شاید ده سال یا بیشتر باشد که در نوشتن آن چه در اینجا میخواهم بگویم این دست و آن دست میکنم. گاهی جایی اشارهای میکنم و یا با یکی از دوستان خود در میان فداییان خلق و حزب چپ به جدل میپردازم. سپس میروم و یکی دوسال بعد دوباره به این دیدگاهها برمیگردم تا ببینم چگونه است. در این روزها که طیفهای گوناگون و پراکنده فداییان خلق در شبکههای اجتماعی به گونهای گسترده به تبلیغ و بزرگداشت پنجاهمین سالگرد سیاهکل پرداختهاند، به بسیاری از سخنرانیها، نوشتهها و برنامههای موجود در شبکههای اجتماعی پرداختم و بر آن شدم که من نیز نگاه خود را، هر چند کمی پراکنده، به ارزیابیهای موجود در باره سیاهکل و چریکهای فدایی در میان گذارم. سخن من در کنار تمام حماسهسازیهای بدون نقد این روزها شاید صدایی منزوی باشد، اما شاید به کسانی که به دنبال درک تصویر تکمیلتر در میان این همه تبلیغات باشند، یاری رساند و راه را برای نقد و بررسی به دور از احساسات بگشاید.
* * *
نگاهی به عاشورای حسینی در فرهنگ ایران
حسین بن علی پس از مرگ معاویه از بیعت با یزید بن معاویه خودداری کرد و مدعی خلافت شد. شاید بشود گفت که این تاثیر فرهنگ پادشاهی حاکم بر ایرانیان بوده که او در تاثیر از آن مدعی خلافت موروثی برای خود به عنوان نوه پیامبر اسلام شد. حسین بن علی در ماه محرم سال ۶۰ هجری قمری با زنان و فرزندانش و ۵۰ مرد از خویشاوندان و دوستانش در راه کوفه بود و بی خبر از همه آن چه در کوفه میگذشت، گمان میبرد که مردم کوفه با تلاش مسلم بن عقیل از او پشتیبانی خواهند کرد. در حالی که در کوفه کسی به دنبال پشتیبانی از حسین نبود و مسلم نیز کشته شده بود. سرانجام پس از آن که سپاهیان ابن سعد راه او به سوی کوفه را بستند، به سوی کربلا تغییر مسیر داد و در آنجا در درگیری کشته شد.
مشابه این ماجرا در میان قبائل عربهای شبه جزیره و میان خانوادهها بارها روی داده است و هیچ گاه بازتاب خاصی در تاریخ نداشته است. این بار اما، ۲۵۰ سال پس از واقعه کربلا شیعیان ایرانی شروع به بازسازی ماجرا کردند، آن را پروبال داده و از آن داستان حماسی ساختند که تا امروز از سوی آخوندها بنا به نیازهای سیاست روز این یا آن گونه روایت میشود تا بتوان جماعت مسلمان شیعه را زیر پرچم نگه داشت.
مرکز اصلی این کارها، ایران و فرهنگ ایرانی بوده و هنوز هم هست. از قرن ۱۶ میلادی به بعد نیز صفویان با نمونه برداری از عزاداریهای کاتولیکهای ایتالیا (شباهتهای نمادی فرهنگ شیعه و فرهنگ کاتولیک جالب توجه است)، از جمله زنجیر زنی، حمل علم صلیب شکل و پر از نمادهای مذهبی، حمل پرچم و شعار و غیره، چند پله وجهه دراماتیک واقعه کربلا و عاشورا را بالاتر بردند. من در ایتالیا و اسپانیا بارها شاهد مراسم زنجیرزنی و حمل علم و صلیب به شکلهای گوناگون بودهام. از زمان حکومت اسلامی در ایران نیز به این مراسم، ساز و دهل و در سالهای اخیر ترانههای دلکش و مرضیه و دیگران نیز اضافه شده است. اینها همه شان روال طبیعی رشد و تغییر فرهنگی است و مذهب به عنوان بخشی از فرهنگ محلی (و نه جهان شمول) همیشه به همراه فرهنگ محلی و به موازات آن تغییر و رشد میکند. زیربنای هر جامعهای فرهنگ است.
