ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Mon, 19.06.2023, 21:17
«شریعتی و دوزخ پاریس»

مهدی تدینی

در بیست‌ونهم خرداد ۱۳۵۶ دکتر علی شریعتی در ساوتهمپتون چشم از جهان فروبست. شریعتی میهنی فکری‌ـ‌نظری برای خیل عظیمی از جوانان تحصیل‌کردۀ ایرانی ساخت؛ جوانانی که تا پیش از آمدن شریعتی میان جبهه‌های مختلف آواره بودند. جوانانی که اسلام سنتی جذبشان نمی‌کرد، اما مسلمان بودند؛ مارکسیسم را دوست داشتند، اما دین‌ستیزی و ماتریالیسم مارکسیسم را نمی‌پسندیدند. در اینجا به شعبده‌ای نظری نیاز بود؛ به واعظ سخنوری که بتواند چیزهای جمع‌ناشدنی را جمع کند؛ شور را جامه‌ای از منطق به تن کند و شراره‌ای صوفیگری در تنۀ خشکِ علم بدمد؛ سیاست را با دیانت درآمیزد و طریقت را به مشی سیاسی بدل کند. اما مگر می‌شود این‌همه اضداد را در هم آمیخت و در هم سرشت؟ آری می‌شود؛ به چاشنی آرایه‌های ادبی و به خنیاگریِ سحرکنندۀ کلام در خطابه‌های آتشین ــ و بعد تکثرِ هزار هزارِ آنها روی نوار کاست.

اما در این نوشتار می‌خواهم از مواجهۀ عینی و واقعی شریعتی با دنیای مدرن بگویم. شریعتی هم مانند خیل بزرگی از همنسلان خود طعم زندگی در اروپا را چشید ــ او هم فرزند زمانه‌ای بود که جوانان ایرانی کرور کرور به اروپا می‌رفتند تا تحصیل کنند؛ جوانانی که توانِ تشکیلاتی حیرت‌انگیزی داشتند و شاید منسجم‌ترین تشکیلات دانشجویی‌ـ‌سیاسیِ کل تاریخ جهان را پدید آوردند: کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی که مانند یک شبکۀ مویرگیِ پیچیده و دقیق در غرب پراکنده شده بود و اتفاقاً شریعتی نیز دستی بر آتش آن داشت.

شریعتی در ۲۶ سالگی با بورس دولتی برای تحصیل دکتری عازم پاریس شد. دقیقاً «مواجهۀ شریعتی با محیط عینی غرب» خود یک دادۀ اساسی برای فهم اندیشه و سرشت او بود. به همین دلیل در این نوشتار مروری می‌کنم بر مواجهۀ شریعتی با پاریس و زندگی در غربت از زبان خود او.

البته تا این حد می‌توان به شریعتی حق داد و او را درک کرد که هر کسی ممکن است در غربت دچار ملال، افسردگی و محیط‌بیزاری شود، اما این بیزاری شریعتی از پیرامونش نتیجۀ یک دلتنگی ساده نبود. آن بیزاری و بیگانگی عمیق و آشتی‌ناپذیری شریعتی نسبت به پاریس و روح آن نمی‌توانست دلتنگی صِرف باشد. شاید اوج این بیگانگی آن باشد که شریعتی در جایی می‌گوید تنها نقطه‌ای را که از پاریس دوست دارد «گورستان مونپارناس» است ــ یعنی تنها جای گرمِ پاریس سنگ‌های سرد گورستان است؟ بگذارید مرور دقیق‌تری بر مواجهۀ شریعتی با پاریس بکنیم...

شریعتی در خرداد ۱۳۳۸ با بورس تحصیلی دولتی برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت ــ دقیقاً در روزهایی که محمدرضاشاه هم در فرانسه حضور داشت. در همین خرداد ۱۳۳۸ محمدرضاشاه در یک تور اروپایی پس از دیدار از انگلستان، دانمارک و هلند به فرانسه آمد و پنجم خرداد در دانشگاه سوربن برای ایرانیان سخنرانی کرد. جالب این است که شاه در این سخنرانی ذهنیت «سوسیال» خود را آشکارا بیان می‌کند و می‌گوید کشورهای اسکاندیناوی ملت‌هایی مترقی‌اند، اما برنامۀ عدالت اجتماعی ما مترقی‌تر است، زیرا «صنایع سنگین، صنعت نفت، آهن و فولاد در ایران ملی است. زغال‌سنگ و منابع زیرزمینی و تلفن و بنادر متعلق به عموم است، در حالی که در آن کشورها اغلب این صنایع ملی نیست و در اختیار بخش خصوصی است.» بگذریم...

