در اساطیر یونان کریسئس دختر کریسس است که کاهن آپولون – ایزدبانوی هنر- است. کریسئس را آگاممنون، شاه یونان، برده خود کرده است و به پاریس بازپس نمیدهد. آپولون به کیفر این گستاخی طاعون سهمگینی بر یونانیان نازل میکند. کتاب ایلیاد از همینجا آغاز میشود. طاعون آمده است و طاعون که آمد باید از خود پرسید چه باید کرد؟ اتفاقاً این پرسش دردانگیز اودیپ شاه هم هست. طاعون شهر را دربرگرفته و موجب رنج و درد مردم شده است. چه باید کرد؟
آیا باید بردهها را قربانی کرد یا بزها را؟ یا کریسئس را به کریسس بازپس داد؟
وقتی از چه باید کرد صحبت میکنیم تمرکز ما روی «مجموعه امکانات» هست. اینکه برای تغییر وضعیت و به قول کانت «کنونیت» ما چه امکاناتی پیش رو داریم. چه میتوان کرد و چه باید کرد که طاعون را پس بزنیم؟
هفتاد درصد طبیعت ایران در معرض خشکسالی شدید است. فلات ایران زمین طی دو دهه آینده غیرقابل سکونت خواهد بود. تورم صدو شصت درصدی به اذعان مرکز آمار ایران دمار از روزگار مردم فلک زده درآورده است. بیکاری دهها میلیون نفر در ایران موجی از اضطراب و استرس و تنشهای روانی را دامن زده است. آسیبهای اجتماعی همچون اعتیاد (با درگیری نزدیک به ده میلیون نفر)، سرقت، الکلیسم، خشونتهای بیشمار ستون خانواده را چون موریانه تحلیل برده است. فساد و اختلاس، سوء مدیریت، تبعیض، سرکوب خلاقیتها، انحصارگرایی، فقدان عدالت توزیعی (توزیع نابرابر ثروت، منزلت و قدرت) در ایران به صدها مشکل لاینحل منجر شده است. اینها را همه میدانیم.
دیگر زمان توصیف به سر آمده است. تا کی باید بنشینیم و بدبختیهای خود را به همدیگر تعریف کنیم. آیا بس نیست؟ خوب طاعون آمده است. دیگر توصیف طاعون و بازتعریف آن به همدیگر دردی را دوا نخواهد کرد. کنش سیاسی ما باید تغییر کند. باید پرسشمان را تغییر دهیم. سئوال دیگر این نیست که این طاعون از کجا آمده است؟ چگونه پا به این سرزمین گذاشت؟ پرسش راستین و راهگشا این است چه باید کرد تا از شر این طاعون رهایی یافت؟
چگونه باید از این دوزخ فراتر رفت؟
دانته در کمدی الهی در سروده ششم انئید اشاره میکند:
«پایین رفتن به جهنم آسان است ولی از آن بازگشتن و به سمت روشنایی روز برآمدن رنج بسیار دارد.»
چه بخواهیم و چه نخواهیم همه ما در دوزخی سهمگین سقوط کردهایم. در کتاب ایلیاد دوزخ، سرزمینی است تاریک و پرسنگلاخ که هیچ جنبندهای درآن نمیتواند زندگی کند. مدخل دوزخ را دو رودخانه فراگرفته است؛ رود آکرون(رود رنج و غم) و دیگر رود کوچیتو(رود ندبه و ناله). پرسش کنونی ما این است که تا کی باید از این دو رودخانه خورد و درد و ندبه و رنج و ناله را به جان خرید؟ تا کی باید نشست و درد و رنج مردمی بخت برگشته را به ابزار سرگرمی خود بدل کرد؟
بگذارید از رود دیگری سخن بگوییم که در دوزخ هست! رودخانه لته یا همان رود فراموشی که هرکس از آن مینوشید گذشته را به کل از یاد میبرد. آیا ما نوشندگان از رود لته واقعاً شکوه و عظمت و بزرگی این سرزمین را فراموش کردهایم؟ آیا گرفتار سگ سه سر سربروس شدهایم که بر دوزخ ایستاده و مانع خروج ما از آن میشود؟ هرکول در مواجهه با سربروس نگهبان دوزخ «نان عسلآلود» به او داد و رامش کرد. نان عسلآلود بخشی از امکانات قهرمان در خروج از دوزخ بود. هر دوزخی هر چند سهمگین راه خروجی خود را دارد اندکی هوشمندی میطلبد و جسارت.
اینکه نتوانستهایم طی این چند دهه از این دوزخ رهایی یابیم و اسیر سربروس بودهایم دو علت بیش ندارد؛ یا هوشمندی لازم را نداشتهایم و یا شجاعت آن را. برای برون آمدن ازآن به هر دو نیاز داریم؛ هوشمندی(خرد) و شجاعت که از قضا هر دو فضیلت فلسفه غربیان بودهاند. و اصولاً فلسفه جز این نبوده است.
