iran-emrooz.net | Fri, 23.03.2007, 12:54
عمو نوروز، ننه سرما و خوابهای بی هنگام ما ایرانیان
شهروند / جواد طالعی
کمتر افسانه ای در ادبیات شفاهی ایران می تواند به اندازه افسانه " عمو نوروز و ننه سرما" آئینه دار سرنوشت تاریخی ما ایرانیان باشد.
به موجب این افسانه، ننه سرما، پیر کهنی آرزمند پوست انداختن و جوان شدن است. او در آستانه چرخش سال، برای استقبال از عمو نوروز، خانه می تکاند، تن می شوید، خود می آراید، جامه نو می پوشد و به انتظار می نشیند. اما دقایقی پیش از حضور عمو نوروز، تسلیم خستگی می شود و تصمیم می گیرد چند دقیقه ای چشم ببندد.
دریغا، این خواب نابهنگام، او را به اعماق خویش می کشد. عمو نوروز می رسد، نگاهی به ننه سرما می اندازد و به خودش می گوید: " چه خواب عمیقی! حیف است بیدارش کنم". پس راه خود می گیرد و می رود. به کجا؟ نمی دانیم. در هیچ گوشه ای از حوزه جغرافیائی زبان پارسی، نشانه ای از پوست انداختن ننه سرما نمانده است!
بله. افسانه ننه سرما و عمو نوروز، بهتر از هر افسانه دیگری سرنوشت تاریخی ما ایرانیان را باز تابانده است: برای پوست انداختن و نو شدن، تلاش های بسیار کرده ایم، آرزوهای بی کران پرورانده ایم، مقاومت های جانانه کرده ایم و تلفات بی شمار داده ایم. اما درست در لحظه ای که می بایست بیدار و هوشیار، چرخش تاریخی سرنوشت خود را رقم می زده ایم، خستگی بر ما غلبه کرده است و به خواب رفته ایم:
بازنگری گذرگاه های تاریخی کهن، در مجال این بحث نیست. به تاریخ صد ساله معاصر نگاه کنیم:
انقلاب مشروطیت، در دوران فراهم سازی مقدمات خود، یکی از درخشان ترین جلوه های تلاش و مقاومت و آرمان خواهی و فداکاری پدران ما است. هم عناصر تفکر و روشنگری و قانون گرائی را داریم و هم عناصر بسیج و تهییج همگانی را. هم انبوه نظریه پردازان و اندیشه سازان و نویسندگان و شاعران و تصنیف پردازان را داریم و هم رزمندگان سلاح بر دست و جان بر کف را. اما هنگامی که قرار است سرنوشت تاریخی خود را رقم بزنیم، رفتارمان به مجموعه ای از تضادها و تناقض ها تبدیل می شود و خستگی ما را چنان به خواب می برد که همه چیز برخلاف آن می شود که می خواسته ایم.
شیخ فضل الله نوری را به دار مکافات می آوریزیم تا لباده کهن "مشروعیت" روی جامه نوی "مشروطیت" کشیده نشود. اما به بازماندگان خاندان قاجار و ملاکان و بازاریان امکان می دهیم که در مجلس شورای ملی، سرنوشت قانون و مشروطیت را به دست همان پاسداران مشروعیت بسپارند. پنج آیت الله را، بر صدر مجلس می نشانیم تا هر لایحه ای را که با موازین شرع و تفسیرهای آنان از چنین موازینی انطباق نداشت، کنار بنهند.
پانزده سال بعد، از مشروطیتی که سرنوشتش را به جای اندیشه ورزان مدرنیت به شاهزادگان و دیوانیان قاجار و ملاکان و بازاریان و دلالان شرعی آنان سپرده ایم، دیگر شیر بی یال و دم و اشکمی بیش باقی نمانده و شیرازه همه امور از هم پاشیده است. پس به فکر جامه نو کردن می افتیم. حالا، بخشی از نخبگان دریافته اند که همه فتنه از موروثی بودن حکومت بر می خیزد و باید به این مصیبت پایان داد.
خورشید امپراطوری عثمانی افول کرده است و افسران جوان ترکیه نوین دست اندرکار پی ریزی نخستین جمهوری لائیک جهان اسلام هستند. ما نیز، چنین می خواهیم. در ترکیه نظامیان به رهبری مصطفی کمال پاشا بیرق جمهوریت را برافراشته اند. پس، عارف ها و عشقی ها و ملک الشعراهای ما نیز پرچم جمهوریت را بر دوش افسر جوانی می نشانند که توانسته است از سرباز قزاق به سردار سپه تبدیل شود.