مذهب بخشی از فرهنگ محلی است و امری از آسمان و یا ماوراء الطبیعی نیست. منظور من از محل، بسته به آن مورد فرهنگی خاص که میخواهیم تعریف کنیم، یک منطقه گسترده، یک شهر و یا حتی یک روستا نیز میتواند باشد. بنابراین، پدیدهای جهان گستر به نام دین اسلام، مسیحیت، بودایی، یهودیت و غیره وجود خارجی ندارد. اینها تمام فرهنگهای محلی هستند. مسلمان عربستان سعودی وجه مشترک جدی با مسلمان ایرانی (حتی مسلمان سنی ایرانی) ندارد. دین شیعه نیز در این راستا ارتباط چندانی با اسلام سنت ندارد. مسلمان خاورمیانهای وجه مشترک چندانی با مسلمان اندونزی یا چینی یا هندی ندارد که بسیاری از آنها در جوامع زن سالار زندگی میکنند، هر چند که زنانشان موهایشان را بپوشانند. همین هم زیستی مسالمت آمیز اسلام و زن سالاری در خاور دور نماد روشنی است بر این که فرهنگ محلی غالب است و نه آنچه از جای دیگر وارد شده است. بنابراین، آنچه که بنیاد اصلی و زیربنای جامعه انسانی را تشکیل میدهد، فرهنگ و آن هم فرهنگ محلی آن جامعه است. اقتصاد بر خلاف آنچه که پیروان مارکس و سرمایهداری میگویند، زیربنای جامعه نیست و پیرو فرهنگ محلی است. اینها را من بر اساس کار پژوهشی خود در زمینه تئوریهای سازمان اجتماعی میگویم و اساس این نوشته و نگاه من به جنبش فداییان خلق این گونه است.
سیاهکل و امروز
در شهریور سال ۱۳۴۹ شمسی “گروه روستا”ی چریکهای فدایی خلق که چهارده نفر بودند، به گیلان رفتند تا از آنجا به بررسی جنگ چریکی، ارتباط با روستاییان (که بنا به توهمهای مائوئیستی آن سالها ماهیتا باید انقلابی باشند) در جنگل بپردازند. چریکهای فدایی در این توهم بودند که باید بشود از این روستاییان انقلابی گیلان که در منطقهشان جنبش جنگل سال ۱۳۰۰ نیز روی داده بود، همرزمان جدید جذب کرد. روزی یکی از چریکها (هادی بنده خدا لنگرودی) که در جنگل پرسه میزد از سوی همان روستاییان دستگیر شد و آنها پس از کتک زدن او را به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل تحویل دادند. دیگر چریکها که در جنگل پنهان بودند، با اطلاع از این رویداد غیرمنتظره، بدون این که آمادگی کاری را داشته باشند، سراسیمه تصمیم به حمله به پاسگاه ژاندارمری میگیرند تا هم رفیق خود را آزاد کنند و هم از انتقال اطلاعات محرمانه از سوی او زیر شکنجه احتمالی و قابلانتظار جلوگیری کنند. در آن شب ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ سیزده چریک فدایی مسلح به آن پاسگاه در سیاهکل حمله کردند. پس از آن، ارتش از تهران عازم سیاهکل شد و پس از جنگ و گریز چند روزه دو چریک فدایی کشته شده و بقیه اسیر شدند. یکی زیر شکنجه کشته شد و بقیه تیرباران شدند.
این ماجرای سیاهکل است. این رخداد تصادفی، بدون برنامه و بر اساس دستگیری یکی از چریکها از سوی روستاییان و واکنش دیگر چریکها که در واقع شکست تمام برنامهریزیهای چند ساله گروه جنگل چریکهای فدایی بود، از آن سالها تا امروز به عنوان بزرگترین عملیات مسلحانه چریکی با شور و غرور و افتخار جشن گرفته میشود. ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ را روز بنیانگذاری سازمان چریکهای فدایی خلق ایران نامیدهاند و همه شاخههای پراکنده جنبش فدایی هر سال این روز را جشن میگیرند و یاد رفقای “شهید” خود را گرامی میدارند. در واقع و بر اساس درک شیعی از واژه “شهید” که بر پایه عزاداری برای یاران از دست رفته است، فداییان خلق از آن سال تاکنون به بزرگداشت سیاهکل میپردازند.
