این فهم که “تاریخ به پیش میرود”، در اواخر قرنهجدهم در فضای عصر روشنگری پیداشده بود. فردریش هگل مبدع این فهم نبود لیکن نخستین اندیشمندی بود که آن را در انگاره “فلسفهنظری تاریخ” صورتِ منقحی داد.
اما این که میشود تاریخ را “به پیش راند”، در اوایل قرن نوزدهم، در میان جناح چپ هگلیان جوان پیداشد و کارل مارکس آن را در سازهای که بعدها مارکسیسم خوانده شد طوری پیکرهبندی کرد که متضمن یک جهش از “است” به “باید” گشت. “نظریهانقلاب” از این جهش برخاست.
الباقی بحثها در مورد چگونگیِ این انقلاب بود. منشویکهای روس آن را “طبیعی” تلقی میکردند، یعنی که انقلاب “میشود” ولی بولشویکها با ارادهگرایی به آن راه رفتند که انقلاب “بکنند”.
خودِ مارکس باور بدان داشت که برای پیشراندن تاریخ، باید با درست کردن تشکلهای کارگری و مجامع سوسیالیست در راستای ارتقای آگاهیِ طبقه کارگر کوشید اما اعتقادی به “ارادهگرایی” که بعداً بولشویکها برگرفتند نداشت. میشود ایستار مارکس را خیلی نزدیک به موضعِ منشویکها دانست؛ یا درستتر آن است که بگوییم موضع منشویکها به ایستارِ مارکس نزدیک بود.
البته نطفه تلقی “فلسفهنظریِ تاریخ” از سیر زمانه، در سازه آخرالزمانیِ الاهیات مسیحی وجود داشت. زیرا این الاهیات با بنمایه گنوستیکی که داشت، سرنوشت بشریت را رو به فرجامِ رستگاری (بازگشت مسیح و بسط ملکوت الاهی) میدانست. حالا این که تکوینِ تلویحیِ روبهپیش بودن تاریخ در عصر روشنگری تا چه مایه وامدار این سازهالاهیاتی مسیحیت بود یا نبود، بحثی نظری است که تغییری در آنچه که شد نمیدهد، مگر آنکه دستاویزی که برای اندیشمندان راستگرای آلمانی (کارل اشمیت، کارل لویت) شد تا در مقابلهشان با “مدرنیته” بخواهند از “مدرنیته”ای که منادی “پیشرفت تاریخ” بود، سلبِ اصالت بکنند.
برای تحویل گرفتنِ حسوحالِ ارادهگراییِ بلشویکی برای “تغییر دادنِ انقلابیِ جهان، این سخن بوریس پاسترناک در “دکتر ژیواگو” روشنگر است، آنجا که از زبان شوهرِ انقلابیِ “لارا” که زندگی خانوادگیاش را برای خدمت به آرمان انقلاب رها کرده و “کمیسارِ سرخ” شده بود، میگوید: زندگیِ خصوصی بعد از انقلاب به پایان رسیده است!”
در تصویر بالا، ما سیمایی از زندگی خصوصی ایرانیان پیش از انقلاب را میبینیم که انقلاب ۱۳۵۷ بساطتش را جمع کرد! تا بجای گلگشت و شادی، مردان به جنگ بروند و زنان برای جنگ و انقلاب بکوشند و البته برای فرزندان و پدران و همسران “شهید”شان نیز عزاداری بکنند. بدینترتیب، صورتی از تحققِ اسلام ایدئولوژیشده از آنچه پاسترناک از زبان کمیسار سرخ داستانش گفته بود را تحقق بخشند.
سازه آخرالزمانیِ تشیع ریشه در قرآن نداشت، بلکه آخرالزمانی بودن شیعه - همچون مسیحیت - هویتِ گنوستیکی دارد، تا دارای “مهدی/مسیح” شد که بشارتِ فرجامِ رستگاریِ “پایانتاریخ” را میداد، آنگاه که لاهوتِ الاهی بر ناسوتِ زمینی چیره میگردد.