در این روزهای نخست هم‌اتاقی شریعتی، کاظم رجوی بود؛ برادر مسعود رجوی؛ و جالب اینکه کاظم رجوی در این جلسه شعری در مدح شاه ‌خوانده و «مورد عنایت شاهانه» قرار گرفته بود. کاظم پانزده سال از مسعود بزرگ‌تر بود و در فرانسه حقوق خواند و طبعاً او نیز در سال‌های بعد در زمرۀ انقلابی‌ها بود. پس از انقلاب هم در آن شورای مثلاً ملی برادر کوچک فعال بود تا اینکه به قتل رسید.

برگردیم به شریعتیِ تازه از راه رسیده... در همان لحظۀ اول، پاریس حال شریعتی را خراب کرد. می‌گوید: «آغاز ورود به اروپا، عظمت این هیولای پولادی که بر روی طلا و سکس خوابیده است و نامش تمدن جهانگیر غرب است... مرا به خود لرزاند.» او در نامه‌ای دیگر می‌نویسد: «اینجا فقط برای یک عده ولنگ‌واز شهوتران و ولخرج جای خوبی است، و اِلا تنهایی و غربت چنان به آدم فشار می‌آورد که حد ندارد.» و به همسرش در نامه‌ای سراسر دلتنگی می‌نویسد از محیطی که در آن هستم «بیزارم».

عجیب است که هیچ چیز در فرانسه شریعتی را خرسند و خوشحال نمی‌کند. می‌گوید: «ای کاش اینجا نمی‌آمدم و معنای آزادی را نمی‌چشیدم و فقط میان کتاب‌ها می‌خواندم. در مشهد، همان ماندۀ سفرۀ سورچران‌ها ما را بس است تا همان‌ها را به عنوان علم نوشخوار می‌کردیم.» می‌نویسد: «اولین نکته‌ای که در اینجا به چشم می‌خورد، آغاز زوال اروپایی است که همه هستی ما را به غارت برد؛ به خصوص فرانسه...»

اما واقعاً چرا شریعتی گمان می‌کرد «اروپا همۀ هستی ما را به غارت برده است»؟ اروپا کدام هستی ما را به غارت برده بود؟ وقتی شریعتی به محیط اطرافش به چشم «غارتگرِ هستیِ خود» می‌نگریست، چگونه می‌توانست درکی غیرمغرضانه‌ و آگاهی‌بخش از آن به دست آورد و به سازوکارِ نهفته در پس آن پی برد؟ ــ تا مثلاً با تحلیل آن چیزی خوبی برای ما به ارمغان آورد؟

اما یک وجه مشمئزکنندۀ پاریس برای شریعتی رابطۀ زن و مرد است. شریعتی در وصف زنان پاریسی نکته‌ای می‌گوید که می‌تواند کلیدی باشد؛ می‌گوید: «زنده باد ایران که زن‌ها این همه قرب و منزلت دارند. بیا اینجا ببین، دختر ۱۸ ساله کمر به قدر گردن، ژوزفین پر از ژپن، نیش ابروها هر چه دلت بخواهد به طرف بالا، تقریباً یک وجب از جای اولی‌اش آن‌طرف‌تر، چی بگم، هوش از سر آدم می‌برد، حالا مگر این بیچاره‌ها توقعی دارند؟ نه. مادموازل! بله. شما خیلی خوشگلید! می‌خواهید بریم یک قهوه بخوریم؟ بله. تمام شد. دیگر شعر و معر و عشق و سوز و فراق و درد و کوفت و زهرمار در کار نیست...»

