اگر بپرسیم مهمترین پرسش ایران در دو سدۀ اخیر چه بوده، چه جوابی میدهید؟ جواب برای من روشن است. ایران یک مسئله داشت و آن تکمسئله «توسعه» بود. لازم نیست خیلی راه دور برویم. حوالی سال ۱۳۰۰ اگر کسی میخواست از تهران به شیراز برود یک ماه در راه بود. هر گوشۀ این سرزمین دست میگذاشتید، معضل توسعه بود. اصلاً معضل ایران از میانۀ قرن نوزدهم این بود که در برابر دنیای مدرن که با سرعت پیش میرفت، چه باید میکرد. هر بلایی سرمان میآمد ــ و آمده است ــ در این شکاف ریشه داشت. تمام تاریخ معاصرِ ایران را میتوان حول محورِ «مسئلۀ توسعه» فهمید و تعریف کرد.
به همین دلیل هر کس در ایران زبان میگشود و دربارۀ ایران حرفی میزد، باید به این پرسش پایهای پاسخ میداد که تکلیف توسعه چیست؟ چگونه باید هر چه سریعتر توسعهای پایدار و شتابان داشته باشیم. وظیفۀ اصلی سیاستمداران ــ و فعالان سیاسی ــ این بود که پاسخی برای این پرسش داشته باشند. اما یک گروه دیگر هم بودند که بسیار سخن میگفتند، دستبهقلم بودند، سخنرانان و نویسندگان توانمندی بودند، همیشه در موضع اپوزیسیون نشسته بودند و با این ویژگیها عجیب دل جامعه ــ به ویژه جوانان ــ را میبردند. معمولاً در تعبیری کلی عنوان «روشنفکران» به این گروه داده میشد.
یک روز جامعه ذهن و زبانش را سپرده بود به این گروه، اما وقتی چند دهه گذشت و مشخص شد مدینۀ فاضلهای که آنها روی کاغذ کشیده بودند پوچ بوده، جامعه کینهای علیه آنها به دل گرفت. از این حب و بغض اگر بگذریم، به گمان من بزرگترین ایراد این روشنفکری این بود که دغدغۀ توسعه نداشت یا دستکم واقعاً از معضلات توسعه باخبر نبود. برای کسی که قرار است فقط سخن بگوید و بزرگترین درگیریاش فقط با همکاران روزنامه و انتشارات یا دانشگاه است، نظریه دادن آسان است. اما «دغدغۀ توسعه» به معنای واقعی کلمه یعنی همین که یک نفر دقیق بدانید هنگام اجرای ایدهها چه جزئیات دشوار و چه مشکلات لاینحلی وجود دارد.
نقد اصلی نسبت به روشنفکران این است که برنامهای برای توسعه نداشتند؛ یا توسعه را بدیهی میانگاشتند (به عنوان امری که خودبخود رخ میدهد) یا راهحلهایشان برای توسعه یوتوپیایی بود؛ یعنی فارغ از واقعیتهای تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی (داخلی و خارجی). این در حالی است که ایران به راستی کلافی سردرگم است. روشنفکران لازم نبود در عمل با این کلاف سردرگم درگیر شوند، چون روی کاغذ هر گرهی را میشد انکار کرد یا با چرخش قلم ــ با دو آرایۀ ادبی ــ باز کرد. اما در ایران واقعی گره بر گره میماند و به اوامر نویسندۀ خوشقریحۀ ما گوش نمیداد.
به این ترتیب روشنفکران به آسانی میتوانستند در «کشف و شهود اولیۀ خود» بمانند. یعنی میتوانستند به جای درگیری با جزئیات نفسگیر توسعه، فکرشان را درگیر مفاهیم انتزاعی زیبای خود کنند: عدالت، استقلال، استعمارستیزی، سعادت، آزادگی و... بدینسان آرمانی ساده، جذاب، گیرا، روشن و پرطرفدار، جایگزین واقعیتهای پیچیده، حوصلهسربر، خستهکننده، غامض و بیطرفدار میشد. واقعیت مانند کیسههای شن در بالن است، وقتی آنها را بیرون بیندازید، بالن اوج میگیرد. میرود بالا و بالاتر. روشنفکران ما نیز واقعیت را کیسه کیسه بیرون انداخته بودند و بالا و بالاتر میرفتند و طبعاً هر چه بالاتر میرفتند بیشتر حس دانای کل مییافتند.
