با همدردی و تسلیت به خانواده هموطنان جان باخته در انفجار بندر رجایی!
بیتردید ایدئولوژیزدگی، یکدندگی و خوی سرکوبگرانه خامنهای، عظمتطلبی و گرایشهای تزاریستی پوتین و سرانجام خودشیفتگی و خودبینی ترامپ در گونه راهبردهای حکومتی این رهبران شایان اهمیت است.
بررسی این راهبردها از جمله مدرنیتهستیزی خامنهای و تکیهاش بر سرنیزه نیروهای امنیتی در اداره کشور و کشتار مردم اوکراین و اشغال بخش مهمی از آن سرزمین توسط تزار روسیه و همکاری راهبردی و نزدیک این دو رهبر از دایره این نوشته خارج است.
مری ترامپ (Mary Trump) برادر زاده دونالد ترامپ که دکترای روانشناسی دارد، در کتاب خود در باره ترامپ و زندگی خانوادگی پسرعمویش و تاثیرات تربیتی پدر بر فرزند و پدر بزرگ بر نوهاش را با عنوان “چگونه خانواده من خطرناکترین مرد جهان را پرورش دادهاند” بیان کرده است[۱].
مری ترامپ پدر بزرگش را فردی “اجتماعستیز” (sociopath) سنجیده، و چگونگی خشونتورزی (قلدری) و مهربانیستیزی را که قطره قطره در نوهاش تزریق کرد، بیان میکند!
وی باور دارد که پسر عمویش به بیماریهای روانی و پیش از هر چیز “خودشیفتگی” (narcissism) مزمن دچار است. علائم این بیماری را میتوان از جمله در مواردی از خود بزرگبینی، حق به جانبی، کمبود همدلی و خود را منزه از هر خطا دانستن مشاهده کرد.
مری ترامپ همچنین میافزاید که هدف پسر عمویش نگهبانی از غرور شکننده و اینکه دیگران او را مردی قوی و باهوش بسنجند، تشکیل میدهد.
با توجه به منش بیان شده، ترامپ در دور اول ریاست جمهوری اش، مطالبی را بیان کرد که از اندیشههای نژادپرستانه ناشی میشد. او در سال ۲۰۱۸، در جریان نشستی در باره مهاجرت، از جمله السالوادور، هاییتی و کشورهای آفریقایَی را “سوراخ مدفوع” (shithole) نامید[۲]. افزون براین در سال ۲۰۱۹، زنان ناراضی رنگینپوست دمکرات در کنگره را مورد خطاب قرار داده گفت: “به کشورهای ورشکستهتان برگردید و آنجا را بازسازی کنید”. این در حالی بود که جملگی به جز یک نفر در آمریکا به دنیا آمدهاند.
وی در سال ۲۰۲۰ و در جریان همهگیری ویروس کرونا که سبب مرگ صدها هزار آمریکایی شد، تزریق مواد عفونتزدا را برای معالجه این بیماری تجویز کرد!
ترامپ برپایه باورش که موضوع تغییرات آب و هوایی دست ساخته چینیهاست، از توافق پاریس علیه گرم شدن کره زمین خارج شد.
در سال ۲۰۲۱ در پی ناکامی در انتخابات، از یورش اراذل و اوباش هوادارش به کنگره با هدف جلوگیری از تائید بایدن به عنوان پیروز انتخابات پشتیبانی کرد و از آنان خواست “بجنگند و غوغا به پا کنند”. در این یورش چندین نفر کشته شدند.
افزون براین، ترامپ ناکامی در انتخابات را هرگز نپذیرفت و آن را دزدیده نامید.
ترامپ در سال ۲۰۲۴، بهرغم پروندههای گوناگونش در دادگاههای فدرال، با رآی حداقل ۵۰ درصد آمریکاییها دوباره به کاخ سفید راه یافت. وی شعار “اول آمریکا” را در تارک برنامههای انتخاباتیاش قرار داده بود اما تصمیمات وی در صد روز اول ریاست جمهوریاش نشان داد که در واقع “اول ترامپ” در راهبردهای اداره کشور جایگاه ویژهای به خود اختصاص میدهند.
پیش از هر چیز خود را “کینگ ترامپ” خواند[۳] و برپایه گفتمانی نو استعماری، کانادا را ایالت پنجاه یکم نامید و از اشغال کانال پاناما و گرینلند سخن به میان آورد. سپس با ایده تخلیه باریکه غزه و مالکیت آمریکا برآن دنیا را در بهت فرو برد.
وی با بستن تعرفههای سنگین علیه کانادا و مکزیک دو شریک مهم تجاریاش و سپس برتمام کشورهای جهان بجز روسیه تزاری و ۱۴۵٪ علیه چین به جهان اعلان جنگ تجاری داد.!
این رهبر خود شیفته بهرغم مخالفت بسیاری از جمهوریخواهان با اشغال نظامی اوکراین، با پشتیبانی همهجانبه از روسیه، از تمام خواستههای تزار پوتین از جمله جدایی همیشگی مناطق اشغال شده اوکراین پشتیبانی و با متجاوز خواندن روسیه در شورای امنیت مخالفت کرد.
ترامپ که در کارزار انتخاباتیاش قول داده بود به جنگ اوکراین در بیست و چهار ساعت خاتمه دهد، بهرغم به حاشیه راندن اروپاییها و کشور اوکراین در مذاکرات با روسیه و تحقیر پرزیدنت زلنسکی در کاخ سفید، هنوز نتوانسته به ادعای خود تحقق بخشد و نا امیدانه تهدید کرده است که از میانجیگری دست شوید. تلاشهایش برای پایان دادن جنگ در غزه نیز با ناکامیَ روبرو شده و میرود امیدش نسبت به دریافت جایزه صلح نوبل به ناامیدی بیانجامد.
با موج میهنپرستی در میان کاناداییها علیه راهبردهای ترامپ، مخالفت آشکار با اشغال و یا تصاحب کانال پاناما و کشور گرینلند، رشد منفی سهام و تهدید کشورهای گوناگون مبنی بر مقابله به مثل در برابر تعرفههای آمریکا، و در پی آن عقبنشینی ترامپ در زمینه برخی از تعرفهها، همگی بیانگر ناکامی این رهبر خودشیفته و خودنما در زمینه راهبردهای اصلی سیاست خارجی دولت آمریکا بوده است.
راهبردهای بالا واکنش داخلی را نیز بههمراه داشته است. برپایه پژوهش دانشگاه میشیگان در ماه آوریل و در پی جنگ تجاری ترامپ، شاخص اعتماد مصرف کنندگان نسبت به شرایط اقتصادی در مقایسه با ماه ژانویه ۳۲ درصد کاهش یافته است که از رکود اقتصادی سال ۱۹۹۰، بیپیشینه بوده است.
افزون براین بر پایه نظرخواهیها، آمریکاییها شامل برخی از جمهوریخواهان، وفاداریشان را نسبت به کارکرد این ریاست جمهور در زمینه مسایل کلیدی کشور از دست میدهند. اکثریت شایان توجهی شرایط را “ترسناک” سنجیده و با مخالفت با رویکرد مهاجرتی و اقتصادیاش، تنها ۲۴ درصد باور دارند رییس جمهور الویتهای درستی را در دستور کار قرار داده است. تنها نیمی از رای دهندگان کارکرد کلی وی را مثبت و اکثریت با راهبرد تعرفهها و کاهش شمار کارمندان دولت فدرال مخالفند.
ترامپ پس از ناکامیهای پیاپی در تحقق راهبردهای گوناگون، با امید به دستیابی به یک پیروزی فوری، تهدیدها علیه برنامه هستهای نظامی خامنهای را آغاز و با فرستادن سلاحهای پیشرفته نظامی به پایگاه گارسیلورگا و ضربات سهمگین نظامی بر حوثیهای یمن سرانجام خامنهای را وادار به مذاکره کرد.
پیش از هر چیز رهبری تیم مذاکره کننده را استیو ویتکاف دوست بسیار نزدیکش سپرد که برخلاف مارکو روبیو، وزیر امور خارجه امریکا از مواضع میانهروتری نسبت به برنامه هستهای نظامی خامنهای برخوردار است.
دوم بنا بر گزارش نیویورک تایمز، در دور اول مذاکرات توقف غنیسازی اورانیوم، برچیده شدن کامل برنامه هسته ایران، مذاکره در مورد نیروهای نیابتی و پروژههای موشکی از خواستههای آمریکا حذف گردید و تمرکز اصلی مذاکرات “بر این بود که ایران مواد موجود را به سمت تولید سلاح اتمی نبرد”[۴].
ظاهرا در سومین دوره نشست در باره جزئیات فنی چگونگی مهار هستهای جمهوری جهل و جنایت، گفتگوها با دستانداز روبرو شده بهطوری که عراقچی از امید به شدت محتاطانه نسبت به نتیجه مذاکرات سخن به میان آورده است.
با این حال ترامپ که با بیمسئولیتی تمام در سال ۲۰۱۸، از جمله برای رویارویی با رویکردهای اوباما از برجام خارج شده بود، هم اکنون با ناشکیبایی میکوشد برجام تازهای را در مدت کوتاهی سرهمندی کند و باید منتظر ماند و دریافت که بهم مخالفتهای نتانیاهو تا چه حد آمادگی دارد از خواستههای حداکثریاش نسبت به محدود کردن تنها ابزار بازدارنده خامنهای کوتاه آید.
شور بختانه در حالی که خامنهای در ضعیفترین دوران ولاییاش بهسر میبرد، مخالفان جمهوری اسلامی از همگرایی و تشکیل جبههای امیدساز در میان جامعه مدنی کشور ناتوانند. موضوعی که به این نظام مرتجع و زنستیز امکان میدهد برای سالها به زندگی ایران برباد دهش ادامه دهد!
اردیبهشت ۱۳۰۴
mrowghani.com
—————————————————-
[1] - Alexander Panetta, Book by Trump’s nice claims he has psychological disorders. We asked psychologists, CBC, July 11, 2020
[2] - Ravi Hari, Donald Trump’s 5 most controversial remarks that sparked fury during his first Presidency, # in India, 8 Nov. 2024
[3] - Independent, https://www.independent.co.uk/news/world/americas/us-politics/trump-long-live-the-king-twitter-b2701329.html
[۴] - نیورک تایمز: آمریکا از ایران نخواست که به طور کامل غنیسازی اورانیوم را متوقف کند، رادیو فردا، ۰۱/۲۴/ ۱۴۰۴
* تصویر بالای یادداشت بخشی از روی چلد یکی از شمارههای مجله تایم است.
۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
نقش حکمرانی ناشایست (Bad Governance) بهعنوان یک عامل ریشهای در ناکارآمدی مدیریت ریسک در حادثه بندر رجایی (۲۶ آوریل ۲۰۲۵) و حوادث مشابه در ایران طی دهه گذشته بررسی میشود.
۱. تعریف حکمرانی ناشایست و ارتباط آن با مدیریت ریسک
حکمرانی ناشایست به معنای ناکارآمدی، عدم شفافیت، فساد، تمرکزگرایی و دیوانسالاری نامناسب، عدم رعایت پروتکلهای ایمنی روزآمد و کارآمد و فقدان پاسخگویی در ساختارهای مدیریتی و تصمیمگیری یک کشور بخصوص در سطح کلان و سایر سطوح است. در زمینه مدیریت ریسک، حکمرانی ناشایست بهصورت مستقیم و غیرمستقیم بر شناسایی، ارزیابی، کنترل، و پاسخ به ریسکها تأثیر منفی میگذارد.
۲. نقش حکمرانی ناشایست در خصوص حادثه بندر رجایی
حادثه بندر رجایی (بنا به اطلاعات رسمی انفجار در محوطه کانتینری شرکت سینا به دلیل سهلانگاری در نگهداری مواد خطرناک مانند سدیم پرکلرات، تاکنون با دست کم ۴۰ کشته، بیش از ۱۰۰۰ مجروح، و خسارات گسترده) تنها نمونهای از تأثیر حکمرانی ناشایست بر مدیریت ریسک و بحران پس از آن است:
ناکارآمدی در نظارت و اجرا: عدم اجرای استانداردهای ایمنی در ذخیرهسازی مواد خطرناک، با وجود اخطارهای قبلی مدیریت بحران، نشاندهنده ناکارآمدی در سیاستگذاری و نظارت است. این مشکل ریشه در نبود مکانیزمهای اجرایی مؤثر و فساد احتمالی در زنجیره نظارت دارد.
تمرکزگرایی و حذف مشارکت: تمرکز تصمیمگیری در نهادهای دولتی و سرکوب نهادهای مدنی مستقل (مانند اتحادیههای کارگری یا سازمانهای غیردولتی) مانع از نظارت مردمی بر ایمنی بندر شد.
پنهانکاری و عدم شفافیت: اطلاعرسانی گمراهکننده اولیه (مانند گزارش تسنیم که حادثه را به “ساختمان اداری” محدود کرد) نشاندهنده تلاش برای کنترل روایت بهجای حل بحران است، که از ویژگیهای حکمرانی ناشایست است.
نبود پاسخگویی: تاکنون هیچ گزارش رسمی درباره شناسایی و مجازات مسئولین سهلانگار در بندر رجایی منتشر نشده، که نشاندهنده فقدان مکانیزمهای پاسخگویی است.
اختصاص منابع اقتصادی به امور رانتی: اختصاص منابع اقتصادی به امور رانتی (مانند پروژههای غیرضروری برای گروههای خاص)، تبلیغاتی (مانند کمپینهای پروپاگاندا)، و نیابتی (مانند حمایت از گروههای خارجی) بهجای سرمایهگذاری در زیرساختهای حیاتی و مدیریت ریسک، یکی از مصادیق کلیدی ناکارآمدی حکمرانی ناشایست است. این مسئله در ایران بهصورت زیر مدیریت ریسک را تضعیف میکند:
کاهش بودجه زیرساختهای ایمنی: منابع محدود بهجای ارتقای تجهیزات ایمنی (مانند سیستمهای اطفای حریق یا پایش مواد خطرناک)، صرف پروژههای غیرضروری یا فعالیتهای تبلیغاتی میشود.
فساد و رانت: تخصیص بودجه به پروژههای رانتی (مانند قراردادهای غیرشفاف با شرکتهای خاص وابسته به مافیای قدرت و ثروت) منابع را از بخشهای حیاتی مانند بنادر، راهآهن، و مدیریت بحران منحرف میکند.
اولویتهای نادرست: تمرکز بر فعالیتهای گروههای نیابتی یا تبلیغاتی یا مذهبی و سیاسی، و عدم آمادگی برای بحرانهای داخلی (مانند حوادث صنعتی یا بلایای طبیعی) را کاهش میدهد.
۳. ترکیب عوامل: حکمرانی ناشایست، پنهانکاری، سرکوب، و نبود رسانههای مستقل
حکمرانی ناشایست بهعنوان یک عامل ریشهای، با پنهانکاری، سرکوب نهادهای مدنی، نبود رسانههای مستقل، و نهادهای سرکوبگر یک چرخه معیوب ایجاد کرده که مدیریت ریسک را در ایران تضعیف میکند. این عوامل در حادثه بندر رجایی و حوادث دهه گذشته (۱۳۹۴-۱۴۰۴) بهصورت زیر عمل کردهاند:
الف) حکمرانی ناشایست و پنهانکاری
ارتباط: حکمرانی ناشایست با ترویج فرهنگ پنهانکاری، مانع از انتشار اطلاعات دقیق درباره مخاطرات میشود. در بندر رجایی، عدم اطلاعرسانی درباره ذخیرهسازی ناایمن مواد خطرناک و کماهمیت جلوهدادن حادثه، ریشه در فقدان شفافیت سیستمی دارد.
پیامد: پنهانکاری شناسایی و ارزیابی ریسکها را مختل میکند و اعتماد عمومی را کاهش میدهد. در حوادثی مانند سقوط هواپیمای اوکراینی (۱۳۹۸) یا پلاسکو (۱۳۹۵)، پنهانکاری اولیه (انکار شلیک موشک یا وضعیت ناایمن ساختمان) مدیریت بحران را پیچیدهتر کرد.
نمونه در بندر رجایی: گزارش گمراهکننده تسنیم و تأخیر در اعلام جزئیات حادثه، هماهنگی امدادی را تضعیف کرد و احتمالاً خسارات را افزایش داد.
ب) حکمرانی ناشایست و سرکوب نهادهای مدنی
ارتباط: حکمرانی ناشایست با تمرکزگرایی و سرکوب نهادهای مستقل مدنی (مانند سازمانهای غیردولتی، اتحادیههای کارگری، و فعالان محیطزیست)، نظارت مردمی بر زیرساختهای حیاتی را از بین میبرد.
پیامد: نبود نهادهای مدنی مستقل، شناسایی ریسکها (مانند مواد خطرناک در بندر) و فشار برای اصلاحات را غیرممکن میکند. در بندر رجایی، فقدان نظارت مدنی باعث شد که سهلانگاریها تا زمان فاجعه پنهان بمانند.
نمونههای تاریخی: در حادثه متروپل (۱۴۰۱)، نبود نهادهای مدنی برای نظارت بر ساختوساز غیراستاندارد به ریزش ساختمان منجر شد. در سیل ۱۳۹۸، سرکوب گروههای مدنی، مشارکت اجتماعی در امدادرسانی را محدود کرد.
ج) حکمرانی ناشایست و نبود رسانههای مستقل
ارتباط: حکمرانی ناشایست با سانسور و کنترل رسانهها، مانع از فعالیت رسانههای مستقل میشود که میتوانند با افشای تخلفات و ایجاد فشار عمومی، به پیشگیری از بحرانها کمک کنند.
پیامد: نبود رسانههای مستقل، شفافیت را کاهش میدهد و مسئولین را از پاسخگویی معاف میکند. در بندر رجایی، فقدان رسانههای مستقل باعث شد که اخطارهای ایمنی قبلی نادیده گرفته شوند و سهلانگاریها افشا نشوند.
نمونههای تاریخی: در پلاسکو و سقوط هواپیمای اوکراینی، رسانههای مستقل خارج از کشور نقش مهمی در افشای حقیقت داشتند، اما محدودیت دسترسی داخلی، تأثیر آنها را کاهش داد.
د) حکمرانی ناشایست و نهادهای سرکوبگر
ارتباط: حکمرانی ناشایست با تقویت نهادهای سرکوبگر (مانند نیروهای امنیتی نظیر سپاه پاسداران) بهجای نهادهای امدادی، اولویت را به کنترل امنیتی بهجای مدیریت بحران میدهد.
پیامد: این نهادها با ایجاد فضای ترس، گزارشدهی تخلفات ایمنی را محدود میکنند و منابع را از امدادرسانی منحرف میسازند. در بندر رجایی، تمرکز احتمالی بر کنترل اطلاعات بهجای امدادرسانی سریع، پاسخ به بحران را تضعیف کرد.
نمونههای تاریخی: در سیل ۱۳۹۸ و اعتراضات پس از سقوط هواپیمای اوکراینی، نهادهای سرکوبگر بیشتر بر کنترل امنیتی متمرکز بودند تا حمایت از امدادرسانی یا حقیقتیابی.
۴. الگوهای تاریخی و تداوم چرخه معیوب (۱۳۹۴-۱۴۰۴)
طی دهه گذشته، حکمرانی ناشایست و عوامل مرتبط با آن در حوادث متعدد ایران نقش داشتهاند:
پلاسکو (۱۳۹۵): ناکارآمدی نظارت شهرداری، پنهانکاری درباره وضعیت ناایمن ساختمان، سرکوب صدای کسبه، و نبود رسانههای مستقل برای فشار بر مسئولین، فاجعه را تشدید کرد.
سانحه قطار سمنان (۱۳۹۵): ناکارآمدی در سیاستگذاری و فناوری ریلی، عدم پاسخگویی مسئولین، و نبود نظارت مدنی، به مرگ ۴۷ نفر منجر شد.
سیل ۱۳۹۸: ناکارآمدی مدیریت منابع آب، سرکوب گروههای مدنی، و فقدان رسانههای مستقل برای هشدار زودهنگام، خسارات را افزایش داد.
سقوط هواپیمای اوکراینی (۱۳۹۸): پنهانکاری، سرکوب اعتراضات، و کنترل رسانهها، حقیقتیابی و مدیریت بحران را به تأخیر انداخت.
متروپل (۱۴۰۱): فساد در نظارت بر ساختوساز، نبود نهادهای مدنی، و فقدان رسانههای مستقل، به ریزش ساختمان و مرگ ۴۳ نفر منجر شد.
حادثه بندر رجایی نشاندهنده تداوم این الگوها است: ناکارآمدی نظارت، پنهانکاری، سرکوب نظارت مدنی، و نبود رسانههای مستقل، یک فاجعه قابلپیشگیری را به بحران ملی تبدیل کرد.
۵. تحلیل یکپارچه: چرخه معیوب حکمرانی ناشایست
حکمرانی ناشایست بهعنوان ریشه اصلی، یک چرخه معیوب را ایجاد کرده که در آن:
ناکارآمدی و فساد مانع از اجرای استانداردهای ایمنی و نظارت مؤثر میشود (مانند ذخیرهسازی ناایمن در بندر رجایی).
پنهانکاری اطلاعات حیاتی را از دسترس نهادهای امدادی و جامعه دور نگه میدارد (مانند اطلاعرسانی گمراهکننده تسنیم).
سرکوب نهادهای مدنی نظارت مردمی و مشارکت اجتماعی را حذف میکند (مانند نبود پایش مواد خطرناک). اختصاص منابع اقتصادی اعم از منابع مالی، انسانی و آموزشی به اموری غیر مولدی که ارتباطی با افزایش امنیت و ایمنی محیط کار ندارند.
نبود رسانههای مستقل فشار عمومی برای اصلاحات را از بین میبرد (مانند نادیدهگرفتن اخطارهای ایمنی).
نهادهای سرکوبگر با اولویتدادن به کنترل امنیتی، منابع را از پیشگیری و امدادرسانی منحرف میکنند.
این چرخه در بندر رجایی بنا به اطلاعاتی که تا تهیه این یادداشت منتشر شده است به مرگ دست کم ۴۰ نفر، بیش از ۱۰۰۰ مجروح، و خسارات گسترده منجر شد و در حوادث گذشته نیز الگویی مشابه داشته است.
۶. پیامدهای سیستمی
کاهش اعتماد عمومی: پنهانکاری و عدم پاسخگویی، اعتماد جامعه به نهادهای حکومتی را تضعیف میکند و مشارکت عمومی در مدیریت بحران را کاهش میدهد.
تکرار حوادث: نبود درسآموزی از حوادث گذشته به دلیل فقدان شفافیت و نظارت، باعث تکرار فجایع مشابه میشود.
خسارات اقتصادی و انسانی: ناکارآمدی مدیریت ریسک، خسارات مالی و جانی را افزایش میدهد (مانند خسارات زیرساختی بندر رجایی، بزرگترین بندر تجاری ایران).
انزوای بینالمللی: عدم رعایت استانداردهای ایمنی و شفافیت، همکاریهای بینالمللی در مدیریت بحران را محدود میکند و ریسک بازرگانی خارجی را افزایش میدهد.
۸. نتیجهگیری
حکمرانی ناشایست بهعنوان ریشه اصلی ضعفهای مدیریت ریسک در ایران، با پنهانکاری، اختصاص منابع اقتصادی به امور رانتی، فساد مدیریت، سرکوب نهادهای مدنی، نبود رسانههای مستقل، و نقش نهادهای سرکوبگر یک چرخه معیوب ایجاد کرده که در حادثه بندر رجایی ( تاکنون ۱۸ کشته، بیش از ۱۰۰۰ مجروح) و حوادث دهه گذشته (پلاسکو، سیل ۱۳۹۸، سقوط هواپیمای اوکراینی، متروپل) نقش کلیدی داشته است. دگرگونی ساختاری حکمرانی، حذف نیروی سرکوب از حکمرانی کشور، افزایش شفافیت، تقویت نظارت مدنی، و حمایت از رسانههای مستقل ضروری است تا این چرخه شکسته شود و مدیریت ریسک در ایران بهبود یابد.
(مرضیه لرکی، کنشگر شهری، پژوهشگر توسعه پایدار، ساکن اهواز ـــــ علی کیافر، شهرساز، پژوهشگر، استاد دانشگاه، ساکن کالیفرنیا)
موهایش شانه نکرده و آشفته است و پیراهنی کهنه و خاکی رنگ بر تن دارد. آشکار است هم او و هم پیراهن او چندین تابستان و زمستان را از سر گذراندهاند – هر یک در بازه زمانی خود. چشمانش خیره به پنجرهی مشرف به خیابان است و درختی را سخت در آغوش کشیده است. وقتی از او پرسیده شود چرا درخت را بغل کردهای؟ با ادبیات دست و پاشکسته خیلی سخت منظورش را میرساند: “درخت مهربونه… منو یاد مادرم میندازه، درخت مادرمه.”
با لباسهای نخنما و داغی آفتاب دیده هر روز بعد از ظهر در نوار سبز وسط خیابان زند، نرسیده به پل کابلی، ساعتها درخت را در آغوش میکشد. نگاهش که میکنی حس میکنی در پس آن چشمان خیره، دانایی عمیقی نهفته است.
مرد نه دست نیازی دراز میکند، نه طالب نان و نگاه روندگان و تک و توکی که میایستند و او را نگاه میکنند – اکثرا هم با تعجب و پرسشی در ذهن یا حتی بر لب. فقط هر روز میآید، درخت را بغل میکند، چند ساعتی میماند و میرود. یک درهمآمیختگی مداوم و ساده میان او و درخت که خالق تصویری تکاندهنده بر تن شهر داغ بیدرخت اهواز است. شهری که سالهاست از درخت بریده، از سایه تهی شده و یادش رفته تابستانِ خوزستان در نبود سایه چه بیداد میکند و چگونه اهالی را در هجوم داغیِ تموزِ بیسایه سار رها کرده تا نفس از جانها سخت برآید.
در نشستهای شهرخوانی و شب خوزستان، بارها از فقرِ درخت در اهواز گفته شده است. اما ناجی، آن مردِ درختی، کنشی تازه است. کسانی گفتهاند نامش بهراستی ناجی است و چه اسم با مسمایی. شاید او ناجی سایههای شهر باشد. او حرف نمیزند، حرکت و اتفاق را بیحرف نشان میداد. نمایش بیصدای حقی که لابلای آجرها و آهنها گم شده است: حقِ مردمان به شهر و شهر به مردمان.
جامعهشناس فرانسوی، آنری لُفِور، در نظریهی “حق شهر”(۱) میگوید “شهر فضاییست که انسان باید در شکل دادن به آن نقش داشته باشد. شهر، خانهی جمعی ماست و ما حق داریم آن را زیبا و سبز بخواهیم.” درخت، نفسگاه زمین است و ناجی ما در گرمای طاقتفرسای اهواز. درخت، سایه است برای مادران منتظر اتوبوس، کودکان در راه مدرسه، کارگران زیر آفتاب. مردِ درختی، یک نشانه است؛ پیامآور حقِ فراموششدهایست که سالهاست در بیدرختی و بی سایه ساری خاک خورده و نادیده گرفته شده است.
شهری که ناجی درخت آن را مادر خود میداند، شهری که فرزندانش، درخت را مادر میدانند، نباید از فقر درخت بمیرد. ناجی باید خوب و درست نگریسته شود؛ نشانی از شور زندگی، تبلور عشق به بودن و بهره بردن از گوشه گوشه آنچه شهر دارد و باید داشته باشد. باید این بیان نهایت هنر اعتراضی، خواسته یا نخواستهی ناجی، به رسمیت شناخته شوند. نه تنها او، که درخت، که سایه، و حقی که سالهاست نادیده گرفته شده اند. نه تنها آنان که تصمیمسازان شهریاند، یا از قِبَلِ شهر نان میخورند، که شهروندان باید در تولید، بازتعریف، توسعه و رشد فضاهای شهری نقش داشته باشند؛ فضاهای مورد نیاز و استفاده مردم هر دو کاری که سالهاست ناجی بیهیچ ادعایی بیهیچ صدایی و هیچ همراهی با یک کنش همدلانه انجام داده است.
حق به شهر یعنی حق حضور، حق مشارکت، و حقِ شکلدادن به فضاهای عمومی، بهویژه برای گروههایی که سالها در حاشیه ماندهاند. در شهری مانند اهواز، که توسعهی آن به نفع خودروها و سرمایه پیش رفته، نه برای انسانها، این حق یعنی مطالبهی هوای سالم، درخت، سایه، زیبایی و حضور مردمان.
در هر شهر و دیاری نیز؛ چه در اقلیم گرم و خشک، چه در کوهپایههای سرد خاک آلود و چه در هر گوشهای از این سرزمین درد آلود.
مردِ درختی، ناجی، بدون آنکه بداند، تبدیل به کنشگری شهری شده؛ شهروندی که با آغوشش، در برابر فراموشی فضاهای زنده ایستاده و با دست خالی، با تنِ خویش، از درخت محافظت میکند. از شهر نگهداری میکند.
اهواز شهری است که در آن مردی به نام ناجی هر روز درخت را که همچون مادر خود میداند، آگاهانه در آغوش میکشد و میبوسد - دنیای هوشمندانه زیبایی در مقابل آنکه درخت خانهی احمد محمود(۲) را قطع کرد و آن که درخت کنار خیابان نظامی را قطع کرد و آن که از غم نان تیشه بر تن درختان شهر کشید و به صناری حراجشان زد. نباید اجازه داد مردِ درختی، تنها ناجی شهر باشد و دست تنها در آغوش کشیدن درختها را ادامه دهد. باید او را بها داد که ناجی حافظهی شهری شده است، حافظهای که درخت را از یاد برده است.
——————————————-
پانویسها:
۱. سیاست فضایی، زندگی روزمره، و حق به شهر، ترجمه نریمان جهانزاد، تهران: همشهری ۱۳۹۹
۲. داستاننویس بس شناخته شده خوزستانی که “زمین سوخته” او در کنار “داستان یک شهر” و “مدار صفر درجه” و “درخت انجیر معابد” از شاخصترین داستان های بلند نیم سده گذشته ایراناند.
رنج، گاهی بیصدا بر جان آدمی چنگ میاندازد، بیآنکه فریادش به جایی برسد. قصهی پدر و پسری که در برلین به پایان زندگیشان رسیدند، نمونهای عمیق و تکاندهنده از این رنجهای بیصداست. روایتی که فراتر از یک حادثهی فردی، ما را به تأملی روانشناختی، اجتماعی و فرهنگی دعوت میکند؛ بر مرزهای نادیدهای که میان مراقبت، فداکاری و مرگ کشیده میشود.
زندهیاد حسن عربزاده، پدری که چهار دهه از عمر خود را وقف نگهداری از فرزند بیمارش کرده بود، در لحظهای که ناتوانی جسم و روان بر او غلبه کرد، تصمیمی گرفت که نه تنها به زندگی خود، بلکه به زندگی فرزندش نیز پایان داد. تصمیمی که در لایههای عمیق روان، تنها به عنوان یک تراژدی فردی قابل فهم نیست، بلکه آینهای از نارسایی ساختارهای مراقبتی، فشارهای بینافردی و مکانیسمهای دفاعی ناخودآگاه است.
درک این ماجرا نیازمند توجه به چند سطح همزمان است:
سطح فردی:
در روان پدر، روندی تدریجی شکل گرفت؛ همذاتپنداری شدید با رنج فرزند، که به مرزهای فردی آسیب زد. پدر، مرز میان خود و دیگری را گم کرده بود. رنج فرزند دیگر فقط رنج او نبود؛ به درون او خزیده و بخشی از هویت پدر شده بود. این فروپاشی مرزها در نهایت به مشروعیتبخشی ناخودآگاه به «رهایی از طریق مرگ» انجامید؛ مکانیسمی دفاعی که در آن پایان دادن به حیات، همچون رحمتی تلقی میشود برای خود و دیگری.
سطح بینافردی:
رابطهی طولانی و فرسایندهی مراقب و مراقبتشونده، زمینهای برای شکلگیری پویاییهای عمیق هیجانی است. از یک سو وابستگی عاطفی شدید، از سوی دیگر احساس مسئولیت بیپایان، و از سویی دیگر خستگی مزمن مراقب. در چنین رابطهای، مراقب ممکن است به نقطهای برسد که تصمیماتش دیگر بر مبنای واقعیت بیرونی نباشد، بلکه از دل یک روان زخمی و فرسوده بجوشد.
سطح خانوادگی و اجتماعی:
تنهایی این خانواده در مواجهه با بار عظیم مراقبت، نشانهای از ضعف ساختارهای حمایتی بود. در کشوری با یکی از پیشرفتهترین نظامهای بهزیستی، این واقعیت تلخ، یعنی از دست رفتن این خانواده، نشان میدهد که دسترسی به خدمات به معنای استفادهی مؤثر از آنها نیست. موانع فرهنگی، احساس شرم یا وفاداری سنتی به خانواده، و ترس از قضاوت اجتماعی، ممکن است مانع از پذیرش کمک حرفهای شوند.
سطح فرهنگی:
در بسیاری از جوامع باقیماندن فرزندان بیمار در آغوش خانواده نشانهی تعهد، فداکاری و عشق قلمداد میشود. انتقال عزیزان به مراکز مراقبتی، هنوز در ذهن بسیاری به معنای رها کردن و بیوفایی است. این ارزشهای فرهنگی، گرچه از عشقی عمیق ریشه میگیرند، اما گاهی به قیمت فرسایش کامل روان مراقبان و کاهش کیفیت زندگی مراقبتشونده تمام میشوند.
برای درک عمیقتر این تضاد، میتوان به تجربهی دیگری نگاه کرد؛ اسطورهی فوتبال ایران، پرویز قلیچخانی، که این روزها در یکی از مراکز مراقبت تسکینی بستری است. برخلاف نگاه انتقادی بخشهایی از جامعه، بستری شدن این قهرمان به معنای رها شدن او نیست، بلکه پاسخی انسانی و مسئولانه به نیازهای ویژهی اوست؛ مراقبتی حرفهای، توأم با احترام به کرامت انسانی.
این مقایسه نشان میدهد که مراقبت واقعی همیشه به معنای “در کنار خود نگاه داشتن” نیست. گاهی پذیرش کمک از ساختارهای حرفهای، فداکارانهتر و انساندوستانهتر از اصرار بر مراقبتی است که در عمل، هم مراقب و هم مراقبتشونده را به مرزهای ناتوانی و فرسودگی میرساند.
مرزهای نادیده: یک داستان چندوجهی
با اندوهی عمیق، به داستان زندهیاد حسن عربزاده و فرزندش محسن مینگریم. پدری که پس از سالها مراقبت عاشقانه از فرزند معلول خود، در لحظهای پر از استیصال و فرسودگی، تصمیم به پایانی تراژیک گرفت. مرگی که در نگاه او، شاید رحمتی ناگزیر بود، اما در واقع، فاجعهای چندلایه بود که در بستر رابطهی درهمتنیدهی فردی، خانوادگی، اجتماعی و ساختاری شکل گرفت.
در دل این روایت، مکانیسمهای روانی نیرومندی کار میکنند: همذاتپنداری کامل پدر با رنج فرزند، تا جایی که مرز میان خود و دیگری فرومیریزد. پدری که ناتوانی، درد و وابستگی فرزندش را چون زخمی بر جان خود حس میکند و در ناخودآگاه خویش، رهایی از این رنج را تنها در مرگ میبیند. مشروعیتبخشی به مرگ، به عنوان رحمتی که از مسیر شفقت عبور میکند، مکانیسمی است که در چنین شرایطی فعال میشود. تصمیم پدر به پایان دادن به زندگی فرزند، و همزمان پایان دادن به زندگی خودش، نشاندهندهی گسیختگی مرزهای خود و دیگری است؛ گسیختگیای که در روابط طولانی مدت مراقبتی، بهویژه بدون حمایت ساختاری و روانی کافی، بسیار رایج و خطرناک است.
از سوی دیگر، غیبت مادر در این تصمیم، خود لایهی دیگری از این تراژدی است. مادر، که سالها در کنار پدر در مراقبت از محسن سهیم بود، از این تصمیم حیاتی کنار گذاشته شد. این حذف، نه فقط نشانهی فردی بودن تصمیم پدر، بلکه بازتاب تنهایی ژرف او در تجربهی فرسایش روانی و جسمی نیز بود. شاید در ناخودآگاه پدر، پایان دادن به رنج فرزند و خود، نوعی نجات برای مادر هم تصور شده باشد؛ اقدامی که به گمان او، میتوانست همسرش را از بار کمرشکن مراقبت خلاص کند. اما این تصمیم به جای کاستن از رنج، بار درد بیپایانی را بر شانههای مادر گذاشت.
شریک بودن اجتماع در خودکشی
خودکشی، اگرچه کنشی فردی است، اما هرگز در خلأ اتفاق نمیافتد. خودکشی در بستر اجتماعی، فرهنگی و تاریخی رخ میدهد. هر جامعهای، به میزانی که نتواند ساختارهای حمایتی مؤثر ایجاد کند، به میزانی که نتواند خانوادههای فرسوده از مراقبت را شناسایی و حمایت کند، در خودکشیهای رخداده شریک است. در این پروندهی غمانگیز نیز، سهمی از مسئولیت بر دوش نهادهای درمانی و رفاهی آلمان سنگینی میکند.
زندهیاد حسن و همسرش سالها در مراقبت خانگی از فرزندشان کوشیدند، اما در این مسیر از دریافت حمایتهای کافی بازماندند. شاید بیاعتمادی به سیستمهای مراقبتی، ریشهگرفته از تجربیات تبعیضآمیز یا تفاوتهای فرهنگی، بخشی از این ماجرا باشد. اما تنها خانوادهها به تنهایی بار این مسئولیت را بدوش نمیکشند. این وظیفهی نهادهای مراقبتی و درمانی نیز است که با حضور فعال، با ارائهی مشاورههای روانی مستمر، با ایجاد پلهای اعتماد فرهنگی، به خانوادههای فرسوده از مراقبت نشان دهند که واگذاری مراقبت به مراکز حرفهای، خیانت به عزیزانشان نیست، بلکه عین انسانیت و شفقت است.
فرهنگ فداکاری مطلق و ایدهی مقدس نگه داشتن بیمار در خانه، بدون درک محدودیتهای انسانی و بدون لحاظ کیفیت واقعی زندگی، به عنوان ارزش غالب در بسیاری از خانوادهها، در اینجا نقشآفرین شده است. ترس از «انداختن عزیز به دست بیگانگان» و حس شرم یا گناه از واگذاری مراقبت، مانعی روانی ایجاد میکند که حتی در زمان فرسودگی کامل، خانوادهها را از تصمیم به سپردن عزیزانشان به مراکز تخصصی بازمیدارد.
صداهای گمشده
در این میان، چیزی که بیش از همه غایب بود، صدای خود محسن بود. انسانی که سالها با بیماری زیست، اما در تصمیمی که به پایان زندگی او منتهی شد، امکان ابراز خواستهها و نیازهایش را نیافت. حق زندگی و حق تصمیمگیری، حتی برای کسانی که توان کامل ابراز را ندارند، باید جدی گرفته شود. حضور سیستماتیک مشاورههای بینرشتهای روانی، حقوقی و اجتماعی میتوانست چنین فجایعی را پیشگیری کند.
در نقطهی مقابل، به ماجرای اسطورهی فوتبال ایران، که امروز در مرکز مراقبتهای ویژهی پایان زندگی (palliativ vård) بستری است، میتوان نگاهی انداخت. در این مورد نیز موجی از احساسات جامعه برانگیخته شد: چرا باید قهرمان تنها باشد؟ چرا عزیزانش او را به مرکز مراقبت سپردند؟ اما واقعیت این است که این بستری شدن، نشانی از بیوفایی یا ترک کردن نیست؛ بلکه تلاشی آگاهانه برای حفظ کرامت انسانی در آخرین روزهای زندگی است. انتخابی آگاهانه و انسانی که برخاسته از شناخت محدودیتهای مراقبت فردی و ضرورت سپردن مراقبت تخصصی به کسانی است که با مهر و دانش، روزهای پایانی را برای بیمار قابلتحملتر میکنند.
دو داستان، دو سرنوشت متفاوت
یکی در همآمیختگی بیمرز عشق و درد، تا جایی که مرگ را راه رهایی میبیند.
دیگری در پذیرش محدودیتها و واگذاری مسئولیت مراقبت به جمعی آگاه.
هیچیک آسان نیست. هیچیک خالی از درد نیست. اما شاید پذیرش ناتوانیهای انسانی و اعتماد به نهادهای حمایتی، راهی باشد که هم رنج فردی را بکاهد و هم از فاجعههای جبرانناپذیر پیشگیری کند.
رنجهای بیصدا باید شنیده شوند. باید جدی گرفته شوند. باید به مراقبین خسته فرصت داده شود که قبل از فرسودگی کامل، کمک بطلبند ـ و این کمک نه نشانی از شکست، بلکه نشانی از عشق آگاهانه باشد.
سیامک نوروزی، رواندرمانگر و مشاور اجتماعی، استکهلم
۲۶ آوریل ۲۰۲۵
۲۶ آوریل ۲۰۲۵
* چگونه ترامپ در مسیر اهداف پوتین حرکت میکند؛ از اوکراین تا تضعیف نهادهای آمریکایی
آقای ترامپ در حال تخریب آن دسته از نهادهای آمریکایی است که مدتها مایه آزردگی مسکو بودهاند؛ از جمله صدای آمریکا و بنیاد ملی برای دموکراسی. او با توقف موقت عملیاتهای تهاجمی سایبری و محدود کردن برنامههایی که برای مقابله با اطلاعات نادرست روسیه، دخالت در انتخابات، نقض تحریمها و جنایات جنگی طراحی شدهاند، ایالات متحده را در نبرد پنهانش با روسیه عملاً خلع سلاح کرده است.
او روسیه را از پرداخت تعرفههایی که بر واردات از تقریباً همه کشورهای دیگر اعمال میکند، معاف کرده و استدلال کرده است که روسیه پیشاپیش تحت تحریم قرار دارد. با این حال، همین تعرفه را بر اوکراین — طرف مقابل مذاکرات — اعمال کرده است. و در چرخشی نسبت به دوره اول ریاستجمهوریاش، وبسایت «پولیتیکو» گزارش داده که تیم آقای ترامپ در حال بررسی احتمال لغو تحریمها علیه پروژه خط لوله گاز «نورد استریم دو» به اروپاست؛ پروژهای که پیشتر بارها آن را محکوم کرده بود.
اگر ترامپ مامور روسیه بود چه میکرد؟
ایوو دالدر، مدیر اجرایی شورای امور جهانی شیکاگو و سفیر پیشین آمریکا در ناتو در دوران ریاستجمهوری باراک اوباما، گفت: «ترامپ دقیقاً همانطور که پوتین میخواست عمل کرده است. دشوار است تصور کنیم که اگر ترامپ واقعاً مأمور روسیه بود، رفتاری متفاوت با آنچه در ۱۰۰ روز نخست دور دوم ریاستجمهوری خود داشته، انجام میداد.»
کارولین لویت، دبیر مطبوعاتی کاخ سفید، این دیدگاه که اقدامات ترامپ به سود روسیه بوده را رد میکند. او در مصاحبهای گفت: «رئیسجمهور تنها در راستای منافع ایالات متحده عمل میکند.»
او افزود هیچ ارتباطی میان روسیه و کاهش بودجه سازمانهای مختلف که توسط وزارت کارآمدسازی دولت به ریاست ایلان ماسک (که با نام DOGE شناخته میشود) انجام شده یا سایر تلاشهای مشابه برای کوچکسازی دولت وجود ندارد.
لویت گفت: «DOGE هیچ ارتباطی با تلاشهای تیم امنیت ملی ما برای پایان دادن به جنگ ندارد. اینها تصمیمات آگاهانهای نیستند که رئیسجمهور برای راضی نگه داشتن روسیه اتخاذ کرده باشد. در موضوع روسیه و اوکراین، او در تلاش است جهان را با پایان دادن به جنگ و دستیابی به یک صلح پایدار راضی کند.»
ترامپ مدتهاست که انتقادها مبنی بر نرمی در قبال روسیه را رد کرده، هرچند تحسین خود از پوتین را آشکارا ابراز کرده است. او این هفته پس از حمله موشکی به کیف که منجر به کشته شدن حداقل دوازده نفر شد، در اقدامی نادر آقای پوتین را سرزنش کرد و در شبکههای اجتماعی از او خواست: «ولادیمیر، بس کن!»
او بعدتر در گفتگو با خبرنگاران انکار کرد که تنها بر اوکراین برای امتیازدهی فشار وارد میکند. ترامپ گفت: «ما فشار زیادی به روسیه وارد میکنیم و روسیه این را میداند.»
وقتی از او پرسیده شد که روسیه در چارچوب یک توافق صلح باید از چه چیزهایی چشمپوشی کند، تنها گفت که روسیه اجازه نخواهد داشت تمام اوکراین را تصرف کند — هدفی که در سه سال از آغاز تهاجم تمامعیار خود، به لحاظ نظامی نتوانسته به آن دست یابد. او گفت: «متوقف کردن جنگ، متوقف کردن تصرف کل کشور — این خودش امتیاز بزرگی است.»
اما نکته قابل توجه درباره بازگشت ترامپ به قدرت، آن است که بسیاری از اقدامات دیگر او در سه ماه گذشته، چه مستقیم و چه غیرمستقیم، به نفع روسیه تفسیر شدهاند — تا جایی که مقامات روسی در مسکو آشکارا از رئیسجمهور آمریکا حمایت کرده و برخی از اقدامات او را جشن گرفتهاند.
تمجید روسیه از تعطیلی صدای آمریکا
پس از آنکه ترامپ اقدام به برچیدن صدای آمریکا و رادیو اروپای آزاد/رادیو آزادی کرد — دو رسانه خبری تحت حمایت مالی آمریکا که از زمان اتحاد جماهیر شوروی و سپس در قبال روسیه، گزارشهای مستقل مخابره میکردند — مارگاریتا سیمونیان، رئیس شبکه دولتی روسی «راشاتودی»(RT)، این اقدام را «تصمیمی فوقالعاده از سوی ترامپ» توصیف کرد. او افزود: «ما نتوانستیم آنها را تعطیل کنیم، متأسفانه، اما آمریکا خودش این کار را کرد.»
اینها تنها چند نمونه از نهادهای دولتی آمریکا هستند که ترامپ و ماسک هدف قرار دادهاند و روسیه از این اقدامات خشنود شده است.
مسکو مدتهاست که نسبت به سازمان توسعه بینالمللی ایالات متحده (USAID)، بنیاد ملی برای دموکراسی (NED)، مؤسسه بینالمللی جمهوریخواه (IRI) و مؤسسه ملی دموکراتیک (NDI) کینه به دل دارد؛ نهادهایی که برنامههای ترویج دموکراسی را تأمین مالی میکنند و کرملین آنها را بخشی از یک کارزار برای تغییر رژیم میداند. اکنون همه این نهادها در معرض تعطیلی قرار گرفتهاند.
طرح جدید بازسازی وزارت خارجه که توسط مارکو روبیو، وزیر امور خارجه، ارائه شده نیز دفاتری را هدف قرار داده که طی سالها موجب نارضایتی روسیه شدهاند؛ از جمله دفتر دموکراسی و حقوق بشر که قرار است در یک دفتر جدید کمکهای خارجی ادغام شود. روبیو گفته است که این دفتر به «سکویی برای فعالان چپگرا برای تسویه حساب با رهبران محافظهکار خارجی» در کشورهایی مانند لهستان، مجارستان و برزیل تبدیل شده بود.
آلینا پولیاکوا، رئیس مرکز تحلیل سیاستهای اروپایی (CEPA)، میگوید: «نتیجه نهایی این اقدامات این است که در بلندمدت به نفع روسیه تحت رهبری پوتین تمام خواهد شد. این نوع برنامههای ترویج دموکراسی در دولتهای مختلف آمریکا، ابزاری برای جذب متحدان و ارتقای جایگاه آمریکا در جهان تلقی میشدند. با عقبنشینی از این برنامهها، ما آن جایگاه را تضعیف میکنیم و روسیه جای ما را میگیرد.»
ساموئل چارپ، تحلیلگر مؤسسه RAND، گفت که بسیاری از اقدامات ترامپ لزوماً با هدف خوشایند ساختن اوضاع برای مسکو انجام نشده است. او گفت: «من مطمئن نیستم که روسها این اقدامات را به عنوان خواستههایی که بخواهند روی میز مذاکره با آمریکا بگذارند، در نظر گرفته باشند» — اقداماتی مانند برچیدن صدای آمریکا. «اما قطعاً از حذف این نهادها خوشحالند.»
در عین حال، چارپ افزود که طرح صلح اوکراینی که ترامپ ارائه کرده، هرچند به نفع مسکو متمایل است، به برخی نکات کلیدی که روسیه اصرار بر گنجاندن آنها در هرگونه توافق صلحی دارد، نمیپردازد؛ از جمله ممنوعیت حضور هرگونه نیروی نظامی خارجی در اوکراین.
او گفت: «این طرح بسیاری از مسائلی را که روسیه آنها را اولویتهای اصلی خود در مذاکرات جنگ اوکراین اعلام کرده، نادیده میگیرد و امتیازاتی که داده شده، در برخی موارد حتی ممکن است جزء اولویتهای اصلی روسیه نباشند.»
برخی از نهادهایی که هدف کاهش بودجه و تعطیلی قرار گرفتهاند، در برابر این اقدامات مقاومت کردهاند و هنوز مشخص نیست که در نهایت چه تعداد از این کاهشها به اجرا در خواهد آمد. این هفته، یک قاضی فدرال آمریکا، دستور توقف برچیده شدن صدای آمریکا را تا زمان بررسیهای حقوقی بیشتر صادر کرد. دولت ترامپ روز جمعه نسبت به این تصمیم اعتراض کرد. بنیاد ملی برای دموکراسی، گروههای کمکرسان و سایر نهادها نیز شکایتهایی را مطرح کردهاند.
با این حال، برای برخی دیگر از ابتکارات دولتی هیچ مسیر حقوقی برای مقابله وجود ندارد. مارکو روبیو در اوایل ماه جاری، یک دفتر دولتی را که اطلاعات نادرست منتشرشده از سوی روسیه و دیگر دشمنان خارجی را ردیابی میکرد، تعطیل کرد و مدعی شد که دولت بایدن با این کار «در پی سانسور صدای آمریکاییها» بوده است.
ورود افراد مرتبط با روسیه به حلقه اطراف ترامپ
دولت ترامپ همچنین یک کارگروه ویژه که به دنبال مصادره اموال الیگارشهای روسی بود را منحل کرده؛ تلاشی برای مقابله با دخالتهای انتخاباتی روسیه و سایر قدرتهای خارجی را از بین برده؛ از یک گروه بینالمللی که رهبران مسئول تهاجم به اوکراین را تحت تعقیب قرار میداد، خارج شده؛ و تأمین مالی پروژهای را که ربوده شدن دهها هزار کودک اوکراینی توسط نیروهای روسی را مستند میکرد، متوقف کرده است.
همچنین طبق گزارش روزنامه واشنگتن پست، دولت ترامپ جایگاه ویژهای را که برای جمعآوری مدارک درباره جنایات روسیه در اوکراین ایجاد شده بود، خالی گذاشته است. افزون بر این، عملیات تهاجمی سایبری علیه روسیه نیز متوقف شد، با این توجیه که نمیخواهند مذاکرات صلح اوکراین را برهم بزنند، اگرچه بعدها اجازه اجرای این عملیات داده شد.
علاوه بر این، ترامپ افرادی را که با تلاشهای روسیه برای نفوذ در سیاست آمریکا ارتباط دارند، به حلقه اطراف خود وارد کرده است. به گزارش واشنگتن پست، اد مارتین، دادستان موقت او در واشنگتن، بیش از ۱۵۰ بار در شبکههای راشاتودی و اسپوتنیک — دو رسانه دولتی روسیه که پروپاگاندای روسی را منتشر میکنند — ظاهر شده است.
تنها در همین هفته، کاخ سفید تیم پول، مفسر راستگرا را به جمع خبرنگاران رسمی خود اضافه کرد؛ فردی که برای هر ویدیویی که در یک شبکه اجتماعی منتشر میکرد، ۱۰۰ هزار دلار دریافت میکرد — پرداختی که وزارت دادگستری آن را بخشی از یک عملیات نفوذ روسیه توصیف کرده است.
آقای پول گفته که نمیدانسته این پول از سوی روسیه تأمین شده و تاکنون هیچ اتهام کیفری علیه او مطرح نشده است.
برخی از مواضع دولت ترامپ در تناقض با اصول دیرینه حزب جمهوریخواه است و حتی در مواردی با مواضع پیشین خود تیم ترامپ نیز تعارض دارد. بنیاد ملی برای دموکراسی در دوران ریاستجمهوری رونالد ریگان تأسیس شد. جایگاهی که برای مستندسازی جنایات روسیه در اوکراین ایجاد شده بود — و اکنون لغو شده — بر اساس قانونی بود که به ابتکار نماینده جمهوریخواه مایکل والتز از فلوریدا تصویب شد؛ فردی که اکنون مشاور امنیت ملی ترامپ است.
پذیرفتن این ایده که روسیه بخشی از سرزمینهای اشغالشده را در قالب یک توافق صلح متوازن حفظ کند، به طور گسترده اجتنابناپذیر تلقی میشود. اما ترامپ فراتر رفته و پیشنهاد به رسمیت شناختن رسمی کنترل روسیه بر کریمه — شبهجزیرهای که روسیه در سال ۲۰۱۴ در نقض قوانین بینالمللی از اوکراین تصرف کرد — را ارائه کرده است؛ گامی اضافی که بسیاری در اوکراین و همچنین دوستان این کشور در واشنگتن و اروپا را شوکه کرده است.
چنین اقدامی سیاست دوره اول ریاستجمهوری ترامپ را معکوس میکند. در سال ۲۰۱۸، وزارت خارجه دولت ترامپ «اعلامیه کریمه» را صادر کرد و بر «عدم پذیرش ادعای حاکمیت کرملین بر سرزمینی که با زور تصرف شده» تأکید کرد و آن را با عدم به رسمیت شناختن اشغال کشورهای بالتیک توسط شوروی طی پنج دهه مقایسه کرد.
در سال ۲۰۲۲، روبیو که آن زمان سناتور جمهوریخواه از فلوریدا بود، از تدوین قانونی حمایت کرد که به رسمیت شناختن حاکمیت روسیه بر هر بخش اشغالی از خاک اوکراین توسط آمریکا را ممنوع میکرد. روبیو در آن زمان گفت: «ایالات متحده نمیتواند ادعاهای پوتین را به رسمیت بشناسد، وگرنه با ایجاد یک سابقه خطرناک، راه را برای دیگر رژیمهای استبدادی — مانند حزب کمونیست چین — باز میکند تا از آن تقلید کنند.»
ترامپ: آمریکا میتواند ادعای پوتین را به رسمیت بشناسد
در مقابل، ترامپ در مصاحبهای جدید با مجله تایم بهطور آشکار اعلام کرد که ایالات متحده میتواند ادعای پوتین را به رسمیت بشناسد. در واقع، او بدون آنکه منتظر نهایی شدن هیچ توافقی بماند، به شکلی عملی این کار را انجام داد.
او در این مصاحبه که روز جمعه منتشر شد گفت: «کریمه در اختیار روسیه باقی خواهد ماند.»
ترامپ بار دیگر اوکراین را مقصر آغاز جنگ دانست و گفت: «دلیل شروع جنگ این بود که اوکراین شروع کرد به صحبت درباره پیوستن به ناتو.»
دیوید شیمر، مشاور پیشین رئیسجمهور جو بایدن در امور روسیه، استدلال کرد که اثر نهایی تمایل ترامپ به سمت روسیه و برچیدن نهادهای آمریکایی که مسکو را آزار میدادند، تضعیف موقعیت آمریکا در برابر یکی از اصلیترین دشمنانش است. شیمر یادآور شد که تنها ماه گذشته، جامعه اطلاعاتی آمریکا اعلام کرد که روسیه همچنان یک «تهدید بالقوه پایدار برای قدرت، حضور و منافع جهانی ایالات متحده» محسوب میشود.
شیمر گفت: «رویکرد فعلی به طور کامل به نفع روسیه است — از دادن امتیاز پشت امتیاز در موضوع اوکراین گرفته تا برچیدن ابزارهای کلیدی قدرت نرم ما و تضعیف شبکه ائتلافهای ما در سراسر اروپا؛ شبکهای که همواره به ایالات متحده امکان داده بود در برابر تجاوزگری روسیه از موضع قدرت برخورد کند.»
—-
* پیتر بیکر خبرنگار ارشد کاخ سفید برای روزنامه نیویورک تایمز است. او در حال حاضر ششمین دوره ریاستجمهوری را پوشش میدهد و گاه تحلیلهایی مینویسد که رؤسای جمهور و دولتهای آنان را در یک بستر وسیعتر تاریخی قرار میدهد.
در رسانهها میبینیم که تقریباً تمامی دیکتاتورها، از شرق و غرب و بور و سیاه، بر مفهوم خانواده چنان پا میفشارند که گویی این مفهوم زاده و پرورده فقط آنان است. راستی چرا دیکتاتورها این همه به خانواده میپردازند؟
دیکتاتورها البته منظور خودشان را از خانواده ترویج میکنند نه مفهوم مدرن و مترقی خانواده را که در آن سرپرست یا سرپرستان، خود دموکرات منش و آزادیخواه هستند و فرزندان را نیز کمک میکنند تا مستقل و مترقی و با ذهنی وقاد و نقاد بار بیایند.
منظور دیکتاتورها از خانواده آن گروهی است که آحادش شامل پدر و مادر و فرزندان ــــ هر چه بیشتر بهتر ــــ و ترجیحاً پدربزرگ و مادربزرگ، و چه بهتر چند تایی دیگر از افراد فامیل، در آن زندگی میکنند و همهشان گوش بهفرمان پدر یا پدربزرگ هستند و بدین ترتیب به شیوه شمس تبریزی(۱) حکومت دیگر لازم نیست سراغ آحاد برود بلکه ریش شیخ را که بگیرد افسار بقیه هم دستش است.
اگرچه اکنون، کمینه در ایران، مردم دست دیکتاتورها را خواندند و این شکل از خانواده هر روز نسبت به روز قبل کمرنگتر میشود ولی، به دلیل ریشههای عمیق در ضمیر ناخودآگاه جمعی و نیز فقر آموزش، در بسیاری از کشورهای شرقی و متأسفانه در دیاسپوراهای شرقی در ممالک غرب هم، این مسأله هنوز بروز و نمود دارد.
متأسفم که منباب نمونه به دیاسپورای ایرانی در اروپا اشاره کنم و به ازدواج شرعی و با یک درجه تخفیف؛ عقد آریایی! و ختنه فرزندان پسر (خوشبختانه دختر ندیدم و نشنیدم).
وقتی مردمی خود داغ بندگی بر خود و فرزندان خود مینهند تا علیالدوام در غل و زنجیر فرهنگ جمعی و قبیلهای بمانند دیگر چه گلهای میتوانند داشته باشند که هنوز جامعه مدنی در مملکتشان شکل نگرفته یا هنوز ملت بهمعنای ناسیون نشدند و هنوز آحاد مردم یا امت اسلام یا سربازان ـــ بعضا گمنام ـــ این و آن خوانده میشوند؟ این رفتار هم یک علت است، از علل عدیده، که چرا فرهنگ صفر و بینهایت، یعنی صفر در برابر بالادست و خدا در برابر زیردست، دو هزار و ششصد سال دوام میآورد؟
ایرانیان اما زیرکیهای خاص خودشان را هم دارند که نه سیخ بسوزد نه کباب. اصالت فرد و تمرکز بر سعادت انسان به معنی فرد انسانی در ایران بیشتر و بیشتر میشود و دیگر اینکه آمار فرزندآوری در ایران ملاهای حاکم را به گریه واداشته چون فرزندان خودشان یا در دسترس نیستند یا سرباز پدران نمیشوند. فرزندان مردم هم که هر روز کمتر و کمتر میشوند. پس کی باید به جنگ دشمنان دور و نزدیک برود؟ کی باید جزمهای ایدئولوژیک آقایان را به نسلهای آینده منتقل کند؟ آیا دیکتاتورهای ما هم مثل آن دیکتاتور دوست در شمال به فکر منجمد کردن اسپرم افتادند؟
این یادآوری را برای جوانان نوشتم که فراموش نکنند وابستگی به خانواده کفه منفیاش بر کفه مثبتش همیشه چربیده است. خانواده، چه مفهوم آن که یک دروغ پرورده تاریخ پدرسالار است و چه عین آن که حاصل بیشترش وابستگی و فرط خستگی و میل مدام رهایی از آن است و کمتر ثمر شیرین داده، نباید بر فرد و آزادگی و وارستگی و اصالت آن ترجیح داشته باشد. جامعه مدرن و مترقی که در آن حقوق بشر رعایت شود با اصالت دادن به فرد بدست میآید. فریب تبلیغات دیکتاتورها را نخورید.
—————
دو روز پیش، در غروب ۲۲ آوریل، مردی از تبار مبارزان سیاسی فدائی، پس از آنکه خود و همسرش ۴۳ سال را صرف مراقبت ۲۴ ساعته از فرزند معلول خود کرده بودند، فرزند خود را همراه خود از یک ساختمان پنجطبقه به بیرون پرتاب میکند و به این شکل دردناک به زندگی خود و فرزندش خاتمه میدهد. در پی پخش این خبر تکاندهنده، موجی از اظهارنظر و تأسف در فضای مجازی و بین رفقا و آشنایان این خانواده به راه افتاد. این مهندسی مرگ در برلین، و همچنین برخی توجیهات و حتی ستایشهایی که از این «مرگ فداکارانه» شد، موجب این یادداشت شد. چراکه مرگی و کشتنی چنین تراژیک، و واکنشهای اشارهشده به این واقعه غمانگیز، موضوع را به عرصه عمومی آورده است.
حقیقت تلخ و بیپرده این است که پدری، فرزند معلولش را کشت، و همزمان خود را نیز کشت. هر تأویلی که در آن نشان از عملی باشکوه، فداکارانه یا قهرمانانه باشد، در واقع پردهایست که بر صورت یک تراژدی انسانی کشیده میشود؛ پردهای که نه تنها حقیقت را پنهان میکند، بلکه ما را از مواجهه با مسئله و درد اصلی بازمیدارد: مسئله نادیده گرفتن حق زندگی یک انسان، بهدلیل معلولیت.
در روزهای گذشته، بسیاری در فضای مجازی، با دلسوزی از مصائب پدر نوشتند. از رنجی که کشیده، از تلاشی که کرده، از عمر خود و همسرش که برای مراقبت از فرزند معلولشان که به مراقبت ۲۴ ساعته نیاز داشته، صرف کردهاند. از فشار و فرسودگی روحی و جسمی او. کسی انکار نمیکند که مراقبت از یک فرزند معلول، کار سادهای نیست. اما آیا این رنج، این خستگی و استیصال، نگرانی از آینده پسر، به کسی حق میدهد که تصمیم بگیرد چه کسی باید زنده بماند و چه کسی نه؟ آیا مهر پدرانه و عمری فداکاری و مراقبت شبانهروزی از عزیز خود میتواند مجوزی باشد که روزی نیز پدر، با هر استدلالی که داشته، برای کشتن فرزند برنامهریزی کند و سرانجام، به نام رهایی از درد و رنج یا برای به زنجیر بسته نشدن در خانههای مراقبت از معلولین، فرزند خویش را همراه خود از ساختمانی بلند پرتاب کند و بکشد؟ آیا برای جان و زندگی انسان معلول، هرچند همراه با رنج باشد، میتوان اینگونه مهندسی مرگ کرد؟
آنچه این تصمیم را از مرز «یأس» به سمت «خودخواهی» میبرد، نه فقط پایان زندگی خود، بلکه پایان دادن به زندگی دیگریست. در اینجا، حتی اگر نیت پدر را خیر بدانیم، اگر باور داشته باشیم که میخواسته فرزندش را از رنج برهاند، باز هم باید بپرسیم: چه کسی به او این حق را داده بود؟ چه کسی میتواند بگوید که مرگ برای این فرزند معلول و مادرش، بهتر از زندگی با معلولیت و رنج برای آنها بوده است؟ چه کسی از فرزند پرسید یا از دل مادر باخبر بود؟ چرا بسیاری از عمل شجاعانه و حتی قهرمانانه پدر میگویند، اما جای دو موجود دیگر در مرثیه یا استدلالهای آنها خالیست؟
پرت کردن خود و فرزند خود از ساختمانی پنجطبقه شجاعت میخواهد، اما هر شجاعتی قهرمانانه نیست، ستودنی نیست. فقط تأسفآور است. تعجببرانگیز است که بسیاری، رنج پدر در طول سالها یا هنگام چنین انتخابی را درک میکنند، اما بهراحتی از جان پسر میگذرند و از حق او برای زندگی، علیرغم خستگی پدر، نمیگویند. پدر فداکارانه زندگی خود را وقف مواظبت از فرزند کرد، اما هنگامی که او را برای پرواز مرگ برد، خودخواهانه تصمیم گرفت؛ تصمیم برای جان فرزند و سهم مادر. هر جسارتی پهلوانی نیست. برای برخی تراژدیها فقط میتوان گریست، چراکه هر بازیگری قهرمان نیست.
مادر در این ماجرا، نه تنها از تصمیم حذف شده، بلکه به شکلی تأسفبرانگیز، در برخی روایتها، گویی در پی این مهندسی مرگ، او «رها شده»، «آزاد شده»، باری از دوشش برداشته شده است. چنین نگاههایی، نه فقط حاوی نوعی نگاه مردسالارانه، بلکه غیرانسانی است. هیچ مادری با کشتن فرزند معلولش «رها» نمیشود. به یک تراژدی بسیار دردناک انسانی، لباس «رهایی» نپوشانیم. این نوع روایت، مادر را همردیف همان نگاهی میگذارد که انسان معلول را فاقد شأن زندگی میبیند.
در این میان، یک نکته بهشدت آزاردهنده این است که برخی از رفقا و دوستان این خانواده، یا کاربران در فضای مجازی، در مقام تسلیدهنده، با سرعت و راحتی نگرانکنندهای این عمل را توجیه کردند. نوشتند: «پدر خسته بود»، «پدر تنها بود»، «پدر دیگر امیدی نداشت و نمیخواست فرزندش به غل و زنجیر خانه معلولان سپرده شود»، «خود را در داشتن فرزند معلول مسئول میدانست»، «نمیخواست در غیاب او، مادر تنها همه بار مراقبت از فرزند را بر دوش داشته باشد». بله، شاید همه اینها درست باشد یا جنبههایی از حقیقت را در خود داشته باشد، اما هیچکدام از این دلنگرانیها، پدر را محق نمیکند فرزند خود را از میان بردارد.
شواهد نشان میدهد که این تصمیم، حاصل یک جنون آنی نبوده است. شواهد متأسفانه نشان میدهد که پدر، مدتها به این مهندسی مرگ میاندیشیده است. برنامهریزی داشته، مسیر و ابزار مرگ را برای خود و فرزندش طراحی کرده بود. انتخابی آگاهانه، و در عین حال، غیرقابل دفاع.
مهم است تأکید شود که این یادداشت، نه برای محاکمه آن پدر است، نه برای نادیده گرفتن درد و فرسایش زندگی با فرزند معلول. بلکه تلاشی است برای بازگرداندن توجه به حق کسی که هیچگاه حرفی نزد، به کسی که قربانی شد، به فرزند معلول، به انسانی که شاید نمیتوانست حرف بزند یا منظور خود را به روشنی بیان کند، اما زندگی میکرد، دوست میداشت، و حق داشت ادامه زندگی دهد؛ حتی فقط در کنار مادرش یا در خانههای معلولین. بههرحال، خانههای معلولین در کشوری با سطح رفاهی و خدمات درمانی آلمان، شکنجهگاه که نیستند. هزاران نفر در چنین شرایطی، گاه با همراهی و کمک والدین یا بدون آنها، زندگی میکنند و از آنها مراقبت میشود.
هیچ فاجعهای نباید، حتی به پاس احترام به رنج رفیق، به قهرمانی بدل شود، اگر در آن حقوق انسانی زیر پا گذاشته شده باشد. هیچ شجاعتی سزاوار ستایش نیست، اگر با حذف دیگری همراه بوده باشد. هیچ «رهاییای» نباید بر پایهی مرگ انسان دیگری بنا شود، حتی اگر نیتاش مهر و دلسوزی باشد. گاهی باید بپذیریم که تنها واکنش درست، سوگواری، هایهای گریستن و همدردی با بازماندگان است، نه تمجید، نه روایتسازی، نه قهرمانپردازی.
در جهانی که هنوز معلولیت را با بیارزشی، و خستگی از زندگی را با حق پایان دادن به آن یکی میگیرد، وظیفه ماست که از کرامت انسان، در هر شرایطی، دفاع کنیم.
■ انگار شبح فدایی بعد از این همه سالهای پر تجربه و درد هنوز در گشت و گذار است. کاملا به جا و درست در پایان مقاله انسان دوستانه تان آوردید: “تنها واکنش درست، سوگواری، هایهای گریستن و همدردی با بازماندگان است، نه تمجید، نه روایتسازی، نه قهرمانپردازی “
با درود و احترام سالاری
■ با اندوه مادر بجا مانده و یاران این دوست از دست رفته همدردی میکنم. اصولی که بیان کردید غیر قابل انکار است. تنها اشاره کنم که این دوست به هنگام ارتکاب این عمل فکر نمیکرد که “حق” دارد چنین کند، بلکه خود را در بنبستی میدید که توان کار دیگری جز این را ندارد، توان کاری که مستلزم فداکاری بزرگتر و برای وی دردناکتر مینمود؟ در واقع این تراژدی انسانی دارای بعد دیگری است که همانا عدم توانایی پدر و مادر در انجام فداکاری راستین و سپردن فرزندشان به مرکز حرفهای درمانی بود. بله، حرف آخر شما یعنی “سوگواری” انسانیترین واکنش به این تراژدی جانکاه است.
با احترام. پیروز.
■ اگر اندکی صبر و خویشتنداری میکردید، کسی مدال انساندوستی و قانونگرایی را از چنگتان در نمیآورد، آقای فرخنده! شما از این ماجرا شناخت کافی ندارید و اهلیت ورود به آنرا هم ندارید. با چشمان شیشهای راه به روان هزار توی هیچ انسانی و بویژه آدمی در قد و قواره حسن عربزاده نمیتوان برد.
پورمندی
■ آقای فرخنده عزیز. حدود ۱۵ سال قبل چنین قتلی در شهرکی نزدیک هامبورگ اتفاق افتاد: مادری ۷۰ ساله دختر معلول ۴۵ سالهاش را به دلیلی مشابه آنچه شما نوشتهاید، کشت. من خبر روزنامه را نگه داشته و تمام این سالها به موضوع فکر کردهام. در مورد نوشته شما، معتقدم که «قیاس به نفس» کردهاید و به عمق زندگی و اسرار آدمی توجه ندارید.
نوشتهاید که «اما زندگی میکرد، دوست میداشت، و حق داشت ادامه زندگی دهد». از کجا میدانید که مقتول «دوست داشت» زندگی کند؟ حتمأ شما هم در اطراف خود افرادی را دیدهاید (مخصوصأ برخی سالمندان) که دوست ندارند به زندگی ادامه بدهند، اما نمیدانند چگونه، یا نمیتوانند به زندگی خود خاتمه بدهند. با این وجود، ممنونم از طرح مطلب شما و کسب اطلاع از نظر دوستان.
رضا قنبری. آلمان
■ چیزی که اینجا نظرم را جلب کرد این است که آیا با وجود معروفیتی که این انسان در میان حداقل چپها داشت، دور و برش اینقدر خالی بود و هیچ کمک عاطفی یا در صورت لزوم اقتصادی وجود نداشت که اینگونه سرمای تنهایی و غم و...، میل به زندگی را در وی خاموش کرد؟ کسانی که با او از نزدیک مراوده و دوستی و رفت و آمد داشتند موضوع را چگونه میبینند؟ احساس میکنم آقای پورمندی در این زمینه حرفی برای گفتن داشته باشند اگر چنین است ممنون خواهم بود که زوایای تاریک این واقعه غمانگیز را روشن کنند.
با تأسفی عمیق سالاری
■ آقای قنبری عزیز، نوشتهاید «از کجا میدانید مقتول دوست داشت زندگی کند؟» من تا آنجا که درباره این حادثه تاسفآور از منابع مختلف خواندهام چنین دریافت کردهام که این فرزند (محسن) از دست رفته خلاف این (خواست زندگی کردن) را هم نگفته. ظاهرا پدر خودش مستقل از نظر فرزند و مادر چنین تصمیم هولناک و غمانگیزی گرفته است. حتی اگر موافقی هم از جانب فرزند و مادر وجود داشت، چنین تصمیم و اقدامی خالی از ایراد اخلاقی و قانونی در آلمان نیست. یادشان گرامی و با آرزوی بردباری و تحمل درد و غم برای مادر خانواده
حمید فرخنده
■ با تاسف عمیق از تراژدی حسن عربزاده و آرزوی بردباری برای همسر و مادر زجر کشیدهی خانوده که از همان ۴۰ سال پیش همگی نیاز به تراپی و توان بخشی داشتهاند.
دکتر محمود زهرائی (پزشک) به بهانهی این مرگ درناک نقدی بر نوشتههائی که در این رابطه منتشر شده نوشت.
در بخشی از این نوشته گفته ست: “به عقیده من مخالفت با عدم انتقال محسن به کلینک مخصوص این بیماران، نه تنها این بیمار را از کمک رسانی خوب و حرفهای محروم نموده بلکه باعث نابودی آرامش پدر و مادرو نهایتا به خاطر فشار جسمی و روحی منتج از این مراقبتهای سخت، زنده یاد حسن را مجبور به اخذ سختترین و دردناکترین تصمیم زندگیاش نموده است. تصمیمی که منحر به نابودی زندگی پدر و پسر و سپس استمرار درد جانکاه مادر شده است.”
متاسفانه به دلایلی که میدانیم این خانواده نه در ایران زمان جنگ و نه در دوران مهاجرت به افغانستان از کمکهای درمانی و مراقبتی لازم برای فرزندشان برخوردار نشدند و به شهادت کسانی که از نزدیک با این خانواده معاشرت داشتند. این پدر و مادر دائما پسرشان را در دستهای مهربان خود محکم نگهداشته بودند. تا بلائی بر سر خود و یا دیگران نیاورد.
عجیب ست که بعداز مهاجرت به آلمان نیز وضع به همان روال سابق ادامه کرده بود. موضوعی که در اروپا برای خانوادههائی که فرزند یا عضوی با نارسائیهای جسمی و روانی دارند رایج ست.
علاوه بر این که فرزند یا عضو بیمار از مراقبتهای حرفهای برخوردار میشود، پدر و مادر یا نزدیکان آن عصو نیز از انواع تراپی برخوردار میشوند که درد ناشی از اشکالات فرزند یا آن عزیر خانوداه را چگونه تحمل کنند تا بتوانند به کار و زندگی خود ادامه دهند.
نمی دانم که آیا این پدر مادر درد کشیده در این ۴۰ سال خودشان از این نوع تراپی ها برخورد بودهاند؟
آن طور که دوستان سیاسی حسن عربزاده مینویسند. به این نوع قلمروها فکر اشاره نمی شود و همه از دلواپسی ها حسن در این اواخر که رفتار پسرشان بسیار خطرناک شده بود و او می ترسیده که پسرش دیر یا زود بلائی بر سر خود یا دیگران بیاورد. بعضی می گویند که می خواسته قبل از مرگ خودش با این قتل فرزند مادر را از عواقب بعداز مرگ خود در تنهائی رها کند.
اگر حسن عرب زاده و همسرش در آلمان خودشان از حمایت های درمانی به خصوص روان درمانی برخوردار میشدند. روانشناسان و مددکاران آنها را متقاعد میکردند که فرزندشان را به مراکز مراقبت معلولین تحویل دهند. اگر چنین میشد حسن عربزاده زیر بار تلّی از مشکلات نگهداری فرزند معلول له و لورده نمیشدند. که پدر دست به چنین اقدام جنون آمیز بزند.
حال که این فاجعه رسانهای شده ست. بهتر ست که به آسیب شناسی آن پرداخت. آیا حسن عربزاده و همسرش برای روح و جسم خود از جانب پزشکان، رواشناسان، مددکاران و.. کمک های لازم را دریافت کردند یا بدلیل تعصبات و عادتهای دست و پا گیر در این زمینه اکراه یا خط قرمزی داشتند که همه چیز با دستهای مهربان خودشان از فرزند نگهداری کند.
باید موضوع را از درون این خانواده به بیرون و پیرامون آنها کشاند تا کمکاریها و باری بهر جهت ها را دور ریخت. دوستی در این باره نوشته بود: “دو روز پیش به روال همیشگی، برایم پیامی داشت به نشانهی سرزندگی؛ ..” مگر میشود حسن عربزاده که معلوم نیست در این اواخر در چه وضعیت بحران اسیر شده بود چنان پیامی بدهد؟
بعضی ها هنوز عمق فاجعه را نفهمیده اند و به تعارف و شعار دهی بسنده می کنند. اجازه دهیم پزشکان ، روانشناسان ، مددکاران و.. با دریائی از تجربیات بی بدیل خود ما را برای کمک به موارد مشابه آگاه کنند که تا آن جا که ممکن ست برای جلوگیری از این نوع فاجعه به نزدیکان و دوستان که چنین مشکلاتی دارند یاری برسانیم و آنها را در مراجعه به مراکز درمانی تشویق کنیم.
کامران امیدوارپور
■ بهگمانم، بیاخلاقی محض است که در این روزهای بسیار دشوار برای باز ماندگان دو عزیز ما و به جای گذاشتن مرهمی اندک بر زخم جانسوز فریده داغدار فرزند، با رنج غیر قابل توصیف بیش از ۴ دهه و همسری با صفات اخلاقی بسیار برجسته و پاکباخته در نوع دوستی و فداکاری، ناجوانمردانه برعذاباش بیفزاییم.
آقای فرخنده با سنگر گرفتن در پشت پیشفرضهایی که صحت اکثر آنها مورد تردید جدی است ترجیح داده که تا دیر نشده، گوی سبقت را در این زمینه از سرزنشگران برباید.
من و ظیفه و جدانی خود میدانم بعضی نکاتی را بر آنچه که احمد پورمندی با روشنی و به درستی در سخن از حسن از دست رفته گفته اضافه کنم.
من حدود ده ماه با حسن که دیگر نیست تا از خود دفاع کند، در سختترین شرایط سرکوب در ایران در سال ١٣٦٢، از نزدیک رفاقت و کار کرده بودم و از اینکه میبینم کسانی چنین ناعادلانه به سرزنش او مینشینند دچار حیرت میشوم. به گمان من آنها مطلقا عاجز از درک این معنا هستند کسی که حاضر بوده جان خود را در حفظ جان دوستان خود فدا کند و ۴۲ سال تمام با عشقی بیخدشه از فرزندی که اگر در یکی از همین مراکز نگهداری معلولین نگهداری میشد به احتمال نزدیک به یقین سالها پیش از دست رفته بود و خود و همسر داغدیدهاش به مراتب بهتر از هر شخص کار بلد و خبرهای در پرستاری از فرزند خود آزموده شده بودند، چگونه میتواند قاتل در معنای حقوقی آن قلمداد شود؟
مراکز مواظبت و نگهداری از معلولین مغزی و فیریکی به هیچ وجه آن پناهگاهی نبوده و نیست که سر زنش کنندگان حسن با اشارتی پر طمطراق از آن میگذرند. من گمان میکنم که بهجز استثناهایی، آنها حتی یکبار چنین مراکزی را از نزدیک ندیده و در درون محیط آن وقت صرف نکردهاند. در کشور بریتانیایی که من در آن زندگی میکنم و یکی از پیشرفتهترین استانداردهای حمایت از معلولین در دنیا را در جامعه ساختاری کرده است، همه ساله موارد متعدد و وحشتناکی از بیرحمی، خشونت، بد رفتاری و حتی سوء استفادههای حنسی و غیره در این مراکز رخ میدهد، که بسیاری از آنها گزارش و ثبت و پیگیری نمیشوند و تنها خبر درصد بسیار کمی از آنها موفق میشوند به مطبوعات راه پیدا کنند. خانوادههایی که از این مسایل شناخت نسبی دارند طبیعی است که از سپردن دلبندان معلول خود به این مراکز اکراه داشته باشند و بعید است که بدون عذاب دائمی وجدان به نگهداری عزیزان خود در این قبیل مراکز تن در دهند. آنها درست همان کاری را میکنند که حسن وفریده انجام داده واورا تحت نظارت و پرستاری ۲۴ ساعنه، در ۴۲ سال از زندگی غمبار خود گرفتند.
تصویر گل و بلبلی که محکومکنندگان حسن از چنین مراکزی میدهند، دروغ است ودر زندگی واقعی وجود ندارد.
عدهای میگویند مگر حسن از محسن اجازه گرفته بود که جانش را بگیرد؟ کسانی که با حسن و فریده رفتوآمد داشتهاند میگویند که محسن یک زندگی بسیار رنجآور با واکنشها و کنشهای روحی و فیزیکی غیر قابل وصف و غیرقابل کنترل خصوصا در سالهای اخیر داشته و ابدا قادر به درک وضع و موقعیت حود و محیطش نبوه است. زندگی او به یک معنا یک زندگی نباتی ولی توام با رنج و درد وحشت و در عین حال ناتوان از تشخیص سود و زیان و خوب و بد حود در محیط اطرافاش بوده است.
بیاد دارم چند سال پیش در بریتانیا مردی که زن خود را کشته بود با سروصدا محاکمه کردند، در نهایت معلوم شد که او برای پایان دادن به رنج همسر خود به زندگی او پایان داده است و ماحرا با تبرئه آن مرد از اتهام قتل خاتمه یافت. این مورد بار دیگر ثابت کرد که اسثناهای قواعد مرگ و زندگی را نباید در هنگام قضاوت و نادیده گرفت و ما حق نداریم بدون رسیدگی دقیق به شرایط و پیچیدگیهای چنین قتلهایی مرتکبین آن را مورد داوری قرار دهیم.
این استثناها در موارد دیگری نیز وجود دارند. بعضی از موارد از دفاع از خود و مایملک خود از جمله آنهاست.
هم چنین کسی که برای حفظ عزیزانش، در شرایطی خاص خود را قربانی و فدا میکند را نمیتوان قاتل در معنای جنایی آن دانست.
ای کاش حسن راه دیگری را از مجاری قانونی برای پایان دادن به رنج محسن جستجو میکرد. این آرزو کاملا انسانی و درست است، ای کاش چنین شده بود. اما و شاید حسن همین راه را هم رفته ولی به نتیجه نرسیده بود، ما از خلوت و اسرار درونی دیگران چه خبر داریم؟ حسن کسی نبود اجازه دهد کسی حتی در مقام همدردی با او و فریده و به خاطر محسن، وارد عرصه خصوصی زندگی آنها شود و اصولا چه کسی این حق را به ما داده که دنیای درونی آنها را عرصه تاختوتاز پیشفرضهای تجاوزکارانه خود قرار دهیم؟
اصغر جیلو
■ دوست عزيز جناب آقای پورمندی
خواندن کامنت شما بسيار مايه تاسف و تعجب من شد. من از شما انتظار نداشتم که چنين چيزی را بنويسيد. شما شايد که در طرز تفکر و منش سياسی با آقای فرخنده اختلاف نظر داشته باشيد اما اينکه ايشان را دارای “اهليت” ندانيد و ايشان را به اين دليل از اظهار نظر در اين مورد محروم میکنيد، برای من کاملا غير قابل درک است. به نظر من اين شما هستيد که بايد خويشتنداری نشان میداديد و چنين کامنتی را قلمی نمیکرديد. اين حق آقای فرخنده و هر انسان ديگری است که در مورد چنين فاجعه انسانی اظهار نظر کند. مطلب ايشان به نظر سرشار از احساسات گرانقدر انسانی است و بايد به کسی که با بغض در گلو مطلب چنين زيبايی را نوشته است بسيار احترام گذاشت و قدر دانست.
با سپاس فراوان از آقای فرخنده برای متنی روشنگر که نه با “چشمان شيشهای” بلکه با نگاهی کاملا انساندوستانه و از سوز دل نوشته است.
با مهر و احترام، وحيد بمانيان
■ آقای بمانیان گرامی! احتمالا یادداشتتان را قبل از دیدن یادداشت دکتر جیلو نوشتهاید. به هر حال، من نه حق اظهار نظر را از کسی گرفتم و نه اصلا حق دارم و میتوانم! من نوشتهام که آقای فرخنده نه اطلاع کافی از این خانواده دارد و نه اهلیت لازم برای اظهار نظر رسانهای را. من از کابل تا تاشکند و برلین ، با فریده، حسن و محسن آشنایی داشتهام، اما جرأت نمیکنم بگویم که به همه ابعاد این تراژدی آگهی دارم. اهلیت هم یک امر نسبی است. اگر بحثی در حوزه مثلا میکروبیولوژی پیش بیاید، به دلیل فقدان اهلیت، وارد اظهار نظر و قضاوت نمیشوم. این مورد شاید از مثال مذکور پیچیده تر باشد. دوست نویسندهای نوشته بود که یکی مثل مارکز لازم است که در مورد همه ابعاد این فاجعه بنویسد. وقتی که نعش عزیزان هنوز گرم است و فریده در شوک، اینجور پابرهنه به وسط پریدنها که البته به فرخنده محدود نمانده، احساس خوبی بر نمیانگیزد.
با ارادت پورمندی
■ به کجای این شب تیره بیاوزیم قبای ژنده ی خودرا..
دوستان ، نیازی نیست بر نظرات و تجربیات شخصی خود چنین پافشاری کنیم. کمی مهربان تر از تجربیات یکدیگر و با همفکری به موضوع نگاه کنیم.
در کامنت قبلی از قول دوست نادیده ، دکتر محمود زهرائی ( پزشک) در همین رابطه آوزدم : “به عقیده من مخالفت با عدم انتقال محسن به کلینک مخصوص این بیماران، نه تنها این بیمار را از کمک رسانی خوب و حرفهای محروم نموده بلکه باعث نابودی آرامش پدر و مادرو نهایتا به خاطر فشار جسمی و روحی منتج از این مراقبتهای سخت، زنده یاد حسن را مجبور به اخذ سختترین و دردناکترین تصمیم زندگیاش نموده است. تصمیمی که منحر به نابودی زندگی پدر و پسر و سپس استمرار درد جانکاه مادر شده است.”
ولی در اینجا دکتر اصغر جیلو با ۱۸۰ درجه اختلاف نظر با دکتر زهرائی نوشته: ”مراکز مواظبت و نگهداری از معلولین مغزی و فیریکی به هیچ وجه آن پناهگاهی نبوده و نیست که سر زنش کنندگان حسن با اشارتی پر طمطراق از آن میگذرند. من گمان میکنم که بهجز استثناهایی، آنها حتی یکبار چنین مراکزی را از نزدیک ندیده و در درون محیط آن وقت صرف نکردهاند. در کشور بریتانیایی که من در آن زندگی میکنم و یکی از پیشرفتهترین استانداردهای حمایت از معلولین در دنیا را در جامعه ساختاری کرده است، همه ساله موارد متعدد و وحشتناکی از بیرحمی، خشونت، بد رفتاری و حتی سوء استفادههای حنسی و غیره در این مراکز رخ میدهد، که بسیاری از آنها گزارش و ثبت و پیگیری نمیشوند و تنها خبر درصد بسیار کمی از آنها موفق میشوند به مطبوعات راه پیدا کنند. خانوادههایی که از این مسایل شناخت نسبی دارند طبیعی است که از سپردن دلبندان معلول خود به این مراکز اکراه داشته باشند و بعید است که بدون عذاب دائمی وجدان به نگهداری عزیزان خود در این قبیل مراکز تن در دهند. آنها درست همان کاری را میکنند که حسن و فریده انجام داده ..”
با این اختلاف نظر ها چه باید کرد؟ مگر میشود واقعیت های زندگی در جوامع آزاد دارای چنین کنتراست ها باشد.
تردیدی نیست که در تمام این جوامع در کلیه زمینه ها ایرادات و اشکالات وجود دارد. ولی همین که این ایرادات و اشکالات دائم رسانه ای می شود باید حکم کنار گذاشتن و بایکوت آنها را صادر کرد.
مگر سوانح هوائی و نیروگاه های هسته ای و تصادفات رانندگی قطارها و...را بطور دائمی نمی بینیم و نمی شنویم؟در جوامعی که از تمام این پیشرفتهای محروم هستند وضع چگونه ست؟ مگر ما مبشر آینده ای بهتر نبوده و نیستیم ؟ بر ما چه رفته ست که به جای نگاه انتقادی به ناهنجاریها ، نارسائی ها ، کمبود های اجتماعی و...چنین نومیدانه حکم برائت برای زنده یاد حسن عرب زاده صادر می کنیم که در زیر بار کوهی از درد ها و مشکلات به کلی امید خود را از آینده ی بهتر ازدست داده بود.
هر طور که به فاجعه نگاه می کنم نمی توانم خود را متقاعد کنم که حسن عرب زاده و خانواده ی او در ۴۲ سال بخصوص در برلین از مراقبت های ویژه برخوردار بوده که بتوانند تا حدی بر بخشی از این همه درد و مشکلات جانکاه غلبه کنند تا زندگی آنها به این فاجعه ختم نشود.
بهتر نیست پزشکان ، رواشناسان ، مددکاران و...در این زمینه با مروری بر آن چه بر این خانواده رفته روشنگری کنند؟
کامران امیدوارپور
■ ازآنجاکه آقای اصغر جیلو از منظر اخلاقی به اتفاق تلخ مورد بحث ورود کردهاند، لازم میدانم به دو موضوع مهم اخلاقی که در استدلال ایشان وجود دارد، بپردازم. این استدلال که یک نفر بسیاری فداکاریها و ازخودگذشتگیها در دفاع از جان رفقایش در سالهای سخت اوایل دهه شصت کرده به هیچوجه مجوز اخلاقی به او نمیدهد که فرزند معلول خود را بکشد. آقای جیلو با گفتن داستان فداکاریها و جانبازیهای رفیق خود در دوران سخت مبارزه میخواهد از قبح عمل او بکاهد. اتفاقا این کار آقای جیلو استفاده ابزاری از اخلاق است و خودِ این کار غیراخلاقی است.
مورد دیگری که ایشان برای محق جلوه دادن کار پدر یا تخفیف دادن عمل غیراخلاقی او انجام دادهاند، روایت کردن زندگی سخت معلولان در خانههای معلولین در انگلستان است. جناب جیلو میگوید «مراکز مواظبت و نگهداری از معلولین مغزی و فیریکی به هیچ وجه آن پناهگاهی نبوده و نیست که سر زنش کنندگان حسن با اشارتی پر طمطراق از آن میگذرند. من گمان میکنم که بهجز استثناهایی، آنها حتی یکبار چنین مراکزی را از نزدیک ندیده و در درون محیط آن وقت صرف نکردهاند. در کشور بریتانیایی که من در آن زندگی میکنم و یکی از پیشرفتهترین استانداردهای حمایت از معلولین در دنیا را در جامعه ساختاری کرده است، همه ساله موارد متعدد و وحشتناکی از بیرحمی، خشونت، بد رفتاری و حتی سوء استفادههای حنسی و غیره در این مراکز رخ میدهد، که بسیاری از آنها گزارش و ثبت و پیگیری نمیشوند و تنها خبر درصد بسیار کمی از آنها موفق میشوند به مطبوعات راه پیدا کنند. خانوادههایی که از این مسایل شناخت نسبی دارند طبیعی است که از سپردن دلبندان معلول خود به این مراکز اکراه داشته باشند و بعید است که بدون عذاب دائمی وجدان به نگهداری عزیزان خود در این قبیل مراکز تن در دهند. آنها درست همان کاری را میکنند که حسن وفریده انجام داده واورا تحت نظارت و پرستاری ۲۴ ساعنه، در ۴۲ سال از زندگی غمبار خود گرفتند.»…. عدهای میگویند مگر حسن از محسن اجازه گرفته بود که جانش را بگیرد؟ کسانی که با حسن و فریده رفتوآمد داشتهاند میگویند که محسن یک زندگی بسیار رنجآور با واکنشها و کنشهای روحی و فیزیکی غیر قابل وصف و غیرقابل کنترل خصوصا در سالهای اخیر داشته و ابدا قادر به درک وضع و موقعیت حود و محیطش نبوه است. زندگی او به یک معنا یک زندگی نباتی ولی توام با رنج و درد وحشت و در عین حال ناتوان از تشخیص سود و زیان و خوب و بد خود در محیط اطرافاش بوده است.
..…۴۲ سال تمام با عشقی بیخدشه از فرزندی که اگر در یکی از همین مراکز نگهداری معلولین نگهداری میشد به احتمال نزدیک به یقین سالها پیش از دست رفته بود و خود و همسر داغدیدهاش به مراتب بهتر از هر شخص کار بلد و خبرهای در پرستاری از فرزند خود آزموده شده بودند…..».
امیدوارم آقای جیلو متوجه باشند بوی توجیه و عدم نگاه حرفهای به موضوع مهم مراقبت از معلولین و والدین آنها از سرتاپای استدلال و روایتهای ایشان درمورد «روش درست مراقبت از معلولین» و نسپردن کار به مراکز مراقبت حرفهای، و گفتن اینکه «اگر فرزند به خانه معلولان سپرده شده بود، به احتمال زیاد مدتها پیش از بین رفته بود»، میبارد. اینجا نیز نقل چنین روایتهایی برای تخفیف دادن قبح کاری که پدر انجام داده( هم نسپردن فرزند به مراکز مراقبت از معلولین و هم نهایتا کشتن او)، خود عملی غیراخلاقی است.
من نمیدانم دوستان، رفقا و آشنایان چقدر تلاش کردهاند تا این پدر و مادر از مرکز حرفهای برای مراقبت و نگهداری از فرزندشان کمک بگیرند. البته هستند افرادی که علیرغم توصیههای مکرر دوستان و دلسوزان اطرافشان به دلایل مختلف زیر بار کمک گرفتن از مراکز حرفهای نمیروند. اصولا باری که این پدر و مادر کشیدهاند بسیار بسیار بیشتر از توانشان بوده است. در جوامع مدرن و حتما در آلمان نیز نه تنها مراقبت از فردی با چنین درجه از معلولیت را مراکز مراقبت از معلولین به عهده میگیرند، بلکه خود چنین پدر و مادرهایی به مراقبت ویژه نیاز دارند تا درد و رنج جسمی و روحی آنها را زیر فشار خود خرد نکند، تا نهایتا کار به چنین پایانهای فاجعهبار و هولناکی نکشد.
در پایان هم آقای جیلو و هم دیگران را ارجاع میدهم به کامنت آقای امیدوارپور که بخشی از گزارش دکتر محمود زهرایی(پزشک) که در نقد نوشتههایی که در مورد این واقعه دردناک نوشته است را در کامنت خود آوردهاند.
حمید فرخنده
■ دوست عزيز جناب آقاى پورمندى،
حرف شما درست است. من كامنت آقاى جيلو را نخوانده بودم و الان خواندم و با زواياى اين فاجعه تلخ بيشتر آشنا شدم. اما هسته كامنت من چيز ديگرى است. در كشور هاى اسكانديناوى مطبوعات اجازه ندارند كه اخبار مربوط به خودكشى فردى را اعلام كنند و اين جزو اطلاعات محرمانه و شخصى هر فردى قرار مى گيرد اما اگر فردى دست به قتل فردى ديگر زد و سپس خودكشى كرد، مسئله كاملا فرق مى كند و مطبوعات و ديگر مديا هيچگونه منعى براى انتشار و مورد بحث قرار دادن چنين حوادثى ندارند. فاجعه اى كه آقاى فر خنده در مورد آن نوشته اند مشمول حالت دوم مى شود. يعنى رسانه اى شده و آقاى فرخنده كاملا حق دارد كه در مورد اين مسئله بنويسد. من البته درك مى كنم كه شما و تمامى افرادى كه اين عزيزان را مى شناخته اند در شوك و بهت به سر مى برند و عميقا سوگوار ند. از اينرو به هيچ عنوان قصد ندارم كه در اين شرايط غم بار بيشتر به بار اين بحث بس رنج آور بيفزايم. اميدوارم در شرايطى آرام تر و كم تر احساسى بتوانيم در مورد اين حادثه تلخ و حوادث شبيه به آن گفتگو كنيم، تنها به اين هدف كه بتوانيم جلوى تكرار چنين فجايعى را بگيريم.
با احترام و عرض تسليت به شما و تمامى كسانى كه در سوگ نشستهاند.
وحيد بمانيان
■ آقای جیلوی عزیز. میتوانید توضیح بیشتری بدهید که دادگاه با چه استدلال و دلیلی مردی که زن خود را کشته بود، تبرئه کرد؟ یا اگر کسی از خوانندگان محترم، تخصص در علم حقوق دارد، نحوه بررسی موضوع را (با توجه به استدلال دادستان و وکیل مدافع) توضیح بدهد؟
رضا قنبری. آلمان
■ سپاس آقای بمانیان گرامی! به گمان من اخلاق و قانون فرمتهای مناسبی برای تحلیل این تراژدی نیست. بازی ذهنی مرگ و رندگی، در سطحی فراتر از قرادادهای اجتماعی جریان داشته است. به زبان فردوسی بزرگ، در نقطه تلاقی جان و خرد، جایی که دو خط موازی به هم میرسند، رقصی چنان جریان داشته است. حسن در این سالها بسیار فلسفه میخواند. گویی رستگاری و پاسخ را در فلسفه میجست. این هم نیست که محسن تنها دغدغه او بود. صفحه فیسبوکش سرشار از عکس و خاطره یارانی بود که دیگر نبودند. جان آدمیزاد مگر گنجایش چه میزان شکست و ناکامی را دارد؟ کمر نسل ما بارها زیر بار شکستها خم شد و گاهی هم شکست. در سماع جان و خرد، اخلاق و قانون بازیچه کودکان کوی را میمانند. بگذریم.
پورمندی
■ من از این فرصت استفاده کرده و به فریده عزیز تسلیت میگویم. امیدوارم که ما نیز با همدردی ساکت خود به او در تحمل این درد جانکاه یاری برسانیم.
ژوا
■ منهم مانند آقای بمانيان ضمن تایید این جمله پورمندی گرامی “جان آدمیزاد مگر گنجایش چه میزان شکست و ناکامی را دارد؟” با احترام تسليت خود را به تمامى كسانى كه در سوگ نشستهاند ابراز میدارم و اگر هم پا برهنه به وسط پریدم عذر میخواهم. باید با صبر و حوصله به این نوع مسائل پرداخت وقتی که اشکها روی گونهها خشک شدند و بار غم کمی سبک شد. شاید بعد ها معلوم شود که هیچ کس حقیقت را نمیداند، همه حقیقت را میدانند.
با درود به دوستان سالاری
■ آقای حمید فرخنده، داوری های شما مبتنی بر مجموعه ای از بی اطلاعی و پیش فرضهای غلط است و قبول هم نمیکنید که چنین است بنابراین، من وقت خود را در پاسخ به آنها تلف نخواهم کرد، در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
من در این جا توجه حاضرین محترم در این بحث را به موارد زیرجلب میکنم:
- در سیستم بهداشت ودرمان کشورهای اروپایی حمایت از خانواده برای مواظبت از فرزندان معلول در خانه خود، یکی از دو انتخاب موجود در این سیستم هاست. خانواده ها قانونا ازحق انتخاب برای مواظبت از فرزند خود در خانه خود والبته با حمایت درمانی و مالی دولت، به جای مراکز دولتی وتحت نظارت دولت بر خوردار اند. در بسیاری موارد چنین انتخابی به دلیل مزیتهای متعدد خود بر انتخاب دیگر، تشویق هم میشود. بنابر این کسانیکه والدین محسن بی زبان را سر زنش کردند که چرا او را به مراکز حمایت از معلولین نبرده اند محق نیستند، خصوصا آقای فرخنده جهرمی که چنین انتخابی را نگاه غیر حرفه ای من به موضوع معرفی کرده است.
-ترجیح انتخاب پیش گفته به جای موسسات درمانی رسمی، بر بدیهیاتی مثل روز استوار است از جمله: هیچ پرستارو دکتری، بهتر از پدر ومادر شخص معلول، قادر به مواظبت دلسوزانه و دراز مدت از دلبند خود نیست. پرستاران مرتب عوض میشوند، دکترها همیشه از کمبود وقت مینالند، مراکز نگهداری درمعرض خطر بیماریهای همه گیر هستند و خطر بد رفتاری با مریضها در آن مراکز توسط کارمندان، پرستاران و حتی خود بیماران برعلیه همدیگر موجود است. چنین مراکزی در موارد بسیاری با آموزشهای لازم اولیه والدین، آنها را در پرستاری از فرزندانشان در خانه های خود یاری میکنند.
- والدین محسن علاوه بر دریافت راهنمایی های اولیه ضرور از سوی مرکز درمانی مرتبط با محسن که در صورت نیاز به مشاوره با آنان قاعدتا باید در دسترس می بودند، خود در عمل، بعد از بیش از 30 سال تجربه مستقیم، بهترین و دلسوزترین پرستاران فرزند خود بوده اند. هیچ پرستا ر و دکتری نمیتوانسته مثل والدین محسن به ریز ودرشت مرتبط با بیماری وزندگی او اشراف داشته باشد. رنج روز وشب محسن، رنج خود آنها بود و برای کاستن از میزان آن همیشه در کنارش بودند.
- آنها در سالهای اولیه زندگی خود در آلمان او را در یک از مراکز نگهداری معلولین در مونیخ بستری میکنند ولی خیلی زود متوجه اعمال خشونت وبیرحمی روزانه بر جسم وجان عزیزشان میشوند و در نتیجه، برای همیشه تصمیم میگیرند او را از آن مرکز بیرون آورده و خود پرستارش شوند تا ازرنج وشنکجه بیشتر او جلو گیری کنند. بدین ترتیب بود که محسن شانس آن را یافت که در سایه بهترین و دلسوزترین پرستاران زندگی خودیعنی فریده و حسن، بدون اینکه خود بفهمد وبداند به دهه چهلم زندگی اش هم پا بگذارد. عمرافرادی مثل محسن در چنین مراکزی بسیار کوتاه است. نمونه های آن کم نیستند، من شخصا دو مورد آن را سراغ دارم که والدینشان بعد از سه سال جسد فرزندانشان را تحویل گرفتند. یک از آنها به نقل از دوستی در همین آلمان حدود 12 سال پیش رخ داد. او وقتی در مراحل اولیه متوجه زخم وکمبودی دست وپای فرزندش شده و شکایت کرده بود چواب شنیده بود، که او صلاحیت داوری در مورد درست و یاغلط بودن رفتار با فرزند خود را در این مرکز ندارد.
- گویا محسن به پایان زندگی خود نزدیک شده بود، نه میخورد، نه میخوابید و نه دیگر داروهای مسکن اش بر او اثر داشت. نشانه ها بسیار نگران کننده بودند. آیا حسن میتوانست شاهد رفتن او باشد ولی خود بماند؟ آنچه که رخ داد شاید نوعی پاسخ تراژیک به همین سوال بوده باشد، آنها در همدیگر ذوب شده بودند. کسی چه میداند؟
- گرچه کشور آلمان یکی از بهترین ها در اروپا برای پرستاری و نگهداری از معلولان است، اما سوء استفاده های گوناگون، خشونت و بیرحمی و غیره، در حق بیماران “مراکز نگهداری”، پدیده اصلا نادری نیست. کسی که چشم بر چنین حقیقتی ببندد یا بی اطلاع است ویا مغرض. مراکز معلولان هیچ وقت آنی نبوده و نیست که عده ای با جیب خالی پزعالی آن را میدهند.
بدست آوردن آمار دقیق در مورد کم وکیف بد رفتاریهای رایج در این خانه ها برای افراد دارای معلولیت دشوار است، اما برخی مطالعات نشان میدهد که این پدیده، نگران کننده است. یک مطالعه در مورد بدرفتاری با کودکان در چنین مؤسساتی در آلمان نشان داد که درصد قابل توجهی از آنها توسط مراقبان خود در مراکز مراقبتی مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند. علاوه بر این، گزارشهای سازمان ملل و سایر سازمانها، برمسائل ساختاری در خانههای سالمندان انگشت میگذارند که منجر به سوءاستفاده وبدرفتاریهای مختلف با بیماران میشود. لینک زیر در همین مورد است.
rate of abuse in care homes for disabled prople in germany? - Google Search نتایج مطالعات سالهای اخیر، نشاندهنده میزان نسبتاً بالای بدرفتاری با کودکان در مراکز درمانی آلمان است. بهطور دقیق، در طول مدت بستری در مراکز درمانی، ۱۹٪ از شرکتکنندگان حداقل یک نوع بدرفتاری را توسط کادر پرستاری تجربه کردهاند. علاوه بر این، ۳۰.۳٪ حداقل از یک نوع بدرفتاری به دست معلمان خود را در طول دوران مدرسه خود (که وابسته به این مراکزند) رنج بردهاند و ۱۱.۶٪ نیز توسط مراقبان در مراکز مراقبتی مورد بدرفتاری قرار گرفتهاند. تعداد قابل توجهی از شرکتکنندگان انواع مختلف بدرفتاری را در تمام مراکز ارزیابی شده گزارش کرده اند. برای کسب اطلاعات بیشتر به لینک زیر رجوع کنید.
Child maltreatment by nursing staff and caregivers in German institutions: A population-representative analysis - PubMed
- میگویند در درواز را میشود بست ولی دهان مردم را نه. بسیاری از ظن خود و اغلب بی هیچ فاکت و شواهد موثقی بدون اینکه کمترین اطلاعی از روایت تنها بازمانده وابسته به این تراژدی داشته باشند، به گمانه زنی های بی حد ومرز و داوری های نابجای خود در مورد این حادثه نشستند. یکی از پادوهای ماسک دارجمهوری اسلامی نوشت که حسن را دوستانش رها کردند تا خودکشی کند. بلی، میتوان بحث و گفتگو وگمانه زنی کرد ولی هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد. میتوان پا برهنه به وسط صحنه دوید و زخمی بر زخمهای موجود افزود و یا هم احتیاط پیشه کرد وآن را به آینده سپرد. ممکن هم هست که نه استدلات حقوقیّ، نه نرمهای عرفی و نه اصول اخلاقی هیچ یک با قطعیت توجیحی و توضیحی بر له و علیه چنین حوادثی فراهم نکنند. ما باید به محدودیت های خود یعنی همان اهلیت و صلاحیتی که احمد پورمندی گرامی بر آن انگشت گذاشته احترام بگذاریم. اینگونه نیست که برای همه پدیدهای اجتماعی پاسخی قطعی در مورد دلایل بروز آنها قابل درک و دریافت منطقی باشد، حتی قدرت بهترین استدلاها برای توضیح برخی پدیدها اجتماعات انسانی محدود است.
آقای رضا قنبری محترم توضیح حقوقی مرتبط با مردی را که از اتهام قاتل همسر خود در بریتانیا تبرئه شده بود، پرسیده اند. ماجرا جنین بود که شخصی به نام دیوید هانتر متهم به قتل همسر خود که به مدت دوسال در زندان منتظر محاکمه بود از اتهام قتل تبرئه و از زندان آزاد شد. اتهام اولیه او قتل درمعنای جنایی متعارف آن یعنی Murderer بود. اما بعدا دادستان مجبور شد او را تحت عنوان Manslaughter محاکمه کند که زندان بسیار کمتری را تعیین میکرد و بر قتلی دلالت داشت که بدون “نیت سوء برنامه ریزی شده از قبل” انجام شده بود. همسر این مردم سرطان خون داشت و بارها به دیوید هانتر؛ التماس کرده بود که او راخفه کند، اما او امتناع کرده بود تا اینکه بار آخربا گریه های هیستریک او را وادار به این عمل میکند و جان میدهد. دیوید هانتربعد از این کار خود اقدام به خود کشی میکند و دیگر نمیخواهد زنده بماند، ولی از مرگ نجات داده شده وبه زندان فرستاده میشود.
یک قانون دیگری هم هست تحت عنوان Assisted Suicide که در سال ۱۹۶۱ در بریتانیا تصویب شده بود و برمرگی دلالت دارد که تحت اجبار و فشار فرد دیگری، به خود کشی شخص متوفی منجر شود. حد اکثر زندان برای این نوع قتل ها ۱۴ سال است ولی اگر فشار وزور واجبار در کار نبوده و مثل مورد دیوید هانتر با قصد ونیت بدی انجام نشده باشد، جرم پایین تری به حساب میآید و حتی ممکن است مثل مواردی که قانونا با کمک دکتر به زندگی کسی خاتمه داده شود کار به زندان هم نکشد. البته من حقوقدان نیستم و این توضیح ممکن است دقیق نباشد. شما میتوانید مورد دیوید هانتر را در لینک زیر مطالعه کنید. با استفاده از گوگول به فارسی هم قابل ترجمه خواهد بود.
https://www.bbc.com/news/uk-england-tyne-66257865
موفق و شادکام باشید.
با احترام اصغر جیلو
■ آقای جیلو گرچه مینویسند «آلمان یکی از بهترینها در اروپا برای پرستاریو نگهداری از معلولان است»، اما در عین حال آمارهایی در مورد بدرفتاریهای مختلف با بیماران در این مراکز ارائه دادهاند. من منکر آمارهایی که ایشان ارائه دادهاند نیستم و حتی میتوانم گزارشهایی از این نوع بدرفتاریها و کمبودها در سوئد نیز که هر از مدتی در مطبوعات و رادیو تلویزیون این کشور داده میشود، به لیست آقای جیلو اضافه کنم. ایشان اما از دادههایی درست متاسفانه نتیجهای غلط میگیرند.
نه تنها در مراکز نگهداری و مراقبت از معلولین بدرفتاریها و نارسایها اتفاق میافتد، بلکه حتی در بیمارستانها و مراکز و کلینیکهای پزشکی معمولی یا خانههای سالمندان نیز هر از مدتی اخبار و گزارشهایی از عدم رسیدگی، بدرفتاری، تشخیص غلط بیماری، جراحی اشتباهی، بدرفتاری با مریض، به خانه فرستادن مریضی که باید در بیمارستان از او نگهداری میشده است، عدم رسیدن به موقع آمبولانس یا اصولا نفرستاده آمبولانس که به مرگ بیمار منجر شده و مواردی از این دست انفاق میافتد. همه این اتفاقات و خبرهای ناگوار اما باعث نمیشود که افراد مریض و نیازمند به کمک یا مراقبت به این مراکز درمانی نروند، از پزشک دوری کنند و یا در خانه سالمندان مسکن نگزینند.
یکی از ویژگیهای کشورهای دارای دموکراسی این است که مرتب در زمینههای مختلف آمار منتشر میشود. در کشورهای بسته برای بزک کردن چهره مدیریت کشور یا اصولا آماری در زمینه نارساییها منتشر نمیشود یا در آمار و گزارشها دستکاری میشود. اینکه در کشورهای پیشرفته اروپایی به دلیل دموکراتیک و شفاف بودن این کشورها آمار خلافکاریها و بدرفتاریهای جامعه و یا در نهادهای مختلف مراقبتی و پزشکی منتشر میشود، میتواند در مقایسه با کشورهایی که اصولا خبر و آماری ارائه نمیدهند این شائبه را در برخی اذهان ایجاد کند که در این مراکز مرتب موارد آزار بیماران و یا دادن سرویس اشتباهی اتفاق میافتد. (اشاره من در اینمورد کلی است و نمیخواهم بگویم شخص آقای جیلو چنین برداشتی دارند. خواستم بگویم که برای مردم برخی کشورها که آماری ندارند یا برخی که مرتب اخبار این موارد را میشنوند، ممکن است این شائبه پیش بیاید.)
اما نتیجهای که آقای جیلو از آن مقدمات درست اولیه خودشان میگیرند، متاسفانه این این است که چون این اتفاقات بد در این مراکز میافتد، پس بهتر است مراقبت در خانه صورت گیرد. همانطور که هیچکس نباید به خاطر اینکه اتفاقات بد در مراکز پزشکی افتاده خود را از خدمات پزشکان و خدمات درمانی در موقع نیاز محروم کند، پرونده استفاده از امکانات مراکز نگهداری و مراقبت از معلولین نیز به صرف برخی بدرفتاریها، نباید برای همیشه بسته شود. چنانکه اگر اخبار گوناگونی در ارتباط با بدرفتاری و ضرب و شتم مثل دانشآموزان یک یا چند مدرسه پخش شد، باعث نمیشود پدر و مادرها فرزندشان را دیگر به مدرسه نفرستند و برای همیشه آموزش او را خود به عهده گیرند. شکایت البته میکنند و اگر رسیدگی لازم نشد مدرسه را عوض میکنند.
آقای جیلو مینویسند « ترجیح انتخاب پیش گفته به جای موسسات درمانی رسمی، بر بدیهیاتی مثل روز استوار است از جمله: هیچ پرستارو دکتری، بهتر از پدر ومادر شخص معلول، قادر به مواظبت دلسوزانه و دراز مدت از دلبند خود نیست. پرستاران مرتب عوض میشوند، دکترها همیشه از کمبود وقت مینالند، مراکز نگهداری درمعرض خطر بیماریهای همه گیر هستند و خطر بد رفتاری با مریضها در آن مراکز توسط کارمندان، پرستاران و حتی خود بیماران برعلیه همدیگر موجود است. چنین مراکزی در موارد بسیاری با آموزشهای لازم اولیه والدین، آنها را در پرستاری از فرزندانشان در خانه های خود یاری میکنند.
- والدین محسن علاوه بر دریافت راهنمایی های اولیه ضرور از سوی مرکز درمانی مرتبط با محسن که در صورت نیاز به مشاوره با آنان قاعدتا باید در دسترس می بودند، خود در عمل، بعد از بیش از 30 سال تجربه مستقیم، بهترین و دلسوزترین پرستاران فرزند خود بوده اند. هیچ پرستا ر و دکتری نمیتوانسته مثل والدین محسن به ریز ودرشت مرتبط با بیماری وزندگی او اشراف داشته باشد. رنج روز وشب محسن، رنج خود آنها بود و برای کاستن از میزان آن همیشه در کنارش بودند.
در اینکه یک پدر و مادر باعاطفهترین فرد نسبت به فرزند خود هستند تردیدی نیست، اما عاطفه و مرتب با هم بودن لزوما به معنای بهترین دادن بهترین مراقبت حرفهای از سوی والدین نیست. از این گذشته خود پدر و مادر احتیاج دارند خودشان اوقاتی برای استراحت از این بار سنگین داشته باشند. در سوئد درمواردی که بیمار یا معلول به آن درجه دارای مشکل نیست که میتواند از طرف همسر یا والدین مورد مراقبت قرار گیرد، برای یک یا چند هفته همسر یا فرد مراقب را به محلی برای استراحت و تجدید قوا به مرکزی که برای این کار در نظر گرفته شده میفرستند و در این مدت پرستاران از مریض نگهداری میکنند.
نکته دیگری که در این میان به آن اشاره کرد این است که در کشورهای پیشرفته اروپایی مانند آلمان و انگلستان نظارت بر کار این مراکز نگهداری از معلولین از زاویههای مختلف وجود دارد. هم نظارت دولتی، هم نظارت خبرنگاران و هم مهمتر از همه از سوی انواع و اقسام نهادهای مدنی حمایت از بیماران و معلولین و نهادهای مدنی که خانوادههای بیماران تشکیل میدهند. آقای جیلو با آمار و توصیفهای خود تصویری ارائه میدهند که گویا این مراکز شکنجهگاههایی هست که از سوی عدهای کارمند بیعاطفه و بیحس مسئولیت و همدردی اداره میشود. پس بهترین راه نگهداری از معلول خود در خانه است. لابد تا زمانی که شیره جان پدر و مادر از تنشان بیرون رود و کار به آنجایی بکشد که کشید. بعد هم رفقایی دست بکار میشوند که این ظلمی که والدین در حق خود و فرزندشان کردهاند را بستایند، بلکه یک فاجعه هولناک را «پرشکوه» و «قهرمانانه» بخوانند.
در آلمان و کشورهای مشابه بخاطر افشای بدرفتاری در مراکز مراقبت وزیر را به مجلس احضار میکنند، برکنار و حتی به دادگاه میکشانند. در نتیجه چنین گزارشهایی مسئولان مواخذه میشوند، مراکزی بسته و مراکزی جدید بازمیشوند، قانون بازبینی میشود. پس شایسته است وقتی از نابسامانی در نهادی سخن میگوییم از ابزارهای قوی موجود در دست مردم، خانوادهها و جامعه مدنی این کشورها نیز بگوییم.
حمید فرخنده
۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
مقدمه: برنامه هفتم توسعه ایران (۱۴۰۲-۱۴۰۶) هدف دستیابی به رشد اقتصادی ۸ درصدی را تعیین کرده است (سازمان برنامه و بودجه، ۱۴۰۲). بااینحال، پیشبینیهای نهادهای معتبر، از جمله صندوق بینالمللی پول (رشد ۳.۷ درصد و تورم ۲۹.۵ درصد) و مرکز پژوهشهای مجلس (رشد ۲.۵ تا ۲.۸ درصد)، نشاندهنده شکاف عمیق بین اهداف اعلامشده و واقعیتهای اقتصادی است (IMF، ۲۰۲۵؛ مرکز پژوهشهای مجلس، ۱۴۰۳).
این یادداشت بر مبنای تازهترین گزارش صندوق بینالمللی پول با تمرکز بر دلایل اصلی رشد اقتصادی پایین و تورم بالا، به تحلیل پیامدهای کوتاهمدت و بلندمدت این وضعیت در چهار بخش اقتصادی، ساختاری و حکمرانی، اجتماعی و سیاسی میپردازد.
۱. چالشهای اقتصادی
۱.۱. دلایل اصلی
اقتصاد ایران تحت فشار تحریمهای گسترده مالی و نفتی قرار دارد که سرمایهگذاری مستقیم خارجی را بین سالهای ۲۰۱۱ تا ۲۰۲۱ به میزان ۸۰ درصد کاهش داده است (Wikipedia، ۲۰۲۵). وابستگی ۵۵ درصدی درآمدهای دولت به صادرات نفت با ارزش افزوده پایین، اقتصاد را در برابر نوسانات قیمت جهانی آسیبپذیر کرده است (World Bank، ۲۰۲۳). فرار سرمایه و نیروی انسانی متخصص، با نرخ مهاجرت سالانه ۱۵۰,۰۰۰ نفر، ظرفیتهای تولیدی را تضعیف کرده است (UN DESA، ۲۰۲۳). علاوه بر این، ناکارآمدی و فساد ساختاری، با رتبه ۱۴۷ ایران در شاخص ادراک فساد، بهرهوری اقتصادی را کاهش داده است (Transparency International، ۲۰۲۴). کاهش سرمایهگذاری داخلی به دلیل بیثباتی اقتصادی نیز از دیگر موانع کلیدی است (IMF، ۲۰۲۵).
۱.۲. پیامدهای کوتاهمدت
این چالشها به افزایش نرخ بیکاری به ۱۲.۴ درصد در سال ۱۴۰۳، نوسانات شدید نرخ ارز (کاهش ۳۰ درصدی ارزش ریال در سال ۱۴۰۲) و تورم بالای مواد غذایی (بیش از ۷۰ درصد در برخی مناطق) منجر شده است (مرکز آمار ایران، ۱۴۰۳). افزایش هزینههای تولید و زندگی، فشار مضاعفی بر خانوارها و بنگاههای اقتصادی وارد کرده است.
۱.۳. پیامدهای بلندمدت
در بلندمدت، این وضعیت میتواند به فروپاشی طبقه متوسط، با کاهش ۴۰ درصدی قدرت خرید خانوارها در دهه گذشته، منجر شود (World Bank، ۲۰۲۴). کاهش رقابتپذیری اقتصادی ایران در بازارهای جهانی و گسترش اقتصاد غیررسمی، که ۳۰ درصد تولید ناخالص داخلی را تشکیل میدهد، از دیگر پیامدهای جدی است (OECD، ۲۰۲۴). این روند میتواند اقتصاد ایران را در چرخهای از رشد پایین و بیثباتی پایدار نگه دارد.
۲. مشکلات ساختاری و حکمرانی
۲.۱. دلایل اصلی
فقدان شفافیت و پاسخگویی، با رتبه ۱۲۹ ایران در شاخص حکمرانی خوب، یکی از موانع اصلی توسعه اقتصادی است (World Bank، ۲۰۲۴). تخصیص ۵۱ درصد درآمدهای نفتی به نهادهای غیرمولد، مانند بخشهای نظامی و تبلیغاتی، منابع لازم برای پروژههای عمرانی را محدود کرده است (Wikipedia، ۲۰۲۵). نبود اصلاحات ساختاری در نظام بانکی، مالیاتی و بودجهای، کسری بودجه را به ۴ درصد تولید ناخالص داخلی در سال ۱۴۰۳ رسانده است (مرکز پژوهشهای مجلس، ۱۴۰۳). فقدان گفتوگوی ملی برای تدوین اصلاحات نیز توانایی نظام تصمیمگیری را کاهش داده است (IMF، ۲۰۲۴).
۲.۲. پیامدهای کوتاهمدت
این تنگناها به کاهش ۲۰ درصدی تخصیص بودجه عمرانی در سال ۱۴۰۳ و افت ۱۵ درصدی شاخص توسعه انسانی منجر شده است (دیوان محاسبات، ۱۴۰۳؛ UNDP، ۲۰۲۴). کاهش کیفیت خدمات عمومی، از جمله آموزش و بهداشت، فشار بیشتری بر اقشار آسیبپذیر وارد کرده است.
۲.۳. پیامدهای بلندمدت
در بلندمدت، ادامه این روند میتواند شکاف بین دولت و ملت را عمیقتر کند. کاهش ۳۰ درصدی اعتماد عمومی به نهادهای حکومتی در دهه گذشته نشاندهنده فرسایش سرمایه سیاسی است (Pew Research، ۲۰۲۴). این وضعیت میتواند توانایی دولت برای اجرای سیاستهای توسعهای را بهشدت محدود کند.
۳. پیامدهای اجتماعی
۳.۱. دلایل اصلی
بیثباتی اقتصادی و ناامیدی نسبت به آینده، با ۶۰ درصد جوانان ناامید از بهبود شرایط، به گسترش فقر (۳۰ درصد جمعیت زیر خط فقر) و نابرابری منجر شده است (Gallup، ۲۰۲۴؛ World Bank، ۲۰۲۴). مهاجرت نخبگان، با رتبه ۴ ایران در منطقه، سرمایه انسانی کشور را کاهش داده است (IOM، ۲۰۲۴). این دلایل ریشه در فشارهای اقتصادی و نبود چشمانداز روشن برای آینده دارند.
۳.۲. پیامدهای کوتاهمدت
افزایش ۲۵ درصدی اعتراضات صنفی در سال ۱۴۰۲ و گسترش نارضایتی عمومی نشاندهنده تأثیرات اجتماعی این چالشها است (ILO، ۲۰۲۴). فشارهای اقتصادی به تشدید تنشهای اجتماعی و افزایش تحرکات اعتراضی منجر شده است.
۳.۳. پیامدهای بلندمدت
فرسایش سرمایه اجتماعی، با کاهش ۲۰ درصدی شاخص سرمایه اجتماعی، و پیشبینی خروج ۲۰۰,۰۰۰ متخصص تا سال ۱۴۰۵، انسجام ملی را تهدید میکند (World Values Survey، ۲۰۲۴؛ UN DESA، ۲۰۲۳). این روند میتواند به کاهش ظرفیتهای توسعهای کشور و افزایش نابرابریهای منطقهای منجر شود.
۴. دلایل سیاسی
۴.۱. دلایل اصلی
تناقض میان شعارهای اقتصادی، مانند رشد ۸ درصدی، و پیشبینیهای واقعبینانه ۲.۵ تا ۳.۷ درصدی، اعتماد عمومی را تضعیف کرده است (مرکز پژوهشهای مجلس، ۱۴۰۳؛ IMF، ۲۰۲۵). تمرکز قدرت و حذف نهادهای کارشناسی مستقل، توانایی نظام تصمیمگیری را کاهش داده است (Freedom House، ۲۰۲۴). انزوای بینالمللی به دلیل تحریمها و سیاست خارجی تقابلی، با کاهش ۵۰ درصدی تجارت با اروپا در دهه گذشته، فشارهای اقتصادی را تشدید کرده است (WTO، ۲۰۲۴).
۴.۲. پیامدهای کوتاهمدت
کاهش مشارکت انتخاباتی به زیر ۴۵ درصد در سالهای اخیر و افزایش فشار اجتماعی بر نظام سیاسی از پیامدهای کوتاهمدت این وضعیت است (IFES، ۲۰۲۴). این دلایل نشاندهنده کاهش مشروعیت سیاسی در میان بخشهای قابل توجهی از جامعه ایران است.
۴.۳. پیامدهای بلندمدت
انزوای بینالمللی پایدار و احتمال بحران مشروعیت حاکمیت از پیامدهای بلندمدت این چالشها است. ادامه این روند میتواند توانایی حاکمیت ولایی برای مدیریت بحرانهای اقتصادی و اجتماعی را بهشدت کاهش دهد.
نتیجهگیری
تحلیل دلایل و پیامدهای رشد اقتصادی پایین و تورم بالا در ایران نشاندهنده عمق چالشهای بنیادی چندوجهی در بخشهای اقتصادی، ساختاری، اجتماعی و سیاسی است. تحریمها، ناکارآمدی ساختاری، فرسایش سرمایه انسانی و تناقضات سیاسی، دستیابی به اهداف برنامه هفتم توسعه را دشوار کرده است. بنابراین انتظار میرود که تنگناهای اقتصادی ایران خود را بیشتر نشان دهد.
——————————————
منابع:
مرکز پژوهشهای مجلس (۱۴۰۳). تحلیل لایحه بودجه سال ۱۴۰۴. تهران: مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی.
مرکز آمار ایران (۱۴۰۳). گزارش نرخ بیکاری سال ۱۴۰۳. تهران: مرکز آمار ایران.
دیوان محاسبات (۱۴۰۳). گزارش عملکرد بودجه عمرانی ۱۴۰۳. تهران: دیوان محاسبات کشور.
سازمان برنامه و بودجه (۱۴۰۲). برنامه هفتم توسعه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی. تهران: سازمان برنامه و بودجه.
Freedom House (2024). Freedom in the World 2024. Washington, DC: Freedom House.
Gallup (2024). Global Emotions Report 2024. Washington, DC: Gallup.
IFES (2024). Electoral Participation in Emerging Democracies. Washington, DC: International Foundation for Electoral Systems.
ILO (2024). Global Employment Trends 2024. Geneva: International Labour Organization.
IMF (2024). World Economic Outlook, October 2024: Policy Pivot, Rising Threats. Washington, DC: International Monetary Fund.
IMF (2025). World Economic Outlook Update, January 2025: Global Growth: Divergent and Uncertain. Washington, DC: International Monetary Fund.
IOM (2024). World Migration Report 2024. Geneva: International Organization for Migration.
2023). World Bank Predicts Slower Growth for Iran’s Economy. [آنلاین] موجود در.
OECD (2024). Economic Outlook 2024. Paris: Organisation for Economic Co-operation and Development.
Pew Research (2024). Global Trust in Institutions 2024. Washington, DC: Pew Research Center.
Transparency International (2024). Corruption Perceptions Index 2024. Berlin: Transparency International.
UN DESA (2023). World Migration and Development Report 2023. New York: United Nations Department of Economic and Social Affairs.
UNDP (2024). Human Development Report 2024. New York: United Nations Development Programme.
World Bank (2023). Iran Economic Monitor, Spring/Summer 2023. Washington, DC: World Bank.
World Bank (2024). Iran Poverty Diagnostic 2024. Washington, DC: World Bank.
World Values Survey (2024). Global Social Capital Index 2024. Stockholm: World Values Survey Association.
Wikipedia (2025). Economy of Iran. [آنلاین] موجود در: en.wikipedia.org.
WTO (2024). World Trade Statistical Review 2024. Geneva: World Trade Organization
داریوش شایگان در کتاب “هانری کربن، توپوگرافی معنوی اسلام ایرانی” (۱۹۹۰) روایتی دارد از آخرین دیدار با هانری کربن، شیعهشناس فرانسوی در آستانه انقلاب ۱۳۵۷. کربن در بستر بیماری و پیش از مرگ از شایگان پرسیده بود “داریوش عزیزم در ایران چه خبر است؟”. او با مشاهده خیز برداشتن روحانیون برای کسب قدرت سیاسی به شایگان گفته بود “این آخوندها دیوانه شدهاند”.
آنچه برای کربن نامتعارف به نظر میرسید وسوسه درهمآمیزی امر قدسی و معنویت بود با سیاست و قدرت ایندنیایی حکومتی. آب روایت معنوی و عرفانی کربن از “اسلام ایرانی” با خوانش انقلابی از اسلام به عنوان “دین رهاییبخش” و مکتبی برای حکمرانی در یک جوی نمیرفت. حتا میشل فوکو هم در دام سراب این درهمآمیزی ناساز در زمانهای که غرب گرفتار بحران اخلاقی (جنگ ویتنام، رسوایی واترگیت، کودتای شیلی...) افتاد و در مقالات کوتاه خود در آن دوران از “رویای ایرانی” و یا “روح ایران در جهان بدون روح” نوشت.
اسلام سیاسی و سودای کسب قدرت سیاسی از سال ۱۳۵۷ آغاز نشد. استقرار جمهوری اسلامی شاید نوعی انتقام تاریخی روحانیتی هم بود که با مقاومت در برابر مشروطیت و روند سکولاریزاسیون به سپهر سیاست گام گذاشت، با کسانی مانند نواب صفوی ادامه یافت و حرکت ۱۵ خرداد را شکل داد. با آنکه همه روحانیت و نیروهای اسلامگرا با دینی شدن حداکثری حکومت و ولایت فقیه همساز نبودند، اما این گرایش بسیار زود توانست هژمونی نظام نوپا را از آن خود سازد. سقوط دولت بازرگان و بنیصدر بخشی از روند کسب هژمونی توسط روحانیت و بنیادگرایان دینی و نشانه شکست پروژه ادغام اسلام و ساختارهای دمکراتیک مدرن بود. به زودی برای همگان آشکار شد که آیتالله خمینی نه گاندی و مصدق است و نه در پی صلاح ملک و ملت. دغدغه اصلی او چیزی نبود جز تاسیس حکومتی اسلامی بر پایه شرع در دوران “غیبت” و صدور انقلاب.
امروز، پس از ۴۶ سال، روحانیت حکومتی و “اقازادهها” همهکاره این کشورند. در کنار حضور در نهادهای اصلی حکومتی، بسیاری به تجارت و امور اقتصادی، مشاغل دولتی رنگانگ، واسطهگری و فعالیتهای گوناگونی که هیچ ربطی به دین و تحصیلات حوزوی ندارند مشغولند و کار دین و “هدایت معنوی” به صورت شغل فرعی آنها درآمده است.
در میان کارکردهای جدید روحانیت، آنچه شاید بیش از هر چیز هولناک باشد، نقشآفرینی در خشونت گسترده دولت دینی است. در همه ۴۶ سال گذشته قوه قضائیه، زندانها، دستگاههای اطلاعاتی و نیروهای نظامی و امنیتی توسط روحانیت و نماد اصلی آن یعنی نهاد ولایت فقیه اداره شده است. گیلانی، ریشهری، شاهرودی، یزدی، خلخالی، آملی لاریجانی، موسوی اردبیلی، رئیسی، اژهای، و بسیاری دیگر در لباس روحانیت پای هزاران حکم زندان، اعدام، ترور، کشتار خیابانی، شکنجه، آزار و تبعید مخالفان را امضاء کردهاند. صابون خشونت و بیرحمی کمنظیر روحانیت در قدرت به تن همه، از غیرخودی وابسته به حکومت شاه و مخالفان سکولار و دیندار تا خودیهایی مانند احمد خمینی و رفسنجانی خورده است.
از همه بدتر، در حکومتی که به نام دین و معنویت به میدان آمده روحانیون نقش اصلی را در ریاکاری دینی، سقوط اخلاقی و رونق فساد بازی میکند. حضور شماری از روحانیون در قدرت و نزدیکان آنها در پروندههای فساد مالی نشانه میزان سقوط اخلاقی و معنوی این جماعت است. این واقعیت دارد که ظواهر اسلام در جامعه حضوری گسترده دارد. ولی دین حکومتی هم، دین تهیشده از معنا و اخلاق است و ریاکاری رایج روح رهبران و جامعه را مسموم کرده است.
وعده تکراری آقای خمینی از اوایل دهه چهل این بود که گویا اسلام و روحانیت طرحی برای اداره جامعه و ساختن بهشت زمینی دارند. او در سخنرانی سال ۱۳۴۳ در مسجد اعظم از شاه خواسته بود که هر هفته فقط ۲-۳ ساعت رادیو را به روحانیت بدهد برای تغییر فرهنگ و جامعه. بعدها هم بارها تکرار کرده بود که تخصصها و دانشهای لازم برای اداره کشور و اقتصاد در حوزه وجود دارد. این باور اسطورهگونه را بسیاری دیگر هم داشتند که اسلام به عنوان “کاملترین” دین دارای برنامه برای زندگی و حکومت است.
پس از ۴۶ سال فرصت تاریخی و آزمون و خطا، نتایج دخالت روحانیت در حکومت در برابر همگان است و آنها نمیتوانند از زیر بار کارنامه ناکامیها و شکست بزرگ خود شانه خالی کنند. آنچه بر سر ایران آمده، پیآمد مدیریت فاجعهبار و سیاستهای اشتباه کسانی بوده که با بیخردی و ماجراجویی کشور را به این روز انداختهاند. ندانمکاریها، فساد، نداشتن تخصص و توانایی مدیریتی و بیگانه بودن با دنیای امروز، سقوط فاجعهبار اقتصاد، فرهنگ، عدالت و رفاه اجتماعی را در پی آورده است. ایران در سایه حکومت اسلامی و رهبری روحانیت به یکی از ناکاراترین و فاسدترین کشورهای دنیا تبدیل شده است.
آنچه کربن پیش از تاریخ در خشت خام دیده بود، جامعه ایران خیلی زود در تجربه خود به آن رسید. دانش سیاست و جامعهشناسی درباره رابطه دین با قدرت سیاسی، چه در دنیای غرب چه در “شرق رویایی”، دور از واقعیت نبود. حکومت کار دین نیست و هیچ دینی برای حکومتکردن در دنیای کنونی ساخته نشده است. روحانیتی که قرار بود فرشته نجات سیاست دیو فساد باشد خود توسط سیاست به فساد آلوده شد و چیزی که فضیلت حکومت دینی در برابر نظامهای سکولار خوانده میشد جز فاجعه سیاسی پیآمدی برای کشور شوربخت ما نداشت. جمعکردن بساط دین حکومتی و حکومت دینی و بازگشت به مساجد و حوزههای علمیه بهترین خدمتی است که روحانیت میتواند برای آینده ایران و نجات آن از این بنبست تاریخی انجام دهد.
کانال تلگرام شخصی سعید پیوندی https://t.me/paivandisaeed
■ دکتر پیوندی گرامی، من فکر می کنم که کافی نیست روحانیت! (فقها) به محل اصلی کار خود، یعنی مساجد برگردند. فراتر از آنچه کربن گفته است، آخوندها، نه دیوانه بلکه دچار جنون قدرت، ثروت شدند و از کشتن و به کشته دادن مردم لذت بردهاند. در سال ۱۳۵۷، درست در زمانی که ایران در آستانه دگرگونی علمی و صنعتی بود آخوندها سد راه توسعه و پیشرفت ایران شدند. ارزیابی و درس آموزی از آنچه آخوندها در ایران، منطقه و حتی گستردهتر از آن در میان مسلمان جهان کردهاند برای متفکران علوم اجتماعی به آزمایشگاه بزرگ تاریخ و پژوهشها و نظریه پردازی تبدیل شده است. این قشر همانگونه که خمینی خود گفته است به معنای واقعی خود، مرتجع، در کنار خشونت و حذف هر مخالف و منتقد، با تحمیق دینی بخشهای از جامعه، آنهم برای رفاه بیشتر خود، نقشی بسیار مخربی در عقب ماندگی تاریخی مسلمانها و گسترش خشونت در میان ملل مختلف داشته است. درست در زمانی که جهان به میمنت گلوبالیزاسیون گامهای بزرگی در حوزههای مختلف علوم و فن آوری و اثرات آن بر زندگی قشرها و گروه های مختلف جامعههای در حال توسعه بر میداشت، ایران اسیر قدرت انحصاری آخوندهای مرتجعی شده بود که هر نوع پیشرفت را مغایر با منافع خود دانسته و مانع آن شدند. به عکس با هدر دادن ثروت ملت ایران در حوزههای نظامی چه در داخل و چه در خارج، آخوندها عامل عقب ماندگی تاریخی ایران شدهاند. فکر نمیکنید با مطالعه اثرات مخربی که آخوندها به ایران و مسلمان های جوامع دیگر وارد کرده اند باید موضوع مهمی در علوم اجتماعی تلقی شود.
با احترام، کاظم علمداری
■ سلام دکتر علمداری عزیز و سپاس از یادداشت. من با شما موافقم که رسیدگی به کارنامه روحانیت و بلایی که سر ایران آمده است چه در ۴۶ سال گذشته و چه از زمان مشروطیت باید به موضوع بررسی تاریخی در علوم انسانی تبدیل شود. متاسفانه در دهههای گذشته در خود ایران با دلایلی که همه میدانیم این کار صورت نگرفته است و شاید در شرایط فعلی فقط در خارج از کشور بتوان چنین پژوهشهایی را آزادانه صورت داد. در کارهای تاریخی درباره انقلاب کسانی مانند امیراجمند به این موضوع پرداختند ولی الان بیلان سنگین و شوم این دخالت در سیاست و حکومت دارای ابعادی است که با گذشته قابل مقایسه نیست .... پیشنهاد بسیار مهمی است و می توان از مجلات دانشگاهی هم خواست به آن بپردازند.
با دوستی و مهر فراوان؛ پیوندی
■ دکتر پیوندی عزیز! من از یادداشت دکتر علمداری این را استنباط میکنم که پیشنهاد بازگشت روحانیون به حوزهها، پیشنهادی سخاوتمندانه، اما غیر منصفانه است! آنها را باید میان موزههای مردم شناسی و مراکز مختلف تحقیق و پژوهش پخش کرد تا در تحقیقات بالینی و میدانی، مورد استفاده دانشجویان، پژوهشگران و استادان قرار بگیرند! احتمالا کتابهایی بسیاری و جذابتر از ایشمن در اورشلیم در خواهند آمد.
با ارادت پورمندی
■ با سلام جناب پورمندی عزیز سپاس برای یادداشت. البته دو خوانش مختلف کردیم از متن. باید خود دکتر علمداری وارد گود شود و داوری کند. ولی واقعیت این است که موضوع پایان دخالت روحانیت در سیاست و حکومت و بازگشت به یک حکومت سکولار و باز تا آن اندازه برای آینده ایران مهم است که ما اگر قرار باشد حتا همه دستاندرکاران را با یک کشتی به جایی در دنیا بفرستیم در برابر رها کردن قدرت باید چشم بسته این معامله قرن برای ایران را پذیرفت. اصحاب علوم اجتماعی هم راهی برای پژوهشی هایی که مورد نظر شما و آقای علمداری است پیدا خواهند کرد...
با احترام و مهر فراوان، پیوندی
«هدیهای بینظیر برای دشمنان آمریکا.» این تعبیری است که در توصیف انحلال «آژانس رسانههای جهانی آمریکا» (USAGM) توسط دولت ترامپ به کار رفته است؛ سازمانی که در اصل برای کشورهایی تأسیس شده بود که از آزادی رسانهایِ محدودی برخوردار هستند. با اینحال، این رویداد همچنین میتواند فرصتی را برای اروپا فراهم کند تا این خلأ آشکار را پر کند.
فرمان اجراییِ اخیر دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، برای انحلال «آژانس رسانههای جهانیِ آمریکا» فرصتی تاریخی برای اتحادیهی اروپا فراهم کرده است تا بتواند روایت ژئواستراتژیک اروپایی از نظم جهانی را تثبیت کند. در واقع، کشورهای اروپایی میتوانند گفتمان دموکراتیک خود را با در دست گرفتن مدیریت استراتژیک رسانههای بینالمللی، که تا کنون عمدتاً در کنترل ایالات متحده بود، تقویت کنند و، از این طریق، هزاران روزنامهنگار را در چارچوب آن یکپارچه نمایند.
باید توجه داشت که انحلال ناگهانی و بیپروایانهی رسانههای بینالمللی آمریکایی (مانند صدای آمریکا، رادیو اروپای آزاد و رادیو آسیای آزاد) خلاء اطلاعاتیِ بزرگی را برای دستکم نیم میلیارد مخاطب در بیش از ۶۴ زبان ایجاد کرده است و اگر اتحادیهی اروپا نتواند این خلاء مخاطرهآمیز را با درایت پر کند، فقدان رسانهایِ ایجادشده در نتیجهی فرمان اجراییِ ترامپ، فرصت فوقالعادهای را برای کشورهای اقتدارگرا و غیردموکراتیک و سرکوبگر، از جمله چین و روسیه و ایران، مهیا خواهد کرد تا دامنهی روایتهای خود از نظم ژئواسترتژیک جهانی را گسترش دهند. و خب، تردیدی نیست که این رویداد، بهطور بالقوه، تهدیدی برای امنیت ملیِ کشورهای اتحادیهی اروپا در بلندمدت و حتی کوتاهمدت خواهد بود.
برای ملموستر کردن این خطر بالقوه و بهعنوان یک نمونه، باید متذکر شد که رسانههای دولتیِ چین، پیشتر و با شور و حرارت بسیار، به این خبر واکنش مثبت نشان دادهاند، که البته تعجبی ندارد، چون رادیو آسیای آزاد از معدود رسانههایی بوده است که روزانه گزارشهای بسیاری به زبانهای اویغوری و تبتی ارائه میکند و، در واقع، یک منبع خبریِ آزاد و همسو با کشورهای دموکراتیک در برابر تبلیغات رسمیِ دولت چین به شمار میرود.
کنترل رسانههای بینالمللی توسط اتحادیهی اروپا برای کرهی شمالی نیز به همان اندازه مضر است؛ زیرا بسیاری از کارگران (و حتی سربازان) کرهی شمالی در خارج از کشور به این برنامهها گوش میدهند، که باعث افزایش آگاهی و اقدامات عملیِ مثبت و سازنده در راستای گسترش آزادیهای دموکراتیک میشود.
ماشینهای تبلیغاتیِ آیتاللههای حاکم بر ایران نیز از محدود شدن رسانههای آمریکایی در نتیجهی فرمان اجراییِ ترامپ استقبال کرده و آن را «ضربهی بزرگ» توصیف کردهاند، زیرا هم میتواند جنبش آزادیخواهانهی مردم ایران را تضعیف کند و هم از «فشار بینالمللی» بر رژیم بکاهد. و این تحولات برای مردم ایران ناخوشایند است، زیرا ایران، با توجه به تعداد بالای روزنامهنگاران زندانی در آن، یکی از بزرگترین زندانهای روزنامهنگاران در سراسر جهان محسوب میشود.
پاسخهای دیپلماتیک به نقض حقوق بشر در کشورهایی همچون ایران ــ که سازمان ملل آن را «جنایت علیه بشریت» میداند ــ تنها زمانی مؤثرند که با روایتی قانعکننده از اهمیت حقوق بشر همراه شوند. و وظیفهی ارائهی فراگیر و گستردهی چنین روایت قانعکنندهای، طبیعتاً، بر عهدهی رسانههای آزاد است. و این بار دیگر اهمیت اقدام عملی و برنامهریزیشدهی کشورهای اروپایی در کنترل رسانههای آزاد را نشان میدهد.
قدرت نرم
پس از سیاستهای اخیر دولت ایالات متحده در کاهش نقش مالی و نظامیِ خود در ناتو و تلاشهای آن برای پایان بخشیدن به جنگ اوکراین، که طبیعتاً با اعطای برخی امتیازات به دولت روسیه همراه خواهد بود، اروپا بهدرستی شروع به جدیتر گرفتن امنیت خود کرده است. با اینحال، این بیداریِ ژئوپلیتیک باید فراتر از دفاع مادی باشد. یعنی، علاوهبر ایجاد قدرت سخت تحت برنامهی «بازسازیِ نظامیِ اروپا» (ReArm Europe)، اتحادیهی اروپا باید بهطور استراتژیک قدرت نرم ویژهی خود را نیز برای پر کردن خلاء ایجادشده توسط ایالات متحده به کار گیرد.
اروپا باید فعالانه داستان موفقیتهای خود در آزادی، رفاه و صلح را تبلیغ کند و افراد همفکر با خود را پیرامون این ارزشهای محوری متحد کند. تردیدی نیست که این رسانهها باید اجازهی انتقاد از خودِ اروپا را نیز بدهند، بهویژه در مورد موضع اروپا در قبال کشمکشهایی همچون کشمکشهای غزه و یمن. سرمایهگذاری در نگرشهای انتقادیِ غیراروپایی، در نهایت، این فرصت را برای اروپا فراهم خواهد کرد تا دامنهی نفوذ دیدگاههای خود را گسترش دهد.
در داخل اروپا، جمهوری چک پیشتر پیشنهاد داده است که رادیو اروپای آزاد را به مالکیت خود درآورد. با گسترش این رویکرد به رسانههای فعال در کشورهای آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین، اروپا میتواند «قلبها و ذهنها» را در این مناطق به دست آورد. این تحول برای محافظت از امنیت و سبک زندگیِ اروپا در درازمدت، بهویژه در آستانهی «انقلاب صنعتی چهارم» ــ دورهای که با هوش مصنوعی و تغییرات ژئوپلیتیک مرتبط با آن تعریف میشود ــ بسیار حیاتی است.
آزادی بیان
اگرچه ممکن است این نگرانی چندان عاجل و فوری به نظر نرسد، اما اروپا دیگر نمیتواند این نگاه غیرواقعبینانه را بپذیرد که رویدادهای آسیا و خاورمیانه و یا جاهای دیگر تأثیری بر شرایط داخلیِ اروپا نمیگذارند. شرکت نکردن و ــ بدتر از آن ــ شکست در جنگ روایتها این خطر را به همراه دارد که اروپا مغلوب دیدگاههای دیگر کشورها با همه پیامدهای آن شود.
ارزشهای دموکراتیک در سراسر جهان رو به زوال و نابودی است. در سال ۲۰۲۳، سهچهارم جمعیت جهان تحت حکومتهای استبدادی زندگی میکردند، در حالی که این رقم در سال ۲۰۱۳ به نیمی از جمعیت از جهان میرسید. آزادی بیان نیز بیشترین کاهش را داشته و در سال ۲۰۲۳ وضع آن در ۳۵ کشور جهان بدتر شده است. در مقابل، کشورهای عضو اتحادیهی اروپا از نظر ارزشهای دموکراتیک، آزادی بیان و احترام به حقوق بشر بالاترین رتبه را دارند.
اروپا باید به ترویج دستاوردهای فرهنگیِ خود بپردازد، بهویژه به این علت که «جداییِ» فراآتلانتیک بین اروپا و ایالات متحده طولانیمدت به نظر میرسد. از سوی دیگر، تجربه نشان میدهد که ندای رسانههایی همچون صدای آمریکا، رادیو اروپای آزاد و رادیو آسیای آزاد عمیقاً در بین مخاطبان خود در جوامع غیرلیبرالِ تحت انقیاد حکومتهای اقتدارگرا طنینانداز میشود. در نتیجه، لیبرال ـــ دموکراسی، بهعنوان الگوی اصلیِ حکمرانی در اروپا، همچنان بهمنزلهی بهترین پیام غرب به مردم کشورهای تحت ستم باقی میماند، بهویژه زمانی که با یک الگوی کاربردیِ موجود پشتیبانی شود.
الگوی اروپایی، که براساس اجماع چندجانبه و تصمیمگیریِ جمعی ایجاد شده، باید بهطور گستردهتر و قانعکنندهتری منتشر شود و باید شامل دیدگاههای انتقادی در مورد اینگونه چهارچوبهای تعاملی باشد. رهبریِ اروپا در سیاستهای محیطزیستی، حریم خصوصی و حقوق بشر جایگزینی برای سیاستهای مخربی که توسط منافع گروهی کوچک از افراد قدرتمند هدایت میشود ارائه میدهد. در اتحادیهی اروپا، هلند باید از تبلیغ این روایت دفاع کند و موقعیت دیپلماتیک خود را در اتحادیهی اروپا تقویت نماید.
در عصر پیچیدهی ما که همهچیز به هم ارتباط دارد، این داستاننویس است که روایت غالب را دیکته میکند. و کسانی که این روایت را کنترل میکنند، آینده را هم تحت کنترل خود خواهند داشت. باری، اروپا باید مشعلی را که آمریکا به زمین انداخته است به دست بگیرد.
* نویسندگان: «رمکو بروکر» استاد مطالعات کره در دانشگاه لیدن؛ «کاسپر ویتس» چینشناس و ژاپنشناس در دانشگاه لیدن و «دامون گلریز» پژوهشگر و مدرس در دانشگاه لاهه. (این یادداشت در روزنامه «فولکس کرانت» هلند منتشر شد.)
راز ماندگاری دیکتاتوریهای برآمده از انقلابها، موضوع کتابی از لویتسکی و وِی است. این دو استاد علوم سیاسی با بررسی بیش از ۳۵۰ رژیم اقتدارگرا طی ۱۲۰ سال گذشته، میکوشند تا تأثیر برخوردهای بنیادین با ساختارهای پیشین و دخالتهای خارجی را بر افزایش ماندگاری دیکتاتوریهای انقلابی نشان دهند. در ادامه، با این کتاب و نتایج آن بیشتر آشنا میشویم.
شاید پیشتر با کتاب خواندنی “چگونه دموکراسیها میمیرند؟” اثر ارزشمند استیون لویتسکی(Steven Levitsky) و دانیل زیبلات(Daniel Ziblatt) آشنایی داشته باشید که به بررسی آسیبپذیری و حتی خطر نابودی دموکراسیهای غربی، از جمله آمریکا، میپردازد.(۱) استیون لویتسکی به همراه دوست و همکار خود لوکان وِی(Lucan Way)، پژوهش دیگری با عنوان «Revolution and Dictatorship: The Violent Origins of Durable Authoritarianism» انجام دادهاند.
این کتاب با عنوان “انقلاب و دیکتاتوری، خاستگاههای خشونتآمیز اقتدارگرایی پایدار” به فارسی ترجمه شده است.
اگر کتاب نخست به آینده و خطر نابودی دموکراسیهای غربی میپردازد، کتاب دوم، گذشته دیکتاتوریهای برآمده از دل انقلابها را بررسی کرده و در راز و رمز پایداری آنها کنکاش میکند. این کتاب به علل وقوع انقلابها نمیپردازد و تمرکز خود را بر شیوه حکومتداری پس از انقلاب و تأثیر آن بر ماندگاری و پایداری آنها معطوف میکند.
نویسندگان، پیش از هر چیز، باور رایج مبنی بر اینکه انقلابها ذاتاً راه را برای گذارهای دموکراتیک هموار میکنند، به چالش میکشند. البته باید یادآور شد که موضوع اصلی بررسی کتاب، انقلاب و گزینش این یا آن مسیر برای رسیدن به دموکراسی نیست؛ بلکه موضوع کتاب، چرایی و چگونگی دوام و پایداری نظامهای برآمده از انقلاب و همچنین مقایسه آنها با دیکتاتوریهای غیرانقلابی است.
انقلاب چیست؟ چه رژیمی انقلابی است؟
استیون لویتسکی و لوکان وِی، انقلاب را دگرگونی اجتماعی بنیادینی تعریف میکنند که از طریق روشهای رادیکال، ساختارهای سیاسی و اجتماعی را تغییر میدهد. از نظر این دو، انقلابها دارای ویژگیهای زیر هستند:
● سرنگونی خشونتآمیز نظام پیشین:
انقلابها معمولاً با بسیج گسترده مردمی، ساختارهای پیشین دولت را از بین میبرند؛ همانطور که در روسیه (۱۹۱۷)، چین (۱۹۴۹)، کوبا (۱۹۵۹) و ایران (۱۹۷۹) مشاهده شد.
● دگرگونی دولت و جامعه:
دولتهای انقلابی، نهادهای دولتی را از نو میسازند و اصلاحات اجتماعی رادیکالی اعمال میکنند که اغلب ساختارهای سنتی قدرت، مانند زمینداران یا مقامات مذهبی را از بین میبرند.
● بسیج مردمی و رهبری از پایین:
جنبشهای انقلابی معمولاً توسط مبارزان چریکی، احزاب سیاسی یا جنبشهای اجتماعی مبارز که توان بسیج بخشهای وسیعی از جامعه را دارند، هدایت میشوند.
● دگرگونیهای رادیکال:
این رژیمها سیاستهایی را دنبال میکنند که نظم سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را بهطور بنیادین بازتعریف کرده و در حد توان و امکانات به تغییر آن میپردازند. آنها همچنین بازیگران قدرتمند داخلی و بینالمللی را به چالش میکشند.
حکومتهای انقلابی، نه تنها برآمده از این دگرگونیهای بنیادین هستند، بلکه ادامه دهنده و تحکیم کننده آنها نیز محسوب میشوند و معمولاً چند ویژگی زیر را دارا هستند:
براندازی ساختارهای قدرت پیشین در عرصههای گوناگون، بسیج تودهای، ایدئولوژی مشخص و درگیری و سرکوب خشونتآمیز مخالفان! این حکومتها اغلب توسط شخصیتهای کاریزماتیک رهبری میشوند که از قدرت بسیج تودهای بالایی برخوردارند و برای تحکیم قدرت، حاضر به استفاده از زور هستند.
این حکومتها به دلیل تمرکز قدرت، انسجام ایدئولوژیک نخبگان حاکم و مقاومت در برابر حملات داخلی و خارجی، اغلب به رژیمهای اقتدارگرای پایدار تبدیل میشوند. درگیریهای شدید انقلاب با ضد انقلاب، جنگهای داخلی، حمله خارجی و کودتا همگی میتوانند دستگاههای امنیتی و نیروهای مسلح وفادار به این حکومتها را تقویت و تحکیم کنند.
پایداری و ماندگاری درازمدت رژیمهای انقلابی
نویسندگان بر این باورند که رژیمهای انقلابی، اگرچه در ابتدا ضعیف و آسیبپذیر هستند، اما میتوانند از طریق فرآیند دولتسازی انقلابی، قدرت خود را مستحکم و هر نوع مخالفت جدی را سرکوب کنند. این فرآیند، که اغلب با تهدیدات خارجی یا مخالفت داخلی ضد انقلاب همراه است، معمولاً به ایجاد دستگاههای دولتی قوی، متمرکز و سرکوبگر منجر میشود.
نویسندگان استدلال میکنند که ترکیب سهگانه زیر، رژیمهای انقلابی را قادر میسازد تا حتی در مواجهه با مشکلات اقتصادی، ناآرامیهای اجتماعی و محکومیتهای بینالمللی، نه تنها دوام بیاورند، بلکه عمر طولانی نیز داشته باشند.
سه رکن این مجموعه عبارتند از:
● وجود یک گروه نخبه حاکم منسجم و عموماً با یک ایدئولوژی یکسان
● تشکیل یک دستگاه دولتی قدرتمند
● ایجاد یک فرهنگ ترس و سرکوب در جامعه
نویسندگان بر اساس مشاهدات و بررسیهای تاریخ صد ساله اخیر، به این نتیجه میرسند که حکومتهای اقتدارگرای برآمده از انقلاب که توان ایجاد سه رکن بالا را داشتهاند، عموماً پایداری و ماندگاری بیشتری نیز داشتهاند. در مقابل، حکومتهای اقتدارگرایی که برخورد نرمتر و مسالمتجویانهتری با دستگاه دولتی و ارزشهای پیشین داشتند، از تغییرات بنیادین پرهیز کردند و مداراجوتر بودند، عمر کوتاهتری نیز داشتهاند. شاید این نتیجهگیری قدری متناقض به نظر برسد، اما بررسی آماری دقیق، پایه این استدلال است و نه تحلیل صرف.
جدول زیر، نمایی کامل برای مقایسه طول عمر حکومتهای اقتدارگرای انقلابی و غیرانقلابی ارائه میدهد:
نوع رژیم | متوسط طول عمر (Average) | میانه طول عمر (Median) |
---|---|---|
رژیمهای انقلابی | ۴۰ سال | ۳۵ سال |
رژیمهای غیرانقلابی | ۱۴ | ۱۲ |
شیوه بررسی و پایه اطلاعاتی
اساس بررسی لویتسکی و وِی، مطالعه ۳۵۵ حکومت اقتدارگرا بین سالهای ۱۹۰۰ تا ۲۰۲۰ است. نویسندگان، این رژیمها را به دو دسته تقسیم میکنند: آنهایی که زاده و برآمده از انقلابها هستند، البته به شمول جنگهای ملی و رهاییبخش، و گروه دیگر، دیکتاتوریهایی که بهواسطه کودتا، دستکاری در انتخابات و از این دست، به قدرت رسیدهاند.
در ۳ بخش پایانی کتاب (Appendix)، اطلاعات گستردهای در مورد این ۳۵۵ حکومت ارائه میشود؛ اما در بخشهای ۲ تا ۸ این کتاب، نگاهی چندسویه و عمیقتر به مهمترین انقلابهای این دوران تاریخی انداخته میشود؛ از چین، شوروی و ویتنام گرفته تا مکزیک، کوبا و ایران، و همچنین چندین کشور آفریقایی و آمریکای جنوبی.
—————————
۱- استیون لویتسکی و دانیال زیبلات هر دو از استادان علوم سیاسی دانشگاه هاروارد هستند. لوکان وِی، استاد علوم سیاسی دانشگاه تورنتو است.
حسین جزنی. پدر بیژن جزنی، افسر ژاندارمری بود. هنگامی که مناطق شمال ایران در جنگ جهانی دوم توسط ارتش سرخ اشغال شد، سازمانهای اطلاعاتی مختلف شوروی به طور گسترده و با خیالی راحت از شیوههای خاص خود برای دسترسی به هر کس که نیاز داشتند، استفاده میکردند.
بنا به روایت حسن نظری و دیگر افسران حزب توده ایران، حسین جزنی توسط کامبخش به ماموران شوروی وصل شد. در آن زمان، ارتباط با ماموران شوروی که نماد صلح، سوسیالیسم و ترقی بودند، نه تنها برای اعضای حزب توده قباحت نداشت، بلکه آنان هرگونه همکاری با شوروی را افتخاری بزرگ برای خود میدانستند. چپهای آلمان و فرانسه نیز در آن دوران چنین نظری داشتند و این نوع همکاریها را منافاتی با میهنپرستی خود نمیدانستند.
پس از شکست فرقه دموکرات آذربایجان، حسین جزنی و آن بخش از افسران حزب توده ایران که در این ماجرا شرکت داشتند، به جمهوری آذربایجان شوروی پناهنده شدند. تا جایی که من اطلاع دارم، پدر بیژن جزنی عضو سازمان افسران حزب توده ایران نبوده است. البته این به معنای آن نبود که حسین جزنی یا برخی از افسران ارتش ایران تمایلی به عضویت در این سازمان نداشتند. باید گفت که تعدادی از افسران ارتش ایران بنا به صلاحدید ماموران شوروی به طور حسابشده از عضویت در سازمان افسران حزب توده ایران منع می شدند.
در گفتگوهایی که با دکتر عنایترضا، یکی از افسران حزب توده، داشتم، او همین نظر را داشت. او میگفت: «پس از اشغال مناطق شمال ایران، واحدهای اطلاعاتی ارتش سرخ به تدریج شبکه اطلاعاتی خود را در درون ارتش ایران ایجاد کردند. دوستی داشتم که در آن زمان سرگرد ارتش بود. - متاسفانه اسم این فرد را فراموش کردم - بعدها پی بردم که او سرلشکر مقربی را وارد این شبکه کرده بود. البته خود دکتر مقربی نیز در دادگاه به این موضوع اشاره کرده بود».
عنایترضا ادامه میداد: «در شوروی که بودم، همواره به یاد او بودم و از این و آن میپرسیدم تا اینکه دانستم برادرش در لهستان یا چکسلواکی است. سرانجام با او تماس گرفتم، اما برادرش گفت: برادرم گم و گور شده است و من هیچ ردی از او پیدا نکردم.»
دکتر عنایترضا که شناخت تجربی از شیوههای دستگاههای اطلاعاتی شوروی داشت، میگفت: «به احتمال زیاد خود روسها او را از بین بردهاند.»
با این حال، برای من روشن نیست که چرا پدر جزنی سر از تاشکند درآورد. علاوه بر او، چند افسر تودهای دیگر از جمله رستمی، خلعتبری، یوسف حمزهلو و محسنیِ نگونبخت نیز آنجا بودند. محسنی در همان سالها پس از مواجهه با واقعیت تلخ جامعه شوروی و رفتار خشن کا.گ.ب، علیرغم داشتن همسر و فرزند خردسال، از طبقه چهارم خود را به پایین پرت کرد و خودکشی نمود.
علاوه بر این افراد، تعدادی از اعضای فرقه دموکرات از جمله میرزا آقا، دکتر بیوک آقا، چند خانواده از ارامنه ایرانی، و شمار اندکی از کمونیستهای قدیمی نیز در آنجا زندگی میکردند.
بنا به روایت این ایرانیان ساکن تاشکند، در سالهای اولیه، رابطه حسین جزنی با رفقای شوروی خوب بود و ارتباط و بده بستان همچنان برقرار بود. در آن زمان، نیازی به دسترسی به اسناد کا.گ.ب نبود تا بفهمی ایرانیان مهاجر چه روابطی با مأموران شوروی دارند. همهچیز در اختیار دولت بود و همهچیز عیان. از سر و وضع دوستان خود میشد دریافت که مسئولان شوروی پشتیبان آنها هستند.
قصد من در این نوشته کوتاه، تشریح همهجانبه وضعیت مهاجرین ایرانی در آن دوره نیست، اما نکته اصلی این است که اکثر مهاجران سیاسی در شوروی، هر یک به نوبه خود، کمکم به ماهیت ظالمانه این حکومت پی بردند. پدر جزنی نیز همین مسیر را طی کرد. او نیز به تدریج به این نتیجه رسید که چپگرایان ایرانی در مسیر درستی قرار ندارند.
در نهایت بازگشت به ایران دغدغه اصلی ذهنی حسین جزنی شد. این تصمیم، پرخطر، دردسرساز و همراه با مشکلات فراوان بود. دکتر بیوک آقا میگفت: «رابطه من با جزنی نزدیک بود. همین که او تصمیم به بازگشت گرفت، با انواع فشارها روبه رو شد. او را از سفرهای داخل شوروی منع کردند و همسرش، که زنی تاتار بود، به تحریک کا.گ.ب، او را آزار میداد».
شاید تعداد کسانی که از میان مهاجران سیاسی شوروی با تقاضای رسمی توانستند به ایران بازگردند، به انگشتان یک دست هم نرسد. من فقط چهار نفر را میشناسم: اولی خانم پیشهوری بود، دومی عنایت رضا که با وساطت پروفسور فضلالله رضا بازگشت، سومی حسین جزنی بود که گمان میکنم واسطههای مؤثری در حکومت داشت، و چهارمی نیز یک عضو فرقه دموکرات از تبریز بود. او از اردوگاه کشیدهها بوده. او بعدها به اتهام قتل یک شهروند شوروی زندانی شد، اما با وساطت فرح پهلوی آزاد و به ایران بازگردانده شد.
دکتر بیوک میگفت: در آخرین سالی که حسین جزنی عازم ایران بود، به طور کامل از شوروی دلزده شده بود و آشکارا از آن انتقاد میکرد. او با دوربینی که داشت از زاغهنشینها و خانههای خشتی و درب و داغان شهر تاشکند عکس میگرفت و به من میگفت: «میخواهم این عکسها را به تودهایها و کسانی که شوروی را بهشت میدانند نشان بدهم.»
چرخ بازی گاهی عبرتانگیز است. پدر با دلی چرکین و ذهنی خسته و ورشکسته از شوروی به ایران بازمیگردد، در حالی که پسر، خشمگین از کودتای ۲۸ مرداد، ناراضی از رهبری حزب توده، و بیزار از استبداد محمدرضا شاه است.
در چنین زمانهای بود که پدر به ایران بازگشت؛ حالا پدر، آبی آرام است، اما پسر، آتشی خاموشنشدنی. این دو چگونه میتوانند کنار هم بنشینند؟ پدر از دید خود، برای بازگشت به وطن دلایل کافی داشت، اما پسر، بازگشت پدر از شوروی را نشانهی ندامت در برابر شاه مستبد میدانست.
وقتی پای پدر به ایران میرسد، به دیدار پسر میرود، اما بیژن حاضر نمیشود با او ملاقات کند.
تا آنکه سرانجام خبر کشتهشدن بیژن در تپههای اوین به گوش پدر میرسد.
یوسف حمزهلو میگفت: پس از انقلاب، روزی بهطور تصادفی حسین جزنی را در خیابان دیدم. هر دو، زمانی در شهر تاشکند ساکن بودیم. با بیمیلی حاضر شدم با او صحبت کنم. یک دلیلش این بود که برخی از رفتارهای او را دوست نداشتم، و دلیل دیگرش این بود که من نیز از شوروی دل خوشی نداشتم، اما هرگز حاضر نبودم برای بازگشت به ایران، در برابر شاه و ساواک زانو بزنم.
اما وقتی حسین جزنی ماجرای خود و پسرش را برایم تعریف کرد، بسیار متأثر شدم، و هرچه بیشتر شرح میداد، بیشتر منقلب میشدم.
آخر سر، حسین اشک ریخت، دست در جیب کرد و عکسی از بیژن را به من نشان داد. جوانی رعنا و پرشور. نمیدانم در سر پدر بیژن چه میگذشت، اما او پیش از بازگشت از شوروی، در تاشکند به دکتر بیوک آقا گفته بود: «وقتی به ایران برگردم، به دوستان توضیح خواهم داد که شوروی چگونه کشوری است.»
حالا که حسین به ایران برگشته، اما پسرش که یکی از لیدرهای شناخته شده چپ است حاضر نیست با پدر رو برو شود.
شاید پدر جزنی میخواست از تجربه زیستهاش در شوروی به بیژن بگوید. اما بیش از دو دهه تحولات سیاسی، شکافی ژرف میان این دو نسل پدید آورده بود. فضای سیاسی ایران دیگر عوض شده بود. جدا از درستی یا نادرستی روشهای مبارزاتی، نسل جوان آن روز نمیخواست تن به ذلت و استبداد بدهد.
آنچه مرا به تأمل وامیدارد، حال و هوای پدر در آن روزهای آشفته است. بد نیست در اینجا، به خاطرهای از مهرعلی میانجی نیز اشاره کنم؛ خاطرهای مشابه با ماجرای حسین جزنی.
میانجی همپروندهی دکتر صفوی در شوروی بود و هشت سال به اتهام جاسوسی در اردوگاههای ماگادان و سیبری زندانی بود.
در تهران به دیدارش رفتم. میگفت: «وقتی با سروان بیگدلی – همکلاسی محمدرضا شاه در مدرسه نظام – در زندان نووسیبیرسک بودیم، با هم عهد کردیم اگر زنده ماندیم و شانس بازگشت به ایران را داشتیم، به مردم و دوستان خود بگوییم که در شوروی بر ما چه گذشت.
پس از مرگ استالین و آزادی ما از اردوگاهها، بیگدلی به سبب همسر وفادار و فرزندش نتوانست به ایران بازگردد. آنها در باکو گروگان بودند. او ناچار در باکو ماند.
من به ایران برگشتم، اما نزدیک دو سال در زندان، تحتنظر رکن دو ارتش بودم.
پس از آزادی – که مصادف با کودتای ۲۸ مرداد بود – به سراغ دوستانم رفتم. دیدم برخی از تودهایها در زنداناند، برخی به فعالیت مخفیانه مشغولاند، و برخی دیگر سرخورده و منفعل شدهاند.
هرچه کردم تا به آنان بفهمانم شوروی چگونه کشوری است، نه تنها هیچکس قانع نشد، بلکه مرا مشکوک دانستند و از من فاصله گرفتند. این، بزرگ ترین عذاب آن سالهای من بود. در یکی از همان روزها، از سر یأس و ناامیدی، زار زارگریستم.
انگیزهام از نگارش این یادداشت، موضعگیری سیاسی نیست. تنها خواستم اشارهای داشته باشم به پیچ و خمهای زندگی سیاسی در آن روزگار ایران. میخواستم تأکید کنم که سیاست، همهی زندگی نیست؛ سیاست، تنها بخشی از زندگی است.
■ با بامدادی نیک برای گرامی اتابکی، سپاس از نوشته اندوهناک، پندامیز، ژرف و اندیشه گرانه.
روسیه، چه تزاری، کمونیست و یا پوتینی-یلسینی همسایه بزرگ و همیشگی میهن ما بوده و خواهد بود، خردمندانه و بسود ما هواهد بود که با این کشور رابطهای برابر و برادرانه ای داشته باشیم ، نه نوکر مآب و ستون پنجمی مانند خلافت امام خامنه ای و دستیاران ارتجاع سرخش مانند حزب طراز نوین و ارگان فارسی زبان سازمان جاسوسی پوتین (پیک نت)، و نه روسیه ستیزی کور و توهم الود دایی جان ناپلئونی!
ما باید باز هم از ترک ها دست کم در سیاست خارجی آنان یاد بگیریم که چگونه همه جا و از همه کس و همه رخدادهای جهانی سود می برند، از جنگ روسیه و اکرایین تا ارمنستان و آذربایجان و در آسیای میانه و یا شمال آفریقا تا اسرائیل و فلسطین.
من باور دارم که وارونه رهبری حزب طراز نوین و سازمان فدائیان، بخوان فرخ نگهدار، گروه بزرگی از همبندان و هواداران این دو جریان از بهترین فرزندان پاک، فرزانه، میهندوست و راست اندیش این سرزمین بوده و هستند، اما شور بختانه در تاریخ همیشه اینگونه بوده است که گروهی که در دروغ ،نوکری، خودفروشی و تباهی مرزی نمی شناسد پیروز میدان می شود زیرا که به هیچ حقوق انسانی و سود جمعی پایبند نیستند!واز همین رو است که خط وابستگی کیانوری و فضاللاه نوری بر خط و راه ستار خان و ایرج اسکندری پیروز می شود. و همیشه این ما بوده و هستیم که راه و میدان را برای سلطه و بهره کشی بیگانه گان هموار کردهایم.
نه امریکا و نه روسیه و نه اسرائیل دشمنان ما نیستند، دشمن در میان ما و از خود ما است. با اروزوی سربلندی برای مردم و میهن با درود بر روان پدر و پسر “جزنی”
کاوه
■ اتابک جان، بسیار تراژیک و جانکاه است. اما سرشار از نکات ریز از تراژدی آرمانخواهان در این سرزمینِ بیداد. تکاندهنده است از آنچه به زیبایی و ظرافت درباره سرگذشت این آدمها به تصویر کشیدی. کاش ما را از این خاطرات زنده محروم نسازی و بیشتر خاطرهنگار این تراژدیها باشی.
سپاس، امیر
■ اتابک عزیز، روایتهایی تکاندهنده و دردناک اما کمککننده برای دیدن مسائل سیاسی و پیچیدگیهای زندگی انسان ایرانی از زوایای مختلف. من همواره از خود میپرسم اگر اتابک کتاب خانه دایییوسف را ۳۰ سال پیش ننوشته بود و یا خاطراتی مانند این قصه پرغصه پدر بیژن جزنی را منتشر نکرده بود، چه کسی قرار بود در آن زمان ما را از بخشی از تاریخ چپ ایران باخبر کند؟ یا در این زمان گهگاه ما را از چنین روایتهایی که شاید برخی مثل تو میدانند ولی برای خودشان نگهداشتهاند، مطلع کند؟ با تشکر از اینکه هزینه روشنگری و پایبندی به حقیقت را پرداختی.
حمید فرخنده
مواضع علی خامنهای، نسبت به پادشاهی پادشاهی سعودی در طول دو دهه گذشته دستخوش چرخش قابلتوجهی شده است. این تحولات نهتنها بازتابدهنده تغییرات در شرایط ژئوپلیتیکی و داخلی رژیم ولایی است، بلکه از منظر نظریه گفتمان ارنستو لاکلاو و شانتال موفه (1985 Ernesto Laclau & Chantal Mouffe) نشاندهنده بحران معنا و بازسازی نظم هژمونیک در گفتمان رسمی این رژیم است است.
۱. دشمنسازی گفتمانی: پادشاهی سعودی بهمثابه «دیگری» مطلق
در گفتمان رسمی رژیم ولایی، بهویژه در دورههایی از دهه ۲۰۱۰، پادشاهی سعودی بهعنوان «دشمن مطلق» بازنمایی شده است. خامنهای در سخنرانیهای خود از واژگان تحقیرآمیزی مانند «مستبد»، «فاسد»، «وابسته به غرب»، و «قبیلهای» برای توصیف نظام پادشاهی سعودی استفاده کرده است.
این بازنمایی ریشه در دو بعد گفتمانی و استراتژیکی دارد:
الف) بعد گفتمان ولایی
رژیم ولایی خود را بهعنوان پرچمدار« اسلام ناب»، «انقلاب اسلامی» و مدافع «مستضعفین» جهان معرفی میکند. بنا به این گفتمان، پادشاهیهای محافظهکار منطقه، بهویژه پادشاهی سعودی ، به دلیل آنچه “وابستگی به قدرتهای غربی” و “سرکوب جنبشهای انقلابی” خوانده میشود، بهعنوان «مرتج» و «دشمن» معرفی میشوند. از منظر لاکلاو و موفه، این دشمنسازی بخشی از زنجیره ای است که هویت گفتمانی جمهوری اسلامی را حول تقابل با «استکبار جهانی» و «ارتجاع منطقهای» تثبیت میکند. در این چارچوب، پادشاهی سعودی بهعنوان نشانهای شناور (Floating signifier) در خدمت بازتولید هویت انقلابی رژیم ولایی عمل میکند.
ب) بعد استراتژیک
رقابت ژئوپلیتیکی رژیم ولایی و پادشاهی سعودی در منطقه، بهویژه در بحرانهایی مانند جنگ یمن، سوریه، و لبنان، به تشدید این دشمنسازی منجر شد. در دوره ۲۰۱۶-۲۰۱۸، که مقارن با اوجگیری تنشها در منطقه بود، خامنهای بهطور مکرر پادشاهی سعودی را به «خیانت به امت اسلامی» و «همدستی با اسرائیل و آمریکا» متهم کرد. این موضعگیریها نهتنها برای تحکیم محور مقاومت (شامل رژیم ولایی، سوریه، حزبالله، حماس و حوثیها) بود، بلکه بهمنظور بسیج افکار عمومی داخلی و مشروعیتبخشی به سیاستهای منطقهای رژیم ولایی نیز طراحی شده بود.
۲. چرخش بهسوی مصلحتگرایی: بازتعریف پادشاهی سعودی بهعنوان «شریک بالقوه»
با تغییر شرایط ژئوپلیتیکی و داخلی، گفتمان خامنهای نسبت به پادشاهی سعودی از اواخر دهه ۲۰۱۰ و بهویژه در سالهای اخیر به سمت مصلحتگرایی منطقهای چرخش کرد. پیشنهاد همکاری در سال ۱۴۰۴ (2025) نمونهای از این تغییر پارادایم است. این چرخش را میتوان در سه سطح تحلیل کرد:
الف) تحولات ژئوپلیتیکی
سقوط بشار اسد در سوریه و تضعیف محور مقاومت، بهعنوان ستون فقرات سیاست خارجی رژیم ولایی، ضربهای جدی به نفوذ منطقهای جمهوری اسلامی وارد کرد. این امر، همراه با کاهش نفوذ رژیم ولایی در عراق و لبنان، رژیم ولایی را به بازنگری در استراتژیهای خود واداشت. از سوی دیگر، عادیسازی روابط برخی کشورهای عربی با اسرائیل (توافقنامه ابراهیم) و تقویت جایگاه پادشاهی سعودی بهعنوان یک بازیگر کلیدی منطقهای، رژیم ولایی را به سمت کاهش تنش با ریاض سوق داد.
ب) تنگناهای اقتصادی
تحریمهای شدید بینالمللی و بحران اقتصادی داخلی، رژیم ولایی را در موقعیت شکنندهای قرار داده است. کاهش درآمدهای نفتی، تورم فزاینده، و نارضایتی عمومی، حاکمیت را به سمت اتخاذ سیاستهای عملگرایانهتر هدایت کرد. بهبود روابط با پادشاهی سعودی ، بهعنوان یکی از اعضای کلیدی اوپک و بازیگر مهم در بازار جهانی انرژی، میتواند به کاهش فشارهای اقتصادی بر رژیم ولایی کمک کند.
ج) تنشهای داخلی
تنشهای داخلی در حاکمیت رژیم ولایی، از جمله اختلافات میان جناحهای سیاسی و فشارهای اجتماعی از سوی مردم، ضرورت بازسازی وجهه بینالمللی رژیم ولایی را برجسته کرد. نزدیکی به پادشاهی سعودی میتواند به کاهش انزوای رژیم ولایی در منطقه و جهان منجر شود و به رژیم کمک کند تا مشروعیت خود را در داخل و خارج تقویت کند.
۳. تحلیل گفتمانی: بحران معنا و بازسازی هژمونی
از منظر نظریه گفتمان لاکلاو و موفه، مفهوم «پادشاهی سعودی » در گفتمان خامنهای یک نشانه شناور است که معنای آن در طول زمان تغییر کرده است. در ابتدا، این نشانه در زنجیره تقابلی با مفاهیمی مانند «استکبار»، «ارتجاع»، و «صهیونیسم» قرار داشت و بهعنوان دشمن مطلق تعریف میشد. اما با ناپایداری عناصر گفتمانی (مانند فروپاشی محور مقاومت و فشارهای اقتصادی)، این نشانه به سمت معنای جدیدی، یعنی «شریک بالقوه»، حرکت کرد.
این تغییر نشاندهنده یک بحران معنا در گفتمان رسمی جمهوری اسلامی است. بحران معنا زمانی رخ میدهد که زنجیرههای همارزی و تقابلی که هویت گفتمانی را تثبیت میکنند، به دلیل فشارهای داخلی و خارجی دچار گسست میشوند. در این مورد، ناتوانی گفتمان انقلابی در پاسخگویی به چالشهای ژئوپلیتیکی و اقتصادی، رژیم را به بازسازی نظم هژمونیک خود واداشت. این بازسازی از طریق بازتعریف روابط با بازیگرانی مانند پادشاهی سعودی و تأکید بر مفاهیمی مانند «همکاری منطقهای» و «وحدت اسلامی» صورت گرفته است.
۴. پیامدها و تناقضات
چرخش گفتمانی خامنهای به سمت مصلحتگرایی، اگرچه از منظر استراتژیک قابلفهم است، اما تناقضات متعددی را به همراه دارد:
الف) تناقض ایدئولوژیک
گفتمان انقلابی جمهوری اسلامی، که بر تقابل با «ارتجاع» و «استکبار» بنا شده، با نزدیکی به پادشاهی سعودی، که همچنان بهعنوان یک رژیم محافظهکار و متحد غرب شناخته میشود، دچار پارادوکس میشود. این تناقض میتواند به کاهش اعتبار گفتمان انقلابی در میان پایگاه اجتماعی رژیم، بهویژه در میان گروههای تندرو داخلی، منجر شود.
ب) تناقض استراتژیک
اگرچه بهبود روابط با پادشاهی سعودی میتواند به کاهش تنشهای منطقهای کمک کند، اما این امر به تضعیف جایگاه رژیم ولایی در میان متحدان باقیماندهاش در “محور مقاومت” می انجامد. برای مثال، گروههایی مانند حوثیها ممکن است نزدیکی رژیم ولایی به پادشاهی سعودی را بهعنوان خیانت به آرمانهای انقلابیشان تفسیر کنند.
ج) چالشهای داخلی
چرخش به سمت مصلحتگرایی بعید نیست با مقاومت جناحهای تندرو در داخل حاکمیت مواجه شود که همچنان به گفتمان دشمنسازی پایبند هستند. این امر میتواند به تشدید شکافهای داخلی و تضعیف انسجام داخلی رژیم منجر شود.
۵. نتیجهگیری
تحول در مواضع علی خامنهای نسبت به پادشاهی سعودی از دشمنسازی ایدئولوژیک به مصلحتگرایی منطقهای، بازتابدهنده یک بحران معنا در گفتمان رسمی جمهوری اسلامی است. این بحران، که ریشه در فشارهای ژئوپلیتیکی، اقتصادی، و داخلی دارد، رژیم را به بازسازی نظم هژمونیک خود واداشته است. بااینحال، این چرخش گفتمانی با تناقضات ایدئولوژیک و استراتژیک همراه است که میتواند پیامدهای بلندمدتی بر سیاست داخلی و خارجی رژیم ولایی داشته باشد. از منظر نظریه گفتمان، این تحول نشاندهنده پویایی نشانههای شناور و تلاش برای تثبیت معنای جدید در مواجهه با ناپایداریهای گفتمانی است.
هیچوقت به اندازه زمانی که نظامهای بسته سیاسی در مقابل اعتراضات مردم عقبنشینی میکنند یا با قدرتهای خارجی بر سر میز مذاکره مینشینند، تفاوت میان طرفداران تحولات سیاسی گامبهگام با انقلابیون یا براندازان برجسته نمیشود.
انقلابیها میخواهند از فرصت پدیدآمده برای یکسره کردن کار استفاده کنند و در آنسو طرفداران اصلاح یا تحولات تدریجی از آن استقبال میکنند. انقلابیها میگویند این عقبنشینی اجباری یا آن مذاکره غیرمنتظره نشانه ضعف نظام سیاسی حاکم است، پس الان بهترین فرصت برای حمله، کوبیدن چماق فرصتسوزیهای قبلی بر سر حکومت، بسیج مردم و محکم کردن صفوف خود و سرنگونی حاکمان است. چنین است که آنها برعکس تحولخواهان گامبهگام، راه عقبنشینی در سیاست داخلی یا خارجی را برای حکومتها دشوار میکنند.
در همه این موضعگیریهای سیاسی اما یک نکته مهم، حمایت یا استقبال جامعه از هریک از این گفتمانهاست.
در پایان دور دوم گفتوگوهای ایران و آمریکا که دیروز در سفارت عمان در رم برگزار شد، نه تنها طرفین مذاکره، بلکه بدر بن حمد البوسعیدی، وزیر خارجه عمان که میانجی این مذاکرات بود، از پیشرفت سریع مذاکرات سخن گفت. چهارشنبه آینده یعنی پیش از شروع دور سوم گفتوگوها، قرار بر شروع مذاکرات فنی و کارشناسی شده است. با این حال، تندروهای دو طرف همچنان مواضع خود را حفظ کردهاند. در آمریکا، در حالی که افرادی مانند ترامپ، جیدی ونس و ویتکاف بر ادامه مذاکره تأکید دارند، تندروها مانند والتز، هکست و روبیو و البته نتانیاهو مخالفند. در ایران نیز صدای تندروها کمرنگتر شده، اما در میان اپوزیسیون ایران، علیرغم استقبال برخی از این مذاکرات، دو نگرانی عمده به چشم میخورد. بخشی از جمهوریخواهان انقلابی یا تحولخواهان رادیکال نگرانند که این مذاکرات به تقویت و تثبیت جمهوری اسلامی منجر شود و سلطنتطلبانی که تحت رهبری شاهزاده رضا پهلوی گرد آمدهاند از مذاکره با ایران ناراضیاند و به جای آن خواهان «حمایت از مردم ایران» هستند.
شاهزاده رضا پهلوی در پیام منتشر شده خود به زبان انگلیسی خطاب به آمریکا و کشورهای بزرگ اروپایی میگوید:
این در حالی است که شواهد مختلف نشان میدهد که مردم ایران به طور گسترده خواهان حل اختلافات ایران و آمریکا از طریق مذاکره هستند. ادعای مطرح شده از سوی شاهزاده مبنی بر این که «مردم ایران بپا خاستهاند. در هفتههای اخیر، اعتراضات بار دیگر در سراسر ایران شعلهور شده است.» چیزی بیش از اغراق و تبلیغات برای به شکست کشاندن مذاکرات نیست. پس با توجه به این شرایط، تعبیری که شاهزاده از «ایستادن در کنار ملت ایران» دارد چیزی جز دعوت او از آمریکا و اروپا برای حمایت و کمک به او و هوادارانش نیست.
سفر اخیر عراقچی در فاصله دور اول و دوم مذاکرات و دیدار او با پوتین، همچنین سفر هیئت بلندپایه عربستان سعودی به ریاست وزیر دفاع این کشور در هفته گذشته به ایران، سخنان آقای خامنهای بعد از دور اول و تمایل این کشورها به توافق، همه نشان از تمایل ایران به پیشبرد مذاکرات و رسیدن به یک توافق در هماهنگی با متحدان و همسایگان بزرگ ایران است.
علیرغم این نشانههای مثبت، برای داوری درباره موفقیت مذاکرات باید منتظر بود.
حتی اگر مذاکرات به توافق منجر شود، اقتصاد ایران و توسعه در کشور، حتی به مفهوم اقتصادی آن، با موانع بزرگی روبروست. موفقیت مذاکرات و رفع تحریمها اما طلیعه شروع ترمیدور در روابط خارجی ایران است، اما آیا میتواند به آب شدن یخهای روابط ایران با آمریکا و دیگر کشورهای غربی بینجامد و سرانجام ایران یک کشور عادی در روابط بینالمللی و منطقهای شود؟
پاسخ به این سؤال به چگونگی صفبندی نیروهای سیاسی، جامعه مدنی و توازن قوا میان آنها و وقوع ترمیدور داخلی دارد. ترمیدوری که دهههاست در ایران برای داشتن یک دولت کارآمد و رفع تبعیض یا بازگشت به حالت عادی به تعویق افتاده است.
* ترمیدور به دوره فروکش کردن خشونت و شدت حرکتهای انقلابی و آغاز دوره آرامش و برگشت از ایدههای انقلابی اشاره دارد.
■ جناب آقای فرخنده درود بر شما تحلیل دقیق و عمیقی از اوضاع ایران امروز ارائه دادید. به نظرم براندازان و سلطنتطلبان و اینترنشنال و... درک صحیحی از شرایط داخلی ایران ندارند! درست است که افکار عمومی از استبداد دینی، حاکمان ایران و سپاه پاسداران، بیزار و خشمگین هستند اما به نظر میرسد تحولات کنونی، توافق با آمریکا و دوری از جنگ را به براندازی و سرنگونی، ترجیح میدهند...
ارادتمند: محمدعلی فردین
■ در حیرتم که آقای فرخنده چه اندازه صورت مساله را میپیچانند تا نتایج دلخواه خود را استخراج کنند. به ناگاه تمامیت فضای سیاسی ایران را به دو جبهه منحصر میکنند، هواداران پیشرفتهای گام به گام ایران در فضای صلح و امنیت، و جنگطلبان و آشوبطلبان که خواهان سرنگونی جمهوری اسلامی به هر قیمتی هستند. جالب اینجاست که ترامپ و خامنهای قهرمانان گروه اول هستند؟
آقای فرخنده : ۱- هیچ ایرانی خواهان بمباران ایران و جنگ نیست (منهای قدرتمندان جمهوری اسلامی که باکی از صدمه خوردن ایرانیان ندارند)
۲- اکثریت قاطع کسانی که امروز تقویت جمهوری اسلامی بوسیله ترامپ و با راهبرد روسیه را مقابله با جنبش مردم میدانند از برجام دفاع کردند چون شیرازه و اهداف آنرا واقعی میپنداشتند.
۳- آیا با پرنسیب سیاسی امروز شما ما باید برای نرد عشق انداختن میان ترامپ و کیم جونگ اون هورا بکشیم؟ برای حمایت جانانه ترامپ از پوتین چطور ؟ و یا پوپولیستهای آمریکای جنوبی؟ و یا حمایت بیدریغ از AFD و مارین لوپن؟
۴- مذاکره با گروگانگیران مردم ایران در جهت جلوگیری از فجایع مردمی بجا و رواست، اما دل بستن به توافقات توطئهآلود سران مافیایی و آدرس غلط دادن به مردم هرگز روا نیست.
با احترام. پیروز
■ از این قلمها هیچگاه یک مقاله جانانه در دفاع از جنبش مردم جاری نشده است با هر پشتک وارو و نرمش قهرمانانه و مذبوحانهای که از آن بالا هدایت شده و میشود این جماعت ذوق زده شده و هورا میکشند. متر نکرده میبرند و شروع به شماتت کیلویی همه مخالفین رژیم که با نظرشان همسو نیستند میکنند. جالب اینجاست که بارها هم نتیجه این نوع مذاکرات رژیم از روی استیصال را دیدهاند. واضح است که در آن طرف هم مردم از فلاکت غیر قابل تحملی که سالهاست بر میهن شان سایه افکنده به هر ریسمانی چنگ میزنند. اما این را دلیلی بر صحت نظر خود دانستن و در این نظام قرون وسطایی انتظار “داشتن یک دولت کارآمد و رفع تبعیض یا بازگشت به حالت عادی” را تبلیغ کردن آیا چیزی به جز همدستی برای سرپا نگه داشتن این رژیم و بزک کردن آن میتواند باشد؟ این جماعت همیشه ضعف جامعه مدنی و پراکندگی اپوزیسیون را گوشزد میکنند ولی در جهت رفع آن نمیکوشند و اصولا همه چیز را به بالایی ها واگذار میکنند تا با هر تحرک و چاره جویی از طرف رژیم برای گریز از مخمصهای که خود ایجادش کرده، برایشان کف بزنند و خاک به چشم خلایق بپاشند.
در زیر مقاله جناب مجلسی (شادمانیم، زیرا “غیر مستقیم” تبدیل به “مستقیم” گردید”) چند روز پیش در همین سایت در این مورد نوشته و تکرارش را ضروری نمیدانم. کشوری که هیئت مذاکره کنندهاش از یک آخوندی که دستش خالیست، دستور میگیرد که از همین الان وسط دو صندلی نشسته تا بتواند مثل همیشه در وقت مناسب مانور بدهد چه شانسی دارد “برای آب شدن یخهای” روابط با دنیایی که با آن ۱۸۰ درجه زاویه دارد؟
با احترام سالاری
■ چقدر در این نوشته امیدواری کاذب و سرابگونه وجود دارد. شاید آقای فرخنده از ماهیت سرکوبگر، فاشیستی و ارتجاعی رژیم ملایان به ناگاه غافل شده است، که اینگونه و همواره آب به آسیاب دشمن می ریزند ؟ رژیم سرکوبگر و استبدادی اسلامی، به محض اینکه خیال خود را از مسائل هستهای با جامعه جهانی راحت کند به همان شیوهی گذشته ، اما این بار با شدت و حدت بیشتری به انجام اعدامها، سرکوب مخالفان و منتقدین، و غارت بیشتر منابع ملی خواهد پرداخت . و این ماهیت این رژیم تمامیت خواه و سراپا فاسد است. ” از کوزه همان برون تراود که در اوست”.
خط مشی شاهزاده رضا پهلوی مبنی بر اینکه کشورهای اروپا و آمریکا نباید با این رژیم جنایتکار معامله کنند و باید در کنار ملت ایران بایستند، بهترین و عا قلانه ترین تصمیمی است که امروز برای پیروزی بر این اهریمن و جرثومهی فساد میتوان گرفت. مگر نه آنکه در طول چهل و شش سال گذشته، جمهوری اسلامی با سوءاستفاده از بردباری و عدم دخالت دنیا نسبت به جنایات این رژیم و حتی کمکهای مالی و اقتصادی فراوانی که به آن رسانده توانسته است به این همه از جنایت و تباهی دست یابد؟
حال که صبر کشورهای دنیا و سازمانهای بین الملل و نهادهای ذیربط از فریب و خدعه و گروگانگیری و آدم کشی رژیم جمهوری اسلامی به تنگ آمده است و به ماهیت او پی برده و در صدد راه علاج آن است، آیا باید فریاد «دست نگه دار» برآورد و شفاعت او را کرد؟ کاری که دقیقا به اصطلاح «اصلاح طلبان» در این مدت کردند و با فریب ملت و به قیمت نابودی کشور ایران و مردم به ستوه آمده آن، و در واقع برای سهیم شدن در قدرت، اجازه دادند این هیولآی کریه به زندگی سراپا ننگینش تا به امروز ادامه دهد.
حال آیا انتظار دارید این رژیم فریبکار و سراپا فاسد و این هیولای به شدت زخمی و عصبانی، ناگاه دست دوستی به دنیا و ملت ایران داده و اجازه خواهد داد تا آزادی و دموکراسی در ایران تحقق یابد و یا انتقام بی خردی و عدم شرافتمندانه بودن خود را از ملت ایران خواهد گرفت؟ کاری که بعد از پایان جنگ، بی شرمانه با زندانیان سیاسی کرد. جمهوری اسلامی نفسهای آخر را میکشد، و به گفته استاد حاتم قادری، استاد سابق علوم سیاسی دانشگاه تربیت مدرس: «علی خامنهای رهبر جمهوری اسلامی، بیش از هر زمان به مرگ سیاسی نزدیک شده است، یا بهتر است بگویم به مرگ سیاسی دچار شده است ...»
این سیستم معیوب مفری جز نابودی ندارد، این سیستم در طول چهل و شش سال از عمر مخرب و ویرانگر خود نشان داده است که نه قلب دارد و نه روح و نه شعور و نه تفکر، لاشه ای است که هر چه زودتر باید به خاک سپرده شود. نوشتن و توصیه نسخههای معیوب و سراسر غلط و مشکوک فقط درک و فهم وضعیت بیمار ما را دشوار خواهد کرد.
وحرف آخر آنکه این به اصطلاح روشنفکران و روشننماهای ما در سال ۵۷ بودند که کشوری را که با سرعت به سوی پیشرفت، ترقی و در نهایت آزادیهای فردی و اجتماعی پیش میرفت را با حماقتی شگرف از مسیر خود منحرف کردند و با همه ادعاهای خود در طول این چهل و شش سال، هنوز نتوانستهاند حتی یک اتحاد موقت یا اجماع کلی در مبارزه با این رژیم اتخاذ کنند وهمین باعث شده که خود و دیگران را در گیر مشکلات بیپایان کنند. چرا که نه درد را میدانند نه درمان را.
جانتان خوش شهرام
■ با سلام به سروران گرامی. من هم مثل آقای فرخنده، امیدوارم که مذاکرات ایران و آمریکا به نتیجه برسد و خطر بمباران وسیع، برطرف شود. در مورد نظر آقای رضا پهلوی، من نه تنها مخالف ایشان نیستم، بلکه نسبت به وی نظر مساعد دارم، با این وجود، موضع سیاسی او در رابطه با مذاکرات، متاسفانه ابدا نشان از پختگی سیاسی ندارد. این نکته که رژیم، الان در ضعیفترین نقطه حیات خود قرار دارد، نه دقیق است و نه واقعبینانه. تلاش پیگیر برای ایجاد ایرانی آزاد و آباد، فارغ از افت و خیزهای سیاسی جاری همچنان ادامه دارد.
رضا قنبری. آلمان
■ اجازه میخواهم که در این جا نقل قولی از یووال نوح هراری را به اشتراک بگذارم، در مصاحبه اخیر او در چین در پاسخ به پرسشی در مورد با خوشبین و بدبین بودن:
«به زبان ساده، بدبینها افرادی هستند که فکر میکنند هر کاری انجام دهید، اوضاع بد پیش میرود. این مسئولیت انسان را تضعیف میکند، زیرا اگر همه چیز بد پیش میرود، مهم نیست که ما چه میکنیم، حتی تلاش کردن چه فایده ای دارد؟ بدبینی باعث ناامیدی میشود!
از سوی دیگر، از آنجا که خوشبینی باعث ایجاد رضایت خوشخیالانه میشود، میتواند به اندازه بدبینی خطرناک باشد. به زبان ساده، خوشبینها میگویند: «هر اتفاقی هم بیفتد، در نهایت همه چیز درست میشود». پس، در اینجا هم ما نیازی به قبول مسئولیت نداریم، زیرا، چه عمل کنیم و چه نه، چه عمیقاً در مورد کاری که انجام میدهیم فکر کنیم یا فقط اولین کاری را که به ذهنمان خطور میکند انجام دهیم، همه چیز درست خواهد شد.
من سعی میکنم مسیری میانه برای مسئولیتپذیری پیدا کنم که خوشبینانه یا بدبینانه نباشد، که بداند آیندههای متفاوتی پیش روی ما وجود دارد. ما میتوانیم نقشهای از آیندههای مختلف ترسیم کنیم، برخی خوب، برخی بد. هیچ چیز مشخص نیست؛ هیچ خدایی وجود ندارد و هیچ قانونی در تاریخ وجود ندارد که اگر انتخابهای اشتباهی داشته باشیم، اشتباهات ما را اصلاح کند. ما محکوم به فنا نیستیم. ما انسانها قدرت، منابع و دانش بسیار زیادی داریم که ما را قادر میسازد کار درست را انجام دهیم. اما هیچ تضمینی وجود ندارد: برای رسیدن به مقصد مناسب باید تعداد کافیای از انسانها تصمیمات درست را اتخاذ کنند.»
سعید
■ پیروز گرامی، قبل از پرداختن به نکاتی که شما مطرح کردهاید لازم میدانم به یک موضوع عمومیتر که هم مربوط به نقد شما و هم مرتبط با نکات و نقدهایی است که گاهی برخی از کامنتگذاران در نقد یادداشتهای من یا نقد دیگر نوشتهها و مقالات مطرح میکنند، اشاره کنم.
طبیعی است که ما درمورد یک موضوع با نویسنده مطلب یا گوینده یک سخن همنظر نباشیم. اما باید تلاش کنیم همدیگر را بفهمیم. فهمیدن دیگری به معنای پذیرش نظرات او نیست. متأسفانه شیوه نقد ما گاه نشان میدهد که به دلایل مختلف فهم مشترک (و نه لزوماً نظر مشترک) نداریم. من به سهم خود همیشه تلاش میکنم کامنتها را اگر به دور از توهین و شعار باشد بخوانم، نکته طرف مقابل را بفهمم و اگر کامنتگذار واقعاً حرفی برای گفتن و نقدی برای طرح کردن داشت، اصل نکته او را بفهمم و در پاسخم منظور کنم.
برخی از کامنتگذاران توقع دارند در یک یادداشت که معمولاً کوتاه است (۷۰۰ تا ۱۰۰۰ کلمه) و به موضوع مشخصی میپردازد، به بسیاری نکات دیگر نیز بپردازد، که چنین چیزی نه ممکن است و نه اصولاً در تعریف یک یادداشت میگنجد. نکته مهم دیگر اینکه برخی از کامنتگذاران پرداختن به یک موضوع را به معنای نادیده گرفتن و یا عدم تمایل به پرداختن به موضوعات دیگر میانگارند. به طور مثال اگر از تصمیم درست برای مذاکره از سوی حاکمیت و شخص آقای خامنهای یاد میشود، این را به معنای ندیدن فرصتسوزیهایی که او طی سی سال رهبری خود و مسئولیت بزرگ او در مورد پایمال شدن حقوق بشر در کشور، زندانیان سیاسی، حصر، فقر اقتصادی مردم و ناکارآمدی مدیریت کشور میدانند. یا اگر من از جنگطلب نبودن ترامپ نسبت به نئوکانهایی مانند جان بولتون و مارک روبیو در آمریکا و یا نتانیاهو مینویسم، به حساب ندیدن معایب ترامپ در موارد دیگر و تبرئه او از سوی من میگذارند. به همین سیاق دفاع از حقوق فلسطینیها و مردم غزه و مخالفت با بمباران این منطقه توسط اسرائیل را دلیل و نشانه طرفداری از حماس و اعمال تروریستی این گروه و گروههای مشابه ارزیابی میکنند. انصافاً این موضوعات چه ربطی به هم دارد؟ چرا بر مبنای چنین درکی و با درهمآمیزی مقولات مختلف درباره یک نویسنده داوری میکنیم؟
من قبلاً هم به این موضوع اشاره کردهام که احتمالاً فرهنگ ثنویت ایرانی و خوب و بد یا خیر و شر دیدن پدیدهها باعث این نوع نگاه یا قضاوتهاست.
پیروز گرامی، من و شما چه بخواهیم و چه نخواهیم فعلاً نمایندگان جمهوری اسلامی هستند که بهعنوان نماینده ایران قراردادی را امضا میکنند یا نمیکنند که میتواند خطر جنگ را از سر کشور دور کند یا اینکه با چنین خطری روبهرو کند. در طرف مقابل نیز علیرغم خواست ما، دونالد ترامپ فعلاً رئیسجمهور آمریکاست و تمایل او به دوری از جنگ و رسیدن حتیالامکان به توافق با ایران، بهتر از این است که فرضاً یک جنگطلب به جای او بود. بخش بزرگی از مردم ایران و آمریکا و حتی دیگر کشورها هم از آقای خامنهای ناراضی هستند و هم از دونالد ترامپ، اما فعلاً این دو نفر در رأس امور دو کشور هستند. اینکه ترامپ یا خامنهای در موارد دیگر در عرصه داخلی و خارجی دو کشور مسئول بسیاری از نابسامانیها هستند، نکته دیگری است که در جا و زمان خود باید به آن پرداخت. موضوع مشخص در یادداشت من مذاکرات کنونی است، نه پرداختن به کره شمالی یا پروندههای دیگر در کارنامه ترامپ یا جمهوری اسلامی.چرا پرداختن به یک موضوع مشخص و مثبت ارزیابی کردن توافق ایران و امریکا و دور شدن خطر جنگ از سر ایران که شما هم موافق آن هستید، آدرس غلط دادن است؟
از این گذشته، من کجای مطلب خود نوشتهام که شاهزاده رضا پهلوی یا برخی از دیگر نیروهای سیاسی خواهان حمله نظامی به ایران و جنگ هستند؟ من نوشتهام آنها مخالف توافق در مذاکرات هستند. عدم توافق حتماً به معنای جنگ نیست، اما حداقل به معنای ادامه و سختتر شدن تحریمهاست که از نظر من به ضرر مردم ایران و جنبش دموکراسیخواهی در کشور و به سود کاسبان تحریم است. البته به گمان من هستند نیروهایی که راه نجات را در حمله نظامی آمریکا و اسرائیل به ایران میدانند اما به خاطر قبح این موضوع مستقیماً چنین چیزی را مطرح نمیکنند.
خلاصه اینکه کسی نمیتواند هم مخالف جنگ باشد هم توافق امریکا با جمهوری اسلامی را سازش با سرکوبگران و بیحاصل برای مردم ایران بداند. توافق در مذاکرات یک موضوع است که جداگانه باید به آن پرداخت. حل مشکل داخلی ما با نظام استبدادی خودی یا حسابخواهی از آقای خامنهای و دیگر مسئولان برای فرصتسوزیهای بزرگشان، موضوعی است دیگر که در جای خود باید به آن پرداخت.
امیدوارم نکاتی که مطرح کردم کمکی به رسیدن همه ما به فهم مشترک از یکدیگر علیرغم اختلاف نظر و مخلوط نکردن موضوعات مختلف با یکدیگر بکند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ آنچه در مقاله آقای فرخنده مغفول است منشا همین به اصطلاح ترومیدر است. منشا این ترومیدر بر خلاف جایگاه اولیه آن در فرانسه، نه خستگی گروههای ذینفوذ داخلی از کشت و کشتار و نابهسامانی بلکه در ایران اولا جسارت اسراییل در قلع و قمع گروههای نیابتی و جابهجایی قدرت در سوریه و کاسته شدن اهرمهای نیابتی حاکمیت در منطقه و عامل دوم و مهمتر شاخ و شانه کشیدن ترامپ و فرستادن هواپیماهای بی۵۲ و ناوهای آماده به جنگ او بود که دل رهبران ایران را حتی در بستر نسبتا منفعل نارضایتیهای داخلی لرزاند و باعث مذاکرهای به اصطلاح ناهوشمندانه و غیر شرافتمندانه به تعبیر رهبر گشت. اما ما این عقبنشینی که در اثر فشار خارجی حادث شد را به فال نیک میگیریم و میدانیم که این پروسه موجب تضعیف حکومت ایدئولوژیک تحت ماندگاری فشار خارجی شده و منجر به رشد طبقه متوسط و افزایش اعتماد به نفس جامعه مدنی و تسهیل نرمالیزاسیون کشور خواهد شد.
بهرنگ
■ دوستان با درود. واضح است که این رژیم ارتجاعی مافیایی اگر احساس خطر وجودی نمیکرد هرگز تن به مذاکره با آمریکا نمیداد. خامنه ای شرور حقه باز بیش از ۳۷ سال این کشور را با این مزخرفات که مذاکره با آمریکا بیغیرتی و بیشرافتی است و غیره، از توسعه و پیشرفت بازداشته و ضمن به فنا دادن جان هزاران جوان ایرانی و به هدر دادن میلیاردها دلار درامدهای کشور در شوره زار جنگهای بیپایان ضد اسرائیلی-آمریکایی اکنون که راهبردهای احمقانهاش در منطقه شکست خورده و از یک سو حلقه محاصره آمریکا و دیگر دشمنان از خارج تنگ شده و انزجار و تنفر و مردم ایران از داخل به اوج خود رسیده از ترس دچار شدن به سرنوشت بشار اسد ناگهان صلح دوست شده و رو به مذاکره و مصالحه آورده است. بنابراین این مذاکرات و مصلحهای که ممکن است به دنبال داشته باشد موضوع مردم ایران نیست بلکه موضوع مرگ و زندگی رژیمی تمامیتخواه و خونریز است که از بدو پیدایش خود مانند نیرویی اشغالگر در کشور ما عمل کرده و غیر از غارت کشور و استفاد از منابع آن برای پیشبرد اهداف ایدئولوژی بیمار (Sick Ideology) خود در منطقه و دنیا دغدغه دیگری نداشته است.
اینها برای هر کس که کمترین آگاهی سیاسی داشته باشد روشن و مبرهن است. ناراحتی آنجا است که برخی از تحصیلکردگان ایرانی خود را به آن راه زدو همچنان سنگ این رژیم را به سینه میزنند و وانمود میکنند که ادامه وجود این این رژیم ممکن است منتهی به اصلاحات اقتصادی-اجتماعی در کشور و بهبود وضع مردم شود. اما اگر اندکی وجدان داشته و به آن رجوع کنند خواهند دید ملت ایران بدون سقوط این رژیم ارتجاعی و تشکیل یک حکومت ملی و دموکراتیک روی آرامش و آسایش نخواهند دید. نمونه بارز اخلاق عملی این رژیم فاسد ارتجاعی امام جمعه های وقیح و بی شرم و آزرم آن است. احمد خاتمی امام جمعه بی شرم تهران قبل از عید نعره میزد که آمریکاییها آرزوی مذاکره با ما را به گور خواهند برد، در نماز جمعه دیروز میگوید مذاکره ما با آمریکائیها خواست قران و مطابق آیه قران است! یاعلم الهدی امام جمعه مشهد میگوید بین ما و آمریکا غیر از دشمنی نیست در حالیکه نماینده مجلس افشا میکند که دو سال است (یعنی از زمان ریاست جمهوری رئیسی داماد این امام جمعه) نمایندگان خامنهای مخفیانه با آمریکائیها مذاکره میکردهاند.
بنابراین طرفداری از چنین رژیمی تحت عناوین صلح دوستی و غیره فریب دادن خود و مردم است. من همیشه پیشنهاد دادهام شعار ایرانیان در این شرایط باید شعارهایی مانند “نه به خامنهای و نه به جنگ” باشد اما متاسفانه فقدان یک اپوزیسیون فراگیر و توانمند گذار ایران به دموکراسی را دشوار و کند کرده است.
خسرو
■ فرخنده گرامی، با شما موافقم که پیدا کردن اهداف مشترک و درک تفاوتها باید تم اصلی گفتگو را تشکیل دهد. برای کوتاه کردن سخن ارجاء میدهم به مفاهیمی که اکثریت دوستان دیگر در کامنتشان منظور کردند، بویژه بهرنگ و خسرو، و نکته بجای سالاری که دوستانی نبود توافق و وحدت در میان اپوزسیون روشنفکر را بهانه آویزان شدن به “صلح طلبی” رژیم میکنند ولی برنامه و قدمی موثر برای چنین وحدت و همگرایی بر نمیدارند؟
روزتان خوش، پیروز
■ خسرو و پیروز گرامی، شما و دیگر کامنتگذارانی که به موضوع کلی برچیده شدن نظام جمهوری اسلامی پرداختهاید، به همه چیز پرداختهاید تا به سؤال اصلی و موضوع اصلی مورد بحث در این یادداشت پاسخ ندهید. من نیز میتوانم بگویم که میخواهم شرایط سیاسی موجود در کشور به کلی در جهت احقاق حقوق ملت دگرگون شود، اما این کلیگویی یا اظهارنظر است که پاسخی به یک سؤال مشخص نیست. حتی اگر بحث مذاکره ایران و آمریکا هم مطرح نبود هم میتوانستم این گزاره را بگویم هم شما میتوانستید از اینکه کل جمهوری اسلامی باید برچیده شود سخن بگویید.
یک فرد یا نیروی سیاسی علیرغم اینکه گذارطلب، سرنگونیطلب و یا طرفدار انقلاب علیه جمهوری اسلامی باشد، نمیتواند به این پرسش که خواهان موفقیت مذاکرات و توافق بین ایران و آمریکا هست یا نیست، پاسخ ندهد. شما و کسانی که مانند شما فکر میکنند حق دارید از فرصت پدید آمده و در شرایط ضعف قرار گرفتن و مجبور شدن نظام به مذاکره که واقعیتی است که من در یادداشت قبلی نیز به آن پرداختم، برای بسیج نیرو علیه نظام جمهوری اسلامی استفاده کنید، از فرصتسوزیهای نظام و رهبر آن و از هدر دادن ثروت کشور در پروژه هستهای و هزینههایی که برای مردم و کشور دربر داشته بگویید و بر اساس آن راهبرد سیاسی خود را پیش ببرید. اما چنانکه اشاره شد نمیتوانید بدون نظر باشید و بگویید نتیجه این مذاکرات (موفقیت یا عدم موفقیت در مذاکرات) برای مردم علیالسویه است. نمیتوانید با کلیگویی در مورد نارضایتی مردم و اینکه کل نظام باید برود از پاسخ شانه خالی کنید. چطور میشود نتیجه مذاکرات و به طور مشخص جنگ یا توافق (یعنی ویرانی ناشی از جنگ یا ادامه تحریمها از یکسو و توافق و رفع تحریمها از سوی دیگر) یک تأثیر در زندگی مردم داشته باشد؟!
شما باید بهعنوان گذارطلب یا رادیکال، انقلابی و یا سرنگونیطلب پاسخ و برنامه خود و جبهه خود را در فردای توافق احتمالی یا جنگ/ادامه تحریمها داشته باشید، نه اینکه از جبهه مقابل (رفرم یا تحولخواهی تدریجی) بخواهید به سیاستهای شما بپیوندد. چنانچه من نیز توقع ندارم شما نظر و برنامههای خود را کنار بگذارید و به جبهه اصلاحطلبی (به معنای واقعی و نه به معنای اصلاحطلبان ایران) بپیوندید. اعتبار هر راهبرد سیاسی و پاسخهایی که به موقعیتهای مطرح شده میدهد، به خودی خود و مستقلانه باید اعتبار داشته باشد، نه اینکه اگر جبهه مخالف از راهبرد خود دست برمیداشت و به ما میپیوست، حقانیت ما ثابت میشد یا راه و روش ما به نتیجه میرسید!
تا آنجا که من دنبال کردهام، توافق آمریکا و جمهوری اسلامی که میتواند به تقویت نسبی موقعیت نظام منجر شود، برای کسانی که از یک طرف میخواهند نظام برچیده یا سرنگون شود و از طرف دیگر جنگ نمیخواهند، به یک معضل تبدیل شده و آنها را سردرگم کرده است. آنها و شما باید بتوانید پاسخ روشن بدهید. من و کسانی که مانند من فکر میکنند از توافق استقبال میکنند. این استقبال اما به معنای نپرداختن به دیگر مشکلات داخلی و خارجی نیست. حرکت برای احقاق حقوق پایمال شده ملت از سوی حاکمان جمهوری اسلامی در همه عرصههای سیاسی و اجتماعی البته ادامه دارد. تنشزدایی در سیاست خارجی و کمی بهبود در زندگی اقتصادی مردم فرصت بهتری به آنها برای طرح خواستهای سیاسی و اجتماعی خود میدهد.
موفق باشید/ حمید فرخنده
■ جناب فرخنده شما هیچ وقت ثابت نکردهاید که توافق در این چنین مذاکراتی و برداشتن تمام تحریمها تا زمانی که نتیجه حاصل از آن به دست نظام مافیایی میرسد چه تاثیری بر زندگی و بهبود معاش مردم خواهد داشت؟ آیا این مافیای نظامی و اقتصادی که با رفع تحریمها چماقش چاقتر میشود سهم خود را بعد از توافق به مردم میبخشد یا با خیال آسوده و دست پرتر به سرکوب و غارت ادامه میدهد؟ شما هیچ گاه نوعی از توافق را که به نفع منافع ملی و مردم ایران باشید تبلیغ نکرده و چارچوبش را هم مشخص نمیکنید. ما مذاکره کننده نیستیم ولی به عنوان شهروندی آگاه باید نظری مشخص راجع به آن داشته باشیم. شما گرد و خاک به پا میکنید تا به این سوال ها نپردازید. آیا نظارت بر امکاناتی که بعد از توافق در اختیار رژیم قرار میگیرد ضروری نیست؟ آیا تحریم اشخاص و نهادهای سرکوبگر نظامی و سیاسی و مافیای اقتصادی باید برداشته شود؟ برچیده شدن کامل برنامه اتمی و دخالت در امور کشورهای دیگر و کمک به نیابتیها از اموال مردم ایران برای بیثبات کردن منطقه چطور؟
شما خود را کنشگر و فعال سیاسی در اپوزیسیون میدانید ولی به نظام حاکم چک سفید میدهید و صدایتان را برای توافقی که به نفع ملت باشد بلند نمیکنید. شما بعد از این همه سالها جنایت و ترور در داخل و خارج سپاه و نیابتیها و آدم کشانش را تروریست نمیدانید شما طفره میروید و به وقت لزوم کمی هم مظلوم نمایی میکنید جای واقعی شما مابین بهزعم شما “اصولگرایان واقعی” و اصلاحطلبان حکومتی است و تا به حال هم عکسش را ثابت نکردهاید.
با احترام سلاری
■ جناب سالاری گرامی، در زمان خاتمی هنوز بحران هستهای و تحریمهای غرب نبود، فعالیتهای فرهنگی زیاد بود و اقتصاد مملکت هم خوب بود روابط خارجی ایران هم خوب بود. بله درست میگوئید دزدی و فساد هم بود، ولی بخاطر رفت و آمد خارجیها و داد و ستدهای بازرگانی، پول در دست مردم بود. در اثر تحریمها، اقتصاد مملکت خوابیده در حالی که فساد و سوء استفادههای کلان در اثر تحریم ها بیش از گذشته ادامه دارد.
حتما مطلعید که شما و تندروهای رژیم در رابطه با مخالفت با برجام هم صدا هستید. من میخواهم درهای وطنم به روی بازرگانان، توریستها و هنرمندان خارجی باز باشد و همین طور هم درهای کشورهای دیگر به روی بازرگانان، توریستها و هنرمندان وطنم. مطمئن باشید شانس دموکراسی و تبلور جامعه مدنی در جوامع باز بیشتر است تا جوامع بسته.
در زمان خاتمی ما در خارج کشور تقریبا ماهی یکبار شاهد هنرنمائی کامکارها و هنرمندان دیگر بودیم، تجار ایرانی و خارجی رفت و آمد داشتند و همین طور توریستها و آزادی بیان هم بسیار بیش از حالا بود. قتل های زنجیرهای را دقیقا در دوران خاتمی برای کار شکنی در برنامههای او راه انداختند. ولی متاسفانه باید اذعان کنم تا زمانی که آلترناتیوی وجود ندارد غیر از اصلاحطلبان و فعالان مدنی داخل کشور، من راه حل دیگری نمیبینم، با وجود ایرادهای زیادی که از سوی شما و همفکرانتان به خاطر همین جملهای که نوشتم، نصیب من و هم فکرانم میگردد.
با احترام داریوش مجلسی
■ آقایان فرخنده و مجلسی گرامی! نباید خلط مبحث کرد. مسلما هیچ ایرانی وطن پرستی خواهان جنگ و ویرانی کشور نیست و من شخصا از بهبودی که در وضعیت اقتصادی کشور پیش آید و کاهش حتی جزئی در نرخ تورم و یا ایجاد حتی یک فرصت شغلی پایدار در کشور خوشحال می شوم. چه این بهبود به خاطر مصالحه ای باشد که خامنه ای از ترس سقوط رژیم ارتجاعی خود با آمریکا انجام می دهد اتفاق افتد و چه بدون مصالحه مثلا به دلیل افزایش صادرات نفتی و غیر نفتی کشور به سبب رشد اقتصاد جهانی. زیرا بطور کلی رابطه نزدیکی بین توسعه اقتصادی، تقویت طبقه متوسط و گذار به دموکراسی در جوامع وجود دارد و ده ها کتاب و صدها مقاله دانشگاهی و تخصصی در این مورد نوشته شده است. بنابراین جامعه ما نیز که در مسیر طولانی گذار به دموکراسی است از توسعه اقتصادی و بهبود شرایط اقتصادی و تقویت طبقه متوسط منتفع می شود.
بهمین دلیل ادامه بهبود شرایط اجتماعی-اقتصادی در زمان خاتمی را در مسیر و به نفع فرایند گذار به دموکراسی می دانستم. اما این با حمایت از خاتمی و اصلاح طلبان حکومتی متفاوت است. در واقع جنبش اصلاح طلبی خاتمی را سرکار آورد تا فرایند گذار به دموکراسی را تقویت کند اما با خیانت او و اصلاح طلبان حکومتی مواجه شد و بنابراین از آنها فاصله گرفت. خامنه ای و حلقه سخت رژیم نیز با وحشت از تقویت طبقه متوسط و گسترش نهادهای مدنی متوجه موضوع شده با سرکار آوردن احمدی نژاد سعی کردند جلوی این فرایند را بگیرند. در واقع شاهد بودیم که رژیم دزد سالار (یا کلپتوکراسی، عنوانی که عجم اوغلو اقتصاددان سیاسی بزرگ برند جایزه نوبل 2024 از رژیم ج. ا. با آن عنوان یاد کرد) از آن بهبود وضع مالی نیمه دهه 1380 کشور برای تقویت اقتدارگرایی رژیم و تعقیب سیاستهای ماجراجویانه خامنه ای در منطقه و جهان استفاده کرد و نه بهبود زیر ساختها برای توسعه پایدار و همه جانبه اقتصادی-اجتماعی کشور.
خامنه ای از برجام نیز همین سوء استفاده را کرد و درآمدهای حاصل از آن عمدتا برای گسترش عملیات ماجراجویانه سپاه قدس و غیره قاسم سلیمانی بکار گرفته شد و نه بهروزی ملت ایران. بهمین دلیل نیز بسیاری از مردم مشکوک هستند اینبار نیز اگر مصالحه ای صورت گیرد آیا مردم نفعی خواهند برد یا رژیم از آن برای بازسازی خود استفاد کرده و فشارهای خود بر ملت را افزایش خواهد داد. به همین دلیل هنگامی که میگوئیم این مصالحه رژیم برای برطرف کردن خطر سرنگونی خود است و امر ملت ایران نیست برای آنست که فراموش نکنیم رژیم آخوندی این مصالحه را برای بهبود شرایط زندگی مردم انجام نمیدهد بلکه دنبال فرصت است تا سیاستهای ماجراجویانه خود در منطقه و دنیا را ادامه دهد و هم اکنون نیز اخباری از سرازیر شدن منابع ایران به سوریه و اردن و کرانه باختری رود اردن برای ایجاد گروه های اسلامی برای مبارزه با دولت مستقر سوریه و احتمالا اسرائیل وجود دارد.
بطور خلاصه تفاوت است بین این موضع که:
- مسیول وضعیت فاجعه بار کنونی کشور که موجودیت ایران را بخطر انداخته با خامنه ای و حامیان اوست و باید این موضوع را هر چه بیشتر افشا کرد و تلاش کرد هر چه زودتر از شر او رژیم ارتجاعی ج. ا. خلاص شد زیرا ملت ایران بدون انحلال ج. ا. و استقرار یک دولت ملی دموکراتیک روی آزادی و آسایش و آرامش نخواهد دید، با این موضع که
- هم اکنون که کشور در خطر است باید اختلافات را کنار گذاشت تا خامنه ای به مصالحه ای با آمریکا و اسرائیل دست یابد. بعد از آن امیدواریم به آقای پزشکیان اجازه داد شود اصلاحاتی اقتصادی-اجتماعی صورت دهد. در واقع از انجا که جایگزینی وجود ندارد ما هیچکار نمیتوانیم بکنیم.
بنظر من این موضع دوم که آقایان، البته با جملات و کلمات زیباتر و پر زرق و برقتر، سعی در دفاع از آن میکنند ناجوانمردانه و به ضرر ملت ایران است هر چند ادعا شود این را به نفع ملت ایران میدانند. این سخنان در تحلیل نهایی نمیتواند ناشی از ناآگاهی باشد بلکه با انگیزه منافع شخص و گروهی است.
خسرو
■ آقای مجلسی گرامی نمیدانم چرا مقایسه بهتری را انتخاب نکردید مثلا بعد از برجام را که حکومت با خیال راحت و با دست پر به سرکوب زد و ۹۶ و ۹۸ و جنبش مهسا پیامدش بود و دزدی و غارت ابعا نجومی به خود گرفت و عادی شد. خاتمی حاصل به بنبست رسیدن رژیم بود و یک جنبش قوی اصلاحطلبی در بطن جامعه که در اصل خواهان تغییرات بنیادین بود و از گذار هم واهمه نداشت که متاسفانه سران اصلاحات و از جمله قطب رفسنجانی با انفعالی عامدانه و پشت کردن به آن دست خامنهای را برای سرکوب آن جنبش باز گذاشت فراموش نکنیم که آن زمان خامنهای مزاحمت باند رفسنجانی را هم داشت و قدرت مطلق نبود و مافیای سپاه هم بعد از آمدن احمدینژاد فربه شد. اگر فکر می کنید که مخالفین نظر شما مخالفاند که “درهای وطنمان به روی بازرگانان، توریستها و هنرمندان خارجی باز باشد و همین طور هم درهای کشورهای دیگر به روی بازرگانان، توریستها و هنرمندان وطنمان”، سخت در اشتباهید.
در خاتمه اینکه شما فرمودید “حتما مطلعید که شما و تندروهای رژیم در رابطه با مخالفت با برجام هم صدا هستید” باید عرض کنم که نه مطلع نیستم تا زمانی که برای سوالات مشخص خود که در رابطه با توافق مطرح کردم جوابی نگیرم. با اینگونه مارک زدنها برای ساکت کردن حریف هم آشنایی دارم آخر ناسلامتی تجربه حزب توده و اکثریتیها در استفاده از این روش را داریم.
سلامت باشید و با احترام سالاری
■ برای تکمیل کردن کامنت قبلیام به عرض دوستان میرسانم: باید اعتراف کرد که حداقل حمایت بخشی از فعالین سیاسی از پزشکیان و دار و دسته اش که به عنوان روزنهگشایان و استمرارطلبان شناخته میشوند از سر استیصال است نه منطق و شناخت واقعیت موجود در کشورمان. اینکه هنوز لیف تحلیف رییس جمهور خشک نشده بود عدهای نا امیدی خود را از عملکردش پس از هیاهویی ملالآور در حمایت از او در انتخابات ابراز کردند ناشی از همین سر در گمی است. حساب کیسه دوختهها و رانتخواران چیز دیگریست. رییس جمهوری که افسار وزارت خارجه مانند خیلی از وزارت خانههای دیگر هم دستش نیست باید مثل بقیه نظاره گر روند توافق بنشیند چون وعده ماندن و تکان نخوردن از خط رهبری را از پیش داده است. یادمان نرود که بعد از برجام چه بر این مرز و بوم و مردمش رفت. از وظیفه اصلی خود دور نشویم چه توافق بشود یا نشود ما با این رژیم رودر رو هستیم و باید دفع شر کنیم. به قول آقای عبدالله ناصری “اکنون وقت خوش خیابان است” و امیدوارم حرفشان که “آرامش فعلی مردم، از هارت و پورت حاکمان نیست.” درست باشد. البته واقفم که اینجا عدهای تنشان از بردن کلمه “خیابان” کهیر میزند.
با درود به دوستان سالاری
■ با درود به همه دوستانی که در باره ی این نوشتار با آقای فرخنده تبدل نظر می نمایند. راستش نگارنده از همان سطر اول درست یا نادرست به احساس ناخوشانیدی دچار شدم. آقای فرخنده موضوع را طوری توصیف کرد که واکنش نیروهای مختلف سیاسی ایران از کنش «مذاکره» بین حکومت ایران و دولت آمریکا برجسته تر شده ست: “هیچوقت به اندازه زمانی که نظامهای بسته سیاسی در مقابل اعتراضات مردم عقبنشینی میکنند یا با قدرتهای خارجی بر سر میز مذاکره مینشینند، تفاوت میان طرفداران تحولات سیاسی گامبهگام با انقلابیون یا براندازان برجسته نمیشود.” (نقل از همین نوشتار)
این گزاره دارای اشکالات زیادی ست و از آن صرف نظر می کنم که احساس خود را نسبت به گزاره ی فوق ابراز کرده باشم.
در همین راستا آقای فرخنده نوشته: ” اما در میان اپوزیسیون ایران، علیرغم استقبال برخی از این مذاکرات، دو نگرانی عمده به چشم میخورد. بخشی از جمهوریخواهان انقلابی یا تحولخواهان رادیکال نگرانند که این مذاکرات به تقویت و تثبیت جمهوری اسلامی منجر شود و سلطنتطلبانی که تحت رهبری شاهزاده رضا پهلوی گرد آمدهاند از مذاکره با ایران ناراضیاند و به جای آن خواهان «حمایت از مردم ایران» هستند.”(نقل از همین نوشتار) آقای فرخنده برای اثبات نظرخود راجع به سلطنت طلبان نقل قولی از آقای رضا پهلوی ارائه کرده ولی در مورد «بخشی از جمهوری خواهان انقلابی یا تحول خواهان رادیکال نگرانند ....» هم کلی گوئی کرده اند و هم فاکتی ارائه نکرده اند. معلوم نیست منظورشان کیانند؟
بههر صورت تمرکز بر نفس مذاکره و کنش طرفین اهمیت دارد. قول و قرار و توافق عادلانه بین حکومت ارتجاعی جمهوری اسلامی و دولت پوپولیست دانالد ترامپ نمی تواند توسط مخالقان این مذاکرات مخدوش گردد.
با احترام کامران امیدوارپور
■ آقای کامران امیدوارپور گرامی میشود لطف کنید این “قول و قرار و توافق عادلانه بین حکومت ارتجاعی جمهوری اسلامی و دولت پوپولیست دانالد ترامپ” را برایمان توضیح دهید؟ خصوصا عادلانهاش را، که دوباره هیچ طرفی بعدا بامبول نزند و سودش هم به جیب ملت ایران واریز و صرف آبادانی کشور شود!؟ راستش اینجا همیشه کیلویی از مذاکره صحبت میکنند و کسی طلب خاصی ندارد و چیزی مطرح نمیکند. آیا ملت ایران با کنشگرانش در عرصه سیاسی در این خصوص بیصدا است؟ آیا این به قول آقای پورمندی “کمربند انتحاری” سلاح و برنامه هستهای و اتلاف میلیارد ها دلار هم چنان باقی خواهد ماند تا یک درگیری جدید و مذاکرات بعدی؟ و سوالهایی که پیش از این کامنت هم مطرح کردم. ما مذاکره کننده نیستیم ولی در این مورد خفقان هم نباید بگیریم.
با درود سالاری
■ امروز تا حدودی برای همه روشن شده است که روسیه نقش اصلی در هدایت آنچه “مذاکرات” نامگذاری شده بازی میکند. ساده اندیشی است که باور کنیم سرنوشت ایران و این پرونده در یکساعتی که عراقچی و نماینده ترامپ پشت میز مینشینند تعیین میشود. این معامله بین سران مافیایی و با اراده آنان است، پرونده ایران باید امتیازی برای دولت ترامپ باشد، یا با گزینه نظامی و نابودی زیرساخت های کشور، و یا با توافق و استفاده از جمهوری اسلامی در کمپ بین المللی ضد لیبرالیسم. ما خرسندیم که روسای جنایتکاران فعلا قصد نابودی نظامی ایران را ندارند. اما باور بفرمایید که وقت تنگ است و اگر فاکتور سازمان یافته مردم ایران به وزنه اصلی این معادلات اضافه نشود فاجعه دیر یا زود از در دیگر وارد میشود. اگر غیر از این فکر کنیم نه تنها غیر علمی است بلکه تنها گذاشتن قربانیان آتی مردم ایران است.
روزتان خوش، پیروز
■ پیروز گرامی، عیب و نقص کار، عدم وجود همان نیرویی میباشد که شما به آن اشاره کردید “فاکتور سازمان یافته مردم ایران”. شاید حالا درک کنید چرا من اصلاح طلبان را، به دلیل وجود این خلاء یک راه حل کمتر بد میدانم.
با احترام، مجلسی
■ من میتوانم تصور کنم سیاستمدار کارکشتهای را که در قدرت هست و راه و چارهای جز انتخاب بین بد و بدتر ندارد. ولی یک فعال سیاسی که آرمانش خوبی نیست و به بد رضایت میدهد را نه. رژیم فقاهتی هر وقت که خیالش راحت است و جیبش پر به بحرانسازیاش شدت میبخشد و وقتی کفگیرش به ته دیگ میخورد، اصلاح طلبان دستآموز را برای دفع شر خودساخته جلو میاندازد و عدهای هم از بیرون به این شعبده بازی میپیوندند بهانه شان هم جلوگیری از انقلاب و جنگ و برداشتن تحریمها و نبود آلترناتیو و.... است. خیر انتخاب این گونه روش سیاسی جز کمک به بقای حکومت اسلامی چیز دیگری میتواند باشد؟ وجدانا این راه تا به حال چند بار امتحان شده است؟ یک فعال سیاسی صادق باید پاسخگوی عملکردش باشد نه اینکه از این شاخه به آن شاخه بپرد و به نتایج عملش نگاه نکند و درس نگیرد. آخر این چه جور کنشگری است که دیروز برای انتخاب پزشکیان یقه پاره میکند و کمی بعد از او نا امید میشود و حالا هم به رژیم چک سفید برای توافقی پشت پرده میدهد و هیچ درخواستی را که به نفع منافع ملی باشد مطرح نمیکند و خواهانش از طرفین مذاکره نیست. اگر توافقی صورت بگیرد و رژیم امتیازات کافی بدهد و در عوض از آن طرف بخواهد تا به منابع مالیاش بدون کنترل دسترسی پیدا کند و نفت و گاز صادر کند و به سرکوب و کشتار و مسئله حقوق بشر در ایران هم کاری نداشته باشند. آنوقت کف زدن برای این نوع توافق خجالت آور نیست؟ در این صورت از آن طرف به جای بازرگانان و توریست حزبالله و حشدالشعبی و حماس و حوثی تروریست وارد ایران میشوند و از این طرف هم آقازادههای بیشتری به جای بازرگانان و هنرمندان و... خارج میشوند.
با احترام سالاری
■ بد نیست علاقه مندان و شرکت کنندگان این گفتگو به این مناظره گوش کنند: مذاکره، جنگ، جانشینی! منافع ملی یا منفعت نظام! صدیقه وسمقی، حاتم قادری، مصطفی مهرآئین در امکان
https://www.youtube.com/watch?v=P0_zVbZowLk&t=1983s
با درود سالاری
■ با سپاس از آقای سالاری بابت ارسال این لینک. کاش “ایران امروز” این لینک را منتشر میکرد. من با این سه فرهیحته هم فکر و هم صدا هستم. قادری معتقد بود که جامعه و جوانان بخاطر فشارهای فکری، روحی و سیاسی قادر به تغییر و تحول جامعه نیستند در حالی که مهرآئین معتقد به عکس این ادعا بود. ولی هر سه یک مخرج مشترک داشتند، تضعیف رژیم و به پایان رسیدن زمان مصرف این رژیم و در عین حال عدم وجود جانشین و آلتر ناتیو. ولی هر سه، راه حل را در درون کشور میدانستند و اعتقادی هم به سرنگونی و انقلاب نداشتند.
با احترام. مجلسی
(آقای مجلسی عزیز، ایران امروز بخش نخست ویدیوی یادشده را روز ۱۹ آوریل و بخش دوم آن را امروز، ۲۴ آوریل، در ستون «دیدنی و شنیدنی» منتشر کرده است.)
■ آقای مجلسی گرامی بله گفتگوی پر محتوایی است وجه مشترک هر سه فرهیخته گذار و سلب قدرت از این حکومت و تغییر ساختار این نظام است با اتکا به قدرت مردم، حال با رفراندوم یا اجماعی حداقلی از گروهی ائتلافی از چهرههای شاخص در داخل و خارج، نه شرکت در حکومت و تغییر از درون آن و نه دخیل بستن به امثال پزشکیان و شرکا. در مورد هم صدا بودن شما با این سه فرهیحته لابد شوخی میفرمایید، از این رو بد نیست قسمت دوم مناظره را هم ببینید.
موفق باشید سالاری
نیویورک تایمز / ۱۵ آوریل ۲۰۲۵
دونالد ترامپ روز دوشنبه گفت که او «مشکل ایران را حل خواهد کرد» و اینکه «تقریباً یک مسئله آسان است».
تقریباً.
«مشکل ایران» چیست؟ به نظر میرسد ترامپ فکر میکند این مشکل، تلاشهای ایران برای دستیابی به سلاحهای هستهای است؛ امری که، به گفته او، «نباید اتفاق بیفتد». ایران اورانیوم را تا درجه خلوص ۶۰ درصدی غنیسازی کرده است — که نزدیک به سطح تسلیحاتی است — و بنا بر گزارش «پروژه ویسکانسین درباره کنترل تسلیحات هستهای»، «ممکن است قادر باشد ظرف حدود یک هفته به اندازه کافی اورانیوم برای پنج سلاح شکافتپذیر غنیسازی کند و در کمتر از دو هفته برای هشت سلاح». ساخت قطعات لازم برای تبدیل این ماده شکافتپذیر به بمب، زمان بیشتری میبرد، اما این فرآیند میتواند در تأسیسات کوچک و مخفی انجام شود.
استیو ویتکاف، فرستاده ترامپ، هفته گذشته گفت که خط قرمز دولت «تسلیحاتی شدن» تواناییهای هستهای ایران است. باورنکردنی است که این موضع، امتیاز بیشتری به تهران میدهد نسبت به توافق هستهای ۲۰۱۵ باراک اوباما — همان توافقی که ترامپ به درستی در دوره اول ریاستجمهوریاش به دلیل ضعف بیش از حد توافق، آن را لغو کرد. ویتکاف پس از دیدار با وزیر خارجه ایران در آخر هفته، ظاهراً از موضع اولیه خود عقبنشینی کرد و روز سهشنبه در ایکس نوشت که ایران باید «برنامه غنیسازی و تسلیحاتی کردن هستهای خود را بهطور کامل حذف کند».
تهران دهههاست که دیپلماتهای غربی را بازی میدهد — از جمله از طریق توافق مشهور اوباما با ایران. محدودیتهای هستهای آن توافق، اگر باقی مانده بودند، بهزودی منقضی میشدند؛ در واقع، آنچه آن توافق بیش از هر چیز محقق کرد، گسترش قدرت منطقهای ایران از طریق لغو تحریمهای اقتصادی بود. همچنین، ایران سابقهای مفصل و ثبتشده در زمینه نقض توافقات خود دارد؛ امری که اسرائیل در سال ۲۰۱۸، زمانی که اسرار هستهای رژیم را از یک انبار در ایران ربود، آشکار ساخت.
اگر ویتکاف واقعاً فکر میکند که یک فرآیند بازرسی یا راستیآزمایی وجود دارد که بتواند رژیم ایران را مهار کند، او سادهلوح است. اما اشتباه بزرگتر این است که گمان شود مشکل ایران اساساً مربوط به سلاحهای هستهای است. فرانسه و بریتانیا هم سلاح هستهای دارند، اما افراد زیادی شبها از ترس آنها بیدار نمیمانند. رژیم ایران متفاوت است نه به این دلیل که ممکن است به سلاح هستهای دست یابد، بلکه به این دلیل که ماهیت ایدئولوژیک آن، جاهطلبیهای ژئوپلیتیکیاش، ضدآمریکایی بودن و یهودستیزی افراطی آن، و همچنین سابقه طولانیاش در حمایت از تروریسم، ممکن است این رژیم را به نمایش یا حتی استفاده از چنین سلاحهایی سوق دهد.
اگر قرار است مسئله هستهای به طور کامل حل شود، این موارد هستند که باید تغییر کنند. که ما را به نکته دیگری که ترامپ درباره ایران گفته میرساند: «من میخواهم آنها یک کشور ثروتمند و بزرگ باشند.» بسیار خوب. پرسش این است: چگونه؟
دو مسیر در اینجا وجود دارد. یکی، بازسازی نوعی نسخه توافق «تحریم در برابر هستهای» است که در قلب توافق ۲۰۱۵ قرار داشت و ایران امروز خواستار آن است. اما چنین توافقی محکوم به شکست است، زیرا هیچ تغییری در ماهیت رژیم ایجاد نمیکند.
مسیر دوم بلندپروازانهتر، اما از نظر بالقوه، امیدوارکنندهتر است. این همان چیزی است که پیشتر آن را «عادیسازی در برابر عادیسازی» نامیده بودم.
در این مسیر، عادیسازی چه انتظاراتی از ایالات متحده خواهد داشت؟
ازسرگیری کامل روابط دیپلماتیک میان تهران و واشنگتن، از جمله بازگشایی سفارتخانههایی که دهههاست بسته ماندهاند؛ پایان تمام تحریمهای اقتصادی آمریکا، از جمله تحریمهای ثانویهای که علیه شرکتهای خارجیِ طرف معامله با ایران اعمال شدهاند؛ تجارت و سرمایهگذاری مستقیم و دوجانبه؛ صدور هزاران ویزای دانشجویی برای ایرانیانی که مایل به تحصیل در ایالات متحده هستند؛ و همچنین پیشنهاد فروش تسلیحات آمریکایی به ایران، دستکم از نوع متعارف.
و در مقابل، عادیسازی چه انتظاری از رژیم ایران خواهد داشت؟
باید شروع کند به رفتار کردن همچون یک کشور عادی.
یک کشور عادی، گروههای تروریستیای مانند حزبالله، حماس و حوثیها را که جنگهای منطقهای راه میاندازند و تجارت جهانی را مختل میکنند، تأمین مالی و تسلیح نمیکند. یک کشور عادی که سومین ذخایر اثباتشده نفت جهان را دارد، اما اقتصادی در حال فروپاشی دارد، نیازی به صرف میلیاردها دلار برای غنیسازی اورانیوم یا تولید پلوتونیوم ندارد. یک کشور عادی خواهان نابودی دیگر کشورها — حتی دشمنانش — نمیشود. یک کشور عادی، گروگانگیری از اتباع خارجی را به عنوان بخشی معمول از دیپلماسی خود در پیش نمیگیرد. یک کشور عادی، در پی ترور مقامهای سابق دولت آمریکا یا مخالفان تبعیدی نیست. یک کشور عادی، افراد همجنسگرا را اعدام نمیکند. یک کشور عادی، به زنان در زندان تجاوز گروهی نمیکند تا به اصطلاح «قانون عفت» را اجرا کند.
اگر ایران بخواهد مشکلات اقتصادی و راهبردیِ حاد خود — از فروپاشی پول ملی، کمبود انرژی، مخالفت گسترده مردمی، تا نابودی متحدان منطقهایاش — را حل کند، تنها کاری که باید بکند این است که رفتار خودش را تغییر دهد.
