iran-emrooz.net | Thu, 15.06.2006, 17:10
سایین براهنی بِی! لؤطفن سیز داها بوش وئرین!*
مزدک بامدادان
پنجشنبه ٢٥ خرداد ١٣٨٥
تا به امروز تلاشم بر این بوده که از پاسخگوئی رو در رو به گفتهها و نوشتههای دیگران بپرهیزم. نوشته آقای براهنی را در شهروند (١) خواندم، چند روزی با خود کلنجار رفتم و دیدم "خامه را یارای خاموشی نماند ..." رخدادهای هفتههای گذشته در شهرهای آذربایجان بیش و پیش از هر چیزی نشانگر آن بودند که در نبود آزادی و نهادهای مردمی، آشوبگران و نژادپرستان به سادگی میتوانند رهبری هر جنبشی را بدست بگیرند و آنرا به بیراهه بکشانند. در چنین روزگاری است که باید چشم امید به دست و دهان خردگرایانی دوخت که میتوانند پادزهری بر زهر هستیسوز نژادپرستی باشند. با خواندن نوشته آقای براهنی ولی این پندار جان میگیرد که گویا «خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم!»، چنین نوشتههائی به گمان من بجای آب، نفت بر آتش کینه نژادی و فرهنگی میپاشند. من در نوشتههای دیگرم نیز آوردهام که خردورزان و آزاداندیشان باید پرچم برابری فرهنگی و زبانی را خود بر دوش بکشند و مگذارند که مشتی نژادپرست جدائی خواه این خواستههای پذیرفتنی خلقهای ایران را هیمه آتش جنگهای قبیلهای کنند و به این بهانه خون مردم بیگناه را بر زمین بریزند و بریزانند. چون و چرای نوشته آقای براهنی هم از آن است که در آن میتوان از نگرگاه "روش و گرایش" همانندیهای بسیاری با نوشتهها و شیوههای نژادپرستان دید، اگر چه با شناختی که من از او دارم، این همانندیها را نا خواسته میدانم. سخن گفتن از "رسمی شدن زبان فارسی در دوره پهلویها"، "پیرایش چهره فرقه دموکرات آذربایجان از همه کاستیها"، "ساختن تاریخ هشتاد ساله برای آنچه که باستانگرائی خوانده میشود"، و بیش و پیش از هرچیز تهی بودن جای هواداری از حقوق پایهای شهروندی مانند برابری زن و مرد، آزادی گفتار و نوشتار، آزادی اندیشه، برابری دینی، همان چون و چراهائی هستند که گفتمان آقای براهنی را به گفتمان نژادپرستان نزدیک میکنند، فروکاستن خواستههای مردم به رسمی شدن زبان ترکی و براه اندازی رسانههای ترکی زبان در کشوری که در آن فرمانروایان آشکار و بیپرده دست میبرند و چشم در میآورند و زنان را خوار میشمارند و آزادی شهروندان را بیپروا میکشند و .... یک جنبش واپسگرایانه و همسو با آماجهای جمهوری اسلامی است. آقای براهنی و دیگر هم اندیشان او باید بدانند که جدا کردن خواستههای قومی (که به نگر من بخش جدائی ناپذیر منشور حقوق بشر هستند) از دیگر خواستههای سراسری ، تنها یک دستآورد خواهد داشت: شکنجهگرانمان به هنگام فرود آوردن تازیانه بر پوست و گوشتمان ما را به زبان مادری دشنام خواهند گفت، رسانههایمان چرندیاتی را که تا کنون به زبان فارسی به خورد کودکانمان میدادند، به زبان مادری به خورد آنها خواهند داد، چاپلوسی برای رهبران و سردمداران این جمهوری به زبان مادری خواهد بود و با این همه اگر یک آذربایجانی از سر درماندگی و ناداری خود و خانواده هشت نفرهاش را بکشد، باز هم بمانند امروز هیچ کس، به هیچ زبانی به فریادش نخواهد رسید.
* * *
آقای براهنی گرامی، سلام و هِر واقتینیز خوش اولسون!
