عاشورای ۱۲۹۰ش. در خاطره مردم آذربایجان روزِیست که ننگ و افتخار به هم آمیخت، روزی که تبریزِ مغرور و استوار، داغ خواری را با تمام وجود چشید.
پس از اینکه به اجبار ستارخان و مجاهدین از تبریز خارج و به تهران حرکت کردند، در غیبت مجاهدین، شلیک توپهای روسی به سوی شهر بیدفاع آغاز و ساعتها ادامه یافت، آنوقت، تاراج مردم و دستگیری مجاهدان فرا رسید، سرانجام نوبت به دستگیری ثقة الاسلام، برجسته ترین شخصیت دینی شهر رسید، وقتی دوستانش از او خواستند از شهر خارج شود امتناع کرد و گفت:
«نمیخواهم مردم را در این لحظات تنها بگذارم»
(تاریخ هیجده ساله آذربایجان...ص۲۸۶)
سرانجام، ده دی ۱۲۹۰ش که مصادف با روز عاشورا بود فر رسید، ثقة الاسلام را پس از دستگیری،انواع اهانتها و اذیتها کردند، كنسول روس از او میخواست نوشتهای را مهر تایید زند که «جنگ را مجاهدین آغاز كردند نه روسها». و وعده میداد در صورت همکاری، لطف امپراطور روسیه شامل حالش خواهد شد، اما ثقه الاسلام پاسخ داد:
«اینها دروغ است جنگ را شما آغاز كردید» (همان.ص۳۱۷)
مقاومتش خشم روسها را برانگیخت در زیر شکنجه چنان خرد و خمیرش ساخته بودند که در وقتِ دار زدن، نایِ حرکت نداشت، اما با اینحال، هفت نفر همراهش را که در انتظار مرگ بودند دلداری و قوت قلب میداد!
روز عاشورا در حالیکه مردم شهر مشغول عزاداری بودند در بیخِ گوششان، یزیدیانی دیگر، بهترین فرزندان تبریز را برای دار آماده میساختند کسروی مینویسد:
«در یک سو دو تیری ستون وار بلند کرده و یک تیر افقی بر روی آنها میخکوب ساختند و ریسمانها از آنها میآویختند این داری بود که آماده میکردند و چون با کشتن سران آزادی ایران جشن میگرفتند، تیرها را با پارچه های سه رنگ بیرق روسی می آراستند...»
(تاریخ هیجده ساله آذربایجان... صص ۱۰-۳۰۹)
وقتی که یزیدیان روسی! آزادیخواهان آذربایجان را در شهر خود بر دار میکردند «عدهای از مردم تبریز در روز عاشورا قمه به دست (شاخسی- واخسی... یعنی شاه حسین - واحسین) میگفتند و با قمه به سر خود میزدند...در صورتی که با این جمعیت و همین قمه ها میتوانستند ارتش روس را از کشور بیرون کنند».
اما آنها در مقابل این جنایتِ بیگانگان، سکوت اختیار کرده و همچنان به قمهزنی نه بر سر دشمن که بر سر خود ادامه دادند آنان راهی دیگرگونه برای بهشت رفتن انتخاب کرده بودند!
برای اینکه بیشتر تحقیرش کنند، ریسمانی به گردنِ ثقه الاسلام انداخته تا میدان مشق روی زمین کشیدند، آنها را یک یک در مقابل چشمانِ همدیگر به دار میآویختند تا شاهد جان کندن همدیگر باشند.
همگی شجاعانه با آفتاب و باد وداع گفتند... اما رویارویی دو فرزند کم سن و سال علی مسیو جانگداز بود از آنجا که نتوانسته بودند بر پدر دست یابند برای انتقام از وی، دو پسر وی حسن ۱۸ ساله و قدیر ۱۶ ساله را گرفته بودند، وقتی به پای دار رسیدند برادر بزرگتر بعد از بد گفتن به روسها و امپراتور، به ترکی گفت:
«زنده باد ایران، زنده باد مشروطیت» سپس ریسمان را خود به گردن خود انداخت.
(نامههایی از تبریز...ص ۹۷)
اما قدیر پسر ۱۶ ساله به خاطر صغر سنی در پایِ دار بیتابی میكرد، ثقه الاسلام به دلداریش پرداخته گفت: «دو دقیقه بیشتر طول نمیکشد و راحت میشوی»!
اما از بختِ بد، جلاد روسی ناشی بود بههمین خاطر، گره طناب را نه از پشت گردن، بلكه از روبرو انداخته و جان كندنشان به درازا كشید!
هم از اینروست كه برعكسِ همه بردارشدگان كه به پایین مینگرند، ثقه الاسلام به همراهِ یارانش، بر آسمان مینگرد. گویی جنازهاش نیز سر بر آسمان كرده و آزادی مردمش را دعا میکند...!
روسها سپس، صمدخان شجاعالدوله را چون اسب تروا به داخل شهر کشیدند تا کشتار روسها را تکمیل کند، به قول کسروی:
«روسیان برای برانداختن ریشه آزادیخواهی، کسی بهتر از صمدخان نیافتند...»
(تاریخ هیجده ساله...ص۳۲۵)
صمدخان نیز زندان و شکنجههای مخصوص خودش را داشت: در آب خفه میکرد؛ روغن داغ بر سرشان میریخت و یا برای دریدن قربانیان، آنان را با دستوپای بسته به جلوی سگ محبوبش میانداخت!
تقی زاده در نامه ای به ادوارد براون مینویسد:
«از یک طرف روسها بردار میزدند از طرف دیگر هم شجاعالدوله یا سر میبُرید یا شقه کرده به دیوار آویزان میکرد: زلف پریشان یار را، مشاطه یک طرف میکشید و شانه یک طرف!»
(نامههایی از تبریز... ص ۹۵-۸۲)
اما این تنها قشون روسی نبود که آزادیخواهان تبریز را به دار میکشید، بلکه همه آن جماعتی که راهی بیخطر برای بهشت رفتن انتخاب کرده بودند و یا سکوت کردند در جنایت روسها شریک بودند. و این حقیقتی مسلم است که انسانها تنها در قبال حرفهایشان مسئول نیستند بلکه در مقابل سکوتشان نیز به همان میزان مسئولند...