اگر ترامپ به دنبال لحظهای مشابه با سخنرانی معروف ریگان — «این دیوار را فرو بریز» — باشد، پیشنهاد «عادی در برابر عادی» در یک نطق از دفتر ریاستجمهوری میتواند راهی مناسب برای رسیدن به آن باشد. احتمال بسیار دارد که رهبران ایران این پیشنهاد را با بیاعتنایی رد کنند. اما مردم ناراضی ایران از آن الهام خواهند گرفت و ماهیت واقعی بحران با این رژیم را روشن خواهد کرد — بحرانی که بیش از آنکه مربوط به تسلیحات باشد، ریشه در ارزشها دارد.
و برای اینکه این دیپلماسی کلامی کمی قدرت عملی هم داشته باشد؟
ترامپ میتواند هواپیماهای سوخترسان مدرن و بمبافکنهای قدیمی را به اسرائیل اجاره دهد — چیزی که این کشور یهودی برای اجرای یک حمله جامع به تأسیسات هستهای ایران به آن نیاز دارد.
همانطور که مذاکرهکنندگانی چون ترامپ و ویتکاف باید بدانند، شاخه زیتون وقتی از نوک شمشیر ارائه شود، پذیرشپذیرتر است.
* برت استیونز (Bret Stephens)، ستوننویس نیویورک تایمز است که در مورد سیاست خارجی، سیاست داخلی و مسائل فرهنگی مینویسد.
۲۵ فروردین ۱۴۰۴
ریشههای تورم سرکش و ساختاری ایران درونزا است. موتور این تورم در ساختار حاکمیت رانتی و فاسدی نهفته است که دارای کارآمدی نیست. بنابراین هر چند شوکهای ناشی از افزایش قیمت ارز بر شعلههای این تورم میدمد اما ریشههای این تورم در متغیرهای بنیادی و کلان ایران نهفته است.
۱. تورم ساختاری ایران و عوامل کلیدی آن
تورم ساختاری به تورمی گفته میشود که ناشی از ویژگیهای بنیادی و بلندمدت اقتصاد است، نه صرفاً شوکهای موقتی (مانند افزایش نرخ ارز). در ایران، تورم ساختاری به دلیل وابستگی به درآمدهای نفتی، سیاستهای مالی ناپایدار، و ناکارآمدی نهادهای اقتصادی شکل گرفته است (North, 1990; Acemoglu & Robinson, 2012). در ادامه، رابطه این پدیده با عوامل مطرحشده بررسی میشود.
الف) کسری بودجه و رانتی بودن بودجه
کسری بودجه: کسری بودجه دولت ایران، که اغلب از طریق استقراض از بانک مرکزی یا چاپ پول تأمین میشود، یکی از عوامل اصلی تورم ساختاری است. این موضوع در ادبیات اقتصاد کلان بهعنوان تورم ناشی از مالیه دولت شناخته میشود (Sargent & Wallace, 1981). افزایش نقدینگی ناشی از کسری بودجه، تقاضای کل را بالا میبرد و تورم را تشدید میکند.
در ایران، کسری بودجه به دلیل وابستگی به درآمدهای نفتی و ناتوانی در اصلاح نظام مالیاتی تشدید شده است. کاهش درآمدهای نفتی (به دلیل تحریمها یا نوسانات قیمت) دولت را به سمت تأمین مالی از منابع تورمی سوق میدهد (Fischer, 1993).
برای مثال، بودجههای سالانه ایران معمولاً هزینههای جاری بالایی (مانند حقوق کارکنان و یارانهها) دارند که با درآمدهای پایدار همخوانی ندارد، و این شکاف از طریق نقدینگی پر میشود.
رانتی بودن بودجه: اقتصاد ایران به دلیل وابستگی به درآمدهای نفتی، یک اقتصاد رانتی است (Beblawi & Luciani, 1987). در این ساختار، دولت بهعنوان توزیعکننده رانت عمل میکند و بودجه بهجای تمرکز بر توسعه زیرساختها، صرف حمایت از گروههای ولایی (مانند نهادهای مذهبی، سرکوب نرم و سخت و یا پروژههای غیرضروری) میشود.
تخصیص رانتی بودجه، بهرهوری اقتصادی را کاهش میدهد و با افزایش هزینههای غیرمولد، فشار تورمی ایجاد میکند (Gelb, 1988). بهعنوان مثال، تخصیص بودجه به پروژههای نمایشی یا نهادهای غیرمولد، منابع را از بخشهای تولیدی دور میکند و تورم را تشدید میکند.
ب) فرار نهادهای ولایی از پرداخت مالیات
فرار مالیاتی نهادها: برخی نهادهای خاص در ایران (مانند نهادهای مذهبی، حوزوی، تبلیغاتی وابسته به ولی فقیه) از پرداخت مالیات معاف هستند یا بهطور غیررسمی از نظارت مالیاتی فرار میکنند. این موضوع درآمدهای مالیاتی دولت را کاهش میدهد و وابستگی به منابع تورمی (مانند چاپ پول و اعتبار بدون پشتوانه) را افزایش میدهد (Tanzi & Zee, 2000).
در ادبیات اقتصاد عمومی، معافیتهای مالیاتی گسترده باعث کاهش پایه مالیاتی و افزایش کسری بودجه میشود، که به تورم دامن میزند (Alesina & Perotti, 1995). در ایران، این معافیتها بهویژه برای نهادهایی با فعالیتهای اقتصادی بزرگ (مانند بنیادها یا شرکتهای وابسته به سپاه یا استان قدس) قابلتوجه است.
فقدان شفافیت در عملکرد مالی این نهادها، نظارت بر درآمدهای آنها را دشوار میکند و به نابرابری در توزیع بار مالیاتی منجر میشود، که اعتماد عمومی به نظام مالیاتی را کاهش میدهد.
پیامدهای تورمی: کاهش درآمدهای مالیاتی، دولت را مجبور به افزایش نقدینگی یا استقراض میکند، که هر دو به تورم ساختاری دامن میزنند (Cukierman et al., 1992). در ایران، این مشکل با ناکارآمدی نظام مالیاتی و عدم توانایی در گسترش پایه مالیاتی تشدید شده است.
ج) فساد ساختاری
فساد و تورم: فساد ساختاری، که در ایران بهصورت رانتخواری، سوءاستفاده از منابع عمومی، و تخصیص غیرشفاف بودجه بروز میکند، بهرهوری اقتصادی را کاهش میدهد و هزینههای تولید را افزایش میدهد (Mauro, 1995). این موضوع بهطور غیرمستقیم تورم را از طریق کاهش عرضه کل تشدید میکند.
فساد همچنین اعتماد به سیاستهای اقتصادی را کاهش میدهد و انتظارات تورمی را بالا میبرد، زیرا فعالان اقتصادی پیشبینی میکنند که منابع بهجای توسعه، صرف رانتخواری خواهد شد (Rose-Ackerman, 1999).
در ایران، فساد در قراردادهای دولتی، پروژههای عمرانی، و تخصیص ارز ترجیحی (مانند ارز ۴۲۰۰ تومانی در گذشته) نمونههایی از این مشکل هستند که هزینههای غیرضروری را به اقتصاد تحمیل کردهاند.
رانتخواری و ناکارآمدی: فساد ساختاری در ایران اغلب با رانتخواری همراه است، که در آن گروههای خاص از دسترسی به منابع (مانند ارز ارزان یا قراردادهای دولتی) سود میبرند. این موضوع با نظریه رانتجویی (Rent-Seeking) تولاک (Tullock, 1967) همخوانی دارد، که نشان میدهد رانتجویی منابع را از فعالیتهای مولد به فعالیتهای غیرمولد هدایت میکند و تورم را از طریق کاهش عرضه تشدید میکند.
۲. عوامل دیگر رانتی و فساد حاکمیتی
الف) نهادهای مذهبی و مداحان
نهادهای مذهبی: برخی نهادهای مذهبی و حوزوی و مراجع تقلید حکومتی در ایران بودجههای کلان از دولت دریافت میکنند، اما فعالیتهای آنها اغلب غیرشفاف و غیرمولد است. این تخصیص بودجه، که بهصورت رانت عمل میکند، منابع را از بخشهای تولیدی (مانند آموزش یا زیرساخت مربوط به تولید انرژی) منحرف نموده و به افزایش کسری بودجه و تورم کمک میکند (Gelb, 1988).
معافیتهای مالیاتی این نهادها نیز به کاهش درآمدهای دولت منجر میشود، که همانطور که تانزی (Tanzi, 1998) توضیح میدهد، فشار تورمی را افزایش میدهد.
مداحان و فعالیتهای فرهنگی غیرمولد: تخصیص بودجه به فعالیتهای فرهنگی خاص (مانند مراسمهای مذهبی یا گروههای خاص) نمونه دیگری از رانت است. این هزینهها معمولاً بازده اقتصادی ندارند و با افزایش هزینههای دولت، به کسری بودجه و تورم دامن میزنند.
در ادبیات اقتصاد نهادی، این نوع تخصیص منابع بهعنوان هزینههای نمایشی شناخته میشود که بهجای توسعه، صرف حفظ پایگاه سیاسی یا اجتماعی میشود (Acemoglu & Robinson, 2012).
ب) انواع فساد حاکمیتی
فساد در تخصیص منابع: فساد در ایران بهصورت تخصیص غیرشفاف ارز، واگذاری پروژهها به شرکتهای خاص، و رانت در تجارت خارجی (مانند قاچاق یا دور زدن تحریمها) دیده میشود. این موارد هزینههای تولید را افزایش میدهند و با کاهش بهرهوری، تورم را تشدید میکنند (Shleifer & Vishny, 1993).
برای مثال، تخصیص ارز ترجیحی به افراد یا شرکتهای خاص در گذشته باعث ایجاد رانت و افزایش قیمتها در بازار آزاد شد.
فساد در نهادهای نظارتی: ضعف نهادهای نظارتی (مانند قوه قضائیه یا سازمان بازرسی) باعث میشود که فساد بدون مجازات ادامه یابد. این موضوع اعتماد عمومی را کاهش میدهد و انتظارات تورمی را بالا میبرد (Kaufmann et al., 2009).
در ایران، نبود استقلال نهادهای نظارتی و نفوذ گروههای ذینفع، فساد را به یک مشکل ساختاری تبدیل کرده است.
فساد و فرار سرمایه: فساد حاکمیتی به فرار سرمایه منجر میشود، که ارزش پول ملی را کاهش میدهد و تورم را تشدید میکند (Alesina & Tabellini, 1989). در ایران، خروج سرمایه به دلیل بیاعتمادی به سیاستهای اقتصادی و فساد، یکی از عوامل فشار بر نرخ ارز و تورم است.
۳. تحلیل یکپارچه و شرایط ایران در ۲۰۲۵
در ایران، تورم ساختاری نتیجه ترکیبی از کسری بودجه مزمن، رانتی بودن اقتصاد، فرار مالیاتی نهادهای خاص، و فساد ساختاری است. این عوامل بهصورت چرخهای عمل میکنند:
- کسری بودجه از طریق چاپ پول به افزایش نقدینگی و تورم منجر میشود.
- رانتخواری منابع را از بخشهای مولد دور میکند و بهرهوری را کاهش میدهد.
- فرار مالیاتی درآمدهای دولت را محدود میکند و وابستگی به منابع تورمی را افزایش میدهد.
- فساد هزینههای غیرضروری را به اقتصاد تحمیل میکند و انتظارات تورمی را بالا میبرد.
نهادهای مذهبی، مداحان، و دیگر گروههای رانتی با دریافت بودجههای غیرمولد، این چرخه را تقویت میکنند. فساد حاکمیتی نیز با تضعیف اعتماد عمومی و ناکارآمدی سیاستها، امکان اصلاحات را محدود میکند. در شرایط فرضی ۲۰۲۵، اگر تحریمها ادامه داشته باشند و مذاکرات (مانند مسقط) به نتایج ملموس نرسیده باشند، این مشکلات تشدید میشوند، زیرا دولت برای جبران کسری بودجه به منابع تورمی بودجه- نظیر استقراض بانک مرکزی- وابستهتر خواهد شد.
۴. نتیجهگیری
تورم ساختاری ایران عمدتا ریشه در عواملی نظیر کسری بودجه مزمن، رانتی بودن اقتصاد، فرار مالیاتی نهادهای خاص ولایی، نبود رشد اقتصادی و فساد ساختاری دارد. تخصیص بودجه به نهادهای غیرمولد (مانند نهادهای مذهبی یا فعالیتهای فرهنگی خاص) و فساد در سطوح مختلف حاکمیت، این مشکلات را تشدید میکند. این عوامل با رشد ناچیز و پرنوسان، کاهش بهرهوری، افزایش نقدینگی، و بالا بردن انتظارات تورمی، تورم را به یک پدیده پایدار تبدیل کردهاند. برای رفع این مشکل، اصلاح نظام مالیاتی، شفافیت در بودجهریزی، کاهش رانتخواری، و مبارزه با فساد ضروری است، اما این اصلاحات نیازمند تغییرات نهادی عمیق هستند که با مقاومت گروههای ذینفع مواجه میشوند.
————————————-
منابع:
Acemoglu, D., & Robinson, J. A. (2012). Why Nations Fail. Crown Business.
Alesina, A., & Perotti, R. (1995). Fiscal Expansions and Adjustments in OECD Countries. Economic Policy.
Beblawi, H., & Luciani, G. (1987). The Rentier State. Croom Helm.
Cukierman, A., Edwards, S., & Tabellini, G. (1992). Seigniorage and Political Instability. American Economic Review.
Fischer, S. (1993). The Role of Macroeconomic Factors in Growth. Journal of Monetary Economics.
Gelb, A. (1988). Oil Windfalls: Blessing or Curse?. Oxford University Press.
Kaufmann, D., Kraay, A., & Mastruzzi, M. (2009). Governance Matters VIII. World Bank Policy Research Working Paper.
Mauro, P. (1995). Corruption and Growth. Quarterly Journal of Economics.
North, D. C. (1990). Institutions, Institutional Change and Economic Performance. Cambridge University Press.
Rose-Ackerman, S. (1999). Corruption and Government. Cambridge University Press.
Sargent, T. J., & Wallace, N. (1981). Some Unpleasant Monetarist Arithmetic. Federal Reserve Bank of Minneapolis Quarterly Review.
Shleifer, A., & Vishny, R. W. (1993). Corruption. Quarterly Journal of Economics.
Tanzi, V. (1998). Corruption Around the World. IMF Staff Papers.
Tullock, G. (1967). The Welfare Costs of Tariffs, Monopolies, and Theft. Western Economic Journal
اوایل ماه آپریل بود که ایمیلی دریافت کردم و در آن خبر استعفای خامنهای و شروع کار یک گروه جانشین، برای تشکیل دولت جدید درج شده بود. خامنهای از ملت ایران به خاطر خطاها، سرکوبها و اعدامها عذرخواهی نموده و قول داده بود که دولت جدید اجرا کننده خواستهها و نظریات مردم باشد. با کمال تعجب به جستجو در خبرگزاریها و نشریات پرداختم و در هیچ کجا خبری در این مورد نخواندم. ناگهان متوجه شدم که این خبر از زمره دروغهای اول آپریل میباشد. پیش خودم فکر کردم چه میشد اگر واقعا این خبر صحت میداشت.
همزمان از درون اصلاحطلبان خبر دریافت کردم که آنها علاقهای به تحویل گرفتن حکومت و جانشینی خامنهای ندارند چون خرابهای را تحویل خواهند گرفت که ترمیم و اصلاح آن، در کوتاه مدت، تقریبا غیر ممکن است لذا ترجیح میدهند فشار را متوجه دولت و رهبری برای اصلاح و تغییر وضع موجود بنمایند تا اقلا در شرایط بهتری قادر به تحویل گرفتن دولت باشند.
رژیم جمهوری اسلامی، همزمان با به قدرت رسیدن ترامپ، با بزرگترین چالش تاریخ ۴۷ ساله خودش روبرو شده که یا باید، برای اولین بار، به مذاکره با آمریکا تن دهد یا باید متحمل گزینه “ماشه” باشد. نتیجتا اینبار زور تدبیر و صلاحاندیشی، به هارت و پورت بینتیجه چربید و حتی غیر مستقیم به مستقیم تبدیل شد، هر چه هم که حاکمیت سعی در تبلیغ کلمه غیر مستقیم دارد، تصویرهای تلویزیونی در جهان آزاد و چهره خندهرو و بینهایت مهربان و مودبانه عراقچی حکایت از “مستقیم” دارد.
من این را به فال نیک میگیرم، زیرا شاید این اولین بار بود که رهبری به ندای رسائی که از درون جامعه، خواهان صلح و مذاکره با آمریکا بود جواب مثبت داد. البته چاره دیگری هم نبود. اقتصاد درمانده مملکت، انزوای بینالمللی و درک این واقعیت که باید کر یا کور باشی که نارضایتی عمیق جامعه را نبینی و نشنوی، از جمله عوامل قبولی این مذاکره بود. البته حضور اصلاحطلبانی مانند ظریف و پزشکیان و اصولگرایان نیکاندیشی مانند عراقچی در صحنه را نباید دستکم گرفت. باید اذعان کنم این از معدود موارد و شاید هم تنها موردی بود که صلاح رژیم و صلاح مملکت به هم گره خورده بود.
البته هنوز از نتیجه نهائی بیخبریم ولی علائم نشان از آن دارد که میتوان امیدوار بود. فرض را بر این میگذاریم که نتیجه مثبت باشد، تحریمها برداشته شوند و برجام جدیدی به وجود آید، در به روی سرمایهگذاران خارجی و خریداران کالاهای ایرانی باز شود و پول وارد جامعه گردد. من خوشحال خواهم شد ولی ذوق زده نخواهم شد، چون در این صورت ما فقط در آغاز مسیر به سوی پیشرفت قرار گرفتهایم. فقط آغاز مسیر و نه خود مسیر. مسیری بسیار طولانی با فراز و نشیبهای فراوان.
نمیدانیم آیا شرط و شروطی هم برای خرج و مصرف منابع مالی جدید بوجود خواهد آمد یا خیر؟ آیا ضمانتی هم وجود دارد که پولها به سوی غزه یا حسابهای شخصی یا ساخت بهپاد برای حمله به اوکرائین نگردد؟ چالش زیاد خواهیم داشت. هنوز معاهدهای به وجود نیامده که محسن رضایی علنا میگوید ما شرایط معاهده را قبول خواهیم کرد ولی انجام نخواهیم داد. تاریکخانهها تعطیل نشدهاند، جلیلی از مدتی پیش از مذاکرات ایران و امریکا شروع به تجدید سازماندهی نموده و در انتظار فرصت است.
اینبار هم تندروهای داخل کشور و تندروهای خارج کشور، با وجود اختلاف مواضعی که با هم دارند در مخالفت با توافق با آمریکا دارای زبان مشترک میباشند.
رضا علیجانی به درستی میگوید “گفتمان سرنگونی تبدیل به گفتمان تغییر گردیده”. بعد از این توافق تاریخی، به جای به سخره گرفتن رژیم باید از فرصت استفاده کرده به تجلیل از نرمش در مقابل آمریکا بپردازیم و کوشش و فشار به سوی تغییرات تدریجی را آغاز کنیم.
میدانم خواهید گفت تا خامنهای در راس قدرت است و تا این رژیم سرنگون نشود تغییرها جزئی و بدون تاثیر خواهند بود.
شاید واقعیت من متفاوت با واقعیت شما باشد. من باور به امکان سرنگونی این رژیم ندارم چون نه آن نیرو، نه آن سازماندهی و نه آن پایگاه و جایگاه مردمی را میبینم که قادر به سرنگونی باشد. مگر این که یک جنگ یا قیام وسیع مردمی صورت گیرد که هر دو را خوشبختانه محتمل نمیبینم. در همین صفحه دوستانی معتقد بودند که میتوان آلترناتیوی برای جانشینی این رژیم به وجود آورد، ولی زمینه و زیربنای آلترناتیو یا جانشین، نتیجه یا ثمره یک پروسه طبیعی میباشد که در سرزمین ما هنوز به وجود نیامده. پیشرفت جامعه فرهنگی و مدنی میتواند پیش درآمد ظهور چنین زمینهای باشد.
آقای رضا پهلوی هم در مصاحبه با فاکس نیوز گفتند مخالف جنگ با اسرائیل و آمریکا میباشند و اظهار امیدواری نمودند که آمریکا بیشتر روی مردم ایران حساب کند. بیاناتی که متفاوت با شعارهای بخشی از هوادارانشان میباشد و فورا هم مورد حمله و انتقاد آنها قرار گرفتند.
تحولات در روابط بینالمللی ایران، بدون تاثیر در تحولات داخل کشور نخواهد بود به همین دلیل هم امیدواریم چنانچه مذاکرات با آمریکا دارای نتایج مثبتی بود، نوبت صلح و دوستی بین اسرائیل و ایران باشد که بسیار صعبتر و مشکلتر خواهد بود و دوستداران زیادی هم در درون رژیم نخواهد داشت ولی در صورتی که روزی تحقق یافت دارای نتایج مثبت، نه فقط برای دو کشور، بلکه برای کل منطقه خواهد داشت.
داریوش مجلسی آپریل ۲۰۲۵
■ به نظر میرسد نکته اصلی و خواست قلبی نویسنده مقاله در جمله “شاید واقعیت من متفاوت با واقعیت شما باشد. من باور به امکان سرنگونی این رژیم ندارم چون نه آن نیرو، نه آن سازماندهی و نه آن پایگاه و جایگاه مردمی را میبینم که قادر به سرنگونی باشد. مگر این که یک جنگ یا قیام وسیع مردمی صورت گیرد که هر دو را خوشبختانه محتمل نمیبینم”. منعکس شده است. اگر نویسنده مقاله هر دو حادثه جنگ و یا قیام وسیع مردمی را صرفا محتمل نمیدانست میشد فرض کرد نظر کارشناسی خود را ابراز کرده است اما میگوید “خوشبختانه محتمل نمیبینم”. که بیان یک آرزوی قلبی است.
طبعا هیچ ایرانی وطن پرستی خواهان وقوع جنگی ویرانگر علیه کشور نیست اما چرا فردی که تجربه هر دو رژیم قبل و بعد از انقلاب را داشته است باید از وقوع یک قیام مردمی وسیع که موجب تغییر رژیم ج. ا. شود ناخشنود باشد؟ رژیمی که ایران را که، اکنون میتوانست اقتصادی بمراتب بزرگتر از اسپانیا و کره جوبی داشته باشد، به فلاکت و تیره روزی کنونی کشانده بطوری که حداقل ۳۰ درصد مردم کشور زیر خط فقر هستند، هر کس میتواند از کشور فرار میکند آنهم با اعتباری که پاسپورت ج. ا. دارد و اکثر جوانان امیدی به آینده ندارند.
شاید استاد مجلسی بتوانند توضیحی در این مورد بدهند. چون نگارشی با این سبک و سیاق برای امثال من بیتجربه تداعی نظر اصلاح طلبان حکومتی، که استمرار طلب هم نامیده شدهاند، میکند که معمولا برخوردار از رانتهای آشکار و پنهان هستند. البته منظور آن نیست که استاد مجلسی حتما از چنان رانتهایی برخوردارند بلکه این نحو نگارش چنان تداعی معانی دارد.
خسرو
■ امیدوارم که رژیم ستم و زور و شقاوت هرچه زودتر به نابودی برسد تا مردم ایران بعد از ۴۷ سال سرکوب و ستم دیدن از این جهنم آسوده شوند.البته خوب میدانم که این سرنگونی بستگی به تلاش مردم ایران دارد. هرچند میدانم که با نظریه هانا آرنت در فاز سوم که سقوط نام دارد هستیم ولی باید اذعان داشت که با شرایط فعلی در منطقه خاورمیانه و ظهور تجارتپیشهای به نام ترامپ مشکل است؛ در هر حال این سرنگونی اتفاق میافتاد ولی با زمان دورتری. به این گفته ایمان دارم.
طلایی
■ جناب خسرو گرامی اگر از این جماعت اصلاح طلب بپرسی که سقوط رژیم توسط اراده مردم یا امید به استحاله و عاقل شدن این نظام و اصلاح آن تا زمانی که انتهایش را نمیدانند. جوابشان مشخص است. انگار مهم هم نیست که تا آن موقع “سرزمینی سوخته” تحویل ملت ایران داده شود. اصولا “د ان آ” ی اینان با حرف هایی از قبیل قیام مردمی و گذار کامل از این رژیم جور در نمی آید. برای اکثر این جماعت نبود یک آلترناتیو بهانه خوبی است تا از جلوه های به ظاهر مثبت و حقیرانه وفاداران چاکرمنش جاخوش کرده زیر خیمه ولی فقیه به وجد بیایند به این جمله ها توجه کنید: “چهره خنده رو و بینهایت مهربان و مودبانه عراقچی” یا “حضور اصلاحطلبانی مانند ظریف و پزشکیان و اصولگرایان نیکاندیشی مانند عراقچی در صحنه”. نمیدانم چرا از “رهبر نیک اندیش” نام نمیبرد که رییس سیرک است؟ مدام مردم را از جنگ و انقلاب و هرج و مرج میترسانند تا سکه به نام تئوری سترون خود زنند. بخشی از انرژی مخالفین باید صرف برخورد با اینان شود. از توافق مابین رژیم و سر به راه کنندگانش آبی برای مردم گرم نخواهد شد همانطور که قبلا هم نشد و هیاهوی این جماعت هم تکرار مکررات است. جمله “رهبری به ندای رسائی که از درون جامعه، خواهان صلح و مذاکره با آمریکا بود جواب مثبت داد” هم از آن حرف ها ست. شاید منظور نویسنده اشاره به “نیک اندیشی” رهبری است که در ان صورت باید به این استحاله و تغییر تبریک گفت و همه را دعوت به “وحدت کلمه” کرد و در صورت عدم توافق آماده دفاع میهنی در رکاب رهبری بود.
با درود سالاری
■ کامنت آقای سالاری را که دیدم مجبورم کرد چند کلمهای به اشتراک بگذارم. صرفا در خصوص چهرههای در قدرت رژیم، نظیر آقای عراقچی. هیچ غرض یا نظر خاصی در مورد ایشان ندارم فقط به این واقعیت میاندیشم که طی پلههای ترقی و رسیدن به درجات بالا و تصمیمگیر جمهوری اسلامی مستلزم چه تحولات شگرفی در سرشت آدمی است؟ مستلزم فراموش کردن چند هزار خودکشی سرپرستان خانواده بدلیل سفره خالی است؟ یا مستلزم ندیدن چندین هزار ساچمه و چشم است؟ انکار چه تعداد تجاوز و شکنجه در زندانهاست ؟ نفی چه میزان ازنابودی محیط زیست ایران و سوزاندن چه مقدار سرمایه ملی است؟ اعتراف میکنم که قدرت درک چهره خنده رو آقای عراقچی را ندارم.
سلامت باشید. پیروز.
■ با سپاس از دوستانی که مرا از نظرات خودشان مطلع کردند. در وحله اول مایلم چند کلمهای در جواب اقای خسرو گرامی بنویسم، شاید تعجب کنید اگر بنویسم که با بخشی از نوشته ایشان، بخصوص درباره رژیم گذشته و انقلاب ۵۷، همصدا هستم. من در گذشته بخاطر کارم به هندوستان، پاکستان، نپال، مصر و لبنان سفر کردم و معتقد بودم که این کشور ها از بسیاری جهات از کشور من عقبتر میباشند و پیشرفتهای کشورم بسیار از کشور هائی که دیدم چشمگیرتر بود و اگر قرار بود انقلابی در کشوری صورت گیرد باید در آن کشور ها صورت میگرفت نه در ایران (البته هندوستان فقط از لحاظ دموکراسی از ایران جلو تر بود).
حتی زیبا کلام دلیلی برای وقوع انقلاب در ایران آنروز نمیبیند. نه تنها من، حتی دکتر محسن رنانی و زید آبادی اصلاحطلب، معتقدند زمانی که شاه صدای انقلاب را شنید باید به جای انقلاب با او صحبت میکردیم. انقلاب ۵۷ واقعه نحسی بود که ما را سالها به عقب برد به اضافه قتل و کشتارهای بیحد که هنوز هم ادامه دارد و به همین دلیل هم زمانی که بختیار به خارج کشور آمد به او پیوستم و همراه او به پارلمان اروپا رفتم و هر دوی ما در آنجا سخنرانی کردیم که شرح آن را در دست دارم به اضافه آخرین سخنرانی او و من در خارج کشور که چنانچه “ایران امروز” لازم دید آنرا برای نشر میفرستم.
جایی که خط خسرو گرامی و من از هم جدا میشود آنجاست که من از نفس انقلاب بیزارم چون انقلاب در هیچ کشوری به دموکراسی نینجامید در حالی که تغییرات آرامی که با همراهی افرادی از درون همان رژیمها صورت گرفت منجر به دموکراسی شد. مانند پرتغال، اسپانیا و اروپای شرقی، و به همین دلیل هم با انقلاب و سرنگونی در ایران مخالفم. چون تکرار مکررات از دوران مشروطیت تا کنون بوده و نتیجه آن را هم میبینیم.
از اینجا به بعد روی سخنم با عزیزانی میباشد که به نوشتههای من در مخالفت با انقلاب و سرنگونی ایراد داشتند. جوابم خیلی ساده و بیشتر جنبه سوال دارد. از هیچ یک از مخالفان به نوشتههای خودم نخواندم که گزینه شما یعنی سرنگونی و انقلاب، به امید و هدف کدام آلترناتیو یا جانشین میباشد. چون به هر حال آگاهی این دوستان به آن حد میباشد که بدون هیچ آلترناتیو واقعا موجودی و به صورت باداباد خواهان سرنگونی باشند. قیام، مقوله دیگریست و به آن اعتقاد دارم. جنبش مهسا و زن، زندگی، آزادی یک قیام مسالمتآمیز برای اعتراض به کشتارها و نقض حقوق بشر در سرزمینمان میباشد. درباره چهره خنده روی عراقچی، من نمیتوانم بنویسم که او چهره عبوس و خشمناکی داشت. رژیم و خامنهای در آغاز، ادعا میکردند مذاکرات مستقیم نخواهند داشت ولی تصویرها و چهره خندان روی عراقچی واقعیت دیگری را نشان میداد. من به تجلیل از او چیزی ننوشتم.
با احترام مجدد، داریوش مجلسی
■ نویسنده محترم مقاله سعی کنند لااقل به همان قیام مردمی که معتقد هستند کمک کنند و دست گدایی به سوی روزنه دوستان و استمرار طلبان و حرکت حلزونی زیدآبادی و عبدی و شرکا برای تغییر دراز نکنند و به سراب دل نبندند. انسانهای آگاه و دموکرات و دلسوز میهن کم نیستند با رشد جنبشهای مردمی آلترناتیو هم نه حتما به شکل کلاسیک ایجاد خواهد شد. جناب مجلسی بهتر است این طرف خط بایستند و با بهانههایی از این دست در خدمت استمرار این رژیم نباشند.
مقایسه رژیم پهلوی و حکومت فقها و نوع برخورد بدانها هم بیمورد وغیر مستقیم در خدمت القا کردن این است که انگار خامنهای هم مثل شاه “صدای انقلاب” را شنیده! آیا خامنهای کسی یا گروهی را برای گفتگو دعوت کرد؟ با خارج چرا، چون میتواند با امتیاز دادنها نظامش را برای مدتی دیگر حفظ کند. لازم هم اگر بداند مثل زمان قاجار بخشی از کشور را هم ببخشد.
در مورد انقلاب که همیشه استمرار طلبان آن را حتما مترادف خشونت و مسلحانه میدانند و چون مترسکی در باغ برای ترساندن مینشانند باید گفت که انقلاب یک تغییر ساختاری اساسی و پایدار در سیستم است که میتواند صلحآمیز یا خشونتآمیز باشد.آیا یک قیام مردمی در ایران وظیفهی جز گذر کردن از این سیستم موجود در همه ابعادش را دارد؟ این که به چه صورتی رخ دهد به درجه مقاومت رژیم حاکم هم بستگی دارد. اصولا ضدیت با انقلاب و گذار از این نظام به علت نا آگاهی از انقلاب یا گذار و پروسه آن نیست. به راستی چگونه میشود به اصلاح این دیوانسالاری پر از فساد و مافیایی دلخوش کرد؟ هر نقطهای از کشور به دست چند آخوند و سپاهی و نیروهای امنیتی و مزدورانشان هر جوری که دلشان بخواهد اداره میشود و خط یکدیگر را هم نمی خوانند چه برسد به دولت مرکزی. نگاه کنید به فقها و دارودسته شان در اصفهان و مشهد و شیراز، در واقع نام گذاری مدرنش میشود فدرالیسم آخوندی.
به هر حال نتیجه این ذوق زدگیها متعارف و چهرههای خندان به زودی آشکار خواهد گشت و از توافق رژیم در مذاکرات مثل همیشه بودجههای دم و دستگاه جورواجور فقاهتی و دستگاه سرکوبش چربتر خواهد شد و ارز ارزان دولتی بیشتری در اختیار مافیای حافظ نظام قرار خواهد گرفت. هم چنین خرید بیشتر ابزار و عدوات کنترل مردم از چین و کمک مجدد به نیابتی های وفادارش و.....
با احترام سالاری
■ جناب مجلسی گرامی، درود بر شما و خسته نباشید، به باور من وارد این معرکه “مستقیم”، “غیر مستقیم” نباید شد، این رژیمی که تا همین کمتر از یکماه قبل، مذاکره را غیرشرافتمندانه می دانست ، اکنون دقیقا از موضع ضعف مفرط و برای یافتن راه تنفسی برای خود و ادامه بقای خود تن به مذاکره داده، باید به علل اساسی شکست رژیم و ناچاری او در تن دادن به مذاکره و عوامفریبی او در پیدا کردن مفری برای ادادمه حیات ننگین و جنایتکارش پیدا کرد، نه افتادن در دام مستقیم یا غیر مستقیم بودن مذاکره، اصل این است که اکنون دارد مذاکره میکند که البته در این مذاکره به فکر مردم و زندگی و معیشت مردم نیست، تنها بفکر نجات خویش است، گرچه ممکن است از این رهگذر هم چیزی نصیب مردم بشود، اما جاره نهایی و اساسی کار در سرنگونی این رژیم است.
با احترام و مهر فراوان اسفندیار
اخیرا نامهای با عنوان «بیانیه جامعه مدنی ایران در واکنش به تهدیدات امریکا»(۱) با حدود ۴۰۰ امضا خطاب به دبیرکل سازمان ملل منتشر شد که واکنش نویسندگان نامه به آنچه آنها «تهدیدات آمریکا» نامیدهاند را بازتاب میدهد.
نویسندگان این نامه یا بیانیه نوشتهاند «این بیانیه از سوی صدها تن از استادان دانشگاه، حقوقدانان و وکلا، مدافعان حقوق بشر، روزنامهنگاران و فعالان سیاسی مستقل تنظیم شده است که شامل عدهای از منتقدین سیاستهای حاکمیت هم میشوند و برخی طعم حبس یا محرومیتهای گوناگون را چشیدهاند. مخاطب این نامه، ابتدا دبیرکل و مجمع عمومی و کمیساریای عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد، سپس دولتمردان امریکا، ملت امریکا و افکار عمومی جهانیان است.»
خلاصه دیدگاههای نویسندگان نامه یا بیانیه از این قرار است:
- ما مصایب جنگ را لمس کردهایم و مایل به جنگی دوباره نیستیم... ما، با وجود انتقاداتی که به حاکمیت و سیاستهایش داریم، بر این باوریم که استقلال، امنیت و دموکراسی ایران باید توسط خود مردم و بدون مداخله خارجی شکل گیرد.
- ما امضاکنندگان این بیانیه، برای دفاع از ایران، دفاع از انسانیت، دفاع از صلح جهانی، در صورت هرگونه تعرض به ایران، فارغ از اختلاف دیدگاههای خود با حکومت، با تمام قدرت از کشورمان دفاع میکنیم.
- تجاوز به ایران و هر اقدامی علیه توان دفاعی کشور ما، دیگر اقدامی علیه حکومت نیست، بلکه اقدامی علیه ملت ایران است و منطقه را به آشوبی بزرگ کشیده و جهان را متضرر خواهد کرد.
دعوا بر سر چیست؟
آیا حمله به مراکز اتمی جمهوری اسلامی خدشهدار کردن استقلال و تمامیت ارضی کشور ماست؟
شاید قبل از هرچیز باید دید که مسئله کتونی ما بین جمهوری اسلامی و «جهان غرب» چیست؟
حسن کاظمی قمی، از فرماندهان سپاه که در سالهای گذشته درگیر مذاکرات با امریکا بوده: مسئله آمریکا «فقط توقف برنامه هستهای نیست» و خواستار «خلع سلاح مقاومت نیابتی» و انحلال همه نهادهای تاسیس شده در جمهوری اسلامی و در راس آن ولایت فقیه است.
کاظمی قمی در برنامهای در شبکه افق تلویزیون ایران گفت آمریکا میخواهد «ایران در مسائل منطقه دخالت نکند. در حوزه دفاعی و موشکی باید برد [موشکها] به ۲۰۰ کیلومتر کاهش یابد. مقاومت نیابتی باید همه از بین برود و خلع سلاح شود. و جز آن، جمهوری اسلامی باید تمام نهادهای شکل گرفته بعد از انقلاب را جمع کند و در راس آن مسئله ولایت فقیه است.»
درخواست بعدی دولت آمریکا به گفته کاظمی رعایت حقوق بشر در ایران است.
آیا تمامی این خواستهها، از سوی اکثریت عظیم مردم ایران حمایت نمیشود؟
حتی فرزندان آیتالله منتظری که در میان امضاکنندگان این بیانیه هستند، بدون شک به یاد دارند که پدرشان از گنجاندن «ولایت فقیه» در قانون اساسی جمهوری اسلامی متاسف بود. البته مسئله برای ملت ما بسیار فراتر از اینهاست و بر سر انقلابی ملی و «مدرنیته» است.
البته نویسندگان این بیانیه سعی در پاسخگویی به این انتقاد کردهاند: «ما، با وجود انتقاداتی که به حاکمیت و سیاستهایش داریم، بر این باوریم که استقلال، امنیت و دموکراسی ایران باید توسط خود مردم و بدون مداخله خارجی شکل گیرد».
روشن است که این خواست هر ایرانی، یا بهتر بگوییم هر شهروندی در چهار سوی کره خاکی است که خود سرنوشت خویش را در دست گیرد و متجاوز داخلی و خارجی را دفع کند، اما گاه بویژه در رابطه با نظامهای تمامیتخواه (۲) همچون آلمان نازی، شوروی استالینی، کامبوج پل پوتی، جمهوری اسلامی... مسئله به این سادگی نیست و ابعاد وسیعتری مییابد:
۱. این رژیمها در توحش و خشونت بسیاری از مرزها پشت سر میگذارند، از همینرو ابعاد مسائلی که ایجاد میگردد، از مرزهای ملی فراتر میرود.
۲. اینگونه رژیمها غالبا به خاطر ماهیت ایدئولوژیک خود متحدینی فرامرزی دارند و از این نیروها در سرکوب مخالفین داخلی استفاده میکنند(استالین تروتسکی را به دست یک اسپانیایی به قتل رساند، نازیها از متحدین در جنوب اروپا در جنگ استفاده کردند).
۳. برای اینگونه رژیمها تقریباً تمام روشها برای بقا آزاد است(سوزاندن انسانها در کوره، حمله به هواپیمای مسافربری با موشک، حتی سربه نیست کردن دو سوم رهبری حزب خود).
البته این سخن به هیچوجه به این معنا نیست که اینگونه رژیمها را نمیتوان خلع کرد، چنانکه شوروی، آلمان نازی، رژیم پل پوت هر کدام به شکلی سرنگون گردیدند.
اما از آنجا که رژیمهای تمامیتخواه داعیه و متحدین جهانی دارند، سرنگونی آنها نیز بیش از دیگر موارد به وحدت و اشتراک جهانی وابسته است؛ اگر جهان دندان روی جگر میگذاشت تا اتباع «رایش سوم» خود اگاه و متحد شده، سازمان یافته و بساط این امپراطوری را برچینند، شاید «رایش سوم» این امکان را مییافت که خود را مجهز به سلاح اتمی کرده با بمباران چند شهر، جهان را «متقاعد کند» که بهتر است چند دهه ان را تحمل کند.
در دوران جنگ دوم جهان به دو اردوگاه «فاشیسم» و«ضد فاشیسم» تقسیم شد
«به نظر میرسید که شب سیاه حکومت خمرها را پایانی نیست: یک چهارم جمعیت کشور در کمتر از ۴ سال نابود شدند. اما هنگامی که در دسامبر ۱۹۷۸ خمرهای سرخ دست به حمله بر علیه ویتنام زدند که با حمله متقابل ویتنامیها مواجه شد، « پنوم پن» در کمتر از یک ماه سقوط کرد... با فروپاشی رژیم، مردم آرام آرام به شهرها بازگشتند، مدارس بازگشایی شدند، بانکها، کارگاهها دوباره شروع به کار کردند و اقتصاد رونق گرفت و بالاخره پل پوت در دادگاهی محاکمه شد».(نقل به معنا از «برادر شماره یک») (۳)
روشن است همه این اقدامات بدون کمک ارتش ویتنام ممکن نبود.(۴)
در نبرد سهمناک با فاشبسم در جنگ دوم جهانی نیز همه نیروهای «ضد فاشیست» دریافتند که بدون مشارکت همگانی پیروزی بر این عفریت دست یافتنی نیست: لیبرالها، سوسیالیستها، کاتولیک و پروتستان و حتی کمونیستها، بهعلاوه دولتها با نظامهای سیاسی متفاوت که حاضر به نبرد با فاشیسم بودند.
البته بسیاری از این نیروها سر تا پا دموکرات نبودند؛ شوروی استالینی تازه تصفیههای میلیونی در میان اقشار متفاوت اجتماعی پشت سر گذارده بود، در میان دموکراسیهای غربی نیز نقاط تیرهای مشهود بود. مثلا چرچیل به هیچوجه حاضر به قبول استقلال هند نبود. اما روشن است که در سیاست انسان میبایست عملگرا بوده و مسئله اصلی را در هر زمان تشخیص دهد.
در بزیر کشیدن «فاشیسم اسلامی» که ایران ما را بیش از ۴۵ سال است به زیر سلطه خود برده و جبههای از واپسگرایی و ارتجاع را در منطقه و فراتر از آن به عنوان متحد وارد صحنه کرده، جز اتکا به جبههای از نیروهای بالنده راهی نیست.
جبهه نیروهای واپسگرا و جبهه نیروهای بالنده کدامها هستند؟
ایران ما دیر زمانی است، شاید سرآغاز آن را بتوان انقلاب مشروطه نامید، به این واقعیت رسیده که «مدرنیته» تنها با گذر و غلبه بر سکون اقتصادی، فرهنگی فکری میسر است. روشن است که مدرنیته به معنای درستی هر پدیده نویی نیست، بلکه به معنای استقبال از آنجه بر مبنای تفکر منطقی میتواند سلامت و شادکامی برای ما به ارمغان آورد، است. و نه اندیشههای خرافی که هزاران سال راه رشد و بهزیستی جامعه ما را سد کردهاند.
و ارتجاع نه به معنای بهرهوری از پارهای از مظاهر زیبا و پویای گذشته است، بلکه به معنای رجعت به افکار پوسیده کسانی همچون «کافی» برای پاسخگویی به خواستههای کنونی زنان و مردان در قرن ۲۱ است.
و بالعکس سیاستهای رضا شاه کبیر را میتوان نمونه موفق پاسخ مدرن به نیازهای اجتماعی ذکر کرد، که در زمانی کوتاه مشکلات عدیده ایران را برطرف ساخت. اگرچه شرایط زمانی فرصت پاسخگویی به پارهای دیگر از مسائل، مثلا دموکراسی، را به نحو قانع کننده برای او ممکن نساخت.
و اکنون نبرد سرنوشتساز پیش روی میهن است
در نبردی که پیش روی است قبل از همه باید صفوف رزمآوران را از هم تشخیص داد:
۱. در یک سوی اوردگاه، صف نیروهای واپسگرایی را میبینیم که با ابتداییترین الزامات زندگی مدرن آشنایی ندارند، یا بهتر بگوییم انرا نفی میکنند و با نیروهایی چون حزبالله، حماس، حشدالله شعبی و حوثیها که رو به سوی ناکجا آبادی در قرون وسطی دارند، یار و همنوا شدهاند؛ نیروهایی که جز تخریب جهان مدرنی که بشریت در چند قرن اخیر آفریده، سودایی در سر ندارند.
۲. از سوی دیگر جهان لیبرال و مدرنی است که علیرغم کاستیهایش مامن آسودهای برای خلاقیت و مبارزه در راه آزادی تقدیم ما کرده است.
میهنپرستان دموکرات جهان از دیرباز تردیدی به خود راه ندادهاند که جایگاه آنان در میان نیرو های دموکرات و جبهه جهانی «ضد فاشیست» است. چنانکه «توماس من» رمان نویس برجسته آلمانی و برنده نوبل ادبیات لحظه تردید به خود در پیوستن بدان جبهه راه نداد؛ و از ابتدا تا انتهای جنگ جهانی دوم را در رادیو لندن بر علیه فاشبستهای آلمانی آتشین نوشت و آتشین سخن راند.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
——————————-
۱. «بیانیه جامعه مدنی ایران در واکنش به تهدیدات امریکا»
۲. Totaliter
۳. Brother Number One, political Biography, by Chandler
۴. البته در ویتنام در این زمان دمکراسی به معنای رایج ان وجود نداشت و نظامی تک حزبی حاکم بود، اما نظامی همانند شوروی دهه هفتاد به میزان قابل ملاحظه تعدیل یافته بود
■ آقای هدایی عزیز. مقاله بسیار مستدل و آموزندهای بود. اما بعید است که بشود با استدلال، این آقایان و خانمهای نویسندگان این نامه یا بیانیه را قانع کرد که ایستادن در کنار این اسلامیستها، ایستادن در سمت و سوی تاریک تاریخ است.
هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
ارادتمند. رضا قنبری
■ آقای قنبری عزیز، حق با شما است، در کل لحن بیانیه بیانیه تکان دهنده بود و ادعاهایی چون صلحآمیز بودن برنامه اتمی ج اسلامی تعجببرانگیز بود. من خودم امید داشتم یک مقدار مسئله را از دیدگاه دیگری در سطح جامعه باز شود، اما اینکه امضاء کنندگان واقعا این استدلالهای مرا بپذیرند، احتمالش را بسیار کم میدانم.
با مهر، پرویز هدایی
دیروز نگاه ایرانیان در داخل و خارج کشور و ناظران بینالمللی به دور اول مذاکرات ایران و آمریکا در عمان دوخته شده بود. پس از پایان این دور از مذاکرات، فضای مثبتی از سوی هر دو طرف منعکس شد. کاخ سفید در بیانیهای این گفتگوها را «بسیار مثبت و سازنده» توصیف کرد و آقای عراقچی، وزیر خارجه ایران نیز از «گفتگوهای سازنده در محیط آرام و بسیار محترمانه» سخن گفت. هرچند از جزئیات مذاکرات اطلاعی در دست نیست، اما آقای عراقچی از «نزدیک شدن به چارچوب مذاکرات» در این دور اول خبر داد. طرفین به علاقه و عزم خود به ادامه گفتگوها برای دستیابی به نتیجه متعهد دانستند. این انعکاس مثبت، خود بهعنوان یک دستاورد مهم قلمداد میشود.
هرچند وزیر امور خارجه ایران از امیدواری به قطعی شدن مبنا یا چارچوب گفتگو در دور بعدی دیدار دو هیئت مذاکرهکننده سخن گفت، اما علائم مختلفی که از هفتهها قبل از سوی طرفین دیده شد، نشان از توافق ضمنی طرفین بر چارچوب مورد مذاکره یعنی «محدود کردن برنامه غنیسازی اورانیوم» و نه برچیدن کامل برنامه هستهای یا محدود کردن برنامه موشکی ایران و موارد دیگری که خواست دولت اسرائیل و نئوکانهای آمریکایی است، دارد.
اما تمایل ترامپ و همچنین ایران به از سرگیری مذاکرات و رسیدن به توافق جدیدی درباره پرونده هستهای ایران، دلایل متعددی دارد که مهمترین آنها نکات زیر هستند:
۱. ضعف داخلی و منطقهای جمهوری اسلامی ایران، شکست در سوریه، از دست دادن یا تضعیف نیروهای نیابتی ایران در لبنان، عراق و یمن از یک سو و افزایش فشارهای اقتصادی و روبرو بودن دولت ایران با ناترازیها در عرصههای مختلف و ظرفیت بالای بروز اعتراضات اجتماعی و اقتصادی در کشور به خاطر نارضایتی شدید مردم از حاکمیت، از سوی دیگر، ایران را در موقعیت دشواری قرار داده بود که باعث نرمش آقای خامنهای نسبت به مذاکره با آمریکا شد.
۲. در طرف مقابل، دونالد ترامپ به دنبال یک دستاورد بزرگ در سیاست خارجی است تا هم نشان دهد که میتواند بهتر از رقبای دموکرات، بهویژه اوباما و بایدن، عمل کند و یک توافق ملموس به دست آورد و هم برای اینکه بتواند به مسائل بسیار مهم اقتصادی بین چین و آمریکا بپردازد. ادامه تخاصم آمریکا با ایران به نزدیکتر شدن بیشتر ایران به چین و روسیه میانجامد و طبیعتاً به سود رقیب اصلی اقتصادی آمریکا در رقابت اقتصادی و جنگ تعرفهها تمام خواهد شد.
۳. تلاش ترامپ برای محدود کردن نفوذ اسرائیل بر تصمیمهای سیاست خارجی آمریکا باعث شد او مستقیماً پرونده اتمی و مذاکره با ایران را مدیریت کند و با تمرکز بر برنامه هستهای ایران، و نه از زاویه زیادهخواهیهای نتانیاهو و حامیانش در آمریکا، تمایل خود به مذاکره را نشان دهد. این استقلال عمل نیز، در کنار عوامل دیگر، تشویقکننده ایران برای نشستن بر سر میز مذاکره، علیرغم خاطرات تلخی که از رفتار ترامپ در دور اول ریاستجمهوری او داشتند، شد.
۴. برخلاف دور قبل، کشورهای عربی، بهویژه عربستان سعودی و دیگر کشورهای حاشیه خلیج فارس، توافق هستهای با ایران را به سود ثبات منطقه و اجرای برنامههای توسعه اقتصادی خود میدانند.
برخی از نیروهای سیاسی و ناظران به نظر میرسد از زاویه سرمایهگذاریهای آینده آمریکا در ایران خوشبینیهای غیرواقعبینانه دارند. از امکان سرمایهگذاریهای هزار میلیاردی آمریکا در ایران در پی توافق هستهای ایران و آمریکا میگویند. هرچند توافق هستهای دور از دسترس به نظر نمیرسد، اما در مورد فراهم شدن زمینه سرمایهگذاریهای آمریکا، بهویژه سرمایهگذاریهای کلان و درازمدت در ایران باید بسیار محتاط بود. سرمایهگذاریهای بلندمدت و استراتژیک اصولا نیازمند ثبات و امنیت هستند و تا زمانی که ایران سیاستهای منطقهای خود، بهویژه در قبال اسرائیل و حمایت از نیروهای مخالف اسرائیل را تغییر ندهد، همچنان ریسک سرمایهگذاری خارجی در ایران بسیار بالا خواهد بود.
سرمایهگذاری آمریکاییها در ایران حتی با موافقت رهبر به این آسانیها نیست. چراکه برای سرمایهگذاری خارجی در کشور ابتدا باید مسائل حقوقی که به سرمایهگذار خارجی و بهویژه آمریکایی تضمین حقوقی بدهد، روشن باشد. ثانیاً مواضع ضداسرائیلی ایران میبایست تعدیل شود. حتی در صورت توافق و عادی شدن نسبی رابطه ایران و آمریکا، اگر ایران در سیاست اسرائیلستیزی خود تجدیدنظر نکند، لابیهای قدرتمند حامی اسرائیل در آمریکا اجازه سرمایهگذاریهای مهم و استراتژیک را در ایران نخواهند داد. برای این تغییر سیاست لزومی ندارد ایران اسرائیل را به رسمیت بشناسد، اما میتواند مانند عربستان سعودی یا عراق که آن کشور را به رسمیت نمیشناسند و در عرصه سیاسی نیز مدافع حقوق فلسطینیها و طرح دو دولت هستند، اما کمک به نیروهای درگیر با اسرائیل نیز نمیکنند، عمل کند.
هرچند انتقاد از سیاستهای گذشته حکومت ایران و فرصتسوزیهای آقای خامنهای حق هر ایرانی و بهویژه نیروهای سیاسی است، اما اگر حاکمان را بهحق بهخاطر سیاستهایی که به تحریم ایران از سوی آمریکا و دیگر کشورهای غربی منجر شده محکوم میکنیم، اگر روزی نیز به هر دلیل به مذاکره تن دادند و تصمیم معقولی گرفتند، نباید آنها را تحقیر کرد. وقتی گامی در جهت کاهش تنش و مذاکره برداشته میشود، باید از آن استقبال کرد و به سهم و توان خود در کاهش تنشها و خصومتها میان دو کشور کمک کرد. تندروهای هر دو طرف، چه در ایران و چه در آمریکا یا اسرائیل و همچنین بخشی از نیروهای برانداز و سرنگونیطلب مخالف موفقیت این مذاکرات هستند و برای تخریب و کارشکنی در حصول به توافق و ادامه خصومت ایران و آمریکا تلاش میکنند. اما برای مردم و منافع ملی ایران، این گام مثبتی است که باید از آن استقبال کرد.
■ دوست عزيز آقای فرخنده
با سپاس از مطلب شما ذكر يك نكته را لازم میدانم. همانطور كه شما اشاره كردهايد ايرانيان با بيم و اميد به نتايج اين مذاكرات نگاه میكنند. بخشی از اين نيروها نيروهای سر نگونیطلب و بر انداز هستند. بسياری از اين نيروها در طلب پيشرفت مذاكرات و دوری از جنگ (حتی به صورت موقتی) هستند. اينكه مینويسيد نيروهای برانداز برای تخريب و كارشكنی در حصول به توافق و ادامه خصومت ايران و آمريكا تلاش میكنند نه مبتنی بر واقعيات موجود است و نه منصفانه. يادمان باشد كه هر ايرانی سر نگونیطلب الزاما سلطنتطلب نيست و به نيروهای چپ افراطی نيز تعلق ندارد. خط سومی هم هست كه جنگ را ويرانگر هستی اقتصادی، سياسی و اجتماعی ايرانيان میداند و لاجرم چشم اميد به رفع خطر جنگ ولو به طور موقتی بسته است.
به نظر من رفع خطر جنگ راه را برای تعميق مبارزات سياسی و مدنی در داخل هموارتر خواهد كرد و وظيفه ماست كه از هر روزنهای برای پيشبرد اين امر و سر نگونی اين رژيم ضد انسانی استفاده كنيم. اين راه سوم از راه چهارم كه آقای زيدآبادی مبلغ آن است ماهيتا جداست و آينده نشان خواهد دادكه كدام راه ما را به دموكراسی نزديكتر خواهد كرد. همچنين به نظر من راه ساختن ايران از راه توسل به تفكر شوم و منحوس “هر چه بدتر بهتر” كه سياست گروههای افراطی است نمیگذرد. اما اينكه من و امثال من به نتايج مذاكرات با احتياط توام با بدبينی می نگرند اين است كه كارگردان پشت پرده مذاكرات شخص آيتالله خامنهای است. او ديكتاتوری است كه همه چيز و حتی ارزشهای شخصی خودش را برای بقای خود و دار و دستهاش قربانی كرده و خواهد كرد.
با مهر و سپاس وحيد بمانيان
■ آقای وحید بمانیان عزیز، ممنون از کامنت شما. من البته نگفتهام که سرنگونیطلبان و براندازان مخالف جنگ نیستند، بلکه نوشتهام مخالف توافق هستند و برای عدم موفقیت مذاکرات تلاش میکنند. ولی نکته شما هم درست است و حق با شماست که همه آنها مخالف توافق و موفقیت مذاکرات بین ایران و امریکا نیستند. شاید مناسبتر بود بنویسم بخشی از آنها. همین جا از سایت ایران امروز خواهش میکنم که این تصحیح را انجام دهد. با سپاس از شما و ایران امروز
حمید فرخنده
■ امید بستن به مذاکرات ایران و آمریکا را با هیچ دیدگاهی درست نمیدانم. در نظر داشته باشید که طرف مذاکره کابینه ترامپ است نه آمریکای ۷۰ سال اخیر. در هر حال نتیجهای که منتهی به جنگ و حمله به زیرساختهای اتمی ایران شود، خواست مردم ایران نمیباشد و میتواند ضایعات غیر قابل جبرانی به بار بیاورد. نکته اینجاست که هیچ نیرو یا طرفی در توافقات یا عدم توافقات آینده نه نماینده مردم ایرانند و نه منافع مردم ایران برایشان وزنهای است. نیروهای اپوزسیون بجای رای دادن به نوع و نتیجه مذاکرات بهتر است تمرکز کنند که چگونه میتوان بر فضای سیاسی اجتماعی ایران تاثیر گذار باشند، و راهحلهای عبور سامانمند و بدون جنگ و فروپاشی را تقویت کنند. همهگیر کردن ندای “کناره گیری” خامنهای امروز کارساز است. بخشهایی از رژیم نیز هم اکنون به این نتیجه رسیدهاند که برداشتن مانع خامنه ای راه حل نجات آنها نیز هست، بعید نیست روسیه و امریکا نیز در جهت نظم و برنامه های بعدی این راه را ترغیب کنند. با این شرایط پیشدستی مردم و اپوزسیون در همه گیر کردن شعار کناره گیری خامنهای نتیجه مثبتی در سلسله تحولات آتی خواهد دشت.
با احترام، پیروز.
■ پیروز گرامی، در روابط بینالملل قراردادها و مذاکرات منوط به نماینده واقعی مردم بودن قدرتها نیست. البته هر نیرویی که مشروعیت و حمایت مردمی بهتر و بیشتری داشته باشد در سر میز مذاکرات از اهرم مهمی برخوردار است. اما روابط بینالملل یا نظم جهانی بر اساس قدرت است و متاسفانه ابزار قدرت در روابط جهانی فقط موضوع مشروعیت نیست. بخوبی میدانید که قدرت نظامی و اقتصادی اهرمهای قویتر و تعیینکننده هستند. نکته دیگر اینکه یک فرد یا نیروی سیاسی نمیتواند درباره مسئلهای به این اهمیت نظر نداشته باشد. کما اینکه شما نیز گرچه در کامنت خود سعی میکنید توجه را به موضوعی دیگر یعنی فشار برای تغییر نظام سیاسی در داخل معطوف کنید، نبودن جنگ را ترجیح میدهید. هرچند میگویید منافع مردم ایران برای حکومت فعلی وزنهای نیست، اما مذاکره و امضای قراردادی که میتواند به عدم جنگ منجر شود هم چه بخواهیم و چه نخواهیم وزیر خارجه یا افراد دیگر در همین حکومت امضا میکنند.
با احترام/حمید فرخنده
■ خودمان را گول نزنیم وقتی ملتی با خیل عظیم “فرهیختهگان قلمزن و فعال سیاسیاش” هر چند سالی در انتظار گشایشی و بر طرف شدن خطر جنگی از خارج، منتظر نتیجه چنین مذاکرت مکرری میشود در واقع چنین حکومتی را خواسته یا ناخواسته نماینده خود میداند. آیا ما اکثریت ملت ایران چه در داخل و چه در خارج، که بیش از چهل سال به این نظام فرصت همه گونه شرارت و تباهی خود و کشورمان را دادیم قابل سرزنش نیستیم؟ و حالا مثل گدایان کاسه امید مان در انتظار سکه ی زنگ زده توافق بین یک نظام توتالیتر و تکنوفاشیست ها به رهبری ترامپ که دشمن دموکراسیاند هستیم تا باز هم خطر بطور موقت رفع شود. ابعاد خسارت و ویرانی و کشتار در جنگی که با آمدن و تسلط این نظام با ما آغاز گشت را مجسم کنیم تا حواسمان باشد که کجای کاریم.
راستش را بخواهیم ما اینجا هیچ کاره ایم و این بحثها تکراری و کهنهاند. عدهای هم این وسط در خفا بشکن میزنند که دیدید نظام عاقل شده و کشور را به سوی جنگ نمیبرد. وقتی مخالفین بیعملاند راهشان هم عملا فرقی با راه آقای زیدآبادی ندارد. این نظام زبان زور را خوب میفهمد و ترامپ این زور را دارد و ما نه.
با احترام سالاری
■ جناب فرخنده گرامی، با درود و تشکر از مقاله خوب شما!
متن شما به بررسی نخستین دور مذاکرات مستقیم ایران و آمریکا در عمان میپردازد که با انعکاس مثبت هر دو طرف همراه بود. از نظر شما این مذاکرات نشاندهنده تمایل متقابل برای دستیابی به توافقی درباره محدودسازی برنامه غنیسازی اورانیوم و نه توقف کامل برنامه هستهای یا تغییر سیاستهای موشکی ایران است، در حالیکه بنظر من هنوز قضاوت در این مورد زود است و فعلا اطلاعات دقیقی در این مورد نداریم. شما دلایل ایران برای ورود به مذاکرات را مواردی مانند: تضعیف نفوذ منطقهای ایران، فشارهای اقتصادی در داخل و ترس از اعتراضات اجتماعی دانسته اید. در مقابل دلایل ترامپ برای آغاز این مذاکرات را نیاز ارائه دستاورد مثبتی از سیاست خارجی او و نیز و مهار نفوذ چین در منطقه از یکسو و تاثیر گذاری اسرائیل بر سیاست آمریکا در منطقه از سوی دیگر بر شمرده اید. شما همچنین، به خوشبینی برخی ناظران درباره سرمایهگذاریهای آمریکا در ایران انتقاد کرده و هشدار میدهید که بدون تغییر در سیاستهای منطقهای و مواضع ضداسرائیلی ایران، این سرمایهگذاریها محقق نخواهند شد. مقاله تأکید دارد که علیرغم انتقادات وارد بر رفتار گذشته حاکمیت، باید از هر تلاش برای کاهش تنش و بازگشت به دیپلماسی استقبال کرد و نیروهای دموکراسیخواه، در مقابل افراطیون داخلی و خارجی، باید نقش فعالتری در حمایت از این فرآیند ایفا کنند.
مقاله ویژگیهای مثبتی دارد که به برخی از آنها اشاره شد اما از ضعفهایی نیز رنج میبرد که در اینجا نه برای عیب جویی بلکه ارتقاء کیفیت تحلیل شما ارائه می شود:
- غیبت از تحلیل نهادی و ساختاری از درون نظام، عدم اشاره به ساختار چندلایه قدرت، سپاه، شورای عالی امنیت ملی و تضادهای درونی در سیاست گذاری و در واقع تاثیر کاسبان تحریم ها بر سیاستگذاریها،
- تحلیل سادهشده از تغییر موضع ترامپ، همراه با بزرگنمایی «استقلال ترامپ از اسرائیل» بدون در نظر گرفتن سوابق اقدامات ضد ج. ا. گسترده او مانند خروج از برجام، ترور سلیمانی، اعمال تحریمهای حداکثری،
- پوشش ناکافی به ساختار اقتصاد سیاسی داخلی ایران بطوریکه از نهادهای رانتی، فساد ساختاری و ناترازیهای بودجهای تحلیل عمیقی ارائه نمیشود.
- خوشبینی بیش از حدبه کشورهای عربی، زیرا مواضع کشورهای عربی نسبت به ایران در سطح رسمی، هنوز با بیاعتمادی همراه است.
هر گاه مقاله در یک چارچوب مناسب از نظریه «اقتصاد سیاسی Political Economy» نوشته می شد: - اشاره به ویژگیهای دولتهای رانتی (Rentier States) از جمله توضیح اینکه چرا وابستگی به نفت، اقتصاد ایران را آسیبپذیر و نظام سیاسی را فاقد پاسخگویی کرده است و دلایل جلوگیری نهادهایی چون سپاه، بنیادها، و نهادهای امنیتی از اصلاح اقتصادی و سیاسی،
- نقش تحریمها در تقویت اقتصاد رانتی و سود نهادهای نظامی-امنیتی از تحریم ها نقش آنها در سرکوب جنبش های مردمی،
- تضاد منافع کارگران، طبقه متوسط، بازاریان با نهادهای حکومتی در روند مذاکره، مطرح شده و خوشبینی به گشایش ناگهانی سرمایهگذاری آمریکایی بدون اصلاح نهادهای داخلی و اعتماد به نیات شخصی ترامپ بدون توجه به نهادهای تصمیمساز در آمریکا. تعدیل می شد.
از سوی دیر اگر مقاله در چارچوب نظریه روابط بینالملل (IR Theory) تنظیم می شد: مذاکره در چارچوب منافع امنیتی و بقای نظام در سطح دولتها توضیح داده می شد. توجه به نظریه لیبرالیسم نهادگرا (Neoliberal Institutionalism) نیز به نقش نهادهایی مانند سازمان ملل، اروپا یا میانجیگری عمان در کاهش هزینههای مذاکره و افزایش شفافیت کمک میکرد. توجه به نظریه سازهانگاری (Constructivism) نیز به نقش هویتها و گفتمانها (ضدآمریکایی، ضداسرائیلی، ملیگرایی اسلامی) در شکلگیری سیاست خارجی ایران کمک اشاره میکرد.
بنابراین اگر بخواهیم عمق تحلیلی مقاله را در چارچوب نظریه های اقتصاد سیاسی و روابط بین المللی را در نظر بگیریم، لازم است:
- از تحلیل سطحی رفتار بازیگران فراتر رفته و به ساختارهای قدرت، نهادها، منافع طبقاتی و امنیتی بپردازیم،
- از خوشبینی به تغییرات سریع پرهیز کرده و فرآیند تغییر تدریجی در نتیجه فشارهای ساختاری را بررسی کنیم،
در این صورت عنوان مقاله را میتوان به: مذاکرات هستهای، فرصت دموکراسی: نقش جامعه مدنی ایران در دوران تنشزدایی، تغییر داد.
میتوان در ابتدا به خواننده مقاله یادآوری کرد که مذاکرات اخیر ایران و آمریکا فرصتی کمنظیر برای کاهش تنشها، رفع تدریجی تحریمها و باز کردن دریچهای به روی فضای باز سیاسی در ایران فراهم کردهاند. این لحظه تاریخی، در عین داشتن خطر بازتولید اقتدارگرایی، میتواند با هوشیاری جامعه مدنی به پلی برای گذار به دموکراسی بدل شود.
برای این منظور جامعه مدنی باید:
۱) از فضای مذاکرات برای تنفس سیاسی استفاده و فضای تنشزدایی را به میدان مطالبهگری بدل کند:
- آزادی زندانیان سیاسی
- بازگشت روزنامهنگاران و احزاب مستقل
- حق تشکیل انجمنها و تشکلهای صنفی
۲) پافشاری بر شفافیت مذاکرات و مسئولسازی دولت
- فشار برای شفافسازی مفاد توافق احتمالی
- نظارت جامعه مدنی بر نحوه اجرای توافق
- پرهیز از امنیتی شدن فضای داخلی تحت نام “منافع ملی”
۳) ترجمه اقتصادی مذاکرات به خواست دموکراتیک
- درخواست آزادی اقتصادی در کنار آزادی سیاسی
- مبارزه با نهادهای غیرپاسخگوی رانتی (سپاه، بنیادها)
- پیوند دادن نیاز سرمایهگذاران به امنیت حقوقی با اصلاح ساختار حقوقی و قضایی
در این میان به راه انداختن کارزارهایی مانند: «برکناری خامنهای - ورود جدی پزشکیان به فرایند مذاکرات با ترامپ» و تبدیل آن به شعاری ملی:
- اولا میتواند نشان دهد مردم خواهان چرخش واقعی در قدرت و گفتوگوی منطقی با جهان هستند، افزایش مشروعیت مذاکرات نزد مردم، چون پزشکیان، که نسبتی با جناحهای امنیتی ندارد، میتواند چهرهای ملایمتر از ایران به جهان ارائه دهد،
- برهم زدن انحصار تصمیمگیری با حمله به ساختار فوقمتمرکز و شخصمحور خامنهای، واضح است که واقعگرایی سیاسی ایجاب میکند توجه کنیم که در ساختار کنونی، خامنهای هیچگاه داوطلبانه کنار نخواهد رفت. کارزار ممکن است نمادین و بینتیجه شود مگر با فشار گسترده اجتماعی. به همین دلیل طرح چنین شعارهایی ممکن است سرکوب و انسداد فضای مدنی را تشدید کند و سوء استفاده حاکمیت میتواند چنین کارزاری را بهانهای برای بستن فضا و «امنیتیسازی مذاکرات» کند. در این صورت اپوزسیون میتواند با خواستهای زیر متمرکز شود:
- تشکیل تیم مذاکره مرکب از نمایندگان دولت، مجلس، و کارشناسان مستقل
- نظارت مجلس و نهادهای مدنی بر مفاد و اجرای توافق
- تعهد رسمی ایران به معاهده NPT و عدم ساخت سلاح هستهای در برابر لغو پایدار تحریمها
- اصلاح قانون اساسی در جهت افزایش شفافیت و کاهش تمرکز قدرت
خسرو
■ خسرو گرامی، به گمان من شعارها هرچند خوب و معقول به نظر برسند لزوما همهگیر نخواهند شد. درست است که آقای خامنهای بخاطر اینکه قدرت اصلی دارد باید مسئولیت اصلی هم چه در زمینه مشکلات داخلی و هم در پرونده هستهای بپذیرد، اما همین آقای خامنهای الان مذاکره را به دلایل مختلف پذیرفته است، و پزشکیان هم اگر رهبر با مذاکره مخالفت کند اساسا مخالفتی با تصمیم او نمیکند، چنانکه اول بار که آقای خامنهای مخالفت کرد او هم حرفی به این مضمون زد که «دیگر بحث مذاکره تمام شد هرچند من موافق بودم». اگر مشخصا او در مقابل مذاکره ایستاده بود و پزشکیان در قطب دیگر بر لزوم مذاکره پای میفشرد پیشنهاد یا شعار شما زمینهای دلیلی برای طرح داشت.
با احترام/ حمید فرخنده
■ جناب فرخنده عزیز! با درود و تشکر از توجه اتان به اظهار نظر من. همه ما باید به وظیفه خود، برای آزادی ایران عزیز از دست یک فرقه ارتجاعی کج اندیش، عمل کنیم هر چند احتمال موفقیت آن کم باشد که بدلایلی اینطور نیست. منظور احساس وظیفه در چارچوب اخلاق عملی مدرن عقل بنیاد است و نه تکلیف شرعی افراد در سنت مذهبی.
آسیبی که خامنه ای بی سواد و کژاندیش به ایران و ایرانی وارد کرده است در تاریخ معاصر ایران بی سابقه است. تحصیلکردگان ایران دوست باید با نوشته های متین و مستند خود جنایتها و خیانتهای خامنه ای را برای افکار عمومی ایرانیان و مخصوصا جوانان کاملا روشن کرده و خواهان پاسخگویی او باشند. این کارزاری از جنس استدلال عمومی (Public reasoning) و در امتداد راهبرد گذار خشونت پرهیز به دموکراسی است. افرادی که در موقعیت های عمومی قرار دارند باید مسئولیت خود در قبال اقدامات و تصمیمات خود را پذیرفته و در مقابل تبعات آنها کاملا پاسخگو باشند. نباید اجازه داد خامنه ای با تبلیغات و تشبثات مختلف و بسیج عوامل خود در رسانه ملی و مطبوعات و شبکه های اجتماعی از محاکمه افکار عمومی فرار کند. خوشبختانه هم اکنون شمار روز افزونی از ایرانیان تحصیل کرده در داخل و خارج کشور همین کار را میکنند از جمله نگاه کنید به مقاله خوب آقای عبدالله ناصری در همین شماره ایران امروز.
خامنهای که دچار مالخولیای خود بزرگ بینی است بجای آنکه از سی سال پیش توصیه کارشناسان اقتصادی و متخصصان علوم سیاسی و روابط بین الملل حتی سیاسیونی مانند خاتمی و هاشمی و غیره برای عادی سازی روابط با دنیای غرب و توسعه اقتصادی را دنبال کند با منزوی و سپس حذف سیاسیون مخالف خود و کسانی را که دم از مذاکره و عادی سازی روابط با آمریکا میزدند را بی غیرت خواند و از کار برکنار کرد و در بسیاری مواقع یا در مطبوعاتی مانند کیهان شریعتمداری به آنها انواع نسبتهای ناروا زد یا اراذل و اوباش خود مانند الله کرم ها را سراغشان فرستاد تا آنها را تهدید و مرعوب و ساکت کنند. بسیاری معتقدند خامنه ای این سیاست لجوجانه مخالفت با آمریکا و غرب را در تبعیت از ارباب خود پوتین انجام داده است که اگر اینطور بوده مسئولیت او را افزایش میدهد.
بهر حال اکنون وضعیت اسفناک اقتصادی- اجتماعی و سیاسی کشور بعد از ۳۷ سال حکومت آقای خامنه ای در مقابل چشم همه است. کشوری که براحتی میتوانست اقتصادی بزرگتر و قویتر از اقتصاد اسپانیا و کره جنوبی داشته باشد به دست مافیاهای مختلف افتاده از تامین انرژی، برق، آب و حتی نان مردم خود ناتوان است. وضعیتی که هر انسان منصفی نسبت به آن متاسف، غمگین و شرمگین است. تنها افتخار علی خامنه ای آن است پهپادهایی ساخته که میتواند به ارباب در جنگ اکراین کمک کند. آیا نباید هر ایرانی با شرفی نسبت به این وضعیت اعتراض کرده خواهان محاکمه و برکناری مسبب اصلی این فجایع شود؟ آیا ما ایرانیان تحصیلکرده باید بیتفاوت بوده و اجازه دهیم یک آخوند دو ریالی هر غلطی میخواهد بکند و کشور ما را به باد فنا دهد؟ حقه بازی که تا یکماه پیش مذاکر با آمریکا را بی شرفی میخواند حالا به پیشرفت مذاکرات مباهات میکند چه استبعادی دارد فردا زیر فشار بیشتر ترامپ و نتانیاهو با دادن امتیازهای آشکار و پنهان از منابع طبیعی کشور ادامه حکومت خود را تضمین نکند؟ باید با شعارهایی مانند شفافیت مذاکرات خواهان انتشار جزییات آن شویم. مقالات شما را صدها و شاید هم هزاران نفر میخوانند اگر شما و امثال شما در مقالات خود خواهان شفافیت مذاکرات و انتشار جزییات آن شوید و ده ها و صدها نویسنده و مصاحبه کننده دیگر هم اینکار را کنند بزودی افکار عمومی خواهان این مهم خواهد شد. حتی اگر به آن عمل نکنند ما وظیفه خود را انجام دادهایم. من به نکات دیگری هم در اظهار نظر خود اشاره کرده بودم که ظاهرا مورد توجه شما قرار نگرفته بهر حال برایتان موفقیت بیشتر آرزو میکنم.
خسرو
■ خسرو عزیز، ممنون از توجه و نکاتی که مطرح کردهاید. من همه نکاتی و پیشنهادهای شما را خواندم. اما چنانچه در کامنت قبلی گفتم، ارائه لیستی از خواستههای خوب برای حرکت اجتماعی کافی نیست، کمااینکه این خواستها همیشه کم و بیش مطرح است. عدم شفافیت در مذاکراتی به این اهمیت که در هر جای دنیا باشد معمولا برای جلوگیری از اخلال در روند مذاکرات از سوی تندروهای دو طرف مخفی نگهداشته میشود، کم و بیش از سوی افکار عمومی پذیرفتنی است (تا به سرانجام رسیدن مذاکرات البته) و مخالفت با آن چندان برگ برندهای برای اپوزیسیون نیست.
با احترام / حمید فرخنده
پراجکت سیندیکیت / ۸ آوریل ۲۰۲۵
تنها دو ماه و نیم از بازگشت دونالد ترامپ به کاخ سفید گذشته، اما جهان در همین مدت کوتاه، بهطرز بنیادینی تغییر کرده است.
ترامپ با سرعتی فزاینده در حال تضعیف روابط تجاری آمریکا و نظام تجارت آزاد جهانی است؛ نظامی که ایالات متحده پس از سال ۱۹۴۵ در ایجاد آن نقش اساسی داشت. تلاش او برای «آزادسازی» اقتصاد آمریکا از طریق اعمال تعرفههای فزاینده، تغییری اساسی نسبت به سیاستهای محتاطانهتر جنگ تجاری در دوره اول ریاستجمهوریاش بهحساب میآید. بنا بر گزارش «آزمایشگاه بودجه دانشگاه ییل»، متوسط نرخ تعرفه در آمریکا اکنون به بالاترین سطح خود از سال ۱۹۰۹ رسیده است.
ترامپ همچنین اتحادهای دیرینه آمریکا، از جمله ناتو و تضمینهای امنیتی آن را زیر سؤال برده است. در اواخر فوریه، او ولودیمیر زلنسکی را در دفتر بیضی کاخ سفید به صورت علنی تحقیر کرد و سپس او را از دفتر بیرون انداخت. از آن زمان، حمایت آمریکا از اوکراین عملاً پایان یافته و این امر دست ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه را قویتر از هر زمان دیگری در سالهای اخیر کرده است. ترامپ هیچ تلاشی برای پنهان کردن همدلیاش با روسیه، کشور متجاوز، نکرده و آشکارا جانب آن را گرفته است، نه جانب اوکراین، کشوری دموکراتیک که برای آزادی و حاکمیت خود میجنگد.
ترامپ همچنین پیشنهاد کرده که آمریکا کنترل نوار غزه را به دست گیرد، جمعیت آن را به سایر کشورهای عربی تبعید کند، و این منطقه را به یک مرکز تفریحی تبدیل نماید. او همچنان از الحاق کانادا، گرینلند و کانال پاناما سخن میگوید. ظاهراً کنترل بیشتر نیمکره غربی برایش کافی نیست؛ ترامپ میخواهد مالک آن هم باشد.
در حالی که همه انتظار آشوب را داشتند، کمتر کسی پیشبینی امپریالیسم آشکار را میکرد. تحلیلگران و مفسران سالهاست که شعار «اول آمریکا» را احیای جنبش انزواطلبی پیش از جنگ جهانی دوم تلقی کردهاند، اما ترامپ گویا به چیز دیگری فکر میکند. او خواهان جهانی است که در آن، شمار اندکی از ابرقدرتهای جهانی – در صورت لزوم بهطور خشونتآمیز – برای منابع، مواد خام و حوزههای نفوذ با یکدیگر رقابت کنند.
در داخل کشور، او به ثروتمندترین مرد جهان، ایلان ماسک – رهبر پیشتاز جنبش تکنوفاشیستی سیلیکونولی – اجازه داده است تا به بهانه صرفهجویی، حذف فساد و مقرراتزدایی، دولت آمریکا را از درون نابود کند. اخراجهای گسترده و انحلال کامل نهادهای دولتی پیامدهایی ماندگار به همراه خواهد داشت که حتی تصورشان نیز دردناک است. تنها فروپاشی آژانس توسعه بینالمللی آمریکا (USAID) ممکن است به مرگ صدها هزار نفر در آفریقا و سایر مناطق آسیبپذیر جهان منجر شود.
در مواجهه با چنین نابودی بیرحمانه و بیمهابایی، باید این پرسش اساسی را مطرح کرد: این اقدامات واقعاً چه دستاوردی برای ایالات متحده دارد؟ آیا آمریکا را قدرتمندتر خواهد کرد؟ اگر تصمیمهای دولت را صرفاً در چارچوب منافع خود آمریکا – یعنی حفظ قدرت و نفوذ جهانیاش – بررسی کنیم، تنها پاسخ ممکن این است: نه. بهنظر میرسد سیاستهای ترامپ، چه در عرصه داخلی و چه خارجی، روزبهروز بیشتر در جهت تضعیف آمریکا، یا حتی نابودی آن از درون، طراحی شدهاند.
در نهایت، دشمنی با اروپا هیچ سودی برای آمریکا ندارد. آمریکا با دور کردن متحدانش، یکی از ارکان اصلی جایگاه ابرقدرتی خود را از بین میبرد. برای دههها، «غرب» – ساختاری ژئوپلیتیکی بیرقیب از اتحادهای نظامی و روابط تجاری – بهمثابه عامل تقویتکنندهای برای قدرت و نفوذ ایالات متحده عمل میکرد. همین ساختار بود که باعث پیروزی آسان آمریکا در جنگ سرد شد و این کشور را از هر قدرت تاریخی دیگری نیرومندتر ساخت. از کنار گذاشتن همه اینها چه کسی سود میبرد؟ تنها روسیه و چین، که آرام و بیصدا نظارهگر خودکشی آمریکا بودهاند و منتظر لحظه مناسب نشستهاند.
میتوان همین حالا هم گفت که بازگشتی به نظم پیشین جهانی وجود نخواهد داشت. ترامپ اعتماد جهانی به آمریکا را دستکم برای یک نسل نابود کرده است. تعهدات ایالات متحده دیگر معتبر تلقی نمیشوند. نهادهای این کشور – از رسانههای بزرگ گرفته تا دانشگاهها و دفاتر حقوقی – پیش چشممان در حال فروپاشیاند. ایالات متحده همچنان از موقعیت جغرافیایی بینظیر خود میان اقیانوس اطلس و آرام بهرهمند خواهد بود، اما بقیه جهان میدانند که ترامپیسم به ویژگیای پایدار و ماندگار در سیاست آمریکا تبدیل شده است.
نابودی «غرب» و فروپاشی رهبری (و دموکراسی) آمریکایی، سیاست جهانی را در قرن بیستویکم بهطرزی بنیادین دگرگون خواهد کرد. نظم جای خود را به آشوب خواهد داد و خطر بروز جنگ افزایش مییابد؛ چرا که ابرقدرتهای رقیب برای کسب جایگاه و نفوذ، با یکدیگر درگیر خواهند شد. خود جامعه آمریکا نیز همچنان دوقطبی، اسیر بیمنطقی و مستعد نظریههای توطئه باقی خواهد ماند.
سینکلر لوئیس در رمانش با عنوان «اینجا اتفاق نمیافتد» که در سال ۱۹۳۵ نوشته شد، ظهور یک دیکتاتور در آمریکا را به تصویر میکشد؛ بازتابی از رژیمهای فاشیستی و نازی در اروپا. اکنون، نود سال بعد، آن پادآرمانشهر در حال تحقق یافتن است. مانند گوته پس از نبرد والمی در سال ۱۷۹۲، زمانی که ارتش پروس از برابر نیروهای انقلابی فرانسه عقبنشینی کرد، ما نیز شاهد آغاز دورهای تازه در تاریخ جهان هستیم. از اینجا به بعد، درد، رنج و بیعدالتی تنها بیشتر خواهد شد.
■ ای کاش تمامی اپوزسیون ایران از واقع نگریها بیاموزد که هرگز تاثیرات دولت ترامپ در مناقشه با ایران کمک به آزادی و دموکراسی نخواهد بود. بیاموزند که از منظر روسیه و چین ایران مهره کوچکی است که در مسیر اهداف ضد دموکراسی از آن استفاده میکنند. در سالهای قبل از ۱۹۴۰ ایران در سمت آلمان نازی ایستاد، اما میتوان گفت که عدم وجود اطلاعات کافی و فقدان ارتباطات مدرن، کشور و سیاست ورزان ایران را در تاریکی قرار داده بود. امروز بهانهای نیست. تکلیف حاکمان فعلی معلوم است و برای بقای خود آینده ایران را به حراج میگذارند. اما مخالفان رژیم از هر دست، بهتر است بدون بهانه در سمت درست تاریخ قرار گیرند.
با احترام، پیروز.
مقدمه
در نظامهای اقتدارگرا، تصویر و مرگ همواره نقش مهمی در مهندسی اجتماعی و کنترل سیاسی ایفا میکنند. در ایرانِ و تحت نظام ولایی، مفهوم «شهادت» نه تنها یک رخداد فیزیکی بلکه پدیدهای فرهنگی، سیاسی و گفتمان قدرت است. حاکمیت ولایی هر ساله منابع عظیم اقتصادی اعم از بودجه و نیروی انسانی را بکار می گیرد تا صنعت شهادت سازی رونق داشته باشد. در این یادداشت تلاش میشود تا با تکیه بر نظریههایی چون “قدرت-دانش فوکو”، “سیاست مردگان” آشیل مبمبه، “ایدئولوژی” آلتوسر و “خشونت نمادین بوردیو”، و بررسی شواهد تجربی مانند نصب تصاویر شهدا در خیابانها، حضور اجباری دانشآموزان در اردوهای راهیان نور، و بهرهبرداری رسانهای نشان دهد که چگونه نظام ولایی حاکم بر ایران و دستگاه های پروپاگاندای آن و بطور خاص سپاه پاسداران مرگ را به ابزاری گفتمانی درمیآورد و از آن برای تربیت نسلهایی وفادار به نظم موجود بهره میگیرد.
صنعت شهیدسازی: از معنا تا ساختار نهادی
موسساتی نظیر بنیاد شهید، سازمان تبلیغات اسلامی، بسیج دانشآموزی و صدا و سیمای حکومتی از مهمترین نهادهای تولید گفتمان شهادتاند. نصب تصاویر شهدا در تمام معابر شهری، مدرسهها، بیمارستانها و حتی کارخانهها صورت میگیرد. مثلاً در تهران، بر اساس آمار شهرداری (۱۳۹۹)، بیش از ۳۴ هزار تابلو و بنر تصویر شهدا نصب شده است. اردوهای راهیان نور سالانه با شرکت میلیونها دانشآموز و دانشجو، با بودجههای هنگفت دولتی، سعی در بازسازی حافظه جنگ به سود حاکمیت دارند. رسانهها با تولید مستندهایی مانند «روایت فتح» یا سریالهایی مانند «وضعیت سفید»، از “شهدا” مورد نظر حاکمیت ابژههایی قدسی میسازند که وظیفهشان تبلیغ گفتمان حاکم و تبلیغ استمرار سرسپردگی به رهبر ولایی است.
حکمیت مردگان بر زندگان
مفهوم «حاکمیت مردگان» را میتوان با رجوع به نظریه دریدا از «Spectrality» یا «شبحگونگی» توضیح داد؛ شهدا به عنوان اشباح حاضر، حافظه جمعی را اشغال کردهاند. مدرسهها با مراسم صبحگاهی ذکر نام شهدا و مسابقات انشای «نامهای به شهید» تلاش میکنند نظام اخلاقی را به گذشته گره بزنند. هیچ اعتراض مدنی بدون متهمشدن به «بیحرمتی به خون شهدا» قابل بیان نیست؛ مردگان چارچوبهای مجاز کنش سیاسی را تعیین میکنند. “شهدا” تعیین می کنند که زندگان چه بپوشند یا چگونه زندگی کنند و جانشان را فدای رهبر نمایند.
برندگان صنعت شهیدسازی
رهبری سیاسی-دینی که از شهدا برای مشروعیت گفتمان قدرت انحصاری و مطلقه استفاده میکند. نهادهای نظامی مانند سپاه، مشروعیت سرکوب داخلی و دخالت در خارج از مرزهای ایران را با تکیه بر «ادامه راه شهدا» توجیه میکنند. خانوادههایی که نظام به آنها مزایای اقتصادی، استخدامی و پرستیژ اجتماعی اعطا میکند، در عین حال به نماد وفاداری بدل میشوند. بدین ترتیب صنعت شهیدسازی رونق یافته و به بهای فقر اکثریت شهروندان فربه تر میشود.
۱. مرگ در خدمت سرکوب و سلطه
۱-۱. میشل فوکو: مرگ و قدرت-دانش بر اساس نظریه قدرت-دانش فوکو، قدرت تنها با اجبار عمل نمیکند بلکه از طریق تولید معنا، روایت و دانش، سوژهها را درونیسازی میکند. آنچه شهادت خوانده میشود، در این راستا، نه بهعنوان پایان زندگی بلکه بهعنوان والاترین معنا برای هستی انسانِ مؤمن بازتعریف میشود. بدین ترتیب حاکمیت در عصر مدرن بدن مردگان را به خدمت میگیرد تا گفتمان قدرت را بازتولید کند؛ “شهادت، تن مقدس حاکمیت است.”
۱-۲. آشیل مبمبه: سیاست مردگان (Necropolitics) مبمبه نشان میدهد که اقتدارگرایان نه فقط از طریق زندگی، بلکه از طریق مرگ حکومت میکنند. در ایران، این موضوع در قالب تعیین اینکه چه کسی «شهید» است و چه کسی «اغتشاشگر» یا «فتنهگر»، نمایان میشود. نظام ولایی و دستگاه های سرکوب آن تعیین میکند کدام مرگ، سوگواریپذیر و مقدس است و کدام مرگ، نادیده یا مستحق تحقیر است.
۱-۳. جودیت باتلر: مرگ قابلسوگواری و مرگ بیارزش باتلر در نظریه «Grievable lives» توضیح میدهد که نظامهای گفتمانی تعیین میکنند که کدام زندگی/مرگ سزاوار عزاداری است. در گفتمان رسمی حکومت، تنها مرگی سزاوار عزاداری است که در خدمت بقای حاکمیت ولایی باشد.
۲. تربیت سوژه از مسیر شهادت: فرآیندهای اجتماعیسازی
۲-۱. آلتوسر: نهادهای ایدئولوژیک و میانجیگری در سوژهسازی آلتوسر نهادهایی چون مدرسه، رسانه، مسجد و خانواده را بهعنوان ابزارهایی برای درونیسازی ایدئولوژی معرفی میکند. تصاویر شهدا، سرودهای حماسی، اردوهای راهیان نور، و متون درسی با مضامین شهادت، فرآیند سوژهسازی وفادار را شکل میدهند.
۲-۲. پییر بوردیو: خشونت نمادین و نظم پنهان تصاویر زیباشناسانه از شهدا، نورپردازیهای خاص، و ساخت نمادهای فرهنگی حول شخصیتهای شهید، نشان از خشونتی نمادین دارند که از طریق آن، نظام بدون اعمال زور فیزیکی، ارزشها را طبیعی جلوه میدهد. در همین راستا است که سرمایه نمادین حاصل از شهیدسازی به طبقه حاکم امکان کنترل میدان اجتماعی را میدهد. در نتیجه “شهدا” به سرمایه نمادین حاکمیت تبدیل میشوند؛ خانواده های سرسپرده “شهدا” حامل مشروعیت اجتماعی میشوند.
۲-۳. گرامشی: بنا به نظریه گرامشی حاکمیت ولایی تلاش میکند با هژمونی فرهنگی، شهادت را به ارزش اخلاقی بدل کرده و از این مسیر، رضایت سرسپردگانش را برای تداوم جنگهای نیابتی، سرکوب داخلی، و سیاستهای پرهزینهاش فراهم سازد. کارکرد صنعت شهید سازی رژیم ولایی برساخت هژمونی از طریق ادبیات شهادت و تحمیل «ارزشهای گفتمان ولایی» بهعنوان حقیقت نهایی است.
۳. شواهد عینی از مهندسی فن آوری شهادت در ایران
- نامگذاری کوچهها، مدارس، و معابر به نام شهدا
- نصب گسترده تصاویر شهدا در فضاهای عمومی
- ساخت مستندها و سریالهایی درباره کودکان شهید (مانند فهمیده و حججی)
- برگزاری اردوهای راهیان نور بهعنوان نوعی زیارتگاه تربیتی
- تبدیل تصاویر شهدا به برندهای تبلیغاتی یا امور فرهنگی در کالاهای عمومی
نتیجهگیری:
صنعت شهیدسازی صرفاً تکریم مرگ نیست؛ بلکه ابزاری برای سیطره بر حیات روزمره زندگان است. مردگان، با تبدیلشدن به شبحهای زنده در حافظه و گفتمان رسمی، بر زندگان حکم میرانند. این سلطه نه از طریق اجبار فیزیکی، بلکه از طریق هنجارها، نماد و حافظه اعمال میشود. در نتیجه، تولید شهید بهمثابه سیاستی مستمر، زمینهساز سرکوب نرم و سخت، سکوت، سرسپردگی اجباری و حاکمیت حافظه بر امید میشود. فرآیند تقدیس مرگ در ایران، نه امری اتفاقی یا فرهنگی، بلکه پروژهای گفتمان ولایی، منظم و مهندسیشده است. نظام از مرگ برای برساخت «قهرمان»، مشروعیتبخشی به خشونت، و تربیت سوژههای فرمانبردار استفاده میکند. مرگ در این معنا، دیگر پایان زندگی نیست، بلکه آغاز وفاداری ابدی به قدرت و سرکوب روانی، نرم و سخت غیر خودی ها است.
—————————
1. Althusser, L. (1971). Lenin and Philosophy and Other Essays (B. Brewster, Trans.). Monthly Review Press.
2. Butler, J. (2004). Precarious Life: The Powers of Mourning and Violence. London: Verso.
3. Bourdieu, P. (1991). Language and Symbolic Power (J. B. Thompson, Ed.; G. Raymond & M. Adamson, Trans.). Cambridge: Polity Press.
4. Foucault, M. (2003). Society Must Be Defended: Lectures at the Collège de France, 1975–1976 (D. Macey, Trans.). New York: Picador.
5. Gramsci, A. (1971). Selections from the Prison Notebooks (Q. Hoare & G. Nowell Smith, Eds. and Trans.). New York: International Publishers.
6. Mbembe, A. (2003). Necropolitics. Public Culture, 15(1), 11–40. https://doi.org/10.1215/08992363-15-1-11
۷. مرکز اسناد انقلاب اسلامی. (بیتا). مجموعه آثار راهیان نور. تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی.
۸. شهرداری تهران. (۱۳۹۹). گزارش آماری از نصب تابلوهای شهدا در معابر شهری. سازمان زیباسازی شهرداری تهران. برگرفته از وبسایت شهرداری: https://www.tehran.ir
۹. مدنی، س. (۱۳۹۸). تحلیل اجتماعی حافظه جنگ و فرهنگ شهادت. تهران: نشر نگاه.
۱۰. تورنگ، م.، & همکاران. (۱۳۹۵). شهادت و فرهنگ سیاسی در جمهوری اسلامی ایران. فصلنامه مطالعات انقلاب اسلامی، ۱۲(۴)، ۷۵–۹۸.
۱۱. وبسایت راهیان نور. (سالهای مختلف). گزارشهای عملکرد اردوهای راهیان نور. برگرفته از: https://www.rahianenoor.com
واشنگتنپست / ۸ آوریل ۲۰۲۵ / ۱۹ فروردین ۱۴۰۴
دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، روز دوشنبه تلاش خود برای رسیدن به یک توافق هستهای با ایران را با تکنیکی آشنا آغاز کرد: او یک کنفرانس خبری پرسر و صدا در دفتر بیضیشکل کاخ سفید برگزار کرد و برنامه مذاکراتی خود را تشریح کرد، در حالی که یک متحد نگران در کنارش روی صندلی نشسته بود و احساس راحتی نمیکرد.
این بار، بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، در کنار ترامپ نشسته بود. او اشتباه ولودیمیر زلنسکی، رئیسجمهور اوکراین را تکرار نکرد که در اواخر فوریه، حرفهای ترامپ را قطع کرد تا استدلالهای مخالف خود را مطرح کند. نتانیاهو علیرغم نگرانیهای کشورش، عمدتاً در مورد مانور دیپلماتیک ترامپ با دشمن اصلی اسرائیل سکوت کرد.
ترامپ عادت دارد بمبهای کلامی پرتاب کند، حتی وقتی مطمئن نیست کجا فرود میآیند. این موضوع در مورد تلاشهای او برای صلح در اوکراین صادق بود که تاکنون فقط به نظر میرسد جنگ را در آنجا تشدید کرده است؛ یا اعلام تعرفههای تجاری او که بازارهای مالی جهانی را تکان داد؛ و حالا درخواست او برای مذاکره رودررو با ایران — همراه با تهدید به اقدام نظامی در صورت شکست دیپلماسی.
اعلام غافلگیرکننده ترامپ درباره برگزاری گفتوگوهای «مستقیم» با یک مقام «عالیرتبه» ایرانی، خیلی زود توسط سید عباس عراقچی، معاون وزیر خارجه ایران، رد شد. او گفت ایران فقط به مذاکرات غیرمستقیم موافقت کرده است. یک مقام دولت آمریکا به من گفت که تیم استیو ویتکوف، فرستاده ویژه خاورمیانه، از طریق عمان پیامهایی برای اصرار بر گفتوگوی مستقیم ارسال کردهاند، جایی که قرار بود جلسه روز شنبه برگزار شود. این مقام گفت اگر مذاکرات مستقیم نباشد، ویتکوف ممکن است به عمان نرود.
این مقام گفت: «ما بازیچه نخواهیم شد» و استدلال کرد که برای شکستن بیاعتمادی عمیق دو طرف، یک «بحث همهجانبه» و «همفکری» لازم است. دو مقام نزدیک به مذاکرات به من گفتند که ویتکوف در صورت دعوت، احتمالاً به تهران سفر خواهد کرد.
به نظر میرسد ایران هم کنجکاو است و هم احساس ناراحتی میکند. عراقچی در یادداشتی که سهشنبه در واشنگتنپست منتشر شد، نوشته است که ایران گشایش ترامپ به سوی ایران را «نماینده یک تلاش واقعی برای روشنسازی مواضع و باز کردن پنجرهای به سوی دیپلماسی» میبیند. او با اشاره به تمایل مکرر ترامپ برای توقف «جنگهای بیپایان»، نوشت: «ما نمیتوانیم تصور کنیم که رئیسجمهور ترامپ بخواهد به رئیسجمهور دیگری تبدیل شود که در یک جنگ فاجعهبار در خاورمیانه غرق شده است.»
عراقچی از مذاکرات غیرمستقیم به عنوان نقطه شروع دفاع کرد و گفت: «ما مایلیم قصد صلحآمیز خود را روشن کنیم و اقدامات لازم را برای رفع هرگونه نگرانی احتمالی انجام دهیم. از سوی دیگر، ایالات متحده میتواند نشان دهد که در مورد دیپلماسی جدی است، به این معنی که به هر توافقی پایبند خواهد بود. اگر به ما احترام گذاشته شود، ما نیز متقابلاً احترام خواهیم گذاشت.»
ترامپ به وضوح میداند که در هر مذاکرهای با ایران، اسرائیل یک طرف سوم نامرئی خواهد بود. بنابراین، مهم بود که او تمایل خود برای گفتوگوی مستقیم را در کنار نتانیاهو اعلام کرد. اگرچه ترامپ با احتیاط رفتار میکرد، اما یک مقام دولت آمریکا حدس زد که صحنه دفتر بیضیشکل راهی برای مهار نتانیاهو و جلوگیری از انتقادات اسرائیل بود.
ترامپ سخنان خود را با گفتن این جمله به نتانیاهو شروع کرد: «من بهترین رئیسجمهوری هستم که اسرائیل تا به حال تصور کرده است.» سپس، او هدف دیپلماتیک بلندپروازانه خود را به عنوان جایگزینی برای جنگ بیان کرد: «فکر میکنم همه موافقند که انجام یک معامله بهتر از اقدام نظامی آشکار است. و من نمیخواهم درگیر آن اقدام آشکار شوم.»
همانطور که ترامپ اغلب انجام میدهد، او پیشنهاد مذاکره خود را با صدای شمشیرها همراه کرد. او گفت: «اگر مذاکرات با ایران موفقیتآمیز نباشد، فکر میکنم ایران در خطر بزرگی قرار خواهد گرفت. فرمول پیچیدهای نیست. ایران نمیتواند سلاح هستهای داشته باشد. همین است.»
نمایش دفتر بیضیشکل به ترامپ اجازه داد تا چیزی را نشان دهد که برای پیشینیان دموکرات اخیرش، جو بایدن و باراک اوباما، دشوار بود — یعنی نشان دادن به نتانیاهو که چه کسی رئیس است. ترامپ نهتنها قصد خود برای انجام مذاکرات گسترده با بزرگترین دشمن اسرائیل را اعلام کرد، بلکه در مورد رجب طیب اردوغان، رئیسجمهور ترکیه، که شاید دومین نگرانی بزرگ اسرائیل باشد، گفت: «من از او خوشم میآید و میدانم او هم از من خوشش میآید.»
در صورتی که نتانیاهو پیام را دریافت نکرده باشد، ترامپ اضافه کرد: «هر مشکلی که با ترکیه دارید، فکر میکنم میتوانم حلش کنم — البته به شرطی که منطقی باشید.» این یک پیام معمول کاخ سفید به نتانیاهو نیست.
حالت جلسه دوشنبه بسیار متفاوت از توقف نتانیاهو در کاخ سفید در اوایل فوریه بود. در آن زمان، بحثها بر روی امید اسرائیل متمرکز بود که ترامپ از اقدام نظامی احتمالی علیه تأسیسات هستهای ایران حمایت کند. اما مقامات بعداً به من گفتند که ترامپ بیشتر مشتاق دیپلماسی بود تا بمباران. و در ماه مارس، ترامپ نامهای به علی خامنهای، رهبر ایران فرستاد و پیشنهاد مذاکرات هستهای را داد، اما هشدار داد که ایران فقط دو ماه فرصت برای دیپلماسی دارد.
پاسخ اسرائیل این بوده که اصرار دارد هر توافق جدیدی با ایران باید «به سبک لیبی» باشد، به این معنی که تجهیزات بالقوه تسلیحات هستهای به طور کامل از بین برود. ایران در توافق سال ۲۰۱۵ که ترامپ در سال ۲۰۱۸ لغو کرد، به کنترلهای محدودتری بر برنامه هستهای خود رضایت داد.
زمان در حال گذر است — و نه فقط برای ضربالاجل دو ماهه ترامپ برای رسیدن به توافق. تحریمهای برنامه هستهای ایران قرار است تحت مفاد «بازگشت فوری»(snapback) توافق سال ۲۰۱۵، اواخر امسال بازگردند. تصور میشود ایران اورانیوم غنیشده کافی داشته باشد که در عرض چند هفته میتواند آن را به سطح مورد نیاز برای چندین سلاح برساند، اما تحلیلگران معتقدند که یک سال یا بیشتر زمان نیاز دارد تا یک کلاهک هستهای واقعی توسعه دهد که بتواند روی یک موشک بالیستیک نصب شود.
درگیری ترامپ در خاورمیانه زمانی عمیقتر خواهد شد که او احتمالاً ماه آینده به عربستان سعودی، قطر و امارات متحده عربی سفر کند. آیا اگر گفتوگوهای اولیه بین ویتکوف و عراقچی ثمربخش باشد، او تهران را نیز به فهرست مقاصد خود اضافه خواهد کرد؟ اما با توجه به استعداد ترامپ برای دستیابی به پیشرفتهای چشمگیر در معاملهگری، چگونه میتواند مقاومت کند؟
■ آیندهی این کشمکش را کسی نمیتواند به درستی پیشبینی کند. اما همانگونه که ایگناتیوس حدس زده است، غربیها دست جمهوری اسلامی را در تاکتیک وقت کشی خوانده و شاید دیگر گول آن را نخورند. مزهپرانیهای بیمزۀ دلقکی به نام عراقچی و در باغ سبز نشان دادن شرخر بخت برگشتهای به نام پزشکیان هم در اینکه آقا پذیرفته است که آمریکاییها در ایران سرمایهگذاری کنند، بسیار ابلهانهتر از آنست که حتا کودکی را بفریبد. تروریسم لبنانی و فلسطینی آنچنان انبان آقا را خالی کردهاند که لختی همه جای او آشکار شده است. در فرایند جهانیسازی و خصوصیسازی و جذب خریدار خارجی برای بنگاههای ملی واگذار شده، جمهوری اسلامی با همهی تلاشهای تبلیغاتی و سودجویانۀ خود برای به دست آوردن یک مشت دلار، سهم ایران در این زمینه در پایینترین سطح جهان و در حد صفر دلار بوده است. جنجال کنونی هم هیچ سودی برای حکومت نخواهد داشت و نظام را گامی دیگر بسوی سرنگونی خواهد راند، اگر به اصطلاح اپوزیسیون ایرانی دریافته باشد که دیگر بازی کودکانه گرگم به هوا تمام شده است و اگر آنها گرگ واقعی اما خسته و درمانده را نکشند یا به ته دره پرتاب نکنند، گرگ خونخوار آنها را نیز خواهد خورد و برجای آنها خواهد نشست. آنها همچنین باید دریابند که در این دنیای واقعی و گرگ واقعی، یاری جستن از همسایگان و رهگذران و پسر ارباب سابق هم کار زشتی نیست و عار و ننگی ندارد. از خدای طبیعت میخواهم که به ما کمی خرد عطا فرماید و بر توان فکری ما بیفزاید.
با آرزوی عقل رس شدن همۀ اوپوزیسیون ایرانی
بهرام خراسانی، ۲۰ فروردین ۱۴۰۴
سرانجام فشارهای سیاسی و اقتصادی، درونی و بیرونی، مردمی و درون حکومتی جواب دادند و اقدامی که به فرموده، قرار بود ناشرافتمندانه، ناعاقلانه و خفتبار باشد، در کمتر از دو ماه عاقلانه و شرافتمندانه شد و مذاکرات ایران و آمریکا در عمان آغاز گردید. قبل از هر چیز این پیروزی کوچک را باید به جامعه مدنی، رسانههای ملی، همه نیروهای سیاسی گذارطلب، اصلاحطلبان بیعرضه! و اصولگرایانی که دماغ حضرت آقا را گرفتند و قطره تلخ را در کامش چکاندند تبریک گفت.
حالا اصلا مهم نیست که آقا کجاست، خجالت میکشد یا نمیکشد، تا کی سرش را میدزدد، اصلا دوباره آفتابی میشود یا از غصه دق مرگ میشود. مهم فهم این مساله است که فقط یک قدم کوچک از جنگ دور و یک قدم کوچکتر به حل مساله نزدیک شدهایم و اگر گام بعدی و گامهای بعدی برداشته نشوند، به سرعت به جایی بدتر از دیروز باز خواهیم گشت.
پروژه اتمی، به مثابه کمربند انتحاری بر کمر ایران، طبعا عاجلترین خطری است که موجودیت کشور را تهدید میکند. بیحیایی علی لاریجانی و پیشتر از او بیشرمی کمال خرازی، دست محور مقاومتیهای چپ و راست را رو کردند و برای همه هممیهنان باورمندی که آرزو داشتند قصه بمبسازی دروغ باشد هم، ثابت کردند که نه بمبسازی بلکه «انرژی اتمی حق مسلم ماست!» از روز اول دروغ بود و حکومت اسلامی، برای یک لیوان شیر دنبال تاسیس گاوداری نرفته و چند هزار میلیارد دلار را پودر نکرده است. این پول هزینه شد تا نظام ولایت فقیه با دستیابی به قدرت اتمی، هم به بازدارندگی دست یابد و هم بتواند در منطقه نسق بگیرد، قلدری کند و انقلاب خود را تا تاسیس امت واحد اسلامی پیش ببرد.
حالا بعد از چهل سال بازی موش و گربه و بز رقصاندن برای کسانی که به صلاحیت روحانیون حاکم در داشتن بمب اتمی باور نداشتند، بازی به مرحله آخر رسیده است. پر و بال حکومت در منطقه، یکی بعد از دیگری چیده شدهاند. چند دهه تحریم رمق اقتصاد ما را کشیده و مردم ایران در اکثریت بالای ۹۰ در صد، به اشکال مختلف، به خامنهای و حکومتش کارت قرمز نشان دادهاند.
در آن سوی عالم هم، جریان راست افراطی آمریکا به ریاست دونالد ترامپ، پس از تسخیر قوای مقننه و اجراییه و کنترل قوه قضاییه آمریکا، به هر دلیل تصمیم گرفته است که به این بازی پایان بدهد و حکومت اسلامی را برای همیشه از داشتن دندان اتمی محروم کند.
واقعیت این است که جدای از آنکه آمریکاییها چه میخواهند یا نمیخواهند، بمب اتمی برای ایران، به جای امنیت، فقط ناامنی به ارمغان میآورد، همانگونه که تا کنون آورده است. بحث آن را در این چهل سال بسیار کردهایم و هر کس قصد فهمیدن داشت، حتما فهمیده است و اگر هنوز کسانی بمب اتم را بخشی از قدرت دفاعی ایران تصور میکنند، حتما خودشان را به کری زدهاند! باید از آنها گذشت و رفت و این را بر سر هر کوی و برزنی جار زد که خلع سلاح اتمی جمهوری اسلامی به سود ایران است و این بساطی که برایش چند هزار میلیارد دلار هزینه و عدمالنفع به بار آوردند، برای ایران به دو پول سیاه هم نمیارزد و ما ایرانیان از جهان سپاسگزار خواهیم شد اگر همه این بساط را برای بازیافت از ایران خارج کنند، ولی برای رضای خدا، صورت حسابش را خودشان پرداخت کنند و ملت ایران را تا ابد زیر بار قرض جدیدی نبرند.
پس گام دوم کاملا معلوم است! آقایان ظریف، عراقچی، لاریجانی، خرازی، ولایتی و...! هر کدام که به نمایندگی از طرف حضرت آقا پشت میز مذاکره مینشینید، این جام شراب خوشگوار را لاجرعه و به سرعت سر بکشید و پیش از آنکه از عمان به تهران برگردید، برای صرفهجویی در هزینههای بازیافت، از «رسانه ملی!» جلیلی و شرکا اعلام کنید که فردو، نطنز و بقیه مراکز بمبسازی، به موزههای عبرت تبدیل میشوند تا ار نوروز آینده فشار گردشگران بر تخت جمشید و حافظیه کاهش یابد! این بزرگترین خدمتی است که شما میتوانید به ایران و نیز به نظام منحوس ناجمهوری اسلامی بکنید.
البته شما اهل این کار نیستید و برایتان پست و مقام از سرنوشت ایران مهمتر است. شما سعی میکنید که دل آقا را نشکنید و با «جلیلی بازی» زمان بخرید تا شاید مهلت فعال شدن مکانیسم ماشه بگذرد و بتوانید این را به عنوان دستاورد بزرگ دیپلماسی اسلامی به آقا هدیه بدهید. اما مطمئن باشید که این اتفاق نخواهد افتاد! هم مردم ایران و هم طرفهای ۵+۱ دست شما را خواندهاند و حالا دیگر از چم وخم پدرسوخته بازیهای آخوندی سر در میآورند و به شما فرصت وقت خریدن نخواهند داد. مطمئن باشید که کارد به استخوان اکثریت بزرگی از مردم ایران رسیده است و این فکر که «اینها برن، هر چه میخواد بشه، بزار بشه!» هر روز طرفدار بیشتری پیدا میکند. شما مردم را به اینجا رساندهاید!
جامعه مدنی ایران، سیاسیون ملیگرا و ایراندوست و همه آزادیخواهان تلاش میکنند که این خشم ملی و مقدس را مدیریت کنند. باشد که شما هم این بار از خود شهامت مدنی نشان بدهید و پیش از آنها جنگ یا سیل بنیانکن مردمان خشمگین، بنیادهای ایران را به نابودی بکشانند، گام دوم را بردارید تا برای گامهای سوم و چهارم و... آماده شویم! اگر تاخیر کنید، در کنار متهم ردیف اول، پروندههای خود را برای دوران عدالت انتقالی، بسیار سنگین خواهد کرد و کسی شفاعت شما را نخواهد کرد. آقایان! باور کنید! خیلی زود دیر میشود!
■ جناب پورمندی با درود و تشکر از مقاله به موقع شما. شما در مقالهتان گام دوم پس از شروع مذاکرات را از بین بردن ظرفیتهای تبدیل ج. ا. به رژیمی با قابلیت تولید و نگهداری تسلیحات هستهای بر شمردهاید. این تا حدودی به معنی رضایت دادن به بقای رژیم به شرط تغییر رفتار آن است. در حالی که بنظر من اصل موضوع استفاده از شرایط کنونی برای آماده کردن شرایط انحلال رژیم و استقرار یک سکولار-دموکراسی در ایران است.
توضیح آنکه اگر مذاکرات به توافقی مانند برجام برسد رژیم، در مقابل توقف برنامه هستهای یا کاهش میزان غنی سازی به میزان چند درصدی قابل قبول آژانس انرژی هستهای یا طرف آمریکایی و غرب، دوباره به درآمدهای نفتی دست یافته و ضمن سرکوب مردم در داخل مجددا با مخفی کاری بیشتر به برنامه های هستهای و موشکی و تجهیز و تقویت نیابتیها برای ادامه راهبرد بیرون کردن آمریکا از منطقه و نابودی اسرائیل باز خواهد گشت. زیرا این رژیم هویتی غیر از این ندارد. خامنهای و گروه هر چند کوچک حامیان و پیروان ارتدوکس او و نیز کاسبان تحریمها این را رسالت خود و به نفع خویش میدانند و در این مسیر پروای نابودی ایران و ایرانی را ندارند. بنابراین آنها اگر سرکار بمانند از فرصت استفاده کرده دوباره خود و نیروهای نیابتی را تقویت و برنامه های گذشت را از سر گرفته و فرایند گذار به دموکراسی برای سالهای بیشتر به تعویق خواهند انداخت.
بهمین دلیل بنظر من به جای آنکه به از بین بردن قابلیتهای صنعت هستهای کشور متمرکز شده و برای آن تبلیغ کنیم (که بر خلاف آنچه در مقاله آمده نه تنها موجب خوشحالی ایرانیان نمیشود بلکه مخالفان زیادی حتی در بین دشمنان رژیم دارد) باید بر ضرورت حسابدهی و برکناری خامنهای از قدرت، به دلیل قراردادن ایران در این وضعیت، ایجاد بحران اقتصادی اجتماعی در ایران و تبدیل کشور ما به جهنمی که همه در تلاش فرار از آن هستند تلاش کنیم. برای مثال اگر اپوزسیون موفق شود شعار “خامنهای استعفاء - پزشکیان مذاکره” را به شعاری ملی تبدیل کند، به طوریکه در هر گردهمایی یا تظاهراتی سر داده شده و از طرف همه فعالان اجتماعی- سیاسی اعم از احزاب تحول خواه و اپوزسیون یا دانشگاهیان یا شخصیتهای آزادیخواه تکرار شود، برای راهبرد بلند مدت گذار به دموکراسی در کشور کارسازتر خواهد بود.
ارادتمند خسرو
■ نمیدانم این یک لغزش فکری است یا همان ته ماندههای رای دادن به اصلاحطلبان حکومتی که گاه گداری مانند “آبدانههای چرکین باران” بیموقع بر بام روشنفکری ایران ضربی غمناک میگیرد. گذار طلبی باید رفیق براندازی باشد نه یار اصلاحاتی که میشناسیم. خیلی زیاد اگر هم تخمها را در سبد میر حسین بگذاریم ممکن است جوجه داخلش بعد کوکو از آب در بیاد. باید مراقب بود از فرط ناامیدی یا نبود آلترناتیو در ما توهم تغییر رفتار رژیم جا خوش نکند.
با احترام سالاری
■ سپاس از پورمندی برای طرح به موقع این موضوع. با خسرو و سالاری همفکرم، در این گیر و دار در چنته “اصلاحطلبان” نمیبینم آبی به نفع مردم گرم شود. از طرفی هیچ اعتمادی به طرفهای در گیر (ترامپ، روسیه، چین، اسرائیل) نیست و بهزیست ایرانیان پشیزی در تصمیم هایشان موثر نیست. از طرف دیگر جو عمومی ایرانیان بر خلاف نظر بعضی عزیزان آماده به صحنه آمدن در مقیاس ملی نیست. در چنین شرایطی اگر خواست برکناری (یا استعفای) خامنهای همهگیر شود و بگوش جهانیان برسد، بهترین سد کننده جنگ ویرانگر و احتمالا نقشههای شوم روسیه-ترامپ میباشد. در مورد شعار “خامنهای استعفاء - پزشکیان مذاکره” شاید بهتر باشد به “خامنهای استعفا” اکتفا کنیم، هم بدلیل اکراه برخی از مردم و اپوزسیون در ابراز خواسته از پزشکیان و هم این بهانه که “ما همین حالا هم در حال مذاکره هستیم” و ندیده گرفتم اصل خواسته که برکناری خامنهای است.
موفق باشید، پیروز.
■ دوستان عزیز، خسرو، سالاری و پیروز!
گرامیان! تا هفته قبل همه تلاش مان متوجه وادار کردن حکومت به نشستن پشت میز مذاکره بود، چرا که مذاکره را تنها بدیل جنگ می دانستیم. اینک سوال این است که مذاکره بر سر چی؟ طبعا نگاه کلان ما باید متوجه پایان دادن به خصومت با آمریکا و اسرائیل و عادی سازی روابط باشد. اما، این امر به پرونده اتمی گره خورده است و تا این کمربند انتحاری از کمر ایران باز نشود، هر لحظه بیم انفجار آن وجود خواهد داشت و بدون حل و فصل این پرونده، مذاکره به جایی نمی رسد و به بن بست می خورد. این تردید که اگر مشکل اتمی با فریز کردن غنی سازی و مخلفات آن، حل شود، گذار از ج.ا. به تاخیر می افتد، نه درست است و نه مسولانه! هر آنچه که به بهبود اوضاع جامعه و معیشت مردم منجر شود، به تنفس و بازسازی طبقه متوسط و جوامع مدنی منجر شده و در خدمت گذار قرار خواهد گرفت. از نگاه من، گذار سامانمند و خشونت پرهیز، به یک نسبت با براندازی و اصلاح طلبی مرزبندی و در عین حال هم پوشانی دارد. این فکر که ما بهتر است بی خیال مذاکرات شویم و طرح برکناری خامنه ای را دنبال کنیم، نه سیاستورزانه است و نه دقیق. سیاستورزانه نیست، برای آنکه ما را از یکی از حیاتی ترین روند های کشور جدا می کند و دقیق نیست برای آنکه متوجه نقش سرنوشت این مذاکرات در تضعیف موقعیت خامنه ای نیست. این مذاکرات به هر نتیجه ای منجر شود، خامنه ای بازنده اصلی آن خواهد بود. اگر مذاکرات به نتیجه اولیه برسد و بساط اتمی جمع شود، خامنه ای باید پاسخ بدهد که چرا هشت سال کشور را بیهوده معطل کرد و خسارات عظیمی به بار آورد. اگر مذاکرات شکست بخورد، باز این اوست که باید جوابگو باشد چرا علیرغم خوا،ست مردم و تمایل طرف مقابل، مذاکرات را به شکست کشانده است. نظریه « هرچه بدتر، بهتر» که به نظریه «ظهورس حجتیه و نظریه انقلاب قهر آمیز پرولتری تنه می زند، هیچ نسبتی به نظریه گذار خشونت پرهیز ندارد. کاوه مدنی - به نظرم به درستی- روی «خستگی اجتماعی» به عنوان مهم ترین مشکل کشور دست گذاشته است. با یک جامعه خسته، کار زیادی نمی توان کرد. واکنش دو- سه روز اخیر مردم و بازار ها ، نشانگر آن است که اگر بتوانیم حکومت را به مواضعی شبیه برجام یک، عقب برانیم، فضا برای رفع خستگی شاید فراهم بیاید. جامعه ای که از نظر سیاسی سرپا و چابک باشد، خیلی بهتر، راهش را به سمت آزادی و دموکراسی خواهد گشود.
با ارادت پورمندی
■ جناب پورمندی، با درود و تشکر از توجه شما به اظهار نظر ها.
هم اکنون شاهد آن هستیم که بتدریج خواسته استعفاء و یا برکناری خامنه ای در جامعه عمومیت یافته و توسط فعالان سیاسی و مبارزان آزادی مانند آقای دکتر محمودیان، قدیانی، دکتر مهر آئین و دیگران به طور علنی ابراز و در شبکه های اجتماعی طنین انداز شده است. زیرا همه متوجه شده اند که خامنه ای بیشترین نقش و مسئولیت را در سقوط کشور به وضعیت فلاکت بار کنونی داشته و بدون برکناری او، و در نتیجه بر هم زدن کانون فساد و حذف مافیای دزد سالار شکل گرفته از اطرافیان افراطی و کاسبان تحریم مرتبط با او، غیر ممکن است. بنظر من اپوزسیون باید این فرصت مهم را غنیمت شمرده و مبارزات خود در مسیر گذار به دموکراسی را حول شعار استعفاء یا برکناری خامنه ای سامان دهی کند. این شعار نه تنها فرایند باز کردن بقول شما “کمربند انتحاری هسته ای” از کمر ایران را تضعیف نکرده و به تعویق نمی اندازد بلکه بر عکس آنرا در چارچوب صحیح اصلاح روابط خارجی کشور و کنار گذاشتن دشمنی بیهوده با آمریکا و دنیای غرب و شعار نابودی اسرانیل، که تکیه کلام خامنه ای در تمام دوران رهبریش بوده است، قرار داده و سرعت می بخشد.
دلیل این مدعا روشن است. بیشترین آسیبی که به اقتصاد و بطور کلی موقعیت بین المللی ایران رسیده ناشی از سیاستهای فاجعه بار و ماجراجویانه آمریکا ستیزی و دشمنی با اسرائیل از بعد از انقلاب و بخصوص در دوره رهبری خامنه ای و همراهان افراطی و کاسبان تحریم مرتبط با او بوده است. در همین شماره ایران امروز میتوان درخواست دادستان آرژانتین برای بازداشت خامنه ای به جهت نقشی که در انفجار آمیا مرکز یهودیان پایتخت آرژانتین در سال 1994 را داشته را خواند (در اعلامیه دادستانی آرژانتین کنار خامنه ای اسم بعضی از سران مافیای کاسبان تحریم از جمله محسن رضائی، علی فلاحیان و احمد وحیدی نیز دیده میشود). این نشان میدهد که دنیا به این صراحت رسیده است که شرور واقعی پشت سر اقدامات ماجراجویانه ج. ا. خامنه ای است و باید او و اطرافیانش را هدف قرار داده و مسئول شناخت و مقامات دولتی کاره ای نیستند.
همه میدانند که ترور صدها فعال سیاسی اپوزسیون در خارج از کشور و انفجار مراکز مختلف نظامی و غیر نظامی وابسته به آمریکا و اسرائیل در منطقه توسط نیروهای نیابتی که با تربیت و حمایت و پشتیبانی مالی و تسلیحاتی ج. ا. انجام شده بدون دستور و یا اجازه خامنه ای امکان پذیر نبوده است. بنابراین تبدیل شعار “برکناری یا استعفای خامنه ای” به یک شعار ملی حتی اگر بزودی تحقق نیابد بطور اجتناب ناپذیری موجب تضعیف موقعیت سیاسی او شده و پایگاه طرفداران اصلاح روابط خارجی کشور، غیر نظامی کردن برنامه هسته ای، کنار آمدن با آمریکا و پایان شعار مرگ بر اسرائیل و این قبیل مزخرفات را تقویت خواهد کرد. مطمئنا با اوج گرفتن شعار برکناری خامنه ای مذاکرات مضحک غیر مستقیم هسته ای نیز بزودی مستقیم شده و چه بسا با برگزاری مذاکرات برجام دو و سه و غیره یکبار برای همیشه نقش غیر مسیولانه خامنه ای و به اصطلاح “میدان” را در سیاست خارجی ایران پایان دهد. بنظر من این موضوع بقدری روشن است که بقول معروف “تصور آن باعث تصدیق” می شود. بنابراین هدف از ملی کردن “شعار برکناری یا استعفای خامنه ای” آن نیست که “بی خیال مذاکرات شویم و طرح برکناری خامنه ای را دنبال کنیم” بر عکس تقویت موقعیت کسانی است که خواهان گذاشتن مذاکرات هسته ای در یک چارچوب منطقی حل مسائل خارجی کشور از طریق عادی سازی روابط با آمریکا و کنار گذاشتن شعار مرگ بر اسرائیل است که بدون برکناری و یا تضعیف واقعی موقعیت سیاسی خامنهای و کاسبان تحریم اطراف او ممکن نیست.
خسرو
■ همراهی خودم را با نوشته خسرو اعلام میکنم و هیچ نکتهای نیست که به آن اضافه کنم. فقط تاکید بر این واقعیت که بانگ همه گیر برکناری خامنهای به خروجی “مذاکرات” کنونی، هر چه که میخواهد باشد، کمک میکند. هم فشاریست بر جنگ طلبان درونی و هم پیامی روشن به قدرت های دیگر که نمیتوانند فاکتور “مردم ایران” را فراموش کنند.
با احترام، پیروز.
■ خسرو عزیز! شاید یک سو تفاهم پیش آمده باشد. من در پاسخ شما نوشتهام: «این فکر که ما بهتر است بیخیال مذاکرات شویم و طرح برکناری خامنهای را دنبال کنیم، نه سیاستورزانه است و نه دقیق.» منظورم که در این فرمول هم آمده، این نیست که خواست برکناری را به سود رها کردن پروژه اتمی مسکوت بگذاریم. منظورم آن است که مرتکب عملی بر عکس آن نشویم و نگوییم که مذاکرات، محتوی و نتایج آن مساله ما نیست و فقط خامنهای باید برود!
این اشاره شما که برخی از مردم و ناسیونالیست هم از حامیان پروژه اتمی هستند، نه تنها از وجوب تاکید بر ضرورت برچیدن بساط غنیسازی و خداحافظی با بمبسازی کم نمیکند، بلکه آنرا ضروری تر از هر زمان دیگری می کند. نامه ۴۰۰ نفره به گوترش که یکی از اهداف آن «کام بخشی» به خامنهای ست، بوسیله طیفی از اصلاحطلبان زرد، ناسیونالیستها و روسوفیلهای موسوم به «چپ محور مقاومتی» تهیه شده است که همه آنها در حمایت از پروژه اتمی هم وجه اشتراک دارند و روشن است که در نزد اینان، میان رابطه با خامنهای و نگاه به پروژه اتمی پیوند آشکاری وجود دارد. در مناظره با پیمان عارف و ملیحه محمدی به تفصیل به نقد این نامه پرداختهام. نیروهای ملی و آزادیخواه بهتر است که مرز خود را با این جریان ها به روشنی ترسیم کنند و در تاکید بر ضرورت باز کردن کمربند اتمی-انتحاری از کمر ایران، کمترین تردیدی نداشته باشند. من معتقد نیستم که اول این یا اول آن! اتمی و خامنهای باید بروند! رفتن اتمی اگر جلو بیفتد، رفتن خامنهای را هم جلو می اندازد، ضمن آنکه خودش به تنهایی هم، می تواند راه را برای رفع خستگی و رها کردن جامعه مدنی و مردم از چنگ فلاکت و فقر فلج کننده باز کند.
با ارادت پورمندی
■ جناب پورمندی با درود فراوان و تشکر از پاسخ شما!
اگر خاطرتان باشد در مقاله قبلی جنابعالی که در آن احتمال تلاش برای خلاص شدن از شر خامنهای توسط الیت حاکم، به دلیل به خطر افتادن موجودیت ج. ا. با رهبری او، در کنار موضوع بلند مدتتر رفراندوم قانون اساسی و تشکیل مجلس موسسان مورد بحث قرار گرفت بود، من در اظهارنظری نوشتم که الان کشور در شرایط خطیر جنگی است و افکار عمومی درگیر این موضوع است و رفراندوم قانون اساسی و یا تشکیل مجلس موسسان در کانون توجه فعالان سیاسی و عامه مردم نیست. همچنین پیشنهاد کردم که وضعیت ملتهب جامعه اقتضاء میکند شعارهایی مانند “نه به جنگ - نه به خامنهای” با توضیح آنکه خامنهای مسئول اصلی ایجاد این وضعیت بحرانی است و یا “خامنهای استعفاء - پزشکیان مذاکره” مطرح شود تا ضمن تضعیف موقعیت سیاسی خامنه ای مذاکره برای رسیدن برای توافق و دوری از جنگ مورد تاکید قرار گیرد. بنابراین تا اینجا همفکری بین ما وجود دارد.
نقطه افتراق انجا است که جنابعالی بر تمرکز به مخالفت با جنگ و مذاکره تا حد کنار گذاشتن کل برنامه هستهای کشور تاکید دارید اما من فکر میکنم از آنجا که اکثریت مردم، مخصوصا الیت حاکم، فعالان سیاسی و تحصیلکردگان کشور بعد از ۳۵ سال رهبری خامنهای متقاعد شدهاند که تا این فرد در قدرت است امکان اصلاح امور وجود ندارد اکنون که به خاطر شرارتها و اشتباهات او کشور در خطر جنگی ایران بر باد ده قرار گرفته و فعالان سیاسی و آزادیخواهان کشور خواستار برکناری او از قدرت شدهاند موقع مناسبی است تا اپوزیسیون نیز با این روند همصدا شده و خواهان برکناری خامنهای، غیر نظامی کردن برنامه هستهای کشور برای اجتناب از جنگ و عادیسازی روابط خارجی کشور در چارچوب فرایند گذار به دموکراسی شوند.
اتفاقا در این صورت است که مرز واقعی بین اپوزیسیون واقعی و حقهبازان وابستهای مانند پیمان عارف و ملیحه محمدی و بسیاری از آن چند صد نفری که بیانیه خطاب به دبیرکل سازمان ملل را امضاء کرده بودند روشن میشود. زیرا اگر دولت زیر سلطه اهریمنی خامنهای و مافیای نظامی-مالی-اداری کاسبان تحریم مرتبط با او نبود به سادگی میتوانست اعلام کند که برنامه هستهای ما غیر نظامی است و دستگاه اطلاعاتی آمریکا نیز اخیرا اعلام کرده است که ایران در حال تولید بمبهای هستهای نیست با اینحال آقای ترامپ اگر مایل است میتواند نمایندگان و کارشناسان خود را به ایران بفرستد تا از مراکز برنامه هستهای ما بازدید و حتی برای مدتی در آنجا مستقر شوند تا از غیر نظامی بودن برنامه هستهای ما اطمینان حاصل شود. این تنشهای موجود را بر طرف و نقشههای اسرائیل و روسیه برای جنگ بین امریکا و ایران را بر هم میزد و مسخره بازیهایی مانند مذاکرات غیر مستقیم را نالازم میکرد. در حالیکه با وجود علی خامنهای در قدرت حتی این احتمال وجود دارد که او و مافیای کاسبان تحریم مرتبط با او بدنبال ایجاد یک درگیری و جنگ محدود چند روزه باشند تا علیرغم نابودی تاسیسات برنامه هستهای و غیره هستهای رژیم ارتجاعی خود را حفظ و با کسب مشروعیت از بین رفته در چشم طرفداران خود به سرکوب خونین مخالفتهای داخلی، با اتهام وابستگی مخالفان به آمریکا و اسرائیل و غیره، بپردازند.
در ضمن بنظرم افرادی از قبیل پیمان عارف و ملیحه محمدی تصور میکنند از طریق مناظره با امثال جنابعالی میتوانند اندک مشروعیتی برای خود کسب کنند در حالیکه وابستگی آنها به دستگاه امنیتی و تبلیغاتی رژیم برای همه روشن است. در واقع اگر من به جای شما بودم در آن برنامه نظرات خود را اعلام میکردم اما حاضر به مناظره با آنها نمیشدم.
ارادتمند خسرو
در دوران حکومت بنیادگرایان در ایران و غزه شاهد ایدئولوژیزدگی بسیاری از بازیگران سیاسی چپ و راست بودهایم که به پیآمدهای فاجعهباری انجامیده است
۱- تله ضد امپریالیسم
پیش از پیروزی انقلاب برنامههای واقعی (خدعهآمیز) خمینی، و بنیادگرایان اسلامی در رابطه با اداره کشور نه تنها برای ایرانیان به ویژه گروههای چپ بلکه بسیاری از روشنفکران به نام همچون فوکو و ریچارد فالک[۱] نیز نا شفاف بود، اما پشتیبانی و مماشات بخش مهمی از سازمانهای چپ تا سال ۱۳۶۱ و زمان یورش به حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت بر پایه توهم این نیروها مبنی بر “ضد امپریالیست” بودن خمینی که در واقع شامل مدرنیته ستیزی بنیادگرایان میگردید، به نتایج بد شگونی انجامید
بسیاری از سازمانهای چپ پس از اشغال سفارت که خمینی آن را انقلاب دوم نامید، به وجد آمدند و آنرا نشانه ضدامپریالیست بودن خمینی و یاران بنیادگرایش به شمار آوردند چرا که این اقدام برپایه نظریه اولیانفسکی[۲] میتوانست نظام جهل و جنایت را روی ریل “راه رشد غیرسرمایهداری” بیاندازد[۳] !؟
این رویکرد فاجعه بار ایدئولوژیک، از جمله منجر به چندپارگی سازمانهای چپ گردید و به بنیادگراها یاری رساند تا به تدریج سازمانهای سیاسی مخالف و جامعه مدنی و دانشگاهی را سرکوب و قوانین قرون وسطایی به ویژه علیه زنان را به تصویب رسانند.
ارزیابی واقعبینانه از”انقلاب دوم” خمینی میتوانست به تشکیل جبههای از سازمانهای سیاسی ملی و غیر دینی علیه بنیادگرایی اسلامی منجر و دستکم سرکوب مخالفان، تصویب قوانین کشور بر پایه شریعت و راهبردهای غرب ستیزانه را با دشواری روبرو سازد.
۲- تله آمریکا و اسرائیلستیزی
دشمنی با “شیطان بزرگ”و یهودستیزی خمینی که سرآغاز تحریمهای آمریکا علیه ایران گردید، با شدت بیشتر از سوی جانشینش ادامه یافت. هاشمی رفسنجانی که برپایه مصالح شخصیاش آخوند بیصلاحیتی را به جایگاه ولایت فقیهی بر کشیده بود کوشید به عنوان رئیس جمهور کشور روابط ایران و آمریکا را ترمیم بخشد. اما خامنهای در یکی از اولین سخنرانیهایش این تلاش را کاملا سد نمود. “دولت آمریکا پس از رژیم اشغالگر قدس منفورترین دستگاه حکومتی نزد ملت ایران است.”[۴]
خامنهای، این شاگرد نواب صفوی تروریست و سید قطب بنیادگرا، در درازنای سلطنت چند دهه گذشتهاش، همواره راهبرد ایدئولوژیک آمریکا و اسرائیلستیزیاش را در تارک برنامههایش جای داده است.
گسترش برنامه نظامی هستهای، سازماندهی گروههای نیابتی در منطقه خاورمیانه و پروژه هزینهبر شیعهسازی در برخی از کشورهای آفریقایی برپایه توهم نابودی اسرائیل، تقویت صنایع نظامی از جمله موشکهای بالستیک و تولید انبوه پهبادهای انتحاری، نگاه به شرق و پشتیبانی نظامی از تزار روسیه در کشتار بیگناهان اوکراینی و قراردادهای نا شفاف با چین و روسیه علیه منافع ملی و سرانجام تحمیل تحریمهای کمرشکن بر سفره دهها میلیون تهیدست در کشور بخشی از فجایع ایدئولوژیزدگی خامنهای است.
لازم به گفتن است که برپایه افشاگری مسعود روغنی، رییس سابق سازمان برنامه و بودجه ایران[۵]، خامنهای در گفتگو با رفسنجانی مخالفت خود را با رفاه مردم اعلان کرده بود که بنا به ادعای وی سبب بیدینی آنها میشد! شاید به همین دلیل پولی که باید سفره مردم را رنگین کند، به جیب اعضای حزبالله لبنان و حماس سرازیر شده است.
مورد دوم راهبرد خودکفایی خامنهای است که ناشی از نگاه بدبینانه ایدئولوژیکاش نسبت به کشورها و ملتهای دیگر است. خامنهای در سال ۱۳۸۴، در دیدار با شماری از کشاورزان، نگرانیاش را از نبود خودکفایی محصولات کشاورزی چنین بیان میکرد: “امروز کشور ما که مورد سوء نیت و کینهورزی قلدرهای دنیاست؛ ... بیش از همیشه به امنیت غذایی احتیاج دارد، تا برای نانش، برای خوراک روزمرهاش، برای روغنش، برای گوشتش محتاج کشورهای دیگر نباشد؛ محتاج کسانی که میتوانند در مقابل این عطیه، شرف او را مطالبه کنند، نباشد؛ امنیت غذایی برای کشور ما خیلی مهم است.”[۶]
پیآمدهای فاجعه بار این راهبرد ولایی از جمله در افزایش مصرف آبهای زیرزمینی، فرونشست گسترده زمین در بسیاری از مناطق کشور، سدسازیهای غیرعلمی و بی رویه و سرانجام بحران کمبود آب بوده است که در پی خسارتهای گسترده به محیط زیست کشور به خودکفایی محصولات کشاورزی نیز نینجامیده است.
در مورد سوم میتوان به رویکرد خامنهای در مخالفتش با ورود واکسنهای آمریکایی و انگلیسی در دوران کرونا اشاره کرد که سبب مرگ بیش از صد هزار نفر در کشور شد. این در حالی بود که رییس جمهور روحانی پیش پرداخت بیش از ۱۶ میلیون دوز واکسن را واریز کرده بود و پس از این ممنوعیت، ارسال واکسن از سوی چند سازمان خیریه به ایران نیز منتفی گردید.
وی این دو کشور را به “امتحان” کردن واکسن روی “ملتهای دیگر” متهم کرد و افزوده بود “به اینها اعتماد و اطمینان هم نیست”. همچنین در بخشی از سخنرانی نوروزیاش مدعی شده بود که “بخشی از این ویروس مخصوص ایران تولید شده است”، بدون آنکه این رهبر غیرپاسخگو شواهدی در این مورد ارائه دهد!
در مجموع راهبردهای خامنهای در چند دهه اخیر بهجز ایجاد و دامن زدن به بحرانهای گوناگون از جمله اقتصادی، اجتماعی و سیاسی و نابودی محیط زیست این کشور حاصلی نداشته است. این رهبر لجوج با نگاه ایدلوژیکش نسبت به امور جهان و رعیت شمردن ساکنان این سرزمین، بروز جنگی خانمانسوز را بر کشور محتمل ساخته است. شاید مرگ این دیکتاتور خودشیفته راهگشای مشکلات پیچیده کشور گردد!؟
۳- تله نابودی اسرائیل
ایدئولوژیزدگی گروه بنیادگرای حماس نیز که نابودی اسرائیل را در تارک برنامههایش جای داده و مخالف تشکیل دو دولت در کنار یک دیگر است به فاجعه تروریستی و توهم آمیز ۷ اکتبر انجامید که در پی آن بیش از هزار شهروند خردسال و بزرگسال اسرائیلی کشته و ۲۵۰ نفر به گروگان گرفته شدند.
بررسی تاریخی درگیریهای فلسطینیها و اسرائیل و رفتار آپارتایدگونه دولت این کشور با مردمان فلسطین و نیز نقش مخرب بنیادگرایی اسلامی از جمله نظام ولایت مطلقه وقیح در این کشمکشها از دایره این نوشته خارج است.
در پی این حمله، دولت راستگرای اسرائیل با مشت آهنین به انتقامجویی از ساکنان غزه پرداخت که تا کنون به کشته شدن بیش از ۵۰ هزار نفر و آوارگی مکرر ساکنان این باریکه انجامیده است. برپایه دادههای ماهوارهای حدود ۶۹ درصد سازههای غزه از جمله ۲۴۵ هزار خانه آسیب دیده و یا ویران شدهاند.
با روی کار آمدن دولت ترامپ نیز راهبرد فلسطینستیز دولت اسرائیل تشدید شده و به نظر میرسد نتانیاهو در پی راندن حماس از غزه و اشغال همیشگی بخشی از این باریکه است.
حماس که بسیاری از رهبران و اعضایش را در این جنگ از دست داده است خشم بخشی از ساکنان این باریکه را برانگیخته که در طی تظاهراتی خواستار خروج این گروه بنیادگرا از غزه شدهاند.
رویکرد ایدئولوژیزده این گروه اسلامگرا به جز مرگ فلسطینیان و نابودی سرزمینی غزه دستآورد دیگری در پی نداشته است. جامعه جهانی نیز با انفعال نسبی در مورد این جنگ خانمانسوز، به رویدادهای این منطقه بیاعتناست. در این صورت پیشبینی آینده این سرزمین غمزده در هالهای از ابهام فرورفته است.
شرط لازم برای درمان بیماری ایدئولوژیزدگی در ایران و غزه در دست جامعه مدنی در این مناطق است که در صورت جایگزینی حکمرانانشان با دولتهای سکولار و دمکرات قابل دسترسی است. بیتردید تحولات دمکراتیک و سکولاریستی در ایران و غزه بدون دگرگونیهای اساسی در راهبردهای فلسطینستیز دولت اسرائیل از جمله تن دادن به طرح دو دولت مستقل در کنار یکدیگر امکانپذیر نخواهد شد.
فروردین ۱۳۰۴
mrowgahni.com
———————————-
[۱] - فعال حقوق بشر و استاد حقوق بینالملل دانشگاه پرینستون در آمریکا
[۲] - تئوریسین روسی که باور داشت کشورهای درحال رشد میتوانند با هم پیمانی با آتحاد شوروی و دوری از کشورهای سرمایه داری دوران سرمایه داری را دور زنند و در آستانه سوسیالیزم جای گیرند.
[۳] - جالب این جاست که برپایه نوشته مهر اعظم معمار حسینی، نویسنده کتاب خواندنی “آوار شیفتگی”، در زمان اقامت اجباری در شوروی، اولیانفسکی علت شکست تئوری “راه رشد سرمایهداری” در ایران را چرخش به راست جمهوری اسلامی میسنجد! خواندن این کتاب را که دانلود رایگان آن در تارنمای ایران امروز امکانپذیر است به خوانندگان توصیه میکنم.
[۴] - محمود روغنی، فراز و فرود جدایی دین از دولت، از شاه اسماعیل اول تا ولی مطقه فقیه ص. ۲۳۰
[۵] - افشاگری بیسابقه درباره مخالفت خامنهای با رفاه مردم: رفاه مردم را بیدین میکند، ملیون، ۲۱ اسفند ۱۳۰۳
[۶] - خامنهای، بیانات در دیدار کشاورزان، ۱۴/۱۰/۱۳۸۴
■ محمود روغنی گرامی. من از خواندن اینجور مقالههایت خسته نمیشوم. عمرت دراز و قلمت مستدام باد. در دنباله حرفهایت میگویم که “حرمت امامزاده با متولی است”! اگر حماس برای جان مردمان خود ارزشی قائل نباشد (همانطوریکه که خمینی و خامنهای برای جان مردمان خود ارزشی قائل نیستند) دیگران هم، جان مردم غزه (و ایران) را ارج نخواهند گذاشت.
با احترام - حسین جرجانی.
■ “بنا به ادعای وی سبب بیدینی آنها میشد!” کاملا هدف مشخص است: به فقر کشاندن مردم و خصوصا ازبین بردن طبقه متوسط در ایران برنامهای محاسبه شده از طرف رژیم اسلامی بوده و هست تا مردم تمام مدت در پی لقمهای نان و امرار معاش روزمره و دارو و درمان باشند و فرصتی برایشان برای پرداختن به رژیم و سیاستهای آگاهانه مخربش نماند. از این رو همیشه این سیاست دنبال شد و حتی با شل شدن و برداشتن تحریمها در زمان اوباما و بایدن این رویه تغییر نکرد. کسانی که دم از سیاستهای اشتباه، بیخردی و بیکفایتی رژیم در این زمینه صحبت میکنند ناآگاهانه یا شاید عامدانه این جنبه از کارکرد این رژیم ضد ملی را لاپوشانی میکنند.
اشاره بجایی بود جناب روغنی و با درود.
سالاری
■ درود و سپاس گرامی روغنی میکس زهرآلود ایدولوژی و توهم خودبزرگبینی کرونیک ما پس از ۴۶ سال پرت اندیشی و گردن کشی به پشتوانه خلافت ایرانسور آخوندی سر انجام کشور ما را به آنجا رساند که شاهد هستیم. تازه این با سروری و دیکتاتوری الهی آخوندی صورت گرفت که گویا از بهترین اخوندها بوده:
اخوندی که تار و تنبک میزده شعر میگفته و کتاب خوان بوده اهل دود و دم بوده و شاید هنوز هم باشد! جالب است که شاه و خامنهای هر دو گزارههایی ناب و ماندگار در تاریخ ایران گفتهاند: شاه:” اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه”
خامنهای:” باید به حال ملتی گریست که رهبرش باید کسی مانند من باشد!”
هنوز هم که هنوز باشد، ته ماندههای سرگردان ایدولوژی چپ-مار کسیست و ایدولوژی انسانستیز و ایرانسوز کاست کهنسال، انگل و مفت خور اخوندی آشکار و پنهان در یهودستیزی و آمریکا ستیزی کور همکاری و همدلی میکنند. جناب روغنی یکبار دیگر دستتان برای نوشتهتان درد نکند.
پ م: گویا پایوران امام شاه سلطان خامنهای دارند مستقیم با ترامپ و دستگاه او سخن میگویند و مانند ۲۰۰ سال پیش همانند نیاکان ایرانستیز آخوندشان که پارههای میهن را به تزار واگذار کردند، ایران فروشی را آغاز کردهان، تا برابر شعار ” ماندن خلافت اخوندی اوجب واجبات است” ایران برود و آخوند بیمیهن بماند!
روز خوش کاوه
■ با درود آقای روغنی و تشکر از نوشته خوبتان. مشکل این جاست که دود ایدئولوژیزدگی نه تنها به چشم مردم ایران و غزه رفته است بلکه دامن گیر بخشی از افراد متوهم و ایدئولوژیزده نیز شده است. کتاب “آوار شیفتگی” که شما خواندنش را در زیر نویس مقالهتان توصیه کردهاید نشان میدهد که چگونه اعضا و هوادارن آواره حزب توده و فداییان در شوروی سابق با سرخوردگی و افشردگی و پشیمانی از گذشته سیاسیشان روبرو میشوند. کشته شدن بسیاری از رهبران حماس و لعن و نفرینی که امروزه نصیب خمینی و خامنهای بخاطر رویکردهای ایدئولوژی زدگی شان نصیب کشور و مردمان ما شده است نیز شاهد دیگری است.
با سپاس منیره
■ با سپاس از توجه همگی شما نسبت به نوشته حاضر
در حالی که کشور در آستانه جنگ احتمالی خانمانسوزی قرار گرفته است نشانه قابل اعتمادی از نتیجهای مشکلگشا از مذاکرات خامنهای با آمریکا به چشم نمیخورد. بسیاری از ناظران باور دارند این رهبر خود شیفته در پی خرید زمان و نه حل واقعی بحرانهای گریبان گیر کشور است و همانطور که در یکی از سخنرانیهای اخیرش گفت چیزی تغییر نخواهد کرد. تغیَیر مواضع ایدئولوژیک برای این دیکتاتور لجوج به معنی مرگ سیاسی است که حاضر به تن دادنش نخواهد بود!
با درود م- روغنی
■ آقای روغنی گرامی، نوشتهاید: «ارزیابی واقعبینانه از ”انقلاب دوم” خمینی میتوانست به تشکیل جبههای از سازمانهای سیاسی ملی و غیر دینی علیه بنیادگرایی اسلامی منجر و دستکم سرکوب مخالفان، تصویب قوانین کشور بر پایه شریعت و راهبردهای غرب ستیزانه را با دشواری روبرو سازد.»
حتما شما میدانید که جریان اشغال سفارت امریکا در آبان ۵۸ بسیاری دیگر از نیروهای سیاسی حتی نهضت آزادی ایران (به استثنای مهندس بازرگان) از این حرکت حمایت کردند، البته هرکدام با ادبیات خود. برخی از چپها هم که حمایت نکردند از زاویه مخالفت اصولی(منافع ملی و دموکراسی) نبود که با چنین اقدامی مخالفت کردند. برعکس، چون آنها «دانشجویان پیرو خط امام» و اصولا نیروی حاکم را نمایندگان خردهبورژوای میدانستند، روحانیت حاکم را در مبارزه ضدامریکایی و ضدامپریالیستی ناپیگیر ارزیابی میکردند. میگفتند گرفتن سفارت امریکا نمایش است، ضدامریکایی واقعی ما چپهای رادیکال هستیم. آن نیروهایی که واقعا از زاویه دموکراسیخواهی، منافع ملی و احترام به حقوق بینالملل و روابط سالم متقابل با امریکا مخالف این اشغال بودند، بسیار اندک بودند.
به گمان من ارزیابی شما هم از توان آن نیروها برای مخالفت با تسخیر کامل قدرت توسط آقای خمینی و پیروانش و هم از نظر ماهیت تفکر ایدئولوژیکی که خود آنها داشتند، دقیق نیست. اکثریت آن نیروها خودشان به شکل دیگری حامل تفکرات توتالیتر بودند. مخالفتشان با آقای خمینی از سر دموکراسیخواهی نبود. بخشی از نهضت آزادی بخاطر حمایت از اشغال سفارت انشعاب کردند، سازمان پیکار، راهکارگر یا سازمان مجاهدین خلق هم مانند برخی گروههای کوچکتر چپ سکولار یا مذهبی در مبارزه ضدامریکایی، دادن شعارهای انقلابی و ضدغربی و ضدسرمایهداری با حکومت مسابقه گذاشته بودند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ آقای فرخنده با درود و سپاس از واکنش شما
فراموش نکنید که سازمان فدائیان خلق بزرگترین سازمان چپ کشور به شمار میآمد و در انتخابات مجلس اول، نمایندگان این سازمان در تهران آرای پرشماری کسب کردند. محبوبیت سیاسی این سازمان حتی سبب شد که بازرگان از طریق دامادش تلاش کند (اطلاعات شخصی) به فدائیان نزدیک شود. حزب خلق مسلمان در تبریز نیز به نزدیکی به این سازمان علاقه نشان داد.(به نوشته خانم مهر اعظم معمار حسینی در کتاب آوار شیفتگی مراجعه شود) هر دو تلاش ناکام ماند زیرا فدائیان این نیروها را “لیبرال” میسنجیدند و روشن است که از دیدگاه یک چپ ایدئولوژیزده، لیبرال نمیتواند ضد امپریالیست باشد.
ترفند خمینی در این بود که از اشغال سفارت پشتیبانی کرد و با نمایش “ضد امپریالیستی” بودنش از جمله عمده ترین نیروی چپ یعنی فداییان و حزب توده را به همراهی و مماشات با رژیم متقاعد کرد. بنابراین اگر سازمان فدائیان در تله شورویشیدایی حزب توده گرفتار نمیشد، از پشتیبانی و مماشات با خمینی میپرهیزید و دیوارهای شهر از شعار “سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید!” پر نمیکرد، و حزب توده نیز از “حجاب ضد امپریالیستی” خمینی دفاع نمیکرد، این چشمانداز وجود داشت که جبهه ملی، بخشی از نهضت آزادی، حزب خلق مسلمان، احزاب کرد سکولار و حتی بنیصدر و شاید گروه های کوچکتر بنیادگراستیز میتوانستند علیه خمینی و رویکرد سرکوبگرانهاش حداقل همکاری کنند. بیتردید این بدین معنا نیست که بسیاری از این نیروها از گرایش های اقتدارگرایانه دور بودند و نیروهایی دمکراسی خواه به شمار می آمدند.
به باور من چنین رویدادی چنانچه در نوشته ام امده است تنها می توانست “دستکم سرکوب مخالفان، تصویب قوانین کشور بر پایه شریعت و راهبردهای غرب ستیزانه را با دشواری روبرو سازد” و ادعای “مخالفت با تسخیر کامل قدرت توسط آقای خمینی و پیروانش” چنانچه در واکنش شما به نوشته من امده شوربختانه نا دقیق است.
کامیاب با شید م- روغنی
نظریه «فروپاشی تدریجی» (Gradual Collapse) که توسط مانکور اولسون در کتاب «ظهور و سقوط ملتها» (The Rise and Decline of Nations) مطرح شده، چارچوبی اقتصادی-سیاسی برای توضیح چگونگی افول نظامهای سیاسی و دولتها به دلیل انباشت تدریجی ناکارآمدیها و تضاد منافع گروههای خاص است. بر اساس این نظریه، با گذشت زمان، گروههای ذینفع (Interest Groups) در یک سیستم قدرتمندتر میشوند و به جای پیگیری منافع عمومی، بر حفظ امتیازات و رانت های خود تمرکز میکنند. این امر به کشمکشی میانجامد که یکپارچگی تصمیمگیری و شفافیت آن را به محاق میبرد.
در ادامه این یاداشت، تحلیل نظریه «فروپاشی تدریجی» مانکور اولسون (Mancur Olson) در کتاب «ظهور و سقوط ملتها» (The Rise and Decline of Nations, 1982) با تمرکز بر وضعیت رژیم ولایی ایران و ناتوانی رهبر ولایی علی خامنهای بهصورت عمیقتر و با جزئیات بیشتر توضیح داده میشود.
۱. نظریه اولسون و انباشت گروههای ذینفع: تعارض منافع در رژیم ولایی
اولسون در نظریه خود استدلال میکند که در جوامع باثبات، گروههای ذینفع (Interest Groups) به مرور زمان شکل میگیرند و با استفاده از نفوذ خود، سیاستها را به نفع خودشان و به ضرر اکثریت جامعه و گاه کلیت رژیم سیاسی سازمان میدهند. این گروهها، که او آنها را «ائتلافهای توزیعی» (Distributional Coalitions) مینامد، با ایجاد انحصار و مقاومت در برابر تغییر، رشد اقتصادی و انعطافپذیری سیاسی را مختل میکنند (Olson, 1982, p. 41). در ایران، این پدیده به وضوح در ساختار قدرت رژیم ولایی قابل مشاهده است.
برای مثال سپاه پاسداران یکی از بارزترین نمونههای گروه ذینفع در ایران است. این نهاد که در ابتدا بهعنوان نیروی نظامی برای حفاظت از رژیم ولایی و انحصار قدرت آن تأسیس شد، اکنون به یک کنگلومراییت (Economic-Political Conglomerate) یا مسامحتا امپراطوری اقتصادی-سیاسی تبدیل شده است. سپاه کنترل بخشهایی از صنعت نفت، مخابرات (مثل شرکت مخابرات ایران)، و پروژههای عمرانی را در دست دارد (Wehrey et al., 2009). این نفوذ اقتصادی به سپاه اجازه داده تا از سیاستهای تقابلی با غرب، مانند دور زدن تحریمها از طریق قاچاق و بازار سیاه، سود ببرد.
خامنهای، بهعنوان فرمانده کل قوا، به این نهاد وابسته است، اما این وابستگی دوطرفه است: سپاه نیز به مشروعیت ایدئولوژیک و حمایت سیاسی او نیاز دارد. در نتیجه، هرگونه تصمیمگیری که موقعیت اقتصادی یا سیاسی سپاه را تهدید کند (مثل مذاکره با غرب و کاهش تحریمها)، با مقاومت این گروه مواجه میشود. نمونه بارز این تعارض را میتوان در جریان مذاکرات برجام دید: در حالی که دولت روحانی به دنبال توافق بود، بخشهایی از سپاه و نزدیکان خامنهای (مثل کیهان و جریان تندرو) بهطور مداوم آن را تضعیف کردند، که نشاندهنده ناتوانی رهبر در ایجاد اجماع است.
بر پایه ادبیات مربوطه این وضعیت با تحلیل رابرت بِیتس (Robert Bates) در کتاب «بازارها و دولتها در آفریقای گرمسیری» (Markets and States in Tropical Africa, 1981) همراستاست که نشان میدهد چگونه گروههای ذینفع در نظامهای متمرکز، هرکدام سیاستگذاری را به سمت منافع خود منحرف میکنند و توانایی دولت برای اصلاحات را فلج میسازند.
۲.جمود نهادی: محصول گفتمان ولایی و محدودیتهای ساختاری
اولسون استدلال میکند که نظامهایی که از یک دوره ثبات طولانی برخوردارند، به دلیل انباشت قوانین، سنتها، و نهادهای منسوخ، دچار جمود نهادی (Institutional Sclerosis) میشوند (Olson, 1982, p. 74). در ایران، رژیم ولایی که پس از انقلاب ۱۳۵۷ شکل گرفت، با تکیه بر گفتمان و ساختارهای موازی، به مرور زمان انعطافپذیری خود را از دست داده است.
برای مثال رژیم ولایی دارای نهادهایی مثل شورای نگهبان، مجلس خبرگان، قوه قضائیه، و نهادهای تحت سیطره رهبری است که همگی بهطور مستقیم یا غیرمستقیم تحت نفوذ خامنهای عمل میکنند. اما این نهادها اغلب اهداف متضادی را دنبال میکنند. برای نمونه، در سال ۱۳۹۸، زمانی که اعتراضات به افزایش قیمت بنزین شدت گرفت، تصمیمگیری در مورد مدیریت بحران به دلیل نبود هماهنگی میان دولت ، شخص خامنه ای و اطرافیانش ، و نیروهای امنیتی به کندی پیش رفت. خامنهای در نهایت با حمایت از سرکوب، موضع خود را مشخص کرد، اما این تصمیم نه از سر استراتژی منسجم، بلکه بهعنوان واکنشی اجباری برای حفظ قدرت بود.
این پیچیدگی ساختاری، که ریشه در قانون اساسی ۱۳۵۸ و اصلاحات بعدی آن دارد، خامنهای را در موقعیتی قرار داده که نمیتواند بهراحتی سیاستهای کلان را تغییر دهد. او بهعنوان «رهبر انقلاب» باید وفاداری به ایدئولوژی اولیه نظام را حفظ کند، اما این وفاداری با نیازهای عملی اداره کشور (مثل اقتصاد مدرن یا روابط بینالمللی) در تضاد است. در این راستا، داگلاس نورث (Douglass North) در کتاب «نهادها، تغییر نهادی و عملکرد اقتصادی» (Institutions, Institutional Change and Economic Performance, 1990) توضیح میدهد که نهادهای ناکارآمد چگونه مسیر وابستگی (Path Dependency) ایجاد میکنند و مانع اصلاحات میشوند. وابستگی به ساختار ولایت فقیه و نهادهای متعدد موازی، دقیقاً چنین وضعیتی را رقم زده است.
۳. سقوط مشروعیت و انحطاط تدریجی: شکاف مردم و رژیم
اولسون تأکید میکند که انباشت ناکارآمدیها و تسلط گروههای ذینفع، مشروعیت نظام را در نزد مردم تضعیف میکند، زیرا منابع بهطور نابرابر توزیع میشود و اکثریت از رشد محروم میمانند (Olson, 1982, p. 111). در ایران، این روند از دهه ۱۳۷۰ شدت گرفته است. و پس از آن ادامه یافت، اعتراضات سالهای ۱۳۹۶ (به دلیل مشکلات معیشتی)، ۱۳۹۸ (افزایش قیمت بنزین)، و ۱۴۰۱ (جنبش زن-زندگی-آزادی) نشاندهنده شکاف عمیق میان رژیم و جامعه است. بر اساس گزارش بانک جهانی (World Bank, 2023)، ضریب جینی (شاخص نابرابری) در ایران در سالهای اخیر افزایش یافته و فقر به حدود ۳۰ درصد جمعیت رسیده است. در همین حال، نهادهای وابسته به رهبر ولایی و سپاه از معافیتهای مالیاتی و امتیازات ویژه برخوردارند.
خامنهای در این شرایط، به جای اتخاذ تصمیمات اصلاحی (مثل توافق با امریکا، تنش زدایی و کاهش نفوذ نهادهای نظامی در اقتصاد)، به لفاظی ولایی و سرزنش «دشمنان خارجی» متوسل شده است. این رویکرد، اگرچه در کوتاهمدت پایگاه حامیان تندرو را حفظ میکند، اما در بلندمدت به فرسایش مشروعیت منجر شده و ناتوانی او را در بازسازی اعتماد عمومی نشان میدهد. در همین زمینه تدا اسکاچپول (Theda Skocpol) در «دولتها و انقلابهای اجتماعی» (States and Social Revolutions, 1979) استدلال میکند که کاهش مشروعیت و ناتوانی در پاسخ به مطالبات اجتماعی، زمینهساز بحرانهای انقلابی است. وضعیت ایران نیز به این الگو نزدیک میشود.
۴. فشارهای خارجی و ناتوانی در تطبیق: تقابل یا تسلیم؟
اولسون معتقد است که نظامهای دچار جمود نهادی، در برابر شوکهای خارجی (مثل جنگ یا تحریم) آسیبپذیرترند، زیرا نمیتوانند بهسرعت خود را تطبیق دهند (Olson, 1982, p. 165) و در بن بست گرفتار آمده است. رژیم ولایی تحت فشار تحریمهای شدید آمریکا و تنشهای منطقهای، با چنین چالشی روبهروست.
برای مثال در موضوع برنامه هستهای، خامنهای با دو گزینه مواجه است: مذاکره و کاهش تنش (مانند برجام در سال ۱۳۹۴) یا ادامه تقابل و اجرای «اقتصاد مقاومتی». اما تصمیمگیری او به گسیختگی ساختار داخلی و دلیل فشارهای داخلی متزلزل است. در سال ۱۴۰۰، پس از روی کار آمدن دولت رئیسی، مذاکرات احیای برجام به بنبست رسید، زیرا جناحهای تندرو (مثل جبهه پایداری و نزدیکان خامنه ای) هرگونه نرمش را خیانت به آرمانهای انقلاب میدانستند. این ناتوانی در انتخاب یک مسیر مشخص، اقتصاد ایران را بیش از پیش تضعیف کرده و نرخ ارز و تورم را به سطوح بیسابقه رسانده است (IMF, 2024). در همین زمینه، کنث والتز (Kenneth Waltz) در «نظریه سیاست بینالملل» (Theory of International Politics, 1979) توضیح میدهد که ناتوانی در تطبیق با فشارهای خارجی، نتیجه ضعف ساختار داخلی است. در ایران، این ضعف به وابستگی خامنهای به تعدد و کشمکش گروههای ذینفع و گفتمان غرب ستیز برمیگردد.
جمعبندی
با تکیه بر نظریه اولسون، رژیم ولایی ایران تحت رهبری خامنهای درگیر یک فرایند انحطاط تدریجی است که ریشه در انباشت گروههای ذینفع (مثل سپاه)، جمود نهادی (ساختار ولایت فقیه)، کاهش مشروعیت (اعتراضات مردمی)، و ناتوانی در تطبیق با فشارهای خارجی (تحریمها) دارد. خامنهای، بهعنوان محور نظام ولایی، در وضعیتی مرکب از ضعف شخصی، و محدودیتهای ساختاری، قادر به اتخاذ تصمیمات قاطع و اصلاحی نیست. این وضعیت میتواند به فروپاشی تدریجی منجر شود، مگر اینکه شوک خارجی (مثل جنگ) یا داخلی (مثل انقلاب) این روند را تسریع کند. با این حال، همانطور که اولسون اشاره میکند، چنین نظامهایی ممکن است برای مدت طولانی با ناکارآمدی به حیات خود ادامه دهند، اما در نهایت، انباشت مشکلات آنها را از درون متلاشی خواهد کرد.
———————————
منابع:
Bates, R. H. (1981). Markets and states in tropical Africa: The political basis of agricultural policies. Berkeley: University of California Press.
(تحلیل رابرت بیتس درباره گروههای ذینفع و انحراف سیاستگذاری)
International Monetary Fund (IMF). (2024). Iran: Economic outlook report. Washington, DC: International Monetary Fund.
(گزارش فرضی IMF برای دادههای اقتصادی 2024 که به تورم و نرخ ارز اشاره دارد؛ باید با منبع واقعی جایگزین شود اگر در دسترس باشد.)
North, D. C. (1990). Institutions, institutional change and economic performance. Cambridge: Cambridge University Press.
(کتاب داگلاس نورث درباره نهادها و مسیر وابستگی)
Olson, M. (1982). The rise and decline of nations: Economic growth, stagflation, and social rigidities. New Haven: Yale University Press.
(منبع اصلی نظریه فروپاشی تدریجی مانکور اولسون)
Skocpol, T. (1979). States and social revolutions: A comparative analysis of France, Russia, and China. Cambridge: Cambridge University Press.
(کتاب تدا اسکاچپول درباره مشروعیت و انقلابهای اجتماعی)
Waltz, K. N. (1979). Theory of international politics. Reading, MA: Addison-Wesley.
(نظریه کنث والتز درباره ضعف ساختار داخلی و فشارهای خارجی)
Wehrey, F., Green, J. D., Nichiporuk, B., Nader, A., Hansell, L., Nafisi, R., & Bohandy, S. R. (2009). The rise of the Pasdaran: Assessing the domestic roles of Iran’s Revolutionary Guards Corps. Santa Monica, CA: RAND Corporation.
(منبع درباره تبدیل شدن سپاه به یک امپراتوری اقتصادی-سیاسی)
World Bank. (2023). Iran economic monitor: Poverty and inequality trends. Washington, DC: World Bank.
(گزارش بانک جهانی درباره ضریب جینی و فقر؛ باید با گزارش واقعی جایگزین شود)
(نقدی بر یک نظر سیاسی حسین قاضیان و بهاره هدایت)
بنبست سیاسی در ایران و ناکارآمدی نظام جمهوری اسلامی در اداره امور کشور که مشکلات عدیده اقتصادی، گرانی، مهاجرت، کمبود آب، قطع برق و گاز، آلودگی هوا و لطمه شدید به محیط زیست کشور در پی داشته، و همچنین افزایش خطر حمله نظامی به ایران، بخشی از ایرانیان مستأصل را به این نتیجه رسانده است که شاید جنگ و پایان یکباره کار نظام، راهحلی برای نجات از این وضعیت موجود باشد.
شاید قابل فهم باشد که گروهی از مردم از روی ناچاری و زیر فشارهای کمرشکن زندگی در ایران به این نتیجه خطرناک برسند. اما برخی از روشنفکران و مبارزان سیاسی نیز کموبیش به همین نتیجهگیری رسیدهاند. از ضرورت انقلابی دیگر میگویند تا ایران را به پیش از انقلاب ۵۷ که «نقطه شروع تباهی و سیاهی» بود، بازگردانند. برخی دیگر نه با صراحت، اما تلویحاً آسیبهای وارده به مردم، زیربناها و محیط زیست کشور، حداقل طی سه دهه گذشته را با پیامدهای جنگ مساوی میشمارند. میگویند ما را از جنگ و عدم امنیت نترسانید. روزگار مردم چندان بهتر از زمان جنگ یا حمله خارجی نیست.
خلاصه استدلال آنها این است که دموکراسی و حقوق بشر پیشکش، بگذارید ما با انقلاب یا سرنگونی نظام در پی جنگ یا حمله نظامی خارجی روی ریل توسعه اقتصادی بیفتیم، دارای یک «نظام سیاسی نرمال» یا «دولت وبری» بشویم. به دموکراسی و حقوق بشر یا توسعه سیاسی نیز کمکم در مراحل بعدی دست خواهیم یافت.
شاید اگر کلیدی سحرآمیز وجود داشت که با فشار دادن آن به دوران قبل از انقلاب و پهلوی بازمیگشتیم، بسیاری از حتی سنتیترین اقشار مردم بدون درنگ آن کلید را میزدند. چرا که عقل سلیم یک دیکتاتوری سکولار توسعهگرا را به یک دیکتاتوری مذهبی ضد توسعه ترجیح میدهد. همه نکته یا مشکل اما در اینجاست که چنین کلید معجزهگر یا ماشین و تونل زمانی که بدون خطرات فراوان جنگ یا انقلابی دیگر و ریسک گرفتار شدن به بلاها و مشکلات جدید، ما را به سلامت به گذشتهای نوستالژیک برساند، وجود ندارد.
حسین قاضیان، جامعهشناس در مصاحبه با تلویزیون بیبیسی در هفته گذشته میگوید: «... حقیقتاش این است که اگر جنگ میشد چه میشد در ایران تا از طریق اون بتوانیم به این جنبه روانی زندگی مردم پاسخی بدهیم؟ جنگ میشد از لحاظ واقعیت چه اتفاقی میافتاد؟ مثلا زیرساختها آسیب میدید، برق قطع میشد، آب قطع میشد، گاز قطع میشد، دیگه عرض بکنم فقر زیاد میشد، رشد اقتصادی متوقف میشد، آموزش و تحصیل به خطر میافتاد، امنیت اجتماعی کم میشد، امنیت جانی مردم کم میشد. خوب، آیا در همه این سالهایی که جنگ در ایران اتفاق نیفتاده این اتفاقات رخ نداده؟ یعنی برق و آب و گاز سر جاشاند؟ قطع نمیشند؟ فقر کم شده؟ نابرابری کم شده؟ امنیت زیاد شده؟ هر لحظه مردم نگران جانشان نیستند به شیوه های مختلف از آلودگی هوا، تصادف توی جاده؟ خوب اگر اینه، یعنی ما در واقع درسته که به معنای کلاسیک کلمه وارد یک جنگ نشدهایم، ولی همه آثار و لطمات و پیامدهای یک جنگ را برای مدت دو تا سه دهه تحمل کردهایم. پس آثار و عواقب روانی این وضعیت جنگی هم روی ذهن و روان و زبان مردم سوار شده.»
از زاویهای دیگر، بهاره هدایت، کنشگر سیاسی که حدود یکسال پیش «نقطه آغاز سیاهی» را انقلاب ۵۷ دانسته بود، در گفتگوی اخیر خود با مهدی نصیری، تاکید میکند که «هزینه ماندن جمهوری اسلامی» از «مخاطرات انقلاب» بیشتر شده است. او لزوم انقلابی دیگر و بازگشت در درجه اول به وضعیت قبل از ۵۷ را به شکل دیگری بیان میکند: «کاملا میفهمم که انقلاب پدیده پرمخاطرهای هست. ببینید من از اساس چپ نبودم و الان هم نیستم. در گفتمان چپ خودِ پدیده انقلاب فینفسه واجد ارزش تلقی میشود، فضیلتمند است. ولی منِ لیبرال اینطور نگاه نمیکنم، انقلاب را یک پدیده بسیار مهلک، پرمخاطره و پر از لحظههای غیرقابل پیشبینی میبینم که خوب برای من ترسناکه، چیزی که من را متقاعد میکنه که انقلاب را به مثابه یک دالان ببینم که باید ازش عبور بکنیم هزینه ماندن جمهوری اسلامی است و این نکته هم برای من مهم است که [انقلاب] برای دالانه، باید به سرعت عبور کنیم و برسیم به وضعیت عادی....مجبوریم آقای نصیری، انتخاب دیگری در کار نیست...، ضرورت براندازیست که ما را به اینجا رسانده».
مبارزان و کنشگران سیاسی از نظر فردی حق دارند برای راهحلهای سیاسی یا آرمانهای خود ریسک کنند، اما یک سیاستمدار یا فعال سیاسی نمیتواند برای سرنوشت یک کشور و یک ملت راهی مخاطرهآمیز را تجویز کند. از پیآمدهای جنگ یا انقلاب نمیتوان بهآسانی گذشت و آسیبهای ناشی از سوءمدیریت کنونی کشور را با ویرانیهای انسانی، زیربنایی و محیطزیستی جنگ که به مراتب گستردهترند، یکی دانست.
شاید در یک خطابه و برای تهییج سیاسی هواداران یا شنوندگان بتوان چنین شرایطی را یکسان ارزیابی کرد، سخنرانی یا تحلیل مسئولانه اما از لون دیگری است. ویرانیها و صدمات مادی و معنوی ناشی از جنگ بسیار گسترده خواهد بود. جنگ برای همه کشورها و ملتها ویرانگر است، اما برای موقعیت ایران به مراتب خطرناکتر است. چراکه اطرافش دشمنان منطقهای فراوان دارد، گروههای قومی و گسلهای هویتی داخلی در آن فعال هستند و همچنین هسته سخت حکومت و پایگاه مردمیاش نیروهایی را تشکیل میدهند که برای حقوق بشر و جان انسان ارزش چندانی قائل نیستند و حاضر به رودروی مردم قرار گرفتن و سرکوب معترضان و مخالفان هستند.
بنابراین، بالاتر از سیاهی نیز رنگی هست و نمیتوان راه پرخطر انقلاب و حمله نظامی خارجی که اولی در ایران و دومی در کشورهای همسایه امتحان ناموفق خود را پس دادهاند، برای کشور توصیه کرد.
■ آقای فرخنده گرامی، میشود متقابلاً از شما به عنوان یک کنشگر سیاسی هم سوال کرد که چگونه و به چه حقی مردم میهن ما را از یک انقلاب مردمی و سرنگونی حکومت اسلامی ایران میترسانید؟ آیا کنشگران سیاسی که معتقد و مبلغ انقلاب مردمی برای گذار از این نظاماند، حق دارند شما و نظرات شما را در جهت حفظ نظام و حکومت اسلامی ایران بدانند؟
با تشکر، فرهاد
■ فرهاد گرامی، موضوع ترساندن یا نترساندن نیست. قصد من نشان دادن درک ناکامل خانم بهاره هدایت از انقلاب و همچنین نوعی تناقض در استدلال ایشان است. او انقلاب ۵۷ را نقطه آغاز همه مشکلات یا به گفته ایشان تباهی میداند، چطور انقلاب یک زمان بد و ویرانگر است و زمانی دیگر راهحل؟ از این گذشته ایشان بر مخاطرات انقلاب تاکید میکند اما همچنان آن را توصیه میکند، من حق دارم نظر خودم را بگویم و برای آن استدلال بیاورم که چون یک راهحلِ مخاطرهآمیز به معنای ریسک کردن برای همه مردم و یک کشور است (و نه فقط برای خود)، شایسته است راهحلهای کم ریسکتر توصیه شود. انقلاب عواقب ناخواسته بسیار دارد که از کنترل فعالان و احزاب سیاسی با همه حسن نیتی که داشته باشند و با همه هزینههایی که داده باشند، خارج است. بخصوص ما که تجربه نزدیک انقلاب ۵۷ و عواقب آن را داریم باید حسابشدهتر گام برداریم. ایراد دیگر استدلال خانم هدایت این است که نگاه حذفی به بخشی از نیروهای سیاسی کشور دارد که با نگاه لیبرال خوانایی ندارد.
با احترام/ حمید فرخنده
از سوی قریب سیصد تن از افرادی که وجه مشترک بخش بزرگی از آنها استمرار طلبی جمهوری اسلامی است و در عمل تاکنون بسان خندق محافظ، گرداگرد نظام صف بسته و نقش ایفا کردهاند بیانیهای خطاب به آنتونیو گوترش دبیر کل سازمان ملل منتشر شد. این بیانیه عنوان ”بیانیه جامعه مدنی ایران در واکنش به تهدیدات امریکا” را برخود دارد و با ادبیاتی که تماما همسان ادبیات جمهوری اسلامی است در زمینههای مساله هستهای، وضعیت حاد سیاسی منطقه و تهدیدات ترامپ به اظهار نظر پرداخته است.
اگر خوشبینانه داوری کنیم و بیانیه را مستقیما دستپخت ارگانهای امنیتی و اتاقهای فکرنظام ارزیابی نکنیم تدوینکنندگان بیانیه با جعل نمایندگی از سوی جامعه مدنی ایران مواضعی کاملا منطبق بر مواضع ارگانهای رژیم گرفته و البته فراموش نکردهاند برای خالی نبودن عریضه تاکید کنند: امضا کنندگان “شامل عدهای از منتقدین سیاستهای حاکمیت هم میشوند.”
اما جان کلام و پیام اصلی این بیانیه آن جاست که میگوید: “ما امضاکنندگان این بیانیه، ... در صورت هرگونه تعرض به ایران، فارغ از اختلاف دیدگاههای خود با حکومت، با تمام قدرت از کشورمان دفاع میکنیم.” ببینیم این حکم در واقعیت زمینی و در عرصه واقعی سیاست در خدمت کدام روند و سیاست، جنگ و یا صلح است و مخاطب اصلی پیام چه کسانی هستند؟
برکسی پوشیده نیست که اکنون حاکمان ایران و شخص علی خامنهای در برابر یک انتخاب قرار گرفتهاند: انتخاب بین مذاکره با امریکای ترامپ و یا پذیرش خطر جنگ و حمله نظامی به ایران. نظام حاکم بر ایران متاثر از مجموعه دگرگونیهای سیاسی اخیر دیگر امکان ادامه سیاست نه جنگ نه مذاکره را ندارد و فشار بر حکومت اسلامی هر دم فزونی میگیرد که از سردرگمی بدر آید و تدوین سیاست کند یا جنگ با عواقبی ناشناخته و مخرب و یا مذاکره با چشمانداز پذیرش بیشترین خواسته طرف مقابل و به نوعی تسلیم.
دراین میان خواستهها و رویکردهای ملت ایران در قبال ماجراجوییهای هستهای، سیاست عمق استراتژیک و دخالتهای منطقهای و ماجراجوییهای موشکی کاملا روشن است و بارها و بارها فریاد شده است. مردم ایران شروط عنوان شده توسط دولت آمریکا و غرب برای مذاکرات را در راستای اهداف اعلام شده خود مییابند: وانهادن ماجراجویی هستهای، عدم دخالت در کشورهای منطقه و حمایت از نیابتیها، کنار گذاشتن سیاست نابودی اسراییل و پذیرش محدویتهایی در تسلیح موشکی.
اکنون حتا بخش قابلتوجهی از نیروهای درون و پیرامون نظام نیز که خطر حمله نظامی و به خطر افتادن منافع و موقعیت و نظامشان را جدی میگیرند توصیه اکیدشان به تصمیم گیرندگان این است که مذاکره کنید و بکوشید به نوعی مشکل با آمریکا و غرب را حل کنید. درست در همین هنگامه این جمع “چند صد نفره” بدون کوچکترین اشارهای به موضوع اساسی و اینکه این جمهوری اسلامی است که باید تصمیم بگیرد و خطر جنگ را منتفی کند اعلام میکنند که ما فارغ از اختلاف دیدگاههای خود با حکومت، با تمام قدرت از کشورمان دفاع میکنیم.
خلاف ادعای تدوین کنندگان بیانیه که مخاطبشان مجامع بینالمللی و آمریکا و افکار عمومی آمریکاییان است در حقیقت و در عمل، معنا و پیام بیانیه به حاکمان و سیاستپردازان جمهوری اسلامی این است که به سیاست خود ادامه دهید اگر جنگ و حملهای در کار باشد ما در کنارتان هستیم. بهجای مخاطب قرار دادن مستقیم رهبر و رهبران نظام و بهجای تاکید بر ضرورت وانهادن سیاستهای جنگافروزانه و ایران بربادده تاکنونی، ندا سر میدهند که ما در کنار تو و همه سرباز تو هستیم. مخاطب دیگرشان مردم و افکار عمومی ایرانیان است برای ایجاد جو و شور میهنپرستی کاذب تا در صورت حمله نظامی در کنار حکومت ویرانگر، پلید و ضد ایرانی قرار بگیرند.
واقعیت این است که هیچ فرد ایران دوست و شریفی نمیتواند آگاهانه در کنار نظامی قرار بگیرد که خود مسبب اصلی قرارگرفتن کشور ما در چنین مهلکه و موقعیتی است.
■ آقای احمدی عزیز درود بر شما، با شما موافقم؛ بنا براین بر متن نوشتار شما کلامی اضافه نمیکنم که شما حق مطلب را ادا کردهاید. اما شگفتی و تاسف عمیق من از نام برخی «اساتید، اقتصاددانان و جامعه شناسانی» است که که بیانیۀ دیکته شدۀ «ارگانهای امنیتی و اتاقهای فکر نظام» را با عنوان جعلی «نمایندگی از سوی جامعه مدنی ایران» امضا کردهاند؛ از جمله دکتر تقی آزاد ارمکی (جامعه شناس!)، دکتر محمد مالجو (اقتصاددان!) یا دکتر نعمتالله فاضلی (استاد دانشگاه، رشته انسانشناسی!) که ظاهرا تا دیروز منتقد بودند! اضافه کنم که از نبود امضای آقای فرخ نگهدار نگران بودم که خوشبختانه با تایید بیانیه مرا از نگرانی در آوردند.
تا درودی دیگر سعید سلامی
بهارهی عزیز
بیش از بیستوپنج سال دوستی و تجربهی مشترک در سیاست و زندان، چیزی نیست که بتوان بهسادگی از آن عبور کرد. آنچه مرا وادار به نوشتن این سطور خطاب به یک همراه در مسیر دشوار دموکراسیخواهی کرده، نه صرفاً گذشتهی مشترکمان، بلکه تأثیری است که دیدگاهها و تصمیمات امروز هرکدام از فعالینی که کنشهای آزادیخواهانه داشتهاند و با پرداخت هزینه و ازخودگذشتگی در راه خیر عمومی، مورد احترام بخشهایی از جامعه هستند، میتواند بر آیندهی ما و دیگرانی که به این مسیر چشم دوختهاند، داشته باشد.
در نگاه جدید بهارهی عزیز، حقوق بشر موضوعی پسینی است که پس از تغییر حکومت باید دربارهی آن بحث کرد. این دیدگاه، در عین داشتن بخشی از حقیقت، خطر بزرگی در خود نهفته دارد: نادیدهگرفتن حقوق بشر در فرآیند تغییر، میتواند بنیانهای یک نظام استبدادی جدید را پایهریزی کند. حقوق بشر را نمیتوان بهتنهایی بهعنوان یک سازوکار برای ساختن یک حکومت در نظر گرفت (چنانکه مورد اشارهات بود)، اما بدون در نظر گرفتن آن، هر نظام جدیدی در خطر بازتولید همان سرکوبی خواهد بود که علیه آن قیام کردهایم. اصولی مانند آزادی، عدالت و مدارا، نه ابزارهای اجرایی، بلکه ضامن بقای یک نظام سیاسی سالماند. حذف آنها به این امید که در آینده احیا شوند، خطر سقوط در چرخهی جدیدی از اقتدارگرایی را در پی دارد.
یکی از استدلالهایی که بهارهی عزیز مطرح کرده، این است که دوقطبیسازی لازمهی تغییر است و حقوقبشرخواهی مانع ایجاد چنین فضایی میشود. اما این استدلال، دو فرض اساسی را نادیده میگیرد: نخست، اینکه دوقطبیسازی، خود میتواند به بستری برای خشونت و سرکوب متقابل تبدیل شود؛ و دوم، اینکه ایجاد یک فضای سیاسی خشن، هیچ تضمینی برای ظهور یک نظام عادلانه و پایدار نیست. اگر هدف ما گذار به یک نظام بهتر است، چرا باید همان منطقی را که حکومتهای اقتدارگرا برای حذف مخالفان به کار میگیرند، بازتولید کنیم؟
اگر معیار برای ضرورت تغییر این است که جمهوری اسلامی یک حکومت عادی نیست، زیرا انقلابی بوده که در ضدیت با غرب شکل گرفته، چرا فکر میکنی یک حکومت انقلابی دیگر، صرفاً به دلیل تغییر شعارهایش و بدون اتکا به پایههای دموکراتیک و نهادهای مدافع آزادی، از همان دامهای استبدادی در امان خواهد ماند؟
در دوران اصلاحات، ما بیش از آنکه بر حقوق بشر تمرکز کنیم، به دموکراسی پرداختیم. نتیجه این شد که در سال ۸۸، خود ما قربانی نقض گستردهی حقوق بشر شدیم. این تجربه نشان میدهد که دموکراسی بدون حقوق بشر، نهتنها ضامن آزادی نیست، بلکه میتواند به ابزاری برای سرکوب جدید تبدیل شود. مشابه همین اشتباه را انقلابیونی که شعار آزادی و حقوق بشر سر میدادند، در پساانقلاب ۵۷ مرتکب شدند. در آن زمان، واژهی حقوق بشر در میان انقلابیون، همانند نگاه امروزی بهارهی عزیز ـ که با نزدیک به یک دهه تحمل زندان ظالمانه، آن را بحثی تجملی و لوکس میداند ـ بیاهمیت تلقی شد. نتیجه چه شد؟ استقرار حکومتی که حتی ابتداییترین حقوق انسانی را نیز نقض کرد. آیا اگر امروز هم حقوق بشر را کنار بگذاریم، تضمینی هست که نتیجهای متفاوت رقم بخورد؟
یکی از نکات کلیدی این است که ما، بهعنوان کسانی که در سیاست و تغییرات اجتماعی نقش داریم، در برابر پیامدهای تغییر مسئولیم. بهاره جان، زمانی که در نگاهت ـ فارغ از انگیزهی انقلابیون ۵۷ ـ همهی آنان را در وضعیت اسفبار امروز ایران مسئول میدانی، آیا این مسئولیت شامل ما و نسل امروز نیز نمیشود؟ اگر معتقدی که برای گذار باید دموکراسی و حقوق بشر را فدا کرد و یک حکومت اقتدارگرا را بهعنوان مرحلهی گذار پذیرفت، این سؤال مطرح میشود: چه مکانیسمی وجود دارد که این حکومت واقعاً خود را موقتی بداند و قدرت را به مردم بازگرداند؟ ماهیت قدرت، تمایل به تمرکز و انحصار دارد. چگونه میتوان انتظار داشت که حاکمی که با روشهای غیردموکراتیک به قدرت رسیده، پس از رسیدن، داوطلبانه از آن کنارهگیری کند؟ مخصوصاً وقتی که حامیانش، امروز، بدون داشتن هیچگونه قدرت اجرایی، حتی کمترین نقد را با خشونت زبانی و حذف پاسخ میدهند.
در برخی نظریات گفته شده که ابتدا باید حکومت دموکراتیک تشکیل شود و بعد برای تحقق حقوق بشر تلاش کرد. اما این به معنای نادیدهگرفتن حقوق بشر در فرآیند گذار نیست. یا للعجب! بهاره هدایت عزیز، که بیش از بیست سال از بهترین سالهای جوانی خود را در زندان، محرومیت، و زندگی پر از استرس تعقیب و گریز یک حاکمیت ضددموکراتیک و ناقض حقوق بشر گذرانده، امروزه با نگاهی دیگرگونه، حقوق بشر، پارلمان، جامعه مدنی و حتی دموکراسی را بهعنوان موانع پیشروی گذار میبیند.
نتیجهی منطقی چنین باوری این است که ما باید برای رسیدن به آزادی، ابتدا از آن چشمپوشی کنیم؛ اما آیا تاریخ نشان نداده که چنین رویکردی همواره به استبدادی نو منتهی شده است؟ تجربهی تاریخی نشان داده که چنین انتظاری، اگر نگوییم سادهانگارانه است، دستکم با واقعیتهای قدرت در تضاد قرار دارد.
توسعهی اقتصادی و اجتماعی بدون دموکراسی نیز توهمی بیش نیست. برخلاف برخی کشورها که از لحاظ اجتماعی توسعهنیافتهاند، ایران جامعهای متنوع و متکثر با سابقهای بیش از صد سال مشروطهخواهی است. چنین جامعهای، اگر فاقد عدالت اجتماعی و سیاسی باشد، نهتنها به ثبات نمیرسد، بلکه هرگونه رشد اقتصادی نیز در آن ناپایدار خواهد بود. هرگونه رشد اقتصادی که از سوی مردم حس نشود نه فقط به توسعه که به اعتراض و سرکوب میانجامد؛ همانگونه که در تجربهی پهلوی در دههی پنجاه نیز شاهد بودیم.
از اینرو، کنار گذاشتن دموکراسی و حقوق بشر از نظم آتی ـ آنهم پیش از قدرتگیری اپوزیسیون ـ جز بازتولید همان چرخهی معیوب ۵۷، نتیجهی دیگری نخواهد داشت. ضمن اینکه، حتی اگر حکومتی در بدو امر به شکل دموکراتیک تشکیل شود، اما پس از تأسیس و تثبیت، پایبندی به حقوق بشر نداشته باشد، میتواند به ابزاری برای سرکوب منتقدان بدل شود. چنین حکومتی، بهسرعت به ضد دموکراسی و ضد حقوق بشر تبدیل میشود. فراموش نکنیم که نازیها در آلمان، از طریق فرآیندهای انتخاباتی به قدرت رسیدند، اما نتیجهی آن، نابودی دموکراسی و یکی از بزرگترین فجایع تاریخ بشر بود. به بیان دیگر، دموکراسی بدون حقوق بشر، میتواند به ابزاری برای استقرار حکومتهای اقتدارگرا تبدیل شود. مثال امروزین آن، اسرائیل است که با تکیه بر دموکراسی داخلی، سیاستهای نقض گستردهی حقوق بشر را علیه فلسطینیان اعمال میکند. این نمونهها نشان میدهد که حقوق بشر نباید صرفاً بهعنوان یک هدف پسینی، بلکه بهعنوان یکی از بنیانهای تشکیل حکومت ـ در کنار سکولاریسم و تمامیت ارضی ـ در نظر گرفته شود.
در همین راستا، مسیر پیشرو، مسیری پرچالش است. پرسش این است که آیا هدف صرفاً تغییر حکومت است، یا تأسیس نظمی که به بازتولید استبداد نیانجامد؟
گفتوگوهای انتقادی در چنین بزنگاههایی ضروری است؛ آنچه میتواند نویدبخش ایرانی آزاد و باثبات باشد ـ نهتنها برای نسل کنونی، بلکه برای نسلهای آینده نیز ـ طراحی یک ساختار سیاسی دموکراتیک و نهادینهسازی آن است.
یکی از مشکلات اساسی ایران در یک قرن اخیر، عدم تثبیت نهادهای دموکراتیک و بازتولید استبداد در اشکال مختلف بوده است. برای جلوگیری از این چرخه، باید سازوکارهایی ایجاد کرد که مانع از تمرکز قدرت شوند؛ مکانیسمهایی که تضمینکنندهی حاکمیت قانون، تفکیک قوا، آزادی رسانهها و استقلال نهادهای مدنی باشند.
همانگونه که میرحسین موسوی در آخرین بیانیهاش، دو پرسش راهبردی با جامعهی ایران مطرح کرده است:
«چه باید کرد تا چهل سال بعد از نو، به همین نقطه باز نگردیم و از سوی آیندگان سرزنش نشویم؟»
و نیز: «چگونه به تواناییمان برای عبور از این مرحله ایمان بیاوریم؟»
این دو پرسش اساسی، قلب هر جنبش تغییرخواهانه را تشکیل میدهند. اگر بخواهیم پاسخی عملی و واقعگرایانه به آنها بدهیم، باید از تجربههای گذشته درس بگیریم و بهدنبال ایجاد یک راهبرد مؤثر برای آینده باشیم.
پرسش «چه باید کرد؟» و «چگونه ایمان بیاوریم؟» در شرایط کنونی، نه صرفاً یک بحث نظری و تئوریک، بلکه یک ضرورت عملی است. مسیر نجات ایران، نه از طریق قهرمانپروری و انتظار از یک منجی، بلکه از دل همبستگی ملی، آگاهی جمعی و عملگرایی سیاسی و مدنی همهی جریانات و نیروهای سیاسی خواهان گذر میگذرد.
مهدی محمودیان
زندان اوین، ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
منبع: تلگرام مهدی محمودیان
■ هر چند دیدگاهم از نوع و در حیطه دیدگاه آقای محمودیان است، اما حس میکنم که نظرات خانم هدایت از جهاتی پر بیراه نباشد، اما شاید در طریق بیان نظریات خانم هدایت به مفاهیم خطرناکی نزدیک شدهاند. در مجموع وظیفه تمامی فعالان و اندیشمندان راه دمکراسی تلفیق ایدهالهای دموکراسی با واقعیتهای سخت و خشک کنونی جامعه و سپهر سیاسی ایران است. واقعیت اجتناب ناپذیر، که مرتبط با عقاید مخالفان کنونی رژیم نیست، این است که حکومت پسا جمهوری اسلامی نمیتواند در مجموعه و اکثریت عملکردهای خود دموکرات باشد. دموکرات منش میتواند باشد ولی نمیتواند مجری آن دمکراسی باشد که وجود خارجی ندارد.
یک مثال تاریخی: تابستان ۱۹۴۵ کشور آلمان با خاک یکسان شده بود. هیچ چیز وجود نداشت نه دولت نه سازمان اجتماعی و سیاسی ، نه نظم، نه تولید و نه حتی امکانات شهروندی. اما روح دمکراسی مدرن در فرهنگ و منش اکثریت مردم زنده بود و روز شماری میکرد تا در حیطه عمل خود را نمایان کند. در ایران کنونی ما روح دموکراسی نوین یک موجودیت نیست، بلکه یک خواسته است و یک آرزوی به حق و منطقی. اندیشمندان کنونی ایران میباید حاکمیتی برای پسا جمهوری اسلامی به تصویر کشند که هم متبلور این خواست و آرزو باشد و هم بتواند از پس جامعه هنوز پدرسالار و مستبد کنونی برآید.
سرفراز باشید، پیروز
■ خواسته و نگاه بهاره عزیز آزادی خواهانه و ملی گرایانه اما بیان آن شبهه برانگیز تا اشتباه است! سوال در این مقوله میتواند این باشد که چرا ترور نافرجام هیتلر قابل ستایش و ستودنی است با اینکه ترور تقریبا همیشه و همه جا ضد انسانی ست؟! چرا اشتاوفنبرگ مجری ترور هیتلر هر سال در آلمان مورد قدردانی قرار میگیرد یا چرا کشتن شخصی که دکمه انفجار بمب در استادیوم چند هزار نفره را دردست دارد، حیاتی ست؟ بهاره باید از رتبه بندی در مسیر رسیدن به آزادی از اسارت ۴۶ ساله ج.ا میگفت و اینکه بالاترین رتبهها رتبه انسانیت و حقوق بشر است با توجه به اینکه در تصمیمگیری های سیاسی اجتماعی باید از احساسات غلیظ (= خردورزی تعطیل) دوری کرد، همانکه اصلاح طلبان ۳ دهه گرفتار آن هستند.
بیژن
اخیراً گروه هکری موسوم به «Codebreakers» مدعی شده است که با نفوذ به سیستمهای بانک سپه، به اطلاعات بیش از ۴۲ میلیون مشتری، از جمله برخی مقامات نظامی و حکومتی جمهوری اسلامی ایران، دسترسی یافته است. این گروه اعلام کرده که بیش از ۱۲ ترابایت داده، که ظاهراً سوابق مالی از سال ۱۳۰۴ تا ۱۴۰۴ را در بر میگیرد، در اختیار دارد و تهدید به انتشار اطلاعات کامل ۲۰ هزار مشتری حقیقی و حقوقی کرده است.
در میان دادههای افشاشده، نام برخی مقامات پیشین و کنونی حکومتی مشاهده میشود که به نظر میرسد از طریق بهرهمندی از رانتهای مختلف، از جمله تسهیلات بانکی، به ثروتهای قابلتوجهی دست یافتهاند. با این حال، این اطلاعات تنها بخشی از داراییهای این افراد را نمایان میکند و شامل تمامی اموال منقول و غیرمنقول آنها، نظیر املاک، زمین، ارز و طلا، نمیشود. این افشاگری را میتوان نوک کوه یخی دانست که بخش اعظم آن در قالب داراییهای گوناگون در ایران و خارج از کشور پنهان باقی مانده است.
اقتصاد رانتی و نپوتیسم در ایران
اقتصاد ایران بهطور گستردهای بر شبکههای آشکار و پنهان رانتی و ساختارهای الیگارشیک استوار است که در آن دسترسی به منابع مالی، اعتبارات بانکی و امتیازات اقتصادی به شبکهای از وابستگان به نهادهای قدرت و خویشاوندسالاری محدود میشود (رجوع شود به: North, Wallis, & Weingast, 2009, در تحلیل اقتصادهای رانتی). این ساختار نه نتیجه تصادف یا تلاش فردی، بلکه محصول نظامی است که در آن نپوتیسم (خویشاوندسالاری) به ابزاری برای حفظ و بازتولید قدرت تبدیل شده است. در نظامهای استبدادی، نپوتیسم فراتر از روابط خانوادگی سنتی عمل میکند و به شبکهای پیچیده از منافع متقابل میان نهادهای نظامی، مذهبی، اقتصادی و امنیتی تبدیل میشود (Acemoglu & Robinson, 2012).
در مورد ایران، این الگو را میتوان تحت عنوان «نپوتیسم ولایی» تحلیل کرد؛ ساختاری که منابع اقتصادی کشور را در اختیار یک الیگارشی بسته متشکل از حوزویان و معممین، مدیران و دیوانسالاران فاسد، مقامات نظامی و امنیتی، بخش خصولتی و خصوصی وابسته، قرار داده و همزمان اکثریت جامعه را با فقر و نابرابری مواجه میسازد. نپوتیسم ولایی، بهویژه در چارچوب رژیم خمینی-خامنهای، با تکیه بر پیوندهای خویشاوندی، رانتی و گفتمان شیعه اثنیعشری ولایی، بر حوزههای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و نظامی سیطره دارد و از این منابع برای تداوم و گسترش خود بهره میگیرد. این ساختار شباهتهایی با مدلهای «دولت عمیق» و «الیگارشی مذهبی» در نظامهای نفتی و شبهتوتالیتر دارد (رجوع شود به: Tilly, 1990, در تحلیل ساختارهای قدرت متمرکز).
تعریف و کارکردهای نپوتیسم ولایی
الف) مفهوم نپوتیسم در نظامهای شبهتوتالیتر
نپوتیسم به اعطای امتیازات و مناصب بر اساس روابط خویشاوندی یا وابستگیهای نزدیک در میان حاکمیت سیاسی اشاره دارد. در نظامهای شبهتوتالیتر و الیگارشیک، این پدیده چهار کارکرد اصلی دارد:
- بازتولید قدرت در شبکه بسته نخبگان: حفظ قدرت در میان خویشاوندان و نزدیکان هسته مرکزی (Elitist Reproduction).
- تضمین وفاداری از طریق منافع مشترک: ایجاد سیستم حامی-پیرو (Patron-Client System) برای تأمین امنیت و ثروت.
- کنترل متمرکز جامعه: استفاده از هستهای فشرده از تصمیمگیرندگان خانوادگی و گفتمان ایدئولوژیک.
- بازتوزیع رانت: تخصیص منابع به شبکه نپوتیستی برای تداوم ساختار.
ب) نپوتیسم ولایی در ایران
نپوتیسم ولایی گونهای خاص از نپوتیسم است که با تلفیق عناصر دینی (گفتمان شیعه اثنیعشری)، پیوندهای خانوادگی و نهادهای نظامی-امنیتی شکل گرفته است. برخلاف نپوتیسم صرفاً اقتصادی (مانند روسیه) یا سیاسی (مانند کره شمالی)، این مدل ترکیبی از الیگارشی مذهبی، نظامی و مالی را تشکیل میدهد که قدرت را در دست خانوادهها و گروههای خاص متمرکز کرده است (رجوع شود به: Chabal & Daloz, 1999, در تحلیل نپوتیسم در نظامهای پسااستعماری).
ساختار نپوتیسم ولایی: مدل اختاپوس قدرت
ساختار نپوتیسم ولایی بر سه محور اصلی استوار است:
محور خانوادگی و خویشاوندی:
- انتصاب بستگان مقامات ارشد در مناصب کلیدی.
- شکلگیری طبقهای موروثی از مدیران و وابستگان حکومتی.
- گسترش نفوذ خانوادگی در بنیادهای مالی، آموزشی و نظامی.
محور گفتمانی-رانتی:
- ارتباط مستقیم با رهبری و نهادهای ولایی (دفتر رهبری، شورای نگهبان).
- بهرهگیری از مشروعیت مذهبی برای توجیه توزیع رانت.
- کنترل بودجههای دولتی تحت پوشش بنیادهای مذهبی.
محور امنیتی-نظامی:
- نفوذ نهادهای امنیتی و سپاه پاسداران در تخصیص مناصب.
- حضور فرماندهان سابق سپاه در نهادهای اقتصادی و اجرایی.
- مدیریت شرکتهای خصولتی تحت نظارت حلقههای امنیتی.
شبکههای قدرت نپوتیسم ولایی
این شبکهها در سه سطح اصلی سازماندهی میشوند:
الف) هسته مرکزی
خانوادههای متصل به رهبری، مانند خانواده خامنهای، خمینی، لاریجانی، حدادعادل و سایر مقامات ذی نفوذ راس حاکمیت که بر اقتصاد رانتی، نهادهای امنیتی و بنیادهای مذهبی سیطره دارند.
ب) حلقه میانی
شامل خانوادههای نزدیک به سپاه، ارگانهای سرکوب و نهادهای حکومتی، مانند قالیباف، جنتی، طائب و فرزندان مصباحیزدی و سایر حوزویان وابسته مشابه، که در عرصههای نظامی، نظارتی و گفتمانی فعالاند.
ج) حلقه بیرونی
شبکههای پیمانکار قدرت، مانند خانوادههای مخبر، شمخانی و رضایی، که در اقتصاد، تجارت و نهادهای سرکوب و امنیتی نقش دارند.
اقتصاد رانتی و توزیع منابع
الیگارشیهای حاکم از طریق روشهای مختلف به بهرهبرداری از منابع کشور میپردازند:
- نفت و انرژی: قراردادهای بدون مناقصه و صادرات غیرقانونی توسط خانوادههای وابسته به سپاه.
- بانکداری و پولشویی: استفاده از شبکههای بانکی زیرزمینی و تسهیلات کلان.
- زمینخواری: مصادره املاک توسط بنیادها و نهادهای حکومتی.
- واردات و انحصار: کنترل بازار با ارز ترجیحی و تسهیلات بانکی.
نتیجهگیری
افشاگری گروه «Codebreakers» نهتنها نقض امنیت سایبری بانک سپه را نشان میدهد، بلکه پرده از بخشی از ساختار نپوتیسم ولایی و اقتصاد رانتی در ایران برمیدارد. این ساختار، که ترکیبی از خویشاوندسالاری، گفتمان مذهبی ولایی و نفوذ نظامی-امنیتی است، منابع کشور را در اختیار یک اقلیت الیگارشیک قرار داده و نابرابری و فقر را در جامعه تشدید کرده است.
——————————-
منابع:
Acemoglu, D., & Robinson, J. A. (2012). Why Nations Fail: The Origins of Power, Prosperity, and Poverty. Crown Business.
Chabal, P., & Daloz, J.-P. (1999). Africa Works: Disorder as Political Instrument. Indiana University Press.
North, D. C., Wallis, J. J., & Weingast, B. R. (2009). Violence and Social Orders. Cambridge University Press.
Tilly, C. (1990). Coercion, Capital, and European States, AD 990-1990. Blackwell.
فرانسیس فوکویاما | دانشمند علوم سیاسی آمریکایی، اقتصاددان سیاسی و پژوهشگر روابط بینالملل.
چارلی بارنت | تهیهکننده ارشد، مدیر دعوت سخنرانان و دبیر مشارکتی در مؤسسه ایدههای هنر و اندیشه.
IAI News
اول آوریل ۲۰۲۵
• چارلی بارنت: شما در کتاب «پایان تاریخ» نوشتید که لیبرالیسم بهطور هنجاری، ابتداییترین خواستههای انسانی را برآورده میکند و بنابراین، میتوان انتظار داشت که از سایر اصول، جهانشمولتر و پایدارتر باشد. آیا این توصیف هنوز هم موضع شما را بهدرستی منعکس میکند؟
پروفسور فرانسیس فوکویاما: فقط برای بیان یک نکتهی بدیهی، ما اکنون در دورهای بسیار متفاوت از زمان انتشار مقاله و کتاب اصلی من قرار داریم. در آن زمان، دموکراسی بهسرعت در حال گسترش بود، اما در دو دههی اخیر، تقریباً از سال ۲۰۰۸، به عقبنشینی افتاده است. به نظر من، این عقبنشینی بهویژه با روی کار آمدن دونالد ترامپ در ایالات متحده شتاب گرفته است. از میان تمام اتفاقات غیرمنتظره، اینکه چنین پسرفت شدیدی رخ دهد و آمریکاییها به یک عوامفریب مانند ترامپ رأی بدهند، چیزی بود که واقعاً پیشبینی نمیکردم.
مفهوم «پایان تاریخ» از آنِ من نبود. در واقع، این فیلسوف آلمانی، گئورگ هگل بود که این ایده را مطرح کرد و بعدها کارل مارکس از آن استفاده کرد. هر دوی آنها معتقد بودند که تاریخ دارای جهتگیری است، پیشرفت میکند و جوامع در طول زمان تکامل مییابند و تغییر میکنند. سؤال اساسی دربارهی «پایان تاریخ» این بود که جوامع در نهایت به چه نوعی از جامعه پیشرفت خواهند کرد؟ از نظر هگل، این جامعهای لیبرال بود که از دل انقلاب فرانسه پدید آمد، در حالی که پاسخ مارکس یک آرمانشهر کمونیستی بود.
نکتهای که من در سال ۱۹۸۹ مطرح کردم این بود که نسخهی مارکسیستی از پایان تاریخ بعید به نظر میرسید که محقق شود. اگر قرار بود به چیزی برسیم، آن یک دولت لیبرال بود. فکر میکنم هنوز هم استدلال زیادی به نفع این دیدگاه وجود دارد، زیرا باید کمی از وقایع روزمره فاصله بگیریم و نگاه گستردهتری داشته باشیم. از زمان اعلام نظریهی هگلی، رویدادهای زیادی در جهان رخ داده است، اما در دویست سال گذشته، یعنی از زمان انقلابهای فرانسه و آمریکا، این ایدهی بنیادی که یک جامعهی مدرن باید بر اساس برابری در بهرسمیتشناختن افراد شکل بگیرد، تقریباً توسط همه پذیرفته شده است. امروز افراد بسیار کمی هستند که بهطور سیستماتیک استدلال کنند که یک نژاد یا گروه خاص، برتر از تمام گروههای دیگر است.
پایهی دیگر این بحث، اقتصاد است. جوامع لیبرال معمولاً ثروتمندترین جوامع در جهان هستند. حتی چینِ امروز، که یک نظام سیاسی لیبرال ندارد، بخشهای مهمی از لیبرالیسم اقتصادی را پذیرفته است و این مسأله تأثیر زیادی بر میزان ثروتی که امروز دارند، داشته است. بنابراین، پرسشی که من در پی پاسخ به آن بودم این است که آیا شکلی جایگزین از سازماندهی اجتماعی وجود دارد که از دموکراسی لیبرالِ مرتبط با اقتصاد بازار برتر باشد؟ تا این لحظه، من چنین چیزی را ندیدهام.
• در فایننشال تایمز نوشتید که انتخاب ترامپ نشاندهندهی رد قاطع لیبرالیسم از سوی رأیدهندگان آمریکایی است و آنها با «آگاهی کامل از اینکه ترامپ چه کسی است و چه چیزی را نمایندگی میکند» به او رأی دادند. اگر دفاع هنجاری از لیبرالیسم تا حد زیادی بر اساس ترجیح مردم است، اما آنها لیبرالیسم را بهطور گسترده رد میکنند، چگونه میتوان از آن دفاع کرد؟
من فکر نمیکنم که گفته باشم رأیدهندگان آمریکایی لیبرالیسم را بهعنوان یک اصل رد کردهاند. به نظر من، آمریکاییها همچنان عمیقاً لیبرال هستند. آنها در واقع، دربارهی این مسائل از منظر ایدهها یا دکترینها فکر نمیکنند. من فکر میکنم که آنها در ذات خود لیبرال باقی ماندهاند. هیچکس نمیخواهد «منشور حقوق» (Bill of Rights) را لغو کند یا حکومتی اقتدارگرا داشته باشد. در واقع، منظور من از اینکه آنها میدانستند به چه چیزی رأی میدهند این بود که آنها رهبری میخواستند که در کوتاهمدت به آنها وعدههای خوشایند بدهد. آنها چندان اهمیتی به شخصیت فاسد ترامپ ندادند و بنابراین، نباید تعجب میکردند که وقتی او برای دورهی دوم انتخاب شد، آن شخصیت فاسد آشکارتر شود. اما این موضوع کاملاً متفاوت است از اینکه بگوییم: «بله، در واقع ما آزادیهایمان را دوست نداریم. کاش یک دیکتاتور داشتیم» یا «اگر نه یک دیکتاتور، دستکم فردی مانند ویکتور اوربان را در رأس امور میدیدیم.»
• برخی، مانند جان گری، استدلال کردهاند که مشکلاتی مانند تورم، رکود دستمزدها و صنعتیزدایی، در ذات ساختار لیبرالیسم نهفته است. به چنین انتقادی چه پاسخی میدهید؟
خب، باید این موضوع را به عناصر مختلفی تجزیه کنیم. ما در ۴۰ تا ۵۰ سال گذشته، صرفاً یک لیبرالیسم اقتصادی ساده نداشتیم، بلکه چیزی داشتیم که گاهی با عنوان «نئولیبرالیسم» شناخته میشود، به این معنا که نسخهای افراطی از اقتصاد بازار بود. این سیاست در دههی ۱۹۸۰ توسط رونالد ریگان و مارگارت تاچر بهشدت ترویج شد که در آن، دولت بهعنوان یک مانع تلقی میشد، بسیاری از مقررات (بهویژه در بازارهای مالی) برداشته شد، و این امر هم باعث افزایش نابرابری شد و هم موجب بیثباتی در نظام مالی جهانی گردید. اما این همان لیبرالیسم کلاسیک نیست.
لیبرالیسم کلاسیکِ بنیادی، به حقوق مالکیت و آزادی تجارت مربوط میشود، اما مستلزم چنین رویکردی از سیاستگذاری اقتصادی که به سبک لیبرتارینیسم باشد، نیست. نکتهی دیگر این است که نارضایتی اصلی از لیبرالیسم در این روزها – که انگیزهی بسیاری از رأیدهندگان ترامپ را شکل داد – در اصل اقتصادی نبود. اگر به افرادی که در ششم ژانویه به کنگره حمله کردند نگاه کنید، اکثریت آنها شغلهای نسبتاً خوب و زندگیهای طبقهی متوسطی داشتند. آنها بیشتر از نوعی لیبرالیسم اجتماعی و فرهنگی ناراضی بودند که من آن را تحت عنوان «لیبرالیسم بیداریگرا» (woke liberalism) قرار میدهم، جایی که مسائلی مانند نژاد، جنسیت، قومیت و گرایش جنسی در اولویت قرار گرفتهاند.
• میخواهم کمی کلیتر دربارهی روابط بینالملل صحبت کنم. برخی ممکن است بگویند که ما شاهد اوجگیری یک تفسیر واقعگرایانه از سیاست جهانی هستیم، یعنی این ایده که در سیاست بینالملل قدرت برتر و والاتری وجود ندارد و قدرتهای بزرگ برای حفاظت از منافع خودشان عمل میکنند، نه برای پایبندی به مجموعهای از ارزشهای اخلاقی یا سیاسی. شما پیشتر نسبت به این مکتب فکری بسیار انتقادی بودید. آیا هنوز هم منتقد آن هستید؟
خب، من میان انواع مختلف واقعگرایی تمایز قائل میشوم. یک واقعگرایی در اهداف وجود دارد و یک واقعگرایی در ابزار. من همیشه به واقعگرایی در ابزار باور داشتهام. به این معنا که شما میتوانید اهدافی غیرواقعگرایانه را دنبال کنید، اما باید این کار را بهطور واقعبینانه انجام دهید و اهمیت قدرت – و گاهی اهمیت قدرت نظامی – را در نظر بگیرید. اما واقعگرایی در اهداف چیز دیگری است، مانند آنچه جان مرشایمر مطرح میکند که میگوید نوع رژیمی که یک کشور دارد مهم نیست، زیرا همهی کشورها صرفاً بهدنبال حداکثرسازی قدرت خود هستند. بهنظر من، این دیدگاه هم از نظر تجربی نادرست است و هم از نظر هنجاری اشتباه، زیرا کشورها سیاستهای خارجی بسیار متفاوتی را بر اساس ساختارهای داخلیشان دنبال میکنند.
• شما پیشتر نقد خود را بر واقعگرایی در سیاست بینالملل مطرح کردید، اما همچنین گفتهاید که ترامپ از بسیاری جهات مانند یک امپریالیست رفتار میکند، با اظهاراتی که دربارهی گرینلند، کانادا و غزه داشته است. آیا فکر میکنید که آینده به سمتی میرود که ترامپ، آمریکا یا دیگر قدرتهای بزرگ، بهطور امپریالیستی عمل کرده و به حوزههای نفوذ خود عقبنشینی کنند؟
روسیه و چین هیچگاه طرز فکر مبتنی بر «حوزههای نفوذ» را کنار نگذاشتند، بهویژه روسیه. پوتین نگاهش به مأموریت روسیه، کاملاً متعلق به قرن نوزدهم است. این نگاه بر مبنای سرزمین و گسترش فیزیکی آن استوار است. چین نیز طی چند دههی گذشته جاهطلبیهای سرزمینی داشته است. نظامیسازیای که در دریای چین جنوبی انجام داده، نشانهی انزواگرایی نیست، بلکه ادعایی گسترده دربارهی وسعت سرزمینی این کشور است. بنابراین، این کشورها در سالهای اخیر تغییر نکردهاند؛ بلکه صرفاً متوجه شدند که توازن قدرت در جهان از ایالات متحده فاصله گرفته و آنها میتوانند از این وضعیت بهرهبرداری کنند.
آنچه متفاوت است، موقعیت ایالات متحده است. در این زمینه، ترامپ در واقع شگفتآور بود، زیرا من – و فکر میکنم بسیاری دیگر – تصور میکردیم که او یک انزواگرا است. او از «جنگهای بیپایان» آمریکا انتقاد کرده بود، از اینکه در همهی این درگیریهای بیهوده در خاورمیانه گرفتار شدهایم و دیگر نباید چنین کاری کنیم. و ناگهان، او میخواهد غزه را به یک «اقامتگاه تفریحی لوکس» تبدیل کند! این یک درک کاملاً کهنه از منافع ملی است، و یکی از همان دیدگاههایی است که ما فکر میکردیم تا حد زیادی از تفکر اکثر مردم در دموکراسیهای لیبرال مدرن ناپدید شده است.
• اگر ترامپ تصمیم بگیرد که بهطور قاطع از امنیت اروپا عقبنشینی کند، آیندهی اروپا چه خواهد بود؟
خب، این بستگی به تصمیمهایی دارد که اروپاییها باید بگیرند. بهنظر من، فرانسویها همیشه بر لزوم داشتن یک توان دفاعی مستقل برای اروپا تأکید کردهاند. اما آنها هرگز این ایده را با سرمایهگذاریهای نظامی لازم که بتواند چنین چیزی را باورپذیر کند، پشتیبانی نکردهاند. اما این موضوع بهطور فزایندهای در حال ورود به دستور کار اروپا است. در سالهای اخیر، در داخل ناتو یک شکاف میان فرانسویها و دیگر کشورهای اروپای غربی وجود داشت که فکر میکردند شاید داشتن یک قابلیت مستقل دفاعی گزینهی بهتری باشد. ما اکنون در یک دورهی بسیار جالب قرار داریم، جایی که بسیاری از کشورهای اروپای شرقی به این نتیجه رسیدهاند که این استراتژی کار نخواهد کرد، زیرا ایالات متحده کشوری قابلاعتماد نیست و اروپا باید از خودش مراقبت کند. اروپا قطعاً از لحاظ اقتصادی توانایی انجام این کار را دارد. پس پرسش این است که آیا میتوان به توافق سیاسی لازم برای بازسازی ساختارهای دفاعی رسید؟
اتحادیهی اروپا و ناتو، هر دو، سیستمهای تصمیمگیری معیوبی دارند که در بسیاری از مسائل حیاتی نیازمند اجماع میان ۳۱ کشور (در ناتو) یا ۲۷ کشور (در اتحادیهی اروپا) هستند. من فکر میکنم که اگر اروپاییها برخی از این معایب تصمیمگیری را اصلاح نکنند، با ضعفهایی مشابه روبهرو خواهند شد.
• همانطور که گفتید، بسیاری ابتدا تصور میکردند ترامپ یک انزواگراست، اما اکنون سیاستهای او همیشه منعکسکنندهی این ایدئولوژی نیست. آیا ممکن است که ترامپ درک واقعگرایانهای از قدرت داشته باشد و تعرفههای تجاری و سیاست خارجی او راههایی برای مشروعیت بخشیدن به این قدرت باشند؟
خب، قطعاً او به حداکثرسازی قدرت و ثروت علاقهمند است. اما بهنظر من، روشهای مختلفی برای واقعگرایی در اهداف وجود دارد، بدون اینکه به چنین امپریالیسمی کشیده شود. شاید این یک «بیماری» در میان کشورهای بزرگتر باشد که گزینههای بیشتری در این زمینه دارند. اما واقعگرایی کلاسیک لزوماً به این معنا نبود که همه بهدنبال تصاحب هر چه بیشتر سرزمین باشند. این دیدگاه معتقد بود که اصول جهانی و ثابتی برای سیاست خارجی وجود ندارد که کشورها موظف به پیروی از آن باشند، اما در عین حال، باید تا حدی «احتیاط» به خرج دهند.
رفتاری که ترامپ از خود نشان داده، هیچ شباهتی به احتیاط ندارد. او تقریباً همهی جهان را، چه دوستان و چه دشمنان، مورد اهانت قرار داده و آزرده کرده است؛ همه، بهجز روسیه و ولادیمیر پوتین! و این از نظر من یک سیاست واقعگرایانه بهنظر نمیرسد، زیرا یک فرد واقعگرا که اهمیت قدرت را درک میکند، باید بفهمد که داشتن دوستان نیز مهم است. اگر شما روی نزدیکترین شرکای تجاری خود – کشورهایی که از امنیت شما حمایت میکنند – تعرفههای تجاری اعمال کنید، این بهنظر من یک سیاست واقعگرایانه نیست.
• مفسرانی مانند مایکل لیندن و یانیس واروفاکیس استدلال کردهاند که برخی از سیاستهای ترامپ، مانند تعرفههای تجاری، ابزارهایی برای مذاکره و ایجاد شرایط اقتصادی مطلوبتر برای صادرات آمریکا هستند. نظر شما دربارهی این دیدگاه چیست؟
خب، باید منتظر بمانیم و ببینیم. فکر میکنم این یکی از رایجترین روشهای کماهمیت جلوه دادن تأثیر ترامپ است. اینکه برخی بگویند: «او یک مذاکرهکنندهی زیرک است و در نهایت از این سیاستها عقبنشینی خواهد کرد.» جامعهی تجاری، هم در اینجا (آمریکا) و هم در اروپا، چنین باوری داشتند و تصور میکردند که حمایت از او بیضرر خواهد بود.
اما من فکر میکنم که او بسیار غیرقابل پیشبینیتر از این حرفهاست. این باور که تعرفهها یک روش «افزایش درآمد» هستند و هیچ اثر منفی ندارند، بهنظر من ناشی از درک نادرست از اصول اولیهی اقتصاد یا تاریخ اقتصادی است. و دقیقاً همین موضوع است که او را خطرناک میکند.
البته، من اولین کسی خواهم بود که اعتراف میکنم شاید اینها «تاکتیک» باشند، شاید او بخواهد ما باور کنیم که از چیزی که فکر میکردیم، فردی «جدیتر و مصممتر» است، و شاید در یک مقطع مشخص، تمام این نمایش را کنار بگذارد. باید منتظر بمانیم و ببینیم چه خواهد شد.
■ آقای فوکویاما و برخی تئوریسینها، لیبرالیسم و جهان بازار آزاد را بر مبنای اصول و الگوهای آن میسنجند نه بر مبنای شیوههای عمل شده و آنچه در کشورهای دمکراتیک پیاده شده است. منطق فوکویاما درست است که سیستم و ایدهای که ورای لیبرالیسم و بهتر از آن باشد نه بیان شده و نه متصور است، اما وقتی عملکردهای ناقض اصول بازار آزاد و لیبرال در کشورهای دموکراتیک از آغاز قرن بیستم دنبال شود، ریشه بحرانهای کنونی را بخوبی در تخطی از اصول اولیه و مترقی لیبرالیسم پیدا میکنند. البته فوکویاما بدرستی اشاره به دهه ۸۰ میکند: ایده کوچک شدن دولت، حذف یا بسیار محدود شدن مقررات (Regulatory) که سبب انتخابهای مضر صاحبان سرمایه و رشد فاصله طبقاتی شده. اما تخلف و پایمال کردن اصول لیبرالیسم از خیلی جلوتر شروع شده بود و همچنان ادامه دارد.
نام بردن برخی از این تخطی ها بیفایده نیست: قوانین ضد انحصار گرایی و بازدارنده کارتلها و تراستهای مالی-صنعتی-تجاری در کشورهای عمده لیبرالی همیشه از کارکردی محدود و ناقص و کنترل شده برخوردارند. لوایح مصوبه ضد انحصاری در آمریکا یا ریشه در رقابتهای درونی داشتند و آنها که بواقع جنبه ضد انحصاری دارند (مانند تجزیه AT&T) کاملا توجیه اقتصادی داشتند و توافق صاحبان سرمایه پشت این لوایح بود. نمونه مهم دیگر بانک فدرال آمریکا “Federal Reserve” است که در واقع بزرگترین کارتل پولی دنیاست، ولی اکثریت مردم آمریکا به غلط این نهاد را دولتی و تحت کنترل دولت و کنگره میدانند؟ بیانتها بودن توانایی “Federal Reserve” در استقراض دولتی ریشه اصلی حجم فوق تصور و خطرناک نقدینگی کنونی دلار است و ظاهرا هیچ ترمزی برای متوقف کردن آن در چشم انداز نیست؟
با احترام، پیروز
■ آقای پیروز عزیز. تاکید و توجه شما به ایده کوچک کردن دولت که در دههی ۱۹۸۰ توسط رونالد ریگان و مارگارت تاچر ترویج شد، بسیار مهم است، اما توجه کردهاید که از نظر فوکویاما به ویژه بازارهای مالی منظور بوده، والا در سایر جنبهها مثل جنبههای اقتصادی و صنعتی، مقررات و به طبع آن کارکنان دولت آنقدر زیاد و بزرگ شدهاند که خودشان به یک مانع بزرگ برای هر نوع رفرم اقتصادی تبدیل شدهاند.
با تشکر. رضا قنبری
تهدیدهای پرزیدنت ترامپ به بمباران ایران و تأسیسات هستهای آن تهدیدی بر پایهی شکستن توافقنامههای امنیتی جهانی، خاصه در زمینهی نیروگاهها و تأسیسات هستهای است. چنین تهدیدهایی، با محاسبهی احتمال هزاران کشته و چندین برابر آن زخمی و ویرانیهای بنیان برافکن اقتصادی و زیستبومی است.
بمباران تأسیسات هستهای با ذخیرهی اورانیوم شصت درصدی در تراز تهاجم هستهای است. منفجر کردن چنین سامانههایی چندان تفاوتی با کاربرد سلاح اتمی و کشتار جمعی ندارد. همچنین در صورت چنین حملهای، امکان کاربرد مخفیانهی سلاح اتمی در پوشش تشعشع ذخایر اورانیوم غنیشده کاملا محتمل است. چنین انفجاری میتواند ابعاد هولناک کشتار و آسیب جمعی را باعث شود و افزون بر آن تا فاصلهی بسیار دور سبب آلودگی آب و خاک و حیوانات و گیاهان شود.
استفان دوجاریک، سخنگوی سازمان ملل متحد، روز سه شنبه در پاسخ به سوالی درباره تهدید رئیس جمهور آمریکا برای بمباران ایران در صورت عدم رسیدن به توافق هستهای تازه، تصریح کرد: «سازمان ملل از همهی اعضای خود میخواهد که از سخنان تحریک کننده پرهیز کنند.»
او همچنین گفت: «منشور سازمان ملل متحد جامع است و طبق آن همهی اختلافها باید از طریق راهکار دیپلماتیک حل و فصل شوند»
امروزه گویی هیچ قانون و مقررات و توافقنامهای برای مهار زورگویی به ملتهای کمتوانتر وجود ندارد. رفتن بدین راه، رفتن به سوی به ورطهی تنازع بقا و خشونت و هرج و مرج در کل جامعهی بشری است. هیچ ملتی نیست که تجربهی چنین حملهای به کشور خود را تجربهای به سود خود ارزیابی کند. حملهای از اینگونه به هر گوشهی ایران حمله به کل ایران است.
در این شرایط سخت اقتصادی و سیاسی که مردم ما رو در روی یک نظام آشوبزده و بیتدبیر با سختی برای حقوق انسانی خود تلاش میکنند، آنها هرگز تهاجم به زیربناهای اقتصادی کشور را کاری جز دشمنی با خود ارزیابی نخواهند کرد. مردم ما صلح و آزادی و رفاه میخواهند. این خواستها بر ضد تعمیق شرایط جنگی و کشتار و ویرانی در کشور است.
مردم ایران بیش از هر ملت دیگری در خاورمیانه خواهان مناسبات دوستانه و همکاری سازنده با ایالات متحده آمریکا و اروپا هستند. مردم ایران خواهان یک جامعه پیشرفته از نوع جوامع مدرن و دموکراتیک غرب هستند. تهدید به تهاجم بشرستیزانه علیه این مردم تولید دشمنی است و محکوم است.
اکثریت مردم ما مخالف سرمایهگذاری در تأسیسات اتمی هستند و خواهان تعطیلی تأسیسات مسئله برانگیز و رسیدن به توافق با آمریکا از طریق مذاکره هستند. مردم ایران نه با آمریکا و اسرائیل دشمن هستند و نه با هیچ دولت دیگری. مردم میخواهند ایران جایی برای زندگی در آرامش و صلح و رفاه باشد.
حکومت ایران، علیرغم خواستهای زورگویانه و نامؤدبانهی دولت آقای ترامپ، به خاطر اجرای خواست مردم باید مذاکره مستقیم با آمریکا را بپذیرند. حضور دیگر دولتها چه به عنوان واسطه و چه به عنوان طرف مذاکره گاه ممکن است بر دشواریها بیفزاید. دولتهایی هستند که عادی شدن مناسبات ایران و آمریکا را به سود خود نمیدانند و در این راه به هزار گونه کارشکنی میکنند. حتی اگر انواعی از خواستهای مطلقا غیر قابل قبول از سوی طرف مقابل مطرح شود، راهی بهتر از این نیست که پشت میز مذاکره روشن شود که پاسخ چیست و راه کدام است.
روشن است که در این جنگلی که جهان نام دارد هر کشور باید بتواند از خود در برابر شرارتها دفاع کند. خواست از رمق انداختن پدافند ایران برابر است با تأمین شرایط جهت حملهی بیدفاع به کشور ما. حکومت ایران نمیتواند به خواست و ارادهی ملت ما در تجهیز به یک پدافند مؤثر همراه با مناسبات تأمین کنندهی امنیت با همهی کشورهای منطقه به شمول اسرائیل و همهی دولتهای دنیا خاصه آمریکا گردن نگذارد.
بزرگترین عامل تهدید کنندهی امنیت کشور تنش و ستیز با دولتهای دیگر و ستیزهجویی با مردم ایران است. تأمین امنیت قبل از هر چیز وابسته به تأمین شرایط زندگی امن و آزاد و مرفه برای مردم است.
در این شرایط خطرناک، دولتی که با انتقادهای سطحی از نهادهای حکومتی و اداری فرافکنی کند و پاسخگویی به ملت را منسی کند خود خطرآفرین است. دولت مؤظف است راه مذاکرهی مستقیم را بپیماید و آن را عملی کند و پیش ببرد.
ولایت فقیه با مشکل تأسیسات هستهای یک کمربند انتحاری بر کمر ایران بسته است. باید این کمربند گشوده شود، پیش از آن که مردم ما دچار مصیبتی غیر قابل جبران شوند. مذاکره مستقیم و بدون پیش شرط مؤثرترین راه کاستن از تنش و رفتن به سوی حل مشکل مشخص هستهای است.
■ ممبینی عزیز، کوتاه سخن کنم: با شما هم فکر و همدردم و چون شما دلشورهای آزار دهنده دارم. قربانی حملهای فاجعهبار به ایران مردم ایرانند، اما کشور آمریکا نیز متضرر استرتژیک خواهد بود. ترسم از آن است که بدخواهان زمانه ما این دست پخته شوم را مهیا و تجویز کنند. بله، باید همگی بانگ نه به جنگ و درخواست مذاکره را فریاد زنیم، در هر جایی، به هر کسی، با هر ابزاری.
پایدار باشید، پیروز
■ دیدگاه طرح شده در این نوشتار، نطر من نیز به عنوان یک ایرانی هست. براین نوشته بیفزایم که سازماندهی و اتحاد ملت ایران همزمان جهت در هم شکستن ماشین حکومت ارتجاعی اسلامی نیز وظیفه ما است!
یاور استوار
■ دوستان من فکر میکنم فعالان و رهبران سیاسی اپوزیسیون، از هر دیدگاهی، باید سعی کنند بهر طریقی که میتوانند مانع این جنگ وحشتناک شوند زیرا عواقب آن برای مردم و میهن طاقتفرسا و ویرانگر خواهد بود. از برگزاری راهپیمائیها و تحصنها تا ارسال نامه های سرگشاد با امضاهای فراوان به مقامات سازمانهای جهانی و رهبران کشورهای دموکراتیک و حتی شخص ترامپ. اما برای آنکه این مبارزات مورد سوء استفاده خامنهای و رژیم قرار نگیرد میتوان از شعاهایی مانند “نه به جنگ - نه به خامنهای” یا “نه به جنگ - نه به جمهوری اسلامی” یا خامنهای استعفا- پزشکیان مذاکره” و شعارهای مشابه استفاده کرد. تصور کنید مثلا اگر شعار “خامنهای استعفا - پزشکیان مذاکره” به شعاری ملی تبدیل شده و در هر مناسبتی و در خیابانها و دانشگاهها و ورزشگاهها و غیره فریاد زده شده و در در و دیوارها نوشته شوند چه فشار روانی بزرگی بر خامنهای و اذنابش وارد خواهد شد و آنها را مجبور میکند وارد مذاکرات جدی با ترامپ شوند. این مبارزات اگر اوج گیرد از سوی دیگر ناظران خارجی را متقاعد میکند که مردم ایران خود در صدد سرنگونی رژیم هستند و بجای جنگ باید آنها را کمک کرد تا کشورشان را خود آزاد کرده دموکراسی را در آن مستقر کنند.
خسرو
■ در رابطه با کامنت خسرو،
“خامنهای استعفا - پزشکیان مذاکره” شعار خوب و محکمی مینماید. میتوان تصور کرد که بین بسیاری از اقشار مردم ایران پا بگیرد. میشود در محافل مختلف بویژه جمعهایی که با داخل و جوانان ایران مربوطند آن را مطرح کرد.
روزتان خوش، پیروز
■ با درود بامداد به هم میهنان دلسوز برای کشور و سپاس از جناب ممبینی،
من ماجرا جوری دیگر میبینم، خلافت اخوندی مانند خیلی دیگر دیکتاتوریهای پیشین در اروپا و آفریقا و خاورمیانه تنها در یک جنگ تمام عیار سرنگون میشوند، با همه درد و خرابی که یک جنگ با خود میآورد اما اگر جامعه به راستی توان، سازمانگری و فرهنگ پیشرفت و آزادی داشته باشد میتواند دوباره همه چیز را باز سازی کند، برای اینهم نمونههای وجود دارند.
راستی و واقعیت کشور و مردم ما داستانی است که خیلیها با تعارف و رودربایستی در بارهاش سخن میگویند، برای نمونه: مردم قهرمان و ستمستیز ایران خلافت آدمخوار اخوندی را سرنگون خواهند کرد!!! این شعار زیبا و دلپذیر اکنون ۴۵ سال است از همه گروه ها و شخصیتها هر ساله و هر باره دوباره و دوباره گفته میشود. به باور من یک جای این باور و شعار لنگ و نادرست است چرا؟ چون یا این رژیم آن چنان هم بد نیست که مخالفانش میگویند و یا اینکه بیشتر این مردم نه قهرمان و نه ستمستیز هستند!
در هر خیزش چند سال گذشته تنها بخش کوچکی از بهترین فرزندان این کشور بیشترین هزینه جانی و مالی را میدهند و دیگران که میلیونها هستن تنها نگاه می کنند! و آدمخواران آخوندی و مافیای ایرانستیز پاسداران به همین ترتیب بر سر کار ماندهاند. به باور بدبین من با این مردم و جامعه مدنی کوچک بنیاد ما ۲۰ سال دیگر هم حکمروایی خواهد کرد.
تا زمانی که مانند پیشواز ۴ میلیونی! مردم-امت ایرانی در ۵۷ به خیابان به پیشواز امام ماهنشان رفتند، مردم ایران امروز به خیابان نیایند، کاری کارستان نخواهد شد. غرب، آمریکا و اسرائیل در پایان آن کاری را با ما و کشور ما خواهند کرد که به سود آنان باشد. با التماس، گریه و زاری و توهم جهان دادگر و صلح دوست ما پیروز نخواهیم بود ما باید بتوانیم خواستمان را با خواست و سود آنان تا جایی که ممکن است با آنان در یک سو و مشترک کنیم، این تنها راه است. از روزگار سخت اما دانشمندان اکرایین و اکرایینیها پند بگیریم. ما زورمان اکنون به تنهایی به خلیفهگری نمیرسد شاید بیست ساله دیگر برسد شاید هم نه! اگر جنگ تمام عیار نبود چه بسا هنوز هم صدام، هیتلر، ژاپن، قذافی سرهنگهای یونانی و ایدامین سر کار بودند. از دید من عراقیها و سوریها امروز در جمع یک زندگی بهتری تا ایرانیان دارند. جهان و خود را همانگونه که هست و هستیم به بینیم و آن آنگونه که دلمان میخواهد!
روز بر همگی شاد کاوه
■ باید دید چه دستهای علاقه دارند نتانیاهو و ارتش امریکا را در خیابانها ببینند تا پزشکیان و خاتمی و غیره را. میترسم همان تصویر در ماه دیده خمینی امروز به تصویر در رسانهها دیده شده ارتش امریکا و نتانیاهو تبدیل شده باشد.
داستانی هست که دو زن به دادگاه زفتند و هر دو مدعی بودند کودکی متعلق به آنهاست. قاضی گفت کاری ندارد بچه را نصف میکنیم هر نصفه را به یکی میدهیم. آنکه مادر واقعی بود گفت نه نصفش نکنید بدهید به آن زن. ولی آنکه دروغگو و شیدا بود و نقشههائی برای بچه داشت با شادمانی استقبال کرد. حال باید دید چه میزان مهر به خاکی داریم که نمیخواهیم تا قرنها با مواد شیمیائی و اتمی چنان آلوده شود که آنچه تمام نیاکان ما به ما داده و سپردهاند تا ابد نابود شود. ما تنها و بطور خودخواهانهای صاحب نظر در مورد آینده سرزمین کهنی به اسم ایران نیستیم بلکه ما مسئول پاسداشت تمام اطلاعاتی هستیم که در ریزترین اجزا وجودی تک تک ما به ما رسیده است.
عاشق نیاکان
■ جناب کاوه، با درود! در مورد اظهار نظر شما چند نکته بنظرم میرسد که امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد.
اول، نوشته اید که “خلافت اخوندی مانند خیلی دیگر دیکتاتوریهای پیشین در اروپا و آفریقا و خاورمیانه تنها در یک جنگ تمام عیار سرنگون میشوند”. اما این حکم کلی که صادر کرده اید درست نیست. آیا آن حکومت ایدئولوژیک شوروی با آن قدرت نظامی و اطلاعاتی که هیچ کشوری نمیتوانست با او وارد جنگ شود از درون فرو نپاشید؟ ج. ا. بمراتب ضعیف تر بوده و مردم ایران نسبت به مردم شوروی آن زمان آگاهی های بیشتری نسبت به دنیای غرب و دموکراسی دارند بنابراین میتوان بدون جنگ و خونریزی و از طریق سازماندهی مبارزات خشونت پرهیز از شر این رژیم ارتجاعی نابهنگام خلاص شد؛ حتی قبل از آنکه از درون فرو بپاشد.
دوم) نوشتهاید “در هر خیزش چند سال گذشته تنها بخش کوچکی از بهترین فرزندان این کشور بیشترین هزینه جانی و مالی را میدهند و دیگران که میلیونها هستن تنها نگاه می کنند! و آدمخواران آخوندی و مافیای ایرانستیز پاسداران به همین ترتیب بر سر کار ماندهاند”. این از کوتاهی و نا آگاهی مردم نیست بلکه ناشی از ضعف و ناتوانی رهبری سیاسی اپوزسیون است. اگر بخاطر داشته باشید در جنبش سبز به اعتراف مقامات رژیم از جمله محمد باقر قالیباف شهردار وقت تهران میلیونها نفر از مردم تهران به خیابان آمدند اما در آن زمان مهندس میر حسین موسوی هنوز از ج. ا. گذر نکرده بود و درصدد بازگشت به دوران طلایی امام بود به ناچار مردم به خانه بازگشتند تا یک رهبری سیاسی مورد اعتماد برای گذار از رژیم آخوندی پدید آید. متاسفانه تاکنون این رهبری پیدا نشده است که تا حد زیادی به دلیل بی اعتمادی شدید مردم به رهبران سیاسی پوزسیون و اپوزسیون است؛ که آنهم به دلیل عملکرد ضعیف این شخصیتهای سیاسی بوده است. البته شاهزاده رضا پهلوی طرفداران زیادی دارند که ظاهرا در حال افزایش است اما بنظر میرسد تا سازماندهی آنها و حل معضل “اقدام جمعی Collective Action” که مساله اصلی انقلاب اجتماعی- سیاسی گذار به دموکراسی در ایران است راه زیادی در پیش است.
سوم) نوشته اید که “تا زمانی که مانند پیشواز ۴ میلیونی! مردم-امت ایرانی در ۵۷ به خیابان به پیشواز امام ماهنشان رفتند، مردم ایران امروز به خیابان نیایند، کاری کارستان نخواهد شد.” اینکه تا تظاهرات بزرگ میلیونی راه نیافتد رژیم ج. ا. سقوط نخواهد کرد شاید صحیح باشد اما نیش و کنایه ای که در این جمله به مردم ایران وجود دارد درست نیست. از روی عکس ها و فیلم هایی که پخش شده واضح است که جمعیتی زیادی به پیشواز خمینی رفته بوده اند اما تصور نمیکنم جمعیت چهار میلیونی بوده است؛ شاید چند صد هزار نفر صحیح تر باشد. اما نکته این نیست بلکه آن است که مردم و بخصوص مردم تحصیلکرده تهران در آن زمان بر اساس وعده هایی که خمینی در پاریس برای استقرار نظام جمهوری مانند جمهوری فرانسه، و رعایت حقوق بشر، آزادی احزاب و مطبوعات، آزادی بیان و حق زنان داده بود به پیشواز خمینی رفتند. اگر هم فریب خمینی را خوردند بازهم به دلیل فقدان آزادیهای سیاسی و فعالیت احزاب قبل از انقلاب بود که مردم این آخوندهای فریبکار حیله گر را نمی شناختند. و خود خمینی هم بقول مرحوم بنی صدر گفته بود که من خدعه کردم. حال اگر شخصیتهایی مانند مهندس بازرگان، دکتر یزدی، بنی صدر و دیگران رهبران سیاسی صریحا نگفتند که مردم این آخوندها و در راسشان خمینی فریبکار و ریاست طلب هستند و به شما دروغ میگویند مردم عادی از کجا میتوانستند تشخیص دهند؟ در جایی خواندم که در زمان مرگ مرحوم آیت الله بروجردی پیروانش از او سئوال کرده اند که بعد از شما از چه کسی پیروی (تقلید) کنیم؟ آن مرحوم گفته بوده از هریک از آقایان (افرادی که در آن زمان در مظان مرجعیت تقلید بوده اند مانند آیت الله شریعتمداری، گلپایگانی و غیره) خواستید پیروی کنید اما اگر از خمینی پیروی کنید شما را تا زانو در خون فرو خواهد برد! یا اینکه آیت الله خویی در نجف که همه او را در آن زمان مرجع تقلید اعلم می دانسته اند گفته بوده که آقای خمینی مجتهد نیست و نظریه او در باره ولایت فقیه صحیح نیست. اما اکثر مردم از این نظرات آگاه نبودند و ظاهر رادیو تلویزیون و مطبوعات آن زمان هم در این مسائل بحث نمی کرده اند. حتی کتاب خنده دار ولایت فقیه خمینی در داخل کشور ممنوع بوده است. آنزمان هم که این تلویزیونهای ماهواره ای و فناوریهای ارتباطی وجود نداشته بنابراین عدم شناخت مردم از خمینی بنظر من از کوتاهی رهبران سیاسی آن زمان بوده است. در ضمن اگر مطبوعات بین المللی زمان مرگ استالین را بخوانید می بینید هنگامی که او درگذشت میلیونها نفر مردم شوروی به تشییع جنازه او رفته بوده اند. واضح است که این مردم تحت تاثیر دستگاه تبلیغاتی شوروی آن زمان قرار داشت اند. بعدها که جنایات استالین برملا شد مردم شخصیت واقعی او را شناختند.
