دوستان، فایل مناظره آقایان مصداقی و فرخ نگهدار را فرستاده بودند و نظرم را خواسته بودند.
به نظرم بعنوان تاریخنگار، تحول زندگی خود این دو آدم، جالبتر از حرفهایشان بوده، دو تا آدمی که زمانی در جوانی چریک بوده و از کشتنِ گروهبان فلک زده سیاهکل هم نمیگذشتند، اما اکنون دو تا پیرمردِ مهربانی شدهاند که حتی از رئیس شکنجهگران، پرویز ثابتی هم میگذرند!
یکی میگوید اگر زمانی او دادگاهی شود حتما باید حقوقش رعایت گردد و دادگاه صالحه و او دارای وکیل باشد و آن دیگری گوید اصلا این هم لازم نیست چون فعلا مسئله این نیست...!
دو تا چریکِ جوان که زمانی میخواستند آن جامعه پلیدِ سرمایه داری و سگ زنجیری وابسته اش یعنی محمدرضاشاه را با بمب و سیانور بترکانند اما اکنون هر دو به دنیای سرمایه داری پناه برده، حسابی لیبرال دمکرات شدهاند...
آن دو، بازتابی از جامعه ایرانیست که حسابی پوست انداخته و از رمانتیسم انقلابی و از یوتوپیابازی و از بالای ابرها، افتاده به زمین واقعیِ سخت و زمخت...
رفیق نازنینی داشتم بنام استاد چاپار انوری که در ریاضیات کم نظیر بود، اکثر جوانان مراغه ای پا بر شانه های او گذاشته به دانشگاه صنعتی شریف و امیرکبیر تهران راه یافتهاند...
استاد انوری پس از انقلاب از معلمی اخراج شد، اما چون در ریاضیات استاد واقعی بود بزودی راهی بسوی خانه های مردم گشود برای امرار معاش، گاهی روزانه ده ساعت تدریس خصوصی...
سی سال از من بزرگتر بود زمانی قرار گذاشتیم او به من ریاضیات بیاموزد من هم به او فلسفه کانت...
البته نه من ریاضی آموختم و نه او فلسفه کانت!. اما حسابی دوست شدیم تا زمان مرگ آن بزرگوار.
من بدنبال تاریخ ایران، ۲۰ سالی راهی کتابخانه قم و تهران شدم و دیگر خبری از او نداشتم، اما می دانستم که بقول بیهقی از دست روزگار در خلوت می گریست به درد!...
بعد هم در گمنامی درگذشت، بچه نداشت، تنها املاک ماترک اش ، همان خانه محقر در آن محله فقیرنشین مراغه و مقداری کتاب و ورقه های اصلاح شده و اصلاح نشده اش و انبوهی از ته سیگارها...
و البته بر میراث او، باید افزود دهها مهندس و نخبگان ریاضی را که امروزه در تلألو هستند...!
این همه را آوردم برای ذکر خاطره ای از استاد انوری.
می گفت تازه انقلاب شده بود و افراط گرایی موج میزد، ما را به همراه چند نفری دستگر کرده و در جایی بی در و پیکر انداختند، زندانبانان اکثرا جوانان زیر بیست سال بودند که اصلا نمیدانستند راست و چپ چیست! و یکی از اینها نمیدانم به عمد یا به شوخی، وقتی از کنار پنجره کوچک ما رد میشد با صدای بلندی خطاب به دوستانش میگفت:
«بابا اینها را واسه چی زنده گذاشتهایم، چرا اعدام انقلابی نمیکنیم...»
استاد انوری میگفت هر موقع او چنین میگفت ما همگی زهره ترک میشدیم و میگفتیم کارمان تمام است! اما سرانجام بزرگترها آمدند و دیدند که عددی نیستیم، آزادمان کردند....
بعد از بیست سال، یک روز سوار خط واحد شده برای تدریس خصوصی به خانه یکی از محصلین در شهرک میرفتم در اتوبوس، یک مرد میانسالی تلوتلو خوران نزدیک شده مرا بوسید...من همچنان هاج و واج مانده بودم...
گفتم ببخشید شما کی هستید؟
گفت: شما مرا نمیشناسید اما من شما را خوب می شناسم، من همان جوان نوزده ساله ای هستم که بیست سال پیش وقتی شما را زندانی کرده بودیم هی به دوستان می گفتم چرا اینها را زنده گذاشتهایم...؟!»
استاد انوری این خاطره را وقتی تعریف کرد که در یک باغی نشسته بودیم و من خبر مربوط به دیدار عباس عبدی با باری روزن گروگان سابق آمریکایی اش را تعریف کردم ...
عذرخواهی عباس عبدی از گروگان سابقش، پسندیده بوده، اما چقدر میتواند لطمات بالا رفتن از آن دیوار لعنتی را که بر سر این ملت و نسلهای بعدی آوار شد جبران کند؟!
همینطور زندانبان استاد انوری در طول آن ۲۰ سال...
و همینطور دست برداشتن آقایان مصداقی و فرخ نگهدار از چریک بازی و پاسبان کُشی و فاتح یزدی کُشی تا بخشیدن پرویز ثابتی...!
بقول مولوی:
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون آشامی است
اما تا آن جنینِ خون آشام، پخته گردد جگرِ حافظ خونین شده:
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
تاثیر گذر زمان بر خامی انسان، دیدن خود در آیینه دکتر طلوزان در دربار ناصرالدین شاه را ماند که هرکس بدان مینگریست خودِ واقعی را میدید.
اما دعا کنیم زودتر خود را در آن آیینه ببینند، تا لطمات خامی شان کمتر دامن جامعه را فراگیرد...!