکی از خطاهای ما در ارزیابی از سیاست و تاریخ‌مان، درهم ریختن معنا و اعتبار مقوله روشنفکر است. می‌دانیم برای روشنفکر تنها یک تعریف یا مبنا وجود ندارد. این مساله تازه‌ای نیست و تنها به ما مربوط نمی‌شود. روشنفکر و مبنای روشنفکری در گذر زمان، چون هر پدیده دیگری دستخوش تغییر و تحول است.

اما به این اعتبار نیز نمی‌توان مقوله‌ها را از اعتبار تهی ساخت. نمی‌توان هرعنصر فرهیخته، وزیر یا استادی را به صرف اینکه کتاب یا اثری منتشر کرده و از این بابت منشا خدمتی بوده است، روشنفکر دانست؛ کتاب یا اثری که احیانا به هر دلیل در میان عوام یا خواص مورد عنایتی کافی قرار نگرفته باشد.

تکیه بر کرسی استادی دانشگاه‌ها و صندلی وزارت، هنوز به معنای روشنفکری نیست. شوروی و آلمان صدها عالم و دانشمند و مدیر و محقق قابل و برجسته داشتند، اما زاخارف و ویتسکر را نه به اعتبار آثار علمی و تحقیقاتی که در عرصه فیزیک از خود بر جای گذاشته‌اند، بلکه به اعتبار کوششی که در راه صلح و آزادی انجام دادند روشنفکر می‌شمارند و ارج می‌گذارند.

حتی اگر حرفه‌شان، ارتباطی با پدیده روشنفکری به معنای اخص کلمه نداشته باشد. روزگاری رسم بر این بود که هر اقدامی در مقابله با استبداد، اعتباری روشنفکری ایجاد می‌کرد و هر اثری، هر اندازه سطحی، به صرف ممنوعیت جدی تلقی می‌شد، اما چرا باید با درک این حقیقت، این بار از آن سوی بام بیفتیم و کسانی را که چشم بر بی‌عدالتی، ستم و استبداد بسته و گاه حتی مانع شکوفایی روشنفکری بوده‌اند، به صرف انتشار کتابی یا دارا بودن شغل و مقامی فرهنگی روشنفکر بخوانیم؟

پشتوانه روشنفکری نه تحصیل در فرنگ است، نه استادی دانشگاه، نه کار علمی و تحقیقاتی و نه صرفا انتشار کتاب و مقاله. روشنفکری بدون جوهر نقاد در عرصه سیاسی، بدون اخلاق به معنای وجدان اجتماعی و بدون اومانیسم، هر چه باشد، روشنفکری نیست.

نگاه نقادانه روشنفكران را چگونه ارزیابی می‌كنید؟

امسال مصادف با هفتادمین سالگرد مرگ گرامشی در زندان است. او در آثارش بیش از هر مارکسیست دیگری مقوله روشنفکر را مورد بررسی قرار داده و از روشنفکران به عنوان مجموعه سنت فرهنگی یک ملت یاد کرده است. اگر این ارزیابی را پیرامون نقش روشنفکر بپذیریم و روشنفکر را وجدان آگاه جامعه بشماریم، نقد روشنفکری از ارزش و جایگاه ویژه‌ای برخوردار خواهد بود؛ ارزشی که مرکز ثقل آن به گمان من انسان‌گرایی است، نوعی نگاه که نمونه آن را می‌توان در آنچه سارتر و کامو از پدیده روشنفکری می‌شناسد سراغ کرد، نمونه‌ای که در پیوندی عمیق با ارزش‌های عصر روشن‌نگری قرار دارد.

در این نگاه، تلاش روشنفکری یعنی تلاش در راه رهایی از قیمومیت. رهایی از قیمومیت ایدئولوژیک، قیمومیت فرهنگی و قیمومیت سیاسی که در حوزه‌هایی دیگر، تلاش در راه رهایی از قیمومیت جنسی، قومی، نژادی یا دینی را نیز دربر ‌می‌گیرد.

از این منظر، روشنفکر در نقد به گذشته، وظیفه خطیری بر عهده دارد. در چنین اقدامی، روند تفکر و شناخت بس مهم است. بی‌پروایی نیز عنصر مهمی در نقد روشنفکری است. گمان می‌کنم چپ در این عرصه پیش‌تر از دیگران باشد. جریان چپ اگر چه هنوز گرفتار اسطوره‌هاست و دل در گرو قهرمان‌سازی‌های رمانتیک دارد، با این همه در نگاه به تاریخ، سیاست و کردار اجتماعی خود راهی را در پیش گرفته است که اگر فارغ از پیش‌داوری‌های ایدئولوژیک باشد، چاره‌ساز خواهد بود. دیگران نیز کوشش‌هایی را آغاز کرده‌اند که قابل‌توجه است.

