در باب اشغال کشور از سوی متفقین و برکناری رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰
در شهریور ۱۳۲۰ جنگ جهانی دوم دامان ایران را گرفت: کشور اشغال شد و رضاشاه برکنار شد. بیتردید یکی از خطیرترین و دردناکترین دورانهای ایران در تاریخ معاصر، همین اشغال ایران و پیامدهای آن است. چرا ایران اشغال شد؟ چرا بالاترین مقام کشور ــ و نخستوزیر (علی منصور) و وزرای او ــ برکنار شدند؟ در این نوشتار میخواهم به یکی از باورهای رایج اما نادرست در این باره بپردازم.
میگویند: «رضاشاه طرفدار آلمان و هیتلر بود، به همین دلیل انگلیسیها ناراحت شدند و کشور را اشغال کردند». همین ادعا گاه به شیوۀ ملایمتری چنین بیان میشود: «شاه به طور پنهانی با آلمانیها همدلی داشت و همین باعث رنجش متفقین شده بود.» احتمالاً این رایجترین باور دربارۀ دلیل اشغال ایران و برکناری شاه است. بعد هم طبعاً نتیجهگیری میکنند نزدیکی به آلمان سیاست اشتباهی بود و شاه در چاهی که خود کنده بود افتاد... نباید به آلمان نزدیک میشد!
میتوان گفت همۀ این ادعاها یا کاملاً نادرست است یا دستکم دقیق نیست. مسئله اصلاً «آلماندوستی» نبود. اگر بخواهم نتیجهگیری نهایی را همان اول بگویم و بعد آن را شرح دهم، باید بگویم مسئله این بود که متفقین ــ به ویژه انگلستان ــ زیر بار بیطرفی ایران نمیرفتند و چیزی که از ایران طلب میکردند «دوری از آلمان» نبود، بلکه عملاً «قطعرابطه با آلمان» و «پیوستن ایران به جبهۀ ضدآلمانی» بود. اما در آن برهه حفظ بیطرفی واقعاً معقولترین موضعی بود که یک ایرانی میتوانست اتخاذ کند و اصلاً باید اتخاذ میکرد. مشکل بریتانیا این نبود که ایران به آلمان نزدیک است، بلکه در واقع اعتراضش این بود که چرا ایران با آلمان قطعرابطه نمیکند! آن عجله و شدتی که بریتانیا و شوروی انتظار داشتند ایران در فاصله گرفتن از آلمان از خود نشان دهد، چیزی مگر قهر ایران با آلمان و سپس ورود ایران به جبهۀ متفقین نبود و این در آن برهه یک ریسک بسیار خطرناک بود، زیرا تا آن روز و تاریخ هیچ نشانهای از شکست آلمان و نابودی محورِ هیتلر و موسولینی وجود نداشت.
نه در این مورد، بلکه همیشه در مواجهه با تاریخ و فهم رخدادهای تاریخی یک خطای اساسی وجود دارد: ما هنگام مطالعه و مشاهدۀ تاریخ مانند کسی هستیم که فیلمی میبیند و از قضا پایان فیلم را میداند، به همین دلیل وقتی در میانۀ فیلم زنِ نقشاول فریب مرد شیاد داستان را میخورد، چون از آخر فیلم مطلعیم، زن را سادهدل میانگاریم و ملامت میکنیم. در واقع، چون ما فیلم را دیدهایم، فهم و تفسیر ما از فیلم، داستان و قهرمانهایش نوعی فهمِ «آخر به اول» است. اما در آن میانۀ داستان آن مرد شیاد هنوز ذات کثیف خود را نشان نداده است و چنان رفتار و چهرۀ صادقانهای از خود نشان میدهد که هر کس دیگری جای آن زن باشد، فریب میخورد. پس نباید زن را ملامت کرد! بلکه باید توجه کرد رفتار زن بر اساس همان دانستهها و همان سطح از رخدادهای آن «بُرهه» از داستان است.
