امروز ۱۴ تیرماه و «روز قلم» است. شورای عالی انقلاب فرهنگی این روز را تصویب کرده است؛ گرچه در ایران باستان، روز قلم مطابق با جشن تیرگان (۱۳ تیر) بوده است. این روز را پیشدادیان بنیاد نهادند و در آن، نویسندگان و اهل قلم را گرامی میداشتند. «پیش-داد» یعنی اولین قانونگذار عدالتگستر. بر اساس روایت شاهنامه، کیومرث (= کیومرد به معنای نخستین انسان) نخستین فرمانروای اساطیری ایران و موسس پیشدادیان بوده است و اوِستا او را نخستین فرمانبردار از اهورامزدا خوانده است. پس مطابق اساطیر ما، ایران از آغازین روز تولدش «روز قلم» داشته است و خواهد داشت.
۱۴ تیر همچنین از سوی شورای عالی انقلاب فرهنگی «روز شهرداری و دهیاری» نام نهاده شده است. ای کاش شورای عالی انقلاب فرهنگی دقت میکرد و این دو مناسبت ناهمگون را در یک روز تجمیع نمیکرد تا موجب حسادت و نزاع نشود. در هر صورت ظاهرا شهرداری تهران از این قضیه ناراحت بوده است تا این که تصمیم میگیرد به جای درخواست از شورای عالی انقلاب فرهنگی برای حذف «روز قلم»، خودش راسا دست به کار شود و درست در همین روز قلم، پای اهالی قلم را قلم کند و آنها را بیخانومان کند. به همین علت، تصمیم میگیرد دیروز و امروز (که یکی «روز قلم» باستانی است و یکی «روز قلم» رسمی) عواملش را بفرستد تا با زور اهالی «خانه اندیشمندان» را از ساختمانشان اخراج کند و خودش در آن ساختمان مستقر شود و چنین کرده است و هماینک که دارم این سطور را مینویسم عواملش در ساختمان مستقر هستند و تلاش دارند اهالی اصلی خانه را بیرون کنند. و البته دستمریزاد که دیگر حتی نیازی نمیبینند ظاهر را هم حفظ کنند (خانه اندیشمندان یک نهاد مدنی مستقل است). احتمالا مشکلشان این است که چرا همان چهرههایی که هر شب در سیما تریبون دارند برای سخنرانی به این خانه دعوت نمیشوند!!
وقتی خبر را شنیدم یاد حمله دن کیشوت به آسباد افتادم. تسخیر خانه اندیشمندان مثل فرو کردن نیزه دن کیشوت به پروانه های چوبی آسباد است. البته که صاحب نیزه را نخست به هوا میبرد اما بلافاصله او را به زمین میزند. با خود گفتم گیرم آسباد را هم شکستید، با باد چه می کنید؟ طوفان را چه میفرمایید؟
واقعه چند روز پیش دانشگاه علامه و تلاش برای تعطیلی خانه اندیشمندان قسمت بالای کوه یخی است که دارد به طرف ما میآید. حتی حریم دانشگاه هم دیگر امن نیست. همین چند هفته پیش، در حریم دانشگاه، استادی را صدا زدند که بیا قهوهای بخوریم و گپی بزنیم، بعد در وسط جلسه به زور تلفن همراهش را از دستش ربودند و بردند. آن هم همکار دانشمندی که با دانشجو رفیق و شفیق است و من میدانم چقدر از دانشجویان افسرده یا درصدد فرار از کشور یا در آستانه خودکشی را آرام کرده است. (متاسفانه مساله خودکشی در بین برخی از جوانان دارد به یک عمل افتخار آمیز معترضانه یا قهرمانانه تبدیل میشود، باید همه همت کنیم و این نگاه را تغییر دهیم).
به گمانم از پی جنبش مهسا، یک سیاست عمومی برای بستن دهانِ اندیشه شروع شده است. با تغییر آیین نامه انضباطی دانشجویان شروع شد؛ جوری تغییرش دادهاند تا دانشجو را چنان زمینگیر کنند که یا دانشگاه نیاید یا اگرآمد جرأت هیچ اعتراضی نداشته باشد. ظاهرا از جنبش نرمافزاری و کرسیهای نظریهپردازی ناامید شدهاند و اکنون قرار است بیسروصدا به سوی «علم کاریکاتوری» برویم. (به زودی درباره «حکمرانی کاریکاتوری» خواهم نوشت؛ به خاطر قولی که در روز رونمایی از کتاب توسعه ۱۴۰۱ در همین خانه اندیشمندان دادم. آنجا به مفهوم علم کاریکاتوری هم خواهم پرداخت).
