چرا روشنفکران ــ یا شاید بهتر باشد بگوییم «نویسندگانِ» ــ ما چپگرا شدند؟ جواب این پرسش هرگز آسان نیست. هم باید عوامل پرشمار تاریخی و سیاسی را دقیق در نظر داشت و هم عوامل جامعهشناختی و روانشناختی ــ چهبسا سیر تحولات جمعیتشناختی نیز به اندازۀ سایر عوامل مهم باشد (هر گاه به دلیل تحولات جمعیتی، درصد جوانان رشد چشمگیری میکند، باید منتظر بود آن جوانان یک تحول سیاسی بزرگ را هم رقم بزنند و چپگرایی نیز ایدۀ محبوب نسل جوان است).
بنابراین دلایل چپگراییِ نویسندگان (همان به اصطلاح روشنفکران) متعدد و متنوع است، اما میخواهم در این نوشتار به تعیینکنندهترین عوامل نگاهی بیندازم. به گمانم این پرسش کمی ایراد دارد و پیش از هر چیز لازم است پرسشمان را بازنویسی کنیم. فکر میکنم با تغییر پرسش، نیمی از راه را رفتهایم یا دستکم خودمان را در زاویۀ دید درستتری قرار میدهیم و امید به یافتن پاسخ هم بیشتر میشود. به همین دلیل، به جای اینکه بپرسیم «چرا نویسندگان/روشنفکران ما چپگرا شدند»، بهتر است بپرسیم: «چرا نویسندگان/روشنفکران ما لیبرالیسمستیز/کاپیتالیسمستیز شدند؟»
اساساً به گمان من «چپگرایی» عنوان خوب و جامعی برای توصیف نویسندگان دهههای چهل و پنجاه نیست! یکی مانند آلاحمد گاه در منتهاالیه راست بود و گاه در منتهاالیه چپ! یکی مانند شریعتی گاه ضدمارکسیستی مینوشت و گاه به نظر مارکسیسمی اسلامی را میپرداخت. در واقع «چپ مارکسیست اصیل» بین آنها کمشمار بود ــ شاید جَزَنی و گلسرخی را بتوان چپهای اصیلتری دانست. اما همۀ اینها، چه آنها که میکوشیدند مارکسیستی اصیل باشند، چه آنها که دنبال التقاطهای جذاب و بومیسازی سوسیالیسم بودند و چه آنها که به هر نوع ایدئولوژی ناخنکی زده بودند، همگی یک ویژگی مشترک داشتند: «لیبرالیسمستیزی». مارکسیسم فقط یکی از انواع لیبرالیسمستیزی آنها بود، اما برای مثال کسی مانند آلاحمد، چه آن موقع که راست بود و چه آن موقع که چپ، در هر دو جایگاه یک ضدلیبرال بود.
بنابراین «مخرج مشترک» این نویسندگان همان «لیبرالیسمستیزی» بود، با آنکه خود درک درستی از این مسئله نداشتند و شاید هیچگاه هم خود را دقیقاً ضدلیبرال نمینامیدند. اما آن غرب منفور، آن فرهنگ مصرفگرا و لااُبالی غربی و آن آمریکای ملعون در واقع همان «لیبرالیسم» بود. لیبرالیسمستیزیِ این نویسندگان یک دلیل «ایجابی» داشت و یک دلیل «سلبی» ــ و به گمان من هر دو نیز توأمان هم خودآگاه و هم ناخودآگاه بود. اول دلیل ایجابی را بررسی کنیم:
عصر ظهور این نویسندگان همراه است با شیوع سکولاریسم و دینگریزی. سکولاریسم دقیقاً یعنی «پس زدن مراجع دینی به عنوان تصمیمگیرندگان دربارۀ حیات و ممات آدمی». جامعۀ ایرانی مدرن میشد، علوم جدید جا میافتاد، دانشگاه به یک مرجع مهم و معتبر تبدیل میشد و تخصصگرایی و علمباوری شیوع مییافت. در این عصر، پزشکی مدرن به مرجع جدید و رقیبی برای «نذر و شفا» تبدیل شده بود. مهندسی، پزشکی و فناوریهای مدرن مدعیان جدید و گردنکلفتی برای بازسازماندهی جامعه بودند. نتیجۀ پیشرویِ این ماشین علمیــغیرمعنوی نیرومند که جامعه را سنگر به سنگر فتح میکرد این بود که بسیاری از اقشار جوان تحصیلکرده سکولار میشدند. دیگر آدمهای دینداری نبودند، اما بدون اینکه خود بدانند باورهای دینی فراوانی را همچنان با خود حمل میکردند. انگارههای نیرومندی چون عدالت اجتماعی، ظلمستیزی، جامعۀ پاک و مؤمنان بیباک، وحدت انسانها و یکتاپرستی... در واقع، اینها محتواهایی دینی بود که از دوران دینداری در وجود اینان به ارث مانده بود، اما فُرم دینی آن پاک شده بود.
بگذارید یک مثال طنز بزنم... میگویند مسلمانی مسیحی شده بود. یک بار که در کلیسا بود برقها رفت و وقتی برق آمد، او صلوات فرستاد. یک نکتۀ عمیق در این لطیفه نهفته است: محتواهای دینی بسیار ریشهدارتر از آن چیزیاند که به نظر میرسد. یک فرد سکولار همچنان لبریز از باورهای دینی است و بسیار زمان میبرد تا باورهای دینی واقعاً در او رنگ ببازد. بنابراین، فردِ تازهسکولار محتواهای معنوی گرانباری در دل دارد و به احتمال فراوان به زودی دلباختۀ اندیشه و مرامی میشود که با این محتواها همخوانی و همسویی داشته باشد. برای یک تازهسکولار که فُرم دین را باخته، اما محتواهایش را در دل دارد، سوسیالیسم و چپگرایی چونان پناهگاهی جذاب و آیندهدار است. در برابر دنیای غریب و به نظر بیروح کاپیتالیستی که استخوانبندی آن را لیبرالیسم ساخته بود، سوسیالیسم گُرز و زره استواری بود. میشد در پناه سوسیالیسم در برابر جهان لیبرال سنگر گرفت.