سردار سپه، در سایه پشتیبانی امپراطوری بریتانیا، که آفتاب نفوذش هنوز افول نکرده است، بر مسند صدارت عظمی می نشیند و با وعده جمهوریت، آخرین شاه قاجار را خلع می کند. اما باز درست در لحظاتی که قرار است بهاری نو آغاز شود، ما "ننه سرما"ها به فکر خوابی قیلوله می افتیم، تا سردار مجال یابد تاج بر سر نهد و آخرین دریچه های امیدی را که مشروطیت با تقسیم قوا آفریده است، به روی تاریخ ببندد. چشم که باز می کنیم، باز همان است که بود: اراده فردی و دیگر هیچ.
بنیانگذار سلسله پهلوی، یک دیکتاتور مصلح است. اشتباه نکنید، مصلح به معنای صالح نیست. مصلح کسی است که در پی اصلاحات است و این به آن معنا نیست که صالح هم باشد. بسیاری از بحث های کشدار ما، ناشی از آن است که بر معنای واژگان دقت نمی ورزیم. امروز، اگر دعوائی بر سر رضاشاه باشد، بر سر صالح یا طالح بودن او است، نه بر سر مصلح بودن او. امروز دیگر دوست و دشمن معترفند که رضا شاه مصلح بود.
او، نه سیاستمدار که نظامی بود. پس، قابل فهم است که چرا در اندیشه های سطحی آرایائی گری خود، به هیتلر باور داشت و در اصلاحات، راه کمال مصطفی پاشا را می پیمود. در راه سازی و شهرسازی و ایجاد دانشگاه، از شرایط آن روز ایران پیش تر بود، اما در ایجاد خفقان و به صلابه کشیدن مخالفان، یک قدم از قاجار پیش تر نرفت. او، که قرار بود رئیس جمهور انتخابی مردم باشد و دست بالا هشت سال بعد جایش را به دیگری بسپارد، در مسند شاهی قدر قدرت و یکه تاز آنقدر بر اریکه سلطنت ماند تا جنگ جهانی دوم رسید و متفقین، از ترس رسیدن سوخت به ماشین جنگی نازی ها در جبهه شرق، او را به فراری بی منزلت واداشتند و شاه جوان را بر مسند نشاندند.
و شاه جوان اصلا مرد آن میدان نبود. جوانی خوش گذران که سال های آخر را در غرب ظاهرا به تحصیل و در عمل به عیش و عشرت سپری کرده بود، سکاندار کشتی یی شد که اسیر یکی از بزرگترین طوفان های تاریخ معاصر ایران بود. اینجا، شاید آن شانس تاریخی برای چرخش فراهم آمده بود. اگر اندیشه به مسلخ کشانده شده "جمهوریت" هنوز رمقی می داشت، اگر چپ ها به راست و راست ها به چپ نمی زدند و در آستانه حضور عمو نوروز به خواب قیلوله ناشی از خستگی و فرسودگی فرو نمی رفتند، شاید می شد شاه جوان را، که الگوئی جز غرب نداشت، به نقطه آغاز پدر باز گرداند. یعنی به جمهوری خواهی و پذیرش انتخابات آزاد. شاید می شد مثل بسیاری از جمهوری های غربی، از شاه رئیس جمهوری تشریفاتی ساخت و سکوی کشتی توفان زده را به برگزیدگان ملت سپرد تا در" کنفرانس تهران"، نخبگان در برابر چرچیل و روزولت و استالین بنشینند و نگذارند که "پل پیروزی"، سال ها پس از جنگ نیز، به عرصه تاخت و تاز بیگانگان تبدیل شود.
خواب "ننه سرما" حتی تا پس از فرار شاه به ایتالیا ادامه یافت و هیچکس به این فکر نیفتاد که در غیاب "اراده فردی" اراده جمعی را بر سرنوشت ملت حاکم کند. در غیاب شاه، دعوا بر سر اعمال "اراده فردی" نخست وزیری آغاز شد که محبوب و مردمی و میهن دوست، اما "بابا بزرگ " بود!
این بار، دیگر چپ آنقدر به چپ زد که استالین های وطنی را آفرید و راست آنقدر به راست چرخید تا به کاشانی های و بقائی های مرتجع و مشکوک رسید. این بار، کودتا آمد و چنان سیلی محکمی به گوش عمو نوروز زد که تا سی و هفت سال بعد، دیگر اصلا سراغ خانه "ننه سرما" را نگیرد.