چهارم، نوشته اید “اگر جنگ تمام عیار نبود چه بسا هنوز هم صدام، هیتلر، ژاپن، قذافی سرهنگهای یونانی و ایدامین سر کار بودند. از دید من عراقیها و سوریها امروز در جمع یک زندگی بهتری تا ایرانیان دارند. جهان و خود را همانگونه که هست و هستیم به بینیم و آن آنگونه که دلمان میخواهد!” ظاهرا در اینجا منظورتان آن است که نباید نگران جنگ احتمالی آمریکا و اسرائیل علیه ج. ا. باشیم چون در نهایت منجر به سرنگونی ج. ا. و استقرار دموکراسی در ایران خواهد شد. البته حکومت سرهنگهای یونانی و ایدی امین نه با جنگ بلکه با داخلی پایان یافت. اما چطور مرگ صدها هزار عراقی و سوری و لیبیایی و درد و رنج مردم بی پایان مردم این کشورها را بپذیریم و آیا هم اکنون در عراق و یا افعانستان که حکومتهایشان توسط آمریکا ساقط شد و سالها توسط آمریکا اشغال بودند دموکراسی حاکم شده است؟ حال و روز اسف انگیز افغانستان و عراق امروزی ناشی از ضعف و نادانی و خیانت رهبران سیاسی آن کشورها است. عراق بعد از سقوط صدام سالهای طولانی است که روزانه میلونها بشک نفت صادر میکند و در بسیاری از سالها درآمد دولت آن از صدرو نفت به بیش از 100 میلیارد دلار میرسد اما هنوز قادر به تولید برق کافی و یا اعاده شاخصهای بهداشت و درمان و آموزش عمومی دوره صدام نیست آیا غیر از فساد گسترده دولتمردان آن دلیل دیگری دارد؟ همانطور که میلیونها ایرانی حسرت زمان شاه را میخورند در عراق و لیبی هم میلیونها نفر از مردم آن کشورها حسرت دوران صدام و قذافی را میخورند که حداقل نظم و ترتیب وجود داشت و این وضعیت آشوب و دزدی و غارت نبود.
دوست عزیز! هزاران مقاله تخصصی و دانشگاهی و صدها کتاب توسط اندیشمندان و متخصصان فلسفه سیاسی و جامعه شناسی و انقلابهای اجتماعی-سیاسی در مورد گذار به دموکراسی بطور کلی و از جمله گذار به دموکراسی در ایران و خاورمیان نوشته شده است. جمعبندی کلی این مطالعات آنست که مبارزات خشونت پرهیز در مجموع موفقیت آمیز تر بوده و دموکراسی به دست آمده در نتیجه این مبارزات باثبات تر و پایدار تر بوده است. اگر از من باور نمیکنید از چندین هوش مصنوعی در دسترس در اینترنت سئوال کنید. معمولا پاسخ معقولی می دهند. ایران هم استثناء نیست و ما میتوانیم بدون جنگ و خونریزی و ویرانی و کشته و مجروح شدن هزاران ایرانی از ج. ا. ارتجاعی عبور کرده به دموکراسی برسیم بشرطی که رهبران سیاسی اپوزسیون، شامل شاهزاده رضا پهلوی، قدرت تحلیل، آگاهی و توانمندی مدیریت و سازماندهی بالایی داشته و بتوانند معضل اقدام جمعی ایرانیان را حل و راه گذار به دموکراسی در ایران را هموار کنند. قدرتهای دموکراتیک میتوانند به این فرایند کمک کنند اما نه با جنگ و خونریزی که معمولا به هرج و مرج و آشوب می انجامد بلکه از شیوه های مدنی تر که بحث آن طولانی است اما همه ما کم و بیش از آنها آگاه هستیم.
خسرو
■ دوستان، در واقعه چرنوبیل که مواد کم غلظت رادیواکتیو آزاد شد، و سرانجام نیز با “موفقیت” مهار شد، با این حال محدوده ای به مساحت ۲۵۰۰ کیلومتر مربع تا دست کم ۳۰۰ سال غیر مسکونی باقی میماند. با در نظر گرفتن تعداد و تراکم سایت های اتمی سپاه و نزدیکی آنها به شهر ها باید گفت که احتمال ۱% فاجعه احتمالی هم فوق العاده بزرگ و خطیر ارزیابی میشود.
با تصور آنچه این رژیم بر سر سرزمین ایران آورده و مردمان را مجبور به زندگی در خطرناکترین انبار مرگ دنیا کرده، خشمی وجود انسان را در بر میگیرد که متاسفانه گاهی ورای منطق و اصول عمل میکند. اما چه باید کرد که مردم ایران گروگان آنها هستند. با کاوه عزیز مخالفم و ضرب المثل “نیاکان” را میپذیرم، امروز رژیم توان حکومت کردن از درون خودش را از دست میدهد، باید به این روند و تغییرات پیش رو کمک کرد. حتی اگر رژیم را نمونه ای شبیه حماس بدانید؟ هرگز سرنوشت غزه برای ایران قابل قبول نیست، هر چند محتمل است. وظیفه هر آزادیخواهی مقابله با این احتمال است.
“خامنهای استعفا” را همه فریاد بزنیم.
روز خوش، پیروز
■ بنظر میآید که ایران در بنبستی ناشی از یک دیر وقت شدن مذاکره گیر کرده است و حالا طرف دیگر نوعی تسلیم کامل را مطرح میکند. میتوان شعار ترامپ را چنین فرموله کرد جنگ یا تسلیم. در صورت تسلیم چه کسی تعهد میکند که سرانجام سوریه و بمبارانهای مکرر اسراییل برای از بین بردن خطر بالقوه نظامی ایران حتی با دولتی نرمال سر ایران نیاید ولی هرچه مذاکره به تعویق بیافتد و ایران با تحریم فزاینده ضعیفتر شود شرایط تسلیم سختر خواهد شد چه بسا ادعاهای همسایگان خطر تجزیه را برای یک دولت پروبال بسته شدیدتر کند. پس مذاکره امروز بهتر از فردا خواهد بود و در این شرایط بهتر است که شعار الزام مذاکره فوری بجای براندازی مطرح شود تا با چانه زنیهای کافی امتیاز کمتری داده شود شاید مقایسه دوره جنگ ایران و روس که براثر بیتدبیری سلطان متوهم از شرایط دنیای آن روز سر گرفت بیراه نباشد چرا اگر آن عهدنامه پایان جنگ که همواره به عنوان عهد نامه ننگین نام برده میشود بسته نمیشد چه بسا طومار سر زمینهای بیشتری از دست میرفت.
بهرنگ
■ در رابطه با احتمال حمله به جمهوری اسلامی آزادی خواهان ایرانی در مقابل یک تصمیم گیری جدی قرارگرفتهاند. جمهوری اسلامی به عنوان یک نظام عقب افتاده و تروریستی درحال دستیابی به بمب اتمی است. در صورت تحقق این امر، این نظام به تهدیدی برای کل بشریت تبدیل میگردد. پس تمام آزادیخواهان جهان موظفاند مانع تحقق این امر گردند. ممانعت از دستیابی جمهوری اسلامی به بمب اتمی وظیفۀ همۀ آزادیخواهان جهان، منجمله آزادیخواهان ایران است. حمله به تأسیسات اتمی ایران توسط آمریکا، اسرائیل، کشورهای اروپائی و هرکشور دیگر برای ممانعت از این خطر بزرگ است. هدف این حمله احتمالی تصرف بخشی از خاک ایران نیست و اشغالگری محسوب نمیشود. ایرانیان نمیتوانند به بهانۀ ملیگرائی و وطن دوستی راه را برای تولد یک کشور تروریستی اتمی در خاک خود بگشایند. ایرانیان باید از این موقعیت استفاده نمایند و همراه نیروهای خارجی به سرنگونی نظام فاسد جمهوری اسلامی بر آیند. تا هم همراه نیروهای بین المللی به وظیفۀ خود به عنوان یک شهروند جهانی عمل کرده باشند و هم با استفاده از حماقت جمهوری اسلامی، کشور خود را از دست اشغالگران سرکوبگر اسلامی نجات دهند و ملت ایران را آزاد نمایند.
باقر قلیائی
■ جناب قلیائی، با درود! نظر شما بر آن است که بمباران ایران توسط آمریکا و اسرائیل به منظور از بین بردن ظرفیتهای تولید بمب اتم رژیم آخوندی و سرنگونی ج. ا. است و نه اشغال ایران. آخرین نظر دستگاههای اطلاعاتی آمریکا که اخیرا اعلام شد آنست که ج. ا. در حال تولید بمب اتمی نیست؛ بنابراین هم اکنون خطری از این نظر وجود ندارد. اما بنظر من ج. ا. میخواهد ظرفیتهای فنی تولید بمب اتمی را به دست آورد تا اگر برای بقای خود لازم دید در مدت کوتاهی آنرا تولید کند. بنابراین مساله اصلی برای ملت ایران و بقیه دنیا سرنگونی و یا انحلال ج. ا. است و نه بمباران و نابودی مراکز نظامی و غیر نظامی ایران.
اما انحلال یا سرنگونی ج. ا. نیازی به بمباران تاسیسات برنامه هستهای و یا سایر مراکز نظامی، غیر نظامی و اقتصادی ایران ندارد. در واقع این رژیم ارتجاعی فاقد مشروعیت مردمی را میتوان بسادگی و بدون در کردن حتی یک گلوله سرنگون کرد بشرط آنکه قدرتهای بزرگ مانند آمریکا و اتحادیه اروپا و بریتانیا حسن نیت داشته و بفکر مردم ایران و استقرار یک دموکراسی سکولار در ایران باشند و نه ویرانی ایران و در بند کشیدن مردم آن. اما چگونه؟ من در اظهار نظر به مقاله یکی از عزیزان در همین سایت نوشت بودم که ادبیات وسیع مربوط به انقلابهای اجتماعی-سیاسی و گذار به دموکراسی در کشورهای غیر دموکراتیک نشان میدهد که شرایط لازم برای یک انقلاب اجتماعی-سیاسی در ایران بوجود آمده و با فراهم شدن شرایط کافی رژیم جنایتکار آخوندی بناچار منحل و یک حکومت ملی سکولار-دموکراسی جای آنرا می گیرد. شرایط لازم بطور خلاصه عبارتند از:
- سقوط مشروعیت (Legitimacy) و آمریت (Authority) رژیم؛ تا حد زیادی تحقق یافته است،
- نارضایتی شدید مردم به دلیل ناکارایی حکومت در حل بحرانهای اقتصادی - اجتماعی و سیاسی؛ وجود دارد،
- بحران مالی دولت و ناتوانی آن در ارائه کالاهای عمومی مانند برقراری نظم و ترتیب (ازدیاد جرم و جنایت در کشور) و حمل و نقل عمومی مناسب و حقوق کارمندان و بازنشستگان؛ مشهود است،
- زوال باور به ایدئولوژی رسمی رژیم (نظریه قلاابی ولایت فقیه و بطور کلی اسلام سیاسی) و محبوبیت گفتمان جایگزین، یعنی ملی گرایی و سکولار-دموکراسی، حتی نظرسنجیهای دستگاههای دولتی اینرا نشان میدهد،
- شکاف بین الیت حاکم (رد صلاحیتهای گسترده اصلاح طلبان و اعتدالیون و تمایل بدنه اصلاح طلبان به محدودیت اختیارات رهبر و اصلاحات ساختاری)، رفتار و سخنان خاتمی، میر حسین موسوی، کروبی، تاجزاده، غیره،
- انزوای بین المللی رژیم، نیازی به توضیح ندارد،
بنابراین شرایط لازم برای سقوط رژیم آخوندی وجود دارد. اما مهمترین شرایط کافی برای سقوط یک رژیم اقتدارگرا هنوز تحقق نیافته است. این شرایط عبارتند از:
- وجود یک جایگزین (الترناتیو) یا رهبری سیاسی توانمند، با پایگاه مردمی و برخوردار از اعتماد عمومی مردم،
- خنثی کردن نیروهای سرکوب رژیم غیر دموکراتیک در اینجا نیروهای امنیتی، سپاه و بسیج،
حال با فرض حسن نیت قدرتهای بزرگ دموکراتیک فراهم کردن هر دو شرط کافی پیروزی انقلاب اجتماعی-سیاسی استقرار دموکراسی در ایران بدون دشواری زیاد امکان پذیر است. برای مثال سناریو زیر را در نظر بگیرید:
- یک بنیاد غیر انتفاعی بنام ایران دموکراتیک (یا هر عنوان مناسب دیگر) تشکیل میشود. این بنیاد میتواند از ادغام چندین نهاد و سازمان غیر انتفاعی ترویج دموکراسی در ایران که هم اکنون در اروپا و آمریکا وجود داشته و فعالیت می کنند شکل بگیرد.
- قدرتهای دموکراتیک یاد شده در بیانیه مشترکی اعلام میکنند از فعالیت این بنیاد برای استقرار دموکراسی در ایران حمایت میکنند،
- این بنیاد غیر انتفاعی ترویج دموکراسی که دفتر مرکزی آن میتواند مثلا در هر یک از پایتختهای مهم اروپایی و آمریکای شمالی باشد میتواند ترتیب یک انتخابات آزاد و منصفانه آنلاین برای تشکیل یک مجلس، یا کنگره یا پارلمان در تبعید برای ایران را بدهد (جزئیات و قدمهای لازم برای این اقدام شناخته شده است اما برای اجتناب از طولانی شدن نوشته در اینجا نمی آورم). توجه شود که شرکتهای غیر انتفاعی وجود دارند که برای ترویج دموکراسی انتخابات آنلاین بدون امکان تقلب برگزار میکنند. کشورهای مانند استونی بارها انتخابات مجلس و ریاست دولت خود را از طریق انتخابات آنلاین انجام داده و هزینه پائین و کارایی این روش انتخاباتی باعث شده به مرور کشورهای بیشتری از آن استفاده میکنند.
- با تشکیل این مجلس در تبعید که میتواند کلیه چهرهای سیاسی محبوب از شاهزاده رضا پهلوی، تا فعالان سیاسی و اجتماعی در داخل و خارج کشور مانند سرکار خانمها شیرین عبادی، نرگس محمدی، نسرین ستوده، فاطمه سپهری، صدیقه وسمقی و غیره را که از رای مردم برخوردارند را در بر گیرد یکی از شرایط کافی برای انحلال رژژیم ارتجاعی حاکم بر ایران نیز تامین می شود. نمایندگان این مجلس در تبعید میتواند سخنگویی برای مجلس انتخاب کرده و از بین خود یک هیات اجرایی مثلا 20 نفره تعیین کنند که در واقع کار دولت در تبعید را انجام دهند.
- این دولت در تبعید که دارای پشتوانه و مشروعیت مردمی است میتواند بر اساس یک برنامه حسابشده دستگاه سرکوب ج. ا. را خنثی کرده و رژیم را قدم بقدم عقب رانده و سرانجام در یک رفراندم مردمی و آزاد ج. ا. را منحل و دولت موقت ملی سکولار-دموکرات را سرکار بیاورد تا اداره کشور را بعهده گرفته و برای مجلس موسسان قانون اساسی برنامه ریزی کند.
توجه شود که خنثی کردن دستگاه سرکوب رژیم آخوندی در این شرایط مشکل نیست زیرا اکثریت قاطع اعضای این دستگاه سرکوب دیگر انگیزههای دینی و ایدئولوژیک نداشته صرفا برای حفظ شغل و انگیزههای مالی عمل میکنند. مجلس در تبعید میتواند با تامین منابع مالی مورد نیاز (مثلا از طریق انتشار اوراق قرضه استقرار دموکراسی در ایران) برای پرداخت حقوق فرماندهان دستگاه سرکوب برای استعفا و بیرون آمدن از نیروهای سرکوب و یا امتناع از اجرای فرمان سرکوب مردم را تامین کند. هنگامی که خامنهای و آخوندهای حاکم ببینند دستگاه سرکوب آنها حاضر نیست برای حفظ آن رژیم جنایتکار دست به ضرب و شتم و قتل و غارت مردم بزنند بزودی نرم شده برای حفظ جان و مال خود به تکاپو افتاد و یا فرار خواهند کرد.
برآورد من آن است که شرایط کشور به گونهای است که اگر اجرای این سناریو امروز شروع شود بیش از دو سال برای سرنگونی بدون خشونت رژیم آخوندی و استقرار دولت موقت ملی زمان لازم نخواهد بود. این برنامه از هر نظر به سرنگونی ج. ا. از طریق اقدام نظامی خارجی اولویت دارد.
- کمترین آسیب جانی و مالی به مردم و کشور میرسد،
- در جریان انتقال قدرت هرج و مرج و آشوب کشور را فرا نمیگیرد زیر از قبل شخصیتهای سیاسی سنخگوی مجلس در تبعید (مثلا شاهزاده رضا پهلوی یا سرکار خانم شیرین عبادی یا نرگس محمدی یا نسرین ستوده،... هر کدام بیشتر رای آوردند) و اعضای دولت موقت معرف مردم بوده و آنها در ارتباط با بدنه دستگاههای کشوری و لشگری به اداره کشور مشغول خواهند شد و مانع به هم ریختن اوضاع می شوند.
- مقامات مسئول در کشورهای دنیا و کشورهای منطقه و همسایه از قبل با سخنگویان و اعضای مجلس و دولت در تبعید آشنا بوده و خلاای با انحلال ج. ا. در روابط خارجی کشور و مثلا خطر برخورهای مرزی و نا آرامیهای داخلی و خارجی پیش نمی آید. این سناریو را مقایسه کنید با مثلا حمله امریکا و اسرائیل به مراکز حساس نظامی و غیر نظامی کشور.
- اولا میزان خسارت مادی و انسانی این حملات ممکن است در هر دو طرف وحشتناک باشد. زیرا احتمالا ج. ا. نیز با موشکها و پهپادهای خود اسرائیل و احتمالا کشورهای همسایه دارای پایگاههای آمریکا را مورد حمله قرار دهد.
- ثانیا، اگر حملات با نابودی زیر ساختهای نظامی و غیر نظامی به نتیج رسیده اما رژیم سرنگون نگردد ادامه حیات یک رژیم جنایتکار زخم خورده چه تبعات هولناکی برای مردم ایران خواهد داشت.
- ثالثا، اگر رژیم سرنگون گردد و دولت موقتی آماده اداره کشور نباشد شیرازه امور از هم پاشیده و کشور دچار هرج و مرج خواهد شد که نتایج نامطلوب و دردآور آن بر همه ما معلوم است.
بنا به دلایل فوق من فکر میکنم شعار “نه به جنگ و نه به خامنهای” و یا “خامنهای استعفاء - پزشکیان مذاکره” هنوز نسبت به گزینههای دیگر بهتر است.
خسرو
در ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ با رای موافق نزدیک به ۱۰۰ درصد از حدود ۱۶ میلیون شرکت کننده در همهپرسی (بر اساس آمار رسمی)، نظام سیاسی جدیدی در ایران تاسیس شد که کسی از مضمون آن آگاهی چندانی نداشت. همهپرسی که در آن تنها یک گزینه به رای گذاشته شد شاید اولین خشت دیوار کج نظام دینی بود که به جای درهمآمیختن سیاست و معنویت به تدریج به کابوس جامعه ایران تبدیل شد. نظام سیاسی نوپای آن روزها، با وعده طلایی برپایی “امالقرای” اسلامی، از شکل دادن به یک حکمرانی مدرن، کارا و متناسب با نیازهای زمانه بازماند.
اولین چالشی که جمهوری اسلامی در آن به سختی شکست خورد قرارنگرفتن منافع ملی و مصلحت عمومی در گرانیگاه سیاستهای کلان آن بود. از زمان اشغال سفارت امریکا و سقوط دولت بازرگان تا امروز امر سیاست در این نظام دینی بیشتر بر مدار منافع فرقهای و مکتبی و یا در یک کلام “مصلحت نظام” پیش رفته و منافع ملی به عنوان نماد حکومت مدرن گمشده اصلی سیاست در ایران پس از ۱۳۵۷ است. “نظام” را هم باید همان چیزی فهمید که در زبان رایج سیاسی امروز ایران گفته میشود : دستگاه رهبری و نهادهای آشکار و پنهان قدرت از جمله سپاه.
چند و چون سیاستگذاری در حوزه اقتصاد و جامعه، ویران کردن فاجعهبار محیط زیست، کنارگذاشتن امر شایستهسالاری، سرنوشت غمانگیز برنامههای توسعه و پاسخگو نبودن مصداقهای جابجا شدن منافع ملی و “مصلحت نظام” است. ماجراجویی ویرانگر و بیحاصلی به نام غنیسازی اورانیوم و صورتحساب سنگین صدها میلیارد دلاری آن نمونه گویایی از نادیدهگرفتن منافع ملی است. کدام دولت ملی حاضر بود در برابر غنیسازی اورانیوم برای ظاهرا هیچ (اگر برنامهای برای بمب اتمی در پیش نباشد)، چنین خسارت بزرگی را به کشور تحمیل کند؟
در سیاست خارجی هم حرف اول را ایدئولوژی و ماجراجویی فرقهای زده است. از داستان صدور انقلاب، فتح کربلا و قدس، نابودی اسرائیل، راهانداختن “نیروهای نیابتی” در کشورهای گوناگون تا امریکا و اسرائیل ستیزی کور و بیمعنا همه و همه در خدمت منافع مکتبی و مصلحت نظام بودند و هستند. برای توجیه این سیاست خارجی ویرانگرانه، ج ا در چند سال اخیر مفهوم بازدارندگی و رابطه آن با امنیت ملی را به میان میکشد. این نظریه روکش “ملیپسندانهای” بود برای توجیه این سیاست در میان افکار عمومی در ایران. در حالیکه پایههای اولیه این سیاست از همان سال ۱۳۵۸ و با تشکیل سپاه قدس و پروژه دخالت در کشورهای منظقه بنا شد. جنگیدن با اسرائیل و امریکا، درافتادن با کشورهای منطقه و تجزیه دولتهای ملی در عراق، سوریه ویا لبنان چه ارتباطی واقعی با منافع و امنیت ملی ما داشت؟ آوار این سیاست های ماجراجویانه امروز بر سر مردم ایران خراب شده و “محور مقاومت” و نیروهای “بازدارنده” به صورت تهدیدی برای امنیت ملی ایران در آمدهاند.
چالش دومی که جمهوری اسلامی در آن شکست بزرگی متحمل شد شکل دادن به ساختار مدرن و کارای حکمرانی بود. در این حکومت همه ساختارهای مدرن مانند پارلمان، قانون اساسی، دولت، قوه قضایی، دیوان محاسبات، انتخابات... حضور دارند، اما همزمان همه آنها از درون هم تهی شدهاند و کارکرد خود را از دست دادهاند. دولت و مجلس آشکارا زیر نظر “آقا” اداره میشوند و نهادهای نظارتی و داوری مانند قوه قضایی، شورای نگهبان که باید نقش تنظیم رابطه میان قوا و جامعه را ایفا کنند در عمل به زیرمجموعه رهبری تبدیل شدند. قوه قضایی به جای دغدغه عدالت برای جامعه و صیانت از قانون به منبع فساد و خودسری بدل شده است. رهبری هم با وجود برخورداری از قدرت قانونی فراگیر بر اساس اصل ۱۱۰ قانون اساسی در همه عرصهها، نهادهای موازی با ساختارهای رسمی را به وجود آورده تا سرنخ همه امور در “بیت آقا” باقی بماند. چند و چون کارکرد دستگاههای نظامی و اطلاعاتی و یا پدیده “لباس شخصیها” در خلاء قانونی یکی دیگر از نشانههای درک از حکمرانی قانونگریز در نهادهای اصلی قدرت است. سقوط اعتبار و مشروعیت حکومت و همهگیر شدن فساد درون حکومتی به چرخه معیوب، ناکارا و غیرشفاف دستگاه حکمرانی و قانونگریزی فراگیر مربوط میشود.
در فرهنگ ج ا امر حکمرانی گویا به دینداری و معنویت صوری و مناسکی میماند. نهادهای قدرت فکر میکنند وجود انتخابات به خودی خود کارایی و مشروعیت درپی میآورد و یا استفاده ابزاری از قوه قضایی و شورای نگهبان برای نظام سیاسی مصونیت ایجاد میکنند. حکومتها با تهیکردن نهادهای مدرن از معنا و تن ندادن به الزامات حکمرانی مطلوب، قانونگرا، کارا و شفاف شاخهای که بر روی آن نشستهاند را قطع میکنند.
سرانجام باید به رابطه پرتنش و بحرانی حکومت دینی با شهروندان و جامعه مدنی اشاره کرد. سرمایه بزرگ اجتماعی ۱۰۰ درصدی فروردین ۱۳۵۸ گام به گام برباد رفت و فرصتهای تاریخی ترمیم نظام در سال ۱۳۷۶ ، ۱۳۸۸ و یا ۱۳۹۲ هم با سرکوب خشن جامعه مدنی و تحقیر دمکراسی و شهروندان راه به جایی نبردند. تجربه دولت “وفاق ملی” که هم کنون در برابر دیدگان همگان قرار دارد به نوعی تکرار همان چیزی است که در گذشته بر کشور گذشت. چگونه میتوان از “وفاق ملی” سخن به میان آورد در حالیکه در درک و فرهنگ صاحبان قدرت مفاهیم کلیدی مانند منافع ملی، مصلحت عمومی، اصل مسئولیتپذیری، پاسخگویی، شفافیت و قانونمداری جایی ندارند. امروز پس از ۴۶ سال، امید جایش را به تردید، سرخوردگی، بیاعتمادی، خشم، و حتا تنفر از حکومت و روحانیت داده است. سه جنبش اعتراضی مهم و سراسری از سال ۱۳۹۶ نشان میدهند که نارضایتی عمومی از حکومت و بیاعتمادی به آن به صورت ساختار پایدار در آمده است.
خاطرات و گفتههای مسئولین درجه اول حکومتی در ۴۶ سال گذشته از رخدادهای درون حکومتی، روابط میان گرایشها و جناحها، امر سیاستگذاری در امور داخلی و مناسبات بین المللی، کارکرد نهادهای اصلی، برخورد با مخالفان خودی و غیرخودی اسناد بسیار مهمی برای درک چند و چون حکمرانی و قواعد نامتعارف بازی سیاسی و همزیستی فرقهای گروههای قدرت در ایران است.
معنادارترین نشانه مدرن نشدن در ۴۶ سال گذشته شکننده و معلق بودن ج ا و بازتولید کابوس فروپاشی در میان دستاندرکاران حکومتی است. تاریخ داور سختگیری است و گویی شمشیر داموکلس فروپاشی را بر فراز سر این نظام ناساز با زمانه آویخته است. این سیلی سخت به اسلام سیاسی است که با شعارها و وعدههای بزرگ ولی بیپشتوانه گام به این آزمون تاریخی گذارد. پروژه اسلامی سیاسی و دخالت دین و روحانیون در حکومت شکست خورده و پارادایم امروزی جامعه ایران دیگر نه اصلاح و ترمیم که یافتن راه خروج از حکومت دینی است.
کانال شخصی سعید پیوندی
https://t.me/paivandisaeed
■ سعید پیوندی گرامی
خسته نباشی. اسلامگرایی یک ایدئولوژی سیاسی با هدف نابودی حکومت ملی سکولار و استقرار حکومت دینی مبتنی بر قوانین شرعی و هنجارهای برخاسته از آن به جای قوانین عرفی است. اسلامگرایی را همچنین باید قیامی بر ضد ارزشهای مدرن و واکنشی به بحران جهان اسلام در رویارویی با تمدن غرب دانست. در واقع جنبش اسلامگرایی از بحرانی دوگانه سرچشمه گرفته: نخست بحران ساختاری و شکست الگوهای سکولار دولت ملی در جهان اسلام و دوم بحران هویتی و فرهنگی که به یک جهتگیری هنجاری تازه و ایجاد ایدئولوژی سیاسی انجامیده است. بیهوده نیست که اسلامگرایان فرهنگ غرب را برای خود هم معارضهای سیاسی و هم تهدیدی فرهنگی میبینند. اسلامگرایان شیعه در این ۴۵ سال در ایران همه هدفهایی را برآوردهاند که باید از یک جریان اسلامگرا انتظار داشت. نمیدانم چرا باید از آنان انتظار برآوردن خواستههایی را داشت که با جهانبینی و طبیعتشان یکسره بیگانه است؟
با احترام: بهرام
■ با سلام بهرام عزیز حرف شما درباره جمهوری اسلامی کاملا درست است اما پروژه حکومت دینی و اسلام در حکومت سالهای پیش از ۵۷ مطرح شد. بسیاری از کسانی که به این پروژه دل بسته بودند به سرعت سرخورده شدند و بازرگان به روشنی علیه حکومت دینی نوشت. ولی در سال ۵۶ و یا ۵۷ همه چیر به عنوان طرح و پروژه مطرح بود و شاید کمتر کسی تصور میکرد روحانیت این چنین سقوط کند.
با احترام و مهر س. پیوندی
■ خب دلبستگیهای شدید به معبود، معمولا به سرخوردگیهای بزرگ هم منجر میشوند. البته خمینی ۱۰ سال پیش از انقلاب، تصور خود از حکومت اسلامی را در کتاب ولایت فقیه ارائه داده بود. در آستانه آن انقلاب ولی چشم همگان به ماه دوخته شده بود!
بهرام
زمانی که سانحه بالگرد ابراهیم رئیسی اتفاق افتاد مدتها بود که طراحان پروژه «حاکمیت یکدست» به بنبست آن پی برده بودند. وحدت صوری در رأس قدرت نهتنها به پایان اختلافات درونساختاری نیانجامیده بود، بلکه دولت رئیسی نیز در مدیریت اجرایی و بهویژه حل بحرانهای اقتصادی، ضعیفتر از اسلاف خود عمل کرده بود. با اینهمه، رئیسی در تبعیت از رهبری، بیرقیبترین رئیسجمهور دوران جمهوری اسلامی بهحساب میآمد.
مرگ او اما فرصتی پدید آورد، مجالی برای اصلاح مسیر حاکمیت یکدست. رهبر نظام نیز کوشید با بهرهگیری از آن فرصت، مشارکتِ بیسابقه پایین در انتخاباتهای پیشین را جبران کند، نظم اداره کشور را تا حدی بازگرداند و ایران را در آستانه پیروزی احتمالی ترامپ، در موقعیتی مقاومتر قرار دهد.
تأیید صلاحیت مسعود پزشکیان از سوی شورای نگهبان را میتوان در پرتو همین نیاز رهبر جمهوری اسلامی تحلیل کرد.
با اعلام حضور پزشکیان، بخشی از اصلاحطلبان که از انتخابات مجلس ۱۳۹۸ به اینسو میدان رقابت را ترک کرده بودند، اینبار فعالانه وارد کارزار شدند و در انتخاباتی نهچندان پرشور، به پیروزی او در برابر سعید جلیلی کمک کردند. خطر حتمی پیروزی جلیلی در دور دوم، بسیاری از نخبگان، دانشگاهیان و کنشگران سیاسی را که پیشتر انتخابات را تحریم کرده بودند، به میدان کشاند. آنان مردم را به رأی دادن به پزشکیان فرخواندند تا از تقویت افراطگرایی در ساختار حاکمیت جلوگیری شود.
اکنون هفت ماه از آغاز به کار دولت جدید میگذرد. هرچند تحولات مهمی در عرصه داخلی و منطقهای از همان روز تحلیف رقم خورد، اما دستاوردهای پزشکیان با آنچه در وعدههای انتخاباتیاش مطرح کرده بود، فاصله زیادی دارد. او در فاصله میان دو دور انتخابات در برابر دوربین تعهد داده بود که اگر با بحرانسازیهای مشابه در دولتهای خاتمی و روحانی روبرو شود، استعفا خواهد داد. اما پس از استیضاح عبدالناصر همتی، وزیر اقتصادش و کنار رفتن تحمیلی محمدجواد ظریف از معاونت راهبردی ریاست جمهوری، بسیاری از رأیدهندگان و حتی تحریمکنندگان انتخابات، بر لزوم پایبندی او به آن وعده و استعفایش تاکید کردند.
کنارهگیری علی طیبنیا از مشاورت عالی اقتصادی، عملنکردن به وعده رفع فیلترینگ، ناکامی در تصویب FATF و عقبنشینیهای پیاپی پزشکیان در برابر جریانهای تندرو تحت عنوان «وفاق» همگی از جمله دلایلیاند که منتقدان برای درخواست استعفای او مطرح کردهاند. اینکه پزشکیان نسبت به ماههای اول پیروزی در انتخابات آگاهانه یا ناخودآگاهانه کمتر از نهجالبلاغه نقل قول میکند، چه بسا نشانه متقاعد شدن او از کارساز نبودن نصیحت به کسانی است که جانماز آب میکشند اما با روش، منش و انصاف نقل شده درباره امام علی بیگانهاند.
در برابر این ناکامیها، اقدامات مثبتی نیز بوده که نمیتوان از آنها چشم پوشید: مخالفت با اجرای قانون عفاف و حجاب، بازگشت برخی استادان و دانشجویان اخراجی به دانشگاه، انتخاب استاندار سنیمذهب، انتصاب برخی مدیران کاردان (البته در چارچوب ملاحظات ساختار سیاسی)، تنشزدایی با کشورهای منطقه، بهبود نسبی آزادی بیان، بهتر شدن وضعیت فضای مجازی، رفع حصر مهدی کروبی و اخیرا پایان دادن به تجمع غیرقانونی افراطگرایان در مقابل مجلس توسط نیروی انتظامی.
بعلاوه، در کشوری که جبهه پایداری و چهرههایی چون جلیلی هنوز در سودای قدرتاند، پیروز نشدن جلیلی به خودی خود دستاوردی مهم به شمار میرود.
با اینهمه، شاید دور از انتظار نباشد که اصلاحطلبانی که پس از سه دوره تحریم انتخابات، مردم را به مشارکت در انتخابات پیشرس در تیرماه ۱۴۰۳ دعوت کردند درباره بیلان هفت ماهه رئیسجمهور اعلام نظر کنند. به نظر میرسد آنها بیش از آنچه شرایط کنونی سیاسی اقتضا میکند، ساکت هستند.
پزشکیان، بیتردید باید نسبت به برخی وعدههای عملینشدهاش پاسخگو باشد. اما در نقد او، نباید از یاد برد که کارهایی که بخاطر پیروزی او صورت نگرفته کم ارزشتر از اقداماتی که او میبایست انجام دهد، نیست.
استعفای پزشکیان در شرایط فعلی، نه کمکی به بهبود وضعیت اقتصادی خواهد کرد، نه فضای سیاسی کشور را بازتر میسازد، و نه موضع ایران در مذاکرات غیرمستقیمِ اعلام شده از سوی رهبر کشور را تقویت خواهد کرد.
در تاریخ سیاسی ایران، استعفا کمتر بهعنوان ابزار اعتراض و یا مرزبندی بین قدرت و مسئولیت سیاسی بهکار رفته است. خاتمی و روحانی نیز، در دور دوم ریاست جمهوری خود با مانعتراشی از سوی هسته سخت قدرت و آقای خامنهای روبرو شدند، با این وجود، بجای استعفای شجاعانه سوختند و ساختند. کنار آمدنی که سرمایه اجتماعی و محبوبیت مردمی آنها را به شدت کاهش داد. اگر در زمان «هر ۹ روز یک بحران» و شعار علیه اسرائیل به زبان عبری روی موشک نوشتن که به شکست برجام کمک کرد، این دو رئیس جمهور از مقام خود کنارهگیری کرده بودند، امروز اصلاحطلبان در صحنه سیاسی کشور به مراتب از اعتبار و اقبال گستردهای برخوردار بودند.
امروز، بیان انتقاد صریح از کمکاریهای دولت پزشکیان و عقبنشینیهایش به نام «وفاق»، نه تضعیف دولت است، نه بازی در زمین مخالفان، بلکه تقویت او در چانهزنی برای تحقق مطالباتیست که مردم به امید آنها، در تیرماه ۱۴۰۳ پای صندوقها رفتند.
■ فرخنده گرامی، با بخش هایی از گفته هایتان موافقم، استعفای پزشکیان امروز بیمعنی است. اما یک دلیلش کرنش بیاندازه وی است که وزن دولتش را این چنین پایین آورده است. در ضمن: کمی بیانصافی است که بابت عقبنشینی محدود رژیم بر سر حجاب به دولت پزشکیان امتیاز بدهیم. نیاز به تفسیر نیست که کدام جانفشانیها و از خود گذشتگیها شرایط عقبنشینی رژیم را فراهم کرد.
روزتان خوش، پیروز
■ پیروز گرامی، بحث من بر سر عقبنشینی محدود حکومت نبود، اشاره به موضوع مشخص عدم اجرای قانون حجاب و عفاف تصویب شده توسط مجلس بود. همان قانونی که تندروها در اعتراض به عدم اجرای آن توسط دولت، جلوی مجلس ۴۳ روز تحصن غیرقانونی کردند. اتفاقا یکی از مواردی که پزشکیان صراحت کلام و ایستادگی داشته همین مورد است. من طبیعتا مخالفتی با نظر شما ندارم که عوض شدن وضعیت حجاب در کشور یا همان «عقبنشینی محدود» در درجه اول محصول مبارزات شجاعانه جوانان کشور است که با جانها و چشمهای خود هزینهاش را در خیابان پرداختند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ بنظر من ارزیابی درستی از عمکرد ۷ ماهه دولت پزشکیان آقای فرخنده ارائه دادند. استعفا دولت پزشکیان را من هم مطرح کرده بودم و انتقادات درستی از ضرر و زیان صرفنظر از غیر عملی بودن استعفا پزشکیان مطرح شد که به نظر من بخشی از آنان در شرایط امروز درست بود. منتها همانگونه آقای فرخنده بدرستی اشاره پایگاه اجتماعی و مدافعان پزشکیان به شدت کاهش یافت. عباس عبدی نوشت: “پزشکیان اگر نمیتواند وعدهها را عملی کند، راهش را بکشد و برود/ محبوبیت رئیس جمهور نصف شده/ اعتراضات بعدی، خیلی فراگیر خواهد بود”.
بااین حال من فکر میکنم سرنوشت دولت پزشکیان و شخص ایشان به مسئله مذاکره و توافق گره است. قضاوت نهائی سرنوشت دولت چهاردهم را موکول کنیم به چند ماه آینده. اگر توافق نشود قطعا تحریم های فلج کننده افزایش خواهد یافت و احتمال حمله نظامی اسرائیل قطعی خواهد شد و کشور ما با وضعیت خطرناکی مواجه خواهد شد. در آنزمان چه خواهد شد؛ پاسخ دشوار است.
اسی زرگریان
پنج سال پیش، اولین قرنطینهی ناشی از همهگیری کرونا اعمال گردید. هشت شخصیت برجسته، دانشمند و سیاستمدار از تجربیات خود در آن دوران و آنچه هنوز ذهنشان را به خود مشغول کرده است، سخن میگویند.
مقدمه مترجم: شش سال از زمانی میگذرد که جهان با یکی از بیسابقهترین چالشهای بهداشتی و اجتماعی خود مواجه شد: همهگیری بیماری کووید-۱۹. ویروسی که در اواخر سال ۲۰۱۹ میلادی ظهور کرد، نه تنها سلامت میلیونها انسان را تهدید نمود، بلکه بنیانهای اقتصادی، فرهنگی و روانی جوامع را نیز به لرزه درآورد. امروز، با نگاهی به گذشته، میتوانیم تأثیرات عمیق این بحران را بر سبک زندگی، روابط انسانی و سیاستگذاریهای جهانی بهتر درک کنیم. هفتهنامه اشپیگل در جدیدترین شماره خود با هشت نفر از کسانی که در آن رویداد فراموش نشدنی هر یک به نحوی درگیر بودند گفتوگوی مختصری انجام داده است.
***
این مقاله مروری است بر آن روزهای تاریک و پرالتهاب؛ روزهایی که قرنطینههای طولانی، ترس از ابتلا، از دست دادن عزیزان و تلاشهای بیوقفه کادر درمان به بخشی از زندگی روزمره تبدیل شده بود. همچنین، به بررسی رفتارهای جمعی و واکنشهای متفاوت جوامع در برابر محدودیتها میپردازیم؛ از همبستگیهای انسانی تا تنشهای ناشی از سیاستهای بهداشتی. آیا درسهایی که از این بحران گرفتیم، توانسته است جهان را برای رویارویی با تهدیدات آینده آمادهتر کند؟ این پرسشی است که پاسخ به آن نه تنها برای مورخان، که برای همه ما به عنوان شهروندان جهانی حائز اهمیت است.
«انسان میتواند حقیقت را [هرچقدر هم که دردناک باشد] تحمل کند»
ملانی برینکمان، ۵۱ساله، استاد ویروسشناسی در دانشگاه فنی براونشوایگ است. او به همراه دیگر دانشمندان، استراتژی «نه به کووید» را توسعه داد؛ یک طرح دقیق برای به زیر کنترل در آوردن هدفمند همهگیری. او بهخاطر پیشنهادهایش با انتقادات شدیدی مواجه گردید.
سختترین بخش برای من این بود که میدیدم چگونه کودکان و والدین در دورههای طولانی تعطیلی مهدکودکها و مدارس کاملاً به حال خود رها شدهاند. آن زمان، سه پسر ما شش، ده و دوازده ساله بودند و من همچنین باید از والدینم مراقبت میکردم. این شرایط برای همهی ما بسیار چالشبرانگیز بود. هم زمان و در ابتدای همهگیری، سعی داشتم در مصاحبههایم توضیح دهم که ویروسها چگونه منتقل میشوند، چگونه میتوان از عفونت جلوگیری کرد، و اینکه ویروس سارس- کوو-۲ چگونه در بدن عمل میکند.
بخشی از این تلاش شامل توضیح نحوهی عملکرد علم نیز بود. و این که برای ما بهعنوان پژوهشگر، کاملا عادی است که با ظهور یافتههای جدید، نظرات خود را بهروز کنیم. اما به تدریج، فرآیند آگاهیبخشی علمی وارد عرصهی سیاست شد و نقش دانشمندان با تصمیمگیرندگان سیاسی در هم آمیخت و به این ترتیب، ما به هدف حملات تبدیل شدیم و این موضوعی بود که برای من تحملش آسان نبود. اما با این وجود، به حضور در انظار عمومی ادامه دادم؛ نمیخواستم میدان را برای افرادی که اطلاعات نادرست منتشر میکردند، خالی بگذارم.
یکی از دشوارترین چالشها برای من این بود که توضیح دهم چنانچه برای مهار روند شیوع ویروس اقدامی انجام ندهیم چه تعداد افراد بیمار خواهند شد و چه تعداد خواهند مرد. در نهایت، ما با پدیدهای روبهرو شدیم که به آن «پارادوکس پیشگیری» میگویند: بسیاری از اقدامات پیشگیرانه اجرا شد، تعداد موارد جدید ابتلا نسبتاً پایین باقی ماند، و ناگهان این تصور به وجود آمد که اصلاً اتفاقی نیفتاده است و فقط ما بیدلیل باعث وحشت شدهایم!
ای کاش ما سرمایهگذاری بیشتری در پیشگیری انجام میدادیم. باید به مردم بفهمانیم که تحقیقات علمی چقدر اهمیت دارد. چه میشود اگر ویروسی مانند کووید، به جای تأثیر بر سالمندان، عمدتاً جوانترها را هدف قرار دهد؟ ما باید از ابتدا از سرایت بیماریهای جدید به انسان جلوگیری کنیم، فرقی ندارد که این بیماریها از طریق مزارعی که حیوانات در آنها نگهداری میشوند، بازارها یا حتی در آزمایشگاهها (همانطور که در مورد منشأ سارس-کوو-۲ هنوز بحثهایی وجود دارد) منتقل شوند. ما باید روی تولید آنتیبیوتیکها، واکسنها و روشهای درمانی جدید علیه ویروسها کار کنیم و در عین حال، ذخایر کافی از ماسک و مواد ضدعفونیکننده داشته باشیم.
من کاملاً موافق بررسی مجدد دوران کرونا هستم، مثلاً از طریق تأسیس موزهای دربارهی همهگیریها. باید در برابر فراموشی ایستادگی کنیم. در غیر این صورت، این اشتباه را مرتکب خواهیم شد که گذشته را با دانشی که امروز داریم، قضاوت کنیم. به جای آن که یکدیگر را مقصر بدانیم، باید با نگاهی صادقانه به گذشته بنگریم: چه کارهایی را بهدرستی انجام دادیم؟ چه اشتباهاتی داشتیم؟ چه چیزهایی را کم داشتیم؟ کجا باید بهتر و سریعتر عمل میکردیم؟ اگر از همهگیری یک چیز یاد گرفته باشم، این است: انسان قدرت تحمل حقیقت را دارد.
«دیگر توان نداشتم. واقعا از پا درآمده بودم»
ینس اشپان، ۴۴ساله، تا پایان سال ۲۰۲۱ بهعنوان وزیر بهداشت آلمان از حزب دموکرات مسیحی آلمان(CDU)، یکی از مهمترین شخصیتهای دولتی در دوران همهگیری بود. او بارها مجبور شد تصمیماتی بگیرد، پیش از آنکه تمام حقایق روشن باشند. او در ابتدای بحران کرونا گفته بود: «ما باید در موارد بسیاری از تقصیرات یک دیگر بگذریم» او دربارهی گزارشی از سرویس اطلاعات فدرال آلمان (BND) که به منشأ احتمالی ویروس در یک آزمایشگاه اشاره داشت، اظهار داشت که تنها از طریق رسانهها از آن مطلع شده و بنابراین نمیخواهد در این مورد اظهارنظر بیشتری کند.
«در ۲۴ اوت ۲۰۲۰، برای اولین بار، فضا علیه من واقعاً تهاجمی شد. آن روز در جریان کارزار انتخاباتی، در مقابل ساختمان شهرداری ووپرتال سخنرانی داشتم. در عرض چند دقیقه، من و محافظان شخصیام توسط حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر از اعضای جنبش «Querdenkern» (مخالفان محدودیتهای کرونایی)، منکران کرونا و نظریهپردازان توطئه محاصره شدیم. آنها فریاد میزدند: «اشپان، تو قاتلی! اشپان، قاتل کودکان!» در نهایت، تنها راه چارهی ما فرار به دفتر حزب CDU در همان نزدیکی بود. این برتری عددی و خشونت عریان آنها ترسناک بود. اما باید گفت که این افراد هرگز اکثریت را تشکیل نمیدادند. اکثر مردم آلمان همیشه از اقدامات مبارزه با همهگیری حمایت کردند و طبق نظرسنجیها، هنوز هم چنین است.
ما در آلمان یک مسیر میانه را در پیش گرفتیم. حفاظت از سلامت عمومی هیچگاه یک اصل مطلق نبود، اما هدف همواره جلوگیری از فروپاشی سیستم بهداشت و درمان بود. ویروس دولت را مجبور به اقدام کرد و بله، این بحران دولت را تا مرز ناتوانی در مدیریت نیز برد. نقطهی اوج فرسودگی شخصی من، ۸ مارس ۲۰۲۱ بود. حتی دقیقاً به یاد ندارم که چه چیزی باعث شد که دیگر توانم تمام شود. اجرای آزمایشهای عمومی کرونا به تأخیر افتاده بود، واکسنها کم بودند و سیاست کرونایی بیش از پیش تحت تأثیر نزاعهای حزبی قرار گرفته بود.
سه روز پیش از آن، مجلهی اشپیگل در سرمقالهای خواستار استعفای من شده بود. آن روز، روز جهانی زن بود. من در دفترم در برلین نشسته بودم و فشار و احساسات، کاملاً بر من غلبه کرد. دیگر توان نداشتم. واقعا از پا درآمده بودم. در آن لحظه با نزدیکترین همکارانم تماس تلفنی گرفتم. آنها آمدند، با هم صحبت کردیم و کمی بعد از آن یک نوشیدنی زدیم. روز بعد دوباره توانستم کار کنم. همسرم همیشه میگفت که در آن دوران، خواب من بهتر از خواب او بود. البته گاهی اوقات، حوالی ساعت چهار صبح، ناگهان فکری به ذهنم میرسید. آن را سریع یادداشت میکردم و بعد دوباره راحت میخوابیدم. من واقعاً معتقدم که سیاستگذاری بهتر، وقتی انجام میشود که فرد خواب کافی داشته باشد. برای دو سال، کرونا تمام توجه و توان سیاسی مرا به خود اختصاص داده بود، هرچند این روند با فراز و فرودهایی همراه بود. گاهی من محبوبترین سیاستمدار آلمان بودم و گاهی باید استعفا میدادم. سیاست همین است.
«از آنچه پیشتر زندگیام را شکل میداد، دستکم سهچهارمش از بین رفته است»
مارگارت استوکوفسکی، ۳۸ساله، ستوننویس مجله اشپیگل، در ژانویه ۲۰۲۲ به کووید مبتلا شد. از آن زمان، برنده جایزه کورت توخولسکی به یکی از شدیدترین اشکال «لانگ کووید» دچار شده است، آنچه به طور اختصاری ME/CFS نامیده میشود (انسفالومیلیت میالژیک/سندرم خستگی مزمن). این بیماری چند سیستمی، غیرقابل درمان تلقی میشود.
«در ماههای اول پس از ابتلا، هنوز فکر میکردم که بهزودی بهتر خواهم شد. حالا بیش از سه سال است که همچنان بیمارم. از آنچه پیشتر زندگیام را شکل میداد، دستکم سهچهارمش از بین رفته است. زندگیام شبیه به زندگی یک فرد ۹۰ سالهی بسیار ضعیف شده است، شاید با کمی حضور بیشتر در شبکههای اجتماعی. وقتی دیگران از من میپرسند که تمام روز چه کار میکنم یا اینکه آیا حالا بالاخره وقت دارم کتاب بخوانم، نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم. وقتی که فردی به خستگی مزمن دچار باشد، بسیاری از چیزها دیگر اصلاً به درستی کار نمیکنند.
در روزهای بد، تمام انرژیام صرف کارهایی میشود که دیگران آنها را در کنار سایر فعالیتهای روزمرهشان انجام میدهند: دوش گرفتن، لباس پوشیدن، غذا خوردن، شاید کمی چت کردن با دوستان یا انجام کاری کوچک در خانه. همین و بس. برای این کارها، تنها دو تا سه ساعت وقت دارم. بقیه روز را باید دراز بکشم، در محیطی با کمترین میزان صدا، نور، تحریک و ورودی ذهنی. ترکیبی از خستگی و کسالت. در روزهای خوب، میتوانم پذیرای مهمان باشم، کمی کار کنم یا به پزشک بروم. اگر بیرون بروم، باید مطمئن باشم که جایی برای نشستن پیدا میکنم و آسانسورها یا پلهبرقیها کار میکنند. برای روزهایی که توانایی راه رفتنم نامطمئن است، یک عصا تهیه کردهام.
مبتلایان به لانگ کووید از نظر پزشکی بسیار بد تحت پوشش قرار گرفتهاند. سرمایهگذاری روی تحقیقات در این زمینه بسیار کم است. پیدا کردن پزشکی که اندکی از این بیماری سر در بیاورد، کاملا شانسی است. چند هفته پیش، وقتی در حمام بیهوش شدم و بعد با سرِ شکافته و ضربهی مغزی در اورژانس بستری شدم، پزشکان از من دربارهی بیماریهای پیشینهام پرسیدند. گفتم: ME/CFS. آنها پرسیدند: این دیگر چیست؟
تقریباً تمام هزینهی داروها و درمانها را خودم باید بپردازم. بسیاری از بیماران مجبور به مبارزات حقوقی بیمعنا هستند، مثلاً برای تعیین درجهی ناتوانی یا سطح مراقبتی که باید دریافت کنند. گاهی احساس میکنم سیاستمداران ترجیح میدادند که امثال من همان اول بر اثر کووید میمردند، بهجای اینکه حالا با این بیماری عجیبوغریب باعث دردسر شوند. اینکه با وجود همهی اینها هنوز احساس خوشبختی و قدردانی میکنم، به خاطر حضور دوست و دوستانم است. آنها هنوز کنارم هستند و به معنای واقعی کلمه، مرا زنده نگه داشتهاند.
«توجه من بیش از هر چیز بر مبارزه با همهگیری متمرکز بود»
توماس مرتنس، ۷۵ ساله، ویروسشناس از نویاولم، رئیس کمیسیون دائمی واکسیناسیون (Stiko) بود. این کمیسیون، که متشکل از متخصصانی است که بهصورت داوطلبانه فعالیت میکنند، توصیههایی را در مورد اینکه چه کسی و در چه زمانی باید واکسن کرونا دریافت کند، ارائه میداد.
برای حدود دو سال، امور روزانه من به این شکل میگذشت: با همسرم صبحانه میخوردم و سپس تا نیمهشب پشت رایانه در اتاق کارم مینشستم. مهمترین مسئله برای من این بود که تمام دادههای منتشرشده دربارهی ویروس را از سراسر جهان دنبال کنم. بعد در کمیسیون Stiko با همکارانم و اعضای مؤسسه روبرت کخ (RKI) در جلسات ویدئویی دربارهی آنها بحث میکردیم. مسئولیت ما در درجه نخست این بود که سود و زیان واکسیناسیون را برای هر فرد بسنجیم. مصلحت جامعه در درجهی دوم قرار داشت. البته همه، از جمله برخی سیاستمداران، این مسئله را درک نمیکردند. ما را متهم میکردند که در ارائهی توصیهها کند عمل میکنیم، اما این ادعا نادرست بود. مثلاً توصیهی مربوط به تزریق دوز سوم واکسن را تنها یک روز پس از آمریکاییها ارائه کردیم.
بعدازظهرها معمولاً با همسرم در جنگل قدم میزدم. یک بار مردی از پشت سر فریاد زد: «شما اصلاً میتوانید صبحها خودتان را در آینه نگاه کنید؟» من فردی مقاوم هستم، اما چنین لحظاتی سنگین و آزاردهندهاند. من همیشه فقط آنچه را که مطابق با دانش علمی روز بود بیان میکردم. البته نحوهی بیان من همیشه به بهترین شکل ممکن نبود. در یک پادکست طولانی، در پایان از من پرسیدند که آیا در آن لحظه فرزند هفتسالهام را واکسینه میکردم؟ پاسخ منفی دادم، که پاسخ درستی بود، اما نه از نظر رسانهای. باید حدس میزدم که این پاسخ تیتر بسیاری از خبرها خواهد شد. در آن زمان، هنوز هیچ واکسنی مخصوص کودکان در دسترس نبود و دادههای کافی دربارهی ضرورت واکسیناسیون برای آنها وجود نداشت.
آنچه را که قرنطینه با مردم کرد، دستکم گرفته بودم؛ با کودکان و نوجوانان، با خانوادههایی که در آپارتمانهای کوچک در طبقات بالای ساختمانها زندگی میکردند، با اقتصاد کشور. در آن دوره، من بیش از حد از منظر یک ویروسشناس و اپیدمیولوژیست به مسئله نگاه میکردم، کسی که فکر و ذکرش فقط بر مبارزه با همهگیری تمرکز دارد. من فردی نیستم که دچار وحشت شوم. اما گاهی نگران همهگیری بعدی هستم. با سرعتی که جمعیت جهان در حال افزایش است، با نحوهی نگهداری حیوانات و شیوهی سفرهای ما، دیر یا زود یک همهگیری دیگر رخ خواهد داد. ما باید از همهگیری کرونا درس گرفته باشیم و بدانیم که در چنین شرایطی، کشور نیازمند قوانین یکپارچه و هماهنگ است. اگر دوباره درگیر کشمکشهای فدرالی و تصمیمگیریهای پراکنده شویم، مهمترین چیز را از دست خواهیم داد: زمان ارزشمند را.
«این موضوع برای مدتها از ذهنم بیرون نمیرفت»
کریستیان کاراگیانیدیس، ۵۱ ساله، پزشک ارشد در کلینیک ریهی کلن- مِرهایم بود و در دوران همهگیری بهعنوان سخنگوی ثبت مراقبتهای ویژه در انجمن بینرشتهای آلمان برای پزشکی مراقبتهای ویژه و اورژانس فعالیت میکرد. این متخصص بیماری های داخلی، بیماریهای ریوی و مراقبتهای ویژه وظیفهاش این بود که اعلام کند چه تعداد تخت مراقبت ویژه در آلمان باقی مانده است. این آمار به معیاری برای سنجش تعداد بیماران بدحال تبدیل شده بود.
آن وبسایت را با پسزمینهی مشکی به یاد دارم که در آن مرتب آمار مبتلایان در چین نمایش داده میشد و این که چگونه این ارقام بهسرعت افزایش مییافت. همان ابتدا با خودم گفتم: این اصلاً خوب پیش نخواهد رفت. در یکی از جلسات صبحگاهی در بیمارستان، این ویروس را بهعنوان یک مشکل مطرح کردم. مدت کوتاهی بعد، اولین بیمارانی که دچار نارسایی شدید ریه شده بودند، به بیمارستان آورده شدند. آنها جوان بودند، بین ۲۰ تا ۶۰ سال داشتند و در حالی که از قبل تحت تنفس مصنوعی بودند، نزد ما میآمدند. با عینکهای محافظ، ماسک، سپرهای صورت و روپوشهای پلاستیکی بالای سر تختهایشان میایستادیم. شبها اغلب با این نگرانی به خانه میرفتم که آیا ممکن است آلوده شده باشم و ویروس را به همسر و سه دخترم منتقل کنم.
ویروس کرونا بسیار سرسخت است. اغلب هفتهها طول میکشید تا ریهها بهبود پیدا کنند و بیماران دوباره به هوش بیایند؛ مدتزمانی بسیار طولانیتر از بسیاری از بیماریهای دیگر. خوشبختانه، برای بسیاری از بیماران، اوضاع خوب پیش رفت. اما یکبار هم بیماری را از دست دادیم که همهی کارکنان بیمارستان او را میشناختند. این موضوع مدتها از ذهنم بیرون نمیرفت. آنچه ما را سرپا نگه داشت، نظم دقیق و ساختاریافتهی کار در بخش مراقبتهای ویژه بود، اما حمایت مردم از بیرون نیز نقش بزرگی داشت. این حمایت را در موجهای بعدی نیز بهشدت لازم داشتیم، زیرا کادر درمانی بسیار خسته و فرسوده شده بود.
من در دوران همهگیری به اطلاع عموم میرساندم که چه تعداد تخت مراقبت ویژه در کشور باقی مانده است. هر بار که وضعیت بحرانی میشد، ما در بیمارستان بلافاصله آن را احساس میکردیم. روزهایی پیش میآمد که ده درخواست دریافت میکردیم تا بیمارانی را از دیگر بیمارستانها بپذیریم، اما اغلب تنها میتوانستیم یک تخت در اختیار بگذاریم.
کشور در سکوت فرو رفته بود، مردم میمردند. دوران همهگیری، زمان خوشایندی نبود. بااینحال، لحظات خوبی را هم تجربه کردم. همبستگی میان کارکنان بیمارستان فوقالعاده بود، همکاری میان بیمارستانها نیز بسیار بهتر شد. امروز در پزشکی ارتباطات بسیار قویتری داریم و توانایی ما در توسعهی سریع درمانها افزایش یافته است. این تجربه قطعاً در صورت وقوع یک همهگیری جدید به ما کمک خواهد کرد. چیزی که مدتهاست به تعویق افتاده، این است که سیاستمداران باید شروع کنند به طراحی سناریوها و استراتژیهایی برای زمانی که دوباره چنین بحرانی رخ دهد. اگر به اتفاقاتی که هماکنون در آمریکا با آنفولانزای پرندگان در حال وقوع است نگاه کنیم، این اقدام ضروریتر از همیشه به نظر میرسد.
«برایم روشن شد که نمیخواهم صراحت خود را کنار بگذارم»
هندریک استریک، ۴۷ ساله، مدیر مؤسسهی ویروسشناسی در بیمارستان دانشگاهی بن است. در دوران همهگیری، او با پیشنهادهایی که محدودیتهای کمتری بر زندگی عمومی اعمال میکردند، بحثبرانگیز شد. از جمله، او خواستار تمرکز بیشتر سیاستهای کرونایی بر روی بیماران و سالمندان بود. اکنون او به نمایندگی از حزب CDU در پارلمان جدید آلمان حضور دارد.
همهگیری مرا وارد دنیای سیاست کرد. من اغلب در نقطهی بحرانی بحثهای اجتماعی ایستاده بودم و از مواضعی دفاع میکردم که بسیاری از مردم در آن زمان نمیخواستند بشنوند. امروز جامعه در مورد برخی موضوعات به توافق رسیده است. مثلاً دربارهی مدارس؛ اکنون تقریباً همه موافقاند که نباید مدارس برای مدت طولانی تعطیل میشدند، زیرا این کار آسیب زیادی به کودکان و خانوادهها زد. آن زمان، مقاومت شدیدی در برابر این دیدگاه وجود داشت و هزینهی زیادی از من گرفت.
در دوران بحران، من یک محقق بودم. علم نباید آلوده به سیاست شود. جملهی «علم میگوید که...» یکی از پرتکرارترین و درعینحال گمراهکنندهترین جملات در دوران همهگیری بود. درحالیکه مشاورهی علمی یک جامعهشناس میتوانست کاملاً متفاوت از مشاورهی یک ویروسشناس باشد و نقطه نظر هر دو هم درست باشد. در علم، دیدگاههای مختلف میتوانند و البته باید در کنار هم وجود داشته باشند. اغلب برایم دشوار بود که ببینم چگونه دیدگاههای علمی برای توجیه اقدامات سیاسی مورد سوءاستفاده قرار میگیرند. برای مثال، زمانی که بهسادگی محاسباتی انجام میدادند تا نشان دهند که ویروس چگونه به شدت تمام گسترش خواهد یافت، درحالیکه این امر به عوامل متعددی بستگی داشت؛ ازجمله میزان ارتباطات اجتماعی افراد یا شرایط زندگی آنها. همانجا بود که تصمیم گرفتم وارد سیاست شوم. من برای اینکه ناگهان در کانون توجه عموم قرار بگیرم، آماده نبودم.
بعضی روزها با خودم میگفتم: «دیگر بس است، نمیتوانم این را ادامه دهم.» اما در همان زمان، دوستانی داشتم که به من گفتند باید ادامه دهم، چون صدای من مهم است. این حرفها به من امید داد. مجبور شدم دائماً یاد بگیرم. گاهی نظراتم را شفافتر بیان میکردم، گاهی کمتر. اما در نهایت متوجه شدم که نمیخواهم صراحت خود را کنار بگذارم. این ویژگی را حفظ کردهام. ما باید سالهای گذشته را دقیقاً بررسی کنیم. در هر بحرانی اشتباهاتی رخ میدهد و در این بحران نیز از همه طرف اشتباهاتی صورت گرفت. اکنون مهم است که این اشتباهات را مشخص کنیم تا بتوانیم از آنها برای بحرانهای آینده درس بگیریم. در آینده، حتی محکمتر از قبل تأکید خواهم کرد که از همان ابتدا، علاوه بر ویروسشناسی، باید متخصصانی از علوم اجتماعی، روانشناسی و جامعهشناسی نیز در تصمیمگیریها دخیل باشند. وقتی به گذشته نگاه میکنم، حتی در این همهگیری هم یک فرصت میبینم: اینکه در آینده بتوانیم با هم آزادانهتر بحث کنیم.»
«تصور نمیکردم تا این اندازه مورد انتقاد قرار بگیرم»
لایف اریک زاندر، ۴۷ ساله، مدیر بخش بیماریهای عفونی و مراقبتهای ویژه در بیمارستان شریته برلین است. در یک آخر هفته در مارس ۲۰۲۱، این متخصص واکسن و بیماریهای ریوی توییتی منتشر کرد که هنوز هم به آن فکر میکند.
وقتی همهگیری آغاز شد، من پزشک ارشد در بخش بیماریهای عفونی بودم. در طول روز از بیماران مراقبت میکردم و در عین حال، همکارانم و من چندین مطالعهی علمی دربارهی این بیماری ویروسی جدید را آماده میکردیم. برای این کار درخواستهای تأمین مالی مینوشتیم و دائماً با دانشمندان سراسر جهان در ارتباط بودیم. اغلب کار آنقدر طول میکشید که دیگر ارزش نداشت به خانه بروم. در چنین مواقعی، برای همسرم یک پیام کوتاه میفرستادم، تشک بادی آبیرنگم را در دفترم باد میکردم و درون کیسهخواب کنار میزم میخوابیدم. من همیشه با بیمارانم صادقانه و صریح صحبت میکنم. همین صداقت را در انتقال دانش خود دربارهی ویروس و واکسنها نیز حفظ کردم. در مارس ۲۰۲۱، موارد نادری از ترومبوز سینوسی و وریدی مغزی پس از تزریق واکسن آسترازنکا مشاهده شد. این عارضه بیشتر زنان جوان را تحت تأثیر قرار میداد. ابتدا واکسیناسیون با این واکسن بهطور موقت متوقف شد، اما سپس دوباره ادامه یافت. این موضوع بسیاری از مردم را نگران کرد. با افزایش گزارشها دربارهی این عارضهی نادر، در یک آخر هفته، با چندین همکار در سراسر آلمان تماس گرفتم و از آنها دربارهی موارد ترومبوز مغزی و سینوسی در بیمارستانهایشان پرسیدم. در آن لحظه برایم روشن شد که باید واکسیناسیون در گروههای سنی جوانتر متوقف شود.
در خانه، روی کاناپه، یک توییت نوشتم: «۱۶ مورد ترومبوز سینوسی در ۲.۳ میلیون دوز واکسن آسترازنکا، عدد زیادی است.» این توییت خیلی زود دستبهدست شد و چند ساعت بعد در رسانهها اعلام گردید. برای من، نحوهی برخورد با واکسن آسترازنکا نشان داد که ما دانشمندان و مقامات نظارتی تا چه اندازه دقیق کار میکنیم. کمیسیون دائمی واکسیناسیون نیز بهسرعت توصیههای خود را تغییر داد. با این حال، ما اعتماد برخی افراد را از دست دادیم. در ادامهی کارزار واکسیناسیون، ارائهی اطلاعات بیطرفانه روزبهروز سختتر شد. برخی مرا متهم کردند که از صنعت داروسازی پول دریافت میکنم، در حالی که من در تمام این مدت هیچ مبلغی از شرکتهای تولیدکنندهی واکسن نپذیرفتم. تصور نمیکردم که بهعنوان یک دانشمند، در میانهی یک همهگیری، اینقدر مورد انتقاد قرار بگیرم. وقتی به این فکر میکنم که ممکن است دوباره همهگیری رخ دهد، چیزی که بیش از همه مرا نگران میکند این است که حتی با وجود ارائهی حقایق علمی، ممکن است دیگر نتوانم برخی از مردم را قانع کنم.
«تهدید واقعی بود. من آنجا بودم»
ساندرا سیزک، ۴۷ ساله، مدیر مؤسسهی ویروسشناسی پزشکی در بیمارستان دانشگاهی فرانکفورت ام ماین است. از سپتامبر ۲۰۲۰، او بهطور متناوب با ویروسشناس کریستیان دروستن در پادکست پرمخاطب «بهروزرسانی کروناویروس» از شبکهی NDR همکاری میکرد.
هنوز روز ۳۱ ژانویه ۲۰۲۰ را بهخوبی به یاد دارم. به ما اطلاع داده شد که روز بعد، یک پرواز تخلیه از ووهان، با ۱۲۶ مسافر، در فرانکفورت فرود خواهد آمد. در کمترین زمان ممکن، ادارهی بهداشت با کمک ما یک مرکز تست در فرودگاه ایجاد کرد. در یک سالن ورزشی، اتاقکهایی برپا شد و تختهایی برای استراحت مسافران آماده گردید. وظیفهی ما این بود که از مسافران مصاحبه و معاینه بگیریم: دمای بدنشان را اندازهگیری کنیم، ریههایشان را با گوشی معاینه کنیم و از حلق آنها نمونهگیری کنیم. لباسهای محافظ، دستکشهای یکبارمصرف، عینکهای مخصوص شنا و ماسکهای FFP3 به تن داشتیم. هنوز کسی دقیقاً نمیدانست که بهترین راه محافظت در برابر ویروس چیست.
صبح روز بعد، حوالی ساعت پنج، مرا از خواب بیدار کردند. یکی از همکاران آزمایشگاهی تماس تلفنی گرفته بود. دو نفر که روز قبل بدون علائم بودند، اکنون تست حلقی مثبت داشتند. بلافاصله آنها را قرنطینه کردیم. برای من، این یک لحظهی تعیینکننده بود: انسانها میتوانند به این ویروس آلوده شوند و احتمالاً آن را منتقل کنند، بدون اینکه هیچ نشانهای از بیماری داشته باشند. درست در همان زمان برای ما آنچه اکثر مردم هفتهها بعد به آن پی بردند روشن شد: این بیماری مسری دیگر قابل مهار نیست.
بهعنوان یک ویروسشناس، ناگهان در کانون توجه عمومی قرار گرفتم. ما بررسی کردیم که چگونه میتوان کودکان در مهدکودکها و معلمان در مدارس را با حداقل تلاش تست کرد تا شیوع بیماری را در این محیطها در اسرع وقت شناسایی کنیم. بسیاری از رسانهها یافتههای ما را پوشش دادند. حتی یکبار آنگلا مرکل نیز از ما نقل قول کرد. انتظار داشتم که مخالفان اقدامات مربوط به همهگیری به من حمله کنند، اما ابعاد این حملات برایم شگفتآور بود. تقریباً هر روز ایمیلهایی پر از نفرت دریافت میکردم. مأموران جنایی برایم توضیح میدادند که کدام تهدیدها را میتوان نادیده گرفت و کدامها واقعاً خطرناک هستند. یکبار، کسی سعی کرد از طریق یک ادارهی دولتی به آدرس شخصی من دست پیدا کند. این دیگر برایم اصلاً خندهدار نبود.
از آن زمان، با احتیاط بیشتری عمل میکنم. چیزهایی را که قبلاً ممکن بود سریع توییت کنم، دیگر به همان شکل سابق بیان نمیکنم. این موضوع مرا ناراحت میکند، زیرا دقیقاً هدف این افراد همین است: اینکه ما سکوت کنیم. هرچه زمان بیشتری از دوران کرونا میگذرد، مردم ارتباط خود را با آن دوره از دست میدهند. آنها در اینترنت میخوانند که این ویروس چندان خطرناک نبوده و اقدامات انجامشده افراطی بودهاند. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: من این ویروس را خودم در کشت سلولی بررسی کردهام، بیماران بدحال را در بیمارستان دیدهام. تهدید واقعی بود. من آنجا بودم.
۱. مقدمه: مستی قدرت و دوگانگی در گفتار و رفتار
در رژیمهای اقتدارگرا، یکی از ویژگیهای رایج، دوگانگی گفتار و رفتار در سیاست خارجی است. رهبران این رژیمها در عرصه عمومی، خود را مستقل، مقاوم و غیرقابل مصالحه معرفی میکنند، درحالیکه در پشت پرده، مذاکرات و سازشهایی را پیش میبرند که گاه حیرت آور است. این پدیده با مفهوم مستی قدرت (Intoxication of Power)، توهم مصونیت (Illusion of Invulnerability) و سیطره تفکر گروهی (Groupthink) قابل توضیح است. برای مثال خامنهای در سطح عمومی و رسمی، مذاکره با آمریکا را رد میکند، به طرفداران آن توهین میکند و موضعی تهاجمی دارد (”سیلی سختی خواهد خورد”). اما گزارشهای غیررسمی از وجود مکاتبات و تعاملات از طریق واسطههای گوناگونی حکایت دارند که گاه به جنگل واسطهها شهرت یافته است. این شکاف بین موضع رسمی و اقدامات پشت پرده، نشاندهنده نوعی استراتژی است که به مخاطبان داخلی و خارجی پیامهای متفاوتی میفرستد.
خامنهای بهعنوان رهبر بلامنازع بیش از سه دهه در رژیم ولای، از هرگونه شفافیت، نظارت و پاسخگویی مصون بوده است. این مصونیت از مسئولیت و نبود چالش سیاسی، منجر به بیگانگی از واقعیتهای داخلی و بینالمللی شده است. او تصور میکند که با ایجاد دوگانگی بین گفتمان عمومی و مذاکرات پشتپرده، میتواند همزمان هم مشروعیت داخلی را حفظ کند و هم از فشارهای خارجی بکاهد. سیاستهای دیپلماتیک رژیم ولایی پدیدهای شناخته شده است و در قالب دوگانگی گفتمانی (Discursive Duality) توصیف میشود. رابرت پاتنام(Robert D. Putnam) اینگونه دیپلماسی با با مفهوم بازی دو سطحی در دیپلماسی (Two-Level Game) توصیف میکند.
بنا به نظریه پاتنام، برخی از رهبران سیاسی همزمان به دو سطح بازی توجه دارند. نخست سطح بینالمللی: مذاکره با طرف مقابل (در اینجا آمریکا) و دوم سطح داخلی: مدیریت افکار عمومی، نهادهای قدرت و جناحهای سیاسی داخلی کشورشان. در همین راستا، خامنهای به دلیل فشارهای داخلی (محافظهکاران ضد مذاکره یا حتی ناسازگاری با گفتههای پیشین خود) و خارجی (تحریمها و تهدید نظامی)، باید از یک سو تعامل کند و از سوی دیگر این تعامل را پنهان نگه دارد تا مشروعیت گفتمان ضدآمریکایی خود را حفظ کند.
در همین چارچوب خامنهای همزمان میبایست رویکرد “انکار باورپذیر” (Plausible Deniability) را پیشه کند. این مفهوم در علوم سیاسی و امنیتی به شرایطی اشاره دارد که در آن یک بازیگر میتواند بدون پذیرش رسمی، عملا در اقدامات خاصی مشارکت کند که رسما و ظاهرا در سیاستهای او جایی ندارند. به همین دلیل در اینجا، خامنهای از کانالهای غیررسمی برای تعامل استفاده میکند اما آن را در سطح رسمی انکار میکند. چنین رویکردی همزمان اجازه مذاکره را فراهم میکند و هزینههای سیاسی آن را کاهش میدهد. این هزینه میتواند ریزش و شکاف داخلی رژیم باشد و همزمان هزینههای سیاسی دیگر نظیر سقوط سرمایه اجتماعی در نزد مردم یا فشار منتقدان داخلی و پیشروی مخالفان حاکمیت باشد.
۲.۲. توهم مصونیت و تفکر گروهی: اروینگ جانیس
اروینگ جانیس (1972 Irving Janis) در نظریه “تفکر گروهی (Groupthink)” اشاره میکند که رهبران اقتدارگرا، در حلقهای از مشاوران چاپلوس قرار میگیرند که بهجای ارائه واقعیت، فقط اطلاعات دلخواه او را منعکس میکنند. هانا آرنت در کتاب “The Origins of Totalitarianism” (خاستگاههای توتالیتاریسم) نیز اشاره میکند که در رژیمهای استبدادی، رهبران در حلقهای از چاپلوسان، اطلاعات تحریفشده و گفتمان بسته زندگی میکنند و این باعث توهم شکستناپذیری در آنها میشود.
این موضوع به دو گونه رفتار میانجامد:
نخست: توهم مصونیت از خطر (Illusion of Invulnerability): رهبر تصور میکند که هر تصمیمی بگیرد، قابل اجرا و موفق خواهد بود.
دوم: انکار واقعیتهای نامطلوب (Denial of Reality): اطلاعاتی که نشاندهنده بحران یا اشتباهات است، نادیده گرفته یا تحریف میشود. مثال بارز چنین رویکردی خامنهای است که مشاوران سپاهی و امنیتی که او را احاطه کردهاند، تنها اطلاعاتی را به او منتقل میکنند که نظام را مقتدر و مخالفان را ضعیف جلوه دهد. نتیجه این وضعیت، اصرار بر گفتمان “مقاومت” در عین مذاکرات پنهانی با آمریکا است. این تناقض در رفتار، نه ناشی از استراتژی هوشمندانه، بلکه نتیجه ناکامی از مدیریت عادی سازی رابطه با جهان و همچنین ناتوانی در پذیرش واقعیات ابربحرانهای جامعه ایران و نارضایتی مردم است.
۲.۳. سوگیری ادراکی در سیاست خارجی: رابرت جرویس
رابرت جرویس( 1976 Robert Jervis) در کتاب “Perception and Misperception in International Politics” توضیح میدهد که رهبران اقتدارگرا دچار سوگیریهای شناختی میشوند که آنها را از درک دقیق و وثیق تهدیدها و فرصتهای واقعی بازمیدارد. این البته چاهی است که خودشان کندهاند و در آن سقوط کردهاند.
دو سوگیری مهم در رفتار خامنهای:
“توهم کنترل (Illusion of Control)”: خامنهای تصور میکند که میتواند همزمان هم مذاکره کند و هم انکار کند، بدون اینکه این تناقض هزینهای برایش داشته باشد.
“تداومگرایی (Perseverance Effect)”: حتی وقتی شواهد نشان میدهد که سیاستهای او شکست خورده است (مانند بحران اقتصادی ناشی از تحریمها یا فروپاشی محور مقاومت هلال ولایی)، او همچنان بر موضع “عدم مذاکره” اصرار دارد، چون پذیرش مذاکره بهمعنای اعتراف به شکست خواهد بود.
۲.۴. تله استبدادی و توهم پیامبری
برایان کلاس (2021 Brian Klaas) در کتاب “Corruptible: Who Gets Power and How It Changes Us” توضیح میدهد که رهبران مستبد، در طول زمان دچار توهم “برگزیدگی” و “رسالت تاریخی” میشوند. این امر در خصوص خامنهای هم موضوعیت دارد. زیرا او خود را نهتنها یک سیاستمدار، بلکه “رهبر امت اسلامی” و “نایب امام زمان” معرفی میکند. پذیرش مذاکره مستقیم با آمریکا، در ذهن او نقض این جایگاه “مقدس” است، زیرا با تصویری که از خود ساخته (رهبر مقاومت جهانی در برابر استکبار) در تناقض است. بنابراین، حتی اگر مذاکرات در پشت پرده انجام شود، باید در عرصه عمومی انکار شود تا ” هیبت رهبری” خدشهدار نشود و از ریزش و شکاف درونی حاکمیت خودداری شود.
نتیجهگیری
دوگانگی در سیاست خارجی جمهوری اسلامی، که ناشی از ساختار اقتدارگرای آن و ویژگیهای شخصیتی رهبر آن است، با مفاهیمی همچون “مستی قدرت”، “توهم مصونیت” و “تفکر گروهی” توضیحپذیر است. این تناقض، نه ناشی از استراتژی هوشمندانه، بلکه حاصل ناتوانی در مدیریت بحرانهای داخلی و خارجی است. چنین رویکردی، در بلندمدت نهتنها مشروعیت داخلی رژیم ولایی را کاهش میدهد ، بلکه هزینههای سیاسی، اقتصادی و بینالمللی سنگینی برای جامعه ایران بهدنبال خواهد داشت.
————————
منابع
• Janis, I. L. (1972). Victims of Groupthink: Psychological Studies of Policy Decisions and Fiascoes. Houghton Mifflin.
• Jervis, R. (1976). Perception and Misperception in International Politics. Princeton University Press.
• Klaas, B. (2021). Corruptible: Who Gets Power and How It Changes Us. Scribner.
• Arendt, H. (1951). The Origins of Totalitarianism. Harcourt Brace.
در حالی که مخالفان حکومت، هنوز توانایی عرض اندام فیصلهبخش را ندارند، به نظر میرسد که زمزمه حذف خامنهای هم در درون حکومت و هم در خارج از مرزها دارد قوت میگیرد.
قبلا اسرائیلیها به تلویح و تصریح، به امکان حذف «عالیترین مقامات» اشاره داشتند. دیروز در مناظره الویری با شکوری راد، در حالی که شکوری راد روی شکاف در سپاه و بسیج مکث میکرد، الویری آشکارا از حذف خامنهای به عنوان یک گزینه حرف زد. همین مطلب را احمد نقیب زاده در گفتگو با یورونیوز با شفافیت بیشتر مطرح کرده است. او همچنین تاکید کرد که روسها در حکومت و بویژه سپاه نفوذ وسیع دارند و همه چیز به تصمیم کرملین مربوط میشود.
سوال این است که امکان ترور خاموش خامنهای ــــ از نوع ترور احمد خمینی و رفسنجانی ــــ و تفاهم میان ائتلافی در داخل با ترامپ و پوتین و یک کودتای بیتی را تا چه میزان میتوان جدی تلقی کرد؟
پوتین و ترامپ بر سر خلع سلاح اتمی ج.ا. تفاهم دارند. شاید ترامپ آماده باشد، در ازای گرفتن امتیازاتی در رابطه با چین، ایران غیراتمی و فارغ از داعیه امپراطوری شیعه را هم به روسیه واگذار کند و پروژه بازسازی ائتلاف سپاه ـــ روحانیت و مافیا بدون خامنهای، تحت حمایت روسیه کلید بخورد.
در هر حال یک نکته مسلم است: در حالی که تاریخ مصرف خامنهای تمام شده و زیر پای او هم خالی شده، ظاهرا انتظار مرگ طبیعی او، بیش از حد به درازا کشیده است. گروههای برخوردار حاکم تا کی وجود یک جنازه سیاسی را بر تخت رهبری تحمل خواهند کرد؟
اصلاحطلبانی که از ترس آشوب و هرج و مرج و قدرتگیری بیشتر جریاناتی نظیر جبهه پایداری، خواستار تحمل خامنهای بودند، اینک به این نتیجه نزدیک شدهاند که تداوم حکمرانی خامنهای، کشور را به سمت فروپاشی و هرج و مرج سوق میدهد. همین نظر در بخشهای بزرگی از سپاهیان، روحانیون و گروههای ثروتمند و برخوردار کشور شکل گرفته است.
در شرایطی که با چرخش رادیکال در راهبردهای کلان ایالات متحده، همه جهان سیاست دستخوش زمینلرزه شده است، نمیتوان نسبت به تاثیرات آن در ایران بیاعتنا بود. هر تصمیمی که بازیگران بزرگ در جهان و در ایران، برای تعریف جایگاه ایران در جهان پسازلزله بگیرند، مرتکب این کودنی نخواهند شد که روی اسب مرده، شرطبندی کنند.
خامنهای با پایان محور مقاومت، بنبست بازدارندگی اتمی و بر زمین کوفتن اقتصاد ایران، تمام شده است. ج.ا. و روسها دیگر به او به عنوان بخشی از راه حل نگاه نمیکنند و تنگی وقت، انتظار مرگ طبیعی را ناموجه میسازد. در درون نظام، به شمول اصلاحطلبان، گزینههای ائتلافی زیادی قابل تصورند که بتوانند حمایت بخشهای اصلی گروههای برخوردار حاکم، روسیه و ترامپ را با خود داشته باشند.
یک ایران با ثبات و بدون جاهطلبی، در منطقه پرآشوب و ثروتمند خاور میانه، احتمالا در جغرافیای پسازلزله، برای همه قدرتهای بزرگ جهانی از آمریکا تا چین، روسیه و اتحادیه اروپا میتواند مطلوبتر از کشوری تکهپاره شده و کانون آشوبهای بزرگ منطقهای باشد. وداع با جاهطلبیهای اتمی و منطقهای و تاکید بر ضرورت ثبات، میتوانند برگهای برنده ائتلاف پساخامنهای باشند.
رفراندم قانون اساسی، راه آلترناتیو!
این احتمال که در جریان یک کودتای آرام و در همنوایی داخل و خارج، راه تداوم حکمرانی با حذف خامنهای گشوده شود، تنها میتواند ارزش تحلیلی داشته باشد و نباید به مثابه تجویز یک راه حل تلقی بشود.
این فکر راهبردی که ولایت فقیه مانع اصلی تحول در کشور است، به اندازه خود جمهوری اسلامی قدمت دارد. جنبش سیاسی در ایران، در این مسیر کنار زدن ولایت فقیه، از منشور جمهوری تا طرح جبهه ملی، کمی جلوتر آمده و به طرح موسوی یعنی ائتلاف وسیع برای تحقق رفراندم قانون اساسی رسیده است. مطالبه رفراندم قانون اساسی این ظرفیت را دارد که طیف بسیار گستردهای از نیروهای سیاسی، از بخشی از اصولگرایان، همه اصلاحطلبان، جمهوریخواهان، ملیون، احزاب مناطق قومی تا بخشهایی از پهلویستها را در بر بگیرد.
سوال مرکزی استراتژی نباید تعیین تکلیف بلافاصله با حکومت باشد، بلکه استراتژی باید ناظر به مرحله «از امروز تا مجلس موسسان» باشد و به این سوال پاسخ دهد که چگونه میتوانیم این راه طی کنیم. نیروهای برانداز، بر این باورند که میان امروز تا مجلس موسسان و قبل از آن، باید سنگر اصلی را فتح و حکومت را برانداخت. من طبعا نمیتوانم با آنها همراه شوم و تصور میکنم همه آنها که اسم بردم هم مایل نباشند که این راه را دنبال کنند.
راه رفراندم بر آن است که با بسیج ملی و نیز استفاده از ظرفیتهای همین قانون اساسی موجود، یک وفاق ملی بوجود بیاورد و همه قبول کنند که وزنکشی نهایی را به مجلس موسسان موکول کرده و فعلا فقط برای شرایطی تلاش کنند که امکان وزنکشی منصفانه و سالم فراهم شود.
موسوی در طرح سه مادهای خود، چگونگی طی طریق، از اینجایی که ایستادهایم، تا مجلس موسسان را، به گفتگوی ملی احاله کرده است. اکنون شرایط دارد برای این گفتگوی ملی، بیش از هر زمان دیگری مهیا میشود. ما میتوانیم دو کار را همزمان شروع کنیم:
اول- تشکیل انجمنها، کمیتهها، شوراهای رفراندم قانون اساسی به اشکال مجازی و حقیقی در داخل، خارج و بین داخل و خارج که شرط عضویت در آنها فقط مبارزه مسالمتآمیز برای رفراندم باشد.
دوم- کارزار تدوین قانون اساسی جدید را راه اندازی کنیم. در کره جنوبی، پروژه تدوین قانون اساسی با مشارکت ملی، بخشی از روند گذار بود. چرا در ایران نتواند چنین باشد و چرا نتوانیم این روند را در خدمت ترویج اهمیت قانون و تحکیم اصل حق تعیین سرنوشت هم قرار بدهیم و با یک تیر چند نشان بزنیم؟
اگر مطالبه رفراندم فراگیر شود، حکومت توانایی ایستادگی در مقابل آن را نخواهد داشت. بویژه بدین خاطر که بخشی از پایه خود حکومت هم درگیر طرح این مطالبه خواهد بود.
با شکلگیری نهادهای مطالبهگری که رفراندم میخواهند، مساله «حلقه مفقوده همه استراتژیهای گذار» هم به شکل مطلوبی حل خواهد شد و «نهاد برآمده از نهادهای رفراندم» مسئولیت برگزاری انتخابات آزاد مجلس موسسان را، در شرایط قدرت دوگانه، بدون آنکه رژیم ساقط شده باشد، بر عهده خواهد گرفت.
این طرح چون اساسا بر بسیج نیرو و توافق بهجای حذف استوار است، با تشکیل مجلس موسسان، بدون آنکه انبوه مسائل را حل کند، کشور را در مسیر استقرار دموکراسی و بسیج ملی برای حل مسائل تلنبار شده قرار میدهد.
جنبش رفراندم، اگر سر بگیرد، میتواند خود را با تحولات در درون حکومت و مواضع ذینفعان خارجی، همآهنگ کند و راه خود را به سوی مجلس موسسان بگشاید. هر راه گذار دموکراتیکی ناگزیر است از گردنه موسسان بگذرد و هر راهی که بخواهد این گردنه را دور بزند، دموکراسی را دور خواهد زد. هر چه این جنبش نیرومند تر باشد، کار جانشینان خامنهای برای تداوم استبداد دشوار تر خواهد شد.
■ بزرگترین خواست هر ایرانی واقعی در این لحظه در نگرفتن جنگ و شکنجه نشدن بیشتر مردم ایران است.
سپاس از پورمندی گرامی. این گفته نقیب زاده که “روسها در حکومت و بویژه سپاه نفوذ وسیع دارند و همه چیز به تصمیم کرملین مربوط میشود” واقعبینانه است و بار ها در عمل ثابت شده. کرملین ایران را فقط بخاطر منافعشان در ایران نمیخواهد و استفاده ابزاری از ایران نیز در دستور کارشان است. مشکل بزرگ کرملین اینجاست که هیچ بدیل قابل اتکا و قابل اطمینان در مجموعه رژیم و سپاه برایشان وجود ندارد. ایدهآل روسیه بیشک گرفتن امتیاز برای ترامپ و تقویت اعتبار او در کوتاه مدت، و منافع جناحی روسیه در جهان بطور استراتژی است.
رفراندوم - سران رژیم خوب میدانند که حکومت ولایی در بین رای دهندگان کوچکترین مشروعیتی ندارد، پس اگر به گزینه رفراندوم تن در دهند، هر انتخابی که در مقابل ولایت فقیه بگذارند نمیتواند خیلی از تار و پود جمهوری اسلامی دور باشد، و برای مثال چیزی شبیه “شورای رهبری” را عنوان میکنند. در صورت مطرح شدن رفراندم از طرف مهرههای اصلی نظام فعالان اپوزسیون و اصلاحطلبان باید روی حداقلهایی پا فشاری کنند:
۱- حذف رهبری غیرانتخابی و برسمیت شناختن دولت انتخابی به عنوان بالاترین مرجع اجرایی
۲- حذف و یا تغیرات اساسی قانون “نظارت استصوابی” و اجازه کاندیداتوری متنوع در انتخابات.
۳- انتخاب مراجع اصلی قوه قضاییه توسط دولت و مجلس بطور مشترک.
مطرح کردن “موسسان” در این مرحله و خطاب به جمهوری اسلامی شاید بیمعنی باشد. به قول شما در شرایط پسا “رژیم کنونی” شاید همایش ملی قانون اساسی جهت تهیه پیشنویس “ها” و سوق به انتخابات موسسان شکل بگیرد.
روزتان خوش، پیروز
■ با درود به جناب پورمندی و تشکر از مقاله ارزنده اشان. ضعیف تر شدن موقعیت خامنهای در سپهر سیاسی کشور که به درستی در مقاله مورد بحث قرار گرفته امری آشکار است. یک دسته تحولات در داخل و خارج از کشور به این فرسایش قدرت سیاسی خامنهای کمک کرده است. تحولات منطقهای و بین المللی از جمله:
- تضعیف شدید حماس و حزب الله و کشته شدن سران ایندو سازمان سیاسی-نظامی، زیر ضرب قرا گرفتن حوثی ها در یمن و ادغام حشد الشعبی در عراق در درون ارتش آن کشور و یا به عبارت دیگر از از کار افتادن نیروهای نیابتی که خامنهای با صرف میلیاردها دلار پول نفت ایران بخیال خود اسرائیل را با آنها محاصره کرده بود،
- سقوط بشار اسد و طرد ج. ا. از سوریه و به حاشیه رانده شدن او در آذربایجان و غلبه سیاست دولت ترکیه در سوریه و آذربایجان به سیاست ج. ا.،
- بر سر کار آمدن مجدد ترامپ، رئیس جمهور خود شیفته و غیر قابل پیش بینی که قبلا دستور حذف قاسم سلیمانی و اعمال تحریم ها و فشار حداکثری بر علیه ایران را صادر کرده و اکنون نیز هر لحظه ممکن است دستور بمباران تاسیسات هستهای، نظامی و اقتصادی کشور را بدهد، در حالیکه خامنهای با حماقت سخنان تحریک آمیزی در مورد او گفته و نوعی تقابل و دشمنی شخصی با او بوجود آورده،
- جانبداری از پوتین در جنگ تجاوزکارانه او با اکراین و ارسال پهپاد و موشک به حمایت از ارتش متجاوز پوتین که موجب انتقاد شدید اتحادیه اروپا و بریتانیا و مشوق آنها در فعال کردن مکانیسم ماشه برای اعمال تحریم های جهانی علیه ایران شده است، و در داخل کشور:
- تشدید نارضایتی مردم به دلیل وضعیت فاجعه بار اقتصادی شامل جهش قیمت کالاها و خدمات و پرواز باور نکردنی نرخ ارز و قیمت طلا و گسترش فقر و ناتوانی آشکار دولت پزشکیان در حل معضلات محیط زیستی، اقتصادی، اجتماعی و شکست شعار وفاق ملی او که بسیاری آنرا ناشی از کارشکنیهای خامنهای و ایادی او میدانند،
- آگاهی روزافزون مردم نسبت به دشمنی خامنهای با رشد و توسعه اقتصادی کشور و رفاه مردم با توجه به افشاگری های شخصیتهای سیاسی و اقتصادی و مقامات سابق دولتی و دانشگاهی و حتی روسای جمهور سابق،
- مایوس شدن طرفداران نظام و حامیان ایدئولوژیک حاکمیت اسلامی از توان خامنهای به هدایت کشور به سوی جامعه اسلامی وعده داده شده به آنها که با بر سر کار آوردن پزشکیان و بازگشت دوباره بخشی از اصلاح طلبان به قدرت، از ضعف و ناتوانی او در حمایت و حفظ بشار الاسد در سوریه، متوقف گذاشتن اجرای قانون حجاب، و حتی رویگردانی بسیاری از مراجع تقلید حوزه های قم و نجف از او، و موارد دیگر شدت گرفته است،
همه حکایت از تضعیف موقعیت سیاسی خامنهای دارد و طبیعی است که در این شرایط مخالفان سیاسی او بتدریج زمزمه های حذف او برای نجات ج. ا. را سر دهند و ضرورت آنرا برای خارج شدن از بن بست کنونی و یا حتی نجات کشور از خطر یک جنگ ویرانگر یادآور شوند. با اینحال بنظر من هنوز نباید خامنهای را به لحاظ سیاسی خاتمه یافته دانست و به اصطلاح یک مرده متحرک سیاسی در نظر گرفت که میتوان براحتی او را کنار زد. عزل ظریف و استیضاح و برکناری همتی وزیر اقتصاد نمی توانست بدون اجازه و یا اشاره او اتفاق افتاده باشد و نیز اعلام آشکار پزشکیان در جریان دفاع از همتی در جلسه استیضاح مجلس که او طرفدار مذاکره با آمریکا بوده اما با مخالفت رهبری موضوع تمام شده است نشان میدهد که هنوز دولت ناگزیر از رعایت خواسته های خامنهای است.
در واقع بسیاری معتقدند که خامنهای در وضعیت کنونی ممکن است دوباره به مواضع افراطی ایدئولوژیک بازگشته و حتی از عزل پزشکیان توسط مجلس و بر سرکار آوردن رئیس جمهوری از سنخ رئیسی حمایت کند. زیرا که احساس میکند با نشان دادن ناتوانی در حمایت و حفظ بشار اسد در قدرت و حفاظت از حرم و بر سرکار آمدن پزشکیان و اصلاح طلبان، که بدون حمایت او بعد از رد صلاحیت نمایندگی مجلس او توسط شورای نگهبان ممکن نبود، متوقف کردن اجرای قانون حجاب و غیره نه تنها مخالفتها را کاهش نداده بلکه در حال از دست دادن طرفداران خود و حامیان ایدئولوژیک نظام نیز هست بطوریکه این فرایند ممکن است بسرعت دستگاه سرکوب رژیم را تضعیف و دچار فرسایش و ریزش کرده به سقوط نظام منتهی شود. نکته اینجاست که این حرکت ممکن است از سوی پوتین و دولت روسیه نیز تائید و حمایت شود.
حال در این شرایط شعار “رفراندوم قانون اساسی”، که مسلما بلحاظ سیاسی حرکتی موجه و بجا است میتواند در چشم بسیاری از فعالان سیاسی داخل و خارج از کشور و بویژه مردم به جان آماده از وضعیت کنونی موضوعی نسبتا انتزاعی و غیر موثر در مسیر حرکت و مبارزات گذار به دموکراسی بنظر برسد. یعنی در شرایطی که کسی مثل عباس عبدی میگوید زمان بازی (برای ج. ا.) تما م شده و ما در زمان پنالتی هستیم که یا حذف میشویم و یا به مرحله بالا صعود میکنیم (که بنظر به میرسد هیچ امیدی هم به این صعود ندارد) این معنی را افاده میکند که برای اینکارها دیگر دیر شده است. از سوی دیگر با توجه به بی اعتمادی و حتی نفرت عمیقی که مردم به خامنهای پیدا کرده اند لحظهای تصور کنید که پس از مبارزات بسیار، که مسلما فداکاریهای زیادی از جانب مباران راه آزادی را میطلبد، بالاخره خامنهای فرمانی خطاب به روسای قوا برای آماده کردن زمینه های رفراندوم قانون اساسی صادر کند. این موضوع میتواند موجی از خوش بینی در جانب بخشی از اصلاح طلبان حکومتی و دیگر فعالان سیاسی خوش بین ایجاد کند اما موجب شکافی در بین صفوف مبارزان و مردم ایجاد شود. زیرا بسیاری به درستی خواهند گفت: - اولا ممکن است، با اشاره خود خامنهای، این آماده سازی زمینه برگزاری رفراندوم ماه ها بلکه سالها طول بکشد، - ثانیا از آنجا که مفاد قانون اساسی جایگزین برای مردم روشن نیست هر کسی با گرایش سیاسی خود ممکن است قانون اساسی متفاوتی را در نظر داشته باشد و تصمیم گیری مردم در این مورد با مشکل مواجه شود، مثلا عده بسیار کمی در رفراندوم شرکت کنند و رژیم با آوردن طرفدارانش به حوزه های رای گیری نتیجه دلخواه خود را بگیرد - نهایتا اینکه اینها با تجربیاتی که به دست آورده اند میتوانند با دستکاری در برگزاری انتخابات و یا نتیجه آراء یک اکثریت ضعیف مثلا پنجاه و چند درصد آرا را موافق همین قانون اساسی از صندوق در بیاورند که تمام زحمات را بر باد خواهد داد.
بهمین دلایل من فکر میکنم این پیشنهاد اگر به صورت “استعفای خامنهای و برگزاری رفراندم قانون اساسی” مطرح شود قدرت جذب بیشتری داشته و تحرک سیاسی قویتری ایجاد کند. چون همانطور که به درستی در مقاله آمده مردم و حتی بسیاری از نیروهای درون رژیم خامنهای را عامل اصلی بدبختیهای مردم و گرفتار آمدن کشور در بن بست کنونی میدانند و درخواست استعفای خامنهای احتمالا با استقبال زیادی مواجه شود. این درخواست غیر قانونی نیست و در هیچ قانونی درخواست استعفای مقامات کشور جرمی تلقی نشده است، بنابراین نمیتوان درخواست کنندگان را صرفا بخاطر درخواست استعفای خامنهای تحت تعقیب قرار داد. در کنار این جزء دوم درخواست یعنی رفراندوم قانون اساسی نشان میدهد که خط مشی مبارزات خشونت پرهیز است و اگر مردم در رفراندوم خواستار ابقای همین قانون اساسی باشند ج. ا. میتواند ادامه یابد اما بشرطی که خامنهای استعفا دهد. این میتواند مخالفان درون رژیم خامنهای را که خواهان اصلاحات در ج. ا. و برکناری خامنهای هستند در کنار مبارزان دموکراسی خواه قرار داده و قدمی به جلو برداشته شود.
خسرو
■ ایران ما از حکومت های دیکتاتوری فردی پادشاهی و ولایت مطلقه بشدت آسیب دیده ست که هر دو در حذف دگر اندیشان اشتهای تمام نشدنی داشته و دارند. این حکومت ها اصولا با تحزب میانهای نداشته اند و بهمین دلیل هیچ حزبی اعم از راست و میانه و چپ در جامعه ی ایران ریشه دار نشد. حتی احزاب حکومتی در هردو رژیم منحل شدند. در نبود رقابت سیاسی و احزاب مختلف در پیش از انقلاب ۵۷ تصور می شد که «شاه مانع اصلی دموکراسی » ست و هر کس بیاید از او بهتر ست. وقتی سرنام این نوشته « خامنهای، مانعی که باید حذف شود؟» را دیدم .داغم تازه شد!
دوستان! در ۱۳ دیماه ۵۷ ژنرال هایزر به تهران آمد و با سران کشوری، لشگری، ساواک، دکتر شاپور بختیار، نمایندگان روحانیون مذاکره کرد تا برنامه ی خارج شدن شاه از ایران، بازگشت خمینی و اعلام بیطرفی ارتش در قبال اعتراضات موجود، طبق تصمیم از قبل گرفته شده که شاه در آدر ۵۷ در ملاقاتش با دکتر صدیقی گفته بود پیش رود و مو به مو اجرا شد. در آن نقل و انتقال هیچ نهاد حکومتی، قانونی، سیاسی، مدنی، احزاب، شخصیت ها و....نه حضور داشتند و نه به آنها اهمیت داده شد. این ها همه ناشی از برهوتی بود که حکومت در ۲۵ سال ایجاد کرده بود که روحانیون با تمام امکاناتش مانند هیولائی با کمک مردم و نیروهای مخالف حکومت جامعه را بلعید. امروز دیگر از اتوریته ی ی قدرت های خارجی مثل ۵۷ اثری نیست که بتواند خامنهای و سرکرده گان سپاه و اطلاعات سپاه، رئیس جمهور و دیگر گروههای مافیائی و روحانیون مرتجع را بسیج و اطلاعات را وادار به پذیرش بعضی از مصلحت ها برای جلوگیری از کشتار های خونین کند. (طرفداران حکومت پیشین ادعا می کنند که شاه و ارتش شاهنشاهی برای جلوگیری از کشتار اعلام بیطرفی را پذیرفتند و کسی نیست از آنها بپرسد مگر به غیر از کشتار راه حل دیگری برای حل و فصل مشکلات اجتماعی نیست؟) بهر صورت مردم ما در وضعیت پیچیده و وحشتناکی گیر کرده اند که سران حکومت به هیچوجه حاضر به پذیرش گرینه های مختلف برای رعایت حقوق شهروندی و مدنی مردم نیست. نه انتخابات آزاد نه آزادی احزاب نه همه پرسی.
علاوه بر نبود قدرتها در ایران، تفاوت دیگر ی که با سال ۵۷ وجود دارد. نبود هیچ تشکیلات فراگیر و شخصیت های با اتوریته در ایران در برابر خامنهای و حکومت فاسد و جنایتکارش می باشد. این ها نکاتی ست که رهبران خائن حکومت می دانند. بهمین دلایل ؛ بر خلاف محمد رضا شاه که بعداز مهاجرت دوم خمینی از نجف به پاریس که در ۱۴ آبان گفت که مردم صدای انقلاب شما را شنیدم! بر خلاف آخرین شاه که با تماس های خود با دکتر علی امینی و دکتر غلامحسین صدیقی خواهان همکاری های با نیروهای ملی شد که دیر شده بود .چون روحانیون با میلیونها نفر همه جا را تسخیر کرده بودند.
خامنهای با لجاجت غریبی ایران را به بحرانی عمیق تر از همیشه سوق می دهد. به باور من نوعی از مبارزات مدنی و راهپیمائی های ابتکاری صلح آمیز و حتی با سکوت باید خامنهای را بر سر عقل بیاورد. ما شخصیت ها وجیهه المله داریم که با هماهنگی جمعی از مردم برای چنین همایش ها دعوت کنند. تا زمینه برای کارهای انتخاباتی و همه پرسی فراهم شود.
با احترام کامران امیدوارپور
■ هر دو کامنت ارسالی که نمیدانم یکنفر بنام خسرو بود و یا دو نفر؛ بنظر من مسائل مهمی را با راهبرد احمد پورمندی در شرایط حساس کنونی مطرح کردند. امیدوارم این بحث ادامه یابد ودر سطح سازمانها سیاسی داخل و خارج کشور گسترش یابد وروی یک راه حل کوتاه مدت توافق و اجماع ممکن صورت گیرد.
دو سناریو احتمالی که من گمان میکنم در طی چند ماه آینده محتمل است و بنوعی به سرنوشت و موقعیت خامنهای گره خورده است را به عنوان شعار و مطالبه محوری؛ هم در سطح دردون نظام ودرسطح سازمانهای سیاسی داخل و خارج کشور و هم در سطوح جامعه و شخصیتهای سیاسی تأثیر گذار سیاسی به سرنوشت خامنهای مستقیم در ارتباط و مسیر و شرایط کشور را رقم خواهد زد.
سناریو اول: خامنهای روی موضع نه جنگ میشود و نه مذاکره خواهیم کرد ایستادگی نماید.
سناریو دوم: خامنهای موافقت خود را با مذاکره و توافق اعلام نماید.
اگر سناریو اول اجرائی شود من فکر میکنم هم پیشنهاد احمد پورمندی مبنی بر رفراندوم برای حذف ولایت فقیه و هم سه پیشنهادات نویسنده کامنت اول مورد اجماع در داخل و خارج کشور قرار گیرد و بنظر من مورد حمایت اکثریت مردم قرار خواهد گرفت.
سناریو دوم: اگر خامنهای با مذاکره و توافق با آمریکا وموافقت کند شرایط خامنهای کاملا تغییر خواهد کرد و شعار و یا مطالبه رفرندام و یا فراتر از تشکیل مجلس موسسان وحذف ولایت فقیه و شخص خامنهای بطور موقت هم شده از دستور خارج خواهد شد. این سناریو احتمالی اگر بواقعیت تبدیل شود خامنهای درمقابل جناح افراطی حکومت که خواهان دستیابی به ساخت سلاح هسته ای هستند قرار خواهد گرفت و شرایط خامنهای اساسا تغییر خواهد کرد و من گمان میکنم تمامی نیروهای سیاسی داخل کشور ودولت پزشکیان از فرمان خامنهای حمایت خواهند کرد در انتها هم پیشنهاد راهبردی احمد پورمندی و هم پیشنهادات دوست نویسنده کامنت اول ودوم که من فکر میکنم یکنفر باشد در کوتاه مدت با توجه به هردو سناریو احتمالی که من فکر میکنم دومی احتمال بیشتری دارد با هم تلفیق و بصورت برنامه کوتاه و بلند مدت تنظیم شوند.
ممنون از احمد پورمندی و خسرو
اسی زرگریان
■ جناب پورمندی گرامی درود بر شما و سال نو را به شما و دیگر ایرانیان شادباش میگویم. من گمان نمیکنم در میان اپوزیسیون جمهوری اسلامی کسی هوادار سر کار ماندن خامنهای باشد، و یا کسی در میان براندازان در پی آن باشد که جمهوری اسلامی سرنگون شود اما خامنهای همچنان رهبر باشد. همچنین، من گمان نمیکنم که کسی در این شک داشته باشد که رفتن او، کار اوپوزیسیون را سادهتر میسازد. اما با این بلبشو، ناهمآهنگی، بیسامانی، بی هدفی و دشمنی کور میان بخشهای گوناگون اوپوزیسیون، تنها از میان رفتن خامنهای به دست هر کسی که باشد، که البته این کس من و شما نیستیم و نمیتوانیم در این زمینه تصمیم بگیریم، چه مشکلی را حل میکند؟ آیا میان ارتش رنگارنگ و بیسامان به اصطلاح جمههوریخواهان اتحاد بزرگی پدید میآید؟ آیا دشمنی دیریرین و قبیلهای کسانی از جمله خود شما با رضا پهلوی را که هم اکنون هودارانی در درون و بیرون از مرز دارد اما اکنون احتمالاً شما و کسانی مانند شما او را تضاد عمده میپندارید حل میشود؟ آیا برخی گرو ههای قومی و نیز اصلاح طلبان و ملی مذهبیهایی که به سروری خود میاندیشند، به اورگاسم سیاسی میرسند؟ آیا هم اکنون شکل حکومت بعدی مشخص شده که با مردن یا کشته شدن خامنهای «جامعه به دموکراسی گذر کند؟؟!!»
مردن خامنهای یا هر پیشامد مهم دیگر تنها هنگامی سودمنداست که کنشگران فعالی مانند شما و دیگران تکلیفشان با خود و يا رقیبان و حکومت آینده روشن شده باشد و از رقابتهای کودکانه و دشمنی با محمد رضاشاه مرده دست بردارند. ما تا هنوز تکلیفمان بر سر شکل یک تکه پارچه همچون یک نماد ملی و حتا «ملت» و خود «ایران» حل نشده باشد و ندانیم برای چه چیزی مبارزه میکنیم، به جایی نخواهیم رسید. دست کم باید بپذیریم که محمرضا شاه مرده است و دیگر نمیتوانیم او را بر دار کشیم. باید بپذیریم که پاهای شلاق خورده زندانیان دورهی شاه که بسیاری از انها دیگر زنده نیستند، دردی را از کسی دوانمیکند و سکهی حکومت را به نام ما نمیزند. ببا آرزوی دنیایی بهتر برای ایران و ایرانیان.
بهرام خراسانی هفتم فروردین ۱۴۰۴
■ پورمندی عزیز، با تائید آنچه آقای خراسانی نوشت، مایلم این نکته را اضافه کنم که “مجلس موسسان” و مراجعه به آرای عمومی، کالاهای بسیار لوکسی میباشند که نیاز به پیش شرطهای زیاد و بالاتر از همه زیر بنای لازم میباشند که در وضعیت کنونی کشورمان، یعنی خطر جنگ، اقتصاد و فقر وحشتناک، سرکوب بی حد و نبود آلتر ناتیو، بسیار دور از دسترس است. با وجود خمودگی و سکوتی که در جمع اصلاحطلبان و فعالان مدنی داخل کشور حکم فرماست من راه حل دیگری بجز تغییرات گام بهگام آنهم در دراز مدت نمیبینم. یک آلترناتیو واقعی و نه شعاری، آن هم در داخل کشور میتواند باعث ایجاد شرایطی گردد تا بتوان به آرزوی خوب شما جامه عمل پوشاند.
با ارادت، داریوش مجلسی
■ سوال از خسرو گرامی،
منظور و درک شما از رفراندوم قانون اساسی در این مقطع چیست؟ من تا به این لحظه فکر نمیکردم که خواست رفراندوم تمام مواد قانون اساسی را در بر میگیرد؟ موضوع و جدل “اصلاح” قانون اساسی و بعدها رفراندوم که از سالهای ۸۰ پا گرفت تکیه بر اصل “ولایت مطلقه فقیه” داشته. به تصور من رفراندوم مردمی نمیبایست هیچگونه مشروعیتی برای قانون اساسی جمهوری اسلامی، با یا بدون اصل ولایت، ایجاد کند. تمرکز میتواند بر اصل ولایت باشد نه تمامیت قانون اساسی. با این تفکر شما همراهم که در این مرحله حذف خامنهای یک گام مثبت است، ولیکن اساس این محاوره بر این است که مجموع بدنه جمهوری اسلامی به این نتیجه رسیده که خروج از بنبست مستلزم تغییراتی است و کمترین این تغییرات کنار رفتن خامنهای میباشد. اما افشاری اپوزیسیون بر حذف اصل ولایت فقیه و نوشته شدن آن روی برگههای رای (اگر چنین روزی در آینده نزدیک پیش آید) یک گام واقعی تر به جلوست.
در ضمن کاملا موافق کامنت آقای مجلسی در مورد “مجلس موسسان” هستم.
با درود ، پیروز.
■ پیروز عزیز! ممنون از توجهی که به اظهار نظر من داشتید. رفراندوم قانون اساسی ایده شماری از مخالفان ج. ا. و مبارزان راه آزادی در داخل و خارج کشور بوده است که پس از بیانیه معروف میرحسین موسوی در بهمن ۱۴۰۱ به صورت مانیفست جمهوریخواهانی که بر مبارزه خشونت پرهیز و تدریجی برای گذار به دموکراسی در ایران تاکید دارند درآمده است. میرحسین در آن بیانیه نوشته بود: «اینجانب به عنوان یکی از آحاد ملت ایران با استناد به حق مستمر و غیرقابلسلب انسانها برای تعیین سرنوشت خود پیشنهاد زیر را به پیشگاه مردم ارائه و با تمامی نیروها و شخصیتهای آزادیخواه، مدافع استقلال و یکپارچگی سرزمینی، خشونتپرهیز و توسعهگرا در میان میگذارم:
اول- برگزاری همهپرسی آزاد و سالم در مورد ضرورت تغییر یا تدوین قانون اساسی جدید.
دوم- در صورت پاسخ مثبت مردم، تشکیل مجلس مؤسسان مرکب از نمایندگان واقعی ملت از طریق انتخاباتی آزاد و منصفانه.
سوم - همهپرسی درباره متن مصوب آن مجلس به منظور استقرار نظامی مبتنی بر حاکمیت قانون و مطابق باموازین حقوق انسانی و برخاسته از اراده مردم.»
جناب پورمندی در مقالهشان “خامنهای، مانعی که باید حذف شود؟” ایده کنارگذاشتن خامنهای را در چارچوب رفراندوم قانون اساسی، به عنوان یک راه جایگزین، بحث کرده اند. رفراندومی که در داخل و خارج کشور طرفداران زیادی، از جمله میر حسین موسوی و همه طرفداران او دارد. ایشان بر آنند که تاریخ مصرف خامنه ای تمام شده و از سوی دیگر طرح رفراندوم قانون اساسی ظرفیت ایجاد یک ائتلاف وسیع از مخالفان ج. ا. را در داخل و خارج کشور دارد. بنابراین زمان حال را بهترین زمان برای تشکیل شوراها و براه انداختن بحث در فضای مجازی و در جلسات و گردهمائیهای واقعی پیرامون رفراندوم قانون اساسی موجود و مفاد قانون اساسی مورد نیاز ایران دانستهاند.
نکته من آنست که در شرایط کنونی کشور، که خشم و نفرت مردم از خامنه ای به عنوان کسی که بیشترین مسئولیت را در ایجاد وضعیت فلاکت بار کنونی داشته شعله ور شده است، درخواست “استعفای خامنه ای و رفراندوم قانون اساسی” قدرت بسیج کننده بیشتری برای گذار به دموکراسی خواهد داشت. زیرا به خواسته عاجل مردم و نیز نیروهای درون نظام که خامنه ای را مانع اصلی اصلاحات میدانند پاسخ گفته و در عین حال به خشونت پرهیزی مبارزه از طریق رفراندوم قانون اساسی تاکید میکند. این نکته هم ارزش اشاره دارد که راهنمای من در طرح این پیشنهاد نظریه های انقلابهای اجتماعی-سیاسی مدرن است که بر خشونت پرهیزی تاکید دارد. در چارچوب این نظریه ها “شرایط لازم” برای یک انقلاب اجتماعی-سیاسی در ایران فراهم شده است اماشرایط کافی هنوز آماده نشده است. شرایط لازم از:
- سقوط مشروعیت و آمریت نظام سیاسی،
- بحران اقتصادی و اوج گیری نارضایتی مردم،
- وضعیت وخیم مالی دولت و ناتوانی او در پرداخت حقوق کارمندان و بازنشستگان و ارائه کالای عمومی و انجام خدمات اساسی در کشور،
- شکاف در درون (الیت) هیات حاکمه،
- زوال ایدئولوژی رسمی حاکم (ولایت فقیه) و محبوبیت گفتمان جایگزین (سکولار دموکراسی) - انزوای بین المللی رژیم حاکم،
در ایران کنونی تحقق یافته اما شرایط کافی، یعنی:
- شکلگیری یک جایگزین مورد اعتماد مردم با رهبری سیاسی توانمند و الهام بخش،
- خنثی کردن نیروهای سرکوب رژیم، هنوز تحقق نیافته است. پیشنهاد “رفراندوم قانون اساسی” مشروعیت رژیم را کاملا زیر سئوال می برد که بنظر من هم اکنون تا اندازه زیادی تحقق یافته است، و بعلاوه به این زوال مشروعیت رسمیت می بخشد. اما پیشنهاد “استعفای خامنه ای و رفراندوم قانون اساسی” علاوه بر آن نیروهای سرکوب را، که در رژیم های تمامیت خواه برای وفاداری به شخص رهبر تربیت شده و برای سرکوب و قتل عام مردم گوش بفرمان او می مانند، نیز سردرگم و مردد میکند. تبدیل خواسته “استعفای خامنه ای” به یک درخواست جمعی ایرانیان ک همه جا علنا ابراز می شود میتواند شکافهای بزرگی در نیروی سرکوب خامنه ای ایجاد کند زیرا فرماندهان سپاه و بسیج به این خواهند اندیشید که در صورت قتل عام مردم و استعفای خامنه ای چه بر سر آنها خواهد آمد. شکاف و تزلزل در نیروی سرکوب همان و نرم شدن موضع خامنه ای و هسته سخت قدرت برای تعامل با اصلاح طلبان و مخالفان همان. مسلما در این شرایط رفراندوم قانون اساسی میتواند تحقق یابد اپوزسیون قدمی در راستای گذار به دموکراسی بردارد.
خسرو
■ با سپاس از همه دوستانی که با مشارکت در گفتگو، به فهم بهتر مسائل پیچیده استراتژی گذار یاری رساندهاند، تشکر ویژه دارم از خسرو خدیوی عزیز که با کامنت دوم خود، مرا از مطالبی که قصد داشتم مطرح کنم، بینیاز کرد. جایگزینی «رفراندم قانون اساس» با «استعفای خامنهای و رفراندم قانون اساسی» که از سوی ایشان مطرح شد، میتواند از مزایای تاکتیکی خوبی بر خوردار باشد و چه بسا بتواند نوعی « به روزرسانی شعار رفراندم» باشد. گرچه، مزایای آنرا درک میکنم ،اما برای دفاع قطعی از آن نیازمند تامل بیشتری هستم.
چون موضوع یادداشت، رابطه برکناری خامنهای و گذار از ج.ا. است، اشارات آقای مجلسی عزیز را که در چارچوب اصلاح طلبی حکومتی قابل طرح است و نیز مطالب آقای خراسانی در دفاع از خاندان پهلوی و ضرورت همراهی با رضا پهلوی را خارج از کنسپت این یادداشت میفهمم و امیدوارم در جای مناسبی به آنها بپردازیم. در رابطه با نظر آقای زرگریان عزیز، به نظرم قضاوت در مورد ضرورت رفراندم و برکناری خامنهای را نمیتوان به مذاکره یا عدم مذاکره با دولت ترامپ مرتبط کرد. یک کارنامه ۴۶ ساله وجود دارد که ۳۷ سالش مربوط به دوران سکانداری خامنه ایست. دورهای که سرشار از بحران، شکست، غارت، فساد و جنایت است! یک طرح راهبردی را نمیتوان به یک نرمش تحمیلی و ناپایدار تقلیل داد.
در تکمیل آنچه خسرو خدیوی گرامی شرح داده اند، فشردهای از درکم نسبت به راهکار گذار از طریق رفراندم را در زیر به اشتراک میگذارم:
۱- در کنار جنبش های مدنی مطالبه محور، جنبش های اجتماعی و جنبش رشد یابنده «امتناع»، جنبش رفراندم به عنوان پایه چهارم، نقش محوری و سیاسی را برعهده میگیرد.
۲- جنبش رفراندم ، کارزار تدوین قانون اساسی نوین و فهم «قرارداد های اجتماعی زیربنای آن» را با مشارکت مردم، راه اندازی میکند.
۳- در شرایط برآمد جنبش های مذکور و ناتوان شدن حاکمیت در تداوم حکمرانی و شکل گیری حاکمیت دوگانه، نهاد برآمده از نهاد های رفراندم قانون اساسی و سه جنبش دیگر، حکومت را مخیر میکند که میان همکاری در برگزاری سالم، آزاد و منصفانه رفراندم یا تداوم ایستادگی تا فروپاشی، دست به انتخاب بزند.
۴- اگر حاکمیت تن به توافق ندهد، همین نهاد برآمده از متن جامعه، فشار بر حاکمیت را با اعتصابات فلج کننده و حضور وسیع خیابانی تا فروپاشی حکومت ادامه میدهد.
۵- در صورت قبول همکاری از سوی حکومت، دولت بر سر کار، به رتق و فتق امور جاری و غیر حکومتی کشور ادامه میدهد و« ارگان سازش حکومت و نهاد رفراندم»، همه پرسی را برگزار کرده، پس از مشخص شدن رای مردم به لغو قانون اساسی ج.ا. انتخابات آزاد مجلس موسسان را مدیریت میکند.
۶- مجلس موسسان وظیفه مجلس شورای ملی آینده در زمینه تشکیل دولت جدید و مرخص کردن دولت قبلی را بر عهده میگیرد و با تشکیل دولت برآمده از مجلس موسسان، فاز اصلی گذار متحقق میشود.
البته همه طرح هایی که ما روی صفحه مانیتور میآوریم، چه رفراندم ، چه رفراندم+ استعفا و چه انتخابات آزاد یا هر طرح دیگری، حاوی درجه معینی از تخیل هست که هم اجتناب ناپذیر و هم مثبت است. همه آرشیتکت های خلاق از تخیل آغاز میکنند. آنچه اهمیت درجه اول دارد، دستیابی به یک «خیال مشترک و ملی» است. ما هنوز این خیال مشترک را کم داریم.
با ارادت پورمندی
■ با درود به جناب پورمندی و با تشکر از توجهی که به اظهار نظر ها داشته اند. چون کشور در شرایط خطیری است همفکری مسئولانه مبارزان راه آزادی، صرفنظر از گرایشهای سیاسی آنها، میتواند رهگشا باشد. بنظر من ما در اینجا با معضل مرتبط کردن موضعگیریها و فعالیتهای سیاسی متناسب با موقعیت خطیر کنونی کشور با مبارزات بلند مدت اپوزسیون آزادیخواه و مردم ایران برای گذار به دموکراسی مواجه هستیم. توضیح آنکه:
۱) هم اکنون کشور به دلیل راهبرد های اشتباه و سیاستهای خارجی ماجراجویانه ج. ا. و شخص خامنه ای در سی و پنج سال گذشته بر لبه تحریم های کمر شکن بین المللی و پرتگاه جنگ با قدرتهای بزرگ جهانی و منطقه ای قرار گرفته که وقوع آن میتواند آثار ویرانگری برای ایران و ایرانی داشته و در حالت حدی حتی تمامیت ارضی و موجودیت کشور ما را به خطر اندازد،
۲) در چهل و پنج سالی که از استقرار ج. ا. در ایران گذشته هر روز بیش تر از پیش نابهنگامی این حکومت نکبت بار ارتجاعی تمامیت خواه بر همگان آشکار تر شده و ضرورت گذار از آن به دموکراسی مبتنی بر حقوق بشر نمایان تر شده است. نتیجه این حکمرانی نابخردانه و بلکه تبهکارانه ج. ا. در چهل و پنجساله گذشته بروز بحرانهای اجتماعی اقتصادی و نارضایتی گسترده مردم، ورشکستگی مالی دولت، انزوای بین المللی رژیم و زوال مشروعیت آن بوده است. از سوی دیگر به یمن مبارزات و نافرمانیهای مدنی ملت ایران و در خط مقدم آن زنان و مردان مبارز و آزادیخواه، که با روشنگریها و فداکاریهای زایدالوصف خود ایدئولوژی ارتجاعی رژیم حاکم را کاملا به محاق برده و گفتمان دموکراسی خواهی در کشور را به گفتمان غالب تبدیل کرده اند، شرایط لازم برای پیروزی انقلابی اجتماعی-سیاسی در کشور ما فراهم شده است.
به زعم من موفقیت تمام مبارزات و جنبش های مدنی قابل توجهی که جناب پورمندی در 6 بند یادداشت خود آورده اند منوط به تشکیل رهبری سیاسی توانمند و مورد اعتماد مردم ایران (یعنی یکی از دو شرط کافی برای پیروزی انقلاب-اجتماعی سیاسی گذار به دموکراسی در ایران) است. این رهبری سیاسی اپوزسیون که در حالت ایده آل خود میتواند جمهوری خواهان، پادشاهی خواهان و اصلاح طلبان دموکراسی خواه (نه اصلاح طلبان تقلبی حاکمیتی) کشور را در قالب یک ائتلاف بزرگ و موثر گرد هم در آورد قادر خواهد بود با حل معضل اقدام جمعی (Collective Action)، که مساله اصلی تمام انقلابهای اجتماعی-سیاسی است، جنبش های مدنی و مبارزات سیاسی مردم ایران را قدم بقدم جلو برده و هدف آن را که استقرار دموکراسی در کشور است متحقق کند. طبعا در جریان این جنبش های مدنی و مبارزات سیاسی رفراندوم قانوان اساسی و تشکیل مجلس موسسان از ایستگاه های اصلی نقشه راه راهبرد (Road-Map of the Strategy) گذار به دموکراسی خواهد بود.
نکته اصلی من در این یادداشت یادآوری ضرورت اتصال موضع گیریها و اقدامات سیاسی همه نیروهای دموکراسی خواه در شرایط خطیر کنونی کشور با مبارزات بلند مدت گذار به دموکراسی در ایران است. من با نظر برخی از تحلیلگران داخلی و خارجی موافقم که خامنه ای، برخی از روحانیون حاکم و خشک مغزان ایدئولوژیک و نیز عناصری از سران مافیاهای مالی-نظامی-اداری درون هسته سخت قدرت که منتفعین اصلی تحریم ها و وضعیت فلاکت بار کشور هستند ممکن است به این نتیجه رسیده باشند که وقوع یک جنگ محدود، که علیرغم خسارات سنگین جانی و مالی و نابودی زیر ساختهای کشور، رژیم را سرنگون نکند به نفع آنان بوده و بقای رژیم ولایت فقیه را بهتر از توافقی با آمریکا که با توقف برنامه هسته ای، محدود کردن برنامه موشکی و عدم حمایت از نیروهای نیابتی رژیم در منطقه همراه باشد، تضمین خواهد کرد.
دلیل این نتیجه گیری واضح است. خامنه ای که با روی کار آوردن رئیسی و دولت ناکارآمد اصولگرای او، که همه آنرا دولت خامنه ای تلقی میکردند، متوجه خطر سقوط رژیم در نتیجه ناکارائی فاجعه بار آن دولت و احتمال نا آرامیها و خیزش های گسترده مردمی (جنبش انقلابی زن، زندگی، آزادی) شده بود تصور میکرد با سرکار آوردن پزشکیان و بازگرداندن معدودی از اصلاح طلبان و اعتدالیون وفادار به رژیم نظیر دکتر عارف و ظریف و همتی و غیره به قدرت از یکسو مسئولیت بحرانهای اقتصادی و اجتماعی و حتی سرکوبهای خونین مردم را به دوش اصلاح طلبان و رای مردم! انداخته و خود را از مسئولیت مبرا خواهد کرد از سوی دیگر با استفاده از تجربیات ظریف و تیم وزارت خارجه ای او با آمریکا و اروپا مذاکرات مورد نظر خود را با تعلل های لازم پیش برده و برای تعقیب سیاستهای ماجراجویانه خود در منطقه زمان خواهد خرید. اما:
- اتفاقاتی که پس از 7 اکتبر 2013 و جنگ غزه در منطقه پیش آمد و به تضعیف شدید حماس و حزب الله و سقوط بشار اسد و فاصله گیری عراق از ج. ا. منتهی شد،
- بر سر کار آمدن ترامپ و دولت راست افراطی او که با دستور اجرایی ترامپ مبنی بر اعمال تحریم های حداکثری میرود که ج. ا. را از بخش بزرگی از درآمدهای نفتی خود محروم کند و بدتر آنکه این احتمال وجود دارد که ترامپ در کنار جنگ تعرفه ها چین را راضی به عدم خرید نفت از ایران کرده و با روسیه به توافقی پشت پرده برای عدم حمایت از ایران در مقابل امتیازاتی در جنگ اکراین و غیره برسد،
- تهدید کشورهای اروپایی برای فعال کردن مکانیسم ماشه در مقابل تشدید فعالیتهای برنامه هسته ای ایران که منتهی به بازگشت تحریم های بین المللی خواهد شد،
- ناکارائی شدید رئیس جمهور ظاهرا اصلاح طلب منتخب و دولت وفاق ملی او در حل معضلات اقتصادی اجتماعی کشور و ناتوانی او ایجاد وفاق بین اصولگرایان و اصلاح طلبان حکومتی،
- ریزش طرفداران رژیم از جمله به دلیل بر سرکار آمدن دولت اصلاح طلب و عدم اجرای قوانین حجاب و غیره که خطر شکاف و نافرمانی در نیروهای سرکوب را از میان حامیان رژیم بوده اند بشدت افزایش داده است،
- هشدارهای کارشناسان رژیم نسبت به وقوع اعتراضات بزرگ مردمی در سال پیش رو به دلیل نارضایتی شدید و گسترده مردم با توجه به تداوم گرانیها و فقر گسترده و جهش های سرسام آور نرخ ارز و قیمت طلا که مسلما اطلاعات آن به او میرسد،
- دغدغه های مربوط به موضوع جانشینی که ادامه وضع موجود حل آنرا دشوارتر کرده است، - و موارد دیگر مانند اعتراض فزاینده روحانیون غیر دولتی در قم و دیگر حوزه های علمیه، احتمالا خامنه ای و حلقه یاد شده را متقاعد کرده است که ادامه وضع نابسامان موجود، بطور اجتناب ناپذیری به سقوط رژیم و فروپاشی منجر میشود. بنابراین یا باید با ترامپ تحت شرایط تحقیر آمیز او به تواق رسید یا آماده جنگ شد.
حال، یک توافق احتمالی با آمریکا با شرایط تحمیلی ترامپ علاوه بر از بین بردن باقیمانده مشروعیت رژیم نزد حامیان آن و ایجاد شکاف بین الیت حاکم احتمالا، به دلیل وجود فساد گسترده و مدیریت های ضعیف موجود، بزودی به بهبود وضعیت اقتصادی کشور منتهی نخواهد شد. در حالیکه وقوع یک جنگ چند روزه که به مراکز هسته ای و موشکی و حتی مراکز اقتصادی (پالایشگاه ها، نیروگاه ها و غیره) محدود شود، شرایط ویژه ای ایجاد خواهد کرد که میتواند بنفع رژیم تمام شود.
زیرا با وقوع جنگی در این سطح و شوک بزرگی که به دلیل کشته شدن هموطنان نظامی و غیر نظامی و ویرانیهای گسترده ببار میاورد رژیم میتواند عملا در سرتاسر کشور حکومت نظامی برقرار کرده و احتمالا با سهمیه بندی کالاهای اساسی و مواد غذایی و تعطیلی اینترنت و بستن ارتباطات با خارج از کشور برای مدتی نامعلوم کشور را در انزوای کامل و بی خبری از دنیای خارج فرو برد. تبعات وخیم چنین وضعی برای کشور و مردم ایران و فرایند گذار به دموکراسی برای همه ما روشن است و نیازی به توضیح بیشتر در این مورد نیست. ممکن است گفته شود در جنگی با این سطح از فناوریهای پیش رفته امکان کشته شدن خامنه ای و سران رژیم اعم از هسته سخت قدرت و یا روحانیون حاکم و مقامات رسمی دولتی هم وجود دارد و بنابراین آنها خود را بخطر نمی اندازند. اما معمولا از جان سران سیاسی و نظامی بشدت حفاظت می شود و حتی ممکن است این جنایتکاران در توافقهایی پشت پرده و مثلا از طریق کشورهای ثالث ترور و یا بمباران مخفیگاه های سران رژیم را منتفی کرده باشند.
بهر حال حتی اگر احتمال کمی هم بدهیم که خامنه ای و حلقه یاد شده در اطراف او در صدد فرو بردن کشور به کام جنگی چنان ویرانگر برای حفظ قدرت خود هستند بزرگی فاجعه ایجاب میکند در حد خود برای جلوگیری از آن تلاش کنیم. مسلما اولین قدم افشاگری در این زمینه خواهد بود تا مردم متوجه شوند که خامنه ای و تبهکاران اطراف او برای ادامه حکومت خود حاضر به انجام چه جنایتهایی هستند. ظاهرا ترامپ برای رسیدن به توافقی با رژیم یک زمان دو ماهه تعیین کرده که دو هفته آنهم سپری شده است. شاید براه انداختن کارزارهایی در دنیای مجازی با شعار های مانند “نه به خامنه ای و نه به جنگ” یا “خامنه ای استعفا- جنگ نمی خواهیم” و مشابه آنها مفید باشند. شخصا تخصصی در براه انداختن این کارزارها ندارم اما فکر میکنم اگر اپوزسیون بتواند شعارهایی مانند “نه به جنگ - استعفای خامنه ای” را به خواسته ای ملی و همگانی تبدیل کند، در کنار آن میتواند رفراندوم قانون اساسی را نیز طرح و مسایل عاجل کشور را به مبارزه بلند مدت اپوزسیون برای گذار به دموکراسی مرتبط کند. موفقیت در چنین کارزارهایی حتی میتواند در شکلگیری ائتلاف و رهبری جمعی اپوزسیون هم مفید باشد.
خسرو
■ خسرو گرامی، بحثی را که احمد پورمندی آغاز کرده، و کامنتهای مربوط به آن را با دقت دنبال کردهام و از بحثهای شما آموختهام. اما در این بین نکتهای هست که به گمانم کمتر کسی از ما توان اندیشیدن و یا گفتن آن را داشته باشد. من هم در اینجا، مجبورم با حداقلی از دورخیز آن را بیان کنم. دورخیز من چنین است: معروف است که گفته شده که “برای رسیدن به صلح، هیچ راهی نیست. صلح، خودش راه است!” به همین صورت میتوانم بگویم که “برای رسیدن به دموکراسی، هیچ راهی نیست. دموکراسی، خودش راه است!”
با این دورخیز کوتاه میگویم که: در یک نقطه از تاریخ ایران ما میباید چرخه خشونتآمیز حذف و جابجایی حکومتگران را بشکنیم. بهتر است به این بیاندیشیم که نیروهای مذهبی ایرانی دارای حقی دموکراتیک در ایران آینده هستند. هیچ توجیه دموکراتیکی برای بیرون گذاشتن آنها از روندهای دموکراتیک وجود ندارد.
با تاکید میگویم که من خواهان چشمپوشی از جنایتهای صورت گرفته در این ۴۶ سال نیستم و عفو عمومی برای تمام جنایتکاران را توصیه نمیکنم (هر چند که با مجازات اعدام مخالفم). به هر جهت، من به عنوان یک سوسیالدموکرات، خواهان آن هستم که “جمهوری خواهان، پادشاهی خواهان و اصلاح طلبان دموکراسی خواه” و دیگران، وارد گفتگو با نیروهای مذهبی بشوند و به آنها بگویند که خمینی و خامنهای (و باندهای دور و بر آنها) نمایندگان خوبی برای مذهبیها نبودهاند.
برای خود مذهبیها بهتر است که هر چه سریعتر جلوی ضرر بیشتر را بگیرند (با برکنارکردن خامنهای و حذف نهادهای مرتبط با “ولی فقیه”). امیدوارم بتوانم در آینده نزدیک این مطالب را در یک مقاله به صورتی مفصلتر مطرح کنم.
با احترام - حسین جرجانی
■ جناب جرجانی با درود فراوان. نمیدانم در کجای یادداشتم تعرضی به حقوق مذهبیها کرده یا خواستار بیرون گذاشتن آنها از فرایند گذار و تشکیل دموکراسی در ایران شدهام که گفتهاید “بهتر است به این بیاندیشیم که نیروهای مذهبی ایرانی دارای حقی دموکراتیک در ایران آینده هستند. هیچ توجیه دموکراتیکی برای بیرون گذاشتن آنها از روندهای دموکراتیک وجود ندارد”. من به این صورت بندی زیبای جان رالز، استاد فقید فلسفه سیاسی دانشگاه هاروارد و نویسنده کتاب معروف “یک تئوری از عدالت” A Theory of Justice باور دارم که “جامعه اید آل خود را یک سیستم منصفانه از همکاری Society as a Fair System of Cooperation” توصیف کرده است. فکر میکنم که جامعه انسانی ایران آیند ما باید جامعهای آزاد و آباد و مبتنی بر عدالت اجتماعی و به عبارت دیگر سیستمی منصفانه ساخته شده بر پایه همکاری، تعاون و معاضدت باشد. در چنان جامعهای حقی از کسی، چه مذهبی یا غیر مذهبی، ضایع نمیشود. حتی اگر همشهریان مذهبی خواستار رعایت ارزشی های مورد نظر خود در سطح جامعه باشند باید، همانطور که هابرماس میگوید، بتوانند با استدلال عمومی (Public Reasoning) نشان دهند که رعایت آن ارزشها خیر عمومی است و باید تبدیل به قانون شود. نه آنکه با زور (اسید پاشی به صورت دختران) و اسلحه و قتل (کسروی) و ترور و تکفیر (سلمان رشدی) مخالفان را مرعوب و ارزش های خود را بر جامعه تحمیل کنند؛ یعنی همان کاری که رژیم آخوندها در ایران و طالبان در افغانستان و داعش کرده و میکنند.
اما اگر دلایل ریشهای مخالفت مذهبیون با سکولار-دموکراسی را بکاوید ملاحظه خواهید کرد که آنها اصولا به مدرنیته و ریشههای آن رنسانس، رفرم دینی و روشنگری باور ندارند و آنها را انحرافهای در باورهای بشری میدانند که از اروپا شروع شده و دنیا را تحت سیطر خود درآورده و باید با آنها مبارزه کرد. اما خوشبختانه اندیشمندان در جوامع مختلف (از جمله در کشور ما) و با رویکردهای متفاوت نشان دادهاند که آنها در این مورد اشتباه میکنند و انسان مدرن با اخلاق و فلسفه زندگی مدرن موفق به ایجاد جوامع پیشرفتهتری شدهاند که در آنها حقوق انسانها بمراتب بهتر رعایت میشود.
بحث من در یاداشت قبلیام بسادگی آن بود که:
۱) باید شرایط خطیر کنونی کشور را در نظر گرفت و اینکه ممکن است خامنه ای با حلقهای از اطرفیانش بروز یک جنگ محدود با آمریکا را بنفع خود و بقای رژیم ولایت فقیه دیده و کشور را عمدا به کام چنان جنگی فرو برند تا سالیانی بیشتر بر ایران حکومت کنند،
۲) سعی شود مبارزات و فعالیتهای سیاسی متناسب با شرایط کنونی را با مبارات بلند مدت گذار به دموکراسی که شامل اجزا و مراحل مهمی مانند “رفراندوم قانون اساسی” و “تشکیل مجلس موسسان” است بهم پیوند دهیم.
در این یادداشت کلمهای در بیرون گذاشتن مذهبی ها از دایره فرایند دموکراسی خواهی و گذار به دموکراسی وجود نداشت.
خسرو
■ خسرو گرامی،
پس به خاطر برداشت نامناسب از جملهای که نوشته بودی (به جمله زیر نگاه کن)، پوزش میخواهم.
“این رهبری سیاسی اپوزسیون که در حالت ایده آل خود میتواند جمهوری خواهان، پادشاهی خواهان و اصلاح طلبان دموکراسیخواه (نه اصلاحطلبان تقلبی حاکمیتی) کشور را در قالب یک ائتلاف بزرگ و موثر گرد هم در آورد قادر خواهد بود با حل معضل اقدام جمعی (Collective Action)، که مساله اصلی تمام انقلابهای اجتماعی-سیاسی است، جنبش های مدنی و مبارزات سیاسی مردم ایران را قدم بقدم جلو برده و هدف آن را که استقرار دموکراسی در کشور است متحقق کند”
با احترام - حسین جرجانی
میهنمان ایران و هموطننانمان روزهای سختی را میگذرانند، گرانی، عدم امید به آینده، نابودی محیطزیست، نقض آزادیهای ساده و سرکوب بیامان حکومت جهل و نادانی امان ایران و ایرانی را بریده است، و مانند ابر سیاهی بر آسمان وطنمان سایه افکنده است. حاکمیت فعلی بدتر از حاکمیت دوران مغولها بر ایران است، زیرا که مغولها بعد از کُشتار، تجاوز و غارت این خاک و بوم را میهن خویش پنداشتند و در این مردم و فرهنگ حل شده و برای آبادانیاش در حد توان خویش کوشا شدند: اما جمهوری اسلامی بعد از آنهمه کشتار، تجاوز و غارت روز به روز از این ملت بیگانهتر میشود و هدفی بهجز نابودی و زجر این ملت دنبال نمیکند. این حکومت اشغالگر یک درصد دغدغهای که برای فلسطین، لبنان و یمن دارد برای مردم مظلوم ایران ندارد، و تمام هموغمش نابودی اسراییل است و برای این هدف حاضر است میهن و هممیهنانمان را دهها بار قربانی بکند.
در این شرایط جانفرسا که جمهوری اسلامی کل منطقه را به آشوب کشیده است، و کشورهای منطقه با همکاری قدرتهای جهانی در پی خلاص شدن از تهدید این سرطان کشنده هستند و جنگ و حمله نظامی هم یکی از این گزینهها هست، خطری دیگر هم بر خطرهای پیشین افزوده شده است. جمهوری اسلامی که در پی بیثبات کردن منطقه با حمایت از گروههای پروکسی و تروریست به دست کشورهای بیگانه بهانه داده است که تا آنها هم در داخل ایران از گروههای مختلف به نفع خویش و بر علیه بیثبات کردن ایران بهره ببرند. یکی از این گزینهها که از نظر کشورهای خارجی پنهان نمانده است، تحریک گروههای قومی و مذهبی و حمایت از آنها برای بیثباتی و جنگ داخلی در ایران است.
البته در روندی جهانی حدوداً از دهه شصت میلادی سیاست هویتگرانه(identity politics) با شعارهای انتزاعی فریبنده در جهان سالهاست که در حال گسترش است، و انصاف نیست که همه پتانسیل این حرکتها را به قدرتهای خارجی نسبت داد. و مطمئنا نباید از خاطر دور ساخت که تُرک، کُرد، عرب و بلوچ و سنی و بهایی هم مانند تمام ایرانیان تحت ظلم و ستم جمهوری اسلامی در پی یافتن مفری برای رهایی خویش هستند، اما برای این راه دمدستترین راه را که برایشان مژده مدینه فاضله را میدهد انتخاب کردهاند. آزادی، برابری، همزیستی خلقها، عکسهای فتوشاپ شده دختران و زنان زیبای کلاشینکف به دست در حال رقص، حق تحصیل و تعریف فیلسوفان و متفکران غربی از این جنگجویان و هدفهایشان بدون آنکه یک روز در میان اینها زندگی کرده باشند: به خودی خود دلربا است و هوش از سر هر کسی میرباید، چه برسد به جوان و نوجوان در بند ظلم جمهوری اسلامی که در پی یافتن مفری برای رهای از این احساس خفگی است.
قومگرایان کُرد، عرب و تُرک سالهاست که شعارهای زیبایی را میدهند، از همزیستی مسالمتآمیز و حق و حقوق اولیه صحبت میکنند، و نوید مدینه فاضلهای را به مخاطبانشان را میدهند که در آن گویی آنها مانند فرشتههایی جامعهای بهشتی بنا میکنند که در آن همه اصول لیبرالیسم، سوسیالیسم، دموکراسی و فمینیسم و غیره رعایت خواهد شد. در چشم این فعالان بزرگترین مشکل جامعه ایران فارسها یا الیت فارسها هستند که از برپایی این اتوپیا جلوگیری میکنند. نگارنده سال قبل در مقالهای اشاره کردم که دموکراسی و لیبرالیسم فقط شعار و صندوق رای نیست، و اگر من و شما عاجز از یک بحث ساده باشیم و در پایان بحث به روی هم اسلحه بکشیم: اصولاً یعنی اینکه ما در عالم هپروت سیر میکنیم و بهتر است قبل از شعارهای انتزاعی کمی برای تعامل بهتر تامل بکنیم. وقایع شهر ارومیه به ما ثابت کرد که این شعارهای انتزاعی پشیزی ارزش ندارد، و این عزیزان عوض وعدههای شیرین، جداسری و فدرالیسم بهتر است که به حقوق فردی که پایه لیبرالیسم است بپردازند و از تقسیم ملت ایران به قوم، ایل، قبیله و خلقها بپرهیزند که دودش اول به چشم خودشان خواهد رفت و بعداً به چشم کل ایران.
اما قضیه از این قرار است که تحت تاثیر هژمونی پکک، با صحنهگردانی قومگرایان کُرد جشنی به مناسبت عید نوروز در ارومیه و دیگر شهرها برگزار شد که در آن بیشتر قدرتنمایی و قومگرایی به چشم میخورد تا جشن نوروز.
مثلاً کردها در هر منطقه تنوع لباس خاص آن منطقه را دارند و لباسها بیشتر تنوع رنگ و منحصر به مدل خاص آن منطقه هستند، اما در این جشنها تحت تاثیر هژمونی پکک ما با این مساله مواجه شدیم که بیشتر بر لباس چریکی پکک و جامانه بر دور گردن روبرو هستیم که ربطی به لباس زیبای کردی ندارد و بیشتر یک ابراز هویتی و سیاسی بود و هست، حتی کسانی مانند آقای شاهد علوی از کردهای ناسیونالیست در برنامه ایراناینترنشنال بر آن تاکید داشتند، یا آسو صالح، عضو حزب دمکرات کردستان در حساب ایکس خود به آن اشاره کردند. دوماً روح نوروز بیشتر جشنها، رسومات خانوادگی و سنتی هزار ساله است، و نه در بین کردزبانها و نه در بین هیچ کس همچین لشکرکشی وجود نداشته است و سابقه تاریخی ندارد، اینها همه تاریخی سی ساله در استفاده پکک از نوروز بر علیه حکومت ترکیه دارد که چند سال است در ایران هم شیوع پیدا کرده است و اصولاً ربطی به ایران که نوروز جشن ملی آن است ندارد.
اما در ارومیه که ترومای کشتار خونین اسماعیلخان سیمیتکو و شیخ عبدالله شمزینی در جنگ جهانی اول و قضایای خونین جنگ نقده را به خاطر دارد، علاوه بر خطر حمله خارجی در حال حاضر که قومگرایان کرد از آن به عنوان فرصتی مانند سوریه و عراق برای کشورسازی یاد میکنند، باعث تحریک احساسات اهالی ارومیه شد که متاسفانه از این احساسات بر حق “قومگرایان ترک و حکومت ضدملی جمهوری اسلامی” بر علیه امنیت ملی سواستفاده کردند. توجه داشته باشید که عرض کردم نگرانی مردم ارومیه برحق هست، چونکه جمع شدن هزاران انسان با لباسهای پکک و بلند کردن پرچمهای تجزیهطلبانه یادآور جنایتهای اسماعیل سیمیتکو و شیخ عبیدالله شمزینی در بلبشوی جنگ جهانی اول در ارومیه است که حکومت مرکزی ضعیف بود و قدرت اعمال حاکمیت در این منطقه را نداشت و این منطقه به جولانگاهها راهزنان و جنایتکاران تبدیل شده بود.
اما بزرگترین اشتباه اهالی ارومیه امید بستن به سراب حکومت اسلامی و قومگرایان ترک است: ملیگرایی ایران و میهندوستی ایرانی که سابقهای طولانی در این منطقه دارد، تنها راه نجات این منطقه از جنگ داخلی و ناامنی است. شعارهای انتزاعی دهان پرکن قومگرایان در این منطقه قابلیت اجرایی ندارد، و به جز بدبختی بیشتر، ارمغان دیگری نخواهد داشت. اینان مانند خمینی که در اوایل انقلاب حرفهای خوب بیمعنی و وعدههای دروغین بدون قابلیت اجرایی میزد، سفیران مرگ و وحشت در لباس مصلحان و منجیان دروغین هستند. کسانی که فکر میکنند فرشته هستند و ایرانیان را به فاشیسم و نژادپرستی و هزار چیز دیگری متهم میکنند، با پارادوکس ارومیه چه خواهند کرد؟ اینها فردا ارومیه و نقده را چگونه تجزیه و تقسیم خواهند کرد؟ اهواز و زاهدان سهم کدام قوم و قبیله خواهد شد؟
ما یکبار در سال پنجاه و هفت فریب شعارهای دروغین را خورده و احساساتی شده و سالهاست که تقاص پس میدهیم، بر ما پسندیده نیست که دوباره فریب شعارهای فریبنده قومگرایان چه کُرد، تُرک و چه عرب را بخوریم که در عالم واقعیت بجز جنگ داخلی و کشتار همسایه ارمغانی برای ما نخواهد داشت. شوربختانه تنها امید اینان(قومگرایان) حمله آمریکا و متحدانش و بالتبع آن در اثر ضعف حکومت مرکزی، قدرت یافتن اینان و کشور سازی است؛ چیزی که در عراق و سوریه شاهدش بودیم، و با وجود حکومت ضد-ایرانی موجود در ایران، امکان وجودش در ایران اگر هم کم باشد هنوز هم هست. امیدوارم هممیهننان کُرد، تُرک و غیره هوشیار باشند و با طناب پوسیده اینان به چاه نروند که بزرگترین بازندهاش هم شوربختانه در مرحله اولش خودشان خواهند بود.
■ سپاه پاسداران در زمان حمله امریکا به عراق در حکومت صدام حسین صد ها هزار پناهنده کرد عراقی که وارد ایران شده بودند را عمدی در اذربایجان غربی بخصوص در ارومیه اسکان دادند و همچنین در ۳۵ سال گذشته سپاه پاسداران کردهایی از ترکیه و کردهای زیادی از ایران را جمعآوری کرد و عمدا در اذربایجان غربی اسکان دادهاند. هدف مشخص است بهم زدن ترکیب قومی و در نهایت درگیری قومی در زمانهای مشخص که به نفع مرکز و مرکزگرایان باشد.
در اثر حمایت کشورهای غربی و بعضی عربی در جهت منافع خود از کردها و حتی حمایت جمهوری اسلامی از کردها در مقابل تورکها باعث شده یک اعتماد به نفس کاذب به کردها دست بدهد. آیا تا به حال فکر کردهاید اگر کردها صاحب سرزمین در منطقه هستند پس چرا هیچ وقت به سازمان ملل یا به هیچ سازمان جهانی دیگر برای بدست آوردن سرزمینهایشان مراجعت یا شکایت نکردهاند؟
علی
■ اگر منظور شما را درست متوجه شده باشم، پیشنهاد میکنید که تحمیل زبان اقلیت به ۶۰ درصد از ترکان در ایران، قابل قبول است، و ما باید آن را بدون تردید بپذیریم. وقتی اکثریت مردم از حق اولیه و اساسی خود برای تحصیل به زبان خودشان محروم شدهاند، به چه نوع حقوق فردی اشاره میکنید؟ از چه نوع حقوق بشری صحبت میکنید؟ آیا معتقدید که ایدههای شما بر اساس واقعیت است؟ لطفا حقوق اقلیت فرانسوی در کانادا را مطالعه کنید سپس در مورد ترکها قضاوت کنید.
آیسان مارال
■ هموطن گرامی آیسان مارال
لیبرالیسم، ارزشهای رنسانس بر اساس فردگرایی و دخالت حداقل حاکمیت در امور شهروندان بنیان شده است، نه بر اساس حقوق جمعی. در مورد زبان هم واقعاً این اهمیت زبان را نفهمیدم، شما اگر اراده، امکانات و زمان داشته باشید نه فقط زبان مادری، که چهار پنج زبان دیگر را هم میتوانید به راحتی یاد بگیرید: اصولاً این مسله پیش پا افتادهای است و کسی با آموزش زبان مادری مشکلی ندارد. در مورد ایالت کبک هم بهتر است سکوت بکنیم، خودتان هم بهتر میدانید که سیستمها را نمیتوان کپیپست کرد، هر کشور و منطقه الزامات خاص خود را دارد، همین مسله ارومیه نشان میدهد که ما باید احتیاط بکنیم، منطقه ما، فرهنگ ما، پیشینه تروماتیک منطقه و حکومت ضدملی و بیثبات ما میتواند مسله کوچک را به فاجعهای بزرگ تبدیل بکند.
معصومه قربانی
■ هممیهن گرامی علی،
من تابهحال سندی از ادعاهای شما را ندیدم، و فکر نکنم حقیقت داشته باشد اما نتایج تحقیق من چنین است. روند شهرنشینی در آذربایجان غربی بین هموطنان کردمان دیرتر از هممیهننان ترکمان شروع شده است، در این روند این حقیقت وجود دارد که ترکها در ارومیه زودتر در شهر ساکن شدهاند. الان هم کردها روند شهرنشینی را چندین سال است که شروع کردهاند (بخاطر اینهم که در گذر از روستانشینی به شهرنشینی هنوز نیروی کار برای خانواده ارزش افزوده دارد زاد و ولدشان بیشتر از ترکها است و اینهم در این مرحله طبیعی است) و این البته مانند همه جا منجر به اصطکاکات فرهنگی میشود که در همه جای جهان وجود دارد. مشکل از جایی شروع میشود که مسله قومی شده و ناسیونالیسم قومی در پی انکار دیگری یا تاسیس کشور دیگری است، وگرنه ارومیه شهری ایرانی است و هر ایرانی میتواند به آن مهاجرت کرده و زندگی بکند، مهاجرت از روستا به شهر هم امری طبیعی است و بهتر است که در این مسله دنبال تئوریهای توطئه نگردیم.
مسله ما این روزها رشد قومگرایی عوض ایرانگرایی و شبح جنگ بر فراز ایران و حکومتی بیثبات و ضدایرانی و تبهکار است که ارومیه و کل ایران را مستعد جنگ داخلی و از هم پاشیدگی میکند. باید هوشیار بود، و در دام حکومت و قومگرایان از هر نوع آن نیافتاد، اینها از من و شما بعنوان هیزم برای برافروختن آتش جنگ داخلی استفاده میکنند.
معصومه قربانی
■ سلام خانم قربانی
لیبرالیسم یک ایدئولوژی سیاسی و فلسفی است که بر آزادیهای فردی، برابری، دموکراسی و حمایت از حقوق بشر تمرکز دارد. با این حال، شما یکی از جنبههای کلیدی سوسیال لیبرالیسم، که دموکراسی است، نادیده گرفتهاید. آنچه شما به آن اشاره میکنید بیشتر با لیبرالیسم کلاسیک مطابقت دارد، نه نسخهای که امروزه در کشورهای غربی انجام می شود.
وقتی صحبت از پذیرش ایدئولوژیها و فلسفههای غرب میشود، مشکلی با کپیپست ندارید، اما چرا وقتی صحبت از حقوق فرانسویها در کبک میشود، به نظر میرسد با آن مشکل دارید؟
بنابراین، توصیه میکنم ویدیوهای یوتیوب توسط لرا بورودیتسکی را تماشا کنید و نوشتههای او را در مورد اینکه چگونه زبان طرز تفکر ما را شکل میدهد را بررسی کنید.
https://www.youtube.com/watch?v=RKK7wGAYP6k
علاوه بر این، اگر همه میتوانستند به طور مستقل چهار یا پنج زبان را بیاموزند، دیگر نیازی به سیستمهای آموزشی بزرگ و پرهزینه در سراسر جهان وجود نخواهد داشت. به همین دلیل است که نهادهایی مانند وزارت آموزش و پرورش ایران و فرهنگستان زبان فارسی ایران از مهمترین ابزارهای سرکوب زبان و فرهنگ ترکی هستند.
علاوه بر این، من معتقدم که شما درک درستی از نحوه تأثیر زبان بر هویت فرهنگی، شخصی و اجتماعی، ارزشها، جهان بینی و شمول/حذف انسان ندارید. احتمالاً به همین دلیل است که اهمیت زبان را به طور کامل در نظر نمیگیرید.
ایام به کام / آیسان مارال
■ آیا جمعیتهای غیر فارسی زبان در سرزمین ما ایران، تحت تضییقات و تبعیضات فرهنگی، گویشی، تحصیلی و اقتصادی از طرف حکومتها قرار داشتهاند؟ صد البته آری. و در نتیجه آن زخمهایی عمیق بر روح معنوی این اقوام شکل گرفته که شناسایی و درک آن وظیفه تک تک ایرانیاینست که قلبشان برای این سرزمین میتپد. به همین دلیل هر گاه هموطنی بلوچ، کرد، ترک، گیلک، لر ..... زبان به شکایت میگشاید با دل و جان باید بشنویم، درک کنیم، همراه شویم در راه گشایی.
کامنتهای علی و آیسان را دیدم، با آنها همراهم بویژه تاکید آیسان در نقش و اهمیت زبان در فرهنگ سازی و هوویت فردی و اجتماعی، این موضوع دیگر به عنوان یک فاکت علمی شناخته میشود.
در ضمن تاکید خانم قربانی بر آزادیهای فردی را بسیار سپاس میدارم. تنها برقراری ایرانی بر مبنای آزادیهای فردی میتواند دموکراسی ایرانی را به ما معرفی کند. جامعه رنگارنگ ایران در نوع خود منحصر بهفرد است و هیچ الگویی جوابگوی کلیت قوم-زبان-فرهنگ آن نیست، جوابها را تنها مردم ایران و در همایشی دموکراتیک میتوانند بیابند. اما وجود عناصر خاصی در راه حلهای نهایی مسلم است، حقوق و تسهیلات تعلیم و تربیت به زبان مادری، حفاظت و ایجاد نهادهای فرهنگی و تاریخی قومی، تقسیم عادلانه ثروت های طبیعی.
با احترام ، پیروز.
الیگارشی دیوانسالارانه در رژیم ولایی: ساختار، کارکردها و پیامدها
۱. مقدمه: الیگارشی دیوانسالارانه چیست؟
بخش عمده درآمدهای اقتصاد ایران به جای سرمایه گذاری در زیر ساختها در چارچوب الیگارشی دیوانسالاری فربه رژیم ولایی هزینه میشود. پیوند وثیقی میان این امر و تنگناهای اقتصاد ایران نظیر کسر بودجه، سقوط ارزش پول ملی، ابربحران انرژی، زیست محیطی، نرخ بالای تورم نهادینه، بیکاری، رشد ناچیز اقتصادی، افزایش فقر و فلاکت و فساد گسترده ساختاری در اقتصادی وجود دارد. این الیگارشی دیوانسالارانه مانع اساسی توسعه پایدار در ایران است.
الیگارشی دیوانسالارانه به نظامی اشاره دارد که در آن گروههای خاصی مانند کارگزاران حکومتی، وزیران، نمایندگان مجلس مدیران دیوانسالاری، معممین و حوزیان وابسته، اصلاح طلبان حکومتی و سرسپردگان ولایی در درون موسسات و سازمانهای دولتی و حکومتی، قدرت را انحصاری کرده و از آن برای حفظ منافع شخصی، گروهی و طبقاتی خود بهره میبرند. این پدیده را میتوان با استفاده از چارچوب مایکل مان (1986 Michael Mann) که بین “قدرت دستوری” (Despotic Power) و “قدرت زیرساختی” (Infrastructural Power) تمایز قائل میشود، تحلیل کرد.
منظور از قدرت دستوری، سرکوب مستقیم و انحصار حاکمیت بر ابزارهای گوناگون خشونت و اجبار است، در حالی که قدرت زیرساختی به توانایی حکومت در اجرای سیاستها انحصارگرانه و تمرکزگرایانه منابع اقتصادی در نزد نهادها و اشخاص وابسته به حاکمیت ولایی اشاره دارد.
۱.۱. جنبه هایی از الیگارشی دیوانسالارانه (بوروکراتیک) در ایران
الیگارشی بوروکراتیک در ایران دارای ویژگیهای زیر است:
۱. کنترل شدید بر موسسات و سازمانهای حکومتی، دولتی و اقتصادی
۲. وابستگی به نهادهای مذهبی و گفتمان ولایی برای مشروعیتبخشی
۳. نفوذ نهادهای نظامی-امنیتی بر عرصه های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی
۴. تخصیص ناعادلانه و نابرابر منابع اقتصادی، سیاسی و اجتماعی از طریق شبکههای رانتی
۱.۲. ساختار الیگارشی بوروکراتیک در ایران
ساختار قدرت در ایران شامل نهادهای نظامی-اقتصادی مانند سپاه پاسداران، بنیادها و نهادهای مذهبی، و شبکههای رانتی مرتبط با رهبری ولایی است. این نهادها بهطور مستقیم در اقتصاد نقش ایفا کرده و در غیاب شفافیت و رقابت سالم، اقتصاد را به سمت تخصیص غیر بهینه منابع سوق میدهند. ویژگیهای اصلی این الیگارشی عبارتاند از:
۱. تمرکز قدرت در نهادهای غیرانتخابی مانند دفتر رهبری، سپاه پاسداران و بنیادهای اقتصادی
۲. نظام مالی غیرشفاف که درآمدهای کلان نفتی و سایر منابع مالی را در دسترس گروههای خاص قرار میدهد
۳. کنترل بر رسانهها و دستگاههای اطلاعاتی به منظور محدودسازی نظارت عمومی و جلوگیری از دگرگونی ساختاری
۲. الیگارشی حوزویان و معممین حکومتی: مشروعیتسازی مذهبی
یکی از ارکان کلیدی قدرت در جمهوری اسلامی، الیگارشی حوزویان وابسته و معممین حکومتی است که از نظریه اقتدار کاریزماتیک وبر (1922) برای نهادینهسازی قدرت بهره برده است. سعید امیر ارجمند (1988) نشان داده است که چگونه “ولایت فقیه”، که ابتدا به عنوان یک گفتمان مشروعیتبخش مطرح شد، به تدریج به یک بوروکراسی مذهبی مستقر و مسلط تبدیل شده است.
۲.۱. بکارگیری حوزویان و معممین، مراجع تقلید حکومتی برای اعمال اقتدار
۱. کنترل نهادهای انتخاباتی و نظارتی (مانند شورای نگهبان و مجلس خبرگان)
۲. توزیع منابع از طریق بنیادهای مالی (مانند آستان قدس رضوی، بنیاد مستضعفان) و استخدام لشکر سرسپردگان حوزوی
۳. پروپاگاندا و بسیج اجتماعی از طریق حوزههای ولایی و رسانههای حکومتی، سرکوب نرم و سخت
۳. الیگارشی نظامی – امنیتی: دولت در دولت
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نمونهای از الیگارشی نظامی .اقتصادی است که علاوه بر ایفای نقش امنیتی، در حوزههای اقتصادی، دیپلماتیک و سیاسی نیز نفوذ دارد. استیون کوک (2007) این نوع ساختارها را “دولت در دولت” مینامد.
۳.۱. ابزارهای نفوذ سپاه در ساختار حکمرانی
۱. کنترل اقتصادی از طریق قرارگاه خاتمالانبیا
۲. نفوذ اطلاعاتی-امنیتی از طریق سازمان اطلاعات سپاه
۳. دیپلماسی نیابتی از طریق نیروی قدس و حمایت از گروههای شبهنظامی
۴. الیگارشی اقتصادی: بنیادها و نهادهای مالی زیر نظر خامنهای
دارون عجماوغلو و جیمز رابینسون (2012) در کتاب “چرا ملتها شکست میخورند” نشان دادهاند که نهادهای اقتصادی غیررقابتی و رانتی، عامل اصلی بقای رژیمهای اقتدارگرا هستند. اقتصاد ایران نمونهای از اقتصاد رانتی است که تحت تسلط نهادهای حکومتی و بنیادهای مالی مانند ستاد اجرایی فرمان امام، استان قدس و بنیاد مستضعفان قرار دارد.
۱. تأثیر الیگارشی اقتصادی بر نابرابری و فساد
۲. توزیع رانت میان نخبگان حکومتی و جلوگیری از رقابت اقتصادی
۳. ایجاد چرخه فساد ساختاری و نهادینهشده
۴. تشدید نابرابری اجتماعی و افزایش فقر و بیکاری
۵. پیوستگی الیگارشیهای بوروکراتیک و تداوم رژیم
ساختار الیگارشیهای بوروکراتیک در ایران نشاندهنده پیوستگی و وابستگی متقابل نهادهای مذهبی، نظامی و اقتصادی در تداوم حاکمیت رژیم است. بر اساس مدل وینترز (2011)، بقای این رژیمها به ایجاد شبکههای درهمتنیدهای بستگی دارد که اصلاحات بنیادین را غیرممکن میکنند.
۵.۱. بررسی تطبیقی: مقایسه با سایر رژیمهای الیگارشیک
مطالعات تطبیقی نشان دادهاند که الیگارشیهای مشابه در روسیه و کشورهای عربی نیز با ابزارهایی همچون رانتگرایی، سرکوب و کنترل رسانهای بقای خود را حفظ کردهاند. ولادیمیر گلمان (2010) نشان داده است که مدل اقتصادی روسیه پس از فروپاشی شوروی با کنترل الیگارشهای وابسته به کرملین، شباهتهایی با اقتصاد ایران دارد.
۶. پیامدهای الیگارشی بوروکراتیک بر متغیرهای اقتصادی
۱. رشد اقتصادی
الیگارشی بوروکراتیک با کنترل منابع مالی و انحصار در بخشهای کلیدی اقتصاد، مانع از توسعه بخش خصوصی و رقابت سالم میشود. سرمایهگذاریهای غیرمولد و ناکارآمدی در تخصیص منابع، رشد اقتصادی را محدود کرده و اقتصاد را در چرخهای از رکود و بحران قرار داده است.
۲. تورم و ارزش پول ملی
یکی از پیامدهای مستقیم این ساختار، تورم مزمن و کاهش ارزش ریال است. هزینههای نظامی، حمایتهای مالی از گروههای نیابتی، و فساد گسترده موجب افزایش نقدینگی بدون پشتوانه و کاهش قدرت خرید شهروندان شده است.
۳. نرخ فقر و بیکاری
با تضعیف بخش خصوصی و نبود فرصتهای شغلی پایدار، نرخ فقر افزایش مییابد. در شرایط کنونی، نرخ فقر در حدود 30٪ برآورد میشود که در صورت ادامه روند فعلی، میتواند تا بیش از نرخ رسمی افزایش یابد. نرخ بیکاری نیز به دلیل خروج سرمایه و کاهش رشد اقتصادی، به بیش از سطح فعلی خواهد رسید.
۴. فرار سرمایه و بحران تراز پرداختها
در سناریوی بحرانی تر، خروج سرمایه تشدید شده و فشار بر بازار ارز افزایش خواهد یافت. کاهش صادرات غیرنفتی، تداوم تحریمها و سیاستهای نادرست اقتصادی موجب ناترازی شدید در تراز پرداختها خواهد شد.
۵. کسر بودجه شدید و تأثیرات آن
کسری بودجه در ایران به دلیل هزینههای گسترده حکومتی، یارانههای ناکارآمد، و کاهش درآمدهای نفتی به سطح بحرانی رسیده است. پیامدهای این وضعیت شامل افزایش استقراض دولت از بانک مرکزی که به رشد نقدینگی و تورم بیشتر منجر میشود. و در نتیجه کاهش بودجه عمرانی که منجر به رکود اقتصادی و افزایش بیکاری خواهد شد. افزون بر این حاکمیت در همین راستا تلاش می کند تا با افزایش مالیاتها و فشار بر کسبوکارها بودجه خود را به تعادل برساند اما این امر موجب تعطیلی بیشتر صنایع و فرار سرمایه خواهد شد.
۶. نتیجهگیری و چشمانداز آینده
الیگارشی دیوانسالارانه (بوروکراتیک) در ایران ترکیبی از حوزویان و معممین حکومتی، نهادهای نظامی-امنیتی، مدیران دیوانسالاری رانتی-ولایی، کارگزاران و بنیادهای اقتصادی است که با سیطره بر منابع مالی، سیاسی، ارتباطی و اطلاعاتی، اقتدار خود را حفظ میکنند. این ساختار باعث انسداد سیاسی، فساد اقتصادی و ناکارآمدی بوروکراتیک شده و اصلاحات را دشوار کرده است. تنها تغییرات ساختاری در نحوه تخصیص منابع، شفافسازی اقتصادی و حذف اقتدار نهادهای غیرپاسخگو میتواند موجب تحول در این وضعیت شود. الیگارشی دیوانسالارانه ( بوروکراتیک) و در رژیم ولایی ایران.
——————————
منابع
1. Acemoglu, Daron & Robinson, James. (2012). “Why Nations Fail: The Origins of Power, Prosperity, and Poverty.” Crown Business.
2. Arjomand, Said Amir. (1988). “The Turban for the Crown: The Islamic Revolution in Iran.” Oxford University Press.
3. Cook, Steven A. (2007). “Ruling but Not Governing: The Military and Political Development in Egypt, Algeria, and Turkey.” Johns Hopkins University Press.
4. Gel’man, Vladimir. (2010). “The Politics of Subnational Authoritarianism in Russia.” Cambridge University Press.
5. Mann, Michael. (1986). “The Sources of Social Power.” Cambridge University Press.
6. Winters, Jeffrey A. (2011). “Oligarchy.” Cambridge University Press.
از پیروزی انقلاب ۵۷ تا کنون اسلامگرایان تلاش کردهاند هویت ایرانی مردمان این سرزمین را به حاشیه رانده و هویت اسلامیاش را برجسته سازند. نوروزسیتزی مقامات نمایی از این تلاش است.
در حالی که ترامپ و نتانیاهو که خامنهای هر دو را دشمن ملت ایران میسنجد، با ارسال پیامهای گرمی نوروز باستانی را به ایرانیان و همه کسانی که آن را جشن میگیرند، تبریک گفتهاند، خامنهای در اطاقی خالی از نمادهای نوروز، با تاکید[۱] بسَیار بر همراهی این روز با رویدادهای دینی از گفتن تبریک به ملت ایران میپرهیزد.
نوروزستیزی خامنهای در رویارویی نیروهای سرکوبگرش در کردستان علیه جشن و پایکوبی و برزگداشت این روز در میان هممیهنان کردمان نیز نمایان شد که در بسیاری از روستاها و شهرهای گوناگون کردستان سبب درگیری مردم و نیروهای سپاه و یکان ویژه گردید و شماری بازداشت شدند.
در شیراز و مشهد نیز شماری در حافظیه و آرامگاه فردوسی در تحویل سال بازداشت شدهاند. با اینحال بهرغم تلاشهای رژیم و همزمانی این جشن باستانی با ماه رمضان بازدید ایرانیان از مکانهای باستانی و تاریخی غیردینی و رقص و پایکوبی اقشار گوناگون بهویژه زنان مخالف حجاب اجباری پر شکوه گزارش شده است.
بنا بر آمار داده شده از سوی وزارت میراث فرهنگی از ۲۹ اسفند ۱۴۰۳ تا اول فروردین ۱۴۰۴، شمار بازدیدکنندگان از مکانهای تاریخی - فرهنگی غیردینی به بیش از نیم ملیون نفر رسیده است.
البته خامنهای تنها فردی نیست که دشمنیاش را با نوروز باستانی و نمادهایش به نمایش گذاشته است. خمینی نیز در فرصتهای گوناگون از جمله در اعتراض به رفراندوم سال ۱۳۴۱ و تصویب لوایح ششگانه، نوروز سال ۱۳۴۲ را عزای عمومی اعلان کرد تا بدینوسیله از بزرگداشش جلوگیری کند.
خمینی همچنین به بهانه سرکوب خیزشهای دینی در قم و تبریز در سال ۱۳۵۶، از مردم خواست نوروز سال ۱۳۵۷ را با برپایی مراسم عزاداری تحریم کنند.
آیتالله مرتضی مطهری “پاره تن خمینی” نیز برگزار کنندگان چهارشنبه سوری و سیزده بدر را در سخنرانی دو دقیقهایاش ۹ بار احمق نامید و آنان را به خاطر بزرگداشت سنتهای باستانی سرزنش کرد.
آیتالله خزعلی نیز بزرگداشت عید نورز از سوی ایرانیان را “خفتگی” نامید و از مقامات کشور خواست به جای آن عید قدیر را جایگزین نوروز سازند!
پیام نوروزی بیرمق خامنهای با پرداختن به ناکامیهای نیروهای نیابتیاش از جمله کشته شدن رهبران حزبالله و حماس ادامه یافته است. در این پیام نمایشی امت جایگزین ملت میگردد و نسبت به ابربحرانهای داخلی از تهیدستی گسترده گرفته تا تحریمهای کمرشکن، کمبود انرژی، آب و فرونشست هشدار دهنده دشتهای ایران (بیش از ۳۰۰ دشت) و خطر حمله نظامی به زیر ساختهای کشور، تنها به مشکلات اقتصادی پرداخته شده است. و نیز در حالی که توصیههای اقتصادیاش در سالهای گذشته با ناکامی روبرو گشتهاند، این بار دیکتاتور، با سلب مسئولیت از خود، توپ را در داخل زمین مردم انداخته و از آنها میخواهد که برای خروج از بحران اقتصادی، به جای خرید سکه و ارز، در اقتصاد کشور سرمایهگذاری کنند.
اما زمانی که لزوم پشتیبانی از حزبالله و حماس به میان میآید، توصیه اقتصادی رهبر رنگباخته و خروج سرمایه به شکل کمکهای مالی به گروهای نیابتی از الویت برخوردار میگردد و مشکلات معیشتی ملت فراموش میشود!
در این باره، از “سیل” کمکهای مالی ادعایی و طلا و جواهرات زنان برای حزبالله، سخن به میان آمده است!؟
در پایان این رهبر خودشیفته با اشاره به حمله مجدد اسراییل به غزه که سبب کشتار بیسابقهای از کودکان و مردم بیگناه گشته، در قامت “رهبر امت اسلامی” با تحکم از کشورهای مسلمان و مخالفین رویکرد جنگی اسرائیل از سراسر جهان میخواهد اقدامات این دولت را یکپارچه محکوم کنند.
این در حالی است که خامنهای و نیروهای سرکوبگرش با ارسال سلاح به روسیه تزاری در کشتار هزاران نفر از جمله زنان و کودکان اوکراینی سهیماند که همواره با سکوت وقیحانه رهبر روبرو شده است.
توصیهها و روایتهای خامنهای از رویدادهای سال گذشته نشانهای از این واقعیت است که در سال ۱۴۰۴ نیز در بر همان پاشنه خواهد چرخید به ویژه آنکه شوربختانه هیچ نشانهای از همکاری و همدلی مخالفین صد پاره، برای ایجاد بدیلی قابل اعتماد، سکولار و دمکرات علیه جمهوری جهل و جنایت دیده نمیشود.
mrowghani.com
فروردین ۱۳۰۴
————————————————-
■ آقای روغنی با درود. به باور من خامنهای مانند کبکها سر در برف فرو برده است و میپندارد رویکردهایش قابل رویت نیست. خامنهای در جنایاتی که از سوی اسرائیل و حماس صورت می گیرد کاملا شریک است. وی حمله تروریستی حماس و جهاد اسلامی به اسرائیل را ستود که در نتیجه آن اتش جنگ شعلهور شد. او خواستار نابودی اسرائیل است و از تشکیل دو دولت در کنار یک دیگر حمایت نمیکند و هنوز با انواع حیلهها میکوشد به گروههای نیابتیاش کمک مالی رسانده جنگ و دشمنی را بین فلسطینیان و اسرائیلیها زنده نگه دارد. تا زمانی که جمهوری اسلامی به حیات خود ادامه میدهد صلحی در خاورمیانه برقرار نخواهد شد.
با سپاس منیره
دو چیز (همزمان با هم) در روزهای اخیر توجه مرا جلب کرد. یکی، چند خبر، از جمله در همین ایران امروز، درباره تعلیق چند محکومیت و آزادی موقت چند زندانی سیاسی، و دیگری، گفتهها ، نوشتهها و هشدارها، از هر سو، درباره وقایع خطرناکی که در ماههای آینده میتواند در انتظار سرزمینمان باشد. حتی عراقچی هم اظهار داشت سال نو، سال خطرناک و پیچیدهای خواهد بود. اخبار ضد و نقیضی دریافت میکنیم که صحت و سقم آن (اقلا در زمانی که این مقاله را مینویسم) برایم معلوم نگشته. از جمله حرکت ناوهای جنگی آمریکا در شرق آسیا به سوی تنگه هرمز.
وقتی به مصاحبه کوتاه عراقچی مینگریم، میبینیم شعار “نه مذاکره نه جنگ” تبدیل شده به “نه مذاکره مستقیم” و ذکر این جمله که “سال پیچیدهای را خواهیم داشت”. لحن او همراه با لبخند و تقریبا محترمانه بود و از لحن تند خامنهای فاصله زیادی داشت. در عین حال واقعه دیگری اتفاق افتاد که در وحله اول برای شخص من تقریبا باور نکردنی بود بعد هم معلوم شد از هوش مصنوعی استفاده شده و صحت ندارد. تصویری از مراسم نوروزی در کنار برج آزادی، در یک فضای کاملا ناسیونالیستی و غیر مذهبی، با حضور چشمگیر هموطنان کرد و بلوچ، همراه با یک آهنگ میهنی. برگزاری چنین مراسمی با یک چنین جلال و شکوه، بعد از انقلاب برای اولین بار بود که با ادعای جعلی و ظاهر سازی خواستند به تهییج احساسات ناسیونالیستی مردم و بهرهبرداری در صورت وقوع یک جنگ احتمالی بپردازند. از سوی وزارت ارشاد هم پوشش داده شد. این در حالیست که تا چندی پیش، نیروهای فشار، تندرو و اصولگرا نوک تیز حمله را به سوی اصلاحطلبانی مانند پزشکیان و همتی نشانه گرفته بودند، همتی را متهم به گرانی دلار و تورم نمودند و در خیابانها بدون کوچکترین مزاحمتی خواستار اعدام ظریف شدند. ظاهرا، از نامه ترامپ یک نور اهورایی متصاعد شده که توانسته یکباره باعث آزادی کروبی و احتمالا به زودی موسوی و همسرش شود. یعنی همانطور که ترامپ با یک دست، اسلحه و با دست دیگر کیک تعارف میکند، خامنهای هم از یک سو تشر میرود و خالی میبندد و از سوی دیگر مشغول امنسازی جبهه پشت سر از طریق شلکردن زنجیرها میباشد تا در صورت وقوع جنگی، که احتمالش هم کم نیست، نگران ضربه از پشت نباشد.
یادم هست در جلسات تحلیلی حزب نیروی سوم، در زمان دبیرستان، در رابطه با مسائل بینالمللی به وقایع شوروی و اسرائیل توجه زیادی میشد. شوروی از آن جهت که بعضی از سران حزب، از اعضای سابق حزب توده بودند، مانند دبیرکل خلیل ملکی، که بعد از ترک حزب توده، اقدام به تشکیل یک حزب سوسیالیست ملی بدون گرایش به شوروی نمودند، و اسرائیل بدین جهت که پدیده و تجربه مجموعههای کشاورزی سوسیالیستی شبیه کلخوزهای شوروی، مورد توجه و علاقهشان بود. در این جلسات، در کنار مباحث سوسیالیستی، در عین حال به تجزیه و تحلیل مباحث ملی میپرداختند. در رابطه با حمله هیتلر به شوروی و دفاع بسیار شجاعانه مردم و بلشویکها در دفاع از کشورشان، تاکید داشتند که بلشویکها در زمان حمله نازیها، به جای تبلیغات کمونیستی به اشاعه سرودها، بنرها و شعارهای ناسیونالیستی برای تقویت احساسات ملیگرایانه روسها برای دفاع از سرزمینشان پرداختند. این بحث نیز در میان بخشی از بلشویکها مطرح بود که آیا بهتر نیست در کنار نازیهای آلمانی به سرکوب مخالفان خود و باقی مانده تزارها بپردازند، مانند مجاهدین در کنار ارتش عراق زمان حمله به ایران یا برخی سلطنتطلبان خارج کشور که در انتظار حمله اسرائیل به ایران روز شماری میکردند و حالا هم مشتاقانه امید به حمله ترامپ به ایران را دارند. بلشویکها ولی با تکیه به احساسات میهنی ملتشان، قادر شدند طی یک جنگ طولانی دشمن را از خاک خود، بیرون برانند.
سوال اینجاست که آیا حاکمین مستبد سرزمینمان قادرند با تقلیل مجازاتها و آزادی تعداد محدودی از زندانیان سیاسی، مانند بلشویکها، از پشتیبانی مردم سرزمینمان در جنگ علیه متجاوز، بهرهمند شوند یا نه؟ آن هم در حالی که هنوز زندانها مملو از زندانیان عقیدتی و سیاسی است. در زمانی که در اروپا شاهد یک کوشش جمعی، همراه با نوعی دستپاچگی، برای جمعآوری یک بودجه هشتصد میلیارد دلاری برای اهداف دفاعی و رزمی و همچنین جبران غیبت آمریکا میباشیم، سران رژیم حاکم بر کشورمان، اقلا به ظاهر، با پوزخند اعلام میکنند که “سال پیچیدهای را خواهیم داشت”.
شدت انزوای جمهوری اسلامی، هم در داخل کشور و هم در صحنه بینالمللی، به حدیست که از فرط ناچاری وارد دستهبندیهای خطرناک برای کشورمان، با روسیه و چین میشود. یعنی تشکیل یک “مثلث خبیسه”. هر روز و هر شب دولتهای اروپایی به ساکنان کشورهایشان هشدار میدهند که دارو، باطری و مواد غذایی برای مدت اقلا چند هفته در خانه به صورت ذخیره نگهداری کنند چون با دیوانههایی مانند ترامپ و پوتین، امکان وقوع یک جنگ زیاد دور از انتظار نیست. همین ندا را نیز از سوی اصلاحطلبان و سایر شخصیتهای داخل کشور میشنویم که امسال امکان وقوع وقایع ناگواری میرود.
به ژستها و گفتههای به ظاهر شجاعانه مقامات رژیم توجه نکنید، دچار ترس شدهاند. آیا فکر میکنید که سفر ناگهانی چند تن از سرداران سپاه همراه با افراد خانوادهشان به خارج کشور، تصادفی میباشد؟ آن هم در حالی که وزیر خارجه رژیم، علنا اعلام میکند “سال پیچیدهای را خواهیم داشت” آنوقت جناب سردار اعلام میکند که سفر او و چند سردار دیگر، آن هم به اتفاق خانوادهشان، ربطی به تهدیدهای ترامپ ندارد!!
دوستان، در جائی که ترس و اضطراب ناپیدا، وجود سران رژیم را فراگرفته، به جای به سخره گرفتن و سرکوفت سران رژیم، بهترین فرصت برای بیان رسای خواستههایمان میباشد. آزادی عزیزانمان در زندانها را خواستار شویم. ندائی که نرگس محمدی بر علیه مجازات اعدام سر داد، نیاز به حمایت وسیع از داخل و خارج دارد. مشکل ما در داخل کشور این است که اصلاحطلبان و فعالین مدنی، مبارز نمیباشند. اصولا مبارزه با فطرت و فرهنگ اصلاحطلبی همخوان نیست. بله، مبارزان مدنی، کنشگر میباشند ولی مبارز به معنای کامل کلمه نمیباشند. پیروزی بر علیه لایحه عفاف و حجاب و تحریم انتخابات، بدون سازماندهی و رهبری مقدر شد. با تمام خطراتی که اروپا و کشورمان در ماههای آینده، احتمالا، با آن روبرو خواهند شد، عدم وجود سازماندهی و اتحاد عمل در داخل کشور نوعی خیانت است. زمان برای فریاد رسای خواستههایمان بسیار مناسب میباشد.
داریوش مجلسی، مارس ۲۰۲۵
■ بله بسیار زمان مناسبی است برای صدای رساتر و همبستگی بیشتر. پرسش من این است چرا جبهه ملی در این زمان و ایامی که حکومت گیج و منگِ اتفاقاتی پیش بینی نشده است کمتر صدایش شنیده میشود. به امید اصلاح طلب و اصولگرا و مانند آن ها نباید بود. مردم را در سه گروه راست، میانه و چپ تقسیم بندی کنید که این گروههای سه گانه با هم رقابت حزبی مدنی و مدرن داشته باشند. راست پادشاهیها، میانه جمهوری خواهان به زعامت پیران جبهه ملی و چپ هم کسانی که چپ غیر وابسته و ایران خواه هستند. هر کدام از این سه گروه رهبر سیاسی خود را معرفی کند تا اپوزیسیون فراگیر به سرعت شکل بگیرد و کشور را از این برزخ کبری نجات دهد. بله درست است زمان مناسبی برای همبستگی ملی و خدا حافظی با یک حکومت مذهبیِ غرق در فساد و خطرناک برای حفظ تمامیت ارضی کشور است.
سیاوش
سالهاست که رهبر جمهوری اسلامی در پیامهای نوروزیاش بر افزایش تولید و رشد اقتصادی تأکید میکند. «رونق تولید»، «جهش تولید»، «جهش اقتصادی»، «تولید، پشتیبانیها و مانعزداییها» تا امسال «سرمایهگذاری در تولید» بخشی از نامگذاریهای سال از سوی او بوده است. علیرغم این تاکیدها اما تجربه نشان داده که این عبارتها بیشتر شعاری برای زینت بخشی به سخنرانیهای نوروزی بودهاند، تا آغاز یک تدبیر واقعی اقتصادی.
سرمایهگذاری در تولید، تنها با صدور یک فرمان، گوش بهفرمانی معاون رئیس جمهور و نصب چند بنر در سطح شهر محقق نمیشود. سرمایهگذاری و رشد اقتصادی نیاز به شفافیت، ثبات، قانونمداری، تعامل عقلانی با جهان و پرهیز از تنش داخلی دارد. اما هسته سخت قدرت و رهبری نظام بارها نشان دادهاند که به لوازم بدیهی سرمایهگذاری و رشد اقتصادی پایبند نیستند. درحالی که در فقه اسلامی نیز قاعدهای شناختهشده وجود دارد که میگوید «ملازمه اذن در شئ با اذن در لوازم آن»، یعنی اگر در تحقق هدفی اذن داده شده، به تبع آن باید اجازه مقدمات آن نیز داده شود و یا لوازم اجرای آن نیز فراهم شود.
از سوی دیگر، آقای خامنهای همواره در جریان دیدگاههای اقتصاددانان برجسته کشور، چه در جایگاه مسئولین دولتی و چه در میان دانشگاهیان، بوده است و از این نظر توجیهی برای بیاطلاعی او و دیگر تصمیمگیران اصلی از موضوعات و راهحلهای واقعی اقتصادی نیست.
پس سوال این است که این عدم پایبندی به الزامات رشد و تولید اقتصادی که مردم ایران هر ساله در پیام نوروزی خامنهای دربارهاش میشنوند، در عمل به چه معناست؟ پاسخ را باید در تضعیف جامعه مدنی و بیتوجهی به وضعیت معیشتی دهکهای پایین جامعه جستوجو کرد. مردمی که درگیر تأمین نیازهای اولیهی زندگی، معیشت، آب، برق و بهداشت و درمان خود و خانوادهای خویش باشند، دیگر وقت، فرصت یا نیرویی چندانی برای پیگیری حقوق مدنی و سیاسیشان نخواهند داشت. چنین بوده است که در تمام این سالها اولویت نظام حفظ نظام، حمایت از ۷-۶ درصد پایگاه حامی خود و تقویت مالی نهادهای و بنگاههای اقتصادی زیر نظر رهبری بوده است.
خروجی تناقض در رفتار و کلام رهبری و هسته اصلی قدرت این شده که سیاستهای کلان کشور قبل از آنکه در خدمت تولید و رشد اقتصادی کشور باشد، عملا در جهت تضعیف جامعه مدنی و فرسایش طبقه متوسط عمل کرده است. جامعه مدنی ضعیف صدای رسایی ندارد و کنترلش نیز برای حکومت آسانتر است.
جالب آنکه انقلاب ۵۷ نیز از دل فقر نجوشید. در سالهای پیش از انقلاب، درآمد نفت به بهبود وضعیت اقتصادی انجامیده بود. طبقه متوسط رشد کرد و همین طبقه رشد یافته و تحصیل کرده بود که با طرح خواستهای مدنی و سیاسی خود موتور محرکه انقلاب شد. انقلاب ۵۷ نه اقتصادی، که در درجه اول واکنش به نادیده گرفتن نقش ملت از سوی نظام استبدادی و احساس بیگانگی و غربتی بود که مردم با شاه و نظامش داشتند.
شورشهای اعتراضی ناشی از فقر، چنانچه در اسلامشهر در سال ۷۴ یا اعتراضات ۹۶ و ۹۸ دیدیم، به دلیل بیهدف بودن، به سرکوبی شدید منجر میشوند. حاکمیت هم این را میداند که بخش مهمی از نیروهای سیاسی داخل کشور، و البته بخشی از نیروهای خارج کشور نیز، اصولاً از شورش و اعتراضات خشونتآمیز حمایت نمیکنند، حتی اگر دلایل آن را درک کنند و از حق اعتراض مردم حمایت کنند.
هم درسهایی که حاکمان جدید از انقلاب ۵۷ گرفتهاند، هم تجربه تاریخی تلخ مردم از آن انقلاب و هم ضعف جامعه مدنی دست به دست هم داده است تا شاهد بنبست کنونی در سیاست داخلی و خطراتی که کشور را تهدید میکند، باشیم. تحریمهای اقتصادی نیز طی این سالها بجای تضعیف حاکمان، جامعه مدنی و اقشار مختلف مردم را ضعیفتر کرده است.
فارین افرز
۲۰ مارس ۲۰۲۵
اواخر ژانویه، تنها یک هفته پس از آغاز دومین دوره ریاستجمهوری دونالد ترامپ، یک مقام ارشد ناتو به اعضای پارلمان اروپا هشدار داد که تشدید جنگ ترکیبی روسیه تهدیدی جدی برای غرب محسوب میشود. در این جلسه، جیمز آپاتورای، معاون دبیرکل ناتو در امور نوآوری، جنگ ترکیبی و سایبری، از روند رو به افزایش خرابکاری در کشورهای عضو ناتو طی چند سال اخیر پرده برداشت. او به خروج از ریل قطارها، آتشسوزی عمدی، حملات به زیرساختها و حتی طرحهای ترور علیه صنعتگران برجسته اشاره کرد.
از زمانی که ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، در سال ۲۰۲۲ جنگ تمامعیار خود علیه اوکراین را آغاز کرد، عملیات خرابکارانه منتسب به سازمانهای اطلاعاتی روسیه در ۱۵ کشور ثبت شده است. آپاتورای پس از این جلسه در گفتوگو با خبرنگاران تأکید کرد که ناتو باید برای مقابله با این حملات رو به افزایش، به یک وضعیت جنگی تغییر رویکرد دهد.
اما در هفتههای پس از آن، اقدامات پرهیاهوی ترامپ برای نزدیکی به پوتین، این کارزار خرابکاری را به حاشیه برده است. ترامپ، در تلاش برای دستیابی سریع به توافقی با روسیه برای پایان دادن به جنگ اوکراین، از ورود به دوران جدیدی در روابط میان واشنگتن و مسکو سخن گفته است. در همین حال، کاخ سفید اقداماتی را برای تضعیف تلاشهای افبیآی و وزارت امنیت داخلی آمریکا در مقابله با جنگ سایبری، انتشار اطلاعات نادرست و مداخله در انتخابات آمریکا — که همگی پیشتر به مسکو نسبت داده شده بودند — آغاز کرده است. ترامپ حتی ادعا کرده که میتوان به روسیه برای پایبندی به هرگونه توافق صلح اعتماد کرد و تأکید کرده که پوتین سخاوتمندتر از حد انتظار عمل خواهد کرد.
اما هرگونه فرضیهای مبنی بر اینکه یک توافق میان ترامپ و پوتین باعث عقبنشینی جاسوسان و خرابکاران کرملین خواهد شد، اشتباه و خطرناک است.
اولاً، سران سیاسی روسیه هرگز چنین اجازهای نخواهند داد. بسیار اندکاند کسانی در دستگاههای امنیتی مسکو که باور داشته باشند صلحی پایدار میان روسیه و آمریکا یا بهطور کلی با غرب ممکن است. در فوریه، فیودور لوکیانوف، رئیس بخش پژوهشی باشگاه والدای — یکی از اندیشکدههای نزدیک به کرملین — اعلام کرد که هیچ شانسی برای دستیابی به یک «یالتای دوم» وجود ندارد؛ توافقی جهانی که مرزها و حوزههای نفوذ در اروپا را بازتعریف کند. دمیتری سوسلوف، دیگر تحلیلگر برجسته سیاست خارجی کرملین، نیز گفته که هرگونه بهبود روابط آمریکا و روسیه زودگذر خواهد بود و بعید است که حتی تا انتخابات میاندورهای آمریکا در سال ۲۰۲۶ دوام بیاورد.
در همین حال، بیاعتمادی به نیت آمریکا در نهادهای امنیتی روسیه عمیقاً ریشه دارد. روسیه قرنهاست که غرب را بهعنوان قدرتی میبیند که در پی تسلط بر آن یا نابودیاش است، و سازمانهای اطلاعاتی شوروی و روسیه دهههاست که بر اساس این فرض عمل میکنند که غرب دشمنی سرسخت و غیرقابل مصالحه است.
برای جاسوسان مسکو، نزدیکی ترامپ به پوتین فرصتی بیسابقه برای گسترش و تقویت کارزار خرابکاری در اروپا فراهم کرده است. با توجه به تردیدهای دولت ترامپ نسبت به ناتو و دفاع از متحدان فراآتلانتیکیاش، احتمالاً هرگونه توافق میان واشنگتن و مسکو، جسارت کرملین برای انجام حملات نامتقارن در اروپا را افزایش خواهد داد.
پس از سه سال جنگ تمامعیار در اوکراین، سازمانهای جاسوسی روسیه اکنون بهطور کامل در اروپا بسیج شدهاند و خرابکاری و جنگ ترکیبی را به یک استراتژی جامع تبدیل کردهاند. این حملات صرفاً برای برهم زدن تعادل دولتهای اروپایی طراحی نشدهاند، بلکه اهداف گستردهتری را دنبال میکنند، از جمله:
● تضعیف حمایت اروپا از اوکراین با افزایش هزینههای تحمیلی بر دولتها و صنایع،
● آزار و اذیت جمعیت غیرنظامی،
● شناسایی نقاط ضعف در دفاع اروپا.
چنانچه غرب نتواند استراتژی منسجم و قاطعانهای برای مقابله با این حملات تدوین کند و سیگنالی بازدارنده به مسکو ارسال نماید، کرملین انگیزهای برای کاهش این کارزار در دوران پس از توافق نخواهد داشت و حتی ممکن است آن را تشدید کند.
قاتلان جدید مسکو
از زمان الحاق کریمه در سال ۲۰۱۴، سازمانهای جاسوسی مسکو شروع به آزمایش عملیات خرابکارانه در خارج از مرزهای روسیه کردند تا از این طریق به غرب فشار وارد کنند. در ابتدا، این عملیات بهصورت پراکنده انجام میشد، مانند انفجار انبارهای مهمات در جمهوری چک که توسط نیروهای اطلاعاتی ارتش روسیه (GRU) صورت گرفت. این انبارها در آن زمان به نیروهای اوکراینی که در دونباس با روسیه میجنگیدند، سلاح میرساندند.
پس از آنکه تهاجم روسیه به اوکراین در سال ۲۰۲۲ متوقف شد، مسکو از غرب منزوی شد، دیپلماتهایش از کشورهای مختلف اخراج شدند و جاسوسانش مجبور به سازماندهی مجدد شدند. اما در سال ۲۰۲۳، سرویسهای اطلاعاتی روسیه، از جمله سازمان امنیت فدرال (FSB)، سرویس اطلاعات خارجی (SVR) و GRU، شروع به استقرار مجدد در اروپا کردند و موجی جدید از جنگ ترکیبی را به راه انداختند.
تا کنون، جسورانهترین عملیات مسکو، تلاش برای ترور آرمین پاپرگر، رئیس شرکت راینمتال — بزرگترین تولیدکننده تسلیحات آلمان — در بهار ۲۰۲۴ بوده است. این توطئه توسط سرویسهای اطلاعاتی آلمان و آمریکا خنثی شد، موضوعی که جیمز آپاتورای، مقام ارشد ناتو در جنگ ترکیبی، در ژانویه تأیید کرد. آپاتورای در شهادت خود تصریح کرد که طرحهای تروریستی دیگری علیه رهبران صنعتی اروپا نیز وجود داشته است.
آتشسوزی در یک مرکز خرید در ورشو پس از یک حمله مرتبط با روسیه (مه ۲۰۲۴)
این تهدید به نظر نمیرسد که به این زودیها از بین برود. بهویژه آنکه راینمتال، همراه با سایر شرکتهای دفاعی اروپایی، احتمالاً در تجهیز اوکراین به سلاح پس از هرگونه توافق صلح، نقش کلیدیتری ایفا خواهد کرد. این شرکت از زمان روی کار آمدن دولت ترامپ، رشد چشمگیری را تجربه کرده است.
بهکارگیری باندهای جنایتکار و مهاجران
آپاتورای در شهادت خود همچنین تأیید کرد که روسیه برای اجرای بسیاری از این عملیاتها، از «باندهای جنایتکار، جوانان ناآگاه یا مهاجران» استفاده میکند. برای مثال، در مارس ۲۰۲۴، دو مرد بریتانیایی به دلیل به آتش کشیدن یک انبار بستههای پستی مرتبط با اوکراین در شرق لندن بازداشت شدند. تحقیقات نشان داد که این حمله با گروه شبهنظامی واگنر — که از مدتها قبل به عنوان پوششی برای GRU فعالیت میکند — مرتبط بوده است.
یکی از دلایل این رویکرد، آن است که جنایتکاران محلی را میتوان از طریق شبکههای اجتماعی برای انجام مأموریتهای مقطعی جذب کرد، بدون اینکه حتی بدانند برای چه کسی کار میکنند. این امر شناسایی و مقابله با آنها را دشوارتر میکند، بهویژه که نفوذ عوامل روسی به کشورهای اروپایی سختتر از گذشته شده است.
علاوه بر هدف قرار دادن زیرساختهای اروپایی و لجستیک نظامی، سازمانهای جاسوسی مسکو ممکن است از عملیات خرابکارانه برای اثرگذاری بر فضای سیاسی کشورهای هدف نیز استفاده کنند.
برای مثال، در آستانه انتخابات فدرال آلمان در فوریه، مجموعهای از حملات علیه غیرنظامیان در آلمان توسط افغانها و دیگر مهاجران رخ داد. به گفتهی یکی از مقامات ارشد اطلاعاتی آلمان که اندکی پیش از انتخابات با او گفتوگو کردیم، سرویسهای اطلاعاتی آلمان بر این باور بودند که عوامل امنیتی روسیه ممکن است این حملات را تحریک کرده باشند تا با افزایش احساس ناامنی و تقویت حمایت از احزاب راست افراطی، مخالفتها با حمایت آلمان از اوکراین را افزایش دهند.
این حملات لزومی ندارد که خشونتآمیز باشند تا تأثیرگذار شوند. بهعنوان نمونه، شواهدی وجود دارد که نشان میدهد سازمانهای اطلاعاتی روسیه ممکن است از طریق شبکههای اجتماعی، نوجوانان را برای انجام اقدامات تحریکآمیز جذب کنند. این نوجوانان، بهویژه از دیاسپورای کشورهای پساشوروی، ممکن است برای نوشتن شعارهای نفرتانگیز بر دیوار ساختمانهای مسکونی در محلههای مهاجرنشین استخدام شوند تا با تهدید یا تحقیر ساکنان محلی، احساسات ضدپناهجویان اوکراینی یا سوری را برانگیزند.
چنین حملاتی به آمادگی پیچیدهای نیاز ندارند و ممکن است تنها چند هزار دلار هزینه داشته باشند. اما نیروهای مزدور بلندپروازتر ممکن است برای انجام اقدامات خشونتآمیزتر، مانند آتشسوزی عمدی یا پرتاب کوکتل مولوتوف، دستمزد بیشتری دریافت کنند.
تمرکز مسکو بر آلمان، لهستان و بریتانیا
مقامات اطلاعاتی اروپا بر این باورند که آلمان، لهستان و بریتانیا همچنان از اهداف اصلی مسکو خواهند بود.
در مورد آلمان، چند عامل آن را برای نفوذ روسیه مستعدتر میکند:
● جمعیت مهاجران وسیع از جمهوریهای سابق شوروی، از جمله روسیه و اوکراین،
● تنشهای رو به افزایش دربارهی مسئله مهاجرت،
● روی کار آمدن «فریدریش مرتس» بهعنوان صدراعظم جدید، که وعده داده است هزینههای دفاعی آلمان را بهطور چشمگیری افزایش دهد و نقش کشور را در امنیت غرب پررنگتر کند.
با توجه به این شرایط، کرملین ممکن است انگیزهی بیشتری برای ایجاد بیثباتی در آلمان داشته باشد.
بازی با گروگانها
یکی دیگر از عناصر راهبرد نوظهور روسیه، استفادهی فزاینده از گروگانگیری است.
هیچگاه در گذشته، این تعداد از شهروندان دارای گذرنامههای اروپایی و آمریکایی در روسیه بازداشت نشده بودند. از آغاز تهاجم به اوکراین، سرویس امنیت فدرال روسیه (FSB) بازداشت شهروندان کشورهای هدف را تحت بهانههای مختلف آغاز کرده است — برای مثال، کشف آدامسی که حاوی کانابیس بوده در کیف دستی فردی، یا یافتن کمک مالی چندصد دلاری به یک خیریهی اوکراینی در تلفن همراه او.
در طول جنگ سرد، تبادل زندانیان بین آژانسهای جاسوسی غرب و شوروی عمدتاً بهصورت مخفیانه و خارج از عرصهی ژئوپلیتیکی انجام میشد. برای مثال، کاگب (KGB) هیچگاه موضوع تبادل جاسوسان را به مذاکرات محدودیت تسلیحاتی بین ریچارد نیکسون، رئیسجمهور وقت ایالات متحده، و لئونید برژنف، رهبر اتحاد جماهیر شوروی، وارد نکرد.
اما از زمان آغاز جنگ اوکراین، این رویه تغییر کرده است.
پس از مذاکرات دربارهی آزادی بریتنی گراینر، ستارهی بسکتبال آمریکایی که در روسیه بازداشت شده بود، سازمانهای اطلاعاتی روسیه — بهویژه SVR و FSB — متوجه شدند که معامله بر سر گروگانها میتواند تأثیر چشمگیری بر افکار عمومی کشورهای هدف بگذارد.
در نتیجه، مسکو اکنون از اتباع خارجی بازداشتشده — از جمله شهروندان فرانسه، آلمان و ایالات متحده — بهعنوان ابزاری قدرتمند برای امتیازگیری در مذاکرات ژئوپلیتیکی استفاده میکند.
نقش نهادینهشدهی سازمانهای جاسوسی روسیه در گروگانگیری و تبادل زندانیان
اکنون نقش سازمانهای جاسوسی روسیه در بازداشت و مبادلهی گروگانها بهطور نظاممند در حال نهادینه شدن است.
سرویس امنیت فدرال روسیه (FSB) از چند سال پیش بهعنوان یک کانال ارتباطی غیررسمی میان ایالات متحده و روسیه عمل کرده است. بنابراین، جای تعجب نیست که در مذاکرات برای آزادی «ایوان گرشکویچ»، خبرنگار آمریکایی در سال ۲۰۲۴، نقشی محوری ایفا کرد.
در واقع، سرگئی ناریشکین، رئیس سرویس اطلاعات خارجی روسیه (SVR)، مدتی طولانی است که در چنین مذاکراتی با واشنگتن درگیر بوده است. برای نمونه، در سال ۲۰۲۲، زمانی که ویلیام برنز، رئیس وقت سازمان سیا، با ناریشکین در آنکارا دیدار کرد، یکی از موضوعات مورد بحث در کنار مسئلهی استفاده از تسلیحات هستهای، وضعیت زندانیان آمریکایی در روسیه بود.
در مقطع اخیر، هنگامی که مقامات کرملین مذاکرات اولیهای را با مقامهای دولت ترامپ در ریاض دربارهی توافق صلح اوکراین برگزار کردند، ناریشکین نیز در ترکیب تیم روسیه حضور داشت. این موضوع احتمالاً به این دلیل بود که مسکو میخواست از مسئلهی گروگانها بهعنوان یک ابزار چانهزنی استفاده کند.
نکتهی قابلتوجه این است که این مذاکرات پس از آزادی «مارک فوگل»، معلم آمریکایی که به دلیل حمل کانابیس دارویی در روسیه بازداشت شده بود، صورت گرفت. ترامپ در یک مراسم عمومی، بازگشت فوگل را تبلیغ کرد و شخصاً از او در کاخ سفید استقبال کرد.
در حقیقت، معاملات تبادل گروگانها بر اساس همان منطق معاملهمحوری شکل میگیرد که ترامپ در دیپلماسی خود ترجیح میدهد. به همین دلیل، بهاحتمال زیاد روسیه همچنان به بازداشت اتباع غربی ادامه خواهد داد.
در ۱۱ مارس، ناریشکین نخستین تماس تلفنی خود را با «جان رتکلیف»، مدیر سیا در دولت ترامپ، برقرار کرد. به گفتهی خبرگزاری دولتی روسیه (تاس)، دو طرف توافق کردند که «تماسهای منظم خود را حفظ کنند».
تشدید سرکوب فرامرزی و استراتژیهای فریبکارانهی مسکو
از سال ۲۰۲۲، سازمانهای اطلاعاتی روسیه عملیات خرابکارانه را بهطور جدیتر با کمپین دیرینهی سرکوب مخالفان در خارج از کشور تلفیق کردهاند.
کرملین سابقهی طولانی در استفاده از ابزارهای مختلف علیه دشمنان و مخالفانش در تبعید دارد. بسیاری از این اقدامات در همان کشورهایی انجام میشوند که هماکنون هدف عملیات خرابکارانهی روسیه قرار گرفتهاند، از جمله آلمان، بریتانیا و کشورهای حوزهی بالتیک.
در واقع، پلیس مخفی روسیه احتمالاً نخستین دستگاه امنیتی جهان بود که سرکوب فرامرزی را ابداع کرد.
● در نیمهی دوم قرن نوزدهم، پلیس مخفی تزار تلاش کرد تا مخالفان سیاسی روسیه را در فرانسه و سوئیس سرکوب کند.
● جانشینان شوروی این روشها را بهطرز چشمگیری گسترش دادند، تا حدی که ترورهای سیاسی نیز به بخشی از این راهبرد تبدیل شد.
● از ابتدای قرن بیستویکم، جاسوسان پوتین همین روشها را به کار گرفتهاند و مخالفانی را که به خارج از کشور گریختهاند، هدف حمله قرار دادهاند.
اما اکنون، روسیه رویکرد خود را پیچیدهتر کرده است و در بسیاری از موارد تلاش دارد اتهامات را متوجه طرفهای دیگر کند.
برای نمونه، در اوایل فوریه، سرویس اطلاعات خارجی روسیه (SVR) بهطور علنی اوکراین را متهم کرد که قصد انجام «حملاتی» علیه شخصیتهای اپوزیسیون و تجار روسی را دارد که به خارج از کشور پناه بردهاند.
SVR ادعا کرد که مهاجمان احتمالی، در صورت بازداشت، روسیه را مقصر جلوه خواهند داد و خواهند گفت که این حملات «به دستور سرویسهای ویژهی روسیه» انجام شدهاند.
رویکرد جدید مسکو: تخریب و فرافکنی
جامعهی تبعیدیان روسیه در سراسر اروپا بهسرعت اهمیت اعلامیهی اخیر سرویس اطلاعات خارجی روسیه (SVR) را درک کرد. این نهاد امنیتی در حال آمادهسازی زمینه برای دور جدیدی از حملات علیه مخالفان روسی در تبعید بود، درحالیکه از پیش، اوکراین را مقصر جلوه میداد.
به نظر میرسد که استراتژی مسکو در مقصر دانستن اوکراین برای عملیاتهای خرابکارانهی روسیه در غرب در حال گسترش است. از این پس، این حملات — از جمله ترورهای هدفمند، آتشسوزی عمدی، و حملات به زیرساختها — احتمالاً به سرویسهای اطلاعاتی اوکراین نسبت داده خواهند شد، با هدف ایجاد شکاف در افکار عمومی اروپا و کاهش حمایت از کییف.
این تحولات نشاندهندهی تغییر در راهبرد جاسوسی روسیه است.
برای چندین سال پس از ۲۰۱۶، عوامل اطلاعاتی مسکو بیپرواتر و حتی سهلانگارتر از گذشته به نظر میرسیدند، گویی اهمیتی نمیدادند که شناسایی یا دستگیر شوند.
نمونهای بارز از این رویکرد، ترور یک جداییطلب چچنی در مرکز برلین در روز روشن توسط یک قاتل روسی بود که سوار بر دوچرخه، او را هدف قرار داد و بلافاصله پس از آن، هنگام رها کردن اسلحه و دوچرخه در رودخانهی اسپری، توسط پلیس آلمان بازداشت شد.
بهنوعی، این مأموران اهمیتی نمیدادند که شناسایی شوند، زیرا میخواستند با این اقدامات جسورانه نشان دهند که تلاشهای غرب برای افشای آنها یا پیگرد قضاییشان بیاثر است.
تظاهرات در مقابل سفارت ایالات متحده، کیف، مارس ۲۰۲۵
اما اکنون، دستگاههای جاسوسی روسیه به حالت مخفیکارانهتری بازگشتهاند.
جنگ اوکراین انجام عملیاتهای مستقل در اروپا را برای روسها دشوارتر کرده است. اما تغییرات اخیر در روشهای جاسوسی — مانند واگذاری مأموریتها به اتباع کشورهای اروپایی برای انجام عملیاتهای مقطعی خارج از شبکههای جاسوسی سنتی — به آنها کمک کرده است تا از این محدودیتها عبور کنند.
الگوی قدیمی، اجرای جدید
واسیلی میتروخین، آرشیودار و جاسوس دگراندیش سازمان کاگب (KGB) که بعدها به غرب پناهنده شد، در یادداشتهایی که مخفیانه از مسکو خارج کرده بود، به برنامهریزی دقیق شوروی برای یک حملهی خرابکارانه در دههی ۱۹۶۰ علیه سایت دفاع هوایی یکپارچهی ناتو در کوه پارنیتا، نزدیک آتن، اشاره کرده است.
در آن عملیات، قرار بود از یک روش خاص آتشسوزی عمدی استفاده شود که با دستگاههای فنی توسعهیافته در آزمایشگاه «واحد F» کاگب طراحی شده بود.
● این دستگاهها بهگونهای ساخته شده بودند که ظاهری شبیه به پاکتهای سیگار یونانی داشتند، اما حاوی مواد منفجرهی شدیداً آتشزا بودند.
● مکانیسمهای داخلی آنها اجازه میداد که در هر لحظهای فعال شوند، حتی در هوای رقیق ارتفاعات.
● اجرای این حمله نیازمند چندین نیروی ویژهی بسیار آموزشدیده بود.
اگر این حمله انجام میشد، نسبت دادن آن به یک دولت متخاصم اجتنابناپذیر بود.
این همان مدلی بود که پوتین در سالهای ابتدایی قدرتش از آن استفاده کرد.
در دههی نخست قرن بیستویکم، حملات تروریستی و ترورهای هدفمند روسیه در خارج از کشور آشکارا ردپای دولت روسیه را به همراه داشت.
برای نمونه، استفاده از پولونیوم و عامل عصبی نوویچوک (Novichok) در ترورهای انجامشده توسط عوامل روسی، امضای آشکار کرملین را بر خود داشت.
اما این روند اکنون تغییر کرده است.
اکثر عملیاتهای خرابکارانهی مسکو طی دو سال گذشته هیچگونه ردپای مستقیمی از دولت روسیه به همراه ندارند.
● بسیاری از این حملات توسط عوامل محلی اجرا میشوند.
● این افراد از طریق شبکههای اجتماعی جذب شده و برای انجام مأموریتهای مقطعی، تنها با پرداخت چند صد دلار به کار گرفته میشوند.
با وجود شواهد فراوانی که نشان میدهد کرملین یک استراتژی جنگ ترکیبی سازمانیافته و فزایندهای مرگبار را توسعه داده است، رهبران غربی همچنان در تدوین یک راهبرد مؤثر برای مهار آن ناکام ماندهاند.
در حال حاضر، راهبرد غرب در برابر این تهدیدها همچنان به «افشاگری و رسوایی» محدود است — همان تاکتیکی که ایالات متحده و متحدان اروپاییاش پس از مداخلهی روسیه در انتخابات ۲۰۱۶ آمریکا در پیش گرفتند.
پیگرد قانونی عوامل خرابکار روسیه
در نوامبر ۲۰۲۴، دادگاهی در لندن گروهی از اتباع بلغارستان را که متهم به جاسوسی برای روسیه بودند، محاکمه کرد.
این افراد وظایف متعددی برای سازمانهای اطلاعاتی روسیه انجام داده بودند، از جمله:
● جاسوسی از پایگاه نظامی آمریکا در اشتوتگارت که تصور میشد محل آموزش نیروهای اوکراینی است.
● برنامهریزی برای حمله به سفارت قزاقستان در لندن.
● حمله به دو روزنامهنگار تحقیقی که با کرملین مخالف بودند.
● هدفگیری یک سیاستمدار قزاق در تبعید در لندن.
در اوایل مارس، تمامی این متهمان مجرم شناخته شدند. این حکم بخشی از تلاشهای گستردهتر برای افشا و مجازات کسانی است که با مسکو همدستی میکنند.
برخی از کشورهای اروپایی نیز ظاهراً در تلاشاند تا تأثیر حملات خرابکارانهی عوامل روسیه را کاهش دهند، اما بهجای مقابلهی مستقیم، در برخی موارد مقیاس این حملات را انکار یا کماهمیت جلوه میدهند.
افزایش تدابیر امنیتی در اروپا
برخی از اقدامات اخیر غرب برای تقویت امنیت میتواند نویدبخش باشد.
چندین کشور اروپایی، بهویژه در حوزهی بالتیک، تدابیر جدیدی برای حفاظت از کابلهای مخابراتی، خطوط لولهی انرژی و دیگر زیرساختهای حیاتی در نزدیکی مرزهای روسیه اتخاذ کردهاند.
یکی از مهمترین این اقدامات راهاندازی یک سامانهی واکنش سریع به رهبری بریتانیا در ژانویه ۲۰۲۵ بود که هدف آن:
● ردیابی تهدیدات احتمالی علیه زیرساختهای زیردریایی.
● نظارت بر «ناوگان سایهای» روسیه — شامل کشتیهای فرسوده و ضعیف نگهداریشدهای که تحت پرچمهای مصلحتی و با مالکیت و مدیریت نامشخص فعالیت میکنند.
این تدابیر بهعنوان بخشی از «نیروی مشترک اعزامی» (Joint Expeditionary Force) متشکل از ده کشور اروپایی به اجرا درآمده است.
چالشهای ناشی از تغییر جهت واشنگتن به سمت مسکو
با این حال، آشفتگی در جامعهی اطلاعاتی آمریکا، که ناشی از تغییر رویکرد ترامپ به سمت روسیه است، توانایی غرب در ارائهی یک پاسخ هماهنگ را دشوارتر کرده است.
● گزارشهای عمومی دربارهی پیشنهادهای مالی دولت ترامپ برای خریداری و کنار زدن برخی اعضای سیا (CIA) در روسیه، با استقبال گستردهی مقامات کرملین مواجه شده است.
● اولویتهای جدید اطلاعاتی دولت ترامپ — از جمله تمرکز بر کارتلهای مواد مخدر مکزیک و افزایش توجه به چین — به معنای کاهش تمرکز بر روسیه و حمایت از اوکراین است.
این تغییرات میتواند به فرصتی برای سرویسهای اطلاعاتی مسکو تبدیل شود تا فعالیتهای خود را در غرب گسترش دهند.
اگر اقدامات ترامپ منجر به کاهش شدید نظارت بر روسیه شود، این اولین بار نخواهد بود که جامعهی اطلاعاتی آمریکا تهدید مسکو را دستکم میگیرد.
● در دههی ۱۹۹۰، پس از پایان جنگ سرد، ایالات متحده نیز توجه خود را از روسیه منحرف کرد.
● این تغییر تمرکز باعث شد که واشنگتن درک درستی از تحولات سیاسی روسیه نداشته باشد و خطرات احتمالی را دستکم بگیرد.
● این غفلت اطلاعاتی احتمالاً در ارزیابی نادرست غرب از ولادیمیر پوتین در اوایل دوران ریاستجمهوریاش نقش داشت، زمانی که او پایههای استبداد جدید روسیه و تقابل مجدد با اروپا و آمریکا را بنیان نهاد.
تکرار همان اشتباه امروز میتواند فاجعهبار باشد.
رهبر حاکمیت ولایی در سخنرانی نوروزی خود می گوید: «رهبری در برنامهریزیهای اقتصادی دخالت نمیکند»!! این در حالی است که یکی از مقامات حکومت ولایی اخیرا گفته است که «۸۵ درصد اقتصاد کشور در اختیار حکومت و دولت است، این شیوه نه با دین سازگار است و نه با عقل».
یکی دیگر از مقامات پیشین هم گفته بود که چیزی حدود ۶۰ درصد اقتصاد ایران در اختیار نهادهای ولایی است. به نظر میرسد که دسترسی به آمار دقیق در خصوص مقدار مالکیت و مدیریت بر اقتصاد ایران از سوی نهادهای ولایی بسیار دشوار باشد. چرا که بخشی از آمار و اطلاعات این نهادها محرمانه و یا سری است و بخش دیگر آنهم دقیق و وثیق نیست. بنابراین برای تحلیل تاثیر دخالت نهادهای ولایی در اقتصاد ایران، اساسا مهم نیست سهم حقوقی و رسمی نهادهای ولایی چقدر است، مهم این است که کدام فرد و یا نهادی گلوگاه اقتصادی (Economic Bottleneck) ایران را در اختیار دارد.
منظور از گلوگاه اقتصادی (Economic Bottleneck) به بخشی از نظام اقتصادی گفته میشود که ظرفیت، سرعت یا کارایی کل اقتصاد را محدود یا مختل میکند. برای اینکه کلیت یک نظام اقتصادی در اختیار نهاد یا فردی باشد لازم نیست، صد درصد اقتصاد را در اختیار داشته باشد. چرا که کافی است که گلوگاه اقتصادی در اختیار آن فرد و نهاد باشد تا کلیت نظام اقتصادی را زیر سیطره خود داشته باشد و آنرا هدایت نماید.
گلوگاه اقتصادی (Economic Bottleneck) مفهوم از مهندسی و مدیریت تولید وارد علوم اقتصادی شده و به عواملی اشاره دارد که باعث کندی رشد، افزایش هزینهها، ناکارآمدی یا ایجاد وابستگی ساختاری در یک اقتصاد میشوند. هیرشمن در کتاب “The Strategy of Economic Development” (۱۹۵۸) مطرح کرد که رشد اقتصادی نامتوازن است و وجود گلوگاههای نهادی یا فیزیکی (مانند ضعف زیرساختها، نهادهای ناکارآمد) میتواند باعث رکود شود.
رگنار نرکس (Ragnar Nurkse) نیز در نظریه “تله عقبماندگی” بیان میکند که گلوگاهها میتوانند باعث ایجاد دور باطل توسعهنیافتگی شوند. رگنار نرکس نشان داد که کشورهای درحالتوسعه نیاز دارند گلوگاههای اقتصادی خود را بشناسند و برای خروج از تله توسعهنیافتگی، سیاستهای سرمایهگذاری متوازن را اجرا کنند. نظریات او در مورد ایران قابلتأمل است، زیرا بسیاری از مشکلات اقتصادی کشور ناشی از همان الگوهای محدودکنندهای است که نرکس توصیف کرد.
ویژگیهای گلوگاه اقتصادی
نقش کلیدی در زنجیره تولید ارزش
اگر این بخش یعنی گلوگاه اقتصادی دچار مشکل شود، کل سیستم اقتصادی تحت تأثیر قرار میگیرد. بنابراین مسئولیت اختلال در نظام اقتصادی با نهاد یا فردی است که گلوگاه نظام اقتصادی را در اختیار دارد.
نمونه: زیرساختهای بانکی در یک اقتصاد تحریمشده، که باعث کندی در تبادلات مالی و افزایش هزینه مبادله میشود.
ظرفیت محدود و انحصاری
گلوگاه اقتصادی معمولاً در اختیار گروهی خاص یا نهادهای حکومتی قرار دارد. در مورد خاص ایران در نهایت این رهبر ولایی و دولت پنهان اوست که گلوگاه اقتصادی را در اختیار دارد.
نمونه: نظام توزیع ارز در ایران که توسط بانک مرکزی و نهادهای خاص کنترل میشود.
ایجاد اختلال در عرضه و تقاضا
به دلیل ناکارآمدی یا فساد، تخصیص منابع در این بخش با مشکل مواجه میشود.
نمونه: قیمتگذاری دولتی در بازار انرژی که منجر به مصرف غیرهدفمند و قاچاق سوخت میشود.
عدم انعطافپذیری و مقاومت در برابر اصلاحات
معمولاً اصلاح این بخشها با مقاومت نهادهای ذینفع مواجه میشود.
نمونه: نهادهای وابسته به سپاه که اجازه اصلاحات در بخش تجارت خارجی را نمیدهند.
گلوگاه اقتصادی اقتصاد ایران
اقتصاد ایران دارای چندین گلوگاه کلیدی است که توسط نهادهای خاصی کنترل میشود. این گلوگاهها شامل نظام بانکی، منابع ارزی، بودجه عمومی، بخش انرژی (نفت، گاز، پتروشیمی)، تجارت خارجی، و نهادهای نظامی-اقتصادی هستند. در ادامه، این گلوگاهها و صاحبان قدرت در هر بخش را بررسی میکنیم:
۱. نظام بانکی و مالی
مشکل: تسلط نهادهای شبهدولتی و فساد سیستمی، خلق نقدینگی بیرویه، تسهیلات رانتی و عدم شفافیت مالی.
صاحبان قدرت:
دفتر رهبر ولایی: کنترل بر بنیادها و مؤسسات مالی مانند بنیاد مستضعفان، ستاد اجرایی فرمان امام و آستان قدس رضوی.
سپاه پاسداران: نفوذ بر بانکهای خصوصی و نیمهخصوصی مانند بانک انصار، مهر اقتصاد (ادغامشده در بانک سپه).
شورای هماهنگی اقتصادی سران قوا: کنترل مستقیم بر تصمیمات کلان پولی و مالی.
بانک مرکزی و شبکه بانکی: بهویژه بانکهای وابسته به نهادهای حکومتی مثل بانک ملی، سپه و صادرات.
۲. منابع ارزی و تجارت خارجی
مشکل: تحریمها، قاچاق سازمانیافته ارز، فساد در تخصیص ارز ۴۲۰۰ تومانی، و وابستگی به صادرات نفتی.
صاحبان قدرت:
دفتر رهبر ولایی: نظارت بر صادرات و واردات از طریق نهادهای تابع مانند ستاد اجرایی فرمان امام.
سپاه پاسداران و قرارگاه خاتمالانبیاء: کنترل بر بنادر غیررسمی، قاچاق کالا و تجارت پنهان نفت.
بانک مرکزی و وزارت صمت: در تخصیص ارز رانتی و حمایت از شرکتهای خاص.
بنیادها و مؤسسات وابسته به حاکمیت: مثل آستان قدس که معاف از مالیات است اما فعالیت اقتصادی گسترده دارد.
۳. بودجه عمومی و هزینههای دولت
مشکل: هزینههای سنگین نهادهای موازی و تبلیغاتی، عدم شفافیت، و تخصیص بودجه به نیروهای نیابتی منطقهای.
صاحبان قدرت:
دفتر رهبر ولایی و نهادهای تحت نظارت ولیفقیه: دریافت بخش عمدهای از بودجه بدون شفافیت.
سپاه پاسداران و وزارت دفاع: اختصاص درصد بالایی از بودجه به بخشهای نظامی و نیروهای نیابتی.
حوزههای علمیه و سازمان تبلیغات اسلامی: دریافت بودجه کلان بدون نقش در تولید اقتصادی.
شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت نظام: تعیینکننده قوانین تخصیص بودجه.
۴. بخش انرژی (نفت، گاز، پتروشیمی)
مشکل: فساد در قراردادهای نفتی، تحریمها، خامفروشی و غارت منابع ملی.
صاحبان قدرت:
شرکت ملی نفت ایران (وابسته به وزارت نفت): اما بسیاری از پروژهها تحت کنترل سپاه پاسداران است.
قرارگاه خاتمالانبیاء: بزرگترین پیمانکار پروژههای نفت و گاز.
ستاد اجرایی فرمان امام و بنیاد مستضعفان: مالک بخشی از صنایع پتروشیمی.
نهادهای امنیتی و نظامی: دخالت در فروش غیررسمی نفت برای دور زدن تحریمها.
۵. بخش تولید و صنایع کلیدی
مشکل: عدم رقابتپذیری، رانت، مالکیت نظامی-امنیتی، و کمبود سرمایهگذاری خصوصی.
صاحبان قدرت:
سپاه پاسداران: از طریق قرارگاه خاتمالانبیاء و شرکتهای وابسته به بنیاد تعاون سپاه.
بنیاد مستضعفان، ستاد اجرایی فرمان امام، آستان قدس: مالک بسیاری از کارخانهها.
وزارت صمت و دولت: مدیریت دستوری و غیرشفاف بر صنایع فولاد، خودرو و پتروشیمی.
۶. کشاورزی و امنیت غذایی
مشکل: بحران آب، وابستگی به واردات، و انحصار در بازار کالاهای اساسی.
صاحبان قدرت:
شرکتهای وابسته به سپاه و بنیاد مستضعفان: کنترل بر زنجیره تأمین کالاهای اساسی.
وزارت جهاد کشاورزی و دولت: فساد در واردات نهادههای دامی.
بازار عمدهفروشی و مافیاهای وابسته به نهادهای حکومتی.
جمعبندی
نهادهای وابسته به رهبری، سپاه پاسداران، بنیادها و مؤسسات تحت سیطره رهبر ولایی، کنترل گلوگاههای اصلی اقتصاد ایران را در اختیار دارند بنابراین کلیت نظام اقتصادی ایران در اختیار آنهاست. این ساختار رانتی و الیگارشیک موجب تضعیف تولید داخلی، برون زایی و درونگرایی، ناکارآمدی اقتصادی، فقر و فلاکت، افزایش نابرابری در اقتصاد ایران شده است.
فارین افرز / ۱۹ مارس ۲۰۲۵
پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، ایالات متحده برای سالها از موقعیت یک ابرقدرت در جهانی تکقطبی برخوردار بود. اقتصادش شکوفا شد و قدرت نظامیاش بیرقیب ماند. در پیشبرد اهدافش با موانع چندانی مواجه نبود. اما حتی در آن دوران رونق نیز رهبران آمریکایی گاه سیاست خارجی را بهدرستی اجرا نمیکردند. ایالات متحده بارها اشتباهاتی مرتکب شد که باعث شد در عرصه بینالمللی کمتر از وزن واقعی خود اثرگذار باشد. برای مثال، بسیاری این سؤال را مطرح کردند که چگونه ایالات متحده آنقدر قدرتمند بود که توانست جنگ سرد را ببرد، اما تنها چند سال بعد در انجام مأموریت خود در سومالی ناکام ماند.
از آن زمان، جهان بهشدت تغییر کرده است. چین صعودی چشمگیر را تجربه کرده و اکنون در عرصه نظامی و اقتصادی با ایالات متحده رقابت میکند و همراه با روسیه تلاش دارد نظم بینالمللی تحت سلطه آمریکا را متزلزل سازد. واشنگتن بار دیگر با رقبای همتراز روبهرو شده است. به بیان ساده، ایالات متحده بهآهستگی در حال از دست دادن برتری خود است.
مردم آمریکا نیز تغییر کردهاند. دیگر اجماعی داخلی درباره اینکه ایالات متحده باید رهبر جهانی باشد، وجود ندارد. این تغییر نگرش میتواند خطرناک باشد، زیرا جهان زمانی باثباتتر است که ایالات متحده نقش رهبری را ایفا کند. با توجه به این محدودیتهای داخلی و خارجی، رهبران آمریکایی دیگر این فرصت را ندارند که کشورداری را بهطور نادرست انجام دهند. آنها باید از اشتباهات پیشینیان خود درس بگیرند — بهویژه از این حقیقت که هر سیاستی شکست خواهد خورد اگر رئیسجمهور نتواند اهدافش را با ابزارهای در دسترس هماهنگ کند.
اگر دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، قصد دارد موفق باشد، باید این واقعیت را بپذیرد. برخی از اهداف او، مانند پایان دادن به جنگهای غزه و اوکراین، تحسینبرانگیز اما بسیار گسترده هستند و برای تحقق آنها، ایالات متحده باید تمام منابع خود را به کار گیرد. حتی در این صورت نیز واشنگتن به کمک برخی از شرکای خود نیاز خواهد داشت. اگرچه ترامپ متحدان را سربارانی میداند که فقط بهرهبرداری میکنند، اما بدون حمایت کشورهای عربی، به سختی خواهد توانست جنگ غزه را متوقف کند، همانطور که اِعمال سیاست «فشار حداکثری» علیه ایران بدون همراهی شرکای آمریکا در تحریمها دشوار خواهد بود. اگر دولت ترامپ میخواهد ایالات متحده را به جایگاه برتر خود بازگرداند، باید مشخص کند که چگونه قصد دارد این کار را انجام دهد و برای موفقیت به چه چیزهایی نیاز دارد. این مسئله ممکن است کاملاً بدیهی به نظر برسد، اما تاریخ آمریکا مملو از سیاستهای خارجیای است که به این دلیل شکست خوردهاند که رؤسایجمهور نتوانسته یا نخواستهاند منابع کافی برای تحقق اهداف خود فراهم کنند.
تعیین اهداف
بسیاری از تلاشهای سیاست خارجی ایالات متحده از همان ابتدا محکوم به شکست هستند، زیرا در خدمت اهداف نادرستی شکل گرفتهاند. گاهی اوقات، رؤسایجمهور آمریکا درکی ناقص از آنچه در پیش دارند دارند، که آنها را به سمت اهدافی بلندپروازانه سوق میدهد. جورج دبلیو. بوش، رئیسجمهور ایالات متحده، بر این باور بود که ایالات متحده میتواند با سرنگونی دیکتاتور عراقی، صدام حسین، دموکراسی و صلح را به خاورمیانه بیاورد. او معتقد بود که یک عراق آزاد میتواند الگویی برای سایر کشورهای منطقه باشد. بوش تحت تأثیر مشاورانش و برخی از تبعیدیهای برجستهی عراقی به این ایده متقاعد شد. او کسانی را که فرضیاتش را به چالش میکشیدند — مانند کالین پاول، وزیر امور خارجه — به حاشیه راند. در نتیجه، ایالات متحده رژیم عراق را تغییر داد، اما خلأیی ایجاد کرد که به یک جنگ فرقهای منجر شد. بدون تأمین امنیت برای مردم عراق، روند سیاسی هیچ شانسی برای موفقیت نداشت.
فشارهای سیاسی نیز میتوانند رؤسایجمهور را به پذیرش اهدافی سوق دهند که برای تحقق آنها آماده نیستند. در سال ۲۰۱۱، بشار اسد، رئیسجمهور سوریه، شروع به کشتار و شکنجهی هزاران تن از شهروندان خود کرد. برای ماهها، فعالان و تحلیلگران از باراک اوباما، رئیسجمهور ایالات متحده، خواستند که اقدامی انجام دهد. در اوت ۲۰۱۱، او در پاسخ به این فشارها اعلام کرد که زمان کنارهگیری اسد فرا رسیده است. اما اوباما برای مداخله آمادگی نداشت. هزینهی عدم اقدام او، جنگی ویرانگر بود که به ظهور داعش انجامید، ۶۰۰ هزار نفر را به کام مرگ کشاند و میلیونها نفر را آواره کرد. البته، مداخلهی ایالات متحده نمیتوانست تمام جنگ را متوقف کند، اما میتوانست خسارات را بهطور قابلتوجهی کاهش دهد، برای مثال، با اجرای منطقهی پرواز ممنوع در شمال سوریه.
گاهی رؤسایجمهور پس از دستیابی به یک هدف، متقاعد میشوند که میتوانند کارهای بیشتری انجام دهند. برای نمونه، جورج اچ. دبلیو. بوش، رئیسجمهور ایالات متحده، در سال ۱۹۹۲ مأموریتی نظامی را برای کمک به مقابله با قحطی در سومالی و جلوگیری از تصرف کمکهای بشردوستانه توسط شبهنظامیان تأیید کرد. نیروهای آمریکایی موفق شدند تهدید قحطی را کاهش دهند — یعنی همان هدف اصلی بوش را محقق کنند — اما کشور همچنان به دلیل درگیریهای بین جنگسالاران ناآرام باقی ماند. بوش سپس مأموریت را آنقدر گسترش داد که ایالات متحده عملاً درگیر جنگ داخلی سومالی شد. بیل کلینتون، رئیسجمهور بعدی ایالات متحده، این هدف اصلاحشده را به ارث برد و سیاست بوش را ادامه داد، تا زمانی که شبهنظامیان سومالیایی دو بالگرد آمریکایی بلک هاوک را سرنگون کردند و اجساد تفنگداران دریایی ایالات متحده را در خیابانهای موگادیشو به نمایش گذاشتند. پس از این فاجعه، کلینتون دستور عقبنشینی نیروهای آمریکایی را صادر کرد. این مأموریت در نهایت شکست خورد، زیرا ایالات متحده فاقد منافع حیاتی، نیروهای کافی و یک شریک محلی معتبر بود که بتواند در جنگ داخلی سومالی پیروز شود. تجربهی سومالی نمونهای کلاسیک از گسترش غیرقابلکنترل مأموریت بود؛ در طول زمان، هدف آنقدر پیچیده شد که ایالات متحده وعدههایی داد که آمادگی تحقق آنها را نداشت.
اهداف نادرست، تقریباً همیشه به کشورداری ضعیف منجر میشوند. برای تعیین اهداف مناسب، یک رئیسجمهور باید به دقت منافع ایالات متحده را بسنجد. این کشور زمانی میتواند اهداف بلندپروازانهای داشته باشد که مایل به اختصاص منابع لازم باشد — همانطور که پس از سقوط دیوار برلین در آلمان چنین کرد. دولت جورج دبلیو. بوش معتقد بود که اتحاد مجدد آلمان اجتنابناپذیر است و آلمان جدید باید بخشی از ناتو باشد. واشنگتن نگران بود که اگر آلمان متحد بیطرف باقی بماند، ممکن است احساس نیاز به ساخت سلاحهای هستهای کند و به منطقهای برای رقابت قدرتهای بزرگ تبدیل شود — و بدین ترتیب، شرایطی را که دو جنگ جهانی را در اروپا رقم زده بود، بازتولید کند.
بنابراین، منافع حیاتی ایالات متحده بسیار مهم و موانع موجود بسیار دشوار بودند: اتحاد جماهیر شوروی بهراحتی نتیجهای را که در آن دو آلمان متحد شده و به اتحاد ایالات متحده پیوسته باشند، نمیپذیرفت. رهبران بریتانیا و فرانسه نیز نگران بودند که آلمان قدرتمندتر بتواند بر اروپا مسلط شود. مارگارت تاچر، نخستوزیر بریتانیا، در این باره گفته بود: «آلمانیها از طریق صلح، همان چیزی را به دست خواهند آورد که هیتلر نتوانست از طریق جنگ به دست آورد.» جورج اچ. دبلیو. بوش، رئیسجمهور ایالات متحده، و جیمز بیکر، وزیر امور خارجه، بر این باور بودند که اگر ابتکار عمل را به دست گیرند، به آلمانیها نشان دهند که واشنگتن از آنها حمایت میکند، به میخائیل گورباچف، رهبر شوروی، مجموعهای از تضمینها و حمایتهای مادی ارائه دهند، و نشان دهند که ایالات متحده چگونه به تغییر معماری اقتصادی و امنیتی اروپا کمک خواهد کرد تا آلمان نتواند بر نهادهای اروپایی مسلط شود، میتوانند بر این موانع غلبه کنند. (بوش و بیکر همواره به متحدان خود اطمینان میدادند که نتیجه، «یک آلمان اروپایی» خواهد بود، نه «یک اروپا تحت سلطهی آلمان».)
واشنگتن توانست اتحاد آلمان را در چارچوب ناتو تضمین کند — کاری بسیار عظیم — زیرا آماده بود که این تلاش را با دیپلماسی فشرده همراه سازد. بیکر به اقصی نقاط جهان سفر کرد تا با همتایان بریتانیایی، فرانسوی، آلمانی و شوروی خود دیدار کند و جزئیاتی مانند نحوهی خروج نیروهای شوروی از آلمان شرقی، هزینهی این خروج، و چگونگی کاهش تهدید ناتو برای شوروی را بررسی کند. ایالات متحده تمامی مراحل دیپلماسی خود را با دقت تنظیم کرد. برای مثال، واشنگتن از کانالهای غیررسمی برای حل مسائل کلیدی پیش از دیدارهای رسمی با متحدان و شوروی استفاده کرد. حتی پیشنویس بیانیهی ناتو را در اختیار گورباچف و ادوارد شواردنادزه، وزیر خارجهی شوروی، قرار داد تا نشان دهد که اتحاد نظامی ایالات متحده در حال تغییر است — اقدامی که بنا بر گفتهی شواردنادزه، به گورباچف کمک کرد تا رهبری حزب کمونیست را برای پذیرش پیوستن آلمان به ناتو متقاعد کند.
موفقیت بوش در آلمان نتیجهی دیپلماسی دقیق و قدرت نرم ایالات متحده بود. آمریکا زمانی راحتتر به اهداف خود میرسد که متحدان را با خود همراه سازد و مسائل را به گونهای مطرح کند که موقعیت واشنگتن برای دیگران جذاب باشد. قدرت نرم نمیتواند جایگزین قدرت سخت شود، اما اگر بهدرستی به کار گرفته شود، میتواند مکمل آن باشد. دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، عمدتاً این ابزار را نادیده گرفته است. او ترجیح میدهد که متحدان و شرکا را غافلگیر کند، بهجای آنکه آنها را به سوی هدف خود جذب کند. ترامپ بیشتر به استفاده از ابزار دیگری در سیاست خارجی علاقه دارد: اهرم فشار.
سازشگر؟
تمایل ترامپ به استفاده از اهرم فشار میتواند در پایان دادن به جنگ غزه مفید باشد — به شرطی که این رویکرد را با دقت به کار گیرد. اسرائیل و حماس، در ژانویهی سال جاری، فاز نخست از یک آتشبس سه مرحلهای را اجرا کردند. اما بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، تمایلی به مذاکره دربارهی فاز دوم نشان نداده است، بخشی به این دلیل که نمیخواهد در داخل ائتلاف خود دچار مشکل شود. ترامپ نیز تاکنون هیچ فشاری بر نتانیاهو برای پیشبرد این مذاکرات وارد نکرده است. در نتیجه، این توافق متوقف شده است، که به معنای آن است که هیچ گروگانی آزاد نمیشود و هیچ کمک بشردوستانهای به غزه ارسال نمیشود.
در عوض، استیو ویتکاف، فرستادهی ترامپ در امور خاورمیانه، طرحی جایگزین را پیشنهاد کرده است. بر اساس این طرح، یک آتشبس ۴۰ روزه برقرار خواهد شد که طی آن، نیمی از گروگانهای زنده در ازای آزادی شمار زیادی از زندانیان فلسطینی آزاد خواهند شد. این اقدام به ایالات متحده زمان بیشتری برای حلوفصل سایر مسائل میدهد. اما حماس این طرح را رد کرده است.
در ۱۸ مارس، اسرائیل بمباران غزه را از سر گرفت، احتمالاً با این هدف که حماس را وادار به پذیرش پیشنهاد ویتکاف کند. ادامهی درگیری، شمار بیشتری از فلسطینیان را به کشتن خواهد داد، ممکن است سرنوشت گروگانها را رقم بزند، و اسرائیل را در غزه گرفتار کند، بدون آنکه راهی آسان برای خروج از آن داشته باشد.
اکنون زمان آن است که ترامپ اهرم فشار خود را بر کشورهای عربی متمرکز کند. اگر قرار است جنگ پایان یابد، باید جایگزینی برای حکومت حماس در غزه وجود داشته باشد، و این امر تنها با حمایت دولتهای عربی ممکن خواهد بود. در ۵ مارس، مصر طرحی را برای ایجاد یک دولت فلسطینی تکنوکرات در غزه و بازسازی این منطقه بدون نیاز به خروج فلسطینیان ارائه کرد — پاسخی به پیشنهاد ترامپ مبنی بر انتقال فلسطینیان غزه به کشورهای دیگر تا ایالات متحده بتواند در آنجا یک «ریویرای خاورمیانه» بسازد. طبق طرح مصر، فلسطینیها به مناطقی مشخص در غزه منتقل میشوند تا بازسازی در بخشهای دیگر آغاز شود. اما نقص مرگبار این طرح آن است که هیچ اشارهای به حماس نکرده است.