به این ترتیب، برای آن نسل جوانی که با تربیت دینی بزرگ شده بود، از خانوادههای سنتی و دینی برآمده بود، اما در برابر مدرنیتۀ نیرومند روزگار سکولار شده بود، سوسیالیسم مانند جزیرهای امن بود؛ قلعهای استوار و امیدبخش. سوسیالیسم هم سکولار بود و هم ایدههایی داشت که میتوانست به خوبی جایگزین آن ایدههای دینی شود که در وجود این قشر همچنان شعلهور بود. حالا هم میشد با دنیای جدید کنار آمد و هم میشد از این قلعه به بخشِ کاپیتالیستیــلیبرالیستی آن تاخت. در واقع، میشد با بخشی از دنیای مدرن علیه بخش دیگری از دنیای مدرن متحد شد. و البته بیتردید سوسیالیسم در نظر یک شیعۀ سکولار بسیار جذابتر مینمود تا در نظر یک مسلمان سنی سکولارشده. اصلاً تصادفی نیست که گلسرخی در اوج دفاعیات خود در دادگاه «مولا علی را اولین سوسیالیست عالم» مینامد. و اصلاً عجیب نیست که شریعتی آنهمه به وجه ظلمستیزی تشیع تأکید میکرد (و واقعاً امثال مطهری حق داشتند از این بازتفسیرهای سکولار برآشفته باشند! حق با مطهری بود، زیرا میفهمید نگاه شریعتی سکولاریستی است و برای بازتفسیر اسلام عناصری غیردینی را وام گرفته است).
اما برویم به انگیزههای «سلبیِ» لیبرالیسمستیزی...
در این مورد، همان بلایی سر مفهوم لیبرالیسم و کاپیتالیسم آمد که سر مفهوم «ایران باستان» آمد. از آنجا که شاه از ایران باستان سخن میگفت و از این طریق طبعاً پشتوانهای دیرینه برای جایگاه او فراهم میشد، مخالفان شاه نیز به شکل خودکار مخالف «ایران باستان» هم میشدند. البته استناد شاه به ایران باستان عجیب نبود. هر کس در ایران تاج بر سر مینهاد، خود را در امتداد جمشید و کوروش و کیخسرو میدانست؛ یعنی در امتداد اسطوره و تاریخ (کافی است سری به چشمهعلی در جنوب تهران بزنید و نقش برجستۀ فتحعلیشاه را در آنجا ببینید که تقلیدی آشکار از طاق بستان است).
بگذارید یک مثال بزرگ تاریخی بزنم. یهودیان در اروپا در دستگاه شهریاران خدمت میکردند؛ معمولاً خدمات مالی انجام میدادند. یهودیان یک شبکۀ گستردۀ مالی در سرتاسر اروپا داشتند و از این طریق میتوانستند برای شهریاران اروپا وامهای کلان جور کنند (روتشیلد اینچنین به بانکدار اسطورهای و رازآلود اروپا تبدیل شد). به هر روی، میان یهودیان و شهریاران اتحادی وجود داشت که نفع آن به دو طرف میرسید. شهریاران نیز مدافعان اقلیتهای یهودی در برابر تعدی جوامع مسیحی بودند. حال هر گروهی از جامعه با شاه درگیر میشد و به مخالفت با حکومت برمیخاست، بیدرنگ و به شکل خودکار ضدیهود هم میشد، زیرا یهودیان را همدست شاه میدید. شاهان وقتی اوج میگیرند متحدان خود را بالا میبرند و وقتی سقوط میکنند متحدان خود را هم نابود میکنند ــ حال این متحد چه انسان باشد و چه یک امر مفهومی.
دنیای لیبرال و نظم کاپیتالیست با شاه متحد بود. خود شاه نیز با آنکه در سیاست یکهسالار شده بود، اما در اقتصاد و فرهنگ ارزشهای لیبرالـکاپیتالیستی را ترویج میداد. بنابراین، این ایدهها نیز فارغ از اینکه چقدر درست یا غلط بود، منفور میشد؛ مانند همان ایدۀ «بخواب کوروش ما بیداریم» (یعنی همان ایدۀ تداوم تاریخی سلطنت از ایران باستان تا امروز) که فارغ از درست و غلط بودن آن، نفی میشد؛ فردوسی و کوروش فحش میخوردند و ایران باستان یک کلک ایدئولوژیک نامیده میشد.
اگر شاه ــ به فرض ــ دشمن غرب میشد و دائم از ارزشهای کمونیستیـمارکسیستی دفاع میکرد و شوروی را میستود، مطمئن باشید بخشی از این روشنفکرانی که چپ شدند، برعکسِ این، لیبرالمنش و مدافع ارزشهای کاپیتالیستی میشدند و از سوسیالیسم متنفر میشدند. (البته ماهیت پادشاهی طبعاً با مارکسیسم جور درنمیآید، چنین فرضی حتی روی کاغذ هم محال است.)
و واپسین نکته هم اینکه این دو عاملِ سلبی و ایجابی دائم همدیگر را تقویت میکردند. این دو انگیزۀ سلبی و ایجابی، پیوسته همدیگر را تأیید میکردند و به همدیگر دامن میزدند و محل تبلور و تجمع آن نیز ایدئولوژیهای ضدلیبرال بود.
کانال تلگرام نویسنده