نمیدانم پس از خواندن این نوشته مرا در کدام یک از آن گروهبندیهایی جای خواهید داد، که در آغاز نوشتارتان آوردهايد. از آنجائی که شما مرا نمیشناسید، از گفتن این نکته ناگزیرم که من با بخش بزرگی از گفتههای شما، تا آنجا که به حقوق شهروندی باز میگردد، همسخنم. آرزوی من زندگی در ایرانی است که در آن "هر" شهروندی بتواند به زبان مادریش خواندن و نوشتن بیاموزد، به این زبان به دبستان و دبیرستان و دانشگاه برود، ایرانی که در آن ، فارسزبان و آذربایجانی و کرد و عرب و بلوچ و لر و ترکمن و ... بتواند به زبان مادریش روزنامه چاپ کند، برنامه رادیوئی و تلویزیونی بسازد، فیلم بسازد، تأتر بازی کند. من حتا یک گام هم از شما پیشتر میروم و تابوی "تمامیت ارضی" را هم میشکنم و همانگونه که در همه نوشتههایم آوردهام ، "حق جدائی" را هم از حقوق پایهای شهروندی میدانم و از آنجائی که خود را یک "شهروند ایرانیتبار جهان" میدانم و آسایش، سربلندی و آزادی همه مردم را خواهانم، بر آنم که اگر رسیدن به این آزادی و سربلندی و آسایش تنها و تنها در گروی تکه تکه شدن ایران است، پس خجسته و فرخنده باد این فروپاشی! اینرا هم ناگفته نگذارم که من این همه را، برای نمونه آموزش زبان مادری را نه از آنرو میخواهم که خود یک ایرانی دو زبانهام، بلکه از آن رو که این خواستهها را بخشی از حقوق پایهای بشر میدانم و برآنم که اگر کسی با چنین خواستههائی از در ستیز درآید و باز هم دم از مردمسالاری و آزادی بزند، یا دموکراسی را نشناخته و یا از اندریافت جان حقوق بشر و حقوق شهروندی ناتوان است.
بگومگوی من با شما هم بر سر اینها نیست، با شگفتی بسیار در این نوشتار شما فرازهائی را دیدم که با حقوق بشر و حقوق شهروندی همخوانی نداشتند و رنگ و بوی گفتمان کسانی را گرفته بودند که من آنان را "نژادپرستان جدائیخواه" مینامم. بگذارید پیش از هر چیزی به کاریکاتور مانا نیستانی در ایران بپردازیم؛ هر دوی ما میدانیم که در هیچ کشور پیشرفتهای نمیتوان این روزنامه و این کاریکاتور را بدست گرفت و به دادگاه رفت و از دست نویسندگان آن دادخواهی کرد. خشم من هم از همان آغاز داستان (٢) نه از ترکی بودن واژه "نمنه"، که از باز کردن پای لمپنیسم به یک روزنامه سراسری بود. و هنگامی که در کشوری خواستههای گوناگون مردم بروی هم انباشته شوند و هیچ کسی از کمترین حق شهروندی خود برخوردار نباشد، همین یک واژه ترکی که بر زبان یک سوسک روان شود، بر زبان سوسکی که در همه آن نوشته به فارسی سخن گفته است، جرقهای است که بشکه باروت را بس است. از دل آن نوشته و آن کاریکاتور "توهین سازمانیافته به ترکها" بیرون کشیدن، هنری است که از هر کسی بر نمیآید.
مشکل من با نوشته شما ولی این هم نیست. من در این نوشته شما همانندیهائی با گفتمان نژادپرستان "فارس ستیز" میبینم که نگرانم میکند؛ نوشتهاید:
«مي خواهم بگويم فضايي كه عليه مردم آذربايجان درست شده، به رغم آنكه جمعيت آذريهاي ايران، طبق آمار بينالمللي (نگاه كنيد به Ethnologue.com در اينترنت) با ٣/٣٧ درصد جمعيت كل كشور، حتي سه درصد از جمعيت فارسيزبانان ايران بيشتر است، فضايي است سخت آلوده به نژادپرستي، ...»