برخلافِ شیعه، اسلام اهلسنت قابلیتی برای جذب شاکله مارکسیستی را نداشت. همین هم بود که اسلام سنی نه میتوانست علیشریعتی داشته باشد و نه چیزی از قماش سازمان مجاهدینخلق برآورد، زیرا اسلام اهلسنت سازهای “آخرالزمانی” نبود و نیست. اسلامسنی یک زیستجهان فرهنگ است که دستآخر میتواند یک “آرمانِ زهد” باشد از برای رستگاری اُخروی، اما قادر نیست که ایدئولوژیزه شده و بدل به روایتی جهت انقلاباجتماعی گردد. پدیدههایی چون اخوانالمسلمین تا داعش که از خاک اسلامسنی رُست، “بنیادگراییهایی” در واکنش به روند روبه انحلالِ زیستجهان سنتیِ اسلامی در متن و بسترِ پیشروی “تجدد” بودند، نه بیشتر.
ما در شیعه امامیه، رویکردِ بنیادگرای غیرایدئولوژیک را در فدائیاناسلام و انجمنحجتیه و خمینیِ متقدم شاهد بودیم. خشونت اینها را اضطرابِ انحلال زیستجهانی در نتیجه “تجدد” ببار آورد؛ اینها ایدئولوژیِ اجتماعی نبودند، واکنشی خشمناک و مستاصل بودند.
اما خمینیِ متاخر، دگردیسیِ ایدئولوژیک یافت تا با نظریه ولایتفقیه از “انتظار فرجِ” غیرفعال به سوی ارادهگراییِ تصاحب قدرت چرخش نمود و وارد کنش انقلابی گردید و بزودی “مهندسیاجتماعی” را نیز به عنوان راهکار یک سلطه جبارانه بر جامعه برگزید.
برخلاف خمینی، علیخامنهای عمدتاً از منبع شریعتی با مارکسیسم آشنایی یافته بود تا میراث خمینی را رسماً ایدئولوژیزه نمود و از دریافتهای مارکسیستی بود که وسواسِ “انقلابجهانی” و بنیانگذاری “تمدن نوین اسلامی” به جانش افتاد تا به راه میلیتاریسمِ تمامعیاری که ذوق شخصیاش نیز بود رفت.
حالا دیگر ویرانکردن “زندگیهای خصوصی” نه یک پیامد ناخواسته صرفِ ناشی از تبعاتِ بنیادگراییِ ستیزنده، که یک “راهبردِ” مهندسیاجتماعی شبیه به رویه بولشویکها شد. آنقدر که خامنهای برای فرزندآوری مردم هم فرمان صادر میکند، حجاب اجباری را به رغم مقاومت اجتماعی پیمیگیرد، خودش را “فرمانده” میداند و دستور میدهد برایش سرود “سلامفرمانده” بسازند و در دهان کودکان بیندازند که البته سر به مضحکه زد.
سازههای فکری/فلسفی/الاهیاتی، نمیتوانند هر چیزی را درون خودشان پذیرنده و “از آنِ خود” بکنند. بلکه برای پذیرش و درونیکردنِ فکرها، وجودِ “سنخیتی” الزامی است.
مثلاً اسلام سنی استعدادی برای جذب شاکلهها و شیوههای مارکسیستی ندارد، ولی تشیع به جهت ساختار آخرالزمانیاش این استعداد را دارد. همین هم هست که تاریخ هفت دهه اخیر امامیه در ایران، توانست ارادهگراییِ ایدئولوژیکِ از خداپرستان سوسیالیست تا علی شریعتی تا مجاهدینخلق تا خامنهای را ببار آورد.
آماجِ اصلیِ این ارادهگراییِ ایدئولوژیک، مثل مورد بولشویکهای روسی، ویرانکردن حیاتطبیعی و خصوصی مردم بود تا مهندسیاجتماعی مطلوبش را به جای آن اِعمال بکند. امروزِ جامعهایران عرصه چالش بدنه جامعه با اراده مهندسیاجتماعیِ نظام شده است. من معتقدم که در این چالش، کفه تنزدن و استنکافِ اجتماعی، بسی پر زورتر از اراده نظامِ از توشوتوان افتاده و مشروعیتباخته است.
تلگرام نویسنده