تاریخ نیز دقیقاً چنین است. باید آن را طبق برههاش خواند و فهمید. خوانش و فهمِ «آخر به اول» تاریخ یکی از رایجترین اشتباهات است. ما رفتار شخصیتهای تاریخی را باید بر اساس دانستههای آن زمانشان بسنجیم! این یک اصل اساسی است که عدول از آن جز به کژفهمی منجر نخواهد شد. اینک بیایید بر اساس این اصل، رفتار ایرانیان و رضاشاه را بررسی کنیم.
آیا اشتباه رضاشاه نزدیکی به هیتلر بود؟ سه سال پیش از اشغال ایران و برکناری رضاشاه به بهانۀ نزدیکی به آلمان، خود انگلیسیها در معاهدۀ مونیخ بیشترین امتیازات ممکن را به هیتلر دادند! اصلاً خود بریتانیاییها به دلیل سیاست سازشکارانهای که در برابر هیتلر در پیش گرفته بودند، در قدرت گرفتن و جری شدن او نقش زیادی داشتند. حال رضاشاه که میدید خود بریتانیا به آلمان امتیاز میدهد، چرا باید به دشمنی با آلمان روی میآورد؟ اصلاً یک نمونۀ حادتر و نزدیکتر مثال بزنم! درست دو سال پیش از حملۀ متفقین به ایران، در اواخر مرداد ۱۳۱۸، یعنی فقط دو سال قبل از عزل رضاشاه، آلمان نازی و شوروی کمونیست با هم پیمان بستند ــ موسوم به «پیمان هیتلرــاستالین» ــ و در این پیمان اروپای شرقی را بین خود تقسیم کردند! وقتی استالین با هیتلر این پیمان را بست، همۀ کمونیستهای دنیا سرخورده شدند (و مجبور شدند توجیهاتی برای این چرخش عجیب استالین بتراشند). حالا ایران چگونه فقط دو سال پیشتر میتوانست حدس بزند قرار است به زودی کنفیکون شود؟! وقتی خود فرانسه، بریتانیا و شوروی حاضر بودند امتیازات فراوان به هیتلر دهند، فقط برداشت ایران در این میان اشتباه بود؟!
اما اصلاً بگذارید مسئله را قدری پایهایتر بررسی کنیم. هیتلر در سال ۱۹۳۳ به قدرت رسید (یعنی بهمن ۱۳۱۱ که هفتمین سال سلطنت رضاشاه بود). در این مورد به شدت نیاز است تاریخ آلمان در سالهای منتهی به ظهور هیتلر را بشناسیم. پیش از هیتلر در آلمان یک نظام جمهوری برقرار بود ــ موسوم به جمهوری وایمار ــ که اتفاقاً بسیار میکوشید بخشی از جهان غرب باشد. هیچکس! بیاغراق هیچکس در اروپا تا یکی دو سال پیش از به قدرت رسیدن هیتلر فکرش را نمیکرد فردی به نام هیتلر در آلمان به قدرت خواهد رسید. صعود حزب هیتلر برقآسا و نامنتظره بود. حزب هیتلر در عرض سه سال از هیچ به اوج رسید (پس از بحران جهانی اقتصاد در ۱۹۲۹). حزب او در عرض دو سال آرای خود را از یک میلیون به بیش از سیزده میلیون رساند! فقط در عرض دو سال! اما حتی وقتی رأی یکسوم مردم آلمان را داشت، حتی برای خود آلمانیها باورش سخت بود که هیتلر صدراعظم شود، چه رسد به اینکه بخواهد جمهوری را برچیند، نوعی نظام توتالیتر و به شدت جنگطلب ایجاد کند.