تنها ملیون هستند که همچنان سر بر بالین خاطرات و قصه‌های گذشته، بر طبل افتخارات می‌کوبند و ملبس به اونیفورمی که از رده خارج شده است، در حیاط خلوت تاریخ قدم آهسته می‌روند. نقد، بازبینی و بازنگری حوزه‌ای است که آنان هیچ گاه به آن راه نداشته‌اند. بی‌پروایی که جای خود دارد اما در این میان و در نقد گذشته، به جایگاه اندیشه چپ نیز در نگاه روشنفكری ما باید توجه كرد.

چپ در نگاه واژگونه ما به غرب، به ویژه در واپسین سال‌های حکومت محمدرضا شاه نقشی مهم داشته است. تقدس فقر و پرستش توده نیز که جوهر عوام‌گرایی است، در شمار همین «دستاورد»‌هاست. نگاه خیر و شر و یا خلاصه کردن همه گرفتاری‌های ما در دسیسه‌های ارتجاع و استعمار نیز جز این نیست.

نوعی از نگاه که تاثیری دیرپای بر اندیشه‌مان در ارزیابی از رخدادهای تاریخی برجای گذاشته است. از همین رواست که گمان می‌کنم بیش از هر زمان دیگری به تامل و بازخوانی و بازنگری و بازاندیشی نیاز داریم اما چنین اقدامی می‌بایست فارغ از کینه‌توزی‌های ایدئولوژیک و تصفیه‌حساب‌های سیاسی صورت گیرد.

تا آرشیوها مورد ملاحظه قرار نگیرند و اسناد، اوراق و یادداشت‌ها منتشر نگردند؛ اظهار نظری نهایی در این عرصه، دریچه تازه‌ای را به روی شناختی همه‌جانبه از تاریخ‌مان نخواهد گشود. تا قفل برجای، زخم‌ها تازه و محفوظات در سینه حبس‌اند؛ بستن این پرونده و بر دار کردن کارنامه جریانی که تا تاریخ به یاد دارد، سر بر دار داشته است، شایسته منش روشنفکری نیست.

در زیر و روی خاک این سرزمین، هنوز که هنوز است، آثار و نشانه‌هایی باقی است که با نام، سنت و پیشینه، با آرمان و اعتبار چپ گره خورده است. لوث کردن این واقعیت به هر عنوان، سزاوار که نیست هیچ، به لحاظ متدیک نیز مبنای علمی ندارد. چنین اقدامی به نام نقد تاریخی، حتی روزمرگی روشنفکری نیز نخواهد بود؛ که نان به نرخ روز خوردن است.

نقد اصلی به جریان روشنفکری ایران را در چه می‌دانید؟

پاسخ به این پرسش دشوار است. اما شاید بتوانم به چند نکته اشاره کنم. برخی از مشکلات جریان روشنفکری ما در حوزه ساختار سیاسی جامعه قابل جست‌وجو است که جای خود دارد. برخی دیگر به ساختار فرهنگی و تاریخی‌مان بر می‌شود. طبعا جدا کردن این دو از یکدیگر تنها درکوشش برای نقد جداگانه هر یک از آنها معنی خواهد داشت. وگرنه در حوزه وسیع‌تری مجموع‌گانه‌ای را تشکیل می‌دهند. ناکامی‌های جریان روشنفکری ایران یکی دو تا نیستند.

اما چه می‌توان کرد؟ شاید می‌بایست به جای آنکه در پی پاسخ به چنین پرسشی باشیم، در درجه اول بیاییم و پرسش‌های اساسی را پیش بکشیم. این تنها به جریان روشنفکری‌مان مربوط نمی‌شود و در زمینه مسائل تاریخی نیز چنین است. برخی از ما، وقت و فرصت خود را معطوف به پیش‌بینی‌های تاریخی ساخته‌اند.

