معرفی کتاب «چرا شوروی فروپاشید؟» اثر تازهی کاظم علمداری
چرا سوسیالیسمی که در سال ۱۹۴۲م تنها شش درصد جمعیت جهان را شامل میشد؛ در سال ۱۹۸۹م، پنجاه درصد جمعیت ِ جهان را در بر گرفت و اتحاد جماهیر شوروی را به بزرگترین قدرت ِ نظامی-اتمی جهان بدل کرد؛ و به بلندپروازیهای اتمی و تسخیر کائنات دست یافت، آنگونه فروپاشید که تمام کشورهای اقماریاش را نیز با خود برد؟ پاسخ به این پرسشِ کلیدی، هدف اصلی کتابِ تازهمنتشرشدهی کاظم علمداری است. در واقع تمام فصلهای نه گانه و پردامنهی کتابِ «چرا شوروی فروپاشید» ـ که حاصل پژوهشی چندساله است ـ را میتوان بهطورمستقیم و غیرمستقیم تلاش برای پاسخ به این پرسش دانست.
به عبارت دیگر ویژگیِ این کتاب، چشماندازهایِ نهگانهای است که نویسنده با هدفِ یافتن پاسخی همهجانبه برای درکِ متوسعترِ روند فروپاشیِ دولتِ شوراها، بهکار گرفته است. کمتر اثری در بارهی چراییِ شکستِ تجربهی شوروی به فارسی منتشرشده که در ابعادی چنین متنوع، به قضیه پرداخته باشد. این کتاب هرچند که دو مؤلفهی «دیکتاتوری»یِ حزب کمونیست و «ایدئولوژیکبودنِ» نظام سیاسی شوروی را در روند فروپاشی، بسیار تعیینکننده ارزیابی میکند در عین حال بهمنظور قراردادنِ چراییِ این شکست در افقِ تازهای از فهم، به هفت مؤلفهی دیگر و بسیار اثرگذار در روند فروپاشی از جمله: بحرانهای زیستمحیطی، وارونگی در سیاست خارجی، چالشهای قدرت در ساختار حزب کمونیست؛ نقش «شخصیت» در تحولات شوروی؛ هنر و ادبیاتِ آن کشور؛ مبانی تئوریکِ انقلاب اکتبر؛ و فرهنگ و اخلاقِ اجتماعی مردم روسیه؛ نیز میپردازد. ضمن این که علمداری در این کتاب همچون کتاب دیگرش “چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت”؛ روشِ تطبیقی خاص خود را نیز به کار برده است. بدین معنی که بهطور همزمان تلاش کرده به این پرسش هم پاسخ دهد که چرا رقیبِ سوسیالیسم، یعنی سرمایهداری، که قرار بود بهدست طبقه کارگر مدفون شود، به رشد روز افزونی دست یافت. بهطوری که شورویِ در آستانه فروپاشی نیازمندِ وام یکصد میلیارد دلاری غرب شد.
در این کتاب، گذشته از تأکید بر تأثیر تعیینکنندهی دیکتاتوری و فسادِ ساختاریِ در تسریع روند فروپاشی، ریشههای بحران در اقتصادِ شوروی نیز واکاوی میشود. نظام اقتصادِ دولتی از همان ابتدا با بحران و تناقض متولد شد و تا پایان حیات شوروی این تناقض را با خود حمل میکرد. حتا طرح «نپ» هم نتوانست دوگانگی و ناکارآمدیِ ساختاری را از میان بردارد. در واقع اقتصاد دولتی عامل مهم دیگری است که در نهایت به فروپاشی کلیتِ دولتِ شوراها انجامید.(صص۱۷و۱۸). نویسنده، اقتصاد شوروی را که از آغاز تا پایان (ازلنین تا گورباچف) ادامه داشت نتیجهی تقابل دو سیستم فکری معرفی میکند که از مدتها پیش از فروپاشی با ناکارآمدی و بنبست روبهرو شده بود بهطوری که فرمان از بالا، تعیینِ نرخهای دستوری، تصفیههای درونحزبی، حذفِ گستردهی مخالفانِ سیاستِ اقتصادیِ حاکم نیز دیگر کار نمیکرد و این اقتصادِ دولتمحور، محکوم به درونپاشی شده بود. زیرا این تقابلِ خشونتبار بهویژه در دورهی جهانیشدن، دیگر جواب نمیداد. طبعاً انعطافناپذیریِ پیشوایانِ شوروی و پافشاری بر رفتارهای کلاسیک و آمرانهی حزب کمونیست در عصر جهانیشدن و نادیدهانگاریِ هر نوع اصلاحات با ضرورتهای روز، از جمله دگرگونی سیستم اقتصادِ نظامیمحور به اقتصادِ باز (و جابهجایی مرکزیتِ اقتصاد از صنایع سنگین به صنایع خدماتی/ مصرفی) با چالشهای جدی روبهرو گردید و سرانجام تاب نیاورد.
