امروز ۱۹ بهمن سالروز آغاز سیاهکل است مخالفانش بر آن نامِ شورش گذاشتهاند و موافقانش، جنبش. هر چند مردم خطه شمال با آن چریکها همراهی نکردند و قبل از رسیدن ژاندارمها، خودِ دهقانان شمال، آنها را دستگیر و طناب پیچ کرده و تحویل ژاندارمها دادند اما با اینهمه، میتوان آنرا جنبش نامید چرا که خواست آنها، خواستِ بخشی از جوانان عاصی ایران بوده و در نتیجه، با اعدام آنها، از بین نرفتند بلکه در سپهر سیاسی ایران و فضای دانشگاهها رشد کردند.
آنان، نمایندگان نسل شورشی و آرمانگرای دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ میلادی بودند که در فضای دیکتاتوری و خفقان، خشنترین راه مبارزه یعنی تفنگ و سیانور و خون را برگزیده بودند...
اما تقدس سلاح و سیانور در آن زمان، مختص ایران نبود بلکه در بسیاری از نقاط جهان با استقبال مواجه شده بود و زمانیکه آن موج و شَبَه وارد ایران شد مثل همه مفاهیم دیگر، رنگ ایرانی بخود گرفت.
در اینجا بر آنم نگاهی بیندازم به فرجامِ چریک فرانسوی و چریک ایرانی... میخواهم ببینم فضای مختنقِ ایران و فضایِ آزاد فرانسه با جوانِ چریکشان چگونه برخورد میکنند؟! آیا فرصت میدهند تا آن شورِ جوانی سپری گردد و جای خود را به ایام پیری و تجدید نظر و تغییر بدهد؟!
میانگین سنی چریکها به ۲۵ نمیرسید و هنگامیکه من به افکار قبل از ۲۵ سالگی ام فکر میکنم از آنهمه خامی، خندهام میگیرد...! میدانم که آرمانشهر آنان، تخیلی و دستنایافتنی بود، اما سالمترین و بهترین جامعه به نظر من، آن خواهد بود که در آن، پیرانِ جامعه، به جوانانش فرصتِ جولان دهند، تا اشتباه بکنند و سپس، فرصت تجدیدنظر و جبران اشتباهات بدهند، تا اشتباهاتشان را سکوی پرواز و استعلا سازند...
اما طنز این نوع مبارزه چنین بوده که در آن، چهگوارا كشته شد، شهيد و اسطوره گشت، اما فيدلكاسترو پيروز شد ديكتاتور گرديد!...
آنان که کشته میشوند، به صورت چهگوارای مقدس درمیآیند، اما آنانکه به قدرت میرسند به هيأت استالين، مائو، پلپوت، كيم ايل سونگ درمیآیند! اما آنانکه نه کشته شدند و نه با قوه قهریه به قدرت رسیدند، ماندند، تغییر یافتند و به هیئتِ رژی دبره یا فرخ نگهدار درآمدند!
مسعود احمدزاده خودش مترجم کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره بوده و استعاره «موتور کوچک» و «موتور بزرگ» را از رژی دبره گرفته بود که میگفت «موتور کوچک» یعنی چریکها با فدا کردن خود باعثِ به حرکت در آمدنِ «موتور بزرگ» یعنی مردم میگردند...
اما در ایران، «موتور بزرگ» از جایی دیگر و درست از نقطه مقابلِ چریکها بهحرکت درآمد!
رژی دبره نیز به مانند احمدزاده به صف چریکها پیوست و با چه گوارا همراه شد حتی دستگیر و تا آستانه اعدام رفت، اما با اعتراضات ژان پل سارتر، آندره مالرو، سالوادور آلنده، پابلو نرودا و پاپ پل ششم، از زیر تیغ دولت بولیوی رَست، عمر زیادی کرد، سرانجام، به عنوان مشاور میتران رئیس جمهور فرانسه راهی كاخ اليزه شد و به ایران سفر کرد البته با حضور صاحبان کمپانیهای پژو، رنو، توتال، آلستوم و تلهکوم در هتلهای تهران!
و در ایران هم فرخ نگهدار، از سرِ تصادف، زنده ماند و البته به قدرت نرسید! آواره شد و به سرزمین امپریالیسم سرمایهداری پناه برد، همان امپریالیسمی که در جوانی میخواست آنرا با بمب بترکاند! میتوان اسامی زیادی از این طایفه بر شمرد از مردگان و زندگانشان که یا چنان شدند و یا چنین گشتند...!
رژی دبره برجستهترین نماد زنده نسل شورشی آرمانگرای دهه ۱۹۶۰ بود که امروز به این شکل در آمده!
اما مسعود احمدزاده وقتی پس از شکنجههای طاقت فرسای کمیته مشترک آریامهری، به جوخه اعدام سپرده شد، تنها ۲۵ سال داشت. نمیدانیم اگر به مانند رژی دبره، دهه پر تب و تابِ ۱۹۶۷را پشت سر میگذاشت و عمر دراز میکرد، چه تحولی در خطوط فکری چریکِ کشور جهان سومی ایجاد میشد؟! شکی نیست که آن روحیه پویا و جستجوگرانهای که او داشت، هرگز به محدوده تنگ و پوست گردویی چون «مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک» بسنده نمیکرد...
اما شوربختانه، جوامع استبدادی و جهان سومی، فرصتِ انتخابهای مجدد را برای جوانانشان نمیدهند این جوامع، انعطافپذیر نیستند، خشن هستند.
این جوامع، مثل خانوادههای فقیر و طبقه پایین را میمانند که در آن، فرصت زیاد وجود ندارد، فرصت جبران هم وجود ندارد و آدم با یک بار لیز خوردن، دیگر کمر راست نمیکند و برای همیشه به قعر بدبختیها فرو میغلتد و سقوط میکند...
* تصویر یادداشت «تابلوی سیاهکل» که در آن، گوزن نماد چریک است و بیژن جزنی آنرا در سال ۱۳۵۰ش. در زندان عشرت آباد كشيده.