آیتالله خمینی و حلقه روحانیون گردآمده حول رهبری او، مجاهدین خلق و طرفداران دکتر شریعتی، چپها و نیروهای ملی چهار نحله عمده فکری انقلاب ۵۷ بودند. به جز نیروهای ملی که شامل نهضت آزادی و جبهه ملی میشدند، سه نیروی دیگر علیرغم مبارزه با استبداد شاه، شجاعت، تحمل زندان و شکنجه، قربانی دادن و ظلمستیزیشان، دارای ایدئولوژیهای توتالیتر بودند. گرچه روحانیت به رهبری آیتالله خمینی بخاطر بزرگتر بودن عده و عُدهاش توانست هژمونی خود را بر انقلاب اعمال کند و به قدرت مسلط و انحصاری نظام جدید تبدیل شود، حقیقت اما این است که با آن تفکرات و ایدئولوژیها اگر چپها یا مجاهدین خلق و طرفداران شریعتی نیز توانسته بودند رهبری انقلاب را در دست گیرند، کم و بیش و با تفاوتهایی در آزادیهای اجتماعی، آنها نیز چیزی جز یک نظام تک حزبی در قامت حزب طبقه کارگر یا حزب بعث بر کشور مسلط نمیکردند. با این وجود آیا میتوان نقد دیگری بر رفتار سیاسی این دو گروه مغلوب انقلاب داشت؟ زاویه نگاه و تحلیل آن زمان آنها از نقش روحانیت و سنت چه اشکال و ایراد جامعه شناختی داشت؟ آیا در آن دوران میشد نواندیش دینی یا چپ بود، اما نگاه دیگری به انقلاب داشت؟
به نظر میرسد هر دوی این نیروها که بعد از آیتالله خمینی دارای بزرگترین نفوذ در بین مردم انقلابی بودند، در شناخت قدرت روحانیت و توان سنت در جامعه ایران دچار غفلت یا خطای جامعهشناختی شدند. دکتر علی شریعتی «اسلام منهای روحانیت» میخواست، درحالیکه روحانیت دارای پیوندهای گسترده و تاریخی با متن مردم بود و مانند هر صنف دیگری کارکرد خود را داشت. نوآوری دینی دکتر شریعتی میتوانست برای دانشجویان و اقشار تحصیل کردهی دیندار جذاب باشد، اما برای توده مردم که در مراحل و مراسم مهم زندگی، از ازدواج گرفته تا برگزاری آیینهای مذهبی و مرگ به روحانیون نیاز داشتند، شعار یا ایده اسلام منهای روحانیت، چندان قابل درک یا پذیرش نبود.
از سوی دیگر دکتر شریعتی از دین استفاده ابزاری کرد. شیعه را یک حزب تمام میخواست و حسین را وارث آدم میدانست. آنچه از نمادهای تشیع به درد انقلاب یا رقابت با چپها میخورد، مانند حرکت اعتراضی، و شخصیتهایی چون حسین و زینب و پرچم سرخ کربلا را استخراج کرد و مفاهیم یا شخصیتهای عالم تشیع را که به کار انقلاب نمیآمدند بلکه مانع آن نیز بودند، مانند صلح و پرچم سبز امام حسن و سازشکاری یا تقیه برخی از دیگر امامان شیعه با خلیفههای وقت، به کناری نهاد. به گفته عبدالکریم سروش، شریعتی حسین را که استثنای تاریخ تشیع بود، به قاعده تبدیل کرد.
سرانجام، میوهی رسیدهی استفاده ابزاری از دین را متولیان اصلی دین در جامعه ایران یعنی روحانیون، چیدند. هنگامیکه از یک ایدئولوژی، باور و یا یک نهاد به عنوان وسیله استفاده شود، صاحبان و متولیان اصلی آن نهاد یا باور نهایتا به میدان خواهند آمد و حداکثر با تشکر از کسانی که به پیشرفت کار کمک کردهاند، رهبری حرکت یا جنبشی که به نام آن عقیده یا نهاد آغاز شده است را در دست خواهند گرفت.
نیروهای چپ نیز گذشته از اینکه اصولا به خاطر اصلی دانستن زیربنای اقتصادی، نقش فرهنگ را در ایجاد حرکتهای سیاسی دستکم گرفته بودند، اصولا در تحلیلها و ارزیابیها خود از رهبری انقلاب در سال ۵۷ و بعد از پیروزی انقلاب، تحت تاثیر تحلیلهای طبقاتی مارکسیسم و درسهای انقلاب لنینیسم بودند. آنها در تمام تحلیلهای خود خرده بورژوازی که سکاندار انقلاب ایران شد را طبقهای نه چندان انقلابی، بلکه مردد و متزلزل ارزیابی میکردند. گویی آنها در حرکت انقلابی خود چنان ناتوان و ناپایدار هستند که با تعمیق انقلاب رهبری آن به دست طبقه کارگر و نمایندگان آنها خواهد افتاد.