حال آنکه هنوز به درستی نمی‌دانیم در تاریخ‌مان چه گذشته است؟ چه رسد به آنکه بخواهیم بگوییم در آینده چه خواهد شد.جریان روشنفکری ایران، چه راست، چه چپ و چه میانه در 100 سالی که از مشروطیت می‌گذرد، فرصت‌هایی را از دست داده است؛ فرصت‌های گرانبهایی که بازیافتنی نیستند، فرصت‌هایی که بهتان و فراموشی و ناکامی یا تبعید و زندان و مهاجرت و سرانجام، گاه مرگ و نیستی در پی داشته‌اند.

زندگی روشنفکری در چنین فضای شکننده‌ای، آن هم بی‌آنکه سنگر و تکیه‌گاهی در میان باشد، ساده نیست. اما این انتخاب، انتخابی آگاهانه است و جایی برای دلسوزی باقی نمی‌گذارد. شاید نقد جریان روشنفکری ایران را بتوان در فقدان شهامت آن جست‌وجو کرد؛ شهامتی که به گفته هانا آرنت یکی از بنیادهای اصلی سیاست است. چنین شهامتی را باز به گفته هانا آرنت نباید در به استقبال خطر رفتن یا ماجراجویی و در نهایت رویارویی با مرگ جست‌وجو کرد.

این خود روی دیگر سکه ضعف و بزدلی است که زندگی را به عنوان والاترین ارزش قدر نمی‌نهد و نمی‌باید درد جریان روشنفکری ما باشد. جریان روشنفکری ما بیش از آنکه به ازخود گذشتگی، به جرات و شهامت در رویارویی با مرگ و نیستی نیاز داشته باشد، به رویارویی با زندگی و به رویارویی با حقیقت نیاز دارد؛ حقیقتی که به گفته كی‌یر که گارد، جز تنی چند، کسی را شهامت بازگویی آنها نیست. او می‌گوید: در هر نسلی بیش از 10 نفر را نمی‌توان یافت که می‌هراسند از آنکه مبادا چیزی خلاف حقیقت بگویند.

حال آنکه در هر نسلی، می‌توان هزاران و میلیون‌ها نفر را یافت که می‌هراسند از آنکه مبادا با آنچه می‌گویند تنها بمانند حتی اگر آنچه می‌گویند عین حقیقت باشد.

در پایان می‌خواستم نظر شما را درباره پدیده روشنفکر و آنچه به ویژه در سال‌های اخیر تحت عنوان روشنفکر دینی در ایران باب شده است بدانم. در این باره چه نظری دارید؟

پیرامون مقوله روشنفکر تعاریف گوناگونی وجود دارد؛ تعاریفی که برخی ماندگار و برخی دستخوش تغییر و تحول هستند. در دانشنامه‌های معتبر نیز تعریف یگانه‌ای از این واژه وجود ندارد. در مقوله روشنفکر دینی مساله ساده‌تر است.

تا آنجا که من می‌دانم، در ایران نخستین‌بار فریدون آدمیت در کتاب اندیشه‌های میرزافتحعلی‌خان آخوندزاده از این مفهوم در توضیح دین پیرایان سخن گفته است. تکیه بر این سابقه از این بابت اهمیت دارد که ببینیم این مفهوم از کجا وارد ادبیات ما شده و در خصوص روشن ساختن چه مقوله‌ای بوده است؟

هر چند که امروز مورد استفاده دیگری یافته است. مثل بسیاری از واژه‌های دیگر که دستخوش تغییر و تحول قرارگرفته‌اند یا اصولا غصبی بوده و قلب ماهیت شده‌اند. هر چه هست، ماجرای «روشنفکری دینی» هم برای خود معمایی شده است. بر من معلوم نیست افزودن لفظ دینی به کلمه روشنفکر از چه بابت است؟

اگر برای دقیق‌تر کردن آن است که هنوز نادقیق است، چرا که لفظ دینی خیلی عمومی است و قاعدتا منظور مدافعان آن باید روشنفکر مسلمان باشد یا به عبارت دقیق‌تر روشنفکر شیعه دوازده امامی. روشن نیست آیا منظور از آن، دین‌پیرایان یا به عبارت فرنگی رفرماتورهای مذهبی هستند که می‌خواهند دین را امروزی بکنند یا منظور دیگری در میان است؟ اخیرا آقای سروش طی مقاله‌ای از این مفهوم به عنوان پدیده‌ای «مبارک» سخن گفته و وجوه‌اش را به تفصیل برشمرده‌اند.

