روزی روزگاری زنان گرداگرد تن خونین یک مرد جوان مویه میکردند. اینک ماجرایی دگر است، مردان و مردم، گرداگرد تن خونین یک دختر جوان مویه میکنند. میان این دو تصویر تفاوت از زمین تا آسمان است. آن روزها مردان با مرگ خود گواه یک دوران تازه بودند، اینک زنان این نقش را عهدهدار شدهاند.
مردانی که جان از دست داده بودند، پرچم روایتهای ایدئولوژیک را برافراشته بودند. عزمهای جمعی را جزم میکردند و همه کس و همه چیز را به سمت یک مبارزه خونین رهاییبخش هدایت میکردند. زنان اما هیچ پرچمی برنمیافرازند. به عکس، پرچمهای افراخته را چرک و رسوا میکنند.
چشمها تن خونین یک مرد جوان را نمیدیدند، چرا که هزاران کلمه و گزاره و فلسفه و هنر و شعر و سرود بر آن انبار شده بود. مرگش را تبریک میگفتند چرا که او با مرگ خود همگان را یک گام به هدف جمعی نزدیکتر کرده بود. اما مرگ یک زن جوان، شعر و سرود نمیپذیرد. همگان را به سکوتی شگفت وادار میکند. به خلاف تن خونین مردان جوان که بخشی از یک هیاهوی بزرگ بود، تن سرد یک دختر جوان، زایشگر یک حیرت جمعی عمیق در خلوت درونی هر وجدان بیدار است.
آنچه تازگی دارد، تن مرده یک زن جوان نیست، قدرت دلالتگری تن مرده زنان است. اینک این زنان هستند که با صدا و سکوت و با زندگی و مرگ خود، از یک سامان تازه سخن میگویند. در این سامان تازه، جهان را باید از هیاهوی کلمات و مکتبها و باورهای متصلب شده رهانید. تن مرده زنان به جای فراخوان به یک انقلاب، عاملان مرگ را به بیداری از خواب عمیق هیچشان فرامیخواند.
داستان از روزی آغاز شد که جمعی لطف کردند بار تربیت و هدایت مردم را بر عهده گرفتند. اگر در غرب کاپیتالیست ثروت قدرت آورد و در شرق سوسیالیست قدرت ثروت، در اینجا ادعای هدایت بود که هم قدرت و هم ثروت فراوان به بار آورد. قدرت و ثروتی که مدعای هدایت آن را حمل میکند، تولید تنهای کثیری که هم فقیرند هم حقیر در سر میپرورد. این رویداد به جهان مردان اختصاص داشت. ماجرای ارباب و بندگان در اصل ماجرایی مردانه است. مردان دلاورانه به میدان جنگ میروند تا معلوم شود ارباب کیست و خیل بندگان چه کسانی هستند. زنان به ندرت به میدان جنگ میروند، به همین جهت قاعده ارباب و بندگی را نمیفهمند. تمکین هم بکنند به هزار شیوه آشکار و پنهان قاعده ارباب و بندگی را تخریب میکنند.
گرداگرد تن بیجان شده مهسا امینی گرد آمدهایم. مثل یک برگ ریحان لگد شده است. هزار زیبایی معصومانه و خداداد را به گور میبرد. قاصدک نیست که از جایی خبر آورده باشد. ارغوان است، شاخه همخون جدامانده هر یک از مویه کنندگانش.