در پاریس از آن حجاب‌های روان‌شناختی‌ـ‌فرهنگی که در سرزمین و فرهنگ مادری‌اش دو جنس را از هم جدا کرده و رابطۀ دو جنس را به رازی پیچیده تبدیل کرده بود، خبری نبود. و این عریان‌شدگیِ امیال برایش منزجرکننده بود ــ میل جنسی از پیرایه‌ها و پرده‌های روان‌شناسیِ فرهنگی درآمده بود و همه‌چیز زیادی لخت و رک بود ــ در یک کلام؛ در اینجا جسمِ انسان دیگر رازآلود نبود؛ پس بد بود. علی با دلزدگی می‌گفت، زندگی در آنجا برایش عجیب ملال‌آور است، زیرا «کسی که رقص بلد نباشد، قیافۀ سکسی هم نداشته باشد، اینجا باید مثل من سماق بمکد.»

می‌توان گفت علیِ پاریس‌بیزار این رابطۀ توأم با بیزاری را تا آخر حفظ کرد. اول سرش را به تنهایی، دوری از جامعۀ فرانسه و کتابخانۀ کتاب‌های شرقی (فارسی و عربی) گرم کرد. کتاب‌های فارسی و عربی که در ایران فراوان بود (بجز برخی کتب خطی کمیاب) و برای داشتن این کتاب‌ها نیازی به فرانسه رفتن نبود!

شریعتی مدتی در مدرسۀ آلیانس زبان فرانسه می‌خواند که آن هم دیری نپایید و کلاس را رها کرد و بدون اینکه فرانسه را خوب یاد گرفته باشد «کتاب نیایش»، اثر الکسی کارل را به زور فرهنگ لغت به فارسی ترجمه کرد. حقیقتاً علاقۀ وافر شریعتی برای کسی چون الکسی کارِل شاید یکی از نقاط تاریک شریعتی باشد، زیرا هیتلری مخوف در نهاد کارِل نهفته بود و افکاری بسیار واپس‌گرا، ضدزن و نژادی داشت؛ در یک کلام اندیشه‌های ترسناکی داشت. اما شریعتی اصرار داشت به هر نحو که شده کتابچۀ «نیایشِ» کارل را به فارسی‌زبانان پیش‌کش کند. 

در سال‌های بعد شریعتی با محیط اطراف خود کمی مأنوس شد و با اضافه شدن خانواده به او، آن دلتنگی‌های حاد سال اول کمتر شد، اما او همچنان با فرهنگ میزبانش بیگانه بود و خود را به چیزهایی سرگرم می‌کرد که ربطی به فرهنگ میزبان نداشت. جدای از آن نسخه‌های خطیِ فارسی و عربی، دلمشغولی‌هایی یافته بود، اما اینها بیشتر در ستیز با جامعۀ میزبان بود. با طرفداران نهضت آزادی‌بخش الجزایر آشنا شد و همکاری می‌کرد؛ نه یک همکاری فکری، بلکه در حد جا دادن و پوشش دادن به آنها. در مبارزات دانشجویان علیه شاه همکاری می‌کرد. حتی در راستای این فعالیت‌های ضدامپریالیستی به زندان هم افتاد؛ وقتی در اعتراض خیابانی به کشته شدن پاتریس لومومبا بازداشت شد و مدتی به زندان افتاد ــ و چیزی نمانده بود از فرانسه اخراج شود. شیفتگی شریعتی به فرانتس فانون و آن اثر معروفش، «دوزخیان زمین»، نیز روایتی است که همه از آن آگاهند.

هر چه بود، شریعتی خود را دقیقاً یکی از همان دوزخیان زمین در بهشت اروپا حس می‌کرد. و اینک این دوزخیِ اسیر بهشت عزم آن کرده بود تا به خانه‌اش بازگردد و این بیزاری ماهوی را برای جوانان میهنش تئوریزه کند...


پی‌نوشت:
امیرسعید الهی در کتابی با عنوان «نامه‌هایی از پاریس، پاریس در نامه‌های روشنفکران ایرانی» (نشر پارسه)، مرور خوبی بر نامه‌های شریعتی در پاریس کرده است که بریده‌نامه‌ها را از آنجا آوردم بنگرید به این کتاب ص ۱۵۳ـ۱۸۸