ايران امروز

نشريه خبری سياسی الكترونيك

Iran Emrooz (iranian political online magazine)

iran-emrooz.net | Sun, 23.04.2023, 20:53
«ناصر پاکدامن: یک روایت سیاسی»

مهدی تدینی

(به مناسبت درگذشت ناصر پاکدامن)

از بیست‌ونهم اسفندِ ۱۳۲۹ آغاز کنیم. آن عصرگاه تاریخی. داغ‌ترین بحث در صحن مجلس جریان داشت. هیجان نفت زبانه می‌کشید و چهره‌های عرق‌کردۀ نمایندگانِ طرفدارِ ملی شدن نفت کانون این حرارت بود. مصدق، مظفر بقایی، حسین مکی... اما می‌خواهم این دوربینِ تاریخ‌نما را بچرخانم به سوی تماشاگرانی که آمده بودند تا تصویبِ ملی‌شدن نفت را از نزدیک ببینند. دوربین از روی چهره‌های هیجان‌زده و مضطرب می‌گذرد و به دو جوان می‌رسد. تب‌وتابِ آنها کمتر از نمایندگان نبود. یکی هجده و آن دیگری هفده‌ساله بود. هم‌مدرسه‌ای بودند و چند سالی بود شور و شوق سیاست به سرشان افتاده بود. آرزوی آنها و میلیون‌ها جوان دیگر که فکر می‌کردند اگر نفت ملی شود چه و چه خواهد شد، در آن عصر واپسین روز زمستان محقق شد. خوش بودند، انگار واقعاً با تصویب این قانون زمستان برای همیشه سپری می‌شود و از فردا بهاری ماندگار می‌آید. آن شب باید برای خودشان جشن می‌گرفتند. رفتند کبابیِ شمشیری تا ضیافتی برپا کنند ــ از قضا حاجی شمشیری هم معروف‌ترین بازاریِ طرفدار مصدق بود. همه‌چیز جور بود. دنیا برای یک شب به میل و ذائقۀ آنها شده بود.

یکی از این دو جوان امروز درگذشت ــ ۷۲ سال و یک ماه و سه روز پس از آن شام پیروزی ــ بی‌آن‌که به هیچ‌یک از خواسته‌های سیاسی‌اش رسیده باشد. روزهایی دیگری هم در زندگی‌اش بود که فکر می‌کرد به آرمان سیاسی‌اش رسیده (برای مثال در انقلاب ۵۷)، اما پس از این حسِ زودگذر نیز مجبور شد ۴۱ سال خارج از ایران تبعید کشد. دنیا همین است. یک جا باید از قطار زندگی پیاده شد. قطار می‌رود و این ایستگاه می‌شود واپسین منزل. از آن پس آدمی مهمان خاک است.

یکی از این دو جوانِ قصۀ ما ناصر پاکدامن بود؛ هم‌او که امروز درگذشت؛ و آن دیگری هوشنگ نهاوندی بود. این دو دوست مسیری کاملاً متفاوت را در زندگی طی کردند. هر دو در فرانسه دکتری گرفتند؛ اما ناصر همیشه مخالف حکومت شاه بود و مبارزه کرد تا آن را سرنگون کند، اما هوشنگ به دستگاه حکومت راه یافت و هم مناصب دولتی بلندپایه‌ای همواره داشت و هم آدم پرنفوذی در حاکمیت بود. اما در نهایت هر دو پس از انقلاب، یکی زودتر و یکی دیرتر، باید از ایران می‌گریختند. هوشنگ از آن چند سیاستمدارِ خوش‌اقبالی بود که در آن شبِ هول‌وبلای معروف ــ شامگاه بیست‌ودوم بهمن ۵۷ ــ توانست تصادفاً از زندان پادگان جمشیدیه فرار کند. دولتمردان سرشناس زیادی آن شب در شلوغیِ حمله به پادگان توانستند در تاریکی و ازدحام و رگبار مسلسل‌ها، دولادولا، دست در دست الهۀ آذرخش، فرار کنند. نهاوندی مدتی از این خانه به آن خانه در خفا زندگی کرد تا از مرز غربی گریخت. و اما ناصر...

بگذارید قصۀ زندگی سیاسی ناصر را مفصل بگویم؛ و اصلاً این مطلب را به مناسبت مرگ او می‌نویسم. طبعاً فقط به زندگی سیاسی او می‌پردازم و دیگر وجوه زندگی او نه موضوعِ من و این صفحه است، و نه در تخصص من.

می‌توانیم ناصر پاکدامن را در زمرۀ روشنفکران برشمریم، گرچه تخصص او اقتصاد بود. اما به هر روی حضور او در کانون نویسندگان و نقشی که ایفا کرد، او را کنار روشنفکران قرار می‌دهد، چنان‌که در دهه‌های پایانی عمر نیز بیشتر در چنین جایگاهی دیده می‌شد. مصدق و نهضت ملی، به ویژه سال‌های ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۲ سال‌های بیداری یک نسل جوان بود که با شدت و حدتی بی‌همتا سیاسی شدند و تا آخر عمر هم سیاسی ماندند. حتی نسل‌های بعدی هم تحت تأثیرِ انفجارِ سیاسی این سال‌ها هویت‌یابی می‌کردند.