همانطور که پیشتر گفته شد، در این کتاب، سیاست خارجی شوروی یکی از مؤلفههای مهمِ فروپاشی، ارزیابی شده است. نویسنده، این مؤلفه را نیز پاشنه آشیل دولت شوروی میداند که با هدف گسترش سوسیالیسم روسی در جهان، هزینهی غیرقابل جبرانی برای آن ایجاد میکرد. در دورانی که جامعهها یکی بعد از دیگری در پی کسبِ دموکراسی بودند، زمامدارانِ شوروی با نگاهی از بالا و حقبهجانب، دیکتاتوریهای نظامی را به آنها تحمیل میکردند. لنینیسم در مقابله با ویلسونیسم در سطح جهان به رقابت کشنده ای دست زد که در ادامهی جنگ سرد، سرآخر از نفس افتاد و توان مقاومت و مقابله خود را از دست داد.(ص۲۰) گسترشِ بهاصطلاح سوسیالیسم از راه میانبُر زدن (”راه رشد غیرسرمایهداری”) در کشورهای عقبماندهی دهقانی ـ و حتا عشیرهای مانند یمن، اتیوپی، افغانستان ـ نه تنها مغایر با اصول مارکسیسم شمرده میشد، بلکه فاجعه آفرید زیرا نبودِ آزادی فکر و انتقاد، و نبود سازوکاری که بتواند عملکردِ دولتمردان را به چالش بکشد، اساساً فرصت نمیداد که برنامهریزان و استراتژیستهای شوروی به پیآمدهای مصیببارِ رویکردها و تصمیمهای خود پی ببرند. علمداری تأکید میکند که دموکراسی و گشودهبودنِ فضای نقد در غرب سببِ وجودِ انعطاف در سرمایهداری شده است. این امر طبعاً به سرمایهداری امکان میدهد که برای رفع بحرانهایش دست به اصلاحات ضروری بزند. در حالی که نبود دموکراسی در نظامهای اقتدارگرا و ایدئولوژیک، سبب شده است که منتقدان بهجای شنیدهشدن، و قدر دیدن؛ چه بسا متهم شوند (اتهام جاسوسی برای «دشمن»)، و با این اتهامهای جعلی، حتا مورد پیگرد قضایی و امنیتی قرار گیرند و نهایتاً حذف شوند. هنگامی که منتقدان بدین گونه متهم میشوند و به حبسهای طولانی در سلولهای انفرادی و تحت شکنجه قرار میگیرند ـ تا تهمتهای کذبِ جاسوسی برای دشمن را بپذیرند ـ طبعاً بحرانها نه تنها رفع نمیشوند بلکه در هزارتویِ ساختار جامعه، انباشته میگردند و بهمانند شوروی، سرانجام کل سیستم را از پای درمیآورند.