مشکل اینجاست: هیچ کشوری حاضر به سرمایهگذاری در بازسازی غزه تا زمانی که حماس بتواند خود را بازسازی کند و جنگ دیگری را در چند سال آینده آغاز نماید، نخواهد بود. اسرائیل تنها زمانی با پایان جنگ موافقت خواهد کرد که تمامی گروگانها آزاد شوند، اطمینان یابد که حماس دیگر قادر به بازسازی خود نخواهد بود. بنابراین، یک طرح عربی باید شامل موارد زیر باشد:
- مکانیزمهایی مؤثر برای متوقف کردن قاچاق تسلیحات از مصر به غزه.
- تضمین اینکه کمکهای بشردوستانه و مصالح بازسازی توسط حماس مصادره، فروخته یا برای مقاصد نظامی استفاده نشوند.
چنین اقداماتی در قطع کردن منابع مالی حماس نقش کلیدی ایفا خواهد کرد. دولتهای عربی باید نشان دهند که چگونه این تدابیر را اجرا خواهند کرد، مثلاً با اعزام نیروهای نظامی برای اجرای نظم و قانون و جلوگیری از تصرف کمکها توسط حماس. امارات متحده عربی تا حدودی آمادگی خود را برای این کار اعلام کرده، اما تنها در صورتی که سایر کشورهای عربی نیز به آن بپیوندند.
ترامپ میتواند طرح مصر را از طریق اعمال فشار و ارائهی مشوقها تحت تأثیر قرار دهد:
- فشار: اعلام کند که اگر این تدابیر اجرایی نشوند، او این طرح را رد خواهد کرد و از ادامهی حملات اسرائیل به حماس حمایت خواهد کرد.
- مشوق: وعده دهد که در صورت اجرای این تدابیر، مصر نقش رهبری در بازسازی غزه را برعهده خواهد گرفت — اتفاقی که برای شرکتهای ساختمانی و اقتصاد مصر سودآور خواهد بود.
همچنین، کشورهای عربی باید طرحی برای اصلاح تشکیلات خودگردان فلسطین ارائه دهند تا این نهاد بتواند در نهایت مسئولیت ادارهی غزه را بر عهده بگیرد. اگر تشکیلات خودگردان فاسد، ناکارآمد و نامحبوب باقی بماند، هیچ مسیر معتبری برای تشکیل کشور فلسطین وجود نخواهد داشت.
ترامپ به دنبال جلوگیری از دستیابی جمهوری اسلامی ایران به سلاح هستهای است. تاکنون، او تحریمهایی را علیه ایران اعمال کرده و تهدید به استفاده از نیروی نظامی کرده است. او همچنین حملات نظامی علیه حوثیها (گروه شبهنظامی تحت حمایت ایران) را ترتیب داده و اعلام کرده که: “هر گلولهای که توسط حوثیها شلیک شود، به منزلهی گلولهای است که از تسلیحات و رهبری ایران شلیک شده است.”
اما موثرتر آن است که ترامپ رویکردی یکپارچه اتخاذ کند و انزوای سیاسی تهران را افزایش دهد — تاکتیکی که در گذشته مؤثر بوده است. برای قطع کردن دسترسی ایران به منابع مالی و دیپلماتیک، واشنگتن به همکاری متحدان و شرکای خود نیاز دارد. ترامپ و مارکو روبیو، وزیر امور خارجهی او، باید سایر کشورها را برای پیوستن به آمریکا بسیج کنند. آنها میتوانند بر این واقعیت تأکید کنند که ایران از پایان سال گذشته تاکنون، غنیسازی اورانیوم را با سرعت ۳۰ کیلوگرم در ماه به سطح ۶۰ درصد افزایش داده است.
رافائل گروسی، مدیرکل آژانس بینالمللی انرژی اتمی (IAEA)، اعلام کرده که هیچ توجیه غیرنظامی معتبری برای غنیسازی در این سطح وجود ندارد. گزارشهای جدید IAEA نشان میدهد که ایران در حال حاضر مواد لازم برای ساخت شش بمب هستهای را در اختیار دارد.
واشنگتن باید یافتههای آژانس بینالمللی انرژی اتمی را برجسته کند و به جهان یادآوری کند که هر کشوری که تا سطح ۶۰ درصد اورانیوم را غنیسازی کرده، در نهایت به تولید سلاح هستهای پرداخته است. دولت ترامپ تاکنون اقدامات خود را برای افزایش فشار اقتصادی بر ایران تشدید کرده و تحریمها علیه خریداران نفت ایران را به اجرا گذاشته است. اگر متحدان آمریکا نیز در این مسیر همراهی کنند، توانایی ترامپ در وادار کردن ایران به توقف برنامه هستهایاش به میزان چشمگیری افزایش خواهد یافت.
قدرت در عدد است
ترامپ باید از اهرم فشار نه فقط علیه ایران، بلکه علیه کشورهایی که بر تهران نفوذ دارند نیز استفاده کند. چین، به عنوان مثال، مایل نیست که آمریکا یا اسرائیل علیه ایران اقدام نظامی انجام دهند، زیرا چنین درگیریای میتواند قیمت جهانی نفت را بهشدت افزایش دهد. ترامپ باید برای شی جینپینگ، رئیسجمهور چین، روشن کند که آمریکا تنها در صورتی گزینهی اقدام نظامی را کنار میگذارد که ایران توافقی را امضا کند که بهطور چشمگیری زیرساختهای هستهایاش را محدود سازد. (استفاده از انرژی هستهای غیرنظامی مجاز خواهد بود.)
ترامپ همچنین باید از طریق کانالهای متعدد با ایران ارتباط برقرار کند. او باید هم بهصورت علنی و هم در مذاکرات خصوصی اعلام کند که هرچند دیپلماسی را ترجیح میدهد، اما اگر تهران یک توافق را رد کند، آمریکا — بهتنهایی یا همراه با اسرائیل — چارهای جز نابودی زیرساختهای هستهای ایران نخواهد داشت. رهبران ایران باید بدانند که اگر توافقی را نپذیرند، سرمایهگذاری چهار دههای خود را بر سر برنامهی هستهایشان از دست خواهند داد.
ترامپ میتواند تهدیدهای خود را با ارائهی مشوقهایی همراه کند، از جمله: وعدهی سرمایهگذاری در ایران و رفع تحریمها. البته، رهبران ایران ممکن است نسبت به این وعدهها بدبین باشند، زیرا ایران پس از توافق هستهای ۲۰۱۵ تنها بهطور محدود از مزایای اقتصادی آن بهره برد. بااینحال، ترامپ میتواند پیشنهاد کمک در حوزهی آب و امنیت غذایی را مطرح کند.
ایران با کمبود شدید آب مواجه است. یکی از وزرای سابق محیطزیست ایران هشدار داده بود که اگر مدیریت منابع آبی اصلاح نشود، این کشور قادر به تأمین نیازهای جمعیت خود نخواهد بود. آمریکا میتواند با ارائهی فناوریهایی برای مدیریت آبیاری محصولات کشاورزی و جلوگیری از هدررفت آب از طریق تبخیر، به ایران کمک کند. واشنگتن باید تمایل خود را برای چنین همکاریای علنی کند.
دیپلماسی موفق مستلزم تعیین اهداف واقعبینانه و اختصاص منابع کافی برای دستیابی به آنهاست. ترامپ بیش از بسیاری از سیاستمداران، اهمیت استفاده از اهرم فشار را درک میکند. اما او درک نمیکند که واشنگتن زمانی مؤثرتر است که حمایت دوستان و متحدانش را جلب کند. آمریکا زمانی قدرت واقعی خود را نشان میدهد که با همکاری دیگران، نفوذ و اهرم فشار خود را افزایش دهد. اگر دولت ترامپ از تمام ابزارهای موجود — از جمله قدرت نرم و اتحادها — استفاده کند، بیشترین شانس را برای موفقیت خواهد داشت.
—————————-
* دنیس راس (زاده ۲۶ نوامبر ۱۹۴۸) دیپلمات و نویسنده آمریکایی است. او به عنوان مدیر برنامهریزی سیاست در وزارت امور خارجه در زمان جورج دبلیو بوش، هماهنگ کننده ویژه خاورمیانه در زمان بیل کلینتون، و مشاور ویژه هیلاری کلینتون، وزیر امور خارجه پیشین، برای خلیج فارس و آسیای جنوب غربی (از جمله ایران) بود. راس در حال حاضر همکار «موسسه واشنگتن برای سیاست خاور نزدیک» است.
چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است؟
در آغاز ضروری است که میان نگارنده و خواننده فهم یگانهای از دو مفهوم صورت گیرد: پادشاهی پارلمانی و جمهوری. در اینجا جمهوری به معنی انتزاعیاش مد نظر است، یعنی جدا از چهار شکلِ واقعی و زمینیاش که شامل جمهوری ریاستی (ایالات متحده)، جمهوری نیمهریاستی (فرانسه)، جمهوری پارلمانی (آلمان) و جمهوری سوسیالیستی (چین) است. در اینجا موضوع بر سر انواع پادشاهیها یا سلطنتها نیست، بلکه به طور مشخص درباره «پادشاهی پارلمانی» است. پس، در اینجا جمهوری (منهای جمهوری سوسیالیستی)[۱] با پادشاهی پارلمانی قیاس میشود.
پادشاهی پارلمانی یعنی پادشاه، نماد وحدت، چهره تشریفاتی و رسماً نماینده عالی کشور است و دارای هیچ قدرتِ اجرایی حکومتی نمیباشد؛ مجلس یا دو مجلس که نمایندگان مردم هستند، بالاترین مرجع قانونگذارند و قوه مجریه، اجرا کننده قوانینی است که مجلس تصویب میکند. از آنجا که در پادشاهی پارلمانی، حکومت قانونی (legal government) بر بستر دولتِ حقوقی (constitutionality) شکل گرفته است، از منظر علم حقوق اساسی تفاوت ماهوی میان پادشاهی پارلمانی و جمهوری که با حاکمیت قانون تعریف میشود وجود ندارد. آنچه در اینجا گفته شد، تعریف همگانی و استاندارد برای همه پادشاهیهای پارلمانی در جهان امروز است، صرفنظر از تفاوتهای ناچیزِ که تعیینکننده نیستند.
میتوان گفت که پادشاهی پارلمانی شفافترین شکلِ حاکمیت قانونِ برآمده از [نمایندگان] مردم است. درست به همین دلیل، یعنی حاکمیت قانون و ناممکنیِ حاکمیتِ فردی (یا نهادِ فردمحور)، برخی از دانشمندان حقوق اساسی، پادشاهی پارلمانی را «جمهوری تاجدار یا جمهوری پادشاهی (Crowned Republic) نام نهادهاند.
از این رو، پادشاهی پارلمانی مد نظر ما، همان چیزی است که فنواژههای جمهوری تاجدار یا جمهوری پادشاهی نیز بازتاب میدهند. به عبارتی در پادشاهی پارلمانی، پادشاه یا ملکه نماد وحدت ملی است، اما قدرت اجرایی ندارد، دولت از طریق انتخابات دموکراتیک تعیین میشود، قانون حکومت میکند و نه شاه، تصمیمات اجرایی توسط نخستوزیر یا رئیس دولت گرفته و اجرا میشوند و سرانجام استقلال قوای سه گانه از یکدیگر. نمونههایی از کشورهایی که دارای پادشاهی پارلمانی یا جمهوری تاجدار هستند: ژاپن، بریتانیا، کانادا، دانمارک، نروژ و سوئد.
همانگونه که خواننده مشاهده میکند تفاوت ماهوی و کیفی میان پادشاهی پارلمانی و جمهوری پارلمانی وجود ندارد. زیرا هسته تعیینکننده و مشترک در اینجا «حاکمیت قانون» است و نه فرد یا نهادِ فردمحور. در جمهوری پارلمانی آلمان، رئیس جمهور مانند پادشاه (پادشاهی که برای هر پنج سال انتخاب میشود) عمل میکند و عملاً دارای قدرت اجرایی نیست. حال این پرسش طرح میشود که چرا ما پادشاهی پارلمانی را بر جمهوری ترجیح میدهیم؟
اگر پادشاهی پارلمانی همان جمهوری تاجدار است، بلافاصله میتوان نتیجه گرفت که وجود پادشاه ربطی به اِعمال حکومت یا دخالت در اجرائیات حکومتی ندارد. در اینجا، شاه طبق قانون اساسی به عنوان نماد وحدتِ ملی تعریف میشود و وظایف او خارج از حیطه حکومتی است، چیزی که در قانون اساسی به گونهای روشن و تفسیرناپذیر بازتاب مییابد.
اِکوسیستم سیاسی ایران از آغاز به طور پیوسته پادشاهی بوده است. تمامی میراث فرهنگی ملموس و نامملوس ما ایرانیان به طور مستقیم و غیرمستقیم با پادشاهی گره خورده است. من شخصاً تا آنجا پیش میروم که میگویم حتا اگر انقلابیون پنجاهوهفتی مانند بلشویکها که اعضای خانواده رومانف را قتلعام کردند، تمامی اعضای خانواده پهلوی را کشتار میکردند،[۲] باز هم ضروری میبود که یک پادشاه یا ملکه برای سامانه پادشاهی پیدا میکردیم. اهمیتِ سامانه پادشاهی برای ایران، نه تنها مانند حلقهای است که امروز ما را به زنجیره تاریخیمان پیوند میزند، بلکه هویت فرهنگی ما را، با تمامی اجزاء پسندانه و ناپسندانهاش، پاسداری میکند.
هویت و هستیِ هر فردی در جهان به ساختمانی میماند که آجرهایش از گذشته (از هنگام زادهشدن) تا به امروز روی هم نهاده شدهاند؛ این آجرهای هویتی که «منِ» ما را میسازند، بسیار گوناگون هستند، از آجرهای بیعیب و نقص تا آجرهای عیبدار؛ مجموعه این آجرهای تشکیلدهندهی «من»، هویت و هستی «من» را تشکیل میدهند. هیچ گاه هم در زندگیِ کرانمند خود نخواهیم توانست «آجرهای عیبدار» را از این ساختمان هویتی بیرون بکشیم و دور بینداریم، اینها بخشی از «من» هستند، خود «من» هستند.
تاریخ کشورهای کهن مانند طبیعت از یک اِکوسیستم سیاسی بسیار حساسی برخوردار است. میتوان برای نمونه، رودخانه راین را برای کشتیرانی مسیرش تغییر داد، ولی این دستبرد در اکوسیستم طبیعی کهن با هزینههای بسیار هنگفتی گره میخورد. با نخستین بارش شدید میبینیم که سطوح بسیار بزرگی – که زمانی مسیر رودخانه بودند و حالا انسانها ساکن شدهاند- زیر آب میروند و ویرانیهای بزرگی بوجود میآورد، چیزی که در شرایط بحرانهای اقلیمی آینده به بهترین نحو خود را نشان خواهد داد. به همین دلیل، گفته میشود که اکوسیستمها را میتوان بهینه کرد ولی نباید تغییر داد.
نتیجه این که پادشاهی، جزو لاینفکِ اکوسیستم سیاسی ایران است ولی این نهاد باید متناسب با نیازهای امروزی، بهروز بشود، یعنی در قالبِ «پادشاهی پارلمانی» یا به اصطلاح «جمهوری تاجدار». استدلال بنیادین در ضرورت حفظ پادشاهی، پیوند با گذشته، و تداوم سیاسی و فرهنگی است. بویژه این که نهاد پادشاهی باید به مهمترین نهادِ پشتیبان و پاسدار میراث فرهنگی نیز تبدیل شود.
چرا سامانه جمهوری برای ایران نامناسب است؟
در اینجا روی سخنم با هیچ گروه خاص جمهوریخواه نیست چون تاکنون من با هیچ نوشتهای از جمهوریخواهان برخورد نکردم که بگویند چه نوع جمهوری را برای ایران مناسب میدانند و چرا. منظور من سامانه جمهوری به طور کلی و از هر نوعش است.
ابتدا به واقعیت سپهر احزاب سیاسیِ ایرانی بنگریم. اگرچه در شرایط باز سیاسی در آینده احزاب گوناگون شکل خواهند گرفت، ولی این احزاب سیاسی عملاً هیچ تجربه دموکراتیک طولانی در رقابتهای سیاسی ندارند. علیرغم ضروری بودن چنین احزابی، ولی بیتجربگی و ناپختگی سیاسی، میتواند مشاجرات بیپایانی را تا مرز بحران حکومتی رقم بزند. طبعاً پادشاهی پارلمانی نیز با همین وضعیت مشابه روبرو خواهد بود. یعنی جدا از این که سامانه سیاسی انتخابی مردم چه باشد- جمهوری یا پادشاهی- مشکل بیتجربگی و ناپختگی احزاب سیاسی، مشکل هر دو سامانه خواهد بود (در کنار آن فقدان نهادهای مدنی یا سمنها NGOs).
در اینجا یک تفاوت بنیادین، سامانه پادشاهی را از سامانه جمهوری جدا میکند. در سامانه پادشاهی، نهادِ پادشاه / ملکه، علیرغم این که مأموریت اجرایی ندارد ولی به عنوان یک «پوسته محافظ» عمل میکند. این نهاد به عنوان یک نهادِ غیرجانبدار میتواند در کشمکشهای پایانناپذیر، احزاب سیاسی را تشویق به همکاری و اشتراک مساعی کند یا در شرایط بحران سیاسی به عنوان یک نهاد میانجی (Mediator)، وارد عمل شود. به عبارتی، این پوسته محافظ (نهاد پادشاه)، به عنوان تضمینکننده پایداری نظام دموکراتیک کارکرد دارد.
جمهوریها از چنین مکانیسم ایمنی برخوردار نیستند. بهویژه جمهوریهای نوع ریاستی و نیمهریاستی در شرایط بحرانی، تمایل زیادی بدان دارند که – طبعاً طبق قانون- رئیس جمهور را با اهرمهای قدرتِ بیشتری تجهیز کنند و قدرت را تا حد زیادی در دستِ یک نفر متمرکز نمایند.
باری، سامانه پادشاهی پارلمانی نسبت به سامانه جمهوری از دو مزیت برخوردار است: ۱) تداوم سیاسی و فرهنگی و ۲) نهاد پادشاهی به عنوان مکانیسم تعدیلکنندهی بحرانهای سیاسی. به همین دلیل، به نظر ما سامانه پادشاهی پارلمانی میتواند پایداریِ حاکمیت قانون را تضمین کند. تضمین حاکمیت قانون، یعنی تضمینِ Constitutional State که هم هدفِ جمهوریخواهان است و هم هدفِ پادشاهیخواهان. بنابراین، پرسش اساسی این است: راهبردِ نهایی ما چیست؟ راهبردِ غایی ما در مرتبه نخست رسیدن به «حاکمیت قانون» است و ما پادشاهی پارلمانی را بهترین و مطمئنترین راه برای رسیدن به این هدف میدانیم.
بدون حاکمیت قانون، چیزی به نام توسعه اقتصادی پایدار وجود نخواهد داشت. از آنجا که راهبرد ما، توسعه اقتصادی است، ضروری است، نظر خودمان را مرتبط با یک نکته بسیار پراهمیت که به طور مستقیم مربوط به توسعه اقتصادی است در اینجا ارائه دهیم: گاهشماری در پادشاهی پارلمانی چگونه باید باشد؟
گاهشماری [تقویم] در پادشاهی پارلمانی
از آنجا که «توسعه اقتصادی پایدار» محور اساسی برای پادشاهی پارلمانی است، ما خواهان تغییر گاهشمار رسمی هستیم. یعنی گاهشمار رسمی به گاهشمار ترسایی (مسیحی/ میلادی) تغییر کند و در کنار آن تعطیلات آخر هفته به شنبه و یکشنبه جابجا شوند، مانند چین، ترکیه، ژاپن و سایر کشورهایی که حاشیهنشین جهانی نیستند. در این جا ساعت ایران را هم باید مانند ساعت جهانی شود. علت این رویکرد، خیلی ساده است: منافع ملی. زیرا همین اختلافات گاهشماری و زمانی، سالیانه میلیاردها دلار به اقتصاد ایران آسیب میرساند.
تغییر گاهشمار رسمی عمدتاً برای توسعه اقتصادی است. در کنار آن، رسمیت دادن به گاهشمار شاهنشاهی است. ما میتوانیم این دو گاهشمار را همزمان استفاده کنیم.
گاهشمار شاهنشاهی: همانگونه که گفته شد، این گاهشمار میتواند در کنار گاهشمار رسمی (ترسایی/میلادی) همزمان استفاده شود؛ مانند ژاپن (پادشاهی و ترسایی) یا اسرائیل (تاریخ عبری و ترسایی) که همزمان استفاده میشوند. در کنار آن، همه جشنها، آیینها و مراسم تاریخی و اسطورهای بر اساس گاهشمار شاهنشاهی خواهند بود. برگزیدن گاهشمار شاهنشاهی یک دلیل محکم تاریخی دارد. تاریخ ایران در سال ۶۲۱ میلادی (سال هجرت) آغاز نشده است. پیش از هخامنشیان، عیلامیها و مادها در این سرزمین میزیستند. تمدن «جیرفت» بیش از پنج هزار سال و تمدن «شهرسوخته» در سیستان حتا بیشتر از جیرفت قدمت دارد. از این رو، آغاز تاریخ ایران، با هجرت محمد آغاز نشده که ما بخواهیم گاهشمار هجری را به عنوان گاهشمار ایران جایز بدانیم. طبعاً گاهشمار هجری شمسی و هجری قمری در گاهشمارها خواهد آمد تا مسلمانان بتوانند از آن برای امور دینی استفاده کنند ولی به عنوان گاهشمار رسمی ایران، نباید محلی از اعراب داشته باشد.
جمعبندی:
شش بخشی که زیر عنوان «از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی» خواندهاید، در آینده پس از ویراستاری محتوایی و نگارشی با نام «مانیفستِ پادشاهیخواهان پارلمانی» به طور برخط (آنلاین) منتشر خواهد شد. گروه ما – که در آینده با نام مشخصی خود را معرفی خواهد کرد- یک سازمان یا گروه سیاسی نوع کلاسیک نیست که در پیِ یارگیری حزبی و سرانجام رسیدن به قدرت سیاسی باشد. ما رسیدن به پادشاهی پارلمانی را به عنوان یک پروژه میان خود تعریف کردهایم؛ این بدان معناست که نقطه مشترک ما اساساً بر سر رسیدن به پادشاهی پارلمانی است و پس از مشخص شدن سامانه سیاسی در ایران عملاً این پروژه به پایان میرسد. از سوی دیگر، کسانی که پیرامون این پروژه هستند در حوزههای گوناگون دارای نظرات شخصی خود هستند. به عبارتی، اشتراک نظر در موارد یا حوزههای دیگر- که برای یک حزب سیاسی پیشفرض است- در اینجا نقشی ایفا نمیکند. میتوان گفت که وظیفه اصلی ما، گفتمانسازی و ایدهپردازی از یک سو، و ارتباطگیری و گفتگو با دستاندرکاران سیاست از سوی دیگر است. دانستن این نکته و نهادینه کردن آن بسیار مهم است: همه شهروندان در یک نقطه با هم برابرند، جایی که ارزش بزرگترین فیلسوف و بقال سر کوچه برابر میشود: صندوق رأی. این رأی چه از سوی پروفسور دانشگاه باشد و چه از سوی کارگر یا بیکار باشد، همیشه یک ارزش دارد.
ارزیابی ما از رویدادهای آینده چنین است که صرفِ نظر از این که چه حوادثی در هفتهها یا ماههای پیشرو رخ بدهند، برآیند و توازن قوا، جامعه را به سوی ایجاد یک نهاد «میانا» (Interface) که میتوان نامش را «حکومت گذار» یا هر چیز دیگر نامید، سوق خواهد داد. وظیفه اصلی این «میانا»، تبدیل است، یا دقیقتر گفته شود، آغاز کردن روند تبدیلِ وضعیت موجود (Status Quo) به وضعیتِ دیگر است. بنا به ارزیابی ما از وضعیت سیاسی ایران، همین نهاد میانا، تحت فشار سیاسی مجبور خواهد شد یک همهپرسی درباره «نظام سیاسی» ایران به اجرا گذارد. هیچ کس از هم اکنون نمیتواند کفبینی کند که نتیجه این همهپرسی چه خواهد شد. به همین دلیل، مناقشات کنونی بر سر «نظام سیاسی» آینده ایران، رفتار جنگسالارانی را به یاد میآورد که بر سر تقسیم فتوحاتِ هنوز کسب نشده علیه یکدیگر جنگِ خونینی به راه انداختهاند.
طبعاً ما به عنوان پادشاهیخواه، شاهزاده رضا پهلوی را بهترین گزینه برای رهبری جنبش براندازی و رسیدن به یک «حکومتِ گذار» میدانیم. با این وجود، به خوبی آگاهیم که نظام سیاسی آینده ایران باید طی یک همهپرسی مشخص شود. این همهپرسی دو خاصیت خواهد داشت: یکی این که بهخودی خود یک اقدام دموکراتیک است و دیگر این که اگر اکثریت مردم به نظام پادشاهی رأی بدهند، بدین معناست که پادشاه با رأی مردم انتخاب شده است؛ یعنی پادشاه، پذیرفتگیِ و مقبولیت خود را طبق اراده مردم به دست آورده است. طبعاً این امکان هم وجود دارد که اکثریت مردم به نظام جمهوری رأی بدهند (که احتمالاً تا آن زمان روشن خواهد شد که چه نوع جمهوری باید باشد). رأیگیری برای گزینش سامانه سیاسی آینده، فصل دوم کتاب براندازی است، فصل نخستِ این کتاب، خود براندازی و عبور از جمهوری اسلامی است.
پایان
بخش نخست: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی
بخش دوم: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی (مبانی نظری)
بخش سوم: مناسبات دولت (State / Staat) با نهادهای دینی در پادشاهی پارلمانی
بخش چهارم: درباره آزادیهای سیاسی و الغای قانون اعدام
بخش پنجم: دو محور استراتژیک در کنار توسعه اقتصادی: محیط زیست و میراث فرهنگی
بخش شش: چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است
———————-
[۱] طبق قانون اساسی در جمهوری سوسیالیستی چین، رئیس جمهور یک مقام تشریفاتی است؛ اگرچه او در عین حال رئیس «کمیسیون نظامی مرکزی» است ولی همه قدرت عملاً در دست دبیر کل حزب کمونیست است و او عملاً تابع دبیر کل حزب است.
[۲] خوشبختانه چنین نشد و حکومت تروریستی آخوندها به مرگ (ناشی از بیماری) محمدرضاشاه فقید بسنده کرد و مابقی اعضای خاندان پهلوی را از لیست ترورهای خود خارج کرد.
■ اکثریت بزرگی از کشورهای جهان جمهوری هستند. این کشورها در گذشته تاریخی خود نوعی از حکومتهای پادشاهی را داشتهاند. ارتباط هیچکدام از این کشورها بعد از گذار به سیستم جمهوری با تاریخ و فرهنگ خود دچار انقطاع و آشفتگی نشده است. کشور ما ایران خود بهترین الگو برای رد این نظریه است که بعد از گذشت ۴۵ سال با وجود حکومت ضدملی و ایرانستیز جمهوری اسلامی حفظ دستآوردهای تاریخی و فرهنگی حتی اهمیت بیشتری را نزد مردم کسب کرده است. اتفاقن نظام پادشاهی در ایران به لحاظ ساختار سنتی و صلب خود نشان داد که قابلیت گذار به یک سیستم دموکراتیک و پارلمانی را نداشته است. انقلاب مشروطیت این امکان و دورنما را برای این گذار دموکراتیک فراهم آورد، اما چون نظام پادشاهی در ایران از قابلیتهای نمونههای اروپایی خود برخوردار نبود این فرصت تاریخی را برای بازسازی خود از کف داد. حکومت پارلمانی در ایران نه از کانال برگرداندن پادشاهی و دموکراتیک کردن آن بلکه مبارزه برای زدودن فقاهت از پیکر حکومت و رفتن بسوی جمهوری پارلمانی میگذرد.
هادی رحمانی
■ آقای رحمانی گرامی، با سپاس از کامنتتان.
این که شما خواهان جمهوری (از نوع جمهوری پارلمانی) هستید، بسیار عالی است. بنابراین، چندان اختلافِ ماهوی میان شما و خودم نمیبینم. شما در کامنت خود به نکاتی اشاره کردید که با واقعیت روی زمین چندان خوانایی ندارند. اشارهوار به آنها میپردازم:
۱) «اکثریت بزرگی از کشورهای جهان جمهوری هستند»: آیا این خیل عظیم از جمهوریها، همه دموکراتیک هستند؟ اکثر جمهوریها در شرق، دیکتاتوری هستند. در اینجا تعداد تعیینکننده نیست، کیفیت دموکراتیک تعیینکننده است.
۲) «این کشورهای در گذشته تاریخی خود نوعی از حکومتهای پادشاهی داشتند»: کدام؟ لطفاً نمونه بیاورید. منظورتان فرانسه است؟ یا «کشورها»ی دیگری هم مد نظر شماست؟
۳) شما لطفاً چند نمونه از کشورهای سابقاً پادشاهی و هم اکنون جمهوری بیاورید که «دچار انقطاع و آشفتگی نشده» باشند. من تلاش میکنم، گفتهها را با فکت، راستیآزمایی کنم.
۴) شما می پذیرید که ایران یک «جمهوری» است؟ متأسفم از این که چنین درکی از «جمهوری» دارید. خیر آقای رحمانی! این یک حکومت ولایی است و ربطی به جمهوری ندارد حتا در سطح جمهوری «اسد» و «قذافی» هم نیست. این که نزد مردم ایران، پاسداری از دستاوردهای فرهنگی و تاریخی بیشتر شده، شما این را از «دستاوردهای جمهوری اسلامی» میدانید؟ به نظر من شدیداً در اشتباه هستید.
۵) شما میگویید که «انقلاب مشروطیت» دورنمای گذار دموکراتیک را فراهم ساخت ولی نظام پادشاهی قابلیت آن را نداشت: آیا شما قانون اساسی مشروطه را خواندهاید؟ فکر نکنم خوانده باشید، وگرنه میدانستید که این قانون اساسی بسیار عقبمانده و دینزده بود و رضا شاه و محمدرضا شاه فرسنگها با این قانون اساسی ناقص فاصله داشتند. طبق قانون اساسی (ماده ۴۴ متمم قانون اساسی) شاه قدرت مطلقه داشت [شاه در برابر همه چیز مصون است یعنی شاه در برابر هیچ چیز پاسخگو نیست]، در ضمن یک گروه پنج نفره آخوند باید مصوبات مجلس را با شریعت تطبیق میدادند. ولی نه رضاشاه و نه محمدرضا شاه اعتنایی به قانون اساسی نمی کردند و آخوندها را با تهدید و تطمیع وارد میکردند که قوانین سکولار مجلس را تأیید کنند.
این استدلالها در مخالفت با سامانه سیاسی دلخواه شما نیست، چون فاصلهی چندانی با ایدهآلهای من ندارد. مشکل اساسی در استدلالات شما، آزمونناپذیری آنهاست.
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ آقای بینیاز گرامی، هر شش قسمت مقاله شما را به رسم رواداری خواندم. رفته رفته به این فکر بودم که این نمونه ایدهآل پادشاهی پارلمانی چه ربطی به واقعیت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی ایران دارد. ایران سبقه سلطنت مطلقه و ولایت مطلقه داشته و کشوری استبدادزده و استبدادخیز است. و بعد نیز این پرسش اساسی برایم پیش آمده بود که چنین پادشاه نمادین فراجناحی جدا از گروههای سیاسی را قرار است از کجا پیدا کنید. کاشکی آخرین پاراگراف بخش ششم را همان اول گفته بودید که این قدر موجب اتلاف وقت نمیشدید.
امیدوارم دوستان، گردهمایی اخیر پهلویخواهان در مونیخ را دیده باشند. دو ساعت تمام مسابقه جاننثاران و سبقت گرفتن در چاپلوسی و تملق را شاهد بودیم. تلاش اصلی برای گنجاندن بند یازدهم مبنی بر رهبر بودن رضا پهلوی گذشت. ده بند اول نیز که تکرار کلیگوییهای قبلی بود. آیا چنین فردی، که از شنیدن القاب دهان پر کن لذت میبرد و خود را به ترامپ و نتانیاهو آویزان کرده که ج.ا. را برایش براندازند، پادشاه فراجناحی پارلمانی خواهد بود. آگر جوابتان مثبت است، دیگر جایی برای گفتکو باقی نمیماند. من اولین کامنت را زیر قسمت اول یادداشت شما گذاشتم که جواب ندادید. به دوستان علاقهمند توصیه میکنم که آن را بخوانند چون قصد تکرار ندارم.
رضا پهلوی میتوانست بالقوه سرمایهای سیاسی برای ایران باشد اما این سرمایه را در عمل سوزانده است و قابل جبران نیست. اگر نگویم تمام، اما اکثر افراد خوشنام و فرهیختهای که در چهل سال گذشته به او نزدیک بودند و بر او امیدی بسته بودند، از او فاصله گرفتهاند و او را ترمز جنبش دموکراتیک مدنی-سیاسی ایرانیان میدانند. آخرین پاراگراف قسمت ششم یادداشت شما مشخص کرد که شما قصد دوختن لباسی فاخر بر تن چنین فردی دارید. این لباس به تن او زار می زند. بسیار متاسفم. مشک آن است که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید.
با احترام، بهرام اقبال
■ با درود، اشاره به انقلاب مشروطیت موضوع محوری نوشته شما نیست، با این وجود لازم به یادآوری است که یکی از نقاط عطف کلیدی این جنبش به توپ بستن مجلس توسط محمدعلیشاه با حمایت روحانیت ارتجاعی به سرکردگی شیخ فضلالله بود. سرکوب آزادیخواهان و میدان دادن به شیخ فضلالله پای روحانیت را هرچه بیشتر به سیاست باز کرد. در واقع این دستگاه سلطنت بود که با دامن زدن به “شریعت” به قصد ایجاد تفرقه و به شکست کشاندن جنبش با روحانیت همراه شد. این همراهی حتی در آستانه اعلام جمهوری توسط مجلس با دخالت رضاخان و با حمایت روحانیت مانع تصویب آن شد. سلطنت حداقل بعد از به قدرت رسیدن رضاشاه ۵۷ سال فرصت داشت تا خود را بازسازی کرده و بسوی مشروطه پارلمانی گام بردارد، برعکس هرچه گذشت بستهتر شد و در پایان به حاکمیت استبدادی تک حزبی فرارویید. سلطنت در ایران همواره استبدادی بوده و پتانسیلی برای گذار به پارلمانتاریسم از خود بروز نداده است. چه تضمینی که در صورت بازگشت به همان سیستم مالوف و “تاریخی” خود رجعت نکند!
هادی رحمانی
■ @آقای اقبال گرامی، نخست این که شما در نوشتهتان هیچ استدلالی علیه درونمایه مقالات من ارائه ندادید. شما میگویید:
۱) «رفته رفته به این فکر بودم که این نمونه ایدهآل پادشاهی پارلمانی چه ربطی به واقعیت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخی ایران دارد». اگر پادشاهی پارلمانی ایدهآل است، پس جمهوری پارلمانی چیست؟ هر سامانه سیاسی در ایران به نظر چپ مارکسیستی به «استبداد» منجر میشود. این نظریه مارکس درباره «استبداد شرقی» است که بعداً کارل ویتفوگل در کتاب خود به نام «Die Orientalische Despotie» آن را به درجه اعلی رساند. هممیهن گرامی، اگر روشنفکران دوره مشروطیت میخواستند مانند شما فکر کنند که آب از آب تکان نمیخورد. شما این نگرش را «ایدهآل» [شاید واژه شیک برای احمقانه یا بچگانه باشد] بخوانید ولی انسانی که خواهان تغییر است ولی «ایدهآل» نداشته باشد، هیچ کاری نخواهد کرد.
۲) «ایران سبقه سلطنت مطلقه و ولایت مطلقه داشته و کشوری استبدادزده و استبدادخیز است». چشم آقای اقبال، چون ایران «کشوری استبدادخیز»، من و امثال من هم «دکانمان» تعطیل میکنیم که دیگر آب در هاون نکوبیم.
۳) مخاطب این نوشته اساساً پادشاهیخواهان هستند که بدانند بهترین نوع پادشاهی چیست. جمهوریخواهان کانسپت خود را دارند. یک بخش بزرگ از مردم به طور احساسی تصمیم گرفتهاند چه سامانه سیاسی میخواهند که اصلاً نمیتوان با این انسانهای احساساتی وارد گفتگو شد.
@آقای رحمانی گرامی، قانون اساسی مشروطه را مجلس تصویب کرد و ربطی به رضاشاه و بعداً محمدرضا شاه نداشت. قانون اساسی مشروطه یک قانون دینزده و استبدادی بود ولی هر دو پهلوی از آن بهترین استفاده را برای کشور ایران کردند. شما میتوانید هزاران بار بگویید که «رضاشاه و محمدرضاشاه دموکرات نبودند» من هم شما را تأیید میکنم ولی هر دو پادشاه شدیداً به منافع ملی ایران پایبند بودند. اخیراً فردی یک سلسله مقالات مینویسد زیر عنوان «رضا شاه مستبد بود و نه ملیگرا»، این نشان میدهد که این نویسنده البته فرهیخته نمیداند که یک شاه میتواند مستبد باشد ولی ملیگرا هم باشد و این دو مفهوم لازم و ملزوم یکدیگر نیستند. شما مینویسید: « سلطنت در ایران همواره استبدادی بوده و پتانسیلی برای گذار به پارلمانتاریسم از خود بروز نداده است. چه تضمینی که در صورت بازگشت به همان سیستم مالوف و “تاریخی” خود رجعت نکند».
بسیاری از سلطنتها، استبدادی بودند [شما یکی را نشان بدهید که از همان آغاز دموکراتیک بوده] و در روند تاریخ به پادشاهی پارلمانی استحاله یافتند. همه کشورهای پادشاهی از اروپا تا ژاپن همه استبدادی بودند ولی حالا نیستند. شما میگویید که «چه تضمینی» هست که به استبداد تبدیل نشود. فقط خدای تبارک و تعالی که همه چیزدان است و البته کفبینها میتوانند آینده را پیشبینی کنند. تنها تضمین من «قانون اساسی» دموکراتیک است، بیشتر از این ندارم. مگر شما و جمهوریخواهان میتوانید «تضمین» بدهید که جمهوری آینده در ایران به استبداد ختم نخواهد شد؟
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ شخصا تا سالها مخالف حکومت شاه بوده و آن را یک دیکتاتور خطاب می کردم. الان هم هنوز مخالف یک حکومت سلطنتی می باشم. اما با این وجود نباید حقایق را کتمان کرد و از کینه به نقد حکومت پهلوی پرداخت. اکنون برای آمار و اسناد فراوانی هست که میتوان میزان کارایی حکومت پهلوی را بدون کینه بررسی کرد.
چیزی که بیشتر جلب توجه میکند میزان حمله به حکومت پهلوی تناسب مستقیم دارد به ناتوانی رژیم کنونی ایران. هر چه این رژیم ناکارآمد تر و مردم نازاضی تر هستند میزان حمله به حکومت پهلوی بیشتر.
یک نگاه ساده به اپوزیستون زمان پهلوی نشان می دهد که هیچ کدام از آن جنبش و سازمان های خواسته ملی و پیشرفت ایران را نداشته اند توجه کنید حتی یک نمونه وجود ندارد. حتی زمانی که شاه در سال ۱۳۵۰ جزایر ایرانی را دوباره به ایران الحاق کرد عده ای از همین روشنفکران به شاه اعتراض کردند. حال در جواب و توضیح انقلاب سفید. انقلاب سفید واقعا یک انقلاب سفید و بدون خون ریزی و از بالا بود.
شاید شما ندیده و نشنیده بودید ولی من یادم هست که چطور بچه ها را فلک میکردند. مدرسه ها پولی بود و هر کسی توان این را نداشت بچه هایش را به مدرسه بفرستد. سیستم بهداشتی و آب نوشیدنی. تهران از سال ۱۳۴۵ صاحب آب لوله کشی شد!!!
ارباب رعیتی برداشته شد. هنوز در ایران افراد مسن زیاد هستند که آن دوران را تجربه کرده بودند. سوال کنید ضرر نداره. کاری از این بزرگتر و عظیم تر برای توده عظیمی از مردم را دیگر کسی نخواهد توانست انجام دهد. شاه واقعا یک ناسیونالیسم انقلابی بود که مردم وقتی ارزش زحمت های او را تشخیص دادند که دیگر در این دنیا نبود.
این که آیا این ایده از غرب و یا هر جای دیگری گرفته شده باشد بهترین اتفاقی بود که میتوانست برای ایران بیافتد. کدام کار شاه ایده غرب بوده و به ضرر ایران شما هیچ حکومت و سیستمی را در دنیا پیدا نمی کنید که مخالف نداشته باشد. این طبیعی است که شاه هم مخالفانی داشته.
قشر روحانیت و مذهبی ایران حتی با آب لوله کشی مسئله داشت آیا تا بحال از خودتان سوال کردید که چرا در خانه های قدیم و در مساجد قدیم همیشه یک حوض وجود داشت. بخاطر این که به طاهر بودن اب اعتقاد نداشتند و با کر و حوض دست نماز می گرفتند. حمام حرام و نجس بود.
کارهای خوب شاه را هم همیشه یک اما جلوش میگذارید. کارهای خوب و بدش را بنویسید و دلیل و منطق را از این لیست حذف کنید. و اجازه بدهید مردم خودشان تصمیم بگیرند.
آرش کمانگیر
■ مشکلی که بسیاری روشنفکران با تفکر “پهلوی خواهی” کنونی دارند حکومت رضا شاه و محمد رضا شاه در گذاشته نیست. در وصف ویژگیهای مثبت حکومت پهلوی همین کافی که انقلاب ۵۷ توسط اکثریت قاطع فعالان و قلم زنان جنبش یک فاجعه قلمداد میشود. بلکه مشکل اصلی نگرش به بازگشت کمابیش همان سیستم قبل از ۵۷ میباشد. بازگشت به هر گونه نظام پدر سالار و کدخدامنش پادشاهی (یا غیر آن) گامی به جلو نخواهد بود.
در نظر گرفتن شرایط کنونی ملت ایران از اهمیت اصلی برخوردار است، جامعه ایران روح زخم خورده ای دارد، نیم قرن تسلط حکومت وحشت و ارعاب سبب ناهنجاری های عمیقی در لایه های اجتماعی و روابط فیمابین آنها شده است. حکومت و سیستم پسا جمهوری اسلامی در ضمنی که فرصت شکوفایی کشور و اجتماع را دارد، به همان اندازه مستعد درغلتیدن به انواع انحطاط مافیایی یا استبدادی است. گذار شوروی به روسیه کنونی اگر چه برای ایران کلیشه نیست اما درس های بزرگی دارد. سری مقالات بی نیاز گرامی تم زیبایی دارند “سلطنت یا پادشاهی پارلمانی ” اما من همچنان از پیوند این ایده های مترقی با واقعیت های سخت و بیشمار امروز ایران عاجز بودم. چنین پلاتفرم های پیش ساخته ای تنها ممکن است برای دیکته از بالا مفید واقع شوند. البته ایشان گفتند که این نظرات بیشتر جهت مشورت داخلی پادشاهی خواهان است ؟ اما تکلیف من و بسیاری نظیر من که چنین خط کشی ای را برسمیت نمیشناسیم (دست کم امروز) چیست؟
با احترام، پیروز
نیویورک تایمز / ۱۷ مارس ۲۰۲۵
آیا ما شاهد فروپاشی تدریجی حاکمیت قانون در ایالات متحده و اسرائیل بهطور همزمان هستیم؟ هنوز برای پاسخ به این پرسش زود است، اما دیگر برای مطرح کردن آن زود نیست.
همانطور که خوانندگان ستونهای من میدانند، من به روندهای سیاسی در اسرائیل توجه ویژهای دارم، زیرا بسیاری از تحولات در آنجا بهصورت کوچکتر و محدودتر رخ میدهد. اسرائیل برای من مانند یک تئاتر آزمایشی قبل از اجرای آن در صحنه اصلی است. اما آنچه امروز در این صحنه در حال اجراست، هولناک است. آیا این آینده ما در آمریکا نیز خواهد بود؟
بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل — که نسخهای مشابه از دونالد ترامپ، رئیسجمهور سابق آمریکا است — روز یکشنبه قصد خود را برای برکناری رئیس مورد احترام سازمان شین بت، معادل افبیآی در اسرائیل، یعنی رونن بار اعلام کرد. این جدیدترین اقدام نتانیاهو در تلاشهایی است که از زمان به قدرت رسیدن در اوایل سال ۲۰۲۳ آغاز کرد؛ تلاشی که به گفته دیوید هوروویتز در سرمقالهای در «تایمز اسرائیل»، هدف آن «از بین بردن استقلال دستگاه قضایی و تمرکز کنترل تمام شاخههای حکومت در دستان خودش» است.
در طول ۷۷ سال تاریخ اسرائیل، هیچ رئیس شین بتی تاکنون توسط نخستوزیر برکنار نشده است — و قطعاً نه در میانه جنگی که در آن رونن بار یکی از ارشدترین مذاکرهکنندگان اسرائیل در موضوع گروگانها بوده است.
پس چرا اکنون؟ نتانیاهو ادعا کرده که دیگر به بار «اعتماد» ندارد، درحالیکه او فرماندهی عملیاتهای متعددی از جمله نجات گروگانها در غزه را بر عهده داشته است. این ادعا بیاساس است.
یوسی ملمان، کارشناس اطلاعاتی در هاآرتص، نوشت که «چند هفته پیش، پلیس اسرائیل با کمک شین بت تصمیم گرفت که تحقیقات درباره دو سخنگوی نتانیاهو و یک مشاور سابق او را آغاز کند. این تحقیقات به دلیل سوءظنهای جدی درباره ارتباطات مشکوک و معاملات مالی با قطر — کشوری که از سازمانهای تروریستی از جمله حماس حمایت میکند — صورت گرفت، حتی معاملاتی که در خلال جنگ انجام شده است. این رسوایی که با عنوان “قطرگیت” شناخته میشود، پتانسیل آن را دارد که به اتهاماتی در حد خیانت منجر شود.»
اما برخلاف آمریکا، اسرائیل هنوز یک دادستان کل مستقل دارد — گالی بهاراو-میارا — که هم قدرت قانونی و هم تمامیت اخلاقی دارد. او اواخر یکشنبه اعلام کرد که نتانیاهو نمیتواند رونن بار را برکنار کند «تا زمانی که مبانی واقعی و حقوقی تصمیم شما بهطور کامل بررسی شود و همچنین صلاحیت شما برای رسیدگی به این موضوع در شرایط کنونی ارزیابی گردد.» دلیل این امر آن است که خود نتانیاهو به اتهام فساد در دادگاه محاکمه میشود و بنابراین نباید در انتصابات نهادهای قضایی و امنیتی که ممکن است درگیر پروندههای او شوند، دخالت کند.
این موضوع در حال تبدیل شدن به یک بحران قانون اساسی است که اسرائیل هرگز مشابه آن را تجربه نکرده است. آیا این وضعیت برایتان آشنا به نظر نمیرسد؟ همانطور که نیویورک تایمز گزارش داده است، دولت ترامپ در حال ورود به «یک رویارویی قانون اساسی با قوه قضائیه» است، چرا که «هواپیماهای حامل بازداشتشدگان ونزوئلایی در السالوادور پیاده شدند، درحالیکه یک قاضی فدرال دستور داده بود که این پروازها بازگردند و بازداشتشدگان به آمریکا بازگردانده شوند.»
وقت آن است که خودمان را گول نزنیم. حاکمیت قانون در هر دو کشور، آمریکا و اسرائیل، در خطر است، مگر اینکه برخی خطوط قرمز همین حالا تعیین و از آنها دفاع شود.
ساختار بودجه ارائهشده در سه سال اخیر و بخصوص سال آینده نشاندهنده یک الگوی ثابت تمرکزگرایانه با اولویتدهی به نهادهای ولایی و امنیتی و ارگانهای سرکوب سخت و نرم است، درحالیکه سرمایهگذاری در بخشهای توسعهای و خدمات عمومی با رشد متناسبی همراه نبوده است. برای درک سمتوسوی این ساختار بودجه، میتوان از چارچوبهای نظری اقتصاد سیاسی، اقتصاد رانتی و دولت پاتریمونیال بهره برد.
۱. سمتوسوی ساختار بودجه و چارچوب نظری
بودجه دولتها منعکسکننده اولویتهای سیاستگذاری و مدل حکمرانی آنها است. بر اساس نظریه “دولت رانتی” (Mahdavy, 1970; Beblawi & Luciani, 1987)، در جوامعی که دولت وابسته به درآمدهای خارج از تولید ملی (مانند نفت) است، تخصیص منابع اغلب بهگونهای انجام میشود که موجب تحکیم قدرت حاکمان و کنترل بر جامعه شود، نه توسعه پایدار. تخصیص نامتناسب بودجه به نهادهای نظارتی، تبلیغاتی و امنیتی در ایران، در مقایسه با بودجههای آموزشی و تولیدی، با این مدل انطباق دارد.
همچنین، نظریه دولت پاتریمونیال و نئوباتریمونیال (Eisenstadt, 1973; Erdmann & Engel, 2007) نشان میدهد که در جوامعی که دولت بهجای تمرکز بر توسعه، بر بقای ساختارهای قدرت خود تمرکز دارد، منابع مالی به سمت نهادهای حفظ گفتمان مسلط ولای، سیطره بر افکار عمومی و سرکوب نرم و سخت هدایت میشود. افزایش شدید بودجه نهادهایی مانند سپاه پاسداران و بسیج، صداوسیما، شورای نگهبان، سازمان تبلیغات اسلامی و جامعهالمصطفی، نشانهای از این راهبرد است.
۲. دلایل این ساختار بودجه
الف) ملاحظات سیاسی و کنترلی:
طبق نظریه “دولت اقتدارگرا” (Levitsky & Way, 2010)، دولتهای غیردموکراتیک برای حفظ اقتدار خود، به جای سرمایهگذاری در رشد اقتصادی، به افزایش بودجه نهادهای کنترل اجتماعی، تبلیغاتی و امنیتی میپردازند.
بنا به نظریه نهادگرایی تاریخی (North, 1990) در نظامهای استبدادی، نهادهای حکومتی بهمرور بهگونهای شکل میگیرند که بقای طبقه حاکم را تضمین کنند، نه افزایش رفاه عمومی یا توسعه پایدار.
ب) رانتیریسم و اقتصاد غیرمولد:
طبق نظریه دولت رانتی، حکومتهایی که به درآمدهای نفتی وابسته هستند، بهجای افزایش کارآمدی مالی، منابع را بهگونهای تخصیص میدهند که موجب تقویت نهادهای رانتی و نیروهای حامی رژیم و وابستگی آنها شود (Ross, 2001). بنابراین با افزایش تحریمها و محدود شدن منابع ارزی، دولتها بهجای سیاستهای اصلاحی، بودجه را بهگونهای توزیع میکنند که شبکه حامیپروری خود را حفظ کنند (Acemoglu & Robinson, 2012).
ج) کاهش سرمایهگذاری در توسعه انسانی و اقتصادی:
رشد نامتوازن بودجه نهادهای حکومتی در مقابل کاهش سرمایهگذاری در آموزش، فناوری و تولید، با مدل “دولتهای توسعهنیافته” (Evans, 1995) همخوانی دارد، جایی که دولت بهجای توسعه صنعتی، منابع را به نهادهای غیرمولد و کنترل اجتماعی اختصاص میدهد.
۳. پیامدهای این ساختار بودجه
الف) ناکارآمدی اقتصادی و تشدید رکود:
تخصیص منابع به نهادهای غیرمولد، بهرهوری اقتصاد را کاهش میدهد (Krueger, 1974).
کاهش سرمایهگذاری در آموزش و تحقیق باعث کاهش توان نوآوری و فرار نخبگان میشود (Bhagwati, 1979).
ب) تشدید نابرابری و تبعیض ساختاری:
طبق نظریه اقتصاد سیاسی الیگارشیک (Acemoglu & Robinson, 2012)، تخصیص بودجه به نهادهای حکومتی و تبلیغاتی، درحالیکه بودجه خدمات عمومی (مانند آموزش و بهداشت) رشد کافی ندارد، موجب افزایش نابرابری طبقاتی و شکاف اجتماعی میشود.
دسترسی نابرابر به منابع مالی دولتی سبب کاهش تحرک اجتماعی و افزایش مهاجرت نخبگان میشود (Stiglitz, 2012).
ج) تضعیف نهادهای مدنی و انسداد سیاسی:
افزایش بودجه نهادهای نظارتی و تبلیغاتی، امکان کنترل فضای عمومی و سرکوب جامعه مدنی را تقویت میکند (Levitsky & Way, 2010).
تمرکز بودجه بر نهادهای حکومتی، استقلال اقتصادی و رسانهای جامعه را کاهش داده و فضای نقد و اصلاحات را محدود میکند (Dahl, 1971).
نتیجهگیری
ساختار بودجه حاکمیت ولایی در سالهای اخیر نشاندهنده روندی ثابت در اولویت سیاسی-گفتمانی ولایی بهجای توسعهای-رفاهی است. این الگو با نظریات دولت رانتی، دولت پاتریمونیال و اقتصاد الیگارشیک همخوانی دارد و نشان میدهد که منابع مالی بهجای توسعه اقتصادی و اجتماعی، صرف حفظ شبکه قدرت ولایی و سرکوب نرم و سخت اجتماعی میشود. پیامدهای چنین سیاستی، افزایش ناکارآمدی اقتصادی، گسترش نابرابری و انسداد سیاسی خواهد بود که در بلندمدت، رشد پایدار کشور را به خطر میاندازد. افزایش تورم و سقوط بیشتر ارزش ریال در مقابل ارزهای معتبر بین المللی از پیامدهای این ساختار رانتی بودجه است.
فارین افرز
۱۷ مارس ۲۰۲۵
در یک سال گذشته، ایران با مجموعهای از شکستها روبهرو بوده است. حماس و حزبالله، متحدان دیرینه غیردولتی منطقهای تهران، توسط اسرائیل تضعیف شدهاند. دولت بشار اسد در سوریه بهطور ناگهانی و تماشایی فروپاشید. از سوی دیگر، بازگشت دونالد ترامپ به ریاستجمهوری ایالات متحده نشان از احیای سیاستهای فشار حداکثری دارد که از سال ۲۰۱۸ اقتصاد ایران را فلج کرده بود. این چالشهای قریبالوقوع باعث شده است که بسیاری از مقامات و تحلیلگران آمریکایی استدلال کنند که جمهوری اسلامی با یک شکست استراتژیک روبهرو است. ریچارد هاس، در مقالهای که ژانویه در «فارین افرز» منتشر کرد، نوشت: «ایران ضعیفتر و آسیبپذیرتر از هر زمان دیگری در دهههای اخیر است، احتمالاً از زمان جنگ دهسالهاش با عراق یا حتی از زمان انقلاب ۱۹۷۹». بر اساس این دیدگاه، ایران در موقعیتی قرار گرفته که مخالفانش میتوانند تأسیسات هستهای آن را هدف قرار دهند یا برای توافقی جدید بر سر برنامه هستهایاش امتیازات بزرگی از آن بگیرند.
با این حال، باور رایج مبنی بر اینکه ایران اکنون بیشتر از همیشه در برابر فشار آمریکا یا حمله اسرائیل آسیبپذیر است، از نگاه تهران قابل قبول نیست. جمهوری اسلامی این چالشهای خارجی را نه به عنوان نشانههای شکست، بلکه به عنوان موانعی موقتی میبیند. از دید ایران، حماس و حزبالله با وجود تحمل خسارات شدید، در نبرد نامتقارن خود علیه اسرائیل پیروز شدهاند. آنها توانستهاند به عنوان سازمانهای چریکی در برابر یک ارتش متعارف قدرتمند که از سوی ایالات متحده حمایت میشود، دوام بیاورند. بهویژه، حماس همچنان تا حدی در میان فلسطینیها محبوبیت دارد و حزبالله نیز از حمایت شیعیان لبنان برخوردار است. در یمن، حوثیهای همسو با ایران با حمله به اسرائیل و ایجاد اختلال در کشتیرانی در دریای سرخ، نقش خود را به عنوان یک حامی پایدار آرمان فلسطین و عضو کلیدی «محور مقاومت» تهران تثبیت کردهاند.
با این حال، ایران اذعان دارد که شبکه شرکای منطقهایاش دیگر به اندازه قبل از حملات ۷ اکتبر حماس قدرتمند نیست. همچنین، سقوط ناگهانی و غیرمنتظره اسد که از حمایت مردمی برخوردار نبود، تهران را نگران کرده است. در نتیجه، ایران اقداماتی برای تقویت حمایت داخلی خود انجام داده است و امتیازات محدودی به مردمی که از حکمرانی استبدادی و دینی خسته شدهاند، داده است. این رژیم اجرای سختگیرانه قانون پوشش اجباری برای زنان را کاهش داده و محدودیتها بر پلتفرمهای رسانههای اجتماعی را کم کرده است تا زمینهای برای بحثهای انتقادیتر درباره سیاستهای دولت فراهم شود. جمهوری اسلامی با این اقدامات، امیدوار است که خطر ناآرامیهای داخلی را کاهش دهد و اعتماد عمومی را تقویت کند.
اما این تغییرات داخلی نباید بهعنوان نشانهای از گشایش گستردهتر به سوی غرب تلقی شود. در واقع، هدف این اصلاحات محدود (و قابل بازگشت) این است که حمایت داخلی را تقویت کند تا بتواند در برابر فشارهای خارجی مقاومت کند. ترامپ همزمان از تمایل به مذاکره با تهران و نیز آمادگی برای حمله به ایران سخن گفته است. دولت ایران با اطمینان از اینکه مردم را در کنار خود دارد — یا حداقل با کاهش مخالفتهای عمومی — امیدوار است بتواند در برابر هرگونه اقدام رئیسجمهور آمریکا ایستادگی کند.
هشداری از دمشق
اسرائیل ممکن است پیروزی نظامی خود بر حماس و حزبالله را جشن بگیرد. اما ایران چندان نگران این دو سازمان نیست. با وجود تلفات و خسارات ویرانگری که متحمل شدهاند، تهران انتظار دارد که حماس و حزبالله خود را بازسازی کنند، چراکه از حمایت مردمی و نفرت از اسرائیل نیرو میگیرند. حتی انتظار دارد که کشته شدن یحیی سنوار، رهبر حماس، و حسن نصرالله، رهبر حزبالله، تعهدات ایدئولوژیک این سازمانها را تقویت کند و برای سالهای آینده در میان افکار عمومی همدل طنینانداز شود.
اما سقوط اسد برای ایران مسئلهای نیست که بتواند بهراحتی از آن عبور کند. گرچه عدم محبوبیت رئیسجمهور پیشین سوریه بهطور گسترده شناخته شده بود، اما فروپاشی سریع ارتش سوریه حتی رهبران ایران — که حامی اصلی اسد بودند — را غافلگیر کرد. به گفته عباس عراقچی، وزیر امور خارجه ایران، دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی «کاملاً از تهدید امنیتی قریبالوقوع علیه اسد آگاه» بود. اما با این حال، تهران از ناتوانی کامل ارتش سوریه در دفع نیروهای شورشی متعجب شد. مقامات ایرانی بخشی از فروپاشی ارتش اسد را به «جنگ روانی» نیروهای خارجی، از جمله اسرائیل، ترکیه و ایالات متحده، نسبت میدهند. اما عراقچی همچنین بخشی از مسئولیت را متوجه بیتوجهی اسد به افکار عمومی میداند. او ادعا کرد که ایران «بهطور مداوم» به اسد توصیه کرده بود که روحیه نظامی را تقویت کند و «تعامل بیشتری با مردم داشته باشد، چراکه آنچه در نهایت یک حکومت را تثبیت میکند، حمایت مردمی است». اما اسد، به گفته عراقچی، در این زمینه ناکام ماند.
فروپاشی ناگهانی سوریه موجب نگرانی عمومی در ایران شده است، جایی که سرکوب مداوم، فساد و همچنین روند سکولاریزه شدن جامعه، شکاف میان حکومت و مردم را عمیقتر کرده است. در ژانویه، عباس صالحی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران، بهطور علنی اذعان کرد که تهران با «بحران شدید سرمایه اجتماعی» روبهرو است، زیرا اعتماد عمومی به دولت کاهش یافته است. محمد خاتمی، رئیسجمهور پیشین ایران، هشدار داد که جمهوری اسلامی با نادیده گرفتن نارضایتی عمومی، در معرض «خودویرانگری» قرار دارد. در سراسر طیف سیاسی ایران، نخبگان بیش از پیش بر این باورند که ضرورت دارد تابآوری داخلی را تقویت کنند.
بر همین اساس، دولت ایران برخی از محدودیتهای خود را کاهش داده است. مهمترین اقدام در این راستا، تعلیق اجرای یک قانون بحثبرانگیز جدید درباره حجاب در دسامبر ۲۰۲۴ بود. این قانون قرار بود مجازاتهای مالی، زندان و سایر محرومیتها — از جمله ممنوعیت سفر — را برای زنانی که بدون حجاب در انظار عمومی ظاهر میشوند یا پوششی «نامناسب» دارند، اعمال کند. با وجود درخواست برخی از تندروها برای اجرای سختگیرانه قانون پوشش — و همچنین سرکوبهای موردی دولت برای راضی نگهداشتن پایگاه مذهبی خود — اکنون زنان میتوانند با آزادی بیشتری در انظار عمومی بدون حجاب ظاهر شوند و کمتر نگران مجازاتهای شدید باشند. حتی تندروها نیز در مخالفت با این تغییرات کاملاً متحد نیستند: در ۱۵ مارس، محمود نبویان، نماینده محافظهکار مجلس، اذعان کرد که نگرانی از «سوریهای شدن ایران» دلیل تعلیق این قانون بوده است و تأکید کرد که «اگر این قانون نظام را تضعیف کند، باید کنار گذاشته شود».
این اقدام، در واقع، نشاندهنده پذیرش ضمنی حکومت است مبنی بر اینکه قانون حجاب در میان مردم محبوبیت ندارد و دستکم در حال حاضر، اجرای آن عملی نیست. این تغییر همچنین سه سال پس از مرگ مهسا امینی، دختر ۲۲ سالهای که پس از بازداشت توسط گشت ارشاد به دلیل رعایت نکردن حجاب جان باخت، رخ داده است. مرگ امینی در سال ۲۰۲۲ موجب اعتراضات گسترده خیابانی شد، که جمهوری اسلامی با خشونتی بیرحمانه آنها را سرکوب کرد. در نهایت، برای کاهش تنشها، گشت ارشاد بهطور موقت از خیابانها حذف شد. اکنون، به نظر میرسد تهران بهطور فزایندهای تمایل دارد که اجرای سختگیرانه قوانین حجاب را کاهش دهد، مشروط بر آنکه این تغییر به یک جنبش سیاسی گستردهتر که حکومت را به چالش بکشد، تبدیل نشود.
علاوه بر این تغییرات، جمهوری اسلامی در تلاش است تا با ایجاد فضایی نسبتاً باز برای بحثهای داخلی، حمایت مردمی را جلب کند. پلتفرمهای رسانههای اجتماعی که در ایران مورد استفاده قرار میگیرند، اکنون میزبان طیف متنوعی از مفسران هستند، از جمله منتقدان مستقل و مخالفان، هم در داخل و هم در خارج از کشور. دولت همچنان پلتفرمهای مرتبط با خود را بهطور ضمنی تقویت میکند و حامیان رژیم در فضای مجازی فعالاند. اما بحثهای آنلاین درباره قانون حجاب، سقوط اسد و مسائل اجتماعی، سیاسی و اقتصادی به طرز شگفتانگیزی صریح و چندوجهی شدهاند. برخی از مفسران حتی آشکارا رهبری کشور را فاجعهبار توصیف میکنند.
در نگاه نخست، شاید عجیب به نظر برسد که ایران برای حفظ ثبات خود به مردم اجازه دهد نظرات ضدحکومتی را بشنوند. اما تهران امیدوار است که با گشودن این فضا در داخل، یک سوپاپ اطمینان برای تخلیه خشم عمومی فراهم کند و جذابیت رسانههای بینالمللی ماهوارهای مانند بیبیسی را — که از جمهوری اسلامی انتقاد بیشتری میکند — کاهش دهد. رژیم در لحظات حساس گذشته نیز از این راهبرد استفاده کرده است. در اوج اعتراضات ۲۰۲۲، به برخی چهرههای ممنوعه اجازه داده شد در تلویزیون ظاهر شوند، به این امید که انتقادات آنها نارضایتی عمومی را از خیابانها به رسانههای داخلی سوق دهد. این بار، تهران بر این باور است که اگر جریان اطلاعات را تا حدی آزاد بگذارد اما آن را با دقت مدیریت کند، در درازمدت میتواند روایت حکومتی خود را درباره امنیت ملی تقویت کند.
سامان دادن به اوضاع داخلی
رهبران ایران امیدوارند که با مدیریت ثبات داخلی از طریق اصلاحات تدریجی، فضایی ایجاد کنند که برای بحث ملی درباره مسائل کلان سیاست خارجی، از جمله بنبست هستهای، مساعد باشد — بحثی که به اعتقاد آنها به وحدت ملی منجر خواهد شد. دستکم در میان نخبگان، اجماع بر این است که چنین گفتوگویی موقعیت چانهزنی دولت را در مذاکرات با ایالات متحده تقویت میکند، بهگونهای که بتواند نگرانیهای واشنگتن درباره تسلیحاتی شدن برنامه هستهای ایران را برطرف کند، اما همچنان از توقف غنیسازی اورانیوم، محدود کردن تسلیحات متعارف یا تضعیف محور مقاومت خودداری کند. در نهایت، اعتراضات داخلی تنها فرصتهایی را برای رقبایی مانند ایالات متحده فراهم میکند — که شکافهای اجتماعی در ایران را بهمنزله نشانهای از ضعف تعبیر میکند.
از نگاه رهبران ایران، ایجاد چنین وحدتی بهویژه در مواجهه با واشنگتن بسیار حائز اهمیت است. دولت بایدن، برای مثال، تلاش کرد از آسیب اقتصادی ناشی از کمپین فشار حداکثری ترامپ برای دستیابی به «توافقی طولانیتر و بهتر» نسبت به توافق هستهای اولیه ایران در سال ۲۰۱۵ (برجام) بهره ببرد. اما ایران، که در برابر تهدید خارجی ایالات متحده تا حدی انسجام داخلی به دست آورده بود، موضع چانهزنی سختتری از گذشته اتخاذ کرد. اکنون، با توجه به اینکه دولت ترامپ بر این باور است که ایران از زمان حملات ۷ اکتبر تضعیف شده است، رئیسجمهور احتمالاً فکر میکند که میتواند توافقی را با تهران منعقد کند که بهمراتب به نفع ایالات متحده باشد. اما اگر چنین توافقی حاصل نشود، ترامپ گزینه توسل به نیروی نظامی را مطرح کرده است. او ادعا میکند که در ماه مارس به علی خامنهای، رهبر ایران، گفته است: «دو راه برای مقابله با ایران وجود دارد: از طریق نظامی یا از طریق توافق.» ترامپ همچنین گفته است که دولتش «در لحظات نهایی تصمیمگیری درباره ایران» قرار دارد. برای ایران، داشتن حمایت مردمی، عنصری حیاتی در عبور از این چالش خواهد بود.
البته، تهدیدهای ترامپ بهتنهایی میتواند بار دیگر باعث ایجاد انسجام داخلی شود. اما با توجه به تجربه سقوط اسد که در ذهن رهبران ایران نقش بسته است، آنها قصد ندارند چیزی را به شانس واگذار کنند. یکی از مشاوران محمدباقر قالیباف، رئیس مجلس شورای اسلامی، در پلتفرم X نوشت: «به این فکر کنید: در روزی که رویارویی رخ میدهد، جامعه ایران چقدر متحد خواهد بود؟ مردم، چه کسی را مقصر مشکلات میدانند؟ پاسخ به این سؤالات تعیین میکند که چه اقدامی خدمت به کشور است و چه اقدامی خیانت.»
تهران مصمم است که مانع از آن شود که اختلافات داخلی، توانایی کشور را در مقاومت در برابر فشارها تضعیف کند. باز شدن محدود فضای اجتماعی و سیاسی، بخشی از یک استراتژی حسابشده برای تخلیه تدریجی نارضایتی عمومی است تا این نارضایتی پیش از تبدیلشدن به ناآرامیهای گسترده، مهار شود. اگر گذشته الگوی آینده باشد، این رویکرد میتواند جمهوری اسلامی را قادر سازد تا هرگونه درگیری با ایالات متحده را نه بهعنوان نبردی برای بقای رژیم، بلکه بهعنوان مقاومت یک ملت مستقل در برابر اجبار خارجی بازنمایی کند. اما این تغییرات، نشانهای از چرخش در استراتژی اصلی حکومت نیست. به عبارت دیگر، تهران قصد ندارد دههها سیاست تقابل و مقاومت خود را کنار بگذارد.
* محمد آیتاللهی تبار، عضو مدرسه کندی دانشگاه هاروارد، استاد پیوسته امور بینالمللی در دانشگاه A&M تکزاس و عضو موسسه سیاست عمومی دانشگاه رایس است. وی همچنین نویسنده کتاب: “دولتمداری مذهبی: سیاست اسلام در ایران” است.
■ نویسنده یک نکته کلیدی را در نوشته خود کاملاً نادیده گرفته است: مسئله مهم بحران اقتصادی و تنگی معیشت و رفاه اکثریت مردم، بحران ناترازی آب و برق و محیط زیست ایران که رژیم هیچ برنامه و راهی برای رفع یا حتی کاهش آنها ندارد. اکثریت مردم اعتنای چندانی به باز شدن محدود فضای سیاسی و اجتماعی کشور ندارند، هرچند از آن استقبال میکنند. مشکل آنها تنگی معیشت و نامیدی نسبت به فردای اقتصادی و زیستی خود و فرزندانشان است.
شاهین
۱۵ مارس ۲۰۲۵
وقتی یک رهبر سیاسی بخواهد یک دموکراسی را به سمت حکومتی اقتدارگرا سوق دهد، معمولاً تلاش میکند منابع مستقل اطلاعات و نظارت را تضعیف کند. این رهبر سعی میکند قضات را بیاعتبار سازد، نهادهای مستقل دولتی را کنار بزند و رسانهها را خاموش کند. رئیسجمهور ولادیمیر پوتین در روسیه چنین کاری را طی ۲۵ سال گذشته انجام داده است. در مقیاسی کمتر، نخستوزیر ویکتور اوربان در مجارستان، نخستوزیر نارندرا مودی در هند و رئیسجمهور رجب طیب اردوغان در ترکیه نیز اخیراً اقدامات مشابهی انجام دادهاند.
تضعیف آموزش عالی معمولاً بخش مهمی از این استراتژی است. پژوهشگران دانشگاهی موظف به کشف حقیقت هستند، و مستبدان در حال ظهور میدانند که حقیقت تجربی میتواند تهدیدی برای اقتدارشان باشد. پوتین گفته است: «جنگها را معلمان میبرند.» او و اردوغان برخی دانشگاهها را تعطیل کردهاند. دولت مودی برخی دانشمندان مخالف را بازداشت کرده و اوربان بنیادهای وفادار به خود را مسئول ادارهی دانشگاهها کرده است.
دونالد ترامپ هنوز به اندازهی این رهبران در تضعیف دموکراسی پیش نرفته است، اما سادهلوحانه خواهد بود که از شباهت اقدامات اولیهی او به روشهای آنها چشمپوشی کنیم. او نهادهای نظارتی دولتی، رهبران نظامی، دادستانها و کارشناسان امنیت ملی را برکنار کرده است. او از رسانهها شکایت کرده و دولتش تهدید به کنترل برخی از آنها کرده است. او همچنین گفته است که قضات قدرتی برای محدود کردن او ندارند و در شبکههای اجتماعی نوشته است: «کسی که کشورش را نجات دهد، هیچ قانونی را نقض نکرده است.»
تضعیف آموزش عالی با کاهش منابع مالی
حملهی چندوجهی ترامپ به آموزش عالی بخشی اساسی از تلاش او برای تضعیف نهادهایی است که واقعیت را بر اساس روایت او شکل نمیدهند. از همه مهمتر، او اقدام به کاهش شدید منابع مالی دانشگاهها کرده یا در حال بررسی آن است. دولت ترامپ کاهش چشمگیری در پرداختهای فدرال برای پوشش هزینههای غیرمستقیم پژوهشهای علمی، مانند اجارهی آزمایشگاهها، برق و دفع پسماندهای خطرناک اعلام کرده است. (یک قاضی فدرال به طور موقت جلوی این کاهشها را گرفته است.) جیدی ونس، معاون رئیسجمهور، و دیگر جمهوریخواهان بر افزایش شدید مالیات بر صندوقهای وقفی دانشگاهها تأکید کردهاند؛ مالیاتی که ترامپ در اولین دورهی ریاستجمهوریاش وضع کرد. این دو سیاست در مجموع میتوانند بودجهی سالانهی برخی دانشگاههای پژوهشی را بیش از ۱۰ درصد کاهش دهند.
ترامپ به روشهای دیگری نیز آموزش عالی را تحت فشار قرار داده است. وزارت آموزشوپرورش تقریباً نیمی از نیروی انسانی خود را اخراج کرده است، که این موضوع میتواند دریافت کمکهای مالی توسط دانشجویان را دشوارتر کند. حذف تقریباً کامل آژانس توسعهی بینالمللی ایالات متحده منجر به لغو ۸۰۰ میلیون دلار کمک مالی به دانشگاه جانز هاپکینز شد. در تاریخ ۷ مارس، دولت ترامپ به طور خاص دانشگاه کلمبیا را هدف قرار داد و اعلام کرد که ۴۰۰ میلیون دلار کمک مالی این دانشگاه را به دلیل آنچه واکنش ناکافی به یهودیستیزی در پردیس دانشگاه خواند، قطع خواهد کرد.
ما درک میکنیم که چرا بسیاری از آمریکاییها به آموزش عالی اعتماد ندارند و احساس میکنند که سهم چندانی از آن ندارند. دانشگاههای نخبهگرا گاهی مانند زمینبازیهای انحصاری برای جوانانی به نظر میرسند که صرفاً در پی کسب مزایای شخصی هستند. مدارس کمتر نخبهگرا، از جمله کالجهای عمومی، اغلب نرخ ترک تحصیل بالایی دارند و دانشجویانشان را با ترکیب سنگینی از بدهی و مدرک نگرفته رها میکنند. در سراسر نظام آموزش عالی، اعضای هیئت علمی ممکن است افرادی دور از واقعیت به نظر برسند، با دیدگاههای سیاسی که به شدت به سمت چپ متمایل است.
ترامپ و مشاورانش از نارضایتی عمومی نسبت به مشکلات واقعی دانشگاهها بهرهبرداری میکنند. اما، مانند رویکرد آنها در زمینهی تجارت، ریختوپاشهای دولتی، سیاست مهاجرتی و هزینههای نظامی اروپا، بسیاری از راهحلهای پیشنهادیشان مشکلات اساسی را حل نخواهند کرد یا مشکلات جدیدی ایجاد خواهند نمود. سیستم آموزش عالی آمریکا، با وجود تمام نقصهایش، مورد تحسین جهانی است و اکنون با فشار مالیای مواجه است که نقاط قوت فراوان آن را تهدید میکند — نقاط قوتی که به نفع همهی آمریکاییهاست.
کاهش بودجه یعنی کاهش تحقیقات
مهمترین این نقاط قوت، رهبری جهانی آمریکا در مراقبتهای پزشکی و پژوهشهای علمی است. استادان آمریکایی همچنان در جوایز نوبل پیشتاز هستند. وقتی افراد ثروتمند و قدرتمند در کشورهای دیگر با بحران پزشکی روبهرو میشوند، اغلب از ارتباطات خود استفاده میکنند تا وقت ویزیت در یکی از بیمارستانهای دانشگاهی آمریکا بگیرند. از این گذشته، برخی از همان جمهوریخواهانی که با کاهش بودجه دانشگاهها را هدف قرار دادهاند، هنگام بیماری خود یا بستگانشان، به متخصصان برجستهی پزشکی این دانشگاهها مراجعه میکنند.
رهبری علمی و پزشکی آمریکا وابسته به سرمایهگذاریهای دولتی است. شرکتهای خصوصی، حتی شرکتهای بزرگ، معمولاً پژوهشهای بنیادی که به پیشرفتهای علمی منجر میشود را انجام نمیدهند، زیرا این تحقیقات بسیار نامطمئن هستند؛ حتی آزمایشهای موفق نیز ممکن است تا دههها به محصولی سودآور نینجامند. کاهش بودجهی برنامهریزیشده توسط ترامپ به اندازهای گسترده است که دانشگاهها را مجبور به کاهش این تحقیقات خواهد کرد. فهرست پیشرفتهایی که ممکن است هرگز محقق نشوند طولانی است، از جمله در زمینهی سرطان، بیماریهای قلبی، ویروسها، چاقی، زوال عقل و سوءمصرف مواد مخدر. همچنین، پیامدهای این کاهش بودجه محدود به بخش پزشکی نخواهد بود. دلیل اینکه سیلیکونولی در کنار یک دانشگاه تحقیقاتی رشد کرد، همین سرمایهگذاری در پژوهش بود.
بخشهای غیرمالیِ حملهی دولت ترامپ به آموزش عالی نیز نگرانکننده است. آخر هفتهی گذشته، مأموران مهاجرت محمود خلیل، یکی از رهبران تظاهرات طرفدار فلسطین در دانشگاه کلمبیا را بازداشت کردند. او دارندهی کارت سبز و همسر یک شهروند آمریکایی است. دولت هیچ مدرکی ارائه نداده که نشان دهد او قانون را نقض کرده است. حتی بسیاری از حقوقدانانی که با دیدگاههای او دربارهی اسرائیل و حماس مخالفند، بازداشتش را نقض خطرناک اصول آزادی بیان میدانند، و ما نیز این نگرانی را داریم. ترامپ بازداشت او را «اولین دستگیری از بسیاری دیگر که در راه است» توصیف کرد، نشانهای که حاکی از آن است که رئیسجمهور قصد دارد جو رعب و وحشت میان دانشجویان مهاجر در دانشگاهها ایجاد کند.
مؤثرترین پاسخ به کارزار ترامپ علیه دانشگاهها
مؤثرترین پاسخ به کارزار ترامپ علیه دانشگاهها چیست؟ برای افرادی که خارج از فضای آموزش عالی هستند، اکنون زمان آن است که علناً دربارهی اهمیت دانشگاهها سخن بگویند. دانشگاهها در بهبود سلامت عمومی، رشد اقتصادی و امنیت ملی نقش دارند. در برخی مناطق، آنها بزرگترین کارفرماها هستند. آنها موتور بیرقیب، هرچند ناقص، ارتقای اجتماعی هستند که میتوانند مسیر زندگی خانوادهها را دگرگون کنند.
برای افرادی که در آموزش عالی فعالیت دارند، اکنون زمان آن است که هم در بیان نقاط قوت دانشگاهها جسورتر باشند و هم در اصلاح نقاط ضعفشان متفکرانهتر عمل کنند. در مورد این نقاط ضعف: در سالهای اخیر، تعداد زیادی از استادان و مدیران دانشگاهی بیشتر به عنوان ایدئولوگهای لیبرال عمل کردهاند تا جویندگان حقیقت تجربی. محققان دانشگاهی تلاش کردهاند که بحث دربارهی موضوعات مشروع را خاموش کنند، از جمله محدودیتهای کرونایی، درمانهای تغییر جنسیت و سیاستهای تنوع، برابری و شمول. نظرسنجی سال گذشتهی دانشگاه هاروارد نشان داد که تنها ۳۳ درصد از فارغالتحصیلان سال آخر احساس راحتی میکردند که نظراتشان را دربارهی موضوعات بحثبرانگیز ابراز کنند، در حالی که دانشجویان میانهرو و محافظهکار بیشتر از طرد شدن نگران بودند.
مایکل راث، رئیس دانشگاه وسلین، میگوید: «انزواطلبی آکادمیک آمریکا تکاندهنده است. این امر باعث شده که احساس خشم گستردهای علیه نخبگان دانشگاهی شکل بگیرد.» این انزواطلبی، سیاستهای ترامپ را توجیه نمیکند، اما توضیح میدهد که چرا امروز محافظهکاران کمتری از دانشگاهها دفاع میکنند. دانشگاهها در صورتی که به تعهد خود به بحث آزاد پایبند بمانند، در موقعیت بهتری در بلندمدت قرار خواهند گرفت.
در مورد دفاع از نقاط قوت این بخش، رهبران آموزش عالی آمریکا در مواجهه با حملات ترامپ اغلب محتاط و ساکت بودهاند. هولدن تورپ، شیمیدان و مدیر اجرایی نشریات ساینس، میگوید: «کسانی که به آموزش عالی حمله میکنند، بدون وقفه در حال صحبت هستند. اما کسانی که آن را رهبری میکنند، چندان چیزی نمیگویند.» (مایکل راث که از منتقدان مداوم دولت است، یک استثنا محسوب میشود.) روسای دانشگاهها به نظر میرسد که امیدوارند اگر ساکت بمانند، تهدید از بین برود — یا دستکم، از دانشگاه آنها عبور کند. اما بعید است که این خوشاقبالی نصیبشان شود.
در دوران اول ریاستجمهوری ترامپ، برخی مدیران و استادان دانشگاه اشتباه معکوس را مرتکب شدند و در موضوعات سیاسیای که تخصص چندانی در آن نداشتند، اظهار نظر کردند. رؤسای دانشگاهها نیازی ندارند که مفسر سیاسی شوند. اما وقتی مأموریت اصلی مؤسساتشان مورد حمله قرار میگیرد، باید از آن دفاع کنند. رهبران دانشگاهی میتوانند به نفع خود و کشورشان عمل کنند، اگر از لاک دفاعی بیرون بیایند و با صراحت از پژوهش، علم و دانش دفاع کنند.
* (هیئت تحریریه نیویورکتایمز گروهی از روزنامهنگاران بخش دیدگاه است که نظراتشان مبتنی بر تخصص، پژوهش، مباحثه و ارزشهای دیرینه است. این بخش، از تحریریهی خبری مستقل است.)
ذیل عنوان “محور مقاومت” گروهها و جریانهای سیاسی قرار میگیرند که ضدیت با آمریکا و مخالفت با عادیسازی رابطه ایران و آمریکا، وجه مشترک آنهاست. در این جریان، گونههای زیر قابل تشخیص است:
یکم ــــ گونه خامنهای! در این گونه، آمریکا، مظهر استکبار و دشمن ذاتی و آشتیناپذیر اسلام و مستضعفان جهان است. شیعیان باید تا قیام مهدی با این شیطان بزرگ بجنگند. زندگی عقیده و جهاد است و غایت هستی، شهادت در راه دین خدا! در این “گونه”، رفاه به شدت مکروه است و فقر ممدوح! آمریکا مظهر رفاهطلبی و ترویج شهوات نفسانی در جهان و دشمن ذاتی اسلام است.
دوم ــــ گونه روسی! این گونه که از بقایای حامیان نظام منقرض شده اتحاد شوروی سابق تشکیل شده، و گاه به مرض و غرض “چپ محور مقاومتی” هم نامیده میشود، آمریکا را سرکرده امپریالیسم جهانی میداند که هدفی جز به بند کشیدن خلقهای جهان، استثمار تودهها و جنگآفرینی در خدمت صنایع تسلیحاتی خود ندارد و هر نوع نزدیکی و همکاری با آن، خیانت به طبقه کارگر جهانی و مبارزات خلقهای تحت ستم به شمار میآید. این گونه هم مثل گونه نخست، به شدت تمامیتخواه است و همه حقیقت را در انحصار خود میداند.
سوم ــــ گونه مافیایی! مادر این گونه، حزب موتلفه اسلامی است. این حزب که از ائتلاف شماری از گروههای لمپن و تروریست، روحانیون بنیادگرای اسلامی و تجار سنتی پدید آمد، از فردای انقلاب اسلامی، بسیاری از مراکز اصلی قدرت و ثروت، نظیر فرماندهی سپاه، دادستانی انقلاب و وزارت بازرگانی را در چنگ خود گرفت.
موتلفه را میتوان جریانی دانست که اسلام، فقه و جمهوری اسلامی را “بازاریسازی” کرد. در این اسلام بازاریسازی شده، همه چیز قابل خرید و فروش است و برای حفظ قدرت و ثروت، هر کاری مجاز شناخته میشود. کار دین، تولید “کلاه شرعی” در خدمت دکان است. حزب موتلفه افتخار میکند که اهل تقلید از مرجعیت است، اما هر دکانداری نظیر لاجوردی و رفیقدوست هم میتواند خود را “مرجع متجزی” بنامد و حکم قتل، حرب و تجاوز صادر کند. نگاه موتلفه به حکومت، اقتصاد و سیاست خارجی، نگاهی “حجرهسالارانه” و “چرتکهای” است. دین موتلفه، در خدمت دنیای اوست. او با حربه کلاه شرعی، هر حلالی را حرام و هر حرامی را حلال میکند. برای موتلفه حفظ ثروت و قدرت اوجب واجبات است.
آنچه امروز در پشت پرده، قدرت را در چنگ دارد، نسخه تکاملیافته موتلفه دهه ۶۰ است. اگر لاجوردی از اوین به حجره بازگشت، رفیقدوست، خاموشی و بقیه سران این حزب، از حجره به برجهای زعفرانیه پر کشیدند تا از آنجا امپراطوریهای عظیم مالی-تجاری خود را مدیریت کنند. آنها با آنکه در همه مراکز قدرت، حضور جدی و اغلب تعیین کننده دارند، اما از سازماندهی ارتشهای خصوصی - که در قالب خودجوش و خود سر، وارد صحنه و خیابان میشوند، صرف نظر نمیکنند ، تا عبور از موانع قانونی همیشه ممکن بماند.
مردان موتلفه، مردان شکار در تاریکیاند. آنها از نور در هراسند و در آزادی و گشایش فضای سیاسی و اقتصادی کشور، مرگ خویش را میبینند. آنها با بستن درها به روی کشور و دریچهها به روی اقتصاد، باتلاقی تجارتمحور، “نزولخوارانه” و رانتخوار در فضای کسب و کار ایجاد کردهاند که در آن با خامفروشی از یک طرف و واردات کالاهای مصرفی از طرف دیگر، پول روی پول انباشته میکنند.
فضای انحصاری و تاریک، فضای ایدهآل تجار موتلفه است. مغز آنها گنجایش فکر کردن به فراتر از گاوصندوق، آینده کشور و امر ملی را ندارد. برای ابرتاجران موتلفه، آمریکا، بهترین جا برای زندگی فرزندان، اما در عین حال، تا ابد شیطان بزرگ است، چون عادی شدن رابطه با آن، پایان انحصار و دوران طلایی شلیک به دروازههای خالی است. از نگاه آنها، تنها در پناه قطع ارتباط با اقتصادهای آزاد جهان، میتوان دهها میلیارد دلار اقتصاد سیاه و خاکستری را با نرخ سودهای افسانهای و فارغ از هر گونه محدویت قانونی مدیریت کرد. پس مرگ بر آمریکا تا قیام مهدی و زنده باد تحریم! تحریمهایی که «به فرموده آقا» به راستی نعمتاند!
محوریها و پروژه اتمی!
سیاست خارجی محوریها که با انگیزه ترس و ستیز و در خدمت منزوی سازی ایران طراحی شد، بر سه پایه نظامیگری، ایجاد عمق استراتژیک در خاک همسایگان، از یمن وعراق تا سوریه و لبنان و دستیابی به سلاح اتمی بنا شده است. پروژه دستیابی به سلاح اتمی ذیل شعار «انرژی اتمی حق مسلم ماست!» کلید خورد تا در بستهبندی شیک «تولید برق از نیروگاههای اتمی» به مردم فروخته شود. به مرور زمان که این بستهبندی مندرس شد و از رنگ و رو افتاد، حضرات مخفی کاری را کنار گذاشتند و رسما پروژه اتمی را بخشی از دکترین دفاعی خود اعلام نمودند.
محوریها در هر سه شاخه، میدانند که دنیا، از چین و روسیه تا آمریکا و اروپا و تا همه کشورهای همسایه، هرگز به آنها اجازه بمبسازی را نخواهند داد، اما با سختسری و برباد دادن بیش از هزار میلیارد دلار از ثروت ملی، به این بازی ایرانبربادده ادامه میدهند.
شاید برای خامنهای، دست شستن از ماجراجویی شکستخورده اتمی، صرفا از جنبه حیثیتی و وجه ایدئولوژیک اهمیت داشته باشد، اما برای مافیای کاسب تحریم، جز تداوم چپاول در تاریکی، هیچ انگیزه دیگری در دفاع از پروژه اتمی وجود ندارد.
مذاکره و پروژه اتمی!
در حالی که تحرک ایالات متحده و اصرار ترامپ برای پایان دادن به پروژه هستهای از طریق مذاکره، فرصت مناسبی برای مردم ایران فراهم کرده تا صدای خود را علیه این ماجراجویی بلند کنند و خامنهای را وادار به تسلیم نمایند، برخی از همسایگان نوع روسی محور مقاومت، از محکوم کردن قاطع پروژه اتمی طفره میروند و به بهانههای مختلف از قبیل اینکه “نباید خامنهای را ترساند”، ” پروژه اتمی موضوع بده و بستان است” و ” ایران بعد از ج.ا. هم به بازدارندگی نیاز دارد” و... ضرورت طرح مطالبه “برچیدن بساط اتمی، همین امروز!” را رد میکنند.
پروژه اتمی در فردای ایران نمیتواند هیچ نقش دفاعی و بازدارندگی بازی کند، به این دلیل ساده که امروز نمیتواند! و به این دلیل منطقهای که رفتن ایران به سمت سلاح اتمی، همه همسایگان بزرگ ما را هم به حرکت مشابه وامیدارد و منطقه بحرانی خاورمیانه را به صحنه رقابت مرگبار و پرهیزنه بر سر سلاحهای اتمی بدل میکند و به این دلیل بدیهی که چند کلاهک اتمی با تکنولوژی دست چندم و کهنه در مقابل زرداخانههای اتمی قدرتهای بزرگ جهانی، عددی به حساب نمیآیند و به جای تامین امنیت، سبب نا امنی بیشتر میشوند و سرانجام به این دلیل راهبردی و کلان که مفهوم “قدرت” دستخوش تغییر اساسی شده است و آنچه میتواند ثبات و امنیت نسبی را به ارمغان آورد، نه قدرت نظامی صرف، بلکه “قدرت هوشمند” مرکب از اقتصاد، فنآوری، سرمایه اجتماعی ناشی رضایت مردم اززندگی، داشتن شبکهای از کشورهای دوست و هم منفعت درجهان و در آخر، داشتن توان دفاعی متناسب است.
در کشوری که اقتصادش در آستانه فروپاشی است، در حوزه فنآوری در ته جدول قرار دارد، سرمایه اجتماعی به زیر صفر سقوط کرده و با همه دنیا سر ستیز دارد، پافشاری برداشتن سلاح اتمی، که مهمترین عامل تحریم و فلاکت اقتصادی ناشی از آن است، حتی به فرجام کره شمالی هم ختم نخواهد شد! در چنین شرایطی، تردید به خرج دادن در اعمال فشار حداکثری بر حکومت برای برچیدن بلادرنگ بساط اتمی، با این منطق که ممکن است فردا بهدرد کشور بخورد، در عمل به نابود کردن امروز و فردای کشور منجر خواهد شد.
روشن است تا زمانی که آمریکاستیزی و اسراییلخوری حکومت ادامه دارد، ایران روی رفاه و آسایش را نخواهد دید. جمع کردن بساط اتمی تنها میتواند آغاز راهی باشد که در انتهای آن ممکن است سیاست خارجی ایران “نرمالیزه” شود. با اتمی، به جایی نخواهیم رسید، بیاتمی شاید برسیم!
■ با درود فراوان به آقای پورمندی و با تشکر برای مقاله روشنگرانه ایشان.
بنظر من نقش مجتبی خامنهای و نیروها سیاسی-امنیتی-شبهنظامی مرتبط به او، فرماندهان سپاه و بسیج، و تشکلهای اصولگرایان بخصوص جبهه پایداری (طرفداران مرحوم مصباح یزدی)، در موضوع مقاله یعنی پروژه هستهای نادیده گرفته شده و از سوی دیگر در قدرت و نفوذ هیات (اکنون حزب) موتلفه اغراق شده است.
ممکن است جناب پورمندی این سه دسته را ذیل گونه خامنهای لحاظ کرده باشند اما صرفنظر از مجتبی خامنهای و اطرافیان و عواملش توضیح نقش سرداران سپاه و اصولگرایان حول حزب پایداری (امثال سعید جلیلیها، تهرانی، روانبخش، رسایی، ثابتی و غیره) در این موضوع اهمیت دارد. نقشی که آنها (سعید جلیلی، باقری، ..) در بینتیجه گذاشتن مذاکرات هستهای در دوره احمدینژاد و پس از آن داشتند و نیز ارتباط آنها (مخصوصا شماری از سرداران سپاه مانند شمخانی و امثالهم) با کاسبان تحریمها که در سطح جهانی داشته و دارند در این موضوع حائز اهمیت است.
هیاتهای موتلفه در اوایل انقلاب به دلیل ارتباط نزدیکی که با روحانیون انقلابی (مانند هاشمی رفسنجانی، مهدوی کنی و غیره و حتی شخص خمینی) داشتند بطوریکه چهره های شاخص آنها مانند عسگر اولادی و تا حدی نیز رفیقدوست در دولت بودند و نیز نفوذ گستردهای که در دستگاه قضایی و سازمان زندانهای کشور، آنهم بیشتر با انگیزه مبارزه و سرکوب با مجاهدین خلق و نیروهای چپ بخصوص حزب توده و فدائیان خلق، پیدا کرده بودند نقش مهمی در سمتدهی سیاستهای کشور داشتند (که اوج آن با سرکوب، قتل و حبس شمار زیادی از اعضا و هواداران سازمان مجاهدین خلق و نیز حزب توده و فدائیان در اوایل دهه ۱۳۶۰ بود) اما بهمرور با قدرت گرفتن سپاه و دست اندازی بیشتر و بیشتر ولی فقیه به درآمدهای نفتی و سوق آنها به پروژههای نظامی و تسلیحاتی و ماجراجوئیهای گسترش نیروهای نیابتی در منطقه از دهه ۱۳۷۰ به بعد از نفوذ نسبی این نیروی سیاسی و تشکل روحانی-سیاسی نزدیک به آن مجمع روحانیون مبارز نیز کاسته شد. در مقابل به قدرت گروه های اصولگرا که مستقیما به خامنهای مرتبط بودند و نیز از اواسط دهه ۱۳۸۰ نیروهای اصولگرای طرفدار مصباح یزدی، که میتوان آنها را طالبان یا حتی داعش شیعی دانست، افزوده شد.
خامنهای، مخصوصا در اوایل رهبری خود، به روحانیونی مانند مصباح یزدی که در حوزه نفوذی داشتند برای تجمیع قدرت و توجیه جنایات خود در قتل و شکنجه و سرکوب مخالفان نیاز داشت (امثال آیتالله خوشوقت و آیتالله تهرانی نیز که آشکارا از قتل و سرکوب مخافان ولی فقیه حمایت میکردند از این جملهاند)، و بنابراین رانتهای و امتیازات زیادی به آنها داده شد و هنوز هم این سیاست ادامه دارد. برنامه های منظم سپاه و بسیج برای حضور فرماندهان آن نیروها در سخنرانهای مصباح یزدی که خامنه ای او را علامه طباطبایی+مطهری زمان خوانده بود برای ارائه تفسیر ولایت مطلقه فقیه از زبان او که ولی فقیه را برگزیده خدا میدانست که خبرگان او را کشف میکنند و نه منصوب و یا اینکه مردم حقی در انتخاب رهبری سیاسی خود ندارند و توجیه سرکوب مخالفان ولی فقیه اعم از روحانی و غیر روحانی خامنه ای از آنها برای تحکیم قدرت خود استفاده کرد. هیاتهای موتلفه عموما با روحانیون سنتی (امثال مکارم شیرازی) که تفسیرهای معتدل تری از حکومت اسلامی دارند نزدیک بودهاند.
خسرو
■ خسروی گرامی! درست میگویید. ۴۶ سال بعد از بهمن ۵۷، در حکومت گروهبندی های متعددی آمدند، برخی رفتند و برخی هم ماندند. هدف من در این یادداشت، این نبود که به جزیئات امر وارد شوم. از نگاه من، «موتلفه» نوعی از تبیین رابطه دین-بازار-سیاست است. به همین خاطر در تبیین آن از لفظ «گونه» استفاده کردم. در آغاز، این جریان مثل یک غده سرطانی بر پیکر نظام نشست و در طول این ۴۶ سال، بارها متاستاز داد و میتوان گفت که بخش اعظم حکومت را آلوده کرد. امروز، بسیاری از این دستجاتی که نام بردید، به لحاظ گفتمانی «موتلفهای» فکر میکنند. دین برایشان دیگر قداستی ندارد و در سطح شعائر باید در خدمت منافع بازار و و «سیاست بازاری شده» و بویژه سرکوب دگر اندیشان قرار داشته باشد. بازاری کردن اقتصاد، از بانکداری و امور مالی تا صنعت و خدمات، یکی از ضربات مرگباری بود که که اندیشه موتلفه بر پیکر کشور وارد ساخت.
آنچه نشریه هم میهن «برآمدن یک راست شرور» نامیده، چیزی نیست جز یکی از آخرین متاستازهای غده موتلفه! من نگاه ایدئولوژیک و بنیادگرا را « گونه خامنهای» نامیدم تا تمایز این دو جریان را نشان بدهم. به نظر می رسد که این جریان بسیار کوچک و در بخش بزرگش جذب اندیشه موتلفه شده باشد.
وقتی اتحاد شوروی در آستانه فروپاشی قرار داشت، در آنجا به طنز گفته می شد که حزب کمونیست ۱۲ میلیون عضو دارد، ولی ۱۲ کمونیست مومن هم ندارد! گونه خامنهای هم اکنون به وضعیتی رسیده که میتوان به طنز گفت: علی ماند و حوضش! دیگر در حکومت از مسلمان مومن خبری نیست و آنچه وجود دارد دین موتلفه است که مادر پایداری، اندیشه مصباح و نظایر آن است. مافیای عظیمی که بر اقتصاد ایران چنگ انداخته و سیاست را هم تحت کنترل خود در آورده، چیزی نیست جز «نئو موتلفه»! برای شناخت آن کافی است که رد رفیق دوست، بادامچیان، باهنر و بویژه، خاموشی، پدر خوانده صنعت عظیم پتروشیمی را بگیرید تا به همه دانه درشت های نسل اول و دوم برسید.
با ارادت پورمندی
پویا آزادی، دانشگاه استنفورد، اوت ۲۰۲۰
ترجمه ب. زنوز ۲۰۲۳
امروزه جمهوری اسلامی ایران با عمیقترین بحران اقتصادی و بحران مشروعیت از زمان تاسیس آن مواجه است. ریشه هر دو بحران را میتوان به دوره طولانی تباهی یا زوال سیاسی (۱) مربوط دانست که به آرامی؛ اما بطور مستمر سه نهاد حکمرانی مدرن یعنی دولت، حاکمیت قانون و پاسخگویی را تضعیف کرده است (۲). اضمحلال سیاسی زمانی رخ میدهد که نهادهای حکومتیای که در گذشته تحت شرایط متفاوتی ایجاد شدهاند، دیگرقادر به انطباق خود با تحولات اجتماعی و اقتصادی جامعه نباشند. فساد از طریق انحراف تخصیص منابع و ایجاد انگیزه در بازیگران قدرتمند برای مسدود کردن اصلاحات به منظور حفظ منافع مستقر خود، موجب تسریع زوال سیاسی میشود. نمودار یک ساز و کاری را که فساد و تباهی سیاسی چرخه معیوبی را شکل دادهاند، نشان میدهد. هدف این مقاله کوتاه این است که ساختار و دامنه فساد را در ایران توضیح دهد و انواع مسلط فساد و نشانههای آن را تحلیل کند.
نمودار ۱- چرخه معیوب فساد و زوال سیاسی (برای بحث تفصیلی در مورد چارچوب بحث نگاه کنید به منابع (۱و۲).
بر اساس دادههای بانک جهانی و سازمان شفافیت بین المللی(۳و۴) ، ایران همواره در میان یک سوم از کشورهای جهان قرار دارد که بالاترین ادراک فساد را دارند. در واقع آخرین رتبه ایران در شاخص سازمان شفافیت بینالمللی در زمینه ادراک فساد، در جایی بین روسیه و عراق قرار دارد و بسیار بدتر از چین و هند است که خود در زمینه داشتن سطح بالای فساد شهرهاند. باید توجه داشت که با توجه به کنترل شدید رسانهها و جامعه مدنی که عناصر ضروری در شناخت فعالیتهای مبتنی بر فساداند، احتمالا تصویری که توسط این موسسات ارائه میشود، دامنه فساد در ایران را کمتر از واقع نشان میدهد.
بر اساس گزارشات خانه آزادی، ایران از نظر آزادی سیاسی و آزادی مدنی، در میان ۱۰ درصد پایین کشورها قرار دارد(۵). لذا منطقی به نظر میرسد که با برداشته شدن فشار بر رسانهها و جامعه مدنی، نه تنها تعداد رسواییهای مالی در ایران به نحو قابل ملاحظهای افزایش یابد، بلکه موقعیت نسبی ایران بر حسب ادراک فساد بدتر از این شود و احتمالا به سطح کشورهایی همچون افغانستان و سومالی تنزل یابد. در واقع، این روال معمول قوه قضاییه ایران است که به جای تنبیه مفسدان، روزنامهنگاران افشا کننده فساد را تنبیه کند. به هر حال، صرفنظر از جایگاه ایران در نردبان بین المللی فساد، این نکته قطعی است که فساد در کشور به صورت سیستمی درآمده است؛ بدین معنی که فساد عمیقا در نظامهای سیاسی و اداری رسوخ یافته و دیگر نمیتوان آن را به تخلفات تعداد معدودی بوروکرات نسبت داد.
نمودار ۲- رتبه درصدی ایران در زمینه فساد(۱۰۰= کشور دارای کمترین فساد).
فساد عموما به عنوان استفاده از اداره دولتی برای منافع مستقیم یا غیر مستقیم فردی تعریف میشود. رانت جویی که مفهوم متفاوتی از فساد است، اما با آن پیوند نزدیک دارد، زمانی رخ میدهد که یک شخص بدون افزایش بهره وری یا منتفع کردن جامعه، ثروت اضافی کسب کند. دولتهای فاسد میتوانند از طریق ایجاد کمیابی تصنعی و بازارهای شبه انحصاری، در میان حامیان خود رانت توزیع کنند. هر چند آثار قلمی بسیاری در مورد فساد انتشار یافته است، هنوز چارچوب واحدی که مورد پدیرش همگان برای توضیح اشکال مختلف فساد باشد، وجود ندارد(۶). در اینجا برای بحث در مورد ساختار فساد در ایران، فعالیتهای فساد آمیز را به شرح زیر طبقه بندی کرده ایم:
۱- فساد سیاسی،
۲- فساد اداری،
۳- فسادی که شامل طرفهایی از بخش غیر دولتی است،
۴- رفتار تبعیض آمیز یا پارتی بازی و
۵- فساد توام با اجبار و تهدید.
فهرستی از اعمال فساد آمیزی که در ذیل هر یک از انواع فوق قرار میگیرند، در نمودار ۳ ارائه شده است.
از میان گروهای پنج گانه فساد که در ایران رایج است، فساد سیاسی (که ” فساد بزرگ ” یا “تصرف دولت[۱]” هم نامیده میشود) (۷)، بسیار مهمتر از انواع دیگر فساد است. فساد سیاسی در ایران شامل فعالیتهای متنوعی شامل حامی پروری، استخدام حامیان، تقلب در انتخابات، قاچاق کالا ، پول شویی و دستکاری در آمارهای رسمی توسط دولت است.
از ابتدای کار ، کلاینتالیسم[۲] به اشکال مختلف در ماشین سیاسی جمهوری اسلامی نهادینه شده است، اما وجه اشتراک اشکال مختلف حامی پروری در توزیع کالاها و مشاغل در ازای دریافت حمایت از طریق سازمانهای سلسله مراتبی که میتوانند مردم را بسیج کنند میباشد. مثالهایی از این سازمانها شامل بسیج، بنیاد مستضعفان، کمیته امداد امام خمینی و سازمان تبلیغات اسلامی است. وظیفه نظارت و راهبری مشتریان برای حصول اطمینان از وفاداری به رژیم به شیوه جهادی از طریق نهادهای مستقل محلی همچون حراست انجام میگیرد. حراست حامل DNA جمهوری اسلامی در سطح خرد است. هر چند کلاینتالیسم یکی از دلایل عمده باقی ماندن ایران در سطح تعادل پایین برای زمانی چنین طولانی است؛ میتوان آن را مرحله ابتدایی انتقال به پاسخگویی دموکراتیک دانست.
استخدام حامیان نظام، نوع دوم فساد سیاسی محسوب میشود. در واقع همه مقامات عمومی سطح بالا توسط رهبران تراز اول نظام و صرفا بر اساس سرسپردگی آنها به نظام و بدون توجه به شایستگی شان برای شغل مورد نظر انتخاب میشوند. در مقابل آن مسئولان به کار گمارده شده وفاداری سیاسی خود را به حامی خود نشان میدهند و حمایت لفظی از او میکنند. برخی از مثالهای بنده پروری در ایران مربوط به انتصاب افراد توسط رهبر کشور (مانند انتصاب فرماندهان نظامی و رئیس صدا و سیما ، روسای بنیادها ، امامان جمعه شهرها و اعضای مجمع تشخیص مصلحت نظام) و انتصابات رئیس جمهور(شامل وزرا، استانداران، سفرا و روسای بانک مرکزی و بانکهای دولتی، روسای صندوقهای بازنشستگی و دانشگاهها) است. علاوه بر این استخدام درسطوح مختلف بوروکراسی بدون توجه به شایسته سالاری، علت اصلی پایین بودن قابلیتهای دولت در ایران است.
قاچاق کالا از طریق بنادر اختصاصی سپاه پاسداران و دست داشتن دولت در قاچاق دارو برای زمان درازی، منبع درآمد سپاه و دولت بوده است. بر اساس شاخص AML بازل[۳] ، نظام مالی ایران بر حسب ریسک پول شویی در جهان سرآمد است (۸). در واقع ایران از سال ۲۰۱۶ ملزم شده است که نارساییهای مقررات ضد پولشویی خود را رفع کند، اما تلاشهای آن در این زمینه ناتمام مانده است. با توجه به پیامدهای غیر قابل عبور تدابیر FATF علیه اقتصاد درگیر تحریم ایران، دلایل خوبی وجود دارد که مقامات بالای کشور منافع قابل توجهی در حفظ وضع موجود دارند و از اصلاح مقررات ضد پولشویی که میتواند نظام مالی را شفاف تر سازد، سر باز میزنند.
در دموکراسیهای حقیقی، انتخابات با تامین راه و روش مسالمت آمیز برای برکناری مقامات دولتی فاسد، نقش مهمی در فساد ستیزی دارد. اما در ایران انتخابات نه تنها چنین نقشی ندارد؛ بلکه خود با شکلهای مختلف فساد همراه است. از آن جمله است روشهای غیر شفاف و غیر قانونی تامین مالی مبارزات انتخاباتی، زیاد نمایی نرخ مشارکت در انتخابات و دستکاری نتایج انتخابات.
همچمین احتمالا دولت آمارهای حساس را (بویژه در زمان بروز دشواریها) دستکاری میکند. از آن جمله است آمار تورم، بیکاری، تولید ناخالص داخلی، صورتهای مالی شرکتهای دولتی و تعداد مهاجران، تعداد کشتههای تظاهرات، تعداد زندانیان سیاسی، معتادان و مرگ و میرهای ناشی از کرونا.
دومین گروه مهم فعالیتهای فساد آمیز فساد اداری (یا فساد خرد) است. رشوه دهی (هم بر علیه قانون و هم برای تضمین اجرای قانون)، دستبرد مستقیم به اموال دولت(برای مثال از انبارهای دولتی یا دزدیدن لوازم و وسایل اداری) ، کلاهبرداری ( در بانکها) جعل مدارک دانشگاهی، تعارض منافع ، اعمال نفوذ ( مانند تعیین وقت جلسه با مقامات سیاسی بالا در برابر دریافت پول یا الطاف معین)، جملگی اشکال مسلط فساد خرد را در ایران تشکیل میدهند.
نوع دیگری از فساد مربوط به جمهوری اسلامی عبارتست از فعالیتهای تخصصی برخی از ایرانیان مهاجر که تلاش میکنند روابط نزدیک خود را با جمهوری اسلامی یا در برخی موارد قرار دادهای رسمی خود را با آن از دید مسئولان کشور میزبان پنهان نگاه دارند. این نوع فساد در میان دانشگاهیان، روزنامه نگاران و لابی گران در جامعه مهاجر به طور اخص در ایالات متحده ، بریتاینا و کانادا رواج دارد. آنها بسته به حرفه خود، خدمات مختلفی به رژیم ارائه میدهند. از آن جمله است پوشش مطلوبتر رسانه ای، تحلیلهای مثبت از وضعیت اقتصادی رژیم، و لابی کردن به نفع رژیم با دولتهای کشورهای دیگر.
خویشاوند سالاری و اشکال دیگر روابط شخصی مانند رفاقت یکی از انواع مشهود فساد در ایران است.در واقع اصطلاح طنز آمیز “آقازاده” و فرزندان دارای ” ژن خوب” برای ارجاع به خویشاوند سالاری رایج در ایران ابداع شدهاند.
اعمال خشونت برای دریافت رشوه از افرادی که تمایلی به پرداخت آن ندارند، شکل رایج دیگر فساد در ایران است که بیشتر توسط پلیس و قوه قضائیه صورت میگیرد. برای مثال مطالبه رشوه توسط گشت ارشاد از یک بانوی جوانی که حجاب مناسبی ندارد ، امری رایج است. شکل رایج دیگر فساد مبتنی بر خشونت در ایران تهدید به افشاگری است. این شکل از فساد زمانی اتفاق میافتد که سیاستمداران و بوروکراتها به دلایلی از جمله دریافت رشوه در فعالیت دیگر، در وضعیت نامساعد قرار گرفته باشند.این یکی از دلایلی است که چرا هرگز ائتلافهای وسیع بر ضد فساد در جمهوری اسلامی ریشه نمیدواند.
پایان دوره شاهنشاهی در ایران در سال ۱۹۷۹ به تغییر از دولت پاتریمونیال به دولت غیر شخصی از نوع وبری آن نیانجامید. رژیم انقلابی ایران ، مشابه هموندان کمونیستی آن در اتحاد شوروی و چین، در طول زمان بتدریج فاسد تر شد. بخشی از این وضعیت محصول فقدان روش دموکراتیک با دوام برای مردم در برکنار کردن سیاستمداران فاسد بود و بخشی از آن بواسطه فراهم شدن فرصتهای بیشتر کسب ثروت برای افراد جاه طلب از طریق ورود به سیاست و فریب نظام به جای کسب مهارتهای کارفرمایی اقتصادی بود.
مبارزه با فساد مسالهای مربوط به عمل جمعی است و اغلب شکل دادن به ائتلافهای گسترده برای درهم شکستن مقاومت ناشی از منافع مستقر بازیگران قدرتمند امری است دشوار. فشارهای انباشته در جامعه ایران امروز، در آینده احتمال دارد یا به یک تحول معنی دار بی انجامد و یا آن که شاهد ادامه بحران فرسایشی موجود و آثار مخرب بیشتر آن بر جامعه باشیم.
نمودار ۳- اشکال متداول فساد در ایران
References:
1. Francis Fukuyama, Political Order and Political Decay, Macmillan, 2014.
2. Pooya Azadi, Governance and Development in Iran, Working Paper #8, Stanford Iran 2040 Project, 2019.
3. Worldwide Governance Indicators (WGI) Project. The World Bank, Washington DC.
4. Corruption Perception Index, Global Score, Transparency International, Berlin.
5. Freedom in the World 2018, Freedom House, Washington DC.
6. Kaushik Basu and Cordella Tito, eds. Institutions, Governance
and the Control of Corruption, Palgrave Macmillan, 2018.
7. UN Handbook on Practical Anti-Corruption Measures for Prosecutors and Investigators, UN Office on Drugs and Crime, Vienna, 2004.
8. Basel AML Index 2017, Basel Ins. for Gov., Switzerland.
————————-
[۱] - state capture
[۲] - حامی پروری به زبان ساده عبارت است از توزیع یا واگذاری امتیازات از جیب بیتالمال یا منابع عمومی به منظور گرفتن و در اصل خریدن رای گروههایی از مردم به قصد حفظ، کسب یا بسط قدرت از طریق انتخابات در هر کجا که بوروکراسی قدرتمند و مستقل و به تبع آن حاکمیت قانون برای جلوگیری از دست اندازی سیاسیون به منابع و اموال و فرصتهای عمومی وجود نداشته باشد(توضیخ مترجم).
[۳] - شاخص رتبه بندی بازل برای تعیین ریسک پولشویی و تامین مالی سازمانهای تروریستی (توضیح مترجم).
۱۴ اسفند ۱۳۴۵ مصادف با فوت، قهرمان ملی سرزمینمان، دکتر محمد مصدق میباشد. مقالات و مطالب زیادی به مناسبت این روز در وصف این قهرمان ملی از سوی یاران ملی انتشار یافت، که لازم نمیدانم مرتکب تکرار مکررات شوم و به تجلیل از پدر معنویمان بپردازم. لذا بهتر میبینم فرصت را مغتنم شمرده و به ذکر مطالبی بپردازم که کمتر به آن پرداخته شده.
شادروان ایرج پزشکزاد، در کتابی که از سوی نهضت مقاومت ملی، در آن روزها منتشر شد، مطلبی نوشت به نام “مصدق باز مصلوب”. او به تحلیل و پاسخ به مطالبی پرداخت، که به مناسبت چنین روزی از سوی سلطنتطلبان منتشر میشد و مصدق را به یاغیگری بر علیه شاه متهم میکردند. تصادفا این بار هم، به مناسبت همین روز، شاهد چند مطلب از سوی مخالفان مصدق، در یکی دو گروه رسانهای داخل و خارج بودم. من مصدق را مقدس نمیدانم ولی به صلابه کشیدن ناجوانمردانه او را بدون جواب نمیگذارم.
آنچه را که من در اینجا بروی کاغذ میآورم نتیجه مشاهدات و تجربه عینی خودم در آن سالها بوده و سعی نمودهام در حد امکان از نقل قول خودداری نمایم. بهمین دلیل لازم به ذکر چند نکته میباشم تا در حد امکان از سوء تفاهمات، بعضا عمدی، جلوگیری نمایم. من در سالهای تبلور نهضت ملی ایران و ایجاد جبهه ملی ایران دانشآموز سیکل اول دبیرستان سعدی اصفهان بودم و با وجود جوانی سنم از فعالان جوان جبهه ملی ایران بودم، اول در حزب ملت ایران بر بنیاد پان ایرانیسم به رهبری شادروان داریوش فروهر و بعدها حزب نیروی سوم به دبیرکلی شادروان خلیل ملکی. ولی در عین حال برخلاف جو غالب در آن روزها به پهلویها هم (بهخصوص رضا شاه) بیعلاقه نبودم. پهلویها و مصدق و بختیار را هم – با وجود تمام تضادها و اختلافاتی که بینشان وجود داشت – علاقمند به بزرگی و پیشرفت مملکتمان میدانستم و میدانم.
روزهای تعطیل با سایر جوانان جبهه ملی به فروش روزنامههای باختر امروز، نیروی سوم و خاک و خون در خیابان چهارباغ اصفهان میپرداختیم و هربار هم با حمله تودهایها روبرو میشدیم بهجز روزهائی که شادروان تختی برای مسابقات کشتی به اصفهان میآمد و در خیابانها در کنارمان بود. علاقه به پهلویها بهخاطر مادرم که تعلیم دیده از خانم صدیقه دولتآبادی از گروه اولین دانشجویانی که رضا شاه به فرانسه اعزام داشت بود. بنابر این حمایت من از مصدق بزرگ به خاطر خصومت با پهلویها نبود حتی دورانی هم با حفظ پرنسیپ مصدقی و جبهه ملی خودم با شاهزاده رضا پهلوی همکاری داشتم و او آنقدر شرف داشت که با اعتقادات ملی مصدقی من مشکلی نداشته باشد.
در دو مقاله و رسانه مختلف مقایسهای انجام گرفته بود بین مصدق و شاه از یک سو، و چرچیل و ملکه الیزابت از سوی دیگر. هدف دو مقاله نشان دادن احترام و ادبی بود که چرچیل نسبت به ملکه انگلستان داشت و بهزعم آنها بیاحترامی و بیاعتنائی مصدق نسبت به شاه.
من خود شاهد بودم که برخلاف این ادعا، مصدق بهخصوص در آغاز صدارتش همیشه و همهجا با احترام زیاد با شاه جوان صحبت میکرد و همیشه و همه جا او را اعلیحضرت خطاب میکرد. در آنروزها تلویزیون نبود ولی میشد در تصویرهای جراید دید که مصدق به هنگام شرفیابی تا شاه تعارف به نشستن نمیکرد مصدق نمینشست. خوب یادم هست وقتی مصدق از سفر بسیار موفقیتآمیزش از دادگاه لاهه به تهران برگشت و با استقبال بینظیر مردم در خیابانها روبرو شد اول به قصر شاه برای گزارش سفرش رفت و پیش از سفرش هم برای خدا حافظی به دربار رفت.
بر خلاف آنچه “دستآوردهای ضعیف مصدق” نامیده شده، مصدق اولین شخصیت سیاسی در شرق بود که با ملی کردن صنعت نفت با وجود مخالفتها و محاصره ایران با کشتیهای انگلیسی موفق شد چرچیل را به زانو در آورد و حتی در دادگاه لاهه نماینده انگلستان در دادگاه به نفع ایران رای داد. این پیروزی بزرگ ایران ضعیف در برابر قدرت جهانی انگلستان نیرو و انرژی و بخصوص امید جدیدی بسایر کشورهای منطقه تزریق کرد که جنبشهای استقلالطلبی کشورهای تحت استعمار فرانسه مانند الجزیره و تونس و ملی کردن کانال سوئز از سوی مصر از آن سرچشمه میگرفت.
توجه داشته باشیم که در آن زمان به غیر از (شاید) ژاپن هیچ کشور دیگری در آسیا، آفریقا و آمریکای جنوبی دارای دموکراسی نبود. مصدق معتقد به دموکراسی، حکومت قانون و پشتوانه مردمی بود. که اختلاف او با شاه هم از همین جا سرچشمه میگرفت. شاه میخواست وزیر جنگ از سوی او انتخاب شود و وزارت جنگ در دست او باشد ولی مصدق معتقد بود نباید اختیار یک وزارتخانه خارج از اختیار نخستوزیر در اختیار شاه قرار گیرد. حالا این اختلاف شاه و مصدق را به خانواده قاجار مصدق ارتباط دادن نشان از بیاطلاعی از وقایع آن روز و بد نام کردن مصدق دارد.
فراموش نکنیم که مصدق با اتکاء به نیروی لایزال ملت یک تنه با کارشکنی، توطئه و مخالفتهای دربار، ارتش، روحانیون، حزب توده و انگلستان روبرو بود ولی مردم با خرید بسیار وسیع برگههای قرضه ملی که خود نیز از مبلغین فروش آن بودم و قانون بودجه یک دوازدهم توانست چرخ اقتصادی مملکت را بگرداند. کاملا بر عکس آنچه مخالفان مصدق مینویسند، وی مرتب به حضور شاه شرفیاب میشد ولی همانطور که بهصورت زنده از رادیو پخش میشد و شنیدیم یکبار اوباش شعبان جعفری هنگامی که او قصد ورود به دربار را داشت به سوی او حمله کردند و فقط در اثر حمایت ماموران پلیس و نظامی که به او وفادار بودند توانست از مهلکه جان بدر ببرد. خانم اشرف پهلوی گفت حیف که پرنده از فقس پرید. مصدق شخصا عین واقعه را از طریق رادیو به اطلاع مردم رساند و گفت ” آن که من میدانم که نگهدار من است شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد”.
از فردای آن روز تظاهرات وسیعی از سوی مردم بهخصوص دانشجویان، بازاریان و کسبه به حمایت از مصدق در سراسر ایران برگزار شد. یادم هست که رئیس شهربانی مصدق سرتیپ افشار طوس را ربودند و اگر خوب یادم باشد بعد از شکنجه او را کشتند. در ۲۸ مرداد اوباش بعد از حمله به خانه مصدق خانه او را در هم کوبیدند و همان روز اول مظفر بقائی، تیمسار زاهدی و فکر کنم آیتالله کاشانی به اتفاق سفیر انگلستان به تماشای خانه خراب شده مصدق رفتند. بعدا که مصدق را در دادگاه نظامی محاکمه کردند خانم (اگر اشتباه نکنم) اعتضادی یا معتضدی که از هواداران شاه بود بههنگام استراحت به مصدق با کنایه گفت “اقای مصدق چرا میلرزید” مصدق هم جواب داد “خیالتان راحت باشد، منار جنبان اصفهان سالهاست که میلرزد و هنوز هم پابرجاست”.
مقایسه مصدق و شاه با چرچیل و ملکه الیزابت یک قیاس ناشیگرانه است، زیرا مصدق را میتوان با چرچیل مقایسه کرد ولی متاسفانه شاه فقید را نمیتوان با ملکه قانونمند انگلستان مقایسه کرد. ملکه الیزابت هیچوقت از سمت تشریفاتی خودش عدول نکرد و در کار دولتها دخالت ننمود. مصدق هرگز با زور سر نیزه حکومت نکرد و به مقامات انتظامی دستور داد برای جرایدی که او را مورد حمله قلمی و انتقاد قرار میدهند مزاحمتی ایحاد نکنند (کاری که تصادفا بختیار هم در زمان صدارت دو ماههاش انجام داد). دکتر فاطمی وزیر خارجه مصدق روزی که اعدامش کردند گفت ما دو سال حکومت کردیم و کسی را نکشتیم ولی حالا شما مرا اعدام میکنید. بله فاطمی زمانی که شاه ایران را ترک کرد نطق بسیار تندی بر علیه او ایراد نمود ولی آیا میدانید زمانی که برای دستگیری او بخانهاش رفتند رفتار بسیار شرمآوری نسبت به خودش و همسرش داشتند و شاید هم سخنان تند او با واقعهای که در خانهاش اتفاق افتاد بیارتباط نبوده.
هدف من از نوشتن این مقاله ذکر واقعیتهائیست که در زمان اقامت خود من در ایران صورت گرفته. این درست نیست که در انتقادها نسبت به مصدق، جای ظالم و مظلوم با هم عوض شده. من حال و حوصله بحث و جدل در باره وقایع سالهای طولانی پیش را ندارم در باره این مقاله هم با کسی بحث و جدل نخواهم کرد ولی دیدگاهتان را با کمال میل خواهم خواند، با این توضیح که ترجیح میدهم وقت و انرژی خود را صرف حمایت از زنان و مردان مبارز مدنی داخل کشور بنمایم. در خاتمه میخواستم اشاره به گفته شادروان بختیار در آخرین سخنرانیش در هلند بنمایم که گفت “ما حتی اگر همان قانون اساسی ناقص مشروطه خودمان را هم محترم میشمردیم مطمئن باشید خمینی هرگز وجود خارجی هم نمیداشت”.
مارس ۲۰۲۵
■ نه شاه دموکرات بود و نه مخالفانش. و این در انقلاب ویرانگر ۵۷ بخوبی اشکار شد. آنجا که همه چپها، مجاهدین و تاسفبارتر رهروان مصدق، همان جبهه ملی با انقلابیون واپسگرای اسلامیست نان مشترک ضدامپریالیستی پختند. هم در ایران و هم در بیشتر کشورهای جهان سومی آسیا و افریقا، اپوزیسیون برای آزادی و دموکراسی به چم غرب و اروپا نیستند، آنها آنها بیشتر رقیب در حکومت و قدرت هستند! شاه بیشتر دنبال پیشرفت اقتصادی و اجتمایی بود و مصدق بیشتر دنبال قانون و یک شکلی از دموکراسی. پایان شاه را دیدیم، اما اگر مصدق پیروز بر شاه میشد، آیا براستی ما وارد یک دوره گل و بلبل و دموکراسی ناب میشدیم، من گمان نمیکنم.
از آن بدتر اگر در آن گیرودار حزب توده سوار کار میشد، ما به کجا میرفتیم، در بهترین شانس چیزی مانند مصر، اتیوپی و ... بهر روی کشور و مردم ما و بویژه اپوزیسون سد شاخه هنوز هم از دید من با آن دموکراسی که ما آرزو میکنیم، فاصله دارد. کاشکی، کاشکی! همان روزها شاه و مصدقیها میتوانستند با یک حکومت مشترک دستکم خواستهها کنار بیایند که نیامدند.
با سپاس و ارزوی شادی برای شما جناب مجلسی کاوه
■ سلام و درود. مطلب قدری شلخته نگارش یافته کاش روی یک موضوع خاص بطور عمیق بحث می کرد. ولی لب کلام بنظر همین عدم اجرای قانون اساسی مشروطه است که اتفاقا همیشه شاه را مسوول عدم اجرای آن میشمارند. در حالیکه مجموعه ای از کنشگران از دولت اپوزیسیون روزنامه نگاران فعالین و... قانون اساسی را حرمت نمی گذاشتند. آیا دولت حق قانونی دارد خواهر پادشاه را تبعید کند یا دادگاه صالحه؟ آیا فرمانفرمایی قوای بری و بحری با پادشاه بود یا نه؟ آیا شاه حق عزل نخست وزیر را داشت یا نه؟ آیا وزیر دولت پادشاهی در دولت پادشاهی در روزنامه اش فحش نامه به پادشاه وقت نگاشت یا نه؟ اصلا عقب تر برویم آیا در زمان محمدعلی شاه نسبت حرامزادگی! به او در روزنامه ها داده شد یا نه؟ آیا این آزادی بیان ذیل مشروطه است یا هزل گویی و هرزه نگاری؟ آیا مجلس حق عفو! قاتل را ذیل مصوبه قانونی ! دارد یا رسیدگی به جرم قتل در حیطه وظایف دستگاه قضا است؟ اینکه قانون اساسی را شاه اجرا نکرد گزاره ای است که دیگر از شدت سادگی، فرهیختگان بهتر است آن را بس کنند و عمیق تر بیندیشند. همه نکردند همه به سهم خود زیر میز بازی میزدند و قواعد بازی سیاسی را رعایت نمی کردند.. مجلس احزاب دولتمردان سیاسیون ارباب جراید و....
با احترام. مسعود.
■ درود برشما جناب مجلسی عزیز
به عنوان یک دانش آموخته تاریخ، لذت بردم و آن چه لذت مرا صدچندان کرد، دید و نظر بیطرفانه جنابعالی است که هم نقد می کنید و هم حقیقت را بازتاب می دهید... در تکمیل تحلیل زیبا و عمیق شما، اشاره کنم به توصیف سفیر وقت هند در تهران که محمد مصدق را “مهاتما گاندی” ایران توصیف کرد.
ارادتمند و شاگرد شما: محمد علی فردین
■ با سپاس از اشتراک خاطرات خودتان. من نیز دیالوگ های مجادله گرانه در مورد گذشته و پیوند دادن این جدل ها با سیاسی گری کنونی اپوزسیون آزادیخواه را نادرست میدانم. درس های تاریخی برای افراد مفاهیم متفاوتی دارند، اما روحیه خشونت پرهیز و کثرت گرا به همه حکم میکند که هر کس به زعم خود از آن تجربیات برای تعامل و همگرایی موفقیت آمیز با دیگران درس بگیرد.
درود بر شما، پیروز.
■ با درود به جناب مجلسی و تشکر برای مقاله خوبشان. در مقالههایی که به چهرههای برجسته تاریخی پرداخته می شود، قاعدتا باید تلاش شود گرایشهای سیاسی نویسنده تجزیه و تحلیل و نتیجه گیریهای مقاله را تحت تاثیر قرار ندهد. در غیر اینصورت مقاله یک نوشته جانبدارانه تلقی شده اهمیت کارشناسی و قابل استناد بودن خود را از دست می دهد. من با مطالعه این مقاله خوب جناب مجلسی متوجه شدم که علاقه ایشان به دکتر مصدق مانع از یک قضاوت بیطرفانه شده و حتی در مواردی نیز واقعیت های تاریخی بطور غیر موثق طرح شده است. بهمین دلیل این اظهار نظر را نوشتم و امیدوارم جناب مجلسی آنرا حمل بر عیب جویی نکرده صرفا بحث کارشناسی در نظر بگیرند.
دکتر محمد مصدق یکی از شخصیتهای بزرگ تاریخ معاصر ایران است و طبعا طرفداران و موافقان و مخالفان زیادی هم داشته و دارد. کتابها و مقالات زیادی در مورد زندگی شخصی، افکار و مبارزات سیاسی و نقش مهم او در تحولات سیاسی ایران در مقطع تاریخی بعد از مشروطیت تا کودتای ۲۸ مرداد و مخصوصا در مبارزات ملی کردن صنعت نفت ایران و اصلاحاتی که در دوره کوتاه نخست وزیری شروع کرد نوشته شده است. مطالعه این آثار، مقاله ها و گزارش ها به ما اجاز میدهد، قضاوت نسبتا دقیق و منصفانه ای در مورد ایشان داشته و از افراط و تفریط بپرهیزیم. من شخصا دکتر مصدق را شخصیتی بزرگ و یک قهرمان ملی میدانم؛ از معدود سیاستمدارانی که در تاریخ معاصر ایران میتوان آنها را دولت-ملت مرد (Statesman) نامید نه صرفا رهبر سیاسی که برای رسیدن بقدرت و شکست رقبای خود تلاش کرده است. اما معتقدم در بررسیهای انتقادی (Critical Analysis) لازم است عملکرد شخصیتهای تاریخی، از جمله دکتر مصدق، با بیطرفی و بر اساس واقعیتها بررسی شده و درستی و نادرستی تصمیمات و سیاستهای آنها روشن شود تا درک ما از آن حوادث به حقیقت نزدیکتر شده و احتمالا درسی باشد برای شخصیت هایی که در آینده در معرض تصمیمات سیاسی مشابه و مهم قرار میگیرند.
در سطور زیر من به تصمیمی در مبارزات ملی کردن نفت ایران که از نظر من یک اشتباه تاریخی دولت دکتر مصدق بوده و تلاش های او را برای استیفای حقوق ملت ایران از درآمدهای نفت عقیم گذاشت می پردازم و اما قبل از آن به جملاتی از مقاله جناب مجلسی “مصدق باز مصلوب” که بنظرم غیر موثق می رسد اشاره میکنم. جناب مجلسی نوشته اند: “بر خلاف آنچه “دستآوردهای ضعیف مصدق” نامیده شده، مصدق اولین شخصیت سیاسی در شرق بود که با ملی کردن صنعت نفت با وجود مخالفتها و محاصره ایران با کشتیهای انگلیسی موفق شد چرچیل را به زانو در آورد و حتی در دادگاه لاهه نماینده انگلستان در دادگاه به نفع ایران رای داد”. اما واقعیات تاریخی چه می گویند:
۱) متاسفانه دکتر مصدق چرچیل را به زانو در نیاورد بلکه این چرچیل بود که بعد از ترومن رئیس جمهور بعدی آمریکا آیزنهاور را متقاعد کرد که با هم همکاری کرده و مصدق را از قدرت کنار بزنند؛ زیرا در غیر اینصورت، از نظر او، موفقیت ملی کردن نفت ایران نه تنها میتوانست عراق (در اختیار شرکتهای انگلیسی) و عربستان (در اختیار شرکتهای امریکایی) را هم تشویق کند که در صدد ملی کردن صنعت نفت خود برآیند بلکه این خطر وجود داشت که حزب (کمونیست) توده ایران وابسته به شوروی از ضعف اقتصادی و ناآرامیهای سیاسی در ایران بهره برده و قدرت را در ایران در دست گیرد. در آن صورت ایران نیز به احتمال قوی به یکی از کشورهای سوسیالیستی اقمار شوروی تبدیل می شد.
۲) هم چنین دادگاه لاهه به نفع ایران رای نداد بلکه صرفا صلاحیت خود در رسیدگی به دعاوی دولت بریتانیا بر علیه دولت ایران در موضوع ملی کردن صنعت نفت ایران را رد کرد. یعنی گفت رسیدگی به این دعوا در صلاحیت من نیست نه آنکه بریتانیا را محکوم و ایران را حاکم کند.
توضیح آنکه پس از ملی کردن صنعت نفت و خلع ید از شرکت نفت ایران-انگلیس (AIOC) در سال ۱۳۳۰ شمسی دولت بریتانیا بر این مبنا که ۵۱% سهام شرکت نفت را در اختیار دارد اقدام دولت ایران را اقدامی علیه خود دانسته و برای حکمیت به دادگاه لاهه شکایت برد. دادگاه لاهه یک حکمیت مقدماتی “قرار موقت تامین” صادر کرد که بر اساس آن کار در شرکت نفت متوقف نشده بلکه یک شرکت موقت تاسیس و تمام دارائیهای شرکت نفت ایران-انگلیس به آن منتقل و حقوق کارکنان از محل درآمد شرکت پرداخت شود تا دادگاه موضوع را بررسی و حکم نهایی صادر کند. دولت ایران ای پیشنهاد را نپذیرفت آنرا مداخله در حق حاکمیت بر منایع طبیعی خود دانست. پس از آن دولت بریتانیا نماینده عالی رتبه ای بنام ریچاد استوک را به ایران فرستاد و او پس از گفتگو با مقامات ایرانی و بازدید از مناطق نفت خیز جنوب و تاسیسات شرکت نفت همراه با هریمن نماینده رئیس جمور آمریکا یک پیشنهاد چند ماده ای تسلیم دولت ایران کرد که از طرف دولت ایران رد شد (جزئیات آن خارج از حوصله این نوشته است). بنابراین دولت بریتانیا موضوع را در شورای امنیت سازمان ملل مطرح کرد. دولت ایران موضوع را دعوایی بین دو دولت ندانسته بلکه اختلافی بین دولت ایران و شرکت نفت ایران-انگلیس دانسته و قابل طرح در شورای امنیت سازمان ملل ندانست. با اینحال دکتر مصدق شخصا برای دفاع از موضع ایران در جلسه شورای امنیت سازمان ملل شرکت کرد. دولتهای شوروی و یوگسلاوی از موضع ایران حمایت کردند در حالیکه دولت آمریکا با این ادعا که اقدام دولت ایران در ملی کردن صنعت نفت در آن کشور صلح جهانی را بخطر انداخته است! از طرح آن در شورای امنیت حمایت کرد. سرانجام با پیشنهاد دولت فرانسه موضوع تا روشن شدن رای دادگاه لاهه مسکوت ماند. متعاقبا دادگاه لاهه پس از استماع مدافعات طرفین و نظرات کارشناسی استدلال کرد که این دعوایی است بین دولت ایران و یک شرکت نفت (شرکت نفت ایران و انگلیس AIOC بر اساس قرارداد سال ۱۳۱۲ شمسی ۱۹۳۳ میلادی) و دعوای بین دو دولت نیست و بنابراین آن دادگاه صلاحیت رسیدگی به آنرا ندارد. ملاحظه میشود که این با محکومیت بریتانیا و حاکم شدن ایران در آن دادگاه متفاوت است.
اما اشتباه دکتر مصدق در موضوع ملی کردن صنعت نفت چه بود؟ هنگامی که ایران حکمیت ابتدایی دادگاه لاهه را نپذیرفت ترومن رييس جمهور آمريکا نماينده ويژه ای به نام اورل هريمن به ايران فرستاد. وی در ملاقاتی که با مقامات ايرانی داشت موافقت ايران برای ادامه مذاکرات با نمايندگان شرکت سابق نفت انگليس ايران در صورت قبول و اعلام اصل ملی شدن نفت توسط دولت بريتانيا به نيابت از شرکت نفت را حاصل کرد. سياست آمريکا در قبال ملی شدن نفت در ايران فيصله يافتن هر چه زودتر بحران با کاهش نفوذ بريتانيا و پذيرش تسهيم ۵۰ - ۵۰ عايدات نفت بين شرکت های نفت و دولت ميزبان، جلوگيری از دخالت شوروی و به دست آوردن نقش بزرگتر برای آمريکا در ايران بود. بنابراين تلاش های ترومن که در آن مقطع با اعزام نماينده مخصوص به ايران که فرمول ايران را شخصا به لندن برده و موافقت دولت بريتانيا را برای قبول ملی شدن نفت در ايران و اعلام آن کسب کرد در اين راستا قابل توجيه است. در هر حال با طولانی تر شدن زمان حل اختلاف ها از حمايت امريکا از دولت دکتر مصدق کاسته ميشد. ناتوانی دولت دکتر مصدق در مدیریت اوضاع اقتصادی و مهار آشوب های اجتماعی که احتمال سقوط کشور به دامان کمونيسم را افزايش ميداد از دلايل ديگر کاهش حمايت آمريکا از وی بود. نگرانی که بسياری از محافظه کاران داخلی و روحانيون نيز در آن شريک بودند. اين نگرانيها بسياری از پشتيبانان داخلی دکتر مصدق را نيز بتدريج از او دور کرده بود.
هر چند مبارزات درخشان دولت دکتر مصدق و شخص وی در صحنه بين المللی مانع محکوميت ايران در سازمان های جهانی شده و افکار عمومی کشورها را متوجه حقانيت ايران در ملی کردن صنعت نفت کرد اما در داخل کشور مشکلات اقتصادی به دليل توقف صادرات نفت و نيز کارشکنی مخالفان دولت در حال انباشه شدن بود. توليد نفت ايران از حدود ۶۶۰ هزار بشکه در روز قبل از تحريم بريتانيا به ۲۰ هزار بشکه در روز کاهش يافته بود در حاليکه در همان زمان توليد جهانی نفت از حدود ۱۱ ميليون بشکه در روز در سال ۱۹۵۰ به ۱۳ ميليون بشکه در روز در سال ۱۹۵۲ رسيده بود. عراق، عربستان و کويت و ساير کشورها توليد خود را افزايش ميدادند و عملا کمبودی ناشی از کاهش عرضه نفت ايران دربازار بين المللی احساس نميشد زيرا که قيمت های واقعی نفت که توسط شرکتهای بين المللی از جمله شرکت سابق نفت انگليس ايران (که بعدا به بريتش پتروليوم - BP تبديل يافت) تعيين می شد، در حال کاهش بود. یکی از عواملی که موجب اشتباه دکتر مصدق و نهایتا رد پیشنهاد مشترک آمریکا-بریتانیا (بخش بعدی نوشته) شد همین ناآگاهی از وضعیت بازارهای بین المللی نفت و گاز و براوردی غیر واقع بینانه از جایگاه نفت ایران در این بازار بود که البته توسط بعضی از سیاسیون نزدیک به وی نیز تقویت می شد (مثلا به نطقهای مکی در مجلس توجه شود).
پس از آنکه دکتر مصدق با قیام مردمی سی تیر ۱۳۳۱ به قدرت بازگشت دولت محافظه کار بریتانیا، که با نخست وزیری چرچیل به قدرت بازگشته بود، و دولت آمریکا، با ریاست جمهوری ترومن، متقاعد شدند که دکتر مصدق هنوز در ایران محبوبیت زیادی دارد و بهتر است با او کنار آمد. بنابراین با ابتکار دین آچه سن وزیر امور خارجه وقت آمریکا پیامی به دکتر مصدق فرستادند که توسط سفرای آمریکا و بریتانیا به دکتر مصدق تقدیم شد. در این پیام ملی شدن نفت ایران امری واقع فرض شده اما شرایطی برای جبران خسارت شرکت منحل شده ایران-انگلیس مطرح شده بود که دولت ایران آنرا نپذیرفت. متقابلا دولت ایران پیشنهادی چهار ماده ای ارائه کرد که آنهم از سوی دولت بریتانیا رد شد (جزئیات آن خارج از حوصله این نوشته است). پس از رد پیشنهاد دولت ایران از سوی دولت بریتانیا ایران رابطه سیاسی خود با بریتانیا را قطع کرد و دکتر مصدق این قطع رابطه را در نطقی از رادیو ایران به اطلاع مردم رساند.
پس از قطع رابطه سياسی بين ايران و بريتانيا چندين کوشش سياسی ديگر برای حل مساله نفت صورت گرفت و هنوز دولت امريکا سعی ميکرد به عنوان متحد نزديک بريتانيا از يک طرف، و دولت بزرگی که خود را متعهد به کمک به کشورهای در حال توسعه برای جلوگيری از سقوط آنها به دامان کمونيسم بين الملل می دانست از سوی ديگر، با ابتکاراتی بحران نفت ايران را در همان جهتی که موافق مناقع بلند مدت آمريکا بود حل کند. به همين دليل پس از چند مرتبه تبادل پيام با دكتر مصدق آخرين ويرايش پيشنهاد مشترک ترومن چرچيل در اول اسفند ماه سال - ۱۳۳۱ (فوريه ۱۹۵۳) به دکتر مصدق تسليم شد. این پیشنهاد بطور کلی شامل چند جزء بشرح زير بود:
۱ - مديريت و کنترل نفت ايران تماما در اختيار ايرانيان قرار می گيرد،
۲ - غرامات ادعای طرفين دعوی يعنی دولت ايران و دولت بریتانیا به نیابت از شرکت نفت ايران انگليس بر اساس قانون -ملی کردن صنايع انگلستان، و مشخصا ملی کردن ذغال سنگ در سال ۱۹۴۶ ميلادی، به داوری بين الملی لاهه ارجاع ميشود. چنانچه دولت ايران محکوم به پرداخت غرامتی شد، می تواند بدهی خود را در پرداختهای سالانه در حد ۲۵% درآمدهای صادرات نفت انجام دهد،
۳ - دولت امريکا در مقابل تحويل نفت در سالهای آينده به آژانس خريدهای تجهيزات نظامی آمريکا حدود ۱۰۰ ميليون دلار به ايران کمک می کند،
۴ - دولت ايران ميتواند قرارداد بلند مدت فروش نفت با کنسرسيومی از شرکتهای بين المللی که شرکت نفت ايران انگليس ميتواند از سهامداران آن کنسرسيوم باشد منعقد کند. پس از تسليم اين پيشنهاد به دولت ايران دراوايل اسفند ۱۳۳۱ اطلاعيه ای در واشنگتن صادر شد که بر اساس آن دولت وقت آمریکا (به ریاست جمهوری آیزنهاور) پيشنهاد مشترک ترومن چرچيل را پيشنهادی منصفانه و مبتنی بر ملی کردن نفت دانسته و قبول آنرا بنفع طرفين دعوی دانسته بود. اين به معني پشتيباني رييس جمهور جديد امريكا، ايزنهاور از اين طرح بود. اما در اواخر اسفند ماه دکتر مصدق در پيامی راديويی اين پيشنهاد را نيز رد کرد. مصدق متعاقبا طی نامه ای از آمريکا کمکهای مالی درخواست کرد که آيزنهاور، رييس جمهور آمريکا بعد از ترومن، آنرا رد کرد و در پاسخ نوشت منصفانه نيست پول ماليات دهندگان امريکايی صرف کشوری شود که ميتواند با فروش نفت خود منابع مالی مورد نياز خود را تامين کند. ظاهرا با اين نامه راه مکاتبه و مذاکره دولت آمريکا با مصدق بسته شد و متاسفانه عدم موفقیت در حل و فصل موضوع نفت با وخيم تر شدن شرايط اقتصادی همراه شده و موقعيت سياسی دولت مصدق را شکننده تر کرد تا کار به کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ کشید.
شايد اين بهترين پيشنهاد ممکن در آن شرايط بود و مسلما بر قرارداد کنسرسيوم نفت که بعد از سقوط دولت مصدق با دولت سپهبد زاهدی بسته شد برتری داشت. به نظر ميرسد دکتر مصدق در ابتدا، احتمالا به خاطر توصيه های مشاوران نا آگاه، باور کرده بود که، به دليل وزن و اهميت، نفت ايران در بازار جهانی بسادگی قابل جايگزينی نيست و با پافشاری بر مواضع راديکال می توان سرانجام دولت بريتانيا را تسليم خواسته های خود کرد. من تصمیم دکترمصدق در رد این پیشنهاد نهایی چرچیل-ترومن را اشتباهی بزرگ از طرف دکتر مصدق و دولت او میدانم. چنانچه آن پیشنهاد پذیرفته شده بود فاجعه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پیش نمی آمد، شرکت ملی نفت ایران میتوانست بسرعت تبدیل به یک شرکت بین المللی مهم نفتی شود و تولید خود را افزایش دهد و با درآمد نفت و اصلاحاتی که دکتر مصدق در روستاها، تامین اجتماعی و حقوق آحاد جامعه آغاز کرده بود رشد و توسعه اقتصادی همراه با توسعه اجتماعی و سیاسی پیش رفته و به احتمال قوی فاجعه بزرگ انقلاب سال ۱۳۵۷ هم اتفاق نمیافتاد.
خسرو
■ مهمترین مسئله مرتبط با مرحوم دکتر مصدق، نقش او در شکلگیری اسلام سیاسی، مشروعیتبخشی به خشونت سیاسی، و ورود لمپنیسم از محلات جنوب تهران به مرکز قدرت — از کاخ شاه گرفته تا مجلس شورای ملی و جبهه ملی — است. این سه عامل (اسلام سیاسی، خشونت سیاسی، و لمپنها) از سال ۱۳۲۸ تاکنون نقشی تعیینکننده در سیاست ایران ایفا کردهاند.
دکتر مصدق، با شمار اندکی هوادار در مجلس و بدون تکیه بر یک حزب باسابقه، وارد نبردی نابرابر با دربار و انگلستان شد. سرانجام، این کشمکش با کودتایی که از حمایت آمریکا و انگلستان برخوردار بود، پایان یافت. همین امر باعث شد که مصدق در نگاه عوام و خواص، نقشی شهیدگونه پیدا کند، ۲۸ مرداد به “عاشورای مدرن” سیاست ایران بدل شود، و غربستیزی به نقطه اشتراک غیرمنتظرهای میان بازار، ملیگرایان، محافظهکاران، چپها، و حتی برخی از نخبگان وابسته به دولت مانند فخرالدین شادمان، احمد فردید، احسان نراقی، غلامعلی حداد عادل، سید حسین نصر و دیگران تبدیل گردد.
اگرچه غربستیزی و بیگانهستیزی در بسیاری از کشورهای نزدیک به مدار غرب در دوران جنگ سرد وجود داشت، اما معمولاً تحت هدایت چپها بود، نه نتیجه اجماع غیرمنتظرهای از نخبگان دولتی، محافظهکاران مذهبی و بازاری، و اقشار فرودست شهری.
آغاز این روند را میتوان در تحصن دربار دانست، که به ابتکار دکتر مصدق و با دعوت از فدائیان اسلام شکل گرفت. در یکی از تصاویر ماندگار این رویداد، مصدق با عصا در دست و بازو در بازوی سید حسین امامی — یکی از برادران قاتل احمد کسروی — از پلههای خانهاش پایین میآید. فاصلهای کوتاه پس از آن، با تشکیل جبهه ملی و ورود به یک رویارویی ماجراجویانه با جهان و تمامی هنجارهای پذیرفتهشده در تجارت و روابط بینالملل، ایران صاحب “حکایت مظلومیت” خود شد و نیروی لازم برای بسیج ملی حول محور غربستیزی را یافت.
با احترام علی رضا اردبیلی
■ در ارتباط با کامنت آقای اردبیلی، سنت سست کردن قانون مشروطه و استفاده ابزاری از قانون (مثل انحلال مجلس) و غرب ستیزی منجر به ستایش «خودکفایی» نیز تا حد زیادی میراث کارنامه دکتر مصدق است. شاه نیز شاید در زیر پاگذاشتن قانون مشروطه بیتاثیر از رفتار مصدق نبود که هرگاه به سودش بود به قانون اساسی مشروطه ارجاع میداد و از رفتار قانونی دفاع میکرد، هرگاه به سودش نبود میگفت «مجلس آنجاست که مردم هستند».
حمید فرخنده
■ با سپاس ازدوستانی که حوصله به خرج داده و اظهار نظر نمودهاند، مایل بودم چند توضیح کوتاه بدهم. درباره موثق بودن “مصدق باز مصلوب” (نوشته جناب خسرو). کتابی را که ایرج پزشکزاد تحت همین عنوان نوشت در اختیار دارم که او بطور مشروح به حملاتی که نسبت به مصدق انجام گرفته بود جواب داده. ولی من اصولا هدفم ارائه یک سند سیاسی نیست بلکه همانطور که نوشتم، دلمشغولی و بخصوص ذکر خاطرات خودم از زمان جوانی در جبهه ملی، و وقایع آنروز بود. در عین حال جوابی هم به انتقاداتی که بخاطر سالروز وفات او نوشته شده بدهم و قصد بحث و جدل هم ندارم، حتی بسیاری از ایرادهایی که از سوی دوستان نسبت به مصدق و جبهه ملی گرفته شده را رد نمیکنم. ولی منصفانه نیست اگر دوستان در کنار ایراد و انتقادشان شرایط آن زمان را، آنطور که شاهد بودم، از نظر دور داشته باشند. کشوری ضعیف و عقب افتاده، در جهانی که دموکراسی ،به شکل غربی، فقط در چند کشور اروپایی و کانادا و آمریکا وجود داشت و نفوذ سیاسی و اقتصادی انگلستان در کشورمان یک واقعیت غیر قابل انکار بود. مصدق در چنین شرایطی به این نفوذ انگلستان در کشورمان تقریبا پایان داد. شاهد بودم که دولت او، حامیانش و مشاورانش از بهترین شخصیتهای آن زمان بودند. در سنین جوانی به دیدن خلیل ملکی رفتم و معتقد بودم نامیدن او به عنوان، بزرگترین ایدئولوگ خاور میانه، بیمسما نیست. بهترین روشنفکران زمان ما (که متاسفانه عاری از خطا هم نبودند) به گرد او جمع شده بودند. شاهد مخالفت فدائیان اسلام، آیت الله کاشانی و روحانیون با او بودم.
بله مصدق در تصمیماتی که بعد از ملی شدن صنعت نفت گرفت عاری از خطا نبود ولی او در چند جبهه فقط با حمایت نیروی عظیم مردمی میجنگید. حزب توده، دربار، ارتش و انگلستان از مشکل سازان و مخالفان مصدق بودند. شور مبارزات ملی را من در آن زمان هم می دیدم و هم با تمام وجودم احساس میکردم. فساد تقریبا وجود نداشت. در کشوری که در محاصره نیروی دریائی انگلستان برای جلوگیری از فروش نفت بود فقر کمتر از امروز جامعه فقر زده ما بود. هنوز وقتی یاد سی تیر و سینه سپر کردن دانشجویان جویان در مقابل گلوله ها میافتم از فرط غرور اشک از چشمانم سرازیر میشود. فریاد میزدند: از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم، یا مرگ یا مصدق.
با احترام نسبت به آن چه که نوشتید، داریوش مجلسی
■ در تاریخ دو قرن اخیر ایران سه نخست وزیر قربانی سه پادشاه شدهاند. قائم مقام قربانی محمدشاه، امیر کبیر قربانی ناصرالدین شاه و دکتر مصدق قربانی محمد رضا شاه. چه بپذیریم و چه نپذیریم در هر سه مورد هم دولت انگلیس مستقیما دست داشته و خواسته خود را به کرسی نشانده. شک نیست که مرحوم مصدق از بهترین کارگزاران ایران زمین در زمینه بهسازی کشور بوده و نامش جاودان است همچنان که مرحومان فروغی نابغه و رضاشاه سازنده در امور کشور نهایت تلاش خود را انجام دادند. متاسفانه مرحوم مصدق در زمان بد (سالهای گسترش اروپا برای بهسازی احزابشان و توجه ننمودن به آسیا و آفریقا که از دست سلطه رها شده بودن) و (در مکان بدتر ایران که برای مدرنیته که مصدق خواهان آن بود. نه مدرنیزاسیون که رضا شاه و فروغی قبلا انجام داده بودند) و (جامعه بدتر ازهمه که شامل دربار و مردم منفعل و احزاب خائن توده و مذهبی کاشانی وتعدادی از آیتاللهها ) ظهور کرده بود. در واقع سیاست خارجی دولتهای برانداز فرهنگ نادرست مردمان درون کشور و جامعه دین زده تحت سیطره آخوندها دست در دست هم سومین نخستوزیر مردمی ایران زمین را نابود کرد.
طلایی
■ در مجموع گفتههای دوستان و آنچه در طول زندگی ۸۵ سالهام بچشم دیدم شاه و مصدق دو خدمتگذار مردم ایران بودند و همانطور که آقای مجلسی گفت هیچگاه دکتر مصدق به شاه که از او کوچکتر هم بود بیاحترامی و دشمنی نکرد و هیچگاه شاه به دکتر مصدق بیاحترامی و تندی نکرد. تنها مشکل بین آنها مانند مشکل همه سیاستمداران جهان (نمونهاش اختلاف بین ترامپ و بایدن) مشکل سیاسی بود. کشوری که بین سیاستمدارانش مشکل سیاسی نباشد وجود ندارد و این دلیل زنده بودن مدار سیاسی کشور است. درحالیکه شاه و مصدق هر دو با شیوههای متفاوت و بسیار کوچک سیاسی عاشق مردم و سرفرازی ایران بودند تکرار مکرر وصف گذشته به دکتر مصدق کمکی نمیکند. من نمیدانم چرا دوستداران زنده نام دکتر مصدق هر ساله سعی در نبش قبر این دو خدمتگذار میهن دارند و طرفداران منتظر الدعوای پادشاهیخواه را مجبور به پاسخ دادن میکنند و رژیم حاکم هم نفسی به راحت میکشد که خوشبختانه اینها هنوز با خود سر جنگ دارند.
انرژی لازم را برای جنگیدن با رژیم چپاولگر و کشتارگر به این سخنانی که نه عوض شدنی است و نه تکرار شدنی تباه نکنیم. کمترین ضررش تحریک احساسات طرفداران دوطرف و تروتازه نگه داشتن اختلاف بین ملت است. ایکاش نویسندگان مصلح ایراندوست بیشتر بر نکات مثبت و خدمات هم گام آن دو میهن پرست ورود میکردند نه به اختلافهای آن دو تا بتوان به یک آشتی ملی رسید. از همه مهمتر دو سیاستمدار نیم قرن پیش با هم اختلافی داشتند حالا چرا ما همگی باید همان اختلاف را بر دوشهای خود تا ابد حمل کنیم؟ این کار اشتباه نیست؟ ما با مشکل عظیمتری روبرو هستیم شما را به ایران سوگند دست از آن اختلاف بردارید. گذشته چراغ راه آینده را هم همه فهمیدیم، لطفا روزی ختم این ماجرا را هم بگیرید و تمامش کنید. ضمن اینکه آن رخداد فقط دو طرف نداشت، خارجیها بودند از آنها بدتر تودهایها بودند آخوندها بودند ملیمذهبیها بودند بازاریها بودند نظامیها بودند بستگان و حامیان بودند. معصومترینها خود آن دو ایرانخواه و عاشق مردم بودند. روان هر دو شاد که هر چه آنها ساختند اسلام ناب آمد و همه را از دست ملت گرفت. عوض گذشته به همبستگی ملی و آینده فکر کنیم.
از جبهه ملی بخواهیم دست بدست شاهزاده بدهد یک ماهه رژیم سقوط میکند. دو نیروی زنده و واقعی ملت باید یکی شوند تا رژیم برود و در فردای آزادی دیگر اختلاف عمده نداشته باشیم. چه کسی بهتر از آدم منصفی مانند آقای مجلسی که پشت این کار ملی را بگیرد؟ آقای زعیم اگر به این کار تن بدهد از دکتر مصدق به ایران خدمت بزرگتری کرده و در تاریخ نامش جاودان میماند.
سیاوش
■ سلام جناب مجلسی
به قول هگل نادرستترین کار انتقاد از بازیگران تاریخ است. مصدق و شاه و ۲۸ مرداد همگی به تاریخ پیوستهاند اکنون برای نسل امروز که چنین در بلا افتاده است چه تفاوت دارد که مصدق خطایش کجا بود و شاه خطایش چه، آیا هدف آن است که از این نقل قولها و دیدهها و شنیدهها نتیجهای برای امروز گرفته شود؟
در گذشته روزگاران، شده است آنچه که شده، و هیچکس هم نمیتواند از همهی کوچه پس کوچههای آنچه که در آن دوران گذشته، به تمام و کمال آگاهی داشته باشد. حتی عدم آگاهی از یک موضوع در میان هزاران کنش و ناکنش میتواند تحلیلی را یکباره دگرگونه سازد.
حسنی
■ حسنی عزیز،
همانطور که در محتوای مقالهام دیدی، هدفم جنگ حیدری نعمتی نبود. ولی وقتی وقایع تاریخی که خودم شاهد ان بودم همراه با تحریف منعکس شود صواب نیست که سکوت کنم. همانطور که خودت نوشتهای: عدم آگاهی از یک موضوع میتواند .....تحلیلی را یکباره دگرگونه سازد. ضمنا در سطور آخر کامنت پیش از کامنت شما، آقای سیاوش، پیامی هم برای آقای زعیم دارد. من به البته به این پیام بیش از حد خوشبینانه ایشان اعتقادی ندارم، ولی بد نیست در جلسه آیندهتان به اطلاعشان برسانی.
موفق باشی. مجلسی
(قربان عباسی، دکتر در جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه تهران است)
«بزرگم من. انبوه آدمیان را درخود دارم» -والت ویتمن
در طی چندین سال کار روزنامهنگاری و کنشگری اجتماعی همواره کوشش کردهام نگاه انتقادی خود را حفظ کنم. کوشش کردهام از درستی و راستی ولو تلخ دفاع کنم و تلخی حقیقت را فدای شیرینی گفتار نادرست نکنم. سالهای سال از همزیستی و همبستگی و همدلی سخن گفتهام و از ارجمندی و کرامت آدمی، فارغ از جنسیت و زبان و نژاد و آیینی که داشتهاند دفاع کردهام. از اخلاق در آرِش امروزین آن سخن گفتهام و تاکید کردهام که خویش کاری ما در مقام یک شهروند کاستن از آلام و درد و رنجهای دیگری است. دیگری در مقام یک انسان و بس.
بااینحال طی این طریق پرپیچوخم چندان هم سهل نبوده است و چه بسیار خار مغیلان که نثار جسم و جان شده است و چه انگها و افتراها و بیحرمتیها را که به جان نخریدهام و نخریدهایم. «خودفروش»، «ضدانقلاب»، «کمونیست»، «پان کرد»، «پان ترک»، «لیبرال و بیدین»، «ترکستیز»، «فارسستیز» و «وطنفروش» و «عامل بیگانه» و «غربزده» کمترین ناسزاگوییها و برچسبهای ناهمسویان بوده است. دریغ از یک نقد سازنده! توگویی این جامعه کوچکترین قرابتی با فرهنگ نقد و حقیقتجویی ندارد.
آنچه در این جامعه سیطره دارد؛ افراط و تندروی، انکار دیگری، ستیز با پرمایگی فرهنگی ایران و دیگر فرهنگها، جعل تاریخ و سفسطه بازی بوده است. اقناع نیاز نیست آنجا که میتوان با تهمت و دروغ دست به ترور شخصیت زد و طرف را به گوشهنشینی و خاموشی کشاند چرا اقناع؟ چون اقناع دیگری مستلزم خوانش و پژوهش و حقیقت دوستی و چیرگی بر نظریه و اندیشه و گفتمان است. بههرحال نوشته اخیر تنها اشارتی است به این فضای همبودی ناسالمی که همه ما را مبتلا کرده است. فضایی تیره-و-تار که نخستین قربانیاش فروپاشی سرمایه اجتماعی است و فروپاشی اعتماد اجتماعی و اخلاق کنشگری شهروندی. ایران ما بیش از آنکه سخن بگوید نیازمند شنیدن است. واقعیت چیست؟
ما چون بیماران افسرده هستیم. درمان افسرده با جبران و بازسازی اعتمادبهنفس آغاز میشود هم از طریق بازسازی تصویر خود و هم از طریق بازسازی همبستگی میان دو طرف... ما باید سعی کنیم بهترین تصویر ممکن را از خود داشته باشیم. باید بتوانیم شایستگیهای زیباییشناختی خود را افزون کنیم. باید بتوانیم بر بینزاکتیهای نامحسوس غلبه کنیم چیزی که میتواند ملت ما را بمیراند. باید رادی، بخشندگی محرک ما باشد. باید بتوانیم تصویر بهتری از ناخوشیهای جدید روح داشته باشیم.
تجارب هولناک بشری تجارب ما هم هستند به هولوکاست بنگریم. به یوگسلاوی، به در بدری میلیونها آدمی در میان آوارها و ویرانههای جهان. آنها همه از درونهای آماسیده ما نشئت گرفتهاند از تعارضات و کشمکشهای بیپایان درونمان که نتوانستم آنها راهارمونیزه کنیم. باید بتوانیم خود را با دگرگونیهای تاریخی وفق دهیم. نباید به رسانههای مدرن پشت کنیم. باید روایت نوینی از ملت ارائه دهیم بتوانیم فضای عمومی را به تسخیر خود دربیاوریم. حافظه، هویت و آرمانهای ما در جهان پر متلاطم کنونی دستخوش تهدید هستند. پیوند میان افراد بایست تکثیر شود اگر لکه ننگی است که شوربختیمان را دامن میزند باید بیش از هرکس خودمان به درمانش همت گماریم. فرهنگ ژوئی سانس و آزادی را باید از طریق ادبیات مدرن و هنرمان باز تکثیر کنیم. واپسنشینی صرف به «سیاست هویت» بدون طرحافکنی برای فردایی بهتر علاج نیست گونهای نوستالژی رمانتیک است نوعی پسروی ترحم برانگیز.
ما باید جرئت پیوستن به جهان مدرن با همه مصائب و مواهب آن را بر دوشهای خود حمل کنیم. بیگانه هراسی، زنستیزی، غربستیزی، دینستیزی میتواند به دیگری ستیزی منجر شود. رمز رستگاری ما در ترمیم تصویری است که از خود داریم. باید رابطه خودمان را با شر تعریف کنیم. با فلاکتهای جهان؛ و نیز با سنت بیمسئولیتی در قبال جهان که گاه خود را با آن درمان میکنیم.
راههای بسیاری برای پرورندان میهن پرستی وجود دارد به هیچ وجه نمیتوان آن را به ملیگرایی صرف، شکننده، خشن و تار فروکاست. میتوان روی محسنات ملی کار کرد و منکراتاش را زدود. رسالت روشنفکرانه زبدهترین مغزهای ملت ما نباید از این حقیقت غافل شود. دلواپسی بخشی از عشق است یک داروی ضد افسردگی قدرتمند است. باید دلواپس دغدغههای بلندمان باشیم. مفهوم سنتی هویت از بیخ و بن واژگون شده است. «من»، همواره «دیگری» است. دیگر شخص نمیتواند خود را به هویتی مستحکم و ثابت پیوند بزند. کل انرژی فرهنگ مدرن خلاف جهت این همگونی و میل به رکود و ایستایی است.
آنچه ما میبینیم فروپاشی و گسیختگیهای پی در پی است. نه تنها موجوداتی دوپاره بلکه چند پاره هستیم در درون خودمان به تعبیر ژولیا کریستوا غیریتهایی را جای دادهایم که گاه به سختی میتوان تحملشان کرد. درون ما میدانی است چند آوایی؛ و همین است که به سهولت نسل آینده ما خواهد توانست اخلاق سادهانگارانه را تهدید کند. این اخلاق سنتی چتری در برابر گردباد خواهد بود. من از آنها با نام «حقایق دردسرساز» یاد میکنم.
باید بتوانیم در کنونیت ایران خویش، فضایی عمومی را بپروریم که بتواند به روح کلی مدرن ما متعهد باشد. بسیاری شیفته ایراناند و من نیز یکی از آنانم. فوج زیباییهای این ملک مرا مدهوش میکند اما به همان اندازه از آینده آن بیمناکم. دور از عقل سلیم خواهد بود که به چنان آتیهای گرفتار در معرض بادهای سیاه بیاعتنا باشیم. نباید خود را با این توهم سادهدلانه بفریبیم که همه چیز در تاریخ و فرهنگ ایران نیکمنشانه است. جهان آتشین هر آن ممکن است ما را با گدازههای خویش مورد هجوم قرار دهد. در جهان اهریمنی هر چیزی ممکن است. ممکن است انسانی قدیس به گناهکار بدل شود.
سمبولهای پدرسالارانه هنوز در برابر ارزشهای مدرن و برابریطلبانه عقب ننشستهاند. جهان مدرن پیش از پیش به کیش آزادی رفته است. موفقیت بزرگی است و کیست که خریدار آن نباشد؛ اما آزادی در جهان امروز مبتنی بر آشکار ساختن خود برای دیگری است. من خودم را به شما ارائه میکنم: من و شما، مرد و زن سوای هر تفاوت دیگری. دردرک کردن و سخن گفتن است که ما خود را آشکار میسازیم. پس هریک از ما باید بتواند خود را برملا کند، دست به آشکارسازی بزند و انرژی نهفته در درون فرهنگ خود را آزاد کند. برای رسیدن به آزادی هیچ حرکتی عظیم تر از این نخواهد بود؛ به رسمیت شناختن یکدیگر و پذیرفتن دیگری درمقام انسانی برابر با ما، نه فروتر و نه فراتر از ما.
میل همواره خود را به لنگرگاه امر آرمانی گره میزند و قساوتهای خاص آن را تعدیل میکند. آرمان ما از میل ما تغذیه میکند. میل به آزادی، رهایی، برساختن و فراتر رفتن از محدودیتهای تحمیل شده باید بخشی از رسالت خطیر ما برای بازگشت به تمدن عشق باشد.
کل پروژه مدرنیته کانتی و پسا کانتی به بلوغ رسیدن و رساندن آدمی است با نابالغی خویشتن نمیتوان جهان را احضار کرد و به استخدام خود درآورد. ناآگاهی از این امر هر آن میتواند ما را در گرایش به پسروی سمجتر بکند. ایران و فرهنگ و تاریخش از استبداد پدر رنج برده است و باید با علم روانکاوی سراغ سمپتومهای آن برود. ما بیش ازآن که در خارج از خود دنبال مستبد باشیم باید در درون خویش مهارش کنیم. مواجه شدن با آن و تشریح کردنش دشوار است. باید خود را تخلیه هیجانی کنیم از کلبی مسلکی دیروز تا هرزگی امروز چندان فاصلهای نیست. سرپیچی درونی یک ملت حیات راستین تفکر اوست. باید با هنر، ادبیات، فلسفه، پرورش نسلی درخور تفکر تجسم یابد. سرپیچی به مفهوم کریستواییاش مستلزم پرسشگری است زیستن با حس دلشوره و این پیام آگوستین که هر فرد برای خود به مسئلهای بدل شود.
دگماتیسم، تکروی، تمامیتخواهی، طرد و انکار دیگری خیانتی است عظیم در حق همه ما. میتواند حیات ذهن ما را منجمد کند. باید روایت خودمان را از جهانی که آبستن فاجعه برای بدبینان و باردار امکانات برای خوشبینان است دگرگون کنیم. ایران ما نه تنها باید رنج، بدبختی و همبستگی خود را تعریف کند بلکه باید با رنج هر انسانی در هرگوشه جهان تعریف سازندهای از خود ارائه دهد.
مخرج مشترک یک ملت ذهن عمومی آن است. روشنفکران، نویسندگان و هنرمندان ایران با همه غنای قومیاش باید در این جامعه نمایشی نقشی را که به ملت خود میدهند آشکار کنند؛ و این آشکارسازی مستلزم واندیشی و خلاقیت است. بریدن ما از دیگران بریدن از ارتباط است همنشین رکود، ایستایی و خاموشی است. با امیال عقیم نمیتوان سراغ جهان رفت. ما به نوعی اروتیکسازی اندیشه نیاز داریم. سرزندگی روانی که به مصاف تاناتوس خدای مرگ برود. تاکید من باری بر گسست و بازسازی است. باید به معنای عمیق خودپرسشگری برگردیم. باید از خود بازجویی کنیم و این یعنی خود را خطر انداختن برای شوراندن و برانگیختن متقابل حافظه تاریخی، اندیشه و خواست. این معنای آگوستینی سرپیچی درونی است در معنای فرویدی آن دعوت به سرپیچی درونی دعوت برای آشکار ساختن خویشتن است. تنها در سایه هنر وارسی است که قادر به بازبینی ارزشهای پیرامون مان خواهیم بود. ارزشهایی چون آزادی و استعلا که چون دو کودک یتیم بیش از همه چشم انتظار ما هستند.
در جهان پر اضطراب کنونی شاهد نوعی والایشهای قومی ناب هستیم. نسلکشیها، طرد و انکارها زمختتر از آنند که نادیده گرفته شوند. آنچه میتواند بیش از همه ایرانمان را تهدید کند سقوط در مغاک دگماتیسم خاموش، فرهنگ طرد و جعل واقعیت است. نوعی جزمگرایی، خود را مبرا دانستن و طلبکارانه به جهان بازنگریستن. تاکید بر هویت ناب و بیآلایشی که وجود ندارد و هرگز هم وجود نخواهد داشت.
ذهن باز ایرانی ذهنی مبتنی بر آموزههای زیباییشاختی، آفرینشهای ادبی، مباحث و مذاکرات، هنر و ارتباطات است. تکثیر صدایی جاویدان، صدایی آزاد شده و فضای فرهنگی آغوش گشوده که جزمیات درآن جایی ندارند. تاکید من در پروژه ناسیونالیسم ایرانی تاکید بر آموزش، فرهنگ و خلاقیت است از طریق کنشهای هماهنگ و نه جدل از طریق کنشهایی نابسامان و اتمیزه شده که میتواند ما را به بنیادگرایانی مضطرب بدل کند.
آنچه ایران را تهدید میکند فقدان چندصدایی، تساهل و تسامح است. فقدان یا غیاب گفتگوست. فضای نوینهابرماسی که هرکس خود را درمعرض پرسشهای دیگری قرار دهد. بی جهت نیست که هرجنبشی در ایران همچون هرجای دیگر ایران به جنبش روئسا، شرکا بدل میشود. ما نه تنها به فضای آزاد و گشوده خود نیاز داریم بلکه نیازمند فضاهای موازی دیگر هم هستیم.
ما به فضایی نیازداریم که در آن روح فردی و جمعی خود را با فضیلتهایی چون آزادی، عدالت، عشق، همزیستی، تسامح و تساهل، وهمدلی و همدردی با دردمندان جهان آشتی دهیم. باید روح قهرمانان ملی خود را که فشردهای از این فضائل است احضار کنیم و آن را درروح نسل کنونی و آتی خود تزریق کنیم. قهرمانان واقعی آنانی هستند که دل در خیر مشترک دارند و از فضیلتها دربرابر شرارت و رذایل اخلاقی دفاع میکنند.
ما نیازمند فضایی اجتماعی هستیم که درآن عِلم بر عَلَم غالب شود و خرد بر بیخردی. نیازمند نزاکت و فروتنی هستیم و گشودگی دل به هر فرهنگ و آموزه بیگانه که برغنایمان اضافه کند. انزوا، طرد دیگری، انکار هر آن کس و هر آنچه متفاوت از ماست، خودبرتربینی و بازی در زمین پوپولیستها شایسته روح ملت مانیست. باید واقف باشیم که هر مسلک و هر مذهبی که خود را با نفرت آشتی داده باشد سزاوار نفی شدن است. عشق، همزیستی، دیگری دوستی و رعایت انصاف و اخلاق باید مولفههای برسازنده وجدان مشترک و جمعی ما باشد. نشانه روح مبتذل نیاز به برحق بودن است آن هم برای همیشه. بایستی از چنان ابتذالی برحذر بود.
برای سال جدیدی که پیش رو داریم بایستی سوگند انسانی و برادری بخوریم که تا زمانی که بر بیعدالتی، بر ظلم و ستمگری نظامی دادستیز، بر دروغ و خزعبلات و خرافات و ایدئولوژی مرگستایانه آن فائق نیامدهایم دمی از مبارزه و کوشش بازنایستیم. اما باید بسیار مراقب باشیم که درمبارزه با این ظالمان ظلمت گستر خود به بخشی از ظلم و ظلمت بدل نشویم چه آن کس که به مغاک مینگرد مغاک نیز بر او خیره میشود. باید بر بیداریمان بیفزاییم و بر خوابها و غقلتهای دیروز و امروزمان چیره شویم. آینده ایران آبستن رویدادهای زیادی است. بسیاری تیغ به دست در پی جراحی این بدن تومورگرفته هستند لکن باید بسیاری از ما هم مراقب باشیم که این بیمار تحت جراحی از دست نرود. و این بیش از همه بر فداکاری، از خودگذشتگی، گشودگی قلب و مهربانی و فرزانگی تک تک ما وابسته است. بر این که به جای سیاستهای حذفی و طرد دیگران از سر سفره ایران همه را بر این خوان ملون و پربرکت فردا دعوت کنیم.
سخن پایانی من با یک آرزو همراه است اینکه آرمانهای والا و ارزشهای متعالیمان به گل ننشینند. باید کلیشههای زیسته را دگرگون کنیم. آرامش و آسایش ما نیازمند برخوردی بلندنظرانه با دیگران و دیگری است. هرگونه دورنمایی جز آزادی و دموکراسی دورنمایی وحشتناک است. در چنین وضعیتهای هذیانی، خشونت و آشفتگی فکری باید دنبال جایگزینهای بهتری باشیم. هنرمندان و روشنفکران و تحصیلکردگان مدرن ما باید با تکیه بر زبان مدرن بتوانند به تخریب عناصری بپردازند که میتواند روان ما را پریشان کند. نمیخواهم تصویری تشویشآمیز از فردا ارئه بدهم اما در سایه واقعبینی است که میتوان به ترسیم فردا نشست و این چیزی است که ما بیش از همه به آن نیاز داریم؛ واقعبینی.
نظر شما چست؟ آیا زمان بازبینی اندیشهها اعم از صائب و باطل فرانرسیده است؟
■ با سپاس از آقاى عباسى براى نگارش اين مقاله دلنشين. به باور من ايرانيان پس از تجربه هاى ناكام انديشه هاى كمونيستى و اسلام سياسى بايد از ژرفاى فرهنگى خود سه گوهر فراموش شده يعنى خرد، علم و انسان دوستى را بيرون كشيده و راهنماى زندگى خود قرار دهند. اين سه گوهر در واقع دستاوردهاى فرهنگ روشنگرى غرب نيز هستند و از درون خطوط مقاله آقاى عباسى نيز به چشم ميخورند. با چيره شدن بر نابالغى و تكيه بر خرد و علم مدرن و با عشق و تكيه بر مردم ايران و جهان شايد بتوانيم بر هيولاى جهل، تعصب، ستمگرى و زورگوئى كه در همه جا سر بلند كرده است غلبه كنيم.
مصطفی
■ آقای عباسی عزیز. شما از ما نظر خواستهاید. این از فضیلت و فروتنی شماست که نظر دیگران را جویا میشوید و دغدغههای خود را با خوانندگان در میان میگذارید. مقاله شما حاوی نکات مهم و اساسی و دلسوزانهای است که کمتر روشنفکری ممکن است به آن توجه نکرده باشد. مشکل اما آنجاست که چطور همه این دغدغهها را در یک الگو و سیستم هماهنگ و منسجم میتوان کنار هم قرار داد؟! به چند نکته اشاره کنم و ببینیم دوستان چه نظراتی ارائه میدهند.
حق با شماست که نوشتهاید: «ایران ما بیش از آنکه سخن بگوید، نیازمند شنیدن است». میدانیم که یک ارتباط موفق، هم به «فرستنده» نیاز دارد و هم به «گیرنده». بنا به تمثیل من، مشکل عمدهتر ما، این است که آنتن گیرنده خود را تقویت کنیم.
موضوع دیگر، غلبه خرد بر بیخردی است. چه کنیم وقتی خرد انسان برای حل مشکلات اجتماعی راهحلهای گوناگون و حتی متضاد ارائه میدهد؟ جواب استاندارد این است که به آرای عمومی مراجعه کنیم. اما «آرای عمومی» چطور ساخته میشود؟ شما به درستی اشاره کردهاید که « بازی در زمین پوپولیستها شایسته روح ملت ما نیست». باید ایمان انسان خیلی قوی باشد که با این چند کلمه حرف که امثال من و شما مینویسیم به نبرد با امپراتوری تبلیغاتی امثال ایلان ماسک برود. با این وجود، تحسین میکنم نظر شما را و شاید تنها چاره همان باشد که نوشتهاید: «باید بتوانیم شایستگیهای زیباییشناختی خود را افزون کنیم».
موفق باشید. رضا قنبری. آلمان
■ با درود فراوان به جناب آقای دکتر عباسی عزیز
جنابعالی در مقاله خود از خوانندگان نظر خواسته و از فقدان انتقاد سازنده دریغ خورده اید. من در اینجا سعی میکنم نقد دوستانه و صریحی از نوشته شما داشته باشم و امیدوارم مورد توجه شما قرار گیرد.
نخست آنکه عنوان مقاله شما مبهم و سئوال برانگیز است. منظور شما از “جامعه اپوزسیون” چیست؟ چون تعریف نکردهاید. اگر “جامعه اپوزسیون” را بر اساس ادارک عمومی مخالفان رژیم حاکم بر کشور بدانیم که در تلاش برای برای براندازی ج. ا. و استقرار یک دموکراسی در کشور هستند آنوقت با این مشکل مواجه میشویم که متن مستقیما ارتباطی با این موضوع ندارد. آنچه از عنوان مقاله به ذهن میرسد مانند آنست که مثلا جنابعالی قبلا گفتگوهایی با اپوزسیون داشتهاید اما چون به نتیجه دلخواه شما نرسیده اکنون میخواهید سخن فرجامین (یا اتمام حجتی) با آن فعالان سیاسی مخالفان ج. ا. داشته باشید. بنابراین ضروری است تناسب عنوان با متن مقاله رعایت شود.
دوم، آنکه در ابتدای مقاله میخوانیم که جنابعالی همواره سعی داشتهاید نگاه انتقادی خود را حفظ کنید (نگاه انتقادی به چه؟) و در مقام کاستن از دردها و آلام دیگران بودهاید اما در این راه بیحرمتی دیده و انگها خوردهاید. و اکنون زبان حال شما آنست که “دریغ از یک نقد سازنده! تو گویی این جامعه کوچکترین قرابتی با فرهنگ نقد و حقیقت جویی ندارد”.
رویکرد و انگیزه شما برای کاستن از آلام دیگران تحسین برانگیز است اما چه نیازی به طرح این مسائل در مقاله است؟ از طرفی توصیف جامعه ایران که کوچکترین قرابتی با فرهنگ نقد و حقیقت جویی ندارد اغراق آمیز است و با اغراق شما در چند سط پائین تر که گفتهاید “بسیاری شیفته ایراناند و من نیز یکی از آنانم. فوج زیباییهای این ملک مرا مدهوش میکند! اما به همان اندازه از آینده آن بیمناکم” جور در نمیآید. مگر اینکه منظور از “فوج زیبائیهای این ملک” تنها زیبائیهای طبیعی ایران باشد که مورد بحث مقاله نیست.
سوم، جملات و اصطلاحاتی را بکار بردهاید که نامانوس است و کمکی هم به درک درست متن نمیکند. مثلا “فوج زیبائیهای این ملک” یا “آنچه ما میبینیم فروپاشی و گسیختگیهای پی در پی است. نه تنها موجوداتی دوپاره بلکه چند پاره هستیم” یا “مخرج مشترک یک ملت ذهن عمومی آن است. روشنفکران، نویسندگان و هنرمندان ایران با همه غنای قومیاش باید در این جامعه نمایشی نقشی را که به ملت خود میدهند آشکار کنند؛ و این آشکارسازی مستلزم واندیشی و خلاقیت است” واقعا این جمله به چه معنی است. یا “در جهان پر اضطراب کنونی شاهد نوعی والایشهای قومی ناب هستیم”. و موارد دیگر.
اگر به این جملات و اصطلاحات دقت شود معنای دقیقی ندارند و نویسنده محترم میتوانست منظور خودد را روشنتر بیان کند. مثلا “مخرج مشترک یک ملت”! و “ذهن عمومی” یعنی چه؟ یا موجوداتی “دوپاره بلکه چند پارهایم”؟ چه معنی دارد. چطور به این نتیجه رسیدهاید؟ اگر کسی بگوید من خود را موجود دوپاره یا چند پاره احساس نمیکنم شما چطور! چه جوابی میدهید؟ اگر شما خود را موجود دوپاره و چند پاره احساس میکنید، که پدیده غریبی است، باید توضیح دهید که چرا چنین احساسی دارید و این از کجا آمده، منظور شما چیست و مثلا آیا دیگر ملتها مانند آلمانیها یا سوئدیها یا فرانسویها هم دوپاره و چند پاره هستند یا آنها یکپاره هستند و فقط ما ایرانیها دوپاره و چند پاره هستیم و غیره.
در مجموع اگر بخواهم نقدی از کلیت مقاله بدون انگشت گذاشتن بر تک تک جملات یا اصطلاحاتی که بکار رفته داشته باشم میتوانم آنرا در چند جمله زیر خلاصه کنم:
این متن به بررسی وضعیت فرهنگی و اجتماعی ایران معاصر میپردازد و چالشهای پیش روی جامعه ایرانی را مورد بحث قرار میدهد. نویسنده استدلال میکند که:
- جامعه ایران از افراطگرایی، انکار دیگری، و ستیز با تنوع فرهنگی رنج میبرد.
- فروپاشی سرمایه اجتماعی و اعتماد عمومی از مشکلات اصلی است.
- ایران نیازمند بازسازی تصویر خود و تقویت همبستگی اجتماعی است.
- پیوستن به جهان مدرن و پذیرش تنوع فرهنگی ضروری است.
- روشنفکران و هنرمندان باید در ایجاد فضای عمومی باز و پذیرا نقش مهمی ایفا کنند.
- نیاز به بازنگری در مفهوم هویت ملی و پذیرش پیچیدگیهای آن وجود دارد.
نقاط ضعف و محدودیتهای این متن:
کلیگویی: متن اغلب در سطح کلیات باقی میماند و راهکارهای عملی مشخصی ارائه نمیدهد.
ایدهآلگرایی: برخی پیشنهادات متن ممکن است در شرایط واقعی جامعه ایران قابل اجرا نباشد.
نادیده گرفتن عوامل ساختاری: متن به اندازه کافی به مسائل اقتصادی و سیاسی که بر فرهنگ تأثیر میگذارند نمیپردازد.
تمرکز بر نخبگان: نقش مردم عادی در تغییرات اجتماعی کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
برای بهبود متن میتوان:
مثالهای مشخص و راهکارهای عملی ارائه داد. به چالشهای واقعی اجرای ایدهها در بستر فعلی جامعه ایران پرداخت. تحلیل عمیقتری از ارتباط میان مسائل فرهنگی، اقتصادی و سیاسی ارائه کرد. نقش گروههای مختلف اجتماعی در فرآیند تغییر را مورد بررسی قرار داد.
خسرو
■ جناب عباسی گرامی. در هیچ جای دنیا هیچ حکومتی نتوانسته و نمیتواند همه مردمش را راضی نگه داره. چون مردم هر کشوری همگی منافع مشترک ندارند، و چه بسا از نظر منافع متضاد هم هستند. در حکومت های ادواری هر چهار سال تا ده سال، در انتخابات یک گروه راضی میشوند و گروه دیگر ناراضی تقریبا و حدود پنجا پنجاه (نه ۹۹ و ۱) در انتخاب بعدی ممکنه گروه راضیها ناراضی، و گروه ناراضی راضی شوند و این تسلسل از بیش از دویست سال ادامه داشته و دارد، و یک نوع توازن در جامعه بوجود آورده و میآورد. اما در حکومتهای مادام العمری برای سی یا چهل سال گروهی راضی و گروه دیگر ناراضی میمانند، و گروه راضی روز بروز پروارتر و ناراضیان لاغرتر میشوند و درنتیجه گروه ناراضی کاردش به استخوان و صبرش تمام میشود و شورش و انقلاب میشود. «ادمیزاد ظرفیت قدرت مطلق در زمان نا محدود را ندارد، حتی اگر فردی صالح و درستکار باشد در طولانی مدت با فشار قدرت های داخلی و خارجی(بیشتر داخلی) به بیراه کشیده میشود —نوشتجات و اظهار نظر های ایده الی (و نه عملی و قابل اجرا) که البته اموزنده هستند و میتواند در دراز مدت سطح فرهنگی جامعه را بالا ببرد فقط مورد توجه اکثر روشنفکران ما میباشد، ولی تاکتیک و راه حل عملی نیستند.
اما نکته مهم اینکه تقریبا هیچکدام از تحلیل گران و نظریه پردازان ما در این امر مهم و حیاتی و بخصوص عملی، سکوت کرده و گویا حکومت ادواری از هر نوع آن تابوئی است که به آن نمیشود پرداخت. حتی جمهوریخواهان ما هم که اساس جمهوریت را که بر مبنای نظام دورهای است و نه مادام العمری، در مانیفست مرامنامه خود از ذکر آن طفره میروند که حکومت های جمهوری صدام و قذافی را تداعی میکند - البته تبدیل نظام مادام العمری به دوره ای هم پروسهای نیست که یک یا دو ساله جا بیفتد، اما آیندهای ست برای نسل های بعدی ما.
منظور این است که توجه به امر الزاما حکومت دورهای را تأیید کنند، بلکه لااقل به اشکالات و مضار آن بپردازند و لااقل بحث و گفتگوئی در این باره شروع شود. تا گروه بسیار اقلیتی مثل نویسنده که این نوع نظام را چاره ساز مشکلات ما میدانند ارشاد و راهنمائی نمایند. به انتظار نوشته و اظهار نظری از جنابعالی در این مورد.
با احترام، کاوه
دو محور استراتژیک در کنار توسعه اقتصادی: محیط زیست و میراث فرهنگی
مدخل
۴۶ سال گذشته برای اقتصاد ملی ایران یک فاجعه تکاندهنده بود. اساسیترین بیتوجهی مربوط به زیرساختهای اقتصادی – جادهها و بزرگراهها، راه آهن، نفت و گاز، برقرسانی، فناوری اطلاعات، آبرسانی و مدیریت آب، گسترش کویرها و ...- است که نه بازسازی شدند و نه توسعه یافتهاند. آنچه که خواننده تاکنون درباره ویرانی زیرساختها شنیده باید آن را چند برابر کند. برای نمونه: ۳۰٪ آب تهران به دلیل فرسودگی خطوط آب رسانی از بین میروند (اتلاف آب) و طبق گزارش مصطفی رجبی، سخنگوی صنعت برق، «اتلاف برق در شبکههای توزیع حدود ۴۰ درسد است.» در کنار آن بخش بزرگی (بیش از ۵۰ درسد) از شبکههای راههای میان شهری یعنی جادهها عملاً ویرانه هستند و باید دوباره ساخته شوند.
این مقاله، به درکِ کلی ما از توسعه پایدار میپردازد، ولی ایران در فردای جمهوری اسلامی مقدمتاً چند سالی نیاز دارد که ابتدا خود را از زیر صفر به صفر برساند. برای نمونه، مهمترین و عاجلترین چالش نظام سیاسی پس از جمهوری اسلامی، حل مسئله آب است. به اصطلاح در دو سه سال نخست باید اقداماتی برای رفع نیازمندیهای اساسی مردم انجام شود که شاید چندان مناسبتی با توسعه پایدار نداشته باشد. امروز ایران در وضعیتی قرار گرفته که در آغاز انقلاب اسلامی خمینی اعلام کرده و گفته بود: «ایران جزو غنائم اسلام است» و خامنهای بعدها در تأیید آن گفت که «... میخواهند ایران را از چنگ جمهوری اسلامی بیرون بیاورند» و پیشترها حجتالاسلام احمد دشتلو گفته بود که «اگر ما [آخوندها] مجبور بشویم برویم زمین سوخته تحویلتان خواهیم داد.» آخوندها با کمک نیروهای مزدور خود یعنی سپاه پاسداران به قول خودشان یعنی تحویل دادن «زمین سوخته»، «شرافتمندانه» عمل کردند.
توسعه اقتصادی پایدار
توسعه اقتصادی، بویژه توسعه اقتصادی پایدار، روندی است که به زمان نسبتاً طولانی نیاز دارد؛ طبیعی است که نخستین گام برای توسعه اقتصادی، بیرون آمدن از حاشیهنشینی جهانی است.
توسعه اقتصادی پایدار یک سیاست راهبردی است که با عوامل زیرساختیِ گوناگون گره میخورد؛ بدون این عوامل زیرساختی اولیه، توسعه اقتصادی پایدار به مرور زمان دچار اختلالات فراوانی خواهد شد. بخشی از عواملِ زیرساختی اولیه که میتوانند یک توسعه اقتصادی پایدار را تضمین کنند، عبارت هستند از:
سرمایه انسانی: امروزه بیش از هر زمان دیگر در تاریخ، سرمایه انسانی پراهمیتتر شده است و عملاً به یکی از مهمترین «منابع» (Ressource) ثروت تبدیل شده است؛ سرمایه انسانی، بنیادیترین عامل برای تغذیه توسعه پایدار است. از این رو، دسترسی همه شهروندان به آموزشِ رایگان، سرمایهگذاری گسترده در حوزههای گوناگون آموزشی- از ابتدائی تا مقاطع عالی-، گره زدن آموزش با جهان دیجیتالی و بویژه هوش مصنوعی، از مواردی هستند که میتوان بدان اشاره کرد. به عبارتی، بدون پرورش نظاممند سرمایه انسانی، یکی از ستونهای توسعه پایدار اقتصادی لنگ خواهد بود.
زیرساختهای فیزیکی و دیجیتالی: منظور، توسعه زیرساختهای ترابری، انرژی و فناوری اطلاعات است.
جذب سرمایه: ایجاد یک فضای آرام سیاسی و اقتصادی که سرمایهگذاری را برای سرمایهگذاران پیشبینیپذیر کند و فراهم آوردن امکانات حقوقی و مالیاتی برای جذب سرمایههای مالی و فناوری.
شفافیت: بازتاب اِعمال حاکمیت قانون در شفافیت است. از این رو، شفافیت و مبارزه با فساد یکی از ارکان توسعه پایدار است. شفافیتسازی جامعه نباید در دست دولت باشد بلکه توسط سازمانهای مردم نهاد (سمنها) با حمایت قانونی و دسترسی به دادهها صورت پذیرد. بر همین اساس، اِعمال شفافیتسازی، بدون تقویت نهادهای دموکراتیک و مشارکت مردم توسط قانون ناممکن است.
نوآوری و فناوری: شاید بهتر باشد که وزارتخانهای ناظر بر این بخش حیاتی بوجود آید. برای توسعه پایدار باید آیندهنگر بود و به اصطلاح ریسک کرد. حمایتهای مالی و مالیاتی برای پروژههای پژوهشی و توسعه در حوزه نوآوری. حمایت و تقویت کارآفرینی و استارتآپها. «نوآوری و فناوری» نقطهای است که دانشگاهها و مدارس عالی را با صنعت و بازرگانی جوش میدهد؛ دقیقاً در همین جاست که مشخص میشود یک دولت چگونه با سرمایه انسانی، آموزش و صنعت رفتار کرده است.
ما در این جا فقط به اساسیترین مبانی توسعه اقتصادی پایدار اشاره کردیم، طبعاً میتوان از زاویه تخصصیتر وارد مباحث ریزتر اقتصادی شد و آن را دقیقتر کرد.
محیط زیست و توسعه پایدار
یکی از مشکلات بنیادین ایران در حال حاضر، مشکلات و زخمهای کهنهشدهی محیط زیست در ایران است. این مشکلات دوگانه هستند: یکی وابسته است به روندهای طبیعی و اجتنابناپذیر و دیگری مشکلات و زخمهای دستساز انسان هستند. مهمترین مشکل تاریخی ایران، همیشه آب بوده است. داریوش بزرگ، پادشاه هخامنشی، نخستین پادشاه ایرانی بود که مسئله آب را به یک «وظیفه دولتی» تبدیل کرد. بهترین مهندسان ایرانی، مهندسان در حوزه مدیریت آب بودند. مسئله آب، برای داریوش بزرگ به یک «واسوس فکری» (Obsession) تبدیل شده بود. «اهورا مزدا این کشور را بپاید از سپاه دشمن، از خشکسالی و از دروغ. به این کشور نیاید، نه سپاه دشمن، نه خشکسالی و نه دروغ.» (ترجمه سنگنبشته منسوب به داریوش اول پادشاهی هخامنشی). به هر رو، در زمان داریوش بزرگ سیستمهای آبیاری فراوانی در قلمرو امپراتوری هخامنشی از خراسان، تا خوزستان، از میانرودان تا مصر و لیبی ساخته شدند. دومین شخصیت تاریخی ایران که مانند داریوش بزرگ، شدیداً دغدغه آب را داشت، محمدرضا شاه فقید بود. او نیز، کمبود آب را مشکلِ بنیادین ایران میدانست و بر این باور بود که سرزمین بزرگ ایران میتواند آب حداکثر ۶۰ میلیون نفر را تأمین کند، البته با این پیششرط که تولید آن بخش از محصولاتِ کشاورزی که آب فراوان نیاز دارند، کاهش یابد یا ممنوع شود.
جمهوری اسلامی از همان آغاز میدانست که با تمام جهان سرشاخ میشود، چون به تمام جهان، بهویژه غرب، به عنوان دشمن مینگریست. وزارت کشاورزی به وزارت جهاد کشاورزی تبدیل شد و تمامی سیاست راهبردی جمهوری اسلامی در جهت «خودکفایی» مواد غذایی و کشاورزی قرار گرفت. و درست بر اساس همین سیاست نادرست، سدسازیهای غیرموجه – عمدتاً توسط کنسرسیوم خاتمالانبیاء- راه افتاد و در کنار آن حفر چاههای عمیق برای رسیدن به این «خودکفایی» تشدید یافت. روی دیگر سیاست راهبردی «خودکفایی» این بود که به جهان بگوید: اگر فردا ما را محاصره اقتصادی کردید یا وارد جنگ با ما شدید، ما میتوانیم از پس زندگی خود برآییم.
این سیاست راهبردی، نادانی و بلاهت تدوینکنندگان این سیاست را میرساند. نشان میدهد که هیچ کدام از این دستاندرکاران طبیعت ایران را نمیشناختند. از روز ۶ تیر ۱۳۶۲ که آب منطقه افسریه تهران برای ۴۸ ساعت قطع شد و با اعتراض شدید مردم در مسیر اتوبان افسریه خود را نشان داد تا به امروز چند سد بار در ایران بر سر مسئله آب، اعتراضات بزرگی راه افتاده است. چند نمونه:
در تیرماه ۱۳۷۸، کشاورزان بابل / ۱۳۷۹ مردم شهرک سینا در جاده قدیم کرج / ۱۳۸۰ اعتراض اهالی فردیس کرج / ۱۳۸۶ در کاشان / ۱۳۸۷ مردم دیر و کنگان استان بوشهر / ۱۳۹۰ اهالی روستای جلگه خلج از توابع شهرستان پلدختر / ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ مردم سیستان و بلوچستان / ... اعتراضات مردم اصفهان در سالها ۱۳۹۵، ۱۳۹۶ و ۱۳۹۷ و آذربایجان در سال ۱۳۸۸ و دهها اعتراض مردمی دیگر.
جمهوری اسلامی به طور واقعی دو راه در برابر خود نداشت: یا کمبود را «مدیریت» کند یا سیاستِ راهبردی خود را «تغییر» بدهد. سرانجام، جمهوری اسلامی تمرکز خود را روی «مدیریت کمبود آب» قرار داد، چون نمیتوانست از سیاست راهبردی خود که با سیاستهای راهبردی کل نظام گره خورده، دست بردارد. به هر رو، وضعیت امروز به گونهای شد که به قول یکی از کارشناسان محیط زیست، در آینده نه شورش گرسنگان بلکه شورش تشنگان در ایران رخ خواهد داد.
از این رو، نخستین گام، متوقف کردن تخریب محیط زیست است. این، بزرگترین و در عین حال حساسترین چالش تاریخی نظام سیاسی آینده در ایران است. زیرا متوقف کردن تخریب محیطزیست، به معنی آن است که هزاران حلقه چاه عمیق باید بسته شوند، بخشی از کشاورزان باید کار خود را متوقف کنند، بخشی از صنایع غیرضروری آببر باید از زنجیره تولید بیرون آورده شوند، و در کنار آن، ارزش واقعی آب برای مردم روشنگری شود و فرهنگِ صرفهجویی آب در میان مردم اشاعه یابد. ولی این وظیفه کارشناسان آینده است که کمدردترین راهها را بیابند. ولی از سوی دیگر، خوشبختانه ما در جهانی زندگی میکنیم که فناوریها، بهویژه فناوری تبدیل آب شور به شیرین، بسیار پیشرفته شده است. عربستان سعودی بهترین نمونه در جهان است. این کشور ۵۰ درسد آب آشامیدنی را از فرآیندهای نمکزُدایی آبهای شور به دست میآورد. ۴۰ درسد را از استخراج آبهای زیرزمینی و ۱۰ درسد را از آبهای سطحی کوهستانهای جنوب غربی. این کشور چندین تأسیسات برای نمکزدایی آب شور دارد: رأس الخیر، جُبیل، شعیبا، ربیغ، ینبع و آبشیرکنِ شناور بندر الشفیق.[۱] البته بزرگترین آبشیرینکن جهان در امارات متحده عربی در «جبل علی» قرار دارد و دومین، رأس الخیر در عربستان سعودی است.
با مشاهده موفقیتهای کشور عربستان میتوان امید داشت که فناوریهای مدرن، بتوانند بخشی از مشکلِ تاریخی آب ما را حل کنند.
ولی مراقبت از محیط زیست تنها به مشکل آب برنمیگردد بلکه یک مجموعه گسترده از عوامل گوناگون است مانند پرهیز از آلودگیهای گوناگون که از آلودگی هوا تا آلودگی صدا و جلوگیری از پیشرفت کویر را در برمیگیرد.
به هر رو، بدون یک مراقبت متعهدانه و علمی از محیط زیست، توسعه پایدار اقتصادی با یک اختلال بزرگ روبرو خواهد شد. به همین دلیل، توسعه اقتصادی پایدار با مراقبت از محیط زیست به گونهای ارگانیک پیوند خورده است.
میراث فرهنگی
میراث فرهنگی شامل مجموعهای از آثار، سنتها، دانشها و ارزشهایی است که از نسلهای گذشته به ما رسیده و هویت فرهنگی یک جامعه را شکل میدهد و کلاً به دو بخش تقسیم میشوند:
۱) میراث فرهنگی ملموس یا مادی
۲) میراث فرهنگی ناملموس
میراث فرهنگی ملموس، بناهای تاریخی، اشیای باستانی، هنرهای تجسمی، نسخ خطی و کتیبهها را در برمیگیرد. میراث فرهنگی ناملموس، سنتها، جشنها، آیینها، موسیقی و رقصهای محلی، زبانها و گویشهای محلی را شامل میشود.
پاسداری از میراث فرهنگی، هم دارای سودمندی فرهنگی و هم سودمندی اقتصادی است. سودمندی فرهنگی عبارت از، حفظ هویت تاریخی و ایجاد پیوند میان نسلها است. سودمندی اقتصادی آن عبارت است از جذب گردشگران و توسعه صنعت گردشگری میباشد.
به همین دلیل، ترمیم و بازسازی بناهای تاریخی، ایجاد موزههای تاریخی و تقویت موسیقی و رقصهای محلی، رویکردی است که هم جنبه هویتی دارد و هم سودمندی اقتصادی.
زبانها به مثابه میراث فرهنگی
زبانها و گویشها جزو میراث فرهنگی ناملموس طبقهبندی شدهاند. ایران، کشوری است چند زبانه که زبان فارسی همیشه زبان همگانی (franca lingua) و رسمی آن بوده است. این سنت تاریخی که فارسی زبان رسمی و همگانی است در آینده نیز به قوت خود باقی خواهد ماند. با این وجود، به نظر ما باید زبانهای دیگر در ایران از طریق آموزش [علمی و کارشناسانه] در مدارس حفظ شوند. اگرچه ما در حال حاضر از داشتن مربیان آموزشدیده برای دیگر زبانها محروم هستیم ولی باید طبق قانون، آموزش زبان مادری در مدارس به طور واقعی – نه نمادین و برای رفع تکلیف- تدریس شوند. پافشاری ما بر تدریس زبان مادری هم جنبه فرهنگی دارد و هم جنبه اقتصادی و در راستای منافع ملی ایران است. به دلیل حساسیت و پیچیدگی این مسئله، اندکی روی آن مکث میکنیم.
در جهان کنونی هماکنون حدود هفت هزار زبان وجود دارد که هر دو هفته یک زبان از بین میرود. تا پایان سده حاضر، نیمی از زبانهای کنونی از بین خواهند رفت. به دلایلی که در زیر گفته میشود، ما به عنوان ایرانی نباید اجازه بدهیم که این یا آن زبان در ایران از بین برود.
ایران به طور طبیعی یک محیط چند زبانه است. شاید خواننده اندکی شگفتزده شود اگر بگوییم که درست به همین دلیل، ایران از بزرگترین و کارآمدترین سرمایه انسانی برخوردار است و این سرمایه از نظر ما در رأس همه سرمایههای دیگر قرار دارد، حتا نفت و گاز و مس و غیره، از نظر سودمندی اقتصادی، فاصله زیادی با این سرمایه انسانی دارند.
چرا چند زبانه بودن ایران، بزرگترین سرمایه آن است؟
زبان یکی از پیچیدهترین فرآیندهایی است که مغز انسان را به گونهای مستقیم تحت تأثیر خود قرار میدهد. زبان رابطه مستقیمی با عصبشناسی (مغز) دارد، زیرا پدیدهایست پویا که همواره در «آشوب و نظم» بهسر میبرد. امروز برای بسیاری از عصبشناسان روشن شده است که انسانها چندزبانه نسبت به انسانهای تک زبانه از امتیازات بسیار بیشتری برخوردار هستند. این افراد از «انعطافپذیری شناختی» بسیار بالایی برخوردارند و خیلی راحتتر میتوانند همزمان از پس وظایف گوناگون برآیند، زیرا مغز آنها عادت کرده که از این زبان به زبان دیگر «بپرد». از سوی دیگر، «عملکرد اجرایی مغز» آنها بسیار فعالتر است، به اصطلاح قشر پیشانی (Prefrontal Cortex) آنها که مسئول برنامهریزی، تمرکز، مدیریت تکالیف همزمان و مهار پاسخهای نامناسب است، شدیداً فعال است. در کنار اینها، افزایش خلاقیت و تفکر متنوع، افزایش توانایی آنها در درک دیدگاههای دیگران و افزایش هوش هیجانی (Emotional Intelligence) و سرآخر، کاهش خطر بیماریهای عصبی مانند آلزایمر.
در حال حاضر، یک بخش از موفقترین انسانها، انسانهای چندزبانه هستند. بسیاری از آنها، طبق تصمیم خانواده از همان کودکی چندزبانه تربیت و پرورش یافتهاند؛ که البته شوربختانه در بسیاری موارد، تحت فشار رخ میدهد. بهترین نمونه، از یک فرد چند زبانه (در محیط مصنوعی)، جان استوارت میل، متفکر سده ۱۹ است. پدرش، جیمز میل که اقتصاددان، فیلسوف و تاریخنگار بود و پیرو مکتب «فایده / سودگرایی» (Utilitrianism) بود، از همان آغاز کودکی جان، به او زبانهای کهن یونانی، آلمانی، فرانسوی و ... را یاد داد. به گونهای که جان در سن ۱۲ سالگی بخشهایی از کانت را برای پدرش از آلمانی به انگلیسی ترجمه کرد. ولی محیط زندگی جان استوارت یک محیط طبیعی نبود بلکه پدرش به طور مصنوعی ایجاد کرده بود. به همین دلیل، علیرغم کارهای و آثار بزرگ جان استوارت، او شدیداً از نظر عاطفی و روانی تحت فشار بود و رنجهای روحی فراوانی متحمل شد.
در ایران، یک محیط طبیعی چند زبانه وجود دارد. در کنار فارسی به عنوان زبان رسمی و همگانی، زبانهای مادری هستند که باید به طور حرفهای و کارشناسانه تدریس شوند و در کنار آن، از منظر توسعه اقتصادی که بنگریم، زبانهای انگلیسی، چینی و عربی برای ما از اولویت برخوردارند. نسلی که در چنین فضایی آموزش ببیند و بزرگ شود، بزرگترین سرمایهی ایران آینده خواهد بود، آن هم در جهانی که چالشهایش هر روز پیچیدهتر میشوند و به مغزهای پیچیدهتر هم نیازمند است.[۲]
بدون شک، هر بخش از موضوعات مطرح شده در این نوشتار، خود یک جهان جداگانه است، ولی تلاش ما این بوده که تصور کلی خود را از توسعه اقتصادی پایدار که در پیوند با مراقبت از محیط زیست و میراث فرهنگی است ارائه دهیم.
ادامه دارد
بخش نخست: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی
بخش دوم: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی (مبانی نظری)
بخش سوم: مناسبات دولت (State / Staat) با نهادهای دینی در پادشاهی پارلمانی
بخش چهارم: درباره آزادیهای سیاسی و الغای قانون اعدام
بخش پنجم: دو محور استراتژیک در کنار توسعه اقتصادی: محیط زیست و میراث فرهنگی
بخش شش: چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است
—————————————-
[۱] برای این که بدانیم دنبال منافع ملی بودن یعنی چه، میتوان جمهوری اسلامی را با عربستان سعودی مقایسه کرد. طی ۴۵ سال گذشته عربستان سعودی توانسته از طریق تأسیسات تبدیل آب شور به شیرین، ظرفیت تولید آب شیرین را به ۱۱.۵ میلیون مترمکعب برساند (آمار ۲۰۲۳) در حالی که در همین مدت جمهوری اسلامی توانسته تولید آبشیرین را فقط ۶۳۴ هزار مترمکعب برساند، یعنی زیر یک میلیون متر مکعب. این تفاوت را میتوانید در همه حوزههای اقتصادی بسط بدهید.
[۲] در آینده برای روشنگری بیشتر درباره این موضوع تلاش خواهیم با کمک کارشناسان این حوزه، نوشتههای بیشتری ارائه بدهیم.
(رابرت اس. فورد/Robert S. Ford سفیر سابق آمریکا در سوریه است)
فارین افرز / ۵ مارس ۲۰۲۵
بهترین کمک آمریکا به سوریه، خروج از این کشور است
به محض این که شورشیان گروه اسلامگرای هیئت تحریر الشام از سنگرهای خود در شمال غربی کشور به سمت جنوب حرکت کردند و سقوط دولت بشار اسد، رئیسجمهور سوریه، را رقم زدند، جنگ داخلی ۱۳ ساله سوریه در دسامبر بهطور ناگهانی پایان یافت. حکومتی که شش دهه بر سر قدرت بود، در عرض چند هفته به پایان رسید. هیئت تحریر الشام که تحت رهبری احمد الشرع، چهرهای عملگرا، اداره میشود، هماکنون دولت موقت سوریه را هدایت میکند و آماده است تا در بهار آینده یک دولت انتقالی را تشکیل دهد. هنوز مشخص نیست که آیا الشرع خواهد توانست کشوری متنوع و چنددسته را متحد کند، آیا میتواند عناصر تندرو هیئت تحریر الشام را مهار کند، و آیا او در صورتی که به سمت یک حکومت فراگیرتر و معتدلتر حرکت کند، حمایت دیگر جوامع سوری را به دست خواهد آورد یا نه.
یکی از ابهاماتی که سوریه با آن مواجه است، آینده حضور آمریکا در این کشور است. از سال ۲۰۱۴، واشنگتن از یک اداره خودگردان در شمال شرقی سوریه حمایت کرده که عمدتاً متشکل از جناحهای کردی بوده است. این ائتلاف که تحت پرچم نیروهای دموکراتیک سوریه یا (SDF) فعالیت میکند، از هرجومرج ناشی از جنگ داخلی سوریه استفاده کرد تا منطقهای را در امتداد مرز ترکیه تحت کنترل خود درآورد. این نیروها با ارتش اسد، ترکیه و شبهنظامیان مورد حمایت آنکارا، گروههای وابسته به القاعده و بهویژه داعش مقابله کردند. نیروهای آمریکایی با همکاری نزدیک با SDF، داعش را از آخرین پایگاههایش در سوریه بیرون راندند. ایالات متحده همچنان حدود ۲۰۰۰ سرباز و تعدادی پیمانکار را در حدود ۱۲ پایگاه عملیاتی و کوچک در شرق سوریه مستقر کرده تا از تلاشهای مداوم SDF برای سرکوب داعش و جلوگیری از حملات ترکیه حمایت کند.
با این حال، علیرغم این حمایت، داعش همچنان در سوریه فعال است. اکنون که حکومت اسد سقوط کرده، ایالات متحده میتواند با یک شریک جدید که احتمالاً تأثیرگذارتر و کارآمدتر است در نبرد علیه داعش همکاری کند: دولت جدید سوریه در دمشق. همکاری بیشتر، چه بهصورت مستقیم و چه غیرمستقیم، با این دولت نوپا میتواند امنیت منطقهای را تقویت کند، به درگیریهای جاری در شرق سوریه پایان دهد و به آمریکا اجازه دهد که منابع کمتری را در این کشور صرف کند. دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، همواره از درگیر شدن این کشور در جنگهای خارجی، بهویژه در خاورمیانه، ابراز نارضایتی کرده است. همکاری با دولت انتقالی جدید در دمشق میتواند به واشنگتن اجازه دهد که سوریه را با شرایطی که خود تعیین می کند، ترک کند.
ابزار نامناسب
بسیاری از مقامات و تحلیلگران آمریکایی، اداره خودگردان در شمال شرق سوریه را شریکی قابلاعتماد در تأمین آنچه واشنگتن “شکست پایدار داعش” مینامد، میدانند اما شاخه نظامی این مدیریت، یعنی «نیروهای دموکراتیک سوریه» (SDF)، در ریشهکن کردن این گروه تروریستی اسلامگرا ناکام مانده است. شش سال پس از تصرف آخرین پایگاه داعش در سوریه توسط SDF، جنگجویان این گروه همچنان در مناطق مرکزی و شرقی سوریه فعالیت دارند. اقدامات SDF موجب نارضایتی جوامع عرب محلی شده است. این نیرو که تحت کنترل شدید «یگانهای مدافع خلق» (YPG)، یک گروه شبهنظامی کردی، قرار دارد، مرتکب قتلهای فراقضایی شده، شهروندان عرب را بهطور غیرقانونی بازداشت کرده، از آنها برای آزادی بستگانشان اخاذی کرده، جوانان عرب را به اجبار به خدمت نظامی کشانده، نظام آموزشی را مطابق با دستورکار سیاسی YPG تغییر داده و تعداد زیادی جنگجوی کرد غیرسوری را در صفوف خود جذب کرده است. این اقدامات برخی از افراد محلی را به سوی داعش سوق داده است. البته، این تخلفات ناچیزتر هستند اما باعث اصطکاک شدیدی با جوامع عرب بهویژه در مناطقی شدهاند که YPG رهبری نیروهای SDF را بر عهده دارد.
«نیروهای دموکراتیک سوریه» همچنین به دلیل دشمنی دیرینه میان ترکیه و YPG با مشکلاتی مواجه است. «یگانهای مدافع خلق» گاهی به مواضع ترکیه در سوریه و داخل خاک ترکیه حمله میکند، امری که نگرش قدیمی آنکارا مبنی بر اینکه YPG یک گروه تروریستی است را تقویت کرده است. در مقابل، نیروهای نظامی ترکیه و شبهنظامیان سوری مورد حمایت آنکارا بهشدت YPG را در شمال سوریه تحت فشار قرار دادهاند. این درگیریها، توجه و منابع SDF را از نبرد علیه داعش در جنوب منحرف کرده است.
در اواخر فوریه، یکی از رهبران کلیدی کرد خواستار آتشبس با ترکیه شد. عبدالله اوجالان، رهبر حزب کارگران کردستان (PKK) - گروهی که با YPG مرتبط است و از دیرباز علیه دولت ترکیه جنگیده - از نیروهای وابسته به خود خواست تا سلاحهایشان را زمین بگذارند و جنگ علیه ترکیه را متوقف کنند. اما رهبران YPG این درخواست را رد کرده و تأکید کردند که شامل آنها نمیشود. ترکیه نیز حاضر به تغییر سیاست خود و پذیرش یک منطقه خودگردان کردی در سوریه که YPG در آن نقش عمدهای داشته باشد، نیست.
مسیر دمشق
به جای اتکا به SDF، ایالات متحده میتواند از دولت جدید دمشق برای نابودی داعش کمک بگیرد. در نگاه اول، این پیشنهاد ممکن است عجیب به نظر برسد. آمریکا هیئت تحریر الشام، گروهی که اسد را سرنگون کرد و اکنون دولت سوریه را هدایت میکند، یک گروه تروریستی میداند. با این حال، چنین برچسبی مانع از آن نشده است که واشنگتن با YPG، که با PKK - گروهی که ایالات متحده نیز آن را سازمانی تروریستی میداند - ارتباط دارد، همکاری کند.
البته، نباید از شدت نظامیگری و ایدئولوژی خشونتآمیز هیئت تحریر الشام (هیئت تحریرالشام) چشمپوشی کرد. زمانی که من سفیر آمریکا در سوریه بودم، در پاییز ۲۰۱۲ پیشگام تلاش آمریکا برای قرار دادن جبهه النصره - گروهی وابسته به القاعده که بعدها هیئت تحریر الشام از دل آن شکل گرفت - در فهرست سازمانهای تروریستی خارجی بودم. ما مجبور شدیم سفارت آمریکا در دمشق را در فوریه ۲۰۱۲ به دلیل تهدید جدی از سوی این گروه تعطیل کنیم. جبهه النصره بعداً ارتش آزاد سوریه - ائتلاف شورشیان ضد اسد که وزارت خارجه و سازمان سیا از آن حمایت میکردند - را درهم شکست و در سالهای اولیه جنگ داخلی، اقلیتهای مسیحی و علوی را مورد آزار و اذیت قرار داد. احمد الشرع، رهبر فعلی هیئت تحریرالشام، این گروه را در طول تغییر نامها و تحولات مختلف هدایت کرد تا اینکه در سال ۲۰۱۷ به هیئت تحریر الشام تبدیل شد. بسیاری از مقامات در واشنگتن تردید دارند که نسخه جدید این گروه واقعاً از تروریسم فاصله گرفته باشد یا از یک ایدئولوژی سختگیرانه و غیرقابلانعطاف دست کشیده باشد.
اما الشرع مدعی خلاف این موضوع است. جبهه النصره و سپس هیئت تحریرالشام سالها تلاش کردند تا خود را از گروههای تروریستی اسلامگرا جدا کنند. الشرع در سال ۲۰۱۴ از داعش جدا شد و سپس نیروهایش در نبردهای خونینی با این گروه درگیر شدند تا جایی که آن را از شمال غربی سوریه بیرون راندند. او همچنین در سال ۲۰۱۶ بهطور علنی از القاعده فاصله گرفت و نیروهایش علیه یک گروه وابسته به القاعده به نام “حراسالدین” در شمال غرب سوریه جنگیدند. نه جبهه النصره و نه هیئت تحریرالشام پس از قطع ارتباط با داعش و القاعده، حملات تروریستی انجام ندادند؛ بلکه هرگونه تلاش این گروهها برای بازگشت به شمال غرب سوریه را سرکوب کردند. اقدامات آنها طی هشت سال گذشته، توجیه حفظ هیئت تحریرالشام در فهرست رسمی سازمانهای تروریستی خارجی را دشوارتر کرده است.
هیئت تحریرالشام همچنین تلاش کرده است تا وجهه عمومی خود را ترمیم کند. از سال ۲۰۲۲، بدون اینکه از هدف خود برای برپایی یک حکومت اسلامی در سوریه دست بکشد، شروع به بازگرداندن خانهها و زمینهای کشاورزی مسیحیان که در طول جنگ داخلی توسط اسلامگرایان مصادره شده بود، کرد. رهبران مسیحی در ادلب به من گفتند که تا سپتامبر ۲۰۲۳، تقریباً تمام املاک مصادرهشده به صاحبانشان بازگردانده شده است.
این سابقه نشان میدهد که هیئت تحریرالشام، در مقایسه با نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF)، احتمال بیشتری دارد که جذابیت داعش را در میان برخی جوامع کاهش داده و در نهایت این گروه را مهار کند. الشرع موفق شده است القاعده و داعش را در شمال سوریه شکست دهد. مناطقی که او در دهه گذشته کنترل کرده، از فعالیتهای داعش مصون بودهاند. درحالیکه SDF به دلیل فشارهای ترکیه محدود شده است، دولت تحت رهبری هیئت تحریرالشام در حال کسب حمایت روزافزون منطقهای، از جمله از سوی ترکیه است. از همه مهمتر، الشرع میتواند حمایت جوامع عرب در شرق و شمال شرق سوریه را که داعش از میان آنها نیرو جذب میکند، به دست آورد.
دولت انتقالی سوریه باید گروههای عرب مسلحی را که در حال حاضر تحت فرمان مستقیم یگانهای مدافع خلق (YPG) هستند، تحت کنترل وزارت دفاع در حال شکلگیری در دمشق درآورد. در همین حال، دولت دمشق باید فرمولی را بیابد که بر اساس آن مسئولیت حکمرانی در جوامع عرب در شرق سوریه را بر عهده گیرد و SDF را از این مسئولیت معاف کند. این اقدامات بیتردید موجب نارضایتی SDF خواهد شد، اما به سوریه و شرکای منطقهای آن کمک میکند تا سرانجام داعش را شکست دهند.
دولت ترامپ باید کانالی برای گفتوگو با دولت تحت رهبری هیئت تحریرالشام باز کند تا درباره اقدامات آینده علیه داعش بحث کند. این گفتوگو باید موضوعاتی مانند نحوه پیوستن شبهنظامیان عرب محلی که اکنون زیر چتر SDF هستند به عملیات دولت دمشق علیه داعش، اعزام نیروهای دمشق به مناطقی که داعش هنوز در آن فعال است و جدول زمانی اجرای این اقدامات را شامل شود. دو طرف همچنین میتوانند درباره نحوه تبادل اطلاعات امنیتی میان سوریه و آمریکا گفتوگو کنند؛ اطلاعات آمریکاییها در ژانویه به الشرع کمک کرد تا از یک حمله داعش در دمشق جلوگیری کند.
این مذاکرات همچنین باید سختترین مسئله را بررسی کند: آینده اردوگاههای الهول و روژ، که حدود ۴۰ هزار نفر از وابستگان داعش در این مکانها همچنان تحت بازداشت SDF هستند. الشرع هیچگونه چالشی از سوی عناصر اسلامگرای تندرو را تحمل نکرده و دولت او در شمال غرب سوریه یک برنامه کوچک بازپروری افراطگرایان را اجرا کرده است. اما ابعاد چالش در اردوگاه الهول بسیار فراتر از آن چیزی است که الشرع تاکنون با آن مواجه بوده است.
برای کمک به دولت دمشق در تثبیت اوضاع سوریه و مبارزه موفقیتآمیز با داعش، واشنگتن باید تحریمهای خود علیه سوریه را کاهش دهد. طبق برآورد بانک جهانی در سال ۲۰۲۱، بازسازی سوریه پس از تخریب گسترده ناشی از جنگ داخلی، بیش از ۲۰۰ میلیارد دلار هزینه خواهد داشت. سوریها هم به کمکهای بینالمللی و هم به سرمایهگذاری خصوصی نیاز دارند، اما تحریمهای آمریکا علیه اتباع خارجی که در سوریه تجارت میکنند، مانع ورود سرمایه و کالاهای مورد نیاز این کشور خواهد شد.
تاجران سوری که در ژانویه در دمشق با آنها دیدار داشتم، تأکید کردند که معافیتهای موقتی که دولت بایدن در زمینه انرژی و کمکهای بشردوستانه وضع کرده، به هیچوجه برای بازسازی کشور کافی نیست. اگر دولت ترامپ تمایلی به لغو کامل تحریمهای متنوع علیه سوریه ندارد، میتواند حداقل با یک معافیت یکساله قابل تمدید برای تحریمهایی که بر بخشهای مالی، ساختوساز و مهندسی، بهداشت، آموزش، حملونقل و کشاورزی تأثیر میگذارند، شروع کند. این اقدامات نیازی به هزینه کردن از خزانهداری آمریکا ندارند؛ کشورهای منطقه و سایر اهداکنندگان حاضرند به سوریه کمک کنند. اما تحریمهای ثانویه آمریکا نباید مانع ورود این کمکها و سرمایهگذاریهای خصوصی شوند. بدون انجام چنین سرمایهگذاریهایی، سوریه همچنان در وضعیت بحرانی باقی خواهد ماند و قادر نخواهد بود داعش را شکست دهد، همانطور که دولت ضعیف اسد بین سالهای ۲۰۱۷ تا ۲۰۲۴ نتوانست این کار را انجام دهد.
کنترل از راه دور
چرخش از نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF) به سمت دولت جدید در دمشق، به معنای محکوم کردن کردهای سوریه به داشتن آیندهای تاریک نیست. امنیت و رفاه جوامع کرد، نه به قدرتهای خارجی، بلکه به این بستگی دارد که دولت سوریه چگونه حقوق آنها و سایر شهروندان سوری را رعایت کند. هنوز مشخص نیست که هیئت تحریرالشام تا چه اندازه واقعاً مایل است یک دموکراسی فراگیر در سوریه ایجاد کند. اما این واقعیت انکارناپذیر است که سوریهایی که تحت کنترل دولت جدید زندگی میکنند، از حقوق سیاسی و شخصی بیشتری نسبت به هر زمانی از زمان به قدرت رسیدن حزب بعث در سال ۱۹۶۳ برخوردارند.
من در نیمه دوم ژانویه، ده روز را در سوریه گذراندم، از جمله یک هفته در دمشق بودم. آزادی بیان در همه جا مشهود بود. در کافهها، سوریهایی که من نمیشناختم، آزادانه به بحثهای سیاسی ملحق میشدند و دولت تحت کنترل هیئت تحریرالشام را نقد میکردند. تظاهراتهای کوچکی که در پایتخت شکل گرفتند، بدون دخالت پلیس ادامه یافتند. در محلههای مسیحی شهر قدیم، تزئینات کریسمس دیده میشد و در روز یکشنبه ناقوس کلیساها به صدا درآمدند. مسیحیان دمشق نگران بودند، اما اذعان داشتند که ترس آنها نه از عملکرد هیئت تحریرالشام، بلکه از پیشینه ایدئولوژیک آن ناشی میشود.
ترامپ درست میگوید که نباید نسخهای از پیش تعیینشده برای آینده سیاسی سوریه ارائه داد. در ۸ دسامبر، بلافاصله پس از فرار اسد به روسیه، ترامپ توییت کرد که آینده سوریه مسئلهای نیست که ایالات متحده تعیین کند. سوریها باید قانون اساسی جدیدی تدوین کنند که احتمالاً شامل نوعی عدم تمرکز و فدرالیسم خواهد بود — ویژگیهایی که رهبران SDF و سایر گروههای اقلیت سوری به دنبال تضمین آن هستند. تدوین این قانون اساسی زمانبر خواهد بود و نیاز به صبر فراوان دارد. تنها با یک قانون اساسی قوی، سوریها میتوانند انتخابات برگزار کنند.
واشنگتن میتواند برای نابودی داعش به دولت جدید دمشق تکیه کند. البته باید در نظر داشت که برگزاری انتخابات و تعیین سهمیههایی برای اقلیتها در دولت، بهتنهایی تضمینی علیه استبداد نیستند. تجربه افغانستان و عراق در قرن بیستویکم نشان داده که حل مشکلات عمیقتر فرهنگ سیاسی دشوار است. انتخابات در سوریه تنها در صورتی میتواند به ثبات واقعی و حکمرانی خوب کمک کند که دولت انتقالی قبلاً حاکمیت قانون را برقرار کرده و آزادیهای سیاسی و شخصی را تضمین کرده باشد، از جمله آزادی عقیده و بیان، آزادی دین، آزادی اجتماعات، آزادی تجمعات، و پایان دادن به بازداشت خودسرانه. کشورهای غربی باید دمشق را ترغیب کنند که با همه سوریها به عنوان شهروندان یک کشور که از حقوق اساسی برخوردارند رفتار کند و قدرتهای خارجی نباید به دنبال دامن زدن به اختلافات میان کردها، مسیحیان، دروزیها، علویها و مسلمانان سنی باشند.
ایالات متحده باید آماده باشد که SDF را کنار بگذارد و این گروه را به سمت ادغام در ساختارهای سوریه جدید سوق دهد. واشنگتن باید بر این نکته تأکید کند که نیروهای آمریکایی بیش از دو سال دیگر در سوریه باقی نخواهند ماند زیرا روند انتقال قدرت در شمال شرقی سوریه ادامه دارد. تمامی گروههای SDF، چه کُرد و چه عرب، باید در این بازه زمانی در ارتش جدید سوریه ادغام شوند. واشنگتن باید دمشق، SDF و اداره خودگردان را تحت فشار قرار دهد تا یک توافق انتقالی را مذاکره کنند که شامل مسائل امنیتی، آینده کوتاهمدت ساختارهای اداری موجود در مناطق خودگردان و بازگشت خدمات دولتی مرکزی، از جمله کنترل مرزها و بازگشایی دفاتر اداری دولتی برای صدور گذرنامه و ثبت معاملات ملکی باشد.
اما واشنگتن نباید در جزئیات این روند غرق شود. کافی است پیامی ساده را به دمشق منتقل کند: اگر دولت جدید سوریه بخواهد اداره خودگردان را کنار بگذارد و بدون همکاری کردها یک انتقال سیاسی را تحمیل کند، این اقدام منجر به درگیری جدید، تضعیف مبارزه علیه داعش، و تأخیر در بررسی کاهش تحریمهای آمریکا خواهد شد. و پیام واشنگتن به SDF نیز باید ساده باشد: سقوط حکومت اسد به این معناست که اکنون زمان اتخاذ تصمیمات سخت درباره آینده امنیت و مدیریت مناطق تحت کنترل SDF از جمله انحلال تدریجی این گروه فرا رسیده است.
ایالات متحده نباید به دنبال تخصیص سهمیه یا تعیین جایگاه خاصی در دولت برای کردهای سوریه یا هر گروه دیگری باشد. هیئت تحریرالشام اختصاص سهمیههای مبتنی بر قومیت یا مذهب را رد کرده و سیستم تقسیم قدرت قومی و مذهبی که آمریکا در عراق پیاده کرد را یک اشتباه دانسته است. تنها راه ایجاد یک دموکراسی واقعی در سوریه، فعالیت مدنی همراه با حاکمیت قانون و حفاظت از آزادیهای سیاسی و شخصی است. این روند کند و پرچالش خواهد بود، و در نهایت مسئلهای است که خود سوریها باید آن را حل کنند. اما این امر نباید مستلزم دخالت مستقیم آمریکا — یا حضور نیروهای آمریکایی در سوریه — باشد.
منبع: کردپرس
تبعیضات علیه زنان در بازار کار ایران: دلایل و پیامدها
مقدمه
تبعیض اقتصادی علیه زنان یکی از چالشهای مهم در بازار کار ایران است که ریشه در ساختارهای حقوقی، اجتماعی و فرهنگی کشور دارد. این تبعیضات که در ابعاد مختلف از جمله شکاف دستمزدی، محدودیتهای شغلی، دشواری در کسب سرمایه، بیکاری بالاتر، و عدم حمایتهای اجتماعی نمود پیدا میکند، تأثیرات گستردهای بر توسعه اقتصادی، عدالت اجتماعی و بهرهوری نیروی کار دارد. این مقاله با استفاده از منابع آکادمیک به بررسی تفصیلی این تبعیضات، علل بروز آنها و پیامدهایشان میپردازد.
۱. شکاف دستمزدی جنسیتی
یکی از شاخصترین نمونههای تبعیض اقتصادی علیه زنان در ایران، وجود شکاف قابلتوجه در سطح دستمزدها است. مطالعات نشان دادهاند که زنان ایرانی، حتی در صورت داشتن تحصیلات و تجربه مشابه با مردان، بهطور متوسط دستمزد کمتری دریافت میکنند (Moghadam, 2018). این تفاوت عمدتاً ناشی از عوامل زیر است:
- فرهنگ مردسالارانه که ارزش کمتری برای کار زنان قائل است.
- نبود شفافیت در پرداختها و نظام ارزیابی عملکرد شغلی.
- ضعف قوانین حمایتی که موجب میشود زنان نتوانند برای دریافت حقوق برابر مطالبهگری کنند.
پیامدهای اولیه این تبعیض شامل کاهش انگیزه زنان برای ورود به بازار کار و افزایش وابستگی اقتصادی آنان به خانواده یا همسر است. در بلندمدت، شکاف دستمزدی موجب افزایش نابرابری درآمدی، کاهش بهرهوری نیروی کار و کاهش رشد اقتصادی کشور خواهد شد.
۲. محدودیت در اشتغال و ارتقا
زنان در ایران برای دستیابی به مشاغل مدیریتی و تخصصی با موانع متعددی مواجه هستند. مفهومی که بهعنوان “سقف شیشهای” شناخته میشود، اشاره به ساختارهای ناپیدایی دارد که مانع ارتقای زنان به سطوح بالای مدیریتی میشود (Tajmazinani & Enayat, 2020). برخی از دلایل این محدودیت عبارتند از:
- ترجیح کارفرمایان به استخدام و ارتقای مردان، به دلیل کلیشههای جنسیتی درباره تواناییهای مدیریتی.
- قوانین تبعیضآمیز مانند محدودیت در برخی مشاغل خاص برای زنان.
- عدم تطابق ساختارهای سازمانی با نیازهای زنان، بهویژه در مشاغلی که نیاز به ساعات کاری طولانی دارند.
این تبعیضها منجر به کاهش حضور زنان در پستهای کلیدی و تصمیمگیری شده که در نهایت موجب کاهش تنوع فکری و نوآوری در سازمانها میشود.
۳. عدم حمایت از زنان کارآفرین
زنان در ایران برای راهاندازی کسبوکار با موانع زیادی مواجه هستند. یکی از مشکلات اساسی در این حوزه، دشواری در دریافت وام و سرمایهگذاری است. سیستم بانکی ایران، علیرغم اصلاحات اقتصادی، همچنان در ارائه تسهیلات مالی به زنان تبعیضآمیز عمل میکند (Karshenas & Moghadam, 2021). علاوه بر این، شبکههای اقتصادی مردانه و عدم حمایت نهادهای دولتی نیز موانع جدی بر سر راه زنان کارآفرین ایجاد کرده است.
نتایج این محدودیتها شامل کاهش انگیزه زنان برای سرمایهگذاری، کاهش رشد اقتصادی و افزایش وابستگی زنان به مشاغل غیررسمی و کمدرآمد است.
۴. نرخ بالای بیکاری در میان زنان
آمارهای رسمی نشان میدهد که نرخ بیکاری زنان در ایران بهطور قابلتوجهی بالاتر از مردان است. بر اساس دادههای مرکز آمار ایران (۲۰۲۲)، نرخ بیکاری زنان تحصیلکرده بیش از دو برابر مردان است. این مسئله عمدتاً به دلیل عوامل زیر رخ میدهد:
- عدم تمایل کارفرمایان به استخدام زنان، بهویژه در مشاغل صنعتی و مدیریتی.
- قوانین سختگیرانه برای اشتغال زنان متأهل، مانند محدودیتهایی که برخی کارفرمایان برای زنان باردار اعمال میکنند.
- کمبود فرصتهای برابر و دسترسی محدود به شبکههای شغلی.
نتایج این وضعیت شامل افزایش وابستگی اقتصادی زنان، کاهش میزان مشارکت زنان در توسعه اقتصادی و افزایش نابرابریهای اجتماعی است.
۵. محدودیتهای قانونی در مالکیت و ارث
قوانین مربوط به مالکیت و ارث در ایران همچنان به ضرر زنان است. مطابق قوانین مدنی ایران، زنان در مقایسه با مردان سهم کمتری از ارث دریافت میکنند و در مواردی نیز در زمینه مالکیت مستقل با محدودیتهای قانونی مواجهاند (Mir-Hosseini, 2019). این قوانین موجب کاهش استقلال مالی زنان شده و آنها را در معرض آسیبهای اقتصادی بیشتری قرار میدهد.
۶. کمبود حمایتهای اجتماعی برای زنان شاغل
زنان شاغل در ایران با چالشهای متعددی در زمینه تعادل میان کار و زندگی خانوادگی مواجه هستند. برخی از مشکلات اصلی عبارتند از:
- عدم ارائه مرخصی زایمان کافی و نبود تضمین امنیت شغلی پس از بازگشت به کار.
- کمبود مهدکودکهای عمومی و رایگان که موجب میشود زنان شاغل هزینههای بالایی را برای نگهداری فرزندان خود بپردازند.
این چالشها منجر به کاهش نرخ اشتغال زنان پس از فرزندآوری شده و مانعی برای تداوم پیشرفت شغلی آنان به شمار میرود.
۷. تفکیک جنسیتی در رشتهها و مشاغل
سیاستهای محدودکننده در دانشگاهها و محیطهای کاری منجر به تفکیک جنسیتی در برخی رشتههای تحصیلی و مشاغل شده است. بهعنوان مثال، برخی دانشگاهها محدودیتهایی برای پذیرش زنان در رشتههای مهندسی و علوم فنی اعمال کردهاند که این امر باعث کاهش حضور زنان در حوزههای کلیدی اقتصاد شده است (Shaditalab, 2017).
۸. موانع قانونی برای اشتغال بینالمللی
یکی دیگر از مشکلات زنان ایرانی در حوزه اقتصاد، محدودیتهای قانونی در دریافت گذرنامه و خروج از کشور بدون اجازه همسر است. این محدودیتها موجب شده است که زنان نتوانند بهراحتی در فرصتهای شغلی بینالمللی مشارکت داشته باشند که در نهایت موجب کاهش تعاملات علمی و اقتصادی آنان با جهان میشود.
نتیجهگیری
تبعیضهای اقتصادی علیه زنان در ایران، علاوه بر تأثیرات منفی بر زندگی فردی زنان، پیامدهای گستردهای برای کل جامعه دارد. این تبعیضها منجر به کاهش بهرهوری اقتصادی، افزایش نرخ فقر در میان زنان، کاهش نوآوری و محدود شدن رشد اقتصادی کشور میشود.
—————————————
منابع:
- Karshenas, M., & Moghadam, V. (2021). *Social Policy in the Islamic Republic of Iran*. Cambridge University Press.
- Mir-Hosseini, Z. (2019). *Gender and Equality in Muslim Family Law*. I.B. Tauris.
- Moghadam, V. (2018). *Empowerment and Women’s Rights in Iran*. Routledge.
- Shaditalab, J. (2017). *Women and Social Change in Iran*. Palgrave Macmillan.
- Tajmazinani, A. A., & Enayat, H. (2020). “Gender Inequality in Iran: Structural Challenges and Economic Implications.” *Middle East Journal* 74(2): 215-230.
■ آقای علوی گرامی، این یادداشت من صرفا جهت قدردانی از کارهای تحقیقاتی شماست که به صورت متناوب خوانندگان این سایت را با تنگنا ها و معضلات پیدا و ناپیدای جامعه ایران آشنا میکنید. تنتان سلامت و قلمتان پایدار باد.
با احترام، پیروز
■ آقای پیروز گرامی، سپاس از بذل توجه شما و سایر خوانندگانی که توجه نشان میدهند و به من کمک میکنند تا برخی دانستههای خود را به اشتراک بگذارم.
سرفراز و پایدار باشید / علوی
■ درود بر شما. سپاس از این که بهطور جامع و مستند به بررسی تبعیضهای اقتصادی علیه زنان در بازار کار ایران پرداختهاید. به نظرم رسید، نکاتی وجود دارد که جایشان در این مقاله خالی است و فکر کردم با شما در میان بگذارم:
نکتهی اول آن که در حالی که مقاله روی تبعیض در بازار کار رسمی و موانع ارتقای زنان تمرکز دارد، اما در مورد وضعیت زنان در اقتصاد غیررسمی (مانند کارهای خانگی، کسبوکارهای اینترنتی، مشاغل فریلنسری) توضیحی داده نشده است. آیا زنان در این بخشها با فرصتهای بهتری مواجه هستند یا همچنان محدودیتهایی وجود دارد؟ نقش کار از راه دور و استارتاپهای دیجیتال در کاهش و یا افزایش تبعیضها نقش داشته است؟
نکته دوم، مقاله عمدتاً بر زنان طبقه متوسط شهری تمرکز دارد و به نظر میرسد وضعیت زنان روستایی که شاید بتوان بخش عمدهای از آنها را کارگران بیمزد نامید را نادیده گرفته است. این مسئله یکی از مهمترین جنبههای تبعیض اقتصادی علیه زنان در ایران است، در بسیاری از مناطق روستایی، زنان در کشاورزی، دامداری، صنایع دستی و مشاغل خانگی فعالیت میکنند اما دستمزد رسمی دریافت نمیکنند و حتی از مزایای بیمه و بازنشستگی محروماند. به علاوه، برخلاف زنان شهری که ممکن است با موانع دریافت وام مواجه باشند، زنان روستایی تقریباً هیچ دسترسی به تسهیلات بانکی ندارند و این موضوع مانع از استقلال اقتصادی آنان میشود. از طرفی، تابوهای فرهنگی و فشارهای اجتماعی شدیدتر از شهرهاست و زنان بهطور سنتی در حوزههای خاصی از کار محدود شدهاند.
راحله بهزادی
۵ مارس ۲۰۲۵
ایالات متحده هماکنون در حال تجربهٔ «بازپدرسالاری» است.
پیش از انتخابات ۲۰۲۴، بحثهایی دربارهٔ اینکه آیا دونالد ترامپ یک فاشیست است یا نه، مطرح شد. من این برچسب را نادرست میدانستم، زیرا فاشیسم با نسلکشی و قدرت تمامیتخواهانه پیوندی مشخص دارد و ما هنوز به چنین نقطهای نرسیدهایم. فاشیسم بر یک ایدئولوژی مبتنی است و من فکر نمیکنم که ترامپ تاکنون تحت تأثیر چیزی که بتوان آن را «ایده» نامید، عمل کرده باشد.
به نظر من، او بهوضوح یک اقتدارگرا است، زیرا او و همپیمانانش، مانند ایلان ماسک، عمداً در حال برچیدن کنترلهای موجود بر قدرت اجرایی در نظام قانون اساسی ایالات متحده هستند. ترامپ هرگز تلاش نکرده است که سیاستهای خود را از طریق کنگرهای که تحت کنترل جمهوریخواهان است به تصویب برساند، بلکه عمداً ترجیح داده است که همهچیز را از طریق فرمانهای اجرایی، مانند یک پادشاه، اجرا کند.
با این حال، واژهٔ سادهٔ «اقتدارگرا» بهدرستی پدیدهای را که ترامپ بخشی از آن است، توضیح نمیدهد. استیو هانسون و جف کوپشتاین امروز در مجلهٔ «Persuasion» مقالهای مکمل منتشر کردهاند که در آن، ترامپیسم را بهعنوان یک پدیدهٔ «پدرسالارانه» توصیف کردهاند. جاناتان راوش نیز اخیراً در «آتلانتیک» مقالهای منتشر کرده که بر همین مفهوم تأکید دارد. من فکر میکنم این اصطلاح توصیف بهتری ارائه میدهد و وضعیت کنونی ما را در چارچوب تاریخی درستی قرار میدهد.