آقای چهرگانی هم چندی پیش در راستای همین آمارسازی و آماربازی گفته است شمار ترکزبانان چهل و یک میلیون و شمار فارسزبانان پانزده میلیون است. (٣)
من نمیدانم سایت اتنولوگ این آمار را (آنهم با این دقت!!!) از کجا آورده و از این هم که سخن گفتن از آمار در کشور ما، در کشوری که رفتار همه دستگاههای حکومتی آن بر دروغ استوار است، بیشتر شوخی را میماند، میگذرم. ولی گیرم که سخن شما راست باشد و «جمعیت آذریهای ایران ... سه درصد هم از جمعیت فارسزبانان بیشتر باشد» خوب که چه؟ یعنی میگوئید چون آذربایجانیها بر پایه همین آمار چندین برابر عربها و بلوچها هستند پس میتوانند با آنها رفتار نژادپرستانه در پیش بگیرند و اگر هم کسی به پرخاش برخاست، به او نشانی سایت اتنولوگ دات کام را بدهند؟ من برای به پیش بردن آن خواستههائی که در بالا آوردم، نیازی به آمار ندارم، من به هر کسی که بر این خواستهها باور ندارد، نه نشانی سایت اتنولوگ، که نشانی منشور حقوق بشر سازمان ملل را میدهم.
از باستانگرائی نوشتهاید، واژه باستانگرائی در این دهه گذشته یک روز هم از دهان نژادپرستان و پانگرایان و چپهای کهنه اندیش و هواداران امت اسلام نیفتاده است. کار امروز بجائی رسیده که حتا سخن گفتن از داریوش و کوروش و گذشته پیش از اسلام نشانه باستانگرائی و یا آنگونه که برخی از دوستان میگویند"باستانگرایچیلیق" شده است! باستانگرائی ولی چیست؟ این واژه را به گمانم عبدالله شهبازی برای نحستین بار در برابر واژه فرنگی "آرکائیسم" بکار برد. در باره درونمایه این واژه و بازتاب بیرونی آن نمیخواهم در اینجا چیزی بنویسم، خوب و بدش را هم به شما وامی گذارم، نوشتهاید:
«اين باستانگرايی از خود دوران باستان شروع نشده، به دليل اين كه در خود آن عصر وقوف به باستانگرايي وجود نداشت. اين باستانگرايي كه هشتاد سال بيشتر هم عمر ندارد در واقع با عصر پهلوي شروع شد ...»
آقای براهنی! برایم باور کردنی نیست که شما حقیقف داستان را ندانید! اگر باستانگرائی را رویکرد به سدههای درخشان پیش از اسلام میدانید، باید بگویم که در اینجا خواسته یا ناخواسته پر به بیراه رفتهايد. بگذارید از همان دودمان ترکزبان قاجار آغاز کنیم، میدانید در میان شاهزادگان این خاندان چند تا "سام میرزا" و "کامران میرزا" و بهرام میرزا" و "ایرج میرزا" و "فریدون میرزا" و میرزاهای دیگر داریم که همه نامهای شاهنامهای و "باستانگرایانه" داشتهاند؟ بگذارید برای جلوگیری از دراز شدن سخن از هر خرواری مشتی بیاوریم؛ در همان دهههای پرتنشی که راه به جنبش مشروطه بردند، آخوندزاده (زاده نوخا و بزرگ شده در شکی قفقاز) در "مکتوبات" مینویسد: «سلاطين فرس در عالم مداری داشتند و ملّت فارس برگزيده ملل دنيا بود» میرزا آقا خان کرمانی در "سه مکتوب" مینویسد: «ای ایران! کو آن سعادت و شوکت تو که در عهد کیومرث و گشتاسب و انوشیروان و خسرو پرویز داشتی؟» پیشتر از آندو شاهزاده جلالالدین میرزا، پسر فتحعلیشاه و برادر کوچک عباس میرزا "نامه خسروان" را در باره شاهان پارسی و به گفته خود به "پارسی بیغش" مینویسد. نامه خسروان بسال ١٢٥٥ در اتریش به چاپ رسیده است و از زمان این شاهزاده تا روی کار آمدن پهلویها که شما آنها را آغازگر باستانگرائی میدانید، پنج پادشاه (محمد شاه، ناصرالدین شاه، مظفرالدین شاه، محمدشاه و احمدشاه) فرمانروائی کردند. پیشتر از آنها و در روزگار صفویان شاه اسماعیل، نام پسرانش را سام میرزا، بهرام میرزا و تهماسپ میرزا (شاه تهماسب) میگذارد و داستان بیبی شهربانو دختر یزدگرد و خون ساسانی روان در رگهای شاهان ترکزبان صفوی را هم خود بهتر از من میدانید. باز هم از آن پیشتر نوادگان چنگیز مغول چند روزی که در ایران میمانند و رام و شهر نشین میشوند، "الجایتو"شان میشود محمد خدابنده و واپسین پادشاه ایلخانیشان انوشیروان عادل! و خان تاتار از گرد راه نرسیده و در هوای ایران دم نزده نام پسرش را شاهرخ میگذارد!