در این میان، تقسیمبندیهای سیاسی هم همهچیز را خرابتر میکرد. میشد همۀ پیچیدگیها را با چوب جادوی «استبدادستیزی» دود کرد. به همین دلیل بهترین زاویهدید برای اینکه بدانیم یک دولت توسعهگرا چه مشکلاتی میتوانست داشته باشد، بررسی سیاستهای دولت مصدق است؛ همان دولتی که در نظر بخش بزرگی از روشنفکران دهههای سی تا پنجاه (منهای تودهایها) دولتی ایدئال بود. عموم دولتمردان همراه مصدق مردان درستکاری بودند، اما اگر معضلات خاص دولت مصدق درباره نفت را کنار بگذاریم و به مسائل عمومی دولت او بپردازیم میبینیم او با چه مشکلات لاینحلی روبرو بود. سادهترین نمونه تعامل مصدق با روحانیت بود. حتی اگر مصدق با شاه درگیر نمیشد، خیلی زود با روحانیت درگیر میشد. شاه دو دهه طول کشید تا با روحانیت درگیر شود، اما مصدق در عرض یک سال با روحانیت درگیر شد.
البته مصدق بسیاری از معضلات خود را به بهانه نفت به آینده موکول میکرد و در بسیاری مسائل هم به دلیل درگیریهای بزرگتر اصلاً وارد مناقشه نمیشد (و به وزرایش توصیه میکرد: «ول کنید آقا! الان وقت این مناقشات نیست!»). برای مثال، فدائیان اسلام از مصدق خواستند قوانین اسلام را پیاده کند، مصدق نگفت نمیکنم، فقط آنها را به آینده حواله داد. گفت فعلاً با انگلستان درگیریم، بگذارید مشکل نفت حل شود، بعد... اما آیا بعدی وجود داشت؟ مصدقِ لائیک قوانین اسلام را پیاده میکرد؟
عموم یاران مصدق که هشت سال پس از سرنگونی او در جبهه ملی گرد آمدند، مخالف حجاب بودند و خواستار حق رأی برای زنان بودند (پیش از آنکه شاه در این موارد اقدام کند). فرض کنید دولت مصدق ــ دولت ایدئال روشنفکران ــ جرئت میکرد به سمت چنین موضوعاتی برود. چه آیندهای داشت؟
اصلاً چرا سراغ فرض و گمان برویم؟ نارضایتی عمیق آیتالله بروجردی از مصدق ربطی به رابطه مصدق با شاه نداشت و سر موضوعاتی بسیار سادهتر از مثلاً حجاب بود. وقتی مصدق پس از ۲۸ مرداد محاکمه شده بود، چند نفر، از جمله روحانی نیکوکاری مثل آقای فیروزآبادی، وقتی پیش آیتالله بروجردی رفتند تا او از شاه بخواهد در مجازات مصدق تخفیفی در نظر گرفته شود، با بدترین واکنش حضرت آیتالله روبرو شدند. مثال سادهتری بزنم؟ وزارت فرهنگ دولت مصدق در زمینۀ اوقاف با تولیت آستان حضرت معصومه درگیر شد و تولیت قم را برکنار کرد. ناراحتی به جایی رسید که آیتالله بروجردی درخواست تذکره (پاسپورت) کرد تا از ایران برود و دولت مصدق عقبنشینی کرد. یا در مثالی دیگر، حتی یاران و پسر مصدق هم به این واقعیت اذعان دارند که اگر مصدق در سی تیر ۱۳۳۱ پیروز شد و در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شکست خورد، یکی از دلایلش این بود که در سی تیر آقای کاشانی (به همراه جمعی از روحانیون) پشت او بود و در ۲۸ مرداد روبروی او.
