یک پدر بود، یک پسر، و یک وکیل. من طرحی که در ذهن داشتم را به این شکل ریختم. پدر، همه چیزش در گذشته بود. نه فقط به این دلیل که سن و سال بیشتری داشت؛ در گذشته گیر کرده بود و همهی وقایع را صرفا در نسبت با گذشته میسنجید.
وکیل، یک پا در امروز داشت و یک پا در گذشته. بر خلاف پدر میخواست از گذشتهها فرار کند اما آن سایههای شوم دست از سرش بر نمیداشتند. و در نهایت پسر بود؛ نه اینکه گذشتهای نداشته باشد. آدم که از زیر بته سبز نمیشود. اما در امروز زندگی میکرد و فقط رو به آینده داشت. تمام آن جنگ و جدالهایی که پدر و وکیل از گذشته برایش به ارمغان میآوردند مدام سر راهش مانع ایجاد میکردند، اما در نهایت فقط او بود که توانست نقطهی رهایی را رقم بزند.
این طرح داستانی را نزدیک به ده سال پیش ریخته بودم و در قالب رمان «بازیهای مردانه» منتشر شد. ایدهای بود، محصول دورانی که به نظرم «عصر بازخوانی» بود. دوران پسا ۸۸. جایی که آخرین خیزش ما برای دفاع از یک دموکراسی در دل گفتمانهای نسبتا رسمی حکومت شکست خورده بود و ما سعی میکردیم با مرور دلایل آن شکست، به فکر راه نجاتی از آن دور باطل باشیم.
اعتراضات سال ۸۸ خیلی زود در هدف اوّلیهی خودش (یعنی ابطال انتخابات) شکست خورد، اما تداوم یافتن آن از مدل یک اعتراض انتخاباتی به شکل یک جنبش سیاسی نشان میداد که بدنهی حامیاناش تلاش دارند تا اهداف دیگری را دنبال کنند. به باور من، این اهداف میتوانست حداقل دو دستاورد ماندگار داشته باشند:
- نخست، بازگرداندن ضرورت حفظ استانداردهای اخلاقی برای یک جریان دموکراسی خواه.
- دوم گذار از سبک محافظهکارانه و تقلیلگرای سیاستورزی اصلاحطلبان به سطح یک کنش متکی به مشارکت فعال اجتماعی، در دل بستری از مقاومت.
مورد نخست، در شعارهای سادهای مانند «ادب مرد به ز دولت اوست» تجلی مییافت. ارزشهایی که شاید حامیان جنبش دوم خرداد هم بدان امیدوار بودند اما از جانب بسیاری از سیاستمداران اصلاحطلب زیر پا گذاشته شده بود و ما امیدوار بودیم دوباره بتوانیم آنها را احیا کنیم.
دستاورد دوم نیز از یک طرف محصول بلوغ سیاسی و روحیهی بالای مقاومت مدنی شهروندان و از سوی دیگر همراهی و مقاومت ستایشبرانگیز میرحسین موسوی بود. ضرورت وجود هر دوی این بازوها را من از مقایسه با دو تجربهی قبلی به دست آوردم:
تجربهی نخست سال ۸۴ بود که مدل مخدوش انتخاباتیاش فرق چندانی با سال ۸۸ نداشت. شاید حتی بدنهی اجتماعی هم این آمادگی نسبی را داشت که همان زمان در برابر تقلب انتخاباتی ایستادگی کند، اما فرصتطلبی مزوّرانهی اصلاحطلبان امکان هرگونه تحرک را از ما گرفت. آنها حتی حاضر نشدند یک هفته هم پای نمایندهای که انتخاب کرده بودند بایستند. بلافاصله تغییر موضع دادند و عملا هیچ حرکتی شکل نگرفت. تجربهی دیگر اما، سال ۸۲ بود. جایی که نمایندگان مجلس در اعتراض به رد صلاحیتهای فلّهای تحصن کردند، اما این مقاومتشان با همراهی مورد انتظار از جانب جامعه همراه نشد و جنبشی شکل نگرفت.