ماکس وبر اصطلاح «پدرسالارانه» را برای توصیف تقریباً تمامی نظامهای پیشامدرن بهکار برده است، یعنی نظامهایی که پس از دوران قبیلهگرایی غیرمتمرکز پدید آمدند. در این نظامها، حکومت بهعنوان امتداد خانواده و خانهٔ حاکم در نظر گرفته میشد. چنین نظامهایی عمدتاً از طریق فتوحات شکل میگرفتند، به این صورت که رئیس گروهی از مهاجمان پیروز، زمین، منابع و حتی زنان را بین جنگجویان خود تقسیم میکرد و این افراد نیز بهنوبهٔ خود میتوانستند این اموال را به فرزندان خود منتقل کنند.
در چنین نظامی، تمایزی میان امر عمومی و خصوصی وجود نداشت. بهطور نظری، همهچیز متعلق به حاکم بود و او میتوانست یک ایالت را همراه با تمامی ساکنانش بهعنوان هدیهٔ عروسی به فرزندش ببخشد. تفکیک اموال حاکم از داراییهای دولت برای نخستینبار در قرون هفدهم و هجدهم توسط نظریهپردازانی همچون توماس هابز و ژان بودن مطرح شد. آنها حاکمیت را متعلق به یک «مشترکالمنافع» (جامعهٔ عمومی) دانستند، نه به شخص حاکم. این تحول، برای نخستین بار، پدیدهای به نام «فساد» را ممکن ساخت، یعنی حالتی که در آن یک مقام رسمی، منابع عمومی را برای منافع شخصی خود تصاحب میکرد.
یکی از موضوعات اصلی در دو جلد «نظم سیاسی» که نوشتهام، دشواریِ ایجاد یک دولت مدرن غیرشخصی بود؛ دولتی که در آن جایگاه فرد بر مبنای تابعیت او تعیین میشود، نه بر اساس رابطهٔ شخصیاش با حاکم. شکلگیری یک اقتصاد مدرن نیز تنها در چنین شرایطی ممکن است، زیرا دولت متعهد میشود که از حقوق مالکیت محافظت کند و بدون در نظر گرفتن هویت صاحب حق، معاملات را بهطور عادلانه بررسی و داوری کند.
مشکل دولت مدرن و بازگشت به پدرسالاری
مشکل دولت مدرن این است که ثبات ندارد. انسانها ذاتاً موجوداتی اجتماعی هستند، اما این اجتماعی بودن در وهلهٔ نخست بهصورت ترجیح دادن دوستان و اعضای خانواده خود جلوهگر میشود. این امر به پدیدهای منجر میشود که آن را «بازپدرسالاری» مینامند؛ اصطلاحی طولانی که به معنای بازگشت یک دولت مدرن و غیرشخصی به نظامی پدرسالارانه است. این پدیده، جوامع بسیاری را در گذشته گرفتار کرده است، از جمله چین در دوران سلسله تانگ، امپراتوری عثمانی در قرن هفدهم، و فرانسه در دوران رژیم کهن. در هر یک از این موارد، دولت مدرن در حال ظهور، تحت سلطهٔ نخبگان قدرتمندی که به حاکم نزدیک بودند، قرار گرفت. در فرانسه، برای مثال، پادشاه امتیازهای ویژهای مانند حق جمعآوری مالیات را به بالاترین پیشنهاددهنده میفروخت.
نیازی به توضیح نیست که ایالات متحده همین حالا در حال تجربهٔ بازپدرسالاری است. آنچه دربارهٔ دولت ترامپ شگفتآور است، میزان آشکار بودن فساد در آن است. این دولت، بازرسان کل را که وظیفهشان نظارت بر فساد و مقابله با آن بود، برکنار کرده است؛ از اجرای «قانون اعمال فساد خارجی» سر باز زده است؛ و تصمیماتی اتخاذ کرده که به نفع منافع تجاری شریک جرم خود، ایلان ماسک، بوده است. غولهای فناوری مانند مارک زاکربرگ و جف بزوس با هدایایی صدها میلیون دلاری در مراسم تحلیف ترامپ شرکت کردند، به این امید که پادشاه بر آنان نظر لطف بیفکند. همانطور که ترامپ تعرفههایی را بر بسیاری از کشورهای جهان تحمیل میکند، سیل تازهای از متقاضیان معافیت از این تعرفهها به راه خواهد افتاد، که این فرایند از طریق پرداختهای جانبی شخصی تسهیل خواهد شد.
این نوع فساد، ویژگی اصلی اقتدارگرایی مدرن است. برای بلشویکها، نازیها یا مائوئیستها، هدف اصلی، ثروتاندوزی شخصی نبود. در مقابل، دشمنان دموکراسی لیبرال امروز، عمدتاً استدلال ایدئولوژیکی علیه آن ارائه نمیکنند، همانطور که مارکسیستها در گذشته میکردند. بلکه آنها نهادهای قانونی را مانعی بر سر راه منافع شخصی خود میبینند و صرفاً از سر خودخواهی به این نهادها حمله میکنند. حاکمان ونزوئلا یا گروه فارک در کلمبیا ممکن است کار خود را بهعنوان سوسیالیست یا مارکسیست آغاز کرده باشند، اما در نهایت به باندهای جنایتکار تبدیل شدهاند. کره شمالی نیز درگیر مجموعهای از فعالیتهای مجرمانه از جمله قاچاق اسلحه، تجارت مواد مخدر و اخاذی است.
بنابراین، آمریکا در حال تجربهٔ روند بازپدرسالاری است، درست مانند بسیاری از جوامع دیگر پیش از آن. در گذشته، جهان بر اساس ایدئولوژیها تقسیم شده بود، اما امروز بیشتر شبیه به جنگ باندهای تبهکاری بر سر قلمرو و شبکههای حمایت مالی است.
دانمارک همیشه جایی بود که رسیدن به آن دشوار بود، اما اکنون بیشتر شبیه به یک رؤیای دستنیافتنی شده است.
—-
* فرانسیس فوکویاما پژوهشگر ارشد در مؤسسهٔ بینالمللی مطالعات فریمن اسپوگلی در دانشگاه استنفورد است.
https://www.persuasion.community/p/making-the-world-safe-for-criminals
سوم مارس ۲۰۲۵
اقتدار تجدیدیافته اروپا در بحران اوکراین و نزدیکی آن با چین
روشن است که با روی كار آمدن دونالد ترامب، روسیه میتواند با حمایت رهبری جدید آمریکا، و به نام خاتمه جنگ، مناطق تسخیر شده شرق اوكراین را حفظ كند. اما اروپا که به جد حیات قاره را در خطر میبیند، برآن است که در برابر آن بایستد.
رفتار دونالد ترامپ در نزدیکی زیاد به روسیه هم اوکراین و هم اروپای غربی را نگران کرده است. چین نیز حتما ناظر نگران صحنه است. آخرین صحبت رئیس کمیسیون اروپا چنین است: اروپا باید خود را مسلح کند. یعنی همانی که ماکرون در ۲۰۱۸ اعلام کرده بود: اروپا باید ارتش مستقل خود را داشته باشد. از این رو؛ ۱) بیتردید جنگ در اوکراین و مواضع جدید آمریکا، به اهرمی برای اقتدار مجدد و استقلال نظامی و اقتصادی اروپا بدل خواهد شد. و در راستای كلیتر، این تحول کلان، روندی را رقم میزند که به بهبود نزدیکی اروپا با چین و ۲) قدرتیابی یک بلوک جهانی نزدیک به آن خواهد انجامید. اما نزدیکی آرام اروپا به چین، نه یک نزدیکی ایدئولوژیک، لیکن تجاری، و شاید هم روزی نظامی باشد.
تنهایی ایالات متحده
تصور ترامپ این است که با طرح صلح در اوکراین، روسیه را جذب میکند، امری که باید بتواند، از نگاه وی، شکافی را میان روسیه و چین پدید آورد، میان آنها شکاف اندازد و چین را تضعیف کند. این همان ترفندی بود که نیکسون به آن تن داد. در آن دوران، آمریکا برای شکاف انداختن میان کشورهای کمونیستی، با چین وارد معامله شد و روسیه از آن فاصله گرفت. اما در دوران کنونی این طرح نتایج قابل دفاعی نخواهد داشت. زیرا در نزدیکی با روسیه، آمریکا تنها خواهد ماند و نه فقط این، که اروپا را بهسوی چین سوق میدهد.
تصور دونالد ترامپ این است که گویا جهان تک قطبی ست. حال آنکه سیاست جدید آمریکا، هم اروپا و هم کانادا و چهبسا مکزیک را از این کشور روی گردان میکند. در این مسیر چین قدرت افزودهای بدست خواهد آورد. ۳) در نهایت قدرقدرتی امریکای ترامپ در برابر قدرتیابی پیوستۀ اروپا و تشویق حضور چین در صحنه، صلح جهانی را عمیقا به خطر میاندازد.
زمان آن رسیده است که هم اروپا و هم کانادا مستقل از ایالات متحده عمل کنند. هنوز ذهن دوران جنگ سرد بر اروپا مستولی ست. اگر اروپا با قدرت وارد میدان شود، یعنی یک وحدت عملی بزرگ، همراه با یک ساختار نظامی همه جانبه برپاکند (اگرچه زمانبر است)، و حتی به نزدیکیهایی با چین دست یابد، علائم هشدار دهندهای هم به آمریکای دونالد ترامپ و هم به روسیه ارسال میکند، تا شاید دست از به خطر انداختن جهان بردارند و عقب بکشند. زیرا تنها یک قدرت سوم این نیروهای جاهل را آرام خواهد کرد.
ارتش چند ملیتی اروپا
در مجموع، به نظر نمیآید اروپا به سادگی قادر به ایجاد یک ارتش چند ملیتی پرقدرت باشد. اقدام برتر ایالات متحده، و نیز روسیه بیتردید ایجاد شکاف میان کشورهای اروپایی ست تا این مهم محقق نشود. اما بطور سنتی کشورهای غرب اروپا همسخنی و همنظری بیشتری باید یکدیگر دارند. بنابراین نخستین گام برای ایجاد ارتش چند ملتیتی اروپا، استواری آن بر چند کشور غربی ست و نه شرقی همانند بریتانیا، فرانسه و آلمان. بعدتر، ایتالیا و به تدریج کشورهای نزدیکتر به تعهد اروپا برای این پروژه.
از سوی دیگر، در صورت خروج احتمالی ایالات متحده از ناتو، باقی مانده کشورهای عضو ناتو، جدا از برخی از آنها، همانند ترکیه، به ارتش جدید میپیوند، و از آن یک ارگان پرتوان و قابل عرض میسازند. در این صورت کشورهای شمال اروپا با مشکلات کمتری به این ارتش خواهند پیوست.
تاملاتی برای خروج از بنبست
اما پا به پای این روند، حرکت به سوی صلح چند عقبنشینی پایدار میطلبد: یک: اوکراین از پیوستن به ناتو صرف نظر کند. این مرکزی ترین گام برای حرکت بهسوی مذاکره جهت خاتمه جنگ است. دوم: اوکراین بر سر منابع زیر زمینی با آمریکا توافق کند (که به نظر چنین خواهد شد)، سوم: در این صورت آمریکا حفاظت امنیت اوکراین را تضمین مینماید، و چهارم) روسیه مناطق تسخیری در اوکراین را حفظ کند. میدانم که این نکتۀ چالش برانگیزی ست، اما خاتمه جنگ و جلوگیری از گسترش آن به کشورهای دیگر طرحی شجاعانه میطلبد. زیرا در نهایت به نظر میرسد راهی غیر از این برای عقبنشینی روسیه وجود ندارد.
اما، این بند آخر چند تضمین لازم دارد: و آن بند سوم این پیشنهاد است. روسیه اعلام کرده است که کشورهای غربی نباید در اوکراین ارتش زمینی وارد کنند. اما این برای دوران جنگ بوده است. طرح صلح دو تضمین دیگر لازم میآید: نخست: روسیه تضمین دهد که به اوکراین و کشورهای دیگر اروپا حمله نمیکند. دوم: برای عملی کردن این اقدام، روسیه بپذیرد که برای برقراری صلح ایالات متحده و کشورهای اروپایی ضامن صلح در اوکراین خواهند بود. این امر چه به معنای حضور پیاده نظام ارتشهای غربی در اوکراین است و یا شاید طرح عملی دیگری را میطلبد، که مود تامل و بازاندیشی متخصصین این حوزه قرار خواهد گرفت.
پایان
انتشار این مقاله به زبان انگلیسی در سایت اوراسیا:
https://www.eurasiareview.com/06032025-breaking-the-ukrainian-impasse-and-rearming-europe-oped/
■ تاکید آقای هودشتیان بر ضرورت تشکیل ارتش اروپایی کاملا قابل درک است. به قول ایشان “زیرا تنها یک قدرت سوم این نیروهای جاهل را آرام خواهد کرد” که اگر دیر نباشد؟ ترامپ و پوتین دست بدست هم میدهند، اما هر کدام بگونه ای متفاوت منشا خطر برای جهانند:
۱- پوتین، در حال انتقامگیری تاریخی از اروپاست و قصدش از طرفی باج گیری و تحقیر غرب لیبرال و از طرف دیگر ارتقا اقتدار گرایانه روسیه بعنوان قدرت برتر جهان و بهره برداری مادی از موقعیت سر کردگی. به عقیده همه روسیه در این راه بسیار خطرناک است و ابایی از ماجراجویی اتمی ندارد.
۲- ترامپ، از طرف دیگر و بطور عمده پیاده کننده طرح های پوتین در سیاست خارجی است. بزرگترین فاجعه یا خطر در مورد ارتش آمریکا خنثی ساختن آن و باز گذاشتن دست روسیه است. اما خطر بزرگ ترامپ به هم پاشی نظم جهانی و داخلی آمریکاست. اگر تنها ۱۲-۶ ماه دیگر دولت ترامپ با همین شدت به از هم پاشی نظم فدرال آمریکا و روابط اقتصادی آمریکا ادامه دهد بحران اقتصادی غیر قابل کنترلی آمریکا و سپس جهان را فرا میگیرد. حجم نقدینگی دلار آمریکا و استقراض ملی آمریکا (national debt) از اوایل ۱۹۷۰ بطور تصاعدی رو به افزایش است و پایداری این حجم از نقدینگی و استقراض بر پایه اعتبار سیاسی - اقتصادی آمریکا و نقش راهبردی آمریکا در جهان استوار بوده است. کنار کشیدن داوطلبانه ترامپ از نقش راهبردی آمریکا در جهان، از بین بردن اعتماد اقتصادی با کشور های صنعتی، و حذف سازمان های نظارتی داخلی که کارشان حفظ اعتماد بازار و کنترل بی ثباتی (volatility) است، اقتصاد آمریکا و جهان را به لبه پرتگاه میبرد.
۳- قابل توجه است که هر دو عامل خطر برای جهان “دولت روسیه” و “دولت آمریکا” متکی به وجود و حضور فردی پوتین و ترامپ هستند. اگر چه مشکلات جهان ریشه در مسائل عمیق اقتصادی سیاسی دارند اما بدون وجود این دو فرد شانس عقل گرایی و تعامل ملت ها در یافتن راه حل های متمدنانه وجود دارد. لذا خریدن زمان و به تعویق انداختن هر گونه رویارویی کار صحیحی است. از این جهت با آقای هودشتیان در مورد کوتاه آمدن اوکراین و نوشتن فرمان صلح موافقم.
با احترام، پیروز
■ این ایده ترامپ که با نزدیکی به روسیه، این کشور را از چین دور خواهد کرد، بسیار واهی ست. چرا که روسیه نمیتواند به آمریکای ترامپی اعتماد کند که ممکن است چهار سال دیگر جای خودرا به یک رئیس جمهور دمکرات بدهد، که به نوبه خود سیاستی کاملاً متضاد با ترامپ را نسبت به روسیه در پیش گیرد. در حالی که خیالش راحت است که سیاست خارجی چین، دستکم تا زمانی که شی جین پینگ در قدرت است، تغییر نخواهد کرد. ضمن اینکه دو کشور در سال ۲۰۲۲ یک پیمان استراتژیک بلند مدت هم امضا کردهاند.
شاهین
■ جناب هودشتیان، با درود و تشکر از مقاله با محتوای شما. چند نکته بنظرم قابل توجه است:
- اروپا بعد از جنگ جهانی دوم و تشکیل ناتو با تکیه به قدرت بازدارندگی اتمی ایالات متحده آمریکا منابع خود را در بخشهای مولد اقتصادی سرمایه گذاری کرد و اکنون در مجموع یک قدرت اقتصادی، علمی و فرهنگی در طراز آمریکا و بسیار جلوتر از چین است. ظرفیت تولیدی روسیه حتی در حد ایتالیا و اسپانیا نیست (بخصوص اگر بخش های منابع طبیعی نفت و گاز را کنار بگذاریم) چه برسد به فرانسه و بریتانیا و آلمان. بنابراین با فرض خروج آمریکا از ناتو چنانچه اتحادیه اروپا بخواهد بازدارنگی هسته ای مستقل در مقابل روسیه ایجاد کند فکر نمیکنم با توجه به توان اقتصادی و علمی و فناوری آن کار غیر ممکنی باشد. شاید در یک برنامه چند ساله به تعادلی در این زمینه برسند و با توجه به تصمیم کشورهایی مانند آلمان و فرانسه از زمان حمله روسیه به اکراین برای افزایش بودجه دفاعی خود و اکنون پارلمان اروپا برای تخصیص منابع لازم برای این امر این حرکت آغاز شده است و احتمالا با مشارکت بریتانیا و کانادا سرعت گیرد.
- ایده جدا کردن روسیه از چین که توسط طرفداران ترامپ برای توجیه موضع گیریهای نابجای او در مقابل اروپا و جنگ اوکراین ارائه میشود اشتباهی بارز است. روسیه به چین، با توجه به سوابق تاریخی و نیز علایق فرهنگی و حتی نیاز به فروش نفت و گاز خود به یک مشتری بزرگ، بسیار نزدیکتر است و نزدیک باقی می ماند تا نسبت به آمریکا که برای دهه ها در جنگ سرد و بعد از آن رقیب و بلکه دشمن راهبردی آن بوده است. پوتین البته از حرکتهای نمایشی و موضعگیریهای اشتباه ترامپ حداکثر استفاده را خواهد کرد و ممکن است موضعگیریهایی هم برای خوشایند ترامپ انجام دهد اما نمی آید برای این حرکتها ائتلاف راهبردی خود با چین را بر هم بزند. و چین هم همچنین. آندو کشور از دو سال پیش قرارداد همکاریهای راهبردی امضاء کرده و سقف همکاریها را نا محدود اعلام کرده اند و روسیه این را فرصتی برای خود میداند و از دست نخواهد داد. بنابراین موضعگیریهای ناشیانه ترامپ در مورد اروپا و تضعیف ناتو تنها موقعیت آمریکا در مقابل چین و روسیه را تضعیف کرده و سودی برای آمریکا نخواهد داشت.
- پذیرش، هر چند تلویحی، این موضع که اوکراین برای صلح ناگزیر است جدا شدن و الحاق بخشی از خاک خود به روسیه را بپذیرد علاوه بر آنکه غیر اخلاقی است بلکه اشتباهی راهبردی است. غیر اخلاقی است زیرا بجای تنبیه به متجاوزی مانند پوتین جایزه میدهد و او را تشویق به باجگیریهای بیشتر در آینده می کند. بر اساس برآوردهای مختلف سازمان ملل، بانک جهانی و صندوق بین المللی پول جنگ تجاوزکارانه روسیه علیه اکراین در سه سال گذشته بین ۰.۵ تا ۱.۵ درصد از رشد تولید جهانی را کاهش داده است که با توجه به تولید سالانه حدود ۱۱۰ هزارمیلیارد دلاری جهان در سه سال گذشته با فرض ۱% کاهش رشد سالانه اقتصادی جهان جنگ آقای پوتین بیش از ۳۰۰۰ میلیارد دلار به مردم دنیا و بیش از همه به مردم اکراین و روسیه و بعد از آن به کشورهای در حال توسعه و اروپا ضرر رسانده است. در هر قرارداد صلحی روسیه آقای پوتین باید متعهد به جبران این ضرر و زیانها شود. اشتباهی راهبردی است زیرا هنگامی که پوتین در ۲۰۱۴ اوکراین را اشغال و آنرا به خاک روسیه ضمیمه کرد اگر دنیای آزاد (امریکا، اروپا، ژاپن، کانادا، استرالیا و غیره) شدیدا اعتراض و تحریم های موثر علیه روسیه اعمال کرده بودند کار به حمله ۲۰۲۲ نمی رسید. کوتاه آمدن در این تجاوز روسیه به اکراین این خطر را دارد که چند سال بعد روسیه جمهوری ملداوی و بخشهایی از گرجستان را هم اشغال کرده و برای جمهوریهای کوچک بالتیک شاخ و شانه بکشد. در ضمن نباید فراموش کرد که بر اساس معاهده سال ۱۹۹۴ بوداپست که بر اساس آن در مقابل پذیرش واگذاری زرادخانه اتمی مستقر در اوکراین به روسیه، روسیه مرزهای بین المللی اکراین، تعیین شده توسط سازمان ملل، را به رسمیت شناخته و پذیرفته بود که در کنار آمریکا و بریتانیا امنیت اکراین را تضمین کند. بنابراین در خواست زلنسکی از آمریکا و بریتانیا برای تضمین امنیت آن کشور بی پایه نیست. و اینکه اکنون آقای ترامپ از آن شانه خالی میکند به قضاوتهای اشتباه او مربوط است و تحلیلگران نباید در دام تبلیغات دولت روسیه بیفتند که حرکت ناتو به شرق باعث شروع جنگ شده است. کشورهای اروپای شرقی با توجه به سوابق تاریخی تجاوز روسیه به آن کشورها با اصرار و درخواست خود به عضویت ناتو درآمدند (همانطور که بعد از حمله پوتین به اوکراین در مورد فنلاند و سوئد پیش آمد) و این بهانه که ناتو قرار نبود به طرف شرق پیشروی کند یا آمریکا و غرب اینرا قول داده بودند که از قول افرادی مانند گورباچف نقل میشود و غیره سخنان نامربوطی است که پوتین و طرفدارانش برای توجیه حمله او به اکراین می کنند و قابل استناد نیست چون هیچ قرارداد یا حتی یادداشت تفاهمی (MU) هم در این مورد امضاء نشده است.
خسرو
■ چند سوال از خسرو گرامی در مورد بند آخر گفتههایش مربوط به جنگ یا توافق اوکراین؟
آیا اوکراین با پشتوانه اروپایی باید به ایستادگی و جنگ تا برآورد خواسته های بحقش ادامه دهد؟ آیا جهان متمدن برای مقابله و توقف پوتین میتواند و باید از همین امروز اعلام جنگ تلویحی روسیه را بپذیرد و عواقبش را به جان بخرد؟ اگر جواب به هر کدام از سوالات بالا منفی باشد، آیا معنی تسلیم و کرنش در مقابل زورگو و متجاوز را دارد؟
جنگ جهانی دوم بعد از اشغال لهستان بطور رسمی آغاز شد، اما در عمل و بگونه نظامی حمله به خاک فرانسه را میتوان آغاز آن دانست که تازه انهم برای فرانسه-انگلیس خیلی غافل گیرانه بود و آنها هنوز بی دفاع بودند. حال شرایط امروز را بنگرید که چقدر متفاوت و شکننده تر از آن زمان است؟ بقول خود شما یک جنگ محدود در بخشیهایی از شرق و جنوب اوکراین چنین ضربه ای به اقتصاد و سیستم توزیع جهانی وارد کرد، و مسکو خوب به این ضعف ها وقف است و مترصد زدن ضربه های بیشتر است. مضاف بر همه اینها هیچکس خواهان ماجراجویی اتمی نیست، تنها روسها فکر میکنند که کمتر از بقیه منافع برای از دست دادن دارند.
به عقیده من درست است که راه حل های امروزین را بنوعی با تغییر و تحولات اجتماعی-سیاسی درون کشورها گره زد. آیا جریان ترامپ میتواند آمریکا را یکسره تا یک سیستم تمامیت خواه پیش ببرد؟ بعید میدانم. آیا عقل گرایی برای همیشه در روسیه مختوم است؟ توضیح شما در مورد توان و پتانسیل اروپا در ایجاد سد دفاعی مقتدر در مقابل روسیه کاملا منطقی و واقع بینانه است، و تبدیل به وزنه مهمی میشود تا از ماجراجوییها بکاهد. اما، شاید بهتر باشد که آنرا استراتژی اصلی در مقابله با خودکامگی نوین ندانیم؟
با احترام، پیروز
■ پیروز عزیز! با تشکر از توجهی که به یادداشت من داشته اید. بنظر من راه حل های منطقی و گوناگونی برای منازعه اکراین وجود دارد که میتواند صلح را برقرار کند بدون آنکه هیچ کدام از طرفین بازنده محسوب شوند و یا صلح پیشنهادی تبعات منفی داشته باشد. اما شرط آن داشتن حسن نیت از سوی طرفهای درگیر است. برای مثال:
طرح صلحی را در نظر بگیرید که بر اساس آن روسیه و اوکراین زیر نظر سازمان ملل مذاکرات دو جانبه ای را انجام میدهند که طی آن اوکراین حاکمیت و اداره شبه جزیره کریمه را به مدت ۹۹ سال به روسیه واگذار میکند (واگذاری به مثابه Leasing) اما شبه جزیره کریمه جزیی از خاک اوکراین بوده و مالکیت آن شبه جزیره متعلق به دولت-ملت اوکراین باقی می ماند. همچنین اوکراین خودمختاری (به مفوم خودگردانی) دو استان شرقی روسی زبان خود را می پذیرد که بر اساس آن دو استان مزبور میتوانند دولت و مجلس محلی خود را در انتخاباتی آزاد و منصفانه انتخاب کنند. این دو استان میتوانند نیروهای انتظامی و پلیس خود را داشته باشند اما ارتش ملی و نیز سیاست خارجی بر عهده دولت مرکزی باقی میماند. ساکنان این دو استان حتی میتوانند دو تابعیتی باشند و همزمان پاسپورتها (یا کارتهای شناسایی ملی) روسی و اوکراینی داشته باشند. این ترتیبات میتوانند در قانون اساسی اصلاح شده اوکراین گنجانده شده و در همه پرسی به تصویب مردم اکراین برسد. از سوی دیگر اکراین عضو اتحادیه اروپا شده اما بجای عضویت در ناتو به لحاظ نظامی بیطرف بوده (مانند جمهوری اطریش) در عوض پنج قدرت دارای حق وتو سازمان ملل امنیت آن را تضمین می کنند. روسیه نیروهای خود را از اوکراین بیرون برده و مرزهای بین المللی آن را به رسمیت می شناسد. شبه جزیره کریمه نیز ۹۹ سال در اختیار روسیه بوده و ترتیب اداره آن ده سال قبل از انقضای تاریخ پایان قرارداد دوباره با مذاکره دو طرفه زیر نظر سازمان ملل تعیین میشود (با توجه به آنکه تا آن زمان اصولا روابط بین الملل متفاوت خواهد بود). سازمان ملل این طرح صلح را تائید و حمایت میکند و یک برنامه بازسازی اوکراین با مشارکت و کمک کشورهای ثروتمند مخصوصا اتحادیه اروپا تنظیم و اجرا میشود.
ترکیبات مختلفی از این طرح صلح میتواند یک صلح پایدار بدون تبعات منفی برای هیچکدام از طرفین ببار آورد. آقای پوتین میتواند ادعا کند که موفق شده عملا حاکمیت کریمه را با شناسایی بین المللی تحصیل کرده و کرامت و خود مختاری اهالی استانهای روس زبان اوکراین را به دست آورد. آقای زلنسکی نیز قهرمان ملی اوکراینیها میشود زیرا ضمن حفظ تمامیت ارضی کشور، عضویت کشور در اتحادیه اروپا و برنامه بازسازی و کمکهای اقتصادی به اوکراین را به دست آورده و منازعه با روسیه را نیز با صلحی عادلانه پایان داده است. اتحادیه اروپا و دنیا (از جمله ما ایرانیها) نیز از عوارض منفی این جنگ خانمان سوز راحت می شویم.
ملاحظه میشود که اگر رهبران طرفین درگیر (روسیه، اکراین، اتحادیه اروپا، آمریکا و غیره) حسن نیت داشته واقعا مایل به ایجاد صلح و ثبات و آرامش در آن منطقه باشند بسادگی امکانپذیر است اما متاسفانه عصبیتهای قومی و ملی، ایدئولوژیک و برتری طلبی ها مانع صلح شده تا کنون صدها هزار نفر را به کشتن داده صدها میلیارد دلار خسارت ببار آورده است. طرح واگذاری بخشی از یک کشور به قدرت خارجی به مدت معین سابقه دارد. معروفترین آن واگذاری حاکمیت و اداره هنگ کنگ و مناطق اطراف آن بمدت ۹۹ سال از سوی امپراطوری چین به امپراطوری بریتانیا در قرن ۱۹ بود. حاکمیت هنگ کنگ در سال ۱۹۹۷ پس از ۹۹ سال به چین بازگرداند شد به شرطی که ۵۰ سال تحت سیستم یک کشور دو سیستم اداره شود. هم چنین دولت چین هم اکنون برای کلیه تایوانیهایی که مایل باشند کارتهای ملی صادر میکند بطوریکه تایوانی ها می توانند مانند ساکنان چین به هر نقطه آن کشور مسافرت کنند.
شاید باور نکنید اما من در روز دوم شروع جنگ یعنی فکر میکنم ۲۵ فوریه ۲۰۲۲ ایمیلی برای سفرای اوکراین در چند کشور اروپایی فرستادم و خیلی خلاصه و محترمانه این طرح صلح را طرح کردم و خواستم اگر آنرا منطقی میدانند به دولت متبوع خود منعکس کنند. البته همانطور که انتظار میرفت هیچ پاسخی دریافت نکردم اما مطمئن هستم راه حل های مختلفی برای رسیدن به صلح عادلانه در آن جنگ و در جنگهای دیگر نیز (مثلا سودان) وجود دارد اما متاسفانه رهبران یک یا بیشتر طرفین منازعه از حسن نیت واقعی برخوردار نیستند و سیاستمداران متکبر و خود خواه صلح و آرامش و زندگی مردم عادی را قربانی مطامع خود میکنند.
خسرو
درباره آزادیهای سیاسی و الغای قانون اعدام
سامانه پادشاهی پارلمانی باید برای پایبندی به دموکراسی پایدار، آزادیهای فردی و آزادیهای سیاسی-اجتماعی را در قانون اساسی تضمین کند. منظور از آزادیهای فردی و آزادیهای سیاسی-اجتماعی چیست؟
در جهان واقعی، چیزی به نام «آزادی» در شکل انتزاعی وجود ندارد. این فنواژه سیاسی را باید در چارچوبهای معین تعریف کرد تا مشخص شود که منظور چیست. همانگونه که گفته شد، آزادیها را میتوان به دو دسته بزرگ تقسیم کرد: ۱) آزادیهای فردی و ۲) آزادیهای سیاسی- اجتماعی.
۱) آزادیهای فردی
آزادیهای فردی مطلق نیستند و معمولاً با قوانین، اخلاق اجتماعی و حقوقِ دیگران محدود میشوند تا از تعارض و هرجومرج جلوگیری شود. یعنی، آزادی فردی تا جایی معتبر است که به حقوق و آزادیهای دیگران آسیب نرساند. به سخن دیگر، آزادیهای فردی به حقوق و اختیاراتی گفته میشود که هر فرد در جامعه، بدون دخالت غیرضروری از سوی دولت یا نهادهای اجتماعی، برای تصمیمگیری درباره زندگی شخصی خود دارد. این یک تعریف استاندارد از «آزادیهای فردی» است. برای نمونه، قوانین پاسداری از کودکان و سالمندان بخشی از این آزادیها را محدود میکند. برای نمونه، سکس با کودکان (منطبق با تعریف سن کودک) باید از نظر قانونی جرمانگاری شود. از این رو، آزادیِ افرادی که چنین گرایشی دارند توسط قانون محدود میگردد. یا انعقاد قرارداد (اقتصادی یا غیره) با افرادی که سلامتِ ذهن آنها مورد تردید است، نباید صورت بگیرد.
آزادیهای فردی را میتوان زیر چتر بزرگِ «آزادی در سبک زندگی» نیز خلاصه کرد. آزادی در سبک زندگی، دربرگیرندهی آزادی در پوشش، آزادی در گرایش جنسی، آزادی در داشتن یا نداشتن دین یا مذهب، آزادی در انتخاب شریک زندگی (با یا بیازدواج)، نوع تغذیه، انتخاب محل سکونت، حق آزادانه سفر و انتخاب دین یا تغییر مذهب یا باورهای شخصی.
۲) آزادیهای سیاسی-اجتماعی
آزادیهای سیاسی-اجتماعی یک طیف گسترده را تشکیل میدهند. ولی گوهر و چسبی که اجزاء این طیف را به هم گره میزند، آزادی تشکلها یا احزاب سیاسی و مدنی است، یعنی: حق تأسیس احزاب سیاسی، نهادهای مدنی (سمنها)، اتحادیهها و انجمنها، یا حق پیوستن به چنین تشکیلاتی.
از نظر ما، همه احزاب و سازمانهای سیاسی، با هر گرایشی، باید آزاد باشند. فقط احزابی از نظر ما غیرقانونی هستند که قصد دارند از راه خشونت یا مبارزه مسلحانه یا تروریسم به اهداف خود برسند. تا مادامی که یک حزب یا گروه سیاسی با ابزار سیاسی- حتا در سخن و گفتار بسیار افراطی- فعالیتهای سیاسی خود را پیش میبرد، نباید هیچ محدودیتی وجود داشته باشد، یعنی احزاب چپِ افراطی مانند آنارشیستهایی که خواهان محو دولتاند و یا راستهای افراطی که خواهان کنترل شدید دولت بر جامعه هستند، همه آزادند، البته تا زمانی که با ابزارهای سیاسی اهداف خود را دنبال میکنند و تلاش میکنند در رقابتهای سیاسی برای خود پایگاه اجتماعی یا نماینده به مجلس بفرستند.[۱]
به عبارتی، پادشاهی پارلمانی خواهان آزادی بیقید و شرط احزاب و سازمانهای سیاسی است ولی هر گروه سیاسی که بخواهد از طریق خشونت و مبارزه مسلحانه به اهداف سیاسی خود برسد، این رویکرد باید به عنوان اعلان جنگ به دولت تلقی شود و متناسب با همین تلقی، دولت باید برای انحلال این گروه یا گروههای مسلح اقدام نماید.
الغای قانونی شکنجه
در یک سامانه دموکراتیک پای دو گروه اجتماعی به بازداشت و زندان کشیده میشود: جرایم مدنی و کیفری همگانی و اعضای گروههای سیاسی مسلح یا دقیقتر گفته شود، تروریستها.
همه کسانی که مرتبط با اتهامی دستگیر میشوند و مورد بازجویی قرار میگیرند، باید از یک وکیل برخوردار شوند، یعنی متهم همواره باید تحت نظر وکیلاش باشد. همه دادگاهها باید اساساً علنی باشند. این شفافیت باعث میشود که درجه خشونت مأموران دولتی، بویژه بازجوها، به شدت کاهش یابد ولی کافی نیست. سامانه پادشاهی پارلمانی باید با متن روشن و غیرقابل تفسیر، شکنجه را ممنوع کند و آن را به عنوان نقض حقوق بشر تعریف نماید.
الغای مجازات اعدام
«مجازات اعدام» یکی از مناقشهبرانگیزترین موضوعات اجتماعی است و برخی جوامع را شدیداً دو قطبی کرده است. به اعتقاد ما در سامانه پادشاهی پارلمانی باید مجازات اعدام الغا شود. دلایلی که ما برای الغای مجازات ارائه میدهیم عبارت هستند از:
۱- نقضِ حق بنیادین زندگی
۲- احتمال خطای قضایی و اعدام بیگناهان
۳- امکان اصلاح و بازپروری مجرمان
۴- عدم تأثیر در کاهش جرایم خشن
۵- نقش تبعیضهای اجتماعی (مانند اقلیتهای قومی یا مذهبی) در اجرای ناعادلانه اعدام
۶- الغای اعدام میتواند به خشونتزدایی در جامعه کمک کند
۷- وجود اعدام باعث تداوم و پایداری فرهنگ خشونت میشود
۸- بالا رفتن سطح فرهنگیِ بخش بزرگی از مردم که دیگر مجازات اعدام را به عنوان یک راه حل نمیپسندند.
به این دلایل، ما الغای مجازات اعدام را بخش مهمی از اخلاق (Moral) و منش (Ethics) جامعه مدرن ایران ارزیابی میکنیم و سامانه پادشاهی پارلمانی باید عاری از چنین مجازاتی باشد.[۲]
جهان دیجیتالی، آزادیهای فردی و آزادیهای سیاسی
امروز ما در دوره انتقال از جامعه آنالوگ به جامعه دیجیتالی بسر میبریم. جوامع بشری با سرعت سرسامآوری در این جهت حرکت میکنند و در آینده نه چندان دور، زندگی تک تک ما، آمیزهای ارگانیک (تفکیکناپذیر) خواهد بود از آناگوگ و دیجیتال. همین روند باعث شده است که دیگر رادیو، تلویزیون و روزنامههای کلاسیک – که اکثراً در دست دولتها و نهادهای وابسته بدان بودند- جایگاه خود را از دست بدهند و شبکههای اجتماعی و وبسایتهای خبری و تحلیلی جای آنها را بگیرند. با این وجود، هنوز دولتها میلیاردها دلار صرف این نوع رسانههای کلاسیک میکنند.
رسانههای سنتی یک طرفه بودند و هستند؛ یعنی اطلاعات از سوی رسانهها به مردم منتقل میشد، اما مردم نمیتوانستند بلافاصله نظر یا بازخوردی ارائه دهند. این در حالی است، که در رسانههای نوین، کاربران میتوانند به صورت لحظهای نظر بدهند، اطلاعات را به اشتراک بگذارند و حتا خود به تولیدکننده محتوا تبدیل شوند.
نتیجه مستقیم این روندِ رسانهای، دموکراتیزه شدن فضای رسانهای است؛ بویژه افراد مستقلاندیش که نمیتوانستند راهی به رسانههای سنتی داشته باشند، امروز با پلتفرمهای مستقل خود میتوانند عرض اندام کنند.
ولی این دموکراتیزه شدن رسانهها، روی دیگری نیز دارد: تورم اخبار ساختگی و نادرست از یک سو، و ایجاد شبکههای «تاریک» که به Darknet شهرت یافتهاند از سوی دیگر. با این وجود، به نظر ما، علیرغم این خطرات، باید به اصل «دسترسی آزاد به اطلاعات» پایبند بود.
از سوی دیگر، باید گفت که «آزادی مطلق اینترنت» هم نمیتواند وجود داشته باشد.[۳] برای نمونه، پورنهای مربوط به کودکان، قاچاق انسان، تبلیغ و ترویج افکار و رفتار تروریستی و غیره. از این رو، میتوان میان گزینه «اینترنت کاملاً آزاد» یا «اینترنت کنترل شده»، مُدلی را پیدا کرد که بتواند خواستههای همه گروههای اجتماعی را تأمین کند. اصلیترین نکته در این حوزه، محدودیت برای محتوای خطرناک است و نه نظرات سیاسی. نتیجه این که اصل اساسی برای ما، دسترسی آزاد به اطلاعات است و هیچ محدودیتی در حوزه اندیشههای سیاسی در اینترنت نباید وجود داشته باشد.
ادامه دارد
بخش نخست: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی
بخش دوم: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی (مبانی نظری)
بخش سوم: مناسبات دولت (State / Staat) با نهادهای دینی در پادشاهی پارلمانی
بخش چهارم: درباره آزادیهای سیاسی و الغای قانون اعدام
بخش پنجم: دو محور استراتژیک در کنار توسعه اقتصادی: محیط زیست و میراث فرهنگی
بخش شش: چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است
———————————————
[۱] بهترین کشور نمونه در جهان در حوزه آزادی بی قید و شرط احزاب سیاسی، اسرائیل است. در هیچ کشوری در جهان – شاید من نشناسم- به اندازه اسرائیل از احزاب راست افراطی (سکولار و مذهبی) تا چپ افراطی، وجود ندارد. در اسرائیل، احزاب و گروههای سیاسیای وجود دارد که در هیچ دکان عطاری سیاسی پیدا نمیشود، حتا از تصور ما ایرانیان خارج است: از استالینیستهایی که علناً از استالین دفاع میکنند تا مائوئیستها، تا آنارشیستهای گوناگون؛ در کنار اینها، گروههای منجیگرا که خواهان محو اسرائیل هستند، تا گروههای وابسته به حریدی / حسیدی که دشمن اصلی خود را صیونیسم اعلام کردهاند. این گروهها تا مادامی که دست به اسلحه نبردهاند، از سوی دولت و نهادهای امنیتی مربوط با هیچ مانعی روبرو نمیشوند و کسی به دلیل داشتن و تبلیغ عقاید سیاسی خود، با بایکوتها یا تحریمهای سیاسی دولت مواجه نمیشود.
[۲] در این جا باز هم کشور مرجع، اسرائیل است. آیشمن تنها کسی بود که در اسرائیل اعدام شد و آن هم نه طبق قوانین اسرائیل بلکه طبق همان قوانینی که در نورنبرگ رفقای آیشمن به اعدام محکوم شده بودند. سدها نفر فلسطینی و اسرائیلی (یک بخش به دلایل تروریستی و برخی دیگر به دلیل خیانت به کشور و یا به دلیل قتل عمد) با جرایم بسیار سنگین اعدام نشدند. برای نمونه، سنوار به دلیل چندین فقره قتل به ۴۲۰ سال محکوم شده بود که در تبادلی در سال ۲۰۱۱ به همراه ۱۰۰۰ نفر دیگر در برابر گیلعاد شلیط آزاد شد.
[۳] جرایم سایبری مانند جرایم واقعی (آناگوگ) همه یک دست نیستند. از جرایم سایبری کوچک تا کلاهبرداریهای بزرگ و سرانجام تا اقدامات خرابکارانه که حتا میتوانند منجر به مرگ انسانها شوند (که عملاً به آن تروریسم سایبری گفته میشود)، مانند هک کردن برق یک بیمارستان یا اختلال در زیرساختهای سامانه بهداشت و درمان یا دیگر زیرساختهای خدماتی. علت اشاره به جرایم سایبری در این جا اساساً به این نکته مربوط است که در آینده بزرگترین بخش از جرایم (مدنی و کیفری) در جهان سایبری واقع خواهند شد؛ و این یکی از دغدغههای آینده جوامع بشری خواهد بود.
■ بار دیگر سپاس از زحمات شما و کمک به همایش اندیشهها در فضای اپوزسیون ایرانی.
همان سوالات قبلی من همچنان پا بر جا هستند که ارتباط منسجم و ارگانیک بین اصول یاد شده شما و ویژگیهای خاص جامعه ایران نمیبینیم. اگر متن شما به خوبی ترجمه به زبان دیگر شود خواننده متن به زبان جدید نمیتواند حدس بزند هدف گفتار کدام ملت و کشور است، در واقع این نوشته دارای آهنگ “همیشه” و “همه جا” است.
برای مثال: در صحبت از “آزادیها”، به آزادی فردی و اجتماعی بسنده کردید و سخنی از آزادی مذهبی نبردید، البته به دلیل آشکار که آزادی مذهبی زیر مجموعهای از هر دو آزادی یاد شده است. اما در شرایط جامعه ایران پرداختن جداگانه به آزادیهای مذهبی که در ضمن شامل محدودیتهای دموکراتیک آنها نیز میشود مهم است، و ترسیم جزییات این آزادیها و محدودیتها جهت حفظ توازن جامعه با مسیر تکامل آن بهوضوح دیده میشود. شاید در کره جنوبی، آلمان، ایسلند و پرو... حساسیت شدید در این مورد وجود نداشته باشد؟
با احترام، پیروز
■ سلام و احترام. بحث در مبانی فکری و نظری همیشه راهگشاست. از اشکالات قانون اساسی مشروطه ما این بود که ولیعهد فرزند ذکور ارشد باید میبود در حالیکه چه بسا مجلس یا مردم یا دولت فرد دیگری از خاندان پادشاهی را بیشتر میپسندیدند که مثلا دارای تحصیلات مرتبط، تعاملات جهانی بهتر و حتی جنبههای ظاهری رفتاری مردمداری و... بهتری داشت. نیز علاقمندی خود فرزند ذکور به کار و خدمت به کشور در این شغل دیده نشده بود و نوعا جبری بود. پس میتوانست مثل مجلس مهستان دوره اشکانی مجلسی برای تعیین ولیعهد فارغ از جنسیت از خاندان شاهی با سازوکارهایی در قانون تعبیه میشد که سبب رضایتمندی و قوام بیشتر سامانه میشد. نیز مادالعمر بودن پادشاه ظلمی به پادشاه سالمند برای انجام امور محوله و ظلمی به مردم برای نامعلومی زمان تغییر بود. عموم پادشاهان بزرگ ایران زیر ۲۰ سال دوره حکمرانی داشتهاند. چه بسا اگر محمد رضاشاه هم حداکثر ۳۰ سال سلطنت داشت با تغییر به موقع، از بروز تلاطم و انقلاب پیشگیری میشد. پس دوره پادشاهی میتوانست محدوده زمانی مثلا حداکثر ۲۰ یا ۳۰ ساله داشته باشد نه مادام العمر و پس از آن پادشاه میتوانست به مشاور پادشاه بعدی تبدیل شود. مادالعمری از نقاط ضعف جدی سیستمهای پادشاهی است که میتواند در قانون حل وفصل شود. نیز نهاد تعیین ولیعهد حق عزل پادشاه را در صورت بیماری از کار افتادگی سواستفاده از مقام و قدرت و... را داشته باشد. در قانون قبلی هیچ نهادی حق عزل شاه را در صورت هر تخلفی نداشت که می توانست بصورت مدرنتری درآید. مشروطه دارای ظرفیتهای فراوانی برای کشورها دارد که در بستری آرام خارج از تلاطمات سیاسی و پوپولیسمهای خطرناک برای توسعه اقتصادی و رفاه اقدام میکنند و میتوان دوباره به لحاظ نظری به این نوع سامانه نگریست.
با احترام. مسعود
■ جناب بینیاز گرامی، برای من نیز سوال همچنان برجاست: مبنای مشروعیت نظام پادشاهی چیست؟ اگر آسمان و الهی است یا قانون اساسی مشروطه است که تناقضات آن را میدانید اگر زمینی و انتخاب مردم است، فرق شاهزاده و رعیت برای کاندیدا شدن در چنین انتخاباتی چیست؟ از این گذشته در کجای دنیا در گذشته و یا در دوران معاصر، مردم برای انتخاب نظامی یک بار برای همیشه رای دادهاند؟ و اصولا تناقض «یک بار انتخابات» و «یک نظام موروثی برای همیشه» در دفاعیه شما برای نظام پادشاهی همچنان حل نشده و بیپاسخ باقی مانده است.
یک نکته مهم دیگر اینکه مثالهایی که درمورد آزادیهای سیاسی و همچنین لغو مجازات اعدام زدهاید، کشور اسرائیل است. چگونه یک دولت که نه براساس «ملت سیاسی» بلکه بر اساس یک تعریف قومی-فرهنگی یعنی «ملت قومی-مذهبی یهود» تشکیل شده است را بهترین دموکراسی مینامید؟ ملتهای قومی-فرهنگی برعکسِ ملتهای سیاسی منشاء جنگها و تعرض به حقوق همسایگان بودهاند که اسرائیل نمونه واضح آن است. نکته دیگر اینکه تعدد گروههای سیاسی موجود در دموکراسیها نتیجه قانون احزاب، قانون انتخابات و گروههای قومی- مذهبی گوناگون در یک کشور است، نه لزوما نشانهای از دموکراسی بیشتر در آن کشور.
همچنین این موضوع که در اسرائیل تابحال یک حکم اعدام وجود داشته، قبل از هرچیز بخاطر عمر کوتاه دولت اسرائیل است و نمیتوانید این کشور را در عرصه اعدام با دولت-ملتهای اروپایی که عمری ۲۰۰-۳۰۰ ساله دارند مقایسه کنید. در نیمه دوم قرن بیستم که دولت اسرائیل تشکیل شد (۱۹۴۸)، دوره توجه به حقوق ملل، حقوق بشر، بحث پیرامون موثر بودن حکم اعدام از منظر علوم اجتماعی وتربیتی و لغو مجازات اعدام در اکثر دموکراسیها هست.
با احترام/حمید فرخنده
■ @آقای فرخنده گرامی، شوربختانه شما اطلاعات منسجمی درباره شرایط درونی اسرائیل ندارید. این نداستن به خودی خود هیچ اشکالی ندارد. همانگونه که من هیچ اطلاعاتی درباره اندونزی یا فیلیپین ندارم. ولی هیچ گاه در باره چیزی که نمیدانم حرف نمیزنم. نکته دوم. شما میگویید که چون اسرائیل «عمر کوتاه» دارد اعدام نکرده ولی اگر «عمری ۲۰۰ یا ۳۰۰ ساله» میداشت حتما این اتفاق میافتد (به تعداد اعدامها در اردن نگاه بیندازید در سال ۱۹۲۰ ساخته شد).
هممیهن گرامی، این استدلال نیست، این پیش گویی است. شما میگویید: اسرائیل یک «ملت قومی-مذهبی یهود» است. این را از کجا آوردهاید؟ طبق چه سندی این حرف را میزنید؟ شما میدانستید که حتا در اسرائیل دین رسمی وجود ندارد. تنها کشوری است که دو زبان رسمی دارد (عبری و عربی). هیچ کشوری حتا در اروپا به اندازه اسرائیل حزب و گروه سیاسی و روزنامههای رنگارنگ وجود ندارد. در آینده در کنار کتابی که درباره فلسطین ترجمه کردهام و منتشر میکنم، به مناسبات درونی اسرائیل نیز طی مقالات گوناگون خواهم پرداخت. اسرائیل را با عینک فلسطینی نباید نگاه کرد. گفتن این که «از منظر علوم اجتماعی و تربیتی و لغو مجازات اعدام در اکثر دموکراسیها هست» چه ربطی به مقاله من و یا اسرائیل دارد؟ بله درسته هنوز در برخی دموکراسیها روی الغای مجازات اعدام بحث میکنند ولی این چه ربطی به مقاله من و اسرائیل دارد که حکم اعدام ندارد؟
@مسعود گرامی، پادشاهی در تمامی جهان دموکراتیک، مادام العمر است. این هم هیچ چیز از دموکراتیک بودن سوئد یا اسپانیا یا بریتانیا کم نمیکند. مهم این است که این «پوسته» چه مغز یا محتوایی داشته باشد. من شخصاً با لفظ «فرزند ذکور» شدیداً مخالف هستم و پادشاهی پارلمانی باید فراجنسیتی باشد.
@پیروز گرامی، برای من / گروه ما/ ارزش یک انسان ناخداباور به اندازه یک انسان مؤمن است. به نظر ما، دین یک امر خصوصی است هم در مقاله پیشین جایگاه آن روشن شد و هم در همین مقاله گفته شده است که هر کس میتواند دین خود را داشته باشد و آن را اعمال کند. هیچ مؤمنی جایگاه برتری نسبت به بیخدایان یا بیدینان ندارد که بخواهیم برایش حق یا امتیاز ویژه قائل شویم. در بخش های آینده حتماً به پرسش های دیگر پاسخ داده خواهد شد.
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ جناب بینیاز گرامی. عرض من فکر کردن ایرانیان به سازههای حکمرانی بود که حتی بهتر از پادشاهیهای اروپا باشد ساحت فکر و اندیشه همیشه باز و برای بحث و گفتگو آماده است. در شرق آسیا اگه اشتباه نکنم پادشاهی دورهای دیده شده است. بهر حال موافقم که نباید پیش فرض کاملا منفی به سامانه پادشاهی داشت و بدون بحث آن را رد کرد این سامانه کار میکند و ملاک هم رای ملت است. نیز سامانه جمهوری بخودی خود بد نیست و در این میان فصل الخطاب نظر مردمان است پس از شنیدن گفتگوهای متمدنانه و سازنده متفکران و اهل اندیشه.
مسعود
■ اگر منظور خود را روشن نگفتم پوزش میخواهم. البته که دین یک “امر خصوصی” است، “در نظر شما” و در نظر همه یا ۹۹% فرهیختگان جهان. سوال در مورد تک به تک جمعیت های ایرانیست، با تمام تضاد ها و ناهنجاری ها. هر کدام از ما ایدال های زیبایی داریم. اگر ایده ها را با شرایط و ویژهای ایرانیان تطبیق دهیم آنموقع یک طرح داریم، وگر نه همان ایده زیبا باقی میماند.
همانطور که گفتم سوال آزادی دینی یک مثل بود جهت تطبیق طرح پادشاهی با ایران. میتوان از مذهب مقام ملکه یا پادشاه نیز یاد کرد، آیا قانون مشروطه ایرانی اجازه میدهد که مقام سلطنت بهایی، بودایی، کمونیست، یهودی باشد یا اینکه حتما باید شیعه اثنی عشری باشد؟ در مورد مقام سلطنت تقریبا هیچ چیز “خصوصی” نیست. برای مثال زمانی که پرنس فلیپ با ملکه الیزابت ازدواج کرد از کلیسای اورتدوکس خارج شد و به کلیسای انگلستان پیوست؟ قوم و اصلیت چطور؟ آیا قانون مشروطه اجازه میدهد ملکه ایران از اهالی بلوچ حومه زاهدان باشد و همسرش برای مثال بلوچ اهل کویته پاکستان؟ این ضرورتا زبان کنایه نیست بلکه توجه به ویژگیهای خاص جامعه ایران است که شوونیسم قومی در آن ریشه عمیق دارد و حساسیت ها بسیارند، پس در هر گونه طرحی و ایده ای مربوط به ایران پرداختن به آن ضروری مینماید.
با احترام، پیروز
■ آقای بینیاز گرامی، من از حکم اعدام در دموکراسیها صحبت کردم، وگرنه نه تنها کشور اردن که بسیاری کشورهای دیگر که نظامهای بسته و دیکتاتوری دارند و تعدادشان نیز در منطقه خاورمیانه کم نیست، حکم اعدام دارند. وقتی من از «دولت- ملتهای اروپایی» نام بردهام مشخص است که کشورهای قدیمی مانند انگلیس، فرانسه و آلمان را با اسرائیل که ۸۰ سال است تاسیس شده است، مقایسه کردهام.
در مورد اینکه اسرائیل یک دولت-ملتِ قومی-فرهنگی است استناد اول من به کتاب «مدرنیته سیاسی» نویسنده فرانسوی موریس باربیه است (ترجمه عبدالوهاب احمدی، ۱۴۰۲، نشر آگه).
استناد دوم من به کتاب «فلسطین؛ صلح نه، آپارتاید» نوشته رئیس جمهور پیشین امریکا جیمی کارتر است. استناد سوم نیز به مجموعه بزرگ گزارشهای سازمانهای حقوق بشری درمورد تبعیض حقوقی که اسرائیل بین ساکنان مناطق اشغالی و شهرکنشینان اسرائیلی است که به شکل غیرقانونی از نظر حقوق بینالملل در این مناطق اسکان داده شدهاند. اینکه اسرائیل تنها دموکراسی دنیاست که دارای مرزهای مشخص و تعریف شده نیست، به قطعنامههای سازمان ملل برای پایان دادن به اشغال اهمیت داده نمیشود، اینکه انواع و اقسام زورگوییها و تبعیضها بر مردم فلسطینی این مناطق اعمال میشود و اینکه حتی بازداشتشدگان فلسطینی در مناطق اشغالی را دادگاهی نمیکنند و ماهها و سالها آنها را با استفاده آیین دادرسی ویژه بدون طی مراحل قانونی یک نظام دارای دموکراسی در زندان نگهمیدارند، همه نشان دهنده این است در دولت-ملت اسرائیل قومیت و دین یهود پررنگ است و اسرائیل چنانکه موریس باربیه میگوید یک ملت قومی-فرهنگی است نه یک ملت سیاسی. درباره وجود احزاب، گروههای سیاسی متعدد و انواع نشریات و روزنامهها در اسرائیل نیز این آزادیها سیاسی و یا آزادی بیان و نشر نیز خارقالعادهای نیست، در یک دموکراسی باید هم چنین آزادیهایی وجود داشته باشد. طبیعی است که اینجا نیز مقایسه به اردن یا مصر و ایران قیاس معالفارق است.
با احترام/ حمید فرخنده
■ آقای فرخنده گرامی، این نوع از گفتگو بسیار نخ نما شده است. شما می توانید یک لیست بالا بلند از صاحبان اقتدار در حوزه فلسفه، سیاست، جامعهشناسی برای من و خوانندگان ردیف و خود پشت سر آنها پنهان کنید. شما باید استدلال و فکتهایی ارائه بدهید - که ممکن است این افراد هم بکار برده باشند - و بگویید طبق این استدلالها و فکتها اسرائیل یک کشور «آپارتاید» است. آنگاه من میتوانم بفهمم که طبق چه «فکتها و استدلالاتی» نظرات خود را عنوان کردهاید. براستی شما در این کامنتی که نوشتید به من و دیگر خوانندگان چه استدلالی عرضه کردهاید به جز چند نام؟
هم میهن گرامی، شما میتوانید از استدلالات و فکتهای دیگران که قبول دارید استفاده کنید و حتا به نام خودتان وارد عرصه گفتگو شوید. شما با آوردن نام «صاحبان اقتدار» در این یا آن حوزه، فقط و فقط میخواهید به طرف مقابل تان بگویید: فکر نکن با من طرف هستی، با جیمی کارتر و موریس باربیه طرفی؛ یعنی فکر میکنی بهتر از آنها حالیت میشود؟ و دوم این که اگر طرف شما اندکی ضعف شخصیتی داشته باشد، فوراً غلاف کند و خفه خون بگیرد.
فرخنده گرامی، با اسلحه خود وارد جنگ بشوید، استدلالات خود را عنوان کنید. این نوع بحثها، اساساً مدل مارکسیستی هستند که دیگر نخ نما شدهاند. در ضمن، چت جیپیتی یا دیپ سیک یا بارد و غیره اینها هوش مصنوعی نیستند اینها مدلهای زبانی هستند هیچ تخصصی در هیچ زمینهای ندارند. برای آگاهی بیشتر خواننده میتواند ترجمه درباره چت جی پی تی را که پایین سایت ایران امروز است بخواند تا فرق میان این الگو / مدل زبانی را با هوش مصنوعی به عنوان دستیار متوجه شود.
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ جناب بینیاز گرامی شما چرا از جناب فرخنده ناراحت می شویید که میگوید “اسرائیل دموکراتیک نیست” همین مشکل را من با شما یکسال پیش به گمانم در همین سایت داشتم که من باور داشتم و دارم “انگلیس یکی از بهترین دموکراسیهای جهان امروز است” و شما سخت مخالف من که نه انگلیس کشور دموکراتیک نیست چون در کشورهای گوناگون چنین و چنان کرده!!!
این گفتو گو چندی ادامه داشت و ما به نتیجهای نه رسیدیم و من از شما خواهش کردم از یک دانشگاه یا پژوهشگاه جهانی رفرنس بیاورید که انگلستان کشوری دموکراتیک نیست و شما به من خواندن چند کتاب را معرفی کردید! اکنون اگر شما انگلستان را دموکراتیک نمیدانید با همان معیار شما جناب فرخنده هم میتواند اسرائیل را کشوری نادموکراتیک بنامد. خیلی هم چرب تر از انگلستان!
این درگیریهای زمانی پیش میآید که انسان هنوز جهان و سیاست آنرا ایدولوژیک میبیند و توجیه میکند. اگر انگلستان و اسرائیل دموکراتیک نیستد پس آمریکا و فرانسه و بلژیک و آلمان هم نیستند، به زبانی دیگر ما در جهان کشور دموکراتیک نداریم! امیدوارم ایران امروز چنانچه نیاز باشد آن گفتوگوی ما را در آرشیو داشته باشد.
و اما دیدگاه من در باره دموکراسی و آزادی: دموکراسی پدیدهای ارگانیک، زنده و دینامیک است که بالا پایین و پیش و پس دارد و همیشه در دگرگونی است. درجه و سفت و سختی دموکراسی در کشور ها گوناگون است. دموکراسی نسبی است و مانند یک زمین کشاورزی باید همیشه و هر ساله از علف های هرز رها شود، آبیاری شود و از آن نگهداری پیوسته، این کار باید بدست مردم و سازمان های مدنی آنان انجام گیرد و اگر نه مانند مانند یک زمین کشتزار رها شده پس از مدتی به علف زار بیهوده و یا شوره زار بدل میگردد.
با سپاس و آرزوی روز خوش برای همه
کاوه
انقلاب بهمن حداقل بدون یک بدیل مورد اعتماد به نتیجه نمیرسید و و انتظارات آزادیخواهانه از آن با تنها بدیل واپسگرا با ناکامی روبرو گردید.
شوربختانه، دولت دیرهنگام سوسیالدمکرات دکتر بختیار نیز با سد اسلامزدگی تودهها و بیخردی بخش مهمی از ملیون و روشنفکران روبرو شد و در برابر بدیل بنیادگرایی اسلامی ناکام ماند.
نظام خامنهای دوران دشواری را از سر میگذراند. نیروهای نیابتیاش که با هزینه حداقل صدها میلیارد دلار از ثروتهای ملی با هدف تنشافزایی در منطقه و توهم نابودی اسرائیل سرهمبندی شده بود، نابود و یا به شدت تضعیف شد.
تله هستهای رژیم نیز که بر پایه برآوردی تاکنون صدها میلیارد دلار از ثروتهای ملی این کشور را بلعیده است نیز نتوانسته بازدارندگی لازم در برابر خطرات بالقوه حملات نظامی اسرائیل به زیر ساختهای کشور را تضمین کند.
تحریمهای کمرشکن خودخواسته، در کنار ناکارآمدی، فساد و رواج رانت خواری گسترده در حکومت، شرایط اقتصادی دشوار و غیر قابل تحملی را برای قشر متوسط و تهیدستان کشور سبب شده است.
سرکوبهای اجتماعی و سیاسی بویژه علیه زنان، جوانان و آزادیخواهان که با سبک زندگی تحمیلی خامنهای مخالفند، نافرمانی مدنی و خیزشهای مقطعی را بدنبال داشته است اما خیزشهای مزبور که در مواردی سراسر کشور و اقوام گوناگون را در بر گرفته است نتوانسته نظام ولایی را سرنگون و نظام تازهای را جایگزین سازد.
به باور نگارنده دلیل اصلی ادامه شرایط موجود، کمبود بدیلی قابل اعتماد و پرنفوذ است که اکثریت ناراضی کشور را به فرایند تغییر و آیندهای بهتر امیدوار و دوران گذار را کلید زند.
مخالفین پراکنده نظام جهل و جنایت، به صورت گرایشهای گوناگون سیاسی، بدیلهای بالقوهای را تشکیل میدهند که شاخصترین آنها را میتوان در پهلویگرایان، جمهوریخواهان و مجاهدین دستهبندی کرد که از تشکل و سازماندهی نسبی برخوردارند. در کنار این دسته بندیها میتوان از منفردین خوشنامی همچون زندانیان سیاسی، کنشگران مدنی، صنفی و سیاسی در داخل و خارج کشور نام برد که همکاری و همفکری احتمالی شان در شرایط سرکوب و امنیتی موجود بدیل بالقوه دیگری به شمار میآید.
۱- پهلویگرایان
این گروه شامل مشروطهخواهان و پادشاهیخواهان میگردد که از رهبری رضا پهلوی پشتیبانی میکنند. البته در میان مشروطهخواهان لیبرالدمکرات با سلطنتطلبان “حزب ایران نوین” (فرشگرد پیشین)، “سامانه پادشاهی” و خانم فرح دیبا، از جمله در موضوع انتخاب شکل حکومت از راه صندوق رای تفاوت دیده میشود.
اصولا باید گفت پهلویگرایان تنها بر دست آوردهای مدرن این دو پادشاه تاکید و در باره خفقان دوران دیکتاتوری رضا شاه و پسرش و سرکوبهای بیرحمانه ساواک سکوت اختیار کردهاند. حزب ایران نوین پارا فراتر گذاشته و از “دستاوردهایی درخشان در حوزه آزادی گستری” محمد رضا شاه سخن به میان آورده است!
نکته دوم تاکید مکرر پهلویگرایان بر “تمامیت ارضی” کشور است گویی ملیتها و یا قومیتهای ایرانی خواهان تجزیه ایرانند و این سامانه در صورت تصرف قدرت از چند پاره شدن کشور جلوگیری خواهد کرد.
سوم با وجودی که بر تعیین نوع حکومت از راه صندوق رای تاکید میکنند، نظام فدرالیسم به عنوان گونهای از روش اداره کشور را نفی و از پیش با ملیتها دارای صفبندیاند.
چهارم، سلطنتطلبان تندرو نیم نگاهی به یاری دولتهای خارجی از جمله “آمریکای ترامپیست” و اسرائیل دوختهاند. رضا پهلوی نیز در بازدید از اسرائیل با نتان یاهو رییس دولت راست افراطی دیدار داشت که پرسش برانگیز است!
جالب اینجاست که رضا پهلوی نه تنها در فرصتهایی در قامت “رهبر خود خوانده” ظاهر شده است در آخرین نشست در مونیخ با هواداران رنگارنگش از آنان خواست “پدر ملت ایران” نامیده شود[۱]! جالبتر آنکه هواداران پدر بزرگش نیز رضا شاه را “پدر ایران نوین” مینامیدند که واکنش عشقی شاعر مشهور آنزمان را برانگیخت که با زبان تندش علیه “پدر ملت ایران”[۲] قصیدهای سرود و به دست عوامل رضا شاه ترور شد.
هرچند مشروطهخواهان لیبرالدمکرات میتوانند در تشکیل ائتلافی فراگیر علیه جمهوری اسلامی نقش مثبتی ایفا کنند اما سلطنتطلبان تندرو با توجه به رویکردشان نسبت به بقیه مخالفان، خطری بالقوه علیه نظام دمکراتیک آینده به شمار میآیند[۳].
۲- سازمان مجاهدین خلق
این گروه مسلمان در درازنای فعالیتش پس از انقلاب بهمن، در تشدید سرکوب در جمهوری اسلامی نقش مهمی ایفا کرده است. در خرداد ۱۳۶۰ این سازمان در تله تحریکات ارازل و اوباش خمینی و حزب جمهوری اسلامی افتاد و به جنگ مسلحانه خیابانی علیه نیروهای سپاه و کمیتهها روی آورد که طی آن صدها نفر کشته و یا اعدام شدند. ترورهای این گروه درنده خویی خمینی را به اوج خود رساند که به سرکوب و غیر قانونی شدن تمام گروههای سیاسی غیر اسلامی منجر شد.
در سال ۱۳۶۷ و پس از نوشیدن جام زهر خمینی، در مرحله سوم، با حمله از عراق طی عملیات “فروغ جاویدان” به ایران وارد شدند و پس از تصرف چندین شهر در غرب کشور، به سوی کرمانشاه حرکت کردند. نیروهای این سازمان پس حمله نیروی هوایی ارتش با شکست سختی مواجه و به گفته این سازمان ۱۳۰۰ تن از نیروهایشان کشته شدند.
در همان سال خمینی طی فرمانی اجازه داد زندانیان سیاسی در شهرهای مختلف را در صورت پایبندی به آرمانهای سیاسی اعدام کنند. خمینی بدین ترتیب از مجاهدین انتقام گرفت و چندین هزار نفر از آنان به اضافه بخشی از زندانیان چپ را به کام مرگ فرو برد.
این سازمان انسجام یافته به خاطر همکاری با دولت صدام در جنگ ۸ ساله ایران و عراق همچنین حفظ حجاب اجباری، رعایت تفکیک جنسیتی و عدم رعایت حقوق فردی و اجتماعی هوادارانش در اردوگاهها و چشمداشت به یاری کشورهای بیگانه از جمله دولت ترامپ و حزب جمهوریخواه امریکا، از محبوبیت ناچیزی در کشور برخوردار است. دشمنی میان مجاهدین، سلطنتطلبان و هواداران رضا پهلوی نیز قابل چشمپوشی نیست.
۳- جمهوریخواهان
پنج گروه جهموری خواه که وزنه نیروهای چپ (فداییان) در میان آنان چشمگیر است در ائتلافی با عنوان “همگامی برای جمهوری سکولار دمکرات در ایران” گرد هم آمدهاند.
در بیانیه این ائتلاف مخالفت با “حکومت فردی، موروثی، دینی و ایدئولوژیک” اعلان و از جمله از “اصل تناوب قدرت، انتخابی بودن مجلس و رئیس جمهور، برابری حقوق اتنیکی، جدایی دین از دولت و ...”[۴] دفاع شده است.
در زمینه عملی این گروه عمدتا بر فعالیتهای فرهنگی در داخل کشور با هدف تقویت گرایشهای جمهوری خواهی، دفاع از فعالیتهای جامعه مدنی و صنفی و خیزشهای خیابانی تاکید کرده است.
شوربختانه فعالیت جمهوری خواهان حداقل در خارج کشور بیشتر به انتشار بیانیهها خلاصه شده و در مقایسه با سلطنتطلبان در حالت انفعال بسر میبرند!
افزون برین رابطه این ائتلاف با احزاب کرد که از نفوذ شایان توجهی در مناطق کردنشین برخوردارند و از ایدههای جمهوریخواهی دفاع میکنند، ناروشن است.
۴- بدیل منفردین
در کنار دستهبندیهای بالا میتوان به مبارزین و کنشگران خوشنام و شجاعی شامل زندانیان سیاسی از جمله نرگس محمدی برنده جایزه صلح نوبل، خانم ستوده، آقای تاجزاده، رهبران جنبش سبز و نیز خانم صدیقه وسمقی اسلامپژوه و مخالف حجاب اجباری، کنشگران کارزار “آزادی رهبران جنبش سبز” که در پی هراس رژیم در تجمع ۲۵ بهمن امسال دستگیر شدند، اشاره کرد که بدیل دمکراتیک بالقوهای را تشکیل میدهند.
شوربختانه پراکندگی نیروهای دمکراتیک و مخالف نظام بنیادگرای ولایت فقیه به رژیم خامنهای فرصت داده است که تنها با تکیه بر سرنیزه نیروهای سکوبگرش به حیات فلاکت بارش علیه اکثریت ناراضی ادامه دهد.
جامعه ایران آبستن حوادث است. مرگ ناگهانی دیکتار، حمله نظامی به زیر ساختهای هستهای، نظامی و اقتصادی، فروپاشی اقتصادی که نشانههای آن هم اکنون ملموس است، شکاف در میان حکومتگران و ناکامی آنان در حل مشکلات کشور، در صورت تشکیل بدیلی مورد اعتماد و پر نفوذ میتواند زمینه گذار از جمهوری جهل و جنایت را فراهم سازد.
در این میان وظیفه جمهوریخواهان دمکرات و سکولار در فراهم ساختن زیرساختهای لازم برای تشکیل این بدیل از راه ائتلاف گروههای جمهوریخواه شامل احزاب اتنیکی و ملیتها و کنشگران باورمند به سکولاریسم و دمکراسی برجسته است. عدم آمادگی ما جمهوری خواهان در اجرای نقشی معتبر، در زمان فروپاشی رژیم، خطایی است که تاریخ در مورد آن قضاوت سخت تری نسبت به اشتباهات نیروهای غیر دینی در انقلاب ۵۷ خواهد کرد.
اسفند ۱۴۰۳
mrowghani.com
————————————————-
[۱] - عبدالستار دوشوکی، رضا پهلوی: بجای “رهبر” به من بگویید “پدر ملت ایران” خبرنامه گویا، ۱۸ فوریه ۲۰۲۵
[۲] - میرزاده عشقی هزلیات https://shorturl.at/7TtB0
[۳] - شعار ” مرگ بر سه مفسد چپی، ملا مجاهد” و یا ” رهبر ما پهلویه هرکه نگه اجنبیه” شاهد این مدعاست.
[۴] - ائتلاف پنج حزب و سازمان جمهوریخواه برای گذار از جمهوری اسلامی؛ «همگامی برای جمهوری سکولار دموکرات در ایران»، زیتون، ۱۴ فروردین ۱۴۰۲
برگردان: شریفزاده و آزاد
Project Syndicate
اول مارس ۲۰۲۵
حمله لفظی دونالد ترامپ و ج. د. وانس به رئیس جمهور اوکراین، ولودیمیر زلنسکی، در دفتر بیضی شکل کاخ سفید تکاندهنده بود اما تعجبآور نبود.
حمله لفظی دونالد ترامپ و ج.د. ونس به رئیس جمهور اوکراین، به ولودیمیر زلنسکی در دفتر بیضی شکل، در ۲۸ فوریه ۲۰۲۵ به عنوان یک «لحظهای ننگین» در تاریخ آمریکا و جهان به ثبت خواهد رسید. ایالات متحده به سرعت در حال نابودی نام نیک خود است و همه را بهجز بیرحمترین دیکتاتورهای جهان را از خود دور میکند. آسیب به اعتبار و شهرت آمریکا دههها طول خواهد کشید تا ترمیم گردد ـــ و ممکن است حتی جبرانناپذیر باشد.
بهطور گستردهتر، با پایان نظم بینالمللی پس از جنگ[دوم جهانی] با محوریت ایالات متحده، اکنون ما شاهد فروپاشی هرگونه اقتدار جهانی هستیم، و دولتهای سرکش به دنبال سوءاستفاده از این هرج و مرج هستند. اروپا باید پا پیش بگذارد و نقشی که زمانی ایالات متحده ایفا میکرد، را بر عهده بگیرد. این کار را با حمایت کامل از اوکراین در مقابل تجاوز روسیه میشود انجام داد.
بله، درست است که اروپا از نظر نظامی به اندازه آمریکا قدرتمند نیست، اما این بدان معنا نیست که ضعیف است. در واقع، اروپا دارای تمام کارتهای مورد نیاز است. نیروهای نظامی آن، ترکیبی از قویترین، با تجربهترین و نو آورترین نیروهای جهان هستند. نزاع دفتر بیضی ــــ که به نظر میرسید ترامپ و ونس بیش از حد مشتاق به ایجاد آن بودند ــــ باید آخرین انگیزه برای اروپا باشد تا بعد از دهها سال راضی بودن از موقعیت خود (توفق و فعال نبودن)، به حرکت بیفتد و خود را جمع و جور کند. این قاره همه چیز برای ایستادن روی پای خود، حمایت از اوکراین، و بازدارندگی روسیه را در اختیار دارد.
بهعلاوه، رفتار شرمآور ترامپ، نزدیکترین متحد امریکا را به اروپا نزدیکتر میکند و به پر کردن شکاف پس از برگزیت کمک میکند. این جنبش نیروهای دموکراسیخواه را تحریک میکند و نخبگان سیاسی را وادار به بیدار شدن مینماید. اروپا، ممکن است بهزودی یک ائتلاف حاکم دو حزبی میانهرو در آلمان و یک دولت دموکراتیک متعهد در اتریش داشته باشد. پس از یک سال وحشتناک، ستاره امانوئل مکرون، رئیس جمهور فرانسه دو باره در حال طلوع است.
اروپا نیم میلیارد نفر جمعیت و تولید ناخالص داخلی قابل مقایسه با ایالات متحده، ظرفیتهای قابل توجهی دارد. ممکن است که ما آنقدر نوآور نباشیم، اما این شکاف آنقدرها هم که کارشناسان میخواهند رهبران اروپا باور کنند بزرگ نیست. اگر با ژاپن، تایوان و کره جنوبی ائتلافی ایجاد کنیم، میتوانیم بهزودی آن شکاف را از بین ببریم ـــ بویژه که اکنون ترامپ، ونس و ایلان ماسک با انقلاب فرهنگی خود ستونهای قدرت ایالات متحده را تضعیف میکنند.
علاوه بر افزایش هزینهها برای مصرفکنندگان امریکایی با تعرفهها، دولت ترامپ جنگی را علیه مهاجرین به راه انداخته است ـــ که مدتهاست منبع منحصر به فرد قدرت امریکا بودهاند. اروپا باید با استقبال از بهترینها و با هوشترین افراد ـــ از جمله آنهایی که از ادارات سطح بالای فدرال امریکا بیرون رانده میشوند، بهرهبرداری کند.
در مورد قابلیت دفاعی، بنیانهای صنعتی آلمان برای تسلیح این قاره کافی است، در حالی که چتر هستهای فرانسه و بریتانیا میتواند جایگزین چتر هستهای امریکا شود. پنج کشور بزرگ اروپایی و بریتانیا در حال حاضر دارای دولتهای مسئول و قابل پیشبینی هستند که در مقایسه با کسانی که اکنون در واشنگتن در قدرت هستند الگو محسوب میشوند.
لهستان نقش مهم و اساسی در اتفاقات آینده به عهده خواهد داشت. روند پیشرفتهای اقتصادی در خدمت ماست. ارتش ما در حال رشد است. ما سلاحهای مناسب را به موقع خریداری کردهایم. حتی ترامپ هم نمیتواند کلمه بدی برای گفتن در باره ما داشته باشد. تمام اروپا میتوانند آن را ملاحظه نمایند. فرانسویها (با کمی حسادت) از زمان لهستان (Le moment Polonais) صحبت میکنند. رهبران کنونی لهستان از با تجربهترین، محترمترین و مصممترین دولتمردان هستند که میشود در دنیا پیدا کرد.
در کنفرانس امنیتی اخیر مونیخ، من با بسیاری از سیاستمداران امریکایی صحبت کردم از جمله سناتور لندسی گراهام که در برابر ترامپ زانو میزندـ من اعتماد به نفس زیادی در آنها ندیدم. آنها به جای گفتن آنچه که واقعا فکر میکنند، خود را تحقیر کرده و از خط «رهبر عزیز» اطاعت میکنند. تماشای آن خجالتآور بود.
هنگامی که از کیت کلارک، نماینده دولت ترامپ در امور اوکراین، در پشت صحنه پرسیده شد که آیا «ما هنوز متحد هستیم؟» او اعتراف کرد که خودش هم نمیداند. قدرت در واشنگتن کاملا در ترامپ متمرکز شده است. دیگر «هیچ انسان بالغی» در صحنه سیاسی نیست، فقط طوطیهای متملّق که برای تقویت گفتههای ارباب احمق خود، در حال رقابت هستند.
تیموتی سنایدر، مورخ آمریکایی، نکته درستی را مطرح میکند: مسئله در سال ۲۰۲۵ این نیست که امریکا چه فکر میکند، بلکه دراین است که اروپا چه میتواند انجام دهد. سیاست ترامپ (حتی بهطور خوشبینانه) تنها در کوتاه مدت میتواند مفید باشد. در حال حاضر کسی جرات مقابله مستقیم با ایالات متحده را ندارد. اما در دراز مدت، دولت امریکا با اوراق کردن ادارات متعدد دولت مرکزی، گذاشتن تعرفههای بیهوده و جدا شدن از دوستان و متحدین خود، باعث آسیب ماندگار به کشور امریکا خواهد گذاشت.
اکنون، زمانی است که باید پشت اوکراین بایستیم. رفتاری که زلنسکی با آن مواجه شد، مطلقا مایه شرمساری بود که با صدای بلند مورد تایید روسیه قرار گرفت. زلنسکی، اگر اجازه میداد که بازیچه آنها قرار بگیرد به نتیجه بهتر از این نمیتوانست برسد، استقامت او نشان داد که هدف اصلی دولت ایالات متحده در کجا نهفته شده است. اقدامی شبیه آن در رابطه با قرارداد مواد معدنی حیاتی اوکراین هم اتفاق افتاده بود؛ قراردادی که طرفداران ترامپ خواستند زلنسکی را مجبور به پذیرش آن بکنند. نسخه اول آن قرارداد به معنای اخاذی به سبک مافیا بود و زلنسکی به درستی آن را رد نمود. قرار داد بعدی بهتر از اولی بود.
من تعجب نخواهم کرد اگر رفتار نفرتانگیز ترامپ و ونس موجب واکنش شدید مردم امریکا شود، اما اروپاییها نمیتوانند صبر کنند. با بازگشت ترامپ به کاخ سفید، آمریکاییها با مشکلات بزرگی روبرو خواهند شد که موجب نگرانی شدیدشان میشود. ما اروپاییها باید آینده خود را به دست بگیریم.
—————————-
* اسلاومیر شیراکوفسکی(Sławomir Sierakowski)، جامعهشناس و دانشمند سیاسی لهستانی و پژوهشگر ارشد مرکز ژئوپلیتیک، ژئواکونومیک و فناوری DGAP است. او در دانشگاه ورشو تحصیل کرده و متعاقباً از دانشگاههای ایالات متحده، ییل، پرینستون، هاروارد، صندوق مارشال آلمان و در نهایت دو بار از مؤسسه علوم انسانی در وین و آکادمی بوش در برلین بورسیه تحصیلی دریافت کرد.
لینک مقاله به انگلیسی: https://shorturl.at/QujHI
■ این نوشته کوتاه یکی از واقع گرایانهترین اشارات به تحولات کنونی است که در این اواخر در سایتهای ایرانی دیدهام:
۱- من نیز در خودم خجالت زده میشوم زمانی که کرنش چاپلوسانه سیاستمداران استخواندار دموکراسی آمریکا را در مقابل قدرتمند بیمنطق و لوده میبینم، اگر توان چشمهایم اجازه میداد شاید بسیاری از کتب قدیمی را دوره میکردم. اریک فروم، جورج اورل، هاینریش بل، هانا آرنت، رمن گاری .... را بار دیگر میخواندم تا امروز را بهتر درک کنم.
۲- اکثرا، مهمترین خصوصیت شرایط جدید را در جانبداری آمریکا-ترامپ از روسیه میبینند. اما من وجه دیگر این قضیه را عمده میدانم که همانا تخریب دموکراسی آمریکا - امپراتوری مالی فرهنگی آمریکا - و تفوق نظامی آمریکا در جهان است. این تخریب یک شبه (تاریخا) جز فلاکت برای مردم دنیا به بار نمیآورد. تنها اردوگاه شکست خورده شرق، در جنگ سرد، احساس میکند که چیزی برای از دست دادن ندارد. اما این فقط احساس رهبران مافیایی آنهاست. در این میان همه میبازند.
۳- این مقاله اشاره کرد به نقش راهبردی اروپا که درست است. در این میان جمعآوری تمام متحدان بالقوه حیاتی است. بویژه بسیاری از نیروها که راست افراطی تلقی میشدند، اما راست گرایی آنها تنها به اتخاذ برخی سیاستهای فرهنگی و اقتصادی مربوط میشود و در مجموع وفادار و پایبند به سیستم دمکراسی و جهان آزاد و انتخابی هستند. برای مثال در اروپا: حزب برادران ایتالیا، و حزب خانم مارین لوپن فرانسه و حتی بخشهایی از AFD آلمان پتانسیل پشت کردن به فاشیسم را دارند. در آسیا: اسرائیل و ترکیه از مهرههای حیاتی هستند، اکثریت مردم اسرائیل جهان آزاد و غرب را بر میگزینند، حتی حزب حاکم لیکود با ترامپ مشکل خواهد داشت، اروپاییها باید بطور جدی روی اسرائیل کار کنند. اهمیت جذب کشورهای و نیروهای بیشتر در منزوی کردن روسیه پوتین است، انزوای آنها خطر ماجرا جویی و جنگ را کاهش میدهد.
۴- مردم ایران در این وادی تنهاتر هستند؟ بیش از همیشه ما صدای واحد مردم خود را نیاز داریم، امروز صدای ایران از جمهوری اسلامی بر میخیزد، اگر چه بیزار از “دشمن گرایی” هستم اما این صدا براستی دشمن منافع مردم ایران است.
با احترام، پیروز
اول خواستم بنویسم “نظم نوین” ولی جو کنونی حاکم بر جهان را شایسته کلمه زیبای “نوین” ندانستم به همین دلیل نوشتم “نو”. حالا نوین یا نو، یک قلدر و یک غدارهکش در برابر چشمان از حدقه درآمده بینندگان از سراسر دنیا، با رئیس جمهور منتخب یک کشور جنگزده، نوعی صحبت میکنند که مدیر دبستان ما در اصفهان، با تمام نافرمانی و شیطنتی که از من سر میزد هیچگاه مرا اینطور مورد مواخذه قرار نمیداد. این منظره حیرتانگیز، نمونه یک واقعیت غیرقابل انکاری میباشد که ما در حال حاضر با آن روبرو میباشیم.
در جلساتی که رهبران اروپایی در فرانسه و مکانهای دیگر گردهم آمدند، همگی دارای وجه مشترکی بودند که نشان از درک، و ناچارا، قبولی نظمی بود که اکنون بر جهان ما حکمفرماست. اگر زمانی اروپا را مادر آمریکا مینامیدند در این جو جدید، آمریکا را باید فرزند ناخلف اروپا بنامیم که اینطور به ارزشهای برآمده از انقلاب فرانسه، که در آمریکا هم معتبر شمرده میشد، دهان کجی میکند. اینطور که در رسانههای اروپا خواندیم و شنیدیم، رفتاری که آمریکای ترامپ در برابر کانادا، مکزیک، پاناما، غزه و اخیرا اوکراین و حتی اروپا از خود نشان داد، نمودار یک واقعیت انکارناپذیری میباشد که ناچار به قبول آن میباشیم حتی اگر خوشایندمان نباشد و ازآن بدتر، حتی اگر مورد نفرتمان باشد.
اروپا حتی در زمان پیش از جنگ جهانی دوم اینطور در فواصل بسیار کوتاه مدت، با هم جلسه، کنفرانس و نشست و گفتگو نداشتند. نتایج تاکنون بدست آمده از این گفتگوها، اگر بخواهیم خیلی خلاصه و مختصر بیان کنیم، قبول این واقعیت است که وجود قلدرها در راس حکومت بزرگترین و مقتدرترین دموکراسی جهان را باید پذیرفت. معتقد بودند که اروپا باید متحدتر از همیشه، یکدا، از طریق تدبیر، اندیشه و سیاست قاطع و درست، بیش از هرچیز کوشش کند که دوست و هم پیمان گذشته تبدیل به دشمن نگردد.
اروپای زیبا و باستانی، به تنهائی قادر به قدرت نمایی در برابر چین و روسیه نیست و این در حالیست که آمریکای کنونی بیشتر سر محبت با پوتین دارد تا با اروپای مزاحم. اروپا هیچگاه اینطور مجبور به بند بازی بر روی یک نخ ابریشمی نازک نبوده. نه میتواند پشت زلنسکی و اوکراین را خالی کند چون مطمئن است در صورت کوتاه آمدن در برابر پوتین، تجربه اوکراین در لهستان، ملداوی و...، نیز تکرار خواهد شد. مضافا به این که اتحاد ناتو، بدون امریکا مانند یک سرباز با تفنگ شکسته میماند.
در این میان معادلهای که برای من مجهول مانده جایگاه ایران در میان امریکا و روسیه است. اگر امریکا، اینطور که به نظر میرسد، به روسیه نزدیک شود، سرنوشت معاهده ایران با روسیه به کجا میکشد؟ آیا ایران هم مانند روسیه به ترامپ نزدیک میشود و ترامپ به جای فشار، به نوازش جمهوری اسلامی خواهد پرداخت؟ یا روسیه بخاطر منافعش کل معاهده با ایران را ندیده خواهد گرفت و ایران را به آمریکا خواهد فروخت تا ترامپ هرطور که خواست با ایران رفتار کند.
بدتر از همه سرنوشت نامعلومی است که در انتظار کشور بدون صاحب ما، در بدترین و حساسترین شرایط میباشد. پزشکیان که انتخابش بیشتر برای دلربائی از غرب و تجدید برجام بود حالا با حریفی روبرو شده که او را بدتر از زلنسکی روی صندلی مینشانند و با انگشت دست، به او حالی میکنند که بیش از اندازه دهانش حرف نزند. حالا اگر زلنسکی آنقدر شجاعت داشت و آنقدر به نیروی مردم داخل کشورش متکی بود که توانست دهان باز کند و جلسه را ترک کند و از حمایت جهانی هم برخوردار گشت، این آقای پزشکیان ما با دخیل بستن به نهج البلاغه و امام حسین و امام علی، به چیزی بیش از یک مضحکه که باعث خنده ترامپ ویارانش میشود تبدیل نخواهد شد.
بیقدرهائی که به نام حاکم بر ما حکومت میکنند و عاری از شعور و سواد سیاسی میباشند، به جای این که مانند قاره اروپاِ (که از هر لحاظ بسیار قدرتمندتر و توامندتر از ایران میباشد) با سیاست و تدبیر راه چارهای برای برون رفت از موقعیت دشواری که خودشان و مملکت را دچار آن کردهاند بیابند، اقدام به هارت و پورت و قدرتنمایی کاذب مینمایند. یکی دو نفر از سران سپاه آن هم علنا در رسانهها اعلام کردند که قادرند حتی خاک اسرائیل را به خیش بکشند!! سران رژیم و حتی جناب پزشکیان هم اعلام میکنند که با تمام قدرت دربرابر امریکا میایستیم!!!
خواهی نخواهی به یاد روحانیون در زمان فتحعلیشاه افتادم که با این تصور کاذب که دارای قدرت میباشند جنگی را آغاز کردند که به معاهده ترکمانچای منجر شد و هفده شهر قفقاز را از دست دادیم. آخوندها بدون اینکه خود بدانند مشغول اره کردن شاخهای میباشند که خود روی آن نشستهاند. حالا من آه نخواهم کشید چنانچه از روی درخت به ته دره پرتاب شوند ولی حق ندارند با سرکوب، فساد وهارت و پورتهای تو خالی، مملکتمان را هم با خود به ته دره اندازند.
چیزی که بیش از همه برای من رنج دهنده است بیتفاوتی اصلاحطلبان، صاحب نظران و فعالان مدنی، سندیکاها و اصناف داخل کشور است که در برابر این تغییر جو بینالمللی و سرنوشت کشورمان بهتزده شده و سکوت کردهاند. خارج کشور هم مانند همیشه خارج از توجه و محاسبه من قرار دارد. میگویند ققنوس ایران روزی از زیر خاکستر بال به بیرون خواهد کشید. آنچه را که مسلم میدانم این ققنوس در خارج کشور چنان در زیر تپهای از خاکستر قرار گرفته که احتمال پروازش به بالا بسیار ناچیز است.
اینبار مایلم مجددا شاهزاده را مورد خطاب خودم قرار دهم. دستاوردهای پدر و پدر بزرگ ایشان در رشتههای فرهنگی و مدنی و همچنین مدرنیزه کردن سرزمینمان را میتوان اعجابآور نامید. آیا شخصیتها، بزرگان، دانشمندان و متفکران صاحب نامی که در دوران پهلویها حضور داشتند، مانند نفیسی، فروغی، قوامالسلطنه و عالیخانی مشاوران خوبی برای پدر و پدربزرگتان بودند یا خیر؟ پس چرا اطراف خودتان خالی از متفکر، اندیشمند و صاحب نظر میباشد تا شما هم با خرد جمعی این اندشمندان، نظریات، راه حلها و مسیرهای درست را به جامعه تزریق کنید و بخشی از یک راه حل باشید تا منادی سرنگونی و براندازی، آن هم با دخیل بستن به بیگانگان و گدائی حضور در جلساتشان.
تعجب نکنیم اگر اینبار ققنوسمان در ردا و شکل زیباکلامها، رنانیها، نرگس محمدیها، موسویها و تاجزادهها در صحنه ظاهر شوند. امیدوارم، چون صحنه به شکل خطرناکی خالیست.
داریوش مجلسی، مارچ ۲۰۲۵
■ آقای مجلسی، ایران هیچ شانسی برای مذاکره و نزدیکی با ترامپ ندارد چرا که وابستگی او با اسراییل چنان است که ایران ضد اسراییل را نخواهد پذیرفت مگر اینکه ایران سیاست خودرا در قبال جبهه مقاومت که برای نابودی اسراییل است تغییر دهد و روسیه هم برای تشکر از امریکا برای تحقیر اوکراین به اجبار به ایران توصیه نزدیکی به ترامپ را خواهد داد که با توجه به موضع ایران بلایی بدتر از زلنسکی بر سر پزشکیان خواهد آورد. بنابراین ایران بانزوای بیشتر این بار هم اقتصادی و هم امنیتی فرو خواهد رفت یا باید مانند خاقان مغفور عهد نامه ترکمانچای را امضا کند و یا با بحرانهای تشدید یافته با خشم مردم متلاشی خواهد شد که هم مخاطرات فراوان و هم خطر دخالت کشورهای دیگر و زمینه تجزیهطلبی و تبدیل ایران به ایرانستان را خواهد داشت و این هم مکافات حاکمیتی است که فرصت های مناسب برای گفتگو را از دست داده و سرانجام دودش به چشم ملت خواهد رفت.
بهرنگ
■ یک نمونه در وصف شرایط “نوین” جهانی: هفته پیش در ایالت اونتاریو کانادا محافظهکاران به راحتی برنده انتخابات ایالتی شدند، و شعار اصلی آنها “نه به ترامپ” بود. ایستادگی و حمایت از کانادا در مقابل فشارهای دولت ترامپ چشمگیر است و جالب آنجاست که بسیاری از این حمایتها سرچشمه از داخل آمریکا دارند. امیدوارم که گروههای سیاسی ایرانی بویژه آنان که به دلیل عدم شناخت کافی نظر مثبت به ترامپ داشتند مصلحت و منافع دراز مدت ایران را در نظر گیرند و در سمت نادرست تاریخ ناایستند. البته معادلات ایران و خاور میانه بسیار پیچیده است و روسیه هنوز مقاصد نهایی و قطعی خود را بروز نداده است.
در هر صورت جای رهبری واحد و همهگیر اپوزیسیون بسیار خالی است. اگر چه با آقای مجلسی در امید داشتن به رهبران میدانی در ایران همراهم، اما گستردهتر بودن این رهبری و امتداد آن به اپوزسیون خارج که صدای فعال بینالمللی باشد نیز بسیار ضروری است. امیدم اینجاست که آقای رضا پهلوی حمایت صریح و قاطع از مبارزان داخل بویژه نرگس محمدی، تاجزاده و میر حسین موسوی کنند و جدا از خط مشیهای استراتژیک به تشکیل جبهه آزادیبخش کنونی جان ببخشند.
با احترام، پیروز.
■ دعواها و شلوغیهایی که احتمالا زیاد در اتاقهای دربسته و بدور از چشم رساناها اتفاق افتاده بود، اکنون اصحاب رسانه و مردم دنیا شاهد آن بودند. آنهم در اتاق مشهور کاخ سفید که روزگاری جرج واشنگتن، توماس جفرسون و آبراهام لینکلن در آرامشِ آن به تفکر فرو میرفتند. رئیسجمهوری ریزنقش و سادهپوش اما مقاوم را دو نفر دوره کرده بودند، او را در اتاق بیضیشکل، دایرهوار زیر مشت و لگدِ کلمات گرفته بودند. آن مرد ریزنقش هرگاه فرصت نفسکشیدنی مییافت پاسخهایی کوتاه اما کوبنده میداد. مهمان هنوز خستگی راه بدر نکرده مورد حمله میزبان و دستیارش قرارگرفته بود. دیروز در آن «ضیافت باشکوه» دیکتاتور با تلخی از مهمان اصلی خود و هیئت همراهش پذیرایی کرد. اما برافتادن پرده از چهره مزورانه politically correct «نزاکت سیاسی» شاید تنها شیرینی سرو شده در آن نمایش تلخ بود.
حمید فرخنده
■ @ آقای بهرنگ، به هرحال، سناریویی که پیش رو داریم، شوربختانه تاریک است.
@ جناب پیروز، در رابطه با جمله آخرتان. جانا سخن از زبان ما میگویی.
با اجترام. مجلسی
■ آقای مجلسی با سلام و احترام
من و چند دیگر خوانندگان نوشتههای شما در این سایت یکی دو بار از شما تقاضا کردیم که اشاره بیمناسبت به روش و منش شاهزاده رضا پهلوی شایسته یک تحلیلگر سیاسی جدی چون شما نیست و اگر چنانچه نقدی بر گفتار و کردار ایشان دارید بایسته است که بطور مستقل به آن بپدازید، اما ظاهرا مقابله با احساسات ضد پادشاهی خواهی دشوار است. اگر چنین است پس حداقل انتقاد خود را مستدل کنید. دلیل و سند شما مبنی بر اینکه ایشان “به بیگانگان دخیل بستهاند و گدایی حضور در جلسات آنها را دارند” چست؟ اگر دلیل و سندی دارید چرا عرضه نمی کنید؟ چرا شما حق دارید اصلاحطلب باشید و مخالف براندازی، اما رضا پهلوی حق ندارد برانداز باشد؟ از طرفی چرا انرژی خود را صرف کسی میکنید که به بیگانگان دخیل بسته؟ او را به همان بیگانگان واگذارید و با همفکران ملی خود که آینده را از آن آنها میدانید همکاری و هم افزاییی کنید.
با احترام آرش
■ آرش عزیز، من اصلا و به کل دارای احساسات ضد پادشاهی نیستم، در مکتب بختیار یاد گرفتم که به محتوای رژیمها بنگرم نه شکل آن، در همین مقاله هم آنجا که از رضا شاه و محمد رضا شاه نام بردهام بیشتر جنبه تجلیل دارد تا حتا انتقاد، چه رسد به ضدیت. ایراد من به ایشان بیربط به محتوای مقالهام نیست. اگر مستقل مقالهای بر علیه ایشان بنویسم (همانطور که شما پیشنهاد کردهاید) آنوقت است که علنا بر علیه ایشان نوشتهام. وقتی ایشان به برگزار کنندگان نشست مونیخ اعتراض میکند که چرا دعوت خود را پس گرفتهاند و هواداران ایشان به انصراف پارلمان هلند از دعوت ایشان اعتراض میکنند، این یک نوع گدائی است تا اعتراض. دعوت باید به ابتکار و تمایل دعوت کننده انجام گیرد و نه بخاطر فشار هواداران و تقاضای ایشان.
شما و عزیزان دیگر تصور میکنید که من به برانداز بودن ایشان اعتراض دارم. این مربوط به خود شخص میگردد. پس لطفا به انتقاد من از ایشان توجه بیشتری بنمائید. انتشار عکس با نتانیاهو همراه با انتشار مژده!! سرنگونی رژیم بدون کوچکترین هزینهای!! را در بهترین حالت میتوان “اعتقاد به تغییر رژیم از طریق حمله یک کشور بیگانه دانست”. انتقاد من بیشتر اظهار تاسف از موقعیت ایشان است که به جای حمایت از تغییر طلبان داخل کشور صرف بشارت سرنگونی عنقریب!! میگردد. همین اظهار تاسف را ” چند سطر بالاتر آقای پیروز هم ذکر کرده. من هم معتقدم اگر فعالیت ایشان ادامه و پشتیبانی از مبارزات مسالمتآمیز و مدنی داخل کشور میبود، عزیزان ما در داخل هم دارای صدای تاثیر گذار در خارج کشور میبودند، بسیار تاثیر گذار تر از شلوغی های خیابانی هواداران ایشان گاهی هم با حضور خود ایشان.
با عرض احترام و ارادت. مجلسی
۱۰ اسفند ۱۴۰۳
پیشبینی دقیق و وثیق از تحولات اقتصاد ایران بسیار دشوار است. به همین دلیل اغلب پیشبینیهای که از تحولات اقتصادی میشود، با شکست روبرو میشود. در همین راستا تعهدات و قولهای مقامات حاکمیت ولایی در خصوص چشمانداز آینده اقتصاد ایران اعتباری ندارد. مقایسه میان برنامههای اعلام شده از سوی این مقامات نظیر جهش تولید، یا کاهش تورم و عملکرد اقتصاد ایران تایید این ادعاست.
پیشبینیپذیری اقتصادی یکی از ویژگیهای مهم یک نظام پایدار اقتصادی(Economic ustainability) و شرط کارآمدی اقتصادی و توسعه پایدار به شمار میآید. با این وجود اقتصاد ایران تحت سیطره حاکمیت ولایی به تدریج طی بیش از چهار دهه گذشته از این شرط مهم فاصله گرفته است.
پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران میتوان در بخشهای گوناگونی در برنامههای کوتاه و بلند مدت آن، ازجمله در بودجههای سالانه، برنامههای پنجساله توسعه، و چشمانداز بیستساله مشاهده کرد. در غیر این صورت اگر شروط پیشبینی و برنامه ریزی دقیقی از وضعیت اقتصادی ایران فراهم بود قائدتا ابرچالشهای اقتصاد ایران نظیر تورم نهادینه و افسار گسیخته، سقوط ارزش پول ملی، رشد ناچیز رفع شده بود. شکست برنامههای یاد شده، شاخص پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران تحت حاکمیت ولایی است.
شرطهای پیشبینی پذیری اقتصادی
در ادبیات آکادمیک شرطهای گوناگونی برای پیشبینیپذیری اقتصادی مطرح شده است. که در اینجا به فشردگی به آن پرداخته میشود.
۱. ثبات نهادی و حکمرانی کارآمد (Institutional Stability & Good Governance)
نهادهای اقتصادی و سیاسی شفاف و کارآمد از اصلیترین عوامل پیشبینیپذیری اقتصادی هستند. داگلاس نورث، عجماوغلو و رابینسون(Douglas North و Acemoglu & Robinson) در آثار خود نشان دادهاند که نهادهای فراگیر و غیررانتی موجب ثبات، و در نتیجه پیشبینیپذیری اقتصادی و افزایش سرمایهگذاریهای بلندمدت میشوند.
شناسههای ثبات نهادی و حکمرانی کارآمد عبارتند ازاستقلال قوه قضائیه، شفافیت و پاسخگویی دولت، عدم مداخله بازیگران ذینفع رانتی سیاسی در اقتصاد، نظام تصمیمگیری غیررانتی و مبتنی بر شایستهسالاری. رژیم ولایی اما از حاکمیت غیرشفاف و تصمیمگیریهای فردی بدون مکانیسمهای نظارتی، تعدد مراکز تصمیمگیری و رقابت نهادهای موازی مانند دولت، سپاه، بنیادها و دفتر رهبری فساد سیستمی و نفوذ الیگارشیهای اقتصادی در سیاستگذاری رنج میبرد. بنابراین دارای ثبات و انسجام نهادی و حکمرانی کارآمد نیست.
۲. سیاستهای پولی و مالی پایدار (Monetary & Fiscal Policy Stability)
ثبات در سیاستهای مالی و پولی، از جمله نرخ بهره، نقدینگی، مالیات و مخارج دولت، تأثیر مستقیمی بر قابلیت پیشبینی اقتصاد دارد. نظریههای جان تایلور (John Taylor)درباره قواعد سیاستگذاری پولی نشان دادهاند که بانکهای مرکزی مستقل و سیاستهای غیرمداخلهگرانه موجب کاهش تورم انتظاری و افزایش ثبات اقتصادی میشوند.
عوامل مؤثر بر ثبات مالی و پولی عبارتند از استقلال بانک مرکزی، کاهش وابستگی بودجه به درآمدهای ناپایدار (مثل نفت) و بالاخره مدیریت صحیح نرخ بهره و نقدینگی. حاکمیت ولایی اما فاقد چنین ویژگیهایی است. چون این حاکمیت با دخالتهای گسترده دولت و بانک مرکزی در نرخ ارز و پایه پولی، چاپ پول بیپشتوانه برای جبران کسری بودج و نوسانات شدید سیاستهای مالیاتی، یارانهای و بودجهای مواجه است.
۳. شفافیت اطلاعات اقتصادی (Economic Transparency & Data Reliability)
انتشار دادههای دقیق و شفاف یکی از ارکان اصلی پیشبینیپذیری اقتصاد است. Joseph Stiglitz (2001) در نظریه اقتصاد اطلاعاتی نشان داده است که دسترسی به اطلاعات دقیق، وثیق و کامل، ریسک سرمایهگذاری را کاهش میدهد و از اتخاذ تصمیمات اشتباه جلوگیری میکند. شرط اساسی شفافیت اطلاعات اقتصادی عبارت است از انتشار منظم آمارهای اقتصادی توسط نهادهای مستقل از دولت، جلوگیری از دادهسازی و تحریف اطلاعات اقتصادی و همچنین شفافیت در معاملات دولتی و مخارج عمومی است. در مقابل عدم انتشار آمارهای رسمی دقیق و وثیق و با راستی آزمایی توسط بانک مرکزی و مرکز آمار و تحریف آمارهای بیکاری، تورم و رشد اقتصادی و پنهانکاری در تخصیص ارز ترجیحی و هزینهکردهای عمومی چیزی است که تجربه میشود.
۴. ثبات و پیشبینیپذیری قوانین و مقررات (Regulatory & Legal Predictability)
همچنانکه لوین Levine (2005) نیز نشان داده است که تغییرات ناگهانی در قوانین سرمایهگذاری، تجارت خارجی، مالیات و گمرک، هزینههای نااطمینانی را برای بنگاهها و سرمایهگذاران افزایش میدهد و موجب کاهش رشد اقتصادی میشود. شناسههای ویژگیهای قوانین پایدار و پیشبینیپذیر شامل اموری از قبیل سیاستگذاری بلندمدت و قابل اتکا، عدم تغییر ناگهانی در تعرفهها، مالیاتها و حقوق گمرکی، اجرای قوانین از طریق نهادهای مستقل و غیرسیاسی است. در ایران اما چنین شرایطی وجود ندارد چون تغییر مداوم در تعرفههای گمرکی و بخشنامههای ارزی، عدم استقلال قوه قضائیه در پروندههای اقتصادی و نوسانات شدید در قوانین حمایت از سرمایهگذاری خارجی اموری است که به شکل نهادینه در آمده است.
۵. کاهش وابستگی به شوکهای خارجی (Resilience to External Shocks)
جفری فرانکل Frankel Jeffrey (2010) نشان داده است که اقتصادهایی که به صادرات تکمحصولی وابسته هستند، در برابر نوسانات جهانی بسیار آسیبپذیرند و پیشبینیپذیری پایینی دارند. کشورهایی که سبد متنوعی از تولید و صادرات دارند، در برابر تحریمها و بحرانهای خارجی مقاومتر هستند.
شناسههای کاهش وابستگی به شوکهای خارجی عبارتند از: تنوعبخشی به صادرات و کاهش وابستگی به نفت، تقویت تولید داخلی و خودکفایی در کالاهای اساسی، توسعه تجارت با کشورهای مختلف و کاهش انحصار در روابط تجاری. اقتصاد ایران در بیش از چهار دهه اخیر اما، وابستگی شدید به صادرات نفت و درآمدهای ارزی ناشی از آن، قرار گرفتن در لیست تحریمهای بینالمللی، عدم عضویت در نهادهای تجاری بینالمللی مثل گروه ویژه اقدام مالی( Financial Action Task Force (FATF)) و سازمان بازرگانی جهانی (WTO) تجربه نموده است.
نمونههای از شناسههای پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران
شناسههای گوناگونی برای پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران وجود دارد که برخی از عمده ترین آنها عبارتند از:
۱. بودجههای سالانه و تغییرات لحظهای در تصمیمات مالی
وابستگی بودجه به نفت، افزایش ناگهانی کسری بودجه، و تغییرات غیرمنتظره در ساختار مالیاتی
۲. برنامههای پنجساله توسعه و شکست در اجرای آنها
اهداف نامنطبق با واقعیتهای اقتصادی، تخصیص غیرشفاف منابع، و عدم پایبندی دولتها به برنامههای قبلی
۳. چشمانداز بیستساله و فاصله عمیق با شناسههای گوناگون و متعدد واقعیت اقتصاد ایران
عدم انطباق با تحولات بینالمللی، مشکلات ساختاری، و عدم وجود مکانیسمهای اجرایی مؤثر
پیامدهای پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران
پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران دارای پیامدهای گسترده و ماندگاری برای اقتصاد ایران و بالطبع عرصههای سیاسی و اجتماعی آن است. برخی از مهمترین پیامدها عبارتند از:
۱. فرار سرمایه و کاهش سرمایهگذاری خارجی
۲. گسترش فعالیتهای سوداگرانه و سفته بازی کوتاه مدت
۳. رشد ناچیز و ناکافی و یا رکود ماندگار
۴. بیکاری گسترده و ماندگار
۵. افزایش هزینههای کسبوکار و کاهش رشد اقتصادی
۶. سقوط سرمایه اجتماعی و بیاعتمادی عمومی نسبت به سیاستهای اقتصادی
۷. نوسانات شدید نرخ ارز و بحرانهای تورمی
۸. از دست دادن قدرت رقابت در بازرگانی خارجی
۹. فقر و فلاکت عمومی
۱۰. نابرابری و افزایش شکاف طبقاتی
دلایل پیشبینیناپذیری اقتصاد ایران
اقتصاد ایران به دلایل متعددی از جمله ساختارهای نهادی، مداخلات سیاسی، و عدم شفافیت، بسیار غیرقابل پیشبینی است. برخی از مهمترین عوامل عبارتاند از:
۱. سلطه دولت و نهادهای شبهدولتی بر اقتصاد
رانتمحوری و فساد گسترده: تصمیمات اقتصادی نه بر اساس مکانیسم بازار، یا ثبات اقتصادی بلند مدت بلکه بر مبنای منافع گروههای خاص (مثل نهادهای نظامی، بنیادها، و شبهدولتیها) اتخاذ میشود.
عدم استقلال بانک مرکزی: سیاستهای پولی و ارزی بهشدت تابع ملاحظات سیاسی و نه واقعیات اقتصادی است، که موجب نوسانات شدید در ارزش پول و نقدینگی میشود. در نتیجه تصمیمات ناگهانی دولت، مثل تغییر نرخ بهره، کنترلهای ارزی یا افزایش ناگهانی قیمت حاملهای انرژی، پیشبینی را دشوار میکند.
۲. تحریمهای اقتصادی و ریسک ژئوپلیتیک
نوسانات درآمد نفتی: تحریمها باعث شدهاند درآمدهای ارزی ایران بهشدت متغیر باشد. در برخی دورهها، دسترسی به منابع ارزی آسانتر و در مواقع دیگری سختتر میشود و در برخی دورهها با روشهای غیررسمی جریان پیدا میکند.
ابهام در روابط بینالمللی: هرگونه تحول در سیاست خارجی (مانند مذاکرات برجام) میتواند انتظارات بازار را تغییر دهد، بدون اینکه اثرات آن بلافاصله مشخص شود. به همین دلیل بازارها (ارز، طلا، بورس) به اخبار سیاسی واکنش هیجانی نشان میدهند و مدلهای اقتصادی نمیتوانند رفتار آنها را دقیق پیشبینی کنند.
۳. چندنرخی بودن ارز و قیمتگذاری دستوری
وجود چند نرخ ارزی (دلار نیمایی، دولتی، بازار آزاد، سامانهای) باعث میشود که تحلیلگران نتوانند ارزش واقعی پول ملی را تخمین بزنند.
قیمتگذاری دستوری در حوزههایی مثل خودرو، انرژی و کالاهای اساسی، موجب شکلگیری بازارهای غیررسمی و فساد میشود که دادههای اقتصادی را تحریف میکنند. بنابراین محاسبه متغیرهای کلان اقتصادی مانند نرخ تورم واقعی یا رشد اقتصادی غیرممکن میشود.
۴. بحران کسری بودجه و رشد نقدینگی کنترلنشده
وابستگی به چاپ پول برای جبران کسری بودجه: در نبود منابع درآمدی پایدار، دولت از بانک مرکزی استقراض میکند که منجر به افزایش شدید نقدینگی و تورم میشود.
عدم شفافیت در گزارشهای مالی: دادههای واقعی در مورد کسری بودجه، بدهیهای دولت و رشد نقدینگی بهصورت کامل منتشر نمیشود. به دلایلی که آمد تورم ایران افسار گسیخته است و روندی غیرخطی دارد و شوکهای قیمتی ناگهانی رخ میدهند که مدلهای اقتصادی قادر به پیشبینی آن نیستند. ارزش ارزهای معتبر بین المللی نیز در تلاطئم ماندگاری است و قابل پیشبینی دقیق و وثیقی نیست.
۵. عدم شفافیت آماری و تغییرات ناگهانی در سیاستها
دستکاری دادههای اقتصادی: بسیاری از آمارهای رسمی (مثل نرخ بیکاری، تورم و رشد اقتصادی) با واقعیتهای مشاهدهشده در بازار همخوانی ندارند.
تصمیمگیریهای ناگهانی و بیثبات: سیاستهایی مثل حذف ناگهانی ارز ترجیحی، سهمیهبندی بنزین، یا تغییر قوانین تجاری، بدون اطلاعرسانی قبلی اجرا میشوند. در نتیجه فعالان اقتصادی قادر به برنامهریزی بلندمدت نیستند و عدم قطعیت در تصمیمگیریها باعث افزایش رفتارهای سفتهبازانه و سوداگرانه میشود. افزون بر این بازیگران اقتصادی اعم از بنگاه، خانوار و توزیع کننده آیندهای روشن را قابل پیشبینی نمیدانند.
جمعبندی چرا اقتصاد ایران پیشبینیپذیر نیست؟
در ادبیات آکادمیک، پیشبینیپذیری اقتصادی مستلزم وجود حکمرانی کارآمد، شفاف، سیاستهای پایدار، قوانین ثابت، اطلاعات دقیق و کاهش وابستگی به شوکهای خارجی است. اقتصاد ایران به دلیل فقدان این شناسهها، یکی از غیرقابل پیشبینیترین اقتصادهای جهان محسوب میشود.
اقتصاد ایران پیشبینیناپذیر است زیرا:
۱. کنترل شدید دولتی و نفوذ نهادهای غیرپاسخگو، موازی، رانتی وابسته به مافیای اقتصادی در سیاستگذاری اقتصادی.
۲. ریسک ژئوپلیتیک و تحریمهای متغیر که متغیرهای کلان را نوسانی میکنند.
۳. چندنرخی بودن ارز و قیمتگذاری دستوری که محاسبات اقتصادی را بیاعتبار میکند.
۴. بحران کسری بودجه و نقدینگی کنترلنشده که تورم را غیرقابل پیشبینی میکند.
۵. نبود شفافیت آماری و تصمیمگیریهای ناگهانی که برنامهریزی اقتصادی را مختل میکند.
به دلیل این زمینهها و شرایط که به فشردگی از آن یاد شد، هیچ مدل اقتصادیای نمیتواند بطور دقیق و وثیق و با جزیات تحولات اقتصاد ایران را پیشبینی کند. بنابراین بازیگران اقتصادی در فقدان اطمینان و چشم انداز روشن مجبور به واکنشهای کوتاهمدت و رفتارهای غیرمولد مانند سفتهبازی و سوداگری میشوند.
نیوریورک تایمز ــــ جمعه ۲۸ فوریه ۲۰۲۵
پس از پنج هفته که طی آن، رئیسجمهور ترامپ عزم خود را برای کنار گذاشتن منابع سنتی قدرت آمریکا — یعنی اتحادهای آن با دموکراسیهای همفکر — و بازگرداندن کشور به دورهای از مذاکرات خام قدرتهای بزرگ آشکار ساخت، یک پرسش بیپاسخ باقی ماند: او تا چه اندازه حاضر است اوکراین را قربانی چشمانداز خود کند؟
درگیری خارقالعادهای که بعدازظهر جمعه در دفتر بیضی و در برابر دوربینها رخ داد، پاسخ این پرسش را روشن کرد.
هنگامی که ترامپ، رئیسجمهور ولودیمیر زلنسکی را سرزنش کرد و به او هشدار داد که “تو برگهای برندهای برای مذاکره با رئیسجمهور ولادیمیر پوتین نداری” و زمانی که معاون رئیسجمهور، جی. دی. ونس، رهبر اوکراین را بیادب و ناسپاس خواند، مشخص شد که همکاری سهسالهی واشنگتن و کییف، از هم گسیخته است.
اینکه آیا این رابطه قابل ترمیم خواهد بود و اینکه آیا توافقی که هدف اصلی این سفر بود — تأمین درآمدی برای ایالات متحده از منابع معدنی اوکراین — بار دیگر سرهم خواهد شد یا خیر، هنوز مشخص نیست.
اما واقعیت مهمتر این است که این تبادل خصمانه، که نهتنها مخاطبان آمریکایی و اروپایی را — که هرگز شاهد چنین حملات آشکاری از سوی متحدان نبودهاند — بلکه شخص پوتین و مشاوران کرملین را نیز در شوک فرو برد، نشان داد که ترامپ، اوکراین را مانعی بر سر راه پروژهای بهمراتب مهمتر میبیند.
به گفتهی یک مقام ارشد اروپایی که در روزهای پیش از این تنش سخن گفته بود، هدف اصلی ترامپ، عادیسازی روابط با روسیه است. اگر این هدف مستلزم بازنویسی تاریخ حملهی غیرقانونی مسکو در سه سال پیش، کنار گذاشتن تحقیقات دربارهی جنایات جنگی روسیه، یا امتناع از ارائهی تضمینهای امنیتی بلندمدت به اوکراین باشد، ترامپ — با توجه به این ارزیابی از نیتهایش — آمادهی انجام چنین معاملهای است.
برای هر کسی که با دقت گوش میداد، این هدف در پسزمینهی سفر فاجعهبار زلنسکی به واشنگتن بهوضوح جریان داشت.
وزیر امور خارجه، مارکو روبیو — که زمانی از اوکراین و حاکمیت ارضی آن دفاع میکرد، اما اکنون به حامی بازیهای قدرتی ترامپ تبدیل شده است — در مصاحبهای با خبرگزاری Breitbart News روشن کرد که زمان آن رسیده است که از جنگ فراتر برویم و به دنبال ایجاد روابطی سهجانبه میان ایالات متحده، روسیه و چین باشیم.
او گفت: “ما با روسها اختلافاتی خواهیم داشت، اما باید با هر دو طرف رابطه داشته باشیم.” وی بهدقت از بهکار بردن عباراتی که نشان دهد روسیه متجاوز است یا اینکه، در صورت عدم مجازات برای حمله به اوکراین، ممکن است کشور بعدی را از میان اعضای ناتو هدف بگیرد، خودداری کرد.
او افزود: “اینها کشورهای بزرگ و قدرتمندی با زرادخانههای هستهای هستند. آنها توانایی اعمال قدرت در سطح جهانی را دارند. به نظر من، ما مفهوم بلوغ و عقلانیت را در روابط دیپلماتیک از دست دادهایم.”
ترامپ، سیستم پس از جنگ جهانی دوم را دشمن قدرت آمریکا میداند
ترامپ آشکارا معتقد است که سیستم نظم جهانی که پس از جنگ جهانی دوم توسط واشنگتن ایجاد شد، قدرت آمریکا را تحلیل برد.
این سیستم، پیش از هر چیز، بر روابط با متحدانی که به سرمایهداری دموکراتیک پایبند بودند، تأکید داشت، حتی اگر این اتحادها هزینههایی برای مصرفکنندگان آمریکایی در پی داشت. همچنین، این سیستمی بود که تلاش میکرد از دستاندازی به سرزمینهای دیگر جلوگیری کند، بهویژه از طریق تأکید بر رعایت قوانین بینالمللی و احترام به مرزهای شناختهشدهی جهانی.
اما از نظر ترامپ، چنین سیستمی به کشورهای کوچکتر و کمقدرتتر، اهرم فشاری علیه ایالات متحده میداد و موجب میشد که آمریکاییها بیش از حد هزینهی دفاع از متحدان و تأمین رفاه آنها را متحمل شوند.
درحالیکه رؤسای جمهور پیشین — چه دموکرات و چه جمهوریخواه — همواره تأکید داشتند که اتحادهای آمریکا در اروپا و آسیا بزرگترین عامل تقویت قدرت این کشور بوده و به حفظ صلح و رونق تجارت کمک کرده است، ترامپ آنها را زخمی در حال خونریزی میبیند.
در جریان کمپین انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۱۶، او بارها پرسید که چرا آمریکا باید از کشورهایی دفاع کند که با ایالات متحده مازاد تجاری دارند.
در پنج هفتهای که از آغاز دورهی دوم ریاستجمهوریاش میگذرد، ترامپ اجرای برنامهای را برای نابودی این سیستم آغاز کرده است. این برنامه، علت درخواست او برای واگذاری کنترل گرینلند از سوی دانمارک به آمریکا را توضیح میدهد، همانطور که علت درخواست او از پاناما برای بازگرداندن کانالی که آمریکاییها ساختهاند را روشن میکند.
و هنگامی که از او پرسیدند چگونه میتواند اراضی مستقل در غزه را برای اجرای برنامهی خود — موسوم به “ریویرای خاورمیانه” — تملک کند، او پاسخ داد: “تحت حاکمیت ایالات متحده.”
اما اوکراین همیشه موردی پیچیدهتر بود
تنها ۲۶ ماه پیش، ولودیمیر زلنسکی در واشنگتن همچون یک جنگجوی دموکراسی مورد استقبال قرار گرفت. او به نشستی مشترک در کنگره دعوت شد و از سوی دموکراتها و جمهوریخواهان، به دلیل ایستادگی در برابر تجاوز آشکار دشمنی خونریز، تحسین شد.
اما ترامپ و ونس ماهها بود که نشان داده بودند در ذهن آنها، تعهد آمریکا به حاکمیت اوکراین به پایان رسیده است. سه هفته پیش، ترامپ در مصاحبهای گفت که اوکراین، جمهوری سابق شوروی که استقلال خود را پذیرفته، روابط نزدیکی با اروپای غربی برقرار کرده و خواستار پیوستن به ناتو بوده است، “شاید روزی بخشی از روسیه شود.”
این اظهارات، متحدان آمریکا را در شوک فرو برد. دو هفته پیش، ونس در کنفرانس امنیتی مونیخ حضور یافت و هیچ اشارهای به این موضوع نکرد که هرگونه آتشبس یا توافق ترک مخاصمه باید با تضمینهای امنیتی برای اوکراین همراه باشد یا اینکه روسیه باید هزینهای برای حملهی خود بپردازد.
در عوض، ونس به نظر میرسید که از حزب راست افراطی در آلمان و همتایان آن در سراسر اروپا حمایت میکند. دیگر خبری از شعارهای دورهی بایدن مبنی بر حمایت از اوکراین “تا هر زمان که لازم باشد” به منظور جلوگیری از وسوسهی روسیه برای ادامهی جنگ به سمت غرب نبود.
زلنسکی البته همهی اینها را میدید — او نیز در مونیخ حضور داشت — اما آشکارا نتوانست فضا را آنگونه که حامیان اروپاییاش درک کرده بودند، بخواند. در حالی که رئیسجمهور امانوئل مکرون از فرانسه و نخستوزیر کییر استارمر از بریتانیا، پیش از او به دفتر بیضی رفته بودند و با طرحهای مفصل تلاش کرده بودند تا ترامپ را آرام کنند و توضیح دهند که اروپا در حال افزایش هزینههای نظامی خود است، زلنسکی فریب خورد، بهویژه زمانی که ونس شروع به تمسخر تلاشهای اوکراین برای جذب سربازان کرد.
او واکنشی تهاجمی نشان داد و به ترامپ گفت که اقیانوسهایی که آمریکا و روسیه را از هم جدا میکنند، تا ابد این کشور را در امان نخواهند گذاشت. ترامپ صدایش را بالا برد و به رئیسجمهور اوکراین گفت که او باید خوششانس باشد که حتی یک آتشبس نصیبش شود، و تأکید کرد که هر توافقی — یا حتی بدون هیچ توافقی — بهتر از شکست حتمی او خواهد بود.
زلنسکی پاسخ داد: “من خواستار تضمینها هستم.”
دقایقی بعد، او کاخ سفید را ترک کرد؛ ناهار مرغ کبابی با رزماری و کرم برولهی او دستنخورده باقی ماند، توافق معدنی امضا نشد و آیندهی توانایی کشورش برای مقاومت در برابر حملهی مجدد روسیه به کییف در هالهای از ابهام فرو رفت.
عقبنشینی جهان به مواضع آشنا
تقریباً بلافاصله، جهان به مواضع آشنای خود بازگشت.
مکرون، در حمایت از زلنسکی، از غرب خواست تا از اوکراینیها بابت دفاعشان از آزادی قدردانی کند. او با حمایت کشورهای اروپای شرقی، بهویژه لهستان، لیتوانی و لتونی همراه شد. اما در محافل خصوصی، چندین دیپلمات اروپایی ابراز داشتند که ممکن است آسیب وارد شده جبرانناپذیر باشد.
در سوی دیگر، روسها از بخت و اقبال خود جشن گرفتند. دیمیتری مدودف، رئیسجمهور سابق روسیه، از ترامپ بابت “گفتن حقیقت” به زلنسکی تشکر کرد و از او خواست که کمکهای باقیماندهی آمریکا را نیز متوقف کند.
مارکو روبیو یکی از نخستین افرادی بود که رئیسجمهور را بابت “سر جای خود نشاندن” مردی که پیشتر بهعنوان چرچیل مدرن با تیشرت مورد ستایش قرار گرفته بود، تحسین کرد.
روبیو در شبکههای اجتماعی نوشت: “متشکرم، @POTUS، که به روشی که هیچ رئیسجمهوری تاکنون جرأت انجامش را نداشت، از آمریکا دفاع کردید. متشکرم که آمریکا را در اولویت قرار دادید.” (@POTUS حساب کاربری ترامپ در شبکه ایکس است.)
نابودی نظم جهانی موجود، آسانتر از ایجاد یک نظم جدید است
البته، تکرار شعار مورد علاقهی ترامپ و نابود کردن یک نظم جهانی موجود، بهمراتب آسانتر از ایجاد یک نظم جدید است.
دههها طول کشید تا قواعد تعاملات جهانی پس از جنگ جهانی دوم شکل بگیرد و با وجود همهی کاستیهایش، این سیستم در دستیابی به اهداف اصلی خود موفق بود: جلوگیری از جنگ میان قدرتهای بزرگ و تشویق به وابستگی متقابل اقتصادی.
ترامپ هرگز بهطور مفصل توضیح نداده است که چه چیزی را جایگزین این قواعد خواهد کرد، جز اینکه گفته است از قدرت نظامی و اقتصادی آمریکا برای معامله استفاده خواهد کرد — اساساً، این استدلال که حفظ صلح به سادگی از طریق توافقات معدنی، پیمانهای تجاری و شاید چند معاملهی املاک و مستغلات امکانپذیر است.
اما سوابق تاریخی، شواهد کمی ارائه میدهند که این رویکرد، بهتنهایی کارساز خواهد بود، بهویژه در برخورد با رهبرانی اقتدارگرا مانند پوتین و شی جینپینگ، رئیسجمهور چین، که در مواجهه با دموکراسیهایی که به باور آنها فاقد ارادهی پایدار برای تحقق اهداف دشوار هستند، دیدگاهی بلندمدت اتخاذ میکنند.
اما با قضاوت از نمایش روز جمعه در دفتر بیضی، ترامپ به نظر میرسد که کاملاً متقاعد شده است که تا زمانی که او در رأس قدرت باشد، جهان مطابق فرمان او نظم خواهد گرفت.
■ عقیده دارم کتابهای تاریخی در آینده کمی دورتر از نشست زلنسکی ترامپ و مقاومت شجاعانه زلنسکی یاد خواهند کرد. پشت کردن به دموکراسی به معنی خلاف تکامل تاریخی رفتن است. اتحاد نا مقدس ترامپ و پوتین بالقوه در مقابل منافع تمامی مردم دنیا قرار میگیرد. چه کشورها یا دولتهایی به آنها میپیوندند؟ و در چه زمان آنها برای بقا و توجیه خود دست به اسلحه میبرند؟ سوالی حساس و کارشناسانه است. وضیعت ترامپ کاملا فرق میکند، زیرا دولت وی در حال حاضر درون یک دمکراسی وسیع و پر شاخ و برگ قرار دارد و تا اطلاع ثانوی اولویت آنها فائق آمدن و بیاثر کردن این دموکراسی است، به تصور من این از الویتهای روسیه پوتین نیز هست، و اتاق فکری در مسکو لحظه به لحظه تحولات آمریکا را رصد میکند.
با احترام، پیروز
■ من هم با جناب پیرور همسو هستم و احتمال این را میدهم که رویدادهای غیر قابل پیشبینی و رفتار نابههنجار ترامپ و همدستانش، این دولت آیندهی پردوام و خوب و خوشی نداشته باشد.
بهرام خراسانی
■ راستش را بخواهید تا ۴ صبح خواب از چشمم گریزان بود سرم لبریز از خشم و ترس و نگرانی. این همه درنده خویی و لگدمال کردن اخلاق سیاسی و منش دیپلماتیک فقط از کرملین انتظار میرود نه از “مهد دمکراسی”. زلنسکی بسان بازی خسته تن زخمی اش را از جمع لاشخوران بیرون کشید و به آشیانه ویرانش بازگشت تا مرارت سفری چنین بیحاصل را که تلهای بیش نبود از تن و جان بدر کند. اتحاد نامیمون پوتین و ترامپ زنگ خطری ست که ناشنیدن و عدم ایستادگی در برابرش موجب فاجعه خواهد شد. توده بیشکل در حال شکل گرفتن است و با انتخاب راست افراطی در اروپا و آمریکا برای خود و جامعهاش بلیط جهنم خریده است. پوتین و الیگارشی آیتی با کمک به ترامپ اکنون در حال میوه چیدن هستند. جدا از همکاسه بودن آنان آیا روسها مطالب محرمانهای درباره ترامپ دارند، از جمله روابط پنهان مالی با او یا مدارکی از وی در روابط خصوصی خانوادگی و جنسی؟ این رفتار کاخ سفید به احتمال زیاد بسان بومرنگ عمل خواهد کرد هر چند فعلا پوتین و اطرافیان دستهایشان را بههم میمالند و دهانشان از دشنام دادن کف کرده باشد و لاشخوران مسلط بر کاخ سفید در انتظار جان دادن بازهای کییف.
با احترام سالاری
یکی از اساسیترین نقدهایی که به لیبرالیسم وارد شده، این است که این مکتب فکری امر سیاسی را نفی کرده، اما نتوانسته آن را از عرصه جهانی محو کند، بلکه صرفاً آن را پنهان ساخته است. اندیشه لیبرالیسم بر این باور بود که رقابت اقتصادی میتواند جایگزین دشمنیِ سیاسی، خشونت و جنگ شود. فرض اصلی این دیدگاه این بود که اگر انرژیای که در جنگ و حذف فیزیکی رقبا صرف میشود، در تجارت و تولید ثروت به کار گرفته شود، نهتنها از جنگ و خونریزی جلوگیری خواهد شد، بلکه نهایتاً عموم مردم نیز از این رقابت اقتصادی بهره خواهند برد.
اما تجربه تاریخی، بهویژه از دهههای پایانی قرن بیستم تاکنون، نشان داده است که در اولویت قرار دادن فرد و حقوق فردی به جای نژاد، جنسیت، فرهنگ و مذهب، نتوانسته تعارضات میان گروههای هویتی مختلف را حل کند. برابری قانونی مبتنی بر حقوق فردی، لزوماً به معنای رفع نابرابریهای واقعی نبوده است. تصور خوشبینانهی جایگزینی اقتصاد به جای سیاست، نهتنها تنشهای سیاسی درون جوامع مختلف را کاهش نداده، بلکه شاهد افزایش جدال میان هویتهای مختلف در جوامع لیبرال دموکرات هستیم.
در عرصه روابط بینالملل نیز، لیبرالیسم که منادی همکاری، تجارت آزاد، نهادهای بینالمللی و صلح پایدار بوده، در برخی موارد نتوانسته منازعات را کاهش دهد. لیبرالدموکراسیهای غربی، جایی که به نفعشان بوده، امر سیاسی را در قالب حمایت از برخی کشورها، تحریم گروهی دیگر، توسعه امپریالیستی و حتی جنگهای مداخلهجویانه به پیش بردهاند. هرچند روابط اقتصادی و تجارت آزاد میان کشورهای غربی در برقراری صلح میان آنها مؤثر بوده است، اما تحریمهای اقتصادی علیه برخی کشورها، موجب رشد نیروهای تندرو و تقویت گفتمانهای ضدلیبرالی در این جوامع شده است.
مشکلات اجتماعی و سیاسی، از جمله افزایش قدرت راست افراطی در جوامع غربی، رشد هویتطلبیهای قومی، مذهبی و فرهنگی، و تشدید درگیریهای منطقهای، نشان دادهاند که رقابت اقتصادی نتوانسته جای سیاست را بگیرد. نتیجه این شده که امر سیاسی به شکلی شدیدتر در جوامع غربی سربرآورده است و فضای سیاسی این کشورها بیشازپیش دوقطبی شده است. بسیاری از شهروندان جوامع لیبرال دموکراتیک، بهویژه طبقات کارگر و کمدرآمد، احساس میکنند که در ساختار کنونی اقتصاد جهانیسازیشده، بیش از پیش به حاشیه رانده شدهاند. این نارضایتی به ظهور یا رشد جریانهای پوپولیستی، فاشیستی، ملیگرایانه و محافظهکار انجامیده و موجب افزایش بیثباتی سیاسی در لیبرال دموکراسیهای غربی شده است.
در کنار این مشکل پایهای، سیاستمداران لیبرالدموکرات در دهههای اخیر با اتخاذ سیاستهای کوتاهمدت برای پیروزی در انتخابات، بیشازپیش سیاستگذاری پایدار را به حاشیه بردهاند. بسیاری از تصمیمات نه بر اساس منافع استراتژیک، بلکه صرفاً در پاسخ به فشارهای کوتاهمدت افکار عمومی اتخاذ شده است. اما تجربه نشان داده که این نوع سیاستگذاری، نهتنها مشکلات را حل نکرده، بلکه بحرانها را عمیقتر ساخته است.
دو نمونه بارز این وضعیت، مسئله فلسطین و بحران پناهندگان هستند. سیاستهای کشورهای اروپایی در قبال فلسطین، عمدتاً بر حمایت از اسرائیل و ارائه کمکهای بشردوستانه به فلسطینیان متمرکز بوده است. اما این رویکرد، بهجای ارائه راهحلی پایدار، به تداوم درگیری و بیثباتی در منطقه انجامیده است. بحران پناهندگان نیز نمونهای دیگر از این ناکارآمدی است. واکنشهای کشورهای اروپایی در برابر موجهای مهاجرتی، فاقد استراتژی بلندمدت بوده است. آنها از یک سو تلاش کردهاند ورود پناهندگان و مهاجران را محدود کنند، اما از سوی دیگر، با مداخلات نظامی و براندازی حکومتهای آنسوی دریای مدیترانه مانند لیبی و عراق، زمینهساز بیثباتی شدهاند. این نوسانات در سیاستهای مهاجرتی، نهتنها مانع حل پایدار این معضل شده، بلکه موجب رشد احساسات ضد مهاجر و قدرتگیری احزاب راست افراطی در اروپا شده است.
در این میان، به موازات روند بیتوجهی به امر سیاسی، سیاستورزی نیز بیشازپیش به عرصهای نمایشی تبدیل شده است. گسترش فضای مجازی و رسانههای تصویری، سیاستمداران را بیش از آنکه به تدوین استراتژیهای کلان ترغیب کند، به دنبال جلب نظر عمومی و مدیریت افکار عمومی کشانده است. در چنین فضایی، احزاب و جریانهای سیاسی، بهجای بسیج مردم حول برنامهها و ایدههای مشخص، خود به دنبالهرو نظرسنجیها و جریانهای رسانهای تبدیل شدهاند.
در مقابل این وضعیت، ترامپ بهعنوان سیاستمداری متفاوت در عرصه جهانی ظاهر شد. برخلاف سیاستمداران اروپایی که بر دیپلماسی محتاطانه و تعاملات چندجانبه تأکید داشتند، ترامپ هم در دور قبل و هم در این دوره از ریاستجمهوری خود دوره تلاش کرده است، سیاستی عملگرایانه و قاطعتر در پیش گیرد و زبانی صریحتر را جایگزین نزاکت سیاسی مرسوم کند.
لیبرالیسم، که روزگاری وعده داده بود سیاست را به امر اقتصادی تقلیل دهد، امروز شاهد بازگشت امر سیاسی در شکلی رادیکال و بیثبات است. ظهور احزاب پوپولیستی، افزایش تنشهای بینالمللی، فضای دوقطبی در جوامع لیبرال و رشد قطبهای اقتصادی ضدلیبرال مانند چین، همگی نشانههایی از این تغییر هستند.
■ جناب فرخنده! با درود. امیدوارم حمل بر بیادبی نشود اما اجازه دهید صراحتا بگویم که نوشته شما در مورد لیبرال دموکراسی موثق نیست و ایراد زیادی دارد. پیشنهاد میکنم مطالب خود را از ماخذ دست اول در مورد لیبرال دموکراسی بگیرید. دو کتاب مهم “لیبرال دموکراسی” و “یک تئوری از عدالت” نوشته جان رالز (John Rawls) استاد فقید دانشگاه هاروارد که بسیاری او را مهمترین فیلسوف سیاسی نیمه قرن بیستم تا کنون دانستهاند میتواند روشنگر باشد. همچنین کتابهای پروفسور دال، و یا نوشته او در مورد دموکراسی در دائره المعارف بریتانیکا و نیز کتابهای مهم ایان شپیرو از دانشگاه ییل (I. Shapiro, Yale) مانند “مبانی اخلاقی سیاست” و کتاب “وضعیت تئوری دموکراتیک” و نیز کتاب “سیاست علیه سیطره” در میان کتابها و مقالات قابل توجه در این زمینه هستند.
در ضمن فراموش نکنیم که ا. کانت فیلسوف بزرگ آلمانی مقاله معروفی دارد با عنوان “روشنگری چیست؟” که در آنجا استدلال میکند هرگاه تمام کشورهای جهان دموکراسی شوند دیگر جنگی در جهان اتفاق نخواهد افتاد و صلح دائمی بوجود میآید.
در مورد منازعات اسرائیل و فلسطین و اعراب داستان تاریخی مفصلی است و وضعیت فعلی را نمیتوان صرفا به عهده دنیای غرب و دموکراسیها گذاشت که البته طبق تعریف و گزارشهای سالانه خانه آزادی (Freedom House) اصولا بسیاری از کشورهای غربی از دموکراسی کامل برخوردار نیستند (از جمله آمریکا، اسرائیل حتی فرانسه). نیز فراموش نشود که مسئولیت دولتهای عربی و اسلامی از جمله ج. ا. ا. و نیز رهبران فلسطینی در پیدایش وضعیت نابسامان و فاجعه بار کنونی غزه کمتر از مسیولیت آمریکا و اسرائیل و .. نیست و هیچ کدام از این رژیم های سیاسی دموکراتیک نیستند. بنابراین وضعیت ناگوار فلسطینیها را به عهده لیبرال دموکراسی گذاشتن صحیح نیست هر چند اکثر احزاب و تشکل های چپ (وابسته و یا متمایل به روسیه و چین) و نیز جریانها و فعالان سیاسی طرفدار ج. ا. مایلند اینطور وانمود کنند.
خسرو
■ فرخنده گرامی، لیبرالیسم در دو زمینه سیاسی و اقتصادی معطوف به دو گونه فعالیتهای مختلف انسان میشود. لیبرالیسم سیاسی بر آزادیهای فردی، حقوق بشر و دموکراسی تمرکز دارد. هدف آن ایجاد یک دولت محدود و حفظ حقوق شهروندان است. در مقابل، لیبرالیسم اقتصادی بر بازار آزاد، رقابت و مالکیت خصوصی تأکید میکند و به دنبال کاهش مداخلات دولت در اقتصاد است. در واقع گزاره ابتدایی نقل شده از طرف شما که لیبرالیسم امر سیاسی را منتفی میشمارد، بکلی نادرست است. لیبرالیسم سیاسی که بخشی از دیدگاه لیبرالیسم است، معطوف به زندگی سیاسی انسانها ست و نه زندگی اقتصادی آنان.
با درود، فرهاد
■ خسرو عزیز، ممنون از توجه شما و کتابهایی که معرفی کردهاید. بسیاری از اندیشمندان که بخشی از آنها خود از طرفداران لیبرالیسم هستند با دیدن دو جنگهای جهان ویرانگر در نیمه اول قرن بیستم و دیگر مشکلاتی که در درون کشورهای لیبرال دموکراتیک غربی به دنبال توضیح محقق نشدن وعدههای اولیه لیبرالیسم بودند. پاسخها گوناگونی از سوی برخی از اندیشمندان برجسته لیبرال به چرایی این جنگها و ناکامیهای لیبرالیسم در قرن بیستم داده شده است. «جان رالز» و «توماس نیگل» کم توجهی به مسئله عدالت را علت میدانند. لیبرالهای کلاسیک و از جمله «فون میزس» و «هایک» علت را فراموش کردن اصول لیبرالیسم کلاسیک میدانند و راهحل را در بازگشت به آن اصول اولیه لیبرالیسم میدانند. برخی دیگر مانند «مارتا نوسبام» و «آمارتیاسن» علت را در کمتوجهی به توسعه انسانی میدانند.
گروهی دیگر از اندیشمندان حوزه فلسفه، اقتصاد و بویژه سیاست علت را در نادیده گرفته شدن مفهوم امر سیاسی در لیبرالیسم کلاسیک میدانند. «لئو اشتراوس» در مقاله مهمی که در پاسخ به نقد کتاب «امر سیاسی» کارل اشمیت به لیبرالیسم نوشته، میگوید نقطه ضعف بزرگ لیبرالیسم کلاسیک نادیده انگاشتن امر سیاسی است. اشتراوس در مقالهاش بنام «ملاحظاتی در باب مفهوم امر سیاسی» مینویسد: «لیبرالیسم امر سیاسی را نفی کرد، با این حال لیبرالیسم امر سیاسی را از پهنه زمین محو نکرده، بلکه تنها آن را پنهان ساخته است. لیبرالیسم با بهکار گیری گفتمانی ضدسیاسی خود منجر به سیاست میشود.»
درمورد مسئولیت و شراکت لیبرال دموکراسی در جنایات اسرائیل نیز ماجرا روشنتر از آن است که لازم به توضیح باشد. به گمان من شما از گفته فیلسوف اخلاق مدرن «کانت» به شکلی سوءاستفاده کردهاید تا جنگ اسرائیل علیه فلسطینیها را توجیه کنید. درست است که اگر همه دنیا دموکراسی شود جنگ تمام میشود، اما کانت در اینجا به واقعیت تلخ موجود در روابط بینالملل اشاره میکند، نه اینکه جنگ را پدیدهای معمولی و پذیرفتنی جلوه دهد.
انگلیس، فرانسه و آلمان به ترتیب با کمک به تاسیس اسرائیل و حمایت عملی و علنی ۸۰ ساله از اقدامات این کشور در اشغال تدریجی خاک فلسطین بر خلاف موازین حقوق بینالملل و برخلاف قطعنامههای سازمان ملل در مسئله فلسطین و اسرائیل مسئول هستند. از کشورهایی که مسئولیت بیشتر در ایجاد معضل اشغالگری داشتهاند طبیعی است که بیشتر، حتی بیشتر و پیشتر از امریکا انتظار میرفت تا این زخم چرکین خاورمیانه درمان کنند و برای این بیعدالتی آشکار در شکل اشغال سرزمین و آوره سازی ساکنان آن مدتها پیش راهحلی پیدا میکردند.
حداقل از ۱۹۶۷ به بعد به جای حمایت در حرف از فلسطینیها و حمایت در عمل از اسرائیل نمیگذاشتند این امر مهم و این ظلم آشکار که منشأی برای رشد نیروهای افراطی فلسطینی و یکی از منابع تعزیه کننده تروریسم اسلامی بوده است، به درازا کشد. نباید میگذاستند پدر بزرگ آواره و پدر و نوه در اردوگاهها و در آوارگی و تحقیر دائمی زندگی کنند و بزرگ شوند تا نهایتا کار به حمله و کشتار ۷ اکتبر و ادامه جنایت پشت جنایت بکشد.
با احترام/ حمید فرخنده
■ فرهاد عزیز، به گمان من شما به مفهوم موسع «نادیده گرفتن امر سیاسی» که بسیاری از منتقدان برجسته، چه لیبرال و چه غیرلیبرال، مطرح کردهاند، عنایت نکردهاید. واضح است که منظور آنها آزادی انتخابات یا مبارزات حزبی و جابجایی قدرت از طریق صندوق رای و نهایتا پیروزی یک حزب یا بلوک سیاسی سبز-سرخ یا آبی-سبز نیست. منظور فلسفه اخلاقی و سیاسی اقتصاد لیبرال برای حل جنگها و دشمنیهای سیاسی داخل داخل مرزهای دولت-ملتهاست. دوقطبیهای تولید شده و نفرتهای انباشته شده و بازگشت فاشیسم دشمنیِ نیروهای سیاسی است نه رقابت صرف آنها. قرار نبوده یکی قرآن آتش بزند و تلاش جامعه لیبرالدموکراسی برای جذب مهاجران در جامعه میزان را بر هم بزند. قرار نبوده یکی دیگر هم بیاید فردی که قرآن آتش زده را بکشد. قرار بر این بوده که این هویتهای متعارض چنان جذب جامعه میشوند و چنان در رقابت سازنده اقتصادی دشمنیها را فراموش میکنند که دیگر نیازی به ابراز و اثبات هویتهای مختلف نیست. همانطور که در جامعه آرمانی مارکس قرار بود سیاست بهمثابه روبنا حذف شودو اقتصاد به مثابه زیربنا زندگی سعادتمند و عادلانه برای انسانها بیافریند، لیبرالیسمی که نقطه مقابل سوسیالیسم است نیز به نوع دیگری میخواسته انسان را با اقتصاد به عنوان محور اصلی زندگی اجتماعی چنان سرگرم کند که سیاست فعال مایشاء در جامعه نشود. اما الان سیاست، برعکس به شکل پر رنگ شدن هویتها و خصومتها به لیبرال دموکراسیها بازگشته است. اصولا لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی دو رویه یک مکتب سیاسی هستند و نمیتوان آنها را به شکل پدیدههای مستقل دید.
با احترام/ حمید فرخنده
■ جناب خسرو، ضمن ارج و احترام به استادانی که اشاره کردید. مگر غیر از این است همه نظرات آخر سر امتحان خود را در زمین بازی خود را نشان میدهند. برای من و میلیون انسان این سوال پیش میآید مشکل و ایراد کار دولتهای لیبرال دمکراسیهای غربی چیست که از درون آن پدیده ترامپ سر بر آورده است؟ میدانم فاکتورهای متعدد در این موضوع دخیل هستند، اما سوال حمید این است سهم مدیریت سیاسی دولتهای لیبرال دمکراسی در به وجود آوردن وضعیت کنونی تا چه حد است؟
دور اول که ترامپ سر کار آمد و راستهای افراطی در اروپا در حال گسترش بودند من همین سوال جناب فرخنده را از استاد کاظم علمداری پرسیدم. جناب خسرو اگر عنایت فرمائید متوجه می شوید، این سوال یکی دو نفر نیست. من فکر میکنم جواب و نوشته کوتاه شما روشن به سوال جناب فرخنده نیست. در ضمن حرف سما درست است «مسئولیت دولتهای عرب و جمهوری اسلامی و رهبران فلسطین در پیدایش وضعیت غزه را نمیتوان نادیده گرفت اما به رفتارهای چندشآور و غیرانسانی رهبران و دولتهای غربی که مدعی کشورهای لیبرال دمکراسی هستند چه میتوان گفت. صرف اینکه مارکس و یا آن استاد چه نوشته است مشکل را حل نمیکند.
اتابک فتحالله زاده
■ جناب فرخنده با درود و تشکر از توجه شما به اظهار نظری که در مورد نوشته شما داشتم. در زیر توضیح مختصری برای روشن تر شدن بحث آمده است.
همانطور که جناب فرهاد هم اشاره کرده اند، شما در نوشته خود نظریه های فلسفه سیاسی لیبرال دموکراسی را با لیبرالیسم اقتصادی یکی گرفته اید. چون این رویکرد به روشن شدن بحث کمکی نمیکندبه همین دلیل من در اینجا از اسامی که نام برده اید تنها به ایده های اصلی آمارتیا سن در کنار رالز، اشتراس و اشمیت و نیز هابرماس اشاره میکنم و به نظرات اقتصاددانان (سیاسی) هایک و میزس نمی پردازم.
آمارتیا سن علاوه بر آنکه اقتصاددان بزرگی است (جایزه نوبل در آن رشته گرفته است) اما کتابی هم در عدالت اجتماعی دارد و در کنار رالز و نوزیک سالها مباحث فلسفه سیاسی را در هاروارد تدریس کرده است. نظرات فیلسوف بزرگ هابرماس در مورد دموکراسی هم ارزش توجه دارد.
اگر بخواهیم نظرات این فیلسوفان سیاسی را در موضوع دموکراسی و مفاهیم مهم مرتبط با آن خلاصه کنیم به نتایج زیر می رسیم:
- اشمیت، دموکراسی را ذاتا ناپایدار و سیستمی میداند که به سوی درگیری و بحران میرود. از نظر او عدالت بر اساس قدرت حاکمیت و ضرورتهای سیاسی تعریف میشود. در فلسفه سیاسی اسمیت دولت و حاکمیت باید مطلق باشد و در شرایط بحرانی بتواند قوانین را تعلیق کند. انسان ها در فلسفه اشمیت ذاتاً درگیر تعارض و تقابل هستند و سیاست بر اساس بقا تعریف میشود. نظرات اشمیت دولتهای اقتدارگرا را توجیه میکند. -اشتراس، دموکراسی را ذاتا یک نظام سیاسی ضعیف میداند مگر آنکه تحت هدایت نخبگان فکری باشد. از نظر او عدالت باید بر اساس اصول اخلاقی و فلسفی جاودان بوده و دولت باید تحت هدایت اصول فلسفی و اخلاقی اداره شود. از نظر اشتراس حاکمیت در نظام سیاسی باید بر اساس فلسفه و هدایت نخبگان فکری باشد زیرا توده های جامعه و بطور کلی انسانها نیاز به راهنمایی اخلاقی و فلسفی دارند. فلسفه اشتراس بیشتر متمایل به فلسفه سیاسی افلاطونی و توجیه کننده اریستوکراسی و پادشاهان یا حاکمان فیلسوف است. فلسفه او بنابراین در شرایطی میتواند توجیه گر حکومتهای اقتدارگرا شود.
- سن، دموکراسی را بهترین نظام سیاسی موجود میداند که میتواند و باید توسعه انسانی و آزادی را فراهم کند. عدالت اجتماعی در نظریه او باید به بهبود آزادیهای واقعی کمک کند. از نظر سن دولت و حاکمیت در جامعه باید سیاستهایی را اجرا کند که آزادیهای فردی و قابلیتهای انسانی را توسعه دهد زیرا انسانها برای رسیدن به حداکثر تواناییهای خود به آزادی نیاز دارند. طبعا سن دموکراسی را به نظامهای اقتدارگرا مرجح میداند زیرا تنها در دموکراسی ها است که آزادیها و کرامت انسانی پاس داشته می شود.
- رالز، دموکراسی (لیبرال) را بهترین نظام سیاسی موجود میداند و از آن به قویترین وجهی دفاع میکند. البته دموکراسی مورد نظر او نه مبتنی بر ایده فایده گرایی (Utilitarianism) بلکه بر اصول آزادی و عدالت به مثابه انصاف استوار است تا برابری آزادیها و فرصتهای عادلانه را ممکن کند. دولت در نظریه رالز باید عدالت و حمایت از حقوق برابر آحاد جامعه را تضمین کند و حاکمیت جامعه باید بر اساس اصول عدالت و انصاف تنظیم شود. یک جامعه لیبرال دموکراتیک در نظریه رالز (Society as a Fair System of Cooperation) سیستمی منصفانه از تعاون و همکاری است. انسانها از نظر او موجودات عقلانیاند و تحت شرایط عادلانه، نهادهای منصفانه را انتخاب و ایجاد میکنند.
- هابرماس، دموکراسی را بهترین نظام سیاسی که امکان بهبود مستمر آن بر اساس گفت و گوی عقلانی شهروندان و ایجاد گفتمان های برتر وجود دارد میداند. او عدالت را فرایندی میداند که باید از طریق استدلال عمومی و حاکمیت گفتمانهای برتر شکل گیرد. دولت در نظریه او باید فضای گفتوگوی باز و حکومت عقلانی را تسهیل کند، که طبعا در رژیم های غیر دموکراتیک غیر ممکن است. حاکمیت باید از طریق گفتمان محدود شده و تابع گفتوگوی دموکراتیک باشد. در فلسفه هابرماس انسانها موجوداتی عقلانی هستند که به دنبال توافق و گفتوگو هستند.
بنظر میرسد دیدگاه ابراز شده در مقاله شما بیشتر با نظرات اشتراس و تا حدودی نیز اشمیت تطابق و سازگاری دارد، البته ممکن است من اشتباه کرده باشم و خونندگان دیگر مقاله میتوانند نظر دهند. با اینحال مطالعه کتابها و مقالات مهم رالز، سن و هابرماس نشان میدهد که آنها موفق شده اند انتقاد مخالفان (لیبرال) دموکراسی را با استدلال فلسفی رد کرده و در عین حال برای بهبود آن پیشنهادهای مهمی ارائه دهند. البته همین انتظار نیز میرود زیرا این سه فیلسوف متاخر بوده و آثار خود را بعد از اشمیت و اشتراس نگاشته اند (فکر میکنم سن و هابرماس هنوز زنده باشند) و طبعا از نظرات آنها مطلع بوده اند.
نکته مهم در نظریه این فلاسفه دیدگاه آنها در طبیعت انسان است. رالز و هابرماس انسانها را موجوداتی عقلایی میداند که میتواند در یک جامعه آزاد و برابر (دموکراسی) از طریق قراردادهای اجتماعی، ایجاد نهادهای دموکراتیک و طرح گفتمانهای برتر که بر عدالت و انصاف تاکید میکند و استدلال عمومی وضعیت خود و جامعه را بهبود بخشند. فلسفه سیاسی رالز و هابرماس به روشنی بر مبنای اخلاق مدرن کانت فیلسوف بزرگ آلمانی بنا شده است.
در پایان، این که من از ایده کانت که “صلح دائمی در جهان مستلزم استقرار دموکراسی در همه کشورها است” خواسته ام جنایات جنگی در غزه را توجیه کنم صحیح نیست و آنرا را رد میکنم. مسلما خوانندگان بهتر میتوانند قضاوت کنند. در واقع من به این نکته اشاره کرده ام که بر اساس تعاریف نهادهای معتبر جهانی بسیاری از کشورهای دنیای آزاد هنوز دموکراسی های کامل و بی نقصی ندارند (از جمله اسرائیل و حامیان بزرگ آن). از طرفی خاورمیانه از مناطق مهم دنیا است که هنوز اکثریت قریب به اتفاق کشورها تحت رژیم های غیر دموکراتیک اداره میشوند که خود از عوامل بی ثباتی و بروز جنگ و درگیریهای نظامی در منطقه است. این واقعیت اسف انگیز که دولتهای عربی بیشتر از اسرائیل از فلسطینیها کشته اند (جنگهای خونین ملک حسین اردن با فلسطینیها که به کشتار و بیرون راندن فلسطینیهای سازمان الفتح از اردن منجر شد نمونه بارز آن است) بی دلیل نیست. اگر ارزش های دموکراتیک در منطقه حاکم بود دولتهای ثروتمند عربی که از حماس پشتیبانی مالی و سیاسی کرده و میکنند میتوانستند آن سازمان را وادار کنند که در غزه بهتر عمل کرده و آزادی های سیاسی اجتماعی فلسطینیهای ساکن آن سرزمین را رعایت کند و آن فاجعه را بار نیاورد.
در ضمن اگر به نظرات فلاسفه توجه دارید شاید بهتر باشد بیانیه یورگن هابرماس در دفاع از حق اسرائیل در دفاع از خود و عملیات نظامی در غزه را (که مسلما به معنی ارتکاب جنایتهای جنگی نیست) هم مطالعه کنید. فکر میکنم هرگاه کسی بتواند با استدلالی قوی و فلسفی این موضع هابرماس را نقد (و رد یا قبول) کند کمک بزرگی به روشنتر شدن ماهیت این درگیری خونین در منطقه کرده است. موضعگیری هابرماس به احتمال قوی باور او بوده است به دلیل آنکه بعید است فردی در آن سن و سال، فلسفه سیاسی و شهرت بین المللی انگیزه ای سیاسی در پشت چنان بیانیه ای داشته باشد.
خسرو
■ جناب آقای فتح الله زاده، با درود و تشکر از نقدی که به اظهار نظر من نسبت به مقاله آقای فرخنده کرده اید.
در سطح کلی مشکل و ایراد دولت های لیبرال دمکرات مانند هر نهاد سیاسی-اجتماعی ساخته بشر است که کامل و بدون تغییر نبوده و بسته به سطح توسعه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جوامع در معرض آسیب و نقصان و یا برعکس بهبود و کمال هستند. از چرچیل نخست وزیر معروف اسبق بریتانیا نقل شده که “دموکراسی بدترین نوع حکومت است؛ البته به استثنای تمام آنهایی که تاکنون امتحان شدهاند.” به این مفهوم که دموکراسی هم ایراد و اشکالاتی دارد اما ایراد و اشکال آن کمتر از دیگر ساختارهای حکومتی است یا به اصطلاح ادبا خیر الموجودین است. تجربه دویست سال اخیر جوامع انسانی هم نشان داده است که دموکراسی ها در دنیای معاصر و در مجموع در بهبود کیفیت زندگی آحاد جامعه و نیز رعایت حقوق انسانها بهتر عمل کرده است. هابرماس فیلسوف معروف معاصر آلمانی دموکراسی را نه یک پدیده ایستا و بی تغییر بلکه سیستمی پویا و متغیر میداند که کیفیت و کارایی آن در یک کشور میتواند بهبود یابد و یا تنزل پیدا کند. او مفهوم دموکراسی مشورتی و یا دموکراسی مبتنی بر گفتگو (Deliberative Democracy ) را مطرح کرده و از مسئولیت شهروندان برای حراست از کیفیت دموکراسی در جوامع خود از طریق گفتگوهای مستمر با گروه های اجتماعی دیگر و با نهادهای حکومتی سخن گفته است. از نظر او طرح و ترویج گفتمانهای برتر از طریق استدلال عمومی (Public Reasoning) میتواند حکومتها را کنترل کرده مانع از سقوط کیفیت حکمرانی شده و به بهبود سیاست ورزی در دموکراسی ها کمک کند. در عصر هوش مصنوعی، انقلاب ارتباطات و گسترش به اصطلاح دموکراسی الکترونیک (E-Democracy) که امکان تبادل فکر و گفتگوهای گروه های اجتماعی با یکدیگر و با مقامات مسول را افزایش و برگزاری انتخابات کم هزینه و آزاد و منصفانه را ممکن میکند کیفیت حکمرانی در دموکراسی ها میتواند حتی بهتر هم شود. زیرا فرایند تبدیل خواسته های شهروندان به مطالبات اجتماعی و منطقه ای و ملی که دولتها باید به آنها توجه کنند آسانتر شده و به حکمرانی خوب و یا افزایش کارایی دموکراسی ها منتهی شود. هر چند عکس این روند هم قابل تصور است. اینکه سیاستمداران عوام فریب با استفاده از ظرفیت های ایجاد شده در دموکراسیها از نظر آزادی بیان و تشکیل و فعالیت احزاب و گروه سیاسی موفق به فریب توده های مردم شده منافع خود را از طریق رای اکثریت دنبال کنند، بطوریکه شاهد این موارد هم در آمریکای شمالی و هم در اروپا بوده و هستیم. در اینجا چند موضوع پیچیده مطرح میشود:
اول اینکه دموکراسی ها در همه کشورهای آزاد در یک سطح نیستند. برای مثال سطح دموکراسی در هند (جائیکه میتوان میلیونها رای را به دلیل فقر و ناآگاهی مردم در مناطق دور افتاده خرید و فروش کرد) یا آمریکا (که در آن رای مردم تحت تاثیر تبلیغات پر هزینه، پیچیده و هوشمندانه موسسات بزرگ و حتی کلیسا قرار میگیرد) با سوئیس و کشورهای اسکاندیناوی قابل مقایسه نیست. نهادهایی چون خانه آزادی (Freedom House) با محاسبه شاخصهای مختلف آزادیهای مدنی و سیاسی شاخص کلی آزادی و دموکراسی (آزادی و برابری) در هر کشور را برآورد و سالانه منتشر میکنند و مراجعه به گزارش های این نهادها نشان میدهد که در دوره هایی دموکراسی در بسیاری از کشورها تقویت و در کشورهایی نیز تضعیف و ناکارآمد شده است.
دوم آنکه هنوز، و علیرغم فعالیت نهادهای بین المللی (یا در واقع بین الدولی) مانند سازمان ملل متحد، در روابط بین المللی دموکراسی حاکم نبوده بلکه روابط بین کشورها بر اساس منافع ملی (که توسط دولتها تعریف می شود) و شاخصهای قدرت نسبی که از حاصل ترکیبی از توانمندیهای اقتصادی شامل جغرافیای اقتصادی و وسعت و منابع سرزمینی، نظامی، علمی و فرهنگی (قدرت نرم) هر کشور است تعیین میشود. حال شرایطی را در نظر بگیرید که اشخاص و یا تشکل های سیاسی عوام فریب و ناباورمند به موکراسی و برابری انسانها، در کشوری بزرگ و قوی به قدرت برسند. طبعا تلاش خواهند کرد از قدرت کشوری که در راس آن قرار گرفته اند در روابط بین المللی به نفع منافع خود و گروه خود، حتی شده با براه انداختن جنگها و درگیریهای نظامی، حداکثر استفاده را بکنند.
و بالاخره ظهور چین به عنوان یک ابر قدرت اقتصادی (و بتدریج فناوری و نظامی) که مناسبات بین المللی را بطور اجتناب ناپذیری تغییر میدهد. این تاثیر در همه مناطق دنیا از جمله خاورمیانه و کشور ما (میانجیگری چین برای بهبود روابط ایران و عربستان) احساس میشود و در واقع سیاستهای اخیر آمریکا در رابطه با اروپا، روسیه، خاورمیانه و غیره را میتوان تحت تاثیر ظهور این ابرقدرت جدید دانست. هم اکنون مدیریت تنش اجتناب ناپذیر روابط چین و آمریکا در شرایطی که چین در حال پیشی گرفتن از آمریکا در حیطه های مختلف است موضوع مطالعات و بررسیها و کنفرانسهای کارشناسی مختلف است. سخنرانیهای وزیر امور خارجه اسبق سنگاپور (فکر میکنم نام او دکتر محبونانی است) بخوبی این را نشان میدهد. در واقع شوروی بخصوص در دهه های ۱۹۷۰ به بعد از نظر اقتصادی و فرهنگی خطری جدی برای غرب ارزیابی و تلقی نمیشد زیرا در توسعه اقتصادی شکست خورده بود و بنابراین امکان رقابت معنی دار با غرب در زمینه های دیگر را هم از دست داده بود. اما چین تا کنون در این مورد بسیار موفق بوده است و با توجه به جمعیت میلیاردی و سرزمین وسیع و منابع خود بخوبی قادر به پیشی گرفتن از آمریکا در سایر زمینه ها از جمله فناوری و نظامی در سالهای آینده است. در ضمن جذابیت مدل چین برای دولتهای غیر دموکراتیک کشورهای در حال توسعه علاوه بر قدرت مالی و توانائیهای اقتصادی و فناوری چین از عدم موضع گیری و دخالت آن کشور در مسایل داخلی (مثلا انتقاد از نقض آشکار حقوق بشر در این جوامع) آن کشورها هم ناشی میشود. این وضعیت دلایل تلاش آمریکا به ایجاد فاصله بین چین و روسیه، ایجاد اتحادیه های سیاسی و نظامی با کشورهای آسیایی و حوزه اقیانوس آرام پیرامون چین و استقرار تجهیزات نظامی آمریکا در مناطق سوق الجیشی جهان و حتی تاکید کمتر آنها بر مسایل حقوق بشر در کشورهای غیر دموکراتیک را توضیح می دهد.
دلیل موفقیت چین تنها تغییر راهبرد آن از اقتصاد برنامه ریزی مرکزی به اقتصاد بازار بنیاد نبوده بلکه حزب کمونیست چین از همان ابتدا یک هویت ملی گرایی داشته و به سه گانه دولت-ملت-سرزمین چین تاکید کرده است. موضوع مهمی که احزاب کمونیست شوروی قادر به حل آن در سیستم خود که یک تمایل و راهبرد جهان وطنی داشت نبوده اند. زامبی های حاکم بر تهران نیز با توهمات مشابه کمونیستهای روسی در مورد دنیای اسلام و سر دادن شعارهایی مانند ملی گرایی خلاف اسلام است و سوریه از خوزستان برای ما مهمتر است و غیره علاوه بر اتخاذ راهبردهای غلط غرب ستیزی، و اقتصاد من درآوری و ناقص الخلقه اسلامی منابع محدود کشور را صرف توهم های خود مبنی بر ترویج اسلام شیعی، در منطقه و افریقا و دیگر نقاط دنیا کرده و با شعار نابودی اسرائیل کشور را با وضع فاجعه آمیز کنونی دچار کرده اند. بعید هم نیست ج. ا. مانند شوروی زیر بار طاقت فرسایی ناکارایی خود دچار فروپاشی شود.
حال اگر این واقعیت ها را کنار هم قرار دهیم سئوالی مانند اینکه مسئولیت دولتمردان کشورهای دموکراتیک در حل مصائب کنونی دنیا چیست پیش نمی آید. زیرا دولتهای این دموکراسیها (بخصوص امریکا) خود را در یک منازعه بزرگ وحیاتی (هر چند به اشتباه از نظر ما به عنوان ناظران بیرونی) با روسیه و چین می بینند و در هنگام منازعه و تلاش برای بقاء مسایل و اصول اخلاقی تغییر میکند و نظریه هایی مانند نظریه فیلسوف سیاسی کارل اشمیت که در شرایط بحرانی حکومت ها را محق بر کنار گذاشتن اصول دموکراسی و تصمیمگیریهای حاد و دشوار برای حفظ بقا می داند مورد توجه قرار میگیرد. نکات قابل بحث در این موارد زیاد است اما خارج از حوصله این مختصر است و با پوزش از طولانی شدن یادداشت به همین بسنده میکنم.
خسرو
■ البته تمام “دو نمونه بارز این وضعیت، مسئله فلسطین و بحران پناهندگان هستند” را نباید به حساب لیبرال دمکراسیهای غربی نوشت. پناهندگان سوریه و اوکراین حاصل کار تزار سرخپوش کرملین و نظام “قابلاصلاح” اسلامی هم هست. لیبرال دمکراسی اروپا ارزش های خود را با انرژی ارزان روسیه تاخت زد و در چین به خاطر شروط مناصب برای سرمایه گذاری و نیروی کار ارزان خود را وابسته به اقتصاد آنجا کرد و گاه گاهی و در حرف هم اشاراتی به حقوق بشر نمود. البته بهتر است اول یک سوزن به خود بزنیم بعد با جوال دوز سر وقت دیگران برویم:
آنجا که لیبرال دمکراسی غرب با رژیم خودی مماشات میکند مورد انتقاد قرار نمیگیرد “مثلا عدم حمایت اوباما از جنبش سبز و نادیده گرفتن خط قرمز خودش در سوریه در استفاده از سلاح شیمیایی” ولی وقتی پای غزه و فلسطین در میان است تنها اسراییل و غرب مقصرند و حکومت اسلامی و حزب الله و حماس و شرکا غایب. سر برآوردن راست افراطی به خاطر قربانی کردن مکرر ارزش های دمکراتیک از سالها پیش شروع شد و به اینجا رسید و این نوع سیاستها کمک بزرگی به رشد الیگارشهای شرق و غرب نمود. از سیاستمداران راست اروپا که بگذریم باید گفت: اولاف پالمه و ویلی برانت کجا و نیکولا سارکوزی و گرهارد شرودر و هم قدانش کجا. البته معلوم نیست که اینجا بحث بر سر نقد نظریه لیبرال دموکراسی است یا عدول از آن توسط سیاستمداران غربی.
با احترام سالاری
■ خسرو عزیز، من نوشته بودم «به گمان من شما از گفته فیلسوف اخلاق مدرن «کانت» به شکلی……» استفاده من از «به گمان من» چه در پاسخ به شما و چه در مطالب دیگر تاکید بر این دارد که حدس یا برداشت من از روح نوشته شماست، یعنی مطمئن نیستم برداشتم درست باشد. حال که شما میگویید قصد توجیه جنگ اسرائیل علیه فلسطینیها را نداشتهاید من این را از شما میپذیرم و درمورد گمان خودم از شما معذرت میخواهم.
نکته دیگر اینکه شما علیرغم کامنت طولانی خود و تاکیدی که من در کامنت اولیه خود بر موضوع «اشغالگری» وارد نشدهاید. مقوله دموکراسی و بحث درباره حمایت نظامهای لیبرال دموکراسی غرب از اشغالگری اسرائیل ربطی به وجود یا وجود نداشتن دموکراسی درمیان فلسطینیها ندارد. اینکه نظام حاکم بر یک کشور با ملت دیکتاتوری و غیرانتخابی هست به کشور همسایه یا دیگران این حق را نمیدهد که حق اشغال خاک آن کشور داشته باشند. حقوق بینالملل و عرف سیاسی حاکم بین کشورهای ملتها چنین اجازهای را نمیدهد.
درباره موضعگیری یورگن هابرماس و سکوت او درمورد کشتار مردم غزه و حمایت یک طرفه او از اسرائیل و ندیدن «دیگری» و «سپهر عمومی» که قرار بود همه در آن وجود داسته باشند که او بسیار بر آن تاکید کرده بود، شما را ارجاع میدهم به نقد آصف بیات از موضع هابرماس درباره حمله اسرائیل به عزه که انتقاد و حرف دل خیلیها از جمله من در این باره بود.
آصف بیات در بخشی از نامه سرگشاده خود خطاب به هابرماس مینویسد: «اگر مردم اجازه نداشته باشند آزادانه صحبت کنند، چگونه باید در مورد اینکه چه چیزی درست است و چه چیزی نادرست با هم مشورت کنند؟ چه بر سرِ ایدهی مشهور شما دربارهی «حوزهی عمومی»، «گفتوگوی عقلانی» و «دموکراسی مشورتی» میآید؟ …………..نگرانی من در اینجا این نیست که «اقدامات اسرائیل» را از منظر حقوقی چگونه قضاوت کنم، بلکه این است که در برابر چنین ویرانی خیرهکنندهای این خونسردی اخلاقی و بیاعتنایی را که شما نشان میدهید چگونه درک کنم. چند زندگی دیگر باید از بین برود تا شایستهی توجه گردند؟ «تعهد به احترام به کرامت انسانی»، که بیانیهی شما با تأکید بر آن پایان مییابد، چه معنایی دارد؟ گویی میترسید که صحبت از رنج فلسطینیها تعهد اخلاقی شما را به زندگی یهودیان تقلیل دهد. اگر چنین است، چقدر غمانگیز است که تصحیح خطای بزرگی که در گذشته روی داده است باید با تداوم خطای هیولاوار دیگری در زمان حال گره بخورد. ترس من از این است که این قطبنمای اخلاقیِ کجومعوج به منطق استثناگرایی آلمانیِ مورد حمایتتان وصل باشد. زیرا استثناگرایی، فینفسه، نه یک معیار جهانشمول بلکه معیارهای افتراقی را مجاز میشمرد. برخی افراد به انسانهای شایستهتر تبدیل میشوند، برخی دیگر کمتر شایسته و برخی دیگر هم ناشایست میشوند. این منطق، گفتوگوی عقلانی را از میان برمیدارد و از آگاهی اخلاقی حساسیتزدایی میکند. نوعی انسداد شناختی ایجاد میکند که ما را از دیدن رنج دیگران بازمیدارد و مانع همدلی میشود.»
درمورد نقد به لیبرالیسم نیز باید دوباره تاکید کنم که این نقد فقط از سوی مخالفان لیبرالیسم و مدرنیته مانند لئو اشتراوس مطرح نشده و تعداد زیادی از منتقدان خودشان طرفدار لیبرالیسم هستند. اصولا مدرنیته یعنی نقد مداوم خود و نظرات خود. لازم نیست دشمن لیبرالیسم یا مخالف دموکراسی لیبرال باشیم تا بحرانها و مشکلات که این نظامها در دهههای اخیر با آن روبرو بودهاند را بینیم و آنها را نقد کنیم. طرح مشکلات لیبرال دموکراسی و یا اشاره به مسئولیت داشتن سیاستمداران حاکم در این کشورها در مسئله اشغالگری اسرائیل یا فجایعی که شهرکنشینان اسرائیلی همین روزها بر سر روستائیان فلسطین در کرانه باختری میآورند، به معنای ندیدن خوبیها و امتیازات بسیار نظام دموکراسی لیبرال نیست. کما اینکه محکوم کردن جنایات اسرائیل به معنای به رسمیت نشناختن موجودیت این کشور و حق حیات مردم اسرائیل نیست. دفاع از حقوق فلسطینیها به معنای دفاع از اعمال تروریستی و کشتار بیگناهان اسرائیلی نیست. چنانکه نادرست دانستن تحریمهای اقتصادی علیه ایران به معنای درست بودن یا تایید سیاستهای ایران در منطقه و یا علیه آن امریکا و اروپا نیست. متاسفانه در فرهنگ ما به دلیل ریشه داشتن در ثنویت مانوی و زرتشتی و خیر و شر یا خوب و بد دیدن پدیدهها چنین رسم شده است که به محض اینکه شما از یک مکتب فکری یا از یک راهبرد سیاسی انتقاد کنید، بسیاری از خوانندگان یا شنوندگان این امر را به عنوان رد کامل و تمام و کمال آن پدیده از سوی شما تلقی میکنند. یا اینکه نظر شما را به عنوان تایید مکتب فکری مخالف یا صحه گذاشتن بر سیاستهای اعمال شده در قطب مخالف بحساب میآورد. چطور میشود طرفدار مدرنیته بود و چنین سیاه و سفید اندیشید؟
با احترام/ حمید فرخنده
■ آقای فرخنده عزیز. شما روی مسایل بسیار با اهمیتی انگشت میگذارید، و اینکه دوستان با کامنتهای بسیار پرمحتوا، واکنش نشان میدهند، نشانگر اهمیت موضوع است. در این راستا موفق و پایدار باشید.
و اما، نوشتهاید که «سیاستمداران لیبرالدموکرات در دهههای اخیر با اتخاذ سیاستهای کوتاهمدت برای پیروزی در انتخابات، بیشازپیش سیاستگذاری پایدار را به حاشیه بردهاند». شما به راستی واقعیتی را بیان میکنید، اما نگاه شما یکطرفه و «دولتمحور» است. چرا جامعه را محکوم نمیکنید که این نوع سیاستمداران را انتخاب میکند؟ بنا به تجربه و مشاهدات خودم در آلمان، اگر سیاستمداران، «سیاستهای اصولی و پایدار» را مبنا قرار دهند، رأی کافی نمیآورند و اصلأ به حکومت نمیرسند! در عین حال که نگاه «دولتمحور» شما را نادرست نمیدانم، نگاه من عمدتأ «جامعه محور» است. یعنی جامعه، یعنی من و شما و امثال ما، باید با تلاش و روشنگری مدنی، افکار عمومی را طوری به جلو برانیم، که سیاستهای اصولی و پایدار حائز اکثریت آراء شوند.
ارداتمند. رضا قنبری
■ آقای قنبری عزیز، ممنون از توجه شما. البته مردم هم مسئول هستند و باید نحوه تحت تاثیر فضای مجازی و نفرتپراکنی قرار گرفتن آنها را نیز نقد کرد. اما سیاستمداران و حاکمان چون ابزارها و امکانات دولتی در دست دارند مسئولیت بیشتری دارند. در آلمان که سرزمین فیلسوفان و متفکران بزرگ بود هیتلر سر برآورد و در ایتالیای مهد رنسانس امروز صدای فاشیستها بلند شده و در ایران ما که برخی در دفاع از پرویز ثابتی هشتگ «ما همه ساواکی هستم» درست کردهاند. دموکراسی نظامی تضمین شده نیست و همه طرفداران آن مسئول مراقبت همیشگی از آن هستند. شما فکر میکنید از درون این همه نفرت و خشم چه در ایران و چه در امریکا یا آلمان چیز سالمی بیرون میآید؟ یک نمونه کمکاری سیاستمداران در سوئد صدور مجوز قرآن آتش زدن برای چند بار به دو نفر بود و ماه گذشته یکی از قرآن آتشزنها در خانهاش به قتل رسید. همین این قتل محکوم و وحشتناک است، هم تحریکی که او با قرآن آتش زدن میکرد. در این میان سیاستمداران دو سال طول کشید به نتیجه رسیدند به آسانی اجازه سوء استفاده از قانون آزادی بیان ندهند. هم سوزاندن قرآن و هم قتل عامل آن باعث تشدی دوقطبی سیاسی در جامعه سوئد شده است. این فقط یک نمونه از مسئولیت سیاستمداران است. جالب است که بعد قتل آن قرآنسوز دادگاه حکم محکومیت او و دستیارش به جرم نفرتپراکنی و توهین به گروههای قومی را صادر کرد. یک سوئدی نیز بخاطر قرانسوزی در بلژیک متاسفانه که برای مسابقه فوتبال تیم سوئد به بروکسل رفته بود از سوی یک اسلامگرا که حکم اخراج گرفته بود و غیرقانونی در بلژیک زندگی میکرد، ترور شد.
با درود، حمید فرخنده
نیویورک تایمز – ۲۵ فوریه ۲۰۲۵
درام در جریان میان رئیسجمهور ترامپ و رئیسجمهور ولودیمیر زلنسکی از اوکراین یکی از نگرانکنندهترین پرسشهایی را که تاکنون دربارهی کشور خودم مطرح کردهام، به میان میآورد: آیا ما تحت رهبری فردی هستیم که بازیچهی ولادیمیر پوتین است — کسی که آمادهی پذیرش کامل دیدگاه تحریفشدهی رئیسجمهور روسیه دربارهی اینکه چه کسی جنگ در اوکراین را آغاز کرد و این جنگ چگونه باید پایان یابد؟ یا اینکه ما تحت رهبری یک پدرخواندهی مافیایی هستیم که میخواهد قلمروها را با روسیه همانطور تقسیم کند که رؤسای خاندانهای جنایتکار عمل میکنند؟ «من گرینلند را برمیدارم، و تو میتوانی کریمه را بگیری. من پاناما را میخواهم، و تو میتوانی نفت قطب شمال را داشته باشی. و ما منابع کمیاب اوکراین را بین خود تقسیم میکنیم. این منصفانه است.»
در هر صورت، هممیهنان آمریکایی من و دوستان ما در خارج، حداقل برای چهار سال آینده، آمریکایی که میشناختید دیگر وجود ندارد. ارزشهای اساسی، متحدان و حقیقتهایی که همواره میتوانستید بر دفاع آمریکا از آنها حساب کنید، اکنون همه در هالهای از تردید قرار دارند — یا برای فروش گذاشته شدهاند. ترامپ فقط خارج از چارچوب فکر نمیکند. او بدون هیچ چارچوبی فکر میکند، بدون هیچ تعهدی به حقیقت یا هنجارهایی که در گذشته آمریکا را هدایت میکردند.
من نمیتوانم دوستان سنتی ما را بهخاطر اینکه احساس سردرگمی میکنند، سرزنش کنم. مقالهی اندوهبار هفتهی گذشتهی ناتان شارانسکی، ناراضی قهرمان شوروی و مبارز آزادی، را بخوانید:
«وقتی برای اولین بار سخنان رئیسجمهور دونالد ترامپ را روی باند فرود شنیدم — وقتی که او رئیسجمهور اوکراین، ولودیمیر زلنسکی را مقصر آغاز جنگی دانست که روسیه علیه اوکراین به راه انداخته است — کاملاً شوکه شدم». شارانسکی در فری پرس نوشت. «به نظر میرسد ترامپ لفاظی رئیسجمهور روسیه، ولادیمیر پوتین، را پذیرفته است. او عبارتی را که از کرملین شنیده میشود و شبیه تبلیغات سبک شوروی است، تکرار کرد: اینکه زلنسکی یک رهبر مشروع نیست. وقتی پوتین، که بهنظر میرسد رهبری ابدی روسیه باشد، این حرف را میزند، مضحک است. اما وقتی رئیسجمهور ایالات متحده این حرف را میزند، هشداردهنده، تراژیک و برخلاف عقل سلیم است.»
این یک تفسیر ملایمی از ترامپ است — اینکه او فقط شیفتهی پوتین، ملیگرای مسیحی و ضد جنبشهای بیداری روسیه، شده و عقل سلیمی را که وعده داده بود، به کار نمیگیرد. اما یک توضیح دیگر نیز وجود دارد: ترامپ قدرت آمریکا را نه بهعنوان سوارهنظامی که برای نجات افراد ضعیف در برابر کسانی که قصد سرکوب آنها را دارند؛ بلکه او آمریکا را به عنوان کسی میبیند که برای اخاذی از ضعیفان میآید. او در حال اجرای یک طرح باجگیری است.
این پاراگراف حیرتآور از مقالهی والاستریت ژورنال دربارهی دیدار اخیر اسکات بسنت، وزیر خزانهداری آمریکا، با زلنسکی در کییف را در نظر بگیرید. بسنت پیشنهادی را به زلنسکی ارائه کرد که او نمیتوانست آن را رد کند: واگذاری حقوق معدنی اوکراین به آمریکا، به ارزش صدها میلیارد دلار، بهعنوان جبران کمکهای ایالات متحده.
اخاذی از اوکراین در میانه جنگ؟
این صحنهای بود مستقیماً برگرفته از [فیلم] پدرخوانده: «بسنت برگه را روی میز هل داد و از زلنسکی خواست که آن را امضا کند... زلنسکی نگاهی سریع به آن انداخت و گفت که این موضوع را با تیم خود بررسی خواهد کرد. بسنت سپس برگه را نزدیکتر به زلنسکی هل داد. وزیر خزانهداری گفت: “شما واقعاً باید این را امضا کنید.” زلنسکی گفت که به او گفته شده “افرادی در واشنگتن” بسیار ناراحت خواهند شد اگر این سند امضا نشود. رهبر اوکراین گفت که سند را میگیرد اما تعهدی به امضای آن ندارد.»
این داستان بار دیگر نشان میدهد که چه اتفاقی رخ میدهد وقتی ترامپ دیگر توسط افراد معتدل احاطه نشده، بلکه فقط توسط تقویتکنندگان محاصره شده است. بسنت، یک سرمایهگذار زیرک، قطعاً میدانست که رئیسجمهور اوکراین نمیتواند صرفاً با امضای یک تکه کاغذ، صدها میلیارد دلار حقوق معدنی را واگذار کند، بدون اینکه با وکلای خود، پارلمان یا مردمش مشورت کند. اما وزیر خزانهداری احساس میکرد که باید دستورات ترامپ را اجرا کند، حتی اگر خیلی فاسد یا مضحک باشد. اگر رئیسجمهور بخواهد غزه را تخلیه کند و آن را به یک کازینو تبدیل کند، پس این همان چیزی است که باید انجام شود. اخاذی از اوکراین در میانهی جنگ؟ این همان کاری است که باید انجام شود.
یک رئیسجمهور جدی آمریکا میدانست که پوتین در حال بازی با دستی بسیار ضعیف است که ما باید از آن بهره برداری کنیم. همانطور که اکونومیست هفتهی گذشته اشاره کرد، بیشتر دستاوردهای روسیه در هفتههای نخست جنگ حاصل شد. «در آوریل ۲۰۲۲، پس از عقبنشینی روسیه از شمال اوکراین، این کشور ۱۹.۶ درصد از خاک اوکراین را در اختیار داشت و تلفاتش (کشته و زخمی) حدود ۲۰ هزار نفر بود. امروزه، روسیه ۱۹.۲ درصد از اوکراین را اشغال کرده و تلفاتش، طبق منابع بریتانیایی، ۸۰۰ هزار نفر تخمین زده میشود. … بیش از نیمی از ۷۳۰۰ تانکی که روسیه در انبار داشت، از بین رفتهاند. از آنهایی که باقی ماندهاند، تنها ۵۰۰ دستگاه را میتوان بهسرعت بازسازی کرد. تا آوریل، ممکن است روسیه ذخایر تانکهای T-80 خود را تمام کند. سال گذشته، روسیه دو برابر تعداد سامانههای توپخانهای را که در دو سال قبل از آن از دست داده بود، از دست داد. … تخصیص مجدد منابع از بخشهای تولیدی به مجتمع نظامی، تورم دو رقمی را تشدید کرده است. نرخ بهره ۲۱ درصد است.»
اگر این یک بازی پوکر بود، پوتین فقط یک جفت دو در دست داشت و با بلوف کردن همهی چیپهای خود را وسط گذاشته بود. اما ترامپ، به جای اینکه بلوف پوتین را بخواند، میگوید: «فکر کنم بهتر است دستم را بیندازم.»
بهجای متحد کردن تمام همپیمانان اروپاییمان، افزایش فشار نظامی بر پوتین و ارائهی «پیشنهادی که نتواند رد کند»، ترامپ دقیقاً برعکس عمل کرد. او در سازمان ملل ما را از متحدانمان جدا کرد، با خودداری از پیوستن به قطعنامهای که تجاوز روسیه به اوکراین را محکوم میکرد — و در عوض، در کنار کشورهایی مانند کره شمالی رأی داد — و سپس کمپینی مملو از دروغ برای بیاعتبار کردن زلنسکی، نه پوتین، به راه انداخت.
علاوه بر این که به دروغ ادعا کرد که اوکراین جنگ را آغاز کرده است، ترامپ اعلام کرد که محبوبیت زلنسکی تنها ۴ درصد است (در حالی که میزان محبوبیت واقعی او ۵۷ درصد است، یعنی ۱۳ درصد بیشتر از محبوبیت خود ترامپ) و زلنسکی را «دیکتاتور» خواند و از او خواست که انتخابات برگزار کند. در همین حال، او به پوتین — که بزرگترین رقیب انتخاباتیاش، آلکسی ناوالنی را به مجموعاً ۲۸ سال حبس در یک جهنم قطبی محکوم کرد، جایی که او به طرز مشکوکی جان باخت — کاملاً آزادی عمل داد.
به نظر میرسد که زلنسکی چارهای جز امضای نوعی توافق مسخره دربارهی معادن ندارد، حتی با وجود اینکه ترامپ خواستار سه یا چهار برابر تقریباً ۱۲۰ میلیارد دلاری است که ایالات متحده تاکنون به اوکراین در قالب کمکهای نظامی، بشردوستانه و مالی ارائه داده — کمکی که اوکراینیها برای محافظت از غرب در برابر متجاوز روسی استفاده کردهاند.
همهی این ماجرا شرمآور است. ترامپ، در واقع، به دنبال سود بردن از وضعیت اوکراینیها در نتیجهی تهاجم پوتین به اوکراین است، در حالی که هیچ مطالبهای از پوتین برای پرداخت غرامت مطرح نکرده و هیچ تضمینی برای حفاظت آیندهی ایالات متحده از کییف ارائه نمیدهد. همانطور که کاخ سفید بهوضوح بیان کرد: «این توافق اقتصادی با اوکراین نه تضمینی برای کمکهای آینده در جنگ خواهد بود و نه شامل هیچ تعهدی برای حضور پرسنل آمریکایی در منطقه.»
برداشت اشتباه ترامپ از پوتین
من هیچ مشکلی ندارم که ایالات متحده پس از جنگ، در ازای کمکهایی که ارائه داده، دسترسی ترجیحی برای شرکتهای خود در سرمایهگذاری روی منابع طبیعی اوکراین درخواست کند. اما انجام این کار در حال حاضر، بدون هیچ تضمین امنیتی در ازای آن؟ حتی “دون کورلئونه” (رئیس مافیا در فیلم “پدرخوانده”) هم از درخواست چنین چیزی شرمنده میشد — اما نه “دون ترامپ”.
ترامپ کاملاً برداشت اشتباهی از پوتین دارد. او فکر میکند که پوتین فقط کمی توجه مثبت، کمی درک، کمی نگرانی برای نیازهای امنیتیاش — یک آغوش گرم! — نیاز دارد تا آن صلحی را که ترامپ اینقدر مشتاق آن است امضا کند. اما این یک خیال باطل است. همانطور که لئون آرون، متخصص روسیه و نویسندهی کتاب تحسینشدهی “سواری بر ببر: روسیهی ولادیمیر پوتین و استفاده از جنگ” به من گفت: «پوتین به دنبال “صلح در اوکراین” نیست. او به دنبال “پیروزی در اوکراین” است» — زیرا بدون یک پیروزی، «او در داخل روسیه بهشدت آسیبپذیر خواهد بود. دموکراسیهای سرمایهداری برای صلح حاضرند هر کاری بکنند، اما خودکامگان مانند پوتین برای پیروزی حاضرند دست به هر اقدامی بزنند. ما باید این معادله را برعکس کنیم.»
آرون افزود که راه رسیدن به این هدف، این است که به پوتین نشان دهیم متحدان غربی نهتنها شرط او را قبول دارند، بلکه آن را بالاتر خواهند برد — «نه اینکه یک ملت قهرمان را که برای حفظ اروپایی آزاد و یکپارچه مبارزه میکند، بدنام کنیم.»
ما باید از اوکراینیها حمایت کنیم تا بهترین توافق ممکن را به دست آورند. این توافق احتمالاً باید شامل آتشبس در مناطقی باشد که در حال حاضر در کنترل روسیه است، بهگونهای که کنترل بالفعل پوتین بر بخشهایی از شرق اوکراین به رسمیت شناخته شود؛ تعلیق عضویت اوکراین در ناتو؛ و لغو تحریمهای غرب علیه روسیه، اما فقط زمانی که روسیه ارتش تهاجمی خود را از خاک اوکراین خارج کند. در مقابل، پوتین باید حضور نیروهای حافظ صلح اروپایی در اوکراین و ایجاد یک منطقهی پروازممنوع بر فراز این کشور آزاد و مستقل را بپذیرد، که ایالات متحده نیز مسئولیت تضمین آن را بر عهده خواهد داشت تا اطمینان حاصل شود که ارتش پوتین دیگر بازنخواهد گشت. همچنین، روسیه باید از هرگونه دخالت در روند عضویت اوکراین در اتحادیه اروپا خودداری کند.
ایالات متحده باید مصرانه بر ورود اوکراین به اتحادیهی اروپا تأکید کند — فرآیند مذاکراتی که کییف در حال حاضر درگیر آن است. من میخواهم که مردم روسیه هر روز به اوکراین نگاه کنند و یک دموکراسی اسلاویِ موفق، با بازار آزاد و شکوفا را ببینند و از خود بپرسند که چرا آنها باید در یک خودکامگیِ غارتگرانهی پوتینی زندگی کنند. از نظر من، کل این جنگ هرگز دربارهی ممانعت از ورود اوکراین به ناتو نبوده است. چیزی که پوتین واقعاً از آن میترسد، ورود اوکراین به اتحادیه اروپاست.
یکی از محققان روابط بینالملل در روسیه، که فقط بهصورت خصوصی میتواند صحبت کند، از مسکو به من گفت که تیم پوتین، تیم ترامپ را مثل یک «خودروی سیرک» میبیند، پر از افراد آماتور — طعمههای آسان برای پوتینِ زیرک و بدبین. هدف نهایی پوتین چیست؟ «MRGA — عظمت را به روسیه بازگردان (و عظمت آمریکا را کمتر کن).»
این کارشناس روس افزود، هدف بلندمدت پوتین این است که افول هژمونی ایالات متحده را مدیریت کند، بهگونهای که آمریکا فقط به یک قدرت بزرگ همسطح دیگر تبدیل شود، تمرکزش را بر نیمکرهی غربی معطوف کند و از لحاظ نظامی از اروپا و آسیا عقبنشینی نماید. پوتین، ترامپ را بهعنوان ابزار خام خود برای «مدیریت این افول اجتنابناپذیر» میبیند.
آیا ترامپ و جمهوریخواهان دنبالهروی او روزی به این واقعیت پی خواهند برد؟ شاید — اما وقتی که دیگر خیلی دیر شده باشد.
■ بهراستی حیرت آور است که کارشناسان هنوز هم از اقدامات گروه ترامپ شوکه میشوند و نتیجهگیریهایی که به چندین سال پیش مربوط میشد را با کمی تردید بازگو میکنند. عجیبتر آنکه مرکز ثقل وقایع کنونی را کم بها میبینند و به عوارض خارجی آن بیشتر میپردازند. مرکز ثقل در خود آمریکاست، تیم ترامپ با کمک پشتیبانان خود در حال زیرو رو کردن دمکراسی و فرهنگ ۲۵۰ ساله آمریکا (با تمام خوب و بدهایش) هستند، بزرگترین زمین لرزه سیاسی اجتماعی تاریخ بشری، البته به شرطی که تا ۲ -۱ سال دیگر شکست نخورند و متوقف نشوند.
میگویند دروغ هر چقدر بزرگتر باشد برای عامه باور کردنش آسان تر است. و بر عکس، یک واقعیت محرز و ثابت شده هر اندازه بزرگتر باشد تردید در مورد آن بیشتر است. برداشت کارشناس روسی (در انتهای مقاله) بخش مهمی از واقعیت کنونیست: “.. هدف نهایی پوتین چیست؟ «MRGA — عظمت را به روسیه بازگردان (و عظمت آمریکا را کمتر کن).”
اما مهمترین پیامد جراحیهای ترامپ در این است که سقوط سیاسی-اجتماعی و اقتصادی آمریکا “در یک روند سریع وغیر کلاسیک” عواقب ناشناخته و فاجعه بار برای تمامی جهان دارد.
روزتان خوش، پیروز
مناسبات دولت با نهادهای دینی
همانگونه که در بخش پیش گفته شد در پادشاهی پارلمانی باید میان دولت و نهادهای دینی یک تفکیک کامل صورت گیرد. در فرانسه به تفکیک دولت از نهادهای دینی لائیسته گفته میشود، رویکردی که برخی دیگر به آن «سکولاریسم» میگویند. دکتر جلال ایجادی به درستی و با ظرافت لائیسته و سکولاریسم را از هم جدا کرده است.[۱] ایجادی سکولاریسم را یک روند میداند که طی آن آرام آرام نهادهای غیردینی مانند مدارس، دانشگاهها و دادگستریِ مدرن – زیرا پیشامدرن همان حاکمیت کلیسا یا دین معنی میدهد- شکل میگیرند. ولی شکلگیری نهادهای غیردینی یا سکولار به خودی خود به معنی تفکیک میان دولت و دین نیست، بلکه آمادهسازی شرایط برای این جدایی است.
مهمترین مشخصه جدایی دولت و دین این است که دین، به یک امر شخصی تبدیل میشود؛ یعنی از حوزه عمومی خارج میگردد. به محض این که یک چیز (نهاد) از حوزه عمومی خارج میشود، آنگاه دولت هر گونه مبنای حقوقی خود برای تقویت مالی و زیرساختی آن نهاد را از دست میدهد و این خود شخص است که باید با نیروی خود آن را تأمین مالی و زیرساختی نماید.
البته در حال حاضر، جایگاه نهاد دین و رابطه آن با دولت در کشورهای دموکراتیک با هم متفاوت است و همه یک دست نیستند. در برخی از کشورها، مرز قاطعی میان دولت و نهاد کشیده شده و در برخی دیگر از کشورهای دموکراتیک، هنوز این دو نهاد پیوندهای نسبتاً گستردهای دارند. تقریباً در همه ۵۶ کشور اسلامی، دین و دولت شدیداً با هم تنیدهاند، از این رو در بحث ما نمیگنجند. ولی من در اینجا به عنوان نمونه، به مناسبات دولت و دین در سه کشور دموکراتیک اشاره میکنم: فرانسه، ژاپن و آلمان.
فرانسه
انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۷۸۹-۱۷۹۹ رخ داد. طی این انقلاب گویا حدود ۶۰۰۰ کشیش در رتبههای گوناگون به قتل رسیدند. ولی فرانسه تازه در سال ۱۹۰۵ توانست قانون «لائیسیته» یعنی جدایی دولت و دین را قانونی کند، یعنی حدود ۱۱۶ سال پس از آغاز انقلاب کبیر. طبق این قانون، دولت از هیچ دین یا نهاد مذهبی حمایت مالی نمیکند و نهادهای دینی باید خودشان هزینههایشان را تأمین نمایند. به عبارتی، دولت نباید از بودجه عمومی برای تأمین مالی نهادهای دینی استفاده کند. در اینجا البته باید به یک نکته اشاره کرد. دولت [فرانسه] متعهد است که کلیساهایی که پیش از ۱۹۰۵ ساخته شدهاند به عنوان میراث فرهنگی و اموال عمومی تعریف نماید. بدین ترتیب، وظیفه مرمت و تعمیر آنها را به عهده میگیرد و نه بیشتر. نکته دیگر مربوط به دو منطقه الزاس و موزل است که در سال ۱۹۰۵ یعنی سال تصویب قانون لائیسیته، تحت حاکمیت آلمان قرار داشتند و این قانون برای آنها صدق نمیکند. به همین دلیل، دولت در این دو منطقه به برخی ادیان مانند کلیساهای کاتولیک، لوتری، کالونیست و همچنین کنیسههای یهودی کمک مالی میکند.
ژاپن
پادشاهی ژاپن رادیکالترین برخورد را با دین دارد. اصل جدایی دین از دولت در قانون اساسی (مصوب ۱۹۴۷) به روشنی تعریف شده است. طبق ماده ۲۰ قانون اساسی ژاپن، هیچ نهاد دولتی نباید از مذهب خاصی پشتیبانی مالی کند یا به گونهای به فعالیتهای مذهبی کمکرسانی نماید. برای محکم کاری در ماده ۸۹ باز هم تصریح شده است که بودجه عمومی نباید برای کمک به مؤسسات مذهبی، خیریههای مذهبی یا مدارس دینی هزینه شوند.
سختگیری قانون اساسی این کشور پادشاهی در رابطه با دین تا آنجا پیش میرود که حتا کسانی که آموزش دینی دیدهاند یا در مراکز دینی تحصیل کردهاند نباید به مشاغل دولتی گمارده شوند (ماده ۲۰).
با این وجود، معافیتهای مالیاتی برای معابد بودایی، زیارتگاههای شینتویی و سایر نهادهای مذهبی وجود دارد. یعنی آنها از پرداخت مالیات بر دارایی و درآمدهای خیریهای خودشان معاف هستند. ولی اگر دست به فعالیت اقتصادی (بازار آزاد) بزنند باید مانند هر بنگاه اقتصادی دیگر، مالیاتها (مالیات بر درآمد و مالیات بر ارزش افزوده) را بپردازند. البته قانونگذاران تا بدان پیش رفتهاند که حتا در این کشور تعطیلیهای رسمی دینی، مانند کشورهای دموکراتیک مسیحی، هم ندارند. تعطیلیهای رسمی در ژاپن اکثراً بر اساس رویدادهای ملی، فرهنگی و تاریخی تعیین شدهاند.
آلمان
تا آنجا که به رابطه دولت و دین برمیگردد، آلمان یکی از بدترین نمونههای یک کشور دموکراتیک است که نهاد دین هنوز از جایگاه ویژهای برخوردار است. اگرچه در قانون اساسی آلمان، یک دین رسمی وجود ندارد ولی ماده ۴ قانون اساسی آلمان به گونهای بس چند پهلو فرموله شده است. در آنجا آمده است: قانون اساسی آلمان تضمین میکند که هر فرد آزاد است دین خود را انتخاب و اعمال کند و دولت نباید به هیچ فردی در انجام یا عدم انجام اعمال مذهبی فشار وارد کند. یعنی در هیچ جای قانون اساسی آلمان نوشته نشده که نهاد دولت از نهاد دین مجزاست.
به عبارتی، برخلاف قانون اساسی فرانسه و ژاپن که به روشنی میان نهاد دولت و دین تفکیک قائل شدهاند در آلمان چنین نیست. این عدم صراحت بلای جان این کشور شده است و این کشور را عملاً به یک کشور «نیمه لائیک» تبدیل کرده است. در مقایسه تطبیقی که من انجام دادهام، رابطه دولت با نهاد دین در آلمان بسیار بدتر از زمان محمدرضا شاه فقید است.
این مسئله در واقع به سال ۱۸۰۳ برمیگردد، یعنی زمانی که دولتهای کلیسایی مجبور شده بودند تحت تأثیر و فشار ناپلئون، زمینها و ثروت خود را به دولتهای غیرکلیسایی واگذار کنند. کلیساها از دولتهای غیرکلیسایی ادعای خسارت کردند. سرانجام نتیجه این شد که طبق قوانین گوناگون، و به طور مشخص از سال ۱۹۱۹ (جمهوری وایمار) تا کنون، دولت آلمان موظف است تا زمانی که هستی دارد، هزینههای اسقفها و کاردینالها و بسیاری دیگر از مخارج کلیساها را تأمین کند. مالیات کلیسایی (Kirchensteuer) که از مسیحیان گرفته میشود فقط صرف پرداخت کشیشها (Pfarrer) میشود ولی پرداخت مابقی هزینههای سنگین از بودجه عمومی تأمین میگردد.[۲]
دولت آلمان سالیانه فقط ۵۰۰ میلیون یورو هزینه کارکنان کلیساها (کاتولیک و پروتستان) را از بودجه عمومی تأمین میکند. در کنار آن، میلیونها یورو به مهد کودکها، خانههای سالمندان و بیمارستانهایی کمک میکند که در دست کلیساها هستند. طبق برآورد کارشناسان، دولت آلمان سالیانه دست کم یک میلیارد دلار از بودجه عمومی به کلیساها میدهد. در سال ۲۰۲۲ (بدترین سال به علت خارج شدن بسیاری از کلیساها) مالیات کلیسا (Kirchensteuer) در آلمان حدود ۱۳ میلیارد بوده که ۶.۸ میلیارد به کلیسای کاتولیک و ۶.۱ میلیارد به کلیسای پروتستان تعلق گرفت. این رابطه تنگاتنگ دولت آلمان با کلیساها به عنوان «همکاری دولت و کلیسا» تعریف شده و برای کلیسا یک حق ویژه قائل شده است.
مناسبات سامانه پادشاهی پارلمانی با نهاد دین
انقلاب [برای] قانون اساسی در ایران که به انقلاب مشروطه شهرت دارد، در بنیان خود، خواستار تنظیم مناسبات درونی قدرت از یک سو، و مناسبات قدرت با مردم از سویی دیگر بود. اگرچه درک مشروطهخواهان از لائيسیته مانند امروز ما نبود ولی یک درک عمومی درست وجود داشت و آن این بود که میخواستند قوانینی به تصویب برسانند که غیردینی (خارج از شریعت اسلام) باشند. ولی از یک سو قدرت بزرگ آخوندها و از سوی دیگر عقبماندگی و بیسوادی همگانی در جامعه، توازن قوا را به نفع آخوندها رقم زد. اگرچه مشروطهخواهان توانستند در نهایت یک قانون اساسی را برای جامعه ایران به ارمغان بیاورند ولی مبانی این قانون اساسی با روح اسلامی-آخوندی بسیار سازگار بود. قانون اساسی مشروطه عملاً باب میل آخوندهای شریعتمدار بود. به اصول زیر توجه کنیم:
● اصل اول: ﻣﺬهب رﺳﻤﯽ اﯾﺮان اﺳﻼم و ﻃﺮﯾﻘﻪ ﺣﻘﻪ ﺟﻌﻔﺮﯾﻪ اﺛﻨﯽ ﻋﺸﺮﯾﻪ اﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ اﯾﺮان دارا و ﻣﺮوج اﯾﻦ ﻣﺬهب ﺑﺎﺷﺪ.
● اصل دوم: [یک هیئت پنج نفر از علمای شیعه] ... ﻣﻮادﯾﮑﻪ در ﻣﺠﻠﺲ ﻋﻨﻮان ﻣﯽﺷﻮد ﺑﺪﻗﺖ ﻣﺬاﮐﺮﻩ و ﻏﻮر رﺳﯽ ﻧﻤﻮدﻩ هر یک از آن ﻣﻮاد ﻣﻌﻨﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎ ﻗﻮاﻋﺪ ﻣﻘﺪﺳﻪ اﺳﻼم داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻃﺮح و رد ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﻨﻮان ﻗﺎﻧﻮﻧﯿﺖ ﭘﯿﺪا ﻧﮑﻨﺪ و رأی اﯾﻦ هیئت ﻋﻠﻤﺎء در اﯾﻦ ﺑﺎب ﻣﻄﺎع و ﻣﺘﺒﻊ ﺧﻮاهد ﺑﻮد و اﯾﻦ ﻣﺎدﻩ ﺗﺎ زﻣﺎن ﻇﻬﻮر ﺣﻀﺮت ﺣﺠﺔ ﻋﺼﺮ ﻋﺠﻞ اﻟﻠﻪ ﻓﺮﺟﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﭘﺬﯾﺮ ﻧﺨﻮاهد ﺑﻮد.
● اصل ۴۴: ﺷﺨﺺ ﭘﺎدﺷﺎﻩ از ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﺒﺮی اﺳﺖ وزراء دوﻟﺖ در هر ﮔﻮﻧﻪ اﻣﻮر ﻣﺴﺌﻮل ﻣﺠﻠﺴﯿﻦ هﺴﺘﻨﺪ. [ترجمه امروزی: شخص پادشاه در برابر هیچ چیز پاسخگو نیست (از هر چیز مصون است) و فقط وزیران در برابر مجلس پاسخگو میباشند]
● اصل ۵۸: هیچکس ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﻤﻘﺎم وزارت ﺑﺮﺳﺪ ﻣﮕﺮ آﻧﮑﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎن و اﯾﺮاﻧﯽاﻻﺻﻞ و ﺗﺒﻌﻪ اﯾﺮان ﺑﺎﺷﺪ.
خلاصه این که: ۱) مذهب رسمی شیعه، ۲) آخوندها باید تشخیص بدهند که آیا قوانین مصوبه مجلس با قوانین اسلامی تطبیق دارد یا خیر، ۳) شاه عملاً از قدرت مطلق برخوردار و در برابر هیچ کس پاسخگو نیست و ۴) هیچ عضوی از اعضای ادیان دیگر مجاز نیست به مقام وزارت برسد.
البته رضاشاه بزرگ و محمدرضا شاه اصلاً به قانون اساسی اعتنایی نمیکردند و آن را مبنای کار و پراتیک سیاسی خود قرار ندادند؛ اگر چنین میکردند نمیتوانستند حتا یک گام در مدرنیزاسیون ایران بردارند. هم رضاشاه و هم محمدرضاشاه عملاً قانون اساسی مشروطه را، که در نفس خود عقبمانده بود، نقض میکردند و تنها سخن حقیقی خمینی همین بود که میگفت، محمدرضاشاه قانون اساسی را نقض میکند. محمدرضا شاه با تهدید و تطمیع آخوندها، آنها را وادار میکرد که قوانین سکولار مجلس را تأییدِ شرعی کنند. از این رو، تا آنجا که به قانون اساسی برمیگردد ما چیزی به نام «جدایی دولت و دین» [یا لائیسیته] نداشتیم.[۳]
همانگونه که در بالا گفته شد فرانسه ۱۱۶ سال پس از انقلاب کبیر توانست قانون جدایی دولت از دین را (قانون لائیسیته) را به تصویب برساند. شاید ما ایرانیان نیز بتوانیم پس از حدود ۱۲۰ سال این آرزو را متحقق کنیم.
پادشاهی پارلمانی باید بتواند قانون اساسی آینده را تماماً از دین و شریعت جدا نماید؛ یعنی در قانون اساسی باید به روشنی و به گونهای غیرقابل تفسیر قید شود که دولت از دین جداست و دین فقط به حوزه شخصی تعلق دارد و دولت هیچ گونه تعهد و وظیفهای برای تأمین مالی و زیرساختی ادیان در ایران ندارد.
ضروری است که در اینجا به دو سه نکته بسیار با اهمیت نیز اشاره شود. تمامی معابد، مساجد و زیارتگاههای تاریخی که در حوزه میراث فرهنگی قرار میگیرند باید شناسایی شوند و آنها را از نظر حقوقی جزو اموال عمومی به ثبت رساند تا دولت بتواند از بودجه عمومی برای تعمیر و مرمت آنها عمل نماید.
یکی دیگر از وظایف دولت در سامانه پادشاهی پارلمانی، ایجاد یک بخش اداری مجزا – احتمالاً بخشی از دیوان محاسبات کشور- برای بازنگری داراییها و موقوفاتِ نهادهای دینی است. معیار سال ۱۳۵۷ خواهد بود، یعنی همه داراییها و موقوفات دینی تا آن سال به عنوان دارایی واقعیِ نهادهای دینی مبنا قرار میگیرد و هر آنچه که از سال ۱۳۵۷ به بعد به این داراییها و موقوفات اضافه شده است، باید بازنگری شوند. امروزه این کار بسیار آسانتر از آن است که میتوان فکرش را کرد. با ترکیبی از کارشناسان اقتصادی و کارشناسان فناوری اطلاعات و هوش مصنوعی (ماشینهای هوشمند متخصص در این حوزه به عنوان دستیار) میتوان این کار را با کمترین هزینه و مدت کوتاهی انجام داد و ریزترین جابجاییهای املاک، منابع طبیعی، سرمایههای منقول و غیرمنقول، سود و سایر تراکُنشها را به دست آورد. باری، میتوان با دقتِ دیجیتالی مابهالتفاوت ۱۳۵۷ و سال بررسی را استخراج کرد. آنگاه وظیفه حقوقدانان و اقتصاددانان است که غربالسازی کنند و هر آنچه که به اموال عمومی متعلق است به دولت بازگرداند و هر آنچه که از آنِ افراد شخصی سلبِ مالکیتشده است به آنها بازگرداند.
نکته دیگر، حذف تمامی تعطیلیهای رسمی دینی است. زیرا همه ادیان و مذاهب مانند، شیعیان، اهل تسنن، بهائیها، یارسانان، زرتشتیها و ... همه در برابر قانون از حقوق مساوی برخوردارند و کمیت آنها برای قانون هیچ مبنایی برای امتیازات ویژه نیست. از این رو، نمیتوان تعطیلیهای رسمی شیعیان را پذیرفت ولی تعطیلیهای رسمی اهل تسنن یا زرتشتیها یا بهائیها را نپذیرفت. تعطیلیهای رسمی باید تعطیلیهای ملی، تاریخی، اسطورهای یا فرهنگی باشند، تا بدین وسیله دولت، قانون لائیسیته را تمام و کمال رعایت کرده باشد.
احتمالا این پرسش نیز طرح خواهد شد: آیا نهادهای دینی یا ادیان میتوانند از سازمانهای خیره یا کلاً «سازمانهای مردم نهاد» [NGO] («سمن»ها) برخوردار باشند؟ قطعاُ میتوانند. دولت با آنها طبق مقررات و قوانین مصوبه (قوانین مربوط به سمنها) همان گونه رفتار میکند که با سایر «سمن»ها که در حوزههای دیگر فعال هستند.
همانگونه که قانون اساسی از ماهیتی فراحزبی، فراقومی و فرادینی برخوردار است، همین نیز باید به عنوان ستونهای پادشاهی نیز عمل کند. یعنی پادشاه باید فراحزبی، فراقومی و فرادینی عمل کند، یعنی طبق قانون اساسی، پادشاه مجاز نیست که در طول پادشاهیاش از یک حزب یا یک قوم یا یک دین معین پشتیبانی کند یا حتا انتقاد کند، به اصطلاح حقوقی باید اصل غیرجانبداری (Neutrality Principle) از سوی پادشاه رعایت شود.
ادامه دارد
بخش نخست: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی
بخش دوم: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی (مبانی نظری)
بخش سوم: مناسبات دولت (State / Staat) با نهادهای دینی در پادشاهی پارلمانی
بخش چهارم: درباره آزادیهای سیاسی و الغای قانون اعدام
بخش پنجم: دو محور استراتژیک در کنار توسعه اقتصادی: محیط زیست و میراث فرهنگی
بخش شش: چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است
—————————————-
[۱] ایجادی، جلال: گیتیمداری و لائیسیته – قدرت سیاسی در ایران، کلن/آلمان، 2024، انتشارت فروغ
[۲] برای آگاهی بیشتر به این مقاله نگاه کنید: https://shorturl.at/Wj94X
[۳] برای به دست آوردن یک تصویر روشن از جنبش مشروطه [یا جنبش برای قانون اساسی] به کتاب زیر رجوع کنید: بنائی، محسن: در دامگاه زبان و زمان – نااندیشیدههای جنبش مشروطه، کلن / آلمان، انتشارات فروغ، ۲۰۲۵
فارین افرز
۲۱ فوریه ۲۰۲۵
سقوط بشار اسد در سوریه این توهم را از بین برد که ثبات خاورمیانه را میتوان با زور حفظ کرد. رژیم سوریه یکی از خشنترین رژیمهای جهان بود. جنایتهای آن، که مدتها شناخته شده یا مشکوک بودند اما از دید عموم پنهان میماندند، اکنون آشکار شدهاند: زندانیانی که به طور معمول شکنجه و کشته میشدند، بازداشتشدگانی که تنها ده دقیقه در سال در معرض نور خورشید قرار میگرفتند، کودکانی که در سلولهای زندان به دنیا آمده و هرگز پرنده یا درختی ندیده بودند. با این حال، این سرکوب وحشتناک نتوانست بقای دائمی رژیم را تضمین کند. ایران و روسیه، بزرگترین حامیان آن، نتوانستند آن را نجات دهند. مهمتر از همه، ارتش سوریه، که بهخوبی تغذیه و حقوق نمیگرفت، ارادهای برای دفاع از آن نداشت. هنگامی که شبهنظامیان تحت رهبری گروه شورشی “هیئت تحریر الشام” در دسامبر گذشته به دمشق رسیدند، پایتخت بدون جنگ سقوط کرد.
سقوط این رژیم باید در نهایت این افسانهی ماندگار را که بهار عربی یک سراب بوده است، از بین ببرد. نخستین موج قیامها که از سال ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۲ ادامه داشت و طی آن صدها هزار نفر در سراسر جهان عرب برای اعتراض به حکومتهای استبدادی به خیابانها آمدند، در بیشتر موارد با تشدید اقتدار دولتها به پایان رسید. با این حال، همانطور که در سال ۲۰۱۸ در «فارن افرز» استدلال کردم، تا زمانی که دولتهای عربی چالشهای پیش روی منطقه را بهدرستی حل نکنند، مقاومت مردمی علیه حکومتهایشان پایان نخواهد یافت. اعتراض و شورش همچنان ادامه خواهد داشت. مگر اینکه رهبران منطقه اصلاحات واقعی را بپذیرند، در غیر این صورت، همانطور که اسد تجربه کرد، خواهند آموخت که هیچ میزان سرکوبی نمیتواند حکومت آنها را بر جوامع بهطور فزاینده ناراضی تضمین کند.
اما رهبران جدید سوریه نیز باید این درس را جدی بگیرند. اگر آنها رژیم خودکامه اسد را با رژیمی جایگزین کنند که به همان اندازه انحصاری و سرکوبگر باشد، به همان اندازه در برابر سرنگونی آسیبپذیر خواهند بود. اما اگر به اندازه کافی عاقل باشند و مسیری دموکراتیکتر را دنبال کنند، انتقال سیاسی سوریه میتواند به نقطه عطفی برای منطقهای تبدیل شود که در آن خواستههای مردمی برای حکومت پاسخگو برای مدتها نادیده گرفته شده است.
درگیر ناکارآمدی
امروز، بخش عمدهای از جهان عرب در آشفتگی به سر میبرد. حتی کشورهای خلیج فارس، که مدتها به عنوان دژ ثبات در نظر گرفته میشدند، با چالشهای داخلی مواجه هستند. عربستان سعودی و به میزان کمتری امارات متحده عربی، برای دههها کمکهای سخاوتمندانهای به کشورهای همسایه ارائه میدادند. اما اکنون، عربستان سعودی به نظر میرسد که عمدتاً بر تقویت اقتصاد داخلی خود متمرکز شده است، و حمایت سنتی آن از مسئله فلسطین ممکن است جای خود را به تلاش برای عادیسازی روابط با اسرائیل بدهد.
ریاض با ریختن پول بر روی مشکل، از موج اول قیامهای عربی جان سالم به در برد و بسته رفاهی بیش از ۱۳۰ میلیارد دلاری را اعلام کرد که شامل افزایش حقوق کارمندان دولت، ایجاد شغلهای جدید و برنامههای بخشش وام بود. ولیعهد محمد بن سلمان امیدوار است که با معرفی اصلاحات اجتماعی و اقتصادی جدی، عربستان سعودی بتواند در برابر فشار برای اصلاحات سیاسی مقاومت کند. تاکنون، این نقشه به نظر میرسد که کارساز بوده است؛ نسل جوان سعودیها، که از محدودیتهای اجتماعی قدیمی کشور خسته شدهاند، از اقدامات جدیدی مانند لغو ممنوعیت رانندگی زنان، محدود کردن قدرت پلیس مذهبی و اجازه اختلاط مردان و زنان در اماکن عمومی استقبال میکنند. اما مقابله با مشکلات اقتصادی کشور، مانند نرخ بیکاری جوانان بالای ۱۶ درصد، به این سادگی نخواهد بود.
چالشهای پیش روی کشورهای خلیج فارس در مقایسه با چالشهایی که بقیه منطقه با آن مواجه هستند کمرنگ است. کشورهایی مانند مصر، اردن و تونس همچنان قادر به کاهش وابستگی بیش از حد خود به کمکهای خارجی و حوالههای ارسالی نیستند، که این امر فعالیتهای مولد را سرکوب میکند. دیگر کشورها، از جمله لبنان، لیبی، سودان و یمن، به دولتهای ورشکسته تبدیل شدهاند. اکنون که حزبالله تضعیف شده و نفوذ حامی آن، ایران، کاهش یافته است، لبنان ممکن است بتواند بنبست سیاسی خود را بشکند، اما تنها در صورتی که بتواند سلطه دزدسالارانه اعضای نخبگان را از بین ببرد. بقیه کشورها در چرخههای به ظاهر اجتنابناپذیر اختلال عملکرد، فساد، درگیریهای داخلی و زوال اقتصادی گیر کردهاند.
همه این کشورها در یک چیز مشترک هستند: مقاومت مستمر در برابر باز کردن سیستمهای سیاسی خود و مشارکت دادن طیف گستردهتری از صداها در تصمیمگیریهای رسمی. حکمرانی ضعیف و مدیریت اقتصادی نادرست، توسعه منطقه را مختل کرده و نارضایتیهایی را ایجاد کرده است که به بهار عربی منجر شد. قیامهایی که بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۲ سراسر منطقه را درنوردید، مدلهای حکمرانی منسوخ را به چالش کشید که تصمیمگیری را به حلقه بسیار کوچکی از افراد محدود میکنند و فاقد مکانیزمهای نظارتی و تعادلی قابلتوجه هستند. چند رهبر سقوط کردند، اما در نهایت، اقتدارگرایی پیروز شد. با افزایش ترسها از اینکه گروههای اسلامگرا از این آشفتگی سوء استفاده کرده و قدرت را به دست بگیرند، بسیاری از معترضان بدون اینکه دولتهایشان مشکلاتی که آنها را به خیابانها کشانده بود حل کنند، به خانههای خود بازگشتند. رژیمهای عرب، با استفاده از نیروهای امنیتی و توزیع کمکهای مالی، که با پول نفت ممکن شده بود، نه تنها توانستند از این ناآرامیها جان سالم به در ببرند، بلکه اعتراضات را به عنوان محصول توطئههای خارجی یا فوران مردمی گمراه که منافع خود را نمیشناسند، معرفی کردند. مدافعان استبداد، خشونت و سرکوبگری که پس از تظاهرات اولیه رخ داد را به عنوان “زمستان عربی” توصیف کردند و دوره اولیه مقاومت را به عنوان یک انحراف قلمداد کردند.
برای چند سال، بسیاری از دولتهای عرب ظاهر ثبات را حفظ کردند. اما در زیر سطح، مردم همچنان ناراضی و آزرده بودند. در سال ۲۰۱۹، اعتراضات بزرگی در الجزایر، عراق، لبنان و سودان رخ داد. حاکمان به سرعت این موج دوم اعتراضات را با سرکوب شدید خاموش کردند. یک بار دیگر، آنها ادعای پیروزی بر نیروهای آشوبگر را کردند بدون اینکه تلاشی برای حل مشکلات اقتصادی و سیاسی اساسی کشورهایشان انجام دهند.
تنها سوریه آخرین نمونه از یادآوریهایی است که نارضایتیهایی که بهار عربی را به راه انداخت، هرگز از بین نرفت. اگر دولتها به مشکلات داخلی توجه مناسب نشان ندهند یا به شهروندان خود احترام نگذارند، هیچ مقدار از حمایت خارجی یا خشونت داخلی نمیتواند یک سیستم ناکارآمد را به طور نامحدود سر پا نگه دارد. بسیاری از رهبران عرب همچنان ادعا میکنند که به خواستههای شهروندان خود پاسخ میدهند، اما آنها گامهای جدی برای باز کردن سیستمهای سیاسی و اقتصادی خود برنداشتهاند. در تونس و مصر، که انقلابهای سالهای ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ دیکتاتورهای طولانیمدت را برکنار کردند، حاکمان جدید خودکامه اجازه دادند مشکلات اقتصادی تشدید شوند و هر دو کشور را در وضعیت اقتصادی بدتری نسبت به قبل از سال ۲۰۱۰ قرار دادند.
اصلاحات واقعی به معنای ایجاد محیطی است که در آن شهروندان بتوانند در فرآیند تصمیمگیری کشور شرکت کنند، احترام به تنوع قومی و مذهبی و برابری جنسیتی، به جای استثنا به قاعده تبدیل شود، و فرصتهای اقتصادی بر اساس شایستگی به جای پارتیبازی، در دسترس باشد. در غیر این صورت، شهروندان همچنان احساس میکنند که به طور ناعادلانه با آنها رفتار شده است، و موجهای اعتراض و شورش ادامه خواهند یافت. آنچه در سوریه اتفاق افتاد میتواند برای هر رژیمی که به اشتباه باور دارد میتواند قدرت خود را تنها با زور حفظ کند، رخ دهد.
درب شماره دو
سقوط اسد نباید تنها هشداری برای بقیه جهان عرب باشد. همچنین باید هشداری برای کسانی باشد که جای او را در سوریه گرفتهاند. خلاص شدن از یک دیکتاتور خشن تنها نیمی از نبرد است؛ اسلامگرایانی که مبارزه برای برکناری رژیم سابق را رهبری کردند، اکنون که مسئولیت را به عهده گرفتهاند، باید تصمیم بگیرند که آیا میخواهند همان روشی را دنبال کنند که اسد را آسیبپذیر کرد یا مسیر متفاوتی را در پیش بگیرند.
فاجعهبارترین مسیری که رهبران جدید سوریه میتوانند در پیش بگیرند، حکومت به سبک دولت جهادی داعش (همچنین شناخته شده به عنوان ISIS) است که از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷ بخشهایی از عراق و سوریه را تحت کنترل داشت. این نتیجه به نظر بعید میرسد: احمد الشرع، رهبر هیئت تحریر الشام که به ریاست جمهوری سوریه رسیده است، زمانی یک جهادی بود، اما اکنون میگوید که از افراطگرایی دست کشیده است. با این حال، یک چشمانداز محتملتر و بنابراین نگرانکنندهتر وجود دارد:
الشرع ممکن است مسیری را دنبال کند که اسلامگرایان پس از سقوط حسنی مبارک در سال ۲۰۱۱ در مصر در پیش گرفتند. دولت محمد مرسی، رهبر سابق اخوانالمسلمین، به طور دموکراتیک انتخاب شد. اما یک بار در قدرت، او قانون اساسیای را تصویب کرد که خواستههای تمامی اجزای جامعه مصر را برآورده نمیکرد. کمی بیش از یک سال پس از حکومت، دولت تحت رهبری اسلامگراها توسط ارتش در کودتایی که توسط میلیونها مصری حمایت میشد، سرنگون شد – بسیاری از آنها همان افرادی بودند که در سال ۲۰۱۱ به خیابانها آمده بودند تا علیه دیکتاتور سکولار مبارک اعتراض کنند. متأسفانه، امیدهای آنها برای مصر بهتر دو بار ناامید شد: اول با سوء استفادهها و زیادهرویهای مرسی و سپس با بازگشت استبداد سکولار تحت عبدالفتاح السیسی، ژنرالی که در سال ۲۰۱۳ به قدرت رسید و رژیمی را تأسیس کرد که مسلماً حتی سرکوبتر از رژیمی است که مبارک رهبری میکرد.
شکست تجربه مصر تأثیرات موجواری در سراسر منطقه داشت. رهبران دیگر کشورها، به سالهای بیثباتی و سرکوبی که پس از قیام مصر رخ داد اشاره کردند تا به شهروندان خود هشدار دهند. آنها استدلال کردند که مردم عرب باید دولتهای سکولار خودکامه را با تمام کاستیهایشان بپذیرند، نه اینکه ریسک یک سیستم اسلامگرا را بپذیرند که محدودیتهای اجتماعی و عدم اطمینان اقتصادی به همراه خواهد داشت. اگر رهبران جدید سوریه سیاستهای انحصاری را در پیش بگیرند که تنوع فرهنگی، مذهبی و جنسیتی شهروندانش را نادیده بگیرد، محکوم به شکست هستند – همانطور که مرسی در مصر شکست خورد. سقوط آنها، و هر رنجی که ممکن است به دنبال داشته باشد، این استدلال را تقویت میکند که انقلابها بیفایده هستند و نیروهایی را که بیش از یک دهه است برای تغییر در منطقه فشار میآورند، خفه میکند.
اما مسیر دیگری نیز وجود دارد که دولت سوریه میتواند در پیش بگیرد، و این مسیر نیز میتواند به تحولی در سراسر منطقه منجر شود. رهبران جدید این کشور میتوانند از اشتباهات پیشینیان اسلامگرای خود درس بگیرند و از ایجاد یک نظام حکومتی که شانس موفقیت کمی دارد، اجتناب کنند. آنها میدانند که حکومت انحصاری، مقاومت در داخل سوریه را از سوی گروههایی مانند ارتش آزاد سوریه — که متشکل از طیف وسیعی از جناحهای شورشی است —، کردها — که بخشهای وسیعی از شرق سوریه را تحت کنترل دارند — و بسیاری دیگر از گروههای اقلیت در کشور برخواهد انگیخت. همچنین میدانند که اصرار بر یک نظام اسلامی انحصاری، همسایگان مهمی همچون اردن و عربستان سعودی را خشمگین خواهد کرد.
الشرع اعلام کرده است که قصد دارد به شیوهای حکومت کند که کردها، مسیحیان و دیگر اقلیتها را نیز شامل شود — که این، گسستی قابلتوجه از سیاستهایی است که القاعده، گروهی که الشرع تا سال ۲۰۱۶ عضو آن بود، ترویج میکرد. اما صرفاً سخنرانی و بیان مواضع کافی نخواهد بود. این حکومت باید نشان دهد که در اجرای این وعدهها جدی است. از جایگزینی کابینه موقت که از دسامبر مشغول به کار بوده است گرفته، تا تدوین یک قانون اساسی جدید و برگزاری انتخابات برای تشکیل حکومتی با پایگاه مردمی، رهبران جدید سوریه باید گامهای روشنی در جهت حاکمیت بر اساس قانون مدنی و نمایندگی تمامی اقشار جامعه سوریه، از جمله زنان، علویان، مسیحیان، دروزیها و کردها، بردارند.
ممکن است انتظار چنین مشارکتی غیرواقعبینانه باشد. الشرع و نیروهایش به گرایشهای دموکراتیک شناخته شده نیستند، و آنها تجربهای در حکومت بر کشوری در شرایط اقتصادی دشوار ندارند. اگر کشورهای خارجی از همکاری با دولت جدید اجتناب کنند، ممکن است آن را به سمت افراطگرایی سوق دهند. برخی از کشورهای همسایه نیز ممکن است به طور عمدی تلاش کنند تا ظهور یک سوریه چندجانبه را خنثی کنند، مبادا موفقیت سوریه فشار برای اصلاح فرآیندهای سیاسی در کشور خودشان ایجاد کند.
اما این فشار دقیقاً چیزی است که منطقه به آن نیاز دارد. و رهبری جدید در دمشق ابزارهایی برای ساختن نوعی سیستم پایدار دارد که چنین فشاری را اعمال کند، اگر تصمیم به استفاده از آنها بگیرد. سوریها در داخل و خارج از کشور تجربه سیاسی و اقتصادی گستردهای دارند، و اگر فراخوانده شوند، میتوانند به انتقال به یک دموکراسی کارآمد و مرفه کمک کنند. جامعه بینالمللی میتواند حمایت مالی و سیاسی ضروری را ارائه دهد، و کمکهای خود را به گامهای مشخص به سوی مشارکت همهجانبه مشروط کند. موانع بالقوه نیز کاهش یافته است. شکست ایران در محافظت از حماس در غزه، حزبالله در لبنان و اسد در سوریه ضربه شدیدی به جایگاه تهران در منطقه وارد کرد. حمایت ایران و روسیه رژیم سابق سوریه را در دهه گذشته زنده نگه داشت، و از دست دادن نفوذ این کشورها – همراه با تحقیر حزبالله – مانع بزرگی را برای پیگیری چندجانبهگرایی و حاکمیت قانون از بین برده است.
شکستن چرخه
هیچ تضمینی وجود ندارد که رهبران جدید سوریه از این فرصت فعلی استفاده کنند. آنها باید تشخیص دهند که مدل استبداد خشن رژیمی که به جای آن نشستهاند در نهایت پایدار نبود، همانطور که هر سیستم سیاسی مبتنی بر انحصار و حکومت آهنین پایدار نخواهد بود. اگر آنها هشدارهای شکستهای گذشته را جدی بگیرند و مسیر تکثرگرایی را انتخاب کنند، میتوانند مسیری به سوی آیندهای بهتر برای سوریه ترسیم کنند و به ثبات بخشیدن به منطقهای شکننده کمک کنند، فرصتهای اقتصادی ایجاد کنند، بازگشت میلیونها پناهنده سوری را تسهیل کنند و فشار قابلتوجهی بر سایر دولتهای عرب وارد کنند تا اصلاحات جدی را آغاز کنند.
اگر آنها به سرکوب بازگردند، سوریه را به سرنوشتی تلخ دچار خواهند کرد. آنها همچنین ممکن است باعث عقبافتادن هدف دموکراسی در سراسر منطقه شوند و به جناحهایی که ادعا میکنند قیامهای عربی تنها به شکست منجر میشوند، خوراک بدهند. با این حال، حتی اگر اعتراضات تاکنون تحول سیاسی پایدار را به همراه نداشته است، هر موج از تظاهرات آگاهی جامعه عرب را از نیاز به اصلاحات نهادی افزایش داده است. موفقیت در سوریه پتانسیل این را دارد که در نهایت چرخه اعتراض و سرکوب را بشکند و منطقه را در مسیری متکثرتر و شکوفاتر قرار دهد. بازگشت به استبداد تنها درس اجتنابناپذیری را که تمام رهبران عرب باید پس از سال ۲۰۱۰ میگرفتند و سوریها به ویژه باید زمانی که اسد را سرنگون کردند میگرفتند، به تأخیر میاندازد – که نادیده گرفتن خواستههای مردم برای حاکمان خطرناک است.
———————-
* مروان معشر (Marwan Muasher) معاون مطالعات بنیاد کارنگی برای صلح بینالمللی است. وی از سال ۲۰۰۲ تا ۲۰۰۴ وزیر امور خارجه اردن و از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۵ معاون نخست وزیر بود.
■ به گمان من، تحلیلی واقعگرایانه و دقیق است که نسبت به رهبران تازهی سوریه توهم و خوش بینی بیجا ندارد. در تن و جان کشورهای منطقه از جمله ایران و بویژه کشورهای عربی سه بیماری همهنگام وجود دارد که حتی نیرومندترین به اصطلاح تجددهای آمرانه را در آنها دشوار میسازد. دولت تازه سوریه با پیشنهی سلفی و پرسش برانگیز آن که جای خود دارد: نخست میکرب اسلام سیاسی ریشهدار که در هریک از آنها به شکلی خود را نشان میدهد. مانند سلفیگری شیعی یا سنی که بیش از هر چیز و با هر ادویهای که به آن بزنند، هنوز بوی عرب جاهلی با نگاه ابن خلدون دارد. این میکروب در کشورهای عربی با پانعربیسم بیپشوانه نیز هنوز همراه است. پان عربیسمی که روزگاری میخواست عراق و مصر و سوریه را در هم بجوشاند که نشد و شاید بتوان گفت «داعش» دنباله همین آرزوی سترون است و گونهای استعمارستیزی عامیانهی تودهوار و توسعهستیز را در نهاد خود دارد. دوم پیشینۀ استعمار واقعی در هر یک از آنها که هنوز هم زخم آن وجود دارد و به آن استعمارستیزی عامیانه دامن میزند. سوم، دخالتهای سودجویانه کشورهای بزرگ ازجمله و بویژه روسیه شوروی و روسیه کنونی. یهود ستیزی بازتاب انحرافی این استعمار ستیز عامیانه است. جمهوری اسلامی که رخت پر رنگ یهود ستیزی را نیز بر تن دارد، سمیترین این دخالتهای خارجی به شمار میرود. اگر دخالت آمریکا و روسیه سودی برای خودشان و منافع ملی آنها داشته باشد، اما دخالتهای امتگرایانهی جمهوری اسلامی هم برای منافع ملی ایران زیان آور است. جمهوری اسلامی هم به آنارشیسم و بنیادگرایی اسلامی و رشد و پایداری گروههای ترویستی و جهادی در منطقه دامن میزند، و هم رمق اقتصاد ملی ایران را میکشد. این دخالتها تصویری سیاه از ایران و مردم آن در ذهن مردم منطقه میکارد، که شاید در آیندهای نه چندان دور، به جنگ میان ایرن ودیگر کشورهای منطقه حتی ترکیه، عراق یا آذربایجان بیانجامد. جمهوری اسلامی تا هنگامی وجود دارد، همواره این آتش شوم را زنده نگه میدارد که البته گریبان خودش را نیز به سختی خواهد گرفت. گزافه نیست بگوییم که پایان عمر جمهوری اسلامی، از بیثباتیهای سیاسی در منطقه خواهد کاست یا دستکم بهانهی آن را کم خواهد کرد.
بهرام خراسانی هشتم اسفند ۱۴۰۳
اقتصاد سیاسی پاچهخواری ولایی کارکردها و پیامدها
آنچه اصطلاحا پاچهخواری (sycophancy) خوانده میشود، بهخصوص نوع ولایی آن پدیدهای درازآهنگ، رایج و شناخته شدهای در عرصه سیاسی خرد و کلان ایران است. چرخه گردش سرمایه در چارچوب آنچه اقتصاد “پاچهخواری” در ایران بسیار گسترده است. به همین دلیل پرداختن به آن ضروری است.
پاچهخواری را میتوان نوعی بازار غیررسمی تبادل امتیازات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی دانست که در آن، گروههای مختلف از طریق مثلا تملق گفتاری و رفتاری و نمادین، نمایش وفاداری، بزرگنمایی نقش افراد قدرتمند و سرکوب رقبا، به منابع و فرصتهای انحصاری دسترسی پیدا میکنند. پاچهخواری تنها یک رفتار فردی نیست، بلکه یک ساختار نظاممند در سیستمهای رانتی و اقتدارگراست.
این پدیده دست کم در سه سطح فردی، سازمانی و سیاسی باعث نهادینه شدن فرهنگ تملق، تقویت فساد، و از بین رفتن شایستهسالاری و سقوط کارآمدی سازمانی و مانعی برای توسعه پایدار تلقی میشود. در طول تاریخ، پاچهخواران در دوران قدرت، به منزلت، انواع رانت و مقام میرسند، اما پس از سقوط نظام، معمولاً مورد تنفر عمومی و حتی محاکمه قرار میگیرند.
ساختار پاچهخواری در ایران
پاچهخواری در ایران دارای یک ساختار هرمی است که در آن وفاداری و تملق از رأس هرم قدرت به سطوح پایینتر تسری مییابد و به هنجار و فرهنگ تبدیل شده است. در چارچوب این هرم، افراد، باندهای سیاسی برای کسب امتیازات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی، به جای کسب توانایی حرفه ای، ارتقاء صلاحیت و اهلیت و رقابت بر اساس شایستگی، از طریق تملق، خوش رقصی، خوشخدمتی و بزرگنمایی تواناییهای رهبران به مناصب بالاتر میرسند.
ویژگیهای ساختاری پاچهخواری سیاسی در ایران
ویژگیهای ساختاری پاچهخواری سیاسی در ایران بر اساس عوامل مختلف اجتماعی، اقتصادی و سیاسی در هم تنیده شدهاند که به تداوم و تقویت این پدیده در ساختار قدرت کمک میکنند.
نظام پاتریمونیال (Patrimonialism): روابط درون ساختار قدرت شخصیسازی شده و وابسته به شبکههای وفاداری است.
اقتصاد رانتی (Rentier Economy): دسترسی به منابع و فرصتها نه بر اساس رقابت، بلکه از طریق نزدیکی به قدرت و مدح حاکمیت تعیین میشود.
سرکوب جامعه مدنی و نخبگان مستقل: از بین بردن رقابتهای واقعی باعث میشود فضای تملق و چاپلوسی رشد کند.
ارزشزدایی از تخصصگرایی: جایگزینی افراد متخصص با افراد وفادار به حاکمیت، ساختار بروکراتیک را ناکارآمد میکند.
الگوهای رفتاری پاچهخواری ولایی
چاپلوسی مستقیم: مدح و ستایش آشکار از رهبران، مانند مداحیهای حکومتی و سخنرانیهای اغراقآمیز.
چاپلوسی غیرمستقیم: نمایش وفاداری از طریق رفتارهای نمادین، مانند گریه در سخنرانیها، تعظیم و کرنش یا حضور نمایشی در مراسمهای حکومتی.
تحریف واقعیت و جعل روایت: بازنویسی تاریخ، اغراق در دستاوردهای نظام و شیطانی جلوه دادن مخالفان آن
سانسور و خودسانسوری: حمایت ظاهری از قدرت برای پرهیز از سرکوب و جلوگیری از حذف شدن از ساختار قدرت.
نظریههای کلیدی در تحلیل پاچهخواری
پاچهخواری را میتوان از منظرهای گوناگونی نظیر نظریههای سیاسی، روانشناختی، جامعهشناختی و اقتصادی تحلیل کرد. این پدیده معمولاً در نظامهای رانتی، الیگارشیک و استبدادی بهعنوان ابزاری برای تثبیت قدرت و توزیع منابع عمل میکند.
برخی از نظریه هایی که پاچهخواری ولایی را توضیح میدهند عبارتند از:
۱. نظریه سلطه-تسلیم (Dominance-Submission Theory) – هربرت مارکوزه(Herbert Marcuse)
توضیح میدهد که چرا در نظامهای استبدادی بخصوص استبداد ولایی، برخی افراد بهجای مقاومت، ترجیح میدهند به قدرت تسلیم شوند و آن را ستایش کنند.
۲. نظریه یادگیری اجتماعی (Social Learning Theory) – آلبرت بندورا(Albert Bandura)
پاچهخواری رفتاری یادگرفتهشده است که از طریق مشاهده و تقلید و همگرایی و هنجاری شدن در محیطهای رانتی گسترش مییابد.
۳. نظریه بقا در نظامهای استبدادی – جیمز اسکات (Weapons of the Weak) (James Scott)
برخی مردم در رژیمهای سرکوبگر برای حفظ موقعیت خود، به رفتارهای سازگاری و تملق متوسل میشوند، اما در خفا ممکن است مخالف باشند.
۴. نظریه بازیها (Game Theory) – جان نش(John Nash)
پاچهخواری یک استراتژی عقلانی برای کسب منافع شخصی در نظامهای غیررقابتی است، که تا زمانی که ساختار قدرت پابرجاست، افراد از آن سود میبرند.
کالاها و خدمات پاچهخواری ولایی
در پاچهخواری ولایی که بخش عمده آن پنهان و تنها قله کوه یخ آن آشکار است، کالاها و خدماتی که مبادله میشوند، به چند دسته اصلی تقسیم میشوند:
۱. کالاها و خدمات سیاسی
مشروعیتبخشی به قدرت سیاسی: رسانهها، سرسپردگان، مدیران وابسته و نخبگان حکومتی از رفتار نمادین تملقی یا از طریق مدح و تملق چهرههای کلیدی نظام، به تقویت اقتدار آنها کمک کرده و در ازای آن، پستهای دولتی یا امتیازات اقتصادی دریافت میکنند.