پس، اول اینکه در هفت سال اول رضاشاه اصلاً هیتلری وجود نداشت! یک جمهوری بسیار دموکراتیک و بسیار غربی و بیآزار در آلمان وجود داشت که حتی به شوروی کمونیست هم کمک فنی میکرد. در همین زمان بود که رابطۀ ایران و آلمان گسترش یافت. پس از به قدرت رسیدن هیتلر هم مناسبات دنیا به هم نخورد. از زمان به قدرت رسیدن او تا شروع جنگ شش سال فاصله است. تا شب جنگ حتی خود انگلیسیها، روسها و فرانسویها میکوشیدند با امتیاز دادن به هیتلر جلوی جنگ را بگیرند. اگر شوروی از رابطۀ عادی و فنی ایران و آلمان خشمگین بود، پیشتر باید توضیح میداد چگونه خودش در آستانۀ حملۀ آلمان به لهستان با آلمان پیمان بست و به هیتلر برای حمله به لهستان چراغ سبز نشان داد؟!
بنابراین، سیاست ایران چه پیش و چه پس از شروع جنگ جهانی در قبال آلمان سیاستی بسیار معقول بود ــ حال بگذریم از اینکه رضاشاه اتفاقاً یک بار سر یک مقاله که در روزنامهای محلی در آلمان منتشر شده بود، حاضر بود روابط ایران و آلمان را کاملاً قطع کند! (داستانش را بعدها میگویم.) مشکل بریتانیا و شوروی با ایران از زمانی شروع شد که آلمان به خود شوروی حمله کرد و به شکل برقآسا به سوی شرق پیشروی کرد و به مرزهای ایران نزدیک شد! از این لحظه همهچیز عوض شد. اگر دقیقاً بخواهید بدانید ایران تاوان چه غفلتی را داد، جواب اینجاست: سرعت تحولات تندتر از چیزی بود که ایران بتواند خود را با آن هماهنگ کند. ایران باید جوری رفتار میکرد که اگر آلمان پیروز میشد (و در قفقاز به مرزهای ایران میرسید)، به ایران به عنوان کشوری بیطرف بنگرد؛ همانطور که نباید چنان به آلمان نزدیک میشد که بریتانیا و شوروی حس کنند ایران به آنها خیانت کرده است.
شوروی و انگلستان انتظار داشتند ایران سریع آلمانیها را از ایران اخراج کند، زیرا به گمانشان این آلمانیها علیه آنها کارهایی مخفیانه انجام میدهند. حتی میترسیدند آلمانیها با نظامیان ایرانی رابطه برقرار کنند و شاه را با کودتا سرنگون کنند (اتفاقی که در عراق به رهبری رشید عالی گیلانی رخ داد، اما شکست خورد؛ رشید عالی به ایران گریخت و تحت نظر دولت بود تا از ایران به آلمان رفت). اما جدای از اینکه ایران از جهت فنی به آلمانیهای حاضر در ایران نیاز داشت، شاه فکر میکرد اخراج شتابزدۀ آلمانیها نقض بیطرفی ایران است و باعث نابودی رابطۀ ایران و آلمان میشود. هر چه آلمان در قفقاز بیشتر پیشروی میکرد، سیاست بیطرفی ایران معقولتر به نظر میرسید و بریتانیا و شوروی خشمگینتر و هیستریکتر رفتار میکردند. رضاشاه در نهایت با خروج آلمانیها موافقت کرد، اما دیگر دیر شده بود و کاسۀ صبر متفقین لبریز شده بود. آنها در واقع بیطرفی ایران را نمیتوانستند تحمل کنند...
پینوشت:
دادههای ضدونقیض در این باره بسیار است، مهم جمعبندی اینهمه داده است. انور خامهای در جلد دوم «سالهای پرآشوب» (انتشارات فرزان روز، ۱۳۷۸) مرور خوبی بر اسناد و روایتها کرده که میتوانید به آن مراجعه کنید. خامهای یکی از پدران حزب توده است، اما در این کتاب بسیار بیطرفانه و پژوهشگرانه روایتها را مرور کرده و او نیز به همین نتیجهای که گفتم رسیده است. دربارۀ تاریخ آلمان در سالهای منتهی به حکومت هیتلر نیز میتوانید به یکی از کتابهای بنده با عنوان «دموکراسی بدون دموکراتها؟» (نوشتۀ هِندریک تُس) مراجعه کنید.
تلگرام نویسنده