زندانی مانند مرده است؛ دستش از دنیا کوتاه است ــ دستکم من این جمله را همیشه میگفتم و باور داشتم. برای کسانی که با فضای داخل زندان اوین آشنایند، آن شعلۀ سرکش بر تپههای اوین بسیار ترسناکتر است، چون خود را در آن تنگنا تجسم میکنند. هر جای زندان دری قفلشده تعبیه شده و گذر از هر کدام از این درها فلاکتی است. درک میکنم که ذهن همه در این شرایط اول به سمت زندانیان سیاسی میرود. این زندانیان سیاسی همگی عزیزان ما هستند ــ بسی بیشتر، تاج سرند ــ و چون برای دیگران در زندانند، طبعاً وظیفۀ ماست نگرانشان باشیم. اما در این شرایط قربانی قربانی است و همۀ زندانیها به یک اندازه اسیرند.
خبرگزاریهای رسمی و دولتی هم که گویا حساسیت «ویژۀ» مردم را درک کرده بودند، دائم بر تعابیری چون «اراذل و اوباش» و «سارق» تأکید میکردند. اخبارگو با تأسفبارترین جملهبندی میگوید زندانیانی از «بند سرقت» کشته شدهاند. «بند سرقت»!؟ اصلاً مضحکترین تعبیر ممکن این است که یک مقام رسمی یا حتی فردی ناشی و بیخبر بگوید: «بند سرقت»! راستش را بخواهید، زیرمعنای زشتی در این تعبیر وجود دارد: یعنی کشتهها سارق بودند (انگار یواشکی زیر گوش آدم کسی میخواهد بگوید: «چار تا سارق مردند! دزد بودند!»)
کسانی که با ادبیات رسمی و غیررسمیِ زندان و سازمان زندانها آشنایند میدانند که چیزی تحت عنوان «بند سرقت» بیمعناست. اصلاً در ادبیات رسمی حتی «بند» به کار نمیرود؛ میگویند «اندرزگاه هفت یا هشت».
زندان یک جامعۀ کوچک است؛ در واقع «فشردهترین اجتماع» است. بندهای هفت و هشت تا جایی که من دیدهام اصلاً استاندارد نیست. در ویدئویی که دیشب پخش شد احتمالاً دیدید که راهروهای تنگی هست که درون آنها پر از اتاق است و هر اتاق پر از زندانی. به هر راهرو میگویند «سالن». زندگیهای محزون اما قشنگی در این کندوهای تنگ جاری است. دنیایی آکواریومی، در حسرت و آرزوی آزادی... حسرت آزادی در زندان چنان عمیق است که حتی نمیتوانی برای یک فرد واقعاً گناهکار غمگین نشوی، وقتی میشنوی سالهای سال پشت میلهها بوده. بزرگ شدن فرزندانش را ندیده است. هر کسی فضایی به اندازۀ یک تخت دارد و آزادی را در همان یک متر برای خود بازمیآفریند، برای خود معنا میکند. دلخوشیهای مینیاتوری؛ شمیمی از آزادی با چند عکس، چند شیء، چند چیز دستساز، چند کتاب...
دائم به این فکر میکردم اگر آنجا بودم، چطور در لحظۀ فرار از آتش از کتابهایم دل میکندم... نکند کتابها میسوخت! از سوختن خودم ترسناکتر بود، چون آن کتابها برایم تکهای از آزادی بود. به یاد آدمهایی هستم که تودهای از آرزوی آزادی بودند و روز و شب را تا آزادی لحظهشماری میکردند. برخی واقعاً گناهکار بودند، برخی صرفاً اشتباه محاسباتی کرده بودند و برخی واقعاً بیگناه بودند و تاوان گناه دیگران را میدادند. اما رابطۀ همهشان با دیوارها و پنجره و هوای آن سوی دیوار یکسان بود. تماشای کوههای توچال، تماشای تپههای مشرف به اوین که گاهی روباهی هم از آن میگذشت، همه را به یک اندازه دلتنگ میکرد.
مرگ پیش از آزادی دردناکترین مرگ است. زندانی همیشه میخواهد حتی اگر شده یک روز پیش از مردن، دوباره طعم آزادی را بچشد. بسیار دلتنگم و بابت قربانیان عمیقاً متأسفم و به عزیزانشان تسلیت میگویم.
تلگرام نویسنده