امسال، در سال ۲۰۲۱ میلادی، با تعجب و ناباوری شاهد بزرگداشتها و مراسم عجیب و غریبی هستیم که در تمام سالهای گذشته سابقه نداشته است. در قرن بیست و یکم میلادی و با وجود دانش گسترده در دسترس همگان پیرامون ماجرای سیاهکل و جامعه ایران در آن سالها، طیفهای رنگارنگ پراکنده و غیرقابل وحدت فداییان دارند برای ما عاشورای جدیدی درست میکنند؛ آن هم در اروپای مرکزی، در پیشرفتهترین منطقه جهان از دید علوم اجتماعی و موتور پیشرفت اجتماعی و تمدنی بشریت، در مهد چپ اروپایی مترقی و پیشرفته، اینها واپسگرایی و بنیادگرایی را دامن میزنند.
اشرف دهقانی که با فرار خود از زندان به قهرمان جوانان انقلابی سالهای پیش از انقلاب تبدیل شده بود، اما پس از انقلاب ۱۳۵۷ به ناگهان و بدون هیچگونه توضیحی فعالیت سیاسی را کنار گذاشته بود، این روزها دوباره پیدا شده است. او غرق در توهمهای بیمارگونه و شیزوفرنی خود دهها سال است که در لندن، در بریتانیای آزاد و دمکراتیک زندگی مخفیانه دارد و روشن نیست که از کدام دشمن خود را مخفی میکند. این روزها او با همان ادبیات سالهای ۱۳۴۰ و با همان توهمها سخنرانی میکند و اعتقاد دارد که خشونت تنها راه مقابله با خشونت است.
در سخنرانیهایی هم که حزب چپ در این روزها ترتیب داد، بیشتر به خاطرهگویی از آن سالها پرداخته شد. آنچه که توجه مرا جلب کرد، تعریف و تمجید از صداقت و فداکاری رفقای شهید بود، از مهربانیهای آنها و عشقشان به مردم و زحمتکشان، از رفقایی که “از خواب خود میزدند تا رفیقشان یک ساعت بیشتر بخوابد”. در حاشیه نیز میشد شنید که راه آنها در انتخاب مبارزه مسلحانه اشتباه بود. اما بلافاصله این استدلال نیز میآمد که خب، با وجود اختناق ساواک چریکها راه دیگری نمیدیدند. یا شرایط جهانی این بود و آن بود. همهگونه توجیه میآمد به جای توضیح آنچه که رخ داده است. هیچگونه نقدی بر راه و روش چریکهای فدایی و پیامدهای زیانبار مبارزه مسلحانه چریکها و مجاهدین خلق برای جامعه آن سالهای ایران و گسترش فشار و اختناق بیشتر در ایران از کسی نشنیدیم.
مبارزه مسلحانه: تنها راه ممکن!