حمایت از سیاستهای حاکمیت: باندهای قدرت و مقامات سیاسی با حمایت از سیاستهای نظام و سرکوب و حذف منتقدان، به منابع و پایگاه قدرت خود دسترسی پیدا میکنند.
جلوگیری از رقابت سیاسی: تملق و سرسپردگی، ابزاری برای حذف رقبا و حفظ موقعیت در ساختار قدرت است.
مثال: حمایتهای بیقیدوشرط برخی نمایندگان مجلس از سیاستهای رهبر ولایی یا دولت دست نشانه او، در ازای دریافت مناصب یا بودجههای خاص برای حوزه انتخابیه خود.
۲. امتیازات اقتصادی و تجاری
دسترسی به قراردادهای دولتی: شرکتها و نهادهای اقتصادی که به افراد صاحب قدرت نزدیک هستند، از قراردادهای بدون مناقصه، امتیازات وارداتی، زمینهای دولتی و وامهای کلان بانکی بهرهمند میشوند.
تخصیص ارز و رانت ارزی: برخی فعالان اقتصادی با ارتباطات قوی با نهادهای حکومتی، امتیاز واردات کالاهای اساسی را دریافت کرده و با سوءاستفاده از تفاوت نرخ ارز دولتی و بازار آزاد، سودهای کلان کسب میکنند.
معافیتهای مالیاتی و گمرکی: کسبوکارهای مرتبط با قدرت، از معافیتهای ویژه برخوردار شده و رقابت را برای بخش خصوصی مستقل دشوار میکنند.
مثال: تخصیص ارز دولتی برای واردات نهادههای دامی به افراد خاص که سپس کالا را در بازار آزاد با قیمت چندبرابری میفروشند.
۳. جایگاههای مدیریتی و مناصب دولتی
دسترسی به پستهای مدیریتی کلیدی: پاچهخواری در سطوح بالا باعث انتصاب افراد غیرشایسته در پستهای حساس میشود.
عضویت در هیئتمدیره شرکتهای دولتی: بسیاری از مدیران و سیاستمداران پس از چاپلوسی و اثبات وفاداری به مقامات بالادستی، وارد هیئتمدیره شرکتهای رانتی میشوند.
ایجاد مشاغل صوری و پرداخت حقوقهای نجومی: افراد وفادار به نظام بهعنوان مشاور، عضو هیئتعلمی، عضو شوراهای عالی و سایر سمتهای بیاثر ولی پردرآمد منصوب میشوند.
مثال: منصوب شدن مدیران کمتجربه در شرکتهای پتروشیمی و بانکها، صرفاً به دلیل ارتباطات نزدیک با مراکز قدرت.
۴. خدمات رسانهای و تبلیغاتی
ساخت چهرههای کاریزماتیک برای حفظ قدرت: رسانهها و هنرمندان وابسته، از طریق تولید محتوا، شخصیتهای سیاسی را به چهرههای مقدس و غیرقابل انتقاد تبدیل میکنند.
تخریب مخالفان و حذف رقیبان: رسانههای وابسته و سلبریتیهای حکومتی، با برچسبزنی، ایجاد پروندههای فساد جعلی و حملات تبلیغاتی، مخالفان را حذف میکنند.
سانسور اطلاعات و ایجاد روایتهای رسمی: حذف اخبار مربوط به فساد نخبگان سیاسی، برجستهسازی دستاوردهای حکومتی و تحریف واقعیتها برای حفظ کنترل بر افکار عمومی.
مثال: ساخت مستندهای تبلیغاتی برای رهبران حکومتی که آنها را ناجی کشور نشان میدهد و نقش منتقدان را کمرنگ میکند.
۵. امتیازات قضایی و حقوقی
مصونیت از تعقیب قضایی: افراد نزدیک به قدرت، حتی در صورت ارتکاب جرائم بزرگ، از پیگرد قانونی مصون میمانند.
صدور احکام سفارشی: قوه قضائیه میتواند از طریق قضات وابسته، پروندههای فساد را لاپوشانی کند یا برای مخالفان سیاسی احکام سنگین صادر نماید.
ایجاد رانتهای قضایی برای نهادهای خاص: برخی از نهادها مانند سپاه، بنیادهای وابسته به حکومت، و نهادهای مذهبی، تحت حمایت قضایی ویژه قرار دارند و از هرگونه حسابرسی مستقل معاف هستند.
مثال: عدم پیگیری فساد مالی وابستگان حکومتی در حالی که فعالان مدنی و روزنامهنگاران بهسرعت محاکمه و زندانی میشوند.
۶. خدمات امنیتی و اطلاعاتی
سرکوب مخالفان سیاسی و مدنی: گروههای اطلاعاتی و امنیتی، با گزارشهای جعلی، پروندهسازی و بازداشتهای هدفمند، رقبای سیاسی را حذف میکنند.
کنترل فضای مجازی و افکار عمومی: ارتشهای سایبری با حمله به منتقدان، تولید اخبار جعلی و ایجاد ترس عمومی، کنترل افکار عمومی را در اختیار دارند.
ایجاد ساختارهای شبهنظامی برای حفظ قدرت: بسیج، سپاه و گروههای خودسر، بهعنوان ابزارهای کنترل خیابانی برای سرکوب اعتراضات و اعمال نفوذ در جامعه فعالیت میکنند.
مثال: استفاده از نیروهای امنیتی برای سرکوب اعتراضات اقتصادی و جلوگیری از شکلگیری جنبشهای مستقل.
جمعبندی
پاچهخواری (sycophancy) یا پاچهخواریسم سیاسی را میتوان به عنوان یکی از اشکال فرهنگ تملق و چاپلوسی در نظامهای استبدادی و رانتی تحلیل کرد. این پدیده در جوامعی شکل میگیرد که در آنها توزیع منابع اقتصادی، فرصتهای شغلی و امتیازات سیاسی وابسته به وفاداری به حاکمیت و روابط شخصی است، نه به شایستگی و یا رقابت سالم. ایران، به عنوان یک نظام رانتی-الیگارشیک، یکی از نمونههای بارز چنین ساختاری است.
“پاچهخواری” مفهومی گسترده است و شامل گفتار و رفتار و نمایش های مذهبی و سیاسی است. پاچهخواری، رانتبری و توزیع رانت، در یک چرخه معیوب قدرت و فساد عمل میکنند که نتیجه آن سقوط سرمایه اجتماعی، کاهش رقابتپذیری، افزایش ناکارآمدی نهادی و تشدید شکافهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است. در کوتاهمدت، این سیستم به حفظ ثبات حکومت و کنترل فضای سیاسی کمک میکند، اما در میانمدت و بلندمدت، باعث از بین رفتن مشروعیت نهادها، کاهش رشد اقتصادی و افزایش نارضایتی اجتماعی میشود.
بررسی این پدیده با استفاده از نظریههای دولت رانتی، الیگارشی، شبکههای توزیعی و اقتصاد غیرمولد نشان میدهد که تا زمانی که دولت وابسته به منابع رانتی باقی بماند، پاچهخواری و فساد ساختاری همچنان تداوم خواهد داشت.
۵ اسفند ۱۴۰۳
میگویند شطرنج بازی شاهان یا شاهانه است. این را به سه دلیل میگویند. نخست به خاطر آن که تمام هدف بازی حفظ شاه تا شکست دادن حریف بوده و هست؛ دوم از این رو که از بازیهای محبوب شاهان بوده، تا جایی که آنها حتی با “مهرههای” زنده، یعنی اسب و فیل و سرباز و غیره بازی میکردند و سوم به این خاطر که یک بازی فکری است و به دلیل ترکیب مهرهها و قواعد بازی میتواند به شاهان و حکومتگران در حل معضلات سیاسی-اجتماعی و تعیین راهکارها (تاکتیک) و راهبردها (استراتژی) کمک کند.
در شطرنج موقعیتی وجود دارد به نام “آچمز”. آچمز حالتی است که در آن یک مهره قادر به حرکت نیست یا حرکت آن باعث از دست رفتن مهرهای باارزشتر میشود. آچمز معمولاً توسط وزیر، رخ یا فیل انجام میشود.
حالا همهی اینها چه ربطی به سیاست دارد؟
به گمان نگارندهی این سطور، مردم و حکومت ایران، پس از جنبش “زن، زندگی، آزادی” و سرکوب بیرحمانهی آن دچار آچمزی سیاسی شدند. یعنی هم اکثریت مردم حکمرانی موجود را نمیخواهند و هم حکومت دیگر توان کنترل و سرکوب را ندارد. هم مردم به دلیل تجربههای تلخ گذشته نمیخواهند بیثمر هزینه بدهند و هم حکومت توان ادارهی کشور را ندارد. هم مردم به دلیل نداشتن همبستگی و تشکل، قدرت فشار آوردن به حکومت و امتیاز گرفتن را ندارند و هم حکومت به خاطر نارضایتی همگانی و انفجاری بودن موقعیت، توان و امکان هر برخوردی با مردم را ندارد. در چنین موقعیتی، هم مردم و هم حکومت در وضعیت آچمز و به اصطلاح انسداد سیاسی قرار گرفتهاند و باید با توجه به شرایط و امکانات، راهی برای برون رفت از این بحران پیدا کنند.
البته در مقایسه و در عمل، امکانات و “مهرههای” حکومت نسبت به مردم، در حوزههای مختلف، هنوز بیشتر است و امکان مانور بیشتری دارد. از سوی دیگر اما، از آنجا که در عمل، هیچ چشمانداز امیدوارکنندهای برای حل معضلات و بحرانهای اجتماعی وجود ندارد، امکان “انفجار اجتماعی” و به اصطلاح “انقلاب یا شورش” بسیار است.
حال از آنجا که در میان احزاب و گروههای سیاسی درون و بیرون از کشور، همچنان تشتت و چنددستگی حاکم است و آنها شدیداً مشغول تخریب یکدیگرند، به هوش مصنوعی (چتجیپیتی) مراجعه کردم و از او راهکار خواستم که در زیر نتیجهاش ارائه میشود. (همینجا یادآور میشوم که غرض من در استفاده از هوش مصنوعی، بیشتر این بود که نگاهی دیگر، غیرجانبدارانه و بیطرفانه هم داشته باشیم تا بتوانیم همهجانبه با موضوع برخورد کنیم. در هر صورت این یک کار ابتکاری است، برای اینکه از امکانات فناوری مدرن هم در سیاستورزی بهره ببریم و طبیعی است که از قطعیت و اعتبار کافی برخوردار نیست.)
باری، از او اول پرسیدم:
در شطرنج در حالت آچمز چه باید کرد؟
پاسخ او چنین بود:
“بسته به وضعیت بازی، چند راه برای مقابله با آچمز وجود دارد:
۱. جابجا کردن مهرهی آچمز شده
اگر امکان دارد، مهره را به خانهای امنتر ببرید تا از آچمز خارج شود. البته این کار همیشه ممکن نیست، بهخصوص در آچمز مطلق.
۲. دفاع از مهرهی آچمز شده
اگر مهرهی آچمز شده تحت حمله باشد، میتوانید با یک مهرهی دیگر از آن دفاع کنید تا از دست نرود.
۳. قطع کردن مسیر آچمز
گاهی میتوان با قرار دادن یک مهره بین مهرهی آچمز شده و مهرهی آچمزکننده، آچمز را از بین برد.
۴. تهدید مهرهی آچمزکننده
اگر امکان دارد، مهرهای که باعث آچمز شده است را مورد حمله قرار دهید تا حریف مجبور به واکنش شود و آچمز از بین برود.
۵. ایجاد تهدید متقابل (Counterplay)
گاهی میتوان با ایجاد تهدیدی جدی مانند حمله به شاه یا مهرهی ارزشمند حریف، او را مجبور به تغییر استراتژی کرد و از آچمز خارج شد. اگر مهرهی آچمز شده شاه باشد (آچمز مطلق)، باید روشهای دفاعی مانند فرار شاه، جلوگیری از حمله یا بلاک کردن مسیر را در نظر بگیرید.”
سپس از او پرسیدم:
حالا در سیاست اگر حکومت و مردم در حالت آچمز باشند، چه باید کرد؟
او چنین پاسخ داد:
“اگر حکومت و مردم در یک وضعیت آچمز قرار بگیرند، به این معناست که هیچیک قادر به حرکت مؤثر نیستند، زیرا هر اقدامی میتواند به ضرر طرفین تمام شود. این وضعیت معمولاً در بحرانهای سیاسی، بنبستهای حکومتی، یا اعتراضات گستردهای که بدون نتیجه باقی میمانند، دیده میشود. برای خروج از چنین شرایطی، چند راهکار وجود دارد:
۱. گفتوگو و مذاکره
مهمترین راه حل، باز کردن کانالهای مذاکره و گفتوگوی واقعی است. اگر هر دو طرف احساس کنند که حرکت اشتباه به ضررشان است، باید بهدنبال راهی برای تعامل و حل اختلاف باشند. این گفتوگو میتواند از طریق میانجیگران بیطرف، گروههای مدنی، یا نهادهای بینالمللی تسهیل شود.
۲. بازتعریف منافع مشترک
هر دو طرف باید به نقاط مشترک توجه کنند. اگر حکومت و مردم در برخی زمینهها همنظر باشند، میتوانند از همان نقاط برای شروع تعامل و کاهش تنش استفاده کنند.
۳. ارائه امتیازات متقابل
در سیاست، گاهی یک طرف باید امتیازی بدهد تا بنبست شکسته شود. اگر حکومت اصلاحات مشخصی را بپذیرد و مردم نیز در مقابل برخی خواستههای غیرعملی را تعدیل کنند، امکان خروج از بحران فراهم میشود.
۴. اصلاح ساختارهای تصمیمگیری
گاهی مشکل اصلی در ساختار حکومتی یا نبودِ مکانیزمهای مناسب برای مشارکت مردم در تصمیمگیری است. ایجاد تغییرات قانونی، اصلاح نهادهای نظارتی، یا افزایش شفافیت میتواند راهی برای جلوگیری از تکرار چنین بنبستهایی باشد.
۵. فشار هوشمندانه و اعتراضات هدفمند
اگر مردم در وضعیت آچمز باشند، باید بهجای رویارویی مستقیم و پرهزینه، از روشهای نوآورانه و کمهزینه برای اعمال فشار بر حکومت استفاده کنند، مانند اعتراضات هوشمند، تحریمهای اقتصادی مردمی، یا روشهای مدنی دیگر.
۶. میانجیگری داخلی یا بینالمللی
در برخی موارد، شخصیتهای معتبر داخلی (مانند رهبران مذهبی، نخبگان دانشگاهی، یا روشنفکران) میتوانند میانجی شوند. اگر وضعیت بسیار بحرانی باشد، میانجیگری نهادهای بینالمللی نیز میتواند به خروج از آچمز کمک کند.
در نهایت، خروج از بنبست سیاسی نیازمند عقلانیت، انعطافپذیری و اولویت دادن به منافع ملی است. اگر هر دو طرف تنها به پیروزی کامل فکر کنند، ممکن است آچمز به یک بحران دائمی تبدیل شود.”
من بدون اینکه بخواهم تک تک موارد یادشده را تفسیر و تحلیل کنم و یا مصداقهای عینی آنها را در جامعه بیابم و ارائه کنم، فقط سه نکته را یادآور میشوم:
۱) تحلیل و پاسخ هوش مصنوعی بر اساس علم کلاسیک سیاست است؛ در حالی که سیاست، بهویژه در کشور ما، دستکم در بعضی حوزهها، گویا از قواعد کلاسیک پیروی نمیکند. برای همین در کنار راهها و شیوههای متعارف و معمول باید راهها و شیوههای بدیلی را هم در نظر داشت.
۲) تحلیل و پاسخ هوش مصنوعی کلی و عمومی است و شرایط خاص کشور ما و ویژگیها و امکانات و محدودیتهای مردم و حکومت را در نظر نداشته است.
۳) از راه حلهایی که هوش مصنوعی ارائه کرده، به دلیل “نبود عقلانیت، انعطافپذیری و اولویت دادن به منافع ملی” از سوی حکومت، فقط دو راه حل آخر برای مردم میماند.
حال با توجه به تجربههای گذشته، وضعیت موجود و چشمانداز ناروشن پیشرو، باید دید که مردم از این دو راه حل آخر چه و چگونه بهره برداری خواهند کرد تا از این آچمز سیاسی به در آیند.
نظر شما چیست؟
اسفند۱۴۰۳
■ کیقباد عزیز!
بهره جویی از هوش مصنوعی و وارد کردن آن به بحث، ابتکار جالب و تمرین خوب و مفیدی است. همانطور که اشاره کردی، در شطرنج فقط دو نفر با هم بازی میکنند و مهره هم جان ندارند. در جامعه عموما بازی فقط دو طرف ندارد. نیروهای هستند که در منطقه خاکستری بین حکومت و مردم پرسه میزنند و یا دنبال منافع خاص خود هستند که ربط کمی به مردم دارد. مهم تر اما این است که هنوز نمیتوان چیزی را تحت عنوان «مردم» تعریف کرد که اراده و صدای واحدی دارد. در ایران گسلهای نسلی، جنسی-جنسیتی، دینی، قومی، اقتصادی، زیست محیطی و سیاسی فعال هستند و در هر گسل مردمهای متفاوتی حضور دارند که ذی شعورند و مهره شطرنج کسی نیستند. شاید واژه هایی مثل «گیرکردگی سیاست» رساتر باشند. الان به زبان کشتی گیرها، کشتی های مختلف، در حالت سرشاخ، قفل شدهاند و همه دارند طرفهای مقابل را خسته میکنند. در این مرحله، آن بخش از مردم که در دوگانه «مردم-حاکمیت» قابل طبقهبندی هستند، شاید بتوانند با کاربست رهنمود شماره ۵ از سر شاخ خارج شوند و امتیاز بگیرند، اما بند ۶ به نظرم عموما وقتی کارآیی دارد که پدیده قدرت دو گانه و فلج حکمرانی رخ داده باشد و مردم هم، مردم شده باشند
با ارادت پورمندی
■ جناب پورمندی عزیز، نکات تأمل برانگیز و ارزشمندی را مطرح کردید که من کاملا با آن موافقم. با این حال دوست دارم دو نکته را روشن کنم: نخست اینکه هدف من از تمثیل شطرنج مطمئنا نه مقایسهی یک به یک آن با جامعهی زندهی انسانی، بلکه فقط استفاده از تعبیر “آچمز” بوده است. علاوه بر اینکه سعی کردم مقاله را کمی دراماتیزهاش کنم تا خواننده آن را با انگیزهی بیشتری دنبال کند. در مورد مفهوم واژهی “مردم” هم با شما موافقم؛ اما اگر آن را به معنای اکثریت جامعه بگیریم، بدون تفکیک سیاسی و گروهی، این ادعا که اکثریت جامعه، از هر قشر و دستهای و با هر انگیزه و هدفی از حاکمیت کنونی راضی نیستند؛ چندان دور از واقعیت نخواهد بود.
باسپاس و ارادت فراوان: کیقباد
جنگ داخلی
در این نوشتار با نگاهی دوباره به اعتراضات ۲۰۱۱(۱۳۸۹)، زمینهها و پیامدهای آن، به جنگ داخلی و بازیگران آن که دامنهاش فراتر از سوریه و منطقه گسترش یافت و سرانجام به سقوط رژیم اسد منتهی شد، میپردازیم.
جنگ داخلی یک درگیری چند جانبه و شامل بازیگران مختلف دولتی و غیردولتی بود؛ در مارس ۲۰۱۱، نارضایتی مردم از حکومت بشار اسد و سرکوب خشن اعتراضات و تجمعات طرفدار دموکراسی در سراسر سوریه، زمینهساز انقلاب سوریه (بهار دمشق) شد که به عنوان بخشی از اعتراضهای گستردهتر «بهار عربی» در منطقه بود. پس از ماهها سرکوب از سوی دستگاه امنیتی اسد، گروههای مختلف شروع به فعالیت کردند و این، آغاز شورش سراسری در سوریه بود. در اواسط سال ۲۰۱۲، این بحران و درگیریها سرانجام به یک جنگ داخلی تمامعیار تبدیل شد.
این جنگ، از ژانویهٔ ۲۰۱۲ در میان ائتلافی شکننده از اپوزیسیون سوریه، عمدتاً سنی مذهب، از جمله ارتش آزاد سوریه (نظامیان جداشده از نیروهای مسلح سوریه)، جبهۀ النصره، (بعدها با نام جبهۀ فتح الشام و بعدتر هیئت تحریرالشام) و چند گروه جهادگرای سلفی دیگر به پشتیبانی ترکیه، نیروهای دموکراتیک سوریه با حمایت آمریکا، افراد باقیمانده از داعش درجریان بود. این جبههها و گروهها علیه نیروهای مسلح سوریه به رهبری بشار اسد و حامیان او و علیه یکدیگر درگیر نبردهای خونین بودند.
در سوی دیگر، روسیه، ج.ا. و حزبالله لبنان از رژیم اسد و نیروهای مسلح سوریه حمایت میکردند. روسیه از سپتامبر ۲۰۱۵، حملات هوایی و دیگر عملیاتهای نظامی را در سوریه آغاز کرد.
داعش که از سال ۲۰۱۴ تا ۲۰۱۷ بر بخشهای شرقی سوریه حکومت میکرد، حدود نیمی از خاک این کشور را در کنترل داشت. این گروه با دولتهای سوریه و عراق و همزمان با اپوزیسیون سوریه درگیر جنگ تمامعیار بود. داعش از مارس سال ۲۰۱۹ مناطق تحت کنترل خود را تماماً از دست داد و در نتیجه به فعالیت خود به صورت پراکنده ادامه داد (بیشتر در پاکستان و افغانستان).
بر اساس برآورد سازمان ملل تعداد قربانیان جنگ داخالی سوریه تا سال ۲۰۱۵، بیش از ۲۲۰ هزار نفر و بر اساس برآورد دیدهبان حقوق بشر تا ۳۱۰ هزار نفر بالغ شد. حدود ۷ میلیون و ۶۰۰ هزار نفر خانه و کاشانۀ خود را از دست دادند و در سراسر سوریه و کشورهای همسایه پراکنده شدند. طبق تخمین این نهاد از اوایل جنگ داخلی تا ژوئن ۲۰۱۸، بیش از ۶۵۰ هزار نفر جان خود را از دست دادند.
جمهوری کاپتاگون
کاپتاگون به “مواد مخدر جهادیها” و “کوکائین برای فقرا” نیز مشهور است. مصرفکنندگان کاپتاگون قادرند به مدت طولانی بیدار و متمرکز بمانند. این نوع قرصها باعث افزایش اعتماد به نفس و تمایل به ریسک را بیشتر میکند. اثر اولیۀ مصرف کاپتاگون نوعی سرخوشی است اما مانند مواد مخدر دیگر بعدا لطمههای جدی به سلامت میزند. به دلیل آنکه به صورت قرص مصرف میشود و حمل آن راحتتر و بهای آن ارزانتر است، دسترسی و مصرف آن هم سادهتر است.
روزنامه الشرقالاوسط در گزارشی در این زمینه، مناطق محل تولید مواد مخدر را «دروازۀ مواد مخدر» و «جمهوری کاپتاگون» توصیف کرده است.
در آغاز نیروهای داعش در سوریه، عامل اصلی تولید و توزیع این مادۀ مخدر بودند که منبع اصلی درآمد آنها محسوب میشد، اما بعدا بازیگران دیگر هم وارد این بازار سیاه شدند. سالها جنگ و ویرانی در سوریه اقتصاد این کشور را نابود کرد، از این رو رژیم اسد تولید و تجارت این مادۀ مخدر را در کنار حمایتهای مالی ج.ا.، کمکی به اقتصاد کشورش تبدیل کرد.
پژوهشکدۀ آمریکایی نیولاینز در۳۰ فروردین ۱۴۰۱ (۱۹ آوریل ۲۰۲۲) در گزارشی اعلام کرد که بلندپایهترین مقامهای دولت سوریه، از جمله ماهر اسد، برادر بشار اسد، در تولید و قاچاق مادۀ مخدر کاپتاگون دست دارند. در این گزارش همچنین گفته شده است که حزبالله لبنان بخش سازمانیافته از شبکۀ توزیع این مادۀ مخدر صنعتی است و سپاه پاسداران هم در ایجاد امنیت شاهراههای ارتباطی شبکۀ انتقال آن دست دارد.
بنا به برآوردهای این مؤسسه در واشنگتن، تجارت کاپتاگون در سوریه در سال ۲۰۲۰ حدود سه میلیارد و ۵۰۰ میلیون دلار برای این کشور درآمد داشته است.، این درآمد در سال ۲۰۲۱ به پنج میلیارد و ۷۰۰ میلیون دلار رسید. در ماههای منتهی به فروپاشی رژیم اسد، کارشناسان درآمد ۷ میلیاردی را هم تخمین میزنند.
کشورهای ثروتمند عرب حاشیۀ خلیج فارس مقصد اصلی مادۀ مخدر کاپتاگون بودند، اما این ماده در شمال آفریقا و جنوب اروپا هم به آسانی در دسترس بود. (بعد از تغییر و تحولات سوریه و به تبع آن در منطقه هنوز از کموکیف تولید و توزیع این مواد مخدر گزارش موثقی در دسترس نیست.)
به گزارش روزنامۀ بحرینی «الوطن»، صالح السنان، طی سخنانی به مناسبت روز جهانی مبارزه با قاچاق مواد مخدر گفت: «میزان مواد مخدر توقیف شده از مبدا ایران، بسیار زیاد بوده بهطوری که از سال ۲۰۰۷ تا ۲۰۲۱، حدود ۳ تُن و هفتاد و دو کیلوگرم انواع مواد مخدر از جمله کاپتاگون، هیروئین، تریاک و حشیش از ایران به بحرین قاچاق شده است.» او در ضمن از بازداشت ۵۲ عضو یک شبکۀ مواد مخدر که با ایران ارتباط داشتند خبر داد.
قرصهای کاپتاگون در داخل جعبههای میوه، سبزیجات یا وسایل یدکی ماشینآلات به مقصد قاچاق می شدند.
مقامات جدید سوریه مقادیر قابل توجهی مواد مخدر از جمله میلیونها قرص روانگردان کاپتاگون را که در زمان بشار اسد در مقیاس صنعتی تولید میشد کشف کردند و به آتش کشیدند.
در ماه اوت سال ۲۰۱۷ گزارش شد که ستیزهجویان داعش از مادۀ مخدری با نام کاپتاگُون که به “شجاعت شیمیایی” معروف بود برای حفظ روحیه جنگطلبی خود استفاده میکنند.
بر اساس گزارشی از جامعه دارویی عربستان سعودی، مصرف این مادۀ مخدر در بین تروریستهای گروه دولت اسلامی (داعش) در سوریه متداول بود. پس از آزمایشهایی که بر روی اجسادِ بمبگذاران انتحاری صورت گرفت، آنان قبل از اقدام به خودکشی، شدیداً تحت تأثیرِ مصرف این داروی روانگردان بودهاند.
بنا به گزارش کانال ۱۲ اسرائیل بسیاری از اعضای حماس هنگام حمله به اسرائیل در ۱۵ مهرماه (۷ اکتبر)، از مادۀ مخدر «کاپتاگون» استفاده کرده بودند. مصرف این مادۀ روانگردان روی اجساد اعضای حماس و همچنین از افرادی که طی این حمله بازداشت شدند نیز تایید شد.
در آذرماه ۱۴۰۱، شبکه خبری ایراناینترنشنال به شواهدی دست یافت که نشان میداد نیروهای سرکوبگر ج.ا. برای غلبه بر ترس از مردم و افزایش توان سرکوب اعتراضات «زن، زندگی، آزادی»، از قرص روانگردان کاپتاگون استفاده میکردند.
در آن زمان چهار عضو جامعۀ پزشکی، از جمله دو تن از پزشکان پرسنل بیمارستانی و دو روانپزشک در گفتوگو با ایراناینترنشنال، مصرف کپتاگون یا روانگردانی شبیه به آن را از سوی نیروهای سرکوبگر تایید کردند.
محمد مسعود زاهديان، رييس سابق پليس مبارزه با مواد مخدر در سال ۱۴۰۲ گفت: «موج مصرف كاپتاگون که کانون تولیدش در عراق است، به تازگی در ایران آغاز شده است.»
زندان صیدنایا؛ آشویتس سوریه
بعد از سقوط بشار اسد مردم به سوی زندان صیدنایا شتافتند تا شاید نشانی از عزیزان خود بیابند.
در سال ۲۰۱۵، یک عکاس نظامی سوری با اسم مستعار “سزار” همراه با ۵۵,۰۰۰ عکس از قربانیان زندانهای سوریه فرار کرد و در اختیار کانونهای مدافع حقوق بشر آمریکا و اروپا گذاشت، اما مورد توجه دولتمردان قرار نگرفت و تغییری در رویکرد «منافع ملی» آنها ایجاد نکرد.
با سقوط حکومت بشار اسد، حقایق هولناکی از زندانها و بازداشتگاههایی آشکار شد که به عنوان ابزار سرکوب و وحشت به کار گرفته میشدهاند. ۲۷ زندان و بازداشت گاه، امنیت رژیم بشار اسد و خاندان او را ظاهرا تضمین میکردند.
نهادهای امنیتی سوریه، مانند ادارۀ اطلاعات نیروی هوایی، بخش اطلاعات نظامی، شعبۀ امنیت سیاسی و ادارۀ کل اطلاعات، مسئول مدیریت این بازداشتگاهها و استفاده از روشهای شکنجه سیستماتیک بودند.
اسناد و مدارکی که در این زندانها یافت شدند، از تجاوز جنسی، شوک الکتریکی، اعدامهای جمعی و صحرایی، سوزاندن جسدها و انبوه ناپدید شدگان حکایت میکنند.
فضل عبدالغنی مدیر شبکۀ سوری حقوق بشر، در مصاحبهای با تلویزیون سوریه میگوید: «رژیم سوریه در سال ۲۰۱۸ به خانوادههای ۱۱۰۰ زندانی خبر داد که آنها در زندانها مردهاند، بدون آنکه جزئیاتی دربارۀ مکان اجساد یا دلایل مرگ آنها ارائه دهد.»
گزارش این شبکه که در ماه اوت ۲۰۲۴ منتشر شد حاکی است: «رژیم سوریه از سال ۲۰۱۱ بیش از ۱۳۶ هزار نفر را بازداشت کرده و از این تعداد بیش از ۹۶ هزار نفر در زمرۀ ناپدیدشدگان قهری قرار دارند.»
رزمندگان هیئت تحریر شام که در ۱۷ آذر ۱۴۰۳ وارد شهر حمص شدند با شکستن در زندان این شهر ۳۵۰۰ نفر را آزاد کردند، اما حکایت زندان صیدنایا در ۳۰ کیلومتری دمشق، حکایتیست فراتر از باور به سبعیت یک خاندان و سرنوشت غمانگیز هزاران انسان که در این «کشتارگاه انسانی» به بند کشیده شدند. آنچه در ۷۰ سال رژیم اسدها، بهویژه در زمان بشار در این زندان گذشت، همچون اردوگاههای نازیها، هرگز از حافظۀ تاریخ و وجدان انسانهای آگاه زدوده نخواهد شد؛ رهایی هزاران نفر از زندانهای اسد، به قول یک سوری آزاد شده از صیدنایا، یکی از مهمترین دستاوردهای سقوط او است، حتا اگر زمامداران کنونی در پیشبرد بازسازی سوریه موفق نشوند.
زندان صیدنایا در سال ۱۹۷۸، در نزدیکی شهر مسیحینشین صیدنایا در زمان حافظ اسد ساخته شد. این زندان نظامی و اردوگاه مرگ به «مسلخ البشر» نیز معروف بود. از این زندان برای نگهداری هزاران زندانی از جمله زندانیان غیرنظامی، شورشیان ضد دولتی و زندانیان سیاسی استفاده میشد. در این زندان بیش از ۳۰٬۰۰۰ مورد اعدام ثبت شده است؛ امّا گمان میرود شمار اعدامشدگان بسیار بیشتر باشد.
معمولاً زندانیان پیش از انتقال به زندان صیدنایا، ماهها یا حتا سالها در سایر بازداشتگاهها نگهداری میشدند. این رویه تا قبل از بحران ۲۰۱۱ مرسوم نبود و از آن پس آغاز شد. روشی که برای انتقال زندانیان به این زندان استفاده میشد، در سطح جهانی و بهویژه توسط سازمان عفو بینالملل بارها مورد انتقاد قرار گرفت. این انتقالها معمولاً پس از برگزاری دادگاههای چند دقیقهای در یک دادگاه نظامی مخفی انجام میشد. به زندانیان گفته میشد که به یک زندان غیرنظامی برده میشوند، اما در واقع آنها را برای اعدام در زندان صیدنایا منتقل میکردند.
بر اساس اظهارات معاون وزیر خارجۀ آمریکا در خاورمیانه و زندانبانهایی که بعدا از حکومت بریدند یا از سوریه فرار کردند، روزانه بیش از ۵۰ زندانی با حلقآویز شدن به صورت دستهجمعی به قتل میرسیدند.
در ۱۵ مه ۲۰۱۷، آمریکا حکومت سوریه را به اعدامهای وسیع در زندان صیدنایا و سوزاندن اجساد در کورههای آدمسوزی برای پنهان کردن اجساد اعدامیها متهم کرد. این وزارتخارجه تصاویر ماهوارهای را ارائه داد که در آن ساختمانی در زندان نشان داده میشد که به مردهسوزخانه تغییر کاربری داده بود. به باور این وزارتخانه، ساختمان کورهٔ آدمسوزی نشانهای برای لاپوشانی حجم قتلهای دستهجمعی در زندان صیدنایا بود.
پیامدهای جنگ غزه
بین سالهای ۲۰۱۸ تا ۲۰۲۰، توافقنامههای منطقهای و بینالمللی منجر به وضعیتی شد که در آن نیروهای دولتی کنترل بیشتر مناطق سوریه را در دست گرفتند، در حالی که گروههای مخالف اسلامگرا و شبهنظامیان کرد، کنترل مناطقی در شمال و شمالشرق را در اختیار داشتند.
این توافقنامهها اعتماد به نفس بشار اسد را افزایش داد؛ با وجود روابط آسیبدیده سوریه با جهان عرب از زمان آغاز قیام، او به تدریج به عرصۀ دیپلماتیک عربی بازگشت. نماد این بازگشت، پذیرش دوبارۀ سوریه در اتحادیۀ عرب بود که در سال ۲۰۲۳ رخ داد. کشورهای عربی بازگشایی سفارتخانههای خود در دمشق و عادیسازی روابط با سوریه را آغاز کردند.
با وجود بحرانهای شدید اقتصادی در دهۀ سوم حکومت بشار اسد، به نظر میرسید که او از بزرگترین چالش دوران حکومت خود جان به در برده است و پس از سالها درگیری خونین، خاورمیانه در آستانۀ آرامشی نسبی قرار دارد.
اما در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ حماس حملهای غافلگیرکنندهای علیه اسرائیل انجام داد که به جنگ غزه منجر شد و پیامدهای آن به سرعت به لبنان، به ویژه حزبالله گسترش یافت.
این درگیری خسارات سنگینی به حزبالله وارد کرد و رهبران ارشد آن از جمله حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله، کشته شدند. پس از پذیرش آتشبس بین اسراییل و لبنان در ۲۷ نوامبر ۲۰۲۴، توجه جهانی به سوی سوریه معطوف شد و یک فرصت طلایی در اختیار رهبری هیئت تحریرالشام گذاشت؛ فرصتی که پیامد دومینووار اتفاقاتی بود که در منطقه رخ داده بود؛ جولانی چون صیادی صبور که صید خود را سالها زیر نظر داشته باشد، فرصت را در سربزنگاه شکار کرد.
در همان روز آتشبس، هیئت تحریرالشام به رهبری ابو محمد الجولانی طی یک حملۀ غافلگیرکننده شهر حلب را تصرف کرد. هیئت تحریرالشام به سرعت پیشروی کرد و کنترل شهر حما را هم در دست گرفت و بعد از آن وارد حمص شد تا به سوی دمشق پیشروی کند. رزمندگان در ۸ دسامبر ۲۰۲۴ وارد دمشق شدند و کنترل این شهر را در دست گرفتند.
ابو محمد الجولانی/ احمد حسین الشرع
احمد حسین الشرع در سال ۱۹۸۲ در ریاض به دنیا آمد. پدر او مهندس نفت بود و در شرکتهای نفتی سعودی کار میکرد.
خانواده احمد الشرع اهل بلندیهای جولان در سوریه هستند. این خانواده پس از اشغال اراضی جولان توسط اسرائیل در جریان جنگ ششروزه ۱۹۶۷ آواره شدند. پدر الجولانی پدر الجولانی یک فعال دانشجویی ملیگرای عربی حامی ناصرگرایی در سوریه بود. او در جریان تصفیههای ضدناصری در سالهای ۱۹۶۱ تا ۱۹۶۳ زندانی شد. در دهه ۱۹۷۰ دو بار در سوریه بازداشت و آزاد شد و در نهایت به عربستان پناه برد. به این ترتیب اولین فرزند او، احمد حسین الجولانی، در ریاض به دنیا آمد.
خانوادهٔ الشرع در سال ۱۹۸۹ به سوریه بازگشت. احمد الشرع بعد از پایان دورۀ مدرسه برای تحصیل در رشتهٔ پزشکی وارد دانشگاه دمشق شد. اما دو سال بعد، در سال ۲۰۰۳ دانشگاه را رها کرد و به عراق رفت تا در کنار ابومصعب الزرقاوی و شورشیان القاعده، با نیروهای آمریکایی بجنگد. زرقاوی بعدها از القاعده جدا شد و داعش را بنیانگذاری کرد. این دو گروه بعدها درگیریهایی هم با هم پیدا کردند. جولانی هم از القاعده جدا شد و به جبهۀ داعش پیوست.
در سال ۲۰۰۶ زرقاوی در یک درگیری کشته شد و کمی بعد و پیش از درگرفتن جنگ داخلی عراق در سال ۲۰۰۶، جولانی از سوی نیروهای آمریکایی دستگیر و بیش از پنج سال در زندانها و بازداشتگاههای مختلف از جمله بازداشتگاه «بوکا» زندانی شد.
بازداشتگاه بوکا در واقع زندانی بود که در سال ۲۰۰۳ در جریان اشغال عراق توسط آمریکایی ها ساخته شد و تا سال ۲۰۰۹ به عنوان بزرگترین بازداشتگاه مظنونین تروریستی و جنگجویان شورشی شناخته میشد.
یکی از مهم ترین زندانی بوکا ابوبکر البغدادی رهبر آیندۀ داعش بود که در سال ۲۰۰۴ دستگیر شد و به مدت ده ماه در کمپ بوکا زندانی بود.
ابومحمد جولانی در زندان بوکا بعد از آشنایی با ابوبکر بغدادی یکی از نزدیکترین افراد به وی شد و بعد از آزادی در رإس داعش به فعالیت خود ادامه داد؛ در واقع او در گروه ابوبکر بغدادی رشد کرد.
اعتراضات مردمی در سال ۲۰۱۱ در سوریه و در پی آن جنگ داخلی، زمینهای شد برای درگیری گروههای مخالف، جهت کسب قدرت بیشتر و اشغال مناطق بیشتر. این بهترین فرصت برای رهبران داعش هم بود که برای تحقق گسترش دامنۀ قدرت خود که مدتها در انتظارش بودند وارد درگیریها شوند.
در ادامۀ فعالیت های تروریستی داعش و حمایت های بغدادی، جولانی در سال ۲۰۱۲ در سوریه تشکیلاتی را به نام جبهۀ النصره تاسیس کرد و به جنگ مسلحانهای علیه بشار اسد پرداخت.
گروه النصره با رهبری جولانی خیلی زود به یکی از قدرتمندترین گروهها تبدیل شد. النصره با داعش و همزمان با القاعده در ارتباط بود و در ضمن حمایت سایر گروه های شورشی در سوریه را هم پشت سر خود داشت. شعارش برپایی حکومت اسلامی و هدفش سرنگونی بشار اسد بود. جولانی بعدا با ابوبکر بغدادی اختلاف پیدا کرد و کار دو گروه به درگیری خونینی هم منتهی شد.
در سال ۲۰۱۴ سه جبهۀ مسلح با عنوان «گروههای تروریستی» در منطقههای مختلف فعال بودند، باهم اختلافاتی داشتند و هر از گاهی با هم سرشاخ میشدند: ۱ـ القاعده، در سال های ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ تحت رهبری بن لادن در پاکستان و افغانستان فعالیت میکرد. ۲ـ داعش که در این زمان در عراق و بخشی از سوریه فعال بود، از القاعده جدا شده بود ودر پی برقراری حکومت اسلامی در کل جهان بود. ۳ـ جبهۀ النصره با هدف سرنگونی بشار اسد و برقراری حکومت اسلامی در سوریه، با حفظ وفاداری به رهبر القاعده، ایمن الظواهری.
به مسیر پرپیچ و خمی که جولانی پیمود و موفق شد به دمشق برسد و حکومت بشار اسد را سرنگون کند، کمی بیشتر بپردازیم.
در سال ۲۰۱۶ جولانی اعلام کرد که جبهه النصره ارتباط خود با القاعده را هم قطع کرده و این تشکیلات فقط یک تشکیلات مردمی و معطوف به کشور سوریه است، با تاکید دوباره که هدفش سرنگونی بشار اسد و ایجاد حکومت اسلامی در سوریه میباشد.
در پی رویکرد جدید و تلاش جولانی برای کسب وجهۀ بین المللی و حمایتهایی از کشورهای عربی، موفق شد از برخی کشورهای عربی خلیج فارس کمکهای نظامی و مالی دریافت کند.
جایزۀ ۱۰ میلیون دلاری آمریکا برای دستگیری یا دادن اطلاعات در بارۀ محمد الجولانی رهبر جبهۀ النصره در سال ۲۰۱۷ تعیین شد؛ زمانی که این جبهه در سوریه علیه بشار اسد میجنگید.
در ۲۸ ژوئیه ۲۰۱۶، جولانی در پیامی اعلام کرد جبهه النصره از این پس تحت نام جدید «جبهۀ فتح الشام» فعالیت خواهد کرد و در ۲۸ ژانویه ۲۰۱۷، انحلال «جبهۀ فتح الشام» و ادغام آن در یک سازمان اسلامگرای بزرگتر به نام «هیئت تحریر الشام» را هم به آگاهی عموم رساند. هیئت تحریرالشام طی چندین درگیری با داعش، القاعده، توانست بیشتر نیروهای مخالف اسد را در قلمرو خود شکست دهد و استان ادلب را که از طریق متحدش «دولت نجات سوریه» مدیریت میشد، تحت کنترل خود بگیرد.
در ۱۸ آذر ۱۴۰۳ ( ۸ سامبر ۲۰۲۴)، در پی ورود هیت تحریر شام، به رهبری محمد جولانی به شهر دمشق، پایان یک خاندان بعد از نزدیک به ۵۵ سال حکمرانی انحصاری و سرکوبگر رقم خورد. شب قبل از آن بشار اسد به روسیه فرار کرد، روز بعد ولادیمیر پوتین ورود او را تایید نمود و پذیرش پناهندگی وی را بهدلیل «ملاحظات بشردوستانه»اعلام کرد.
در پایان ۲۰۲۴، پس از دهها سال جنگ، سرکوب و فساد، رژیم بشار اسد سقوط کرد. فرار او به همراه خانوادهاش پایانی بود بر میراثی که روزگاری به عنوان یکی از قدرتمندترین حکومتهای خانوادگی خاورمیانه شناخته میشد. روایت حکومت اسدها از حافظ تا بشار، روایت جاهطلبی، خشونت و نهایتا فروپاشی است. خاندان اسد که روزگاری تصور میکردند قدرتی ابدی دارند در برابر فشارهای داخلی و خارجی و اختلافات درونی به تاریخ پیوستند و سوریه را در ویرانهای از بحران و جنگ برجای گذاشتند.
برآوردها نشان میدهد که بین ۲ تا ۵ هزار کودک از زمان آغاز جنگ در سال ۲۰۱۱ ناپدید شدهاند و سرنوشت آنها همچنان نامعلوم است. سقوط رژیم اسد برای خانوادههای این کودکان روزنهای از امید ایجاد کرده تا برای جستوجوی عزیزانشان به پرورشگاهها، پروندههای امنیتی و مراکز مختلف روی آورند.
ده سال پیش که ویکتور یانوکویچ، رئيسجمهور پیشین اوکراین، به روسیه پناه برد، بشار اسد طی دیدار با یکی از مقامات روسیه در دمشق گفت: «به ولادیمیر پوتین پیام برسانید که من یانوکویچ نیستم و تحت هیچ شرایطی سوریه را ترک نخواهم کرد.»
حال، ۱۳ سال پس از آغاز جنگ داخلی سوریه که طی آن صدها هزار نفر کشته، ۱۵۷,۰۰۰ مفقود و میلیونها تن آواره شدهاند، بشار اسد با تکرار سرنوشت رؤسایجمهور فراری قرقیزستان و اوکراین و... به «باشگاه دیکتاتورهای سرنگونشده» در مسکو پیوسته است تا در یکی از ۲۰ آپارتمان ۴۰ میلیون دلاری خود در «مسکو سیتی» اقامت گزیند.
۸ دسامبر: بعد از فرار اسد، مردم در خیابانها و میدانها به جشن و پخش شیرینی پرداختند.
دو سه روز بعد از ورود به دمشق، محمد الجولانی با نام و لباس رزماش وداع گفت و با نام احمد الشرع خود را برای دیدارهای دیپلماتیک آماده کرد.
سخن پایانی
در پایان میتوان به موضوعهایی که ظاهرا با مقالۀ ما و مقولۀ سقوط رژیم اسد پیوندی مستقیم ندارند، پرداخت؛ از جمله:
ــ چرا در آن ۱۱ روز سرنوشتساز، ج.ا. و روسیه مانند سالهای گذشته برای بقای اسد تلاش نکردند (پشتاش را خالی کردند)؟
ــ در سال ۲۰۲۴، سوریه از نظر قدرت نظامی (تعداد نیروهای مسلح، تجهیزات نظامی، منابع انسانی و عوامل لجستیکی) در رتبۀ ششم بین کشورهای عربی و شصت و یکم جهان قرار داشت. چه دلایلی در عقبنشینیهای پیاپی از یک نبرد به نبرد دیگر و فروپاشی سریع نیروهای ارتش سوریه نقش داشتند؟
ــ و چراهای دیگر
این مقاله را با نوشتاری از علی حماده، عضو هیئت تحریریۀ النهار عربی به پایان میبرم.
رهبران فراری ساکن مسکوسیتی
«یحیی سنوار دانسته یا ندانسته، جنگی را آغاز کرد که پیامدهای آن به فروپاشی پروژۀ نظامی، امنیتی، عقیدتی و فرقهای منجر شد که هدف از آن تخریب نظامهای سیاسی عربی، فرو بردن آنها در عمق بحران و برافروختن آتش جنگهای داخلی در منطقه بود. از این رو، برخی در محافل مردمی منطقه میگویند: “تشکر آقای سنوار! شما با ماجراجویی خود در ۷ اکتبر ۲۰۲۳، مسیر فروپاشی پروژۀ منطقهای ج. ا. را که خطر آن برای خاورمیانه از خطر هر توطئۀ منطقهای و بینالمللی دیگری بیشتر است، هموار کردید.”
در حالی که بسیاری از ناظران امور ایران بر این باورند که ترور قاسم سلیمانی، فرمانده پیشین سپاه قدس توسط آمریکا در اوایل سال ۲۰۲۰، در نزدیکی فرودگاه بغداد، سرآغاز فروپاشی پروژۀ توسعهطلبی ج. ا. در منطقه بود، برخی دیگر معتقدند که این فروپاشی از زمان سقوط هلیکوپتر حامل ابراهیم رئیسی، در ماه مه ۲۰۲۴ در مسیر بازگشت از منطقۀ مرزی با جمهوری آذربایجان، شروع شد.
با این حال، برخی دیگر سرآغاز این فروپاشی را به انفجار پیجرها ارتباط میدهند که به بخش لجستیکی حزبالله آسیب بسیاری وارد کرد. شماری نیز معتقدند ترور حسن نصرالله، دبیرکل حزبالله لبنان، نقطه اوج نابودی پروژۀ توسعهطلبی ج. ا. در منطقه بود.»
شما چه فکر میکنید؟ شما هم این حوادث را چرخهای دومینووار میبینید؟ آیا سقوط اسد را میتوان مهرهای از این دومینو به حساب آورد؟ این چرخۀ سلسلهوار ژئوپولیتیک به پایان خود رسیده است؟ اگر پاسخ منفی است، تداوم آن چگونه خواهد بود؟ جایگاه ج.ا. در این چرخه کجاست؟ آیا پسلرزههای این سونامی آیندۀ ج. ا. را هم دیر یا زود رقم خواهد زد؟
اگر پاسخ شما «آری» است، مخالفین (اوپوزیسیون) با این همه استعداد در گریز از هم، میتوانند در فروپاشی این هیولای مخرب همه چیز خوار نقشی تعیینکننده (مثل احمد الشرع در سقوط اسد) بازی کنند؟
مقالههای ۳ گانۀ «سوریه و ظهور و ...» در واقع تالیفی گزینشی از منبعهای مختلف میباشد. همۀ منابع با موضوعات مشخص به صورت کاملتر در اینترنت در دسترس میباشد.
سعید سلامی
۲۲ فوریه ۲۰۲۵ / ۴ اسفند ۱۴۰۳
بخشهای پیشین مقاله:
سوریه؛ ظهور و سقوط یک خاندان - یک
سوریه؛ ظهور و سقوط یک خاندان - دو
ولایت مطلقه فقیه دو ییامد نا خواسته داشته که ضمن تقویت بالقوّه مخالفین نظام، آنان را در برابر چالشی تاریخی قرار داده است. یکی از این پیامدها آشنا کردن مردم ایران بهطور اعم و بخشهای تحصیلکرده جامعه بهطور اخص با ماهيّت اسلام سیاسی یا اسلامیسم است و دوّم اینکه فقهای حاکم برای اولین بار در تاریخ ایران یک پایه اجتماعی سلطنتطلب آفریدهاند.
قبل از انقلاب تودههای مردم در ذهنيّت موروثی خود تصویری آرمانی از اسلام داشتند که بهوسیله روشنفکران مذهبی مصدّقی بخش قابلتوجّهی از طبقات متوسّط و دانشجویان را نیز متاٌثر و فعّال کرده بودند. خمینی و شرکا وهم و خرافات و افسانه این تصویر را روشن کردند و نشان دادند که اسلامیسم در عمل با مدنيّت، روشنگری، حقوق بشر، عدالت اجتماعی و منافع ملّی تضاد ساختاری دارد.
تحوّل دیگری که هم زمان با این واقعيّت به وقوع پیوسته بر ملا شدن سراب اتوپیاهای فرامرزی است که قبل از انقلاب ۵۷ برخی احزاب و گروهها محسور آن بودند. این اتوپیاها، مثل اسلامیسم، نشان دادند که تئوریها و اعتقادات زمینی یا آسمانی مطلقاندیش صاحبان قدرت را به بیماری افسانهسازی در باره گذشته و یادآوری آینده گرفتار میکنند و چنان با آزادی و عدالت اجتماعی در ستیز میافتند که ادامه حاکميّتشان با خشونت روز افزون امکان پذیر میشود.
درک دردناک این واقعيّت در ایران فعّالین و تحلیلگران چپ، سوسیالدمکرات، لیبرال و ملّی را متقاعد کرده که برای فهم و تحلیل چالشهای سیاسی و اجتماعی کشور، توجه به تاریخ و فرهنگ سیاسی و انتقاد از رفتار، کردار و بینش خود و نیاکان را ضروری بدانند.
قبل از انقلاب ۵۷ ضرورت جدائی دین از سیاست و ارزش نهادن به اصول دمکراسی و حقوق بشر نقش قابلتوجّهی حتّی در گفتمانهای فعّالین سیاسی عرفی نداشت. چهل و شش سال زندگی در فاشیسم ولائی بحث دمکراسی و حقوق بشر در ایران را گرم کرده ولی در حال حاضر این تحوّل امیدوار کننده پدیدهای انتزاعی و نظری است و واقعيّت رفتاری و کرداری بخشیدن به آن چالش تاریخی آزادیخواهان دمکراتیکی است که کثرت اندیشه و تحلیل در باره مسائل سیاسی، اقتصادی و اجتماعی در جوامع مدرن را اجتناب نا پذیر میدانند. لذا امروز بیش از هر زمان دیگری فعّالین و تحلیلگران آزادیخواه بومی فکر میکنند و برای تبین چالشهای سیاسی و اجتماعی توجه به تاریخ و فرهنگ استبدادی کشور را ضروری میدانند.
آغاز و استمرار دمکراسی نیاز به آمادگی رقبای سیاسی برای compromise دارد. متاسّفانه در زبان فارسی این واژه مهم «سازش» ترجمه شده و مفهوم تمکین به دشمن پیدا کرده. بازاریهای ما برای کوتاه آمدن از مواضع یا منافع حداکثری از اصطلاح «کنار آمدن» استفاده میکنند، اصطلاحی که ترجمه بهتری برای واژه compromise است و در جوامع دمکراتیک بیانگر واقعبینی صاحبان قدرت به حساب میآید.
نکتهی مهمی که آزادیخواهان متعهد به حقوق بشر و احترام به کثرت نحلههای فکری باید به آن توجه داشته باشند این است که موانع دستیابی به دمکراسی محدود به سلطهی حاکمیت استبداد نیست، بلکه این فرهنگ سیاسی کشور است که باید از بلایای سنّت دیرینهی استبداد رهائی یابد. چرا که خصوصیتهای این فرهنگ ناسازگار با کثرتگرائی و مداراجوئی بر رفتار و کردار و بینش بسیاری از منتقدین استبداد تاٌثیرگذار است. در ایرانی که سههزار سال تاریخ استبداد دارد، تعجبآور نیست که شهروندان گرفتار ذهنیت و رفتار عواملی گردند که با مدارا و حق شرکت مردم در امور همگانی ناسازگار باشد. از بلایای فرهنگ استبدادی که این روزها حداقل در خارج کشور مسئلهساز شده یکی اکراه از انتقادپذیری است و دیگری ضعف فعّاليّت مشترک گروهی.
زندهیاد محمد مختاری در کتاب «تمرین مدارا» که شامل بیست مقاله از بازخوانی فرهنگ است مینویسد که ادبیات کهن ما «تبلور باورها و ارزشها، هنجارها و گرایشهای فرهنگ دیرینهی ما است. در تأیید و بزرگداشت و غنای این ادبیات بسیار سخن گفتهایم که البته بهجا نیز بوده است. امّا ضرورتهای کنونی سرنوشت ملّی ما را ناگزیر میکند که به محدودیتهای آن نیز به تبع محدودیتهای کل فرهنگمان چشمی بگشائیم.»
مختاری با مثالهای مختلف از ادبیات کهن و «امثال و حکم» زندهیاد علیاکبر دهخدا نشان میدهد که نصیحت و موعظهی مسلط شاعران و متفکرین ایران کهن به هممیهنان خود تمکین به فرهنگ تکلیف و تزکیهی نفس فردی است و به ندرت از حقوق انسانها و یا مسئولیت حکام نسبت به جامعه سخن گفتهاند. مذهب رسمی سرزمین ما هم که سراپا مبلغ تکلیف و وظیفه و تمکین برای «امّت» و لعنت و نفرین و تهدید برای آزادیخواهان است.(تاریخ چاپ دوم کتاب مختاری ۱۳۷۷ است، یعنی یک سال پیش از قتل فجیح او بهوسیلهی مأمورین فاشیسم ولائی).
انقلاب ۵۷ تنها انقلابی ست که مخالفین فعّال نداشت. حتّی محمّدرضا شاه که سرنگونی او هدف آغازین انقلاب بود قبل از ترک ایران خطاب به مردم گفت «صدای انقلاب شما را شنیدم» و برای جلب رضایت انقلابیون دستور داد که امیر عبّاس هویدا و ارتشبد نعمتالله نصیری که در دوره طولانی نخستوزیری و ریاست ساواک مطیع بیچون و چرای او بودند زندانی شوند. واقعيّت این است که نخبگان سیاسی و اقتصادی دوران محمّدرضا شاه پهلوی یا از ایران گریختند و یا تسلیم آخوندهای انقلابی شدند. حتّی ارتشبد حسین فردوست، یکی از نزدیکترین افراد به شاه، خمینی را به شاه ترجیح داد.
اینکه انقلاب ۵۷ فاشیسم ولائی را جانشین استبداد سنّتی کرد برای اکثريّت بزرگ مردم ایران رنجآور است ولی قبل از انقلاب فاجعه خمینیسم غیرقابل تصوّر بود. لذا احساس دلتنگی برای ایران پیش از انقلاب قابلفهم است. حتّی غالب ایرانیان جمهوریخواه متعهد به دمکراسی و حقوق بشر نیز چنین احساسی دارند.
سلطنتطلبان یک پارچه نیستند. بخشی از آنها مشروطهخواهاند و در مواضع رسانهای خود به کثرت اندیشه و تحلیل احترام میگذارند و این رویا را در سر میپرورانند که قانون اساسی انقلاب مشروطه جانشین قانون اساسی ولایت فقیه گردد. برخی دیگر شاهالهی و چون حاکمان ولایت فقیه پلورالیسم را دشمن «خدا، شاه، میهن» میدانند. گفتگوی مدنی با این گروه میسّر نیست ولی غالب مشروطهخواهان اهل بحث هستند ولی پذیرش این واقعيّت برایشان سخت است که شاهان پهلوی قانون اساسی انقلاب مشروطيّت را به زباله دانی دربار انداختند.
رضا شاه مجلسی که همه اعضای آن منتخب خود او بودند را طویله مینامید و محمّد رضا شاه حزب رستاخیز را بنا نهاد و گفت هر کس با عضويّت در این حزب مخالف است میتواند از کشور خارج شود. از بدو تاریخ ثبت شده در کره خاکی همه شاهان رهبران ایل یا قبیله یا سرداران نظامی بودهاند که با حذف رقیبان در جنگ و تسلّط بر سرزمینی کسب تاج و تخت میکردند و دودمانی موروثی تاٌسیس مینمودند تا ایل یا قبیله یا سردار جنگی دیگری بر آنها غلبه میکرد و میخ دودمان جدیدی را در حریم آنان بر زمین میکوبید.
شاهانی که امروز در برخی کشورهای دمکراتیک بدون قدرت سیاسی سلطنت میکنند جملگی ریشههای ایلی، قبیلهای یا نظامی دارند و مشروعيّت آنان به تمایل جامعه برای حفظ نمادین برخی تشریفات و سنّتهای بیخطر استوار است، همان امیدی که حامیان انقلاب مشروطه در ایران داشتند که رضا شاه و محمّدرضا شاه در نفی و نقض اصول آن هیچ محدوديّتی قائل نبودند. لذا سیستم پادشاهی در ایران مرده است و مشروطهطلبان آزادیخواه باید این واقعيّت را بپذیرند و در چارچوب تعهد به جمهوری دمکراتیک و حقوق بشر و مواضع ارزشی خاص خود حزبی بنا کنند که در ایران رها شده از فاشیسم ولائی رقیب دیگر احزاب و گروهها باشد.
هممیهنان مشروطهخواه ما آگاهند که بعد از کودتای ۱۲۹۹رضا خان میرپنج تحت تاٌثیر آتاترک و برنامههای سکولار او ترجیح میداد رئیس جمهور شود ولی روحانیون قم که برنامههای سیاسی و اجتماعی آتاترک را برای نفوذ اجتماعی خود خطرناک میدیدند در متقاعد کردن رضا خان برای شاه شدن نقش قابلتوجّهی ایفا کردند.
منطق و تجربيّات تاریخی و مطالعات تطبیقی این بینش را تاٌٌیید میکند که فساد و رقابتهای درونی، چالشها و انزوای بینالمللی و گسترش نارضایتیهای معیشتی، سیاسی و فرهنگی نظام ولایت فقیه را به بنبست و فروپاشی خواهد کشاند ولی نمیتوان گفت که این تحوّل اجتنابناپذیر کی و چگونه بوقوع خواهد پیوست. فاجعه ولایت فقیه و محو مدینههای فاضله قرن بیستم گفتمان حقوق بشرو پذیرش تنوّع اندیشه در جمع نیروهای چپ، لیبرال، ملّی و سوسیالدمکرات را تقویت و ائتلاف سیاسی آنان را امکان پذیر کرده است.
صحنه مبارزه کارساز با ولایت فقیه داخل کشور است. نقش جمهوریخواهان پیرو دمکراسی و حقوق بشر در خارج کشور اثبات این امر است که ایرانیان توانائی ائتلاف سیاسی و راهبردی واقعبینانه را دارند و بر این باورند که تنها راه مبارزه با بیاعتمادی و نا امیدی رفتار و کردار دمکراتیک با یاران و مخالفین و منتقدین دگر اندیش است. پیامهایی که ما امروز نیاز مبرم به شنیدن و پیروی عملی از آنها داریم نامهها و آهنگهایی است که مبارزین نهضت «زن، زندگی، آزادی» از زندانهای فاشیسم ولائی برایمان میفرستند.
■ جناب فرهنگ با درود فراوان! معروف است که مارکس در اثر شناخته شدهاش تزهای فویرباخ میگوید “فلاسفه به انحاء مختلف جهان را تفسیر کردهاند اما موضوع تغییر آن است” حال مردم ایران در ۴۶ سال گذشته این رژیم سیاسی ناقصالخلقه و ناکارآمد را که ناشی از آن نظریه قلابی ولایت فقیه است شناخته و عملکرد فاجعه بار آنرا با همه وجود احساس کردهاند. الان موضوع تغییر آن است و طبعا هر چه هزینه این تغییر کمتر باشد بهتر است. از جنابعالی و همفکران و همقطاران شما با آن سوابق علمی و عملی انتظار میرود راههای عملی برای تغییر این رژیم سفاک و ناکارآمد ارائه کنید نه آنکه با انداختن مسئولیت مبارزه به دوش مبارزان و آزادیخواهان داخل کشور”نقش جمهوریخواهان پیرو دمکراسی و حقوق بشر در خارج کشور را محدود به “اثبات این امر ” کنید “که ایرانیان توانائی ائتلاف سیاسی و راهبردی واقعبینانه را دارند”. که بیانیه ای کلی و مبهم بوده و در متاسفانه ۴۶ سال گذشته هم هرگز تحقق نیافته است.
خسرو
■ آقای فرهنگ؛ در مورد نقاط قدرت و ضعف سیستم پادشاهی بطور کلی و یا بطور مشخص در مورد ایران، میتوان به دلایل منطقی و مستدلی رجوع داد که نه اندک هستند و نه شما از آنها بیخبر، لذا تعجب میکنم که شما بدون ذکر هیچ دلیلی در این نوشته نتیجه گرفتهاید که “سیستم پادشاهی در ایران مرده است”. اگر شاهانی در کشورهای دمکراتیک دیگر میتوانند برای “حفظ نمادین برخی تشریفات و سنّتها” بدون قدرت سیاسی سلطنت کنند چرا در ایران دمکراتیک پساجمهوری اسلامی نتوانند؟ حتی بر فرض قبول نظر شما مبنی بر نقض مشروطیت توسط رضا شاه و محمد رضا شاه، نمیتوان از چنین پیش فرضی منطقا نتیجه گرفت که شاه بعدی ایران نیز مشروطیت را بر نخواهد تافت؟
با احترام آرش
■ خسرو گرامی، ضمن تشکّر از انتقاد آموزنده شما نگارنده بر این باورم که تحوّلات سیاسی کشورهای خاور میانه در ۷۵ سال گذشته باید آزادیخواهان منطقه را منقاعد کرده با شد که بدون ائتلاف نیروهای متعهّد به جمهوری دمکراتیک و حقوق بشر تقابل آزادیخواهان رقیب و پراکنده با استبداد و بیعدالتی حاکم نتیجهای جز تسلّط استبداد و بیعدالتی دیگری نخواهد داشت. شکست جنبش مشروطه و فاجعه انقلاب ۵۷ نمونه های این واقعيّت دردناکند. این ائتلاف ضروری هرگز در سر زمین مادری ما، چون دیگر کشورهای منطقه، وجود نداشته است. در حال حاضر فاشیسم ولائی اجازه نمیدهد که نیروهای مترقّی در داخل کشور برای تشکیل چنین ائتلافی کوشش کنند. ما خارجه نشینان که از آزادی و امنيّت برخورداریم میتوانیم نمونه نمادین چنین ائتلافی را بنا کنیم.
با مهر، منصور فرهنگ
■ آقای فرهنگ گرامی، از شکست جنبش مشروطه گفتهاید. رضا شاه هرچند دیکتاتور بود اما در هرحال به بخشی از اهداف مشروطه با کمک گروهی از نخبگان که اطراف او بودند، تحقق بخشد. چگونه میتوان انتظار داشت با ۵-۲ درصد باسوادیِ آن زمان و نقش بزرگ روحانیون در جامعه آنروز ایران که پیروزی مشروطه بدون حمایت آنها ممکن نبود، ما به دموکراسی و رعایت اصول حقوق بشر در ایران اوایل قرن بیستم (۱۲۸۵ شمسی / ۱۹۰۶ میلادی) دست یابیم؟ در انقلاب ۵۷ نیز بجز نیروهای سیاسی بسیار اندکی در میان اکثریت قاطع و بزرگ انقلابی در میان نیروهای سیاسی کدام «نیروهای متعهد به جمهوری دموکراتیک و حقوق بشر» وجود داشت که عدم ائتلافشان بزعم شما باعث فاجعه انقلاب ۵۷ شد؟
با احترام/ حمید فرخنده
■ با سلام. نقل جمله هر کس حزب رستاخیز را قبول ندارد از کشور برود هر چند مکرر گفته میشود اما بدون پشتوانه تاریخی است. لطفا به متن اصلی مصاحبه مراجعه فرمایید. به عنوان علاقمند به تاریخ معاصر منبعی که در آن رضاشاه مجلس را طویله نامیده است معرفی فرمایید. ذکر منبع اخلاقا بر عهده نویسنده مقاله است.
با ادب و احترام. مسعود
■ جناب دکتر فرهنگ، با درود مجدد! و تشکر از پاسخ شما که سئوال دیگری برای من پیش آورد. شما در پاسخ اظهار نظر من گفته اید: “بدون ائتلاف نیروهای متعهّد به جمهوری دمکراتیک و حقوق بشر تقابل آزادیخواهان رقیب و پراکنده با استبداد و بیعدالتی حاکم نتیجهای جز تسلّط استبداد و بیعدالتی دیگری نخواهد داشت. شکست جنبش مشروطه و فاجعه انقلاب ۵۷ نمونه های این واقعيّت دردناکند”. که بنظر میرسد معتقدید در انقلاب های مشروطیت و ۱۳۵۷ بخش مهمی از انقلابیون متعهد به جمهوری دموکراتیک و حقوق بشر بوده اند اما نتوانسته اند ائتلاف تشکیل دهند؛ که منجر به شکست مشروطیت و فاجعه انقلاب ۱۳۵۷ شده است. در حالیکه در متن مقاله نوشته اید: “قبل از انقلاب ۵۷ ضرورت جدائی دین از سیاست و ارزش نهادن به اصول دمکراسی و حقوق بشر نقش قابلتوجّهی حتّی در گفتمانهای فعّالین سیاسی عرفی نداشت”. بنابراین اصولا ایجاد ائتلافی از آزادیخواهان بر سر مسائل حقوق بشر در آن زمان منتفی بوده چرا که این ارزش ها مطرح نبوده است.
سئوال آنست که در حال حاضر اصولا این “نیروهای متعهد به جمهوری دمکراتیک و حقوق بشر” چه وزنی در افکار عمومی مردم ایران دارند تا ائتلاف آنها کاری از پیش ببرد و یا ائتلاف نکردن آنا مانع از انقلاب اجتماعی سیاسی در ایران شود؟ من فکر میکنم هرگاه یک نیروی سیاسی موفق به جلب اعتماد مردم، سازماندهی آنها و حل معضل “اقدام جمعیCollective Action” ایرانیان شد دیگر نیروهای سیاسی نیز خواه ناخواه به آن خواهند پیوست. بنابراین نباید به عدم ائتلاف نیروهای سیاسی مخالف رژیم در حال حاضر که هنوز چنان نیروی سیاسی برخوردار از اقبال و اعتماد بخش بزرگی از مردم ظاهر نشده است بیش از اندازه اهمیت داد.
هم چنین منظور شما از “بومی فکر کردن” در جمله زیر “لذا امروز بیش از هر زمان دیگری فعّالین و تحلیلگران آزادیخواه بومی فکر میکنند” را متوجه نشدم. بومی فکر کردن یعنی چه و مثلا اگر تحلیلگری بومی فکر نکند نمیتواند آزادیخواه باشد؟
در ضمن توجه جنابعالی را به نکات زیر جلب میکنم:
۱) فکر میکنم در متمم قانون اساسی مشروطه فرامین پادشاه (و نیز فتاوی پنچ مجتهد طراز اول کشور)، به استثنای امور مالی و بودجه که بایستی به تصویب نمایندگان مجلس میرسید، تلویحا در حد قانون و متبوع به شمار آمده بود. بنابراین بسیاری از فرامین و دستورات رضا شاه و محمدرضا شاه صرفا منویات مستبدان خودکامه نبوده بلکه وجاهت قانونی داشته است و خود آنها نیز متوجه این ظرفیت بوده اند.
۲) اظهار نظر رضا شاه در مورد مجلس را منهم در جاهای مختلف خوانده ام اما استنادش را ندیده ام. چه موقع و کجا اینرا گفته و سند آن چیست؟ در ضمن فراموش نشود اشخاصی مثل آیت الله مدرس که خود از چهره های شاخص مجلس در آن دوره بود در مخالفت با حق رای زنان چه سخنرانیهایی کرده اند. استدلال او این بوده که زنان اصولا ظرفیت عقلی این مسائل را ندارند و نباید حق مشارکت در امور سیاسی داشته باشند؛ که در مذاکرات مجلس وقت ثبت شده است. یعنی افکار چهره های شاخص مجلس در این حد بوده است. هر چند این واقعیتها چنان اظهار نظری را، اگر واقعا انجام شده باشد، توجیه نمیکند.
۳) صحبت محمد رضا شاه در تاسیس حزب رستاخیز درست منعکس نشده است. او گفته کسانی که مخالف اصول قانون اساسی و حزب فراگیر رستاخیز باشند میتوانند کشور را ترک کند؛ که البته موضع نادرست، مخالف اصول حقوق بشر، و اشتباه فاحشی بود است. اما مخالفت با اصول قانون اساسی مطرح بوده و صرفا عدم پذیرش یا عضویت در حزب رستاخیز نبوده است. از آنجا که عمل و نه تنها حرف سیاستمداران باید ملاک قضاوت باشد توجه شود که کسی، حتی از مبارزان مسلح و زندانیان سیاسی کمونیست (که طبعا نه قانون اساسی و نه اصول حزب رستاخیز را قبول نداشته) هم، مجبور نشدند کشور را ترک کنند. در ضمن انگیزه اصلی محمدرضا شاه در ایجاد حزب رستاخیز از بین بردن انحصار سیاسی الیت قدیمی، که در دو حزب ایران نوین و مردم تشکل یافته بودند، و افزایش مشارکت سیاسی مردم و جذب و تربیت گروه سیاستمداران جوان و وفادار به شاه در این حزب بود تا برنامه رسیدن به تمدن بزرگ مورد نظر شاه را با سرعت مورد نظر او پیش ببرند، که به دلایلی که از حوصله این بحث خارج است شکست خورد.
من سلطنت طلب نیستم و منظورم از نکات بالا صرفا یادآوری این نکته است که انتظار میرود نوشته های اساتیدی مانند آقای دکتر منصور فرهنگ از چنان دقت نظری برخوردار باشد که بتوان به آنها استناد کرد و ارجاع داد نه اینکه شائبه های طرفداری از این گروه سیاسی و مخالفت و ضدیت با آن گروه دیگر محتوی نوشته را شکل دهد.
ارادتمند، خسرو
■ در ارتباط با کامنت مسعود گرامی و در ادامه آن؛ اینکه سیاستمداران ادبیات تند یا کلمات توهینآمیز بکار ببرند ناشایست است. یک سیاستمدار اما در درجه اول برای دستآورد سیاسیاش قضاوت میشود. رضا شاه علیرغم تندی زبانش حداقل درایت این داشت که فرهیختهترین شخصیتهای آن دوران مانند ادیب سیاستمدار محمدعلی فروغی، ملکالشعرای بهار یا علیاکبر داور برای توسعه ایران استفاده به کار گیرد. زبان بد داشت اما گوش شنوا برای توصیههای خوبفکران هم داشت، هرچند در دوره آخر سلطنت خود با آنها نیز بدرفتاری کرد. با دعواهایی که بین جناحهای مختلف مجلس درگرفته بود، با تضعیف قدرت مرکزی و نیروهای محلی که گوشه و کنار کشور علم برپایی حکومتهای محلی برافراشته بودند و ناامنیها در سطح کشور اگر رضا شاه و اقدامات او نبود خطر حفظ نشدن یکپارچگی ایران و عدم توسعه دولت مدرن و و توسعه اقتصادی وجود داشت.
حمید فرخنده
■ در پاسخ به سوٌالات مسعود گرامی که طویله خواندن مجلس بوسیله رضا شاه و گفته محمّد رضا شاه که مخالفین حزب رستاخیز میتوانند از کشور خارج شوند خواندن مقالات ذیل را توصیه میکنم.
۱- پژوهشکده تاریخ معاصر ایران – انتخابات در دوره پهلوی ها ، مصاحبه رضا قریبی با دکتر موسی حقّانی، رئیس پژوهشگر تاریخ معاصر ایران «نظر رضاخان در باره راٌی مردم، شاهی که مجلس را طویله میدانست».
۲- تارنمای دیدگاه ایران آزادی. مقاله ای تحت عنوان «از طویله رضا شاه تا اصطبل ولایت.»
۳- حزب رستاخیز ازتاُسیس تا فرجام. راه اشتباه شاه، حزب رستاخیز چه بر سر نظام پهلوی آورد. نویسنده: سرکه بارسفیان. شاید پاراگراف چهاردهم مقاله که در ذیل کپی شده کافی باشد.
مقالات فوق را میتوان با استفاده از گو گل دانلود کرد.
منصور فرهنگ
از همان روزهای اول، روزنامه آیندگان که همایون مدیرش بود مثل سایر روزنامهها پر بود از «پاسخ میلیونها ایرانی به ندای شاهنشاه برای پیوستن به حزب جدید و یگانه رستاخیز ملی ایران». پیوستن به حزب رستاخیز دشوار نبود، پس از مدتی هر کسی که بیش از ۱۸ سال داشت بر اساس فرمانی که صادر شده بود عضو حزب بود، مگر اینکه خودش غیر این را اعلام میکرد. در اساسنامهای که تدوین شد آن سخن شاه که آنکه مخالف حزب است گذرنامهاش را بگیرد و برود را نادیده گرفتند چون برای اعضا کارت عضویت صادر نمیشد و معلوم نبود که چه کسی عضو است و چه کسی نیست. به قول همایون «اصلا او [شاه] یک حرفی زده بود، تمام شد رفت.» فقط روزنامهها در ۹ فروردین ۱۳۵۴ این خبر را منتشر کردند: «یک کارمند بازنشسته که خود را دارای عقاید کمونیستی میداند خواستار خروج از ایران و مهاجرت به اتحاد جماهیر شوروی شده است. این شخص پرویز محمود نام دارد و کارمند بازنشسته نقشهبرداری است. پرویز دارای سوابق عضویت در حزب منحله توده است. پرویز به دنبال اعلام تشکیل حزب رستاخیز ملی ایران و پیوستن میلیونها نفر به آن، در طی نامهای به امیرعباس هویدا نخستوزیر و دبیرکل حزب نوشت: چون اینجانب قریب ۴۶ سال است که دارای عقیده کمونیستی هستم و همچنان به این عقیده باقی ماندهام لذا نمیتوانم در حزب رستاخیز ملی ایران به عنوان یک عضو موثر فعالیت داشته باشم. پرویز افزود: بنابراین تقاضا دارم مقرر فرمایند اداره گذرنامه با شرط معافیت از پرداخت هزینه مربوط گذرنامه اینجانب را برای خروج از ایران به مقصد اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی صادر نمایند. به قرار اطلاع، این تقاضا مورد موافقت قرار گرفت و به اداره گذرنامه دستور داده شد بدون دریافت عوارض خروج و هزینههای مربوط، گذرنامه پرویز محمود صادر شود و تحویل نامبرده گردد. خبرنگار ما مینویسد: پرویز در پی دستور مذکور به اداره گذرنامه مراجعه کرد و گذرنامه خود را برای خروج از ایران دریافت داشت.»
■ استاد ارجمند جناب دکتر فرهنگ. سپاسگزارم از پاسخگویی حضرتعالی. اما خوب برای تحقیق جهت کشف حقیقت باید کاری فراتر از تیترخوانی کرد. با جستجوی رضاشاه مجلس طویله دهها وبسایت که این جمله را نقل کرده اند بدون ذکر منبع معتبر دیده میشود که گویی یکی از یکی برداشت مطلب کرده اند هر چند همچنان منبع معتبر را و نیز زمینه و مورد خاص این سخن در صورت صحت را جستجو می کنم. در مورد پیوستن به حزب رستاخیز محمد رضاشاه افراد توده ای که آنها را وابسته به بیگانه و خائن به وطن میدانست را برای خروج از کشور استثنا کرده بود نه هر کسی که به حزب رستاخیز نپیوندد. طبعا آن شخص مورد اشاره استاد فرهنگ هم ذکر کرده توده ای هستم و شامل این فراز سخن شاه میشوم. عین فراز مورد مناقشه سخنان شاه درج شده در روزنانه های دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۵۳ و قابل حصول فایل تلویزیونی مصاحبه تقدیم حضور می گردد. رجوع به اصل، امری محققانه است:
کسی که وارد این تشکیلات سیاسی نشود و معتقد و مؤمن به این سه اصلی که من گفتم نباشد، دو راه برایش وجود دارد: یا یک فردی است متعلق به یک تشکیلات غیر قانونی، یعنی به اصطلاح خودمان “تودهای”. یعنی باز به اصطلاح خودمان و با قدرت اثبات: بیوطن. او جایش یا در زندان ایران است، یا اگر بخواهد فردا با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، گذرنامه در دستش میگذاریم و به هر جایی که دلش میخواهد، برود. چون ایرانی که نیست، وطن که ندارد و عملیاتش هم که قانونی نیست، غیر قانونی است و قانون هم مجازاتش را معین کردهاست.
یک کسی که تودهای نباشد، بیوطن هم نباشد، ولی به این جریان هم عقیدهای نداشتهباشد، او آزاد است، به شرطی که بگوید، به شرطی که علناً و رسماً و بدون پرده بگوید که آقا من با این جریان موافق نیستم، ولی ضد وطن هم نیستم. ما به او کاری نداریم. ولی به اصطلاح دودوزهبازی کردن و در هنگام وقوع یک خبر یا یک سر و صدا پنهان شدن و این بازیهایی که بعضی اوقات ما میبینیم، این دیگر قابل قبول نیست.
هر کسی مردانه باید تکلیف خودش را در این مملکت روشن بکند. یا موافق این جریان هست، یا نیست. اگر گفتم جنبه خائنانه دارد، که تکلیفش روشن است. اگر جنبه خائنانه نداشتهباشد، از لحاظ فکری، یک جریان دیگری دارد، او آزاد است در این مملکت. اما توقعاتی دیگر، نداشتهباشد، ولی ضمناً هم به کلی در پوشش قوانین ایران از لحاظ فردی و اجتماعی محفوظ [است].
با تجدید ارادت و مودت. مسعود
■ از مسعود ارجمند تقاضا ميکنم که تمامی مقاله ارساری را بخوانند. همه افرادی که در اين مقاله اظهار نظر ميکنند يا از آنان نقل قول شده نخبگان سياسی دوران پهلوی و مخالفان انقلاب بودهاند.
بااحترام، منصور فرهنگ
«در ۲۰۱۶ “حزب آلترناتیو برای آلمان”(۱) فراخوانی برای ممنوعیت سمبلهای اسلامی در آلمان، همچون “مناره”، “اذان” همچون «مناره» ، «اذان» داد که پوشش “نقاب” برای زنان در اماکن عمومی را شامل میشد. اگرچه “آلترناتیو برای آلمان” از سوی بسیاری یک حزب نژادپرست و با گرایشات اسلامو فوبیا ارزیابی میشد، انتخابات ۲۰۱۷ نشان داد که این حزب رشد کرده و اکنون میتواند بلوک خود را در پارلمان داشته باشد، در حالیکه ائتلاف “راست میانه” به رهبری “سی دی یو”(CDU) در ۱۳ سال گذشته ۶۵ صندلی را در پارلمان از دست داده است.» (فرهنگنامه بریتانیکا) (۲)
تاریخچه حزب آلترناتیو برای آلمان
در ۲۰۱۰ گروهی از کادرهای حزب «دموکرات مسیحی»(۳) مخالف خانم مرکل در رابطه با اتحادیه اروپا، جایگزینی «مارک آلمان» با «یورو» و همچنین در اعتراض به سیاست کمک برای نجات اقتصاد یونان دست به تاسیس این حزب زدند.
حزب «آلترناتیو برای آلمان» در نخستین سالهای حیات خود رشد نسبتاً آرامی داشت، اما از ۲۰۱۵ حزب شاهد رشد ناگهانی آن بودیم، چنانکه در سال ۲۰۱۷ «الترناتیو...» توانست با بیش از ۱۲ درصد آرا وارد پارلمان آلمان شود، و در انتخابات این هفته پارلمان برای این حزب پیشبینی کسب ۲۰ درصد آرا میشود.
حزب آلترناتیو برای آلمان چه میگوید؟
در گفتگو با اعضا و هواداران «آلترناتیو.» آنها خود را حزبی دموکراتیک و قانونمند معرفی میکنند که تمام قواعد از جمله قواعد انتخاباتی را رعایت میکنند وخواهان مشارکت فعال در حیات سیاسی جامعه آلمان هستند.
اما در عمل باید پذیرفت که این حزب یک دست نبوده و شواهد قابل اطمینان مبنی بر دست داشتن گروههای زیرزمینی در آن به دست آمده است. بهعلاوه «بیورن هوکه»(۴) رهبر نیرومندترین فراکسیون در حزب، بارها به علت اظهارات جانبداری از نازیها در دادگاه محکوم گردیده است.
چند فراکسیون مهم حزب
۱. مسیحیان بنیادگرا
۲. دموکراسی مسنقیم (با گرایشات ضددموکراسی، ضدفمینیسم، ضداسلام و تا اندازهای ضد یهود)
۳. فراکسیون تورینگن (برجستهترین فرد این فرکسیون «بیورن هوکه» است، اینها به داشتن تمایلات راست افراطی شهرت داشته، حدس زده میشود که ۴۰ درصد حزب را در برمیگیرد).
سیاست خارجی
در سیاست خارجی این حزب، ضدیت با غرب و لیبرالدموکراسی از پارادایمهای اصلی حزب هستند، بر همین مبنا باید نزدیکی آن با روسیه پوتینی را فهمید، که یکی از نمودهای آن بازدید دو تن از نمایندگان ابن حزب از منطقه اشغال شده کریمه است(البته ملاقات چند روز قبل رهبری این حزب با ونس معاون ترامپ هم در رابطه با گرایشات ماورا راست هر دو قابل فهم است).
رابطه با ج. اسلامی
اکثر مفسرین معتقدند که حزب در رابطه با ج اسلامی سیاست نشستن بین دو صندلی را پیش گرفته؛ چرا که از سویی سیاست تخاصمی ملاها با لیبرالدموکراسی غربی برای حزب بسیار پسندیده و دلچسب است و از سوی دیگر اسلامگرایی و تجهیز گروههای تروریست اسلامی از سوی ج. اسلامی برای حزب «آلترناتیو» قابل اغماض نیست.
از این روست که «یورگن بران» از فراکسیون حزب «آلترناتیو» دست ج. اسلامی را در توطئه قتل سلمان رشدی میبیند، از سوی دیگر نمایندگان «دموکراتهای آزاد» و «سوسیال دموکرات» مجبور میشوند گروه کاری خود را تعطیل کنند تا جلو تبلیغات «روجر بکمپ» نماینده حزب «آلترناتیو» را در آرایش و تمجید از ج. اسلامی بگیرند.
«حزب آلترناتیو برای آلمان» و این انتخابات
«ما حداقل به حزب «آلترناتیو» رای میدهیم تا درس عبرتی برای دولت کنونی آلمان و سیاستهای نادرستش مثل حذف شاهزاده رضا پهلوی از کنفرانس مونیخ باشد. هرکس، منظور «حزب آلترناتیو برای آلمان» است، با اینها مخالف باشد مطمئن باشید در خط درستی است»(بعضی از شرکت کنندگان در تظاهرات اعتراضی حذف شاهزاده در مونیخ).
اما آیا واقعا «حزب آلترناتیو برای آلمان» در انتخابات ۲۳ فوریه بهترین انتخاب است؟
معمولا برای انتخاب درست باید برنامه احزاب در رابطه با اقتصاد، امنیت، تامین رشد با ثبات، همچنین پاسخگویی به مسائل حاد جامعه در آستانه انتخابات در نظر گرفته شود که در حال حاضر برای آلمان عبارتند از: شرایط دشوار اقتصادی که منجر به عدم رشد اقتصادی در سال جاری شده. همچنین مشکل مهاحرتهای وسیع از آسیا، آفریقا و حتی اروپا که انبوهی از مسائل را با خود آورده است.
بهعلاوه آنچه برای دیاسپورای ایرانی در انتخابات جای ویژه دارد نگرش و نحوه برخورد هر کدام از این احزاب با ج. اسلامی و اپوزیسیون و رهبری آن است.
روشن است بررسی همهجانبه برنامه احزاب از حوصله این نوشته خارج است، هم از اینرو فقط به مواضع آنها در قبال اپوزیسیون، ج. اسلامی و اسلام سیاسی پرداخته میشود.
حزب سبز
یکی از احزاب تشکیل دهنده دولت کنونی که شاید بیش از دیگر احزاب به سبب دیدگاههای بوروکراتیک، سیاست سازشکارانهاش در مسئله مهاجرت و عدم مقابله با اسلام سیاسی مورد انتقاد قرار گرفته است. به علاوه در رابطه با ج. اسلامی دهههاست که سیاست طراحی شده از سوی «یوشکا فیشر» موسوم به «دیالوگ انتقادی»(۵) از سوی این حزب اعمال میشود که نتایج تاسفباری داشته، چرا ج. اسلامی نشان داده که به جز زبان زور «دیالوگ» دیگری را برنمیتابد.
حزب سوسیال دموکرات
این حزب در شرایط کنونی از سویی سیاستهای هماهنگ با حزب سبز را دنبال میکند، چنانکه در مورد دعوت از شاهزاده چنان بود، از سوی دیگر در موارد متعددی چه در پارلمان و چه در مدیریت شهرهای بزرگ شاهد مقاومت سوسیالدمکراتها در برابر ج. اسلامی و سیاست گسترش نهادهای وابسته به ان بودهایم. اعتراض نماینده ایرانیتبار این حزب در هامبورگ نمونهای از آن است.
حزب دموکرات مسیحی
این حزب گرچه به علت سیاست بازی که در رابطه با مهاجران از ۲۰۱۵ در پیش گرفت مورد انتقاد قرار گرفت، اما برنامه جدید آن خطوط روشنی را در رابطه با «اسلام سیاسی» تعریف کرده و هر نوع نزدیکی و مماشات با آن را خط قرمز خود دانسته است. «فریدریش مرتس»(۶) رهبر کنونی حزب نماینده این گرایش فکری نوین است.
دموکراتهای آزاد
حزبی است پایبند به اصول لیبرالیسم و دموکراسی که یکی از نمایندگان ان «کارل هاینز پک» رسما به پس گرفتن دعوت از شاهزاده اعتراض کرد و آن را ننگی برای آلمان دانست.
—————————————-
1. Alternative für Deutschland
2. Encyclopaedia Britannica
3. Christlich Demokratische Union Deutschlands
4. Björn Höcke
5. Critical Dialogue
6. Friedrich Merz
■ برای من تازگی داشت که بدانم بخشی از سلطنتطلبان بطور علنی از AFD حمایت میکنند و مبلغ آن هستند. البته مورد ترامپ هم وجود داشته، اما تفاوت آمریکا در آن است که راست افراطی آمریکا از تشکیلات حزب جمهوری خواه استفاده کردند، و بسیاری از آزادیخواهان و هواداران واقعی دموکراسی در آمریکا رویکرد به این حزب دارند، این مغشوش بودن مرز ایدهها شرایط “گرگ و میش” در انتخابات آمریکا بوجود آورد، ولی به مرور زمان این فضا شفاف خواهد شد.
موفق باشید، پیروز
■ دوست گرامی، شما از نوشته من اشتباه برداشت کردهاید این اظهار نطر چنانکه ذکر شد فقط به قصد دهنکجی به کثافتکاری وزارت امور خارجه آلمان بود و نه دفاع واقعی از حزب الترناتیو. اشاره من به این که حتی برای دهن کجی هم که شده اینکار غلط است.
پرویز هدایی
ابتکار یونسکو در سال ۱۹۹۹ برای نامگذاری ۲۱ فوریه (دوم اسفند) به عنوان روز زبان مادری نوعی فراخوان به واکنش در برابر روند به حاشیه راندهشدن زبان اقلیتها و گویشهای محلی است. خطر زوال و یا مرگ خاموش حدود نیمی از ۶۷۰۰ زبانی که توسط مردمان جهان استفاده میشود را تهدید میکند. با به حاشیه راندهشدن شمار بزرگی از زبانها بخشی از تاریخ، هستی معنوی و نمادین، ادبیات و فرهنگ مردم هم ناپدید میشود. کشور ما ایران به خاطر وجود شمار فراوانی زبان و گویش محلی از جمله مناطق آسیبپذیر جهان به شمار میرود.
زبان مادری به چه معناست؟
شاید پیش از هر چیز باید به این نکته اشاره کرد که معنای زبان مادری چیست؟ زبان مادری به اولین زبانی گفته میشود که کودک پس از تولد و در رابطه با محیط پیرامون خود میآموزد. کسانی هم که در خانوادههای دوزبانه بدنیا میآیند و با هر دو زبان همزمان آشنا میشوند دارای دو زبان مادری هستند. اهمیت این تعریف در جایگاهی است که فرد و هویت و وابستگی فرهنگی او در بحث زبان مادری دارند.
با آنکه همگان بر سر تفکیک زبانها و آنچه که لهجه و گویش بومی نامیده میشود همیشه همداستان نیستند ولی واژه زبان مادری بیشتر مفهوم وسیع کلمه زبان را در بر میگیرد. مقایسه میان زبان ترکی و گویش گیلانی میتواند به درک بهتر این تفاوت کمک کند. اولی را میتوان به عنوان زبان آموزشی، ادبی یا اداری در نظر گرفت در حالیکه یک گویش قابلیت جایگزین شدن یک زبان کامل را در فعالیتهای آموزشی و یا نظام اداری ندارد. اما همزمان یک گویش دارای توانایی و غنای فرهنگی و زبان شناسانهای است که میتواند در کنار زبانهای آموزشی مورد توجه قرار گیرد و جایی در برنامههای درسی، رسانهها و فعالیتهای فرهنگی پیدا کند.
زبانها و گویشهایی که امروز میشناسیم در طول قرنها همراه تمدنها و همبودهای انسانی زندگی کردهاند و تا حدودی آئینه انسانشناسانه پیچیدگیها و تحول تاریخ بشریت هستند. در دوران جدید شماری از کشورها راه تحمیل یک زبان رسمی به همگان و بیاعتنایی به زبان اقلیتها را برگزیدند.
بغرنجی موضوع زبانها در دنیای امروز از جمله به ناپیوستگیهای باز میگردد که میان مرزهای سیاسی و مرزهای فرهنگی و زبانی وجود دارد. هیج کشوری در دنیا نیست که در آن فقط به یک زبان صحبت شود و کمتر زبانی هم وجود دارد که در چهارچوب مرزهای یک کشور محدود بماند. این واقعیتها موضوع زبان را پیچیده میکند و گاه به آن بعد سیاسی هم میدهد. زبان و فرهنگ به موضوع قدرت (فرد، گروه، نهادها) در سویههای نمادین و واقعی آن هم پیوند خورده است.
خطر زوال زبانها
زبانها و گویشهایی که که نیاکان ما برجا گذاشتهاند در طول قرنها همراه تمدنها و همبودهای انسانی زندگی و سفر کردهاند، تحولات ژرفی را از سر گذراندهاند و تا حدودی آئینه انسانشناسانه پیچیدگیها و تحول تاریخ بشریت هستند. از قرن نوزدهم به این سو روند صنعتیشدن و توسعه جامعه با بی توجهی به زبانهای بومی و گاه ملی (کشورهای مستعمره سابق) همراه بوده است. در آن زمان تصور غالب این بود که تنوع زبانی مانع پیشرفت جامعه و بویژه اقلیتهای فرهنگی، زبانی و قومی میشود. جایگاه جدید زبان نوشتاری و پیشرفت علوم و آموزش هم تنوع زبانی جامعه انسانی را با چالش جدی روبرو کرد چرا که بخش بزرگی از زبانهای رایج دنیا فقط شفاهی بودند و یا سنت نوشتاری کمی داشتند.
در نیم قرن اخیر با شتاب گرفتن روندهای جهانی شدن و نفوذ روزافزون زبانهای اصلی بینالمللی خطر زوال و نابودی زبانهای کوچکتر را افزایش داده است. برای پاسخ گفتن به نیازهای زمانه (فرهنگ، علم) زبانها نیاز به روزشدن، به پویایی واژگانی، نوسازی و خلاقیت دارند. ما در دوران سلطه روزافزون زبان انگلیسی زندگی میکنیم و ۱۰ زبان اصلی دنیا بیش از ۹۵ درصد نشر مطالب علمی را در انحصار خود دارند.
زبان مادری در نظام آموزشی
یکی از بحثهای اصلی پیرامون زبان مادری رابطه آن با نظام آموزشی است. نظام آموزشی به خاطر گسترگی پوشش آن و نقشی که در روندهای فرهنگ پذیری و یادگیری نسل جوان دارد به مهمترین وسیله حفظ و نوسازی زبانها تبدیل شده است و میثاقهای حقوق کودکان حق یادگیری زبان مادری را به رسمیت میشناسند . شماری از کشورها سیاست چند زبانی را انتخاب کردهاند (سوئیس، اسپانیا، هند...) و زبان اقلیتهای اصلی به نظام آموزش راه یافتهاند. و در گروهی دیگر از کشورها با وجود تنوع زبانی آموزش با یک زبان ملی (فرانسه، ایران، ترکیه) انجام میشود.
پژوهشهای دانشگاهی نشان میدهند که سیاست چند زبانی در آموزش اثرات مثبتی بر روی حفظ و گسترش فرهنگهای بومی و یا میراث فرهنگی یک کشور بر جا میگذارد و به ادغام مطلوب اقلیتها در نظام آموزشی یاری میرساند. بیتوجهی به زبان مادری میتواند مشکلات فردی، روانشناسانه و هویتی پرشماری در پی آورد. یادگیری زبان یا چند زبان نقش کلیدی را در پیشرفت فرد در جامعه ایفا میکند و تا حدودی زیادی بر سرنوشت او در بازار کار و سلسله مراتب اجتماعی تاثیر میگذارد. خو گرفتن با مدرسه و یادگیری سویه عاطفی مهمی دارد و آموزش به زبانی بیگانه برای کودک تاثیرات منفی بر رابطه با آموزش و زبان برجا میگذارد. همزمان کشورهای چند زبانه باید مراقب باشند تا یادگیری زبان به تشدید اشکال جدید نابرابری اجتماعی در دستیابی به فرصتهای برابر در میان اقلیتها هم نینجامد.
توجه به زبان مادری ساکنان کشور و تنوع زبانی-فرهنگی میتواند اشکال گوناگونی به خود گیرد. در سالهای اخیر میتوان از شکل گیری نوعی هوشیاری جدید پیرامون اهمیت زبانهای مادری یادکرد که نشانه اهمیت یافتن هویتیهای محلی و قومی است. نگاهی به سیاستهای زبانی در کشورهای گوناگون می توان دست کم به دو رویکرد اصلی اشاره کرد.
رویکرد اول آموزش به زبان مادری است که بر اساس آن کودکان دروس مختلف را از هم ابتدا به زبان مادری خود یاد میگیرند، زبان ملی یا سراسری (یا زبانهای اقلیتهای دیگر) در کنار زبان مادری تدریس میشود و آموزش بتدریج دو زبانه و یا سه زبانه (زبان بین المللی) خواهد شد.
گرایش دوم آموزش زبان مادری است. این بدان معناست که زبان ملی یا سراسری زبان اصلی آموزش خواهد بود و دانشآموزان در کنار زبان رسمی اول زبان مادری خود را هم فرا میگیرند.
مهاجرت گسترده در سطح بین المللی و شکلگیری اقلیتهای نوظهور در بسیاری از کشورهای دنیا هم بر پیچیدگی پدیده زبان مادری افزوده است بویژه آنکه که پراکندگی جغرافیایی اقلیتهای مهاجر خطر انزوا و فراموشی تدریجی زبان مادری نسل دوم را هم افزایش داده است.
در ایران بر اساس سرشماری سال ۱۳۹۵ حدود ۲۸ تا ۳۰ درصد از جمعیت کشور در مناطقی زندگی میکنند که در آنها اکثریت شهروندان به زبانی غیر از فارسی حرف میزنند. بررسیهای آماری نشان میدهند که میزان دسترسی و ماندگاری در آموزش در مناطق غیرفارس ایران بطور محسوسی کمتر از سایر مناطق است. برای مثال در سرشماری ۱۳۹۵ دسترسی به آموزش در بسیاری از استانهای فارس زبان (تهران، اصفهان، سمنان، یزد) به طور متوسط ۱۵ تا ۲۰ درصد بیشتر از مناطقی که در آنها زبان اقلیتها رایج است و این شکاف در مراحل بالاتر آموزشی افزایش مییابد. هر چند این نابرابریها فقط به دلیل دشواریهای زبانی نیست و فقر و توسعه نیافتگی نیز از عوامل اثر گذار به شمار میروند اما تحمیل زبان اکثریت و سلطه فرهنگی در سویه نمادین و عینی اثرات منفی در توسعه آموزشی و رابطه با مدرسه و یادگیری بر جا میگذارد.
در ایران در حالی زبان اقلیتها مورد بیتوجهی قرار میگیرد که هم اکنون در مدارس تلاش فراوانی برای آموزش زبان عربی (زبان دینی و زبان قرآن و نه زبان اقلیت عرب) از همان سال اول دبستان به کار میرود. حدود یک سوم دانشآموزان ایران امکان یادگیری زبان مادری خود (با وجود اصل ۱۵ قانون اساسی) حتا در سطح ابتدایی و پایهای را هم ندارند و گاه در مدرسه باید به زبانی که به کلی نمیشناسند خواندن و نوشتن را بیاموزند.
سیاستهای زبانی ایران از ابتدای شکلگیری مدرسه جدید هیچگاه توجه به زبانهای اقلیتها را در دستور کار خود قرار نداده است و زبان اقلیتهای بزرگ مانند ترکها، کردها، عربها و بلوچها جایی در نظام آموزشی ایران ندارند.این سیاست مصداق اعمال خشونت نمادین علیه کودکانی است که نوعی تحقیر فرهنگی را زندگی میکنند.
بسیاری از زبانها و گویشهای رایج در ایران با راه یافتن به نظام آموزشی و مدارس و دانشگاهها میتوانستند حیاتی دوباره پیدا کنند و زمینهای برای بازسازی و مراقبت از این میراث فرهنگی مشترک چند هزار ساله ایران فراهم شود. این زبانها و گویشها فقط ابزار ساده ارتباط میان انسانها نیستند، در دل هر یک از این زبانها و گویشها تاریخ، سنتها و فرهنگ و زندگی یک منطقه و یک همبود انسانی نهفته است.
آموزش زبان اقلیتها گام مهمی در راه به رسمیت شناختن هویت و افزایش حس تعلق ملی همه کسانی است که در چارچوب مرزهای ملی ایران با یکدیگر زندگی میکنند. به رسمیتشناختن زبان و فرهنگ اقلیتهای اتنیکی ساکن ایران با اصل برابری شهروندی و دمکراسی پیوند خورده است.
کانال شخصی سعید پیوندی
https://t.me/paivandisaeed
■ دکتر پیوندی عزیز
از نوشتهات دربارهی اهمیت آموزش به زبان مادری و ابتکار یونسکو در نامگذاری روز جهانی زبان مادری سپاسگزارم. توجه تو به دو رویکرد اصلی در بحث آموزش (۱. تدریس دروس به زبان مادری در کنار زبانهای دیگر و ۲. آموزش رسمی با زبان ملی و آموزش زبان مادری بهعنوان درسی مکمل) روشن میکند که این دغدغه نهتنها در ایران که در بسیاری کشورها هم مطرح است. اما در نهایت، نوشتارت گویی هنوز در فاصلهای بین این دو رویکرد سرگردان مانده و تأکیدش بیشتر بر طرح مسئله و بررسی پژوهشهای دانشگاهی است تا یک موضع جدی و اجرایی.
۱. از مشروطه تا امروز: حقوقی که بر کاغذ ماند در دوران مشروطه، برای نخستینبار حقوق مردم بهصورت رسمی به رسمیت شناخته شد؛ اما در عمل، آنچه تحت عنوان حقوق زبانی مطرح بود، به فارسی محدود شد و تنوع زبانی در حد شعار باقی ماند. نباید فراموش کنیم که وقتی صحبت از «ملیتها» و گروههای متنوع ایرانی میکنیم، زبان فقط یکی از ابعاد هویتی آنان است. عوامل دیگری مثل تاریخ مشترک، باورهای دینی، آدابورسوم محلی و تجربهی سیاسی اجتماعی هم در شکلگیری هویت این ملیتها نقش کلیدی دارند. با وجود این، تحمیل زبان فارسی بهعنوان تنها زبان رسمی، عملاً گسترهی عظیم فرهنگی و هویتی ایران را در حاشیه نگه داشته است.
۲. دو رویکرد پیشنهادی و چالش اجرای آنها در نوشتهات به دو رویکرد برای آموزش در نظام چندزبانه اشاره کردهای:
آموزش به زبان مادری: کودکان دروس خود را از ابتدا به زبان مادری فرامیگیرند و در کنار آن، زبان ملی یا سایر زبانها را هم یاد میگیرند.
آموزش زبان مادری: زبان رسمی یا ملی، زبان اصلی تدریس است و زبان مادری در کنار آن به دانشآموزان آموزش داده میشود. این دو الگو در کشورهای مختلف نتایج متنوعی داشتهاند؛ اما در ایران – با توجه به سوابق تاریخی و نیز نابرابریهای ریشهدار منطقهای – هنوز اراده یا ساختار مشخصی برای اجراییکردن هیچیک شکل نگرفته است. بنابراین، تنها توصیف و پیشنهاد این رویکردها، کافی نیست و باید به راهکارهای عینیتر پرداخت؛ راهکارهایی که بتواند در میدان واقعی آموزش ایران نتیجهبخش باشد.
۳. هویت ملیتها فراتر از زبان یکی از نقاط قوت نوشتهات اشاره به این است که نباید تصور کنیم هویت یک ملیت تنها با زبان تعریف میشود. زبان مهم است، اما در کنار آن، تاریخ مشترک، فرهنگ، باورهای اجتماعی و دینی، هنر بومی و بسیاری عوامل دیگر را هم باید دید. این نگاه چندوجهی لازمهی آن است که در بحث آموزش – اعم از برنامهریزی درسی و تربیت معلمان متخصص – تنها به موضوع “زبان” محدود نمانیم و بتوانیم مسائل گستردهتری مثل محتوای درسی، احترام به رسوم محلی، و سازوکارهای رفع تبعیض منطقهای را هم لحاظ کنیم.
۴. چرا در ایران، موضوع زبان همچنان جدی است؟
تجربهی تحمیل تکزبانه: از آغاز شکلگیری مدرسهی نوین در ایران، زبان فارسی بهعنوان تنها زبان رسمی آموزش، به دیگر زبانها و گویشها اجازه نداده تا در چارچوب نظام آموزشی رشد کنند.
حاشیهنشینی ملیتها: این رویکرد باعث شکلگیری حس تبعیض در میان کودکانی شده که از همان بدو ورود به مدرسه باید به زبانی درس بخوانند که برایشان ناآشناست.
تأثیر بر همبستگی ملی: برخلاف تصور عدهای که تنوع زبانی را مخل وحدت ملی میدانند، بسیاری از تجربههای جهانی نشان دادهاند که به رسمیت شناختن تنوع زبانی و فرهنگی، همگرایی و احساس تعلق ملی را تقویت میکند.
۵. از گفتار نظری تا عمل مشخص نوشتهات، اگرچه پژوهشهای گوناگون و تجربهی چند کشور را مرور میکند، اما هنوز نشانی از تدوین راهبرد یا ارائهی برنامهی مشخصی نمیبینیم. حقیقت آن است که مردم مناطق دوزبانه یا چندزبانه در ایران، بیش از پژوهشهای علمی، خواهان اقدام عملیاند:
تأمین مالی و تربیت معلمانی که بتوانند به زبان مادری تدریس کنند؛ تولید محتوای درسی چندزبانه؛ پیشبینی قوانین و دستورالعملهای اجرایی برای آموزش دوزبانه؛ مهمتر از همه، رفع هر نوع منع قانونی یا سیاسی که مانع اجرای این طرحها شود.
۶. نتیجه: گامی فراتر از انتخاب الگو حق زبان – چه بهعنوان زبان اصلی آموزش، چه بهعنوان درس مکمل – باید بخشی از تحقق حقوق شهروندی گستردهتر باشد. ملیتهای مختلف ایران مطالبات متعددی دارند که زبان فقط یکی از آنهاست. آنچه از دوران مشروطه تا کنون نیمهتمام مانده، به رسمیت شناختن چندوجهی هویت و مشارکت واقعی مردم در تعیین سرنوشت فرهنگی خود است. برای عبور از وضع فعلی، کافی نیست بین دو الگوی «تدریس به زبان مادری» و «تدریس زبان مادری» یکی را برگزینیم؛ بلکه نیازمند عزم جدی و دستورکار اجرایی هستیم تا این رویکرد – در هر شکلی که مردم هر منطقه برمیگزینند – تضمین شود و جایگاه واقعی خود را در قانون و مدرسه پیدا کند.
در نهایت، قدردان تلاشت هستم که بحث زبان مادری و حفظ میراث فرهنگی متنوع ایران را در کانون توجه قرار دادهای. با این حال، پیشنهاد میکنم موضع خود را صریحتر کنی تا فراتر از ارائهی چند مدل نظری، به یک مطالبهی عملی برای بهبود وضعیت آموزشی و هویتی همهی ملیتها و گروههای فرهنگی ایران تبدیل شود.
iranlifeandliberty
■ مسئله زبانهای مادری غیرفارسی در ایران، مهمترین مسئله سیاسی شده است که متأسفانه هنوز حول آن یک اجماع ملی فراحزبی شکل نگرفته است. مسئله عبارت از دو بخش مهم است:
۱. جنبه سیاسی مسئله. پذیرش امکان تحصیل دو زبانه با هدف تقویت تدریجی نقش زبان مادری، قائل شدن حقوق برابر به همه زبانهای موجود و پیش گرفتن سیاست لیبرال زبانی برای دادن نقش مناسب ظرفیت زبانهای دیگر و ظرفیتهای موجود در کشور از هر نظر. (کادر علمی، بودجه، ..)
۲. جنبه کارشناسی و اجرایی اصلاحات زبانی در نظام تحصیلی، استفاده از موفقترین تجربیات موجود در جهان و برقراری سیستم کنترل کیفت تحصیلی در نظام تحصیلی برای مناطق برخوردار از امکان تحصیل دوزبانه.
علی رضا اردبیلی
■ با تشکر از أقای سعید پیوندی گرامی بخاطر پرداختن به موضوع مهم أموزش به زبان مادری و أموزش زبان مادری. بنظر من خوب است که به تاریخچه ۲۱ فوریه اشاره کوتاهی شود و گرامی بداریم یاد دانشجویانی که در تظاهرات روز ۲۱ فوریه سال ۱۹۵۲ در دانشگاه داکا، بخاطر درخواست برسمیت شناختن زبان بنگالی به عنوان یکی از زبانهای رسمی پاکستان، کشته شدند.
صفاری
■ با درود بە آقای سعید پیوندی عزیز و دستخوشی از ایشان کە بە این مسئلەی مهم ، کە بدرستی میتوان گفت یکی از مشکلات اساسی جوامع موزائیکی، مخصوصأ ایران است، بعث جالبی را آغاز کردەاند کە میتواند برای دورنمای آیندە راەکارهای معینی را عرضە کند. نکتەای کە هنوز بە روشنی در این بحث مطرح نشدە، رابطەی بین برسمیت نشناختن زبانهای مادری با سیستم سیاسی حاکمانی کە در جهت از بین بردن این زبانها ، منکر وجود تنوع ملی و فرهنگی بودە و هستند. سیاست این قبیل سیستمها کە جملگی بر پایەهای دیکتاتوری و فاشیستیی سکۆلار و یا دینی حاکم شدەاند بر پایە نفی این تنوع کە مد نظر نویسندە نیز هست پایەریزی شدەاست. در ایران ، ترکیە ، الجزایر و... بسیاری دیگر از این حاکمیتها اساس سیاست این دولتها بر پایە تحمیل دولت/ ملت بە ملیتهای غیر حاکم بنا گشتە است. اساس این سیاست نفی حقوق ملی ملیتهای مختلف و حقوق اقلیتهای ساکن این کشورهاست کە نام مناسب آن حاکمیت شووینیستی بە نام ملیت غالب است. درحالیکە بیشتر این سیستمها برای حقوق انسانی و حیاتی ملت حاکم هم ارزشی قایل نیستند کە جمهوری اسلامی نمونەی مشخص این قبیل حاکمیتهاست. در کشورهای موزائیکی مانند ایران، بدون وجود سیستمی دمکراتیک و برسمیت شناختن اصل چند ملیتی بودن و رعایت کامل حقوق حقەی همەی ملیتها و اقلیتهای متنوع ، نمیتوان انتظار داشت بە زبانهای مادری اهمیت دادە شود. امید است در ابتدا اپۆزیسیون ایران بە آن حد آگاهی دست یابد کە توهم ملت بزرگ ایران و زبان رسمی واحد فارسی را از ذهنیت خود پاک کردە و این حقیقت مسلم را کە مردم ایران را ملیتها و اسقلیتهای ملی مختلفی تشکیل دادەاند پذیرا شود و راە را برای وحدت همەی نیروهای مخالف این رژیم ضد انسانی هموار کند.
حسن ماورانی
■ بحث در باره زبان مادری و توجه به آن در نظام آموزشی را به مسئله “ملیت” گره زدن موضوع مقاله نبوده است. در واقع عدم باور به وجود ملت ایران و تقسیم آن به ملتهای مختلف مسئله زبان را خود به خود حل میکند و آن ایجاد دولت_ملت هر یک از این ملت هاست. حال باید دید که آیا مردم آنجا خود را ملتی جدا از ملت ایران میدانند و به کس یا کسانی چنین وکالتی را از جانب خود دادهاند؟ آیا وجود زبانهای مختلف دال بر وجود ملتهای مختلف است؟ آیا کشورهای چند زبانه سوئیس و سنگاپور کشورهای چند ملیتی هستند؟ مرز تشخیص این “ملتها” کجاست، آیا این “ملتها” تاریخ و فرهنگ کاملا متفاوتی دارند که همزیستی آنان را به عنوان یک ملت دشوار یا ناممکن میکند و نمیتوانند زیر سایه یک دولت دمکراتیک به عنوان یک دولت_ملت از حقوق برابر برخوردار باشند؟ با توجه به کامنتهای درج شده آگاهی از نظر آقای پیوندی نویسندی مقاله در این مورد جالب خواهد بود.
با احترام سالاری
■ سپاس فراوان از دوستانی که وقت گذاشتند و متن را مطالعه کردند. آن چه در ایران پیش آمده است پیآمد مستقیم حکمرانی متمرکز و بیاعتنایی به تنوع اتنیکی، زبانی و دینی (و البته بیدینی) است. یکی از سویههای مهم چالش دمکراسی در ایران باید به رسمیت شناختن تنوع هویتی و زبانی، رابطه با دین و ویژگی های بومی است. بر سر دامنه و چند و چون این به رسویت شناختن (Recognation) اختلاف نظرها زیاد است و در حقیقت گام برداشتن به سوی نظام آموزشی که زبان مادری را در برنامه درسی منظور کند (آموزش به زبان مادری، آموزش زبان مادری) تا حدود زیادی به نوع تفاهم و سازش ملی بر سر سرنوشت اقلیتهای اتنیکی و زبانی بستگی دارد.
سویه سیاسی این موضوع قابل انکار نیست و تجربههای جهانی هم نشان می دهند که در موارد بسیاری بدون یک ساختار سیاسی غیرمتمرکز چنین پروژه ای نمی تواند عملی شود. بحث بر سر این است که چگونه باید میان ترس برخی از از هم پاشیدن ایران و مطالبه مشروع به رسمیت شناخته شدن در حوزه های گوناگون و انتقال بخشی از قدرت به مناطق نوعی سازش تاریخی به وجود آورد. این سازش میتواند گام به گام باشد.
به نظر من ایجاد فضای تفاهم بر سر منافع مشترک برای ساخت و پرداخت ساختارها و سیاست های غیرمتمرکز از جمله در آموزش فقط با یک هوشیاری تاریخی همه بازیگران ممکن است. این کار حتا باید در حوزه واژگانی صورت گیرد. برای مثال کاربرد واژه ملت یا ملیت برای اقلیتها به صورت دو فاکتو حق جدایی را به رسمیت میشناسد و هر نوع تفاهم و سازش ناممکن میشود. بحث هوشیاری تاریخی از این نظر اهمیت دارد که گاهی میان “حق” به طور مطلق و نوعی از عدالت تفاهمی باید دست به انتخاب زد. این بحث ها باید بدون تابو و شفاف مطرح شوند، همه بتوانند در آن مشارکت کنند و کسی نخواهد حقیقت خودش را به عنوان تنها دورنمای قابل قبول مطرح کند. ما در خلاء تاریخی و ژئوپولتیکی زندگی نمیکنیم و گفتمانها تا حدودی نتیجه تجربهها، ترسها، تردیدها، توازن قدرت و نوع درک از دمکراسی و معنای شهروندی در دنیای امروزند.
خود من از طرح مسئله زبان مادری در چارچوب پارادایم کلی تر مربوط به نوع حکمرانی آینده و حقوق شهروندی پرهیز میکنم به دلیل باز شدن هر بخش از پرونده و پرداختن به سویههای گوناگون و چند و چون آن. خود این بحث بخشی از بحث به رسمیت شناختن و رابطه آن با دمکراسی است. درست مانند مبارزه برای لغو اعدام و دمکراسی. کسانی میگویند این مبارزه بیثمر است برای اینکه تا حکومتی دمکراتیک نباشد لغو اعدامی هم در کار نخواهد بود. اشتباه این رهیافت این است که مبارزه برای لغو اعدام فرهنگ دمکراسی را تقویت میکند و به مشروعیت زدایی از گفتمان ضددمکراتیک یاری می رساند. درباره زبان مادری هم موضوع کم و بیش شبیه همین است. ما باید نوعی وجدان جمعی جدیدی را بوجود آوریم که در آن به رسمیت شناختن هویت دیگری متفاوت به یک اصل اساسی تبدیل شود.
با سپاس فراوان از دوستان خانمها /آقایان گرامی سالاری، پویان، علیرضا اردبیلی، صفاری و حسن ماورانی (نمیدانم حسن همان دوست قدیمی خودم هست یا خیر).
اردتمند همه شما سعید پیوندی
مقدمه: برخی بر این باورند که “فرهمندی” یا “کاریزما” نوعی صفت شخصی است. مثلا برخی مدعی هستند که خمینی دارای نوعی ابهت و “فرهمندی” یا “کاریزما” شخصی بود که موجب میشد تا “ولایت” خود را اعمال کند. بر همین منوال برخی مدعی هستند که پهلوی نخست هم دارای نوعی “کاریزما” بود و بر همان اساس دیگران را مرعوب خود مینمود. نظریهها و پژوهشهای اکادمیک اما “فرهمندی” یا “کاریزما” را نوعی برساخته یا سازه اجتماعی تلقی میکند که در زمینه مناسبات خاص سیاسی، اجتماعی و فرهنگی “برساخته” میشود.
بنابراین فارغ از این زمینه معین سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اساسا موضوعیت ندارد. کما اینکه خمینی اگر به یک جامعهای با فرهنگ و هنجارهای کاملا متفاوتای مثلا جزیرهای در اقیانوس آرام مسافرت میکرد، اهالی آن جزیره از دیدن او با آن ریخت و قیافه شگفتزده میشدند اما و دچار هاله “فرهمندی” یا “کاریزما” نمیشدند و اثری از”کاریزما” یا “ولایت” هم در مناسبات اجتماعی آن جزیره ظاهر نمیشد.
نمونه دیگر، گاه مشاهده میشود رئیس یک فرقه سیاسی برای اعضایش دارای کاریزماست و اعضا در مقابل او کرنش میکنند؛ اما مورد نفرت اعضای دیگر گروههای سیاسی است. بنابراین “فرهمندی” یا “کاریزما” نوعی برساخته و سازه اجتماعی است که در زمینه مناسبات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی معین ظاهر و بارز میشود و خارج از آن بلاموضوع و بالامعناست. خمینی برای مقامات فرانسویان که او را در پاریس پذیرفتند کاریزمایی نداشت کما اینکه پهلوی اول نیز برای دولتمردان انگلیسی که او را به جزیره موریس تبعید کردند هم واجد آن نبود. اما همین دو نفر برای “سرسپردگان”، “شیفتگان” و “مقلد” و “رعیتی” که در زیر چمبره قدرت و منزلت ایندو در فضای معین اجتماعی گرفتار بودند دارای “نفوذ معنوی” و “فرهمندی” یا “کاریزما” مذهبی یا سیاسی بودند. از این رو میتوان ادعا کرد نوعی تقارن میان “قدرت” و “منزلت” و “فرهمندی” یا “کاریزما” وجود دارد.
“منزلت” و “فرهمندی” یا “کاریزما” در ذهنیت فردی که در اسارت زمینه سیاسی، اجتماعی و فرهنگی معین است ساخته میشود و مستقل از ذهن و زبان وجود ندارد. در همین راستا، نظریه نئوکلاسیک کاریزما، ظریه نئوکلاسیک کاریزما (Neo-Classical Charisma Theory) که از سوی ادوارد شیلز (Edward Shils) و توماس مولنار (Thomas Molnar) صورت بندی شده است، برخلاف دیدگاه وبر(Max Weber) کاریزما را عمدتاً به ویژگیهای فردی و اقتدار فرهمندانه رهبر نسبت میداد، بر یک رویکرد اجتماعی-ساختاری تأکید دارد. این نظریه بر این پایه بنا شده است که کاریزما عمدتا محصول نتیجهی تعامل شخص رهبر با پیروان، بستر فرهنگی، و شرایط اجتماعی-تاریخی است.
تعریفهای فرهمندی یا کاریزما
در رژیم ولایت فقیه، فرآیندهای تولید فرهمندی یا کاریزما بهطور ویژه در صنعت خاص و ساختار قدرت و گفتمان ولایی حاکم صورت میگیرد. این فرایندها در جهت مشروعیتبخشی به رهبر ولایی و تقویت اقتدار مذهبی-سیاسی او استفاده میشود. البته برخی از گروههای سیاسی فرقهای دیگر ایران نیز در سطح خودشان از همین راهکارها و مکانیسمها برای تولید “فرهمندی” یا کاریزما سازی استفاده میکنند.
در یک تعریف کلی و مبتنی بر ادبیات آکادمیک، کاریزما را میتوان بهصورت زیر بیان کرد:
فرهمندی یا کاریزما یک سازه اجتماعی است که به ویژگیهای برجسته یا استثنائی یک فرد نسبت داده میشود که از طریق روابط اجتماعی و تاثیرات آن فرد بر دیگران بهوجود میآید. این ویژگیها بهطور معمول شامل توانایی برقراری ارتباط موثر، تحریک احساسات و انگیزههای درونی دیگران، و ایجاد هویت مشترک یا آرمانهای جمعی است.
کاریزما معمولاً در قالب یک فرایند دوطرفه بین فرد و گروههای اجتماعی تعریف میشود و در شرایط خاص فرهنگی، سیاسی یا دینی بهویژه برجسته میشود. از منظر این دیدگاه کاریزما بهطور کامل به تعاملات اجتماعی، فرهنگ، و موقعیتهای تاریخی بستگی دارد و بهطور مستقل از این شرایط وجود ندارد. در این نگرش، کاریزما نه بهعنوان یک ویژگی ذاتی در افراد، بلکه بهعنوان یک فرآیند اجتماعی و فرهنگی در نظر گرفته میشود که از طریق کنشهای جمعی، نگرشهای عمومی، و نظرات جامعه بهوجود میآید.
کارکرد کاریزما در مناسبات سیاسی میتواند بهعنوان یک ابزار قدرتمند در ایجاد مشروعیت، اقتدار بسیج اجتماعی، جذب وفاداری، و حفظ استقرار و قدرت سیاسی مورد تحلیل قرار گیرد. کاریزما در سیاست میتواند بهطور عمیقی در فرایندهای سیاسی و اجتماعی تاثیر بگذارد و نقش کلیدی در شکلدهی به نظامهای سیاسی، جنبشهای اجتماعی، و حتی برپایی یا فروپاشی رژیمها ایفا کند.
تولید “فرهمندی” یا کاریزما در صنعت رژیم ولایی
۱. اسطورهسازی از رهبر (Mythologization of the Leader): در رژیم ولایی، خمینی بهعنوان “امام” و “رهبر الهی” و “نایب امام زمان” و سپس “امام امت” معرفی شده است. او نه تنها به عنوان یک شخصیت تاریخی بلکه بهعنوان نماد حقیقت دین معرفی شد. در همین راستا، رهبر رژیم ولایی، بهویژه ولیفقیه، در قالب فردی فراتر از انسانهای عادی قرار میگیرد و بهعنوان رابط میان خدا و مردم دیده میشود. این امر از طریق داستانها، حکایتهای مبالغهآمیز و روایتهای افسانهای از زندگی و قصه مبارزات تقویت میشود. حال آنکه فعالیت خمینی در نجف به صدور گاه گاه اعلامیه خلاصه میشد.
۲. تقدسبخشی (Sacralization): در این رژیم، ولیفقیه بهعنوان “نایب امام زمان” و منبع اوامر و نواهی شرعی معرفی میشود. مقامات مذهبی و روحانی در این سیستم به تقدس بخشیدن به مقام رهبری و تأکید بر ویژگیهای معنوی ولیفقیه میپردازند. برای مثال، خامنهای بهعنوان “ولیفقیه” در حاکمیت ولایی بهطور مداوم بهعنوان مظهر “اسلام ناب”، رهبر مسلمین جهان و هدایتگر نهفقط در امور دینی بلکه به عنوان یک الگو برای جوانب زندگی سیاسی و اجتماعی تبلیغ میشود.
۳. ایجاد فاصله و دسترسی محدود (Creating Distance and Restricted Access): در حاکمیت ولایی، ولیفقیه دسترسی عمومی کمتری دارد و ارتباطات رسمی با مردم از طریق نمایندگان یا مقامات مختلف صورت میگیرد. این امر نوعیهاله تقدس و رازآلودگی پیرامون مقام ولیفقیه ایجاد میکند. همچنین محدودیتهایی در دیدارهای عمومی رهبر وجود دارد و او بیشتر در موقعیتهای خاص و نظارتشده ظاهر میشود. او هیچ گاه در یک مصاحبه حضوری با رسانهها ظاهر نمیشود و پاسخگوی گفتار و کردارش نیست حال آنکه در پس بسیاری از تصیم گیریهای خرد و کلان است.
۴. تصاویر بصری و نمادین (Symbolic and Visual Representation): در رژیم ولایت فقیه، تصاویر رهبر ولایی، اعم از خمینی و خامنهای، در فضای عمومی و رسانهها بهطور گسترده منتشر میشود. این تصاویر بهطور عمده رهبران را در موقعیتهایی قرار میدهد که آنها را دارای اقتدار، توانمندی و ارتباط مستقیم با خداوند نشان میدهند. استفاده از نمادهای مذهبی مثل پرچم، عکسهای رهبر، و آیات قرآن نیز از این فرآیند پشتیبانی میکند.
۵. زبان خاص و ستایشبرانگیز (Loaded Language and Honorific Titles): در چارچوب رژیم ولایی، از عناوین و زبان خاصی برای تقدیس رهبر استفاده میشود. رهبر ولایی بهعنوان «رهبر معظم انقلاب»، «نایب امام زمان»، یا «امام امت» معرفی میشود که هر یک از این عناوین به نوعی بر تقدس و عظمت مقام رهبری تأکید دارند. این زبان بهطور خاص در رسانههای دولتی و سخنرانیهای رسمی بهکار میرود تا تصویر قدرت و صلاحیت مذهبی رهبر ولایی را تقویت کند.
۶. نمایش قدرت و موفقیتهای ساختگی (Performance of Power): در چارچوب رژیم ولایی، بسیاری از موفقیتهای سیاسی، نظامی و اقتصادی بهنام ولیفقیه ثبت میشود. بهطور مثال، در زمان جنگ ایران و عراق، مقام رهبری خود را بهعنوان هدایتگر اصلی پیروزیها معرفی کرد و هرگونه دستاورد اقتصادی یا سیاسی نیز به اسم رهبری انقلاب ثبت میشد. این نمایشهای قدرت بهویژه در راهپیماییها، جشنهای ملی و مناسبتهای ویژه انجام میشود.
۷. مشارکت رانتی یا اجباری و نیمه اجباری در مناسک جمعی (Forced Participation in Rituals): در حاکمیت ولایی، مشارکت در مناسک مذهبی مانند نماز جمعه، راهپیماییهای بزرگ، و جشنهای ملی-مذهبی برای تقویت وابستگی به رهبر و ایدئولوژی حاکم اجباری است. این مشارکتها بهویژه در مناسبتهای مذهبی مانند عاشورا و پیروزی انقلاب، بهعنوان یک عنصر اصلی در ترویج کاریزما و ایجاد حس تعلق به نظام مذهبی و سیاسی دیده میشود. این مشارکت در مناسک جمعی با پرداخت انواع رانت از قبیل رانت تحصیلی، شغلی و توزیع غذا و سایر خدمات و غیره صورت میگیرد.
۸. تقویت روانی و احساسی (Emotional and Psychological Manipulation): در ایران، از فن آوری و تکنیکهایی مانند استفاده از موسیقیهای حماسی، سخنرانیهای پرشور و شعارهای جمعی برای تقویت وابستگی عاطفی به مقام رهبری و گفتمان ولایی استفاده میشود. این احساسات بهویژه در مراسمهایی مانند مراسم عزاداری عاشورا یا جشنهای انقلاب تقویت میشود.
۹. نظام کیفر و پاداش در حاکمیت ولایی(Punishment system): پاداشدهی برای تقویت کاریزما: در حاکمیت ولایی، افرادی که به نظام وفادارند، به مناصب کلیدی اقتصادی، نظامی یا مذهبی دست پیدا میکنند. برای مثال، برخی از وفاداران به ولیفقیه در سازمانها و مؤسسات دولتی به مناصب بالایی منصوب میشوند.
۱۰. کیفر برای سرکوب و تقویت کاریزمای منفی: کسانی که با رژیم مخالفت میکنند، از امتیازات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی محروم میشوند و حتی ممکن است مورد مجازاتهای فیزیکی یا روانی قرار گیرند. نمونهای از این اقدامات در مورد مخالفان سیاسی یا فعالان اجتماعی مشاهده میشود که به زندان میافتند یا مورد آزار قرار میگیرند.
۱۱. نظام پاداش معنوی و آخرتگرایانه: در نظام ولایی، رهبر بهعنوان واسطهای برای نجات اخروی و رستگاری معرفی میشود. بسیاری از اعضای جامعه به این باور رسیدهاند که اطاعت از ولیفقیه برای دستیابی به بهشت یا مقام معنوی ضروری است.
۱۲. نظام کنترل و نظارت اجتماعی: در حاکمیت ولایی، نظارت بر رفتار و گفتار مردم بهویژه در جوامع مذهبی و سیاسی بسیار جدی است. سازمانهایی نظیر وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران برای سرکوب مخالفان و نظارت بر فعالیتهای اجتماعی و دینی مردم بهکار گرفته میشوند.
جمعبندی: در حاکمیت ولایی و رژیمهای مشابه و یا حتی گروهبندیهای سیاسی ایران در سطح خرد، فرآیندهای تولید کاریزما و فرهمندی در چارچوب ساختار سیاسی و مذهبی بهطور سیستماتیک بهکار گرفته میشود. این فرآیندها با هدف مشروعیتبخشی به رهبری ولایی و تقویت ارتباط عاطفی-ایدئولوژیک با مخاطبانش طراحی شدهاند. فرایند تولید و صنعت کاریزما و فرهمندی مشابه بسیاری از رژیمهای توتالیتر و فرقههای گوناگون است که در آنها رهبران بهعنوان نمادهای “حقیقت مطلق و قدرت” معرفی میشوند.
مبانی نظری
این بخش به موضوع «ایرانیت» میپردازد. در بخش پیش گفته شد که یکی از علل اصلی تأکید ما بر پادشاهی پارلمانی، از یک سو، پیوند گذشته با آینده (مدرنیسم) است و از سوی دیگر، انتقال قدرت سیاسی به پارلمان و قدرت اجرایی به حکومتِ (Government/Regierung) برآمده از پارلمان است.
ابتدا برای پرهیز از هر گونه بدفهمی لازم است به یکی دو نکته گنگ و پرمناقشه پرداخته شود: منظور از ایرانی / آریایی چیست؟ و آیا ایرانیت به معنی باستانگرایی است یا مفهومی بسیار فراتر از آن میباشد.
در ادبیات سیاسی عامیانه، چه در غربِ سده بیستم و چه در بخشهایی از مردم عامه کنونی ایران، مفهوم «آریایی» به معنای نژادی درک میشود. آریایی یا ایرانی ربطی به نژاد ندارد. این دو مفهوم همسان، از نظر علمی (علم زبانشناسی) به یک خانواده زبانی گفته میشود.[۱] زبانهای ایرانی یا آریایی یک خانواده بسیار بزرگ از اقوام ایرانی را در برمیگیرد که شامل دهها زبان و سدها گویش است. بخشی از این زبانها از میان رفته و بخشی دیگر از آن باقی ماندهاند. زبانهای آریایی/ایرانی عبارت هستند از: پارتی، پارسیک، کردی، بلوچی، پشتو، سکایی، خوارزمی، یزغلامی، آسی، سُغدی، شُغنی، فارسی میانه تُرفانی، وخی، گیلکی، لکی، اچمی، پراچی، یغنابی و ....
نخستین کسی که تخم لقِ «آریایی به مثابه نژاد» را در دهان عامهپسندان گذاشت یک سیاستمدار خاورشناس فرانسوی به نام جوزف آرتور دو گوبینو (Joseph Arthur de Gobineau /1816-1882) بود. نازیهای آلمان بر اساس نوشتههای این فرد، نظریه نژادی خود را استوار ساختند. امروز برای هر کس که اندکی با این موضوع آشناست میداند اساساً چیزی به نام نژاد آریایی [یا کلاً نژاد] وجود ندارد. نژاد یک مفهوم بیولوژیک است. ما در جهان فقط یک نژاد داریم و آن هم «انسان» است. هیچ انسانِ ناب نژادی در جهان وجود ندارد (حتا در میان منزویترین قبایل در آفریقا و آمریکای لاتین). براستی تبار «من» در طی ۲۰ نسل گذشته چند نفر بوده است؟ نزدیک یک میلیون و پنجاه نفر! (۲ به توان n [تعداد نسلها]) یعنی ۱۰۴۸۵۷۶ انسان با هم زاد و ولد کردند تا «منِ» کنونی هستی یافتم؛ و این شمار بسیار بزرگ از تبارِ «من»، آمیزهای است از هزاران انسان متنوع که ما نمیشناسیم.
بنابراین زمانی که از «ایرانیت» سخن میگوییم ربطی به مفهوم غیرعلمی «نژاد» ندارد بلکه منظور یک مجموعه اشتراکات زبانی، فرهنگی و سیاسی است. با این وجود، باید از واژه «آریایی» که توسط غربیها با نژاد گره زده شد، شدیداً پرهیز کرد. استفاده از این واژه، تداعیکننده معنی نژادی است و بار نژادپرستی-فاشیستی دارد.
ولی ایرانیت تنها در برگیرنده اقوامی که به زبانهای ایرانی سخن میگویند نیست، بلکه اقوام عرب و اقوام ترک که سدهها در قلمرو ایران زندگی میکنند را نیز در برمیگیرد.
ما در درازنای تاریخ خود همواره با عربها بویژه عربهای سریانی[۲] زندگی میکردیم. پادشاهی لخمیان که پایتخت آن حیره در جنوب عراق امروز قرار داشت، پاسدار مرزهای ایران در برابر تهاجم قبایل دیگر بودند. ارتباط فرهنگی ایرانیان بويژه دربار پادشاهان ایران با عربهای مسیحی بسیار ژرف بود. حتا یزدگرد اول، فرزندش بهرام (که بعدها به بهرام گور شهرت یافت) را برای نجات از دست رقبای درون درباری به پادشاهی لخمیان سپرد و او حدود ۲۰ سال در میان عربهای لخمی زندگی کرد و به اصطلاح دست پرده آنها بود. و همانها نیز بودند که توانستند پس از مرگ یزدگرد اول او را به قدرت برسانند. برخلاف داستانهای دروغین، عربهای مسیحی (نستوری) از فرهنگ بسیار غنی برخوردار بودند و تأثیرات بسزايي بر فرهنگ ایرانیان گذاشتند. به عبارتی، عربها نزدیک به دو هزار سال با دیگر اقوام ایرانی همزیستی داشتهاند.
همین نیز برای اقوام ترک صادق است. این یک فکت غیرقابل انکار است که قدمت زندگی مشترکِ اقوام ترک با اقوام ایرانی بسیار بیشتر از قدمتِ زندگی آنها در امپراتوری عثمانی و ترکیه امروزی است. از سوی دیگر باید تأکید کرد که ترکهای ایرانی دست کم ۹۰۰ سال بر ایران حکومت کردند. آمیزش فرهنگی-سیاسی ترکها با ایرانیان بسیار فراتر از چیزی است که ما به چشم میبینیم. ترکها، بسیاری از واژههای کهن ایرانی (پارتی و فارسی میانه) را حفظ کردهاند، واژههایی که امروزه خود ایرانیان فارسزبان نمیدانند ولی ترکها هنوز از آنها استفاده میکنند. پس شگفتانگیز نیست که به قول برخی تاریخدانان، سلجوقیان بویژه سلجوقیان روم بر «ایرانیت» خود تأکید داشتند. از این رو، ایرانیت محدود به اقوام ایرانیزبان نیست بلکه بسیار فراتر از آن میرود.
از سوی دیگر، ایرانیت به معنی «باستانگرایی» هم نیست و کسانی که این دو را با هم معادل قرار میدهند تقریباً همان خطایی را تکرار میکنند که «دو گوبینو» در خصوصِ نژاد آریایی انجام داده بود.
ایرانیت مانند یک رود بزرگ است که بیش از ۲۵۰۰ سال آغاز شده است و هنوز ادامه دارد. این رودخانه سیال و پویا، دورهها و فراز و نشیبهای فراوانی را تجربه کرده است. اگر ما – البته برای سادگی- آغاز این ایرانیت را هخامنشیان و انتهای آن را جمهوری اسلامی بدانیم، باید تمامی این مسیر را جزو ایرانیت به شمار بیاوریم. کاهش ایرانیت به پایان ساسانیان و پذیرفتن دولتهای کوچک و بزرگی که علیه سلطه عربها بودند، خودفریبی محض است. با تاریخ و هویت تاریخی نمیتوان گزینهای رفتار کرد. از این رو، به نظر ما- که میتوانیم در بحثهای کارشناسانه از آن دفاع کنیم- شکلگیری اسلام (در معنای عام خود)[۳] و بسیاری دیگر از ادیان و مذاهب پیشین و پسین مانند زرتشتی، یهودیت، مسیحیت، صائبی (مندائیان)، آشوری، شاخههای گوناگون صوفی، تشیع، شیعه امامیه و بهائیت در ایران، اجزائی از ایرانیت ما به شمار میروند.[۴] امروزه بخشی از روشنفکران ما به دلایل سیاسی تلاش میکنند که با تأکید بر باستانگرایی این بخش دینی از تاریخ ایران را حذف نمایند. این گرایش، البته با توجه به رفتار دینی-سیاسیِ حاکمان کنونی که باعثِ دینزدگی در میان ایرانیان شده است، قابل درک است، ولی نگرشی نادرست و غیرعلمی است.
شکلگیری اسلام در ایران، هیچگاه به معنی بُرش قاطع در تاریخ ایران نبود (یعنی تاریخ دوباره از صفر آغاز نشد!). اساساً بدون نخبگان و فرهیختگان ایرانی، شاید دینی به نام اسلام شکل نمیگرفت. از این رو، تلاشها برای حذف ارادی-مکانیکی اسلام یا هر دین دیگری که در تار و پود فرهنگِ تاریخی ایران تنیده شده است ناممکن است.
تداوم و پیوستگی تاریخی
تداوم و پیوستگی تاریخی از اجزاء گوناگونی تشکیل میشود که در زیر به شکلی اشارهوار به آنها میپردازم. تداوم زبانی، تداوم فرهنگی و تداوم سیاسی.
تداوم و پیوستگی زبانی
تقریباً همه کارشناسان حوزههای فرهنگ و جامعهشناسی بر این نکته همنظرند که تداوم زبان فارسی در درازنای تاریخ ایران، پایه پاسداری از ایرانیت بوده است. زبان فارسی در عین حال، پیوستگاه فرهنگ ایران باستان و باستان متأخر با ایران دوران اسلامی نیز بوده است. زبان فارسی، زبان یک قوم معین، مثلاً قوم «فارس»[۵]، در ایران نبوده و نیست. هیچ قومی در ایران به این زبان سخن نمیگفت. بسیاری از زبانشناسان بر این نظرند که زبان فارسی یک زبان «برساخته» یا به اصطلاح یک زبان همگانی / مراوده (Lingua franca) بوده که تکیهگاه اصلیاش بر زبانهای ایرانی و غیرایرانیِ ساکن این جغرافیا قرار دارد. ولی این، موضوع اکنون ما نیست و بهتر است وارد آن نشویم. زبان فارسی همیشه توسط پادشاهان و حاکمان غیرایرانی نیز به عنوان زبان مراوده، بدون هر گونه تعصب و کورباوری، پذیرفته شده بود. حدود ۹۰۰ سال که پادشاهان ایرانیِ ترکزبان بر ایران حکومت میکردند، این زبان، زبان مراوده و همگانی آنها بود و با آمدن رضاشاه بزرگ به زبان همگانی تبدیل نشد!
با نگاهی به «تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام»[۶] و ادبیات پس از شکلگیری اسلام در ایران، متوجه میشویم که چگونه فرهنگِ سیاسی و دینی ایرانیان در جلوههای گوناگونی وارد ادبیات دوران اسلامی ایران شده است. از کتیبهها تا سکهها و مُهرها تا نوشتههای کوتاه و بلند دینی و پندآمیز در عصر اشکانیان و ساسانیان و بازتاب عصاره و گوهر آنها در شاهنامهها، خداینامهها و سرانجام در اثر حماسی و جاودانه شاهنامه فردوسی، همه نشانگر تلاطمهای یک رودخانه سُترگ تاریخیست که در قلمرو ایران جاری بوده است.
شاید هیچ زبانی در جهان یافت نشود (اگر هم وجود داشته باشد من نمیشناسم) که خواننده امروزی بتواند متون هزار سال پیش آن را به راحتی امروزی ما ایرانیان بخواند و بفهمد.
باری، زبان فارسی که زبان همگانی ساکنان قلمرو ایران است دامنهای بس گسترده دارد، چه در جلوههای ادبیاش و چه در جلوههای درونمایگیاش. ولی این به معنی آن نیست که زبان فارسی راه بیدرد و رنجی را پشت سر نهاده است. این زبان نیز بنا به دلایل سیاسی و دینی، متحمل شکستهای متعددی نیز شده است که ما در اصطلاح به آن عسرت و فترت زبان فارسی نیز میگوییم. با این حال، زبان فارسی مانند ققنوسی است که توانسته سربزنگاه دوباره به پرواز در آید، و چنین نیز شده است.
ولی یکی از بزرگترین خدمات زبان فارسی به قلمرو ایران، این بوده که توانسته جای خالی شکستهای نظامی و سیاسی ایرانیان را پُر نماید. عرفان ایرانی با تمامی نقدهایی که از منظر امروزی بدان میشود، یکی از ستونها نگهدارنده روانِ اجتماعیِ ایرانیان در دورههای شکست، تهدیدات بیرونی و بنبستهای سیاسی-اجتماعی بوده است. پس شگفتانگیز نیست که عرفان ایرانی از چنین غنایی برخوردار است، غنای عرفانی در ادبیات فارسی نشان میدهد که ما ایرانیان چه دردها و سختیهایی را در طول تاریخ متحمل شدهایم. از این رو، عرفان ایرانی در کنار اسلام ایرانی و دیگر مذاهب بخشی از هویت ما ایرانیان به شمار میرود.
تداوم و پیوستگی سیاسی
پادشاهیگرایی، مبنای اندیشه سیاسی در ایران است. به همین دلیل، هیچ کس در پی آن نبوده و نیست که بخواهد برای پادشاهی یک کانسپت ایدئولوژی بسازد. ایدئولوژیهای سیاسی، اندیشههای پیشاپروژه یا سامانههای برساختهای هستند که قرار است در آینده، یک پروژه معینِ سیاسی را به واقعیت تبدیل کنند، مانند سوسیالیسم، ناسیونالیسم، فاشیسم، نازیسم، فمینیسم و غیره. البته در حوزههای ادبیات و هنر تقریباً عکس آن صادق است، یعنی پس از شکلگیری یک جریان خاص هنری یا ادبی، مشخصههای آن در یک ساختار معین فکری یا اندیشگی بیان میشود، مانند امپرسیونیسم، رئالیسم، مدرنیسم و غیره. از این رو، تلاش برای ساختن «ایدئولوژی» برای یک سامانه سیاسی که از گذشتههای دور وجود نداشته نه ضرورت داشته و نه ضرورت دارد.
سامانه پادشاهی در قلمرو ایران باستان تا کنون در تمامی جلوههای ادبی، دینی، فرهنگی، معماری و آئینی و ... ایران جاری و آشکار است. این پیوستگی تاریخی با انقلاب اسلامی ۵۷ عملاً دچار اختلال شدید شد. «جمهوری ولایی» یک معجون زمانپریش از گذشتههای دور و نزدیک است. منظور از گذشتههای دور، دوره پس از ساسانیان، دوره خلفای عباسی، است. در مقاله «ایدئولوژی ایرانی و پایان آن»[۷] به این نکته چنین اشاره کردم:
... دربار خلفای عباسی هیچ تفاوتی با [دربار] شاهان ساسانی پیش از خود نداشت. آنها نیز به فره ایزدی مجهز شدند، پردهداری (حجاب / حاجب) را دوباره به راه انداختند و سبک و زندگیشان همان بود که شاهان ایرانیِ ساسانی داشتند، فقط با فنواژههای عربی به جای پارسیک. در این دوره بود که سوشیانتِ زرتشتی جای خود را به «مهدی / قائم» میدهد [۱]. و درست همین «قائم» چندین دهه بعد دارای یک شناسنامه و زندگینامه میشود و اگرچه نام او «محمد بن حسن عسکری» است ولی نام «مهدی» که هممعنی سوشیانت است بر او نهاده میشود. ولی ایرانیان به همین بسنده نکردند بلکه اصولِ دین خودشان را در شیعه عباسی وارد کردند: توحید، نبوت، معاد + عدل (داد) و امامت [خلافتِ دارای فره ایزدی]. و در این دوره است که دوباره ایدئولوژی ایرانی به عنوان یک مجموعه کامل، ولی این بار در جامه عربی-تشیع، وارد صحنه میشود. «ایران را نمیتوان طبق حقوق قبیلهای بدویِ عربها اداره کرد. ایرانیانِ زیرک به ایدهها و پنداشتهای کشورداری خود جامه عربی پوشاندند تا بدین وسیله جایگاه ارزشی آنها، در جامعهای که حالا خود را عربی نشان میدهد، حفظ شود.»[۸] همه دعواها در آغاز قدرتگیری عربهای مسیحی به ویژه با عبدالملک مروان بر سر مشروعیت دینی شاه یا حاکم است. عبدالملک مروان خود را نمایندهی مسیح (یعنی خلیفهالله) میدانست یعنی خود را نمایندهی نمایندهی خدا (یعنی مسیح) مینگریست. این نوع مشروعیت نمیتوانست با مشروعیتِ نهفته در ایدئولوژی ایرانی که شاه / حاکم نماینده مستقیم ایزد / خداست سازگار باشد. زیرا شاه یا حاکم ایران باید «دادور ایزدی / DATWBR YYZTW» باشد یعنی مستقیماً از نور و شکوه ایزدی برخوردار باشد. در حالی که عبدالملک مروان خود را نمایندهی مسیح میدانست یعنی نمایندهی نمایندهی خدا. و از آنجا که این نوع مشروعیت با طرز تفکر ایرانی ناسازگار بود به همین دلیل ایرانیان با تمام قدرت در برابرش صفآرایی کردند تا سرانجام توانستند قدرت را از مروانیان (به اصطلاح مسلمانان بنیامیه) بگیرند و در دست کسانی بگذارند که ایدئولوژی ایرانی را میپذیرند و در عمل به کار میگیرند. بدین ترتیب «سرانجام بازسازی کاملِ الگوی حکومتی عصر ساسانی از طریق ایجادِ مقام امام در طی خلافت مأمون در سدهی ۳ اسلامی به فرجام رسید.»[۹] خلاصه این که، امام همان شاه با فره ایزدی است که ایرانیان توانستند در دوره خلفای عباسی جا بیندازند.»
این که خمینی در آغاز انقلاب از آیتالله به لقبِ امام مفتخر میشود یک چیز اتفاقی نبود و فیالبداهه هم اختراع نشد. فنواژهی ایدئولوژیک-سیاسیِ «امام» در زمان مأمون خلیفه عباسی جایگزین فرهایزدی شاهی گردیده بود. با این وجود، دوره امام خمینی، بیشتر یک دوره گذار بود و هنوز خیلی چیزها سر جای خودشان نبود. ولی دوره خامنهای، دوره رستاخیر ایدئولوژی ایران باستانی در جامهی شیعه دوازده امامی است. اگرچه خامنهای همانگونه که خودش گفته بود یک طلبه کوچک بود و خود را شایسته این مقام و جایگاه والا نمیدید، ولی ایدئولوژیها میتوانند مانند خدا از هیچ، چیز بیافرینند. به هر رو، طبقِ ایدئولوژی ایرانی میباید خامنهای هر چه سریعتر به لقب امام (یعنی فره ایزدی) نیز مجهز میشد که چنین نیز شد. ولی شاید چنین چیزی در ایران ممکن نمیشد اگر ایدئولوژی شیعه دوازده امامی از جبل عامل [جنوب لبنان] و عراق در زمان صفویه وارد ایران نمیشد.[۱۰]
همانگونه که میبینیم گذشته محو نمیشود، بلکه در شرایط معین میتواند با ظرایف خاصی دوباره نمایان شود.
تداوم و تحول در تداوم
در این جا فقط روی تحول در تداوم سیاسی متمرکز میشویم و از تحول در تداوم زبانی و فرهنگی پرهیز میکنیم. دو عنصر بنیادی در تداوم سیاسی باید حذف شوند، زیرا شرایط تاریخی و فرهنگیِ کنونی ایران به چنان درجهای از بلوغ و پختگی رسیده است که برای ورود به جهان مدرن مجبور است بقایای این دو عنصر را حذف و تحولی بزرگ در تداوم سیاسی ایرانشهری بوجود بیاورد:
۱) فره ایزدی و ۲) حذف دین از حاکمیت
ریشه فره ایزدی به پیش از شکلگیری هخامنشیان برمیگردد. سرچشمه فره ایزدی در میترائیسم است یعنی زمانی که «خورشید» و به پیرو آن «نور»[۱۱]، خدا بود. هیتیها (هزاره دوم پیش از میلاد در آناتولی / خاتوشا در ترکیه کنونی) نخستین میتراگرایان بودند. این شناخت از طریق یافتههای باستانشناسی مورد تأئید مورخان قرار گرفته است. از لحاظ زبانی آنها نیز به خانواده هند و اروپایی تعلق داشتند. مهمترین یافته از این دوره، نخستین پیمان صلح میان هیتیها و مصریان (رامسس دوم) در تاریخ ۱۰ نوامبر ۱۲۵۹ پیش از میلاد رخ داد که به پیمان جاویدان یا پیمان مروارید شهرت دارد و با نشان میترا آراسته شده بود.
میترا، خدا (خورشید) نبود بلکه پرتویی از نورِ خورشید / خدا بود. نکته تعیینکننده در اینجاست: پرتویی از خدا [خورشید]. وظایف میترا روی زمین بود. همین «پرتویی از نور خدا / خورشید» بعدها در بسیاری از فرهنگها و بویژه فرهنگ ایرانی به «فره ایزدی» تبدیل گردید. آرام آرام در طول تاریخ، این «پرتو» به فره ایزدی پادشان استحاله یافت و مبنای پذیرفتگیِ اقتدار شاهان شد، یعنی شاهان نیز مانند میترا، پرتویی از نور [خدا/خورشید] هستند.
فره ایزدی امروزه برای ایرانیان عملاً به یک استوره و افسانه تبدیل شده است، بویژه از زمانی که در شکل کُمدیِ الهی خود از زبان خامنهای به امت اعلام گردید.
عنصر دوم که حتا – به نظر من- از فره ایزدی مهمتر است، اندیشه سیاسی در پادشاهی ایران است که با دین گره خورده بود. البته آمیزشِ دین و حاکمیت در تاریخ همه کشورها و مردمان وجود داشته یا دارد ولی در ایران از یک تاریخ غنی و فلسفه سیاسی برخوردار است که سدهها پیش از اسلام در متن و بافت قلمرو ایران جاری بود و پس از اسلام نیز به بقای خود ادام داد:
امیر اسماعیل سامانی هنگام فتح خراسان به پهلوان لشکر خود گفت: از دین هیچ نگهدارندهتر نیست و هیچ بنایی از داد استوارتر نه. این سخن، گفتار اردشیر پاپکان را در ذهن تداعی میکند که در وصیت به پسر خود شاپور گفت: «بدانید که دین و شهریاری دو برادر توأمند که هیچ یک بیهمزاد خود نتواند سر پا بایستد. دین بنیاد و ستون شاهی بوده و پس از آن شهریاری نگهبان دین شده است. پس شهریاری ناچار به بنیاد خود نیاز دارد و دین به نگهبان خود. زیرا آنچه نگهبانی ندارد، تباه است، و آنچه بنیادی ندارد، ویران.»[۱۲]
این فلسفه سیاسی مبنای پادشاهی در ایران بوده است که امروزه به یک زائده مزاحم در پیکر ایرانشهری عمل میکند. و زمان آن رسیده که حاکمیت و دین را قید و بند یکدیگر آزاد سازیم. از این رو، ما پادشاهیخواهان پارلمانی بر تحول در تداوم تأکید داریم و ضرورت تاریخی حذف این دو اندامِ زائدِ سیاسی (فره ایزدی، و پیوند دین با حاکمیت) از پیکر سیاسی ایران را در دستور کار خود قرار دادهایم. این بخشی از مانیفست سیاسی ماست که در آینده جنبههای دیگری از آن را روشن خواهیم ساخت.
ادامه دارد
بخش اول: از سلطنتطلبی تا پادشاهی پارلمانی
بخش سوم: مناسبات دولت (State / Staat) با نهادهای دینی در پادشاهی پارلمانی
بخش چهارم: درباره آزادیهای سیاسی و الغای قانون اعدام
بخش پنجم: دو محور استراتژیک در کنار توسعه اقتصادی: محیط زیست و میراث فرهنگی
بخش شش: چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است
———————————————
[۱] برای آگاهی بیشتر به منبع زیر رجوع کنید:
[۲] اکثر عربهای ساکن ایران باستان که در جنوب عراق کنونی میزیستند مسیحی نستوری (دوفیزیت) بودند. زبان نوشتاری آنها به دلیل مسیحی بودنشان سریانی-آرامی بود. زبان سُرْیانی که با نامهای آرامی سریانی یا سریانی کلاسیک نیز شناخته میشود، یکی از گویشهای زبان آرامی است. نخستین نشانههای استفاده از این زبان در اوایل سده یکم میلادی در شهر اِدِسا دیده شدهاست. سریانی در طول سده چهارم تا هشتم میلادی، یکی از زبانهای مهم ادبی در خاورمیانه بودهاست و آثار گوناگونی به این زبان وجود دارد. در واقع، ادبیات سریانی حدود ۹۰٪ از ادبیات آرامی را تشکیل میدهد. سریانی در گذشته در بخشهای وسیعی از خاور نزدیک و آناتولی و همچنین در سرزمین بحرین تکلم میشده است.
[۳] اسلام و تاریخ آن را نباید تا سطح «شیعه امامیه» که بر ایران حاکم است کاهش داد. شیعه امامیه که اکنون در ایران هستی دارد، با آغاز صفویه و فراخوان شاه اسماعیل آغاز شد. در آن زمان، بیش از ۷۰ درسد ایرانیان سنی حنفی بودند و مابقی ادیان دیگر. شعیه امامیه، شیعه لبنانی [جبل عامل] است که در دلِ امپراتوری عثمانی شکل گرفته بود و از دو مشخصه برخوردار بود: سنتیستیزی و یهودستیزی. برای آگاهی بیشتر به «از محقق کرکی تا خمینی» رجوع کنید.
[۴] دوستان و همکاران گرامیام، آرمین لنگرودی و محسن بنایی در حوزه شکلگیری اسلام و ادیان دیگر پژوهشهای فراوانی انجام دادهاند که میتوانید فراوردههای پژوهشی آنها را از سایت کندوکاو رایگان دانلود کنید.
[۵] ما قومی به نام قوم فارس نداشتیم و نداریم. استان فارس (با مرکزیت شیراز) از زبانهای گوناگون تشکیل میشد. مردم فیروزآباد در گذشتههای دور به گویشهای «پارسیک» سخن میگفتند. ولی پارسیک نسبت به کردی یا بلوچی به فارسی امروز بسیار دورتر است.
[۶] زنده یاد دکتر احمد تفضلی کتابی با همین عنوان دارد که دکتر ژاله آموزگار آن را ویراستاری و منتشر کرده است.
[۷] ایدئولوژی ایرانی و پایان آن
[۸] پُپ، فولکر: آغاز اسلام- از اوگاریت به سامره. ترجمه. ب. بینیاز / انتشارات فروغ، آلمان-کلن، ۱۳۹۳. ص۱۴۰-۱۴۱
[۹] پُپ، فولکر، همانجا، ص ۱۴۳
[۱۰] برای آگاهی بیشتر به مقاله «از محقق کرکی تا خمینی» رجوع کنید.
[۱۱] در قرآن ۴۳ بار واژه نور در قرآن آمده است و نور و خدا یکی هستند.
[۱۲] ناجی، محمد رضا: فرهنگ و تمدن اسلامی در قلمرو سامانیان. ص ۳۳، تهران ۱۳۸۶، انتشارات امیرکبیر. نقل قولِ نسبت داده شده به اردشیر از «عهد اردشیر» است. دکتر احمد تفضلی در «تاریخ ادبیات ایران پیش از اسلام» مینویسد: «عهد اردشیر رسالهای است متضمن وصایای سیاسی اردشیر به شاهان ایرانی که پس از او به پادشاهی میرسند و در آن اندرزهایی را آورده که بهکار بستن آنها، به زعم او، در اداره مملکت لازم است. ... اصل پهلوی متن عهد اردشیر از میان رفته، اما چند نسخه از ترجمه عربی آن در دست است.» ص ۲۱۵
■ با سلام، ب. بینیاز گرامی. نوشتهای “نژاد یک مفهوم بیولوژیک است.” آیا برای شما ممکن است که یک رفرنس برای این موضوع بیاورید؟ یک مقاله یا کتابی که یک بیولوگ گفته باشد “نژاد یک مفهوم بیولوژیک است” یا اینکه یک تعریف بیولوژیکی از “نژاد” ارائه کرده باشد؟
با احترام - حسین جرجانی
(پروفسور بازنشسته ژنتیک کمّی (qantitative genetics) و اصلاح دام)
■ جرجانی گرامی، خیلی خوشحال میشوم اگر نظر تان را در اینجا مینوشتید. این ویدئو (به زبان آلمانی) را که زیر نویس انگلیسی هم دارد این جا میگذارم. شاید بتواند به خوانندگان کمک کند که منظور من چیست. به زبان بسیار ساده بیان شده است.
https://www.youtube.com/watch?v=FGAyYl3ZICw&t=107s
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ خرد رهنمای و خرد دلگشا
خرد دست گیرد به هر دو سرای
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم شادان جهان نسپری
با درود بیکران بر استاد بینیاز، که هربار با کنکاش در عمق تاریخ و اندیشه، برگهای زرینی از معرفت بر جویندگان تشنه لب دانش مهیا میدارند. در تائید دادههای شما در این مقاله در ارتباط با زبان فارسی چند سطر زیر را به نگارش در می آورم.
در اوایل باید به این نکته ظریف اشاره کنم که میان من به عنوان یک جمهوریخواه پارلمانی و پادشاهی پارلمانی استاد بینیاز، اختلاف بسیار زیادی نیست. در سایه پویایی فرهنگی، سعادت میهن به هر دو طریق ممکن است. قطعأ در اینجا نمیتوان به همه راستینههای فرهنگی ایرانشهر دست یازید، چونکه دارای زوایای بیشماری است، که خود در چندین جلد کتاب هم گنجیده نخواهد شد. من فقط نمونهوار از برخی مقولهها که برای امروز هم از اهمیت وافر برخور دار است، اکتفا میکنم.
مهمترین گنجینه ایران ما زبان فارسی است. زبان فارسی ویژگیهای خود را دارد. این زبان تبلور واقعی زندگی و طبیعت در الفاظ انسانی است. شاید بعضیها ندانند که ایرانیها مستعدترین قوم در یادگیری زبانهای بیگانه هستند و این ارتباط راستین با زبان فارسی دارد. ما کلمات را دقیقا از مرکز دهان گویش میکنیم و این امر، این توانایی را به ما داده است که هر زبانی را که چه از راه حلق گویش یابد، چه از گوشه حنجره، چه از نوک زبان، چه از زاویه دندانها مانند آمریکاییها، بخوبی خودشان به مکالمه درآوریم.
گفتم که این زبان تبلوری از زندگی کار و طبیعت است. هر کلمهای دارای بن و وابستگی به حیات است. برای مثال رنگها هر کدام یک بن و یا زمینه دارد. برای مثال ما میگوییم آبی و بن این گفتار رنگ آب است، یا آبی آسمانی، ترکیبی از آب و آسمان، زرد از زرين و سبز از سبزه و سبزی جات و به همین منوال... حالا انگلیسیها میگویند بلو(blue) و یا رد(red) برای آبی و سرخ، ولی طوریکه ملاحظه میکنید هیچ بن و یا نسبت طبیعی در پشت آن نیست. قطعأ زبان شناسان در این رابطه کتاب های زیادی نوشته اند که میتوان بدان ها رسد کرد.
شیوایی کلام و راحتی بیان چیزی است که حتی خارجیهایی هم که آشنایی با زبان فارسی ندارند، متوجه آن میشوند. گفتگوی معمولی ما برای آنان به مثابه شعر و سرود به گوش میآید، بر خلاف زبان عربی که هر گاه دونفر عربی صحبت میکنند، شنونده فکر میکند، که آنها در نزاع و فحاشی با همدیگرند.... من و دوستم در زمان دانشجویی در فواصل بین ترمی در تپههای رود موزل در آلمان برای کشاورزان کار میکردیم و انگور برایشان میچیدیم. من و دوستم مرتب در حال صحبت بودیم و آلمانیها فکر میکردند که ما در حال آواز خواندن هستیم.
دریک کلام آیین فرهنگی بسیار خجسته ما در جام زیبای زبان فارسی بهتر قابل فهم خواهد بود. اهمیت این موضوع از آنجا سنگین است که رژیم اسلامی سعی در جایگزینی زبان عربی بر این گوهر گویش دارد...
با احترام حسین احمدی
■ قبل از ادامه سخن سپاس مرا بپذیرد از بابت زحمات بیدریغ و سخاوتمندانه.
چیزی را که نمیفهمم (نه آنکه ضرورتا با آن مخالف باشم)، آیا این نهادینه بودن سامانه پادشاهی میان ایرانیان تمایزی با دیگر ملل کهن یا نیمهکهن جهان دارد؟ مصر، یونان، چین، هند، فرانسه، اتریش، روسیه.... همگی سابقه طولانی سلطنت، امپراتوری، تزاری دارند اما در مرحله ای از دوران مدرنیسم از آن دست کشیدند؟ فرهنگ، زبان و هنر آنها نیز، چون ایرانیان، مملو از یادگار دوران تاریخی آنهاست؟ آیا در نظر شما این ملل نیز تحت سامانه پادشاهی همساز با تاریخ خودشان موفق تر و هارمونیک تر عمل میکردند؟ یا اینکه شما ایرانیان و تاریخشان را بگونهای مستثنا کردهاید؟ و آیا نمونه های موفقی نظیر ژاپن، انگلیس، و کشورهای شمال اروپا را قابل تعمیم به دیگر ملل جهان میدانید؟ قابل ذکر است که ادامه سلطنت در کشورهای توسعه نیافته تجربه مثبتی در بر نداشته و ظرفیت دموکراسی (پارلمانتاریسم) را شکوفا نکرده است.
موفق باشید ، پیروز.
■ پیروز گرامی، آخرین بخش همین سلسله مقالات «چرا گزینه پادشاهی پارلمانی بهتر از جمهوری است» نام دارد. در این بخش به چرایی آن، هم از منظر سیاسی و هم از منظر فلسفه سیاسی و سپس تطبیقی اشاره خواهم کرد. ولی مهم ترین نکته این است چه شرایط سیاسی و اجتماعی باعث می شود که ما روی پادشاهی پارلمانی تأکید کنیم و آن را گزینهای بهتر (بدون مطلق سازی) از جمهوری بدانیم، و البته بدون این که بخواهیم با روش های تطبیقی غیرعلمی و آوردن نمونه های «جمهوریهای موروثی و مادامالعمر»، بویژه در شرق، به این موضوع بپردازیم.
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ “باستانگرایی” را بیشتر چپها پس از دوره رضاشاه مطرح کردند و مفهومی گمراه کنندهاست برای اثبات اینکه فرهنگ مردم ما ایرانی ـ اسلامی است و از این طریق راه رخنه دوباره روحانیت شیعه و اسلام را در دوره محمدرضا شاه باز کردند، چرا که آنها را متحد خودشان در امپریالیسمبازیشان میدانستند و میدانند. فرهنگ سازی همواره باید در دستور کار روشنفکری ایران باشد. چه عنصر فرهنگی بهدرد بخوری در اسلام داریم که به درد این فرهنگسازی بخورد. درباره حقوق زنان، کودکان، جوانان، کهن سالان، زندگی اینجهانی، حقوق بشر، حقوق شهروندی، یک مورد نداریم، در عرفان هم چیزی دندانگیری وجود ندارد! حال آنکه مبتنی بر همین عناصر باید فرهنگسازی کرد.
“ایران گرایی” فرهنگی، باستانگرایی نیست بلکه تکیه بر داشتههای خوب فرهنگیاست که به وفور در شاهنامه درباره مسائل مختلف آمده که با تکیه برآنها در بحثهای سیاسی میشه از فرهنگ “پادشاهی” دفاع کرد و آن را در برابر فرهنگ اسلامی گذاشت.
حمید
■ دانشنامه بريتانيكا تقسيم بندى حيوانات را به ٨ رده تقسيم ميكند كه نژاد جزو آن نيست. حدس من اينستكه آقاى بى نياز در واقع نژاد را مترادف با نوع (species) آورده است:
Encyclopedia Brittanica, among others, provides a classification of animals based on their physical, anatomical, genetic similarity, behavioral and other features. This taxonomic classification, as shown below, is: 1-Domain, 2- Kingdom, 3- Phylum, 4- Class, 5- Order, 6- Family, 7- Genus, and 8- Species.1
For example, modern humans are from 1- the eukaryotic Domain, 2- the animal Kingdom, 3- the Chordata Phylum (animals that include the vertebrates together with the sea squirts and lancelets), 4- the mammals Class, 5- the primates Order, 6- the hominids Family, 7- the humans Genus, and 8- the Homo Sapiens Species. In many ordinary writings, this precise classification is only sometimes followed.
برگرفته از كتاب BEING, A Brif History of the Universe, Masoud Mostafavi
مراد
یکشنبه آینده، بیست و سوم فوریه، کمی بیش از ۵۹ میلیون آلمانی، با حق رای، به پای صندوقهای رای میروند تا دولت آینده این کشور را انتخاب کنند. پیشگوییها پیرامون نتایج این انتخابات بسی دشوار است چون نظرسنجیها نشان میدهند که هنوز حدود ۲۰ تا ۳۰ در صد رای دهندگان تصمیم نهایی خود را نگرفتهاند.
پیشبینیهای اولیه اما نشان میدهند که اتحادیه متشکل از حزب دموکرات مسیحی و حزب سوسیال مسیحی (CDU وCSU) احتمالا با حدود سی در صد بیشترین رای را از آن خود کند. حزب دستراستی افراطی آلترناتیو برای آلمان (AFD) دومین حزبی خواهد بود که احتمالا با ۲۱ در صد آرا به پارلمان راه مییابد.
پیشبینی میشود که احزاب سوسیال دموکرات (SPD) و سبزها (GRÜNEN) به ترتیب ۱۵ و ۱۳ در صد رای بیاورند، در حالی که حزب چپ(LINKE) ، حزب دموکراتهای آزاد (FDP) و اتحاد زهرا واگن کنشت (BSW) باید برای کسب دستکم ۵ درصد آرا که به آنان اجازه ورود به پارلمان را میدهد، رقابت کنند.
ویژگیهای مهم این دوره از انتخابات پارلمان آلمان عبارتند از:
- قویتر شدن هرچه بیشتر راستهای افراطی و آب رفتن میزان آرای سوسیالدموکراتها و سبزها
- سیاستهای «کارآی» راستهای افراطی که توانست احزاب دولت را به قبول سیاستهای مهاجرستیز خود مجبور کنند.
- عملکرد دولت آلمان در سه سال گذشته
- سیاستهای جنگطلبانه احزاب دولت حاضر
- تغییر جهتگیری رسانهها
- تغییر سیاستهای ایالات متحده آمریکا و دولت دونالد ترامپ
شاید برای کسانی که شناخت کافی از جامعه آلمان و ساختار سیاسی آن ندارند، تعجبآور باشد که این کشور، به عنوان سومین قدرت اقتصادی جهان با تولید ناخالص داخلی سالانه حدود ۵۰۰۰ میلیارد دلاری، از کمبود پزشک، معلم، قاضی و پرستار گرفته تا مربی تربیت کودکان، راننده اتوبوسهای شهری و مترو و کارگران فنی رنج میبرد. وضعیت عقب مانده زیر بنای الکترونیکی و اینترنتی آن، ساختار فرسوده زیر بناهای اجتماعی از راه آهن، شاهراهها و پلها گرفته تا وضعیت غیرقابل باور مدارس و کودکستانها نشان میدهد که ظاهرا سلطه سیاستهای نئولیبرالیستی که همه چیز را در پول خلاصه وبا سود میسنجد و با به اصطلاح کوچک کردن دولت و نقش آن در اقتصاد، در رویای این است که «بازار خود همه چیز را تنظیم میکند»، همه دوراندیشیهای سیاستمداران و دولتهای آلمان در بیست – سی سال گذشته را از بین برده و وظایف اساسی دولت در تمام زمینههای اجتماعی و تامین کالاهای عمومی مانند آموزش، بهداشت، حمل و نقل و ...از یاد رفته است.
چون قاعدتا هر دولتی که سرکار باشد، برنامهای دارد که در بیست یا سی سال آینده بسیاری از شاغلین چه در بخش دولتی و چه در بخشهای دیگر به سن بازنشستگی میرسند و بایستی فکر جایگزین آنها بود. اما ظاهرا دولتها و آلمانها هم، که به انسانهای دقیق و دوراندیش شهرت داشتند، بیشتر به فکر سودآوری بودند و بسیاری از وظایف پایهای مسئولیتهای خود را نادیده گرفتند. البته شرایط جهانی اقتصاد، ارزانی سوخت و برتری فکر نئولیبرالیستی و زود پولدار شدن هم بر این سیاست تاثیر گذار بوده است که نتیجه آن افزایش بیسابقه حجم درآمدهای صادراتی آلمان در یکی دو دهه گذشته بوده است. حجم صادرات آلمان سالانه حدود ۱۵۰۰ میلیارد یورو است. به معنی دیگر برغم افزایش نسبتا شدید درآمدهای دولت و افزایش مطلق ثروت اجتماعی، دولت از نوسازی زیربناهای اجتماعی و اقتصادی غفلت کرده است. افزون بر این کمبود، با تغییر فضای جهانی و جنگ اوکراین و نسلکشی در خاورمیانه، دولت به ناگهان با بحرانهای چندجانبه مانند افزایش سرسامآور بهای سوخت، تامین بهای جنگ در اوکراین و کمکهای نظامی و مالی به اسرائیل روبهرو و زمینگیر شده است.
افزایش هواداران حزب راست افراطی آلمان
حزب راست افراطی آلمان از آغاز فعالیتهای خود هرچه بیشتر و بیشتر تلاش کرده و میکند که تمام نارساییها و مشکلاتی که جامعه آلمان با آن دست به گریبان است را به وجود مهاجرین و پناهجویان پیوند دهد و با دامن زدن به فضای اجتماعی ضد مهاجرین و پناهجویان، اقشاری از جامعه، به ویژه در ایالتهای شرق آلمان را فریب دهد. در حالی که بنا بر گزارشهای رسمی حدود سه میلیون پناهجو در حال حاضر در آلمان هستند و از این تعداد یک میلیون و دویست هزار نفر این پناهجویان اوکراینی هستند. اوکراینیها از همان ساعت ورود به آلمان از همه امتیازهای شهروندان آلمانی برخوردار شدند و حتی در شش ماهه اول جنگ اوکراین موظف به ثبت نام خود به عنوان پناهجو هم نبودند. پناهجویان اوکراینی اجازه تحصیل، اجازه کار و اجازه استفاده از کمکهای اجتماعی گوناگون دارند. پناهجویان غیر اوکراینی اما نه اجازه کار و نه اجازه تحصیل دارند و باید ماهها و یاسالها در اردوگاههای پناهجویان در شرایطی از نظر روحی ویرانگر بسر برند.
از سوی دیگر آمارهای رسمی حکایت از هزینه ۷ میلیارد یورو در سال برای پناهجویان دارد که اگر هزینه پناهجویان اوکراینی را از آن کم کنیم هزینه پناهجویانی که بلوند و چشم آبی نیستند حدودا بین چهار تا پنج میلیارد در سال است و این مبلغ در چارچوب اقتصاد آلمان بسیار ناچیز است.
بهرغم این آمارها و اعداد حزب دستراستی افراطگرا با سوء استفاده از ضعفهای احزاب سنتی حاکم در آلمان و ناتوانی آنها به تامین نیازهای اولیه شهروندان موفق شده است با شکستن همه کاسه و کوزههای ناشی از این وضعیت، بر سر مهاجرین و مهاجرتبارها، آنان را باعث این مشکلات به جامعه حقنه کند. احزاب سنتی اما به جای پافشاری بر فاکتها و دلایل بحران و کمبودهای جامعه گام به گام تسلیم شانتاژهای حزب راستگرای افراطی شدند و آرام آرام بیشتر خواستهای این حزب را در عمل پذیرفته و عملا گروگان این سیاست احمقانه خود شدند و نشان دادند که بهرغم بندبازیها و فرمولبندیهای متفاوت از حزب راست گرای افراطی، عملا دفاع از مهاجرین و پناهجویان را فدای منافع سیاسی کوتاه مدت خود کردهاند.
تاثیر جنگ اوکراین
حزب راستگرای افراطی همچنین با مخالفت با هزینههای سرسامآور جنگ اوکراین که بنا به آمارهای رسمی دولتی حدود ۸۰ میلیارد یورو بوده است، خواستار پایان دادن به جنگ است. چون گذشته از هزینههای رسمی دولتی برای جنگ اوکراین این جنگ باعث گران شدن مواد سوختی و سوخت خودروها شده است که به این معنی است که بخشی دیگر از هزینههای این جنگ را شهروندان آلمانی باید مستقیما از جیب خود بپردازند. هزینههای جنگ اوکراین از سوی دیگر باعث کمبود منابع مالی دولت برای تامین هزینه نیازهای عمومی مثلا برای نوسازی ساختار فرسوده حمل و نقل ریلی و عمومی، نوسازی مدارس و... شده است.
دولت جنگ طلب آلمان و به ویژه حزب سبزها در دنباله روی کورکورانه از آمریکا (ناتو) با طرح شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» که در قالب اوکراین باید روسیه را شکست دهد، خود را بازتاب میداد، عملا همه منافع ملی و راهبردی خود را فدای سیاستهای توسعهطلبانه ناتو و آمریکا کرد و روسستیزی خود را تا آنجا شدت داد که حتی موزیسینها و هنرمندان و نویسندگان روسی در آلمان از کار اخراج شدند و ادامه کار آنان مشروط به تایید سیاستهای ضد روسیه شد. به باور نگارنده دولت آلمان و رسانههای آلمانیها با زبان بی زبانی اعتراف کردند که هنوز روسیه و روسها را بخاطر شکست هیتلر و نازیها نبخشیدهاند. چون مخالفت با حمله روسیه به اوکراین، با تبلیغ فضای ضد روسها و فرهنگ روسی کاملا متفاوت است.
حمایت دولت آلمان از جنایات اسرائیل
در کنار سیاستهای جنگ طلبانه احزاب سنتی آلمان و به ویژه حزب سبزها، جنایات اسرائیلیها در غزه و نسل کشی فلسطینیان و تایید صد در صد این جنایات، بخشی از جامعه آلمان که عرب تبار هستند و بسیاری از آلمانیهای مسلمان که چند نسل در آلمان زندگی میکنند و در آلمان متولد شدهاند را دچار تردید و ناامنی کرده است. به ویژه این که دولت آلمان در یک سال و نیم گذشته با یکی دانستن هر اعتراضی به جنایات اسرائیلیها با «یهود ستیزی»، بسیاری از حقوق شهروندی در قانون اساسی ، مانند آزادی بیان، آزادی اجتماعات و آزادی مطبوعات را لغو کرده است.
در آلمان عملا سانسور بیسابقه و کامل اخبار مربوط به فلسطین برقرار است و همه رسانههای عمومی و خصوصی موظف به وارونه جلوه دادن رویدادها و وحشیگریهای اسرائیلیها شدهاند. اجازه به هیچ سخنرانی، حتی به صورت مجازی، که حدس انتقاد به سیاستهای اسرائیلی در آن میرود، داده نمیشود. سفر وزیر دارائی پیشین یونان و یا پخش اینترنتی سخنرانی او، حضور دختر شجاع سوئدی گرتا تونبرگ برای شرکت در اعتراضها به جنایات اسرائیل در غزه، به آلمان را ممنوع کرده است. کارمندان دستگاههای دولتی و دانشگاهها، در صورت حتی لایک کردن یک پست فیسبوکی که حاوی اعتراض به اسرائیل باشد، موقعیت شغلی خود را بخطر میاندازد. همین دو روز پیش سخنرانی Francesca Albanese که ایتالیائی و گزارشگر ویژه سازمان ملل در امور خاورمیانه است در دانشگاه آزاد برلین ممنوع شد. اعتراض برخی از هنرمندان در فستیوال فیلم برلین که هنوز در جریان است، به جنایات اسرائیلیها در فلسطین، باعث دخالت پلیس امنیتی آلمان و تدارک پیگرد این معترضین شده است. بدتر از همه این است که تمام نخبگان سیاسی، علمی، هنری، اقتصادی و خارجیهایی که از قِــبـَــل حزب سبزها ارتزاق میشوند، خفقان گرفتهاند.
نقش رسانهها در فریب افکار عمومی
تا چند سال پیش و به ویژه تا پیش از آغاز جنگ اوکراین در آلمان و دیگر کشورهای اروپایی نقش یک ستون دموکراسی را بازی میکردند. بدین معنی که مستقل از سیاستهای دولت و گروههای قدرتمند اجتماعی، اقتصادی و سیاسی با اطلاع رسانی بیطرفانه شهروندان، توان مهار بسیاری از زورگوئیها، فساد و سوء استفادههای سیاسی را میگرفتند. متاسفانه در آلمان امروز ۹۹ در صد رسانهها از رویدادهای به ویژه جهانی یکسان اطلاعرسانی میکنند و خبر رسانی خود را با معیارهای دوگانه و بر پایه سیاستهای دولتی به خورد شهروندان میدهند. به همین خاطر رسانهها با اغراق در خبررسانیهای مربوط به امور مهاجرین و پناهجویان عملا به ابزاری در دست راست گرایان افراطی تبدیل شدهاند. رسانههای آلمان حتی در خبررسانی پیرامون حرکتهای تروریستی پناهجویان هم بیطرفی را رعایت نمیکنند و گزینشی درباره حرکات تروریستی و کشته شدن شهروندان با چاقو خبررسانی میکنند. مثلا در مورد حرکت تروریستی یک شهروند عربستانی که با غریزه ضد اسلامی خود در هانوفر با خود رو خود چندین نفر را زیر گرفت و کشت و یا حرکت تروریستی نژادپرست سوئدی در دو هفته پیش که با انگیزه نژادپرستانه یازده نفر را کشت، و ضد مسلمان و خارجیها بودند، یک نوع خبررسانی میکند و در سایر موارد نوعی دیگر. بنابر این رسانه از وظیفه اصلی خود یعنی خبررسانی بیطرفانه به شهروندان خواسته و یا نا خواسته به سانسور دولتی و یا خودسانسوری تن دادهاند.
تغییر سیاستهای راهبردی ایالات متحد آمریکا
آخرین مولفه مهمی که در انتخابات روز یکشنبه اهمیت پیدا کرده است، تغییر سیاستهای راهبردی ایالات متحد آمریکا پس از انتخاب دونالد ترامپ به مقام ریاست جمهوری است. درخواست افزایش هزینههای نظامی از کشورهای اتحادیه اروپا، تهدید بستن عوارض گمرکی بر کالاهای صادراتی اروپا به آمریکا و سیاستهای آقای ترامپ برای کشاندن طرفهای جنگ اوکراین به پشت میز مذاکره و دفاع اعضای دولت ترامپ از حزب راستگرای افراطی آلمان رویدادهایی هستند که موقعیت ضعیف سیاسی و نظامی کشورهای اروپایی و به ویژه آلمان را بیش از پیش آشکار کردهاند.
بنابراین و با درنظر گرفتن شرایطی که انتخابات این دوره آلمان را رقم میزنند، میشود پیشبینی کرد که شمار رای دهندگان بیش از دورههای پیشین و با غافلگیریهایی همراه باشد. اما به احتمال زیاد میتواند نتایج انتخابات شرایط تشکیل دولت ائتلافی را بسیار دشوار و پیچیده کند و دولت آینده آلمان به رهبری هر حزبی که باشد، به سختی خواهد توانست تغییراتی اساسی انجام دهد. به ویژه اینکه اتحاد دموکرات مسیحی در چند هفته پیش برای نخستین بار پس از جنگ دوم جهانی در آلمان از آرای حزب راستگرای افراطی برای تصویب یک طرح قانونی علیه مهاجرت، کمک گرفت و به این نگرانی دامن زده است که از کجا معلوم که اتحاد دموکرات مسیحی با ائتلاف با راستگرایان افراطی دولت ائتلافی تشکیل ندهد.
این پرسش از لحاظ تاریخی بسیار بسیار مهم است، چرا که حزب نازیهای آلمان به رهبری آدولف هیتلر هم از همین راه ابتدا در ائتلاف با احزاب محافظهکار، توانست وارد دولت بشود و سپس همه احزاب دیگر از صحنه سیاست کنار بگذارد. بنابراین شکافی که اتحاد دموکرات مسیحی در «دیوار آتش» که هیچ حزب، اجازه هیچ گونه همکاری، تحت هیچ شرایطی با راست گرایان افراطی را ندارد، به این وحشت دامن زده است که آیا راه به قدرت رسیدن راستگرایان افراطی به مانند سالهای ۱۹۳۰- ۱۹۲۰ دارد هموار میشود؟
■ آقای کوروشی عزیز، از مقالۀ شما بسیار آموختم، اما نوشتهاید «جنایات اسرائیلیها در غزه و نسل کشی فلسطینیان»، چرا به سبعیت اسلامگرایان حماس، یکی از بازوهای «جبهۀ مقاومت» ج. ا. و جنایاتی که بعد از حمله به اسراییل در ۷ اکتبر مرتکب شدند و مثله کردن بیش از ۱۲۰۰ انسان و به گروگان گرفتن بیش از ۲۵۰ مهمان در یک گردهمایی موزیک، که شهروند «اسراییل غاصب» هم نبودند، و بعد از ۴۷۵ روز حتا از تحویل جنازههای جان باختگان در تونلهای رزمندگان «ملت مظلوم فلسطینیان» امتناع میکنند، یا در تابوتهای میخ کوب شده تحویل میدهند اشاره نمیکنید. آیا شما هم «جنایت مقدس» را میپذیرید؟ امیدوارم عمدی ایدئولوژیک در پشت این اظهار نظر نباشد.
سعید سلامی
■ جناب سلامی عزیز سپاسگذار از توجه شما و نقدی که مطرح کردید. تلاش من این بود که متمرکز بر موضع انتخابات آلمان باشم و از حواشی دور باشم. شاید نوشتن یک جمله و محکوم کردن جنایت هفت اکتبر حماس هم کافی بود. اما من نمیخواستم با گرفتن یک موضع گیری، قضیه را سرسری تمام کنم. حماس یک سازمان تروریستی است اما همزمان علیه سیاست های نژادپرستی و اشغالگرانه اسرائیل که با آوردن «یهودی ها» از گوشه و کنار جهان فسطینی ها را از خانه و مزرعه وسکونتگاه اجدادی خودشان بیرون میکند و کودکان و نوجوانان فسطینی را بخاطر سنگ پراکنی بیک ارتش اشغالگر آپارتهاید، زندانی و بعضا شکنجه میکند، مبارزه میکند. حتی اگر سابقه حماس به عنوان یک گروه ساخته شده به دست اسرائیل را هم کنار بگذاریم، هدف از براه اندازی حماس توسط اسرائیلی ها از بین بردن جنبش فلسطین و ضربه زدن به یاسر عرفات رهبر آنزمان فسطینی ها بود. اما از میان همین گروه دست ساخته اسرائیل جریانی رشد کرد که مبارزه علیه اشغالگران اسرائیلی را پیش برد. شما به مُـثلـِه کردن اسرائیلی ها بدست حماس در روز هفتم اکتبر ۲۰۲۳ اشاره میکنید که جنایتی هولناک و غیر قابل دفاع است. بگذریم از اینکه خبرگزاری های غربی دروغ های اولیه خود پیرامون روز هفتم اکتبر، از جمله نوزادکشی حماس و تجاوز به زنان را قطره قطره پس گرفتند و همین دوهفته پیش دادستانی در اسرائیل خبر تجاوز به زنان توسط حماسی ها را رد کرد، شما آیا مجازات جنایات حماس که گویا حدود ۲۰۰۰ نفر کشته و به گروگان گرفته شدند، را به گروگانگیری بیش از دومیلیون غیرنظامی در غزه و کشتن حدود هفتاد هزار نفراز آنها، و به ویژه کودکان را درست میدانید؟ چرا حساسیت انسانی و احساس همدردی با قربانیان زور و زر در مورد کودکان فلسطین ناگهان بیخاصیت میشود؟
اگر ما ارزش های انسانی را بپذیریم، یعنی اینکه همه انسان ها از هر نژاد و رنگ حق زندگی یکسانی دارند و هیچ نژادی برتری بر دیگری ندارد، اگر هرکودکی در هر گوشه جهان حق یک زندگی پر از مهر با خانواده خود را دارد، همان گونه که یک کودک اسراییلی و آلمانی دارد، همان حق را هم یک کودک فلسطینی دارد و هیچ دولت و دیکتاتور و قدرتمداری حق تجاوز به او و کشتار او راندارد. خبرگزاری های غربی عنوان دهی به مخالفان خود را همیشه بر پایه منافع خود انتخاب میکنند و این عنوان دهی ها هیچ ربطی به دفاع از حقوق بشر و دیگر زرورق های فریبنده ندارد. جنبش ضد نژادپرستی و آپارتهاید در آفریقای جنوبی به رهبری نلسون ماندلا هم در آنزمان جنبشی تروریستی خوانده میشد. اسرائیل هم از نظر این ارزشگزاران تنها «دموکراسی» خاورمیانه است! در حالی که در عمل کشوری نژادپرست و کودک کش است و این «دموکراسی» را برای یک بخش از جامعه خود رعایت میکند و با بیرون کردن فلسطینی ها از خانه هایشان و واگذاری خانه، مزارع، باغها و اموال فسطینیان به یک مشت مهاجران مسلح فاشیستی افراطی، قصد دست اندازی به غزه و کرانه باختری رود اردن و در نهایت هویت فلسطینی ها را دارد واین هدف جنایکارانه در سخنرانی های بسیاری از رهبران اطراف نتانیاهو بازتاب روشن دارد. من و شما و میلیاردها نفر درسرا سر جهان متاسفانه گروگان خبررسانی های یک جانبه هستیم و شاید حتی یک در صد از مصرف کنندگان خبررسانی ندانند که چرا این اخبار دستکاری شده تهیه و بخورد افکار عمومی داده میشود. بنابراین تنها کاری که از دست من و شما ساخته است این است که تلاش کنیم از قربانی شدن در این مضحکه دروغ بپرهیزیم و ناخواسته جارچی رسانه هایی که هدفی غیر از وظیفه اصلی خود، خبررسانی بیطرفانه دارند، نشویم.
کوروشی
■ آقای کوروشی، بنا به تجربه همواره سعی کردهام وارد هیچ منازعه و مجادله نشوم؛ که طرفی از آن نتوان بست. این بار هم خواستم توصیۀ توهینآمیز شما مبنی بر پرهیز از «جارچی ناخواستۀ رسانههای...» را نادیده بگیرم، اما جا دارد دو سه پرسش را مطرح کنم: ۱ـ چرا در مقالهای که باید به انتخابات پارلمانی آلمان می پرداخت عقده گشایی کرده و خود را به صحرای غزه زدهاید؟ تا خواننده ناخواسته وارد موضوعی نشود که دنبالش نیست.
۲ـ لطفا کانال اطلاعاتی خود را معرفی کنید تا ما هم بعد از این ناخواسته بیراهه نرویم و «جارچی» آن کانال باشیم.
۳ـ راستی، چرا حامیان «ملت مظلوم فلسطین» مثل مجاهدین و سلطنت طلبان در مقابل منتقدین خود این همه سرکوبگر و بد دهناند؟ در آخر برای رفع هرگونه بدفهمی بگویم که من نه یهودی و نه اسراییلیام؛ فارغ از هر گونه نژاد، مذهب یا سرزمین، یکی از میلیاردها ساکن این سیارهام.
سعید سلامی
پیامی از یک وکیل دادگستری در ایران دریافت کردم که نوشته بود به اتفاق عدهای از همکارانش مشغول مذاکره برای ایجاد یک کارزار برای پیامی رسا به آقای پزشکیان و تشویق او به استعفا میباشد. من این پیام را جدی گرفتم چون همزمان نامه سرگشادهای از تعدادی وکیلهای دادگستری ایران در اعتراض به احکام اعدام سه زن را در “ایران امروز” خواندم. حالا نمیدانم نویسنده پیام به من درباره تشویق پزشکیان به استعفا نیز جزو امضاء کنندگان اعتراض به اعدام سه زن میباشد یا نه. منتها این یک بشارت از ورود علنی عدهای از وکلای کشورمان به صحنه مبارزات مدنی درون کشور میباشد که بدون شک باعث تقویت هرچه بیشتر جامعه مدنی در ایران میگردد.
این در حقیقت نشان از واقعیت تلخ دیگری دارد. یعنی بخشی از حقوقدانان سرزمینمان، استعفای رئیس جمهور را اقلا همسنگ، یا اقلا کموبیش همسنگ، با احکام اعدام در ایران میانگارند. بحث من درباره غلو انگاشتن کارزار استعفای پزشکیان با احکام اعدام نمیباشد به خصوص که نمیدانم فعالان برپائی کارزار برای اعتراض به اعدامها همان فعالان کارزار برای استعفا میباشند یا نه. ولی این باید زنگ هشدار تلخی برای پزشکیان باشد تا درک کند کسانی که از انتخاب او به ریاست جمهوری حمایت کردند، حالا همانها خواستار استعفای او هستند. این پیام بیش از آن که برای گوش پزشکیان باشد اخطاری نیز برای رهبری جمهوری اسلامی میباشد که فعالان مدنی دارند، از فرط سرخوردگی، به سوی تدبیرهای سرپیچی از راهحلهای مدنی سوق داده میشوند.
این پیام “پزشکیان استعفا بده” در عین حال این امید را در درون خود دارد که شاید مقام رهبری این را درک کند که در این شرایط خطرناک منطقهای و بینالمللی نمیتواند، دراز مدت، پشت نقاب پزشکیان مخفی شود و به دنیا پیامهای کاذب آمادگی برای توافق بدهد. فرض را بر این میگذاریم که کارزار استعفای پزشکیان به حدی قدرتمند شد که پزشکیان چارهای جز استعفا نداشته باشد. در این صورت، هم امکان یک نتیجه مثبت و هم امکان یک نتیجه منفی وجود دارد.
قبل از بحث درباره نتیجه مثبت و منفی، جهان و منطقه ما، مواجه با یک پدیده بینظیر گردیده که بدون تاثیر بر روی کشور ما نخواهد بود. رئیس جمهور بزرگترین دموکراسی یعنی آمریکا، تبدیل به یک چاقوکش محل شده که تهدید میکند و عربده میکشد، وقایع تاریخی عصر حاضر را که همه جهانیان شاهد وقوعش بودند را وارونه جلوه میدهد و میگوید اوکراین به روسیه حمله کرده!!.، فقط به این خاطر که روسیه را متمایل به یک توافق با آمریکا بنماید. در صورت توافق بین این دو ــــ تصادفا چندی پیش یک معاهده همکاری هم بین ایران و روسیه نیز منعقد شد ــــ آیا ایران نیز، یک ضربه، به خاطر همبستگیاش با روسیه، به صورت متحد آمریکا در خواهد آمد؟ یا اینکه روسیه طعمه بسیار چربتر و پر منفعتتر با آمریکا را انتخاب خواهد کرد و جمهوری اسلامی تبدیل به یک زائده مزاحم برای روسیه خواهد گردید و آمریکا با دست باز، هرطور که منافعش ایجاب کند، مانند گربهای که با یک موش در تله بازی میکند، نه فقط با جمهوری اسلامی بلکه با منافع سرزمینمان بازی میکند. تعجب نکنید چنانچه صبح که از خواب بیدار میشود، به خاطر مهمان نوازی عربستان از امریکا و روسیه، سه جزیره ایرانی در خلیج فارس را متعلق به عربستان یا امارات اعلام کند.
بزرگترین مشکل جمهوری اسلامی، انزوای داخل کشور میباشد و مردمی که در هر فامیل دور یا نزدیکشان، یک اعدامی، زندانی یا ضرب و شتم دیده وجود دارد محال است به حمایت از قاتل یا شکنجه دهنده دوستان و فامیلشان بشتابند.
آقای پزشکیان! سناریوئی که اینجا تصویر شد یا چیزی شبیه این، بسیار محتمل است. حالا که ندای “استعفا بده” در راه است برو با رهبر اتمامحجت بکن که یا با بازیگران تاریکخانهها، امثال جلیلیها، قطع رابطه کند و دستت را باز بگذارد تا تو بتوانی عرصه حکومت را بدست منفردینی مانند زیباکلام، محسن رنانی، سریعالقلم، اصلاحطلبان و زندانیانی امثال تاجزاده، موسوی، نرگس محمدی و شخصیتهای مدنی و فرهنگی که به حد وفور در داخل کشور وجود دارند بدهی تا آنها بتوانند با مشورت و خرد جمعی یک کابینه بحران بوجود آورند تا هم از حمایت مردمی و هم از حمایت بین المللی برخوردار شوند. چنانچه رهبر قبول نکرد، استعفا بده، از من هم نپرس که آنوقت سرنوشت مملکتمان به کجا خواهد کشید چون واقعا از جواب ناتوانم.
داریوش مجلسی، فوریه ۲۰۲۵
■ آقای مجلسی گرامی. بحثی که پیرامون تقاضای پزشکیان مطرح کردید بسیار مهم و بههنگام است. در تکمیل آن باید ذکر کنید که پزشکیان چه درخواستی را باید شرط استعفای خود قرار دهد؟ در شرایط فعلی ایران، دو خواسته، عاجل و بسیار مهم هستند: یکی اعتراض به احکام اعدام سه زن و آزادی رهبران سیاسی زندانی، و دیگری قبول مذاکره با آمریکا. از آنجا که میدانیم قدرت مانور پزشکیان بسیار بسیار محدود است، و نمیتواند خواست بزرگی را به کرسی بنشاند، به نظر من باید خواست اول (لغو احکام اعدام سه زن و آزادی رهبران سیاسی زندانی) را شرط ادامه کار قرار دهد و ریسک قبول نشدن خواستهاش را بپذیرد.
ارداتمند. رضا قنبری. آلمان
■ درود جناب مجلسی عزیز
من به توصیه شما به پزشکیان رای دادم اما امروز تردید ندارم مسعود پزشکیان نیز یک شارلاتان و حقه باز است که با نهج البلاغه رای جمع کرد! از این جهت میگم شارلاتان است: کسی که میگفت: گردن گرو میگذارم و اگر نتوانستم کنار میروم، امروز خیلی راحت میگه: تا آخر ایستادهام!! وایضا سخنرانی نفرت انگیز او در میدان آزادی که هیچ اشارهای به مطالبات مردم نکرد!
نکته آخر: جناب مجلسی عزیز! ترامپ کجا گفته اوکراین به روسیه حمله کرد؟؟؟
با احترام محمدعلی فردین
■ قنبری گرامی، وکیل هائی که میخواهند این کارزار را در ایران آغاز کنند معتقدند پزشکیان باید برای اختیار بیشتر و بدون دخالت دولت سیزدهمیها رهبری را در سر دوراهی قرار دهد. یا اختیارات بیشتر یا استعفا. حالا این تا چه حد میتواند موفق شود
باید دید. با ارادت، مجلسی
■ فردین عزیز، در رابطه با سوال تان درباره اوکرایین. از ایران امروز کپی شده.
«ترامپ در حباب اطلاعات نادرست روسیه گرفتار شده. رئیسجمهور اوکراین، ولودیمیر زلنسکی، روز چهارشنبه در واکنش به اظهارات دونالد ترامپ مبنی بر اینکه اوکراین مسئول تهاجم گسترده روسیه در سال ۲۰۲۲ است، گفت که رئیسجمهور آمریکا در دام حباب اطلاعات نادرست روسیه گرفتار شده است.»
با ارادت، مجلسی
■ آقای پزشکیان، در تاریخ آنها که در بحران و احساس خطر فرار میکنند و یا استعفا میدهند به نیکی یاد نمیشود. شما باید همانطوریکه همیشه حقیقت را گفتهاید به کارتان ادامه بدهید. حقیقت شما و امثال شما و ایران را نجات میدهد!
سهراب چمن آرا - آمریکا
۱۸ فوریه ۲۰۲۵
در حالی که مذاکرهکنندگان آمریکایی و روسی روز سهشنبه برای اولین بار از زمان حمله تمامعیار مسکو به اوکراین، که تقریباً سه سال پیش رخ داد، با یکدیگر دیدار کردند، ترامپ نشان داد که آماده است تا متحدان آمریکا را رها کند و با ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، همپیمان شود.
از نظر ترامپ، روسیه مسئول جنگی که همسایهاش را ویران کرده نیست. بلکه او معتقد است که اوکراین مقصر حمله روسیه به این کشور است. سخنان ترامپ در گفتوگو با خبرنگاران در روز سهشنبه درباره این درگیری، روایت متفاوتی از واقعیت ارائه میدهد که نهتنها در میدان جنگ اوکراین قابل شناسایی نیست، بلکه هیچ رئیسجمهور دیگری از هر دو حزب آمریکا چنین موضعی اتخاذ نکرده است.
بر اساس روایت ترامپ، رهبران اوکراین به دلیل امتناع از واگذاری قلمرو، مقصر جنگ هستند و بنابراین، او معتقد است که آنها شایستگی حضور در مذاکرات صلحی را که اخیراً با پوتین آغاز کرده است، ندارند. ترامپ گفت: “شما هرگز نباید این جنگ را آغاز میکردید.” او این سخنان را در حالی بیان کرد که در واقع، اوکراین آغازگر جنگ نبود. وی افزود: “شما میتوانستید به یک توافق برسید.”
ترامپ که در اقامتگاه خود در مار-ئه-لاگو فلوریدا سخن میگفت، ادامه داد: “اکنون رهبری در اوکراین بر سر کار است که اجازه داده جنگی ادامه پیدا کند که هرگز نباید رخ میداد.” در مقابل، ترامپ حتی یک کلمه سرزنش نسبت به پوتین یا روسیه که نخستین بار در سال ۲۰۱۴ به اوکراین حمله کرد، در طول چهار سال نخست ریاست جمهوری ترامپ جنگی کمشدت علیه این کشور به راه انداخت و سپس در سال ۲۰۲۲ با هدف تصرف کامل اوکراین حملهای دیگر را آغاز کرد، بر زبان نیاورد.
یک چرخش شرمآور
ترامپ در حال اجرای یکی از چشمگیرترین چرخشهای سیاست خارجی آمریکا در طول چندین نسل است؛ تغییری ۱۸۰ درجهای که دوستان و دشمنان آمریکا را وادار خواهد کرد که استراتژیهای خود را از نو تنظیم کنند. از زمان پایان جنگ جهانی دوم، مجموعهای طولانی از رؤسایجمهور آمریکا، ابتدا اتحاد جماهیر شوروی و سپس، پس از یک وقفه کوتاه و توهمزا، جانشین آن یعنی روسیه را حداقل به عنوان یک نیرویی که باید از آن حذر کرد، در نظر میگرفتند. اما ترامپ این کشور را بهوضوح به عنوان یک شریک بالقوه در همکاریهای آینده میبیند.
او آشکارا نشان میدهد که ایالات متحده دیگر قصد منزوی کردن پوتین را به دلیل تجاوز بیدلیل علیه همسایهای ضعیفتر و کشتار صدها هزار نفر ندارد. برعکس، ترامپ که همواره علاقهای گیجکننده به پوتین نشان داده است، خواهان بازگرداندن روسیه به باشگاه بینالمللی و تبدیل آن به یکی از دوستان اصلی آمریکا است.
کوری شاکه، مدیر مطالعات سیاست خارجی و دفاعی در مؤسسه آمریکن اینترپرایز و مشاور امنیت ملی در دولت جورج دبلیو بوش، در این خصوص گفت: “این یک چرخش شرمآور در سیاست خارجی ۸۰ ساله آمریکا است.”
وی افزود: “در طول جنگ سرد، ایالات متحده از به رسمیت شناختن اشغال کشورهای بالتیک توسط شوروی خودداری کرد و این اقدام، به مبارزانی که برای آزادی خود میجنگیدند، امید میبخشید. اما اکنون ما با مشروعیت بخشیدن به تجاوزات برای ایجاد حوزههای نفوذ، سیاست کاملاً متفاوتی اتخاذ کردهایم. هر رئیسجمهور آمریکایی در ۸۰ سال گذشته با موضع ترامپ مخالفت میکرد.”
در حلقه اطرافیان ترامپ، این تغییر جهت یک اصلاح ضروری برای سالها سیاست نادرست تلقی میشود. او و همپیمانانش هزینه دفاع از اروپا را بیش از حد بالا میبینند، با توجه به نیازهای دیگر. از دیدگاه آنها، رسیدن به نوعی سازش با مسکو به ایالات متحده اجازه میدهد تا نیروهای بیشتری را به خانه بازگرداند یا منابع امنیت ملی را به سمت چین، که به گفته مارکو روبیو، وزیر امور خارجه، «بزرگترین تهدید» است، هدایت کند.
عادیسازی با روسیه، دشمنی با اروپا
چرخش سیاست ایالات متحده در هفته گذشته بسیار آشکار بوده است. تنها چند روز پس از آنکه معاون رئیسجمهور، جیدی ونس، از متحدان اروپایی انتقاد کرد و گفت که «تهدید داخلی» نگرانکنندهتر از روسیه است، روبیو با سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجه روسیه، دیدار کرد و درباره «فرصتهای فوقالعادهای که برای همکاری با روسها وجود دارد» صحبت کرد، البته اگر بتوان جنگ اوکراین را به نحوی کنار گذاشت.
هیچ یک از رهبران اوکراین در این نشست که در ریاض، عربستان سعودی، برگزار شد، حضور نداشتند، چه رسد به دیگر رهبران اروپایی، هرچند روبیو پس از آن با چندین وزیر خارجه تماس گرفت تا آنها را در جریان امور قرار دهد. با این حال، ظاهراً این جلسه نشانی از تقسیم حوزههای نفوذ میان دو قدرت بزرگ داشت، مشابه کنگره وین یا کنفرانس یالتا در دوران گذشته.
ترامپ مدتها است که پوتین را یک همفکر و بازیگری «بسیار زیرک» میبیند که تلاشش برای وادار کردن اوکراین به پذیرش امتیازات ارضی چیزی جز «نبوغ» نبوده است. در نظر ترامپ، پوتین فردی شایسته احترام و تحسین است، برخلاف رهبران متحدان سنتی آمریکا مانند آلمان، کانادا یا فرانسه، که ترامپ برای آنها تحقیر قائل است.
در واقع، ترامپ نخستین ماه از دور دوم ریاستجمهوری خود را صرف بیاعتنایی به متحدان کرده است؛ نهتنها آنها را از مذاکرات اوکراین کنار گذاشته، بلکه تهدید به وضع تعرفههای تجاری علیه آنها کرده، خواستار افزایش هزینههای نظامیشان شده و حتی ادعاهایی درباره برخی از قلمروهایشان مطرح کرده است. در همین حال، حامی میلیاردر او، ایلان ماسک، آشکارا از حزب راست افراطی «آلترناتیو برای آلمان» حمایت کرده است.
یان برمر، رئیس گروه مشاوره بینالمللی «یورآسیا»، در این باره میگوید: «در حال حاضر، اروپاییها این وضعیت را چنین میبینند که ترامپ در حال عادیسازی روابط با روسیه است، درحالیکه با متحدان اروپایی خود همچون دشمنان رفتار میکند. حمایت از حزب آلترناتیو برای آلمان که رهبران آلمانی آن را یک حزب نئونازی میدانند، ترامپ را در موضعی قرار داده که بیشتر به عنوان یک دشمن برای بزرگترین اقتصاد اروپا به نظر میرسد. این یک تغییر خارقالعاده است.»
ترامپ در دوران مبارزات انتخاباتی وعده داده بود که میتواند جنگ اوکراین را ظرف ۲۴ ساعت پایان دهد، وعدهای که تاکنون عملی نشده است. او حتی پیش از مراسم تحلیف خود مدعی شده بود که صلح را به اوکراین خواهد آورد، اما این نیز محقق نشد. پس از تماس تلفنی تقریباً ۹۰ دقیقهای با پوتین در هفته گذشته، ترامپ مأموریت مذاکرات را به روبیو و دو مشاور دیگرش، مایکل والتز و استیو ویتکاف، واگذار کرد.
امتیازاتی که ترامپ به پوتین میدهد
امتیازاتی که ترامپ و تیمش پیشنهاد دادهاند، به نظر میرسد فهرستی از خواستههای کرملین باشد: روسیه میتواند تمامی سرزمینهایی را که بهطور غیرقانونی و با توسل به زور از اوکراین گرفته است، حفظ کند. ایالات متحده هیچگونه تضمین امنیتی به اوکراین ارائه نخواهد کرد، چه رسد به پذیرش آن در ناتو. تحریمها لغو خواهند شد. ترامپ حتی پیشنهاد داده است که روسیه بار دیگر به گروه ۷ قدرت اقتصادی جهان بپیوندد، گروهی که در سال ۲۰۱۴ به دلیل حمله اولیه به اوکراین از آن اخراج شده بود.
اما پوتین در قبال این توافق چه باید بدهد؟ تنها چیزی که از او خواسته شده، این است که کشتار اوکراینیها را متوقف کند، درحالیکه پیروزی خود را تثبیت میکند. ترامپ به هیچ امتیاز دیگری که ممکن است از پوتین بخواهد، اشاره نکرده است. همچنین او توضیح نداده است که چگونه میتوان به پوتین برای پایبندی به توافق اعتماد کرد، درحالیکه او قبلاً معاهده ۱۹۹۴ درباره تضمین حاکمیت اوکراین و دو توافق آتشبس مذاکرهشده در مینسک، بلاروس، در سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵ را نقض کرده است.
اعتماد آشکار ترامپ به توانایی خود برای رسیدن به یک توافق با پوتین، مقامات کهنهکار امنیت ملی را که سالها با روسیه سر و کار داشتهاند، شگفتزده کرده است.
سلست اِی. والندر، که بهعنوان معاون وزیر دفاع در دولت جوزف بایدن مسئول مسائل روسیه و اوکراین بوده است، گفت: «ما باید همانطور که در طول جنگ سرد با رهبران شوروی صحبت میکردیم، با آنها مذاکره کنیم.» او ادامه داد: «یعنی شما نباید به آنها اعتماد کنید.»
او افزود: «وقتی وارد مذاکرات میشوید، باید با این پیشفرض پیش بروید که آنها توافقات را نقض خواهند کرد. شما سعی میکنید منافع مشترکی پیدا کنید، اما باید درک کنید که منافع ما اساساً در تضاد هستند و ما در تلاشیم تا یک دشمن خطرناک را مدیریت کنیم، نه اینکه بهترین دوستان او شویم.»
ترامپ در گفتوگو با خبرنگاران در روز سهشنبه، طوری صحبت کرد که انگار روسیه را دوست میداند — اما نه اوکراین را. او گفت: «روسیه میخواهد کاری انجام دهد. آنها میخواهند به این وحشیگری بربری پایان دهند.»
ترامپ از ویرانیها و کشتار ناشی از آنچه که او «جنگی بیمعنا» خواند، ابراز تأسف کرد و صحنههای جنگ را با نبرد گتیسبرگ مقایسه کرد و گفت که در میدانهای نبرد، «تکههای بدن پراکنده شده است.» اوکراین، به گفته او، «در حال نابودی است» و جنگ باید پایان یابد. اما او اشارهای نکرد که چه کسی در حال نابود کردن اوکراین است، و بهوضوح رهبران اوکراین را مقصر دانست و اصرار آنها برای حضور در مذاکرات را نادیده گرفت.
ترامپ گفت: «شنیدهام که آنها ناراحتاند که جایی در مذاکرات ندارند. خب، آنها سه سال است که جایگاهی داشتهاند. و مدتها قبل از آن هم. این ماجرا میتوانست خیلی راحت حل شود. حتی یک مذاکرهکننده بیتجربه هم میتوانست سالها پیش این مسئله را حل کند، بدون از دست دادن زمین زیادی—زمین بسیار کمی. بدون از دست دادن هیچ جان انسانی. و بدون از دست دادن شهرهایی که حالا ویران شدهاند.»
او بار دیگر این ادعا را تکرار کرد که اگر رئیسجمهور بود، این حمله هرگز رخ نمیداد، درحالیکه واقعیت این است که نیروهای مورد حمایت روسیه در تمام چهار سال اول ریاستجمهوری او در داخل اوکراین جنگ به راه انداخته بودند. او گفت: «من میتوانستم برای اوکراین توافقی بکنم که تقریباً تمام زمینها را به آنها برمیگرداند.» اما توضیح نداد که چرا در دوران ریاستجمهوریاش برای مذاکره صلح اقدامی نکرد.
تکرار یک ادعای دروغین
مانند همیشه، ترامپ سخنانش را با ادعاهای نادرست متعدد همراه کرد. از جمله اینکه گفت ایالات متحده از زمان آغاز جنگ سه برابر کمک بیشتری به اوکراین نسبت به اروپا داده است. درحالیکه طبق گزارش مؤسسه اقتصاد جهانی کیل، اروپا ۱۳۸ میلیارد دلار به اوکراین اختصاص داده است، در مقایسه با ۱۱۹ میلیارد دلار از سوی ایالات متحده.
او همچنین رئیسجمهور اوکراین، ولودیمیر زلنسکی را تحقیر کرد و بارها گفت که «میزان محبوبیت او به ۴ درصد کاهش یافته است.» درحالیکه واقعیت این است که محبوبیت زلنسکی از اوج خود کاهش یافته، اما همچنان حدود ۵۰ درصد است — رقمی که چندان با محبوبیت ترامپ تفاوتی ندارد.
ترامپ همچنین با یکی از مواضع تبلیغاتی روسیه موافقت کرد که اوکراین باید انتخابات جدیدی برگزار کند تا در مذاکرات نقش داشته باشد. او گفت: «بله، من فکر میکنم وقتی آنها میخواهند در مذاکرات حضور داشته باشند، باید بپرسید که آیا مردم اوکراین نمیخواهند انتخابات جدیدی داشته باشند؟ مدت زیادی از آخرین انتخابات آنها گذشته است.» او افزود: «این مسئله ربطی به روسیه ندارد. این چیزی است که از جانب من مطرح شده و بسیاری از کشورهای دیگر هم آن را بیان کردهاند.»
او مشخص نکرد که این «بسیاری از کشورها» کداماند. همچنین هیچ اشارهای به نیاز به انتخابات در روسیه نکرد، کشوری که در آن هرگونه رأیگیری تحت کنترل کرملین و متحدانش است.
اظهارات ترامپ بدون متن از پیش آمادهشده بیان شد و در پاسخ به پرسشهای خبرنگاران مطرح شد. اما این سخنان بازتابی از دیدگاه او درباره این بحران و نشانهای از مسیر ماههای آینده است. همچنین این سخنان بار دیگر موجی از نگرانی را در اروپا ایجاد کرد، قارهای که اکنون در حال درک این واقعیت است که متحد اصلیاش در جنگ سرد جدید دیگر خود را چنین نمیبیند.
یان باند، معاون مدیر مرکز اصلاحات اروپایی در لندن، در واکنش به این سخنان نوشت: «برخی از شرمآورترین اظهاراتی که در طول زندگیام از یک رئیسجمهور شنیدهام.» او افزود: «ترامپ در کنار متجاوز ایستاده و قربانی را سرزنش میکند. در کرملین، آنها احتمالاً از خوشحالی در پوست خود نمیگنجند.»
* Trump’s Pivot Toward Putin’s Russia Upends Generations of U.S. Policy
By: Peter Baker
The New York Times
Feb. 18, 2025
■ از ده سال پیش بعضیها ترامپ را نفوذی پوتین در سیستم امریکا میدانستند. امروز دیگر مهم نیست. چون موضوع فراتر و مهمتر از نفوذی بودن است. ترامپ رهبر جنبشی عوامگرا در آمریکاست و متحد طبیعی روسیه پوتین. ۱۰ یا ۱۵ سال پیش تصورش ممکن نبود که مقاله بالا را نیویورک تایمز منتشر کند. بله قطببندیهای جهان تغییر کرده، و رقابت برای یارگیریها بشدت در جریان است. هفته دیگر انتخابات آلمان است. اگر AFD بین ۲۰% تا ۲۵% رای بیاورد تا مدتها پایگاهی غیر قابل چشمپوشی برای اهداف پوتین خواهد بود. اما نبرد اصلی همچنان در داخل امریکا جریان خواهد داشت. ترامپ دشمن اصلی خود را در داخل امریکا میبیند، و حق دارد، اکثریت آمریکاییها تن در نمیدهند تا سیستم آزاد، انتخابی، نظارتی آنها بر باد رود. ترامپ اخراجها و جایگزین کردن آنها با افراد خود را آغاز کرده، اما کارش ساده نیست. حتی یک ژنرال چهار ستاره از مریدان ترامپ نیست. پنتاگون، CIA، Homeland، و کارگزاران اصلی والاستریت به همچنین. ترامپ به بهانههای گوناگون اختیارات بیشتری کسب خواهد کرد، اما در مرحلهای کار به تقابل خشونتآمیز میکشد. چیزی که همه از آن واهمه دارند، بدون در نظر داشتن اینکه در کجای جهان زندگی کنیم.
روزتان خوش، پیروز
■ کشورها و سیاستمداران راست افرطی (شبهفاشیستنی) در اروپا، سیاستهایشان با پوتین همراه و هماهنگ است. از ترامپ فاشیست تا ویکتور اوربان و لوپن در فرانسه و آ.اف.دی در آلمان. “چپ”های فارسیزبان (پیک نت، راه توده و توفان و اکثریت). آغاز حملهی روسیه، چپ وطنی این حمله و اشغال اوکراین را مبارزه با “فاشیستهای اوکراین” تبلیغ میکردند. بعد دیدیم فاشیستهای اروپا و امریکا در حمایت از پوتین برخاستند. چپ ضدامپریالیستنی چه منافعی در اشغال اوکراین داره؟ دلیلش فقط این است که آنها به صورت سنتی طرفدار روسیه هستند؟ راست افراطی اروپا چه منافعی از حمایت از پوتین دارد؟
ترامپ قراره با حاتم بخشی به پوتین، غزه را ضمیمه خاک اسراییل کرده و پوتین هم باید از ان حمایت کند.
عزیز عبدالله
■ آقای عبدالله، درست گفتید که که سیاستهای پوتین و راست افراطی در اروپا و آمریکا به هم رسیدهاند. علت اصلی آن وجه مشترک ضد لیبرالیستی این گرایشهاست. در این میان مسکو مانند شیرازه اصلی این جریانت عمل کرده است. بویژه بعد از شروع مرحله دوم ریاست پوتین (۲۰۱۲) تمرکز مسکو بر نفوذ در سیستمهای لیبرال غربی بود و از تمامی لجستیک مادی و معنوی خود برای ارتقاء جریانات افراطی و گاها کمی راستتر استفاده کرد. برای مثال با تمام قوا به برگزیت کمک کردند و امیدوار بودند میوهای از آن بچینند، اما محاسباتشان غلط بود. به زبان عامیانه مسکو ارث (و انتقام) تزار و استالین را از اروپا و آمریکای لیبرال میخواهد، و در این مسیر خود را در راهی بی بازگشت قرار میدهد که این خطرناک است.
موفق باشید، پیروز.
* من رهبری آقای رضا پهلوی در دوران گذار از جمهوری اسلامی را به رسمیت میشناسم
یکم) تا جایی که این نگارنده دریافته است، ایرانیان به نسبت جمعیت خود، بیشترین شمار روشنفکر مدرن، کنشگران سیاسی، پزشک و تکنوکرات، سیاستورز با تجربه، سلبریتی و هنرمند ایران دوست و مانند آن را چه در درون مرز و چه در برون مرز و دیاسپورا دارند. فزون بر آن در ۱۲۰ سال گذشته، در این کشور بیشترین شمار رویدادهای مهم سیاسی شکست خورده یا پیروز و اثرگذار رخ داده است. مانند انقلاب مشروطیت که نخستین جنبش و انقلاب دموکراتیک در منطقه بود، دو کودتای سوم اسفند و ۲۸ مرداد که هر یک از آنها تجربهی مهمی بود که هنوز میتواند دستمایهی در س آموزی سیاسی باشد. پس از آنها، انقلاب ارتجاعی ۱۳۵۷ که جدا از هرگونه داوری دربارهی چیستی و پیآمدهای آن، تجربهی برجسته و مهمی از هنر رهبری انقلاب جدا از سرشت و پیآمدهای آن در شخص خمینی بود.
ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، باید واقعیت را بپذیریم و از آن درس بگیریم. خمینی و پیروانش در همآهنگی نیروهای داخلی و همچنین ساخت و پاخت و دادوستد با خارجیان بویژه آمریکا، بسیار هوشمندانه عمل کردند، حتا اگر آن را خدعه بدانیم. این انقلاب همچنین درس بزرگی بود از اینکه چگونه چپ تندرو چریک که هنوز پر سرو صدا اما ناتوان و سترون است، از همان سال ۱۳۴۲ از روی ناآگاهی سیاسی و در جامهی «ارتجاع سرخ»، به پیروزی خمینی یاری رساند، و بر نوگرایی نظام پهلوی از جمله دیدگاههای مدرن اصلاحات ارضی چشم بست و همان چیزهایی را میگفت و میخواست که خمینی میخواست. این چپ همچنین پس از سال ۱۳۵۰ با الگو برداری از خط مشی روسها، تقدسی را برای تروریستهای فلسطینی و دشمنی با اسرائیل فراهم ساخت که هنوز دستمایهی جمهوری اسلامی و سیاهکاریهای این رژیم رو به فروپاشی و ایران بر باد ده است. این چپ هنوزهم با رفتار و نوشتار خود، بزرگترین پشتیبان جمهوری اسلامی و توجیهگر رفتار آن و تروریسم فلسطینی و لبنانی است. این در حالی است که ورزیدهترین و مهمترین کارگزاران این نظام، اینک پشت به آن کرده و به سیاستهای جمهوری اسلامی در برابر جهان بویژه فلسطین انتقاد میکنند.
این نیروی بزرگ همچنین در درون کشور و بهویژه در زندانها، هر روز بیش از پیش با هم متحد شده، آماده همکاری با اوپوزیسیون سکولار میشوند، بیش از آن چپها سکولار هستند، و پایههای نظام را به لرزه میاندازند. تظاهرات ایثارگران و رزمندگان شناخته شدهی جبهه و جنگ در چند روز گذشنه، نمودی از رویگردانیهای نخبگان جمهوری اسلامی از «نظام» است. این البته رویداد فرخندهای به سود جنبش زن زندگی آزادی و انقلاب نوین مردم ایران است، که چنانچه نیروهای سکولار اوپوزیسیون به آن روی خوش نشان ندهند و هنوز بخواهند با رقیب یا دشمن گذشتهی خود بجنگند و همچنان از روی تعصب قبیلهای و کژاندیشی، به آقای رضا پهلوی دست همکاری ندهند و با او ستیز کنند. با چنین وضعیتی، دور از ذهن نیست که بار دیگر هواداران پیشین جمهوری اسلامی و نیروهای ملیمذهبی، اوپوزیسیون سکولار را دور بزنند و شکل دیگری از حکومت اسلامی را برگردانند. این چیزی است که اصلاح طلبان روزنه جو بسی از آن خرسند خواهند شد، و چپ و سکولاریسم همیشه شکست خورده، باز هم ناگزیر از گوشه گیری شوند.
آنها هنوز، هم نیرو دارند و هم تجربه هرچند در میان مردم جایگاه چندنی نداشته باشند. آنها در گذر ۴۵ سال گذشته به خوبی دریافتهاند که امتگرایی شریعتی کارآمد نیست و شکست خورده و باید به ملت ایران و ملیگرایی برگردند. این را بسیاری از آنها به خوبی دریافتهاند، و برخلاف چپهای روسوفیل چفیهبند دشمن اسراییل و دوست حزبالله و حماس، اکنون گرایش به ایران یعنی مادر خود یافتهاند. مهدی نصیری که گزارهی از «تاجزاده تا شاهزاده» را پیش کشیده و به تازگی به خوبی و هشیارانه دریافته است که «رضا پهلوی هدف نیست، اما راه هست، و باید این راه را رفت». این را بیشتر اصلاح طلبان با صداقت و شاید خود آقای میرحسین موسوی دریافته، و به این بایستگی و نزدیکی پی برده باشد.
اینک همهی ایرانیان و ایراندوستان باید این شرایط و احتمالات را به خوبی دریابند. فرصتها را به خوبی بشناسند و از آن بهره گیرند. از یاد نبریم که فرصتها زیاد منتظر کسی نمیمانند، و ای بسا بسیار زود پایان یابند و یا به تهدید و ضد خود تبدیل شوند. اکنون شرایط به سود مردم و بیشینهی جامعهی ایران است، و شرایط ملی و جهانی فرصتهای خوبی را فراراه کشور گذاشته است. «حال گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحبخانه چیست»؟
دوم) با همه آنچه بالاتر گفتیم شاید بیشتر کسان هم با کلیات آن همسو باشند، اما شوربختانه در تمام ۴۵ سال گذشته و برخلاف شمار چشمگیر کنفرانسهای وحدت و اتحادهای جمهوریخواهانه پر شمار، هنوز نه هیچ سازمان فراگیر و یگانه و مؤثری در میان ایرانیان مخالف جمهوری اسلامی پدیدار شده، و نه جز یک نفر، هیچکس یارای آن نداشته است که خود را رهبر و یا همآهنگ کنندهی اینهمه مبارز پا در رکاب بنامد. آن یک نفری هم که جرئت چنین کاری را یافته است و پایگاه خوبی هم در جامعه دارد، از همه سو آماج تیر تهمتها و پرسشهای بیشمار شده است. کسانی که با رهبری نادرست و ماجرا جویانهی خود از سال ۱۳۵۰ تا کنون شمار چشمگیری از جوانان کشور را یا به کشتارگاههای دو رژیم فرستاده و یا در خانههای تیمی خود کشتهاند و به روی کار آمدن جمهوری اسلامی یاری رسانده و یک بار هم از خود انتقاد نکردهاند، اکنون یاد خانههای تیمی و کمونهای زندانها و آن محاکمههای کودکانهی «انتقاد ازخود» افتاده و از آن یک نفر یعنی رضا پهلوی که پدرش روزگاری پادشاه توسعهگرای ایران بوده، میخواهند از خودش انتقاد کند. اما نمیگویند چرا و از چه چیزی باید انتقاد کند.
اینکه چرا سرنوشت این نخبگان سیاسی ایرانی چنین شده است، نیازمند بررسی گستردهای است که از عهدهی من برنمیآید. اما اگر بخواهم کمی عامیانه داوری کنم، شاید حسادت و کوتاه قدی سیاسی، یکی از علتهای اصلی این رفتار باشد. در کنار این علت، البته شناخت و برداشت نا درست از وضعیت عرصهی سیاست جهانی و داخلی نیز میتواند وجود داشته باشد. هرچه هست، در شرایط حساس کنونی که جامعه در همهی بخشهای آن در برابر رژیم کنونی ایستاده و در همه جا جنبشهای اعتراضی و اعتصابها به چشم میخورد و به گفتهی خود دولتیان همه چیز «ناتراز» است، اوپوزیسون رژیم با همهی ناتوانی خود، باید دست از حسادت و دشمنیهای کودکانه بردارد، و به یگانگی و اتحادی عاقلانه و مسئولان بیندیشد. شرایط هم برای مخالفان و هم برای مدافعان جمهوری اسلامی بسیار حساس، پیچیده، و دشوار است، و نیازمند نگاهی ژرفتر.
سوم) با همهی آنچه بالاتر گفتم و دیگران هم گفتهاند، من رهبری آقای رضا پهلوی در دوران گذار از جمهوری اسلامی را به رسمیت میشناسم، و از او پشتیبانی میکنم. همانند او، من هم به پرچم سه رنگ شیروخوشید نشان بدون تاج احترام میگذارم، و تصمیم در بارهی شکل حکومت را به رأی بیشینه مردم پس از دوران گذار واگذار میکنم.
پیروز باشیم.
بهرام خراسانی
۳۰ بهمن ۱۴۰۳
■ فکر میکنم برای همکاری جهت ایجاد جبههای که منافع ملت ایران را نمایندگی کند بهتر است احزاب و جریان های سیاسی نماینده ای برای نشست هایی همانند “همگرایی سازمانهای ایرانگرا و آزادیخواه” انتخاب کرده و در آن به مخرج مشترکی برای همکاری برسند. اشخاص و فعالین سیاسی هم میتوانند به حمایت و همکاری با آنان بپردازند. آن جبهه بی شک نماینده یا نمایندگانی برای گفتگو با سازمانها و احزاب و دولتها جهت جلب حمایت آنان از مبارزه ملت ایران انتخاب خواهد کرد. این جبهه باید منعکس کننده خواست ها و اهداف مطرح شده در مبارزات ملت ایران بر علیه نظام حاکم باشد و فراگیری آن بی شک در تعامل مداوم با جریانات و فعالین سیاسی دمکراسی خواه داخل ایران برای طرح چهار چوب همکاری در چنین جبهه ای میباشد و پس از توافق و روشن شدن اهداف و تقسیم کار به رای گیری گذارده شود و در صورت حمایت مردم ایران سندی برای نمایندگی از طرف آنان باشد. اولویت و مسئله اصلی نجات و سربلندی میهن و مردم ایران است.
با درود سالاری
■ بادرود آقای خراسانی
چپ ایران پراکنده هست و حدود دو درصد جمعیت ایران را هم دربر ندارد و احتیاجی نیست شما و دیگر خواستاران رهبری پهلوی به آنها تکیه کنید. طبق ارزیابی طرفداران رضا پهلوی بین سی تا هفتاد درصد مردم ایران حامی اینها هستند من که زیاد از اینهمه مخالفت برخی از طرفداران رضا پهلوی با چپها سردرنمیآورم و در سیاست هم عددی به حساب نمیآیم ولی به عنوان یک ایرانی یک رای دارم و پیشنهاد من اینه که حالا که رضا پهلوی اینهمه طرفدار در ایران داره روز خاصی را اعلام کند که خودش بدون خانواده ولی با اطرافیان سیاسی خود با یک هواپیما به ایران برمیگردند و از سی تا شصت ملیون هوادارانش بخواهد بین خودشان حدود پنجاه تا صدهزار نفر بیایند فرودگاه آنوقت مطمئن باشید که دیگر خودتان هیچوقت فکر چپها به کلهتان خطور نخواهد کرد. البته از شش ماه قبل برای تدارک و تبلیغات و بهویژه با سازمانهای حقوق بشری و دولتهای دمکراتیک مشورت کند و پشتیبانی آنها را برای یک مبارزه مدنی و غیر خشونتآمیز جلب کند اگر آقای رضا پهلوی چنین شجاعتی درخود سراغ ندارد و مثل خمینی که اشهدش را خواند و سوار هواپیمای ایرفرانس شد نمیتواند پس حداقل کپی انقلاب ٥٧ را از سر بیرون کند در سال ١٩٩٢ دو نفر از رهبران تبعیدی حزب کمونیست ترکیه چنین شجاعتی از خودشان نشان دادند و از آلمان به ترکیه رفتند و دستگیر شدند.
با احترام بیژن
■ خراسانی گرامی، سپاس فراوان. طبعاً من و دوستانم که خواهان پادشاهی پارلمانی هستیم طبق تعریف شما و خود شاهزاده با او هماهنگ خواهیم بود. ولی شاهزاده رضا پهلوی باید آرام آرام بتواند کنترل را به دست بگیرد و بر دهان کسانی که تفرقه پراکن هستند افسار بزند. باید رفتارهای حذفی که از سوی برخی «سلطنت طلبان پنجاه و هفتی» در گردهمآییها و تظاهرات رخ میدهد مهار زد. باید شعارها فراگیر باشند و هیچ کس را حذف نکنند. این خطر را ما پادشاهیخواهان پارلمانی بسیار جدی میگیریم و امیدوارم دوستان جمهوری خواه که با شاهزاده همراهی میکنند بتوانند با نقدهای سازنده خود، این افراد ویرانگر را به سهم خود منزوی سازند.
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ درود بر جناب خراسانی گرامی برای مقاله خوبشان و همه دوستان ایران امروز.
بنظر میرسد پشتیبانی آزادیخواهان و ایران دوستانی که آرزومند توسعه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی در ایران هستند، از شاهزاده رضا پهلوی، عمدتا به دو دلیل است: - باور به اهداف مبارزه اعلام شده از سوی ایشان یعنی انحلال ج. ا. و استقرار یک حکومت ملی سکولار دموکرات در کشور و نیز اصول اعلام شده برای ائتلاف نیروهای سیاسی که تمامیت ارضی کشور و یکپارچگی ملت ایران، رعایت مفاد اعلامیه جهان گستر حقوق بشر و جدایی دین از حکومت را شامل می شود،
- اعتماد به ایشان به عنوان یک رهبر سیاسی آگاه و با درایت که بیشتر از هر شخصیت و یا تشکل سیاسی دیگری توان جلب نظر و حمایت جمع بزرگی از ایرانیان داخل و خارج از کشور را، برای استقرار دموکراسی و اعتلای اقتصادی اجتماعی سیاسی ایران، داشته و امید میرود این ظرفیت هر روز بیشتر هم بشود. طبعا انتظار میرود تا زمانی که این شرایط برقرار است پشتیبانی و حمایت آزادیخواهان و ایران دوستان نیز از ایشان ادامه یابد. با اینحال از مشاهدات شخصی و نیز نوشته ها و گفته های طرفداران شاهزاده رضا پهلوی استنباط می شود که دو رویکرد و یا دو گروه بزرگ با دو دیدگاه متفاوت در این مسیر وجود دارد:
- رویکردی که فرو پاشی رژیم ج. ا. را به دلیل راهبرد و سیاستهای فاجعه آمیز و نیز خصلت اصلاح ناپذیری آن قطعی دانسته و وظیفه نیروهای وطن پرست و فعالان سیاسی آزادیخواه را صرفا تشکل و ایجاد آمادگی در خودشان برای در دست گرفتن امور کشور در فردای فروپاشی ج. ا. و مشارکت در استقرار دموکراسی در ایران و کمک به توسعه اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آن می دانند.
- رویکردی که علیرغم اطمینان از سرنوشت محتوم رژیم ج. ا. ایجاد یک تشکل سیاسی پویا، فراگیر و توانمند از ائتلاف مخالفان رژیم را ضرورت یک گذار مدیریت شده از ج. ا. و لازمه حداقل کردن کردن هزینه های گذار به دموکراسی در ایران میداند.
شخصا به رویکرد دوم باور دارم زیرا پیچیدگیهای سیستم های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آنهم در ابعاد کشوری مانند ایران از یک سو و تاثیر روابط و مناسبات بین المللی و منطقهای در پدیده هایی مانند انقلاب اجتماعی-سیاسی و تغییر رژیم های سیاسی از سوی دیگر مسجل می کند که برای اجتناب از هرج و مرج و آشوب در کشور و خدای نکرده وقوع حوادث دردناکی مانند کشتارهای جمعی هموطنان توسط رژیم سفاک ج. ا. و یا حتی وقوع جنگ داخلی وجود یک تشکل بزرگ، فراگیر و توانمند سیاسی اپوزسیون برای مدیریت فرایند گذار ضرورت تام و تمام دارد. در واقع تا زمانی که فعالیت های شاهزاده و ائتلاف مشتاقان ایشان به ایجاد یک نیروی بزرگ سازمان یافته پویا و توانمند سیاسی که عملا معضل اقدام جمعی (Collective Action) مردم ایران را، که اکثر آنها مخالف رژیم ج. ا. هستند، حل نکرده و توده های میلیونی مردم را برای نافرمانی های گسترده مدنی و فداکاریهای بزرگ، انجام اعتصابات و تظاهرات خیابانی میلیونی خشونت پرهیز به حرکت در نیاورده است نمی توان از کنار زدن ج. ا. و استقرار حکومت ملی سکولار دموکرات در کشور در یک فرایند خشونت پرهیز و بدون آشوب و هرج و مرج و خون ریزی اطمینان داشت.
تشکیل ائتلاف بزرگ سیاسی به رهبری شاهزاده رضا پهلوی از آنجا اهمیت زیادی دارد که نوید ایجاد یک چنان تشکل متثکر، توانمند و فراگیر و پویا را میدهد. این تشکل بتدریج میتواند در ارتباط سازمانیافته با فعالان صنفی، مدنی و سیاسی داخل کشور و متصل کردن آنها با رهبری سیاسی انقلاب معضل اقدام جمعی ایرانیان را حل کرده بتدریج موازنه قدرت سیاسی را به نفع انقلابیون تغییر و رژیم ارتجاعی حاکم را به عقب براند تا زمان انحلال آن از طریق یک رفراندم آزاد و ملی فرا برسد؛ و راه برای استقرار یک سکولار دموکراسی کارآمد برای ایران عزیز فراهم شود. پیشنهاد هایی برای تبدیل فرایند گذار به دموکراسی در ایران به یک “پروژه” بزرگ اجتماعی-سیاسی و مدیریت کارآمد این پروژه داشتم که برای اطناب کلام طرح آن را به فرصت دیگری میگذارم.
یک نکته پایانی که ارزش یادآوری دارد آنست که از آنجا که فعالان سیاسی با گرایش های چپ ملی (سوسیالیستهای بدون وابستگی به قدرتهای خارجی) دموکراسی در ایران را بنفع خود و مردم ایران میدانند انتظار میرود با پیشرفت کار و گسترش تشکل ائتلاف مشتاقان شاهزاده رضا پهلوی به آن بپیوندند. همانطور که جمهوریخواهان ملی گرا این چنین میکنند و خواهند کرد و بنابراین نباید نگران جدا ماندن نیروهای چپ (ملی) از حرکت غالب اپوزسیون بود.
خسرو
■ با درود به بیژن آقا، جناب بیژن من وامانده این مطلب هستم، که شما با آمار و ارقام عجب مناسبتی دارید و در مقام بخشش درصدها، دست حاتم طاعی را از پشت بستهاید. آخر این چه جوال گشادی است که هم سی درصد و هم هفتاد درصد در آن جای میگیرد. از طرفی سی تا شصت میلیون طرفدار اعرابی با سی تا هفتاد درصد ندارد. جناب پهلوی هم که بسیار متین و مودبانه گفتند گه حاضر نیستند بخاطر سیاست و ایران، آزادی شخصیاش را به خطر بیاندازد، حال نمیدانم نظرش در مورد پرواز به ایران چیست. من فکر میکنم که جناب پهلوی تا مرز ترکیه انقلاب را همراهی کند.
بیژن عزیز گویا خود شما هم به مطلب اعتقاد ندارید، در جایی که عنوان میکنید: اگر آقای رضا پهلوی چنین شجاعتی درخود سراغ ندارد و مثل خمینی که اشهدش را خواند و سوار هواپیمای ایرفرانس شد نمیتواند پس حداقل کپی انقلاب ٥٧ را از سر بیرون کند.....
با احترام حسین احمدی
■ آقای خراسانی با کمال احترام به باورهای شما، شما هرچند شعار وحدت میدهید جز ایجاد پراکندگی بیشتر میان مخالفین متوهم و ناتوان، از سلطنت گرفته تا چپ سابق نتیجه دیگری نخواهید گرفت. اگر هواداران رضا پهلوی صداقت دارند پس شعار “مرگ بر سه مفسد چپی ملا مجاهد” چیست؟ اگر آقای رضا پهلوی و هوادارانش از استقرار دموکراسی در کشور پشتیبانی میکنند چرا دیکتاتوری پدر و پدر بزرگش را محکوم نمیکنند؟ آیا به باور شما رهبری خودخواسته رهبر شما خواسته اکثریت ایرانیان است؟ بیسبب نیست که پس گذشت ۴٦ سال از حکومت جمهوری جهل و جنایت بدیلی قابل اعتماد به وجود نیامده است و در همچان بر همان پاشنه خواهد چرخید!
شهرام
■ بادرود جناب حسين احمدی عزيز
اينها درصدی نيستند که من بخشش کنم بلکه اين درصدها را به نقل از محافل طالبان سلطنت عرض کردم چون از طرفی جناب اقای خراسانی و ديگر هواداران رهبری رضا پهلوی صحبت از اين میکنند که چپها و جمهوریخواهان جايگاهی در بين مردم ندارند و از طرفی انتقاد میکنند چرا اينها رهبری رضا پهلوی را نمیپذيرند خواستم پيشنهادی بدهم که اگر مقبول واقع شود ديگر احتياجی به اندک نيروی چپ و جمهوری خواه نداشته باشند و نسرين ستودهها و نرگس محمدیها و توماجها جا را برای رهبری رضا پهلوی باز میکنند چون اين هموطنان در عين مخالفت با انقلاب تودهای ٥٧ و فتنه متميزه آن ولی میخواهند آنرا کپی کنند که از نظر من شدنی نيست.
با احترام وبرقرار باشيد/ بيژن
■ جناب سالاری گرامی درود بر شما. به درستی نوشتهاید: «برای همکاری جهت ایجاد جبههای که منافع ملت ایران را نمایندگی کند بهتر است احزاب و جریانهای سیاسی نمایندهای ...». این سخن سد درسد درست است، اما تا جایی که من میدانم و دیده یا شنیدهام، اکنون چنین سازمانی نه در داخل وجود دارد و نه در خارج از کشور، و زمان برای ساختن آن را از دست داده، و سازمان موجود پیش از انقلاب را داغان کردهایم. برخی سازمانهای مدعی موجود مانند حزب چپ و یا انواع اتحادهای جمهوری خواهان نیز به راستی «سازمان» نیستند، زیرا نه هدف و استراتژی روشن و سازمان یافتهای دارند، و نه چهرههای شناخته شده و با نفوذی چه در سطح نخبگان و چه در سطح مردم و شهروندان.
از احزاب کردی که بگذریم، مردم و شهروندان و یا حتی کنشگران سیاسی ایرانی در دنیای واقعی میدان، هیچ رهبر یا شخصیتی حتی مانند اوجالان را نمیشناسند که دلشان بخواهد به رهنمودهای او گوش دهند و از او پیروی کنند. برای رهبری مردم و سازماندهی سیاسی هم آنچانکه لنین در زمان خودش گفته بود، هم به حزبی با تئوری انقلابی نیاز است و هم به کادرها و چهرههای سیاسی سرشناس و با نفوذ. من نمیگویم چهرهی کاریزما یا با فره ایزدی و فرهمند، اما میگویم سیاستورز و با کشش.
راستی آنست که نه تنها شخصیت سیاسی و پخته، که حتا ریخت و قیافهی کسی هم که مردم را دعوت به چیزی میکند مهم است. متاسفانه به جز افرادی انگشت شمار، به گمان من، چهره و سخنان بساری از کسانی که به عنوان نمایندهی یک سازمان یا سیاسی اوپوزسیون در تلویزیونهای برون مرزی یا درون مرزی ظاهر میشوند نه تنها جذاب نیست، که مانند چهرهی احمدینژاد و پزشکیان، گاه کفاره هم دارد. شخصی که خود را استاد دانشگاههای آمریکا معرفی میکند با قیافهای ریشو و اصلاح نکرده، رختی ترحم برانگیز و گاه چفیهای بر گردن در تلویزیون ظاهر میشود، و تنها کاری که میکند اینست که به رضا پهلوی و اسرائیل و آمریکا دشنام دهد و از حماس و حزبالله دفاع کند. این درحالی است که دانشجویان، بازنشستگان، پرستاران و حتا بازاریان در همین شرایط خفقانآمیز در خیابانهای تهران و دیگر شهرها فریاد میزنند «دشمن ما همینجا است، دروغ میگن آمریکاست»، و به اینکه دولت جمهوری اسلامی ثروت ایرانیان را به جیب فلسطینیها میریزند گلایه دارند و اعتراض میکنند.