چپها بهجای تحلیل موقعیت طبقات و ویژگیهای مهم فرهنگی آنها در جامعه ایران و ارزیابی زمینی از نیروهای تشکیل دهنده دولت و انقلاب ایران، عمدتا پاسخ را در «دولت و انقلاب» لنین میجستند. پیوسته بر نقش گذرا و بیثبات خرده بورژوازی تاکید داشتند. میگفتند اگر انقلاب تعمیق شود و امریکاستیزی یا مبارزه با نظام سرمایهداری جهانی ادامه یابد، بهزودی باید قدرت را به طبقه کارگر و نمایندگان آن واگذار کنند، چون خردهبورژواها پیگیری یا قاطعیت لازم برای پیش برد انقلاب ندارند. چراکه چیزهایی بجز زنجیرهای خود دارند تا به اندازه کافی انقلابی نباشند. میخواستند همان نقش جزیی، گذرا و متزلزل که مارکسیسم از این طبقهی در حال تجزیه در اروپای قرن نوزدهم ترسیم کرده بود را به خرده بورژوازی ایران در قرن بیستم نسبت دهند. این درحالی بود که خرده بورژوازی تازه به قدرت رسیده ایران، بزرگْ مالکِ قدرت بود. این طبقه علیرغم اینکه از نظر مالکیت ابزار تولید در معرض سقوط به صف پرولتاریا یا صعود به جرگه سرمایهداران بزرگ بود، نه تنها متزلزل نبود، که قاطعانه با شمشیر دو لبه خود هم سرمایه داران و بزرگ مالکان را فراری میداد، هم داراییهای بزرگ را مصادره، بانکها را ملی، اقتصاد را دولتی و سرمایه داری را تقبیح میکرد و هم حزب طبقه کارگر را از دم تیغ میگذراند.
چنین تحلیلهای ناهمخوانی از نقش طبقات در ایران چنان رایج بود که حزب توده را نیز که یک سر و گردن در درک مفاهیم و تحلیلهای مارکسیستی- لنینیستی و تشکیلاتی از دیگران بالاتر بود، در آستانه سرکوب حزب و مدتی بعد از آن برای حفظ نیروهای خود و تحلیل یا هضم ضربات وارده به حزب، دچار مشکل کرده بود. میگفتند تا حکومت ضد امپریالیستی است ما چندان زیر ضرب نمیرویم. یا برعکس معتقد بودند که اگر حزب زیر ضرب برود حتما حکومت از مواضع ضدامپریالیستی خود عدول کرده است، درحالیکه هم آن اتفاق افتاد و هم این اتفاق نیفتاد. حکومت در ادامه مبارزه ضدامپریالیستی خود به دستان دراز شده رفقا برای کمک، احتیاج نداشت.
چرا چپهایی که میخواستند خلق را آزاد سازند، راه کارگران را دنبال کنند، برای آزادی یا رهایی طبقه کارگر پیکار کنند و نهایتا در اتحاد با سایر زحمتکشان و اعمال هژمونی بر خرده بورژوازی، رهبری طبقه کارگر را در جامعه محقق سازند این احتمال را در نظر نگرفتند که برعکس، طبقه کارگر و زحمتکشان ممکن است تحت هژمونی خرده بورژوازی قرار بگیرند و برای سرکوب و زندانی کردن مدافعان و «رهاکنندگان» خود با خرده بورژوازی همراهی و همکاری کنند؟
انقلاب ایران هنگامی اتفاق افتاد که کشور دو دهه رشد بالای اقتصادی را پشت سر گذاشته بود. خواستها و شعارهای اقتصادی در اولویت انقلابیون نبود. احساس غربت و بیگانگی مردم با حکومت شاه بود که ضربه کاری را بر آن نظام وارد ساخت. اگر چپها اسیر نگاه زیربنا و روبنا نبودند و نقش پررنگ فرهنگ در ایجاد جنبشهای سیاسی و انقلابها را باور داشتند، شاید نیروی بالقوه سنت که با چراغ خاموش درحال حرکت بود را میدیدند.
دکتر شریعتی علیرغم اینکه از مفاهیم مارکسیستی برای تبیین دیدگاه مذهبی خود استفاده میکرد، اما در بحث زیربنا و روبنا بسیار بیشتر از چپها به نقش فرهنگ در حرکت آفرینی پی برده بود. او نیز اگر متوجه پیامدهای استفاده ابزاری از دین در جامعهای که صاحبان و متولیان اصلی دین روحانیون بودند، درمی یافت برای که و برای چه سرباز تربیت میکند.
اگر نزدیک به پنج دهه پیش چنین شناختی از پتانسیل جامعه سنتی وجود داشت، احتمالا اتفاقات به شکل دیگری رقم میخورد. حداقل شاید آمادگی بیشتری در برابر ضربههای آینده وجود داشت.