رویکردِ نویسنده در بارهی فروپاشی، تنها به فاکتورهایی چون سیاست خارجی، اقتصادِ دولتی، نقش لنین و استالین، و... محدود نمیماند بلکه خودِ انقلاب بلشویکی و نحوهی قدرتگیری حزب کمونیست را هدف میگیرد: «انقلابِ بلشویکی، ارادهی انقلابیونِ حرفهای بود که در شرایط بحرانیِ روسیه بر همگان تحمیل شد. حزب بلشویک با شعار همهی قدرت به دست شوراها، با ساخت ارتش سرخ، و سازمان امنیتِ مخوف “چکا” بر جامعه مسلط شد. حزب کمونیست نیز در ادامهی قدرت، خود به طبقهی جدید و ممتازی بدل شد که اعضای آن با استفاده از اهرمِ انحصاری قدرتِ دولتی، به رانتها و امتیازهای بزرگی دست یافتند، و به شبکهی حفظ دیکتاتوری و کنترل مردم، بدل شدند.»(صص۹۸ و۹۹)
در مجموع؛ فصلهای نهگانهی کتاب را میتوان بر حسب موضوعهایی که در آنها تشریح شده است به سه بخش کلی تقسیم کرد. سه فصلِ نخستِ کتاب در باره آراء و نظرات مارکس و انگلس، برخی اشتباهات نظری آنها و برداشتهای نادرست و خودسرانهی مارکسیستهای روسی به ویژه ولادیمیر لنین از نظرات آنها برای پیشبرد انقلاب سوسیالیستی در روسیه، اختصاص یافته است. نکتهی تأمل برانگیز آنکه معیارهای برساختهی بلشویکهای روسی، برای اغلبِ حزبهای کمونیست در جهان، به عنوان الگوی صحیح مارکسیسم و به چراغ راهنمای آنها، بدل شد!
برداشتهای دوگانه از نظرات مارکس، پایه گذار دو مسیرِ بهکلی متفاوت در سوسیالیسم شد. راهی که همراه با لیبرالیسم (آزادی فردی) به سوسیالدموکراسی رسید؛ و دوم، راهی که بلشویکها با ضدیت با لیبرالیسم در شوروی و کشورهای اقماری آن، به دیکتاتوری حزبی بدل شد. برخی صاحبنظرانِ چپ پس از فروپاشی دریافتند که مارکسیسم با شرایط قرن نوزدهم بنا شده بود. اریک هابسباوم مینویسد این موضوعیست که ما مارکسیستها از آن آگاه نبودیم. منظور هابسباوم این است که آن چه مارکس نوشته و گفته بود برداشت او از سرمایهداری سدهی نوزدهم بود. یعنی برای آن برهه از زمان، موضوعیت داشت.(ص۳۰) درحالی که انگلس در سال ۱۸۹۴ یعنی حدود ده سال بعد از مرگِ مارکس، به اشتباهاتِ مارکس و خودش در سال ۱۸۴۸ (در ارتباط با بحران و مرگ سرمایهداری) پی برد و امکان انقلاب را بسیار ضعیف و دور از تصور دانست.(ص۵۸)
نویسنده در بارهی نقش شخصیت (فرد) در تحولات اجتماعی و سیاسی نیز معتقد است که مارکسیستهای کلاسیک به نقشِ شخصیت، بهای لازم را ندادهاند. گئورگ پلخانف، کسی که مارکسیسم را به روسیه برد، با نگارش دو کتاب در باره «نقش شخصیت در تاریخ» و «تکامل نظریه مونیستی تاریخ»، با نگاه عمدتاً تکخطی به تحول تاریخی؛ زیربنای مبهم و مغلوطی را برای بقیهی مارکسیستها ترسیم کرد. در «فصل چهارم» کتاب است که دکتر علمداری نظریهی نادیدهگرفتنِ نقش شخصیت توسط پلخانف و همینطور نگرهی تکخطیِ او را در موردِ تکامل تاریخ، به چالش کشیده است. با توجه به تاریخ یکصد سالِ گذشتهی شوروی و روسیه، چگونگیِ شکلگیری شخصیتهای مستبد که در همین فصل تشریح شده، ضروری و راهگشا به نظر میرسد.