نگاهی به نامهای پادشاهان ترکتبار و ترکزبان بیندازید آقای براهنی! ببینید نامهایشان بیشتر "ترکی- اوغوزی" است، یا "باستانگرایانه"؟
اگر میخواهید ببینید گذشته آنچه که شما نامش را باستانگرایی گذاشتهايد به کجاها میرسد، سری به نشانی زیر بزنید، (٤) در میان نامهای فرزندان قیلیچ ارسلان و طغرل تا بخواهید "کی خسرو" هست و "کی کاووس" و " کی قباد" و "سیاوش" و قیلیچ ارسلان نام پسرش را بیهیچ رودربایستی "شاهنشاه" میگذارد! و دست آخر و برای اینکه نا گفتهای بر جای نگذاشته باشم، «تبارنامه نویسان چاپلوس تبارنامهای برساختهاند که نسب سبکتگین را به یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی میرساند» (٥)
آرکائیسم را میبینید آقای براهنی؟!
اینها را ولی برای آن ننوشتم که بگویم اگر تا کنون چنین بوده، از این پس هم باید چنین باشد. خواستم بگویم نژادپرستان به اندازه کافی تاریخسازی و تاریخبازی میکنند و شما دیگر در این آتش ندمید! کسی که پایبند به حقوق بشر باشد برای رسیدن به خواستههایش نیازی به این نخواهد داشت که تاریخ را بدور سر خود بگرداند و چهرهای کژ و کول از آن را نشان جوانان این آب و خاک بدهد. باز هم نوشتهاید:
«همين قوم [ترکها] در احيا و اعتلاي زبان فارسي از هيچ كوششي دريغ نكرده بود. اگر جانبداري پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسي نبود، چه بسا كه امروز چيزي به نام زبان و ادبيات فارسي وجود نداشت، »
از آنجائی که رشته شما ادبیات فارسی است و چند تا از بهترین کتابهای سنجش ادبیات فارسی در ایران را شما نوشتهاید، این سخنتان را به پای "تجاهل العارف" مینویسم. راستی را این است که این پادشاهان ترک را هیچ منتی بر سر فارسزبانان نیست. شما نیز میدانید که این پادشاهان هیچکدام با رأی مردم بر سر کار نیامده بودند و به زور بازو و تیغه شمشیر بر شاهان دیگر (که نزدیک به همه آنان خود ترکزبان و ترکتبار بودند) برشوریده بودند و خاندان شاهی آنان را برانداخته بودند. هنگامی که همینان چادرهای ایل و قبیله خود را وامینهادند و شهرنشین میشدند، میبایست که پس از "کشورگشائی" به "کشورداری" میپرداختند و آنجا دیگر زور بازو و تیغه شمشیر کارساز نبود. از اینجا کار بدست وزیران و دبیران و دیوانیان و میرزایان و مستوفیان میافتاد که همه فارسی زبان بودند و چه جای شگفتی که آنان دفترهای مالیات و لشگر و دربار را و همچنین نامههای حکومتی را به فارسی مینگاشتند، اگر کسی را بر دیگری منتی باشد، باید انصاف داد که این کشورگشایان ترکزبان بودند که وامدار کشورداران فارسیزبان میشدند و "جانبداری آنان از زبان و ادب فارسی" نه از سر رواداری و تولرانس و فراخسینهگی، که از سر نیاز به این زبان و دانندگان آن بود، که اگر جز این باشد، باید پرسید ریشه این خودباختگی شاهان ترکزبان و ترکتبار در برابر زبان پارسی را، آنهم بروزگاری که ترکزبانان نه ملتی شکست خورده که خود شاهان پیروز و کشورگشا بودند و فارسی زبانان "رعیت" آنان، در کجا باید جست؟ و چرا این پادشاهانی که نخستینشان محمود غزنوی «انگشت در حلقه جهان کرده بود و قرمطی میجست" تا دین خود را در همه کشورش بگستراند، در باره زبان مادری خود چنین پایورزی و سخت سری نداشت؟ کدام شاه بزرگ ترکتبار را پیدا میکنید که وزیری فارسی زبان در کنار خود نداشته بوده باشد؟ چه کسی منتدار دیگری است؟ راستی را این است که اگر دبیران و دیوانیان و وزیران پارسی زبان نمیبودند، "پادشاهی هزار ساله ترکان" هزار روز نیز پایدار نمیماند!