جریانِ نهضت ملی که طرفدارِ مصدق و ملی‌شدن نفت بود یک جناح سوسیالیستِ نیرومند و بسیار فعال داشت. اینها در واقع مریدان خلیل ملکی بودند که مرشد چپ‌های غیرتوده‌ای بود. ملکی خود ابتدا از اعضای حزب توده بود. اما گروهی از اعضای ناراضی حزب به رهبری ملکی در سال ۱۳۲۶ از حزب جدا شدند. اول امیدوار بودند رفقای شوروی قدرشان را بداند و به آن کمک کند، اما همه‌چیز جور دیگری رقم خورد: بلندگوهای تبلیغاتی شوروی همصدا با حزب توده خلیل ملکی را زیر آتشی ناجوانمردانه گرفتند و از هیچ توهین و تهمتی هم ابا نداشتند. ملکی مدتی را به سرخوردگی و سرگیجه گذراند، اما ایدۀ «چپ مستقل»، یعنی چپِ غیراستالینیست را در سر داشت و در دو سه سال بعد گروهی موسوم به «نیروی سوم» را تشکیل داد.

این نیروی سوم به کانون جوانان سوسیالیست دوآتشه تبدیل شد که هم برای آرمان سوسیالیسم مبارزه می‌کردند، هم برای کمک به مصدق و هم علیه حزب توده می‌جنگیدند. مصدق هیچ‌گاه این گروه را چندان جدی نگرفت، اما از کمک آنها خرسند بود. مصدق به طور کلی اعتقادی به کار تشکیلاتی نداشت. اما این سوسیالیست‌های جوان، به ویژه خود ملکی، معتقد بودند مصدق باید یک سازمان بزرگ تشکیل دهد ــ نه سازمانی که مثل جبهۀ ملی بدون سازماندهی باشد ــ تا اهدافش (از جمله حل مسئلۀ نفت) را با نوعی حزب حکومتی پیش برد. به همین دلیل خلیل ملکی و این سوسیالیست‌های جوان با یک شخصیت سیاسی دیگر که آن زمان پس از مصدق دومین رهبر نهضت ملی شناخته می‌شد، متحد شدند: مظفر بقایی. بقایی دو انگیزه داشت: هم دنبال تشکیلاتی برای خود بود، زیرا حساب می‌کرد پسفردا که مصدق خسته شود نوبت اوست رهبری کند. پس به یک نیروی جوان و جان‌برکف نیاز داشت (پیش‌تر هم سازمانی به نام نگهبانان آزادی درست کرده و جوانان پرشور را به خدمت گرفته بود؛ او در بازی گرفتن از مهره‌های پیاده تخصص داشت!)

خلاصه... بقایی و ملکی به هم پیوستند و «حزب زحمتکشان ایران» را در سال ۱۳۳۰ پدید آوردند. چپ بودن در نام حزب عیان بود: «زحمتکشان» عملاً همان «پرولتاریا» بود. جوانان سوسیالیست نیروی سوم در این حزب سازماندهی شدند. جالب است که جمعی از تأثیرگذارترین شخصیت‌ها و روشنفکرانِ دهه‌های چهل و پنجاه از همین «نیروی سوم» سر برآوردند. آل‌احمد جزء چهره‌های کلیدی آن بود و علی‌اصفر حاج‌سیدجوادی که سردبیر روزنامۀ «نیروی سوم» بود نیز یکی از روشنفکران بسیار تأثیرگذار تا انقلاب ۵۷ بود. شاید برایتان امروز عجیب باشد، اما در زمان انقلاب سه نفر را به عنوان تأثیرگذارترین روشنفکران انقلابی می‌دانستند: شریعتی، آل‌احمد و حاج‌سیدجوادی. دو نفر از این سه نفر نیروی سومی‌ بودند (و از ارادت شریعتی به حاج سیدجوادی هم هر چه بگویم کم است!)

ناصر پاکدامن یکی از همین سوسیالیست‌های جوان بود که تا آخر پای مصدق ماندند (به ویژه پس از جدایی بقایی از مصدق). پس از سرنگونی مصدق، شمار زیادی از این سوسیالیست‌ها به اروپا رفتند تا تلخکامی خود را با تحصیل فراموش کنند. ناصر هم به فرانسه رفت و در آنجا دکتری اقتصاد گرفت. اما پس از چند سال، از اواخر دهۀ ۱۳۳۰، تحرکات دانشجویان در اروپا و آمریکا شروع شد. ناصر هم در تشکیل «جامعۀ سوسیالیست‌های اروپا» و هم در پیدایش و سازماندهی «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» که تشکل جهانیِ دانشجویان ایرانی بود، نقش ویژه داشت.