آری، این فقط یک مورد از مشکلاتی است که یک دولت در ایران میتوانست داشته باشد. اگر فکر میکنید مرحوم مصدق میتوانست با اتحاد و انسجام مشکلات را حل کند، سخت در اشتباهید. کافی است مروری کنید بر سرنوشت جبهه ملی دوم که در عرض دو سال شکست خورد، زیرا میان خود مصدق و جبهه ملی سر نحوۀ عضوگیری اختلاف افتاد و در نتیجه جبهۀ ملی به نوعی خودانحلالیِ مسکوت دست زد. ایجاد اتحاد فراگیر حتی میان مصدق و یارانش نیز کار آسانی نبود، در حالی که این افراد عموماً انسانهای شریف و خدمتگزاری بودند. مسئله دقیقاً همین است که به قول آلمانیها «شیطان در جزئیات است». یعنی هنگام عمل مشکلات سر باز میکند. روشنفکر درگیر این هزارتوی کُشنده نمیشد.
در پایان یک نمونه تاریخی از فرایند توهمزدایی میآورم. (نو)جوانان راست افراطی در دهه بیست به اندازه چپهای کمونیست آرمانگرا بودند. این جوانان که با دیدن اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ سرخورده شده بودند، انتظار داشتند ایران تا آخرین نفس با متفقین بجنگد، حتی اگر هزینۀ این جنگ ویرانی ایران باشد. اینان در نظر و عمل رادیکال بودند. بارزترین گروه اینان جوانان ناسیونالیستی بودند که در جریان کوچک اما بسیار مصممِ پانایرانیسم جمع شده بودند. اینها به کارهای تروریستی گرایش داشتند. البته کسی را نکشتند، اما میان چپها رعب ایجاد میکردند و در نهایت فقط خودشان تلفات دادند. علیرضا رئیس، یکی از جوانان این جریان، وقتی روی نارنجکی کار میکرد، در پی انفجار نارنجک تکهتکه شد. محسن پزشکپور و داریوش همایون، دو نفر دیگر از جوانان این گروه، رفته بودند به مقر متروک آمریکاییها در امیرآباد تا مهمات پیدا کنند. پای همایون روی مین رفت و از مچ قطع شد. پزشکپور او را کول کرد و به بیمارستان آورد و همایون برای همیشه پایش را از مچ از دست داد.
این جریان نیز همان روحیات یوتوپیایی روشنفکران را داشت. اما برخی از جوانان این گروه پس از مدتی وارد کار اجرایی شدند با واقعیت آشنا شدند و برگشتند روی زمین (و البته با سرشکستگی از این برهه از زندگیشان یاد میکردند). از میان اینها دولتمردان تأثیرگذاری سر برآوردند: علینقی عالیخانی وزیر اقتصاد شد و از چهرههای محوری توسعه در دهه چهل شد. خداداد فرمانفرمائیان رئیس سازمان برنامه و بودجه شد. و آن داریوش همایون هم در دهه چهل سردبیر روزنامۀ آیندگان شد و از میانۀ دهه پنجاه سیاستمدار شد (و به عنوان وزیر اطلاعات در دولت آموزگار آن مقالۀ جنجالیِ رشیدی مطلق را منتشر کرد که سرآغاز انقلاب ۵۷ شد).
در اینکه پس از ۲۸ مرداد دیکتاتوری پدید آمده بود و آزادی سیاسی فقط برای طرفداران حکومت وجود داشت، تردیدی نیست. اما این جدال با حکومت سر آزادی سیاسی چشمبندی ایجاد کرده بود که اجازه میداد نزد مخالفان حکومت مسئلۀ توسعه مسکوت بماند، همهچیز به «دعوا سر آزادی سیاسی» تقلیل داده شود و از آن هزارتوی مشکلات دیگر سخنی به میان نیاورد.
اگر بخواهم نقدی اصولی بر جریان روشنفکری ایران وارد بدانم، این است که راهکاری برای توسعه نداشت. نه به این معنا که ایدهای نداشت ــ ایدههای یوتوپیایی یا رمانتیک فراوان داشت. اما درک نکرده بود که قضیه بسیار دشوارتر از آن چیزی است که حساب میکرد. میخواستند با جدول ضرب پیچیدهترین معادلات را حل کنند و به آن جدول ضرب هم غره بودند، زیرا هیچگاه راهحلهایی که از جدول ضربشان درمیآمد به مرحله اجرا گذاشته نمیشد تا مشخص شود چقدر سادهلوحانه است.
منبع: کانال تلگرام نویسنده