کانت فیلسوف بزرگ روشنگری یادمان داده است که برای رسیدن به بلوغ باید بر للگی و قیمومت و صغارت فائق آییم و از صغارت و کودکمنشی دست برداریم و کاهلی و بزدلی را پس بزنیم. ما اینک برای برون آمدن از این دوزخ به دو فضیلت شجاعت و خرد نیاز داریم. شجاعت شکلدادن به سرنوشت خود و خردی که رضایت از زندگی را برایمان به ارمغان بیاورد. و این همانی است که ماکیاولی و نیچه نیز برآن صحه گذاشتند. ماکیاولی با ما از ویرتو و فورتونا گفت. از سلحشوری و هنر از مبارزهای بیامان برای برساختن خود سخن گفت و از اینکه بخت تنها خود را تسلیم کسانی میکند که به سلاح ویرتو مسلح باشند. کدام زنی است که خود را تسلیم مردی عقیم کند؟ خوشبختی و بخت همچون زنی فقط خود را تسلیم مردی میکند که از مردیت برخوردار باشد و از هنر مرد بودن و نه الزاماً نر بودن. نیچه نیز با ما از ابرانسان گفت از وضعیتی شکوهآمیز که در آن آدمی از بوزینگی به درمیآید و دل شیر مییابد و چون عقابان بر فرازان لانه میکند.
مرد صاحب ویرتو را میتوان از این نشانه شناخت که فاقد امیال شخصی است و منافع جمهوری را بر منافع فردی خود ترجیح میدهد. همچنانکه در تعریف فساد گفتهاند «قصور در صرف استعداد و توان فردی در راستای خیر عمومی» است در تعریف ویرتو نیز گرایش به ترفیع و ترجیح خیر همگانی و قراردادن آن بالاتر از هر چیز دیگر است. بالاترین هنرها (ویرتو) آنهایی هستند که به خدمت به کشور خود کمر بستهاند. ویرتو تزریق تازگی به جان جمهوری است. جمهوری بدون آن نمیپاید. و البته این کلام را منتسکیو نیز به زبانی دیگر مورد اشاره قرار داده است که «دیکتاتوری از ترس تغذیه میکند و مونارشی از افتخار و جمهوری از فضیلت».
برگردیم به پرسش جانگزای خویش! چه باید کرد؟
باید از امر واقع به سوی امر ممکن رفت. قبل از هر تغییری باید نظم موجود را استیضاح و مواخذه کرد. استیضاح وضع موجود مقدمه تغییر است.
ما در زمانهای پررنج زندگی میکنیم. زمانهای که برای ننگآور بودنش دلایل زیادی داریم. زمانهای که خوشبختی ما را به حقارت فروکاسته است. از هرگوشه جامعه سیاسی ما ندای بلندی خطاب به ما برخاسته است از ما میخواهد که از خود انسانیمان دفاع کنیم و شرافتمان را پاس بداریم. باید از هستی خودمان دفاع کنیم. کامو زمانی نوشت «کسی بهرهای از وجدان و شرف داشته باشد نمیتواند به ندایی که از جمع مردمان نومید برخاسته است بیاعتنا بماند».
جهان پیرامون ما غرق در بدبختی است و از ما میخواهد که برای تغییر دادن آن کاری کنیم. ما زیر فشار سهمگین تاریخ خود هستیم. در وضعیتی به سر میبریم که جنایت و خشونت بخشی از آیین فلسفی آن است. صد البته در چنین فضایی جلادان هم حق دارند که وارد دستگاه اداری شوند. ما خیلی دیر جنبیدیم. اینک شاهد وضعیتی هستیم که قلم و دوات جانشین تبر شده است.
بدبختی ما این است که در عصر مسلکی تمامتخواه و خودکامه زندگی میکنیم. مسلکی که چنان به خود و به حقانیت ابلهانه و خودحقیقتبیناش یقین دارند که رستگاری دنیوی و اخروی را تنها در سلطه خویش میبینند. طلب سلطه بر کسی یا چیزی یعنی طلب بیحاصلی یا خاموشی یا مرگ آن کس. قدرت مسلط به ما چنین میگوید؛ خاموش باشید یا بمیرید.
کامو در نقد فاشیسم و نازیسم گفت: «گفت و شنود با جلاد سزا نیست چون او اهل استدلال نیست زیرا دیگر انسان نیست بلکه مفهومی انتزاعی است که به درجه بیچونوچراترین ارادهها رسیدهاند. کسی که میخواهد تسلط بیابد و هدفی جز استیلا ندارد، کر است. در برابر او باید جنگید یا مرد. برای همین است که مردم ما در هراس هستند.»