مقاومت سبزها توانست در طول چهار سال ۸۸ تا ۹۲ دو هدف و دستاورد جنبش را از گزند سرکوبهای حکومتی حفظ کند، تا سرانجام حاکمیت را به حداقلی از پذیرش تغییر وادار سازد. بار دیگر اصلاحطلبان در کسوت واسط و میانجی جامعه و حاکمیت به ساختار قدرت راه یافتند اما عجیب و دردآور اینکه شکست و ابتذال در هر دو دستاورد جنبش دقیقا از همینجا آغاز شد!
شرمآورترین وجه انحراف در بنیانهای اخلاقی و انسانی جنبش، اعلام حمایت ضمنی اصلاحطلبان از جنایتهای منطقهای سپاه، به ویژه در جنگ سوریه بود. مسالهای که مشخصا در تضاد کامل با روح آزادیخواهی جنبش و حتی اندیشههای میرحسین موسوی بود. بعدها کار نمایندگانی که با اتکا به آبروی جنبش سبز به قدرت رسیده بودند به جایی رسید که جنبش «من هم سپاهی هستم» به راه بیندازند و در کنار کسانی قرار بگیرند که دستشان هم به خون مردم خودشان آغشته بود و هم به خون مردم منطقه.
وجه دیگر این انحراف، تخطئهی وجه عملی «سیاستورزی فعال اجتماعی و خیابانی» بود. حتی رادیکالترین مدعیان «اصلاحات ساختاری» هم صراحتا خیابان را «خط قرمز» خود معرفی کردند تا سیاست را تنها به نسخهی محافظهکارانهی انتخاباتی تقلیل دهند و حیطهی سیاستورزی را از دایرهی گستردهی جامعه به انحصار گعدههای خصوصی خود درآورند. این سقوط ناگهانی، نه فقط به مدد حصر میرحسین موسوی، بلکه به ناچار با نوعی سکوت و همراهی ضمنی او همراه شد و البته بسیاری از ما هم به آن گردن نهادیم. یعنی در یک سرخوردگی گیجکنندهی تاریخی، از آخرین دستاوردهایی که به بهای هزینههایی گزاف از جانب جامعه حاصل شده بود عدول کردیم و دست شستیم و کار را به چنان ابتذالی کشاندیم که با فریادهای «تکرار میکنیم» حاضر شدیم اسامی برخی جنایتکاران اثبات شده را هم به صندوق بیندازیم.
از اینجا به بعد، تمیز گذاشتن میان «اصلاحطلبان» و «جنبش سبز» عملا غیرممکن شده بود. شمار بسیار معدودی بودند که سعی میکردند دستکم جلوی تحریف اصلاحطلبان از مواضع موسوی در قبال جنگهای منطقهای مقاومت کنند؛ اما با تداوم سکوت موسوی تا سال ۹۸، عملا وجاهت جنبش سبز به قبضهی کامل اصلاحطلبانی پیوند خورد که در مسیر معکوس جامعه، به سمت منتهیالیه محافظهکاری پیش میرفتند. به ویژه حد فاصل سالهای ۹۶ تا ۹۸ که با شکست تمامی وعدههای بینالمللی و اقتصادیِ دولت روحانی، بخش بزرگی از جامعه آشکارا در حال رادیکالتر شدن بود و مسیری معکوس را میپیمود.
فاجعهی کشتار ۹۸، با همدستی کامل دولت مورد حمایت اصلاحطلبان، انتقام سختی بود که تاریخ از رویاپردازیهای خوشباورانهی ما گرفت. همان زمان اما، بیانیهی شجاعانهی موسوی این بارقهی امید را دوباره زنده کرد که بار دیگر نیروهای داخلی بتوانند ضمن خارج شدن از کشتی غرق شدهی اصلاحات، به یک رهبر کلاسیک داخلی با گفتمان عبور از حکومت دلخوش کنند. هرچند در نسبت به شتاب روزافزون خشم اجتماعی این امید بسیار ناچیز بود، اما ماجرای «جان بیدار» همان کورسوی لرزان را هم به کل خاموش کرد.