دیگر آنکه اگر از "جانبداري پادشاهان ترك از زبان و ادب فارسی" مینویسید، اینرا هم بنویسید که برخی از این پادشاهان ترک، و بویژه سردودمانهایشان با گویندگان این زبان چه میکردند، مگر جز این است که با بر افتادن هر خاندانی و برآمدن خاندانی دیگر همین فارسزبانها بودند که از دم تیغ بیدریغ میگذشتند و سربازان همان شاهانی که "از زبان و ادب فارسی جانبداری میکردند" در شهرهای بزرگ این آب و خاک از کله منارها برپا میکردند و انبان انبان چشم برکنده شده همین مردم را برای پادشاهشان میفرستادند؟ مگر نبود که رشتههای دیوانیان و دبیران و مستوفیان در هر بار که تاج و تخت دست بدست میشد بدست سربازان همین پادشاهان پنبه میشد و کتابخانهها در آتش نادانی میسوختند و فرهیختگان و دانشمندان و اندیشمندان سر به دار میسپردند؟ راستی چه کسی منت دار دیگری است؟
من هم بسیار دوستتر میداشتم که قانون اساسی مشروطه بازتابی میبود از رنگارنگی زبانی و فرهنگی و تباری و دینی ایرانیان، تا هر کسی در هر گوشه ایران چهره خود را در این آئینه که پیمان ملی است، باز میدید، ولی چنین نشد، اما بخش کردن تاریخ ایران به پیش و پس از سوم اسفند ١٢٩٩ هم باز همان کژنمائی تاریخ است. زبان رسمی در ایران پیش از سوم اسفند مگر چه بود؟ مگر در همان هزار سال فرمانروائی شاهان ترکزبان در ایران درباریان به چه زبانی سخن میگفتند؟ فرمانها و نامهها و تاریخها و سیاستنامهها و ... به چه زبانی نوشته میشدند؟ در کشوری که بیش از نود درسد مردمانش خواندن و نوشتن نمیدانند، زبان رسمی همان زبانی است که دربار و دستگاههای دولتی به آن سخن میگویند و مینویسند. مگر مظفرالدین شاه دستنویس فرمان مشروطه را به چه زبانی نوشت؟ سری به این نشانی بزنید، (٦) چه کسی شاه ترکزبان ایران را وادار کرده بود سخنانش را برای ثبت در تاریخ به فارسی و با لهجه پررنگ ترکی بزبان بیاورد؟ سفرنامههای ناصرالدین شاه به چه زبانی است؟ فرمانهای این پادشاهان به چه زبانی نوشته میشدند؟ این تنها دوران قاجار نیست که در آن فارسی زبان رسمی بوده است. برای نمونه نگاهی بیندازید به تاریخ سلجوقیان روم، در سال هزار و دویست و هفتادوهفت میلادی محمد بیگ نامی از ایل قرامان با بهره گیری از ناتوانی شاهان سلجوقی و شکست اردوی سلجوقی و مغول در مصر، قونیه را گرفت و سیاوش را بر تخت نشاند و خود وزیر همه کاره او شد. محمد بیگ که فارسی نمیدانست، فرمان داد همه نامه نگاریها به ترکی باشد. میدانید مردم قونیه که میبایست از این فرمان و در پی آن از "رسمی" شدن زبان مادریشان شاد و خوشنود میشدند چه بر سر او آوردند؟ آنان هنگامی که محمد بیگ و سیاوش برای جنگ با غیاثالدین کیخسرو از قونیه بیرون شدند، دروازه را پشت سر آنان بستند و قرامانها و فرماندهشان را به تیغ بیدریغ سپاه مغول (اردوی آبا قاآن به فرماندهی کیخسرو و صاحب عطا) سپردند و به فرمانروائی قارامانها پایان بخشیدند.