کامو درآخر نوشت:
«باید دوباره به یاد آوریم که اخلاق جانشین بیخون و بینوای عشق است. باید آن نیروی عشق عظیم را بازیابیم که از ما ربوده شده است. هرکس در هر مقامی از نور و نیروی عشق و همبستگی جامعه بکاهد یقین بداند در جرم جلادان شریک است و باید در شرمساری آنها در فردای تاریخ هم سهیم باشند.»
چه باید کرد؟
گام اول شناخت و استیضاح و مواخذه وضع ناانسانی ماست. کنونیت کریه و شرمسارانه ماست. افشای آن وضعیتی دوزخی است.
گام دوم غالب آمدن بر کاهلی و احیای شجاعت و ویرتوی همگانی و صدالبته بیدارسازی همه اذهان خموده است.
گام سوم بازتعریف فضیلت شرافت است. شرافت و بزرگی و نجابت ما در مخالفت با جهانی است که انسان را برده، سر به زیر، بزدل و تحت سلطه میخواهد. انسان شرافتمند زیر هیچ مسلکی نمیرود که خلاقیت، خودبودگی، اصالت او را بخشکاند. انسان با شرف گواه آزادی است و به حکم وظیفه انسانیاش در تیرهترین تنگنای تاریخ درگیر است آنجا که جسم و جان آدمی را خفه میکنند. نمیتوان در غیاب آزادی از شرف و بزرگی و کرامت و نجابت سخن گفت و یا لااقل بودونبود آن برای انسان دربند چندان تفاوتی نخواهد کرد.
گام چهارم ما «خود رهایی بخشی» است؛ رها کردن خود از چنگ همه بتهای انتزاعی که خود برساختهایم، خواه ملی، خواه حزبی و مسلکی و ایدئولوژیک. حقیرمایهترین خواستها آن خواستی است که بر یگانگی و یگانه بودن انسان خط بطلان بکشد و خرد آدمی را به پای بتهای انتزاعی قربانی کند. اگر قرار است ما نیز چون نظم حاکم همه را در خود ذوب کنیم دیگر چه تفاوتی با آن داریم؟ وظیفه راستین ما دفاع از حق تنهایی و تکینه بودن هر کسی هست. بگذاریم هر روایتی جای خود را داشته باشد در میان روایتهای متعدد آنی موفقتر خواهد بود که بیش از همه در جانب زندگی و لذت و شادی بایستد.
هابز در اصول قانون خود اشاره میکند «هر انسان آن چیزی را نیک میپندارد که به او لذت و شعف میبخشد و آن چیزی را بد که خوشایندش نیست. آنکه انسان است باید در این زمانه اندوهبار در جانب زندگی بایستد و نه در جانب مرگ.
بزرگترین حامی سیاست لیبرال جان استوارت میل است که در ۱۸۵۹ دفاعیه ماندگاری از لیبرالیسم بدون عشق تحت عنوان «رسالهای درباب آزادی» منتشر کرد مبنی براین که دولتها و جریانهای سیاسی هر اندازه که نسبت به منافع مردم حسن نیت داشته باشند باز هم باید آنها را آزاد بگذارند و نباید برآنها دیکته کنند که زندگی خصوصیشان را چگونه هدایت کنند، چه خدایی را بپرستند یا چه کتابی را بخوانند و چه باوری داشته باشند.
هر چند دیکتاتورها خود را موظف میدانند که علاقه عمیقی نسبت به اصول جسمی و روحی هر یک از آحاد ملتشان ابراز کنند دولت مدرن و به تبع آن همه مدعیان حکومت باید تاحد ممکن خود را عقب بکشند و اجازه بدهند که مردم خودشان بر خودشان حکومت کنند مانند معشوقی که در یک رابطه عاشقانه مورد ستم قرار گرفته است و به سادگی درخواست میکند که فضای خود را داشته باشد. تنها نوع آزادی که لیاقت نامش را دارد آن است که اجازه دهیم مردم به روش خودشان خیر خود را دنبال کنند منوط به این که مانع آزادی و خوشبختی دیگران نشوند.
آیا در فردای ایران مردم ایران زمین چپها را انتخاب خواهند کرد یا راستگرایان را به خود مردم بستگی دارد وظیفه جریانهای سیاسی دیکته کردن روایت خود از خوشبختی نیست و تحمیل کردن آن. بلکه تنها میتوانند در محیطی دموکراتیک روایت خود را تشریح و تبیین کنند.
تنها در پرتو چنین خرد هوشمندانه است که میتوان برقدرتی عظیم که ناشی از همبستگی ماست دست یافت و تنها در سایه چنان قدرتی توفنده است که میتوان قدرت مسلط را مهار کرد چرا که در سیاست؛ قدرت را تنها قدرت مهار میکند.