۲۹ فروردین مصادف بود با کشتار بیژن جزنی و هشت نفر از زندانیان دیگر در تپه های اوین در سال ۱۳۵۴ش.
آن زمان، روزنامهها نوشتند که «نه زندانی در حین فرار کشته شدند»...
بیژن (برجستهترین رهبر چریکهای فدایی) و یارانش در ۱۳۴۶ دستگیر شده و دادستان نظامی ابتدا برای همگی آنها درخواست اعدام کرده بود، اما بخاطر فشار افکار جهانی، تلاشهای کنفدراسیون و برخی شخصیتهای جهانی مانند برتراند راسل... آنان از اعدام رسته و به زندان محکوم شده بودند.
در زندان بودند که این کشتار صورت گرفت.
پس از انقلاب، اعترافات یکی ساواکیِ دستگیر شده(بهمن نادریپور) پرده از جنایت حکومتی برداشت.
هنگام شب، آنان را به تپههای شمال تهران برده:
«از اتوبوس پیاده کردند و همه را روی زمین نشاندند حتی چشمها و دستهایشان را بسته بودند حسین زاده فاتحانه پا پیش گذاشت گفت همانطور که رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود همکاران و مقامات مختلف را محکوم به اعدام کرده و حکم را در مورد آنها اجرا میکنند، ما نیز شما را که از رهبران و گردانندگان و تهیهکنندگان فکری آنان هستید محکوم به اعدام کرده و میخواهیم حکم را در مورد شما اجرا کنیم».
همکاران پرویز ثابتی که قبلاً شراب نیز خورده بودند، آنان را به مسلسل بسته، سپس به هر تک تک آنها تیر خلاص میزنند.
برخلاف ادعای حکومت، قربانیان به جای اینکه از پشت سر، تیر بخورند، از روبرو گلوله خورده بودند.
بدون شک، یکی از علل این کشتار، چندین عملیات موفقیتآمیزی بوده که چریکها در سال ۵۳ در بیرون از زندان انجام داده بودند...
با مرگ بیژن، چریکها بزرگترین لیدر فکری خود را از دست دادند، رهبری بیمانند که دارای چنان ظرفیتی بود که میتوانست به یک رهبر ملی بدل شود!
خصوصیات ویژهای او را از سایر رهبران چریکی متمایز میکند:
از کودکی در کوران مبارزه آبدیده شده، پخته و برخورداری از تجارب غنی فعالیت در سازمان جوانان حزب توده، شاگرد اول رشته فلسفه، مبارزاتش در دانشگاه، در جبهه ملی دوم در سالهای ۴۱تا ۴۲ش، برخورداری از دانش مارکسیستی و همچنین استعدادهای خلاقانه هنریاش... در میان چریکها بدو شخصیتی ویژه می بخشد.
دوران کودکیش، مصادف با ورود متفقین به ایران و انتقال قدرت از رضاشاه به فرزندش بود، تمامی خانواده بیژن، پدر، مادر، دایی ها و عموهایش همگی عضو حزب توده بودند.
- مادرش عضو شاخه زنان بود.
- رحمتاله جزنی، عمویش، مسئول سازمان درجهداران حزب شده.
- عموی دیگرش تا عضویت در کمیته مرکزی سازمان جوانان پیش رفته.
- و دائیهایش یعنی منصور و ناصر کلانتری نیز هر دو عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان بودند.
و اما پدر بیژن، حسین جزنی نیز با درجه ستوان یکمی، از افسران ژاندارمری بود که وقتی بیژن نه ساله بود، به فرقه دمکرات آذربایجان پیوسته، پس از شکست فرقه به همراه هزاران نفر به آنسوی ارس پناه برده بود. او ۲۰ سال در شوروی مانده، دکتری گرفته و با یک زن روسی (منور خانم) ازدواج کرده بود، در غیبتاش، زنش عالمتاج کلانتری که در ایران مانده بود مجبور شده به همراه فرزندان خردسالش به خانه پدری در چهار صد دستگاه تهران نقل مکان کند و با خانواده پرجمعیت کلانتری زندگی کند.
بیژن برخلاف انتظار مادر و اقوامش از دوری پدر ناراحت نبود، زیرا از پدری مستبد و خشنِ نظامی که با همان انضباط سربازخانه بار آمده بود، دل خوشی نداشت.
البته برخی منابع ذکر میکنند به میزانی که سنش افزایش مییافت کمکم فقدان و جای خالی غمبار پدر را احساس میکرد...
پدرش که پس از شکست فرقه به شوروی پناهنده شد، با همسر جدیدش در ۱۳۴۵ش با درخواست عفو از شاه به ایران بازگشت.
بیژن در نامهای پدرش را مورد شماتت قرار داده بود. البته، اسناد ساواک نیز از اختلاف فکری بین پدر و پسر پس از بازگشت حکایت میکنند. اما این اختلاف قبل از اینکه به حوزه خانوادگی برگردد در آن دوران، بازتابی از تضاد بین دو نسل جوان و پیر بود. تضاد بین احمدزادهها، علیرضا نابدلها، صبا بیژن زادهها و دهها نمونه دیگر با پدرانشان...
اختلاف اصلی بیژن با پدرش به خاطر محافظهکاری پدر و نزدیکیاش به حکومت بوده، چرا که او با وساطت سپهبد مُبصّر ریاست شهربانی کل کشور از شاه تقاضای بخشودگی کرده پس از بازگشت، به تدریس در دانشگاه پرداخته و همسر جدیدش هم در دانشکده ادبیات، زبان روسی تدریس میکرد در حالیکه بیژن سراسر زندگیش را صرف مبارزه با حکومت کرده بود.
پدر پس از بیست سال زندگی در خانه «دایی یوسف»، بر عبث بودن هرگونه یوتوپیا و مدینه فاضله تاکید میکرد، اما پسر و نسل جدید مشحون از شور و احساس و رادیکالیزم، میخواستند با سلاح و سیانور...فلک را سخت بشکافند و طرحی نو دراندازند...
تلگرام نویسنده