و بعد؟
در سال 1356 خورشیدی، باز خانه تکانی و رفت و روب و شست و شوی و جامه نو کردن آغاز شد. این بار، نخبگان و روشنفکران و اهل اندیشه و قلم و دانشگاهیان و حقوقدانان و روزنامه نگاران بودند که پس از تحرک اقتصادی نیمه نخست دهه پنجاه، به فکر آزادی و حاکمیت قانون و محدودیت حوزه اقتدار دربار افتاده بودند. در آغاز، سخنی از جمهوری نبود. نه از نوع عامش و نه از نوع خاص "دموکراتیک" یا "اسلامی" یا "دموکراتیک اسلامی" اش. در آغاز سخن بر سر جدا ساختن سلطنت از حکومت بود و رفع سانسور و تبعیض و زورگوئی ساواک.
اما انگار از همان آغاز، همه دست به دست هم داده بودند تا در زمستان یک سال بعد، بر دهان همه مدافعان این اندیشه های اصلاح طلبانه دهان بند بخورد و "انقلابیون اسلامی" زیر پرچم کسی که آمده بود تا انتقام شیخ فضل الله نوری و کاشانی را بگیرد جمع شوند. چماقداران ساواک، در خیابان ثریا کریم لاهیجی ها را به جوی لجن افکندند و به زیر لگد گرفتند و هما ناطق ها را به بیابان کشاندند و لت و پار کردند و نشست های شعر و سخن دانشگاه صنعتی را از هم پاشیدند تا منبرها گسترش یابند و جوخه های مرگ برای آدم ربائی ها و ترورهای بعد از انقلاب آموزش ببینند.
بهار آزادی در راه بود که ننه سرما ها دوباره خوابیدند: جبهه ملی مرعوب خمینی شد و پشت بختیار را ( که نعلین را به درستی از پوتین هم خطرناک تر می دانست) خالی کردند تا در کنار نهضت آزادی دولت موقتی را تشکیل دهند که مشیتش را در نهایت بهشتی ها و رفسنجانی ها تعیین می کردند. توده ای ها، چریک ها را خوردند و آن ها را مجاب کردند که "مرجع تقلید شیعیان جهان" و پرورش دهنده اندیشه "ولایت فقیه" دموکرات و ضد امپریالیست است و لیبرال ها دست نشانده آمریکا. ( و نمونه بارز این دست نشاندگان هم لابد عباس امیر انتظام !)
هم بسیاری از رهبران کنفدراسیون محصلان و دانشجویان ایرانی و هم بسیاری از رهبران سازمان مجاهدین خلق، در سالهای پیش از آن، در عراق به دست بوس آیت الله خمینی رفته و دیده بودند که او با چه نخوتی سراپای آنان را برانداز می کند و به خاطر آن که صد درصد اسلامی نیستند، حاضر نیست حتی در یک سخنرانی یا اعلامیه از مبارزات آن ها پشتیبانی کند. با این همه، جملگی رکاب آقا را گرفتند تا بر شانه های ملت بنشیند و توی دهان همه بزند و برای سه دهه بعد، آسمان تهی از سمندر و پرستوی ایران را پر از کرکس و خفاش کند.
آنجا هم، ما "ننه سرما" های خسته خفتیم و نخواستیم بدانیم این آقا، اگر هم به خاطر تعصبات پیشاقرون وسطائی ضد غرب سکولار باشد، ضد امپریالیست نیست. نخواستیم بدانیم که خون و پوست آقا با اندیشه "تقلید امت" از "مرجع تقلید" عجین است و اگر هم بخواهد، نمی تواند دست کم بخشی از حقوق خدا را، که خود در انحصار گرفته است، به بندگان خدا بدهد. پس عمو نوروز آمد و این بار، دیگر اصلا سری به خانه ننه سرما نزد، زیرا که دیگر حالش از این ننه سرمائی که همیشه درست سر بزنگاه خوابش می برد به هم می خورد.
عمو نوروز، امسال ساعاتی پس از نیمه شب از راه رسید. شاید این بار شانس بیاوریم. بیشتر ما "ننه سرما" ها، اکنون به دلیل کسادی شدید کسب و کار، شب زنده دارتر از گذشته ها شده ایم. شاید امسال ننه سرما به آرزوی چندین هزار ساله اش رسیده، دیداری با عمونوروز تازه کرده، پوست انداخته و در جسم دخترانش جوان شده باشد. آنوقت شاید پسران جوان ایران زمین، شور تازه ای بیابند و دشمنان عشق را، که قرن ها است دهانشان را می بویند تا مبادا از عشق سخن گفته باشند، به غار کهفی بازگردانند که از آن سر برکشیده اند.
شاید. آرزو کنیم.