(1) ایشان دو جریان یا به عبارت خودشان دو «طایفه» را مخالف و منکر روشنفکر دینی شمرده‌اند. یکی روحانیان سنتی که «با هیچ گونه روشنفکری‌ای موافق نیستند» و دیگری «روشنفکران غیر دینی‌اند که با دین سر آشتی و مهر و سازگاری ندارند.» قبول یا رد این ارزیابی، تغییری در این واقعیت نمی‌دهد که می‌توان دیندار بود و روشنفکر بود اما این انتخاب همانقدر بی‌معنی است که بگوییم روشنفکر غیردینی. پس با بیان این تفاوت در پی اثبات چه نکته‌ای هستیم؟

جز آنکه بگوییم مبتکران آن بیش از آنکه قصد دقیق کردن و تکیه بر تفاوت‌های موجود در عرصه روشنفکری ایران را داشته باشند، در پی مرزبندی و حذف جریانی در حرکت روشنفکری هستند که از منظری دیگر به زندگی، سیاست و تاریخ می‌نگرد.

اگر عنوان روشنفکر دینی را نه در مفهوم زبان‌شناختی و تاریخی آن، بلکه در مفهوم سیاسی، یعنی به همان معنایی که به کار گرفته می‌شود، به کار بگیریم، به کسانی اطلاق می‌شود که کم و بیش پس از دوم خرداد وارد عرصه سیاست ایران شده‌اند؛ جریانی که بدون قضاوت ارزشی پیرامون کردار و پیامد سیاسی حضورشان که جای خود دارد، در وجه غالب خود شماری از روزنامه‌نگاران، سیاستمداران و صاحب‌نظران در عرصه مسائل اجتماعی را دربر می‌گرفته است.

نیک و بد اقدامات آنان، هر چه باشد، به سیاست در وجه خاص آن مربوط می‌شود و ربطی به مقوله روشنفکری ندارد. واژه روشنفکر ملی، مذهبی نیز از همین جنس است. اصولا باب شدن برخی واژه‌ها، جز اغتشاش حاصل دیگری نداشته است. یکی دیگر از آنها که البته ارتباطی به گفت‌وگوی ما ندارد، واژه «هزینه» یا «هزینه کردن» است که مدت‌هاست باب شده و بازار گرمی دارد، اگرچه جای تعجبی نیست وقتی گفتمان بازار، گفتمان سیاست شد، انتظار دیگری نیز نمی‌توان داشت.

آقای سروش یکی از وجوه روشنفکر دینی را در این می‌داند که «روشنفکران دینی واقعا متدین‌اند و به مبداء و معاد قائل‌اند و دین برای آنان فقط موضوع تحقیق نیست، بلکه موضوع ایمان نیز هست.» گویی برای روحانیت که به گفته ایشان مخالف روشنفکر دینی است جز این است؟ سروش می‌گوید: «پایگاه نقادی روشنفکری دینی، مدرنیته است» و از «خرد جدید» به عنوان «ترازو و عینک» استفاده می‌کند اما مگر نه اینکه مبنای مدرنیته برعلم، بر عقل و خرد و بر انسان‌باوری استوار است.

پس در این صورت رابطه‌ای میان ایمان و خرد را چگونه توضیح می‌دهند؟ در نهایت هم به این نتیجه می‌رسند که روشنفکران دینی باید «فقیه خود و تئوری‌های فقهی خود را داشته باشند.» مایه «استقلال» و «قوام و دوام» روشنفکران دینی در کلام ایشان در این بیان تبلور می‌یابد که می‌بایست «خمس و زکات‌شان» را به فقهایی بدهند که معلوم باشد در چه راهی خرج می‌کنند؟

واقعا با این حرف‌ها چه می‌توان کرد؟ حرفی که می‌تواند دغدغه خاطر هر مومنی باشد و ربطی به مقوله روشنفکری ندارد. می‌گویند «روشنفکری دینی هنوز به یك سنت بدل نشده است و باید به یک سنت بدل شود. این جنبش باید شاعران و نویسندگان و هنرمندان و فیلمسازان خود را داشته باشد.» شاید اندکی تامل کافی بود تا به کنه این حقیقت پی برد که چرا «درخت تناور» و «سایه مبارک» روشنفکری دینی ایشان، هنوز که هنوز است، فاقد همه اینهاست.

1- عبدالکریم سروش. سنت روشنفکر دینی. مدرسه. سال دوم.شماره پنجم. صص 21-17