دیروز به ضرورت زمان به خواندن دوباره جزوه “ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا” از امیرپرویز پویان و جزوه ”مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک” مسعود احمدزاده نشستم. نخستین باری که اینها را خواندم ۱۹ سال بیشتر نداشتم، چیزی از این نوشتهها نمیفهمیدم و این نامها برای من در کنار دیگر نامهای چریکی، نماد قهرمانی بودند. امروز اما در لابلای این نوشتهها توهمهای عجیب و غریب جوانهای بیست و سه چهار ساله پرشور، صادق، برابریطلب اما بیسواد، عجول و بیعقلی را میبینم که در حبابی کوچک زندگی میکرده و توهماتی را به هم بافتهاند. امیر پرویز پویان در ۲۴ سالگی در نوشتهای در ۱۴ صفحه (که البته چریکهای فدایی یک سال بعد بر آن مقدمه نوشتهاند و نوشتهای هم از جرج حبش به آن افزودهاند که شده است ۳۷ صفحه) جامعه ایران و اوضاع جهان را نقد میکند. این در حالی است که خود پویان شرایط “مارکسیستهای انقلابی” را زندگی در پراکندگی، ترس و وحشت توصیف میکند. کارگران را انسانهای بدون رغبت به آموزشهای سیاسی، غرق در ابتذال و مشتری “منحطترین و کثیفترین آثار ارتجاعی معاصر” مینامد و میپرسد که “چگونه میشود با ضعف مطلق در برابر نیرویی مطلق در اندیشه رهایی بود؟” او سپس نتیجه میگیرد که باید ”تئوری بقا” (که ساخته و پرداخته خودش است و روشن نیست که منظورش چیست و یا آن را از کجا آورده است) را رد کرد و با فداکاری و گذشتن از جان، جامعه را بیدار کرد. سپس در چند پاراگراف همین حرف را با جملهبندیهای گوناگون بارها تکرار میکند و سخن از خودآگاهی طبقاتی پرولتاریا که خودش در چند خط بالاتر او را ناتوان و غرق در ابتذال خوانده بود، میراند.
اگر امیرپرویز پویان به جای این گندهگوییهای بیپایه و اساس به کلاس درس رفته بود، شاید در نوشتن این انشاء دبستانی بیمایه تردید میکرد، بیخود و بیجهت به چنگ ساواک نمیافتاد و در پیامد آن خودکشی نمیکرد. اگر امیر پرویز پویان کمی به آثار مارکس (اگر میخواست در دسترس میبودند) مراجعه میکرد، آنها را درست میخواند و میفهمید، هیچ یک از جملههای این جزوه ۱۴ صفحهای که سرتاپا با اندیشه مارکسیسم مغایرت دارد را نمینوشت. او و احمدزاده و دیگر رفقایشان که متوجه دیکتاتوری شاه و اختناق شده بودند، اگر به جای این خودبزرگانگاری و خود محوربینی، به جای گندهگویی بیمایه به مطالعه پرداخته بودند، اکنون شاید ما با آنها اندیشمندانی میداشتیم که همانگونه که آن روزها زودتر از دیگران به پا خاستند، امروز میتوانستند روشنفکرانی باشند که در مخمصه امروزی در تقابل با حکومت اسلامی، این به اصطلاح مارکسیستها و چپهای ایرانی امروز را، این رهبران حزب چپ را و این فداییان پراکنده در جمهوریخواهان و غیره را از دنبالهروی و حمایت از حکومت مرتجع آخوندی بر حذر میداشتند و دستکم آنها را در یک تشکل واحد چپ گرد میآوردند. شاید!
امروز در برنامه تلویزیونی حزب چپ گفته شد که جزوه ۱۴ صفحهای او در تاثیر از هگل بوده است. این سخن دیگر تازگی دارد و کاش حزب چپ این ادعای عجیب را بیشتر توضیح دهد. انسان یاد بنیاد نشر آثار امام خمینی میافتد.
جزوه مسعود احمدزاده هم به جای خودش نماد دیگری از این نادانی و خودبزرگبینی و همهچیزدانی است. مقدمهای که چریکهای فدایی احتمالا در سال ۱۳۵۸ بر آن نوشتهاند، پر است از گفتههای “رفیق مائو” در اثبات حقانیت مبارزه چریکهای فدایی از سال ۱۳۴۹ به بعد. در سال ۱۳۵۸ هنوز چریکهای فدایی از جنایتهای بزرگترین جنایتکار تاریخ بشریت یعنی مائوتسه تونگ در چین یا خبر ندارند یا آن را تایید میکنند (هیچ گاه چیزی در این باره از سوی آنها نوشته و بیان نشد). خود شخص مائو هم از مارکسیسم چیز زیادی نمیدانست. امروز دیگر دقیق میدانیم که مائو در چه سالهایی چه چیزهایی را میتوانست بداند. امروز میدانیم کدام اثر مارکسیستی در چه سالی به چینی ترجمه شد و مائو که هیچ زبان خارجی نمیدانست، دسترسی به دانش مارکسیستی که مدعی پیامبروار آن هم بود، نداشت. او پراکندههایی در سالهایی که در کتابخانهای در پکن کار میکرد را خوانده بود و با فرهنگ عقبمانده روستایی خود و فرهنگ غالب بودایی در هم آمیخته بود و چیزی به نام مارکسیسم را تحویل پیروان بیسوادتر از خودش میداد. کتاب سرخ مائو یادتان هست؟ خواندن قرآنوار آن در چین تا همین سالهای اخیر اجباری بود. در انقلاب فرهنگی چماقداران مائو هر کسی را در خیابان میگرفتند و کتاب سرخ مائو در جیبش نبود، میکشتند. این سنت رفیق مائو در ندانستن و مدعی همهچیز بودن را در چریکهای فدایی نیز تا امروز میبینید.