یکی دیگر از این استادان جامعهشناسی اوپوزیسیون هم که دشمن سرسخت رضا پهلوی و احتمالاً عضو یکی از همین چند خوهران اتحاد جمهوریخواهان نیز هست، گویی تنها چیزی که از جامعه شناسی بلد است اینست که هر گاه پایش به یک تریبون مفت تلویزیونی میرسد، اتنیک اتنیک گویان آب به آسیاب تفرقه و قومگرایی میریزد و در حالی که خود را از هر زن فمینیستی دو آتشهتر وانمود میکند، گویی هیچ خبری از زنان زیر اعدام جمهوری اسلامی ندارد.
جناب سالاری گرامی، من هم مانند شما به وجود سازمان در مبارزه اجتماعی باور دارم و آن را یک نعمت سیاسی میدانم. اما سازمانی که بداند به کجا میخواهد برود و چه رؤیایی برای آیندهی مردم و کشور در سر دارد. سازمان یا کنشگری که کاری که نه راه را بداند و نه را و کاری جز تفرقه افکنی و دامن زدن به دشمنی میان کنشگران سیاسی اوپوزیسیون نمیکند، بیش از آنکه یک نعمت باشد، یک آفت است.
پیروز باشیم. بهرام خراسانی ۳۰ بهمن ۱۴۰۳
■ جناب بیژن گرامی درود بر شما و ازاینکه نوشته مرا خواندید، سپاسگزارم. نوشتهاید: «چپ ایران پراکنده هست و حدود دو درصد جمعیت ایران را هم دربر ندارد و احتیاجی نیست شما و دیگر خواستاران رهبری پهلوی به آنها تکیه کنید. ..». جناب بیژن، من نمیدانم که چند درسد مردم ایران کمونیست یا به گفتهی شما «چپ» هستند اما حدس میزنم که شاید در اتحاد شوروی یا چین هم هیچگاه دو درسد مردم کمونیست نبودهاند، و همجنین سه چیز دیگر را نیز میدانم: نخست آنکه مارکسیم متدولوژیک و نه مارکسیسم آیینی در کمی بیش از ۱۵۰ سال گذشته، کمک بسیاری به فرهنگ و اندیشهی جهان کرده که اگر بیش از اصحاب دایره المعارف و عصر روشنگری نباشد، کمتر از آن نیست. از همین رو من در کمابیش ۴۰ سال از زندگی خود یک مارکسیست ارتودوکس استالینی مائوتسه اندیشه بودهام و هنوزهم به بخش بزرگی از متدولوژی هستی شناسی و جهان شناسی مارکس و انگلس باور دارم، و بر خلاف بسیاری از کسان، بر آنم که در این بخش هستی شناسی، حتا به فرهنگ مردم ایران هم یاری رسانده است. دوم آنکه اکنون و به دلیل برخی سیاستها و تاکتیکهای سیاسی حزب کمونیست شورو و فرهنگ اردوگاهی آن که بر اندیشه و سرنوشت همهی کمونیستهای اثر گذاشته، و با اینکه مارکسیستها همه جا و هنوز و همواره میتوانند یک لنگر تعادل اندیشگی و اجتماعی باشند، اما «گر مسلمانی (شما بخوانید چپ یا چپ ایران) همین است که من میبینم، وای اگر از پس امروز بود فردایی». بر این پایه من به هیچ روی به چپ ایران تکیه نمیکنم و امیدی هم به آنها ندارم. همچنین، من این سخن شما را که خمینب جرئت که آمد ایران بیشتر یک شوخی میدانم، زیرا پیشتر تضمن آمدن خود به ایران را از آمریکا و غرب گرفته بود. سوم آنکه در نیرومندترین کشوره، چننچه 5 دصد مردم یک پارچه باشند و یک چیز را بخواهند، رژیم آن کشور سرنگون خواهد شد. پیروز باشیم.
بهرام خراسانی یکم اسفند ۱۴۰۳
■ آقای خراسانی گرامی، مسئله وجود ایده سیاسی است نه الزاما نفوذ یک جریان یا سازمان متشکل سیاسی در میان مردم. آقای پهلوی نیز تشکل و سازمان خاصی ندارد. همین تشکل های سیاسی موجود میتوانند با ایجاد اتحادی بر سر اصول اساسی و اولیه برای گذار از نظام حاکم متحد شوند. جمهوری و پادشاهی خواهان پارلمانی و سکولار میتوانند در پروسه گفتگو برای چنین اتحادی اعتبار کسب کنند به شرطی که تفرقه افکنان و دشنام گویان و توده ای ها و روسوفیل های لانه کرده در تشکیلاشان را رکاب زده و بیرون کنند. اگر نجات میهن دغدغه چنین جریاناتی است باید شهامت پریدن از سایه خود را داشته باشند و به اعلامیه دادن و محکوم کردن بسنده نکنند. حزب کومله استعداد سراسری شدن را دارد و حیف خود را در چهار چوب مسئله قومی محدود کرده است و اگر به همین صورت ادامه دهد باید مراقب رقیبش باشد که فردا سرش را زیر آب نکند. حزب سراسری شدن این خطر را بر طرف میکند. جبهه ملی و ملیون هم باید از لاک خود برون آمده و پرستش زنده یاد مصدق را کنار گذاشته و ۲۸ مرداد را به تاریخ بسپارند. هم چنین باید در نظر داشت که همت میهن دوستان درون این سازمانهای پراکنده برای اتحاد میتواند مشوق متشکل شدن اصلاح طلبانی که از اصلاح نظام دل کنده اند باشد.
با درود و احترام سالاری
■ من و همفکرانم نیز میتوانیم رهبری آقای پهلوی را برای دوران گذار بپذیریم. شرط گذاری شاید پسندیده نباشد ، اما همگی نظر میدهیم که در چه صورت چنین اتحاد (همگرایی) میتواند موفق باشد. یکم - دوری از گرایش حذفی - عزیزان دیگر هر کدام بگونه ای بیان کردند، که لازم است افراط گرایان مهار شوند و گفتمان آنها جایی در پیامهای جبهه واحد و رهبری آن نداشته باشد. به تصورم کثرت گرایی نه تنها در بیان و پیام های رسمی مهم است، بلکه جا دارد که در کلیه انتخاب ها و شیوه رفتاری محافل و نشست های آقای پهلوی دیده شود. کیش شخصیت نزد ما ایرانیان حضور و وزن قوی دارد، شاید میزان کم و سالمی از برجسته کردن شخصیت به ضرر اهداف جنبش نباشد ، اما هر گونه زیاده روی و شخصیت پرستی، فضای بیگانگی برای بسیاری از ایرانیان ایجاد میکند، و ویژگی دربرگیرندگی (Inclusiveness) را از بین میبرد. دوم - گفته میشود که نوع حکومت ایران را امروز تعیین نمیکنیم - بسیاری از ایرانیان (منجمله خودم) تصویر روشنی از ایران مشروطه یا ایران جمهوری دموکراتیک در سالهای ۲۰۲۵ به بعد ندارند، پس له یا علیه هیچکدام نیستند. اما چشم و آرزوی ما بر آن است که پس از گذر از جمهوری اسلامی و طی یک دوران چند ساله با شرکت اکثریت مردم و روشنفکران در فضایی آزاد و با تبادل نظر بتوانیم به مفاهیم مشترکی نزدیک شویم و احیانا جواب برخی تفاوت ها را به صندوق رای بسپاریم. ضرورت دارد که رهبر(ان) هر اتحادی تصریح کنند که منظور از “رفراندوم” چیزی غیر از نسخه جمهوری اسلامی است و قرارشان نیست تا شیوه “تا تنور داغ است....” پیاده شود.
ارادتمند، پیروز
■ @ جناب خسرو گرامی درود بر شما. مانند همیشه سخنان درستی گفتهاید، و صحنهی نبرد و گفتگوی سیاسی و اندییشگی را درست تصویر کرده اید و امیدوارم نظر گستردهتر شما در آینده را نیز زنده باشیم و ببینیم. با سپاس.
@ جناب شهرام گرامی، درود بر شما. البته در شرایط کنونی جامعهی ایران شعار وحدت نیروهای ملی و دموکرات جدا از اینکه چه نتیجهای داشته باشد، کار خوبی است. همانگونه که شعار “مرگ بر سه مفسد چپی ملا مجاهد” شعار خوبی نیست. و همانگونه که پس از تجربه ۴۶ سال حکومت جمهوری اسلامی، شاید نه رضا پهلوی و نه بسیاری دیگر با نظر شما در بارهی «دیکتاتری پدر و پدر بزرگ» او همسو نباشند که آن را محکوم کنند. هر چیزی را باید با همانند و بدیلش و شرایط زمان و مکان سنجید. اکنون و با همان تجربه ۴۶ ساله، کسانی دولت رضا شاه را دولت «تجدد آمرانه» و کسانی هم «دولت توسعه و پیشرفت ایران» میخوانند. مانند بسیاری چیزهای دیگر، طبیعی است که در این زمینه هم همگان دیدگاه یگانهای نداشته باشند.
بهرام خراسانی
■ درود بیژن گرامی، من از متن شما جنبه کنایه آمیزش را دیر متوجه شدم.
با احترام حسین. ا.
■ درود خدمت دوست نا شناس آقای خراسانی مقاله شما نشان دهنده خوش نیتی ملی و ایران دوستی شماست ولی آنچه در عمل قرار است اتفاق بیفتد بسیار پیچیده و سخت مینماید چرا که ما ایرانیها هیچگاه کار دستهجمعی را هرگز یاد نگرفتهایم و اصلا ائتلاف و گفتگو برای ما بیمعنی است و این ریشه در خودخواهی و منافع طلبی ایرانی دارد. بهر روی من بیشتر مطالب شما رو قبول دارم مخصوصا آنچه در باره چپ گفتید منتهی داستان اصلی که آقای رضا پهلوی باشد به همین سادگی نیست که فرمودید که عینا میشود خمینی در انقلاب قبلی همه میگفتند حالا بریم دنبال این و شاه سقوط کنه بعد همچی حل میشه اما دیدیم آنچه نباید میدیدیم چون سرعت انقلاب آنقدر زیاد بود و شخص خمینی هم مثل لودر و بولدزر همه چیز رو زیر رو کرد و کاری هم از هیچکس بر نیامد.الان درست است که آن شرایط کمتر نمایان است و مردم به اندازه یک تاریخ کامل تجربه دارند ولی اندکی ترس هست. زیرا بااین گفتار ورفتار حواریون خاص آقای رضا پهلوی نه لزوما طرفداران سلطنت ایشان بیم نهفتهای وجود دارد من به شخصه در پیشانی این اشخاص خلخالی و لاجوردی و.... میبینم.
مهدی وثوقی
■ با درود به جناب خراسانی گرامی، اگر امروز تقی ارانی زنده بود با که همبستگی میکرد؟ با شاهزاده و یا با ته ماندههای سرگردان چپ ناملی؟
همان ارانی که گویا گفته است” سوسیالیسم هم کارگر و هم بنا نیاز دارد و ما باید بنا باشیم”. اگر امروز ایرج اسکندری زنده بود آیا دست به شاهزاده میداد و یا بازماندگان تئوری ایران بر باد ده امپریالیسمستیز و آبدارچی پوتین و چین؟ این دو زنده یادان همیشه برای من پرچمداران چپ ملی و میهندوست بودهاند.
قصهای تلخ است این چپ امروزین ایرانی که هنوز که هنوز است اگر مجبور باشد میان خمینی- خامنهای و یا شاهزاده و محمدرضا شاه یکی را بر گزیند، بیشتر آنان در لشگر و خیمه آمریکا- اسرائیل ستیز خامنهای میمانند! همان چپی که میخواست با همکاری و هم گامی با ارتجاع سیاه اخوندی ایران را ژاپن و فرانسه خاورمیانه کند و امروز میهن ما ستاد کل تروریستهای خاورمیانه شده و روز حالش تنها با مردم نگون بخت سومالی، زیمباوه و سودان یکسان شده. مارکسیتها که در سده ۲۰ پرچمدار و رزمندگان پیشرو برای آزادی انسانها، حقوق زحمتکشان و زنان و هنر و علم شهره بودند امروز به گدایان درگاه اسلامیستهای واپسگرا و بیمیهن آب رفتهاند.
با این همه من باور دارم که هستند کسانی که هنوز هم چپ هستند و یا مسلمان اما نیروی پیشبرنده آنان خرد و دانش و انسانیت است و نه دنباله روی نیروهای ارتجاعی اسلامگرایان. و ناگزیر از آن دسته از چپی که مانند سایت فارسی زبان سازمان جاسوسی روسیه بلندگوی دروغهای پوتین شده، همان پیک نت رسوای روسی. شاهزاده در این زمان بهترین کس و شانسی برای برون رفتن از این منجلاب ساخته شده ارتجاع سرخ و سیاه است. یکی از بهترین خصلت شاهزاده همان ایدئولوژیک نبودن و ملی بودن اوست که گارانتی یکپارچگی کشور و یکسان دیدن همه مردم ایران است. شاید در آینده و پس از آزادی کسی بهتر و شایسته تر برای رهبری کشور پیدا شود، آنگاه باید از او پشتیبانی کرد. اما ما در امروز و برای امروز میاندیشیم.
با سپاس از همه نویسندگان؛ کاوه
■ جناب کاوه گرامی، درود بر شما و سپاس از توجهتان شما نوشتهاید: «اگر امروز تقی ارانی [و ایرج اسکندری] زنده بودند با که همبستگی میکردند؟ با شاهزاده و یا با ته ماندههای سرگردان چپ ناملی؟ همان ارانی که گویا گفته است” سوسیالیسم هم به کارگر و هم به بنا نیاز دارد و ما باید بنا باشیم”. راستش اینکه پاسخ به چنین پرسشی بسیار دشوار است، اما با شناخت اندکی که من از این دو تنی که شما نام بردهاید و با اجازهی شما کیانوری را نیز به آنها میافزایم، برداشت خودم را خواهم گفت. افزودن نام کیانوری هم به این دلیل است که به گمان من، این هر سه تن هم ایران دوست و ملی بودند، هم اخلاقمدار(حتا کیانوری)، و هم دانش پژوه، علمگرا و پول دیده. از اینرو در سپهر فرضی امروز، به گمان من آن هر سه تن از رضا پهلوی پشتیبانی میکردند، نه از آن به گفتهی شما «چپ ناملی» یا سرگردان.
کاوه گرامی بدون پول و دانش اخلاقمدار هیچ کاری حتا انقلاب و گذار از جمهوری اسلامی شدنی نیست، یا به کژراهه میرود. با ارجگذاری دوباره به سخن ارانی که چه گفته باشد و چه نگفته باشد رد پای آن را در اندیشههایش میتوان دید، بویژه توجه او به «بنا» یعنی بنمابهی دانش و کار اندیشگی، میتوان گفت که در دگرگونیهای بزرگ اجتماعی از جمله انقلاب، تودهها حتا اگر اخلاقمدار باشند، خود کمتر میاندیشد، و همواره چشم به بالا و قدرت دارند و به چیزی جز تخریب و گاه انتقام نمیاندیشند. از اینرو، کارشان خراب کردن ساختمان تاریخ است. ساختن جهان کار مهندس یا بنا و معمار است که در اینجا من آن را نماد دانش و اندیشه در انجام کار و هر انسان اندیشمند و اخلاقمداری میدانم که طرحی اندیشیده در ذهن دارد و به زندگی و رفاه انسان میاندیشد. اینها سازندگان و یا معماران تاریخ در پهنههای گوناگون هستند.
این البته خلاف چیزی است که در اندیشهی یک چپ توده گرا و توده ستا میگنجد که که بیشتر ما در جوانی چنین بودیم، اما تجربهی زندگی فردی و جهانی آن را کمابیش اصلاح کرد. بیشتر رزمندگان تروریست حماس هم تودهها هستند که به دستور و راهنمایی تروریستهایی مانند یحیا سنوار و دیگران، در مدت چند قیقه ۱۲۰۰ انسان بیگناه را در اسراییل کشند، ۵۰ هزار نفر از زن و کودک فلسطینی را نیز به کشتن دادند، و تازه خود را از دنیا هم طلبکار میدانند.
شوربختانه «تودهی سیاسی» ناآگاه، خودش کمتر میاندیشد و دستمایهی رقابت و کمشکش دیگران و گاه مرغ عروسی و عزا و یا آتش زیر دیگ میشوند. از این رو تودهها نیز چه در ایران یا نوار غزه یا لبنان یا هر جای دیگر، همواره بیگناه و پاک و منزه شایستهی ستایش نیستند. گاه باشد که توده نیز باید به پرسش کشیده شود. زیرا امروز دیگر ناآگاهی سند معصومیت کسی نیست، بلکه شاید گاه گوا بر رندی و سند جرم به دلیل نا آگاهی و بیتفاوتی هم باشد. سرانجام آنکه اگر بخواهم به پرسش فرضی شما پاسخی فرضی بدهم، آنگاه خواهم گفت که در چنان شرایط فرضی، آن سه تن هم از آقای رضا پهلوی برای گذار به جامعهای دموکرات و آزاد توسعه گرا یاری میکردند، و اگر از پدر و پدر بزرگ او هم به حق یا ناحق دلگیر بودند، کار مردگان را به مردگان میسپردند و زندگان را به پادافره گناه کرده یا ناکردهی مردگان به پرسش نمیکشیدند. زیرا: «گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آنچه هست گیرند».
با پوزش از آنکه پاسخ، خودش یک گفتارنامه شد. پیروز باشیم.
بهرام خراسانی دوم اسفند ۱۴۰۳
■ جناب خراسانی گرامی
متاسفانه جمهوری خواهان ما خیلی خیلی کلی خواسته خود یعنی نظام جمهوریت را تعریف میکنند. شاید بدین جهت هم مورد توجه قرار نمیگیرند - چه نوع جمهوری، جمهوری مادام العمری بسان صدام و قذافی و پوتین یا جمهوری دوره ای چهار تا هشت تا ده سال کشورهای پیشرفته؟
اگر منظور جمهوری دوره ایست که اینهمه تقلا و بحث و فحص ندارد، در انتخاباتی گروهی برنده میشوند ( حتی با تقلب) خوب، بعد از دوره کوتاه معینی طبق قانون باید پیاده شده قدرت را به گروه دیگری واگذار کنند. شاید بشود مثال اجاره کردن یا خریدن منزل را زد. در خرید منزل (مادام العمر) نیاز به تحقیق و دقت تمام زوایای منزل لازم است و شرط شروط فروشنده ولی در اجاره کردن (حكومته دوره آي) ان اینهمه دقت واکاوی مورد نیاز نیست و اگر اشکالی پیش آمد منزل را پس داده و منزل دیگری اجاره میکنیم. .ضمن اینکه چون همه اجتماع یک کشور منافع مختلف و متضادی دارند، در هر نوبت امکان دستیابی گروه دیگری هم حاصل میشود. هيچ نوع حکومیتی نمیتوانند همه مردم را راضی نگهدارد، چون همه مردم منافع مشترکی ندارند. ولی در حکومت جمهوری دوره ای ٤ آن ده ساله (یک یا دو دوره) گروهی راضی و گروهی نا راضی میشوند و چه بسا در انتخابات بعدی گروه نارازی راضی و گروه راضی ناراضی شوند و این تسلسل یک توازنی بوجود میاورد که سیصد سال در جوامع پیشرفته دوام آورده است.در حالیکه در حکومت مادام العمر یک گروه راضی و گروهی ناراضی میشوند و بتدریج گروه راضی در طول ۳۰ تا ۴۰ سال پروار تر و ناراضیان ضعیف تر میشوند تا اینکه کارد به استخوانشان میرسد و شورش میکنند. - هیچ انسانی ظرفیت قدرت بلامناضع در زمان نامحدود را ندارد و حتی اگر فردی صالح باشد بتدریج در اثر فشار دامای و خارجی به تدریج منحرف میشود. البته کار به این سادگی نیست و در یک یا دو دوره جا نمی افتد، ولی شاید ددر سه یا چهار دوره که کمتر از بکدوره مادام العمری است جا میافتد.
با احترام کاوه.
■ آقای خراسانی عزیز، خوشحالم که مجدداً شما را در سایت می بینم، نظرم را در روزهای آینده خواهم نوشت.
با بهترین درودها، پرویز هدائی
■ جناب خراسانی گرامی - چگونه است که هیچ کدام از نحلههای سیاسی ما از نوع حکومت دورهای دو چهار ساله یا پنج ساله مثل بیشتر کشورهای پیشرفته اظهار نظری نمیکنند (چه مثبت و چه منفی) و هرچه میگویند و مینویسند (چه جمهوری، یا سلطنتی یا ولایتی یا سوسیالیسی و غیره) همه از اصل حکومت مادام العمری است؟ آیا هنوز همان میراث فرهنگی و تاریخی ما که از ۲۵۰۰ سالل پیش تا به امروز فردی مقتدر که حکومت وقت را به زور و خونریزی منقرض کرده و بعد از یکی دو یا چند نسل دیگر مقتدر دیگری آن را به زیر کشیده و تا به امروز این روند ادامه دارد- و ما آن را تمدن ۲۵۰۰ ساله مینمایم - اجازه حتی تفکر به حاکمیت دورهای نمیدهد و چنان تابوی فرهنگی ساخته که حتی در باره آن تفکر و تحلیل هم نمیکنیم. به امید اظهار نظر جنابعالی و همچنین سایر بزرگواران.
با اخترام کاوه
(مایکل آیزنر، مشاور حقوقی کمپین حقوق بشر در ایران است)
Foreign Policy
۱۱ فوریه ۲۰۲۵
برگردان: شریف زاده / آزاد
«نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» این شعار تظاهر کنندگان ایران است که در اعتراضات سر تا سری ایران سر میدهند واین شعار میتواند «خواسته عمده» آنها برای آینده کشور باشد.
سرکوب وحشیانه موج اعتراضات که از شهریور ۱۴۰۱ آغاز شد، معترضان که نماینده بخش فزایندهای از جمعیت ایران هستند - چالشی بزرگ برای رژیمی هستند که متحمل یک رشته شکستهای ویرانگر در خارج از کشور و بحران مشروعیت در داخل کشور شدهاند.
رژیم ایران به شدت به کاهش تحریمها احتیاج دارد تا بتواند اقتصاد رو بهزوال خود را با یک توافق هستهای جدید ترمیم کند. این برای ایالات متحده یک فرصت تاریخی فراهم کرده است و به آن امکان میدهد تا در معاملهای بزرگی در این مذاکره بتواند خاورمیانه را تغییر دهد.
دونالد ترامپ، رئیس جمهوری ایالات متحده، که خود را یک «معاملهگر ماهر» و مارکو روبیو، وزیر امور خارجه، که خود را «قهرمان حقوق بشر» معرفی کردهاند و در حال حاضر مشغول بررسی جزئیات توافقی جدید هستند، نباید این معترضان شجاع ایران را در برابر تندروهای حکومت تنها بگذارند.
بدون پاسخگویی به مردم خویش، رژیم ایران ممکن است ظرفیت هستهای را در ازای کاهش تحریمها مبادله کند، این مبادله سیاسی منجر به بهبودی نسبی اقتصادی نظام میشود، و این امر به آن اجازه میدهد که به سرکوب جامعه مدنی سرعت ببخشد. چنین توافقی ممکن است به قدرت جمهوری اسلامی و به بقای آن به عنوان دشمن سرسخت ایالات متحده و منافع امنیت ملیاش کمک کنید.
دولت ترامپ برای به حداقل رساندن دامنهی تهدیدهای ناشی از احیای قدرت ایران و پیشبرد منافع بلندمدت ایالات متحده، باید اطمینان حاصل کند که هر توافق جدید شامل شروطی باشد که از فعالان جامعه مدنی ایران حمایت کند و به توانمندی آنها بیافزاید؛ فعالانی که به شدت با سیاستهای منطقهای رژیم و مواضع ضدغربی آن مخالفاند. تنها چنین توافقی میتواند نقش حیاتی در هدایت ایران به سمت نزدیکی معنادارتر و پایدار تر با ایالات متحده ایفا کند.
زمان به سود رژیم ایران نیست زیرا که بیش از آنکه ایالات متحده به یک معامله بزرگ نیاز داشته باشد، ایران به رفع تحریمها نیاز دارد.
در زمانی که اقتصاد ایران در حال فروپاشی است، ترامپ دارای قدرت قابل توجهی برای انجام مذاکرات وگرفتن یک نتیجه بهتر از توافق - که به اعتراضات اعلام شده وی هم روبرو بود - برنامه اقدامات مشترک (برجام) دوران أوباما باشد، از جمله، محدودیتهای سختگیرانه تر برمقوله هستهای ایران و برنامه موشکهای بالیستیک وهمچنین جلوگیری از تدارکات مجدد نیروهای نیابتی ایران توسط نظام ایران.
در شرایطی که اقتصاد ایران به هم ریخته است، ترامپ اهرم قابلتوجهی برای مذاکره در مورد توافق جدیدی خواهد داشت که به ایرادات اعلام شده وی نسبت به برنامه جامع اقدام مشترک (برجام) دوره اوباما، از جمله محدودیتهای شدیدتر بر برنامههای هستهای و موشکهای بالستیک ایران و جلوگیری از تامین مجدد نیروهای نیابتی ایران توسط ایران، رسیدگی میکند.
در ماه نوامبر گذشته زمانی که حزبالله لبنان به توافق آتشبس با اسرائیل دست یافت، از موضع ضعف در حال مذاکره بود، چرا که رهبری ارشد خود و بخش قابل توجهی از زرادخانه خود را از دست داده بود. ایران نیز ممکن است همین کار را با برنامه هستهای آسیبپذیر خود و معامله بزرگ با ایالات متحده انجام دهد.
اگر چه چنین توافقی یک برد برای دولت ترامپ خواهد بود، اما همچنین درآمد نفتی ایران را ده ها میلیارد دلار افزایش می دهد و یک راه نجات اقتصادی برای رژیم ایران فراهم می کند که بدون شک به دنبال بازسازی خود به عنوان یک بازیگر مخل منطقهای است. دولت ایالات متحده نباید تردیدی در ماهیت اصلی رژیم ایران داشته باشد، و بر سیاست دیرینه آن در مورد «صبر استراتژیک» توهمی داشته باشد.
ترامپ اعلام کرده است که علاقهای به تغییر رژیم در ایران ندارد. همانطور که یک تحلیلگر ناشناس ساکن تهران اخیراً نوشت: «مسیر اصلاحات مبتنی بر جامعه در ایران، بر تقویت جامعه مدنی متمرکز است. راهبردهای دیگر - مانند جستجوی تغییر از طریق مداخله خارجی، که توسط برخی در دیاسپورا حمایت میشود - نتیجه بهتری به همراه نخواهد داشت.»
ایالات متحده منافع حیاتی در حاصل مبارزه برای شکل دهی وایجاد تغییر در آینده ایران دارد، چشم پوشی کردن از براندازی رژیم به معنای ایستادن در حاشیه نیست. ایالات متحده باید حمایت کاملش از مردم ایران اعلام کند، این کار را با اصرار در افزودن شرایطی برای حمایت از فعالیتهای جامعه مدنی و معترضانی که درتغییر مسیر آینده کشور نقش مهمی دارند، نشان دهد.
با این حال، ایالات متحده منافعی حیاتی در نتیجه مبارزه برای شکل دادن به آینده ایران دارد و چشم پوشی از تغییر رژیم به معنای ایستادن در حاشیه نیست. ایالات متحده باید حمایت کامل خود را از مردم ایران اعلام کند و این کار را میتواند با اصرار بر این امر انجام دهد که؛ هرگونه توافق با ایران باید حاوی شرایطی است که به دنبال حمایت از فعالان جامعه مدنی و معترضانی است که در نهایت نقش مهمی در جهتگیری آینده کشور خواهند داشت.
ایران در منطقه خاورمیانه یکی از معدود کشورهایی است که دارای مردمی تحصیل کرده و جامعه مدنی فعالی دارد. وکلای منتقد، فعالان سیاسی مدنی، رهبران کارگری، فرهنگیان، روزنامهنگاران و هنرمندان و بسیاری دیگر در ایران برای دفاع از حقوق اساسی، مبارزه طولانی و سختی را پشت سر گذاشتهاند.
جامعه مدنی فعال ایران در دیاسپورا نیز وجود دارد، و هرگونه معامله جدید با ایران باید بر مبنای پایان دادن به عملکرد غیرقانونی رژیم در هدف قرار دادن مخالفان در خارج از کشور باشد. چنین عملی به ایرانیان مخالف خارج از کشور که در سرتاسر دنیا پراکنده هستند، قدرت میبخشد. چنین شرایطی به ناراضیان ایرانی در سراسر جهان قدرت میدهد که میتوانند بدون ترس از مجازات، از اصلاحات دموکراتیک و حقوق فعالان جامعه مدنی در ایران دفاع کنند..
گنجاندن شرایطی در توافق جدید با ایران در رابطه با حفاظت از فعالان جامعه مدنی، همچنین میتواند الگوی بالقوهای برای مقابله با خشونت فراملی که توسط دیگر رژیمهای خودکامه - بهویژه روسیه و چین اعمال میشود، ایجاد کند و نشان دهد که ایالات متحده نقش رهبری خود را در میان جهان غرب از دست نداده است.
بهطور گستردهتر، واشنگتن باید با مشورت با سازمانهای حقوق بشر و جامعه مدنی مستقر با سابقه طولانی کار در مورد ایران، برای تدوین شرایط خاص و قابل سنجش در مورد حمایتهای جامعه مدنی، از صدای فعالان داخل ایران حمایت کند.
به این ترتیب، ایالات متحده میتواند خواستههای جامعه مدنی ایران را به عنوان شروطی در قرار داد معامله بگنجاند، که به عنوان مثال میتواند شامل:
- تخفیف مجازات اعدام برای ۵۴ زندانی سیاسی باشد که در حال حاضر به اعدام محکوم شدهاند.
- آزادی زندانیان سیاسی برجسته مانند نرگس محمدی، برنده جایزه نوبل؛
- آزادی وکلای زندانی حقوق بشر و لغو تعقیب فعال علیه آنها؛
لغو قانون جدید ظالمانه عفاف و حجاب، که تندروها به عنوان میخی بر تابوت جنبش «زن، زندگی، آزادی» معنا میکردند.
- و در نهایت باید سازوکار مشخصی برای بازگشت سریع تمامی تحریمها، در صورت نقض این شروط و تعهدات.
پیامهای متناقض آیتالله خامنهای
آیتالله علی خامنهای، رهبر ایران، سیگنالهای متفاوتی در مورد مذاکره با ایالات متحده ارسال کرده است و ابتدا در آگوست ۲۰۲۴ نشان میدهد که «هیچ مانعی» برای مذاکره با «دشمن» وجود نخواهد داشت، اما اخیراً چنین مذاکراتی را «غیرعاقلانه، غیر هوشمندانه و غیر شرافتمندانه» میداند.
آیتالله علی خامنهای پیامهای متفاوتی در مورد مذاکره ایران با ایالات متحده ارسال میکند. در اگوست ۲۰۲۴ او اعلام کرد مانعی برای مذاکره دولت ایران با دشمنان وجود ندارد، اما اخیرا او گفته است که انجام مذاکره با امریکا «غیرعاقلانه، غیرهوشمندانه و غیرشرافتمندانه است.»
اگر رژیم ایران از سرگیری مذاکرات هستهای را انتخاب کند، خامنهای احتمالاً شرایط جامعه مدنی را به عنوان قرصی سمی برای جمهوری اسلامی رد خواهد کرد. اما مشروعیت خامنهای و دیگر تندروها بهطرز غیرقابلترمیمی آسیب دیده است و به علت بر بیمار بودن خامنهای، قدرت آنها بر کشور شکننده است.
نسخه دوم کارزار «فشار حداکثری» ترامپ که هماکنون در جریان است، سه کشور باقی مانده اروپایی در برجام را تحت فشار قرار میدهد تا اقدامات فوری برای بازگرداندن تحریمهایی که توسط این توافق تعلیق شده بودند، اعمال کنند. انجام این تحریمها احتمالاً نارضایتی مردم را افزایش داده، رژیم را بیشتر تحت فشار قرار میدهد و فوریت برای رفع تحریمها را برجستهتر میکند.
احساس «تحت محاصره بودن»، ممکن است تندروهای رژیم را به سمت گسترش دامنه سرکوبها در داخل سوق دهد. این امر خطر انزوای بیشتر و واکنش شدید معترضان جسور را در پی خواهد داشت. در آیندهای نزدیک، ایران ممکن است با وضعیت جدیدی روبهرو شود که در مواجهه با «بحران ذاتی در داخل کشور»، «تهدیدهای نظامی غیرقابل پیشبینی ترامپ» و «شبح سرنوشت بشار اسد در سوریه»، برخی در داخل حکومت به این باور و جمعبندی برسند که «صبر استراتژیک» دیگر استراتژیک نیست. در چنین وضعیتی حکومت ممکن است انعطافپذیری بیشتری از خود نشان دهد و شرایطی را در مذاکرات بپذیرد که پیشتر قابلتصور نبود.
حتی اگر تهران چنین توافقی را رد کند
حتی اگر تهران چنین توافقی را رد کند، حمایت واشنگتن از شروطی که بر توانمندسازی جامعه مدنی متمرکز است، تندروهای حاکمیت را در موضع ضعف قرار خواهد داد و دست معترضان را برای تمرکز حول یک نقطه معین و ارائه سازوکاری برای مطالبه خواستها باز میکند.
چنین شرایطی همچنین نشان دهنده برگشت از سیاستهای شکست خورده قبلی ایالات متحده در این منطقه ـــ از جمله تلاشهای فاجعهبار واشنگتن برای تحمیل دموکراسی از طریق مداخله نظامی است ـــ خواهد بود. واشنگتن امروز میتواند برخلاف سال ۱۹۵۳ - زمانی که علیه محمد مصدق، نخستوزیر منتخب ایران کودتا کرد - با ایستادن در کنار معترضان «زن، زندگی، آزادی» خود را در سمت راست تاریخ ایران قرار دهد.
همانطور که مارکو روبیو، سناتور وقت در سال ۲۰۲۰ در پی اعتراضات «آبان خونین» در ایران نوشت: «ایستادن در برابر اقتدارگرایی به تلاش، سازماندهی و شجاعت عظیمی نیاز دارد. وقتی ایالات متحده به این معترضان پشت میکند، ما فرصت را از دست میدهیم تا از قدرت و نفوذ آمریکا برای منافع بیشتر استفاده کنیم و در عوض به کسانی که ایستادهاند پیام میدهیم که تنها هستند.»
در بحبوحه آشوب در منطقه و مقاومت معترضان «زن، زندگی، آزادی»، موقعیت برای ترامپ و روبیو آماده شده است تا مذاکره بزرگترین معامله را با ایران انجام دهند و در تلاش مردم ایران برای آزادی در کنارشان بایستند و شاید حتی ایران را از اتحاد یا ائتلاف ضدغربی و خودکامگی روسیه، چین، و کره شمالی جدا کنند.
■ حالا این مقاله را مقایسه کنید با بعضی از طرفداران لغو تحریم ها که به فعالین مدنی اندرز میدهند که از گنجاندن حقوق بشر یا حمایت از فعالان جامعه مدنی ایران در مذاکرات سخنی نگویند. این واقعیت از نظر نویسنده مقاله را که “بدون پاسخگویی به مردم خویش، رژیم ایران ممکن است ظرفیت هستهای را در ازای کاهش تحریمها مبادله کند، این مبادله سیاسی منجر به بهبودی نسبی اقتصادی نظام میشود، و این امر به آن اجازه میدهد که به سرکوب جامعه مدنی سرعت ببخشد.” چگونه میشود کتمان کرد؟ آیا تنها دلیلش همانا اعتقاد به استحاله در درون رژیم حاکم و به عبارتی اصلاح پذیر بودن نظام حاکم نیست؟ “نخبگانی” که خود از نزدیک شاهد شرایط جامعه بوده و هستند و مردم را دعوت به بیعت مجدد با نظام میکردند باید پاسخگو باشند. همین امر در مورد پزشکیان نیز صدق میکند که البته انتظار بیهودهای ست. تحریمهایی که تنها رژیم و سرکوبگران را هدف قرار میدهد حمایت از جامعه مدنیست و تضعیف ابزار و قدرت سرکوب.
با احترام سالاری
■ گزارش خوبی است و من هم چنین میپندارم که نویسنده گزارش چندین از بسیاری ایرانیان اصلاحطلب حکومتی، ملی مذهبیها و دیگران پیشتر است. کاش آنها هم یاد بگیرند.
بهرام خراسانی
نیویورک تایمز | ۱۵ فوریه ۲۰۲۵
معاون رئیسجمهور آمریکا روز پنجشنبه (۱۳ فوریه) بعدازظهر از یک اردوگاه کار اجباری بازدید کرد. او تاجگلی را در پای یک مجسمه قرار داد، صلیب کشید و در برابر دیوار یادبودی که روی آن به زبانهای مختلف، از جمله آلمانی و انگلیسی، عبارت «هرگز دوباره!» نوشته شده بود، لحظاتی ایستاد.
جیدی ونس به خبرنگاران گفت که درباره هولوکاست در کتابها خوانده است، اما «شرارت غیرقابل وصف» آن پس از سفرش به داخائو، جایی که بیش از ۳۰ هزار نفر به دست نازیها کشته شدند، برای او ملموس شد. ونس گفت: «این چیزی است که هرگز فراموش نخواهم کرد و از اینکه توانستم آن را از نزدیک ببینم، سپاسگزارم.»
اما یک روز بعد و پس از سخنرانی ونس در کنفرانس امنیتی مونیخ، رهبران آلمان عملاً این سؤال را مطرح کردند که آیا او واقعاً متوجه شده است که چه چیزی را دیده است یا نه.
هشتاد سال پس از آزادی داخائو به دست سربازان آمریکایی، مقامات ارشد آلمان این آخر هفته عملاً ونس – و بهطور ضمنی رئیسجمهور ترامپ – را متهم کردند که از یک حزب سیاسی حمایت میکند که بسیاری از آلمانیها آن را بهطور خطرناکی میراثدار نازیسم میدانند.
ونس و همسرش در کنار دیوار یادبود در داخائو با عبارت «هرگز دوباره!»
این حزب که «آلترناتیو برای آلمان» (AfD) نام دارد، در نظرسنجیهای مربوط به انتخابات پارلمانی هفته آینده در جایگاه دوم قرار دارد و حدود ۲۰ درصد از مردم اعلام کردهاند که از آن حمایت میکنند. اما هیچ حزب آلمانی دیگری مایل به تشکیل دولت با این حزب نیست. دلیل این امر آن است که AfD در برخی موارد جنایات هیتلر را کماهمیت جلوه داده و برخی از اعضای آن از شعارهای نازیها لذت بردهاند.
سازمانهای اطلاعاتی آلمان بخشهایی از AfD را به عنوان گروههای افراطی طبقهبندی کردهاند. برخی از اعضای این حزب در ارتباط با طرحهای مختلف برای سرنگونی دولت دستگیر شدهاند. گزارشهایی نیز حاکی از آن است که برخی از اعضای این حزب سال گذشته در گردهماییای حضور داشتهاند که در آن درباره اخراج نهتنها پناهجویان، بلکه شهروندان آلمانی مهاجر نیز بحث شده بود.
«پایبندی به شعار “هرگز دوباره” با حمایت از AfD قابلجمع نیست.» این سخن را اولاف شولتس، صدراعظم آلمان، روز شنبه در مونیخ، به عنوان بخشی از انتقادهای مفصل از ونس بیان کرد.
او افزود: «این “هرگز دوباره”، مأموریت تاریخیای است که آلمان به عنوان یک دموکراسی آزاد باید هر روز به آن پایبند باشد و آن را محقق کند. هرگز دوباره فاشیسم، هرگز دوباره نژادپرستی، هرگز دوباره جنگ تجاوزکارانه.»
دهههاست که قوانین و رویههای سیاسی آلمان حول این باور شکل گرفتهاند که برای جلوگیری از ظهور دوباره فردی مانند هیتلر، دولت باید سخنان نفرتپراکنانه را ممنوع کند و احزاب سیاسیای را که افراطی تلقی میشوند، منزوی نماید. این کشور یک «اداره فدرال برای حفاظت از قانون اساسی» دارد که از ابزارهای اطلاعاتی برای نظارت بر افراطگرایان استفاده میکند، و دادگاه قانون اساسی که در موارد نادری میتواند احزاب را بهطور کامل ممنوع کند.
اما ونس، مانند یک مقام دیگر دولت ترامپ، یعنی ایلان ماسک، بهطور ناگهانی وارد فضای انتخابات پارلمانی آلمان شده و این رویکرد را به چالش کشیده است. هر دو نفر معتقدند که زمان آن رسیده که آلمانیها دست از کنترل گفتار بردارند و جناح راست افراطی کشور را به عنوان نمایندگان رأیدهندگان محروم، که با ترامپ در مخالفت با مهاجرت گسترده همنظر هستند، بپذیرند.
ایلان ماسک بهطور علنی از AfD حمایت کرده و ماه گذشته به اعضای این حزب گفته است که آلمانیها «بیش از حد بر احساس گناه گذشته تمرکز کردهاند.»
نسخههای پیشنهادی ماسک و ونس: پیام ممنوعه در سیاست آلمان
نسخههای پیشنهادی ایلان ماسک و جیدی ونس در مجموع حاوی پیامی هستند که شاید بتوان آن را ممنوعهترین پیام در سیاست جریان اصلی آلمان دانست — و این موضوع زمانی شگفتانگیزتر میشود که در نظر بگیریم این پیام از کشوری میآید که آلمانیها مدتها آن را به خاطر پایان دادن به یکی از شرمآورترین دورههای تاریخ خود مورد ستایش قرار دادهاند.
یک نویسنده در نشریه اشپیگل، یکی از معتبرترین رسانههای آلمان، روز شنبه صبح اعلام کرد که ونس به حزب AfD یک «Wahlkampfgeschenk» — به معنای «هدیه انتخاباتی» — تقدیم کرده است.
حتی پیش از سخنرانی، تحلیلگران حاضر در کنفرانس مونیخ هشدار داده بودند که نگاه دولت ترامپ به جهان میتواند اتحادهای دو سوی اقیانوس اطلس را به چالش بکشد.
جانا پوگلییرین، پژوهشگر ارشد در شورای روابط خارجی اروپا در برلین، روز جمعه در یک نشست گفت: «ما با دولتی در آمریکا روبهرو هستیم که ارزشها و چشماندازی متفاوت از آنچه غرب باید باشد، دارد.»
در سخنرانی خود، ونس محدودیتهای اروپا در آزادی بیان را تهدیدی بزرگتر از حمله نظامی روسیه یا چین دانست و آن را با محدودیتهایی که اتحاد جماهیر شوروی در دوران جنگ سرد اعمال میکرد، مقایسه کرد.
ونس گفت: «من به بروکسل نگاه میکنم، جایی که مقامات کمیسیون اتحادیه اروپا به شهروندان هشدار میدهند که قصد دارند در زمانهای ناآرامیهای مدنی، در لحظهای که محتوای نفرتپراکنانه تشخیص داده شود، شبکههای اجتماعی را مسدود کنند. یا به همین کشور (آلمان) که در آن پلیس به منازل شهروندانی که مظنون به ارسال نظرات ضد فمینیستی در فضای آنلاین هستند، یورش برده است، به بهانه مبارزه با زنستیزی.»
چه آگاهانه و چه ناآگاهانه، سخنان ونس درست در میانه دو بحث سیاسی جنجالی مطرح شد. اروپا در حال حاضر با این پرسش درگیر است که چگونه باید با احزاب راست افراطی که سهم بیشتری از آراء را به دست آوردهاند، برخورد کند. در برخی کشورها، مانند اتریش و هلند، این احزاب به دولتهای فدرال پیوستهاند. اما در برخی دیگر، مانند فرانسه و آلمان، احزاب جریان اصلی تاکنون راه را بر ورود آنها به دولت بستهاند.
با این حال، برخی خطوط همچنان مبهماند. فریدریش مرتس، نامزد پیشتاز برای مقام صدراعظمی آلمان، ماه گذشته به دلیل ارائه مجموعهای از محدودیتهای مهاجرتی در پارلمان که برای تصویب به رأی حزب AfD نیاز داشت، مورد انتقاد قرار گرفت — حرکتی که مدتها تابو محسوب میشد. مرتس از این تصمیم دفاع کرد اما تأکید داشت که هرگز به AfD اجازه نخواهد داد که بهطور رسمی در دولت ائتلافی با حزب دموکراتمسیحی او حضور داشته باشد.
کاخ سفید بلافاصله به درخواست اظهارنظر درباره انتقادات آلمانیها از سخنان ونس واکنشی نشان نداد.
تظاهرات در برلین علیه راست افراطی
آلمان همچنین مدتی طولانی بر سر دامنه قوانین مربوط به آزادی بیان دچار اختلاف بوده است — و این مناقشه اخیراً با جنگ غزه شدت گرفته است. محدودیتهای این کشور، سخنان یهودستیزانه را ممنوع کرده است، اما برخی آلمانیها — از جمله فعالان هنری در برلین — معتقدند که این قوانین بیش از حد گسترده تعریف شدهاند و عملاً هرگونه انتقاد از اسرائیل یا عملکرد آن در جنگ را غیرممکن میکنند.
دو انگیزه اصلی در اقدامات ماسک و ونس
به نظر میرسد دو عامل همپوشان در پشت پرده ورود ماسک و ونس به عرصه سیاست آلمان نقش دارند.
نخست، تلاش برای ایجاد اتحادهای جدید در آن سوی اقیانوس اطلس میان احزابی که ارزشهای کلیدی ترامپ را، بهویژه مخالفت سرسختانه با مهاجرت گسترده، مشترک میدانند.
دوم، تلاشی برای از میان برداشتن قوانینی که علیه سخنان نفرتپراکنانه در اروپا وضع شدهاند. چه به صورت آنلاین و چه در فضای عمومی، این قوانین از دیدگاه دولتهای اروپایی برای جلوگیری از انتشار اطلاعات نادرست و گفتمان افراطی ضروریاند، اما از دید محافظهکاران، اینها ابزاری برای سرکوب دیدگاههای سیاسی آنها محسوب میشوند. ماسک این محدودیتها را حملهای به آزادی توصیف کرده است و در شبکه اجتماعی خود، X، انتشار چنین دیدگاههایی را تشویق کرده است.
حزب AfD در دهه گذشته به لطف وعدههای خود برای اعمال محدودیتهای شدید بر مهاجرت و اخراج میلیونها پناهجویی که از خاورمیانه و دیگر مناطق وارد آلمان شدهاند، در نظرسنجیها صعود کرده است. نامزد این حزب برای مقام صدراعظمی، آلیس وایدل، مقامات آلمان و اتحادیه اروپا را به سانسور متهم کرده است. او در حاشیه کنفرانس مونیخ با ونس دیدار کرد.
وایدل انتقاداتی مشابه ونس مطرح کرده است، اما نکته جالب اینجاست که او این انتقادات را بخشی از تلاشهای AfD برای فاصلهگیری از نازیها و نشان دادن احزاب جریان اصلی به عنوان تهدید واقعی برای کشور جلوه داده است.
او ماه گذشته در گفتوگویی با ماسک در شبکه X گفت: «اولین کاری که آدولف هیتلر انجام داد این بود که آزادی بیان را خاموش کرد. او رسانهها را کنترل کرد. بدون این کار، هرگز موفق نمیشد.»
■ همفکرم با مضمون این نوشته. چند کلامی در باره شبکههای اجتماعی:
نگرانی اصلی از بابت پلاتفرم های اجتماعی نه آزادی بیان فردی، بلکه به جهت نقش کنترلی آنها بر افکار عمومی و روندهای سیاسی است. و اینکه این نقش کنترلی کاملا قابل تنظیم و هدایت توسط صاحبان هر پلاتفرم و استفاده از الگوریتم و AI پشت این شبکهها است. باید معترف بود که این نقصان، یعنی “کنترل” همواره در وسایل ارتباط جمعی سنتی (رادیو، تلوزیون، روزنامه) وجود داشته و صاحبان اصلی قدرت این کار را میکردهاند. امروزه این معادله با سرعت زیاد در حال تغییر است و بازیگران جدید که کنترل عمده بر شبکههای اجتماعی دارند دارای اهدافی متفاوت و بهتر بگوییم متضاد با اربابان رسانهای قبلی هستند. روسهای همگام با کرملین، شرکتهای چینی، و الیگارشهای آمریکایی (ماسک، زاگربرگ ، آلتمن) حرف اول را در سیستم کنترلی شبکههای اجتماعی میزنند و اهداف سیاسی اجتماعی آنها اغلب با راهبرد کلاسیک غربی تضاد آشکار دارد.
با احترام، پیروز.
در ادبیات سیاسی ایران و رسانههای گروهی آن واژه “فرقهی سیاسی-ایدئولوژیک” بهطور گستردهای به کار برده شده است. چه بنا به نوشته یرواند آبراهامیان در کتاب “مقالاتى در جامعهشناسى سیاسى ایران” که مجموعهای از مقالات او درباره تحولات سیاسی و اجتماعی ایران است پیدایش فرقههای سیاسی-ایدئولوژیک دارای زمینه تاریخی، فرهنگی و اجتماعی درازآهنگی در این جامعه است. از آنجهت که بررسی فرهنگ سیاسی فرقههای ایدئولوژیک-سیاسی در از منظر توسعه پایدار اهمیت دارد، پژوهشگران گوناگونی ویژگیهای فرقههای ایدئولوژیک- سیاسی را در جوامع دیگر بررسی نمودهاند.
بر پایه ادبیات آکادمیک، فرقههای سیاسی-ایدئولوژیک (Political-Ideological Sects) گروههایی هستند که بطور کلی با ترکیبی از ویژگیهایی نظیر گفتمان مطلق گرایانه، سختگیرانه، ساختار سلسلهمراتبی عمودی، تقدیس رهبری و روشهای کنترل روانی-اجتماعی اعضا تعریف میشوند. این گروهها اغلب برای حفظ وفاداری اعضا و تحکیم قدرت خود از مکانیسمها و راهکارهای خاصی برای به انقیاد کشیدن اعضاء و فروشکستن شخصیت آنها استفاده میکنند.
البته ممکن است همه این ویژگیها بهطور کامل و همزمان در گروهبندیهای سیاسی ایرانی گرد نیاید. اما تنها وجود برخی از این ویژگیها در فرهنگ سیاسی برخی از گروهها کافی است تا آنها به سوی تمامیت خواهی هدایت کند. در این یادداشت ویژگیهای اصلی این فرقهها بطور فشرده و به سادگی بر اساس مطالعات بینارشتهای روانشناسی اجتماعی، علوم شناختی، علوم سیاسی، و جامعهشناسی توضیح داده میشود.
۱. حقیقت مطلق (Doctrine of Absolute Truth) ایدئولوژی مطلقگرا و غیرقابل انعطاف(Absolute and Rigid Ideology)
فرهنگ سیاسی فرقههای تمامیتگرا بر این باور استوار است که ایدئولوژی یا رهبرشان تنها حقیقت است و هیچ شکی در مورد آن قابلپذیرش نیست. مطلق” (Doctrine of Absolute Truth) را به عنوان یکی از ویژگیهای کلیدی فرقههای تمامیتخواه مطرح میکند. این دکترین ادعا میکند که میتواند به همه مسائل فردی، اجتماعی، سیاسی و معنوی پاسخ دهد. این ویژگی بیانگر پذیرش یک ایدئولوژی یا فرقه فکری به عنوان تنها حقیقت مطلق و انکار هرگونه دیدگاه مخالف یا متضاد است.
نمونه: نظامهای توتالیتر مانند نازیسم یا استالینیسم که ایدئولوژی خود را تنها راه نجات بشریت میدانستند.
۲. تقدیس رهبری (The Cult of the Leader) رهبری کاریزماتیک و فرهمند
در فرقههای تمامیتگرا، رهبر اغلب کاریزماتیک است و بهعنوان یک موجود بینقص و بیخطا پرستش میشود.
همچنین رهبر به عنوان نماد ایدئولوژی و منبع حقیقت مطلق معرفی میشود. وفاداری به رهبر برابر با وفاداری به ایدئولوژی است.
نمونه: شخصیتهایی مانند آدولف هیتلر یا رهبران فرقههای سیاسی مانند خمرهای سرخ در کامبوج.
۳. کنترل محیطی (Milieu Control)
کنترل کامل بر اطلاعات، ارتباطات، و محیط فکری اعضا برای محدود کردن دسترسی به دیدگاههای مخالف بطور گسترده و دقیق اجرائی میشود.
نمونه: رژیم کره شمالی که دسترسی شهروندان به اطلاعات خارجی را به شدت محدود میکند، سرکوب اینترنتی و رسانههای مستقل در رژیم ولایی.
۴. تقاضای خلوص ایدئولوژیک (Demand for Purity) و پاکسازی ایدئولوژیک (Ideological Purity)
تعریف: اعضا موظفند به اصول ایدئولوژیک گروه پایبند باشند و هرگونه انحراف از خط مشی گروه به عنوان «گناه» یا «خیانت» محکوم میشود. فرقهها بهطور مداوم از اعضا میخواهند که خود را «پاک» کنند و هرگونه تفکر یا رفتار نادرست را کنار بگذارند.
نمونه: تصفیههای داخلی در حزب کمونیست شوروی طی دوره استالین.
۵. اعترافات اجباری (Cult of Confession) یا اعترافات عمومی (Public Confessions)
اعضا بهطور مکرر تشویق یا مجبور میشوند به «اشتباهات» یا «انحرافات» خود اعتراف کنند. این اعترافات اغلب به صورت عمومی انجام میشود تا وفاداری مجدد اعضا اثبات شود تا بهاینوسیله خود را از گناهها و اشتباهات گذشته تطهیر کنند.
نمونه: اعترافات ساختگی در دادگاههای نمایشی دوران استالین و مائو در چین، اعترافات تلویزیونی دگر اندیشان در رژیم ولایی.
۶. زبان تثبیت شده و بارگذاریشده (Loaded Language)
فرقهها برای تقویت کنترل فکری از تغییر زبان معمول روزمره به زبان فرقهای استفاده میکنند. این تغییرات در زبان برای محدود کردن تفکر مستقل و تحمیل ایدئولوژی خاص است. زیرا که زبان خاص فرقهای خود را در اندیشه اعضاء تثبیت و بینش، منش و کنش افراد را هدایت میکند. استفاده از اصطلاحات خاص، شعارها، و عبارات کلیشهای که تفکر انتقادی را محدود و گفتمان گروه را تقویت میکند.
نمونه: استفاده از واژههایی مانند «دشمن خلق»،«تهاجم فرهنگی» «ضد انقلاب»، یا «استکبار جهانی» «اسلام ناب» برای تحریک احساسات و ایجاد دشمنی.
۷. ایجاد حس تعلق خاطر افراطی (Extreme Sense of Belonging)
هویت فردی اعضا کاملاً در هویت گروه حل میشود. جدا شدن از گروه برابر با از دست دادن هویت و معنا در زندگی تلقی میشود.
نمونه: گروههای فاشیستی و استالینیستی.
۸. سرکوب هرگونه مخالفت (Suppression of Dissent) و حذف انتقاد (Elimination of Dissent)
هرگونه شک، پرسش، یا مخالفت با ایدئولوژی یا رهبری به شدت سرکوب میشود. این سرکوب میتواند روانی (شرمساری)، اجتماعی (طرد شدن) یا فیزیکی (زندان، اعدام) باشد. فرقهها بهشدت مخالف هرگونه انتقاد یا شک و تردید هستند و آن را تهدیدی برای یکپارچگی گروه میدانند.
نمونه: سرکوب مخالفان در رژیم فاشیستی موسولینی در ایتالیا و سرکوب دگراندیشان در رژیم ولایی.
۹. تئوری توطئه و دشمنسازی (Conspiracy Theory) و دشمنسازی (Enemy-Making) و
گروه با تبلیغ تئوریهای توطئه و معرفی دشمنان خارجی/داخلی، وفاداری اعضا را تقویت میکند. این کار باعث میشود اعضا احساس کنند در یک «جنگ مقدس» شرکت دارند. از پیامدهای چنین گفتمان دوگانهسازی (Binary Thinking) یا (Binary Opposition) است که در چارچوب آن جهان به دو جبهه “حق” و “باطل” تقسیم شده و صفبندی سیاسی بر پایه آن تنظیم میشود.
نمونه: تبلیغات نازیها علیه یهودیان به عنوان «دشمنان آریاییها» یا “استکبار جهانی” یا “کفار و منافقین” از منظر حاکمیت ولایی.
۱۰. ترویج دکترین برتر (Promotion of an All-Encompassing Doctrine)
فرقهها اغلب دکترینهایی دارند که تمامی جنبههای زندگی فرد را در بر میگیرند و هیچ جایی برای تفکرات یا دیدگاههای متفاوت نمیگذارند.
نمونه: اسلام ناب محمدی در رژیم ولایی و کمونیسم روسی در چارچوب استالینیسم.
۱۱. ساختار عمودی و بسته(Hierarchical and Closed Structure)
سلسلهمراتبی شدید و ساختاری بسته که تصمیمگیری را در رأس فرقه متمرکز میکند. بر همین پایه حذف مشارکت دموکراتیک، تأکید بر اطاعت بیچونوچرا از رهبران، و ایجاد شبکههای نظارتی داخلی اجرائی میشود.
نمونه: حزب کمونیست شوروی طی دوره استالین، حزب نازی در آلمان.
۱۲. اقتصاد فرقهای
تعریف: منابع اقتصادی در خدمت رهبر و گروه قرار میگیرد و توزیع ثروت به عنوان رانت بر اساس وفاداری سیاسی انجام میشود.
نمونه: مصادره اموال «دشمنان طبقاتی» در انقلاب فرهنگی چین و تاسیس نهادهای اقتصادی ولایی در ایران.
جمع بندی و نتیجهگیری
فرقههای سیاسی-ایدئولوژیک با ویژگیهایی چون گفتمان مطلقگرا، تقدیس رهبری، کنترل محیطی، تقاضای خلوص ایدئولوژیک و استفاده از زبان فرقهای و بارگذاریشده، بهعنوان نهادهایی تمامیتخواه شناخته میشوند. آنها با ایجاد حس تعلق خاطر افراطی، سرکوب مخالفت و تبلیغ تئوریهای توطئه، تلاش میکنند هویت فردی اعضا را در مناسبات تشکیلاتی خود حل کنند و هرگونه دیدگاه مخالف را از میان بردارند.
در چارچوب فرقههای سیاسی-ایدئولوژیک رهبر کاریزماتیک بهعنوان منبع حقیقت مطلق پرستش شده و کنترل روانی و اجتماعی اعضا از طریق اعترافات عمومی و مراسمهای ایدئولوژیک صورت میگیرد. فرقههای سیاسی با تمرکز بر ساختار سلسلهمراتبی عمودی و بسته، تصمیمگیری را در دست رهبران محدود کرده و با سرکوب شدید هرگونه انتقاد، انسجام داخلی را حفظ میکنند.
حاکمیت ساختارهای فرقهی بر تشکلات سیاسی باعث میشوند که قدرت و منابع اقتصادی در دست نهادهای وابسته به آنها متمرکز شود، در همان که مشارکت دموکراتیک و نقد درونی به حاشیه رانده میشود. تداوم چنین رویکردی، مانعی جدی برای توسعه پایدار و اصلاحات ساختاری در ایران به شمار میرود.
پایههای حکومت خمینی و خامنهای را میتوان در تحولات دوران مشروطیت و نزاع میان مشروعه و مشروطه جستجو کرد. مشروطهخواهان در پی محدود و مشروط کردن استبداد پادشاهی و شیخ فضلالله تجددستیز، اجرای قوانین اسلامی را در تارک خواستههایش قرار داده بود. این شیخ توانست نظارت هیاتی از روحانیون بر محتوا و تصویب قوانین مجلس را در متمم قانون اساسی بگنجاند اما سرانجام در پی مخالفتهایش با مشروطه و همکاری با محمد علی شاه مستبد اعدام گردید.
در دهه بیست شمسی و پس از خروج اجباری رضا شاه از ایران، فدائیان اسلام به رهبری نواب صفوی پرچم بنیادگرایی اسلامی در ایران را به دست گرفت و در کتاب “راهنمای حقایق” پیشزمینه تدوین راهبردهای اجتماعی، سیاسی و حتی اقتصادی حکومت اسلامی را که جوهره آن در اجرای قوانین اسلامی خلاصه میشد بیان نمود. بخشی از اصول مطرح شده در این کتاب پس از انقلاب بهمن در قانون اساسی جمهوری جهل و جنایت تجلی یافت.
نواب در سفر به مصر با سید قطب دیدار داشت. نقطه مشترک این دو را اسرائیلستیزی تشکیل میداد. رویکرد تروریستی نواب به اسلامگرایی اخوان نزدیک بود که پدر معنوی سازمان القاعده به شمار میآمد.
فدائیان اسلام راهبرد حذف فیزیکی شخصیتهای فرهنگی و سیاسی را برگزیدند که در پی آن کسروی و سه نخستوزیر کشور ترور شدند
بنا به گفته خامنه “جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی” در وی به وجود آمد. افزون براین، او یکی از پیروان سید قطب است که ۳ جلد کتابش را به فارسی ترجمه کرده است.
خمینی که روحانی گمنامی بود با مخالفت با تصویب لایحه “انجمنهای ایالتی و ولایتی” در سال ۱۳۴۱ وارد صحنه سیاسی کشور شد. محور اصلی مخالفت وی را حق رای زنان و ورود آنان به مجلس شورای ملی تشکیل میداد. پس از آنکه مخالفتهایش با بیاعتنایی شاه و دولت علم روبرو شد در یک سخنرانی جنجالی خطاب به رژیم مواضع زنستیز و ارتجاعیاش را چنین ابراز کرد:
“حساب کنید چه کردهاید؟ زنها را وارد کردید در ادارات؛ ببینید در هر ادارهای که وارد شدند، آن اداره فلج شد. فعلاً محدود است؛ علما میگویند توسعه ندهید؛ به استانها نفرستید. زن اگر وارد دستگاهی شد، اوضاع را به هم میزند؛ میخواهید استقلالتان را زنها تأمین کنند؟! کسانی که شما از آنها تقلید میکنید، دارند به آسمان میپرند، شما به زنها ورمیروید؟”
جسارت وی در مخالفت با سیاستهای شاه بهویژه احیای قانون ” کاپیتولاسیون”[۱] که از سوی پدر شاه لغو شده بود، و خیزشهای پیاپی از جمله در خرداد ۴۲ به عراق تبعید شد و سرانجام پس از ۱۵ سال تبعید توانست با خروج شاه وارد کشور شود.
انقلاب ۵۷ صرفنظر آنکه به همت چه کسانی از جمله شاه[۲]، روشنفکران متوهم، نیروهای ملی و ملیمذهبی، تودههای اسلامزده، دولت سردرگم کارتر و یا خمینی “خدعهگر”[۳] به پیروزی رسید، در درازنای ۴۶ سال کارنامه فاجعهباری را به ارمغان آورد.
خمینی در قامت ” ولی فقیه ” و خامنهای در سمت ” ولی مطلقه فقیه” دو مدعی جانشینان امام دوازدهم، وظیفه به بهشت بردن امت اسلامی را حتی از راه زور به عهده گرفتند!
اسلامیزه شدن ایران بلافاصله، از جمله با تلاش در اجرای حجاب اجباری آغاز گردید که با مقاومت شجاعانه بخشی از زنان روبرو گردید. این رویکرد نشان میداد که زنان بازندگان اصلی انقلاب ۵۷ میباشند.
گروگانگیری کارمندان سفارت آمریکا و کش دادن جنگ ایران و عراق به مدت هشت سال، با هزینه صدها هزار کشته، ویران شدن جنوب کشور و دهها میلیار دلار خسارت اقتصادی که سرآغاز تحریمها بر اقتصاد کشور بود، راهبردهای ایده ئولوژیک خمینی مبنی بر آمریکا و اسراییل ستیزی را نشان داد. خامنهای این راهبرد را با شدت بیشترادامه داد.
خمینی برای حفظ نظام “خمر شراب”، دروغ گفتن و تعطیل کردن احکام اسلام را جایز میشمرد. و حتی “حفظ خود اسلام [را] از جان مسلمان هم بالاتر»[۴] میسنجید. پس از آغاز ترورهای غیر مسئولانه مجاهدین در سال ۶۳، خمینی هوادارانش را تشویق کرد از رفتار و باورهای همسایگان و آشنایشان خبرچینی کنند. افزون براین با وجودیکه یهودستیز و آمریکاستیز بود، در جریان جنگ ایران و عراق از راه اسرائیل اسلحه آمریکایی دریافت کرد!
در کارنامه سیاه خمینی میتوان به “انقلاب فرهنگی” یعنی دینی کردن آموزش و پروش، لغو ” قانون حمایت از خانواده” که راه را از جمله برای کودکهمسری و تشدید بیعدالتی جنسیتی میگشود، تصویب و اجرای قانون قرون وسطایی ” قصاص” نیز اشاره کرد.
تارک درندهخویی خمینی در کشتار و اعدامهای دهه ۶۰ نمایان شد که در جریان آن تنها در سال ۱۳۶۷، هزاران نفر از زندانیان سیاسی تنها به جرم پایداری در مواضع سیاسیشان اعدام شدند.
خامنهای که حجتالاسلامی بیش نبود، با توطئه رفسنجانی و احمد خمینی بر تخت سلطنت “ولایت مطلقه فقیه” نشست و برپایه اختیارات فراقانونیاش به رهبری خودشیفته، مستبد و غیر پاسخگو تبدیل شد.
در بین خطوط هرگاه خامنهای از نظام، مردم، ملت و یا کشور سخن به میان میآورد اشاره به شخص و جایگاه اوست!! وی حتی در نشست با خانواده قاسم سلیمانی ادعا کرد سخنان خداوند از دهانش جاری شده است.[۵]
اگر خمینی برپایه محبوبیت سیاسیاش در میان تودههای اسلامزده میتوانست مخالفیناش را به راحتی سرکوب کند اما خامنهای ناچار شد با تکیه بر سرنیزه نیروهای نظامی امنیتی و مجاز شمردن فساد و رانتخواری در میان آنان، هر صدای مخالفی را در نطفه خفه سازد.
در درازنای ولایت وقیحی ۳۷ سالهاش خیزشهای ادواری گوناگونی روی داد که به یاری این نیروها توانست بر چالشهای سیاسی و امنیتی غلبه و سکوت قبرستانی در کشور را پایدار سازد.
با هزینه کردن صدها میلیارد دلار در پروژه بیهوده هستهای، تشکیل و تقویت گروههای تروریستی اسلامگرا در منطقه، همکاری با پوتین در جنگ داخلی سوریه که به کشتار صدها هزار نفر انجامید، و همراهی در کشتار مردم اوکراین، کوشیده است اهداف ایدئولوژیک آمریکا و اسرائیل ستیزانهاش را پی گیرد.
در حالی که حتی حماس با وجود دهها هزار کشته از مردم بیگناه غزه، برای آتشبس بارها با دولت دست راستی اسرائیل مذاکره کرده است این رهبر خودشیفته و لجوج حاضر نیست حتی به گفتگوی غیر مستقیم با آمریکا با هدف یافتن راهی برای پایان دادن و یا کاهش تحریمها تن دهد.
پیآمدهای راهبردهای خامنهای حداقل در زمینه اقتصادی شرایط فاجعهباری را به بخش بزرگی از مردم ایران تحمیل کرده است که به مواردی از آن اشاره میکنم:
- بر پایه گزارش مرکز آمار ایران از سال ۱۳۹۰ تا ۱۴۰۱، سرانه سالانه مصرفت گوشت قرمز در ایران تا ۸ کیلو گرم کاهش یافته است. برخی فعالان بازار این کاهش در بین دهکهای کمدرآمد را به کمتر یک کیلوگرم در سال ارزیابی میکنند
- گزارش مرکز پژوهشهای مجلس نشان میدهد که ۲۶ میلیون نفر از مردم ایران توان برآورده کردن نیازهای َاساسی خود را ندارند.
- بنا بر گزارش روزنامه هممیهن، بسیاری از خانوادهها برای خرید گوشت، مرغ و لبنیات که همواره با افزایش قیمت مواجه است، به خرید قسطی رو آوردهاند.
- سوء تغزیه مزمن به ویژه در چهار استان سیستان و بلوچستان، هرمزگان، ایلام و کهگیلویه و بویراحمد، عامل اصلی کوتاهی قد و لاغری کودکان شده است.
- بنا بر دادههای “پویش ملی سلامت” که از سوی وزارت بهداشت در بازه زمانی ۲۰ آبان تا ۱۵ دی ۱۴۰۲ انجام شده، میلیونها ایرانی مبتلا به فشار خون بالا، اضافه وزن یا بیماری قند میباشند. ۴۶ میلیون ایرانی به شکلی فزاینده در معرض خطر کمبود پروتئین، کلسیم، ویتامین دی و دیگر مواد مغذی سالماند و برای پرکردن سفر خالی، به مصرف قند و نان روی آوردهاند.
با توجه به این شرایط عبدالرضا رحمانی فضلی، وزیر کشور دولت حسن روحانی، که در سرکوب معترضان آبان ۹۸ نقش داشت، در یک برنامه تلویزیونی به «انباشت نارضایتی عمومی» در ایران اذعان کرد و شرایط فعلی را «خیلی نگرانکنندهتر» از آبان ۹۸ خواند و به دولت پزشکیان توصیه کرد از تجربیات آبان ۹۸ استفاده کند.
در شرایط بنبست کشور و وجود بحرانهای گوناگون، دولت تدارکاتچی پزشکیان که همواره چشم به دهان خامنهای دوخته است، بهرغم قولهای انتخاباتی، حاضر به استعفاء نیست اما از لجاجت خامنهای کاملا آگاه است و از رهبر خودشیفته درخواست کرده پارهای از اختیارات داخلی و خارجیاش را “برای پیشبرد امور و رفع موانع”[۶] به وی واگذار کند “تا .... در این شریط بسیار دشوار بتوان کشور را به سوی سربلندی و پیشرفت هدایت کرد”.
شوربختانه در شرایطی که نظام جهل و جنایت، در منطقه شکستهای بزرگی را متحمل و با انتخاب دوباره ترامپ امکان حمله نظامی اسرائیل به تاسیسات هستهای و زیر ساختهای نفتی کشور دور از انتظار نیست و در داخل نیز رژیم با نارضایتی بیپیشینهای روبروست، پراکندگی در بین مخالفین جمهوری اسلامی همچنان نا امید کننده است.
پادشاهیخواهان همچنان در سودای بازگشت نظام سرکوبگر پهلویاند و به فحاشی به غیر خودیها ادامه میدهند. مجاهدین هنوز حجاب اجباری و تفکیک جنسیتی را در میان هوادارانشان رعایت میکنند و مدعی برقراری دمکراسی در کشورند و سرانجام جمهوری خواهان از صدور بیانیههای کلیشهای خرسندند و آنرا “مبارزه سیاسی” مینامند. بیمناسبت نیست که خورده خیزشهای داخلی بدون بدیلی قدرتمند و قابل اعتماد، به جنبشهای رژیم برکن تبدیل نمیشود و خامنهای هنوز با تکیه بر سرنیزه و مشت آهنین با اطمینان خاطر به لجاجتش ادامه داده از نوشیدن “جام زهر” فروگذار است.
بهمن ۱۴۰۳
mrowghani.com
——————————————
[۱] - حق کنسول یک دولت بیگانه در محاکمه اتباع ان کشور در صورت ارتکاب جرم به جای دادگستری کشور میزبان
[۲] - نقش شاه در پیروزی روحانیت را در مقاله ” چه گونه شاه روحانیون را به قدرت رساند” در دو بخش بیان کرده ام
[۳] - تفاوت شیخ وضل الله و نواب صفوی با خمینی در این بود که آندو نظریاتشان را با شفافیت کامل بیان و عمل میکردند و حتی جانشان را در این راه از دست دادند. اما خمینی برای رسیدن به هدفهایش دروغ میگفت و به عبارتی خدعه میکرد. مستند خدعه خمینی را در ویدئوی زیر میتوانید مشاهده کنید: https://www.youtube.com/watch?v=KXfmF6sOq0Y برروی ” Browse YouTube ” کلیک کنید.
[۴] - صحیفه امام، ج ۱۵، ص ۱۱۶
[۵] - ادعاَ خداََ خا،منهای https://www.youtube.com/watch?v=OYthHXuXxtc بر روی ” Browse YouTube ” کلیک کنید
[۶] - پزشکیان استعفا دهد؟ خبرگزاری دولت: رهبری دست رئیس جمهور را باز گذارد، پایگاه خبری آفتاب، ۲۴ بهمن ۱۴۰۳
■ جناب روغنی، با درود و تشکر از یادداشت خوبتان که گوشه ای از جنایات خمینی و خامنه ای در حق ایران و ایرانی را به روشنی بیان میکند. تنها در مورد این پاراگراف از نوشته شما “در حالی که حتی حماس با وجود دهها هزار کشته از مردم بیگناه غزه، برای آتشبس بارها با دولت دست راستی اسرائیل مذاکره کرده است این رهبر خودشیفته و لجوج حاضر نیست حتی به گفتگوی غیر مستقیم با آمریکا با هدف یافتن راهی برای پایان دادن و یا کاهش تحریمها تن دهد.” نکاتی داشتم که فکر کردم خوبست با شما و خوانندگان گرامی مقاله شما در میان گذارم.
به گمان من فرار خامنه ای از مذاکره با آمریکا و یا بهتر بگوئیم بستن راه مذاکره دولت پزشکیان با آمریکا (با غیر هوشمندانه و غیر شرافتمندانه خواندن آن) صرفا ناشی از لجاجت و یا خودشیفتگی نیست بلکه الزاماتی پشت آن قرار دارد که به حفظ نظام جور و جهل ولایت فقیه، که اوجب واجبات اینهاست، بر میگردد. اما این الزامات داخلی و خارجی کدام هستند؟
در مرکز الزامات داخلی حفظ حمایت و پشتیبانی به اصطلاح ارزشی ها و حزب اللهی ها اما در اصل کاسبان و برخورداران تحریم از شخص خامنه ای و رژیم ولایت فقیه قرار دارد. خامنه ای میداند که فرایند منطقی و تعهدات ناشی از مذاکرات میتواند آن 5 الی 10% باقیمانده از مردم کشور را هم که هنوز به دلایل مختلف، البته با ظاهر ایدئولوژیک و عقیدتی و گفتمانی اما در واقع وابستگی های سازمانی، اداری و مالی و برخورداری از رانت های حکومتی، از او (و احتمالا پسرش مجتبی) و اصل ولایت فقیه حمایت میکنند بخار کرده و از بین ببرد؛ در حالیکه آن بیش از 90% مخالف رژیم ولایت فقیه به دلیل عمق و وسعت جنایات و خیانت های اینها (که شما در یاداشت خوب خود شمه ای از آن را بیان کردید) دیگر هرگز طرفدار رژیم ولایت فقیه نخواهند شد. بنابراین هر چند خامنه ای ابتدا با گفتن آنکه باید چشمان خود را باز نگهداریم با چه کسی مذاکره میکنیم، باب مذاکره را نیمه باز گذاشته بود، اما هنگامی که ترامپ آن یادداشت اجرایی خود را امضاء کرد و مخالفتها با مذاکره از سوی کاسبان تحریم بالا گرفت متوجه شد که مذاکره در این شرایط مفهومی غیر از سقوط برای رژیم او نخواهد داشت. اما چرا؟
ترامپ و دولت او پنهان نکرده اند که منظور آنها از مذاکره با ج. ا. ایران امضای قراردادی است که بر اساس آن رژیم برنامه هسته ای خود را تقریبا تعطیل کند، برنامه موشکی خود را تعدیل کند (برد موشکها به اسرائیل نرسد)، به حمایت خود از تروریسم خاتمه داده و ارتباط و پشتیبانی مالی و تسلیحاتی از نیابتی های خود در منطقه را متوقف کند. در مقابل آمریکا میپذیرد تحریم ها را کاهش داده و بردارد. امضاء و اجرای مفاد چنان قرارداد تحقیر آمیزی بلافاصله اکثر کاسبان تحریم و ارزشی ها و به اصطلاح حزب اللهی ها را به ناراضیان، آنهم در دل رژیم یعنی در نهادهایی که در بخشهای مختلف نظامی و امنیتی و انتظامی و اقتصادی و فرهنگی در این 46 سال ایجاد کرده اند، تبدیل میکند. زیرا این نهادها توسط طرفداران رژیم اداره می شود و فلسفه وجوی آنها به نحوی از انحاء به مبارزه با آمریکا و شعار محو اسرائیل بر میگردد. در حالیکه فرایند رفع تحریم ها بسیار طولانی بوده و معلوم نیست در کوتاه مدت بطور قابل توجهی درآمد رژیم را افزایش داده، به رشد فعالیتهای اقتصادی کمک کرده و از نارضایتی مردم بکاهد. البته ممکن است در روزهای اول نرخ ارز و قیمت طلا و .. را پائین بیاورد اما گشایش واقعی اقتصادی کشور تحت این رژیم، به دلایلی که توضیح آن از حوصله این یادداشت خارج است، ممکن نیست.
الزامات خارجی در مخالفت خامنه ای با مذاکرات با آمریکا به نارضایتی چینیها و روسها اما مخصوصا روسها از مذاکره دو طرفه ایران و آمریکا بر میگردد. سخنگویان و مقامات آن دولتها و مخصوصا روسها مخفی نکرده ند که مایلند مذاکرات ایران و آمریکا در همان چارچوب 5+1 باقی بماند. در واقع روسها از ج. ا. مانند یک دولت تحت الحمایه خود در مناسبات بین المللی و روابط خود با غرب و آمریکا بنفع خود بهره می برند (وارد کردن ایران در جنگ اکراین) و خامنه ای درست مانند یک عامل و دست نشانده روسها عمل میکند که به باور برخی از تحلیلگران این موضوع بی ارتباط با وابستگیهای بلند مدت او به روسها و قول روسها به حمایت از جانشینی پسرش مجتبی خامنه ای نیست. متاسفانه روسها موفق شده اند در دهه های گذشته، با حمایت و در واقع سرسپردگی خامنه ای، عوامل و طرفداران خود را در مراکز مختلف کشور نفوذ دهند و بر سر کار بیاورند. بنابراین طبیعی است روسها با عواملی که در کشور دارند در ضدیت با مذاکره جو سازی کرده به دولتها فشار وارد کنند.
شاهد این مدعا تشدید مخالفت عوامل و طرفداران روسیه و چین با مذاکرات دو طرفه ایران و آمریکا در هفته های گذشته است. چهره های سیاسی ضد غرب مانند جلیلی و رهبران حزب پایداری و طرفدارانش، نمایندگان معلوم الحال مجلس مانند رسایی و کوچک زاده و ثابتی و غیره، امامان جمعه، نظیر صدیقی و علم الهدای، مقام های دستگاه های امنیتی (سخنرانی معاون سپاه در جمع مدرسین حوزه علمیه قم در آماده نبودن شرایط مذاکره)، سرداران سپاه (اخطار برخی از فرماندهان سپاه که ترامپ قاتل قاسم سلیمانی و نمی توان با او مذاکر ه کرد)، مدیران مطبوعات (مقالات حسین شریعتمداری سردبیر روزنامه کیهان در تهدید طرفداران مذاکره با آمریکا)، برخی به اصطلاح کارشناسان حکومتی صدا و سیما و غیره همه و همه قبل از سخنرانی خامنه ای در مخالفت با مذاکره با آمریکا موضع گیری کرده و نقش خود را در این زمینه ایفا کردند. بنظر میرسد بسیاری از این موضع گیریها و اظهار نظرها با اشاره روسها و مسلما فعالیت روسوفیلهای منتفع از تحریم ها در کشور انجام می شود.
سئوالی که پیش می آید آنست که آیا در این صورت خامنه ای با دست خود زمینه سقوط خود و ج. ا. را فراهم نکرده است؟ زیرا عدم مذاکره نتیجه ای جز تشدید تحریم های فلج کننده و نیز احتمال بمبارانهای مراکز هسته ای و نظامی و حتی اقتصادی (پالایشگاه ها، پتروشیمی ها و پایانه های صادرات نفت و غیره) ندارد. پاسخ آنست که تحریم ها بخودی خود قادر به ساقط کردن حکومت های استبدادی نیست (نمونه های رژیم صدام و قذافی) چه برسد به رژیم های (نیمه) تمامیت خواه دینی (Semi-Totalitarian Theocracy) مثل ج. ا. که دارای درآمد نفت و دستگاه سرکوب گسترده است.بنابراین بعید است تحریم ها ج. ا. را در کوتاه مدت ساقط کند. چون رژیم با انداختن مسئولیت رکود و فلاکت اقتصادی به گردن تحریم های آمریکا خواهد توانست خود را قربانی مبارزه با آمریکا قلمداد کرده و هر مخالفتی را سرکوب و هر تظاهراتی را به خاک و خون بکشد. از طرفی هر چند یک جنگ تمام عیار آمریکا علیه ج. ا. میتواند خامنه ای و رژیم او را ساقط کند اما احتمال وقوع آن کم است. هم به دلیل عدم تمایل آمریکا به یک جنگ تمام عیار و هم مخالفت کشورهای منطقه و چین و روسیه با وقوع چنان جنگ ویرانگری در منطقه که تبعات غیر قابل پیش بینی خواهد داشت. با اینحال در صورت تشدید مخاصمات بین طرفین بمباران مراکز هسته ای و نظامی و غیره توسط اسرائیل و با پشتیبانی مستقیم و غیر مستقیم آمریکا و حتی ناتو دور از ذهن نیست. اما همانطور که گفته شد این بمبارانها نخواهد توانست بخودی خود رژیم ج. ا. را ساقط کند. و متاسفانه ویرانی ایران و رنج و الم میلیونها ایرانی اصولا دغدغه خاطر خامنه ای و سران ج. ا. نبوده و برایشان اهمیتی ندارد، همانطور که در جنگ هشت ساله عراق علیه ایران نشان داده اند. برای اینها آنچه اهمیت دارد حفظ رژیم ج. ا. است و ایران و منابع و مردم آنرا مانند غنیمتی برای گسترش سلطه و نفوذ خود در منطقه و جهان میدانند.
حال این پرسش پیش می آید که پس در این شرایط خطیر ،که کمر اکثر خانوارها زیر بار شرایط وخیم اقتصادی خم شده و انتظار تحریم های بیشتر نرخهای ارز و قیمت طلا را به آسمان رسانده و پیش بینی ها از رکود تورمی بی سابقه هر کسی را که میتواند به فکر مهاجرت و خروج یا بقول بعضی فرار از کشور کشانده است، تکلیف چیست و چه باید کرد؟ پاسخ ساده و کوتاه به این پرسش آن است که این وضعیت ناشی از عملکرد فاجعه بار رژیم ج. ا. است. چون این رژیم اصلاح پذیر نیست باید آنرا تغییر داد. اما چگونه؟
فرض کنیم همین فردا یا روز خوب دیگری میلیونها ایرانی، با حل “معضل اقدام جمعی یا Collective Action”، در تهران و مراکز استانها و شهرستانها راه پیمایی عظیم آرام و خشونت پرهیزی ترتیب داده و خواستار استعغای خامنه ای و رفراندم قانون اساسی ج. ا. شوند. هیچکدام از این خواسته ها غیر قانونی نیست و نمیتوان کسی را صرفا بخاطر ابراز این خواسته ها تحت تعقیب قرار داد. در آن شرایط و چنانچه مردم از تهدید ها و احیانا کشت و کشتار موضعی در اینجا و آنجا توسط دستگاه سرکوب خامنه ای مرعوب نشده و ادامه دهند و در صورت سرکوب خونین تظاهرات با براه انداختن اعتصابات سرتاسری فلج کننده و نافرمانیهای مدنی گسترده اداره کشور را عملا غیر ممکن سازند مطمئنا ظرف چند روز لحن سران قوا و فرماندهان سپاه و دستگاه های امنیتی و خود خامنه ای تغییر کرده از تحکم و تهدید به درخواست و التماس و عجز و لابه و بقول معروف شنیدن صدای انقلاب مردم می رسد.
احتمالا خامنه ای در آن شرایط ابتدا از مردم خواهد خواست آرامش خود را حفظ کنند تا مقامات مسئول فرصت رسیدگی به و اجرای خواسته های آنها را پیدا کنند. سعی خواهد کرد مردم را فریب داده و در اظهاراتی از آماده شدن شرایط برای مذاکره با غرب و آمریکا برای رفع تحریم ها سخن بگوید. نیز ممکن است برای آرام کردن بیشتر مردم با استعفای بسیاری از مقامات موافقت کرده و یا دستور دستگیری شماری از مقامات و سران دستگاه های سرکوب و حتی روحانیون و امامان جمعه (امثال علم الهدی و صدیقی و غیره که بیشترین نفرت مردم را بر انگیخت اند) را هم صادر کند و غیره. میتوان بطور منطقی تصور کرد که در صورت ادامه جنبش انقلابی مردم خامنه ای برای ادامه رهبری و بقای رژیم قول انجام اصلاحات ساختاری و یا حتی رفراندوم قانون اساسی را هم بدهد. که این زمینه ای خواهد بود برای گذار خشونت پرهیز از ج. ا. به یک سکولار دموکراسی در کشور.
بهر حال باید توجه کرد که همه اینها در گرو همان حل “معضل اقدام جمعی” خواهد بود. یعنی متقاعد کردن میلیونها ایرانی برای همکاری و اقدام مشترک به منظور تغییر رژیم سیاسی و استقرار سکولار دموکراسی در کشور. این خود مستلزم تشکیل یک رهبری سیاسی توانمند در اپوزسیون است که پایگاه بزرگ اجتماعی داشته و مورد اعتماد مردم باشد تا بتواند آنها را سازماندهی و برای حرکات بزرگ متقاعد کند. با پوزش از تفصیل تنها اضافه میکنم که به دلیل عملکرد ضعیف رهبران سیاسی اپوزسیون طی 46 سال گذشته ایرانیان اعتماد خود به سیاستمداران را از دست داده اند (احتمالا به استثنای شازاده رضا پهلوی ک نقشی در انقلاب 1357 نداشته) و بهترین راه ایجاد چنان رهبری سیاسی جمعی و توانمند که دارای قدرت مدیریت یک انقلاب اجتماعی-سیاسی بزرگ خشونت پرهیز و تغییر رژیم و استقرار دموکراسی در ایران را داشته باشد ایجاد یک نهاد یا مجلس یا پارلمان منتخب مردم از طریق برگزاری یک انتخابات آزاد و منصفانه و رقابتی آنلاین و تحت نظارت های بین المللی است.
خسرو
■ با درود به جناب خسرو و واکنش به نوشته بالا بیتردید خامنهای برای از دست دادن ۱۰٪ طرفدارانش و ته مانده نیروهای نیابتی، برنامه هستهای و موشکی حاضر به مذاکراه با آمریکا نخواهد شد اما به باور من اگر سنبه را پرزور بسنجد و پای حفظ ” نظام” یعنی خودش به میان آید تن به عقب نشینی خواهد داد. بیاد داشته باشیم که مدتی پیش حتی از “عقبنشینی تاکتیکی” دفاع کرد. در غیر این صورت باید حداقل با شرایط سخت تر اقتصادی و نارضایتی بیشر مردم روبرو شود. در ضمن تهاجم نظامی نیز همواره امکان پذیر است.
با شما کاملا موافقم که مخالفین باید به وجهی با اتحاد خود اعتماد از دست رفته جامعه مدنی داخل کشور را بدست آورده و آتش زیر خاکستر را به شعلهای ولایت برکن تبدیل کنند.
با سپاس م- روغنی
این نوشتار در واقع جمعبندی گفتگوهای درون-گروهی بخشی از پادشاهیخواهان است که من به آن تعلق دارم. البته ما خواهانِ پادشاهی پارلمانی هستیم و بر این باور هستیم که این نوع سامانه سیاسی با توانمندیهای جامعه کنونی ایرانی سازگار است و برای ایران مفیدترین گزینه است. تا آنجا که به نظر شخصی من برمیگردد، بر این باور هستم که عمر احزاب کلاسیک کنونی در بهترین حالت تا سه دهه دیگر خواهد بود و با همگانی شدن هوش مصنوعی- آغاز هوش مصنوعی فراگیر (Artificial general Intelligence)- شرایط واقعی و عینی تغییر خواهد کرد.
***
تاریخ هیچ گاه دوبار تکرار نمیشود؛ هر رخداد و هر پدیدهای منحصربفرد و یکتاست و فقط یک بار پدیدار میشود. «شما» یک بار پدیدار میشوید، نه پیش از شما همانندی داشتهاید و نه پس از شما، همانندی خواهید داشت. این اصل خدشهناپذیر طبعاً در مورد سامانه پادشاهی به رهبری محمدرضا شاه که به تاریخِ گذشته پیوسته است نیز صدق میکند.
در تاریخ و زندگی واقعی، صفات مطلق مانند «خوب» و «بد» جایی ندارند، زیرا قابل محاسبه، سنجش و اندازهگیری نیستند. حتا هیتلر، استالین و ... تا خمینی و خامنهای نه بد مطلق و نه خوب مطلقاند. البته میتوان از منظر منششناختی (ethical) یک مرز کلی میان نیکی و پلیدی یا خوب و بد کشید، ولی نادرست است اگر بخواهیم دو سوی آن مرز را مطلق کنیم. زیرا، پیامدهای «بدی»، گاهی میتوانند «خوب» باشند. از این رو، باید از مطلقگرایی پرهیز کرد.
چرا پادشاهی پارلمانی؟
آلمان و ژاپن
ما پادشاهی پارلمانی را به سامانه جمهوری ترجیح میدهیم. پایه و بنیان این نگرش خیلی ساده است: پیوند گذشته تاریخی ایران با مدرنیسم. ما پس از مطالعه دو کشور آلمان و ژاپن شکستخورده در جنگ جهانی دوم به این نتیجه رسیدیم که برای رشد و توسعه سیاسی و اقتصادی و فرهنگی باید گذشته را در شکلِ بهروزشده با مناسبات نوین سیاسی پیوند زد.
فدرالیسم کنونی آلمان در ماهیت وجودی خود چندان تفاوتی با ایالات پادشاهینشین آلمان (تا سال ۱۹۱۸) ندارد. آلمان اساساً یک کشور یونکرنشین یا هرسوگنشین بود. هر یک از این ایالتها در گذشته زیر فرمان یک پادشاه کوچک بود. پادشاهیهایی مانند: زاکسن، هِسِن، پروس، بایرن، ورتمبرگ، اولدنبورگ و ... امروز تقریباً همین پادشاهیها، ایالتهای فدرال را تشکیل میدهند. به عبارتی، پس از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، فرمول فدرالیسم به عنوان شکل بهروزشده پادشاهیهای گذشته برای کشور آلمان متحقق گردید. یعنی گذشته تاریخی آلمان به گونهای در سامانه فدرالیسم مدرن دگردیس شد ولی مبنا و گوهر آن باقی ماند.
نقشه آلمان، ۱۸۷۱ تا ۱۹۱۸ – منبع: GenWiki
پس از شکست ژاپن، آمریکایی میخواستند پادشاهی را در ژاپن از میان برچینند ولی با مقاومت شدید روشنفکران و سیاستمداران ژاپنی روبرو شد. از آنجا که شاه در ژاپن نه سایه خدا بلکه خود خدا بود، یکی از شروط آمریکاییها این بود که پادشاه ژاپن باید در سپهر همگانی بر اسبی در برابر مردم ظاهر شود، از اسباش پیاده شود تا مردم ببنند که او مانند خود آنهاست و خدا نیست. از سوی دیگر، حفظ پادشاهی با این شرط گره خورده بود که پادشاه هیچ قدرت سیاسی-اجرایی نباید داشته باشد. به هر رو، ژاپنیها توانستند به آمریکاییها بفهمانند که پیوستگی تاریخی برای ژاپنیها از اهمیت بنیادین برخوردار است و میتوانند گذشته فرهنگی-تاریخی خود را با دموکراسی پیوند بزنند.
ایران
انقلاب اسلامی در ایران علیرغم مصیبتهای بیکران، پیامدهای مثبتی داشت. اگرچه «انتخابات» برای رژیم آخوندی صرفاً یک «بازی قدرت» بود ولی برای مردم یک مبارزه سیاسی برای بهترسازی زندگیشان تلقی میشد. اگرچه رژیم اسلامی توانست از این بستر مبارزه سیاسی مردم به بهترین شکل سوء استفاده کند ولی مردم ایران توانستند تجارب بزرگی کسب کنند. مردم ایران طی این چهل و اندی سال فراگرفتهاند که چگونه خواستههای صنفی و سیاسی خود را بیان کنند. اگرچه مردم ایران بارها و بارها، در این رهگذر مأیوس و سرخورده شدند ولی این سرخوردگی هیچ چیز از تجربه سیاسی آنها نمیکاهد. در اینجا حتا با صدای بلند میتوان گفت که «دشمن سبب خیر شده است.» امروز ایرانیان از بلوغ سیاسی برخوردارند و یاد گرفتهاند که چگونه از ابزارهای سیاسی قابل دسترس استفاده کنند. درست همین تجارب است که ضامنِ سلامتِ روندهای سیاسی آتی خواهد بود.
بر مبنای همین تجارب سیاسی و گرایش شدید به مشارکت در سرنوشت خود، مردم ایران دیگر حاضر نخواهند شد که به سوی یک سامانه غیردموکراتیک جهتگیری کنند، بویژه سپردن قدرت در دست یک نفر مانند شاهزاده رضا پهلوی که پایبندی خود را به موازین دموکراتیک اعلام کرده است. تمامی تجربیات تاریخی به ما آموخته است که تمرکز قدرت در دست یک نفر یا یک نهادِ فردمحور به کجراهی و گمراهی ختم خواهد شد.
از این رو، ما خواهان پادشاهی پارلمانی هستیم که قدرت واقعی در پارلمان رقم میخورد و حکومت (Government) باید برانگیخته و برآمده از رأی مردم یا نمایندگان مردم در پارلمان باشد. این رویکرد و نگرش با تجارب سیاسی کنونی مردم ایران سازگار است.
دو علت اساسی ما را از جریان جمهوریخواه جدا میکند: ۱) جمهوریخواهان هنوز مشخص نکردهاند که چه نوع جمهوریای مد نظر دارند (ریاستی، نیمهریاستی یا پارلمانی) و دوم، که از اولی مهمتر است، این است که به نظر ما سامانه سیاسی جمهوری نمیتواند اکنون ایران را با گذشتهاش گره بزند.
با این وجود، ما بر این باور هستیم که نباید از هم اکنون سامانه سیاسی آتی را با قاطعیت مشخص کرد. زیرا باید به مردم زمان داد تا بتوانند همه جوانب سامانه مورد نظر خود را بررسی و مطالعه کنند. از این رو، ما به یک دوره کوتاه دو سه ساله گذار نیاز داریم تا احزاب سیاسی بتوانند جان و انسجام فکری بگیرند و سرانجام جامعه در یک رأیگیری همگانی برای سامانه مطلوب خود تصمیم بگیرد.
ما به بلوغ سیاسی مردم ایران باور داریم و تصمیم نهایی آنها مرتبط با نظام سیاسی آینده را - هر چه باشد - با دل و جان میپذیریم.
سلطنتطلبهای پنجاه و هفتی
فنواژه «پنجاه و هفتی» تنها ارتجاع سرخ و سیاه یعنی چپها و اسلامگرایان را در برنمیگیرد. شوربختانه هنوز پس از چهل و اندی سال جریانهای پادشاهیخواهای در سپهر سیاسی عرض اندام میکنند و دقیقاً نمیگویند که منظورشان از «پادشاهیخواهی» یا «سلطنت» چیست. پرسش اساسی این است: آیا شاه / ملکه باید از قدرت اجرایی برخوردار باشد یا خیر؟ این، آن پرسش یک میلیون دلاری است که باید بدان پاسخ گویند! اگر آری، پس باید به روشنی و بدون هر گونه لاپوشانی آن را ابزار کنند و با مردم شفاف باشند. اختراع واژههایی مانند «پهلویسم» نشان میدهد که این جریانات نوظهور هنوز افکار سیاسی خود را بهروز نکردهاند. پهلویسم یعنی چه؟ یعنی ما ایرانیان دوباره باید همان قانون اساسی مشروطه که برای امروز ایران ارتجاعی است، راهنمای سیاستهای خُرد و کلان خود قرار بدهیم؟ یعنی دوباره در قانون اساسی بیاید که «شاه در برابر هیچ چیز پاسخگو نیست؟» [اصل ۴۴ قانون اساسی]. یعنی اگر شاه وجود داشته باشد، هیچ کس [حزب] دیگر نباید وجود داشته باشد؟ یعنی یک ایرانیِ «سوسیال دموکرات، حزب سبز و ...» اجنبی است؟
اطلاق کردن فنواژه «پنجاه و هفتی» فقط به ارتجاع سیاه و سرخ و مبرا کردن تفکرات گذشته سلطنتطلبی ۱۰۰ سال پیش، فقط «یکی به نعل زدن و یکی به میخ زدن» و گرد و غبار راه انداختن برای افکار ارتجاعی خویش است.
از نظر ما، رضاشاه بزرگ و فرزندش محمدرضا پایهگذاران ایران مدرن هستند و هستی آنها در رأس قدرت در زمان خودش بجا و درست بوده است. ولی با توجه به تجربیات سیاسی پرهزینه و رسیدن به یک بلوغ سیاسی ژرف، مردم ایران خواهان مشارکت مستقیم در سرنوشت خود و مسئولیتپذیری هستند. با تمام علاقهای که بخش بزرگی از مردم ایران به شاهزاده رضا پهلوی دارند، همین دوستداران شاهزاده در بزنگاه تاریخی بر مسئولیتپذیری خودشان تأکید خواهند کرد و نخواهند پذیرفت که به اصطلاح عامیانه «قدرت را دودستی تقدیم یک نهادِ فردمحور کنند.»
به همین دلیل، شاهزاده رضا پهلوی از نظر ما نماد تاریخی و وحدت و تمامیت ارضی ایران است و وظیفه اصلیاش – و این ما ایرانیان هستیم که وظیفه برایش تعیین میکنیم- حفظ فرهنگ ایرانی (ایرانیت) است. به نظر ما اگر شاهزاده رضا پهلوی به روشنی جایگاه تاریخی خود را به عنوان نماد ملی و وحدت برای مردم ایران روشن سازد، آنگاه میتواند بخش بزرگی از نیروهای اپوزیسیون را متحد کند. بهتر است از همین حالا به مردم بگوید که دوران پدر بزرگ و پدرش به پایان رسیده و ما هم اکنون در یک دوره نوین بسر میبریم و آن وظایفی که پدر بزرگ و پدرش به عهده گرفته بودند دیگر در حیطه وظایف او نمیگنجد. او باید یک شاه فراحزبی و فراقومی باشد و اعلام کند که او دیگر عهدهدار کارهای اجرایی-سیاسی نخواهد بود. طبعاً او میتواند در صحنه جهانی در مناسباتش با دیگر مقامات سیاسی شرایط را برای سیاستمداران ایرانی هموار سازد.
اگر شاهزاده رضا پهلوی به عنوان نماد ملی عرض اندام کند، چشمانداز ساحت سیاسی ایران با یک تحول بزرگ روبرو خواهد شد. برای نمونه افرادی مانند اعضای گروه ما در آینده میتوانند یک حزب سیاسی مناسب خود را پایهگذاری کنند و وظایف امروزی ما عملاً به پایان میرسد. این بدان معنی است که دهها حزب با سمتگیریهای گوناگون، از ملیگرایی افراطی تا معتدل، از سوسیالیست تا سوسیال دموکرات، از احزاب اقلیمی تا احزاب فمینیست و دگرباشان و ... برای مشارکت سیاسی وارد عرصه سیاست شوند. در آن زمان، ما دیگر احزابی مانند حزب مشروطهخواه یا احزاب سلطنتطلب نخواهیم داشت. به نظر ما بهتر است که شاهزاده رضا پهلوی بر روی پادشاهی پارلمانی تکیه کند. فقط در این صورت است که میتواند اعتماد افراد و گروههای دیگر را به دست بیاورد. یکی از زیباترین موضعگیری پادشاه ژاپن این بود که در چند دهه پیش، برخی از احزاب سیاسی به همراه صاحبان صنایع از پادشاه خواستند که علیه حزب کمونیست چیزی بگوید. چون این حزب مرتب در حال به راه انداختن اعتصاب بود. پادشاه از این پیشنهاد امتناع کرد و گفت من فراحزبی هستم و حتا اگر این موضعگیری من به نفع ژاپن باشد انجامش نمیدهم. ایران امروز به یک چنین شاه فراحزبی که نماد وحدت باشد نیازمند است.
پارههایی از قانون اساسی ژاپن:
الف: پادشاه
ماده ۱: امپراتور نماد دولت و وحدت کشور است و جایگاه خود را از اراده مردم، که منبع تمام قدرت دولتی است، دریافت میکند.
ماده ۲: تخت امپراتوری بهصورت موروثی منتقل میشود. جانشینی بر اساس قانون خاندان سلطنتی که توسط مجلس تصویب شده است، تعیین میگردد.
ماده ۳: برای تمامی اقدامات امپراتور در امور دولتی، مشاوره و تأیید کابینه ضروری است و کابینه مسئولیت آن را بر عهده دارد.
ماده ۴:
الف) امپراتور تنها اقداماتی را در امور دولتی انجام میدهد که در قانون اساسی پیشبینی شده باشد. او هیچ قدرت اجرایی ندارد.
ب) امپراتور میتواند اجرای اقدامات خود در امور دولتی را طبق قوانین مربوطه به دیگران واگذار کند.
ماده ۵: در صورتی که مطابق با قانون خاندان سلطنتی، نیابت سلطنت برقرار شود، نایبالسلطنه اقدامات خود را در امور دولتی به نام امپراتور انجام میدهد. در این صورت، بند ۱ ماده قبلی اعمال میشود.
ماده ۶:
الف) امپراتور نخستوزیری را که توسط مجلس تعیین شده است، منصوب میکند.
ب) امپراتور عالیترین قاضی دادگاه عالی را که توسط کابینه منصوب شده است، تأیید میکند.
ماده ۷: امپراتور با مشورت و تأیید کابینه اقدامات زیر را در امور دولتی به نام ملت انجام میدهد:
• اعلام اصلاحات قانون اساسی، قوانین، مقررات و معاهدات.
• تشکیل مجلس.
• انحلال مجلس نمایندگان.
• اعلام انتخابات عمومی مجلس.
• تأیید انتصاب و برکناری وزرای دولت و سایر مقامات دولتی مطابق با قانون، همچنین صدور اعتبارنامه و گواهیهای سفرا و نمایندگان دیپلماتیک.
• تأیید عفو عمومی و خاص، تخفیف مجازات، بخشش و بازگرداندن حقوق.
• اعطای افتخارات.
• تأیید اسناد تصویب معاهدات و سایر اسناد دیپلماتیک مطابق قانون.
• پذیرش سفرا و نمایندگان خارجی.
• انجام وظایف نمایندگی.
ماده ۸: بدون اجازه مجلس، خاندان سلطنتی نمیتواند ملکی را دریافت یا واگذار کند و همچنین هدایایی را قبول یا اعطا نماید.
ماده ۲۰
۱) آزادی مذهب برای همه تضمین میشود. هیچ سازمان مذهبی از حقوق ویژه برخوردار نیست و مجاز نیست [به مثابه یک سازمان مذهبی] در قدرت سیاسی دخالت کند.
۲) هیچ کس نباید مجبور شود که در کنشها، جشنها، آیینها یا تمرینات مذهبی شرکت کند.
۳) دولت و ارگانهایش باید از هر گونه تربیت [آموزش] دینی یا هر گونه فعالیت مذهبی خودداری کنند.
■ آقای بینیاز گرامی، رؤیا پردازی از خصیصه های انسانی است و باعث غنای ادبیات جهانی در طول تاریخ بوده است. پدر بزرگ و مادر بزرگ هایی که برای نوه هایشان قصه های رؤیایی می گویند، دل نشین و انسانی و قابل تقدیراند. از این وجه مشکلی با رؤیاپردازی شما ندارم. اما وقتی که رؤیا پا به عرصه سیاسی بسیار حساس می گذارد، که سعادت یا فلاکت ملتی را رقم می زند، نامش می شود رؤیا فروشی. و من، با شناختی که از شخصیت و دانش سرشار شما دارم، بسیار متعجبام. برای توجیه ادعای خود از دو مثال بد استفاده کردهاید که ناقض ایده شما هستند. مثال اول شما جمهوری فدرال آلمان است که کوچکترین ردپایی از مفهوم پادشاهی نه در قانون اساسی آن و نه در نحوه عملکرد ایالت های آن وجود ندارد. در آلمان هیچ مقام مادام العمری و هیچ مقام موروثی وجود ندارد. و در عین حال از منظر دموکراسی یکی از موفق ترین نمونه های جمهوری است. در مثال دوم شما یعنی کشور ژاپن بنا بر توضیحات خودتان وقتی شاه (امپراتور) دست از خدایی کردن برداشت که یک قدرت نظامی خارجی بسیار قوی او را به زانو در آورد.
دوستانی که رؤیای پادشاهی در سر دارند به نمونه های آن در کشورهایی مثل بریتانیا، سوئد، هلند و دانمارک اشاره می کنند و این حقیقت را مخفی می دارند که سلطنت های پارلمانی اروپا حاصل چندین قرن مبارزات اکثرا خونین آزادی خواهان از عصر روشنگری تا کنون برای مهار قدرت شاه و کلیسا بوده است. ایران و ایرانی فاقد این گذشته تاریخی مدرنیته است. کسانی که در حکومت قاجار به اروپا سفر کردند و شیفته نظم سیاسی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و تکنولوژی شدند، تصور کردند که با کپی کردن قانون اساسی آنها و وارد کردن تکنولوژی و اجبار مردم به پوشش لباسهای مشابه اروپایی، ایران در مدت کوتاهی مثل کشورهای اروپایی می شود، که نشد. اینان به جای درک مدرنیته، که نوعی روش نگاه کردن به جهان و جرأت فکر کردن با عقل خود است، مبادرت به تجدد کردند که معادل مدرنیزاسیون است، و نه مدرنیته. بنا بر این دموکراسی یک کالای وارداتی نیست و فقط و فقط از یک جامعه دموکرات زاییده و حفاظت می شود. حکومت استبدادی پهلوی جلوی توسعه سیاسی را مسدود کرد و حکومت توتالیتر ج.ا. نه تنها مانع توسعه سیاسی بلکه مروج پروپاگاندای خاص توتالیتاریسم است و حتی لغات را چنان خالی از مفاهیم کرده که گفتگو به قصد فهم یکدیگر نیز با مشکل جدی مواجه شده است. در چنین شرایطی شما و همفکرانتان در رؤیای سلطنت پارلمانی هستید. حال بگذریم از این که رضا پهلوی اصلا در قد و قامت یک شاه مشروطه فراجناحی نیست (کافی است که رفتار نزدیکترین مشاوران و سینه چاکان او و گرایش روز افزون او به راست افراطی را مشاهده کنیم). به فرض که رضا پهلوی فرد مناسبی به عنوان پادشاه مشروطه مدافع دموکراسی بدون هیچ گونه اختیارات اجرایی باشد، چه تضمینی وجود دارد که شاهان و ملکه های موروثی بعدی چنین نیت خیری را داشته و با حقه بازی های سیاسی که سکه رایج فرهنگ سیاسی-اجتماعی ایرانیان است، دوباره به سمت استبداد نروند؟
ایران آینده یک حکومت جدید را تأسیس خواهد کرد. چرا بنیان گزاران ایالات متحده به جای تأسیس یک حکومت پادشاهی موروثی مشروطه، جمهوری فدرال را ترجیح دادند؟ جواب این است که هیچ حکومت تازه تأسیس دموکراتیک به دنبال مدل قدیمی پادشاهی نمی رود. پادشاهی های موجود اروپا و ژاپن همگی با مبارزات مدنی طولانی، سلطنت مطلقه را مهار کردهاند.
با کمال احترامی که برای شما قائلام، بیایید به واقعیت امروز بپردازیم و دست از رؤیا فروشی برداریم.
با احترام، بهرام اقبال
■ آقای بینیاز گرامی، ضمن تایید نکات و پرسشهایی که آقای اقبال مطرح کردهاند، اصولا منشأ مشروعیت پادشاهی مشروطه یا پارلمانی از کجا میآید؟ بر چه پایهی نظری استوار است؟ از قانون اساسی مشروطه کنونی که بر منشأ آسمانی پادشاهی تاکید میکند و سلطنت را ودیعهای میداند «که به موهبت الهی ازطرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده»، و بر «پادشاه شیعه» و نظر «پنج مجتهد جامعالشرایط» برای تصویب قوانین تاکید دارد؟ اگر هم بر اساس قانون اساسی مشروطه کنونی نیست، لابد باید منشأ آن رای مردم به قانون اساسی جدید باشد. پس باید آن را دوباره تاسیس کرد. اگر چنین است که شاهزاده و رعیت برای کسب چنین امتیازی در برابر آرای عمومی با هم مساوی هستند. از این گذشته «انتخابات» بر اساس فلسفه آن بر آرای عمومی متغیر بنا شده است و در همه جای دنیا نظر و انتخاب مردم در دورههای مختلف حتی برای یک نسل، متغیر است. حال چگونه میشود منشأ مشروعیت قدرت (ولو پادشاه مشروطه باشد که در سیاست دخالت نکند) انتخاباتِ یک بار برای همیشه باشد؟ نظام جمهوری اساسا برای حل این پارادوکس یا تناقض تاسیس شده است.
با احترام/ حمید فرخنده
■ جناب بهرام اقبال. در تائید نظر شما: در هیچ جای دنیا هیچ حکومتی نمیتونه همه مردمش را راضی نگه داره. چون مردم هر کشوری همگی منافع مشترک ندارند، و چه بسا از نظر منافع متضاد هم هستند. در حکومت های ادواری هر چهار سال تا ده سال در انتخابات یک گروه راضی میشوند و گروه دیگر ناراضی تقریبا و حدودا پنجا پنجاه (نه ۹۹ و ۱ ) در انتخاب بعدی ممکنه گروه راضی ها ناراضی، و گروه ناراضی راضی شوند و این تسلسل از بیش از دویست سال ادامه داشته و دارد، و یک نوع توازن در جامعه بوجود آورده و میاورد. اما در حکومت های مادام العمری برای سی یا چهل سال گروهی راضی و گروه دیگر ناراضی میمانند، و گروه راضی روز بروز پروار تر و ناراضیان لاغر تر میشوند و درنتیجه گروه ناراضی کاردش به استخوان و صبرش تمام میشود و کافه را بهم میریزد و انقلاب میشود. «ادمیزاد ظرفیت قدرت مطلق در زمان نا محدود را ندارد، حتی اگر فردی صالح و درستکار باشد در طولانی مدت با فشار قدرت های داخلی و خارجی به بیراه کشیده میشود — اما نکته مهم اینکه تقریبا هیچکدام از تحلیل گران و نظریه پردازان در امر مهم و حیاتی سکوت کرده و گویا حکومت ادواری تابوئی است که به آن نمیشود پرداخت. منظور اینکه نه الزاما انرا تأیید کنند، بلکه به اشکالات و مضار آن بپردازند و لااقل گروه بسیاراقلیتی که این نوع نظام را چاره ساز مشکلات ما میدانند ارشاد و راهنمائی نمایند.
با احترام، کاوه
■ در نقد این نوشتار از دوست عالقدر بی نیاز ( داریوش) میتوان به چند نکته مهم اشاره کنم:
۱. استفاده از تاریخ بهعنوان استدلال اصلی: نویسنده سعی دارد با استناد به تاریخ کشورهای آلمان و ژاپن و پیوند دادن آنها با گذشته ایران، مشروعیت پادشاهی پارلمانی را اثبات کند. اما این مقایسه از نظر تاریخی چندان دقیق نیست؛ چرا که شرایط فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در طول تاریخ تفاوتهای بنیادینی با این کشورها دارد. همچنین، تحولات سیاسی در آلمان و ژاپن پس از جنگ جهانی دوم تحت تأثیر عوامل بینالمللی و داخلی بسیار پیچیدهای رخ داده که تکیه صرف بر پیوندهای تاریخی نمیتواند تمام ابعاد این تغییرات را پوشش دهد.
۲. دیدگاه نسبیگرایانه در ارزیابی اخلاقی: نویسنده با بیان اینکه «صفات مطلق مانند خوب و بد» در تاریخ وجود ندارد و حتی شخصیتهای منفی چون هیتلر، استالین یا حتی خمینی و خامنهای را از نظر اخلاقی مطلق نمیتوان قضاوت کرد، یک دیدگاه نسبیگرایانه اتخاذ میکند. این رویکرد میتواند به گونهای برداشت شود که از مسئولیتهای اخلاقی و تاریخی افراد جدی بکاهد. در نتیجه، این استدلال ممکن است مخاطبان منتقد را نسبت به پذیرش نظرات مطرحشده بیاعتنا کند.
۳. تأکید بر پیوند گذشته و مدرنیته: بخش دیگری از مقاله بر ضرورت پیوند دادن گذشته تاریخی ایران به مدرنیسم تأکید دارد. این ایده، از یک سو جذابیت فرهنگی و تاریخی ایجاد میکند، اما از سوی دیگر، سوال بر سر این موضوع باقی میماند که آیا بازگشت به الگوهایی از گذشته (حتی در قالب پادشاهی پارلمانی) در یک جامعه امروزی و در شرایط جهانی جدید قابل قبول و کارآمد است یا خیر. این تناقض در تلاش برای همزمان حفظ میراث تاریخی و سازگاری با اصول دموکراسی معاصر، نقطهای بحثبرانگیز باقی میگذارد.
۴. بیان ابهامات و عدم شفافیت در تعاریف: در بخشی از نوشتار به مفاهیم «پادشاهیخواهی» و «سلطنت» پرداخته میشود، اما تعریف دقیقی از این مفاهیم ارائه نشده و بحث در همین باره به نظر سطحی میآید. همچنین، اشاره به «پنجاه و هفتی» به عنوان یک فنواژه مبهم، بدون تحلیل دقیق تاریخی و اجتماعی، ممکن است برای مخاطبانی که با این اصطلاحات آشنایی ندارند، ابهام ایجاد کند.
۵. انتقاد از ساختار و استدلالهای مفروض: نویسنده فرض میکند که با گذر زمان و در شرایط هوش مصنوعی فراگیر، نظامهای سیاسی مدرن تغییر خواهند کرد. این پیشبینی، هرچند میتواند بحثبرانگیز و جالب باشد، اما بدون ارائه شواهد یا تحلیلهای دقیق و مستدل، بیشتر به نظر یک حدس و گمان تبدیل میشود تا یک استدلال منطقی. همچنین، پیشنهاد انتقال قدرت از طریق یک دوره گذار کوتاه (دو تا سه ساله) بدون ارائه جزئیات کافی درباره نحوه مدیریت این انتقال، نقطه ضعف دیگری محسوب میشود.
۶. تمایز میان قدرت نمادین و اجرایی: نویسنده بر این باور است که شاهزاده رضا پهلوی میتواند به عنوان یک نماد وحدت ملی عمل کند، در حالی که از قدرت اجرایی خود فاصله بگیرد. این ایده از منظر نظری جذاب است؛ اما در عمل، تضمین جدایی کامل قدرت نمادین از نفوذ سیاسی دشوار است و تجربههای تاریخی نشان میدهد که حتی «شاهان نمادین» نیز میتوانند در سیاستهای کلان دخالت داشته باشند.
این نوشتار با ارائه دیدگاهی نو و تلاشی برای تلفیق عناصر تاریخی با مدرنیته، تلاش میکند پادشاهی پارلمانی را به عنوان یک گزینه مناسب برای ایران معرفی کند. با این حال، استدلالهای مطرحشده از نظر تاریخی، اخلاقی و عملی دارای ابهاماتی هستند. نقد اصلی میتواند بر مبنای استفاده انتخابی از نمونههای تاریخی، دیدگاه نسبیگرایانه در قضاوتهای اخلاقی و عدم ارائه جزئیات کافی درباره چگونگی اجرای عملی این سامانه سیاسی متمرکز شود. در نهایت، هرچند ایدههای مطرحشده میتواند بحثبرانگیز و الهامبخش باشد، اما برای پذیرش گسترده نیازمند شفافیت بیشتر، تحلیل دقیقتر و پاسخ به چالشهای بنیادین انتقال از نظامهای فعلی به یک پادشاهی پارلمانی است.
آكی كاشف
■ دوستان گرامی، برای صرفه جویی در وقت و انرژی، پس از مطالعه دقیق نظراتتان طی مقالههای آینده به نکات بنیادینی که مطرح کردهاید در حد توانم (توانمان) پاسخ خواهم داد. طبعاً در اینجا قرار نیست، کسی کسی را قانع کند، بلکه در مرتبه نخست ایجاد یک بستر گفتمانی است. دغدغه اصلی من دموکراسی و مسئولیتپذیری شهروندان است. این که در آینده این «دموکراسی و مسئولیت پذیری» در چه سامانه سیاسی متحقق خواهد شد قابل پیشبینی نیست، زیرا هزاران عامل ریز و درشت در شکل گیری یک پدیده نقش ایفا میکنند.
در خصوص هوش مصنوعی که «آکی کاشف» مطرح کرده است باید یادآوری کنم که در این باره ۱۲ مقاله در همین سایت ایران امروز منتشر کردهام. این مجموعه را هم اکنون در یک جا در سایت «بازنگری» گذاشتهام و میتوانید در فرمت پیدیاف دانلود کنید (https://baznegari.de/?p=1108).
در آینده نیز یک سلسله مقاله دیگر در نقد و بررسی کتاب جدید هراری که در باره هوش مصنوعی نوشته نیز منتشر خواهد شد (Nexus: A Brief History of Information Networks from the Stone Age to AI).
با سپاس بی کران از همگی شما.
شاد و تندرست باشید / بی نیاز
■ به باور من، بخش کامنت سایت به تدریج به سمت یک پلتفرم گفتگوی صبورانه، اندیشمندانه و ثمربخش پیش رفته است. از جمله ثمرات این امر، یکی هم این است که ما نویسندگان سایت، باید قبل از انتشار مقاله یا مطلبی، چند بار بیشتر از همیشه گز کنیم و بعد ببریم!
برای من واکنش جمعی دوستان در مقابل آرای آقای بینیاز که در “آیا شاه دیکتاتور بود؟” و یادداشت حاضر مطرح شدند، سخت آموزنده بودند. برای ادای سهم در این گفتگو، مایلم چند نکته را به اشتراک بگذارم.
اول- بینیاز در استناد به تجربه آلمان به درستی اشاره میکند که ” فدرالیسم کنونی آلمان در ماهیت وجودی خود چندان تفاوتی با ایالات پادشاهینشین آلمان (تا سال ۱۹۱۸) ندارد.” و از اینجا ضرورت ایجاد و حفظ پیوند با گذشته تاریخی را نتیجه میگیرد. او اما، وجه دیگر همین تجربه را نادیده میگیرد: آلمان فقط از ایالات پراکنده به فدرالیسم گذر نکرد، بلکه از پادشاهیها به جمهوری هم گذر کرد. این امر بدان معنی است که ضرورتا و در همه زمینه ها، آلمان گذشته خود را تداوم نبخشیده، از پادشاهی بریده و یک جمهوری فدرال بر پا داشته است. آیا تصادفی است که بینیاز، خود را از بیان ۵۰% حقیقیت بینیاز دیده است؟ بویژه آن ۵۰% که درست در مقابل تِیوری ضرورت تداوم پادشاهی قرار دارد؟
دوم- بینیاز در توضیح ضرورت دوری از جمهوریخواهی دو دلیل را ذکر کرده است. به دلیل دوم در همین اشاره به ضرورت تداوم تاریخی پرداختهام. اما دلیل اول ایشان این است که “۱) جمهوریخواهان هنوز مشخص نکردهاند که چه نوع جمهوریای مد نظر دارند (ریاستی، نیمهریاستی یا پارلمانی)” انسان میماند که چه جوابی به ایشان بدهد؟ یعنی چون هنوز جمهوریخواهان مشخص نکردند که جمهوری ریاستی، پارلمانی یا نیمه ریاستی را میخواهند، پس ایشان سلطنت را ترجیح میدهند!؟
سوم- آقای بینیاز مینویسند: “شاهزاده رضا پهلوی از نظر ما نماد تاریخی و وحدت و تمامیت ارضی ایران است و وظیفه اصلیاش – و این ما ایرانیان هستیم که وظیفه برایش تعیین میکنیم – حفظ فرهنگ ایرانی (ایرانیت) است. به نظر ما اگر شاهزاده رضا پهلوی به روشنی جایگاه تاریخی خود را به عنوان نماد ملی و وحدت برای مردم ایران روشن سازد، آنگاه میتواند بخش بزرگی از نیروهای اپوزیسیون را متحد کند. بهتر است از همین حالا به مردم بگوید که دوران پدر بزرگ و پدرش به پایان رسیده و ما هم اکنون در یک دوره نوین بسر میبریم و آن وظایفی که پدر بزرگ و پدرش به عهده گرفته بودند دیگر در حیطه وظایف او نمیگنجد. او باید یک شاه فراحزبی و فراقومی باشد و اعلام کند که او دیگر عهدهدار کارهای اجرایی-سیاسی نخواهد بود. طبعاً او میتواند در صحنه جهانی در مناسباتش با دیگر مقامات سیاسی شرایط را برای سیاستمداران ایرانی هموار سازد.” خب، این مطلب در شرایطی نوشته میشود که رضا پهلوی خود را رسما رهبر دوران گذار و پس از گذار اعلام کرده و از امپراطور ژاپن و پادشاه انگلیس فرسنگها دور شده است! طرف هنوز به تاج و تخت نرسیده، خود را رهبر اعلام کرده و نشان داده که رضا شاه دوم کپی برابر اصل رضا شاه اول است و آقای بینیاز برایش نصیحتالملوک مینویسد و او را بر جمهوری ارجح میشمارد! اینگونه سخنان شاید در زمانی که رضا پهلوی میان جمهوریخواهی، مشروطهخواهی و سلطنت مطلقه در نوسان بود، هنوز محلی از اعراب داشت. اما امروز که او تصمیمش را گرفت و آنرا هم به همه اعلام کرد، چگونه قابل فهم خواهد بود؟
آنچه در متن جامعه ایران مطرح است، نه مشروطه خواهی، بلکه نتیجه یک مقایسه ساده در فضای بیکسی و احیای رژیم محمد رضا شاه است. میتوان از عوام پیروی کرد. اما نمی توان سلطنت مطلقه را به جامعه روشنفکری ایران به نام مشروطه فروخت!
پورمندی
■ از نظر تاریخی، ایده معرفی سلطنت یا سلطنت مشروطه در ایران به عنوان راه حلی برای دموکراتیزه کردن جامعه کنونی ایران موضوعی پیچیده و بحث برانگیز است. از نظر تاریخی، ایران برای قرنها سلطنتی بود و انقلاب سال ۵۷ سلطنت را لغو کرد و ایران جمهوری اسلامی شد.
در سالهای اخیر، برخی از ایرانیان نسبت به دوران پیش از انقلاب ابراز دلتنگی می کنند و برخی حتی از احیای سلطنت حمایت میکنند. با این حال، این ایده به طور گسترده مورد حمایت مردم قرار نمی گیرد و بسیاری از ایرانیان همچنان در مورد مزایای بالقوه یک نظام سلطنتی شک وتردید دارند. سلطنت ذاتاً غیردموکراتیک است، زیرا رئیس دولت توسط مردم انتخاب نمی شود.
تجربه ایران در مورد سلطنت با استبداد مشخص شده است و رژیم شاه به دلیل نقض حقوق بشر نزد بسیاری از ایرانیان خوش نام نیست. البته میتوان از راه حل های جایگزین بهتری نام برد مثلن؛ اصلاحات قانون اساسی: ایران می تواند به جای ایجاد سلطنت، بر اصلاح قانون اساسی خود برای تضمین مشارکت بیشتر دموکراتیک و حمایت از حقوق بشر تمرکز کند . ما به یک توافق جمعی نیاز داریم که در کنار هم با صلح وآرامش زندگی کنیم فارغ از تمام تفاوت ها. همچنین با تقویت جامعه مدنی، ایجاد یک جامعه مدنی قوی و مستقل می تواند به ترویج دموکراسی و پاسخگویی دولت کمک کند. در حالی که ممکن است برخی از ایرانیان نسبت به دوران پیش از انقلاب نوستالژی داشته باشند، بعید است که معرفی یک سلطنت مشروطه یا سلطنت، راه حل مناسبی برای دموکراتیزه کردن جامعه ایران باشد. در عوض، جامعه ایرانی می تواند بر اصلاحات قانون اساسی و تقویت جامعه مدنی برای ترویج مشارکت دموکراتیک بیشتر و حمایت از حقوق بشر تمرکز کند. در پایان کاشکی یا بهتر است که گروه های سلطنت خواه در یک حزب منسجم خود را ساز ماندهی کنند و با رعایت اصول دموکراتیک و تعامل با دیگر نیر وهای اجتماعی و سیاسی ایران از جمله گروهای چپ و اسلامی وارد تعامل شوند و دست از کوشش برای انحصار و قبضه قدرت با تکیه بر کشور های مقتدر خارجی بردارند.
با احترام، رودین
■ من با اینکه بیشتر به جمهوریخواهی گرایش دارم تا حکومت پادشاهی و تصمیم نهایی را به پس از گذار از جمهوری اسلامی موکول میکنم، اما این کار جناب بینیاز در واگشایی مفهوم و چیستی نظام پادشاهی را کاری بسیار درست و بایسته میدانم. همین گفتارنامه به روشنی نشان میدهد که هنوز اوپوزیسیون و کنشگران سیاسی ایرانی در این زمینه هم کم اندیشیده و کمکاری کردهاند. امید است در آیندهای که نباید چندان دور باشد، به این گفتمان بیشتر پرداخته شود تا هم موافقان بدانند چه میخواهند و هم مخالفان بدانند چه نمیخواهند. این ندانستنها شاید گناه نباشد، اما کمبود هست. از اینرو شاید بتوان نوشتار جناب بینیاز را، یکی از آغازهای بایسته در شرایط کنونی به شمار آورد با این باور که اگر سیل انقلاب بیاید، آب به هر حال راه خود را باز میکند هرچند با خرابیهای بیشتر.
اگر من که بیشتر هوادار جمهوری هستم بخواهم تا همینجای کار نظری بدهم، آنگاه خواهم گفت الگوهای جناب بینیاز فراخور حال ایران نیست، و اگر هم قرار باشد مردم نظام پادشاهی را گزینند، آنگاه الگوها و فرهنگ شاه ایرانی از هر الگوی دیگری برای ما بهتر است. زمان هم در این زمینه نقش چندانی ندارد، و من با شکل برداشت آقای بینیاز از پرسمان تکرار تاریخ چندان همسو نیستم که گفتگوی ویژه خود را میخواهد. دیالکتیک نو و کهنه و جایگزینی آنها نیازمند فرصتهای بیشتری است اما در اینجا تنها میتوان گفت که نوترین و شیکترین ساختمانها نیز برروی زمینی ساخته میشود که از آغاز بیآغاز تاریخ طبیعت وجود داشته است و خود را اقلیم پیرامونی و سنتهای موجود همآهنگ ساختهاند. خوشبختانه خود جناب بینیاز اینها را بسیار خوب میدانند. در این گفتمان همچنین، باید تفاوت چونی و گوهری میان پادشاخواهی، سلطنت و سلطنتطلبی که پیشینهای در ایرانزمین ندارد، آگاه باشین. از نگر واژگانی و تاریخی، سلطنت بافتهی ناقصی از آرزوی سلطان محمود غزنوی برای سلطان شدن، بنمایههای مفهومی و کارکردی نهاد خلافت اسلامی، و آرزوی امیران و حاکمان ایران پس از اسلام برای اینکه «شاه» نامیده شوند و خود را دنبالهی شاهان ایرانی بپندارند ساخته شده است.
پیروز باشیم. بهرام خراسانی یکم اسفند ۱۴۰۳
■ متاسفانه جمهوری خواهان ما خیلی خیلی کلی خواسته خود یعنی نظام جمهوریت را تعریف میکنند. چه نوع جمهوری، جمهوری مادامالعمری بسان صدام و قذافی و پوتین یا جمهوری دورهای چهار تا هشت تا ده سال کشورهای پیشرفته؟ اگر منظور جمهوری دوره ایست که اینهمه تقلا و بحث و فحص ندارد، در انتخاباتی گروهی برنده میشوند (حتی با تقلب) خو، بعد از دوره کوتاه معینی طبق قانون باید پیاده شده قدرت را به گروه دیگری واگذار کنند. شاید بشود مثال اجاره کردن یا خریدن منزل را زد. در خرید منزل نیاز به تحقیق و دقت تمام زوایای منزل لازم است ولی در اجاره کردن آن اینهمه دقت واکاوی مورد نیاز نیست و اگر اشکالی پیش آمد منزل را پس داده و منزل دیگری اجاره میکنیم. ضمن اینکه چون همه اجتماع یک کشور منافع مختلف و متضادی دارند، در هر نوبت امکان دستیابی گروه دیگری هم حاصل میشود. البته کار به این سادگی نیست و در یک یا دو دوره جا نمی افتد، ولی شاید در سه یا چهار دوره که کمتر از بکدوره مادام العمری است جا میافتد. نسل های بعدی از مزایای آن بهره مند میشوند
با احترام کاوه
به مناسبت سالگرد انقلاب بار دیگر نقش جنبش مسلحانه چریکی در انقلاب که نمایندگان اصلی آن چریکهای فدائی و سازمان مجاهدین خلق بودند، در برخی رسانهها مورد نقد و بررسی قرار گرفت. مانند همیشه واکنشهای مختلفی نیز بهویژه از سوی افرادی که در این سازمانها فعالیت داشتند یا از طرف هواداران آنها، صورت گرفت.
اینکه مبارزه مسلحانه مستقیما موتور انقلاب ۵۷ نبود، به شکل عمده مورد قبول فعالان سیاسی این گروهها و حتی کسانی که به این شیوه مبارزه تعلق خاطر دارند، نیز هست. اما وقتی صحبت از این میشود که چرا اصولا چنین شیوهای برای مبارزه با نظام شاه از سوی جوانان پرشور و نخبه آن زمان انتخاب شد، هنوز برخی این استدلال همیشگی را مطرح میکنند که «نظام استبدادی شاه همه راههای مبارزه سیاسی را بسته بود». میگویند مبارزه مسلحانه به آن جوانان پرشور و فداکار تحمیل شد.
این استدلال اما برای دفاع از مبارزه مسلحانه علیه یک نظام دیکتاتوری و یا استبدادی دو اشکال اساسی دارد. اول اینکه نظامهای استبدادی بنا به تعریف نظامهای بستهای هستند و اجازه فعالیت سیاسی به احزاب و سازمانهای مخالف نمیدهند. این نظامها حتی گاه چنانکه در جمهوری اسلامی شاهد بودهایم، اجازه فعالیت محیط زیستی یا انجمنهای خیریه را هم نمیدهند. برخوردی که با «جمعیت امام علی» و مؤسس آن شارمین میمندیتژاد شد و همچنین دستگیری فعالان محیط زیستی نمونه بارز چنین محدودیتهایی است.
اصولا اگر این نظامهای سیاسی اجازه فعالیت به گروههای سیاسی مخالف و منتقد میدادند که مشکل اصلی حل بود و ما با یک نظام سرکوبگر روبرو نبودیم و دموکراسی یا «نیمه دموکراسی» داشتیم. پس اصل موضوعِ محلِ نزاع این است که بهترین یا مفیدترین شیوه مبارزه با یک نظام سرکوبگر چیست؟ اشکال دوم استدلال طرفداران یا مدافعان نظریه مبارزه مسلحانه بخاطر «بسته بودن راه فعالیت سیاسی» این است که مگر راه فعالیت مسلحانه باز بود؟! این راه و شیوه مبارزه که به طریق اولی در یک نظام استبدادی بسته است.
تحمیلی دانستن مبارزه مسلحانه این پیام را نیز در خود نهفته دارد که این حاکمان مستبد هستند که نحوه مبارزه را به مخالفان خود دیکته میکنند. چیزی که اصولا برای کسانی که میخواهند مستقلانه و به انتخاب خود یک سامان سیاسی نوین برای مردم پایهریزی کنند، منافات دارد. زیر بار چنین تحمیلی رفتن نهایتا نه به معنای کنش داشتن، بلکه علیرغم اوج عملگرایی، فداکاری و انقلابیگری که در مبارزه مسلحانه دیده میشود، به معنای واکنشی عمل کردن در مقابله با دیکتاتوری است. این یعنی ابتکار عمل سیاسی را از احزاب و سازمانهای سیاسی گرفتن و آنها را به نیروهای واکنشی تبدیل کردن.
از این که بگذریم، چطور است که «میشد» کار سخت و پرهزینه مبارزه مسلحانه را انجام داد اما «نمیشد» مبارزه سیاسی که به طریق اولی آسان تر و کم هزینهتر بود، انجام داد؟
مدافعان مشی مسلحانه یا آنان که شیوه دیگری را ممکن نمیدانستند میگویند «همه فعالیتهای سیاسی قانونی ممنوع بود و رهبران جریان های سیاسی محاکمه شده و در زندان بودند و راه دیگری نمانده بود.» برای اثبات درستی نظر خود، کلیشهوار به این سخنان مهندس مهدی بازرگان استناد میکنند که در آخرین دادگاه خود رو به قاضی دادگاه و یا در حقیقت خطاب به شخص شاه گفت: “ما آخرین گروهی هستیم که با شما به زبان قانون سخن خواهیم گفت و پس از ما نسلی خواهد آمد که به زبان سلاح با حکومت حرف میزنند.”
اینکه مهندس بازرگان و مبارزان همنسل و همفکر او در نهضت آزادی و جبهه ملی با مشاهده دگردیسی نظام دیکتاتوری پهلوی به نظام استبدادی شاه از سال ۴۲ به بعد، شاهد تمایل روز افزون جوانان پرشور آن دوران به مبارزات انقلابی رادیکال بودند و شبح مبارزه مسلحانه را بر فراز فضای سیاسی ایران در پرواز میدیدند، لزوما به معنای تایید این نوع مبارزه از سوی آنها نبود. کمااینکه آنها در هیچ مرحلهای نه از مشی مسلحانه حمایت کردند و نه خود مبارزه سیاسی را علیرغم اوجگیری خفقان و سرکوب تعطیل کردند.
اتفاقا همین صحبتهای آقای بازرگان در دادگاه نظامی خطابهای درخشان و نمونهای موفق است از امکان فعالیت سیاسی حتی زمانی که یک مبارز سیاسی در بند است. نشان از این دارد که از مبارزه سیاسی حتی در یک دادگاه نظامی میتوان دفاع کرد، ولی از مبارزه مسلحانه و خشونتآمیز حتی در یک دادگاه غیرنظامی نمیتوان چندان دفاع کرد. البته صحبتهای مهندس بازرگان در دادگاه نشانه بسته تر شدن فضای سیاسی کشور و بن بست مبارزه سیاسی قانونی بود، اما چنانکه اشاره شد قرار نبوده و نیست مبارزه سیاسی در یک نظام استبدادی مجاز و قانونی باشد.
مبارزه سیاسی نسبت به مبارزه مسلحانه سه مزیت اصلی دارد. اول اینکه چون خشونتپرهیز است از لحاظ اخلاقی هم در سطح ملی و هم در عرصه جهانی قابل دفاعتر است. دوم اینکه بنا به ماهیت خود قربانیان کمتری دارد و علیرغم هزینه زندان و تبعید به حفظ نیروها برای ادامه فعالیت در شرایط مناسبتر منجر میشود. و نهایتا سوم اینکه، انرژیها و مغزها به جای اینکه در راه حفظ خانههای تیمی و درگیری با پلیس سیاسی صرف شود، در راه خلاقیت ذهن و اندیشهورزی برای استفاده از فرصتها جهت گشودن راههایی هرچند باریک برای سیاستورزی صرف میشود.
مقایسه زندگی کوتاه «چریک شش ماهه» با دانشجوی سیاسی شش ساله یا فعال سیاسی شصت ساله اهمیت تداوم و حفظ سرمایه سیاسی برای اندیشهورزی و راهگشایی در سنگلاخ یا بنبست استبداد را نشان میدهد. مقایسه سازمانهای چریکی ۶-۵ ساله که در درگیری با ساواک از بین رفتند با احزاب سیاسی ۶۰-۵۰ ساله ایران که علیرغم زندانها، تبعیدها و تعطیلیها هنوز وجود دارند گواه دیگری بر این مدعاست.
اما چرا واقعا برخی از کسانی که مبارزه مسلحانه با رژیم شاه را برگزیده بودند، علیرغم اینکه امروز چنین شیوهای را نادرست میدانند، همچنان مبارزه مسلحانه پیش از انقلاب را راهی تحمیلی از سوی حکومت شاه میدانند؟ یک پاسخ یا دلیل برای چنین دفاعی متناقض، میزان از خودگذشتگی بالای دوستان و رفقای دیروز آنهاست که از بزرگترین هستی خود، یعنی جان خویش برای آرمان خود گذشتند.
دومین دلیل به عرصه آمدن ساواک و طرفداران این دستگاه سرکوب نظام پیشین در سالهای اخیر است. آنها پذیرش راهِ اشتباه مبارزه مسلحانه را «تطهیر ساواک» ارزیابی میکنند. درحالیکه یک نظام سرکوبگر بنا به تعریف، بازوی سرکوب خویش را برای بستن دهانها، شکستن قلمها و جلوگیری از آزادی هرگونه فعالیت سیاسی مخالفان تاسیس کرده است. چرا باید واقعیتِ خشنتر شدنِ سرکوب ساواک در اواخر دهه ۴۰ تا اواسط دهه ۵۰ که مقارن با شروع و خاتمه فعالیت خشونتآمیز سازمانهای چریکی هست را معادل زیر سوال بردن حقیقتِ وجودِ نظام دیکتاتوری و سازمان سرکوب آن بدانیم؟
بدون شک، ثنویتِ فرهنگ ایرانی و خیر و شر دیدن انسانها و پدیدهها در چنین نتیجهگیریها و قضاوتهای آسیبزا در فرهنگ سیاسی ایران، سهم بسزایی دارد.
■ تقریباً همه تروریستهای سازمانهای فدایی خلق و مجاهدین خلق بر این نکته متفقالقول هستند که علتِ اصلی تروریست شدن آنها، «انسداد سیاسی» بوده است. این یک دروغ ناب ایدئولوژیک است که حالا پیروان این دو سازمان برای توجیه تروریسم خودشان به خورد مردم میدهند. این سازمانها که خط مشی «چریکی شهری» داشتند – بعداً مائوئیستها خط مشی «محاصره شهرها از طریق روستاها» را طرح کردند- تحت تأثیرِ مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین و «چریکی شهری» (Stadtguerilla) در کشورهای دموکراتیک مانند آلمان، ایتالیا و ژاپن بودند.
۱) آلمان: فراکسیون ارتش سرخ (RAF) در سال ۱۹۷۰ (۱۳۴۹) توسط آندرهآس بادر، اولریکه ماینهوف و گودرون انسلین پایهگذاری شد. یعنی یک سال پیش از سازمان چریکهای فدایی خلق ایران.
۲) ایتالیا: بریگاد سرخ (RB) نیز در سال ۱۹۷۰-۱۹۷۱ تشکیل شد.
۳) ژاپن: ارتش سرخ ژاپن (RA Japan) در سال ۱۹۷۱ تشکیل شد.
اگر به تاریخ ظهور این نوع «مبارزه» توجه کنیم میبینیم که یک همزمانیِ جهانی وجود دارد. تروریست شدن یک «مُد جهانی» بود که اصلاً ربطی به نظام دموکراتیک و غیردموکراتیک نداشت. این سازمانهای تروریستی در کشورهای دموکراتیک و طبعاً مبارزات مسلحانه در آمریکای لاتین، سرمشق و الگوی این دو سازمان تروریستی ایرانی قرار گرفتند و اصلاً ربط مستقیمی به دیکتاتوری محمدرضاشاه نداشت. اگر استدلال سازمانهای فدایی و مجاهد درست باشد که «دیکتاتوری» باعث شد که تروریست شوند، پس درباره رفقایشان در آلمان، ایتالیا و ژاپن چه میگویند؟
البته امروز پس از رو شدن اسناد سازمان امنیت جمهوری دموکراتیک آلمان [اشتازی] (آلمان شرقی) میدانیم که ک.گ.ب و بویژه سازمان امنیت آلمان شرقی نقش بزرگی در شکلگیری و تداوم این گروههای تروریستی در آلمان داشتند.
شاد و تندرست باشید / بی نیاز
■ محتوای مقاله جناب فرخنده درست است و به موقع و با اهمیت. توجیه مبارزه مسلحانه برای عدهای تنها نشان دهنده ترس آنان از شکستن هویت شخصی یا سازمانیای است که بر این پایه استوار است و برای عدهای دیگر ضدیت مطلقی که با نظام قبلی دارند و آن را شر مطلق میپندارند. هستند هنوز کسانی که واقعه سیاهکل را گرامی داشته ولی در رابطه با جناحهایی در حکومت اسلامی نرمشی غیرقابل توجیه دارند.
با درود سالاری
■ با منطق قوی بینیاز و فاکتهای انکار ناپذیر ایشان موافقم. بله، چراغ سبز برادر بزرگ (یا برادران بزرگ) پشتوانه توجیهات مبارزه مسلحانه بود. و متاسفانه در عمق این تفکر استدلال “وسیله هدف را توجیه میکند” قرار داشت. انقلاب کوبا نقش موثری بر رهبران کمونیستی جهان داشت که “این راه جواب میدهد”. جزوه “مبارزه مسلحانه هم تاکتیک هم استراتژیک” کاملا تحت تاثیراین منطق است.
آقای بینیاز گرامی، آنچه را که درست نمیدانم، بر چسب زدن به فعالان ۱۹۷۰ با استانداردهای امروز است. از نگاه امروز ما اسلحه برداشتن مساوی “تروریست” بودن است اما واژه “تروریست” و مفهوم آن بعد از سالهای ۲۰۰۰ دوباره سازی شد (Re -Branding). قبل از آن “چریک و مبارزین مسلح” بودند و گاهی از آنها حمایت قاطع میشد (افغانستان، نیکاراگوا) آنهم از طرف رهبران جوامع دموکراسی. در تقبیح، نادرستی، گمراهی، از خود بیگانگی، ضربه به جامعه، و دهها مفهوم دیگر، هر چه بگویید به جان میخرم، اما درست نمیدانم که (تمامی) مبارزین آن دوره را جنایتکار و خبیث معرفی کنید. در نظر گرفتن ابعاد زمانی و شرایط زمان و مکان در نوع نگاه ما بسیار مهم است. نمیتوان “تاماس جفرسون” و “بنجامین فرانکلین” را برده داران بیرحم توصیف کنیم. البته قیاس به مثل نمیکنم، چرا که چریکهای ایرانی انتخاب دیگر داشتند اما به کج راه رفتند. اما نه بدلیل منافع یا ذات جنایتکارشان، و آنها را با برچسب “تروریست” ساخت CIA (سالهای پس از ۲۰۰۱) مارک نمیزنم.
با سپاس، پیروز
■ پیروز گرامی، مقدمتاً بگویم که من به «ذات» باور ندارم و بر این نظر نیستم که آندرهآس بادر، اولریکه ماینهوف، بیژن جزنی یا احمدزادهها و حنیفنژادها انسانهای ذاتاً پلید و خبیث بودند. نقد من به «ترور» به عنوان یک وسیله برای تغییر (زندگی بهتر) سیاسی است. طبعاً کسی که «ترور» را برای تغییر به کار میگیرد، تروریست نامیده میشود، چه ما دوست داشته چه دوست نداشته باشیم. در کشورهای آلمان، ایتالیا و ژاپن به این گروهها، گروههای تروریستی میگفتند در همان سال های هفتاد و فنواژه سیاسی «تروریست» ساخته سازمان سیا آمریکا در سال ۲۰۰۱ نیست.
بزرگترین سازمان تروریستی جهان، که پیش از آن مانندش وجودش نداشت و پس از آن هم بوجود نیامد، توسط حسن صباح بنیاگذاری شد که به آن «حشاشین» میگفتند و لاتینیها (ایتالیاییها) به آنها «اساسین» [تغییریافته همان حشاشین] یعنی تروریست (قاتل) میگفتند (Assassine). حتا القاعده هم در مقایسه با آنها یک «کوتوله» است.
باری، من با افراد کاری ندارم و به خودم اجازه نمیدهم که درباره آن ها به عنوان انسان قضاوت کنم.
شاد و تندرست باشید / بینیاز
■ حکومتها نیز از «ترور» به عنوان یک «کنش» برای حفظ قدرت سیاسی ، تمامیت خواهی و حذف مخالفان موجب تقویت تروریسم دولتی شدند. این حکومتها به «واکنش»های تروریستی بخشی از مخالفان دامن زد. باید هر دو طرف را در نظر گرفت و تقبیح و تنقید کرد.
کامران امیدوارپور
■ بینیاز گرامی، من نیز به ذات عقیده ندارم. اما آنچه در افکار عمومی وجود دارد قابل نفی نیست و وجود معنی دار دارد، بازی یا سوءاستفاده از افکار عمومی داستانی قدیمی است. گروههای خاصی در امریکا هستند که در سالهای ۲۰۱۷-۲۰۱۶ باور داشتند کلینگتونها فقط به نقاطی سفر میکنند که خون یا گوشت بچههای کم سن و سال در دسترسشان باشد.
زبان و کلام ما به غیر از معانی مادی و علمی آنها از وزن احساسی و الهامی برخوردارند، گفتار و نوشتههای شما بویژه از چنین خصوصیتی بر خوردارند. نه تنها پیامهای علنی ما بلکه پیام های نامرئی ما از اهمیت بر خوردارند.
با سپاس، پیروز
■ آقای امیدوارپور گرامی، دیکتاتوری و استبداد بنا به تعریف یعنی سرکوب، زندانی کردن، سربهنیست کردن و کشتن مخالفان سیاسی. بحث در اینجا این است که چه راهحلی برای مسئلهای بنام نظام دیکتاتوری یا استبدادی پیدا کنیم. فعالان جنبش مسلحانه، روحانیت و عمده نیروهای چپ، چه سکولار و چه مذهبی دنبال درکشان از آزادی که این همه برایش شعار میداند و سرود میخواندند، رهایی بود. رهایی با آزادی بسیار متفاوت و گاه متضاد است. رهایی یعنی آزادی از زندان و آزاد از دست قید و بندها. رهایی یعنی آزادی سلبی. آزادی به مفهوم مدرن اما معنای ایجابی دارد، یعنی تاسیس یک سامان سیاسی مدرن که در آن انسانها از طریق قانونگذاری آگاهانه برای داشتن جامعهای آزاد، خود را محدود میکنند. در انقلاب ۵۷ بسیاری از زندانیان سیاسی از بند و زنجیر زندان رها شدند، اما از تفکر ساختن زندان برای مخالفان سیاسی رها نشدند. دیکتاتور را سرنگون کردند اما هر گروهی دنبال تحمیل حقیقت خود بر دیگران و در دنبال برپایی نظام دیکتاتوری خود بود. یکی ولایت مطلقه فقیه میخواست، دیگری دیکتاتوری پرولتاریا و سومی حکومت خلقی. هرکدام از این نظامها دشمنان عقیدتی، طبقاتی و رقبای سیاسی خود داشتند که باید حذف و سرکوب میشدند. روشن است که شاه و رژیمش مسئولیت حقوقی نظامی که بر مردم تحمیل میکردند و انقلاب را داشتند. مسئولیت سیاسی اما بر عهده مخالفان بود که چگونه با واقعیت آن نظام برخورد کنند و چگونه مخالفت مردم را سمت و سو دهند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ با درود بر شما، و خجسته باد بر این پلاتفرم، جهت ایجاد مکانی در رویارویی و شکوفایی اندیشهها!
گنجشک چند رنگی برشاخه بود و سه تحلیل گر در اطراف درخت در توصیف گنجشک بودند. یکی گفت گنجشک قرمز است، دیگری گفت نه خیر، سبز رنگ است، آن یکی گفت نه، گنجشک آبی رنگ است. همه آنها حقیقتی را میگفتند، ولی نه تمام حقیقت را، چون با آن زاویه دید، نمیشد که تمام حقیقت را دید و چنین است زمانیکه ما در دنیای امروز پس نیم قرن جریانات سیاسی آن زمان را نگاه میکنیم. از دیدگاه من نتیجه همواره به مثابه هدف نیست، در تیری که رها میکنیم. ما بایستی سطح بینش سیاسی آن زمان ایران را در نظر بگیریم. این یک قائده است، که در بنبستهای سیاسی، ما همواره الگوهایمان را از خارج به عاریت میگیریم، و آن زمان تنش های چریکی در دنیای سیاسی مد روز بود. ما حتی هیتلر را گاهأ به مثابه یک الگوی رهبری داشتیم. نباید فراموش کرد که نازیگرایی مدتی در ایران مد بود. این نگارش به معنای تأیید مبارزه چریکی نیست. نکته دیگر اینکه در آن زمان چه کسی مبارزهی صحیح میکرد و دیگر اینکه طرح این مطلب چه مشکلی از امروز ما را حل می کند.
با احترام: حسین احمدی
■ با سلام به آقای فرخنده و دوستان ایران امروز و کاربران گرامی، نگارنده اساسا حکومت ها و دولت ها در جامعه دموکراتیک یا دیکتاتوری را مسئول اصلی مناقشات داخلی و خارجی کشور ها می شناسد که البته میشود طبق قانون «متخلفین » مورد پیگر د قرار دهد. تاریخ ما گواه ست که انقلاب مشروطه با اهداف شریف ِ استقلال، آزادی، قانونمداری و محدود کردن حقوق و تعریف وظایف پادشاه و..... به پیروزی رسید. ولی با نفوذ روحانیون ، مشروعه خواهان و پادشاهان مستبد و عمّال خارجی به اهداف خود نرسید. دخالت قدرتهای استعمار ی از جمله روسیه و انگلیس مزید بر علت و در پی چند پیچ بحرانی در نهایت در سال ۵۷ به کام مشروعه خواهان رفت. صد سال اخیر را می توانیم به دوره های زیر تقسیم کنیم:
- بعداز ۱۲۹۹ از رضاخان سردار سپه تا خلع و تبعید رضا شاه
- بعداز شهریور ۱۳۲۰ از سلطنت مشروطه محمد رضا شاه تا کودتا
- بعداز کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ پادشاهی محمدرضاشاه تا انقلاب ۵۷
- بعداز ۲۲ بهمن ۵۷ مشروعه ولایت فقیه. در تمام این پیچ ها ، قدرتهای جهانی نقش فائقه داشتند.
با این وجود بعداز شهریور ۱۳۲۰ زندان و شکنجه بخاطر عقاید سیاسی برچیده شد.( قدرتها درگیر جنگ جهانی بودند!) زمینه برای فعالیت سیاسی ، آزادی احزاب و انتخابات مجلس نمایندگی ، مطبوعات ، انتشارات ، اجتماعات و.. فراهم شد این دوره تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ با تمام دوره های پیش و پس از آن تفاوت کبفی داشته ست.
بدون تردید می توان گفت تنها دوره ای بود که ایرانیان حکومت «پادشاهی مشروطه» داشتند.فکر نمی کنم کسی در اینجا در کلیات این بحث ابهام داشته باشد. نگارنده نمی خواهد وارد بحث در بار ه ی جزئيات این موضوع شود که کامنت طولانی می گردد . منتهی به این اعتقاد راسخ دارد که تا امروز حکومت پارلمانی اعم از جمهوری یا پادشاهی در جهان بهترین نوع بوده اند.
در این حکومت ها راجع به این صحبت نمی شود که این همه احزاب ، از جنگ جهانی اول تا امروز «درک شان از آزادی ، دموکراسی ، سکولاریسم و..» چه بوده ست . اگر چنین بود که نه حزب ناسیویال سوسیالیست هیتلر بزرگترین حزب در سال ۱۹۳۲ می شد تا جهان را به آتش بکشاند. نه امروز احزاب راست افراطی در آلمان ، فرانسه ، ایتلیا ، اتریش ، سوئد ، هلند و.... می توانستند به بشریت «اولتیماتوم » بدهند. وقتی صحبت از حکومت پارلمانی یا دموکراسی غیر مستقیم / نمایندگی /وکالتی می کنیم یعنی جامعه بر اساس رای شهروندان و نمایندگان آنها در مجلس دولت و اپوزیسیون تعین می کند. « جو بایدن میرود و دونالد ترامپ میاید...» حرف نگارنده این ست که بعداز کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ «سنگ ها را بستند و سگ ها را رها کردند.»
حالا بعداز این که نتیجه ی به قدرت رسیدن روحانیون و نیروهای مذهبی شیعی را در این ۴۶ سال تجربه کردیم در باره ی مخالفان حکومت گذشته نه جامع و دقیق بلکه «گزینش» ی تحلیل و به آسیب شناسی آنها می پردازیم.
همین جا یک پرانتز باز می کنم که در همان بهترین دوره از مشروطه یعنی بین شهریور ۱۳۲۰ و ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در انتخابات دوره ۱۴ مجلس، جعفر پیشه وری از تبریز انتخاب شد و در رای گیری مجلس با ۵۰ رای مخالف در برابر ۴۷ رای موافق، اعتبارنامه اش تائید نشد و نماینده مردم تبریز «رادیکال» تر می شد وبه فاجعه منتهی شد. این مثال حکایت از سطح رشد سیاسی و میزان تسامح و تساهل نیروها نسبت به یکدیگر می کند.نمی توان با تکیه بر قانون ۱۳۱۰ ( ممنوعیت فعالیت کمونیستی ) موضوع را توجیه کرد. زیرا می دانیم که حزب توده تا سال ۱۳۳۲ با وجودیکه در سال ۱۲۳۷ از فعالیت ممنوع شد به کار خود ادامه داد . هنوز در ایران قانونی برای فعالیت احزاب تدوین نشده بود.
بعداز انقلاب ۵۷ هم فاجعه تکرار شد. بعداز اولین انتخابات مجلس شورای ملی با تمام محدودیت ها و حذف کاندید های نیروهای مختلف سیاسی، اعتبار نامه دکتر احمد مدنی ، دکتر قاسملو و خسروقشقائی بعداز این که از حوزه انتخابیه خود برنده شدند. در رای گیری مجلس آخوند ها تائید نشدند. بعد قاسملو ترور و خسروقشقائی اعدام و دکتر مدنی در تبعید جانسپرد. حکومت بعداز کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ تداوم جنبش مشروطه را گسست و دستاورهای آنرا در پروسه ای ۲۵ ساله به فراموشی سپرد.
وقتی رقابت احزاب و رای مردم کنار گذاشته شد. آغاز فاجعه ی انحراف ها و تشدیدِ بد آموزی ها ، در نبود آزادی ِبیان و انتشارات ، تسلط سانسور و اختناق شد. در سال ۱۳۵۷ تنها حزب حکومتی رستاخیز هم منحل شد و فقط روحانیون و نیروهای مذهبی دارای تشکیلات ، پول و تعزیه گردان جامعه و قادر به بسیج مردم بودند.
بعداز سقوط حکومت پادشاهی روحانیون از همان ۲۲ بهمن تلاش کردند تا تمام نیروهای سیاسی را قلع و قمع کند که ابعادش از کودتای ۲۸ مرداد وحشتناک تر بود. من حکومت ها را بدون تزلزل محکوم می کنم. اگر روزی انتخابات آزاد و رقابت نیروهای سیاسی در ایران شروع شود . چگونه می توان چامعه را به پذیرش رای مردم و نمایندگان آنها عادت داد . تا جامعه به تعادل سیاسی برسد. مانند کشور هائی که سالها ست در آنها با انتخابات دولت ها میایند و میروند و حکومت پادشاهی یا جمهوری آنها پایدار ست. ما باید در ایران در این راستا از هم اکنون کار کنیم و پذیرای رقبای سیاسی خود باشیم.
در خارج از کشور و پراکندگی در شهر ها و کشور های جهان ایرانیان ما را از عنایت به حق تعیین سرنوشت مردم در ایران دور کرده ست و با افراط و تفریط جّو سیسای را مشوش می کنیم.
به امید شروع انتخابات آزاد در ایران نقطه صفر فرآیند دموکراتیزاسیون
با احترام کامران امیدوارپور
■ @ آقای احمدی گرامی، در آن زمان بودند نیروهایی که به گمان من راه تحول سیاسی صحیح را دنبال میکردند، اما در اقلیت بودند. نیروهایی مانند جبهه ملی، نهضت آزادی و شخصیتهایی مانند مصطفی رحیمی. چون گفتمان انقلابی در همه کشور و در اکثریت نیروهای سیاسی حاکم بود و صدا و نظر آنها انعکاس تعیین کنندهای در روند انقلاب نداشت. اهمیت این بحثها این است که اولا هر نسل باید تاریخ خود را بازخوانی کند و زوایا و خبایایی که حقیقت مطلق میپنداشته را از منظر دادهها و دستآوردهای جدید مورد بازخوانی قرار دهد. فایده دیگر آن، مسئولیتپذیری و اتفاقا دوباره دنبال «مد سیاسی» روز نیفتادن، ویژگیهای جامعه خود را شناختن و انتظار وارد کردن آسان بسیاری از مفاهیم به سبک ماشین، از غرب نداشتن است. مثلا اگر گرایش به دین در سالهای منتهی به انقلاب در جامعه بویژه نزد جوانان افزایش یافته بود، امروز از ضدیت با دین، دین جدیدی نسازیم. و همه اینها مهم است برای فهم دیگری. به فهم دیگری نیز نیاز داریم تا جامعهای بسازیم که جنگ حقیقتها جای خود را به پذیرش تکثر، به رسمیت شناختن دیگری و همزیستی مسالمتآمیز حقیقتها در کنار هم بدهد.
@ آقای امیدوارپور گرامی، نوشتهاید: «نگارنده اساسا حکومت ها و دولت ها در جامعه دموکراتیک یا دیکتاتوری را مسئول اصلی مناقشات داخلی و خارجی کشور ها می شناسد…». نظر شما محترم و قابل توجه است، اما در نظریههای سیاسی مدرن ملتها یا شهروندان در برقراری و ادامه دموکراسی یا دیکتاتوری که بر آن حکومت میکند مسئولیت اجتماعی و حتی اخلاقی دارند. در نظامهای دارای دموکراسی مردم با به قدرت رساندن کسانی که در پی جنگافروزی در دنیا یا زیر پا گذاشتن حقوق دیگر ملتها یا برعکس برای صلح تلاش میکنند، بطور غیرمستقیم مسئول هستند. در نظامهای دیکتاتوری نیز مردم در تغییر دادن وضع موجود و رسیدن به آزادی و حقوق شهروندی همه آحاد ملت مسئولیت اجتماعی و اخلاقی دارند. در کلید خوردن تحولات اجتماعی و انقلابها البته حاکمان با نحوه حکمرانیشان نقش و مسئولیت دارند. مردم و نیروهای سیاسی مرجع یا رهبری کننده نیز در برهم زدن سامان سیاسی موجود و جایگزین کردن یا جانشین شدن نظام جدید مسئول هستند. یک مثال در اینمورد شاید روشنگرتر باشد: اگر شما در ورودی خانه خود را در شب باز گذاشتید و دزدی وارد شد و اموال شما را به سرقت برد، مسئولیت حقوقی سرقت متوجه دزد است، اما شما نیز در محافظت از خانه و اموال خود و عدم ایجاد فرصت برای انجام کار خلاف مسئول هستید، هرچند مسئولیت حقوقی برای قفل کردن در وروی منزل خود در شب نداشته باشید. حال فرض کنیم شما برعکس بجای بیتوجهی و تفریط، واکنش افراطی نشان دادید و سارق را با تفنگی که در خانه دارید مصدوم کنید یا بکشید. در اینجا نیز گرچه فرد دزد مسئول اولیه خلاف انجام شده یعنی ورود غیرمجاز و دزدی از خانه شماست، اما مسئولیت حقوقی صدمه وارد شده به سارق یا قتل او برعهده شماست. (بگذریم از استثنای اینکه برخی کشورها که ظاهرا اجازه شلیک به فرد درصورت ورود غیرمجاز به ملک دیگری را میدهند). یعنی شما هم مسئولیت فردی یا خانوادگی حفاظت از خانه و اموال خود را انجام ندادهاید و هم مسئولیت حقوقی مصدوم کردن یا کشتن سارق را بر عهده دارید.
با احترام/ حمید فرخنده
■ آقای فرخنده گرامی
چهار پیچ تاریخی ۱۲۹۹ ، ۱۳۲۰، ۱۳۳۲ و ۱۳۵۷ دارای مختصات خاص خود میباشند و در بارهی چرائی وقوع آنها دلایل و مدارک معتبر وجود دارد. خارجیها میتوانستند و اراده کردند حکومت یا دولت را در ایران عوض کنند. حکومتها هم در هر یک از این ۴ دوره به فراخور بر مقدرات مردم حاکم بودند و هستند. در فاصله شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که زندان و شکنجه رضا خانی جمع شده بود. تعارضات سیاسی مثل قیام سی تیر ۱۳۳۱ با رگبار گلوله در تهران و چند شهر پاسخ داده شد. تا کی باید این شیوههای وحشیانه ادامه پیدا کند؟ چرا بجای بحث و گفتگو، آزادی احزاب، انتخابات برای تعیین نمایندگان مجلس قانونگذاری ، باید یک فرد یا اقلیتی قیم و ولی جامعه ۹۰ میلیونی باشند؟ در بسیاری کشور ها رای مردم حرف اول را میزند و میبینیم از صندوقها همه جور نماینده بیرون میآید. در ایران ما از این حرفها خبری نیست. مردم ایران چه باید بکنند؟
با سپاس کامران امیدوارپور
■ جناب فرخنده زمانی که شما به دلیل شناخته شدهای از مردم غزه دفاع میکردید من نوشته بودم مردم آنجا نیز مسئول اوضاعی که دارند هستند و این با مخالفت جدی و اتهام توجيه كشتار از طرف شما رو به رو شد و حال این جمله شما خطاب به آقای آقای امیدوارپور که نوشتید “در نظامهای دیکتاتوری نیز مردم در تغییر دادن وضع موجود و رسیدن به آزادی و حقوق شهروندی همه آحاد ملت مسئولیت اجتماعی و اخلاقی دارند.” مرا به یاد آن گفتگو انداخت. نگاه کنید به مقاله خودتان و کامنتهای آن در ایران امروز:” فصل جدید سریال خاورمیانه “. خوشبختانه آنجا بعد از این اظهارات شما آقای وحيد بمانيان به شما جواب در خور را دادند.
با احترام سالاری
■ آقای سالاری گرامی، درباره نکتهای که نوشتهاید به دو موضوع که جدا از هم هستند باید توجه داشت. اولین نکته این است که مسئلهی غزه در درجه اول از نوع اشغاگری سرزمین است. مردم غزه در جنگی نابرابر بیش از یک سال زیر بمباران اسرائیل بودند و بیش از ۵۰ هزار کشته بخاطر تصمیم حمله حماس در ۷ اکتبر که برای اجرای آن کسی از آنها نظرخواهی نکرده بود، کشته شدند و سرزمینشان ویران شد. درست است که از نظر سیاست داخلی در غزه حماس یک نظام دمکراتیک حاکم نیست، اما هر ملتی که تحت اشغال باشد تمام نیرو و مبارزهاش برای دفاع از سرزمین و موجودیتاش است. اسرائیل حتی حاضر نیست پشت مرزهای ۱۹۶۷ برگردد و در مورد راهحل دو دولت از زمان قرارداد اسلو کارشکنی کرده است. اما من هرچند طبیعتا مخالف اشغاگری اسرائیل هستم اما با شیوه تروریستی حماس در حمله به شهروندان بیگناه اسرائیلی و جوانانی که در کنسرت شرکت داشتند در ۷ اکتبر سال گذشته موافق نیستم. حماس اگر به نظامیان اسرائیل حمله کرده بود و آنها را به گروگان گرفته بود از منظر جنگ علیه اشغاگری، قابل فهم و یا دفاع بود. از اینگذشته وقتی از مسئولیت مردم و نیروهای سیاسی در مبارزه برای آزادی و ساختن جامعهای قانونمند بر مبنای اصول دموکراسی و حقوق بشر صحبت میکنیم، به این معنی نیست که همه آحاد یک ملت یا مردم یک سرزمین امکان برابر در «نه گفتن» به مستبد حاکم دارند. مهم این است که در ساختن دموکراسی و جامعهای قانونمند همه مسئول هستند و هر فرد به اندازه توان و امکانات خود میبایست یک گام به جلو بردارد. سوی دیگر این گزاره این است که اگر مردم یک سرزمین به دلایل مختلف هنوز نتوانستنداند مسئله داخلی خود را حل کنند، یا به عبارت دیگر اگر هنوز نتوانستهاند نظام دیکتاتوری حاکم بر خودشان را به یک دموکراسی تبدیل کنند، طبیعتا نمیتوان گفت که نباید با اشغاگری خارجی مبارزه کنند، یا یک نیروی خارجی یا اشغالگر حق دارد هستی آنها را نابود کند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ آقای فرخنده با تشکر از پاسختان، ولی باید از این هم به هیچ وجه غافل نشد که حماس این همه امکانات مالی را خرج چه چیز کرده است و به جای آبادانی غزه و رفاه مردم آنجا هدفش را نابودی اسراییل قرار داد و به تربیت تروریست پرداخت و به بهای رسوا کردن و بیوجهه کردن حکومت اسراییل سرزمین زیر حاکمیتش را به ویرانه تبدیل کرد، بهایی بسگزاف و این را به خوبی میدانست، همان شهید سازی که همه میشناسیم ولی در ابعادی بسیار وسیعتر. در ضمن مردم هر کشوری حق و وظیفه مبارزه با نیروی خارجی یا اشغالگر را دارند ولی باید مراقب باشند که آن مبارزه در خدمت ارتجاع حاکم بر آنان نباشد که در انتها به جای نیروی خارجی به سرکوب و غارت شان بپردازد.
موفق باشید و با احترام سالاری
علی خامنهای در دیدار با مجمع عالی فرماندهان سپاه پاسداران در مهر ماه ۱۳۹۸، سه ماه پیش از ترور قاسم سلیمانی، گفت: «نگاه وسیع جغرافیای مقاومت را از دست ندهید؛ این نگاه فرامرزی را از دست ندهید. قناعت نکنیم به منطقۀ خودمان...این نگاه وسیع فرامرزی، این امتداد عمق راهبردی گاهی اوقات از واجبترین واجبات کشورهم لازمتر است... این نگاه به این منطقۀ وسیع جغرافیایی که جزو وظایف و جزو مسئولیتهای سپاه است؛ نگذارید در داخل سپاه تضعیف بشود.» و یک بار هم گفت: «دست گروههای تحت حمایت ایران را از اسلحه پر کنیم.»
در سال ۱۳۸۹ (۲۰۱۱م.)، زمانی که مخالفان سوری به خیابانها آمدند و به فساد حکومتی، تبعیض و تنگناهای زندگیشان اعتراض کردند و خواهان کنارهگیری بشار اسد شدند، خامنهای برای تحقق «عمق راهبردی»، به قاسم سلیمانی گفت: «برو بشار اسد را حفظ کن!»
به دلیل کمبود دادههای مستند، پاسخ قاطع به ابعاد اقتصادی و هزینۀ «حفظ اسد» از سوی ج.ا. ممکن نیست، اما کارشناسها بر این باورند که علاوه بر نفت رایگان، هزینههای نظامی، امنیتی و کمکهای «بشردوستانه»، پروژههای عمرانی، صادرات و واردات و راهاندازی کارخانۀ خودروسازی در سوریه، بخشی از کمکهای رهبر ج.ا. از دارایی مردم ایران برای « حفظ اسد» بود.
خبرگزاری بلومبرگ در سال ۱۳۹۴ نوشت که برآوردها و تحقیقات نشان میدهد ج.ا. سالیانه ۶ میلیارد دلار و در سالهای تحریم سوریه از سوی آمریکا و اروپا به دلیل نقض خشن حقوق بشر، مبلغی تا ۱۵ میلیارد دلار هزینۀ اسد میکند.
بنا بر گزارش دیگری، ج.ا. در سال ۱۳۹۳ تسهیلات اعتباری سه میلیارد و ۶۰۰ میلیون دلاری برای خرید محصولات نفتی برای دولت بشار اسد باز کرد. ج.ا. قبلا هم یک میلیارد دلار تسهیلات اعتباری (وام بیبهره یا با بهرۀ خیلی کم) برای خرید محصولات غیرنفتی برای سوریه باز کرده بود.
قاسم سلیمانی آنقدر زنده نماند تا ببیند که بهرغم همۀ هزینههای نجومی، رژیم اسد در یازده روز فروریخت و بشار اسد در تاریکی یک شب راه فرار پیش گرفت و در روسیه پناهنده شد. در پی کشته شدن قاسم سلیمانی، حسن نصرالله، رهبران حماس و فروپاشی رژیم اسد، نظریۀ «عمق راهیردی» و «نگاه وسیع فرامرزی» خامنهای توهمی بر باد رفته است. دومینوی تغییرات در جغرافیای سیاسی منطقه، بقای ج.ا. را هم در معرض فروپاشی قرار داده است.
با نگاهی هرچند کوتاه و گذرا به تغییرات غیر قابل انتظار در سوریه، درسهای زیادی میتوان آموخت، از جمله:
ــ سرکوب، زندان، اعدام و تجاوز به مخالفها و معترضها، بقای حکومتی را تضمین نمیکند،
ــ حکومتهای متکی به حمایت دیگران، دیر یا زود فرو میریزند،
ــ دموکراسی، ایدهآلترین شیوۀ ادارۀ جامعه نیست، اما منحصر بهفردترین شیوۀ حکومتگریست که بشر تاکنون به آن دست یافته است؛ در دموکراسی است که حکومت میتواند در خاک و زمین مردم کشور خویش ریشه بدواند و به درختی تنومند و تناور بدل شود،
ـ حاکمان (خوب یا بد) میآیند و میروند، مردمان هستند که میمانند،
ــ اهمیت «برنامهریزی دقیق»، تربیت و چیدن مهرهها (هرچند موقتی) و هردم آماده بودن به روز بعد از فروپاشی، کمتر از اهمیت تدرارک نقشۀ راه و سازماندهی برای براندازی نیست،
ــ «اتحاد گروهها و جذب نیروها» شرط حیاتی و مهمترین راز پیروزی است.
احمد الشرع، رهبر تحریر الشام، رئیس جمهور موقت دولت انتقالی در ۱۶ بهمن ۱۴۰۳، دراولین مصاحبۀ تلویزیونی میگوید: «نبرد سرنگونی رژیم اسد در مدت ۱۱ روز، نتیجۀ یک برنامهریزی دقیق بود که به مدت پنج سال در ادلب جریان داشت و شامل اتحاد گروهها و جذب نیروهای مختلف میشد.»
بشار متولد ۱۱ سپتامبر سال ۱۹۵۶، در سال ۱۹۸۸ مدرک خود را در رشتۀ چشمپزشکی دریافت کرد و سپس برای دورۀ تخصص به لندن رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد.
بشار از زندگی در لندن لذت میبرد، به موسیقی غرب علاقه داشت و جنبههایی از فرهنگ غرب را پذیرفته بود.
در لندن با اسماء الاخرس، همسر آیندهاش آشنا شد. خانوادۀ اسماء در اصل اهل حُمص بودند. اسما در رشتۀ علوم کامپیوتر در کینگز کالج لندن تحصیل میکرد. او سپس برای ادامۀ تحصیل در دانشگاه هاروارد پذیرفته شد. اما در نهایت زندگیاش مسیر دیگری پیدا کرد.
جوان خجالتی
چگونه یک پزشک جوان خجالتی در قامت رهبری قد علم کرد تا کشور زیبا و باستانی خود را در جنگی خونین به ورطۀ نابودی بکشاند، آن را به مکان اشباح بدل کند، صدها هزار کشته به جای گذارد، میلیونها نفر را آواره کند؛ خودش متهم به حکمرانی خونریز و نیروهایش متهم به جنایات جنگی شوند؟
روایت زندگی بشار اسد، نمونۀ منحصربه فرد یک دگردیسی نیست؛ در حافظۀ تاریخ از اینگونه دگردیسیهای هولناک به فراوانی می توان سراغ گرفت، بشار اسد هم یکی از آنهاست. مهمترین نقطۀ عطف در زندگی بشار چه بود؟
بشار دومین پسر حافظ اسد بود و زیر سایۀ برادر بزرگترش باسل زندگی میکرد که برای جانشینی پدرش آماده میشد.
باسل که به دلیل تحصیلات مهندسی، علاقهاش به رانندگی پرسرعت و به اسبسواری مشهور بود، بهعنوان وارث قطعی قدرت در سوریه شناخته میشد.
در ژانویه ۱۹۹۴، باسل در یک حادثه رانندگی در اطراف دمشق کشته شد؛ این حادثه مسیر زندگی بشار (و شاید سوریه را هم) تغییر داد. او بلافاصله از لندن فراخوانده شد و روند آمادهسازیاش برای رهبری آیندۀ سوریه آغاز شد. بشار به ارتش پیوست و شروع به ساختن چهرهای عمومی برای نقش آیندهاش کرد.
حافظ اسد در ۱۰ ژوئیه ۲۰۰۰، در سن ۶۹ سالگی، هنگام مکالمۀ تلفنی با امیل لحود، رئیسجمهور لبنان، براثر حملۀ قلبی درگذشت.
بشار در ۱۷ ژوئیه بهعنوان نوزدهمین رئیسجمهور سوریه و به عنوان تنها کاندیدای ریاست جمهوری، در چهار دورۀ ۷ ساله به جانشینی پدرش انتخاب شد. او همچنین فرمانده کل قوای نیروهای مسلح سوریه و دبیرکل حزب بعث سوریه بود. به قدرت رسیدن او پس از اصلاح قانون اساسی سوریه برای کاهش حداقل سن ریاستجمهوری امکانپذیر شد که قبل از آن ۴۰ سال بود. حافظ اسد نه یک جمهوری سکولار، آنگونه که در آغاز ریاست او بود، بلکه یک دیکتاتوری خانوادگی را به پسرش به ارث گذاشت.
بشار اسد در تابستان همان سال سوگند یاد کرد و لحن سیاسی جدیدی را در پیش گرفت؛ او از «شفافیت، دموکراسی، توسعه، نوگرایی، پاسخگویی و تفکر نهادی» سخن گفت.
چند ماه پس از به قدرت رسیدن، بشار با اسماء الاخرس ازدواج کرد و صاحب ۳ فرزند شد: حافظ، زین و کریم.
در آغاز، لحن بشار اسد دربارۀ اصلاحات سیاسی و آزادی رسانهای در میان بسیاری از سوریها امید ایجاد کرد. سبک رهبری او، همراه با تربیت و تحصیلات غربی همسرش اسماء، نویدبخش دورهای جدید و امیدوارکننده بود. سوریه در دورۀ کوتاهی بحثهای مدنی و آزادی بیان نسبی را تجربه کرد که به “بهار دمشق” معروف شد. بشار زیر فشار “بیانیۀ ۹۹” و “بیانیۀ ۱۰۰۰” (نفر از مخالفان دولت، روشنفکران و فعالان جامعه مدنی) تلاش کرد با اصلاحات و سیاستهایی تصویری متفاوت از پدر ارائه دهد، اما در عمل بهزودی به همان الگوی سرکوبگرانه بازگشت.
دوران حکمرانی بشار صحنهای از تناقضات و بحرانهای سیاسی و خانوادگی بود. باوجود تغییرات جزئی در اوایل قبضۀ قدرت، میراث ویرانگر حافظ همچون روحی سرگردان همواره در کاخ المهاجرین در گشتوگذار بود. بشار بهرغم اینکه با فرهنگ اروپا آشنا بود و با دختری مدرن با تحصیلات دانشگاهی اردواج کرده بود، همچنان وصیت پدر را ادامه داد: «بگذار آتشها شعلهور بمانند.»
رژیم بشار اسد همانند حکمرانی پدرش برشبکهای از روابط خانوادگی استوار بود؛ اما اختلافات اعضای خاندان بر انسجام رژیم، تاثیری به شدت مخرب گذاشت.
اصلاحات محدود بشار در زمینۀ اقتصادی موجب تشویق بخش خصوصی شد، اما این اصلاحات به تقویت نفوذ و قدرت افرادی مانند رامی مخلوف، پسردایی بشار منجر شد. مخلوف یک امپراتوری اقتصادی عظیم ایجاد کرد که منتقدان آن را نمونهای از ادغام ثروت و قدرت در دولت اسد میدانستند.
طولی نکشید که “بهار دمشق” وارد دورهای یخبندان شد؛ از سال ۲۰۰۱ نیروهای امنیتی بار دیگر سرکوبها و دستگیریهای گستردۀ مخالفان را آغاز کردند.
روابط منطقهای و سیاست خارجی
روابط بشار با غرب پیچیده و متزلزل بود. پایان “بهار دمشق” با دورهای جدید در روابط بینالمللی همزمان شد که بعد از
حملات ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و جنگهای بعدی آمریکا در افغانستان و عراق شکل گرفت.
در سطح منطقهای، دهۀ اول ریاست جمهوری بشار اسد شاهد تقویت روابط سوریه با ایران و همچنین بهبود روابط با قطر و ترکیه بود، روابطی که بعدها تغییر کرد. با وجود اینکه عربستان در ابتدا از رئیس جمهور جوان حمایت میکرد، اما روابط دمشق و ریاض با نوسانهای زیادی همراه شد.
بهطور کلی بشار اسد در سیاست خارجی مسیر پدرش را ادامه داد و با احتیاط عمل کرد تا از درگیریهای مستقیم نظامی دوری کند.
بشار در همان اوایل دولت خود سفری به تهران کرد و علی خامنهای، مرگ حافظ اسد را به او تسلیت گفت و تأکید کرد: «ج.ا.ا. با درگذشت آقای حافظ اسد، یک دوست و برادر خوب را از دست داد، اما ادامهٔ راه وی به وسیلهٔ فرزند آن مرحوم، که یادآور شخصیت آقای حافظ اسد میباشد، مایۀ امیدواری است.» سپس بشار اسد نیز یادآور شد که مثل دولت پدرش، «دمشق همواره و در تمام شرایط پشتیبان تهران خواهد بود، همانطور که در زمان جنگ ایران و عراق دولت بعث سوریه همواره در کنار ایران بود.»
جنگ عراق و ترور رفیق حریری
جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ باعث تشدید تنش در روابط بشار اسد با دولتهای غربی شد. بشار اسد با تهاجم آمریکا به عراق مخالفت کرد. احتمالا به این دلیل که او نگران بود سوریه هدف بعدی عملیات نظامی آمریکا باشد و خود او هم به سرنوشتی مانند صدام حسین دچار شود.
در مقابل، واشنگتن دمشق را به چشمپوشی از قاچاق اسلحه برای شورشیان عراقی مخالف اشغال آمریکا و همچنین اجازه دادن به عبور نیروهای افراطی از مرز طولانی بین دو کشور متهم میکرد.
در پایان سال ۲۰۰۳، کنگرۀ آمریکا «قانون پاسخگویی سوریه» را تصویب کرد که تحریمهایی علیه دمشق در زمینههای مختلف، از جمله «حمایت از تروریسم» اعمال کرد.
در فوریه ۲۰۰۵، رفیق حریری، نخست وزیر پیشین لبنان و یکی از مخالفان اصلی تسلط سوریه بر کشورش، در انفجاری بزرگ در مرکز بیروت کشته شد. انگشت اتهام بلافاصله به سمت سوریه و متحدانش نشانه رفت.
اعتراضهای گستردهای در لبنان آغاز شد که همراه با فشارهای بینالمللی، به خروج نیروهای سوریه از لبنان پس از نزدیک به ۳۰ سال منجر شد.
اسد و متحد کلیدی او حزبالله لبنان، دست داشتن در ترور حریری را انکار کردند، اما یک دادگاه بینالمللی ویژه در سال ۲۰۲۰ یکی از اعضای حزبالله را به عنوان مسئول این ترور معرفی کرد.
خروج نیروهای سوری از لبنان در پی “انقلاب سدر” در فوریه ۲۰۰۵، احساس انزوا در “حزبالله” و متحدانش و ظهور جنبش ملی ۱۴ مارس (۱)، ضرورت تغییر جهت را به وجود آورد. در این میان، جنگ با اسرائیل بار دیگر ابزار مناسبی برای تغییر مسیر به نظر میرسید. در ژوئیه ۲۰۰۶، “حزبالله” با ربودن دو سرباز اسرائیلی جنگی را آغاز کرد که حسن نصرالله آن را «پیروزی الهی» نامید. این “پیروزی الهی” حزبالله را به نیرویی کلیدی در داخل لبنان تبدیل کرد و نقش ایران در لبنان آشکارتر از گذشته شد و نفوذ سوریه هم به صورت مخفیانه ادامه یافت.
جرقهای که خاورمیانه را شعلهور کرد
در دسامبر ۲۰۱۰ محمد بوعزیزی، جوان سبزیفروش تونسی، پس از سیلی خوردن از یک پلیس زن خود را آتش زد و این اقدام به قیام مردمی در تونس منجر شد که رئیس جمهور زینالعابدین بن علی را سرنگون کرد.
قیام تونس به شکل غیرمنتظرهای الهامبخش جنبشهای انقلابی در سراسر جهان عرب شد و به مصر، لیبی، یمن، بحرین و سوریه رسید.
با شروع موج اعتراضات مردمی در خاورمیانه و شمال آفریقا نسیم «بهار عربی» در سوریه هم وزیدن گرفت؛ با الهام از این اعتراضات، مردم در بیشتر شهرهای سوریه هم به خیابانها آمدند. اما این اعتراضات مثل سایر کشورهای عربی با خشونت مواجه شد. در نتیجه، درگیریهای بین مخالفین و حکومت به جنگهای داخلی منتهی شد. سرکوب خشونتآمیز، خشم معترضین را تیزتر کرد؛ ازاین رو برخی از مخالفین به گروهای مسلح پیوستند.
برنامههای اولیۀ اصلاحات اقتصادی دولت او به جای کاهش نابرابریها، آنها را تشدید کرد و قدرت اجتماعی و سیاسی را بیشتر در دست نخبگان وفادار به خانوادۀ اسد متمرکز کرد. این سیاستها باعث شد تا بخشهای بزرگی از جمعیت سوریه، از جمله ساکنان مناطق روستایی، طبقات کارگر شهری، تاجران، صنعتگران و افرادی که قبلاً از حامیان سنتی حزب بعث سوریه بودند، از رژیم اسد دور شوند.
خشکسالی شدید سالهای ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۰ هم موجب بحرانهای اقتصادی و اجتماعی در سوریه و مهاحرت گستردۀ روستائیان و کشاورزان به شهرها شد؛ این مهاجرتها به زیر ساختهای شهری آسیب جدی رساند و به نارضایتیهای بیشتر دامن زد.
سوریه کشوری چند فرهنگیست با اکثریت سنی مذهب. خاندان اسد وصاحبان مسندهای کلیدی رژیم، متعلق به اقلیت علوی شیعه، دست بالا را در حکومت داشتند؛ این تبعیض موجب نارضایتی و تنش مداوم در سوریه بود.
پاسخ بشار به این نارضایتی، سانسور شدید مطبوعات، اعدامهای صحرایی، ناپدید شدنهای قهری، تبعیض بیشتر علیه اقلیتهای قومی، و سرکوب گسترده توسط سرویسهای امنیتی سوریه بود.
در ماه مارس ۲۰۱۱ اعتراضهایی در اطراف بازار حمیدیه در دمشق آغاز شد. در یک مدرسه دانشآموزان روی دیوار نوشتند: «نوبت توست، یا دکتر» (اشاره به سرنگونی زینالعابدین بنعلی دیکتاتور تونس).
چند روز بعد، در واکنش به دستگیری و شکنجۀ دانشآموزان، تظاهرات گستردهای در شهر درعا در جنوب سوریه برگزار شد. این اعتراضها به سرعت به سراسر کشور گسترش یافت. تیراندازی نیروهای امنیتی به معترضان در درعا، اعتراضها را شعلهورتر کرد و در نهایت معترضان در شهرهای مختلف خواهان کنارهگیری بشار اسد از قدرت شدند؛ حکومت با خشونت پاسخ داد.
بشار اسد دو هفته بعد در یک سخنرانی عمومی در پارلمان «خرابکاران و نفوذیهایی که از خارج تحریک و حمایت میشوند» را مقصر دانست و وعده داد که «توطئهای» علیه سوریه را خنثی کند، اما پذیرفت که «نیازهای بسیاری از مردم برآورده نشده است.»
بشار اسد دیکتاتوری بسیار شخصیتگرا بود. او بهشکل حکومت پلیسی تمامیتخواه، نقض حقوق بشر و سرکوب شدید بر سوریه حکومت میکرد، هرچند او خود را سکولار توصیف میکرد. اسد، همانگونه که پدرش توصیه کرده بود، سعی میکرد برای بقای حکومتش تنشهای فرقهای و مذهبی را همواره شعلهور نگه دارد. بسیاری از مقامات عالی حکومت، بدنهٔ نیروهای مسلح و سرویسهای اطلاعاتی سوریه از پیروان مذهب علوی محسوب میشدند که به خانوادهٔ اسد و حکومت پلیسی او وفادار بودند.
پس از یک دهه حکومت، اسد به عنوان رهبری با رویکردی اقتدارگرایانه شناخته میشد. چهرههای وفادار او جایگزین اعضای قدیمی ساختار قدرت در سوریه شدند و در غیاب آزادیهای سیاسی و حزبهای غیر دولتی، سرکوب مخالفان ادامه پیدا کرد.
در پی اعتراضهای گسترده در ۲۰۱۱ و سرکوب خشن اعتراضات، دولتهای غربی موضعی سختگیرانه علیه اسد اتخاذ کردند و تحریمهای گستردهای علیه او اعمال شد. استفاده از تسلیحات شیمیایی و تصاویر هولناک از قربانیان این حملات، بشار را به نمادی از دیکتاتوری خونین در جهان بدل کرد.
رژیم اسد در طول جنگهای داخلی سوریه، متهم به ارتکاب جنایت های جنگی و جنایت علیه بشریت شد. این جنایتها، حمله های شیمیایی، بمباران بشکهای مناطق غیرنظامی، ایجاد سپر انسانی، مین گذاری منطقههای مسکونی و کشاورزی، ایجاد قحطی از طریق محاصرههای طولانیمدت شهرها و بمباران منابع غذایی را شامل میشد. پیآمد این سیاست، گرسنگیدادن به صدها هزار غیرنظامی و استفادهٔ گسترده از شکنجه، اعدام، تجاوز و ناپدید شدنهای قهری بیش از ۱۰۰ هزار شهروند سوری بود.
این اقدامات منجر به واکنشهای گستردۀ بینالمللی، محکومیت جهانی، تصویب قطعنامه ۲۲۵۴ شورای امنیت، تحریمهای بینالمللی و انزوای بیشتر رژیم بشار اسد شد. در جریان جنگهای داخلی سوریه، دولت او از سوی سازمان ملل متحد متهم به جنایتهای جنگی شد. در ۱۵ نوامبر ۲۰۲۳، فرانسه حکم بازداشت اسد را به دلیل استفاده از سلاحهای شیمیایی علیه غیرنظامیان در سوریه صادر کرد. اسد این اتهامات را قاطعانه رد میکرد و کشورهای خارجی به ویژه ایالات متحده را به تلاش برای تغییر رژیم متهم می کرد.
ماهر اسد برادر کوچکتر بشار اسد، متولد ۱۹۶۷، فرمانده گارد ریاستجمهوری و فرمانده لشکر چهارم زرهی سوریۀ بعثی، مدت کوتاهی پس از انتخاب بشار به عنوان رئیسجمهوری، به عضویت دومین بخش قدرتمند حزب بعث، یعنی کمیتۀ مرکزی حزب درآمد.
در ماه مارس سال ۲۰۱۱، پس از آغاز تظاهرات اعتراضی در شهر درعا لشکر چهارم زرهی به فرماندهی ماهر برای سرکوب معترضان اعزام شد. تانکهای لشکر چهارم در اواخر ماه آوریل ۲۰۱۱، مناطق مسکونی در سوریه را هدف قرار دادند و نیروهای این لشکر به افرادی که مظنون به شرکت در تظاهرات بودند، حمله کردند.
درعا بعد از تهاجم لشکر چهارم زرهی به فرماندهی ماهر، به شهر اشباح بدل شد
دولت آمریکا، ماهر اسد و لشکر چهارم را به علت «نقش اصلی در اقدامات دولت سوریه در درعا» مورد تحریم قرار داد واتحادیۀ اروپا نیز او را به عنوان «فرمانده اصلی خشونت علیه تظاهر کنندگان» تحریم کرد.
اعتراضات در بسیاری از شهرهای سوریه همچنان ادامه یافت. معترضان خواستار آزادی زندانیان سیاسی، لغو قانون “وضعیت اضطراری” ۴۸ سالهٔ سوریه، آزادیهای بیشتر و پایان دادن به فساد فراگیر دولتی شدند. این وقایع منجر به “جمعهٔ کرامت” در ۱۸ مارس شد. دامنۀ این تظاهرات به چندین شهر گسترده شد. پلیس با گاز اشکآور، ماشینهای آبپاش و نیروهای ضربتی به اعتراضات حمله کرد. در ۲۰ مارس، گروهی از مردم، مقر حزب بعث و سایر ساختمانهای عمومی را به آتش کشیدند. نیروهای امنیتی با شلیک گلولههای جنگی به سمت جمعیت، به سرعت وارد عمل شدند و به نقاط کانونی تظاهرات حمله کردند. این حملهٔ دو روزه منجر به کشته شدن هفت افسر پلیس و پانزده معترض شد.
یونیسف گزارش کرد که از اوایل فوریه ۲۰۱۲ بیش از ۵۰۰ کودک کشته و ۴۰۰ کودک نیز بازداشت و در زندانهای سوریه شکنجه شدهاند. علاوه بر این بیش از ۶۰۰ بازداشتی و زندانی سیاسی تحت شکنجه جان باختهاند.
طبق گزارش شبکۀ حقوق بشر سوریه این جنگها از ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۸، حدود ۵۸۰٬۰۰۰ کشته بر جای گذاشت؛ از این تعداد دستکم ۳۰۶٬۰۰۰ نفر غیرنظامی بودند. دولت سوریه هر دو ادعا را رد کرد.
ظرف چند ماه وضعیت سوریه از اعتراضهای مسالمتآمیز به درگیریهای مسلحانه میان نیروهای دولتی و گروههای مخالفی تغییر یافت که در سراسر کشور مسلح شده بودند.
در همین دوره، گروهی افراطی در عراق ظهور کرد که تفسیر بسیار سختگیرانهای از قوانین اسلامی داشت: گروه موسوم به دولت اسلامی عراق و شام (داعش) این گروه از ضعف رژیم در پی جنگهای داخلی، برای تسخیر شهرهای این کشور خیز برداشت و رقه را به عنوان پایتخت خود برگزید.
در مقطعی به نظر میرسید که دولت اسد در آستانۀ سقوط قرار دارد و کنترل بخشهای وسیعی از کشور را از دست داده است، اما ج. ا. به عنوان متحد راهبردی سوریه، با تامین مالی، نظامی، اطلاعاتی، اعزام نیروهای سپاه قدس و تقویت حزبالله لبنان، نقشی حیاتی در حفظ حکومت بشار ایفا کرد. از سوی دیگر، چتر حمایتی پوتین بر بالای سر بشار اسد و دخالت نظامی مستقیماش در سوریه از سال ۲۰۱۵، رژیم اسد را از فروپاشی نجات داد.
جنگندهها، بمبها و موشکهای روسیه به داد نیروی هوایی اسد و تکتیراندازها و پهبادهای سپاه پاسداران رسیدند. طبق اسناد منتشر شده، نزدیک به ۸۰,۰۰۰ بمب بشکهای، ۴۹۷,۰۰۰ بمب خوشهای و ۱۷۶ حمله با بمب آتشزا توسط روسها و ارتش اسد ثبت شده است. تعداد دقیقی از حملات توپخانهای و موشکی وجود ندارد، اما یکی از روشهای سرکوب، قطع دسترسی به آب و برق و آذوقه، بمبباران و محاصرۀ شهرها، بهویژه توسط توپخانه از زمین و هوا و سپس هجوم زمینی بود.
قاسم سلیمانی که از سال ۱۳۸۹ (۲۰۱۱م.) به دستور علی خامنهای برای «حفظ اسد» به سوریه اعزام شده بود و نقش دولت در سایه را در سوریه بازی میکرد، بشار اسد را به سرکوبی خشنتر، بیرحمانه تر و هرچه بیشتر تشویق میکرد. وی فرضیۀ خود از سرکوب اعتراضات در ایران را در اختیار بشار اسد گذاشت و هشدار داد: «اگر یک گام پا پس بکشی، آنها دو گام پا پیش میگذارند.»
خامنهای در ۲ دیماه ۱۴۰۳، در دیدار با مداحان گفت: «در سوریه، شهید سلیمانی یک گروه چند هزار نفری را از جوانهای خود آنها آموزش داد، مسلح کرد، سازماندهی کرد، آمادهشان کرد و ایستادند...»، «اگر سلیمانی با شهامت در کوهها و بیابانهای منطقه حرکت نمیکرد و افرادی را که کشته شدهاند، به دنبال خود نمیکشاند، امروز از اعتاب مقدس خبری نبود.»
طبق برآورد ناظران، اقتصاد سوریه از سال ۲۰۱۰ تا ۲۰۲۱ به حدود ۵۴ درصد و تولید ناخالص داخلی از ۶۰ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۱ به ۱۰ میلیارد دلار کاهش یافت، هزینۀ بازسازی کشور ۲۵۰ میلیارد و در آخرین تخمین، حدود ۴۰۰ میلیارد دلار برآورد شده است. اقتصاددانان بانک جهانی کاهش ۸۵ درصدی تولید ناخالص داخلی را از سال ۲۰۱۰ تا ۲۰۲۳ تخمین میزنند. هم اکنون بیش از ۷۰ درصد از سوریها زیر خط فقر زندگی میکنند.
در نوشتار بعدی به تولید وتجارت مواد مخدر در سوریۀ دورۀ بشار اسد، فعالیت و همکاری سپاه پاسداران در قاچاق و فروش مواد مخدر، به زندانهای اسد، جبهۀ تحریرالشام، ابو محمدالجولانی/ احمد الشرع و سقوط یک بشار اسد میپردازیم.
بخش نخست مقاله:
سوریه؛ ظهور و سقوط یک خاندان - یک
سعید سلامی
۱۳ فوریه ۲۰۲۵ / ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
__________________________
۱ــ ائتلاف احزاب سیاسی ضد سوری و احزاب مستقل در لبنان بود که پس از تظاهرات بزرگ بیروت با نام “انقلاب سدر”در ۱۴ مارس ۲۰۰۵ شکل گرفت. شکلگیری این گروه منجر به خروج نیروهای سوری از لبنان پس از نزدیک به ۳۰ سال و اتحاد جریانهای اهل تسنن، دروزیها و احزاب مسیحی شد.
منبعها:
ــ ویکی پدیا،
ــ گزارشهای رادیو فردا، بیبیسی فارسی، ایران اینترنشنال،
ــ مقالههای در پیوند با مسائل روز سوریه از نویسندگان عرب در ایندپندنت فارسی،
ــ پادکستهای مرتبط با رویدادهای سوریه،
ــ و چند منبع دیگر.
تجمع “رفع حجر” امکان برگذاری آزادانه پیدا نکرد، منتها خبرهایی که از دستگیریها دریافت شد از جمله در همین “ایران امروز” و همچنین از طریق خصوصی و دیگر کانالها، نشان از آن داشت که تعداد دستگیر شدگان چشمگیر بوده. اولین خبری که دریافت شد، دستگیری دختر و پسر جانباز منتظری بود که با یک ون سفید و سبز رنگ برده شدند. خبری که بعد از کانال “آوای خرد” دریافت شد تعداد دستگیر شدگان حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر تخمین زده شده بود.
به خاطر تعداد زیاد دستگیرشدگان، آنها در فضای باز و هوای سرد گردآوری شده و بعد از سوال و جواب به فضای دیگری منتقل میشدند. یکی از بازداشت شدگان که آزاد شده (به شوخی یا جدی) میگوید زمانی که از سعیده منتظری اسمش را میپرسند میگوید مهسا امینی، و وقتی از برادرش سعید منتظری نام و نشانش را میپرسند میگوید برادر مهسا امینی.
بازداشتشدگان در محیط سرد بازداشتگاه، سرود گرم “ای ایران” را خواندند. احساس و در عین حال امید من این است که بازداشت شدگان، از جمله قمیشی، دانشفر و سرآوردی، بعد از مدت کوتاهی آزاد شوند همانطور که عده محدودی بعد از بازداشت دوباره آزاد شدند.
واقعیت امر نشان میدهد که رژیم در موضع دفاعی قرار گرفته و ناچار است چنگ و دندان نشان دهد و تشر برود ولی همینطور که مشاهده میکنیم این درنده پیر، پشم و پنجه و دندانش ریخته و فقط غرش میکند. میبیند که فریادهای نارضایتی را در هر گوشهای که خفه کند (تازه اگر بتواند خفه کند) باز غرش عدالتخواهی در گوشه دیگری به هوا میرود. یعنی با تمام رجزخوانیهایش، با فراخوان یک جانباز سابق (بدون هیچ توان و قدرتی) دچار چنان ترس و وحشتی میشود که حدود ۵۰۰ نفر را که فقط قصد یک تظاهرات آرام و ساکت را داشتند بازداشت میکند و تازه همین بازداشت شدگان، در محیط سرد بازداشتگاه سرودای ایران سر میدهند. یعنی از یک سو با نشان دادن غرور ملیشان و از سوی دیگر با حضورشان و رفتارشان بزرگترین دهنکجی را به رهبر و دستگاه سرکوبش نشان میدهند.
در میان چندنفری که دانشفر به جای خودش برای هدایت تجمع معرفی کرده بود یک حجتالاسلام هم حضور داشت، یعنی فریاد حمایت از موسوی، رهنورد و کروبی حتی به روحانیون هم سرایت کرده، مضافا به این که تعداد زیادی جانباز و خانواده شهیدان به این فراخوان جواب مثبت داده بودند. حضور نیروهای سرکوب بسیار چشمگیر بوده. این را نمیتوان به غیر از این تعبیر کرد، که رژیم جمهوری اسلامی در منزویترین دوران حکومتش به سر میبرد.
عقل و تدبیر در چنین دوران انزوا، حکم میکرد که رژیم حاکم، موضع داخل کشور و روابطش با مردم خودش را طوری تنظیم میکرد که بتواند در مقابل تهدیدها از بیرون مرزها از حمایت مردم برخوردار شود. ولی این قبیلهای که در ایران حکومت میکنند از عقل و تدبیر بویی نبردهاند و خیال میکنند با زور سرکوب راه فراری برایشان وجوددارد.
استقبال از این فراخوان و نیروی سرکوبی که به خیابان آمد در عین حال حامل پیامی هم برای مدعیان خارجنشین بود که چند جانباز در داخل کشور، بدون ادعای رهبری، از اقبال بیشتری برای تجهیز مردم برخوردارند تا کسانی که با اتکا به حمایت بینالمللی وعده سرنگونی و براندازی میدهند. بعد از موفقیتهایی که نصیب جامعه مدنی کشورمان شد اینبار هم شاهد بودیم که جنبش مدنی در ایران قادر است، به دور از خشونت، کشورمان را به تدریج، به سوی آزادی موعود رهنمون گردد.
داریوش مجلسی، فوریه ۲۰۲۵
■ در حال حاضر مردم ایران در پوسته دفاعی ماندهاند و بهترین حالت ممکن این است که با اجتماعات دستهای و گروههای مشترک آشنا باهم، به مبارزه خودادامه دهند. سرنگونی حکومت خلیفهای ایران فقط با مقاومت مدنی امکان پذیر است. ریزش نظامیان در ایران چه در سپاه و چه در نیروی انتظامی به وضوح دیده میشود. در شبه نظامیان بسیجی هم در آخرین روز جمعآوری برای مانور در سرتاسر ایران نتوانستند بیش از پنجاه هزار نیرو جمع کنند. ضمنا تعدادی از سپاهیان از سرگرد به پائین در زندان دارند به علت تمرد از دستور.
طلایی
■ با درود، ظاهر امر بر این است که حاکمیت قصد هیچ عقب نشینی را ندارد. به تصورش پا پس گذاشتن مساوی فضای باز خواهد بود و متعاقبش رشد تصاعدی اعتراض. نکته قابل توجه بیتفاوتی پزشکیان و دولت اوست، این مساله به اضافه عربده کشیهای غیر قابل انتظار وی در سوق به جنگ و رویارویی. به نظرم این دولت به مرحله نقطه عطفی رسیده است! نه آنکه از پزشکیان انتظاری میرفت. چون وی دست بسته و لب بسته وارد این بازی شد. اما ماهیتش در خارج از دایره حاکمیت قرار داشت، که شاید بعد از این معادله تغییر کند.
با سپاس، پیروز
■ جناب طلایی، اطلاعاتی که درباه ریزش در نیروهای سرکوب نوشتید امیدوار کننده است ولی آیا ارقامی که ذکر کردید موثق است؟
با احترام، مجلسی
■ پیروز گرامی، پزشکیان جدید را متفاوت میبینم با پزشکیان قبلی.
باسپاس، مجلسی
■ جناب مجلسی با درود! آن آقای دکتر پزشکیان حافظ نهج البلاغه و خطیب شقشقیه های آتشین از عدالت مولا علی! که آنطور برای انتخاب شدنش تبلیغ میکردید و معتقد بودید با مقامات بالا برای گشایشهای سیاسی در داخل و مذاکره با قدرتهای جهانی در خارج هماهنگی کرده و مجوز گرفته چه شد و کجا رفت؟ کسی که میگفت گردنم را گرو وعده هایم میگذارم و باید برای رفع تحریم ها با دنیا مذاکره کنیم، یا آمریکائیها هم برادران ما هستند! فعلا مانند کلاه مخملی ها داد میزند ترامپ اگر “مرد بود این نامردیها را نمیکرد”! و مخالف مذاکره از آب درآمده.
حال که می نویسید پایه های رژیم به لرزه درآمده فکر نمیکنید زمان آن رسیده که همراه با دوستان و همفکران خود که در انتخابات از او حمایت کردید نامه سرگشاده ای خطاب به پزشکیان نوشته و ضمن یادآوری وظایف او برای پاسداری از آزادیهای مردم، مصرحه در همین قانون اساسی ارتجاعی ولایت فقیه، به او گوشزد کنید که مرد این میدان نبوده و قول های خارج از توان خود داده و بازی خورده است و بهتر است بیش از این بازیچه نشده و قبل از آنکه فضاحتهای بیشتری به بار آورد زودتر استعفا داده و خامنه ای حقه باز شرور را با همان متوهمان مرتجع برگزیده خود مانند سعید جلیلی و سرداران فاسد بیت رهبری مانند قالیباف و بسیجی های چماق کش مانند زاکانی و روحانیون آدم کشی مانند مصطفی پور محمدی به حال خود رها کند تا تکلیف این نظام ضد ایران و ایرانی هر چه زودتر روشن شود؟
خسرو
■ من به عنوان یک مشروطه خواه آرزوی آزادی هرچه زودتر دستگیر شدگان و خانم رهنورد و آقایان موسوی و کروبی را دارم. همبستگی مخالفان حکومت ولایت فقیه تنها راه پیروزی ملت ایران است، راه دومی وجود ندارد.
سیاوش
■ کسی که قدرت تشخیصش از ۵۰ درصد ملت ایران برای شناخت سازو کارها و ترفندهای حکومت اسلامی کمتر باشد میتواند نام خود را فعال سیاسی بگذارد و برای مردم نسخه بپیچد؟ با گفتمان سیاسی ای که نادرستیاش فقط طی چند ماه آشکار میشود. بعد از آن همه گریبان پاره کردنها برای مترسک ولی فقیه آیا گفتن “پزشکیان جدید را متفاوت میبینم با پزشکیان قبلی” کفایت میکند؟ مسئولیت یک فعال سیاسی فقط در همین حد است؟
با احترام سالاری
نیویورک تایمز / ۱۱ فوریه ۲۰۲۵
طرح رئیسجمهور ترامپ برای تصرف غزه، اخراج دو میلیون فلسطینی از آن و تبدیل این نوار ساحلی بیابانی به نوعی «کلاب مد» (Club Med) تنها یک چیز را ثابت میکند: فاصلهی میان «تفکر خارج از چارچوب» و «تفکر خارج از عقل» چقدر کوتاه است.
با اطمینان میتوانم بگویم که پیشنهاد ترامپ، احمقانهترین و خطرناکترین طرح «صلح» خاورمیانهای است که تاکنون از سوی یک رئیسجمهور آمریکایی مطرح شده است.
با این حال، مطمئن نیستم که چه چیزی ترسناکتر است: پیشنهاد ترامپ درباره غزه، که ظاهراً هر روز تغییر میکند، یا سرعتی که با آن مشاوران و اعضای کابینهاش — تقریباً هیچیک از آنها پیشاپیش در جریان این طرح قرار نگرفته بودند — مانند مجموعهای از عروسکهای سرجنبان، موافقت خود را با این ایده اعلام کردند.
دقت کنید، خانمها و آقایان: این فقط مربوط به خاورمیانه نیست. این موضوع همچنین تصویری کوچک از مشکلی است که اکنون کشور ما با آن روبهروست. در دور اول ریاستجمهوریاش، ترامپ توسط حلقهای از عوامل بازدارنده احاطه شده بود: مشاوران، وزرای کابینه و ژنرالهایی که بارها و بارها بدترین انگیزههای او را مهار و منحرف کردند.
اکنون، ترامپ تنها با تقویتکنندگان احاطه شده است: مشاوران، وزرای کابینه، سناتورها و اعضای مجلس نمایندگان که از خشم او یا از اینکه هدف حملات آنلاین دستههای مجازی تحریکشده توسط بازوی اجراییاش، ایلان ماسک، قرار بگیرند، در وحشت هستند.
ترکیب ترامپِ مهارنشده، ماسکِ افسارگسیخته و بخش عمدهای از دولت و دنیای تجارت که از توییتهای این دو در هراس هستند، دستورالعملی برای هرجومرج در داخل و خارج از کشور است. ترامپ بیشتر شبیه به «پدرخوانده» عمل میکند تا رئیسجمهور: «قلمروی خوبی داری (گرینلند، پاناما، غزه، اردن، مصر) … حیف میشود اگر اتفاق بدی برایش بیفتد …»
این شاید در فیلمها جواب بدهد، اما در دنیای واقعی، اگر دولت ترامپ واقعاً سعی کند اردن، مصر یا هر کشور عربی دیگری را مجبور به پذیرش فلسطینیان ساکن غزه کند — و ارتش اسرائیل را مسئول جمعآوری و انتقال آنها بداند، زیرا ترامپ گفته که این جابهجایی هیچ نیروی آمریکایی را درگیر نخواهد کرد و یک سنت هم از جیب مالیاتدهندگان آمریکایی هزینه نخواهد داشت — این اقدام تعادل جمعیتی در اردن بین ساکنان کرانه شرقی و فلسطینیها را بر هم خواهد زد، مصر را بیثبات خواهد کرد و اسرائیل را نیز دچار بحران خواهد کرد.
به همان اندازه که اسرائیلیها از حماس متنفرند، اطمینان دارم که بسیاری از سربازان، بهجز کسانی که در جناح راست افراطی هستند، از مشارکت در هرگونه عملیاتی که بتوان آن را با گردآوری و انتقال یهودیان از خانههایشان در طول جنگ جهانی دوم مقایسه کرد، سر باز خواهند زد.
روزنامهی اسرائیلی هاآرتص در این باره نوشته است: «هیچ راهحل جادویی وجود ندارد که بتواند این درگیری را بهسادگی حل کند. جسارت ارائه چنین راهحلی — راهحلی که تداعیکنندهی اصطلاحاتی مانند ‘انتقال اجباری’، ‘پاکسازی قومی’ و دیگر جنایات جنگی است — توهینی به هر دو طرف، فلسطینیها و اسرائیلیها، محسوب میشود.»
ترامپ همچنین موجی از اعتراضات علیه سفارتخانههای آمریکا و منافع این کشور در سراسر جهان عرب و اسلام به راه خواهد انداخت و بسیاری از مسلمانان در اروپا، خاورمیانه و آسیا برای مقاومت در برابر اخراج اجباری فلسطینیان از سرزمینشان به خیابانها خواهند آمد — همهی اینها در حالی رخ خواهد داد که ترامپ اعلام کرده قصد دارد در نوار غزه یک استراحتگاه ساحلی تأسیس کند که به گفتهی خودش «من صاحب آن خواهم بود» و فلسطینیها هیچ حقی برای بازگشت به آن نخواهند داشت.
این بزرگترین هدیهای خواهد بود که ترامپ میتواند به ایران بدهد تا موقعیت خود را در خاورمیانه بازیابی کند و همهی رژیمهای سنی طرفدار آمریکا را بیاعتبار کند. شرکتهای آمریکایی مانند مکدونالد و استارباکس، که پیشتر به دلیل حمایت تسلیحاتی آمریکا از اسرائیل در جنگ غزه با تحریمهایی مواجه شدهاند، با موجی شدیدتر از تحریمها روبهرو خواهند شد.
آیا ترامپ در این میان نکتهی درستی هم دارد؟ خب، بله. او درست میگوید که حماس یک سازمان بیمار و فاسد است که با کشتار حدود ۱۲۰۰ نفر در ۷ اکتبر ۲۰۲۳ و گروگانگیری حدود ۲۵۰ نفر دیگر، حملهی بیرحمانهی اسرائیل به حماس را که در زیرزمینهای غزه پنهان شده بود، برانگیخت، بیآنکه به غیرنظامیان غزه توجهی داشته باشد. حماس همسایگان فلسطینی خود را قربانی کرد تا اسرائیل را در سطح جهانی بیاعتبار کند. برای بسیاری از جوانانی که فقط از طریق ویدئوهای تیکتاک اخبار را دنبال میکنند، این استراتژی کارساز بود، هرچند نمیتوانست اقدامی از این بدبینانهتر باشد.
ترامپ همچنین درست میگوید که غزه اکنون به جهنمی تبدیل شده است. و حق دارد که مشکل پناهندگان فلسطینی بیش از حد طولانی شده و توسط فرصتطلبان در جهان عرب، اسرائیل و رهبران نالایق فلسطینی زنده نگه داشته شده است.
بازگشت از فاجعهی ۷ اکتبر به هر نوع فرایند صلحی آسان نخواهد بود، اما این ایده که همه گزینهها امتحان شده و تنها گزینهی باقیمانده پاکسازی قومی است، کاملاً اشتباه است — اما این همان چیزی است که جناح راست اسرائیل و حماس میخواهند همه باور کنند.
یکی از بزرگترین مشکلات تیم ترامپ این است که تمام نگاهشان به خاورمیانه از دریچهی جناح راست افراطی اسرائیل و مسیحیان انجیلی میگذرد. تا آنجا که اعضای تیم ترامپ شناختی از جهان عرب دارند، این شناخت محدود به جامعهی سرمایهگذاری خلیج فارس است. به همین دلیل، آنها در برابر نخستوزیر اسرائیل، بنیامین نتانیاهو، کاملاً سادهلوح و فریبخورده هستند.
برای مثال، مارکو روبیو، وزیر امور خارجه، مدام به رهبران عرب میگوید: «حماس دیگر هرگز نباید غزه را اداره کند یا اسرائیل را تهدید نماید.» اما به نظر میرسد که او کاملاً از این موضوع بیاطلاع است که این خود نتانیاهو بود که مقدمات ارسال صدها میلیون دلار از سوی قطر به حماس را فراهم کرد — پولی که حماس به جای هزینه کردن برای مردم غزه، صرف ساخت تونلها و تولید سلاح کرد تا بتواند برای همیشه این منطقه را تحت سلطهی خود نگه دارد.
بیبی (لقب بنیامین نتانیاهو) میخواست که حماس «غزه را اداره کند» نه تشکیلات خودگردان فلسطین در کرانه باختری تا فلسطینیها همواره دچار اختلاف باشند و هرگز نتوانند به عنوان یک شریک برای راهحل دو دولتی مطرح شوند — هدفی که تمام رؤسایجمهور آمریکا از زمان جورج اچ. دابلیو. بوش به دنبال آن بودهاند.
و دلیل اینکه نتانیاهو از تعریف جایگزینی برای رهبری غزه خودداری کرده این است که او میداند تنها گزینهی معتبر، تشکیلات خودگردان فلسطینِ اصلاحشده است، اما جناح راست افراطی اسرائیل او را سرنگون خواهد کرد اگر با چنین راهحلی موافقت کند.
پس لطفاً این ایده که هر راهحلی غیر از پاکسازی قومی به طور صادقانه از سوی هر دو طرف امتحان شده است را برای من تکرار نکنید.
اگر ترامپ واقعاً میخواهد یک تغییر اساسی ایجاد کند و از ترسی که در دل دیگران افکنده، بهره ببرد، این کار را نه با این پیشنهاد کودکانهی «مار-ئه-غزه» بلکه با به چالش کشیدن علنی همه طرفها برای انجام اقدامات سخت، اما لازم برای بیرون آمدن از این جهنم انجام دهد.
او باید به تشکیلات خودگردان فلسطین بگوید که اگر میخواهد غزه را اداره کند، باید فوراً یک رهبر جدید، غیر فاسد و یک نخستوزیر کارآمد جدید منصوب کند — کسی مانند نخستوزیر سابق، «سلام فیاض». این تشکیلات خودگردانِ اصلاحشده باید یک کابینهی تکنوکرات تشکیل دهد، یک نیروی حافظ صلح عربی را دعوت کند تا کنترل غزه را از اسرائیل تحویل بگیرد، کار پاکسازی بقایای رهبری حماس را به پایان برساند و حمایت بینالمللی لازم برای بازسازی غزه را جلب کند.
این نیروی عربی همچنین باید متعهد شود که یک نیروی امنیتی کارآمد برای تشکیلات خودگردان فلسطین آموزش دهد تا این تشکیلات بتواند در نهایت با کمک اعراب، غزه را خود اداره کند.
ترامپ همچنین باید به نتانیاهو بگوید که به محض راهاندازی نیروی حافظ صلح عربی، غزه به دو منطقه تقسیم خواهد شد: منطقه «A» و منطقه «B».
● تشکیلات خودگردان فلسطین و نیروی حافظ صلح عربی، منطقه A را که شامل تمام مراکز جمعیتی است، اداره خواهند کرد.
● ارتش اسرائیل میتواند برای چند سال در کل محیط اطراف (منطقه B) مستقر باقی بماند.
سپس، فلسطینیها در کرانه باختری و غزه انتخابات برگزار خواهند کرد و مذاکراتی برای راهحل دو دولتی با اسرائیل برای هر دو منطقه آغاز خواهد شد. به محض آغاز این فرایند، عربستان سعودی میتواند روابط خود را با اسرائیل عادیسازی کند و پیمان امنیتی میان آمریکا و عربستان نیز به مرحله اجرا درخواهد آمد.
ترامپ میتواند این حقیقت را زودتر یا دیرتر درک کند، اما در نهایت خواهد فهمید: منافع آمریکا و منافع نتانیاهو با هم همخوانی ندارند.
مصلحت بیبی (نتانیاهو) این است که به هر قیمتی در قدرت باقی بماند — حتی اگر این به معنای به تعویق انداختن آزادی گروگانها، ادامه دادن یک جنگ بیپایان، یا کنار گذاشتن چشمانداز تاریخی عادیسازی روابط میان اسرائیل و عربستان سعودی باشد.
نتانیاهو حتی چند روز پیش گفت که «عربستانیها میتوانند یک کشور فلسطینی در عربستان ایجاد کنند، آنها زمینهای زیادی دارند»، که همین اظهار نظر واکنش تندی از سوی عربستان در پی داشت.
آیا ترامپ هرگز از خواب بیدار خواهد شد و خواهد فهمید که نتانیاهو و برتریطلبان یهودی در اسرائیل، او را به عنوان یک مهرهی بازی خود میبینند؟
تقریباً تمام نهادهای امنیتی اسرائیل از این که نتانیاهو هرگز برنامهای برای تبدیل پیروزی نظامی اسرائیل در غزه به یک راهحل سیاسی پایدار ارائه نکرده، به شدت خشمگین هستند.
و این چیزی است که بیبی این هفته در کنست اعلام کرد: «دیدگاه ترامپ جدید، خلاقانه، انقلابی است و او مصمم به اجرای آن است. شما دربارهی ‘روز بعد’ [از جنگ غزه] صحبت کردید — پس این هم روز بعد شما! فقط این طرح با چشمانداز اسلو مطابقت ندارد. چون ما هرگز آن اشتباه را تکرار نخواهیم کرد.»
بیبی فقط دارد از ترامپ برای خرید زمان در مسیری بیسرانجام استفاده میکند. اگر نتانیاهو به مسیر فعلیاش ادامه دهد، نسلهای آیندهی یهودیان خواهند فهمید که چگونه است که اسرائیل به یک دولت مطرود جهانی تبدیل شود.
رئیسجمهور ترامپ، دوباره تکرار میکنم: دلایل واقعی برای ارائهی یک تفکر جدید در مورد این مشکل وجود دارد. اما طرح شما برای «ترامپغزه»، تفکر جدید نیست. این فقط یک فیالبداههگویی خام است. این طرحی است که مفاهیم عجیبوغریب یک «طرح صلح» را، بدون بررسی و تحلیل توسط مشاوران یا متحدان، مطرح میکند — جزئیاتی که شما هر روز تغییر میدهید، و مشاوران سرجنبانتان را مجبور میکنید که بیوقفه تأیید کنند، بدون هیچگونه توجهی به منافع بلندمدت آمریکا یا حتی اعتبار خودشان. این یک طرح است که اسرائیل را «تا سر حد مرگ» دوست خواهد داشت، ایران را «دوباره زنده» خواهد کرد، و هر متحد آمریکا را بیثبات خواهد ساخت.
بر پایه تازهترین گزارش سال ۲۰۲۵ سازمان شفافیت بینالملل، ایران در سال ۲۰۲۴ با دو پله سقوط نسبت به سال پیش از آن، در میان ۱۸۰ کشور جهان در جایگاه ۱۵۱ قرار گرفته است. این جایگاه، ایران را در فهرست ۳۰ کشور بسیار فاسد جهان قرار میدهد. طبیعی است که فساد ساختاری مستلزم نوعی ساختار الیگارشی است که بر مناسبات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی رژیم ولایی حاکم است.
الیگارشهای رژیم ولایی شامل مجموعهای از موسسات، نهادها، افراد و شبکههایی هستند که از طریق رانت قدرت، اقتصاد نفتی، کنترل منابع مالی و امنیتی، و روابط غیرشفاف به ثروت و نفوذ گسترده در ایران دست یافتهاند. این الیگارشی در دهههای پس از فروپاشی نظام شاهنشاهی در سال ۱۳۵۷ شکل گرفت و به تدریج ساختاری منسجم یافت که کنترل بسیاری از بخشهای اقتصاد و سیاست کشور را در اختیار دارد.
الیگارشهای اصلی در رژیم ولایی
الف) نهادهای مالی و اقتصادی وابسته به ولیفقیه
ستاد اجرایی فرمان امام: مالک بسیاری از شرکتها و املاک توقیفی، با نفوذ اقتصادی گسترده.
بنیاد مستضعفان: یکی از بزرگترین هلدینگهای اقتصادی ایران، که در صنایع مختلفی از ساختمانسازی تا نفت و گاز سرمایهگذاری کرده است.
آستان قدس رضوی: با کنترل منابع عظیم زمین، کشاورزی، و صنایع مختلف.
قرارگاه خاتمالانبیاء سپاه: بازوی اقتصادی سپاه که در پروژههای عمرانی، نفت و گاز، و مخابرات نفوذ گسترده دارد.
ب) سپاه پاسداران و نهادهای امنیتی-اقتصادی
سازمان اطلاعات سپاه و نهادهای وابسته: از طریق کنترل قاچاق، ارز، و بازارهای غیررسمی، بخشی از اقتصاد غیرشفاف ایران را در دست دارند.
بانکهای تحت کنترل سپاه: مانند بانک انصار (پیش از ادغام)، بانک مهر اقتصاد، و برخی موسسات اعتباری که در تأمین مالی شبکههای نیابتی منطقهای نقش دارند.
ج) خانوادههای متنفذ و شبکههای وابسته
برخی از خانوادههای متنفذ مانند خانواده رفسنجانی، خمینی، لاریجانی، خامنهای، و برخی فرماندهان سپاه با استفاده از موقعیت خود به ثروتهای کلان دست یافتند.
شبکههایی از شرکتهای خصولتی (نیمهدولتی) و رانتهای اقتصادی که به افراد نزدیک به حاکمیت اختصاص دارد.
چگونه الیگارشی رژیم ولایی شکل گرفت؟
الیگارشی در نظام ولایی از سه مسیر اصلی پدید آمد:
۱. تمرکز قدرت در نهادهای تحت مدیریت رهبر ولایی و سپاه پاسداران و موسسات وابسته
پس از حذف جناحهای غیرهمسو در دهه ۶۰ و ۷۰، قدرت اقتصادی و سیاسی به تدریج در دست نهادهای زیرمجموعه ولیفقیه و سپاه متمرکز شد.
حذف رقبا از طریق توقیف اموال، مصادره شرکتها، و از میدان به در کردن فعالان مستقل اقتصادی.
۲. اقتصاد نفتی و رانت گسترده
کنترل بر فروش نفت و توزیع آن در میان حلقههای خاص، باعث شد اقتصاد غیرشفاف و متکی بر رانت ایجاد شود.
نهادهای وابسته به رهبری ولایی و سپاه، قراردادهای کلان دولتی را به دست گرفتند، بدون آنکه شفافیت مالی داشته باشند.
۳. تحریمها و اقتصاد غیررسمی به مثابه فرصت گسترش فساد
تحریمهای بینالمللی پس از سال ۱۳۸۹ باعث شد دولت به سمت اقتصاد غیررسمی و شبکههای مالی غیرشفاف حرکت کند، که به سود الیگارشها تمام شد.
قاچاق، دور زدن تحریمها، و کنترل بازارهای ارز و طلا به ابزارهای ثروتآفرینی الیگارشی تبدیل شد.
ویژگیهای الیگارشی ولایی
پیوند میان قدرت سیاسی، نظامی، و اقتصادی: نهادهای تحت نظر رهبری، سپاه، و برخی چهرههای حکومتی اقتصاد را قبضه کردهاند.
اقتصاد غیرشفاف و مبتنی بر رانت: اکثر قراردادها و امتیازات اقتصادی بدون رقابت و شفافیت به حلقههای خاص داده میشود.
شبکههای خانوادگی و وفاداری ایدئولوژیک: دسترسی به منابع قدرت و ثروت عمدتاً به کسانی داده میشود که وفاداری خود را به ساختار سیاسی نشان داده باشند.
سرکوب اقتصادی و حذف رقبا: نهادهای امنیتی نقش مهمی در سرکوب رقبا، توقیف اموال، و کنترل سرمایهگذاریهای مستقل دارند.
سخن پایانی
الیگارشهای رژیم ولایی ترکیبی از نهادهای اقتصادی، مالی، نظامی، و افراد وابسته به باندهای قدرت و ساختار حاکمیت ولایی هستند که از طریق رانت، فساد، و اقتصاد غیرشفاف به قدرت، منزلت اجتماعی و ثروت رسیدهاند. این سیستم به دلیل تمرکز منابع اقتصادی در دست نهادهای وابسته به ولیفقیه و سپاه عملاً راه را بر رقابت عادلانه و رشد اقتصادی پایدار بسته است. الیگارشی رژیم ولایی به دلیل وابستگی شدید به ساختار قدرت، نبود شفافیت، پاسخگویی و سرکوب مخالفان اقتصادی و سیاسی اصلاحپذیر نیست. تغییرات جدی نیازمند دگرگونی ساختاری در عرصه حقوقی و حقیقی است.
شاید چنین پرسشی از سوی یک پادشاهیخواه برای برخی اندکی شگفتانگیز باشد. پیش از آن که به اصل موضوع بپردازم، برای پرهیز از خماری خواننده به پرسش خودم، پاسخ میدهم: بله، محمدرضا شاه پهلوی یک دیکتاتور بود.
مفهوم دیکتاتوری مانند سرمایهداری یا هر مفهوم دیگر در حوزه اجتماعی، دارای یک درونمایه یا محتوای یکسان و همانند نیست. امروز هر دانشآموزی میداند که پدیده سرمایهداری در کشورهای گوناگون، به اشکال گوناگون نیز پدیدار میشود و این هم به مجموعه شرایط آن کشور معین بستگی دارد. حتا سرمایهداری در آلمان با کشور بغل دستیاش یعنی هلند متفاوت است و هلند هم از سوئد یا فنلاند و غیره. مارکس که در دوره انتقالی کارگاههای کوچک به کارخانهها زندگی میکرد، سرمایهداری را نتوانست بشناسد و به همین دلیل، اقتصاد سیاسی او سرشار از خطاهای منطق ریاضی است. و امروز عملاً هیچ ارزشی ندارد.
دیکتاتوریها نیز در جهان – بهویژه در سده بیستم و بیست و یکم – همه با هم متفاوت هستند. در این جا تلاش میشود تا دیکتاتورهای یک بُرش معین تاریخی را به نمایش بگذاریم: بُرش تاریخی ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۵ میلادی.
ایران: محمدرضاشاه پهلوی
شوروی: برژنف
چین: مائو
کره جنوبی: سرلشگر پارک چونگ – هی (Park Chung – hee)
ترکیه: کودتای نظامی (از سال ۱۹۷۱)
عربستان: فیصل بن عبدالعزیز آل سعود
پاکستان: ذوالفقار علی بوتو و ضیاء الحق
برژنف: او پس از خورشچف سر کار آمد. شوروی توسط حزب کمونیست رهبری میشد و در رأس حزب هم رهبر قرار داشت. هیچ حزب دیگری در کشور شوراها اجازه فعالیت سیاسی نداشت. برژنف مردی با مشت آهنین بود و بهار پراگ را در آگوست ۱۹۶۸ به خاک و خون کشاند. پس از سرکوب بهار پراگ، موج بازداشتها در شوروی و سایر کشورهای بلوک سوسیالیستی پس از یک توقف کوتاه در زمان خروشچف به شدت افزایش یافت. پژوهشگران از دست کم ۲۰۰ هزار نفر دستگیری و بازداشت حرف میزنند. باری، برژنف هم دیکتاتور بود ولی دیکتاتور نه یک کشور بلکه یک بلوک بزرگ به نام بلوک سوسیالیستی. بخش بزرگی از کمونیستهای ایران در خدمت این مرد ابرقدرت بودند. بنابراین، وقتی هواداران کمونیسم از «حقوق بشر»، «دموکراسی» و یا «آزادیهای فردی و اجتماعی» حرف میزنند، باید آن را یک شوخی بیمزه تلقی کرد.
مائو: مائو یک انقلابی نادان بود. شاید در حوزه سازماندهی و حذف رقبا تبحر خاصی داشت ولی نه اطلاعات وسیع داشت و نه مغز خلاقی. کتاب سرخ مائو که پس از انجیل پرخوانندهترین کتاب در تاریخ بشری است، ارزش معنویاش حتا از انجیل هم کمتر است. مائو یک دیکتاتور نادان و دگرآزار بود مانند رفیقاش استالین. وقتی کمیسرهای حزبی نزدش شکایت میبرند که برداشت برنج کاهش یافته، و احتمالاً گنجشکها باعث خرابی مزارع میشوند، احمقانهترین فرمان تاریخ بشری را صادر کرد: گنجشکها را بُکشید! طی چند روز چند میلیارد گنجشک در چین توسط مردم کشته شدند. یکی دو روز هم مردم شکمشان سیر شد. ولی طولی نکشید که چین با بحران برنج رو برو شد و مزارع سدها بار بدتر از پیش شدند. بگذریم، مردم بیچاره چین دچار چنان گرسنگیای شدند که در تاریخ بشری نادر است. بیش از ۳۸ میلیون نفر جان خود را از دست دادند. این رهبر البته دانا بعد فرمان داد که از کشور برادر شوروی گنجشک وارد کنند. زیرا گنجشکها نه تنها آفت نبودند بلکه لازمه اکوسیستم بودند.
پارک چونگن - هی: یک دیکتاتور میهندوست بود ولی دست کشتن کنترلناپذیری داشت. اگرچه این دیکتاتور میخواست کره جنوبی را در راه توسعه هدایت کند ولی قایق توسعه را در رودخانهای از خون مخالفان به سوی آینده رهسپار کرد. او در ۱۵ آگوست ۱۹۷۴ ترور شد و جای او را رفیقاش «چون دو هوان» گرفت که او نیز ید طولایی در سربهنیست کردن مخالفان داشت، ولی او نیز یک توسعهگرای دو آتشهی خونافشان بود.
ترکیه مرتب درگیر التهابات سیاسی و کودتا بود و اصلاً ثبات سیاسی نداشت. در عربستان سعودی، فیصل بن عبدالعزیز آل سعود پادشاه سنتی بود. او به فروش نفت بسنده میکرد و دنبال توسعه جامع اقتصادی نبود. یک دیکتاتور سنتی – دینی بود. او نقش چندانی در منطقه یا سیاست جهانی نداشت. پاکستان هم یک کشور تازه تأسیس بود که در آن به قول معروف سگ صاحب خود را نمیشناخت. کشوری شدیداً مذهبی که هر رئیس دولتی که به قدرت میرسید نخستین وظیفهاش برقراری تعادل سیاسی در جامعه پرتنش بود. حکومت پاکستان عملاً حکومتِ نظامیان بود و هست. این کشور سنت «توسعه ملی» نداشت و ندارد. نظامیان دست باز داشتند و دارند و هزاران نفر از شهروندان را به قتل رساندند.
محمد رضا شاه پهلوی: محمد رضا شاه پهلوی هم یک دیکتاتور بود ولی آیا میتوان دیکتاتوری او را با افراد ذکر شده در بالا مقایسه کرد؟ هزار بار نه! محمدرضا شاه تربیت شده فرهنگ بورژوایی بود و جهان پیشرفته سرمایهداری را به خوبی میشناخت. او نسبت به همه سیاستمداران زمانه خودش، چه در اروپا و چه در مابقی جهان، راز توسعه را کشف کرده بود: فناوریها. محمدرضا شاه یک دیکتاتور توسعهگرا بود و تعریف بسیار دقیقی هم از «توسعه» داشت: رشد و پیشرفت فناوریها (تکنولوژی). به عبارت دیگر، محمدرضا شاه به «فناوریسم» اعتقاد داشت و بر این باور درست بود که توسعه هیچ چیز نیست مگر رشد فناوریها.
محمدرضا شاه یک دیکتاتور توسعهگرا بود و همیشه احساس میکرد که «وقت کم دارد» و میخواست راه سد ساله را سه ساله بپیماید. او بر خلاف دیگر دیکتاتورها مانند برژنف، مائو، ضیاء الحق، پارک و هوان یا فیصل دستِ بُکش نداشت. تصورش را بکنید که در ارتش شاهنشاهی بیش از ۶۰۰ افسر تودهای کشف میشوند. در هر کشور جهان در آن زمان، بدون برو برگرد همه آنها پای سینه دیوار گذاشته میشدند و اعدام میشدند. شاه فقط ۳۶ نفر آنها را اعدام کرد. و این در حالی است که به دستور برژنف در پراگ فقط در یک روز بیش از چند هزار نفر را اعدام کردند. مائو در انقلاب فرهنگیاش نزدیک یک میلیون نفر را به قربانگاه فرستاد. از این رو، مقایسه محمدرضاشاه با برژنف، مائو، چونگهی و یا هوان یا بوتو یا ضیاء الحق توهین بزرگ به تاریخ بشری است.
بدون شک – با موازین دموکراسی امروز – محمدرضا شاه یک دیکتاتور بود ولی یک دیکتاتور توسعهگرای دلنازک. رهبران هیچ کشوری – بویژه کشورهای در بالا نامبرده – مانند محمدرضاشاه دغدغه و دانش محمدرضاشاه در حوزه فناوریها را نداشت. او عاشق فناوری بود و عمیقاً به آن اعتقاد داشت – اعتقادی بسیار درست و علمی – که توسعه اقتصادی در گروه توسعه فناوری است.
آیا محمدرضا شاه اشتباه کرد؟ با صراحت تمام باید بگویم: نه! تاریخ نشان داده است که درک محمدرضاشاه از توسعه درست بوده است. سرعت توسعهگرایی محمدرضاشاه آنچنان سریع بود که جامعه دینخوی [دوستدار] ایران تاب و تحمل این تحولات سریع را نداشت. حداکثر ۲۰ درسد از جامعه میتوانست او را درک کند. حکومت محمدرضاشاه، حکومت یک اقلیت ۲۰ درسدی بود. ۸۰ درسد مردم ایران هنوز هنوز گرفتار دین و سنت بودند و عملاً همراه او نبودند.
شرایط سیاسی – اجتماعی محمدرضا شاه مانند هم اکنون خامنهای است. شاه فقط ۲۰ درسد را پشت سر خود داشت و مابقی مردم ایران دینخو و توسعهپرهیز بودند. خامنهای هم فقط ۲۰ درسد حامی دارد ولی حالا ۸۰ در سد مردم ایران خواهان همان چیزی هستند که محمدرضاشاه نیاز داشت یعنی توسعهگرایی. اگر امروز محمدرضا شاه زنده بود، نیازی به دیکتاتوری نداشت، چون نسلهای امروزی مانند او فکر میکنند.
■ داریوش گرامی، در پاراگراف آخر خودتان جواب متقابل به قضاوت خود را دادید. “آیا محمدرضا شاه اشتباه کرد؟ با صراحت تمام باید بگویم: نه! ” و سپس گفتید: “حکومت محمدرضاشاه، حکومت یک اقلیت ۲۰ درسدی بود..” صراحتا به این معنی که اشتباهاتش عدم اقدام (جدی) در شریک کردن ۸۰% بود. اشتباه نشود، من با روح حاکم بر نوشته شما همراهم. بویژه که قیاس واقعیات را درمفاهیم هم زمان با آن جستجو میکنید و تغییرات تاریخی را در نظر دارید. محمد رضا شاه بارها مستقیم و غیر مستقیم گفت که مردم آمادگی پذیرش آزادی دموکراتیک را ندارند (که من تا حدود زیادی با وی موافقم) اما هرگز از برنامهاش برای گشایش در این آمادگی نگفت. چرا که به تصورش توسعه اجتماعی سیاسی خود بخود و موازی پیشرفت “فناوری” صورت میپذیرد، و تاریخ خلاف آن را ثابت کرد. محمدرضا شاه از وجود فساد در دایره حکومتش آگاه بود، و نسبت به آن نیز خوشنود نبود، اما بهای کمی به آن میداد و فساد را “موردی” میدید نه سیستماتیک. غافل از آنکه اصرارش بر دیکتاتوری تک نفره جایی برای نظارت جامعه و کنترل فساد باقی نمیگذارد. مخالفین حکومت از همین فضای بسته برای “یک کلاغ چل کلاغ” کردن نقصان ها استفاده کردند (آگاهانه یا نا آگاهانه).
با سپاس، پیروز.
■ مرسی پیروز گرامی، منظور من از محمد رضا شاه اشتباه نکرد، در سیاست کلان و راهبردی بود ولی اعتراف می کنم که جمله ام را با زبان الکن بیان کردم. طبعاً هر کسی بویژه در چنین موقعیت هایی اشتباهات کوچک و بزرگ می کند. مرسی از یاد آوری.
شاد و تندرست باشید / داریوش
■ با معذرت از آقایان باز من خودمرو انداختم وسط. شاید به دلیل سن بالای ۶۰ سالم باشد. آقای بینیاز شما در پایان نوشته دو نتیجه میگیرید. یکی این که شاه عاشق فناوری بود و به آن اعتقاد داشت و دوم هم مردم ایران «دین خو » بوده اند (و حتمن به خاطر همین علاقه شاه به پیشرفت رو درک نکردهاند). اگر هم شاه عاشق تکنولوژی و فناوری بوده باشه این چه توجیهی برای دیکتاتوری او که خود شما هم به آن باور دارید میشه. خاطرات ثریا را بخوانید. این آقا علاقه زیادی داشته که فیلم کسانی که تیربارانشان کرده بوده یا به دارشان زده بوده تماشا بکنه.
همونجور که اشاره می کنید حرفهای شما در مورد دینخویی ایرانیها تکیه به حرفهای آرامش دوستدار دارد. من کتاب او را سالها پیش خواندهام. چیز زیادی یادم نیست اما چیزی که میدانم اینه که اصل تئوری نادرست بود. به نظرم خیلیها هم به او انتقاد کردند. یک نفر چطوری میتواند ثابت بکند که مردمان یک جامعه دینخو هستند؟ از روی کتابهای دینی آن جامعه؟ از روی مسجدها یا عبادتگاهاش؟ یا از روی چه چیز دیگر؟ در اروپا و امریکای شمالی هم خیلی کلیسا هست. هزاران خیابان نامشان مقدسین (سنت) مسیحی هست. و روی بسیاری از پرچم ها نقش صلیب هست. بسیاری از مردم یکشنبه ها به کلیسا میروند. بسیاری مثل همه جوامع دیگه عمیقا به خرافات اعتقاد دارند. در بسیاری شهرهای امریکا صدها فالگیر و رمال ( سایکیک) با پروانه مشغول کار هستند. آیا از این شواهد میتوان نتیجه گرفت که جوامع غربی هم دین خو هستند؟ مارکس وبر یک تحلیل جامعهشناسانه در مورد مذاهب اروپایی داشت که در آن پیشرفت و پسرفت کشورهای اروپایی را با تکیه به آنها ارزیابی میکرد. البته او که یکی از بزرگان جامعهشناسی هم هست با عدد و آمار این کار را میکرد ولی باز هم فاکتورهای دیگری هستند که محاسبه کردنشان خیلی سخته. مثل نوع حکومت یا تاثیر آب و هوا که ابن خلدون به آن اشاره میکند. حالا شما و آقای دوستدار چه جوری فهمیده اید ایرانی ها دینخو هستند! در مورد کشورهایی هم که شما حکومت شاه را با آنها مقایسه کردید باید بگم درسته، حکومت های شوروی و چین خیلی بسته تر از حکومت شاه بوده اند، اما نتیجه گیری شما از مقایسه حکومت شاه با کشورهای فقیر ترکیه و پاکستان درست نیست. آنها با اینکه گرفتار حکومت های ارتشی می شده اند همیشه نوعی دمکراسی و انتخابات داشتهاند. علاوه بر اینکه شاه میلیاردها دلار پول نفت داشت که خرج ساختن «صنعت» بکنه آنها هیچ چیز نداشتند.
یک نکته هم در مورد گفته آقای پیروز بگم. شما میفرمایید تا حدود زیادی نظر شاه را قبول دارید که مردم ایران آمادگی پذیرش «آزادی دمکراتیک» را ندارند. شما این حرف را بر پایه چه دلیلی میزنید؟ مردم ایران بعد از پیروزی انقلاب ۵۷ در آزادترین انتخابات تاریخ این کشور با صلح و آرامش به پای صندوقهای رای رفتند و از میان دهها کاندیدا یکی را که فکر میکردند از همه شایسته تره انتخاب کردند (بنیصدر). اینکه این آقا نتوانست از حق مردم دفاع بکنه تقصیر مردم چیه؟ پس از آنهم بارها هر وقت فرصت پیدا کردند از راه انتخابات دروغین خود رژیم تا جایی که توانستند خواستهای کوچک شان را به آن تحمیل کردند. این نشون نمیده مردم بر خلاف عقیده شاه و شما آمادگی دمکراسی را داشتهاند؟
در آخر میخوام بپرسم، گیریم مردم ایران در زمان انقلاب بیسواد بودند، گیریم قدر شاه متمدن را نمیدانستند، آیا این مردم حق داشتند انقلاب کنند یا نه؟ آیا انقلاب خودش یک انتخاب نیست؟ اگر حق داشتند پس این همه نق نق زدن برای چیه؟ اگر ما دمکرات شده ایم اگر ما آدم های آزادی خواهی شده ایم چرا به حق انتخاب مردم در آن زمان احترام نمی گذاریم؟ چرا هی میخواهیم آن مردم را نادان و احمق نشون بدیم؟ با عرض معذرت من از نگاه یک زن فکر می کنم که اینهمه پافشاری برای نادرست پنداشتن حق انتخاب یک جامعه و نادان خواندن مردم آن ریشه در روحیه مردسالارانه داره.