مطالب «فصل پنجم» ـ دورهی بعد از لنین ـ با چگونگیِ به قدرت رسیدن استالین، پرسشی پُرمجادله آغاز میشود. در ادامه، به تصفیههای درونحزبی، و حذفِ خشونتبار رقبای استالین میپردازد که هزاران نفر قربانیِ استبدادِ بی چون و چرای استالین و حلقهی پیرامون او شدند. گرچه همهی این جنایتها و دسیسهچینیها زیر نام دفاع از کارگران، و رسیدن به «تمدن سوسیالیستی» توجیه میشد اما در واقع برای استمرار سیطرهی مطلق حکومت استبدادی بر کیان جامعه، صورت میگرفت، که پاشنه آشیل آن، حفظ جایگاه بالادستی و بیرقیبِ رهبر حکومت بود. زیرا در نظامهای ایدئولوژیک، حفظ حکومت به هر قیمت، و جلوگیری از چرخشِ دموکراتیکِ قدرت و مدیریتِ کشور، اصلی بنیادی است.
قدرتگیری مطلقِ استالین که بهطور تصادفی رخ داد مسیر آینده شوروی بعد از لنین را به فاجعه کشاند. روی مدودف معتقد است اگر لنین دچار مرگِ زودرس نمیشد آینده شوروی طور دیگری رقم میخورد.(ص۱۱۹)؛ علمداری دورانِ بعد از ولادیمیرلنین را با توجه به ویژگیهای آن، به پنج دوره تقسیم کرده و با تکیه بر اسناد تاریخی، توضیح داده است.(ص۱۵۴)؛ نویسنده در کنار واقعهی خودکشی همسردوم استالین و پناهنده شدنِ دخترش (ص۱۷۲)، از هشت واقعهی مهمِ دورهی زمامداریِ استالین از جمله پیمان بیطرفی با هیتلر و مقابله با فاشیسم؛ پاکسازیهای قومی؛ و مذاکره با غرب بعد از جنگ جهانی دوم، نام میبرد.(ص۱۶۶) در صفحات پایانی این فصل، چگونگیِ به قدرت رسیدنِ برژنف که شباهتهایی مانند اشتباهمحاسبهی به قدرت رسیدن استالین داشت نیز تشریح شده است.
تمرکز مطالبِ «فصل ششمِ» کتاب به عملکردِ گورباچف و سیاست خارجی شوروی اختصاص دارد. نویسنده در این فصل، عملکردِ گورباچف و اصلاحات اقتصادی و سیاسی (گلاسنوست) او را که با هدفِ انسانیکردنِ چهرهی سوسیالیسم پیگیری میشد توضیح داده است. برای دستیابی به رهیافتی منطقی از روندِ فروپاشی، لازم است این واقعیت را نیز در نظر گرفت که مشکلاتِ عمیق و ساختاریِ اتحاد شوروی و انباشته شدنِ خواستهای مردم، به مرحلهای از تراکم و درهمفشردگی رسیده بود که هرلحظه مترصدِ گشودهشدنِ روزنهای بود که همچون سیلی عظیم و غیرقابل کنترل، راه بیفتد، فرسنگها از اصلاحاتِ گورباچف جلو بزند و سرانجام با کنار زدنِ خودِ او، شوروی را به فروپاشی کامل بکشاند. چه بسا خود گورباچف هم قدرتِ مهیبِ این سیل خروشان و ریشههای عمیق آن را درنیافته بود. در چنین فضای تنشآلود و مخاطرهآمیزی بود که بوریس یلتسین با فرصتشناسی، مواضع ایدئولوژیکیاش را صدوهشتاد درجه تغییر داد و بر موج اعتراضاتِ مردم سوار شد و قدرت را به دست گرفت. علمداری توضیح میدهد که تلاشهای استقلالطلبان در تمام پانزده جمهوری اتحاد جماهیر شوروی نشان داد که این اتحادِ پانزدهگانه نیز تنها با زور انجام گرفته بود و به مجرد بازشدنِ فضای سیاسی ـ و بهرغم تلاش گورباچف برای حفظ آن ـ از هم پاشید. سقوطِ دومینو وارِ دولتهای کمونیستی دراروپای شرقی نیز نشان داد که آنها تنها با اتکا به نیروی نظامی شوروی بر سرکار مانده بودند.