چریکهای فدایی در سال ۱۳۵۸ در مقدمه جزوه “مبارزه مسلحانه، هم استراتژی هم تاکتیک” مسعود احمد زاده مینویسند: ”آیا کتابی هست که بیشتر از این کتاب بر گردن این قیام و این انقلاب و انقلابیون خلق ما حق داشته باشد؟ آیا در این شرایط جدید، انتشار هیچ کتابی پرمعناتر از انتشار این کتاب هست؟ و آیا در نهضت کمونیستی ما تاکنون کتابی به اهمیت این کتاب منتشر شده است؟”
واقعا این گونه است؟ اینها در سال ۱۳۵۸ نوشته شدهاند که انقلاب اسلامی روی داده بود، کشور پر بود از کتابهای جلد سفید و به جز آنها، بسیار آثار مارکسیستی به فارسی ترجمه شده بودند و حتی پیش از انقلاب اسلامی نیز کسانی که میخواستند، میتوانستند به آنها دست یابند، دانشگاهها و کتابخانهها پر بودند از کتابهای علوم اجتماعی برای آموزش همهجانبه و پایهای برای هر کسی که میخواست در امر سیاسی فعالیت داشته باشد. اما چریکهای فدایی از همه اینها بینیاز بودند و همه چیز را میدانستند.
احمدزاده که البته نسبت به پویان پختهتر مینویسد، در ۴۸ صفحه هم جامعه ایران را نقد میکند هم اوضاع جهانی را، هم فئودالیسم را نقد میکند و هم وضعیت پرولتاریای ایران را و سرانجام به این نتیجه میرسد که مبارزه مسلحانه هم استراتژی است و هم تاکتیک. دو واژه “استراتژی” و “تاکتیک” از علوم نظامی وارد علوم سیاسی شده و تعریف روشن دارند. چیزی نمیتواند هم استراتژی (هدف طولانیتر) و هم تاکتیک (راهها و ابزار رسیدن به همان هدف طولانیتر) باشد. چنین خطای پایهای متدیک را کسی نه به مسعود احمدزاده تذکر داده و نه پس از آن کسی این تیتر نادرست را نقد میکند. اما این کتاب ۴۸ صحفهای از دید چریکهای ۱۳۵۸ کماکان “پراهمیتترین و پرمعناترین کتاب” است، آن هم در سال ۱۳۵۸! نمیدانم چه واژهای برای این همه نادانی و خودبزرگبینی میتوان به کار برد که به کسی برنخورد که بیاید و با انتقاد به یک واژه، محتوای اساسی انتقاد مرا لاپوشانی زیر سوال ببرد.
احمد زاده ۲۴ ساله معتقد است که انقلاب سفید شاه برای گسترش “سرمایهداری بوروکراتیک” (که تعریف هم نکرده که چیست) بوده است. برای کسی که حال و حوصله خواندن و یاد گرفتن را ندارد، صبور نیست و وقت ندارد، از روندهای بسیار پیچیده تحول اجتماعی نه اطلاع دارد و نه از وجود آنها خبر دارد و نه گوش میدهد، روشن است که برایش وجود سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی بیاهمیت باشند. او وقت ندارد منتظر این تغییرات بنیادی آن سالها شود. برای او دادن حق رای به زنان، دادن سهام کارخانهها به کارگران، هر چند هم نیمبند، و دیگر تغییراتی که انقلاب سفید ایجاد کرد، همهاش رفرمیسم است و استقرار سرمایهداری بوروکراتیک و فساد شاهنشاهی. اگر چریکها چیزی از ماتریالیسم تاریخی و دترمینیسم حاکم بر آن (که یکی از پایههای فکری مارکسیسم است) شنیده بودند، دستکم باید از تاثیر مثبت انقلاب سفید در عقب راندن جامعه فئودالی برای گسترش سرمایهداری میگفتند و سپس به بدیهای نظام شاهنشاهی و اختناق ساواک و نبود آزادی سیاسی میپرداختند.