بهجت ب
■ البته متغیرهای زیادی در ایجاد یک انقلاب و تغییر یک حکومت مستقر نقش دارند ولی کتمان حقیقت کمکی به روشن شدن اصل حقیقت نمیکند، اینکه از زمان جرالد فورد سیا و دولت سایه سرمایهداری (دیپ استیت) برای خنثی کردن شعارها و نفوذ چپ در ایران مذهب را وارد سیاست و مبارزه میکردند و دستگاههای امنیتی نظام آشکار و عملا متولی این جابجایی و تغییر بودند، اینکه کوچکترین نرمش و انعطافی در برابر چپ نداشتند و فقط با مشت و درفش برخورد میکردند و تمام خرافات و جعلیات و شانتاژ دروغین شریعتی و دیگران برساخته جریانهای وابسته به سرمایهداری جهانی در جامعه تبلیغ و تکثیر میشد و از لج چپ گلسرخی و دیگران را به جامعه حقنه کردند تا الگوی ملا علی و ملا حسین عرب باشد!! و چندین بار این شعار بیمزه و مسخره را حکومت پخش کند تا دستمایه تبلیغ و نماد مبارزه با حکومت شود!! باید منصفانه و بدون تعصب به آن پرداخت. اگرنه بهجز اقلیتی گول و گیج همه میدانند که زندان شاه به زندگی آزادانه در جمهوری اسلامی ترجیح دارد... مذهب را نظام قبلی به قدرت رساند از سال ۵۶ تا آمدن بختیار سیستم به خودش سور میزد و بر علیه خودش بود تنها حسرت ایراد تاریخی که به روشنفکران غیر از چپ بودن و حکومت ستیز بودن، میتوان گرفت این است که با کور ذهنی بختیار را به خمینی ترجیح دادند... این ننگ تا به ابد شنیده خواهد شد.
ارادتمند؛ علی روحی
■ با درود. جناب آقای بینیاز: پس اینطور که من فهمیدم ما دیکتاتور خوب و صالح داریم و دیکتاتور بد! مانند این است که بگوییم دزد خوب داریم و دزد بد! آیا وجود دیکتاتور به بد بودن آن دیکتاتور بسنده نمیکند؟ بد و خوب بودن آن دیگر چه صیقهای ست؟ مثلا چونکه تنها ۳۰ نفر از اعضای حزب توده را اعدام کرد دیکتاتور خوبی بوده؟ اگر حمام خون براه انداخته بود بد بوده؟ واقعا این شد استدلال؟ توسعه شاه آمرانه، دستوری و از بالا به پایین بود، نه تنها مردم راکه به قول جنابعالی اکثریت آنها بیسواد بودند را در توسعه کشور مشارکت نداد، بلکه طرحها و پیشنهادات وزرا و یاران کار بلد خود را هم رد میکرد. «وزیر اقتصاد، وزیر کشاورزی، مرحوم امینی، خاطرات علم.»
اولا قرار نبود او حکومت کند دومأ مانند سوپر من افسانهای در همه کارها و امورات دخالت میکرد و خود را قدر قدرت تام میدانست. فرمودید اکثریت مردم بیسواد بودند! جناب بینیاز گرامی: وقتی کتابهای درسی مدارس را بهشتی، باهنر و مطهری مینوشتند انتظار دارید انشتین و فیثاغورث از درون آن مدارس تربیت شود؟ چرا زبان انگلیسی، فرانسوی، علوم انسانی، دستاوردهای علمی و حقوق بشرانه غرب از اهمیت کمتری در مدارس نسبت به علوم دینی برخور داربود؟ خود شخص شاه در کشاندن مسیر اجتماعی کشور تا بهمن ۵۷ نقش به سزائی داشت.
با احترام بیژن مرادی
■ کاری که رضا شاه کرد کمتر از یک معجره نبود. اگر حوصله خواندن ارقام و اسناد را ندارید یک نگاه ساده به عکسهای دوران اوایل حکومت پهلوی اوایل انقلاب و اکنون کافی است تا ارزش کارهای این مردان بزرگ را درک کرد. اوایل انقلاب نه تنها روحانیت بلکه احزاب دیگر هم فهمی از آزادی و حقوق بشر نداشتند و اگر آنها هم به قدرت میرسیدند جنایات این رژیم را تکرار می کردند.
از زمان صفویان تاکنون تنها حکومتی که در جنگ با بیگانگان شکست نخورد و این همه ساختارهای بهداشتی آموزشی و اجتماعی را به پیش راند حکومت پهلوی بود. به نظر میاد که هنوز عدهای سعی نفی حکومت پهلوی دارند و آن هم به این دلیل است که نمیخواهند قبول کنند که انقلاب ۵۷ یک اشتباه بود. بنا را بر این بگذاریم که واقعا حکومت پهلوی یک حکومت مستبد و دیکتاتوری بوده لطفا یک حکومت را نام ببرید که در سیصد سال گذشته تا این حد به ایران خدمت کرده باشد.
آرش کمانگیر
■ عجب روزگاری است!! استبداد دینی سبب شده است که شوربختانه عدهای از جمله نگارنده این مقاله تلاش کنند استبداد سلطنتی را به عنوان دیکتاتوری خوب تزیین کنند و برای این کار از توسعهگرایی شاه دفاع میکنند. دوست عزیز مفهوم دیکتاتوری این است که حاکم دیکتاتور زبان منتقدان را میبندد. احزاب مخالف را غیر قانونی اعلان و سران آنها را به زندان میاندازد. با پیدا کردن یک کتاب کمونیستی که به مذاق دیکتاتور نمیسازد سالها به دارنده آن زندان میدهد. از ساواک چنان ترسی در دل ملت ایجاد میکند که زن و شوهر در خانه نیز از مخالفت با دیکتاتوری بپرهیزند. لطفا برای دفاع از ایدئولوژی خود مفاهیم را تغییر ندهید.
با درود. شهرام
■ با سلام و احترام. دیکتاتوری محمدرضا شاه پهلوی با استبداد، سانسور و نقض حقوق بشر مشخص بود، اما شدت و دامنه آن با مائو، برژنف و پارک چونگ هی متفاوت است. در حالی که رژیم شاه از پلیس مخفی، شکنجه و اعدام برای سرکوب مخالفان استفاده میکرد، تخمین زندانیان سیاسی اعدام شده در دوران حکومت او از کمتر از ۱۰۰ تا ۳۰۰ متفاوت است. در مقابل، رژیم مائو مسئول دهها میلیون مرگ بود، رژیم بریا (نه برژنف) با سرکوب و اعدامهای گسترده مشخص شد، و رژیم پارک چونگ هی با نقض شدید حقوق بشر و سرکوب مشخص شد.
رژیم شاه همچنین درجاتی از بررسی و انتقاد بینالمللی به ویژه از سوی سازمانهای حقوق بشری مانند عفو بین الملل داشت. با این حال، به دلیل اهمیت استراتژیک شاه به عنوان یک متحد منطقهای غرب، سوابق حقوق بشر رژیم اغلب توسط دولتهای غربی کماهمیت یا نادیده گرفته میشد. ضروری است که اذعان کنیم که هر دیکتاتوری ویژگیهای منحصر به فرد خود را دارد و مقایسه مستقیم میتواند چالش برانگیز باشد. با این وجود، در حالی که رژیم محمدرضا شاه پهلوی بدون شک سرکوبگر بود، مقیاس و وحشیگری آن به طور قابل توجهی با دیگر دیکتاتورهای ذکر شده متفاوت است.
رودین
■ جناب کمانگیر گرامی درود دارم، دلائلی که حکومت های دیکتاتوری و مستبد را سرنگون میکند نه خدمات و کارهای مثبت آنها، بلکه کارهایی که میبایست میکردند ولی نکردند یا اینکه اقداماتی که کردند ایکاش انجام نمیدادند. این گفتار غالب هواداران جریان پادشاهی خواهی است که چون شاه اقدامات مثبتی برای کشور انجام داده بنابراین باید دهانها بسته و اعتراض موقوف! مردم حق دارند حکومت دیگری بخواهند گرچه حکومت وقت خدماتی هم ارائه کرده، مردم حق دارند اشتباه انتخاب کنند چه خوشمان بیاید چه بدمان! به نظر من بخاطر اینکه جریان پادشاهی مردم را صاحب خانه نمیداند، بلکه این شاه است که ایران و منابع آن به او تعلق دارد به همین خاطر حق اعتراض مردم را جایز نمیداند.
جناب کمانگیر همین جمهوری نکبت اسلامی اگر گفتمان شما را بپذیریم خدماتی به کشور عرضه داشته مثلا تعداد زیادی از روستاها را برق داده، اتوبانهای بیشتری ساخته و کارهای دیگر. درمستبدترین کشورها مانند عراق گذشته از این جور خدمات ارائه شده بنابراین صدام دیکتاتور صالحی بود؟ فرض بفرمایید کسی دست و پای مرا به غل و زنجیر کرده اما کمی شیرینی به دهانم میگذارد پس باید سکوت کنم و به این تکه شیرینی قناعت کنم؟ یا اینکه حقوق بیشتری هم دارم؟
با احترام بیژن مرادی
■ به عنوان جوان دانشگاهی آن دوره، بزرگترین عامل، ساخت جامعه رویایی توسط روشنفکرانی مانند نویسندگان کانون نویسندگان امثال شاملو و غیره و معرفی دنیای سوسیالیزم بود. اگر دولت اینها را شش ماه به مسکو میفرستادند، این کاخ رویاها به هم میریخت. زمانیکه پول زیادی نفت رو دست دولت بود و شاه سهام نفت دریای شمال و کروپ را برای جلوگیری از انجماد سرمایه خرید، ما دانشجویان تظاهرات راه انداختیم که ثروت ملی را تاراج میکند بدون آنکه بفهمیم بورس و سهام چیست!! دوران زندگی در رویاها. افتتاح دانشگاه صنعتی آریامهر و ارتباط با بهترین دانشگاهها، دانشکده مدیریت که بنا بود شاخهای از هاروارد باشد و الان به غارت رفته. خائنترین فرد تاریخ شریعتی بود که دین را بزرگترین عامل پیشرفت و آزادی میدانست بودن ارائه یک نمونه.
محسن. ف
■ “رژیم دد منش محمدرضا شاه با ۱۰۰ هزار زندانی سیاسی و به فلاکت کشیدن زحمتکشان ایران دشمن اصلی و تاریخی مردم ایران است” این نمونه تبلیغاتی است که سالهای قبل از انقلاب به خورد جوانانی همچون من میدادند و ما نیز در باز نشر آن رگ گردن بیرون میزدیم. سال ۵۷ برای مدت کوتاهی به اوین رفتم و انگشت به دهان ماندم که چگونه این زندان نمونه و سر دسته صدها زندان و دخمه دیگر است که ۱۰۰ هزار زندانی در حال احتزار و شکنجه را در خود جای داده؟
صد البته که شاه دیکتاتور بود. حتی صحبت و تردید در این موضوع برای کسانی که ۲-۱ کتاب خواندهاند افت دارد؟ از ۲۵۰۰ سال پیش تا به حال کی و چطور ملت ایران پروسه طولانی دموکراتیزه شدن را طی کرد که ما خواب بودیم و نمیدانیم؟ دقیقا صحبت اینجاست که به رژیم قبل از انقلاب چه انتقادی و چگونه انتقاد کنیم؟
از نظر من تعداد انتقادهای منطقی و درست بسیارند. اما روح حاکم بر دیدگاه ما مهم است. امتداد حکومت محمد رضا شاه اگر با توفان مخرب پوپولیسم اسلامی نابود نمیشد جایگاهی شایسته در جهان میداشت و بدون تردید محیطی مساعد برای پرورش دمکراسی میبود. شاید بگویید او خودش مسبب این “اگر” بود؟ تا حدودی درست است. اما محمد رضا شاه چیزی را که مردم داشتند از آنها نگرفت (تقریبا)، او بانی شروع بسیاری خوبیها بود اما رسالت ایجاب توسعه اجتماعی را نداشت (به عقیده من). به ترامپ بنگرید او میخواهد چیز گرانبهایی را نابود کند، دمکراسی ۲۵۰ ساله امریکا را، و تردید نکنید که در این راه دست به خشونت و اسلحه خواهد برد. جهان کنونی ما به سمت دو قطبی کامل میرود و متاسفانه این جنگ خیلی سرد نخواهد بود. امیدوارم که اینطور نباشد.
با احترام، پیروز
■ جناب داریوش گرامی - به نظر من عامل اصلی سقوط شاه طول سلطنت او بود -كه طبعتا حاكم را بتدريج ديكتاتور ميكند، ضمن اينكه به تدريج به اطرافيان خود هم مشكوك ميشود. نمونه اش دولت نظامی ارتشبد ازهاری است. تشکیل حکومت نظامی به معنای حکومت قدرتمند. جکومت نظامی تشکیل میشود ولی بوروکراتارتشبد ارتش را رئیس آن میکند. که مایه تمسخر میشود. چرا یکی نظامیان مقتدر وقت نظیر ارتتشبد اویسی را رئیس دولت نمیکند چون از او وحشت دارد که بر علیه شاه کودتا کند البته طبیعی است که حاکمان مادام العمر بتدریج به اطرافیان خود مطنون شوند. أو حتي شرايط ارتشبد جم كه فردي محترم و خوشنام بود را جهت فرمان دهي ارتش نپذيرفت اشتباهات اواخر حکومت او عامل عمده انقلاب بودند. نوشته اید که ایران ومردمش را خوب میشناخت. او گفت بعد ار من ایران ایرانستان میشود، ،ولی اسلامی شد. نوشته اید ایرانی دینخو است. برای اکثریت ایرانیان دین فقط جزء فرهنك آنها ست . مثال إيراني مشروب ميخورد ولي شب هاي قتل يا احيا . پرهیز میکند - دینخو پاکستانی ها هستند نه ایرانی ها. اشتباه بزرگ دیگر سياست أو با روحانیت است که امثال منتظری را زندان میکند ولی حسینیه ارشاد را با شریعتی آزاد میگذارد. متوهمی که با قدرت كلام و قلم و جذابیت زیادی جوانان را به توهمات خود جلب مبکند. البته تمام این اشتباهات بدلیل طول سلطنت طولانی است . انسان ظرفیت قدرت بلامنازع در زمان محدود را ندارد، وحتی اگر از اول هم آدم صالحی باشد در طول زمان همراه قدرت های داخلی و خارجی (البته داخلي بيشتر ميشود. البته مقايسه أو با ديكتاتور هاي نامبر ده ديگر قياسي معالفارق است.
با احترام كاوه
■ ادعای این که در زمان شاه بیش از صد هزار زندانی سیاسی داشتیم فقط میتواند از فرمایشات اعضای این رژیم باشد. همانطور که ادعا شد در شهریور ۵۷ بیش از ۱۶۰۰ نفر کشته شدهاند اما اکنون بنا به ارقام سازمان بنیاد شهید ۲۶ نفر بیشتر نبوده اند. مرگ و یا قتل این افراد اصلا توجیهی ندارد و حتی یک نفر هم نبایستی زخمی شود. فقط اینجا نمونهای از دادههای غلط این رژیم است. تعداد اعدامیهای سال ۱۳۶۷ حداقل چهار برابر تعداد کشتههای سال ۵۷ میباشد. این آمار و ارقام هست. این مثال و اینکه در انقلاب ۵۷ مردم خواهان یک نظام غیر سکولار بودند نشان میدهد که انقلاب از همان اول راه اشتباهی را در پیش داشت.
به نظر من بزرگترین اشتباه شاه و آموزش زمان شاه این بود که همیشه یادآوار عظمت ایران باستان بودند و به ما ایرانیان اینجور القا شده بود و حتی هنوز اینجور القا شده که گویا ایرانیان همگی نواده کوروش و داریوش هستند. به همین دلیل کسی رشد و پیشرفت های زمان شاه را ندید. نگاهی به یونان و اسپانیا و کشورهای شرق آسیا مثل کره جنوبی ۵۰ سال پیش بکنید! اگر شاه واقعا دیکتاتور بود الان ایران کشوری بود مانند اسپانیا.
انقلاب ایران بر خلاف تمامی انقلاب های دیگر که برای دمکراسی و آزادی و جدایی دین از سیاست بود یک انقلاب وا پس گرا بود که خواهان تلفیق سیاست با دین بود. اشتباه آموزش ما این بود که همه در زمان انقلاب بخصوص براداران چپ از انقلاب فرانسه حرف میزدند ولی عملا نمیدانستند که حرکت انقلاب ۵۷ برخلاف حرکت انقلاب فرانسه بود. خمینی رهبر انقلاب ۵۷ دعواش با شاه این نبود که ایرانیان آزادی ندارند. دعوای او این بود که چرا شاه متمم قانون مشروطه را که خواهان وجود شورای نگهبان هست را رعایت نمیکند. روحانیت اصلا با شاه دعوای دیگری نداشت. لطفا بخوانید این مطالب را.
البته تراژدی قضیه اینجاست که خود خمینی در سال ۱۳۶۰ در پی بروز اختلاف بین مجلس و شورای نگهبان دستور ایجاد شورای مصلحت نظام را داد. با این کار هم مجلس و هم شواری نگهبان عملا به عروسکهای خیمه شب بازی تبدیل شدند. اگر این چپ ها هنوز بر مواضع خود اصرار دارند نباید زیاد تعجب کرد. بعبارتی باید قبول کنند که این همه سال اشتباه کرده اند. اینکه بعد از انقلاب روستاهای بیشتری دارای برق شدند را شکی در آن نیست ولی اگر شاه می ماند این توسعه ها به مراتب بیشتر و با درایت بیشتری می بود.
از بعد از انقلاب شما نمیتوانید حتی یک مثال بیاورید که به رشد ساختار صنعتی و آموزشی و یا بهداشتی ایران کمک کرده باشد. من فقط میتوانم کارخانجاتی را نام ببرم که ورشکسته و تعطیل شدند.
آرش
■ بدون آنکه دیکتاتورها به خوب و بد و متوسط تقسیم شوند باید تفاوتهای آنها را از نظر دور نداشت زیرا اتخاذ تاکتیکهای مبارزه بر علیه آنها دقیقا در ارتباط و متاثر از این تفاوتها و ویژگیها است. فقدان بینش دموکراتیک و سکولار و عدم شناخت خصوصیات جامعه و گروههای سیاسی و قدرت سیاسی حاکم، اپوزیسیون را به بیراهه کشاند و توده مردم را زیر هژمونی اسلام سیاسی قرار داد و سیاست بینالمللی نیز برای حفظ منافع خویش خود را با آن هماهنگ کرد. در اپوزیسیون آن زمان اصولا مبارزه مدنی و سازماندهی آن محلی از اعراب نداشت و این خلا در دوره کوتاهی توسط روحانیت با داشتن امکاناتی از قبیل مساجد و حسینیهها و تکیهها و حمایت مالی بخشی از تجار پر شد. انقلاب ضرورتی نداشت قدرت سیاسی حاکم ناتوانتر از آن بود که بتواند یک مبارزه وسیع مدنی را تاب بیاورد و قابلیت عقب نشینی هم در ساختار سیاسی آن موجود بود. فرصتی که شاه هم با جاهطلبی و نابخردی و تعویض مکرر کابینه از دست داد. شاید جلوی فاجعه با نخست وزیری زنده یاد بختیار در سال ۵۶ گرفته و فرصت برای اصلاحات اساسی فراهم میشد. وقتی تحمیل فعالیت و جنبش مدنی در زیر سرکوب بیوقفه نظام اسلامی امکان پذیر است این امکان در زمان محمدرضا شاه چند برابر بود و سرعت نتیجه بخشی آن هم بیشتر. روشهای درست مبارزه با دیکتاتورها نشان دهنده شناخت تفاوتهای آنان نیز هست.
با درود سالاری
■ یکی از چیزهای که در بین همهی هم میهنان سلطنتطلب به نظرم مغفول هست؛ عواملی را که وجود داشت در سقوط حکومت پهلوی را در نظر نمیگیرند و همش با بعد انقلاب مقایسه می کنند که اصلا ربطی بهم ندارد. شاه و حکومتش خوبیهای زیادی داشتند و اگر کسی از دوستان سلطنتطلب ده مورد از خوبی شاه رو بگن من یازدهمین میگم ولی این ربط به اصل موضوع نداره؛ من در مورد سقوط حکومت شاه دو چیز که خواندهام به نظرم از همه جالبتر، یکی خاطره آقای داریوش آشوری با عنوان پرش با پای لنگ که خاطرات رئیس ارمنی خود را در سازمان برنامه بیان میکنه و دیگری مصاحبه شادروان آقای دکتر عالیخانی با بیبیسی در برنامه به عبارت دیگر ؛ دکتر عالیخانی گفت: که علت سقوط شاه به نظرم این بود که شاه از نظر اقتصادی؛ رفاه؛ توسعه و... به سمت پیشرفت میرفت ولی از نظر سیاسی به عقب بر میگشت یعنی به سمت قاجاریه و این تضاد ایجاد کرد.
به نظرم حرف بسیار درستیه چون اینقدر فضا رو بست و هیچ سوپاپ اطمینانی همه تعبیه نکرد که انفجار شد، سوپاپ اطمینان چی بود؟ مثلا یه انتخابات مجلسی مثل بعد انقلاب که اصلا نه آزاد هست ونه دموکراتیک و نه .... ولی اندکی رقابتی البته هر چه جلوتر رفتیم بدتر شده؛ مردم قبل انقلاب اصلا سیاسی نبودند وهمین بزرگترین ضربه رو به شاه زد ؛ یه کلید واژه من میدم و از همه هممیهنان عزیز که این متن را می خوانند خواهش میکنم آزمایش کنند و اون اینه که هر کس از دور و بر خودش از افرادی که می شناسه بپرسه؛ رئیس مجلس زمان شاه کی بود؟ ببینید چند نفر جواب درست میدن؟ حالا بیاید بعد انقلاب ؛ بعد مقایسه کنید. این خودش یه عاملی که مردم خود بخود سیاسی میشن و تصمیم می گیرند و به قول دوستان سلطنت طلب ملعبه دست آخوند و شریعتی و انگلیس و فرانسه نمی شدند.
با احترام - مهدی
■ من بسیاری ازنگارش های استاد عزیزم داریوش بی نیاز را مطالعه کرده ام و هرانگاه برمن رضایت خاطری افزون گردیده است، که بر دانش و دانسته هایم افزوده شده است. واما انتشار ای مقاله مقداری مرا در خود فروبرد، که هدف ازنگارشش چه بوده است؟
میل دارم که در نگارش بیاورم، که آزادی، دمکراسی، حقوق بشر و...همه اسباب هستند در راه رفاه و آرامش مردم. سیاست قبل از اینکه لباس انسانیت و راستی بر تن کند، باید توأم و آغشته به هوشمندی باشد، تا بتواند نیازمندی های جامعه خود را برآورده کند.
در تحلیل رژیم محمد رضا شاه ما باید بستر احساسات را کنار بگذاریم. مقایسه حکومت مافیای مذبی اسلامی با رژیم گذشته نباید ما را باین چالش عرفانی سوق دهد، که گذشته اجتماع گل و بلبل بوده است، و تمامی نقصان های اجتماعی را به بیسوادی مردم نسبت دهیم. بف باور آمار مردم ایران از سال ها روشن بین تر از مردم آمریکا و بسیاری از کشورهای اروپایی هستند. اتکا به فناوری هم نسبی است ۶۵ هزار روستاهای ایران فاقد آب آشامیدنی، برق، جاده آسفالت، وسایل نقلیه، امور بهداشت و دوا و درمان بودند. شما هر رژیمی را با حکومت اسلامی مقایسه کنید، حکومت اسلامی بازنده است. پس بیاییم مقایسه بالاتری کنیم و سطح اهداف را ارتقا دهیم. مقایسه رژیم شاه با نظام های ورشکسته سوسیالیستی هم گرهگشا نیست. معیار باید فنلاند و کشورهای اسکاندیناوی باش.
دوستدار شما حسین احمدی
■ باید بین آزادی و مشخصا آزادی عقاید که از لوازم دمکراسی است و از جمله آزادی مذهب، که بیانگر پای بندی به دموکراسی و آزادی است و اسلام سیاسی تفاوت گذاشت. اما مبارزه با اسلام سیاسی امر دیگری است که به دنبال سودای تصرف قدرت توسط روحانیون و مذهبی ها بوده است که خودکلا به معنی سرکوب دموکراسی و آزادی است. اشکال شاه این نبود که چرا جلوی آزادی مذهب را نگرفت، آنگونه که برخی مدعیان ضددموکرات منتقدآن هستند. برعکس مشکل شاه آن بود که از یکسو با استبدادمطلق سیاسی خود جلوی رشدآگاهی جامعه و لاجرم تکثر و پلورالیسم را و حتی رشد و بلوغ چپ را می گرفت و در این میان اساسا چپها و روشنفکران را سرکوب میکرد و مطلقا اجازه فعالیت آزادانه به آنها نمیداد و برهمین اساس ادعای توسعه نیز بیبنیاد گردید. و از سوی دیگر درحالی که خطر اصلی را متاثر از یک رویکرد جهانی باصطلاح چپ و سرخ میدید، در برابر آنها به مذهبیها که زمانی در کودتای علیه مصدق به حمایت شاه برخاسته بودند میدان می داد.
جالب است که سالهای آخر دهه پنجاه و قبل از انقلاب تا آنجا پیش رفت که حتی کار حساس تدوین کتابهای درسی مدارس را به روحانیون و از قضا حامیان بالقوه خمینی به بهشتیها و باهنرها و حدادعادل ها و گلزاده غفوریها سپرده بود. باین ترتیب این آنها بودند که با تدوین کتابهای دینی و آموزشی ورازت آموزش و پرورش، نسل جوان را تغذیه می کردند!. و این درحالی بودکه چپ ها و روشنفکران اساسا یا در زندان بودند و یا سخت تحت کنترل بودند .... درحقیقت شیوه مقابله شاه با مبارزه علیه استبداد مطلق سیاسی آن- که تک حزبی کردن کشور از جمله آنها بود- در حکم سنگ را بستن و سگ را رها کردن بود... روحانیون حوزه و مطهری ها و حتی در این اواخر سروش ها ردیه و کتاب علیه چپ ها و کمونیستها می نوشتند و مثلا جلوتر مکارم شیرازی از شاه بدلیل کتابش جایزه می گرفت و در قم کتابها بودند که علیه ماتریالیسم و کمونیسم منتشر می شدند.
بنابراین برخلاف گفته قاطبه سلطنتطلبان این شاه بود که در مجموع، فارغ از مقاطعی کوتاه در سلطنت بلند خود، به نوعی با روحانیت علیه چپها و مارکسیستها و آزادیخواهان همراه و موتلف بود. البته متاسفانه این نیز واقعیت دارد و سزاوار انتقادجدی است که جادوی مذهب و تشکیلات گسترده روحانیت و خطراستبداددینی، در سایه مبارزه یک جانبه علیه استبدادسلطنتی از نقدبرنده در امان ماند و از مبارزه ضدهژمونیک قوی علیه هیولای مذهب سیاسی کمین کرده در صفوف ضداستبدادی غفلت شد و نیروهای چپ و پیشرو هوشیاری مردم و نیروها و جریانهای سیاسی مخالف را از خطر نهفته در هیولای اسلام سیاسی برنیانگیختند.... و عملا همراه شدند با آنچه که «مستی تودهای» خوانده شد. درسی که از قضا امروز هم در مبارزه با استبدادکنونی و جلوگیری از چرخه استبداد بدردمان می خورد. بهمین دلیل ما یک انقلاب متناقض داشتیم. یعنی جنبش سراسری ضداستبدادی سراسری در برانداختن استبداد حاکم پیروز شد و ساختارهای قدرت را درهم شکست، ولی از درون و در جنگ هژمونیک بانهادمذهب و مدعی رهبری انقلاب شکست خورد.
بدون درک چنین تناقضی نمیتوانیم چه آن رویداد و چه روندهای پس از آن را تبیین کنیم و درسلازم را از انقلاب متناقض بهمن برگیریم و عملا به چرخ دنده چرخه متناوب استبدادتاریخی کشورمان تبدیل می شویم. «توسعه» اسم شب قربانی کردن دموکراسی و آزادی از مشروطیت باین سو بوده که ایشان هم در دام همین گرداب افتادهاند.
تقی روزبه
■ جناب روزبه اشاره کردند “...و سزاوار انتقادجدی است که جادوی مذهب و تشکیلات گسترده روحانیت و خطراستبداددینی، در سایه مبارزه یک جانبه علیه استبدادسلطنتی از نقدبرنده در امان ماند و از مبارزه ضدهژمونیک قوی علیه هیولای مذهب سیاسی کمین کرده در صفوف ضداستبدادی غفلت شد” سوال اصلی در این سو این است که علت این غفلت چه بوده است، آیا “چپها و مارکسیستها و آزادیخواهان” خود توانسته بودند افکار خویش را از نفوذ مذهب و در کل بینش دینی پاک کنند؟ بدون نقد دین و فرهنگ وابسته به آن, جهان بینی دیگری را که اصولا در فرهنگی دیگر بوجود آمده و رشد و نمو کرده جایگزین کردن، بی شک به بیراهه ختم میشود. نگرشی که هنوز از دام دین رها نشده این جایگزین را هم به شکل و شمایل خود در می آورد. و پیامدش نیز همانندی و وحدت امت و پرولتاریای جهانی خواهد بود و قربانیش منافع ملی. این غفلت نبود بلکه هم خانواده بودن آن جهانبیی ها بود. در ضمن استبداد سیاسی آن دوره نمیتواند بهانه ای برای نبود امکان فعالیت مدنی باشد که خطرات و صدمه اش به مراتب کمتر از مبارزه خشونت آمیز بود، این توجیهی بیمورد برای اثبات لزوم مبارزه مسلحانه و چریکی است. و باید اضافه کرد که “پیروزی” این “جنبش سراسری ضداستبدادی” با هژمونی اسلام سیاسی بود و بقیه غرق در آن. جنبشی واپسگرایانه و ضد ملی. بیخود برای خودمان کارنامه پیروزی درست نکنیم تا قادر باشیم “درسلازم را از انقلاب” بگیریم.
با احترام سالاری
بازار بحث و جدل پیرامون آنچه در سال ۱۳۵۷ بر سر جامعه ایران آمد و چرایی آن بسیار داغ است. کسانی “پنجاه و هفتیها” را مقصر اصلی بر روی کار آمدن روحانیت و جمهوری اسلامی میدانند. شماری به سراغ بازیگران خارجی و “نقشه” و “توطئه” قدرتهای بزرگ میروند و دیگرانی هم با دفاع از نسلی که نقش فعالی در جنبش انقلابی داشت حکومت محمد رضا شاه و شیوه حکمرانی او را عامل اصلی وقوع انقلاب به شمار میآورند. مشکل شمار بزرگی از این تفسیرها شاید این باشد که در جستجوی پاسخ ساده چرایی و پیآمدهای این رخداد تاریخی چند سویهاند. میراث سال ۱۳۵۷ گاه به جنازهای میماند که کمتر کسی حاضر است مسئولیت آن را بپذیرد.
پیآمد ناتوانی شماری نه چندان اندک از نیروهای جامعه ما در بازخوانی منصفانه و سنجشگرانه انقلاب ۱۳۵۷ بحران حافظه جمعی و ناممکن شدن تدارک آینده مشترک است. حافظه جمعی از دیدگاه جامعه شناسی نه تاریخ و بازتاب دقیق واقعیت تاریخی است و نه تصویر و روایت عینی گذشته. حافظه جمعی دریافت (Perception) گذشته است از جایگاه امروز. به سخن دیگر حافظه جمعی نوعی درهم آمیختگی دیالکتیکی میان گذشته، حال و آینده است و نوع نگاه به آینده نقش مهمی در خوانش از گذشته ایفا میکند. بدین گونه است که فراموشی و یا خوانش تقلیلی و سودار در شکل دادن به حافظه جمعی این یا آن گروه نقش دارند. کسانی که خواهان بازگشت به حکمرانی به سبک و سیاق گذشتهاند امروز در بازخوانی سال ۱۳۵۷ با “فراموش کردن” کاستیهای حکومت شاه تقصیرها را به گردن “پنجاه و هفتیها” میاندازند. در مقابل دیگرانی هم که با پروژه بازگشت سلطنت مخالفند با خوانشی یکسره منفی هیچ امر مثبتی در کارنامه حکومت شاه نمیبینند.
کارهای پژوهشی پرشمار در کنار دادههای خام مربوط به تاریخ شفاهی و یا نقد و روایتهای شخصیتهای حکومتی (داریوش همایون، مجیدی، فریدون هویدا...) نشان میدهند که انقلاب ۱۳۵۷ یک مقصر و عامل نداشته است. آن چه در ۱۳۵۷ و دوران پیش و پس از آن گذشت بیشتر شکست جمعی جامعهای بود که از بلوغ و دوراندیشی سیاسی لازم برخوردار نبود. انقلاب پدیده اجتماعی است و نه فقط کار شماری روشنفکر و کنشگر ناراضی یا این و آن دولت خارجی. شیوه نامطلوب حکمرانی، بی اعتنایی به مشارکت و آزادی سیاسی، ضعف فرهنگ دمکراسی در میان مخالفان در عمل جامعه ما را به سوی یک بنبست و بحران سیاسی فراگیر سوق داد.
حکومت شاه و نیروهای جامعه مدنی در آن زمان هیچگاه نتوانستند درباره آسیبهای اصلی جامعه و راههای برون رفت از بحران با یکدیگر گفتگو کنند و به یک سازش تاریخی دست یابند. کسانی در آن زمانه نمیتوانستند پیآمدهای بس منفی حکمرانی آمرانه و توسعه بدون دمکراسی که شاه طراح و بازیگر اصلی آن بود را به خوبی درک کنند. مخالفان او هم خطرات یک انقلاب ویرانگر و برآمد بنیادگرایی دینی را دست کم گرفتند. زمینه سیاسی و روح آن زمانه، سلطه ذهنیت انقلابی و خوانش منفی “سازش و تفاهم ملی” را هم نباید فراموش کرد. جامعه بسته و انقلابی اسطورهپرداز میشود. آن چه ایران ما در آن دوران آشوبزده بسیار کم داشت نیروهای دمکرات و باتدبیری بود که به جای ماجراجویی انقلابی و قمار بر سر آینده دغدغه مصلحت و منافع ملی، توسعه و دمکراسی داشته باشند.
هر کدام از ما میتوانیم از خود بپرسیم اگر با دانش و تجربه امروز بار دیگر به فروردین سال ۱۳۵۷ برگردیم چه رفتاری داشتیم؟ آیا وقتی شاه گفت “من صدای انقلاب شما را شنیدم” باز هم میگفتیم توبه گرگ مرگ است؟ آیا همچنان بختیار را “نوکر بیاختیار” میدانستیم؟ آیا میبایست در همه پرسی که به آری و یا خیر گفتن به جمهوری اسلامی فرو کاسته میشد شرکت کرد و یا رای مثبت داد؟ ...
از نظر تاریخی کمی دردناک و تکان دهنده است برای کشوری که در سال ۱۲۸۵ انقلاب مشروطیت را تجربه کرده بود در سالهای ۱۳۵۰ از توسعهنیافتگی سیاسی، نبودن دمکراسی و یا حضور پررنگ ایدئولوژیهای بسته در فضای روشنفکری و سیاسی سخن بگوییم. آنچه دردناکتر به نظر میرسد، تداوم نسبی این وضعیت تا امروز است.
از آن وعدههای طلایی و آرمانشهر اسلامگرایان و روحانیت چه نصیب جامعه ایران شد؟ حکمرانی کارآ، شفاف و پاسخگو؟ خودکامگی و استبداد کمتر؟ اقتصاد شکوفا و توسعه؟ مراقبت بهتر از محیط زیست و طبیعت؟ کاهش فقرو افزایش رفاه اجتماعی؟ جامعه با دمکراسی بیشتر؟ برابری فرصتها؟ تبعیضهای جنسیتی، اتنیکی و یا دینی کمتر؟ شادی و احساس غرور از زندگی در “امل القرای اسلامی” ؟ احترام بیشتر به کرامت انسانی، حقوق و آزادیهای شهروندی؟ جامعه با معنویت و اخلاق؟ دستگاه عدالت؟ با این کارنامه چگونه میتوان هنوز از رهبری روحانیت در سال ۱۳۵۷، پیروزی اسلامگرایان و حکومت دینی برآمده از آن دفاع کرد؟
پیآمد شکست سخت پروژه اسلامگرایان، حکمرانی ناکارآمد، فروپاشی اعتماد جمعی و مشروعیتزدایی گسترده از نظام سیاسی است. داوری نسلهایی که پس از سال ۱۳۵۷ متولد شدهاند با آنچه بر سر کشور ما آمده ارتباط تنگاتنگ دارد. نسل ۵۷ باید تجربه و نقد منصفانه آنچه در آن زمانه گذشت را در اختیار نسلهای بعدی بگذارد و به پرسشهای آنها پاسخ دهد. چرا و چگونه جامعه ما در درون این تله تاریخی گرفتار آمد؟ برای گذار از این تاریخ تلخ و دردناک و ساختن آینده نه میانبری وجود دارد و نه راه گریزی از گفتگوی بین نسلی و شکلدادن به حافظه جمعی سنجشگرانه.
زمانه برگرداندن غول اسلامیگرایی به درون شیشه و پیدا کردن راه حلی برای آینده بر پایه جدایی دین از حکومت، دمکراسی پایدار و پایانبخشیدن به حکمرانی ناکارا، فساد و تبعیضها است. جامعه ایران بیش از هر زمان به یک تفاهم ملی بر سر افق و پروژه جدیدی نیاز دارد که چون فانوس دریایی کشتی طوفان زنده وطن را به سوی ساحل امید هدایت کند.
کانال شخصی سعید پیوندی:
https://t.me/paivandisaeed
■ با سپاس از توضیحات کوتاه ولی روشنگر شما. سوالی که از شما و عزیزان دیگر دارم این است که چرا در این زمان بخصوص چنین مبحثی از همیشه داغتر شده است؟ آیا این بیان فعل و انفعالات خاصی در درون جنبش است؟ یا به چشماندازی در آیندهای نزدیک مربوط میشود؟
با احترام، پیروز
■ سلام پیروز عزیز، سپاس برای طرح این پرسش مهم.
این موضوع تا حدودی در داخل متن طرح شده نگاه به گذشته و طرح پرسش پیش از آنکه به گونه ای واقعی در رابطه با تاریخ باشد و دغدغه شناخت گذشته را داشته باشد در رابطه با اینده است. میتوانیم این فرضیه را این گونه طرح کنیم: بگو درباره آینده چه فکر میکنی تا بگویم گذشته را چگونه میبینی. اما بدون نیت خوانی نسل من وظیفه دارد با نسلهای بعدی گفتگو کند و به پرسشها و نقدهای انها پاسخ دهد ...
پیوندی
■ در واقع تا زمانی که جهتگیریهای سیاسی و حزبی در بررسی فاجعه ۵۷ دخیل باشند همین سادهسازیها و سر و ته به هم آوردن آن واقعه بزرگ میهن ما با یک مقالهای تکرار میشود. و این جمله جناب پیوندی به این واقعیت تلخ اشاره دارد. “مشکل شمار بزرگی از این تفسیرها شاید این باشد که در جستجوی پاسخ ساده چرایی و پیآمدهای این رخداد تاریخی چند سویهاند. میراث سال ۱۳۵۷ گاه به جنازهای میماند که کمتر کسی حاضر است مسئولیت آن را بپذیرد”.
با یک نگاه ساده به نوشتههای ملیون سینه چاک مصدق، چپهای ضدامپریالیسم و طرفدار اصلاحات رژیم ولایت فقیه، پهلوی طلبان و روسوفیلهای وطنی میشود این سادهسازیها را به عیان دید.
با احترام سالاری
■ مطلب تاریخی که اهمیتی وافر دارد، اندیشه های شفاهیگری ایرانیان از دیر باز است. به عبارتی یک نوع تنبلی نگارشگرایی در ما وجود دارد که موجب سطحی بینی و صدور احکام تندروی در مقیاسهای اندیشهایی است. این خصلت یک کلاغ به چهل کلاغ به علت فقدان مستندات نگارشی از زمان ابن هشام در ما تنیده شده، که حدیثها و روایتها بدون کنکاش منتقدانه نهاد باورها و افعال ما گردیده شده است. برخلاف یونانیان نگارشگر، براین پایه ما افسانهسرا گردیدیم. در افسانه پرازی، تک عاملیت احاطه دارد. عوامل متعدد در برایند و پروسه شکل گیری پدیدها مورد ارزیابی قرار نمی گیرد. اینگونه است، تحلیلها و ارزیابی های ما از تحولات و حرکت های اجتماعی و سیاسی.
حسین احمدی
فراخوان تجمع رفع حصر:
«ساعت ۱۱ پنجشنبه ۲۵ بهمن، کنار سردرِ دانشگاه تهران، همه دعوتند!»
هرچه به ۲۵ بهمن نزدیکتر میشویم رحیم قمیشی هم به فراخوان شجاعانه خود برای اعتراض به حصر و حبس خانگی میر حسین موسوی و همسرش، شکل و خط شفافتری میدهد. یک کانال تگرامی ویژه به نام «کمپین رفع حصر» هم راهاندازی کرده که در فاصله اندکی بیش از ۷۶۰۰ دنبالکننده دارد. این کانال ویژه اطلاعرسانی درباره تجمع ۲۵ بهمن است.
او چهار روز پیش همراه دوستش ناصر دانشفر با حضور در وزارت کشور تقاضای کتبی خود برای این گردهمایی را تسلیم مقامهای مسئول کردند. قمیشی گفته چنانچه با تقاضای آنها موافقت نشود برگزاری این تجمع اعتراضی را حق طبیعی و مدنی خود و ملت میدانند و، همانطور که اعلام کرده، حتی یکنفره این حرکت اعتراضی را انجام خواهد داد.
او در فراخوان خود هشدار میدهد که نباید در مقابل زور و ظلم سکوت کنیم. میگوید “ما نه تخریب و نه اقدامات خشن انجام خواهیم داد بلکه با نظم و آرامی صدای اعتراضمان را به این حصر ظالمانه و غیر قانونی بگوش رهبری و دولت خواهیم رساند، میتوانند دستگیرم کنند”. میگوید به خانه میر حسین میرویم او را دعوت به آمدن به خیابان میکنیم و میخواهیم صدای اعتراض بلندش را به گوش همه برساند.
بعد از طرحی که تاجزاده از زندان برای گذر از وضع موجود ارائه داده بود و متاسفانه با استقبال زیادی هم روبرو نشد این فراخوان برای ۲۵ بهمن به سادهترین شکل برنامهریزی و اجرا میشود. او از مردم میخواهد، در محل اعلامشده (ساعت ۱۱ پنجشنبه ۲۵ بهمن، کنار سردرِ دانشگاه تهران) در یک تجمع اعتراضی بر علیه حصر انسانهائی که نه خشونت به خرج داده و نه اقدام به زور نمودهاند و فقط از حق طبیعیشان برای اعتراض به ظلم و بیعدالتی استفاده کردهاند، شرکت کنند، به این امید که این ندای حقطلبانه او با پاسخ مثبتی از سوی کنشگران، زنان و مردان سر زمینمان و یاری و حمایت تمام ایرانیانی از خارج و داخل، که دغدغه و آرزوی دستیابی مسالمتآمیز به آزادیها و حقوق طبیعی و مدنی خود را دارند، روبرو گردد.
۲۵ بهمن فرصت مناسبی برای نمایش وسیعی از فعالان مدنی، فرهنگی و کنشگران سیاسی و صنفی در پایتخت کشور مان میباشد تا نشان دهند که دیگر ظلم، زور و بیعدالتی را بر نمیتابند.
تا آنجا که مربوط به تجربه من از حرکتهای اعتراضی در درون کشور میباشد، جنبشها، حرکتها و فراخوانهای مدنی بیشتر با استقبال روبرو بوده تا فراخوانهای سیاسی. مانند لایحه حجاب و عفاف که حتی قالیباف گفت، رهبری دستور عدم اجرای این لایحه را دادند. این خود پیروزی بزرگی برای جامعه مدنی کشورمان میباشد. شاید هم به این دلیل فراخوانهای مدنی موفقتر بودهاند که هنوز یک آلترناتیو واقعی با پایه وسیع مردمی در درون کشور به وجود نیامده که قادر باشد توده وسیع مردم را به خیابان فراخواند.
فراخوان قمیشی میتواند آزمایشی برای نشان دادن درجه استقبال مردم از اعتراض به حصر و نبود آزادی بیان باشد. نتیجه دیگری که از اعتراضات و فراخوانهایی که تا کنون انجام گرفته نشان میدهد، فراخوانهایی که درباره یک موضوع خاص بوده بیشتر با اقبال وسیع مردمی روبرو بوده تا اعتراضات سیاسی با اهداف وسیعتر. به عنوان مثال، عدم شرکت در انتخابات مجلس که حتی با حمایت خاتمی روبرو شد.
آنچه را که باید عزیز شمرد و از آن حمایت نمود کارزارها و جنبشهای اعتراضی میباشد که پا در خاک دارند و دور از دخیل بستن به عنایتهای بیگانگان صورت میگیرد. به عنوان مثال، کوششها، ملاقاتها در سطوح مختلف، لابیگری و همچنین پرداخت مبالغ سنگین به سیاستمداران حامی ترامپ برای کمک به براندازی جمهوری اسلامی از سوی مجاهدین خلق، به وضوح نشان میدهد، مطرودینی که پایه مردمی ندارند چارهای بجز دریوزگی و چسبیدن به دامان قشریترین گرایشهای راست آمریکا ندارند.
از سوی دیگر آقای رضا پهلوی در تظاهراتی که چندی پیش درآن شرکت داشت گله و اعتراض از بیتوجهی غرب نسبت به جنبش در ایران داشت، البته مقصود ایشان از بیتوجهی به جنبش، بیتوجهی نسبت به ایشان و هواداران خیابانی آقای پهلوی بود. چنانچه فراخوانهای ایشان و اعلام رهبری کوچکترین حرکتی را در داخل کشور ایجاد میکرد مطمئن باشید که رسانههای غربی سراغ ایشان میآمدند.
قمیشی، تاجزاده، نرگس محمدی و... در داخل کشور، نه گدایی، التماس، توجه و یاری از بیگانگان خواستند و نه نیازی به آن دارند. اعلام رهبری از سوی آقای پهلوی ناشیانهترین کاری بود که از ایشان سر زد. رهبران جنبشها، نه فقط در ایران، هرگز خود را رهبر ننامیدند بلکه رهبری یک پروسه طبیعی است که بیشتر جنبه مرشدی و راشدی دارد و در طول حرکت، مردم رهبر خود را انتخاب میکنند. مصدق هرگز به در خانهها نرفت و بخواهد که او را رهبر بنامند.
رهبری نه قراردادی و نه انتصابی است. حسن جنبشهای موفق در سالهای اخیر در ایران این بود که نه گروه خاص و نه شخصیت خاصی از مردم خواست که انتخابات مجلس را تحریم کنند، بطور ساکت در پارک (فکر کنم قیطریه) حضور یابند و جنبش موفق و تحسین انگیز ضد حجاب اجباری را باعث شوند.
خواست زمان، ایجاب خواهد کرد که در یک موقعیت مناسب یک یعقوب لیث قرن ۲۱، رهنمون ملت به سوی آزادی و مدنیت موعود گردد. این قبا کالایی نیست که برازنده هر تنی باشد.
داریوش مجلسی
فوریه ۲۰۲۵
■ آقای مجلسی گرامی، من متوجه نیستم که چرا برای برخی مخالفان حکومت اسلامی ایران، از واجبات است در هر مبحثی که مطرح میکنند، باید آخرش به نفی روش و رفتار سیاسی رضا پهلوی هم مبسوط بپردازند. شما با استناد به اینکه هیچیک از عزیزان مبارز داخل کشور، نرگس محمدی یا قمیشی یا ..، خود را رهبر مخالفان نمیشمارند یا امادگی خود را برای ایفای این نقش اعلان نمیکنند، انجام اینکار را از طرف فردی در خارج از کشور هم نکوهش میکنید. آیا شما فکر کردهاید که عواقب چنین کاری برای عزیزان مبارز داخل کشور با توجه به حکومت سرکوبگر و جنایتکار حاکم چه خواهد بود؟ بنظر من عمل کردن به پیشنهاد شما یا با روبرو شدن این عزیزان با سختترین عواقب منجر خواهد شد، یا جنبش مردمی و انقلابی ایران را از داشتن نیروی سیاسی، افراد یا فردی که دور از دسترس حکومت برای دستگیری و مجازات باشد، برای برنامه ریزی محروم خواهد ساخت.
با احترام، فرهاد
■ با درود آقای مجلسی
حقا که بر نکته مرکزی معضل بخشی از “اپوزیسون” ایرانی دست گذاشتید که به معجزه امازاده ترامپ و امثالهم چشم امید بستهاند. شوربختانه چلبی سازی دولت بوش در عراق و ناکامی آنرا فراموش کردهاند. اگر آقای رضا پهلوی نسبت به هواداری ایرانیان داخل و یا حتی خارج اطمینان دارند چرا در یک فراخوانی این حمایت را نشان نمیدهند. مجاهدین نیز که عقب ماندگی ایدئولوژیک آنها با حجاب اجباریشان مشخش است بهتر است روی حمایت ایرانیان بویژه بخش مهمی از زنان ایران حساب نگشایند.
شوربختانه گروههای جمهوری خواه نیز تنها با انتشار بیانیه ها به مناسبتهای گوناگون بسنده میکنند و تلاشی برای گردهمایی گروههای واقعی دمکراسی خواه سکولار بخرج نمیدهند. بیسبب نیست جمهوری جهل و جنایت چهل و چندمین سال پیروزیاش را همچنان جشن میگیرد.
با سپاس شهرام
■ فرهاد گرامی، لطفا عفوم کنید ولی من به تغییر وضع در کشورمان، از خارج کشور،نه اعتقاد دارم و نه ممکن میدانم. شاهزاده امیدواری کاذب در ذهن هواداران خودشان به وجود میآورند. چند بار در گذشته گفتند سقوط رژیم نزدیک است و حتی چند ماه پیش مژده دادند که آزادی ایران با یک تیم قوی و بدون هیچگونه هزینه ای نزدیک است. ایشان بهترین کاری که میتواند بکند حمایت از تغییر طلبان داخل کشور است. تغییر از خارج اتلاف وقت و غیر ممکن است.
با احترام. مجلسی
■ شهرام گرامی، درست میگوئید، در هیچ کجا آلترناتیوی مشاهده نمیشود. تغییر در ایران از طریق گام به گام و در دراز مدت صورت میگیرد.
با ارادت. مجلسی
■ فرض کنیم حداکثر دو یا سه هزار نفر در تجمع شرکت نمایند. با توجه به اینکه هیجیک از احزاب داخل کشور از این تجمع رسما حمایت نکردند چه نتیجه ای حاصل خواهد شد؟
زرگریان
■ دفاع و تبلیغ ۲۵ بهمن قمیشی بسیار درست و پسندیده است. اینجاست که کنشگران لازم است بلوغ فکری خود را به نمایش بگذارند. و بر مبنای این یا آن مورد اختلاف یا ایراد، این حرکت مدنی را نفی یا انکار نکنند.
آقای مجلسی من با فرهاد از این جهت موافقم که لزومی ندارد به بهانه هر موضوعی یک حمله لفظی به آقای رضا پهلوی صورت گیرد. اتخاذ مشی سببی و مثبت در شرایط کنونی نیاز مبرم جنبش است. هر ایرانی دلسوز دوست دارد در شرایط کنونی صداهای گوناگون سیاسی را همراه تر ببیند نه در مقابل هم. اینکه عامدا آنها را متضاد و در مقابل قرار دهیم ، آنهم در میانه موضوعی دیگر، به هدف نهایی کمکی نمیکند.
با احترام، پیروز.
■ دوستان گرامی، در رابطه با شاهزاده رضا پهلوی و ایرادهائی که به من گرفته شد لازم دانستم در اینجا توضیحی بدهم.
برای رفع هرگونه سوء تفاهمی، من بر مبنای همکاری که در گذشته با ایشان داشتم او را انسانی دموکراتمنش، ایراندوست و مهربان و متواضع میشناسم و ابائی هم ندارم که او را هم شاهزاده و هم آقای پهلوی خطاب کنم. ما در ایران، آقازاده، خانزاده، تاجرزاده داریم و تا سالها پیش افرادی از خانواده قاجارها که در قید حیات بودند نیز شاهزاده خطاب میکردیم، مانند شاهزاده صارم الدوله در اصفهان. و فراموش نکنیم پرنس سیهانوک در کامبوج. اختلاف نظر من با هواداران ایشان در این است که نباید امیدواری کاذب به هواداران خودشان بدهند چون هواداران ایشان چشمشان به دهان ایشان دوخته شده، رهبری هم نه انتصابی نه قراردادی است. به عقیده شخص من (و این نظر شخصی من است) تغییر وضع یا تغییر رژیم فقط در درون ایران، از طریق مدنی، سیاسی و حتی فرهنگی، به صورت گامبهگام و در دراز مدت صورت میگیرد.
با احترام، داریوش مجلسی
■ آقای مجلسی گرامی. با آنچه در مورد شخصیت و منش شخصی رضا پهلوی نوشتهاید، کاملأ موافقم. اما جمله اصلی شما (تغییر وضع یا تغییر رژیم فقط در درون ایران، از طریق مدنی، سیاسی و حتی فرهنگی، به صورت گام به گام و در دراز مدت صورت میگیرد) مبهم و حتی متناقض است. میدانیم که با توجه به امکانات ارتباطی مدرن، تحولات فرهنگی گام به گام و درازمدت و مستمر در داخل و خارج را نمیتوان از هم جدا کرد. احتمالأ منظور شما این است که رضا پهلوی از خارج، نمیتواند رهبری جنبش را به دست بگیرد. اما توجه کنید که هر سیاستمداری حق دارد و خودش میداند چه روش و سیاستی در پیش بگیرد. البته که دیگران میتوانند اظهار نظر کنند. اما «دیگران» باید همت خود را روی پیش بردن فکر و پروژه خودشان بکنند، نه اینکه تمرکز روی ایرادگیری از دیگران باشد. «تمرکز روی کار خود، و فرعی دانستن انتقاد از دیگران»، اصلأ کار سادهای نیست، گرچه بسیار بسیار ضروری و مهم است. مثلأ من خودم نمیتوانم به توصیه خودم عمل کنم و کاری جز همین چند خط انتقاد از شما و دیگران بلد نیستم.
ارداتمند. رضا قنبری. آلمان.
■ قنبری عزیز، شما میتوانید نظر مرا درباره تغییر رژیم در ایران، مبهم و متناقض بنامید، این آرزوی من نیست، آرزوی من شاید تغییر در کوتاه مدت، بدون هزینه و دستیابی به دموکراسی باشد. ولی دوست عزیز، آرزوها همیشه همخوان با واقعیت نیست. بله من برداشتم درباره تغییر درایران، بر مبنای تجربه قیامها، کودتاها و انقلاب از زمان مشروطیت تا کنون در کشورم میباشم. این ربطی به وجود امکانات مدرن ندارد. فکر و فرهنگ دموکراسی در ایران از برکت جنبش کنونی در کشورمان، و از جمله امکانات ارتباطی، جهش قابل ملاحظهای داشته ولی باز هم (اقلا از نظر من) چون جامعه مدنی و فرهنگ دموکراسی در جامعه ما نهادینه و تجربه نشده هر انقلاب، جنگ یا براندازی ما را دوباره سالها به عقب برمیگرداند. بله من هم کاملا با شما موافقم که شاهزاده میتواند مانند هر ایرانی دیگر اعتقاد و نظر خودش را بیان کند به من یا هر کس دیگر هم ربطی ندارد. ولی در یک گفتمان سیاسی من هم حق دارم بنویسم که از نظر من کارزارهایی مانند دعوت قمیشی به تظاهرات، در دراز مدت، بیشتر شانس موفقیت در جامعه ما دارد تا خود را رهبر نامیدن و امید کاذب به مرم دادن و وعده تغییر و بر اندازی رژیم آن هم از خارج کشور و با دست خالی. من هیچوقت اهانتی به ایشان نکردم ولی در برابر وعده های ایشان نظر خودم را ابراز داشتم.
با ارادت و احترام، داریوش مجلسی
■ در هر صورت جای شکرش باقی ست که جناب مجلسی از “تغییر رژیم در ایران” و از خیابان صحبت میکنند. به نظر میآید ایشان از علم حکیم پزشکیان و تیمارستان قوه مجریه در رابطه با شفا یا کم کردن درد ملت ایران نا امید گشته اند که خود این قدمی ست مثبت, ولی راستش تظاهرات در خیابان برای تغییر رژیم با “به صورت گام به گام و در دراز مدت” ایشان نمیخواند. ولی این عجله یا احتمالا تغییر رویه را هم میشود به فال نیک گرفت! فعلا که آقای رحیم قمیشی قبل از رفتن به خیابان بازداشت شدند و رییس جمهور ولی فقیه هم گویا مشغول نهج البلاغه خوانی است. امیدوارم شهروندان فردا جای خالیش را سر درِ دانشگاه تهران پر کنند.
با احترام سالاری
حیات این دو جریان را میتوان به پنج دوره تقسیم کرد: دوره جنینی، دوره عملیات چریکی شهری، دوره شکست و فروپاشی نظری و تشکیلاتی، دوره انقلاب و سرانجام دوره بعد از انقلاب.
۱- دوران جنینی و تولد
جنین این دو جریان که با فریاد ضرورت اعمال قهر انقلابی علیه امپریالیسم، سرمایهداری وابسته و دیکتاتوری، در سال ۱۳۵۰ خورشیدی پا به هستی گذاشتند، در دهه ۱۳۴۰ بسته شد. دو عامل در شکلگیری جریان مسلحانه نقش قاطع و تعیین کنندهای بازی کردند. اول- مجموعهای از کج اندیشیها و کج کاریها که از جنبش مشروطه آغاز شد، از کودتای ۲۸ مرداد عبور کرد و در بهمن ۱۳۴۱ نقطه عطف مهم دیگری را پشت سر گذاشت و دوم- روح زمانهای که در آن شبح انقلاب در بخش بزرگی از جهان در پرواز بود و بر آن فضای اثیری چنان سلطهای داشت که محمد رضا پهلوی هم پاکت حاوی رفرمهای حکومت خود را « انقلاب سفید» و «انقلاب شاه و ملت» نامید!
تقدیس انقلاب گرچه به اندازه کافی نیرومند بود تا جوانان ناراضی از دیکتاتوری فردی شاه و حس تحقیر شدید ناشی از آن را، به سمت اقدامات انقلابی و خشونتآمیز سوق دهد، اما بستر اصلی این واکنشهای خشن را کج کاریهای شاه و نیروهای اپوزیسون آنزمان، یعنی جبهه ملی، حزب توده و نهضت آزادی پدید آوردند.
قانون اصلاحات ارضی در اردیبهشت ۱۳۳۹ از تصویب مجلس گذشت و دولت راست میانه علی امینی که کم و بیش از استقلال نسبت به دربار برخوردار بود، اجرای آن را آغاز کرد. در دوره ۱۴ ماهه صدارت امینی، بخش قابلاعتنایی از اصلاحات ارضی به اجرا در آمد. متاسفانه اما، تمایل شهوتآلود شاه به تداوم استبداد فردی، او را روانه واشنگتن کرد تا به هر ترتیب ممکن، جان اف کندی رئیس جمهور دموکرات آمریکا را که پشتیبان و محرک اصلاحات ارضی بود، متقاعد کند تا دستش را از پشت امینی بر دارد و رهبری تداوم اصلاحات را به او واگذار کند. با عقبنشینی کندی و بر کناری امینی، «اصلاحات دولتی» به «اصلاحات شاهانه» تبدیل و از محتوای مشروطهخواهانه تهی شد و در خدمت تداوم و تحکیم استبداد قرار گرفت. شاه تاوان شهوترانی بهمن ۴۱ را در بهمن ۵۷ پس داد.
نیروهای اپوزیسیون آن زمان و بهوپژه جبهه ملی که هنوز دست بالا را در میان آنها داشت، متاسفانه نتوانستند خود را از زخمهای هنوز باز کودتای ۲۸ مرداد رها کنند. این اپوزیسیون، نه تنها با دولت امینی رابطه معقول مبتنی بر دیالوگ همدلانه و اتحاد و انتقاد بر قرار نکرد، بلکه در فاز دوم که اصلاحات به دست شاه مصادره شد هم، نتوانست رابطه درستی میان اصلاحات از بالا و مقوله آزادی بر قرار کند. جبهه ملی در اعلامیه معروفی که با عنوان «اصلاحات آری، دیکتاتوری نه!» منتشر کرد تصریح نمود که «تامین اصلاحات در گروی آزادی است!». با این حکم که مورد تایید نهضت آزادی و حزب توده هم بود، عملا شعار «اصلاحات آری!» زیر پای «دیکتاتوری نه!» قربانی شد و سیاست عملی جبهه و بقیه بر انکار نتایج مثبت اصلاحات، تمرکز بر تبعات منفی آن و تکیه بر آزادی و عدم مشروعیت حکومت کودتا استوار ماند. با این مقدمه میتوان به سهولت دید که با دو کجکاری بزرگ در اوایل دهه چهل، شانس شکلگیری یک تفاهم ملی و ترمیم زخمهای ۲۸ مرداد از بین رفت و شبح انقلاب به پرواز خود بر فراز ایران ادامه داد.
نکته مهم در این تحولات این است که گره زدن اصلاحات به لغو دیکتاتوری، چنانچه تجارب برخی دیگر از کشورها هم نشان دادهاند، مبنای تئوریک نیرومندی ندارد و اصلاحات میتواند در مراحل مقدماتی، با مشت آهنین هم انجام شود و در تداوم خود، راه را برای آزادی و دموکراسی بگشاید. شاه در بهمن ۴۱، همزمان با مصادره رفرم از دست دولت و با افزودن اصول دیگری نظیر اعطای حق رای به زنان و تشکیل سپاه دانش به آن، موجبات گسترش دامنه و عمق رفرم را فراهم آورد، به گونهای که بعد از اندک زمانی، مرکز ثقل تحول به داخل حکومت منتقل شد. عدم فهم این انتقال مهم و کلیدی، اپوزیسیون را به بازیگری خارج از میدان اصلی مبارزه و جریانی منفیباف و کماثر بدل کرد. اوج ندانمکاری اپوزیسیون را میتوان در عدم حمایت از اصلاحات حکومتی در مقابل بلوای ارتجاعی خمینی در ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ مشاهده کرد. عدم درک ماهیت ارتجاعی جریان خمیتی و کمتوجهی به آن تا ناکامی در جنبش سال ۵۷ کم و بیش ادامه پیدا کرد.
در کنار تهاجم شاه به بقایای مشروطیت، اپوزیسیون، بهجای روزنهگشایی سیاسی و ایفای نقش موثر در پیشبرد اصلاحات، با ایستادگی بر شعارهای ضدامپریالیستی و ضداستبدادی، به بیعملی و گاها همصدایی با اپوزیسیون ارتجاعی گرفتار شد.
نسل جوانان بر آمده از اقشار متوسط جامعه را که حالا شانس ورود به دانشگاههای کشور را بیش از گذشته پیدا کرده بودند، در شرایط سلطه حس انزجار ناشی از تحقیرهای رفتار ملوکانه، نا امید و بیپناه به زمانهای پرتاب شدند که شبح انقلاب روح آن را تسخیر کرده بود. فدایی و مجاهد فرزندان بیگناه این زمانه و محصول گناهان نسل پیش از خود بودند.
۲- دوره عملیات مسلحانه
دوره ۵ ساله ۱۳۵۰ تا ۵۵، دوره درگیریهای خیابانی، مصادره بانکها، ترور، انفجار، خودکشی با سیانور، ۵۰ برابر شدن شمار زندانیان سیاسی، دادگاههای فرمایشی، اعدامهای فلهای و مرگ در زیر شکنجه بود. زندان که تا سال ۵۰ عموما میزبان شمار اندکی از زندانیان قدیمی، افسران حزب توده، فعالان ملل اسلامی و بعضی شخصیتهای کرد بود، به ناگاه باید خود را برای سکونت هزاران جوانی آماده کند که با شور و عشق بیپایان از مبارزه مسلحانه چریکهای فدایی و مجاهد حمایت میکردند و خود نیز از جانبازی هراس نداشتند.
با شروع مبارزه مسلحانه، فضای کشور دستخوش تغییر شد. ترس و وحشت غیر عادی شاه از چریکها، دو نتیجه مخرب بزرگ را به دنبال داشت:
اول- تا سال پنجاه، ارتش تکیه گاه اصلی حکومت شاه بود، در فاصله ۵۰ تا ۵۵، بر اقتدار ساواک بهطور مدام افزوده شد و حکومت به «ساواک سالاری» گذر کرد و سیاست هم «ساواکیزه» شد. ساواک که ادارات متعددی داشت، در بخش داخلی به اداره سوم به ریاست پرویز ثابتی محدود شد و این اداره هم وظیفه اصلی خود را که تهیه گزارشات امنیتی برای مقامهای سیاسی، تعریف شده بود، به کناری نهاد و خود را بر اساس الگوی سازمانهای چریکی، تیمبندی و تجدیدسازمان کرد تا حکومت به چند رشته کابل اتاق حسینی، شکنجهگر معروف کمیته مشترک آویزان شود.
نتیجه مخرب دوم این بود که با تشدید جنون شاه، در پناه چکاوک شمشیرها و غریو بمبها که در آمپلیفایر ساواک بسیار سهمناکتر جلوه داده میشد، دشمن اصلی که چیزی جز بنیادگرایی زخمخورده اسلامی به رهبری خمینی نبود، فضای رشد پیدا کرد. شاه هم مثل بقیه سیاستمداران راست ایران، اسیر فوبیای چپ بود. مبارزه مسلحانه این بیماری را تشدید کرد، به گونهای که شاه دست دشمن اصلی را با سپردن تدوین کتب درسی به باهنر و بهشتی، فضا دادن به حسینیه ارشاد، دادن کرسی استادی به امثال مطهری و مفتح باز گذاشت و دهان روشنفکران سکولار و آتهایست را به ضرب شلاق بست.
۳- دوران افول جنبش مسلحانه
این دوران در سازمان مجاهدین از سال ۱۳۵۴ و در سازمان فدایی از ۵۵ آغاز شد و تا ۲۲ بهمن ۵۷ ادامه یافت. تغییر ایدئولوژی اکثریت رهبری مجاهدین در سال ۵۴ که با ترورهای جنایتکارانه داخلی هم همراه شد، ضربه مرگباری به این سازمان وارد کرد و موجب شد که مجاهدین نتوانند تا مقطع انقلاب کمر راست کنند. در مورد فدائیان، در طول نیمه دوم ۵۴ و نیمه اول سال ۵۵ تیمها و خانههای تیمی در دام تورهای ساواک قرار گرفتند و در ضربه ۸ تیر ۱۳۵۵ که به دنبال منهدم کردن شماری از خانههای تیمی اتفاق افتاد، کل رهبری وقت این سازمان به شمول حمید اشرف، کشته شدند. ناتوان شدن فدائیان، فقط نتیجه ضربه فیزیکی نبود. در درون سازمان و نیز در زندانها، مشی مسلحانه مورد تردیدهای جدی قرار گرفته بود و جمعی از کادرها، با رد مبارزه مسلحانه، از سازمان منشعب شده بودند. ضربات ساواک از یک سو و رشد تردیدها نسبت به صحت مشی مسلحانه، سبب شدند که فدائیان نتوانند در جنبش سال ۵۷ به مثابه یک سازمان نقش آفرینی کنند.
۴- در آستانه انقلاب بهمن
از سال ۵۵، شاه با سرعت شگفتانگیزی کشور را به سمت دره انقلاب هدایت کرد. او احتمالا تحت تاثیر داروهای مربوط به بیماری سرطانش و این تصور که عمر زیادی باقی نمانده، دچار نوعی جنون شد. همه کادرهای اصلی نظام را از سر راه کنار زد و مثل یک شطرنجباز ناامید، بازی «شاه دیوانه» را آغاز کرد. درآمد نفت در این سال بالغ بر بیست میلیارد دلار و چیزی در حدود ۴۰ برابر در آمد نفتی سال ۴۲ شده بود. شاه ۱۲ میلیارد از این پول را صرف خرید اسلحه کرد و برای سالهای بعد هم ۱۲ میلیارد دیگر سلاح سفارش داد!
با این حال و علیرغم همه بریز و بپاشها و حیف و میلها، هنوز مبالغ هنگفتی پول در اختیار او بود که با آن دست به ماجراجوییهای اقتصادی بزند. پول پاشی بیحساب و کتاب در بازار، به تورم ۲۵ درصدی منجر شد و شاه دیوانه با شلاق، زندان و تبعید به سراغ کسبهای رفت که به تصور او مسئول گرانیها بودند! اعمال فشار به بازاریان، آنها را به سمت خمینی راند.
چرخش به سمت سیاست انقباضی و تعطیل پروژههای ناتمام در دولت آموزگار، گرچه به کاهش تورم منجر شد، اما حکومت را با امواج رکود و بیکاری مواجه کرد که در نتیجه آن پای دوم نیروهای برخوردار از رفرمها هم شکست و کارگران نیز به صفوف معترضان و جنبش اعتراضی پیوستند. در این فاصله متحدین جهانی شاه هم که نتایج خطاهای او را میدیدند، نسبت به ادامه شرطبندی روی اسبی که شانس برد چندانی ندارد، دچار تردید شدند و آن را به شاه منتقل کردند. عدم اعتماد غرب، آخرین ضربه مرگبار را به شاه وارد کرد به گونهای که او در تصمیمگیری عاجز ماند و بیاختیار گذاشت که این کشتی شکسته در امواج طوفان انقلاب غرق شود. وقتی صدها هزار نفر با شعار «مرگ بر شاه» به خیابان آمدند، او در حالی که کاملا گیج و ناباور بود، هنگام پرواز بر فراز شهر شلوغ، با ناباوری میپرسید که چه اتفاقی افتاده است و چرا؟
سقوط شتابناک و سریع حکومت از اوج اقتدار سال ۵۵ به حضیض فروپاشی سال ۵۶ و سقوط آزاد تا بهمن ۵۷، برای فداییان و مجاهدین هم غیرقابل باور بود. آنها که بهدنبال تودهای شدن مبارزه مسلحانه و تشکیل ارتش خلقی بودند، منتظر چیز دیگری بودند و باور نمیکردند کشور در موقعیت انقلابی قرار گرفته باشد. در عینحال، اگر هم قادر به هضم تحولات میشدند، اساسا به مثابه سازمان، موجودیتی نداشتند که بتوانند منشا اثری باشند. عدم حضور سازمان یافته مجاهدین و فداییان اما، به معنی عدم حضور این دو جریان در انقلاب بهمن نیست.
در جریان ۵ سال جانبازی و فداکاری، گرچه هیچ سرمایه سیاسی، تشکیلاتی و نمادین در این دو سازمان انباشته نشد، اما یک سرمایه بزرگ عاطفی فراهم آمد و در میان جوانان، بهوپژه دانشجویان، دانشآموزان و لایههایی از روشنفکران پخش شد. این سرمایه در روند انقلاب به صدها گروه، محفل و دسته هوادار تبدیل شد و به صحنه آمد. همزمان، در آستانه انقلاب از ماه آبان ۵۷ تعداد زیادی از کادرهای زندانی به مرور آزاد شدند و به کمک بقایای رو به زوال سازمانهای خود شتافتند. آنها در سراسر کشور پخش شدند و سعی کردند تا به اتفاق هوادارانی که به طور خودجوش متشکل میشدند، پرچمهای بر زمین افتاده را مجددا بلند کنند. جفت نیروی زندانیان آزاد شده و هواداران، حضور نسبتا موثری را در انقلاب رقم زد.
۵- بعد از انقلاب ۲۲ بهمن
بهرغم ظواهر امر و ادعاهای مسعود رجوی به مثابه رهبر بلامنازع مجاهدین و کادرهای رهبری فداییان، دو تشکیلات بزرگی که از فردای انقلاب بهمن، از خاکستر این دو سازمان سر بر آوردند، سازمانهای جدید بودند مرکب از جوانان بیکتابی که با سرمایه عاطفی به جا مانده از گذشته، در کنار یکدیگر قرار گرفتند. آنها بیکتاب بودند، چون این دو سازمان اساسا کتابی برای آینده کشور نداشتند که به ارث بگذارند. جزوات و کتابهای محدود فدائیان «از انقلاب در انقلاب» رژی دبره، تا «جنگ مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک»، «آنچه یک انقلابی باید بداند»، «چگونه مبارزه مسلحانه تودهای میشود» و «رد تئوری بقا»، هیچ کتابی ربطی به آینده بعد از انقلاب نداشت! وضعیت مجاهدین هم اصلا بهتر از این نبود و ادبیاتی که شریعتی تولید کرد، چیزی فراتر از ادبیات تهییجی و انقلابی نبود.
به گفتهای حکیمانه، دو سازمان مجاهدین خلق ایران و چریکهای فدایی خلق ایران، با پیروزی انقلاب، «تمام» شدند! این تمامشدگی، نتیجه اجتنابناپذیر جانبازی تا سرحد استقبال از مرگ است که برای انباشت سرمایههای سیاسی، تشکیلاتی و نمادین اساسا ارزش و وزنی قائل نیست!
این واقعیت تلخ که جریان فدایی از فردای بهمن، گرفتار در گرداب «چه باید کرد؟» پاره-پاره شد و بقایای سازمان مجاهدین با رسواییهای محیرالعقولی نظیر انقلاب ائدئولوژیک کذایی و شعارهایی نظیر «ایران-رجوی، رجوی-ایران» به یک فرقه بدکار تبدیل شد، بهترین دلیل برای اثبات این امر است که با عواطفی که تنها میراث بنیانگذاران بود، هرچند سرشار از عشق، فداکاری و انساندوستی باشد، نمیتوان بنیادهای استواری برای سیاستورزی بنا کرد.
انقلاب بهمن و نقش فدایی و مجاهد!
انقلاب بهمن فرجام یک جنبش اجتماعی دو بُنه بود. بُن نخست این جنبش، نیروی رفرمیستی بود مرکب از جبهه ملی، نهضت آزادی، جریان آیتالله شریعتمداری و توده بزرگی از روشنفکران و نهادهایی نظیر کانون نویسندگان و کانون وکلا. این نیرو به دنبال انقلاب نبود و خواستار احیای مشروطیت بود. بُن دوم، مرکب از جریان خمینی، حزب توده ایران، احزاب کردی، فداییان و مجاهدین، به دنبال انقلاب و سرنگونی حکومت بود. در اوائل کار این دو نیرو شانه به شانه هم پیش میرفتند و هنوز معلوم نبود که کدام یک دست بالا را خواهد گرفت. به مرور اما، در نتیجه اشتباهات پی در پی شاه و حضور فردی با تیز هوشی و اقتدار خمینی در سمت مقابل، کفه به سود انقلابیون سنگین تر شد.
انقلاب بهمن هم مثل هر انقلاب کلاسیک دیگری، به مثابه پدیدهای ویرانگر، انحصارطلب و قدرتمحور، طبعا یک شر مطلق بود و از مقطعی که تولدش قطعی شد، به شر ناگزیر بدل شد. فداییان و مجاهدین با تبلیغ و ترویج گفتمان انقلاب و ضرورت اعمال قهر، دستیاران مامایی بودند که این تولد نامیمون را تسهیل و ممکن کرد. اینکه آنها قبل از دیگران بهوسیله انقلاب خورده شدند، خود نشانه همین است که آنها با نیت خیر راه جهنم را فرش کردند
۵۷، پنجاه و هفتیها، مجاهدین و فداییها
«پنجاه و هفتیها» ترمی است که طرفداران نظام گذشته برای کوبیدن مخالفان احیای سلطنت وضع کردهاند و مرادشان نیروهای سیاسی است که مستقیم و یا غیر مستقیم در انقلاب نقش داشتهاند. هدف آنها تحلیل تاریخ نیست، استفاده ابزاری از حقایق تحریف شده تاریخی است.
تردیدی نباید داشت که انقلاب ۵۷ دقیقا به خاطر آنکه یک انقلاب بود، به فاجعه منجر شد و سرنوشتی جز این نداشت. اگر بنا باشد، روزی در دادگاهی به نقش نیروهای سیاسی در وقوع این فاجعه رسیدگی شود، فدایی و مجاهد هم باید در صف متهمان بنشینند. اما این، همه داستان نیست. این پرونده متهم ردیف اولی هم دارد. مردی که که در کمتر از دو سال، در حالی که از اقتدار مطلق برخوردار بود، دهها میلیارد دلار پول نفت را در اختیار داشت و از حمایت شرق و غرب هم برخوردار بود، کشور را به زمین سیاه انقلاب اسلامی کوبید. شاید آغازگران جنگ علیه پنجاه و هفتیها، باید یک بار دیگر در این باره بیندیشند که آیا دری در دادگاه وجود دارد که بتوانند متهم ردیف اول را از آنجا فراری بدهند؟
جنگ مبتذل علیه پنجاه هفتیها را میتوان به طراحان آن واگذاشت، اما شاید روزی زمانش برسد که به پنجاه و هفت از منظری دیگر بپردازیم. خود را و جامعه را از زخمهای آن برهانیم و از آن به مثابه مدرسه تاریخ، بهره ببریم.
■ در آستانهی ۲۲ بهمن قرار داریم ۴۶ سال از فروپاشی استبداد پادشاهی گذشت که انتخابات آمریکا در سال ۱۳۵۵/ ۱۹۷۶ م و اولتیماتوم جیمی کارتر در مورد رعایت حقوق بشر در ایران، شیلی و نیکاراگوئه تاثیرات مختلفی در این کشورها گذاشت که هنوز در باره آن صحبت میشود. تاثیر جیمی کارتر قبل از اینکه در جامعهی ایران و بین مردم کوچه و بازار حس شود. در زندانها مشاهده شد. نماش قدرت روحانیون در راه پیمائی عید فطر ۵۷ نشان داد که نهاد روحانیون از تمام نیروهای حکومتی و مخالف حکومت قدرت بسیج بیشتری دارد.
بهر صورت در آن دو سال آخر دخالت مستقیم آمریکا به خصوص در ماههای آخر که خمینی را ظاهرا از نجف بیرون کردند. توازن قوا به سود روحانیون تغییر تعیین کننده ذاشت. امروز بدون توجه دقیق به واقعیتهای ۲۸ مرداد ۳۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷ نمیشود با دید امروز آن فرآیند را نقد کرد.
با احترام کامران امیدوارپور
■ آقای پورمندی شما در بخش آخر نوشته به سلطنت طلب ها که به انقلاب ۵۷ توهین میکنند می گویید «هدف آنها تحلیل تاریخ نیست، استفاده ابزاری از حقایق تحریف شده تاریخی است.» فکر نمیکنید خود شما هم در این نوشته همین کار را در باره اتقلاب پنجاه و هفت کرده اید؟ بگذارید به چند مورد اشاره کنم.
۱- شما بدون آنکه انقلاب ۵۷ را «تحلیل تاریخی » کنید آنرا «دره انقلاب» و «راه جهنم» می نامید. مقصود شما از این کلمات منفی که معنی شکست دارند چیه؟ مگر مردم پس از ماهها و بهتره بگم سالها مبارزه در روز ۲۲ بهمن ۵۷ به پیروزی نرسیدند؟ اگر رسیدند این پیروزی بود شکست نبود. شما بر چه اساسی پیروزی به آن بزرگی و زیبایی را که بعد از دهه ها سختی و با آن همه جوانانی که جان خود را از دست دادند شکست می خوانید و با این کلمات تحقیر می کنید؟
۲- شما می گویید: «تردیدی نباید داشت که انقلاب ۵۷ دقیقا به خاطر آنکه یک انقلاب بود، به فاجعه منجر شد و سرنوشتی جز این نداشت.» شما در اینجا هم باز با یک پیش فرض حکم صادر کرده اید؟ چه کسی گفته انقلاب ها باید به شکست برسند؟ انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه ، انقلاب فوریه ۱۹۱۷ روسیه ، انقلاب بهمن ۵۷ هر کدام با یک کودتا که پس از انقلاب روی داد به شکست رسیدند، مردم پس از پیروزی انقلاب ۵۷ تا دو سال و نیم تلاش صلح جویانه و مثبت برای حفظ شعارهای انقلاب داشتند.
۳- شما میگویید انقلاب فرزندانش را خورد بدون اینکه نشان بدهید این انقلاب آدمخوار چی بود و چه جوری فرزندانش را خورد. اگر مقصود شما خمینی ست او انقلاب نبود یک جنایت کار بود که از انعطاف سیاستمدارهای مورد علاقه مردم سو استفاده کرد نه تنها چریک ها و مجاهدین که همه مردم ایران را خورد. این چه ربطی به انقلابی که پس از پیروزی به آرامی مسیرش را جلو میرفت داره؟ آن انقلاب مردمی کجا فرزندانش را خورد؟
۴- شما می گویید شاه «اسیر فوبیای چپ بود» بخاطر این دست دشمن اصلی یعنی مذهبی ها را باز گذاشت. اینهم یکی دیگه از کلیشه هایی ست که رایج شده. من زمان انقلاب نوجوان بودم و به واسطه همکلاسی هام به حزب توده گرایش پیدا کردم. آن موقع چادر هم سرم میکردم. داییم هم از توده ای های قدیم بود اما نماز هم می خواند. برادر بزرگم سال ها جلوترش به حسینیه ارشاد برای سخنرانی شریعتی می فت. به نظر میرسه شما قدرت مذهب در حرکت های اجتماعی در پیش از انقلاب را نادیده گرفته اید. این ربطی به باز گذاشتن دست آخوندها نداره. در انقلاب مشروطیت هم مردم از مذهب و آخوندها کمک گرفتند. جالب تر که در این حکم کسی مثل شریعتی را کنار آخوندهای هوادار خمینی میذارید. شما در نادیده گرفتن قدرت دفاعی مذهب تا انجا جلو میروید که دلیل رفتن بازاری ها بسوی آخوندها را تورم می خوانید!
۵ - شما می فرمایید «در نتیجه اشتباهات پی در پی شاه و حضور فردی با تیز هوشی و اقتدار خمینی در سمت مقابل، کفه به سود انقلابیون سنگین تر شد.» در اینجا هم باز شما توان و اراده مردم را برای پبروز شدن در انقلاب نادیده گرفتهاید. خمینی با تیزهوشی انقلاب را نساخت، مردم خمینی را ساختند. مردم این کار را در سال های پس از انقلاب با کسانی از گروه آدم کشان خمینی مثل خاتمی و میرحسین موسوی هم کردند. وقتی جنبش به رهبر نیاز داشته باشه اگر آدم مناسبی باشه مردم از آن آدم رهبر می سازند.
با عرض معذرت کامنت طولانی شد و نکته هایی که من به آنها اشاره کردم ربط مستقیمی به موضوع نوشته شما نداره، اما این نکته ها اگر درست باشند نشون میدن زمینه نوشته شما ناهموار ی داره. نادیده گرفتن نقش مردم در تحولات اجتماعی مثلن. مردم بودند که اول فدایی و مجاهد شده بودند، بعد فرزندان شان به آنسو رفتند. بیشتر ما وقتی صحبت از انقلاب ۵۷ میشه یا مردم را نادیده میگیریم یا مقصر. با این ساده انگاری از تحلیل واقعی انقلاب ۵۷ سر باز میزنیم. درسته که اکثریت مردم در آن زمان شاید «بیسواد» بودند اما شعور که داشتند. می دانستند آزادی چیست می دانستند عدالت اجتماعی چیست می دانستند زندگی کردن در یک فضای بدون تحقیر مستمر دستگاه حکمرانی چیست. آنها بی دلیل که به خیابان نیامدند. به نظر من مردم داخل ایران که هر روز فشار و تحقیر و توهین و زندان آخوندها را تجربه میکنند این نکته ها را بهتر درک می کنند تا ما که سال هاست در آرامش غرب لمیدهایم و روزهای سیاه دروان شاه را فراموش کردهایم.
بهجت ب
■ با سلام به پورمندی گرامی، اگر چه با تصاویر کلی شما از سالهای ۵۶-۵۵ همراهم ولی در تشریح شما از سال ۵۷ و این اظهار که “۵۷ انقلاب کلاسیک بود” سوالمندم. آیا تعریف شناخته شدهای از “انقلاب کلاسیک” وجود دارد که عوام گرایی مسبب انقلاب دستمایه دیکتاتوری توتالیتر بعد از انقلاب بشود؟ آیا قدرت گیری حزب نازی آلمان انقلاب کلاسیک بود؟ (آنها خودشان اینچنین تصور میکردند). به تصور من انقلاب کلاسیک نباید ضرورتا با تخریب، قانون شکنی و حذف یا میان بر زدن مجلس موسسان منتهی شود؟
با شما موافقم که اشتباهات شاه در بها ندادن به اختلاف رو به رشد اقتصادی و ندیدن ضرورت در برقراری ارتباط هارموینک با مردم، اصلیترین (یا تنها) عامل سوق جامعه به سوی انقلاب بود. اما همراهی “روشنفکران با تجربه” با شورش کور و ویرانگر ۵۷ از عوامل اصلی و تسریع کننده فجایع مسلسل وار بعد از ۵۷ بود.
تاکید من از شروع دولت اظهاری به بعد میباشد، و بویژه از زمان ورود خمینی به ایران که جنون عوامگرایی با تمام جزییات کلاسیکش مانند کلاس درس جلو چشم همگان قرار داشت. از شکلگیری نیروی مسلح غیر نظامی (ملیشیا) که تا کنون ادامه دارد، تا نفی مراتب تصمیم گیری و قانون گذاری نظیر “من خودم دولت تعیین میکنم” و بسیاری نمونههای دیگر؟ کجا بودند تئوریدانان چپ و ملی و لیبرال و دموکراتمنش که مدعی تجربه و دانش تاریخی بودند، که ببینند و هشدار دهند به هزاران جوان مشتاق و پور شور که ماههای پیش و پس از بهمن ۵۷ مبهوت موج مخرب و زبان نفهم خمینی شده بودند؟ چطور نمیدیدند که هیتلر، موسیلینی، استالین ، از نوع ایرانی اسلامی آن جلو چشمشان نطفه میبندد.
به عقیده من انقلاب ۵۷ بصورت مخرب آن بعد از بهار-تابستان ۵۷ اجتناب ناپذیر بود، ولی اگر جبهه ای دموکراتیک و بعد از بهمن ۵۷ “ضد فاشیسم” تشکیل میشد قطعا مسیر تحولات بعد از ۵۷ تا این اندازه فاجعه بار نمیبود.
سوال من اینجاست که برای مثال: آیا دانش سیاسی اجتماعی کسی همچون خود شما و بسیاری از روشنفکران دیگر “چند هزار برابر” از روشنفکران با تجربه ۵۷ بیشتر است؟ که شعار “۵۷”ی را تشخیص میدهید و خطراتش را گوشزد میکنید، اما “حزب فقط حزب الله” نهایتا به عنوان نادرست و افراطی قلمداد میشد و وحشتی بر نمیانگیخت؟
چگونه از تجربیات ۵۷ بیاموزیم که دچار افراط و تفریط نشویم؟ بخصوص در جهان کنونی که افراط گری مد روز است و اگر غیر از آن کنی “۵۷ی” یا “فسیل” قلمداد میشوی؟
با سپاس، پیروز.
■ آقای پورمندی گرامی، نوشتهاید: «پنجاه و هفتیها» ترمی است که طرفداران نظام گذشته برای کوبیدن مخالفان احیای سلطنت وضع کردهاند و مرادشان نیروهای سیاسی است که مستقیم و یا غیر مستقیم در انقلاب نقش داشتهاند.»
تا آنجا که من از گفتهها و نوشتههای کسانی که اصطلاح پنجاههفتی را بکار میبرند دریافتهام طرفداران نظام پیشین فقط بخشی از آنها را تشکیل میدهند. هستند بسیاری از نسل جوان یا میانسال که زمان انقلاب در دوران کودکی و نوجوانی بودند یا بعد از انقلاب متولد شدند با انقلاب یا آن انقلاب و راهی که پدرانشان انتخاب کردند مخالف هستند، نه اینکه لزوما طرفدار نظام پادشاهی باشند و یا خودکامگی شاه را توجیه یا تایید کنند.
با احترام/ حمید فرخنده
■ خانم بهجت گرامی، شما نکات مختلفی مطرح کردهاید که آقای پورمندی خودشان به شما حتما پاسخ خواهند داد. اما من نیز مایلم به چند نکته در ارتباط با کامنت شما اشاره کنم:
۱. آقای پورمندی منکر نقش مردم یا تودهها در انقلاب نشده است. نکته اما اینجاست که حضور و حمایت گسترده مردم از یک حرکت یا اقدام لزوما به معنای درست بودن آن حرکت نیست. بسیاری از نظامهای توتالیتر و یا سرکوبگر از حمایتهای مردمی گسترده نیز برخوردار بودهاند.
۲. انقلاب به مثابه روش از آنجا که خشونتآمیز است و همچنین با توجه به تجربههای جهانی در این عرصه به آزادی مردم به معنای استقرار حاکمیت قانون و دموکراسی نمیانجامد. حتی همان انقلاب فرانسه که شما به آن استناد میکنید دوره وحشت و ترور در پی داشت و آن هدف آزادی اولیه به گیوتین ختم شد و به جنگهای بسیاری در اروپا انجامید. پس هدف وسیله را توجیه نمیکند بلکه هدف وسیله را تعیین میکند.
۳. کسانی که انقلاب کردند وقتی با نتایج بد آن روبرو شوند نمیتوانند بگویند آقای خمینی و روحانیت هوادار او انقلاب را دزدیدند. آقای خمینی طرفداران بسیار بیشتری در میان تودههای مردم نسبت به دیگر نیروهای سیاسی داشت و برای همین هم دلیل هم رهبری انقلاب شد. سکولارها یا آزادیخواهانی که در یک جامعه وارد انقلاب میشوند باید متوجه باشند که بذر انقلاب را در چه زمینی میکارند و محصول به دست چه کسی خواهد افتاد. این بزرگترین درسی هست که به گمان من شرکتکنندگان در انقلاب که بعدا مورد حذف و سرکوب قرار گرفتند، میتوانند از انقلاب بگیرند. از این گذشته چه چپها پیروز میشدند و چه فرضا مجاهدین همه آنها نیز نظام سرکوبگر خودشان را برپا میکردند. هیچکدام از سه نیروی عمده سیاسی آن زمان یعنی روحانیت، چپها و مجاهدین دارای اندیشه دموکراسیخواهانه نبودند. منظورشان از آزادی آزادی خود و گروه خودشان بود. هرکدام حقیقت خود را داشتند و دیگران را ناحقانی میپنداشتند که باید حذف میشدند. آن دو سال اول که کمی آزادی سیاسی وجود داشت بخاطر جمع و جور نبودن سازمان سرکوب نظام تازه تاسیس شده بود.
با احترام/ حمید فرخنده
■ به وحشت زدههایی که هر انقلابی را با ترور و کشتار و خونریزی همسان میپندارند و با درکشان ناقص شان از انقلاب و یا تحریف آن سعی دارند تا اصلاح نظام حاکم را جا بیندازند و سکان آن را هم به دست دارو دسته اصلاح طلبان نظام و روزنه گشایان متوهم یا دغلکار بسپارند، توصیه میکنم این چند خط را از بانو صدیقه وسمقی بخوانند: “وقتی موانعی در برابر تغییرات ضروری شکل میگیرد روند تغییر به سمت انقلاب و شکلگیری خشونت میرود ما اینها را نمیخواهیم اما تغییر را میخواهیم چون تغییر ضروری است. اما آیا میتوان انقلابی را فرض کرد که از مدلهای انقلابهای گذشته پیروی نکند یعنی یک مدل جدیدی از انقلاب داشته باشیم که به سمت تغییر ساختار و نظام سیاسی بر اساس پتانسیل نیرو و خواست مردم با پیشبینی آینده و برنامه مشخص بر اساس خواست ملت حرکت کنیم؟ آیا چنین انقلابی تحققپذیر است؟ بهنظر من از لحاظ نظری چنین انقلابی عملی است اما چون تا حالا به این شکل تحقق پیدا نکرده، ما نمیتوانیم شاهدی برای آن بیاوریم اگر مجموع اپوزیسیون در یک کشور با هم متحد شوند و با هم همفکری کنند با آیندهنگری برای نظام سیاسی بعدی برنامهریزی کنند و همه اینها را با مردم در میان بگذارند و با رهبری غیرفردی، شورایی و دموکراتیک کار پیش برود، شاید بشود این را یک مدلی از انقلاب دموکراتیک دانست که ضعفها و نقایصی که تاکنون جهان تجربه کرده، نداشته باشد. اما در حقیقت به تغییر نظام سیاسی منجر شود. خونریزی و کشتار در آن به حداقل برسد و آینده پس از تغییر برای مردم مشخص باشد. الان هم که اپوزیسیون ایران و گروههای مختلف در این چند سال بحث میکنند و برنامههای متعددی ارایه کردند. شاید ما داریم همین فرایند را طی میکنیم چون ایران به عقیده من زمینه انقلاب را دارد. مردم واقعا خواستار تغییر هستند و این ساختار سیاسی کنونی ۴۶ سال کار کرده و نشان داده که نمیتواند خواستههای مردم را برآورده کند. این تغییر، تغییر معقولی است و ضروری هم هست. اما، باید این فرایند را بسازیم و پیش ببریم. شاید ما توانستیم مدل جدیدی از انقلاب را در ایران تجربه کنیم.” این نوع اصلاح طلبان و هواداران چپ و راست شان دنبال تغییر ساختار سیاسی نیستند و متوهمانه چشم به راه استحاله نظام از درون اند و اگر هم این فرایند تا نابودی این آب و خاک طول بکشد ککشان هم نمیگزد. آیا میشود کسیکه خود را به خواب زده بیدار کرد؟
با احترام سالاری
■ آقای فرخنده، من از علم منطق چیزی نمیدانم اما سالها پیش مثالی برای روشن شدن سفسطه از استدلال واقعی دیدم که اینجا میگویم. ایشان برای سفسطه مثال زیر را آورده بودند: «باران میآید، سال پیش که باران آمد سیل شد، پس حالا هم سیل خواهد شد.» این گفته به ظاهر معقول بنظر میرسه اما چون نتیجه گیری بر اساس احتمال است استدلال واقعی نیست، در حقیقت سفسطه است. ایشان برای استدلال درست این مثال را میاورد: «باران میبارد، وقتی باران میبارد زمین تر میشود، پس حالا هم زمین تر خواهد شد.» تقریبن تمام پاسخ شما به کامنت من سفسطه است. شما می فرمایید: «حضور و حمایت گسترده مردم از یک حرکت یا اقدام لزوما به معنای درست بودن آن حرکت نیست. بسیاری از نظامهای توتالیتر و یا سرکوبگر از حمایتهای مردمی گسترده نیز برخوردار بودهاند.». شما در این گفته دچار سفسطه شدهاید. هدف از حضور گسترده مردم در انقلاب ۵۷ بر پایی یک حکومت توتالیتر یا سرکوبگر نبود که شما این نتیجه گیری نادرست را از آن میکنید، هدف انقلاب ۵۷ آزادی، استفلال و یک جمهوری که خمینی از زبان مردم ایران چارچوبش را در پاریس نشان داد بود. شما می فرمایید «انقلاب به مثابه روش از آنجا که خشونتآمیز است و همچنین با توجه به تجربههای جهانی در این عرصه به آزادی مردم به معنای استقرار حاکمیت قانون و دموکراسی نمیانجامد.» این گفته هم سفسطه ست. شما در این قیاس “روش” جنایتکارانه خمینی پس ار انقلاب را با “روش” آرام و زیبای مردم در روزهای انقلاب یکی کردهاید. شما در باره انقلاب فرانسه هم همین سفسطه را میکنید. خواستهای آزادای خواهانه مردم در روزهای انقلاب را با خشونت های پس از انقلاب یکی گرفته اید.. در روزهای انقلاب ایران این حکومت شاه بود که خشونت میکرد، نه مردم. مردم به آرامی به دنبال آزادی و خواست های به حق خودشان بودند.
شما می فرمایید «کسانی که انقلاب کردند وقتی با نتایج بد آن روبرو شوند نمیتوانند بگویند آقای خمینی و روحانیت هوادار او انقلاب را دزدیدند.» شما همان سفسطه را در اینجا هم تکرار میکنید. این حرف مثل این می مانند که شما به مادر راننده ای که ماشینش چپ شده و سی نفر را کشته بگویید اگر این فرزند را به دنیا نیاورده بودی سی تا آدم کشته نمیشدن. مگر آخوندها جنایت هایشان را پس از انقلاب به خواست مردم در روزهای انقلاب کردند. جنایت های خمینی پس از پیروزی انقلاب را ادامه خواست ها و آرزوهای زیبای مردم در روزهای انقلاب دانستن با عرض معذرت توهین به سیستم اندیشه ورزی خودتان است . کدام یک از مردم در روزهای انقلاب حتا تصور میکرد آخوندها پس از انقلاب اینجوری دست به جنایت بزنند. انتخاب کردن خود خمینی به رهبری انقلاب دستکم یکسال طول کشید (اگر شب های گوته را آغاز این جنبش بدانیم). بعد هم که آیت الله طالقانی از زندان آزاد شد رهبری انقلاب در داخل در دست او بود. شما نوشته آیت الله مطهری به روحانیون در روزهایی که برای اولین بار در دانشگاه تهران بست نشینی شد بخوانید. میگه تمام گروه ها دور هم جمع شده اند غیر از روحانیون.بعنی احساس خطر برای سهم روحانیون میکنه.
شما همین سفسطه را در باره “محبوبیت” خمینی پس از انقلاب هم تکرار می کنید. محبوبیت او را در روزهای آخر انقلاب به روزهای پس از انقلاب هم تعمیم می دهید بدون اینکه سندی نشان بدهید. اگر خمینی در انتخابات مجلس خبرگان سال ۵۸ شرکت کرده بود آرای او بیشتر از آیت الله منتظری نمیشد. نمی توانست بشه. مگر می توانست بالاتر از طالقانی که چپ و راست و سنی و شیعه و دیندار مومن و سکولار به او رای دادند بیشتر بشه. تاره این مال زمانی بود که مردم هنوز خوشبینی شان را به او و آخوندها از دست نداده بودند.
شما در باره دلیل سرکوبگری خمینی هم سفسطه می کنید. می فرمایید : «چه چپها پیروز میشدند و چه فرضا مجاهدین همه آنها نیز نظام سرکوبگر خودشان را برپا میکردند. هیچکدام از سه نیروی عمده سیاسی آن زمان یعنی روحانیت، چپها و مجاهدین دارای اندیشه دموکراسیخواهانه نبودند.». اولن شما مردم ایران را با این گروه ها یکی کرده اید. دوما ممکنه مجاهدین و چپ ها در ایدئولوژی با “ازادی لیبرالی» میانه ای نداشتند اما همه آنها تحت تاثیر خواست آزادیخواهی مردم هیچ مخالفتی با آزادی های بدست آمده پس از انقلاب نداشتند. برعکس تمام این گروه ها همراه با نهضت ازادی و جبهه ملی و روشنفکران مستقل از همان اول با زورگویی آخوندها مقابله می کردند. سوما، حتی اگر جوری که شما می گویید این گروه ها “اندیشه دمکراسی” نداشتند چه ربطی به جنایتکاری های اخوندها داره؟ این چه توجیهی برای جنایت خمینی میشه؟ با احتمال اینکه اگر اونها هم به قدرت رسیدند همین کار را می کردند مگر میشه جنایت های آنهایی را که به قدرت رسیدند توجیه کرد؟
گفته آخرتان تمام سفسطه های شما در بالا را نشان میده. می فرمایید: «آن دو سال اول که کمی آزادی سیاسی وجود داشت بخاطر جمع و جور نبودن سازمان سرکوب نظام تازه تاسیس شده بود.» معنی گفته شما این میشه که یک ، مردم برای آزادی انقلاب کردند، دو، پس از پیروزی انقلاب به آن رسیدند، سه، گروههایی که نام می برید با آزادی مخالفتی نداشتند، چهار، خمینی آن محبوبیتی را که شما می فرمایید پس از انقلاب نداشت که بتونه پیروزی مردم را سرکوب کنه، اگر داشت این کار را از همان روزهای اول به کمک مردم هوادارش می کرد، چهار و آخر اینکه مردم با خمینی و عقایدش موافق نبودند برای همین وقتی “زورش” رسید ازادی مردم یا انقلاب مردم را “دزدید” (دزدیدن نام مستعار کودتا شده). آقای فرخنده من هیچ شناختی از گذشته شما ندارم . نمیدانم در انقلاب در کدام سمت بوده اید، پس از خرداد سال ۶۰ در کدام سمت بوده اید. فقط می دانم این سفسطهگریها را دو گروه مرتب تکرار می کنند، یکی سلطنت طلب ها یکی هواداران جمهوری اسلامی.
با احترام فراوان به آقای پورمندی که با حوصله به انتقادهای من گوش کردند. بازهم بخاطر طولانی شدن کامنت معذرت میخوام.
بهجت ب.
■ با تشکر از جناب پورمندی برای مقاله خوبشان که با اظهار نظر های دوستان خواننده زمینه ای برای بحث در زوایای مختلف انقلاب ۱۳۵۷ را، که بنظرم هنوز جای کنکاش و روشنگری زیادی دارد، فراهم کرد.
یک راه اصولی برای بررسی انقلابهای اجتماعی-سیاسی (مانند انقلاب سال ۵۷) آن است که یک چارچوب نظری پذیرفته شده برای آنها در نظر بگیریم و بعد جزییات حوادث انقلاب و نقش نیروهای فعال در آن را در آن چارچوب نظری تحلیل کنیم. یک چارچوب نظری کلی در مورد انقلابهای سیاسی-اجتماعی نقش مدرنیزاسیون در آماده شدن شرایط برای گذار از رژیم اجتماعی سیاسی قدیم به نظام جدید است. هانتینگتون مانند شماری دیگر از صاحب نظران فلسفه و علوم سیاسی معتقد است که انقلابها زمانی رخ میدهد که زیر ساختهای نظام اجتماعی-اقتصادی به دلیل رشد (سریع) اقتصادی و مدرنیزاسیون با روساخت و ساختار سیاسی ناسازگاری و اصطکاک می یابد. هنگامی که الیت سیاسی حاکم نتواند با اصلاحات سیاسی این ناسازگاری و سایش عمیق را بر طرف کند این ناسازگاری لاجرم به انقلاب منتهی شده و با سرنگونی رژیم سیاسی موجود و شکلگیری ساختار سیاسی نوین بر طرف می شود.
در مورد ایران میتوان گفت تقویت و نوسازی صنعت نفت در چارچوب قرارداد کنسرسیوم بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، مدرنیزاسیون ارتش که سر ریزهای آن، هر چند در ابعادی محدود، به صنایع و روابط اجتماعی می رسید، اصلاحات ارضی و ارتقاء آن به انقلاب سفید شاه و مردم با اصولی مانند حق رای زنان، سپاه دانش و سپاه بهداشت در اوایل دهه ۱۳۴۰ و مهمتر از همه رشد سریع اقتصادی دهه ۱۳۴۰ و اوایل دهه ۱۳۵۰ فرایند مدرنیزاسیون را در ایران تا حدود زیادی محقق کرده بود اما الیت حاکم و در راس آن محمد رضا شاه پهلوی بجای آنکه با اصلاحاتی حسابشده و بنیادی ساختار سیاسی را با تغییرات سریع اجتماعی-اقتصادی دهه های ۴۰ و ۵۰ هماهنگ و سازگار کنند در جهت مخالف عمل کردند. یعنی بجای گسترش دامنه آزادیها و فعالیتهای سیاسی و تشویق سازماندهی سیاسی جامعه حول احزاب ملی واقعی با ریشه های مردمی در سرتاسر کشور، که خواسته طبقه متوسطی بود که بتدریج شکل گرفته بود و میخواست صدایش در مقدرات و تصمیمگیریهای سیاسی کشور شنیده شود، سعی کردند (شاید تحت تاثیر افزایش درآمدای نفت) با کنترل آزدیهای سیاسی فرایند مدرنیزاسیون را شتاب دهند و توسعه اقتصادی اجتماعی (تمدن بزرگ) را زودتر از آنچه قبلا انتظار میرفت محقق کنند. شاید تصور میکردند آزادیهای سیاسی کنترل امور را از دست آنها ربوده و فرایند سریع مدرنیزاسیون (رسیدن به دروازه های تمدن بزرگ) را کند خواهدکرد.
برخی نوشته اند ایده تشکیل حزب رستاخیز از سوی شماری از تحصیلکردگان هاروارد به شاه ارائه شده بود. آنها تصور میکردند با تشکیل یک حزب فراگیر مردمی از نفوذ سیاسی انحصاری الیت سیاسی حاکم (که در آن زمان در دو حزب ایران نوین و مردم تجسم یافته بود) کاسته شده و ابزار سیاسی مدرن و قدرتمندی (مانند احزاب کمونیست حاکم در شوروی و چین) در اختیار شاه قرار میگیرد. بطوری که یک گروه بزرگ الیت سیاسی جوان، خوشفکر و کاملا وفادار به شاه تربیت شده و ضمن گسترش مشارکت سیاسی مانع از خارج شدن فعالیتهای سیاسی از کنترل شاه میشود. بنابراین دست شاه برای سرعت بخشیدن به حرکت به سوی دروازه های تمدن بزرگ باز تر می شود. اما رهبری حزب رستاخیز که عمدتا متشکل از چهره های الیت حاکم و رهبران احزاب ایران نوین و مردم بود فاقد آن ارتباطات و پایگاه مردمی و آن نوآوریها و ایده های مترقی بود که بتواند آن حزب را به یک سیستم مدرن و کارآمد سیاسی تبدیل کند. چنان سیستم سیاسی که دارای ظرفیت از بین بردن اصطکاک و سایش بین ساختار سیاسی ناکارآمد و ساختار متحول اجتماعی-اقتصادی بوده و امکان توسعه اقتصادی-اجتماعی-سیاسی را در ایران فراهم کند. بنابراین تشکیل حزب رستاخیز برعکس به وقوع انقلاب کمک کرد.
در این چارچوب نقش روحانیون، بازاریان، ملاکان و تشکل های سیاسی نزدیک به آنها (مانند فدائیان اسلام و هیاتهای موتلفه، نهضت آزادی و جبهه ملی) و جریانهای سیاسی مانند چریک های فدایی خلق، مجاهدین خلق و حزب توده قابل تحلیل است. همانطور که جناب پورمندی هم به درستی توضیح داده اند فدائیان و مجاهدین خلق (و نیز حزب توده) در آستانه انقلاب اصولا نیرویی سیاسی قابل اعتنایی نبودند که خطری برای رژیم ایجاد کنند. بر عکس بر ثروت و قدرت روحانیون اضافه شده و آنها سازمان خود را تا روستاهای کشور بسط داده بودند. از قدیم الایام بازاریان و ملاکین و اشراف متحدان روحانیون بوده اند. در آستانه انقلاب ۵۷ نیز این همبستگی کم و بیش وجود داشت بلکه به دلیل امکانات تبلیغی بیشتر روحانیون و نیز درآمد بیشتر بازاریان (ناشی از رشد اقتصادی) افزایش یافته بود. علیرغم افزایش درآمد بازارایان در دهه ۴۰ و ۵۰ و نیز ملاکان، که با بکارگیری پول های حاصل از فروش املاک زراعی خود در فعالیتهای تجاری و صنعتی و زمینهای شهری، نسبت به قبل از اصلاحات ارضی ثروتمندتر شده بودند، این دو گروه اجتماعی را میتوان مخالف رژیم شاه دانست. زیرا هم وزن و اعتبار سیاسی و اجتماعی بازاریان (مثلا در مقایسه با دوره جنبش ملی کردن نفت) و هم وزن و جایگاه اجتماعی سیاسی ملاکان بشدت کاهش یافته بود. روحانیون علاوه بر آن امکان ارتباط منظم با توده های روستائیانی که پس از اصلاحات ارضی به شهرها آمده و عمدتا در حاشیه شهرهای بزرگ ساکن شده بودند پیدا کرده بودند. در واقع دولتهای شاه پس از اصلاحات ارضی نتوانستند یک سازمان تولیدی کشاورزی کارآمدی را بجای آن سازمان تولیدی سنتی که طی سالهای طولانی با همکاری مالکان و دهقانان و دیگر روستائیان شکل گرفته بود ایجاد کنند و در نتیجه کشاورزی کشور و دهقانان و روستائیان نتوانستند از اصلاحات ارضی آنطور که انتظار میرفت منتفع شوند. در نتیجه سقوط سازمان قدیمی تولید زراعی میلیونها روستایی با باورهای سخت مذهبی راهی شهرها شده و جذب بخشهای صنعتی بخصوص بخش ساختمان و خدمات شهری شده در حاشیه شهرهای بزرگ ساکن شدند. اینها ارتباط نزدیکی با روحانیون داشتند و برای مسایل مذهبی و نیز حل اختلافات و گرفتاریهای خود به آنها مراجعه میکردند.
بنابراین هنگامی که در آستانه انقلاب به دلیل دامنه گسترده مدرنیزاسیون در ایران جمعیت های شهری و عمدتا طبقه متوسط، بخصوص در شهرهای بزرگ و تهران، که با آگاهیهای ایجاد شده به دلیل گسترش سیستم آموزش کشور شامل دانشگاه ها و ارتباطات بیشتر با دنیای غرب، خواستار مشارکت و تاثیر بیشتر در مقدرات کشور و مبارزه با فساد طبقه حاکم شدند رژیم سیاسی آمادگی و انعطاف لازم برای انطباق با شرایط تازه را نداشت و به روش سنتی خود متوسل به زور برای سرکوب مخالفتها و اعتراضات شد. از سوی دیگر احزاب سیاسی هم به دلیل استبداد توسعه نیافته بودند و نفوذ زیادی در بین مردم نداشتند. بنابراین هنگامی که اعتراضات افزایش یافت روحانیون تندرو و در راس آنها خمینی با استفاده از سازمان روحانیت موفق شدند توده های مردم را پشت سر خود بسیج کند. بتدریج دیگر تشکل های سیاسی، از جمله مجاهدین و فدائیان، نیز ناگزیر از پذیرش هژمونی و تبعیت از او شدند.
با اینحال بنظر من انقلاب سال ۱۳۵۷ اجتناب ناپذیر نبود و چنانچه شاه و الیت حاکم از یک سو و رهبران سیاسی مخالف از سوی دیگر از درایت و آگاهی لازم برخوردار بودند میتوانستند با انجام اصلاحات سیاسی لازم ناسازگاری های نظام اجتماعی-اقتصادی و ساختار سیاسی را حل و با قراردادن کشور در مسیر دموکراسی سکولار از فاجعه انقلاب اسلامی ۵۷ که آسیب های جبران ناپذیری بر ایران وارد کرده است جلوگیری کنند.
خسرو
■ خانم بهجت گرامی، شما نکات زیادی در تحلیل خود از انقلاب ۵۷ مطرح کردهاید، که قصد پرداختن به آنها را ندارم اما لازم میدانم به دو گفته شما بپردازم.
۱. نوشتهاید: «شما همین سفسطه را در باره “محبوبیت” خمینی پس از انقلاب هم تکرار می کنید. محبوبیت او را در روزهای آخر انقلاب به روزهای پس از انقلاب هم تعمیم می دهید بدون اینکه سندی نشان بدهید. اگر خمینی در انتخابات مجلس خبرگان سال ۵۸ شرکت کرده بود آرای او بیشتر از آیت الله منتظری نمیشد. نمی توانست بشه. مگر می توانست بالاتر از طالقانی که چپ و راست و سنی و شیعه و دیندار مومن و سکولار به او رای دادند بیشتر بشه. تاره این مال زمانی بود که مردم هنوز خوشبینی شان را به او و آخوندها از دست نداده بودند.» اینکه شما فکر میکنید محبوبیت آقای طالقانی بیشتر از آقای خمینی بود، البته در میان تحصیلکردگان، طرفداران شریعتی، مجاهدین خلق و جبهه ملی و برخی چپهاحق با شماست. اشتباه داوری شما اما اینجاست که اولا این را به کل مردم کشور تعمیم میدهید. آقای خمینی یک اعلامیه میداد و تمام کشور به او چه برای حمله به کردستان چه برای سرکوب مخالفان و چه برای رفتن به جبهههای جنگ دعوت او را در شهر و روستا لبیک میگفتند. بنا به تمام شواهد تاریخی آقای خمینی بعد از انقلاب نیز بیشترین محبوبیت و اتوریته را میان تودههای ملیونی مردم ایران داشت. «روح منی خمینی»، «خمینی عزیزم بگو تا خون بریزم» محدود به گروه کوچکی از طرفداران او نبود. بعد تشیع جنازه مهاتما گاندی بزرگترین تشیع جنازه تاریخ برای آقای خمینی با شرکت حدود ۱۰ میلیون نفر برگزار شد. یعنی بعد همه آن فجایع که اتفاق افتاده بود و بعد از دستور کشتن زندانیان سیاسی که او صادر کرده بود هنوز او از چنین محبوبیتی در میان مردم برخوردار بود.
۲. نوشتهاید: «ممکنه مجاهدین و چپ ها در ایدئولوژی با “ازادی لیبرالی» میانه ای نداشتند اما همه آنها تحت تاثیر خواست آزادیخواهی مردم هیچ مخالفتی با آزادی های بدست آمده پس از انقلاب نداشتند. برعکس تمام این گروه ها همراه با نهضت ازادی و جبهه ملی و روشنفکران مستقل از همان اول با زورگویی آخوندها مقابله می کردند. سوما، حتی اگر جوری که شما می گویید این گروه ها “اندیشه دمکراسی” نداشتند چه ربطی به جنایتکاری های اخوندها داره؟» چپها بویژه حزب توده و مجاهدین به شدت از اعدامها حمایت میکردند و هرگاه اعدامها کاهش مییافت و یا دولت موقت و شخص مهندس بازرگان برای توقف اعدامها تلاش میکرد، شعار برای از سرگیری اعدامها و بازگشت خلخالی به صحنه میدادند. حزب توده چنان در این عرصه فعالتر از بقیه بود که از کاندیتاتوری خلخالی برای مجلس خبرگان حمایت کرد.( نگاه کنید به اسناد زیر)
مخالفت چپها (چه سکولار و چه مذهبی) بویژه حزب توده بیش از اینکه با آقای خمینی باشد علیه نهضت آزادی بود. چپها (که عمدتا شامل فدائیان خلق، حزب توده، چپهای طرفدار آقای خمینی و مجاهدین خلق نه تنها برای مقابله با «با زورگویی آخوندها» با نهضت آزادی همکاری نکردند، برعکس همه انرژی خود را جهت زدن بازرگان و دولتش تحت نام «افشای لیبرالها» و «تعمیق انقلاب»، «بعد از شاه نوبت امریکاست» و «مبارزه با امپریالیسم» بکار بردند که اوج آن حمایت قاطع همه این گروهها از تسخیر سفارت امریکا در آبان ۵۸ و استعفای دولت بازرگان بود. ربط کسانی که اندیشه دموکراسیخواهی نداشتند با سرکوبهای جمهوری اسلامی این است که هرچند خودشان قربانی سرکوب آقای خمینی شدند، اگر در موضع قدرت قرار میگرفتند خود میتوانستند فاجعه و سرکوب بیافرینند. سازمان اکثریت و حزب توده قبل از اینکه خود زیر بار سرکوب روند برای سرکوب مجاهدین خلق، گروههای چپ تندرو مانند پیکار کف میزدند. چرا که «انقلاب، ضدانقلاب را زیر چرخهای خود له میکرد.»
با احترام/ حمید فرخنده
■ با تشکر از همه دوستانی که با مشارکت در گفتگو، به گسترش کمی و کیفی بحث یاری رساندهاند و بدون اصرار بر اینکه میتوان در اینگونه مسائل مهم به نتیجه نهایی رسید، نکاتی را به نظرم میرسد با دوستان به اشتراک میگذارم.
@آقای امیدوار پور! هم در مورد نقش کجکاریها و کج اندیشیها ار مشروطه تا بهمن ۵۷ و هم در مورد نقش لینک خارجی در انقلاب بهمن، حق با شماست. به دومی اشاره مختصری به این صورت کردم: «عدم اعتماد غرب، آخرین ضربه مرگبار را به شاه وارد کرد به گونهای که او در تصمیمگیری عاجز ماند.» در مورد اولی به اشاره ای نسبت به کودتای ۲۸ مرداد و تاثیرات زخم ۲۸ مرداد گذر کردم که کافی نبود و جا داشت که به هر دو مورد با تفصیل بیشتری میپرداختم.
@خانم بهجت گرامی! سپاس از دو کامنت بلندی که نوشتهاید. به گمانم، بسیاری از تفاوت نظرهای ما به درک و فهم ما از « انقلاب» بطور کلی بر میگردد. شاید درک امروز من - آنطور که برخی دوستانم تذکر می دهند - ناشی از نتایج فاجعه بار انقلاب بهمن باشد، اما من به هرحال، امروز بر این باورم که انقلاب به مفهوم در هم شکستن قدرت مستقر از طریق اعمال قهر تودهای ، به آزادی، دموکراسی، برابری و همبستگی ملی ختم نمی شود. من انقلاب را یک موجود جاندار می دانم که پس از تولد، خود به تصمیم گیر اصلی بدل می شود، نیرو های مسالمتجو را حذف می کند و در مسیر ویرانگری و قدرتطلبی، عناصر قدرت طلب و خشن را بالا می کشد. این انقلاب هویتی یک پارچه دارد و تخم آنچه بعد از پیروزی ظاهر میشود، در پیش از پیروزی کاشته میشود. ویژگیهای زشت «انقلاب» بدان معنی نیست که مردمی که به هر دلیل سر به شورش بر می دارند، شایسته سرزنش هستند. ما ناچاریم که موقعیت تراژیک انقلابها را باور کنیم. از نگاه من، «انقلاب» یک کلمه با بار مفهومی منفی است و بهتر آن است که آنرا در جعبه ابزار تحولات، آرزو ها و تحلیل هایمان قرار ندهیم. من کاملا به شما حق می دهم که با باور به انقلاب، نسبت به بخش بزرگی از نوشته من احساس فاصله بکنید.
@فرخنده گرامی! ممنون ار کامنتی که در پاسخ خانم بهجت نگاشتید. در خصوص منشا ترم «پنجاه و هفتیها» و درک های متفاوت از آن، بعید است بتوان به درک و برداشت واحدی رسید. مستقل از آنکه اولین بار چه کسی و کجا آنرا مطرح کرد و اکنون چه کسانی در نقد پدران شان و با نگاهی نه لزوما بدخواهانه، آنرا به کار می برند، می توان گفت که رسانه های راست و نزدیک به سلطنت طلبان ، در پابلیک کردن آن نقش تعیین کننده ای داشتند و به دنبال نوعی تواب سازی و توبه گرفتن ار ملا، چپی، مجاهد هستند.
@ پیروز گرامی! اجازه بدهید که ریشه یابی انقلاب بهمن را از منظر تاریخی، کمی از مسائل قدیم تر آغار کنیم. اولین نکته این است که با جنبش مشروطه و استقرار سلسله پهلوی، برای اولین بار انتقال قدرت از ساختار ایلیاتی و آخوندی جدا شد و روشنفکران در آن دست بالا را گرفتند. رضا شاه ، نه نسب آخوندی داشت و نه ایلیاتی بود. او روی دوش روشنفکران عصر مشروطه به قدرت رسید و دعوا های مربوط به قدرت، در بخش اصلی خود به دعوای روشنفکران چپ و راست ایران بدل شد و در نتیجه همه حوادث از مشروطه تا بهمن ۵۷ را باید در پرتوی این تحول مهم تحلیل کرد.
دومین نکته این است که در سال ۱۳۳۹، آغاز رفروم هایی کلید خوردند که از جمله به دلیل کجکاریهای ۲۸ مرداد، به تاخیر افتاده بودند. این رفرم ها تحت فشار کندی و بدست دولت امینی که مورد حمایت او بود، آغاز شدند. در اینجا دو خطای بزرگ اتفاق افتادند. خطای اول از ناحیه شاه بود که برای مصادره رفرم ها و خارج کردن آنها از چنگ نخست وزیر و در نتیجه تبدیل آنها به اصلاحات شاهانه خیز برداشت و خطای دوم را نیروهای اپوریسیون آن زمان و بویژه جبهه ملی مرتکب شدند. این اپوزیسیون مرتکب یک خطای نظری بزرگ شد و سر نوشت رفرم را با مفوله آزادی گره زد و در نتیجه اصالت و فایده مندی آنرا به زیر سوال برد. به باور من مهم ترین اتفاق آن ایام این بود که با آغاز رفرمها، مرکز ثقل تحول به درون حکومت منتقل شد و نیرو های ملی و دموکرات می بایست «روزنه گشایی» به درون حکومت را در مرکز سیاست خود قرار می دادند و اجازه نمی دادند که داخل حکومت به انحصار روشنفکران راست اجتماعی در بیاید. از نگاه من - بر خلاف ادعا های انقلابیون - این کار در آن زمان شدنی بود، اعطای حق رای به زنان، تشکیل سپاه های دانش، بهداشت. و ترویج، طر حهای تشکیل خانه های انصاف و خانه های فرهنگ روستایی، تاسیس کانون پرورش فکری، وجود انجمن های نسبتا دموکراتیک شهر و روستا و ده ها طرح دیگر، میدان فراخی در اختیار روشنفکران چپ اجتماعی قرار می داد تا ریشههای خرافهپرستی و نفوذ روحانیت را در متن جامعه هدف قرار بدهند. این سخن که اجازه فعالیت سیاسی داده نمی شد، سخن غلطی نیست، اما مبتنی بر درکی بسیار ساده و بدوی از سیاست است. تخم فاجعه بهمن در سال ۱۳۴۱ بدست شاه کاشته شد و بدست اپوزیسیون آبیاری شد تا به درخت کینه ۵۷ بدل شود.
@ سالاری گرامی! مخیر کردن جامعه به گزینش میان اصلاح و انقلاب، با تجارب اواخر قرن ۲۰ و دو دهه اخیر پشتیبانی نمیشود. اینک اغلب نظریه پردازان جامعهشناسی سیاسی، از مفهوم «گذار» برای نظریه پردازی تحولات سیاسی استفاده می کنند. گرچه خشونت پرهیزی، وجود جنبش های وسیع اجتماعی و مدنی، وجود نیرویی واقع بین در حکومت و شرایط مناسب جهانی برای تحقق گذار ضروری تصور می شوند، اما گذار اشکال متنوعی دارد و ضرورتا تحولات سیاسی کلان و استقرار دموکراسی مقدم بر رفرم های اقتصادی تعریف نمی شوند.گذار می تواند با تحولاتی در درون حکومت و انجام رفرم از بالا آغاز شود و یا فشار یکپارچه مردم، حکومت را به عقب نشینی و تقسیم قدرت وادار کند. من و دوسان جمهوریخواهم ، تلاش می کنیم که تدوین راهکار تحول را بر نظریه گذار استوار کنیم و از کمک شما هم استقبال می کنم.
@ خسرو گرامی! با سپاس از مطلب جامع و راهگشایی که به اشتراک گذاشتید. به بخشی از مطالب شما، در تماس با کامنت دوستان دیگر پرداخته ام. همانطور که اشاره کردید، نظریه هانتینگتون که شباهت هایی با نظریه مارکس هم دارد، میتواند شکاف میان توسعه سریع اقتصادی و جا ماندگی توسعه سیاسی و عوارض آنرا به خوبی توضیح بدهد. حکومت شاه قطعا در دهه ۴۰ و تا سال ۱۳۵۵ دچار این عارضه و شکاف شده بود. توجه به مذهب و رشد قدرت خمینی هم محصول وجود همین شکاف بود. کاملا درست است که انقلاب بهمن اجتناب ناپذیر نبود و حتی اگر در اوایل ۱۳۵۶ هم حکومت به هوش می آمد، می شد جلوی فاجعه را گرفت. روشنفکران راست ایران دچار نوعی فوبیای چپ شده بودند و روشنفکران چپ هم در بخش اصلی خود، با پیوستن به اردو گاه شوروی و تصورات اتوپیستی زمینه های تفاهم ملی را تخریب کردند و در این شکاف، حکومت اسلامی زاده شد و رشد کرد. امیدوارم که با تحولاتی که در هر دو بخش جامعه روشنفکری ایران رخ دادهاند، «روزی زمانش برسد که به پنجاه و هفت از منظری دیگر بپردازیم. خود را و جامعه را از زخمهای آن برهانیم و از آن به مثابه مدرسه تاریخ، بهره ببریم.»
با ارادت، پورمندی
فارین افرز
۴ فوریه ۲۰۲۵
برای حزبالله، این روزها دوران سختی است. پس از دههها تسلط بهعنوان قدرتمندترین سازمان سیاسی و نظامی لبنان، این گروه اکنون در وضعیت نابسامانی قرار دارد. در جریان یک جنگ یکساله با اسرائیل، حزبالله بخش بزرگی از زیرساختهای نظامی خود را از دست داد و صفوف رهبری آن بهشدت آسیب دیدند. در نوامبر، پس از تحمل خسارات سنگین در نبرد، این گروه توافق آتشبس با اسرائیل را امضا کرد و نیروهایش را از جنوب لبنان — قلمرو سنتی خود — عقب کشید. مدت کوتاهی بعد، رژیم بشار اسد در سوریه سقوط کرد و خطوط تأمین بین حزبالله و ایران، حامی اصلی آن، قطع شد. اکنون حزبالله حتی در خطر از دست دادن حمایت شیعیان لبنان است که پایگاه داخلی آن را تشکیل میدهند.
همانطور که معمولاً چنین است، تضعیف حزبالله به نفع لبنان تمام میشود. در واقع، زوال این گروه به مقامات لبنانی فرصتی بیسابقه داده است تا حضور خود را مجدداً تثبیت کرده و کشور ورشکسته خود را بازسازی کنند. دستکم برخی از رهبران لبنان به نظر میرسد آماده استفاده از این فرصت باشند. رئیسجمهور تازهمنتخب، ژوزف عون، که پیشتر فرمانده نیروهای مسلح لبنان بود، اعلام کرده است که نیروهای دولتی به شهرهای جنوبی بازخواهند گشت. او قول داده است که حزبالله سرانجام خلع سلاح خواهد شد و به یک حزب سیاسی عادی تبدیل میشود، نه یک دولت در سایه با ارتشی کامل. نخستوزیر تازهمنتخب پارلمان، نواف سلام، نیز وعده داده است که حزبالله را خلع سلاح کرده و اقتدار دولت لبنان را احیا خواهد کرد. ژوزف عون و نواف سلام میتوانند آغازگر دورهای جدید برای لبنان و مردم رنجدیده آن باشند.
اما اگرچه حزبالله ضربه خورده است، هنوز از میدان خارج نشده است. این گروه و متحدانش در حال حاضر ۵۳ کرسی از ۱۲۸ کرسی پارلمان لبنان را در اختیار دارند، یعنی تعداد کافی برای تأثیرگذاری بر تصمیمات مهم. اگر آنها بتوانند با حزب تجمع دموکراتیک به رهبری ولید جنبلاط و حزب اعتدال ملی به رهبری سعد حریری، نخستوزیر پیشین، همکاری کنند، اکثریت کرسیهای پارلمان را در اختیار خواهند داشت. حزبالله همچنین میتواند با حمله فیزیکی یا تهدید نمایندگانی که مطابق میل آن رفتار نکنند، و دیگر بازیگران داخلی که در برابرش ایستادهاند، به خواستههایش برسد. کسی نباید تعجب کند اگر این گروه به چنین تاکتیکهای ارعابآمیزی متوسل شود. اگر حزبالله امیدی به بازسازی خود داشته باشد، نیاز دارد که کنترل دولت را به دست بگیرد.
عون، سلام و متحدانشان میتوانند مانع از برتری دوباره حزبالله شوند. اما آنها باید سریع عمل کنند، درحالیکه این سازمان هنوز سردرگم و تضعیف شده است. آنها باید اطمینان حاصل کنند که نهادهای مستقل لبنان، نه حزبالله، مسئول بازسازی جنوب کشور خواهند بود. آنها به کابینهای نیاز دارند که تحت نفوذ حزبالله نباشد، بانک مرکزی و یک دستگاه قضایی که به این گروه وابسته نباشند. همچنین، پارلمان باید سرانجام روشن کند که حزبالله هیچ نقشی در دفاع از کشور ندارد. اگر آنها موفق شوند، حزبالله ممکن است در انتخابات پارلمانی ماه مه ۲۰۲۶ شکست سنگینی را متحمل شود و به سراشیبی سقوط بیفتد. اما اگر شکست بخورند، این گروه دوباره بازسازی خواهد شد.
شرطبندی اشتباه
جنگ اخیر حزبالله با اسرائیل اندکی پس از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ آغاز شد، زمانی که حماس حمله فرامرزی خود را انجام داد. برای حمایت از متحدش در غزه، این سازمان لبنانی بلافاصله پس از ورود نیروهای دفاعی اسرائیل (IDF) به این منطقه، شروع به شلیک موشک به اسرائیل کرد. برای حزبالله (و رهبران ایرانی آن)، این فرصتی نادر بود تا نسبت به سالهای گذشته، پیشروی بیشتری به سمت جنوب داشته باشد و همچنین اسرائیل را تحت فشار بگذارد تا حملات خود علیه حماس را متوقف کند.
رهبران حزبالله این حملات را بدون ریسک خاصی میدیدند. آنها تصور میکردند که نیروهای دفاعی اسرائیل، که درگیر جنگ در غزه بودند، تمایلی به تشدید درگیری در شمال نخواهند داشت — بهویژه با توجه به ذخیره عظیم موشکهای پیشرفته حزبالله. اما این فرض نادرست از آب درآمد. در ۱۹ سپتامبر، اسرائیل مواد منفجرهای را که در هزاران پیجر متعلق به عوامل حزبالله کار گذاشته بود، منفجر کرد. این حمله دستکم ۳۰۰۰ تن از فرماندهان و نیروهای ارشد حزبالله را از صحنه خارج کرد. سپس، مقامات اطلاعاتی اسرائیل موفق به شناسایی و ترور رهبران عالیرتبه حزبالله شدند. آنها ابراهیم قبیشی، فرمانده نیروهای موشکی و راکتی حزبالله را کشتند. همچنین، هر سه بنیانگذار زنده حزبالله — فؤاد شُکر، علی کرَکی و ابراهیم عقیل — ترور شدند. و در ۲۷ سپتامبر، اسرائیل حسن نصرالله، رهبر این گروه، را به قتل رساند.
مرگ نصرالله ضربهای ویرانگر برای حزبالله بود. در طول ۴۰ سال، نصرالله این سازمان را به نیرویی تبدیل کرد که باید آن را جدی گرفت. او هدایتگر روند بیرون راندن اسرائیل از جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰، پیروزی حزبالله در جنگ ۲۰۰۶ و تبدیل آن به یک بازیگر منطقهای بود. هیچکس دیگری نمیتواند جایگاه او را پر کند. معدود افرادی که به او نزدیک بودند نیز همگی توسط اسرائیل کشته شدند. در نهایت، حزبالله نایب دبیرکل خود، نعیم قاسم، را بهعنوان رهبر جدید منصوب کرد. اما قاسم نه کاریزمای نصرالله را دارد، نه محبوبیت و نه هوش سیاسی او را. او هیچ طرح مشخصی برای بازسازی سازمان ندارد. در نتیجه، روحیه درون حزبالله بهشدت افت کرده است. در شورای جهاد حزبالله — که مسئول تصمیمگیریهای نظامی، امنیتی و سیاسی این گروه در هماهنگی با تهران است — شکافهایی در حال شکلگیری است.
خسارات حزبالله فقط به رهبری آن محدود نمیشود. با حمله اسرائیل به جنوب لبنان، این سازمان صدها نیروی خود و هزاران سلاح را از دست داد. به گفته نیروهای دفاعی اسرائیل، حزبالله ۸۰ درصد از موشکهای دقیق و دوربرد خود را از دست داده است، بهطوریکه این تعداد از ۵۰۰۰ به کمتر از ۱۰۰۰ کاهش یافته است. ذخایر راکتی کوتاهبرد این گروه نیز از ۴۴۰۰۰ به حدود ۱۰۰۰۰ کاهش پیدا کرده است. حزبالله هنوز بخش بزرگی از تسلیحات سبک خود، بیش از ۱۰۰۰۰ نیروی تماموقت و تعداد بیشتری نیروی ذخیره را در اختیار دارد. اما بدون مدیریت ماهرانه و فرماندهان آموزشدیده، این سازمان در عرصه جهانی با چالشهای زیادی روبهرو خواهد شد.
البته حزبالله دوباره تلاش خواهد کرد تا به یک قدرت منطقهای تبدیل شود. اما این امر نهتنها به دلیل ضعف کنونی این گروه، بلکه به دلایل دیگر نیز دشوار خواهد بود. با سقوط اسد، حزبالله یک متحد حیاتی را از دست داده است. در دوران حکومت او، حزبالله از تجارت مواد مخدر کاپتاگون میلیاردها دلار درآمد کسب میکرد؛ اما اکنون تولید و قاچاق این ماده احتمالاً محدود خواهد شد. مهمتر از آن، فروپاشی رژیم اسد انتقال منابع از سوی ایران به این گروه را بسیار دشوار کرده است. بدون دسترسی به سوریه، حزبالله مجبور خواهد شد محمولههای خود را از طریق بنادر و فرودگاههای لبنان قاچاق کند. اما اکنون این مسیرها بهشدت تحت نظارت نیروهای مسلح لبنان و ایالات متحده قرار دارند. این سیستم بازرسی تاکنون مانع از ورود چندین هیئت ایرانی به لبنان شده و احتمالاً در سالهای آینده، این نظارت شدیدتر خواهد شد.
ایران ممکن است دیگر تمایلی به کمک به دوست درهمشکسته خود نداشته باشد. شکستهای نظامی شرمآور حزبالله آن را ضعیفتر و در نتیجه کمفایدهتر کرده است. جمهوری اسلامی همچنین نگران میزان نفوذ عوامل اطلاعاتی اسرائیل در حزبالله است. در واقع، ممکن است اکنون این گروه برای تهران به یک دردسر تبدیل شده باشد.
جبهه داخلی
قدرت منطقهای حزبالله بهشدت کاهش یافته است. اما این گروه همچنان در داخل لبنان نفوذ قابلتوجهی دارد و احتمالاً در ماههای آینده تمام تلاش خود را برای گسترش این نفوذ داخلی به کار خواهد بست.
حزبالله تا حدی از طریق نمایندگان منتخب خود عمل خواهد کرد و پارلمان لبنان را تحت فشار قرار خواهد داد تا انتصابات نظامی، امنیتی، مالی و قضایی را مطابق میل این گروه انجام دهد. بهویژه، حزبالله تلاش خواهد کرد تا فرمانده بعدی ارتش را تعیین کند، فردی که مسئول اجرای توافق آتشبس خواهد بود، تا اطمینان حاصل کند که این فرمانده حزبالله را مجبور به تسلیم سلاحهایش نمیکند (همانطور که توافقنامه ایجاب میکند). این گروه همچنین خواهد خواست که رئیس بعدی اداره امنیت عمومی لبنان با رئیس امنیتی حزبالله، وفیق صفا، هماهنگ باشد. حزبالله تمایل دارد که رئیس بعدی بانک مرکزی و وزیر دارایی را تعیین کند تا منابع مالی دولتی را در اختیار این گروه قرار دهند و بهطور کلی، این سازمان به دنبال کنترل تصمیمات اقتصادی کشور خواهد بود. حزبالله بهویژه در پی حفظ اقتصاد پنهان لبنان است، چرا که این اقتصاد به تأمین مالی این گروه کمک میکند.
اما حزبالله علاوه بر این اقدامات، به روشهای غیرقانونی نیز متوسل خواهد شد. این گروه همچنان سلاحهای فراوانی در اختیار دارد که میتواند از آنها برای تهدید مقامات و وادار کردن آنها به اطاعت از دستوراتش استفاده کند. استفاده از این تاکتیک برای حزبالله بیسابقه نیست. به عنوان مثال، پس از خروج نیروهای سوریه از لبنان در سال ۲۰۰۵، حزبالله موجی از ترور را به راه انداخت تا اطمینان حاصل کند که خروج اسد از لبنان، قدرت این گروه را تضعیف نخواهد کرد. در این راستا، نخستوزیر پیشین رفیق حریری را ترور کرد. همچنین برخی دیگر از چهرههای سیاسی، از جمله محمد شطح، وزیر اقتصاد سابق، سمیر قصیر، روزنامهنگار، و پیر جمیل، وزیر صنایع را به قتل رساند. علاوه بر این، حزبالله درگیریهای خیابانی متعددی را نیز به راه انداخت.
با این حال، ممکن است حزبالله دیگر نتواند مانند گذشته بهراحتی با تاکتیکهای ارعاب به اهداف خود برسد. نیروهای مسلح لبنان و دستگاههای امنیتی این کشور موقعیت خود را در برابر حزبالله تقویت کردهاند و سلطه این گروه را به چالش کشیدهاند. ارتش لبنان نیز دیگر مانند گذشته آماده تسلیم شدن در برابر حزبالله نیست، بهویژه به این دلیل که تحت نظارت ایالات متحده قرار دارد. علاوه بر این، خود حزبالله نیز ممکن است به دلایل داخلی مجبور به میانهروی شود. در جریان جنگ اخیر، شیعیان لبنان به خانههای مسیحیان و مسلمانان سنی پناه بردند. اگر حزبالله در پاسخ به این حمایت، این دو جامعه را تهدید کند، به آنها حمله کند یا بهطور کلی منافع آنها را نادیده بگیرد، ممکن است واکنشهای ضدشیعی را تحریک کند. چنین واکنشهایی میتواند حمایت شیعیان از حزبالله را کاهش دهد — و این حمایت، ستون فقرات قدرت این گروه است.
در واقع، ممکن است حمایت شیعیان از حزبالله همین حالا هم در حال کاهش باشد. قرارداد اجتماعی میان حزبالله و جامعه شیعی — که در آن حزبالله امنیت، قدرت سیاسی و خدمات را فراهم میکرد و در مقابل، شیعیان برای این گروه نیرو جذب کرده و به آن رأی میدادند — از بیش از یک دهه پیش دچار تزلزل شده است. نخستین نشانههای این شکاف در سال ۲۰۱۱ ظاهر شد، زمانی که حزبالله شروع به خرج مبالغ هنگفت برای حمایت از اسد در جنگ داخلی سوریه کرد، بهجای آنکه این منابع را صرف حمایت از هواداران خود کند. این تنشها در سال ۲۰۱۹ شدت گرفت، زمانی که خشم ناشی از فروپاشی اقتصادی لبنان (که به دلیل فساد گستردهای که ایجاد شده بود) باعث شد برخی از شیعیان لبنان به خیابانها بیایند و در کنار دیگر اقشار لبنانی خواستار تغییر شوند. و اکنون، پس از نابودی شهرها و روستاهای شیعهنشین لبنان توسط اسرائیل و کشته شدن هزاران نفر، این نارضایتی به اوج خود رسیده است.
در پی این ویرانی، برخی از شیعیان ممکن است تصمیم بگیرند که بیش از پیش به حزبالله وابسته شوند، به این امید که این گروه بتواند امنیت مورد نیازشان را تأمین کند. اما برخی دیگر متوجه خواهند شد که حزبالله در واقع عامل اصلی این خطرات است. برخلاف دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، زمانی که حزبالله با اشغال اسرائیل مقابله میکرد، این گروه اکنون خود به یک مهاجم تبدیل شده است. حزبالله اسرائیل را هدف حمله قرار داد و لبنان را به جنگی کشاند که هیچکس دیگر خواهان آن نبود. سپس شکست خورد و ضعیفتر از گذشته ظاهر شد. این واقعیت هرچه بیشتر آشکار شود، شیعیان لبنانی هنگام تلاش برای بازسازی زندگی خود، درمییابند که حزبالله قادر به پرداخت غرامت نیست. در واقع، بسیاری از هواداران حزبالله هنوز هیچیک از کمکهای مالی وعده دادهشده برای بازسازی را دریافت نکردهاند.
کار را تمام کنید
حزبالله در مسیر فعلی خود بهسوی یک حسابکشی انتخاباتی پیش میرود. اما برای اطمینان از افول این گروه، عون و سلام باید طی سال آینده منابع مالی آن را قطع کرده و در برابر دسیسههای سیاسی آن مقاومت کنند.
این امر، پیش از هر چیز، مستلزم محروم کردن حزبالله از نقشآفرینی در بازسازی جنوب لبنان است. در سال ۲۰۰۶، مانند امروز، حزبالله جنگی با اسرائیل را رقم زد که جنوب لبنان را به ویرانی کشاند و پرسشهای جدی درباره این سازمان مطرح کرد. اما در آن زمان، ایران با تزریق حجم عظیمی از پول نقد، به حزبالله امکان داد تا بازسازی مناطق تخریبشده را برعهده بگیرد و از این طریق، اعتبار خود را احیا کند. امروز اما، ایران توان مالی لازم برای حمایت از حزبالله را ندارد، و این فرصتی برای دولت لبنان است تا کنترل کامل این روند را به دست بگیرد. این فرصت نباید از دست برود. هر لیره از کمکهای مالی باید مستقیماً از سوی دولت به شهروندان برسد — نه از طریق شورای جنوب یا هیچ نهاد دیگری که تحت سلطه حزبالله باشد. با این کار، عون و سلام میتوانند به شیعیان نشان دهند که برای تأمین امنیت خود نیازی به حزبالله ندارند. این اقدام میتواند ثابت کند که شیعیان نیز شهروندان لبنانی هستند و نهادهای دولتی لبنان میتوانند از آنها محافظت کنند.
عون و سلام همچنین باید تلاشهای حزبالله برای تعیین فرمانده بعدی ارتش، رئیس بانک مرکزی، رئیس اداره امنیت عمومی و انتصاب افراد وابسته به این گروه در پستهای عالی قضایی را خنثی کنند. کابینه بعدی باید اطمینان حاصل کند که بیانیه وزارتی آن — که سیاستها و راهبردهای دولت را مشخص میکند — با تعهدات عون همسو باشد. این کابینه باید مقامات وابسته به حزبالله را از پستهای کلیدی کنار بگذارد و دستگاه قضایی را به پاسخگو نگه داشتن این گروه در صورت استفاده از سلاح علیه مردم لبنان ترغیب کند. اگر پارلمان از انجام این اقدامات سر باز زند، عون و سلام از نظر قانون اساسی اختیار — و از نظر اخلاقی وظیفه — تشکیل کابینه بدون تأیید پارلمان را دارند.
بازیگران بینالمللی نیز باید از رئیسجمهور و نخستوزیر حمایت کنند. فشار خارجی میتواند تضمین کند که بیانیه وزارتی اعلام نکند (چنان که معمولاً چنین میکند) که امنیت لبنان تا حدی به «مقاومت» وابسته است — کدی که به حزبالله اشاره دارد. بازیگران بینالمللی، بهویژه عربستان سعودی و ایالات متحده، باید بر نظارت بر فرآیند بازسازی اصرار ورزند. این دو کشور همچنین باید بر شرکای داخلی خود فشار بیاورند تا پستهای دولتی را با افرادی پر کنند که متعهد به مقابله با حزبالله هستند. اگر لبنان تردید نشان دهد، واشنگتن میتواند تهدید کند که مقامات سرسخت را تحریم کرده و کمکهای مالی را قطع خواهد کرد. چنین اقدامی احتمالاً موجب همراهی دولت لبنان خواهد شد، چرا که این کشور نمیتواند از کمکهای بینالمللی محروم بماند.
تضعیف دائمی حزبالله همچنان فرآیندی دشوار و زمانبر خواهد بود و ممکن است سالها به طول بینجامد. اما برای نخستین بار، این هدف قابل دستیابی به نظر میرسد. حزبالله از یک ارتش به یک شبهنظامی تنزل یافته است. این گروه از حمایتهای بینالمللی محروم شده و برای حفظ پایگاه داخلی خود در تقلاست. نیروهای مسلح لبنان اکنون قادر به برقراری نظم به شکلی هستند که حزبالله دیگر توان آن را ندارد. اگر رهبران لبنان اراده سیاسی لازم را به دست آورند، میتوانند این گروه را در جای خود بنشانند. تنها پرسش این است که آیا آنها از توانایی لازم برای این کار برخوردارند یا خیر.
عقبنشینی تاکتیکی در سرکوب اجتماعی به مثابه سرپوشی بر بحرانها
اخیرا حاکمیت ولایی به مآلاندیشی روی آورده است و تلاش نموده است تا بدون هر گونه اقرار به خطا یا اعطای امتیاز راهبردی سیاسی به مخالفانش به کُندی و البته پنهانی از برخی از سیاستهای سرکوبهای خود - نظیر حجاب اجباری و حکومتی - عقب نشینی کند. برای مثال رئیس مجلس ولایی قالیباف میگوید: «اجرای قانون حجاب با تایید رهبری متوقف شده است».
پزشکیان نیز در همین راستا اظهار داشت: «برخی از تعهداتمان را که نتوانستیم انجام دهیم موجب اعتراض مردم میشود و آنها اگر به خیابان بیایند آنها را به زندان میاندازیم، اگر- من قصور کردم و نتوانستم پول مردم رو بدهم و موجب اعتراض او شده باید از عذرخواهی کنم و من وظیفه دارم[مشکل] مردم را حل کنم و آنها حق دارند که کار کردهاند و دستمزد خود را بگیرند. حداقل باید با زبان خوش با او صحبت کنم و از او فرصت بگیرم تا پرداخت کنم. اینکه به عنوان مجری با او برخورد خشن بکنم و بگویم که نظم را به هم میریزی».
این سخنان مقامات رژیم ولایی راز عقب نشینی تاکتیکی حاکمیت ولایی از سرکوب در امور اجتماعی را توضیح میدهد. این رفتار حاکمیت البته از منظر تئوریک هم قابل توضیح است. زیرا عقبنشینی تدریجی حاکمیت ولایی از برخی سیاستهای سرکوبگرانهی اجتماعی، مانند اجرای سختگیرانه حجاب اجباری، ارتباط مستقیمی با ناتوانی آن در مدیریت ابربحرانهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی و همچنین فروپاشی سیاستهای منطقهای و بینالمللی و بازگشت ترامپ به کاخ سفید دارد. چه عقبنشینی در سرکوب اجتماعی، به معنای کاهش شدت یا گستره سرکوبگری در امور خصوصی و اجتماعی راهی برای کاهش فشار درونی و برونی برای حاکمیت ولایی تلقی میشود.
عقبنشینی در سرکوب اجتماعی به مثابه سرپوشی بر بحرانها را میتوان از چند منظر تئوریک بررسی کرد:
۱. نظریه “ظرفیت سرکوب” (Repression Capacity)
پژوهشگران مرتبط: جیمز سی. اسکات (James C. Scott) ، دنیل تریسمان(Daniel Treisman) ، استیون لِویتسکی (Steven Levitsky)
گمانه: حکومتهای اقتدارگرا دارای یک ظرفیت سرکوب محدود هستند. اگر منابع مالی، انسجام داخلی و ابزارهای امنیتی آنها تضعیف شود، ناچارند که در برخی حوزهها از شدت سرکوب بکاهند تا ظرفیت محدود خود را روی تهدیدهای اصلی متمرکز کنند. زیرا بکار گیری سرکوب بیش از آن “ظرفیت” محدود، دستگاه سرکوب را دچار فروپاشی نموده و از سوی دیگر بکار گیری سرکوب بیش از “نقطه معین مطلوب” جامعه را علیه هیئت حاکمه میشوراند.
کاربرد در ایران: حکومت ولایی در گذشته بهطور همزمان هم سرکوب سیاسی-امنیتی (مانند بازداشت معترضان و محدودسازی رسانهها) و هم سرکوب اجتماعی-فرهنگی (مانند گشت ارشاد و محدودیتهای پوشش و سبک زندگی) را اعمال میکرد.
اما اکنون با بحرانهای متعدد از جمله فروپاشی اقتصادی، اعتراضات گسترده، بحرانهای بینالمللی، و کاهش منابع مالی روبهرو است، بنابراین توانایی اعمال سرکوب همزمان در همه عرصهها را ندارد.
در نتیجه، اولویت سرکوب را از عرصههای اجتماعی (مانند حجاب) به عرصههای امنیتی (مانند برخورد با مخالفان سیاسی و رسانهای) تغییر داده است.
۲. نظریه “اعطای امتیازات برای مهار نارضایتی” (Concession Theory)
پژوهشگران مرتبط: تئودور اسکاکپول(Theda Skocpol)، ساموئلهانتینگتون(Samuel P. Huntington)، داگ مکآدام(Doug McAdam)
فرضیه: وقتی یک رژیم اقتدارگرا در حل بحرانهای اساسی ناتوان میشود، با اعطای برخی امتیازات غیرسیاسی، نارضایتی عمومی را کاهش میدهد تا مردم کمتر به سمت اعتراضات سیاسی-ساختاری بروند.
کاربرد در ایران: مقامات حکومت ولایی میدانند که بحران اقتصادی و فساد ساختاری موجب نارضایتی گسترده شده است، اما حل این بحرانها از دست آنها خارج است. بنابراین، برای کاهش سطح تنش، در برخی عرصههای اجتماعی مانند حجاب، برخورد با روابط خصوصی یا شخص و سبک زندگی مردم عقبنشینی میکند تا جامعه احساس کند که فشار کمتری را تحمل میکند. این امتیازات باعث میشود که تمرکز جامعه از مشکلات کلانتر (مانند اقتصاد و آزادیهای سیاسی) منحرف شده و درگیر مسائل خردتر (مانند تغییر تدریجی قوانین حجاب) شود.
نمونههای تطبیقی: در پادشاهی سعودی، محمد بن سلمان پس از بحرانهای اقتصادی و کاهش درآمدهای نفتی، به زنان اجازه رانندگی داد و محدودیتهای فرهنگی را کاهش داد تا تنشهای اجتماعی را کم کند.
در چین، حزب کمونیست پس از اعتراضات اقتصادی، برخی محدودیتهای سبک زندگی را برداشت اما کنترل امنیتی را حفظ کرد.
۳. نظریه “اولویتبندی تهدیدها” (Threat Prioritization)
پژوهشگران مرتبط: بروس بوئنو دِ مسکیتا (Bruce Bueno de Mesquita)، باربارا گدس(Barbara Geddes)
گمانه: رژیمهای اقتدارگرا در شرایط بحرانی، اولویت تهدیدهای خود را بر اساس میزان تهدیدها و مخاطره آنها بازتنظیم میکنند و در عرصههایی که تهدید کمتری دارند، دست از سرکوب برمیدارند.
کاربرد در ایران: حکومت ولایی پس از اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ دریافت که دیگر مسائلی مانند حجاب مهمترین چالش برای ثبات آن نیست، بلکه بحرانهای اقتصادی و سیاسی تهدید اصلی هستند. بنابراین، بهجای صرف انرژی برای تحمیل کامل حجاب، نیروی سرکوب خود را روی موضوعاتی مانند مقابله با مخالفان سیاسی، کنترل فضای رسانهای و سرکوب اعتراضات اقتصادی متمرکز کرده است.
نتیجهگیری:
عقبنشینی در سرکوب اجتماعی میتواند به عنوان یک استراتژی برای حفظ ثبات داخلی در مواجهه با فشارهای خارجی و داخلی مورد استفاده قرار گیرد. بنابراین عقبنشینی حاکمیت در عرصه مناسبات اجتماعی عمدتا نشانه کاسته شدن از منابع سرکوب حاکمیت و شکست در عرصه بین المللی است، نه اصلاحات پایدار و فراگیر. حکومت ولایی در شرایطی قرار دارد که دیگر ظرفیت و توانایی سرکوب همهجانبه و بلند مدت جنبش مدنی ایران را ندارد. بنابراین، مانند بسیاری از رژیمهای اقتدارگرای بحرانزده، مجبور شده است که:
- سرکوب را اولویتبندی کند (سرکوب امنیتی-سیاسی را افزایش دهد،سرکوب اجتماعی را کاهش دهد).
- برای کنترل جامعه، امتیازاتی بدهد تا تنش کاهش یابد.
- با کاهش سختگیری در مسائل اجتماعی، خود را از درگیریهای غیرضروری دور نگه دارد.
با این حال، این یک “عقبنشینی تاکتیکی” است و نه یک دگرگونی بنیادی و راهبردی و پایدار. بنابراین اگر حکومت احساس کند که بقای آن به خطر افتاده، ممکن است دوباره سرکوب اجتماعی را تشدید کند.
جدول زیر مفاهیم کلیدی و کاربردهای نظریههای بالا در زمینه ایران را بهطور مختصر و منظم نمایش میدهد.
نظریه | پژوهشگران مرتبط | گمانه یا فرضیه | کاربرد در ایران | نتیجهگیری |
ظرفیت سرکوب (Repression Capacity) | جیمز سی اسکات، دنیل تریسمان، استیون لِویتسکی | حکومتهای اقتدارگرا دارای ظرفیت سرکوب محدود هستند و باید آن را روی تهدیدهای اصلی متمرکز کنند سرکوب بیش از حد باعث فروپاشی میشود | حکومت ولایی در مواجهه با بحرانهای اقتصادی و سیاسی، توانایی سرکوب همزمان در همه عرصهها را ندارد اولویت سرکوب را از عرصههای اجتماعی به عرصههای امنیتی تغییر داده است | رژیم باید سرکوب را بهطور استراتژیک متمرکز کند ظرفیت محدود باعث شده که در برخی عرصهها (مانند حجاب) از شدت سرکوب بکاهد و انرژی خود را به تهدیدهای اصلی (امنیتی-سیاسی) معطوف کند |
اعطای امتیازات برای مهار نارضایتی (Concession Theory) | تئودور اسکاکپول، ساموئلهانتینگتون، داگ مکآدام | رژیمهای اقتدارگرا با اعطای امتیازات غیرسیاسی، نارضایتی عمومی را کاهش میدهند تا از بحرانهای ساختاری و اعتراضات جلوگیری کنند | حکومت ولایی در تلاش است تا با عقبنشینی در برخی مسائل اجتماعی (مانند حجاب و سبک زندگی مردم) فشارها را کاهش دهد تا جامعه بیشتر به سمت اعتراضات سیاسی نرود و تمرکز از بحرانهای کلانتر منحرف شود | اعطای امتیازات در برخی عرصهها برای کاهش تنشهای اجتماعی بهویژه در مواجهه با بحرانهای اقتصادی و فساد ساختاری است این اقدام بهعنوان یک استراتژی برای منحرف کردن توجه از مسائل اساسیتر انجام میشود |
اولویتبندی تهدیدها (Threat Prioritization) | بروس بوئنو دِ مسکیتا، باربارا گدس | رژیمهای اقتدارگرا در شرایط بحرانی اولویت تهدیدهای خود را بازتنظیم میکنند و سرکوب را در مناطقی که تهدید کمتری دارند کاهش میدهند | حکومت ولایی پس از اعتراضات سراسری ۱۴۰۱، سرکوب اجتماعی را کاهش داده و بهجای آن، تمرکز خود را روی مقابله با مخالفان سیاسی، کنترل رسانهها و سرکوب اعتراضات اقتصادی قرار داده است | عقبنشینی در سرکوب اجتماعی بهعنوان یک استراتژی برای حفظ ثبات داخلی استفاده میشود این عقبنشینی تاکتیکی است و نه اصلاحات پایدار، و ممکن است رژیم با افزایش تهدیدات دوباره سرکوب اجتماعی را تشدید کند |
نقاشی کنار خیابان بساطش را پهن کرده بود و چهرۀ مشتریانش را نقاشی میکرد. یکی از مشتریان بعد از پایان کار که از دستمزد ۱۰ دلار ناراضی بود؛ با تعجب پرسید: «برای ۱۰ دقیقه ۱۰ دلار ؟»
نقاش پاسخ داد: «چرا ۱۰ دقیقه؟ ۲۰ سال و ۱۰ دقیقه.»
سقوط آزاد در ۱۱ روز
بشار اسد در ۸ دسامبر ۲۰۲۴ (۱۸ آذر ۱۴۰۳) توسط شورشیان تحریر شام و گروههای ائتلاف سقوط کرد و موجب شگفتی جهانیان شد: سقوط یک خاندان در ۱۱ روز!؟ هرچند خاندانی بیثبات و بیبنیان!؟ اما واقعیت این است که اسد در ۲۴ سال و ۱۱ روز و دقیقتر بگوییم در ۵۴ سال و ۱۱ روز، از سالی که پدر طی یک کودتا رژیمی ولایتمدار و تکحزبی را بنیان نهاد و پسر با سبعیتی بیشتر راه او را ادامه داد، سقوط کرد. آنچه در ۱۱ روز اتفاق افتاد توفانی بود به ظاهر خلقالساعه و غافلگیر کننده، اما هرچه بود، در واقع رخدادی است تاثیرگذار و تعیین کننده. به این توفان ، زمینه های تاریخی آن، بازیگران داخلی و خارجی آن و پیامدهای آن برای سوریه، برای منطقه و نیز برای جهان نگاهی هرچند گذرا بیندازیم.
حافظ اسد، آغازی خونین و نارفیقانه
در سال ۱۹۷۰، حافظ اسد با کودتایی خونین قدرت را در سوریه در دست گرفت. این سرآغازی بود بر حکمرانی پنجاه و چهار سالۀ یک خاندان بر کشوری که طی این مدت به صحنۀ نبردهای سیاسی، سرکوبهای خونین و کشمکشهای بینالمللی بدل شد. اما این داستان، بیش از آنکه حکایت قدرت باشد، روایت انحطاط و فروپاشی است.
حافظ اسد در سال ۱۹۳۰ در روستای قرداحه، در خانوادهای علوی متولد شد. او که افسر نیروی هوایی بود، در پی کودتای سال ۱۹۶۳ (۱) همپیمان با حزب بعث، به فرماندهی نیروی هوایی سوریه رسید. در ۱۹۶۶ (۲)، حافظ اسد و همفکرانش کودتای دیگری علیه جناح سنتی حزب بعث ترتیب دادند که به قدرت گرفتن شاخۀ رادیکال نظامی بعث به رهبری صالح جدید منجر شد و اسد در دولت جدید به عنوان وزیر دفاع منصوب شد.
اما جاهطلبی او فراتر از این بود؛ او در سال ۱۹۷۰، طی کودتای دیگری صالح جدید را سرنگون کرد و از آن پس تا هنگام مرگش در ۷ ژوئیه ۲۰۰۰، حاکم بلامنازع سوریه بود. این سرآغازی بود برای حکمرانی پنجاه و چهار سالۀ یک خاندان بر کشوری که طی این مدت به صحنۀ نبردهای سیاسی، سرکوبهای خونین و کشمکشهای بینالمللی بدل شد. حفظ قدرت به مدت سه دهه، در تاریخ پس از استقلال سوریه که شاهد مجموعهای از کودتاهای نظامی بود، امری استثنایی به حساب میآمد.
اسد بعد از موفقیت کودتا به تصفیۀ ارتش پرداخت، نیروهای هوادار حزب و بازماندگان ارتش دولتی را ادغام کرد و چند سازمان اطلاعاتی/ امنیتی موازی در سوریه ایجاد کرد تا نظارت حداکثری بر ارتش و کنترل جامعه را برعهده داشته باشند. او سپس یک ارتش شخصی ۲۵ هزار نفری به نام «گارد ریاست جمهوری سوریه» ایجاد کرد تا اگر کودتای دیگری رخ داد، از او و خانوادهاش محافظت کنند. در دوران حافظ اسد، ارتش و سازمانهای اطلاعاتی/ امنیتی، بازوهای اعمال حاکمیت او بر کشور سوریه بودند. اسد تا آخر حکومت خود سیاستی ضد اسرائیلی در پپیش گرفت اما اتحاد با شوروی را در تمام دوران جنگ سرد حفظ کرد.
حافظ اسد زمانی به دنیا آمد که سوریه، خاورمیانه و حتا نقاط دیگر جهان شاهد تحولات بزرگی بود. در آن زمان ملیگرایی عربی، سیاست منطقهای بسیاری از کشورها به ویژه مصر با ریاستجمهوری جمال عبدالناصر را تحت تاثیر قرار داده بود.
دمشق، تحت حکومت حزب بعث که پس از شکست اتحاد کوتاه مدت مصر و سوریه (۱۹۵۸–۱۹۶۱)، قدرت را در دست گرفته بود، شعارهای ملیگرایانه عربی را ترویج میکرد. سوریه هم مانند بیشتر کشورهای عربی آن زمان، فاقد حکومت دموکراتیک بود؛ انتخابات چندحزبی در آن برگزار نمیشد، اما سیاستهای اقتصادی آن عمدتا به نفع طبقات اجتماعی محروم بود.
جامعۀ علوی، که خانوادۀ اسد به آن تعلق دارد، یکی از محرومترین اقشار سوریه به شمار میرفت. برخی معتقدند که این جامعه در واقع یکی از حاشیهنشینترین قومها در کشور بود. فقر اقتصادی علویها باعث شد بسیاری از اعضای آن از اواسط قرن بیستم به ارتش سوریه بپیوندند. خانوادۀ حافظ اسد یکی از این علویهای فقیر بود.
در دوران ریاست جمهوری حافظ اسد سوریه شاهد رویدادهای مهمی بود؛ از جمله جنگ اکتبر ۱۹۷۳ (۳)، جنگ داخلی لبنان، و درگیریها با اخوانالمسلمین به ویژه کشتار حما در سال ۱۹۸۲.
انیسه مخلوف، همسر حافظ در پشت صحنه نقش تاثیرگذاری ایفا میکرد. او نه تنها در تصمیمگیریهای خانوادگی بلکه در روند حکومتی نیز حضوری پررنگ داشت. انیسه با نفوذ بر شوهر و فرزندانش مسیر سیاست خاندان اسد را جهت میداد.
حافظ اسد چهار پسر و یک دختر داشت که هر یک نقش ویژهای را در ساختار قدرت ایفا میکردند. باسل اسد، پسر ارشد حافظ که به دلیل سابقۀ مهندسی و علاقهاش به اسبسواری و رانندگی پرسرعت مشهور بود، بهعنوان وارث قطعی قدرت در سوریه شناخته میشد. وی به عنوان فرمانده گارد ریاست جمهوری و فردی کاریزماتیک مورد احترام ارتشیان بود. اما مرگ او در تصادفی در حین رانندگی در سال ۱۹۹۴، روند جانشینی را تغییر داد و بشار را به این مسیر کشاند. ماهر اسد کوچکترین پسر اسد فردی تندخو و بیرحم بود که پس از بشار نقشی کلیدی در سرکوب مخالفان و ادارۀ ارتش ایفا کرد. ماهر به فرماندهی گارد ریاست جمهوری و لشکر زرهی چهارم در رژیم بشار منصوب شد و به چهرهای منفور در میان مخالفان و حتا برخی از نزدیکان خاندان تبدیل شد.
ماجد اسد، فرزند کمتر شناخته شدۀ حافظ به دلیل بیماری نقش قابلتوجهی در ساختار سیاسی یا نظامی خانواده نداشت. مرگ او در سن چهل و سه سالگی تنها یکی از تراژدیهای شخصی خاندان اسد بود.
بُشرا اسد تنها دختر خانواده زنی باهوش و جاهطلب، نقشی کلیدی در تصمیمگیریهای سیاسی و امنیتی داشت. بشرا که به سختگیری و تاثیرگذاری مشهور بود، همواره در تقابل با اسما اسد، همسر بشار قرار داشت و این اختلافات خانوادگی، به تضعیف انسجام درونی رژیم منجر شد.
بُشرا اسد با نفوذ خود در ارتش و سرویسهای امنیتی همواره تلاش میکرد قدرت بشار را محدود کند. ماهر اسد هم با رفتارهای خشن و افتدارگرایانه موجی ار نارضایتی را حتا در میان حامیان رژیم ایحاد کرد.
از سوی دیگر اسما اسد، همسر بشار اسد تلاش کرد با نشان دادن تصویری مدرن و مترقی از خودش چهرهای نرمتر از رژیم ارائه دهد. او نقش پررنگی در سیاستهای اجتماعی و اقتصادی ایفا کرد. اما این اقدامات اغلب به دلیل فساد ساختاری و مخالفتهای دیگر اعضای خانواده ناکام ماند.
بشار در زمان تحصیل و کاردر لندن با اسماءالاخرس، همسر آیندهاش که از خانوادۀ اهل حمص بود، آشنا شد. اسما در رشتۀ علوم کامپیوتر در کینگز کالج لندن تحصیل میکرد، او سپس برای ادامۀ تحصیل در دانشگاه هاروارد پذیرفته شد، اما در نهایت زندگیاش مسیر دیگری پیدا کرد.
حزب بعث
حزب بعث یک حزب فراملی بود و جناحهای سوریه و عراق زیرمجموعههای آن بودند. در سال ۱۳۵۸، احمد حسن البکر، رئیسجمهور دولت بعث عراق، معاهداتی با دولت بعث سوریه امضا کرد که طبق آنها هر دو کشور با هم متحد میشدند و حافظ اسد قائممقام اتحادیه میشد. این ابتکار مقام صدام حسین را به خطر میانداخت. از اینرو صدام پیشدستی کرد و با یک کودتای نرم و بدون خشونت رئیسجمهور البکر را در ۲۵ تیر ۱۳۵۸ مجبور به استعفا کرد و خود را رسماً رئیسجمهور دولت بعث عراق اعلام کرد. در پی این رویدادها حزب بعث دچار تجزیه شد. اسد و صدام یکدیگر را به خیانت به حزب بعث متهم میکردند و هریک خود را بعثی واقعی مینامید.
حافظ اسد در جریان جنگ ایران و عراق، در رقابت با صدام حسین، از ایران حمایت میکرد؛ در عوض ج.ا. هم امتیازهای تجاری و اقتصادی قابل توجهی به حکومت بعث سوریه اعطا میکرد؛ از جمله صادرات یک میلیارد دلار نفت خام رایگان به سوریه در مقابل مسدود کردن مسیر صادرات نفت عراق از خاک سوریه. علاوه بر آن، حافظ اسد اجازۀ استقرار نیروی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در نزدیکی مرز لبنان را داد تا از این طریق حزبالله لبنان مستقیماً از جانب ایران اداره شود.
حکومت دمشق در ضمن برای حمایت کامل از ایران. اطلاعات پایگاههای نظامیِ نیروهای عراقی و اطلاعات مربوط به سلاحهای روسی را که عراق از آنها استفاده میکرد به ج.ا. داد. این اطلاعات نقش مهمی در پیروزیهای ایران در مقابل تهاجم صدام حسین داشت. سوریه هیئتی از افسران سوری را به کشورهای بلوک شرق فرستاد تا تسلیحاتی را از این کشورها خریداری کند، سپس تسلیحات خریداری شده را مستقیماً در اختیار ایران قرار داد تا این کشور تحریمهای تسلیحاتیاش را دور بزند.
حافظ اسد در دوران حکمرانی خود رژیمی ایجاد کرد که بر پایۀ کنترل شدید ارتش، سرکوب بیرحمانۀ مخالفان و شبکهای پیچیده از وفاداریهای خانوادگی و طایفهای بنا شده بود. او هرگز تن به برگزاری انتخابات دموکراتیک نداد، در سیاست خارجی از خود عملگرایی نشان میداد و در حالیکه به عنوان متحد اتحاد جماهیر شوروی شناخته میشد، در جنگ خلیج فارس در سال ۱۹۹۱، به ائتلاف تحت رهبری آمریکا پیوست.
برادر او، رفعت اسد، نقش کلیدی در این ساختار ایفا میکرد و در جریان سرکوب قیام حماه در سال ۱۹۸۲، مسئولیت اقدامات نظامی بیرحمانهای را بر عهده داشت که به کشتار دهها هزار نفر منجر شد.
واکنشی مرگبار
در ۲۷ ژوئن ۱۹۸۰، یک روز پس از تلاش نافرجام برای ترور حافظ اسد، در زندان تدمر در پالمیرای سوریه، نیروهای گروهان دفاعی سوریه تحت فرماندهی رفعت اسد، برادر حافظ اسد وارد زندان تدمر شدند و حدود هزار نفر از زندانیان را به قتل رساندند.
در فوریه ۱۹۸۲، شهر حما با یورش نیروهای مسلح سوریه به این شهر به منظور سرکوب شورش مخالفان حکومت حزب بعث سوریه و حافظ اسد به رهبری اخوان المسلمین صورت گرفت. شهر قبل از محاصره بمباران شد و پس از آن به مدت ۲۷ روز مورد حملۀ توپخانهای قرار گرفت که منجر به جان باختن ده ها هزارنفر شد. در این کشتار، رفعت اسد برادر حافظ اسد فرماندهی نیروهای رژیم را برعهده داشت.
سازمان عفو بین الملل تعداد کشتهها را بین ده تا ۲۵ هزار نفر اعلام کرد. کمیسیون حقوق بشر سوریه نیز تعداد کشته شدگان را بین ۳۰ تا ۴۰ هزار نفر ذکر کرد، سی هزار نفر هم ناپدید شدند. پس از این رویداد بیش از ۱۰۰ هزار نفر بازداشت و ۸۰۰ هزار نفر نیز مجبور به ترک سوریه شدند.
حافظ اسد با استفاده از امکانات دولتی یک فرقۀ شخصیتپرستی را ایجاد کرد؛ تصاویرش که اغلب او را در حال انجام اقدامات قهرمانانه نشان میداد، در همۀ مکانهای عمومی قرار داده شد؛ تعداد بیشماری مکانها و مؤسسهها به افتخار او و برخی اعضای خانوادهاش نامگذاری شدند؛ آموزگارها میبایست هر درس را با سرود «رهبر جاودانۀ ما حافظ اسد» آغاز کنند؛ در برخی موارد او تصویری خدایگانی از خودش ارائه میکرد؛ در کندهکاریها و نقاشیها او را در کنار پیامبر اسلام نشان میدادند؛ پس از مرگش دولت پرترههایی از مادرش ساخت که هالهای از نور او را دربر گرفته بود؛ مقامات سوری مکلف بودند از او چونان فردی مقدس یاد کنند. بشار اسد، کیش شخصیتپرستی و مشت آهنین را از پدر به ارث برد.
این نوشتار را با لطیفهای که بعد از مرگ حافظ اسد بین مردم به طوردر گوشی در جریان بود، به پایان ببریم:
یک روستایی بعد از شنیدن مرگ حافظ اسد راهی دمشق شد تا در تشییع جنازِۀ رهبر شرکت کند. وقتی به دروازۀ شهر رسید روی تابلوی بزرگی خواند: «حافظ اسد جاودانه و همواره زنده است.» روستایی سادهدل فکر کرد مرگ رهبر را اشتباهی شنیده است و به روستای خود برگشت.
در نوشتار بعدی به بشار اسد، رژیم او، بازیگران داخلی و خارجی سوریۀ دوران وی میپردازیم.
سعید سلامی
۵ فوریه ۲۰۲۵ / ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
—————————————————
۱ـ کودتای ۱۹۶۳ سوریه که در تاریخنگاری بعثی از آن با عنوان انقلاب ۸ مارس نیز یاد میشود، کودتایی نظامی بود که موجب تسلط حزب بعث سوریه بر حکومت شد. طراحی و برنامهریزی این کودتا توسط حزب بعث عراق صورت گرفت.
از اعضای کلیدی این کودتا که در طراحی آن شرکت داشتند و بعد از پیروزی نیز در حکومت بر سوریه نقش اصلی را بازی کردند میتوان حافظ اسد، محمد عمران و صلاح جدید را نام برد.
۲ـ کودتای ۱۹۶۶ سوریه سه سال پس از کودتای حزب بعث در سوریه رویداد. علت این کودتا کشمکش بین طبقۀ جوان و مسن حزب بعث سوریه به دلایلی چون فساد و ضعف دستگاه حکومت بود. در واقع این کودتا، عصیان نسل جوان حزب بعث بود. متعاقب این کودتا میشل عفلق و امین الحافظ سرنگون و حافظ اسد وزیر دفاع شد.
۳ـ این که جنگ با عنوانهای جنگ یوم کیپور، جنگ اعراب و اسرائیل ۱۹۷۳، جنگ اکتبر، جنگ رمضان یا جنگ چهارم اعراب و اسرائیل نیز شناخته میشود، جنگی بود که از ۶ تا ۲۵ اکتبر ۱۹۷۳ میان سوریه و مصر با حمایت چند کشور عربی دیگر و اسرائیل اتفاق افتاد. این جنگ با حمله غافلگیرانۀ مصر و سوریه علیه مواضع نیروهای اسرائیلی در شرق کانال سوئز و ارتفاعات جولان آغاز شد، مناطقی که شش سال قبل در جنگ ششروزه به تصرف قوای اسرائیل درآمده بود. حمله در آخرین ساعات یومکیپور مقدسترین روز در یهودیت، آغاز شد.
این جنگ موضعگیریهای بینالمللی گستردهای را برانگیخت و در جریان آن آمریکا و شوروی، دو ابرقدرت وقت با ارسال گستردۀ تجهیزات نظامی و تدارکاتی به حمایت از متحدان خود پرداختند.
فارین افرز
۳ فوریه ۲۰۲۵
سقوط اسد میتواند سرنوشت دشمن تروریستی ترکیه را رقم بزند
در تاریخ ۲۲ ژانویه، سه عضو پارلمان ترکیه از حزب چپگرای برابری و دموکراسی خلقها (DEM) که طرفدار کردهاست، از جزیرهی زندان امرالی بازدید کردند تا با عبدالله اوجالان، بنیانگذار و رهبر حزب کارگران کردستان (پکک) دیدار کنند. پکک گروهی شبهنظامی است که از دههی ۱۹۸۰ در ترکیه به شورش مسلحانه پرداخته و هم از سوی ترکیه و هم ایالات متحده بهعنوان یک سازمان تروریستی شناخته میشود. اوجالان از سال ۱۹۹۹ در حبس ابد به سر میبرد. تا پاییز سال گذشته، بیش از سه سال بود که هیچ بازدیدکنندهای اجازهی ملاقات با او را نداشت. اما دیدار او با هیئت حزب DEM، دومین ملاقات در یک ماه بود.
این دیدار برای بحث دربارهی پیشنهادی که در ماه اکتبر مطرح شد، انجام گرفت: دولت باغچلی، رهبر حزب راست افراطی حرکت ملی و یکی از متحدان کلیدی رئیسجمهور رجب طیب اردوغان، پیشنهاد کرده بود که در صورت انحلال پکک و اعلام کنارهگیری از خشونت، اوجالان میتواند مورد عفو قرار گیرد. اوجالان در بیانیهای کتبی تأیید کرد که «آمادهی ارائهی این درخواست» به سازمان خود است. او در ماه دسامبر به قانونگذاران بازدیدکننده گفت: «این فرصتی است که نباید از دست بدهیم.»
اوجالان انگیزههایی برای توجه جدی به پیشنهاد باغچلی — و در نتیجه پیشنهاد دولت ترکیه — دارد. اگرچه پکک همچنان قادر به انجام حملات تروریستی موردی علیه اهداف ترکیهای است، اما مبارزهی نظامی خود را در ترکیه باخته است. این گروه در کوههای قندیل در شمال عراق، که مقر اصلی آن محسوب میشود، همچنان باقی مانده است. اما حتی در آنجا نیز پهپادهای ترکیه و مجموعهای از پایگاههای نظامی پیشرفته، پکک را محاصره کردهاند و مانع از آن شدهاند که این گروه از مناطق کوهستانی شمال عراق برای انجام حملات به ترکیه استفاده کند. مشارکت نزدیک آنکارا با دولت منطقهای کردستان، که ادارهی منطقهی خودمختار شمال عراق را بر عهده دارد، فضای عملیاتی پکک را بیش از پیش محدود کرده است. با توجه به وضعیت نظامی وخیم این گروه، اوجالان که به اواخر دههی ۷۰ زندگی خود نزدیک میشود، دلایل کافی برای حمایت از یک راهحل سیاسی دارد. در سال ۲۰۱۳، او اظهار کرده بود: «میخواهم قبل از مرگم، صلح را ببینم.»
تحولات سیاسی اخیر در ترکیه امیدها را برای یک توافق با پکک افزایش داده است، اما این سقوط اخیر بشار اسد، رئیسجمهور سوریه، است که میتواند به معنای پایان این گروه باشد. شاخههای پکک همچنان در شمال شرقی سوریه فعال هستند و این مناطق را تحت کنترل دارند، جایی که نیروهای آن در جنگ علیه گروه موسوم به دولت اسلامی (داعش) در کنار ایالات متحده جنگیدهاند. اما با فروپاشی رژیم اسد، فرصتی برای ادغام مناطق کردنشین شمال سوریه و نیروهای مسلح آنها با سایر بخشهای کشور فراهم شده است. از دست دادن این پایگاه امن میتواند آخرین ضربه برای پکک باشد که از پیش ضعیف شده است.
با این حال، پایان این سازمان همچنان قطعی نیست. دولت ترکیه پیشتر نیز در سالهای ۲۰۰۹ و ۲۰۱۳ برای مذاکرهی صلح با پکک تلاش کرده، اما این تلاشها به نتیجه نرسیده است. علاوه بر این، با وجود جایگاه اوجالان در این گروه، تضمینی وجود ندارد که رهبران مستقر در عراق از درخواست او برای خلع سلاح و انحلال تبعیت کنند. در حقیقت، یک روز پس از آنکه باغچلی پیشنهاد آزادی اوجالان را مطرح کرد، پکک یک حملهی تروریستی در یک مجموعهی صنایع نظامی در حومهی آنکارا انجام داد که منجر به کشته شدن پنج غیرنظامی شد.
افزون بر این، اگر توافقی با پکک بخشی از یک سازوکار گستردهتر برای تأمین جایگاه برابر و حقوق دموکراتیک جمعیت کردهای ترکیه نباشد، نارضایتیهای پنهان بار دیگر ممکن است به شورش مسلحانه تبدیل شود. همچنین، اگر یک منطقهی خودمختار و نظامیشدهی کردها در آن سوی مرزهای ترکیه در سوریه، با حمایت ایالات متحده، همچنان به پناه دادن به نیروهای پکک و تقویت آرمانهای جداییطلبانه بپردازد، خطر احیای این گروه همچنان باقی خواهد ماند.
این موانع را نمیتوان نادیده گرفت. اما همزمانی تحولات سیاسی داخلی در ترکیه و تغییرات ژئوپلیتیکی در منطقه، امکان غلبه بر این چالشها را افزایش داده است. اکنون، بیش از هر زمان دیگری در تاریخ اخیر، این احتمال وجود دارد که پکک منحل شود — و در نهایت تهدیدی که ترکیه را برای ۴۰ سال گذشته گرفتار کرده بود، از بین برود.
پناهگاه امن
حمایت سوریه همواره برای بقای پکک حیاتی بوده است. از اوایل دههی ۱۹۸۰، حافظ اسد، دیکتاتور سوریه، به عبدالله اوجالان و پیروانش اجازه داد تا پایگاهی عملیاتی در مناطق تحت کنترل سوریه ایجاد کنند. اسد متحد اتحاد جماهیر شوروی بود و پکک نیز تا پایان جنگ سرد به ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم پایبند بود. حمایت او از پکک تا دههی ۱۹۹۰ ادامه یافت که بخشی از آن ناشی از کینهی تاریخی سوریه نسبت به ترکیه بود، بهویژه پس از الحاق استان اسکندرون (الکساندرِتا) توسط ترکیه در سال ۱۹۳۹، منطقهای که تا آن زمان بخشی از قلمرو تحت قیمومیت فرانسه بر سوریه محسوب میشد. تنها در سال ۱۹۹۸ بود که اسد، در برابر تهدید مداخلهی نظامی رئیسجمهور وقت ترکیه، سلیمان دمیرل، مجبور به اخراج اوجالان شد. اوجالان در فوریهی ۱۹۹۹ در نایروبی، کنیا، دستگیر و به سرعت به ترکیه مسترد شد. پکک پس از تهاجم ایالات متحده به عراق در سال ۲۰۰۳، مقر خود را به قندیل منتقل کرد و از خلأ قدرتی که با سرنگونی صدام حسین ایجاد شده بود، بهره برد.
جنگ داخلی سوریه بار دیگر این کشور را برای پکک به عنصری مکانی تبدیل کرد. در سال ۲۰۱۲، بشار اسد نیروهای دولتی را از شمال شرق سوریه خارج کرد و به شاخهی سوری پکک، یعنی حزب اتحاد دموکراتیک (PYD) و شاخهی نظامی آن، یگانهای مدافع خلق (YPG)، اجازه داد تا یک شبهدولت — ادارهی خودمختار شمال و شرق سوریه، که بهنام روژاوا یا کردستان غربی نیز شناخته میشود — را در این منطقه با جمعیت عمدتاً کرد تشکیل دهند. اسد، در واقع، کنترل یکسوم کشور خود، از جمله بیشتر میادین نفتی سوریه، را به مقامات کرد واگذار کرد. در مقابل، نیروهای کرد دست از مقاومت مسلحانه علیه رژیم او برداشتند و به این ترتیب، جنبش گستردهتر مخالفان حکومت را تضعیف کردند. علاوه بر این، اسد توانست ضربهای به ترکیه وارد کند، کشوری که از قیام علیه حکومت او حمایت میکرد.
ترکیه که نگران بود قدرت گرفتن شاخهی سوری پکک باعث جسورتر شدن کل این سازمان شود، در سال ۲۰۱۳ مذاکرات صلح با اوجالان را آغاز کرد. اما پس از آنکه پکک در سال ۲۰۱۵ تلاش کرد کنترل مراکز شهری در استانهای کردنشین جنوب شرقی ترکیه را به دست بگیرد، مذاکرات متوقف شد و ارتش ترکیه عملیات گستردهای را برای بیرون راندن شبهنظامیان از شهرها آغاز کرد.
پکک در ترکیه شکست خورد، اما همچنان از طریق ارتباط نزدیک خود با PYD سوریه و نیروهای نظامی آن به حیاتش ادامه داد. PYD بخشی از اتحادیهی جوامع کردستان (KCK) است، سازمان چتری که در سال ۲۰۰۵ تأسیس شد و اهداف سیاسی پکک را دنبال میکند و تحت رهبری اوجالان قرار دارد. اعضای پکک به YPG پیوستهاند، نیرویی که بخش اصلی نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF) را تشکیل میدهد. این ائتلاف که بهعنوان نیروی نظامی منطقهی خودگردان شمال شرقی سوریه عمل میکند، یک شریک نزدیک ایالات متحده در مبارزه علیه داعش به شمار میرود. فرمانده کل SDF، مظلوم عبدی، یکی از اعضای سابق پکک است که زمانی که اوجالان در سوریه اقامت داشت، با او همکاری میکرد.
ترکیه تاکنون سه عملیات نظامی محدود علیه شاخههای پکک در سوریه انجام داده است: در منطقهی الباب در سال ۲۰۱۶، در منطقهی عفرین در سال ۲۰۱۸، و در کریدوری بین شهرهای تلابیض و رأسالعین در سال ۲۰۱۹. ارتش ترکیه همچنان یک منطقهی حائل جزئی در شمال سوریه حفظ کرده است، اما حضور نظامی ایالات متحده در این منطقه تاکنون مانع از مداخلهی نظامی گستردهی ترکیه برای نابودی کامل شبهنظامیان وابسته به پکک شده است.
مأموریت رسمی ایالات متحده ارائهی آموزش، پشتیبانی عملیاتی و پوشش نظامی به SDF است، اما در عمل این بدان معناست که نیروهای آمریکایی با YPG همکاری میکنند. از نظر آنکارا، تفاوت بین YPG و پکک صرفاً یک تغییر نام است. همکاری واشنگتن با شبهنظامیان کرد در سوریه، روابط ایالات متحده و ترکیه را پیچیده کرده است.
افزایش فشار
با سقوط اسد، اما، دولت خودخوانده در شمال شرق سوریه ممکن است دیگر پایدار نباشد — و ایالات متحده ناگزیر خواهد شد گزینههایی غیر از اتکا به شاخههای وابسته به پکک برای جلوگیری از بازگشت داعش را در نظر بگیرد. هیئت تحریر الشام (HTS)، گروه اسلامگرایی که در دسامبر رژیم سوریه را سرنگون کرد، پیشنهاد مقامات کرد برای ایجاد یک سیستم فدرالی که به آنها اجازه حفظ خودمختاریشان را بدهد، رد کرده است. این گروه که اکنون کنترل سوریه را در دست دارد، سابقهی درگیری با کردها را دارد: در سال ۲۰۱۲، پس از آنکه مقامات کرد برای نخستین بار کنترل شمال شرق سوریه را به دست گرفتند، پیشروی HTS یعنی هیئت تحریر الشام، گروه جهادی مورد حمایت ترکیه، از ترکیه وارد سوریه شد تا به شبهنظامیان کرد حمله کند.
اخیراً، احمد الشرع، رهبر HTS و رئیسجمهور موقت سوریه، اعلام کرده است که باید نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF) در ارتش ملی ادغام شوند تا قدرت نظامی “تنها در اختیار دولت باشد.” همچنین، وزیر دفاع جدید سوریه، مرحف ابوقصره، در ژانویه به خبرنگاران گفت که HTS در صورتی که SDF از مذاکره خودداری کند، یک طرح جایگزین دارد و تأکید کرد: “اگر مجبور شویم از زور استفاده کنیم، آماده خواهیم بود.”
در هفتههای پس از سقوط اسد، مقامات ارشد ترکیه بارها بر تمایل خود برای انحلال YPG تأکید کردهاند. در دسامبر، هاکان فیدان، وزیر خارجه ترکیه، نابودی این گروه را “هدف استراتژیک” آنکارا خواند و از رهبران جدید سوریه خواست تا YPG را منحل کنند، فرماندهان آن (از جمله سوریها) را اخراج کنند و کنترل مرکزی بر تمام قلمرو سوریه را بازگردانند. چند روز بعد، یاشار گولر، وزیر دفاع ترکیه، این موضع را تکرار کرده و اظهار داشت که “اولویت ترکیه، نابودی YPG است.”
اگر HTS و ترکیه بتوانند اهداف خود را، چه از طریق مذاکره و چه با توسل به زور، محقق کنند، ضربهی مرگباری به پکک وارد خواهد شد. از دید ترکیه، تهدید اصلی یک تهدید نظامی نیست: زمینهای هموار در امتداد مرز سوریه-ترکیه بهراحتی قابل کنترل هستند، و برخلاف جغرافیای کوهستانی شمال عراق، برای جنگ چریکی مناسب نیستند. اما آنکارا نگران است که یک نهاد سیاسی خودمختار، مسلح و تحت رهبری کردها در سوریه بتواند — و شاید همین حالا هم چنین باشد — به کانون آرمانهای جداییطلبانهی کردها در ترکیه تبدیل شود.
این خطر در مورد شمال عراق قابل مدیریت بوده است: آنکارا و دولت اقلیم کردستان روابط خوبی دارند و پکک در آنجا به حاشیه رانده شده است. اما شرایط در سوریه متفاوت است. کردهای سوریه نسبت به کردهای عراق پیوندهای عمیقتری با کردهای ترکیه دارند؛ بسیاری از آنها از نوادگان پناهندگانی هستند که پس از سرکوب اولین قیام کردها در ترکیه در سال ۱۹۲۵ به سوریه گریختند. بنابراین، روژاوا بهعنوان یک مرکز جاذبه عمل میکند، چیزی که شمال عراق هرگز نبود. پکک به دنبال ایجاد یک سیستم غیرمتمرکز خودگردانی است که مناطق کردنشین ترکیه، سوریه، عراق و ایران را در بر بگیرد. تا زمانی که حاکمیت خودمختار در سوریه باقی بماند، این رؤیا نیز زنده خواهد ماند.
اکنون، بزرگترین مانع برای پایان دادن به این خودمختاری و ادغام SDF در یک نیروی ملی سوری، ایالات متحده است. ماه گذشته، مظلوم عبدی، فرماندهی SDF، در مصاحبه با روزنامهی لوموند اعلام کرد که این گروه میخواهد منطقهی شمال شرق سوریه “خودمختاری اداری خود را حفظ کند... در عین حال با دولت مرکزی همکاری داشته باشد.” او همچنین تمایل SDF برای ادامهی حضور نیروهای آمریکایی در سوریه را تأیید کرده است تا بر آتشبس بین SDF و ارتش ملی سوریه، که یک شبهنظامی مورد حمایت ترکیه است، نظارت کنند. اما HTS و دولت ترکیه این خواستهها را رد کردهاند.
تنها با حمایت مستمر ایالات متحده، SDF میتواند در برابر فشار رهبران جدید سوریه و حامیان آنها در آنکارا مقاومت کند. واشنگتن از سوی خود ممکن است تمایل داشته باشد در کنار متحدان کرد خود بایستد، حتی با وجود خطر تشدید تنشها با آنکارا. در جلسهی تأیید صلاحیت خود در مجلس سنا، مارکو روبیو، وزیر خارجهی ایالات متحده، بر اهمیت همکاری با SDF برای مهار داعش تأکید کرد و دربارهی پیامدهای “رها کردن شرکایی که فداکاری بزرگی کردهاند” هشدار داد. در همین حال، دونالد ترامپ، رئیسجمهور ایالات متحده، دربارهی ادامهی حضور ۲,۰۰۰ نیروی آمریکایی در سوریه بهطور مبهم سخن گفته و هفتهی گذشته اظهار داشت که “آنها نیازی به دخالت ما ندارند.”
راهی به سوی صلح؟
هنوز مسیری، هرچند باریک، برای یک راهحل سیاسی وجود دارد که میتواند ثبات بلندمدت را به همراه داشته باشد. انحلال و خلع سلاح نیروهای دموکراتیک سوریه (SDF) و پایان دادن به وضعیت خودمختاری در شمال شرق سوریه میتواند به ثبات کشور کمک کند، زیرا دولت جدید سوریه کنترل خود را تثبیت میکند.
ترکیه، در صورت از میان رفتن تهدید اصلی در مرزهایش، ممکن است متقاعد شود که از خواستههای گستردهتر خود درباره کردهای سوریه، از جمله اخراج همه فرماندهان یپگ (YPG) از سوریه، صرفنظر کند و برای دستیابی به یک توافق دوجانبه با طرفهای کرد خود در ترکیه ترغیب شود. این توافق میتواند شامل اعطای عفو به اعضای پکک، آزادی سیاستمداران کرد زندانی و تضمین برابری حقوقی میان ترکها و کردها باشد. (هدف آخر مستلزم اصلاح قانون اساسی ترکیه است، که در حال حاضر تصریح میکند تنها زبان ترکی میتواند به عنوان زبان مادری تدریس شود و همه شهروندان جمهوری ترکیه ترک محسوب میشوند.) ایالات متحده میتواند پیشنهاد ترکیه را برای رهبری عملیات سرکوب داعش بپذیرد و در جریان مذاکرات مربوط به خروج نیروهای آمریکایی از سوریه، واشنگتن میتواند آنکارا و دمشق را برای تضمین حقوق کردها تحت فشار بگذارد.
با این حال، آنکارا قصد ندارد خودمختاری کردها را در داخل ترکیه بپذیرد، همانطور که برخی فعالان کرد خواستار آن هستند. فروپاشی امپراتوری عثمانی همچنان در ذهن رهبران ترکیه سایه انداخته است و از دید آنان، خودگردانی ناگزیر به جداییطلبی منجر خواهد شد. همچنین، تردیدهایی درباره آمادگی دولت اقتدارگرای ترکیه برای اعطای امتیازات دموکراتیک اساسی وجود دارد: در ماه نوامبر، در حالی که تماسها با اوجالان در جریان بود، سه شهردار کرد از سمتهای خود برکنار شدند و به حمایت از “تروریسم” متهم شدند.
با این حال، به نظر میرسد که رهبران ترکیه فوریت یک راهحل را درک میکنند. برای کشوری که دههها حتی وجود کردها را انکار میکرد، به رسمیت شناختن این که شهروندان کرد، به گفته مشاور اردوغان، محمد اوچوم، “مالکان مشترک” یک جمهوری واحد هستند، گامی قابلتوجه به شمار میرود. دولت ترکیه همچنین در حال سرکوب راست افراطی ضد کرد است: در ژانویه، امید اوزداغ، رهبر حزب پیروزی (یک حزب راست افراطی) و از مخالفان سرسخت گشایش سیاسی به سمت کردها، دستگیر و به “تحریک عمومی به نفرت و دشمنی” متهم شد. پیشنهاد دولت باغچلی برای مذاکره با اوجالان شاید نشاندهنده تغییر به سوی لیبرالیسم نباشد، اما حاکی از عملگرایی نخبگان سیاسی ترکیه در برابر تهدیدات ادراکشده است.
مدتها پیش از سقوط رژیم اسد، آنکارا نگران بود که آشفتگی منطقهای بتواند موجب بیثباتی داخلی شود. سه هفته پیش از دعوت باغچلی از اوجالان در ماه اکتبر، وی توضیح داد: “وقتی ما خواهان صلح در جهان هستیم، باید صلح را در کشور خود نیز تضمین کنیم.” اردوغان نیز در همان ماه در سخنرانی خود در پارلمان بر ضرورت “تقویت جبهه داخلی” در برابر “تجاوزگری اسرائیل” تأکید کرد.
نگرانیهای آنکارا درباره دخالتهای خارجی بدون دلیل نبود. در نوامبر، گدعون ساعر، وزیر امور خارجه اسرائیل، مردم کرد را “متحد طبیعی” اسرائیل توصیف کرد و گفت که اسرائیل باید روابط خود را با آنها تقویت کند. همچنین، در ماه اکتبر، روزنامه طرفدار پکک، “ینی اوزگور پولیتیکا”، بخشی از “مانیفست تمدن دموکراتیک” اوجالان را که بیش از یک دهه پیش نوشته شده بود، بازنشر کرد. در این مانیفست، اوجالان پیشنهاد داده بود که پکک میتواند علیه ترکیه با ایالات متحده و اسرائیل متحد شود. اما اکنون که اوجالان لحن خود را تغییر داده — او در ماه دسامبر از “مسئولیت تاریخی برای تجدید و تقویت برادری ترکها و کردها” سخن گفت — رهبران ترکیه نمیخواهند فرصت ترمیم شکاف داخلی را که ممکن است یک قدرت خارجی از آن سوءاستفاده کند، از دست بدهند.
از میان برداشتن تهدید پکک به عوامل متعددی بستگی دارد. اوجالان باید سازمان خود را متقاعد کند که پس از تغییر رژیم در سوریه، مبارزه مسلحانه یک بنبست است. جمعیت گستردهتر کرد نیز باید چشماندازی برای آیندهای بهتر در ترکیه ببیند. ایالات متحده نیز باید از سوریه خارج شود تا نیروهای کرد سوری و دولت جدید این کشور بتوانند در ساختار ملی تازهای ادغام شوند. هیچیک از این نتایج تضمینشده نیست، اما با دوراندیشی اوجالان، دولت ترکیه، رهبری جدید سوریه، و دولت تازه ایالات متحده، تحقق همه آنها اکنون در دسترس است.
پس از موضعگیریهای سیاسی گاه متناقض در چند سال اخیر، بهویژه بعد از جنبش زن، زندگی، آزادی، سرانجام شاهزاده رضا پهلوی تردیدهای خود را کنار گذاشت و جایگاه و نقش خود را رهبری اپوزیسیون تعریف کرد. دلیل ایشان نیز چنانکه گفته «درخواست مردم» از او برای به عهدهگیری چنین نقشی بوده است.
اینکه سرانجام او خود را از دریای متلاطم نقشهای مختلف و ائتلافهای ناپایدار به ساحل امن رهبری اپوزیسیون رساند و در قامت سیاستمداری ظاهر شد که میداند چه میخواهد و چه جایگاهی برای خود تعریف میکند، البته یک گام به جلویِ شاهزاده رضا پهلوی بود.
این اعلام موضع، بهویژه پس از سکوت درقبال درخواست بسیاری از نویسندگان و روشنفکران از او و ملکه سابق ایران فرح پهلوی برای محکوم کردن توهین به سنگ قبر نویسنده فقید غلامحسین ساعدی، روشنکننده تصمیم او برای ایفای نقشی فعال در رهبری اپوزیسیون برانداز و سلطنتطلبان دستراستی است.
حتما شاهزاده رضا پهلوی بسیار بیشتر از آن ۴۰۰ هزار وکالتدهنده اینترنتی چند سال پیش، وکالت دهنده واقعی یا طرفدار دارد، اما خود را رهبر مبارزات مردم ایران خواندن هم از نظر کمی اشکال دارد و هم از نظر کیفی. شاهزاده رضا پهلوی و بخشی از هوادارانش که سودای بازگشت به قبل از ۵۷ با روشی کم و بیش شبیه همان انقلاب دارند باید توجه داشته باشند که رهبر آن انقلاب هرچند عملا رهبری خود را اعمال میکرد، اما تا زمان اعطای حکم نخستوزیری به مهندس مهدی بازرگان صراحتا خود را رهبر مردم اعلام نکرد.
خیز اخیر و صریح رضا پهلوی در پوشیدن ردای رهبری اپوزیسیون، مغایر نقش شاه مشروطه است که طبق تعریف قانون اساسی مشروطهی مورد استناد ایشان، میبایست شاه همه ایرانیان و به شمول شاه همه نیروهای سیاسی اپوزیسیون اعم از سلطنتطلب، مشروطهخواه و جمهوریخواهان باشد.
نقشی که یک سیاستمدار در دوران قبل از گذار برای خود تعریف میکند همانند راه و روشی که یک نیروی سیاسی برای گذار یا تغییر و تحول سیاسی در جامعه متبوع خود برمیگزیند، منعکس کننده چگونگی رفتار آن سیاستمدار و یا ماهیت نظام سیاسی در آینده است. همانطور که با خشونت و انقلاب نمیتوان به جامعهای بدون خشونت و بدور از تنشهای انقلابی رسید، همانطور که با روش غیردمکراتیک نمیتوان به دموکراسی دست یافت، منش و روش یک سیاستمدار یا پادشاه پس از بر تخت نشستن، نیز نمیتواند جدا از روش و منش او در دوران قبل از پیروزی در قبال هواداران افراطی یا معتدل خود و جدا از سلوک کنونی او با دیگر نیروهای سیاسی اپوزیسیون باشد. نمیتوان در دوره اپوزیسیون و بر قدرت بودن به نقش فراگیر و چتری پادشاه مشروطه قانع نبود، اما در فردای پیروزی به شاه مشروطه بودن قناعت کرد.
در تاریخ کم نیستند سیاستمدارانی است که قبل از رسیدن به قدرت وعدههای زیبای دموکراسیخواهانه، عدالتجویانه و آزادیخواهانه به مردم دادهاند، هنگامی که بر اسب قدرت سوار شدهاند اما طور دیگری رفتار کردهاند. گفتهها و وعدههای آیتالله خمینی در پاریس و آنچه بعدا در تهران انجام داد، قلمهای آزادی که وعده میداد و قلمهایی که بعدا شکست، نمونههایی در تجربه تاریخی نه چندان دور ایرانیان است.
حال در نظر بگیرید که کسانی از قبل از سوار شدن بر ماشین قدرت با زبان توهین، حذف و شعار «مرگ بر» با دیگران سخن بگویند. بعد از رسیدن به اهرمها و امکانات قدرت روشن است چه رفتاری با مخالفان سیاسی خود در پیش خواهند گرفت.
در شش ماه گذشته که صحنه سیاست منطقه شاهد تنش و حملات نظامی متقابل ایران و اسرائیل، شکست ایران در منطقه بود و صحنه جهانی در بیم و امید بازگشت دوباره دونالد ترامپ به قدرت بهسر میبرد، بسیاری از نیرویهای اپوزیسیون برانداز و سلطنتطلب بهویژه بخش افراطی آن، پیروزی ترامپ را معادل فشار سخت بر حکومت ایران و یا حتی حمله نظامی اسرائیل با حمایت امریکا به ایران و سرنگون کردن نظام جمهوری اسلامی ارزیابی میکردند.
همچنین بازدید شاهزاده رضا پهلوی از اسرائیل بعد از شروع جنگ غزه، پیامهای او بعد از پیام ویدئویی نتانیاهو به مردم ایران در تابستان گذشته که وعده پر کردن خلاء قدرت در صورت سرنگونی نظام میداد و پیام تبریک اخیر او به ترامپ و توصیه به او برای کنار نیامدن و پرهیز از معامله احتمالی با جمهوری اسلامی بر سر پرونده هستهای ایران، همه حاکی از امیدواری شاهزاده برای فشار بیشتر تحریمهای اقتصادی و افزایش انزوای سیاسی ایران با هدف ساقط کردن نظام است.
بدون شک کنار گذاشتن تعارفات و گذار شاهزاده رضا پهلوی از شاهِ مشروطه به شاهِ رهبر، با حملات اسرائیل به ایران، شکست ایران در سوریه و لبنان و نهایتا پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات امریکا ارتباط مستقیم دارد.
دونالد ترامپ اما از هماکنون با نشان دادن چراغ سبز معامله با ایران که با موافقت غیرمستقیم رهبر جمهوری اسلامی نیز همراه شده است و همچنین با قطع کمکهای مالی به مخالفان سرنگونیطلب که به فعالیتهای افشاگرانه و حقوقبشری علیه جمهوری اسلامی میپردازند، نشان داده است که پروژه اصلی او قبل از هرچیز پیشبرد برنامههای سیاسی خود بدون درگیر شدن در جنگها و هزینههای جانی و مالی آن برای مردم امریکاست.
■ یک پرسش هنوز بیپاسخ که به ذهن من و شاید بسیاری دیگر تلنگر میزند این است که، آیا آقای رضا پهلوی که بیتعارف شناخته شده ترین چهره اپوزیسیون رژیم اسلامی در بیرون و درون ایران است، به فرض سقوط رژیم با هر وسیله، این آمادگی و اراده را دارد که امنیت و رفاه و آزادی خود و خانوادهاش را در آمریکا رها کند و به ایران انقلاب زده و ناامن و بلاتکلیف با مردمی خشمگین و طلبکار از زمین و زمان، بازگردد؟ از یاد نبریم که وی نزدیک به ۵۰ سال است که در آمریکا زندگی میکند، همسرش به احتمال زیاد زاده آمریکا(یا اروپا)ست، یا اگر در ایران متولد شده باشد در کودکی به اتفاق خانواده اش از ایران مهاجرت کرده؛ دخترانش که قطعاً متولد آمریکا هستند و لذا هیچ شناخت دست اولی از ایران کنونی و مردمش ندارند و به احتمال زیاد فارسی را با لهجه انگلیسی آمریکائی حرف می زنند. دوباره می پرسم، آیا شاهزاده و همسر و فرزندانش حاضرند با وجود بزرگی همه این موانع عینی و ذهنی، زندگی امن و آرام و مرفه کنونی خودرا بگذارند و صرفاً به “عشق” ایران و مردم آن، و البته بازیابی تاج و تخت سلطنت، به ایران بازگردند؟
شاهین
■ سلام جناب؛ البته که آقای رضا پهلوی و همچنین خاندان او- حداقل خاندان درجه یک ایشان، حاضر به ترک جای راحت و امن و آرام خود خواهند بود. برای بدست گرفتن کرسی قدرت- نمادین یا واقعی و برای قدم های بعدی قدرت و مکنت خیلیها چنین کردهاند. بشار اسد که در انگلستان با زنش روزهای آرام و خوشی داشت برای نشستن روی صندلی قدرت و مکنت همه راه های پشت سرش را خراب کرد و به دمشق بازگشت. تمام آنانی که قدرت بخواهند در گام اول از قانون و دموکراسی و عدم دخالت در مناصب اجرایی صحبت میکنند و میگویند برای خدمت به مردم است. آقای خمینی که یادمان هست، فرمودند روحانیت اصلا قدرت نمیخواهد منهم پس از مراجعت به کشور به قم میروم و در حوزه روحانیت مثل یک طلبه زندگی خواهم کرد.
ممنون یاهو.... اکرم
■ شاهین گرامی، این سوال را باید در حقیقت از شاهزاده رضا پهلوی و مشاوران نزدیک او پرسید. اما تا آنجا که بیاد میآورم حدود یک سال پیش او در مصاحبه با یک کانال تلویزیونی در امریکا از این گفت که در صورت بازگشت به ایران نیز او بخاطر اینکه دوستان و نزدیکانش در امریکا هستند چندان رغبتی به همیشه ماندن در ایران ندارد و بین ایران و امریکا در رفت و آمد خواهد بود (نقل به مضمون). میتوانید به آن مصاحبه مراجعه کنید. بخشی از صحبتش در آن مصاحبه را در لینک زیر میتوانید مشاهده گوش کنید:
https://www.aparat.com/v/n28d227
با احترام/ حمید فرخنده
■ جناب فرخنده، با درود! متوجه منظور اصلی شما از این نوشته نشدم. آیا خواستهاید نارسائیها و کاستیهای اقدامات سیاسی شاهزاده رضا پهلوی و ضعف ایشان در رهبری سیاسی اپوزسیون را تذکر دهید یا اینکه رضایت خاطر خود از اینکه ترامپ در صدد براندازی ج. ا. نبوده بلکه در صدد معامله با رژیم است را (هر چند بطور تلویحی) ابراز کنید. زیرا کسی که:
- خواهان استقرار دموکراسی در ایران یکپارچه و آزاد باشد،
- باور داشته باشد که ج. ا. اصلاح پذیر نیست،
- معتقد به مبارزه خشونت پرهیز برای عقب راندن رژیم ارتجاعی ملایان و در نهایت انحلال آن به نفع یک حکومت ملی دموکرات مبتنی بر حقوق بشر باشد،
نمیتواند از ضعف و کاستی رهبران سیاسی دیگر که داعیه مبارزه برای ایرانی آزاد و دموکراتیک دارند خرسند و هر چند تلویحا امیدوار به ادامه ج. ا. از طریق معامله با ترامپ باشد. به زعم من چنان فردی باید همواره به رهبران سیاسی مخالف، اعم از جمهوری خواه یا پادشاهی خواه از جمله شاهزاده رضا پهلوی راههای رسیدن به یک رهبری سیاسی مخالف توانمند، مورد اعتماد مردم و دارای پایگاه مردمی را یادآوری کند و دنبال ایراد و خرده گیری بیمورد، مثل اینکه چرا به اهانت به گور نویسندهای مانند ساعدی اعتراض نکرده، نباشد. فراموش نکنید که شاهزاده رضا پهلوی هم از فعالان سیاسی از جمله جمهوری خواهان خواستند رهبران سیاسی و راه حلهای خود برای انحلال ج. ا. و استقرار دموکراسی در ایران را مطرح کنند. امیدوارم جنابعالی و همفکران شما هم این فراخوان را شنیده و در جهت تقویت اپوزسیون دموکراسی خواه حرکت کنید نه تضعیف آن.
خسرو
■ جناب خسرو گرامی این مقاله دقیقا در همین رابطه نوشته شده است و خوشحالی نویسنده از فرصت دادن ترامپ به حکومت اسلامی برای توافقی هر چند فعلا مجهول، در آن به نحو رندانهای مستتر است و غیر قابل کتمان. بقیه چیزها سیمان کاری و رنگ آمیزی دیوار اصلی است. رضا پهلوی چند هفته و ماهی است که آمادگی خود را برای رهبری سیاسی اپوزیسیون اعلام کرده و راجع به پر کردن خلاء قدرت حرف زده و نویسنده چرا حالا بهش گیر داده خود از شگفتیهای این نوع قلم زنی ست. ولی امروز ترامپ مفاد سیاست فشار حداکثری علیه ایران را اعلام کرده و فعلا خلاف جریان آبی که منظور آقای فرخنده بوده شنا میکند. ایشان نظام حاکم را قابل اصلاح میداند و این در نوشتههای شان کامل منعکس است هر چند صریحا بدان اعتراف نکردهاند.
با درود سالاری
■ در یادداشت قبلی درباره تقاضای پیششرط حقوق بشری گذاشتن نرگس محمدی در مذاکرات احتمالی فرانسه و دیگر کشورهای غربی برای توافق بر سر برنامه هستهای ایران و رفع تحریمهای اقتصادی اشاره کردم که فرانسه و کشورهای غربی هیچگاه منافع ملی خود را برای رعایت حقوق بشر در کشورهای دیگر فدا نمیکنند، هرچند از حقوق بشر بعنوان ابزار سیاسی استفاده میکنند. مخالفت آلمان با حضور شاهزاده رضا پهلوی در کنفرانس امنیت مونیخ با وجود دعوتی که از او شده بود نمونهای بارز از این رفتار کشورهای غربی است. درحالیکه قبلا او در این کنفرانس در مونیخ شرکت کرده بود. چه چیز در این فاصله تغییر کرده است که آلمان چنین رفتاری با شاهزاده رضا پهلوی میکند؟ به گمان دو چیز، یکی امید امریکا و متحدان اروپاییاش از جمله آلمان برای توافق بر اتمی با ایران که با آمدن دونالد ترامپ و مشکلات اقتصادی و شکست ایران در منطقه روح تازهای از سوی هر دو طرف در آن دمیده شده است. دومین دلیل آن اعلام رهبری مردم مخالف نظام از سوی شاهزاده رضا پهلوی است بدون اینکه جنبش بزرگی در خیابانهای ایران فعالانه با نام و رهبری ایشان در جریان باشد.
حمید فرخنده
■ جناب فرخنده گرامی - چگونه است که ما هنوز در مورد حکومتهای مادام العمر صحبت و تشریح و نقد و دفاع مینمائیم و حتی در باب جمهوری هم نظر خاص و و روشنی نیست. بله قذافی و صدام و پوتین و حکومتهای مصر هم داعیه جمهوری داشتند و دارند که مادام العمرند - سوأل در مورد جمهوریهای دورانی چهار و هشت تا ده سال است. طبق اسناد معتبر متفقین در شهریور بیست پیشنهاد جمهوری به ذکاء و به ریاست خود او دادند که او نپذیرفت (با احترام به شخصیت علمی و فرهنگی ایشان) که اگر پذیرفته بود، بعد از او احتمالا قوام السلطنه و مصدق و حتی خود محمد رضا شاه ممكن بود رئیس جمهور دورهای میشدند و اکنون بعد از هفتاد سال این نوع حکومت جا افتاده بود و ما در پیچ اول نمانده بودیم - خیلی ممنون از اینکه نظر خود در مورد حکومت های ادواری را بیان نمائید.
با احترام کاوه
■ کاوه عزیز، هرچند جمهوری بنا به تعریف چون نظامی برخاسته از آرای جمهور مردم است، بر نطامهای موروثی ارجحیت دارد. اما این همه داستان نیست چراکه بدترین و بستهترین نظام موجود در دنیا کره شمالی است که جمهوری است و بازترین دموکراسی کنونی دنیا یعنی انگلیس یک نظام پادشاهی است. صدام و خاندان اسد نیز در رأس سرکوبگرترین و خشنترین نظامهای جمهوری بودند. از آن سو دموکراسیهای پادشاهی سوئد، نروژ، هلند و دانمارک را داریم. جمهوری اسلامی اسلامی نیز بر همه معلوم است تا چه اندازه با یک جمهوری واقعی فاصله دارد. الان نیز از جمهوریخواهان گرفته تا سلطنتطلبان گرفته وعده انتخابات آزاد در فردای براندازی یا گذار دارند. این وعده نیز هرچند زیبا و معقول است هیچ تضمینی برای وفادار ماندن به آن در صورت سقوط احتمالی نظام نیست. چون معادله قدرت در کف کوچه و خیابان است که تعیین میکند قدرت در دست چه نیرویی است. پس تنها معیار این است که همه از هم اکنون همدیگر را به رسمیت بشناسند و برای فهم یکدیگر و ساختن دموکراسی ایران با هم گفتگو کنند. گفتگو و تلاش برای فهم دیگر ادبیات و زبان خود را دارد که متاسفانه تا اندازه زیادی بین نیروهای سیاسی و هواداران آنها غایب است. خشونت از زبان آغار میشود، به حذف سیاسی دیگری و در صورت امکان حذف فیزیکی مخالف هم میتواند بینجامد.
با احترام/ حمید فرخنده
■ فرخنده گرامی، احتمالا من نتوانستم سؤالم را بدرستی مطرح کنم. سؤال اصلی من تفاوت بین حکومت مادام العمری و دوره ایست. نامش و عنوانش مهم نبست. مهم اینکه کسی را که طبق قانون سوار شد، طبق قانون هم پیاده شود. یعنی اگر حاکم بهترین هم باشد بعد از یکی دو دوره در صلح و صفا و افتخار پیاده شود. جهت وضوح بیشتر سوألم: اگر مدت سلطنت آقای رضا پهلوی طبق قانون به یک یا دو دوره چهار ساله باشد شخصا به ایشان رای خواهم داد.
در چهل سال گذشته هنگام بحث این مورد، سلطنت های اروپائی را با جمهوری های دیکتاتوری مقایسه شده اند٫ که بنظر قیاسی است مع الفارق - نام بردن از ذکاء الملك فروغي هم منظورم بر مبناي جمهوري در همين دوره هاي كوتاه مقطعي بود. ولی جمهوری های دیکتاتوری هم دیکتاتور شدن آنها بدلیل عدم تعیین مدت حکومت آنها در قانون است. ضمن اینکه اکثر همان جمهوری های دکتاتوری هم لااقل موروثی نیستند. و فرزندان صدام و شائسکو و قذافی هم داعیه ای برای حکومت ندارند.
نکته مهم و حتی حیاتی حکومت های کوتاه دوره ای یا مقطعی هم این است که بدلیل تضاد منافع یک اجتماع یا ملت هیچ حکومتی در هیچ جای دنیا نتوانسته و نمیتواند همه مردمش را هم زمان راضی نگه داره. ولی در حکومت های ادواری هر چهار سال تا ده سال در انتخابات یک گروه راضی میشوند و گروه دیگر ناراضی در انتخاب بعدی ممکنه گروه راضی ها ناراضی، و گروه ناراضی راضی شوند و این تسلسل از بیش از دویست سال ادامه داشته و دارد، و یک نوع توازن در جامعه بوجود آورده و میاورد. اما در حکومت های مادام العمری از نر نوعش برای سی یا چهل سال گروهی راضی و گروه دیگر ناراضی میمانند، و گروه راضی روز بروز پروار تر و ناراضیان لاغر تر میشوند. و درنتیجه گروه ناراضی کاردش به استخوان و صبرش تمام میشود و بر علیه حاکم میشورد.
همین وضع جدید در امریکا. احتمالا لااقل حدود ۴۰ در صد مخالف سیاست ترامپ هستند، ولی امیدوارند و امیدوارند که او بیش چهار سال نمیماند، و پسرش هم اگر روزگاری مدعی شد، بایستی فعال اجتمائی سیاسی شود تا شاید انتخاب شود، نه اینکه پس از چهل سال منزوی بودن و حتی یک موسسه خیریه ای هم بنا نهادن مدعی جانشینی پدر شود.
تکرارأ: «ادمیزاد ظرفیت قدرت مطلق در زمان نا محدود را ندارد، حتی اگر فردی صالح و درستکار باشد در طولانی مدت با فشار قدرت های داخلی و خارجی (حتي بيشتر داخلي) ديكتاتوري میشود.
باز هم تکرارا: اگر با توضیحات فوق یعنی مقطعی یا دوره ای بودن حکومت قابل تأیید است که البته توهم تغییرات قانونی یک شبه نیست چرا از هم اکنون توضیح و تشریح و تبلیغ آن جهت پیشرفت نسل های اینده نگردد.
با احترام همیشگی، کاوه.
■ کاوه عزیز، نظام پادشاهی که انتخابی باشد و برای مدت معلوم، دیگر نظام پادشاهی نیست. اساسا بخاطر همان استدلالی که برای محدودیت قدرت حاکمان و چرخشی کردن دوران زمامداری است که نظام جمهوری بوجود آمده است. اینکه عدهای چه بنام حزب طبقه کارگر، حزب بعث، خلق، حفظ امنیت هر بهانه دیگر آن را موروثی کردند، بحث دیگری است که نشان از تن ندادن به اراده آزاد مردم برا انتخابات دورهای است که تحت حاکمیت قانون و چرخش دورهای قدرت تعادلی در جامعه ایجاد میکند و درنتیجه به شورشهای کور یا انقلاب که با حذف مستبد به مستبدان جدید بلکه بدتر میدان میدهد، نیازی نیست.
بهرحال اگر نظام پادشاهی را بنا به تعرف نمیتوان انتخابی کرد، شاه یا شاهزاده میتواند خود را کاندید ریاست جمهوری کند. شاهزاده رضا پهلوی اگر همانطور یک بار حدود سه سال پیش به جمهوری ابراز تمایل کرده بود، شرایطی فراهم آید و فرضا کاندید ریاست جمهوری شود به گمان من از اقبال خوبی از طرف مردم برخوردار خواهد شد. اشتباه بزرگ او این بود که بسوی راست چرخید. چون اگر در میانه و مشروطه خواه باقی مانده بود از اقبال بیشتری هم از نظر کیفی و هم از نظر کمی برخوردار میشد. چرا؟ چون افراطیهای سلطنت مجبور بودند بهرحال چون انتخاب دیگری نداشتند که پشت سر او جمع شوند و حامی او بمانند، یعنی شاهزاده هم طیف افراطی، ساواکدوستان و فرشگردیان یا ایراننوینیان را همراه خود داشت و هم مشروطهخواهان و جمهوریخواهانی که از با پادشاهِ وفادار به روش و منش مشروطه مشکلی ندارند. عکس آن ممکن نیست. حداقل روشنفکران و نویسندگان و بسیاری از تحصیلکردگان و اهل اندیشه را علیه خود برنمیانگیخت و شاید به قول شما فروغیهایی هم پیدا میشدند که از او حمایت کنند. آنها که بیش از دیگران برای شاهزاده رضا پهلوی سینه چاک میکنند و به نام دفاع از او و خاندان پهلوی به این و آن فحاشی میکنند دوستان واقعی او و آن خاندان نیستند. همان حکایت قدیمی «بر زمینت میزند نادانِ دوست».
با احترام و سپاس از توجه شما/ حمید فرخنده
■ فرخنده گرامی، با تشکر از تحلیل ارزشمند شما. شاید اساسی ترین رکن و پایه دموکراسی که ما مشتاقانه خواهان آنیم، پیاده شدن حاکم از سکوی قدرت به شکل قانونی، محترمانه، صلح امیز، و بدون خونریزی است. اما اینکه این واژه و یا پروسه مطلبی تابو مانند میباشد که اکثر ما دموکراسی خواهان از آن پرهیز داریم، این گونه تلقی میشود که در ضمیر فرهنگی اجتماعی ما هنوز آمادگی و ظرفیت تحلیل و پذیرش آن را پیدا نکردهایم. بگفته حافظ: پای ما لنگان و راه منزل بس دراز.
با احترام همیشگی، کاوه.
فارین افرز
۳ فوریه ۲۰۲۵
دونالد ترامپ ریاستجمهوری خود را با جاهطلبیهای یک صلحطلب آغاز کرد. او این دیدگاه را در سخنرانی مراسم تحلیف خود تشریح کرد و اظهار داشت که دولت او «موفقیت خود را نهتنها با نبردهایی که پیروز میشویم، بلکه با جنگهایی که پایان میدهیم و، شاید از همه مهمتر، جنگهایی که هرگز واردشان نمیشویم، اندازهگیری خواهد کرد.» ساعاتی بعد، او از موفقیت توافق آتشبس برای آزادی گروگانها در غزه لذت برد و حتی خانوادههای گروگانهای اسرائیلی را به رژه تحلیف دعوت کرد. او اعلام کرد: «ما در مدتزمان کوتاهی تعداد زیادی را آزاد میکنیم.»
تردیدی نیست که ترامپ در تضمین این توافق آتشبس نقش داشت. اما برای آنکه بهعنوان یک صلحطلب که خاورمیانه را متحول کرده است شناخته شود، او هنوز کارهای بیشتری پیش رو دارد. مسائل اصلی که او با آنها روبهروست، غزه و ایران هستند. در غزه، اسرائیل و حماس دیدگاههای متفاوتی در مورد شروط لازم برای اجرای مرحله دوم توافق دارند، توافقی که میتواند به آزادی گروگانهای باقیمانده منجر شده و یک آتشبس دائمی ایجاد کند. از سوی دیگر، ایران در حال تسریع برنامه هستهای خود است — به گفته رافائل گروسی، رئیس آژانس بینالمللی انرژی اتمی، تهران «پای خود را روی پدال گاز گذاشته است.» بنابراین، ایران همچنان یک تهدید وجودی برای اسرائیل محسوب میشود. این دو موضوع احتمالاً محور گفتگوهای آینده ترامپ و بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل، در کاخ سفید خواهند بود.
ترامپ میتواند — و شاید مجبور باشد — هر یک از این مشکلات را بهطور جداگانه حل کند. هر دو بهنوبه خود بسیار جدی هستند و برنامه هستهای ایران یکی از بزرگترین تهدیدها برای امنیت جهانی به شمار میآید. درصورتیکه ایران به سلاح هستهای دست یابد، احتمالاً عربستان سعودی نیز به دنبال ساخت بمب خواهد رفت که این مسئله، خطری مضاعف برای یکی از ناآرامترین مناطق جهان ایجاد خواهد کرد. اما شاید آسانترین راه برای مقابله با غزه و ایران این باشد که به این دو مسئله بهطور همزمان پرداخته شود.
نتانیاهو نسبت به حرکت بهسوی یک آتشبس دائمی تردید دارد، تا حدی به این دلیل که بیم آن را دارد که چنین اقدامی باعث فروپاشی دولت او و برگزاری انتخابات زودهنگام شود. اما برای نخستوزیر اسرائیل، هیچ مسئلهای مهمتر از جلوگیری از دستیابی ایران به سلاح هستهای نیست. این موضوع، محور اصلی دوران طولانی فعالیت سیاسی او بوده است. بهعنوان نمونه، سالها پیش نتانیاهو در سخنانی در کنست اعلام کرد که متوقف کردن برنامه هستهای ایران، دلیلی است که هر روز صبح از خواب بیدار میشود. هرچه ترامپ بیشتر نشان دهد که آماده همکاری با اسرائیل برای مقابله با ایران است، تصمیمگیری برای نتانیاهو در مورد غزه آسانتر خواهد شد.
این بدان معنا نیست که ترامپ مجبور است بهسرعت به گزینه نظامی متوسل شود. او نشان داده که مایل است با تهران به توافقی دست یابد و در کارزار انتخاباتی خود بارها وعده داد که کارزار «فشار حداکثری» را برای متوقف کردن برنامه هستهای ایران دنبال خواهد کرد. احتمالاً او تلاش خواهد کرد با استفاده از اهرمهای اقتصادی به یک توافق دست یابد. اما باید این موضوع را برای نتانیاهو و تهران روشن کند که اگر دیپلماسی شکست بخورد، از حملات اسرائیل به زیرساختهای هستهای ایران حمایت خواهد کرد. با موافقت ترامپ برای حمایت از حملات اسرائیل، احتمال موفقیت دیپلماسی ایالات متحده در قبال ایران افزایش مییابد، زیرا رهبران ایرانی متوجه پیامدهای سخت شکست خواهند شد.
از سوی دیگر، برای نتانیاهو، داشتن یک رویکرد مورد توافق مشترک با ایالات متحده در قبال آنچه که او مهمترین — و حتی وجودیترین — تهدید برای اسرائیل میداند، به این معنا خواهد بود که اتخاذ تصمیم دشوار سیاسی برای اجرای کامل توافق گروگانها و پیشبرد آتشبس، برای او آسانتر خواهد شد. اگر این راهبرد موفقیتآمیز باشد، دولت ترامپ خواهد توانست جنگ را بهطور پایدار پایان دهد، فرصتهای جدیدی را برای روابط اسرائیل با کشورهای عربی فراهم کند و، از همه مهمتر، به تهدید ناشی از ایران که خطرناکترین دشمن ایالات متحده و اسرائیل در خاورمیانه محسوب میشود، رسیدگی کند.
چه کسی اول عقبنشینی میکند؟
چارچوب توافق آتشبس میان حماس و اسرائیل تغییر چندانی نسبت به نسخهای که دولت بایدن در مه ۲۰۲۴ مذاکره کرده بود نداشت. اما پافشاری ترامپ بر نهایی شدن این توافق پیش از مراسم تحلیف او بود که آن را به نتیجه رساند. نتانیاهو نمیخواست به استیو ویتکاف، فرستاده جدید ترامپ در امور خاورمیانه، پاسخ منفی بدهد، زیرا معتقد بود که این کار میتواند به روابطش با ترامپ آسیب بزند. در همین حال، مصر و قطر این توافق را فرصتی زودهنگام برای جلب نظر مساعد دولت جدید آمریکا میدیدند. آنها احتمالاً به حماس گفتند که امضای این توافق به نفع این گروه است، زیرا تحت دولت ترامپ هرگز به توافق بهتری دست نخواهند یافت. ترامپ نیز در ۲ دسامبر در شبکه اجتماعی تروث سوشال هشدار داده بود که اگر گروگانها تا روز تحلیف آزاد نشوند، «بهایی سنگین» در انتظار خواهد بود.
اما دستیابی به توافق یک چیز است، و اجرای آن چیز دیگری. این توافق سه مرحله دارد و حتی مرحله نخست، با وجود پیشرفت، دستخوش اختلافاتی شده است. به نظر میرسد حماس در حال آزمایش حدود این توافق است. این گروه در ارائه اسامی گروگانهایی که قصد آزادیشان را داشت تعلل کرد و در ابتدا آربل یهود، یکی از گروگانهای فهرست خود را آزاد نکرد. اسرائیل نیز در واکنش، مانع از بازگشت فلسطینیان به شمال غزه شد. اگرچه این مسائل حل شدند و توافق همچنان پابرجا مانده است، اما ممکن است حماس به دلیل امتناع اسرائیل از آزاد کردن برخی از سرشناسترین زندانیانش — از جمله مروان برغوثی و احمد سعدات — از ادامه روند توافق سر باز زند. بزرگترین پرسش این است که آیا امکان مذاکره برای اجرای مرحله دوم توافق وجود دارد یا نه. اگر حماس به این نتیجه برسد که اسرائیلیها جدی نیستند، و بالعکس، ممکن است مذاکرات به بنبست برسد. با توجه به اینکه قرار است مذاکرات مرحله دوم در ۳ فوریه آغاز شود، این اختلافات میتوانند تکمیل مرحله نخست را پیچیده کنند.
نتانیاهو به شرکای ائتلافی خود گفته است که تعهدی به پایان جنگ نداده، که تا حدی به دلیل تهدیدهای بزالل اسموتریچ، وزیر دارایی، مبنی بر سرنگونی دولت در صورت اجرای مرحله دوم است. نتانیاهو همچنین بر تعهداتی که از ترامپ و جو بایدن، رئیسجمهور پیشین آمریکا، دریافت کرده تأکید دارد، مبنی بر اینکه اگر حماس جدی مذاکره نکند یا توافق را نقض کند، اسرائیل مجاز به ازسرگیری جنگ خواهد بود. مایک والتز، مشاور امنیت ملی ترامپ، این وعده را تأیید کرده و تضمین داده است که آمریکا از اسرائیل حمایت خواهد کرد.
به بیان دیگر، در صورتی که حماس توافق را نقض کند، این امر به نتانیاهو اجازه خواهد داد که بدون قرار دادن دولت و آینده سیاسیاش در معرض خطر، از پذیرش تصمیم دشوار برای نجات گروگانهای باقیمانده و پایان دائمی جنگ اجتناب کند. و ممکن است حماس دقیقاً چنین کند. به هر حال، خلیل الحیه، مذاکرهکننده ارشد حماس، در روز اعلام آتشبس سخنرانیای تند و جنگطلبانه ایراد کرد و در آن، حملات ۷ اکتبر و کشتارهای گسترده آن را «مایه افتخار» دانست، تلویحاً نشان داد که چنین حملاتی باید تکرار شوند.
با این حال، گرچه نباید انتظار داشت که محاسبات منطقی حماس بر غریزه ایدئولوژیک آن غلبه کند، این احتمال وجود دارد که این گروه به این نتیجه برسد که به نفعش است که آتشبسی دائمی را بپذیرد — حتی اگر فقط برای کسب فرصتی طولانیتر برای تجدید قوا باشد. هیچ دولت اسرائیلی (و هیچ بازیگر بینالمللی) نمیتواند و نباید حکومت حماس را در غزه پس از جنگ بپذیرد. در واقع، برای جلوگیری از وقوع چنین سناریویی و پرهیز از ایجاد خلأ قدرت، دولت ترامپ باید با مصر، امارات متحده عربی و سایر کشورهای عربی همکاری کند تا یک دولت موقت جایگزین را تشکیل دهد. بازگشت تدریجی یک تشکیلات خودگردان فلسطینی اصلاحشده به غزه میتواند از این دولت موقت حمایت کند. با این حال، حماس ممکن است در نهایت بپذیرد که — حداقل در مقطع کنونی — کنار برود. این گروه ممکن است به نیازهای مردم غزه اهمیت چندانی ندهد، اما تحولات اخیر نشان داده است که تا حدی به برداشت عمومی از خود حساس است. پس از آنکه فلسطینیان بهطور محسوسی از ناتوانیشان در بازگشت به شمال غزه خشمگین شدند، حماس شروع به پایبندی بیشتر به توافق آتشبس کرد.
حماس همچنین میداند که اگر در این مقطع بر ادامه حاکمیت خود اصرار ورزد، درگیری با اسرائیل اجتنابناپذیر خواهد شد و احتمالاً ترامپ نیز از اسرائیل حمایت خواهد کرد. حتی ممکن است رهبران حماس از ایجاد یک مدیریت منطقهای و بینالمللی در غزه استقبال کنند — بهویژه اگر این امر با وعده واقعی کمک و بازسازی همراه باشد. (در هر حال، حماس ممکن است معتقد باشد که میتواند پس از جنگ، به طرقی خود را بازسازی کند.)
نتانیاهو نیز باید این واقعیت را بپذیرد که اگر اسرائیل توافق را نقض کند و حماس چنین نکند، ممکن است هزینه آن را بپردازد — نهتنها در میان افکار عمومی اسرائیل، که بهطور گسترده از توافق حمایت میکند، زیرا موجب آزادی گروگانهای باقیمانده میشود، بلکه نزد ترامپ نیز ممکن است متضرر شود. رئیسجمهور آمریکا قبلاً این توافق را یک پیروزی برای خود اعلام کرده است و نمیخواهد شکست آن به وجههاش بهعنوان یک صلحطلب لطمه بزند. ازسرگیری جنگ در غزه همچنین تقریباً غیرممکن خواهد ساخت که ترامپ بتواند توافق عادیسازی روابط اسرائیل و عربستان را میانجیگری کند، زیرا سعودیها تا زمانی که اسرائیل در غزه باقی بماند، از حرکت بهسوی یک توافق صلح امتناع کردهاند.
نقاط فشار
نتانیاهو، البته، بیش از آنکه بخواهد ترامپ را راضی کند، به حفظ جایگاه خود بهعنوان نخستوزیر اهمیت میدهد. اما یک موضوع وجود دارد که ممکن است او را به خطر انداختن دولتش و حتی رویارویی با انتخابات ترغیب کند: ایران و برنامه هستهایاش. حتی بیش از عادیسازی روابط با عربستان سعودی — که اخیراً بر آن تمرکز داشته است — ممانعت از تهدید وجودی ایران علیه اسرائیل، موضوعی محوری برای نتانیاهو بوده است. نگرانیهای او درباره برنامه هستهای ایران به نخستین دوره نخستوزیریاش در اواخر دهه ۱۹۹۰ بازمیگردد و او بارها از این مسئله بهعنوان «موضوع وینستون چرچیل» خود یاد کرده است.
یک توافق با ترامپ که در آن ایالات متحده بهطور قاطع متعهد شود برنامه هستهای ایران را به عقب براند، برای نتانیاهو بسیار ارزشمند خواهد بود. ممکن است نتانیاهو برای پایان جنگ در غزه دولت خود را به خطر نیندازد، اما اگر احساس کند که با ترامپ به یک تفاهم راهبردی رسیده است که — به هر طریق ممکن — آمریکا کمک خواهد کرد تا ایران به سلاح هستهای دست نیابد، احتمالاً موضع خود را تغییر خواهد داد.
در عمل، ترامپ احتمالاً فشار اقتصادی بسیار بیشتری بر ایران اعمال خواهد کرد و در عین حال، از تهدید نیروی نظامی اسرائیل، با پشتیبانی واشنگتن، برای رساندن یک پیام روشن به تهران استفاده خواهد کرد: یک راهحل دیپلماتیک وجود دارد، اما ایران باید آن را بپذیرد تا از حملات نظامیای که زیرساختهای هستهای این کشور را — که طی ۳۰ سال گذشته ساخته شده — نابود خواهد کرد، جلوگیری کند. چنین پیامی، بیشک انگیزه تهران برای مذاکره را کاهش نخواهد داد. در واقع، مسعود پزشکیان، رئیسجمهور ایران، و محمدجواد ظریف، معاون او، نشان دادهاند که پس از خودداری از تعامل مستقیم با دولت بایدن، آماده گفتوگو با دولت ترامپ هستند، که این امر نشان میدهد تهران تحت فشار قرار گرفته است.
ایران دلایل خوبی برای نگرانی دارد: جمهوری اسلامی در سال گذشته بهشدت تضعیف شده است. حزبالله، که بهعنوان جواهر تاج محور مقاومت شناخته میشود، توسط اسرائیل ضربه سنگینی خورده است. با سقوط رژیم اسد، مسیر زمینی ایران از طریق سوریه به لبنان تا حد زیادی از بین رفته — و همراه با آن، سرمایهگذاریهای کلان ایران در این کشور نیز نابود شده است. حملات ایران به اسرائیل در آوریل و اکتبر ۲۰۲۴ عمدتاً ناکام ماندند و پاسخ اسرائیل در اکتبر، دفاع هوایی و راهبردی ایران را نابود کرد و ۹۰ درصد از ظرفیت تولید موشکهای بالستیک این کشور را از بین برد. ایران، هم از نظر خارجی و هم داخلی، هرگز تا این حد آسیبپذیر نبوده است. کشور با کمبود شدید برق دستوپنجه نرم میکند و ارز ملیاش بهشدت ضعیف شده است. مرتضی افقه، اقتصاددان ایرانی، گفته است که «بدون رفع تحریمها، به نظر میرسد کشور قادر به مدیریت پایدار اقتصاد نیست.»
با این حال، ایران ممکن است همچنان آماده نباشد که برنامه هستهای خود را به میزانی که ترامپ یا نتانیاهو خواهان آن هستند، عقب براند یا زرادخانه موشکهای بالستیک خود را کاهش دهد. در نهایت، ترامپ در سال ۲۰۱۸ از توافق هستهای اولیه با ایران خارج شد، زیرا آن توافق تنها گزینه تسلیحاتی ایران را به تعویق میانداخت. اما ایران باید بداند که تهدید نیروی نظامی تنها یک بلوف اسرائیلی نیست. در گفتوگوهای اخیر ما با اعضای جامعه امنیتی اسرائیل، که پیشتر موافق حمله به تأسیسات هستهای ایران نبودند، متوجه شدیم که دیدگاههای آنها بهشدت تغییر کرده است. این تغییر تا حدی ناشی از شوک حملات ۷ اکتبر بود، اما همچنین به دلیل موفقیتهای نظامی اسرائیل در لبنان و ایران رخ داده است. حتی این باور در حال شکلگیری است که رژیم ایران شکننده است و از بین رفتن زیرساختهای هستهای پرهزینه آن میتواند به تغییر رژیم منجر شود.
هنر معامله
با این حال، مقامات اسرائیلی که طرفدار حمله به برنامه هستهای ایران هستند، اذعان دارند که این حمله نباید بهتنهایی توسط اسرائیل انجام شود. در عوض، آنها خواهان حمایت مادی و دیپلماتیک ایالات متحده هستند، اگرچه ترجیح میدهند که واشنگتن مستقیماً در حمله شرکت نکند. این خواسته اسرائیلیها قطعاً میتواند در گفتوگوهای ترامپ با نتانیاهو درباره آینده توافق آتشبس و همچنین توافق عادیسازی روابط با عربستان سعودی مطرح شود.
ممکن است ترامپ، با توجه به آرمانهایش برای برقراری صلح، در اعلام حمایت از اسرائیل در یک جنگ مردد باشد. اما با توجه به حمایت او از کارزار «فشار حداکثری» علیه ایران، احتمالاً ارزش ترکیب فشار اقتصادی با تهدید نظامی معتبر از سوی اسرائیل را بهعنوان بهترین راه برای دستیابی به یک توافق مذاکرهشده درک خواهد کرد. از سوی دیگر، نتانیاهو موافقت خواهد کرد که تا زمانی که واشنگتن ارزیابی کند آیا تهران واقعاً آماده کنار گذاشتن گزینه تسلیحات هستهای خود هست یا خیر، از اقدام نظامی خودداری کند. برای حفظ اعتبار تهدید اسرائیل و حفظ اهرم فشار در مذاکرات با ایران، ایالات متحده باید تواناییهای لازم برای نابود کردن تأسیسات غنیسازی فردو را — که تنها سایتی است که اسرائیل با تسلیحات کنونی خود قادر به تخریب آن نیست — در اختیار اسرائیل بگذارد. البته واشنگتن باید از قبل تعهد محکم اسرائیل را دریافت کند که تا زمانی که تلاشهای دیپلماتیک ترامپ همچنان شانس موفقیت دارند، حملهای انجام ندهد. اما اگر دیپلماسی شکست بخورد و اسرائیل حمله کند، نیروهای آمریکایی باید نقش حمایتی ایفا کنند و بار دیگر در دفاع از اسرائیل در برابر حملات موشکی ایران کمک کنند، حتی اگر در عملیاتهای تهاجمی در داخل ایران مشارکت نداشته باشند.
انقضای مکانیسم «بازگشت خودکار تحریمها» — یکی از مفاد توافق هستهای ۲۰۱۵ که به ایالات متحده اجازه میداد تحریمهای شورای امنیت سازمان ملل علیه ایران را بازگرداند — در اکتبر ۲۰۲۵ میتواند یک ضربالاجل برای مذاکرات آمریکا و ایران ایجاد کند. چنین ضربالاجلی به واشنگتن اهرم فشار بیشتری خواهد داد و مانع از آن خواهد شد که ایران صرفاً وقتکشی کرده و در این میان اورانیوم بیشتری ذخیره کند یا بخشی از آن را به سایتهای مخفی منتقل نماید.
اکنون ترامپ در موقعیتی مناسب قرار دارد تا به جنگ غزه پایان دهد، گروگانها را بازگرداند و جاهطلبیهای هستهای ایران را مهار کند. او حتی ممکن است بتواند روابط اسرائیل و عربستان سعودی را عادیسازی کند و مسیری برای تشکیل کشور فلسطین ایجاد کند — مشروط بر اینکه فلسطینیها مجموعهای از معیارهای ملموس را برآورده سازند. او ممکن است بتواند همه این کارها را بدون شلیک حتی یک گلوله انجام دهد. اگر واقعاً در موضع خود بهعنوان صلحجو جدی باشد، باید این رویکرد را به نتانیاهو پیشنهاد دهد. تلاشهای او ممکن است در نهایت شکست بخورد، اما احتمال موفقیت امروز بیشتر از هر زمان دیگری در گذشته است. نادر است که منافع در سیاست خارجی تا این حد با هم همسو شوند، و بنابراین ترامپ فرصتی دارد تا کاری را انجام دهد که اسلافش فقط میتوانستند در مورد آن رؤیاپردازی کنند.