عمرِ کوتاهِ آزادی
مسایل و مشکلاتِ پس از فروپاشی نیز یکی دیگر از نکاتِ مورد توجه نویسندهی کتاب است. علمداری که در آن روزها با سفر به شوروی، از نزدیک شاهدِ دست به دست شدنِ قدرت ـ از گورباچف به یلتسین ـ بوده است تأکید میکند که عمر آزادی و دموکراسی بعد از فروپاشی، بسیار کوتاه بود. در پی از هم پاشیدگی و سقوط اتحاد شوروی، فسادِ گسترده و چپاولِ اموال دولتی توسط قدرتمندانِ حزبی ـ ازجمله یلتسین و پوتین ـ که چهره دموکراتیک به خود گرفتند، زندگی اکثریت مردم را عملاً فلج کرد. وضعیت معیشت مردم بهحدی خراب شد که بسیاری از شهروندان، برای ادامهی زندگی و زندهماندن، وسایل خانهشان را میفروختند تا غذا تهیه کنند.[۱] طولی نکشید که اکثر دولتهای جدید که با کادرهای حزبیِ سابق ساخته شده بودند، و نامهای جدیدی نیز برخود نهاده بودند، به اصل خود بازگشتند. علمداری معتقد است که ولادیمیرپوتین در روسیه با تکیه به ناسیونالیسم روسی و کلیسای ارتدکس ـ که مکمل و پشتوانهی تاریخیِ ناسیونالیسم روسی است ـ توانسته است دیکتاتوریِ شبه استالینی خود را بر روسیه حاکم کند. پوتین با ترفندهای مختلف و همکاری قشر جدیدی از ثروتمندانِ مطیعِ سیاستهایش، از سال ۲۰۰۰ تا به امروز قدرتِ مطلق خود را حفظ کرده است و از قبال آن، ثروت بزرگ افسانهای نیز بهدست آورده است. برای تشریح واژهی «پوتینیسم»، علمداری مینویسد:
«شاید بتوان گفت پوتینیسم ترکیبی از اشرافیت و تشریفات تزاریسم، غربستیزیِ کمونیسم، و سیاستِ استبدادی هر دو نظام، پوشیده در لفافهی مدرنیسم است.(ص۲۶۸)... این نظام با ایجاد هویت برتر، قدرت برتر و افتخار ملی روس، به مردم روسیه احساسِ اعتبار و غرور میدهد؛ و پوتین بر بستر همین احساسِ مشترکِ تودهها توانسته است که خود را بهعنوان فردی قدرتمند که نماینده بازآفرینیِ عظمتِ از دست رفتهی روسیه است به مردم بقبولانَد. این احساسِ همگانی، خواه ناخواه شرایط اقتدار و زورمندیِ فردیِ پوتین و ممانعت از بهقدرت رسیدنِ نیروهای اپوزیسیون و رقیب را بسترسازی میکند.»(ص۲۷۵)
دو فصل آخر کتاب به دو موضوع مهم آلودگیِ محیط زیست و هنر و ادبیات در زمان استالین و بعد از آن، پرداخته است. در فصل محیط زیست، نویسنده به تصریح میگوید که بر خلافِ تبلیغاتی که کشورهای سوسیالیستی پیرامونِ آلودگیِ محیط زیست مطرح کردهاند و بهطور یکجانبه، سرمایهداری را عاملِ تخریب محیط زیست جلوه دادهاند، با این حال اما تخریب محیط زیست نه لزوماً به دلیل مناسباتِ سرمایهداری بلکه علت عمدهاش، وجودِ صنعتِ غیر استانداری که هدفاش صرفاً بالا بردنِ هرچه بیشترِ بازدهیِ کارخانه ـ بدون رعایت اصول ایمنی و سلامت انسانی و محیط زیست ـ بوده است. بدین اعتبار تفاوت چندانی میان سیستم سرمایهداری و سوسیالیستی وجود نداشته است. نبودِ مراقبتهای مستقیمِ جامعه مدنی و مطبوعاتِ آزاد، در کنارِ چیرگیِ اقتصادِ دولتی، دو فاکتورِ تعیینکننده در تخریب محیط زیست در کشورهای سوسیالیستی بوده است.