احمدزاده و دیگر چریکها شنیدهاند که در آمریکای لاتین فیدل کاسترو و چه گوارا و دیگران جنگهای چریکی به راه انداختهاند و قدرت را در کوبا به دست گرفتهاند، آنها از الجزایر و لیبی شنیدهاند و چیزهایی خواندهاند که رژی دبره نوشته است و غیره. اما آنها حوصله نشستن در کلاس درس را ندارند. آنها همه چیز را میدانند و میخواهند میانبر بزنند و با به دستگیری سلاح زود به هدف برسند. کسانی که خطای آنها را تذکر میدهند، همه خائن، سرسپرده، اپورتونیست و سازشگر هستند. تنها چریکهای فدایی “مارکسیستهای انقلابی” هستند. البته روشن نیست که مارکسیسم غیرانقلابی چیست که حال چریکها از نوع انقلابیاش باشند. احیانا کنایهشان به تودهایهاست که مبارزه مسلحانه را به درستی و با قاطعیت رد میکردند.
آیا در ایران مارکسیست و چپ وجود داشت؟
به گمان من به جرات میتوان این بحث را طرح کرد که در ایران ما مارکسیست (به مفهوم اصلی اروپایی آن) نداشتهایم. هر چه بوده، در شکل جدی آن که حزب توده و گروههای پیرامونش باشند، بیشتر نوع مبتذل استالینیسم بوده است، چیزی که فیلسوفان گروه “پراکسیس” یوگسلاوی در سالهای ۱۹۶۰، آن را “مارکسیسم چاله میدانی”(vulgar)، نامیده بودند. تودهایها هم پس از انقلاب اسلامی فرهنگ غالب اسلامی-شیعی در خود را بیشتر نشان میدادند تا اندیشه چپ مارکسیستی اروپایی. حال، چریکهای فدایی و دیگر چپهای خودخوانده چون مقلدان مائو و انور خوجه و پیروان جنگهای آزادیبخش امریکای لاتین جای خود دارند. دستکم بخش بزرگی از رهبران حزب توده آموزش یافته در اروپا و شوروی بودند و هر چند که استالینیسم را تبلیغ میکردند، اما بسیار جدیتر از چریکها و دیگران و در اساس نماینده استالینیسم حاکم بر اردوگاه سوسیالیستی بودند.
شاید کسی بگوید که با دانش امروز در قرن ۲۱، قضاوت در باره چریکهای از جان گذشته فداکار ۵۰ سال پیش بیانصافی است. من تلاش دارم دو روش را بکار گیرم: ۱) نقد چریکها با دانش موجود همان سالها و ۲) نقد چریکها با دانش امروزی برای کسانی که امروز هستند و برای ترسیم راه فردا. این را وظیفه یک روشنفکر چپ میدانم: بررسی دیروز، نقد امروز و ترسیم راهی برای فردا!