بعد از انتشار نامهی اخیر بهاره هدایت، بسیاری از منتقدان (به ویژه آقای امیرارجمند، به عنوان سخنگوی مهندس موسوی) گلایه کردند که پایبندی و ارادت میرحسین به آقای خمینی مسالهی جدیدی نبوده که بخواهیم از آن با عنوان «پشت کردن به مردم» یاد کنیم. البته که ما هم شعار «رای ما، یک کلام، نخست وزیر امام» را فراموش نکردهایم. اما شتاب حوادث، همانطور که مطالبات و رویکردهای یک ملت بزرگ دگرگون میکند، به طریق اولی دلالتهای سیاسی و حتی اخلاقی تعابیر و واژگان را هم تغییر میدهد.
شخصیت و کارنامهی تاریخی آقای خمینی از سال ۶۸ که فوت کردند تا به امروز هیچ تغییری نکرده، اما فهم جامعهی ایرانی، شناختش از وقایع تاریخی، و مهمتر از همه، قضاوت وجدانیاش در مورد آنها به کلی دگرگون شده است. بدین ترتیب، معنای ارجاع به او در سال ۱۴۰۰ دیگر به هیچ وجه نمیتواند معادل معنای همان ارجاع در سال ۱۳۸۸ باشد. شاید برای مهندس موسوی، معنای «دوران طلایی امام» اشاره به یک روحیهی همگرای اجتماعی در زمان ایشان باشد، اما همین کلام در گوش بسیاری از ایرانیان، به ویژه در عصر ۱۴۰۰، صرفا یادآور یک دههی خونبار و خفقانآور است و آن جنایتها به قدری هولناک هستند که نه تنها دیگر جای اغماضی باقی نمیماند، بلکه حتی نمیتوان به عنوان «رویدادهایی تاریخی» بر آنها چشم پوشید. مسالهی جنایت و سرکوب، بار دیگر به بزرگترین بحران روز جامعهی ایرانی بدل شده و در این فضا ارجاع به تمامی جنایتهای پیشین به صورت یک موضوع تازه و زنده اولویت پیدا کرده است.
دلالتهای اخلاقی را هم اگر صرفنظر کنیم، بر خلاف سال ۸۸ که مسالهی سیاسی هنوز «چگونگی اصلاحات» بود، در دوران پسا ۹۸، اصلیترین مساله و پرسش بخش بزرگی از جامعه مرزبندی بر سر «گذار از حکومت» است. اگر در سال ۸۸ کلیدواژهی «امام» میتوانست به عنوان اسم رمز اهمیت رای مردم در چهارچوب مورد توافق نظام به کار برده شود، در دوران پسا ۹۸، تنها معنای منطقی این ارجاع باید مخالفت و مرزبندی با ایدهی گذار از حکومت باشد.
بزرگترین ویژگی ممتازهی میرحسین در تمامی طول دوران جنبش سبز همان خصلت «همراهی» بود که خودش بر آن تاکید داشت. او به واقع گام به گام با مردم و بدنهی حامیان جنبش پیش آمد و ای بسا تغییر کرد و این عهدی بود که با همراهان خودش بست و به نظر میرسید حداقل تا سال ۹۸ هم بر سر همان عهد باقی ماند و با آن بیانیهی شبهانقلابیاش به مانند بخش بزرگی از جامعه از مرزهای تحمل حکومت عبور کرد، اما تکرار تعبیر «جان بیدار» در سال ۱۴۰۰ نشان داد که این همراهی یک جایی قطع و یا دستکم دچار اخلال شده است.