فصل دیگر در باره هنر و ادبیات در روسیه است. نویسنده در این فصل ـ که مطالباش پردامنهتر از فصلهای دیگر است ـ به این نکته میپردازد که روسیهی پهناور و چندفرهنگی؛ در دورهی مدرن یکی از پیشگامانِ حوزههای مختلفِ هنر و ادبیاتِ کلاسیک و موسیقی شمرده میشد و تا پیش از استقرار حکومت بلشویکی، هنرمندانی پرآوازه به جهان معرفی کرده بود. پس از پیروزی انقلاب نیز بسیاری از هنرمندانِ مطرح روسیه با خوشبینی مفرط ، به پشتیبانی از دولت انقلابی پرداختند. اما اغلبشان خیلی زود سَر خوردند. چرا که دورهی بعد از انقلاب، نتوانست همان مسیر را ادامه دهد. زیر کنترل فراگیر دولت، و انحصار حزب کمونیست بر فضای هنر و هنرمندان (هنرمندانی که آثارشان بیانِ آزادانهی احساس درونشان است) بخش بزرگی از تولیداتِ فرهنگی و هنری، مورد سانسور و فشارهای روزافزونِ امنیتی قرار گرفت. هنرمندِ موردِ تأیید و حمایتِ بلشویکها، هنرمندِ سرسپرده، و معتقد و مطیعِ دستوراتِ حزبی بود. گذشته از آن، بسیاری از هنرمندان با برچسبِ دروغین اما مرسومِ «همکاری با دشمنِ امپریالیستی»؛ دستگیر، زندانی، تبعید، ممنوعخروج، و حتا به قتل رسیدند؛ زیرا حاضر نشدند تولیداتِ هنریشان را تابع اراده و سلیقهی صاحبانِ قدرت و مقاماتِ دولتی کنند. اما بهرغم سرکوب و سانسورِ نظاممند، شماری از هنرمندان توانستند آثار کم نظیری خلق کنند. میخائیل بولگاکف، )نویسنده کتاب “مرشد و مارگاریتا”)؛ بوریس پاسترناک (نویسنده کتاب «دکتر ژیواگو”)، دیمیتری شوستاکوویچ (خالقِ اپرای درخشانِ “لیدی مکبث”) از این جملهاند. هنگامی که پاسترناک موفق شد جایزه نوبل ادبی را به خاطر رمان دکتر ژیواگو کسب کند از سوی دستگاه امنیتی شوروی ممنوعخروج شد و اجازه نیافت برای دریافت جایزهاش از کشور خارج شود.
در صفحاتِ پایانی، نویسنده وضعیتِ فکری نسل جدیدِ روسیه را از قول سوتلانا الکسیویچ، توضیح داده است. نسلِ جوان روسیه، برخلاف نسل اول و دومِ بعد از انقلاب اکتبر و از سر گذراندنِ دو جنگ جهانی، خواهان زندگی کردن است. شعار و ایدئولوژی و چشماندازهای بلندپروازانه و دور از دست، برای او دیگر اولویت ندارد.[۲] همچنین در سطرهای انتهایی کتاب، با این که نویسنده، فروپاشی شوروی را شکستی تاریخی برای مدافعانِ عدالت و سوسیالیسم ارزیابی میکند ولی معتقد است از این شکست، میتوان عبرت گرفت و امید به تغییر را از دست نداد: «...اما این شکست تاریخی نمیتواند و نباید به ناامیدی انسان برای پیشرفت و بهسازی جامعهها همراه با آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی بدل شود. آنطور که «هوارد زین» فیلسوف برجستهی معاصر تأکید کردهاست: در این دنیای بههمریخته، نیازی نیست که برای سهم داشتن در فرایندِ تغییر، یک تنه درگیرِ عملیات قهرمانانه و بزرگ بشویم. زمانی که کارهای کوچک توسط میلیونها نفر انجام بگیرد، میتوان به تدریج جهان را تغییر داد و به جای بهتری تبدیل کرد. حتا اگر “برنده” هم نشویم، همینکه در انجام کاری با دیگر مردمانِ خیرخواه همراه شویم خود شادیبخش و باارزش است. حفظ امید در زمانهای بد، ایدهای رومانتیک و خیالپردازانه نیست. واقعیت این است که تاریخِ انسان صرفاً تاریخ ستمکاریها نیست بلکه همدردی، فداکاری، شجاعت و مهربانیها نیز در آن وجود دارد.»