اگر کسی تاریخ ایران را نشناسد و تنها نوشتههای این چنینی را بخواند، گمان خواهد برد که ایران پیش از سوم اسفند دست کمی از سوئیس و کانادا نداشته و اینهمه بدبختی از پگاهان سوم اسفند بر سر این آب و خاک باریده است. این که رضاشاه چه بود و چه کرد، سخن این نوشتار نیست، سخن بر سر این است که بازگوئی واژگونه تاریخ حتا اگر در راه رسیدن به خواستههای انسانی و بیچون و چرائی مانند آزادی زبان مادری نیز باشد، کاری زشت و ناپسند است. آنچه را که در باره پیشه وری نوشتهايد "زبان تركي، زبان رسمي آذربايجان شد، به دليل اينكه زبان تركي زبان رسمياش بود. منتها قبلا بالقوه بود و پيشهوري آن را به فعل تبديل كرد" میتوان مو بمو در باره رضا شاه هم نوشت، مگر پیش از سوم اسفند مردم چهارگوشه ایران نامهها و کتابهایشان را به چه زبانی مینوشتند و همان یکی دو درسدی که خواندن و نوشتن میدانستند در مکتبخانهها چه کتابهائی را و به چه زبانی میخواندند؟
آقای براهنی! پیشهوری به گفته شما "دومين شهر بزرگ كشور، يعني تبريز را شبانه آسفالت كرد و دومين دانشگاه كشور را به وجود آورد" رضا شاه هم نخستین دانشگاه ایران را ساخت و راه آهن سراسری را که از زیرساختهای پایهای یک کشور بشمار میروند کشید، او جوانان ایرانی را (از فارسزبان و آذربایجانی و ...) به اروپا فرستاد تا دانش نوین را به ایران بیاورند، با این همه من نمیتوانم برای رضاشاه هورا بکشم و او را بستایم، چرا که او یک دیکتاتور خودکامه بود و نه تنها آزادگان و فرهیختگان را، که آزادگی و فرهیختگی را در سرزمین ما سرکوب کرد و کشت. سخن از ساختن بیمارستان و دانشگاه و آسفالت کردن شبانه خیابانها به گمان من بکار داوری در باره یک چهره تاریخی نمیآید، که خودکامگان بسیاری از این کارها کردهاند و میکنند. امروزه هم بازماندگان فرقه مانند دکتر جهانشاهلو با یادآوری دیدهها و دریافتههای خود از آن روزگار، و هم پژوهشگران بییکسویه آن سوی ارس با نگاه به بایگانی کا. گ. ب. مینویسند و میگویند که داستان فرقه دموکرات، به آن زیبائی و شورانگیزی که شما مینویسید نبوده است، نمیتوان پیشهوری را که چهرهای فرهمند بود و شاید که براستی هم دلی با ایران میداشت، از آن جریانی که سود برادر بزرگ سوسیالیستی را برتر از سود میهن خود میدانست جدا کرد و فرقه را با او سنجید. اگر دموکراتها در نیمه آغازین کارشان (که هنوز سخنی از جدائی نمیزدند) پشتیبانی همه مردم ایران را بدست آوردند، در ششماهه دوم سخنانی گفتند و کارهائی از آنان سر زد که ایراندوستان آذربایجانی نیز از آنان رویگردان شدند و به تهران گریختند. راستی اگر ما منشور حقوق بشر را پایه و پشتوانه خواستههای خود میدانیم، چه نیازی به این داریم که تاریخ فرقه دموکرات را باژگونه و کژ و مژ بنویسیم و از پیشه وری فرشته و از دشمنانش دیو بسازیم؟
آنچه که با کلنجار چند روزه من با خودم پایان داد و مرا بر آن داشت که این نوشته را بدست چاپ بسپارم ولی خواندن این گزاره شما بود:
"و كشتار فرزندان او به دست ماموراني كه از استانها و مناطق ديگر وارد كرده بودند، چرا كه مامور آذربايجاني نميتوانست و نميخواست كه بتواند در خانه تك تك منازل نويسندگان، روزنامهنگاران و بزرگان آذربايجان را بكوبد، و تعدادي از مردان را در برابر چشم زنها و بچههاشان لت و پار كند و بعد آنان را روانه زندانها و دخمههاي گم و گور خود در مناطق ديگر كند، و يا خود، مردان و زنان نويسنده و شاعر آذري را به چنگ دوستاقبانان طاق و جفتش بسپارد"
آقای براهنی! من ترجمان کوچه و خیابانی این نوشته شما را در راهپیمائیهای تبریز و مرند و ارومیه شنیدم، آنجا که توده کف بر لب آورده فریاد میزد: "تؤرک تؤرکی فارسا ساتماز/ ترک ترک را به فارس نمیفروشد" آیا راستی شما هم در واکنش به پنداربافیهای شاه و شیخ که میگفتند راهپیمایان از کشورهای دیگر آمدهاند، دچار این پندار خام شدهايد که براستی نیروهای سرکوبگر از شهرهای دیگر آمده بودند و "آذری" نبودند؟ در همه تاریخ خونبار و خونفشان این خاک چه کسی بیشتر از آذربایجانی بر سر آذربایجان کوفته است، چه کسی بیشتر از هر کس دیگری در سرکوب جنبشهای این گوشه سرزمینمان سراز پا نشناخته است؟ مگر بزرگترین دشمن فرقه دموکرات ذولفقاریها نبودند؟ چرا در آتش کینه نژادی میدمید؟ چرا میخواهید بما بباورانید که "تؤک تؤرکی فارسا ساتماز!" مگر میتوان پذیرفت که این رژیم در سرتاسر آذربایجان هواداری نداشته باشد و باز هم پا برجای بماند؟ آیا آذربایجانیها از گوهر برتری ساخته شدهاند که دست به سرکوب همشهریانشان نمیزنند؟ آیا بر همین پایه باید بگوئیم زنان پلیسی که روز ٢٢ خرداد راهپیمائی زنان در میدان هفت تیر را از هم پراکندند هم "زن" نبودند و مردانی بودند که چادر بر سر افکنده بودند، چرا که هیچ زنی "نمیتوانست و نمیخواست که بتواند" چماق بر سر زنان دیگر خرد کند؟ اگر این مرزکشیها را دنبال کنیم به کجا خواهیم رسید؟
آقای براهنی! من هم آن شعر حافظ را خواندم و آن واژه پارسی را که از نگاه شما همان "نمنه" است دیدم، ولی من تنها واژه "من" را از آن دریافتم، و همه درد ما هم همین است که هنوز در آن بخش تاریخ که هموندان قبیله همیشه از "ما" سخن میگفتند، ماندهایم و هنوز شهروند نشدهایم که از "من" سخن بگوئیم. از همین روست که جوان زنجانی گمان میبرد چون زبانش ترکی آذربایجانی است، پس هموند قبیله بزرگ ترکان است و پس "قاراباغ بیزیمدیر، بیزیم اولاجاق! قره باغ از آن ماست، از آن ما خواهد بود!" و گمان میکند که بخشی از یک کشور بیگانه که مرزها و سامان سیاسی ویژه خود را دارد، از آن او است. در تهران راهپیمائی ارمنیان را بهم میریزد، چرا که خود را هموندی از قبیله بزرگ ترکان میبیند و دشنام به کشور ترکیه را برنمیتابد! درد ما در همین است که "من" هنوز جای "ما" را نگرفته است و از همین رو است که خواستههای کسانی که شما آنانرا ملت آذربایجان مینامید، از خواستههای سراسری مردم ایران، مردمی که همه همدرد و همرنج همند، جدا میشود و گناه سرکوب همین خواستهها به گردن یک قبیله دیگر انداخته میشود. همه سختی کار ما نیز در واکاوی این پرسش است، شهروند یک کشوریم، یا هموند یک قبیله؟