بهاره هدایت در نامه اخیرش از این وضعیت با عنوان پشت کردن میرحسین به جوانان یاد کرده. در یک نگاه میتوان گفت که میرحسین به کسی پشت نکرد؛ این جامعه بود که از او و آرمانها و گفتماناش عبور کرد؛ اما در نتیجهی کار چندان تفاوتی ایجاد نمیشود. در وجه سیاسی، این دلالت، به معنای مرزبندی با ایدهی گذار از حکومت تفسیر میشود و در عرصهی اخلاقی نیز نشانگر یک گسست عظیم بین جامعهای است که دیگر حاضر به تحمل هیچ شکلی از جنایت در عرصهی سیاست نیست، با کسانی که همچنان گمان میکنند سیاست عرصهای است که برخی میتوانند در آن فرمان کشتار هم صادر کنند اما همچنان قابل تقدیس و ستایش باقی بمانند!
چرا میرحسین آن تعبیر را به کار برد؟ چه تصویری از «دوران امام» دارد که همچنان آن را طلایی میخواند؟ شرایط سالهای انقلاب و دههی شصت چگونه بوده؟ خیلیها دوست دارند که وارد این مباحث شوند. خیلیها دوست دارند که برای ما تاریخچهی انقلاب را مرور کنند و از اقتضائات زمان و چالشهای دوران و وضعیت بینالملل و بحرانهای داخلی صحبت کنند. همین حالا هم با تلنگری که نامهی بهاره زده، موجی از این جوابیهها و انتقادات سیاسینویسانِ ابدی به راه افتاده و آن ژستهای دانای کل دوباره بر سر منبرها نشستند؛ اما راستش را بخواهید، برای بخش بسیار بزرگی از جامعه تاریخ مصرف این روضهخوانیها سپری شده است! اگر قرار بود از نمد این جدالها عبایی برای جامعه حاصل شود، کار به اینجا نمیرسید.
وضعیت این روزها، برای من یادآور حکایت همان پدر، پسر و وکیل است. گروهی که همچنان در عمق تاریخ باقی ماندهاند و قصد خروج ندارند. نسلی از ما که هرچه تلاش کردیم از آن گذشته فاصله بگیریم، آوار این جماعت منکوب شده در مجادلات تاریخی دست از سرمان بر نداشت، و البته نسل دیگری که حالا از راه رسیدهاند و بیتفاوت به تمامی این مجادلات میخواهند نه گذشته، که آیندهشان را پس بگیرند! نامهی بهاره هدایت دقیقا مانیفست همین نسل است.
جدال اگر بر سر معانی نبود و حسن نیتی برای فهم و گفتگوی واقعی وجود داشت، به نظرم تمامی رسانههای فعال، به ویژه آنها که خودشان را میراثدار جنبش سبز و نمایندگی مهندس موسوی میدانند، باید با آغوش باز از این نامه استقبال میکردند. جان کلامش را میشنیدند و از تجربهی خودفریبی حکومت درس عبرت میگرفتند. اما به نظر میرسد، درست به همان نسبت که در ساختار قدرت سیاسی هیچ گوش شنوایی باقی نمانده و قلبهایشان یخ زده و مغزهایشان قفل شده، حضرات اصلاحطلب و ای بسا بخش بزرگی از دوستان سبز ما نیز «هویتطلبی» را جایگزین چارهاندیشی سیاسی و آمادگی برای پذیرش تغییرات کردهاند.
من، همچنان در دفترچه خاطراتم میتوانم با عشق و اشک خاطرات جنبش سبز را مرور کنم؛ و احتمالا احترام و سپاسگزاری ابدی و تاریخی خودم به همراهی مردی که در آن روزهای سخت کنار ما ایستاد را به نسلهای آینده منتقل خواهم کرد؛ اما در این لحظهی تاریخی باور عمیقی دارم که راه نجات این کشور، همان حرف دل و باور عمومی است که در بخش بزرگی از جامعه شکل گرفته و در زبان و بیان بهاره هدایت، با لحنی صریح و عریان بیان شده است. تاریخ ما را همین رویکرد است که پیش میبرد و رقم میزند.