کتاب «چرا شوروی فروپاشید»، به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، در ۹ فصل و ۵۵۰ صفحه تنظیم و بهتازگی توسط مؤسسۀ انتشاراتی “ایران آکادمیا” به چاپ رسیده است.
—————————
[۱] «...آمبولانس رسید. اما دکتر برای صدور گواهی دفن، از مادرم خواست که نخست پولاش را بپردازد وگرنه جنازهی مادربزرگ را به سردخانه حمل نمیکند. چه توقعی میتوان داشت؟ اقتصاد بازار آزاد است! ما پولی در بساط نداشتیم. مادرم بهتازگی شغلاش را از دست داده بود و دو ماهی بود که دنبال کار میگشت. اما هرجا که میرفت با صف طولانی متقاضیان کار روبهرو میشد. او با رتبه عالی از دانشگاه مهندسی فارغالتحصیل شده بود. اما امکان نداشت که بتواند در رشته خودش کار پیدا کند. خیلیها با مدرک دانشگاهی در شغلهای ظرفشویی در رستوران و نظافتِ شرکتها کار میکردند. همه چیز با رویکارآمدن یلتسین و نخستوزیرش گایدر تغییرکرده بود. به مادرم گفتم: مادربزرگ وقتی زنده بود سرت داد میزد که همهچیز زیر سر یلتسینِ شما است. مامان چه بلایی سر ما آوردند؟ اگر این وضعیت بدتر شود ما در شرایط جنگی زندگی خواهیم کرد. با تعجب، مادرم این بارچیزی نگفت و با من مخالفت نکرد.» (ص ۴۹۸)
[۲] «تا پایان حیات نسلی که در انقلاب و جنگ هزینه داده و برای شوروی سوسیالیستی جانفشانی کرد ه بود، بازنگری رخدادهای گذشته امکان نداشت. آنها سرمایههای انقلاب و جورکشانِ ساختِ سیستمی بودند که تصور میکردند عامل خوشبختی خود و جهان خواهند بود. آن نسل نمیتوانست تلخیهای تحمیلشده توسط دیکتاتوری را بر زندگی مردم ببیند. آنها دنیایی جز دنیای بستهی خود نمیشناختند. اما زمانی که آن نسل بهتاریخ پیوست، نسل جوانتر با کمونیسم و ایدههای بزرگِ آن بیگانه شد. نسل جوان میخواست زندگی کند، اما نه با ایدههای بزرگ، بلکه با واقعیتهای موجود!...»(ص ۵۰۰)
■ بدون شک با شناختی که از نویسنده گرامی دارم کار ارزنده ایشان را ارج مینهم و برای علاقمندان به مطالعه این کتاب آرزوی توفیق دارم. تلاش ایشان برای بازنمودن وقابع سهمگین انقلاب ایدئولوژیک اوایل قرن بیستم که امواج خروشان آن بیشک بر سرزمین ما ایران تاثیرت مخرب خود را بجا گذاشت و مردم ایران بهای آن را همچون مردم دیگر کشور ها هم تا کنون میپردازند ستودنی است. میدانستم که سر انجام ققنوسی از دل این خاکستر سر بر میکشد و ندای آگاهی آواز میدهد. برای دکتر علمداری بهروزی آرزو میکنم.
مستفا حقیقی
■ با درود های فراوان، محصولات فکری دکتر علمداری همواره بر پایه پژوهشهای علمی، دانش گسترده و عمیق، با در نظر گرفتن حرمت انسانی، احساس مسئولیت، سنجیده، با هدف روشنگری ایرانیان و فارسیزبانان، گسترش ابعاد تفکر و گفتمان، در راستای آیندهای شایسته و بایسته ایرانیان و سرزمین ما ایران، و در خدمت برقراری دموکراسی و عدالت گسترده اجتماعی ارایه میشود. از جناب دکتر علمداری گرامی و زحماتشان سپاسگزار و معرفی کتاب را توسط جنابعالی ارج میدارم.
به امید سلامتی دکتر علمداری، شما، ایران، و ایراندوستان
قاسم دفاعی