شما فهرست بلندی از خواستههای آذربایجان را آوردهايد و از "آزادي تحصيل از كودكستان تا دانشگاه به زبان مادري" و "رسمي شناخته شدن زبان تركي در هر جايي در ايران كه درآن تركان ايران زندگي ميكنند" سخن راندهاید، ولی به گمان من آذربایجانیها نیز مانند همه مردم جهان بیش و پیش از هر چیز دیگری آزادی میخواهند و حق گزینش، و صدائی که این گزینش آنان را به گوش دیگران برساند، تا دیگر نه من و نه شما و نه هیچکدام از سدها گروه رنگ و وارنگی که نام آذربایجان را یدک میکشند، از زبان آنها و بجای آنها نتوانیم خواستههایشان را فهرست کنیم، باز هم سخن بر سر شهر است و قبیله، بر سر شهروند و هموند، که شهروند تنها و تنها از سوی خود سخن میگوید و از سوی کسانی که او را به سخنگوئی برگزیدهاند، و هموند قبیله همیشه و در همه جا از سوی قبیله اش سخن میگوید، چه دیگر هم-قبیله ایهایش بخواهند و چه نخواهند، و خواستههای خود را خواسته آنان میداند، چه بپذیرند و چه نپذیرند.
آقای براهنی! این همه را از آن نوشتم که بگویم این جنبش که بنام "هویت طلبی" شناخته میشود و در آن لایههای گوناگونی از نژادپرست و فاشیست گرفته تا هواداران راستین حقوق بشر و حقوق شهروندی کار میورزند، قلم بدستان بسیاری دارد که تاریخ میسازند، آمار میپردازند، دشنام میدهند و هزار نیرنگ دیگر بکار میبندند تا آتش کینه نژادی را در این خاک ستمزده برافروزند، قلم بدستانی که بخوبی بکار خود آشنایند، شما دیگر در این باره کوتاه بیائید و سرود یاد مستان ندهید!
جدا کردن خواستههای قومی از خواستههای سراسری و در کنار آن کینورزیهای زبانی و نژادی در کشوری که کوچکترین خواستههای مردم آن سه دهه است به زیر پای گذاشته میشود، در جائی که سنگ را بسته و سگ را باز گذاشتهاند، رودهائی از خون را در این سرزمین روان خواهد کرد و آنگاه است که زبان مادری تنها بکار سرودن سوگنامه برای کشتگان و نابودی دارائیهای همه مردم ایران خواهد آمد.
گؤزل آرزیلار و سون سوز سایغیلاریملا
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
خرداد هشتادوپنج
مزدک بامدادان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
---------------------------------------------
*) آقای براهنی ارجمند! لطفا شما دیگر کوتاه بیائید!
١) صورت مسئله آذربايجان؟/ حل مسئله آذربايجان؟ رضا براهنی، شهروند، ١٦ خرداد
٢) سوسکها و آدمها، ایران امروز، ٣٠ اردیبهشت
٣) گفتگوی چهرگانی با تلویزیون ترکیه
٤) سلجوقیان روم
٥) (تاریخ ایران کمبریج، جلد چهارم، انتشارات امیرکبیر، ١٣٧٩، ص ١٤٥.)
٦) صدای مظفرالدین شاه