این برخوردها نشانگان آغاز یک سیاست جدید است. قرار است، مثل همه قرارگاههای دیگر (قرارگاه سازندگی، قرارگاه فرهنگی، قرارگاه اجتماعی، قرارگاه قرآنی، قرارگاه محله، قرارگاه حجاب و ....) دانشگاه هم به قرارگاه جدیدی تبدیل شود: دانشجو مطیع، استاد مطیع، کارکنان مطیع، گزینش هیات علمی فقط از میان فارغالتحصیلان مطیع، ترفیع فقط برای مربیان مطیع، ارتقاء فقط برای استادان مطیع، انتخاب پژوهشگر برجسته از میان پژوهشگران مطیع، انتخاب چهره علمی سال از میان استادان مطیع. همچنین اخباری رسیده که بورسیههای نورچشمی رانتی که گفتند غیرقانونی بوده، یکی یکی برمیگردند. در گزینش استاد دیگر گروه آموزشی و دانشکده کارهای نیست، تصمیمات نهایی در مرکز اتخاذ میشود. تمدید قرارداد «استادان قراردادی» که خودی نیستند به بهانههای مختلف به تعویق میافتد یا تمدید نمیشود. برای تبدیل وضعیت دیگر رشد علمی ملاک نیست بلکه رشد میعارهای دیگری ملاک است و ... . این دقیقا فرایندی است که بهراه افتاده است و بهسرعت دارد پیش میرود. در برخی موارد حتی نیازی نمیبینند ظاهر را هم رعایت کنند.
اگر می خواهید روند را ببینید این یک نمونه: من حتی در زمان آقای احمدی نژاد هم هیچ کجا ممنوعیت سخنرانی نداشتم. تمام آن سالها (که یکی از منتقدان اصلی سیاستهای اقتصادی آن دولت بودم) به خیلی از دانشگاههای کشور میرفتم و در نقد برنامه هدفمندی یارانهها و سایر سیاستهای اقتصادی دولت سخنرانی میکردم. نیز بسیاری از استانداریها مرا برای نشستهای مربوط به توسعه استان دعوت میکردند. از دوره دوم دولت آقای روحانی این دعوتها کمتر شد و در سال به یکی دو مورد رسید. در دوره اقای رئیسی کاملا متوقف شد. در این دو سال به هیچ دانشگاهی به هیچ استانی به هیچ جلسه مشورتی کارشناسی، به هیچ نشست تخصصی، و به هیچ همایش رسمی دولتی یا نیمه دولتی دعوت نشدهام. تنها جایی که در این دو سال اجازه سخنرانی عمومی به من میداد همین خانه اندیشمندان (که یک نهاد مدنی مستقل است) بود که اکنون تلاش دارند آن را هم ببندند.
اما حواسمان هست که همه این رفتارهایی که می بینیم نشانه استیصال است. ساختاری که هم خودش را برحق میداند هم اعتماد به نفس دارد و هم خودش را دارای قابلیت برای اول شدن در همه عرصهها میبیند، چه نیازی دارد که چند اندیشمند و نویسنده یکلاقبا را که گاهی در جایی مثل خانه اندیشمندان جمع میشوند و برای دانشجویان و علاقهمندانشان سخن میگویند بتاراند؟
اما میمانیم. آنها از خدایشان است که ما برویم. فرقی نمیکند کجا، فقط برویم. یا از این جهان یا از این کشور یا از دانشگاه یا از هر جای دیگری که بودن ما جا را برای آنها تنگ میکند. به دانشجویانی که پس از جنبش مهسا، افسرده و نگران آمده بودند گفتم بچهها اگر خودکشی کنید آنها خوشحال میشوند، یک فریادگر و یک خارچشم کمتر. اگر مهاجرت کنید آنها خوشحال میشوند، یک نخبه منتقد کنشگر کمتر. اگر ترک تحصیل کنید آنها خوشحال میشوند یک دانشجوی معترض کمتر. هرچه بیشتر بروید، ظرفیت تغییر در کشور کمتر میشود. پس باید ماند و ایران را پس گرفت.