اما ناصر در میانۀ دهۀ چهل تصمیم گرفت به ایران برگردد. مگر ممکن بود به این آسانی باشد! مگر ساواک بیکار بود؟ ساواک این عناصر کلیدیِ کنفدراسیون را زیر نظر داشت. ناصر اول همسرش ــ هما ناطق ــ را به ایران فرستاد و بعد خود به ایران آمد. از بازداشت خبری نبود، اما برای اینکه بتواند در دانشگاه تدریس کند، اول باید به ساواک جواب پس می‌داد (بدون اینکه بازداشت شود). تا تکلیف روشن شود، مدتی در تحریریۀ موسسۀ فرانکلین کار می‌کرد. پروندۀ قطوری پیش ساواک داشت. باید تعهد می‌داد قصد کار سیاسی ندارد. او هم تعهد نمی‌داد. تا اینکه یکی از آشنایان قراری جور کرد تا ناصر با تیمسار مقدم ملاقات کند (همان مقدم که در زمان انقلاب رئیس ساواک بود و اعدام شد). مقدم به او گفت: «اگر می‌خواهی کار کنی، آزادی، اگر می‌خواهی کار سیاسی کنی، مانعت می‌شویم.» ناصر از این خوان عبور کرد و به تدریس در دانشگاه تهران پرداخت. او خود را لائیک می‌دانست، اما با تعبیری دینی می‌گفت رژیم شاه «حکومت ظَلَمِه» است و جز کار فرهنگی هیچ همکاری دیگری نباید با آن کرد.

با متزلزل شدن حکومت شاه، پاکدامن هر روز ضربۀ محکم‌تری به رژیم می‌زد؛ به ویژه از سال ۵۵ به بعد: او در دو اعلامیۀ شدیدالحن کانون نویسندگان در سال ۵۶ نقش داشت؛ همان سال بیانیۀ جمعیِ دیگری را از موضع سوسیالیستی علیه رژیم شاه داد که کل ۲۵ سال اخیرِ حکومت شاه را باطل می‌دانست و از اسفند ۵۶ «کمیتۀ دفاع از حقوق زندانیان سیاسی» را با جمعی دیگر از چپ‌ها پدید آورد. و از همه مهمتر سال ۵۷ «سازمان ملی دانشگاهیان» را تشکیل داد که نیروی اصلی انقلاب در دانشگاه را هدایت می‌کرد (از تحصن و اعتصاب تا بیانیه و اعتراض؛ همه و همه).

سرانجام انقلابِ مطلوب ناصر پیروز شد. اما ماه‌عسل انقلابی او بسیار کوتاه بود. پاکدامن جزء بنیانگذاران «جبهۀ دموکراتیک ملی» بود؛ این تشکل بزرگ‌ترین جبهۀ چپ بود که مجاهدین خلق و فدائیان خلق هم بدون عضویت در آن، از آن حمایت می‌کردند. این جبهه در سالمرگ مصدق در چهاردهم اسفند ۵۷ تشکیل شد (هدایت‌الله متین دفتری، نوۀ چپ‌گرای مصدق، دیگر چهرۀ اصلی جبهه بود). اما جبهه توفیقی نیافت. برای مثال برخلاف خواست جبهه، مجاهدین خلق در رفراندوم شرکت کردند و در انتخابات مجلس خبرگان نیز هم مجاهدین و هم فدائیان شرکت کردند و عملاً جبهه دموکراتیک یک گروه منزوی از سوسیالیست‌ها ماند تا در مرداد ۵۸ در مقابل نیروی حزب‌اللهی متلاشی شد. پاکدامن پس از خروج از ایران به مسعود رجوی و شورای ملی مقاومت پیوست. ظاهراً برای پاکدامنِ لائیک اصلاً مهم نبود که رجویست‌ها در هر جمله‌ای تأکید می‌کردند «مسلمانان راستین»‌اند! ضمن اینکه پاکدامن نه با نزدیکی مجاهدین به عراق مشکلی داشت (دست‌کم تا سال ۱۳۶۳ مطمئنم مشکلی نداشت) و نه طبعاً شیوۀ مسلحانه و تروریستیِ آنها طبع «دموکراتیک» او را آزار می‌داد.

به هر روی، این منزلی بود که سوسیالیستِ جوانِ دیروز اینک به آن رسیده بود. تنها هم نبود... امثال او کم نبودند؛ منوچهر هزارخانی، هدایت‌الله متین‌دفتری... جوانانی که کار خود را با عشق به مصدق شروع کرده بودند و حالا از شورای مقاومت و همرزمی با رجوی سر درآورده بودند. بیخود نبود که یاران کارکشته‌تر  و باتجربه‌تر مصدق (یعنی اعضای اصلی جبهۀ ملی) هیچ‌گاه این سوسیالیست‌های جوان را جدی نمی‌گرفتند. بقیۀ این راه را نیز همه می‌دانیم... ایستگاه آخر آن برای ناصر پاکدامن امروز بود. 

مهدی تدینی

تلگرام نویسنده