نمیدانم چرا متوجه نمیشوند! چهل سال است دارند دانشگاه ایدئولوژیک درست می کنند آخرش چه شد؟ آیا موفق شدند؟ فقط باختند. حالا میخواهند نسخه کاریکاتوری همان چهل سال پیش را تکرار کنند، اما با کدام دانش با کدام منابع با کدام مشروعیت با کدام فرصت؟ شک نیست که خطا می کنند، شک نیست که این جا هم میبازند. در سال ۱۳۹۴ در مناظرهای در شبکه چهار سیما، به فرد مقابلم که میگفت «تا حالا نتوانستهایم چون الگو نداشتهایم» گفتم که اگر در چهار دهه گذشته نتوانستهاید دیگر نمیتوانید، چون دیگر منابع ندارید. حالا میگویم منابع هم که داشته باشند دیگر نمیتوانند چون به قول انیشتین «همان اندیشهای که بحرانهای امروز را ایجاد کرده است، نمیتواند آنها را حل کند». اینان به خاطر نداشتن اندیشهای منسجم و سازگار با دنیای نو، بیشتر پروژههای حیثیتیشان یکبهیک شکست خورده است؛ و حالا دوباره رفتهاند سرخط تا از نو شروع کنند. اما یادشان نیست که هم پیر شدهاند، هم نخبه اندیشمند ندارند که برای شان فکر کند، هم چاههای نفت خالی است، هم فساد تا سراپردهشان پیش رفته است، هم منابع آبی کشور نابود شده است، هم بحران پشت بحران در راه است، و هم نسل نو در پشت سر آنها نیست تا در این ناداری و نادانی حمایتشان کند. فقط اندکی عقل سلیم لازم است که حضرات بفهمند نباید به جنگ ریاضیات بروند:
نسل اولشان که اگر حالا بودند ۱۰۰ تا ۱۲۵ ساله بودند که همه رفتهاند؛
نسل دومشان که حالا ۷۵ تا ۱۰۰ سالهاند چقدر دیگر فرصت دارند؟ ۵ تا ده سال دیگر بیشترشان نیستند؛
نسل سومشان که ۵۰ تا ۷۵ سالهاند، اکثریتشان یا توّاباند یا اخراجی. تعداد کمیشان به زور رانت هنوز حامی ماندهاند. اینها هم دیگر از رده خارجند.
نسل چهارم یعنی ۲۵ تا ۵۰ سالهها «اکثریتشان» یکی از اینهاست: یا منتقد یا معترض یا مخالف یا معارض.
نسل زیر ۲۵ سال را هم که خدا برکتشان بدهد؛ تنها نامی که برازنده آنهاست «نسل عصیان» است.
اما جذابیت مساله این جاست:
نسلهای یک تا ۵۰ سال، سالی یک میلیون و صدهزار نفر به جمعیتشان افزوده میشود؛
و نسلهای ۵۰ تا ۱۰۰ سال، سالی ۶۰۰ هزار نفرشان کم میشود.
به زودی ترازوی نسلها از ناترازی سرنگون میشود.
ترازوی اقتصاد و فرهنگ و سیاست و فناوری هم از سالها پیش دارد به نفع نسل نو کفّه عوض میکند.
همه این تحولات در بدبینانهترین حالت در زیر ده سال رخ خواهد داد. اما شهود من میگوید برای پنج سال هم انرژی ندارند که با همین روش ادامه بدهند، یا سَرِعقل میآیند یا فرومیریزند.
ما باید در صحنه بمانیم تا بدهیمان را به این نسل بدهیم. نسل نو، «ایران» را از ما طلبکار است. آری، پراستقامت میمانیم تا ایران را «ایران» به او تحویل بدهیم نه سوریه نه لیبی و نه مصر.
خانه اندیشمندان را هم که بگیرند اندیشمندان جایی نمیروند آنها در خانه دل مردم جا دارند. اما آنها چه؟ خانه اندیشمندان به چه کارشان میآید وقتی جز خانه سالمندان مسیر دیگری ندارند؟ خودشان هم نروند جبر تاریخ آنها را میبرد. گرچه سخت است، اما ما همچنان به صبر شادمانه ادامه خواهیم داد.
آری:
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
وقتی که قلم داد به من حضرت استاد
میگفت: خدا خواسته دلتنگ نباشی
حالا دلتنگم؟ غمگینم؟ نه! این تحولات لازمه طبیعی یک جامعه در حال گذار با یک حکومت ناتوان و نزار است. این تحولات ما را قویتر و رشدیافتهتر میکند. از آنها بدم میآید؟ نه! آنها هم هموطنان ما هستند که روانشان، دینشان و آینده شان را به باورهایی ایدئولوژیک گره زدهاند و به اسارت آن درآمدهاند. باورهایی که رو به اضمحلال است و جواب نمیدهد. ای کاش میتوانستیم کمکشان کنیم، اما ایدئولوژی و رانت نمیگذارد تا همشنوی شکل بگیرد.
اما ما چه کنیم؟ ما باید آگاهانه صبر شادمانه داشته باشیم. مینویسم، اعتراض میکنم، مقاومت میکنم، اما حواسم هست که خودم را اسیر غم، نفرت و خشم نکنم و به خودم و دیگران آسیب نزنم. همواره یادم هست که هر ملتی که میخواهد در سیاست، غذای جاافتاده و خوش طعمی نوشجان کند باید منتظر دم کشیدن تحولات بماند. اگر سرپوش تحولات زود برداشته شود، غذا دم نکشیده است و گرفتار دل پیچه میشویم. توسعه از وقتی شروع میشود که ما صبر لازم برای دم کشیدن را پیدا کنیم. هم جامعه ما دارد دم میکشد، هم سوخت حکومت دارد تمام می شود، پس صبور و شادمان میمانیم.
محسن رنانی / روزِقلم ۱۴۰۲
منبع: وبسایت نویسنده