این که جوانانی در سالهای ۱۳۴۰ به جای این که در دانشگاه و جامعه به دنبال پیشرفت کار و درس و آینده خود و موفقیت شخصی باشند به دخالت در مسائل اجتماعی و سیاسی میپردازند، امری است شایسته و گرامی. این که جوانانی با هدف و قصدی نیکو به کارهای نابخردانه دست میزنند، بدون دانش و اندیشه به جنایت نیز میپردازند و بهانهای به ساواک و حکومت دیکتاتوری میدهند تا اختناق را گسترش دهد، امری است شایسته نقد بیرحمانه و صریح. سخن بر این است که این انتقاد به چریکها در سال ۲۰۲۱ به وجود نیامده و اصلا تازه نیست. در همان زمان نیز سطح دانش اجتماعی در ایران به آنجایی رسیده بود که مبارزه مسلحانه را رد کند. این دانش و استدلالهای لازم در جامعه سیاسی آن زمان ایران وجود داشت، حال چه در میان تودهایها، چه در جبهه ملی و حتی در میان کسانی در دستگاه شاهنشاهی که همه این نابسامانیهای مورد نظر چریکها را میدانستند و تلاش برای تغییر آهسته جامعه داشتند. حتی بیژن جزنی نیز مبارزه مسلحانه را رد میکرد. امروز دیگر میدانیم که در آن سالها چه کسی چه چیزی را گفت و تذکر داد. اما چریکها کاری به این حرفها نداشتند و مشکل در همین بود.
حال اینها همه به کنار، امروز در ماه فوریه ۲۰۲۱، در بهمن ۱۳۹۹، فداییان بازمانده از جنبش چریکی که بیشترشان هم در اروپای مرکزی زندگی میکنند، از چند هفته پیش با تبلیغات گسترده در شبکههای اجتماعی به تمجید و ستایش “حماسه” سیاهکل پرداختهاند. مگر قرار نیست که گذشته چراغ راه آینده باشد؟ چرا اکنون در سال ۲۰۲۱ برای ما دارند تقدیسسازی میکنند بهجای انتقاد صریح و رک و بیپرده؟ فداییان “اکثریت” این روزها چیزهایی را مینویسند و حرفهایی را میزنند که “اقلیت” در اختلاف با “اکثریت” در سال ۱۳۵۹ میزد. این بازگشت به گذشته را چگونه میشود توضیح داد؟ آن هم از سوی کسانی که دست کم سه دهه است در اروپای مرکزی و مهد جنبش چپ در جامعه آزاد و دمکراتیک زندگی میکنند؟
فداییان بازمانده که چریکهای سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ را بهحق میدانند و معتقد هستند که هیچ راهی برای چریکهای آن زمان وجود نداشت و ساواک شاهنشاهی چنین و چنان بود و اختناق گسترده بود، به امروز که میرسند با میکروسکوپ در نظام جنایتکار آخوندی به دنبال این اصلاحطلب و آن رفرمیست میگردند و در آمریکاستیزی و اسراییلستیزی کور خود حاضر به حمایت از حکومت آخوندی در سال ۲۰۲۱ هستند و ابایی ندارند که در توهمهای خود حمله آمریکا و اسراییل به ایران را متصور شوند و به صراحت اعلام کنند که در چنین جنگی در کنار حکومت جهل و جنایت آخوندی میایستند.
من در وجود اندیشه چپ در سازمانهای سنتی ایرانی تردید اساسی دارم و گمانم بر این است که جوهره فکری و فرهنگی این “چپ” ایرانی که فداییان هم بخش اصلی آن هستند، فرهنگ و منش شیعه شهادتطلبانه عاشورایی است. این نبود نقد آگاهانه بر مبانی اندیشه و ضعف دانش سبب اشتراک فرهنگی میشود که کار را به شباهت فکر وعمل میان آنها و جمهوری اسلامی در این یا آن حرکت و موضع سیاسی میکشاند.
”چپ سنتی”؟
چپ سنتی واژهای است که تنها در ادبیات سیاسی جامعه ایرانی به کار برده میشود و منظور تمام سازمانیهایی هستند که خود را مارکسیست-لنینیست میدانستند. اما مگر چپ میتواند سنتی باشد؟ به گمان من و از نگاه چپ اروپایی، چنین چیزی ممکن نیست و این ترکیبی است متناقض. چپ از نگاه اروپایی همیشه پیشرو است، نگاهش به آینده و همواره نوگراست، خود را همیشه به نقد میکشد و از نو تعریف میکند، جامعه را به نقد میکشد و برای پیشرفت آن راه حل به میان میگذارد. چپ نمیتواند سنتی باشد. اگر در ادبیات سیاسی ایران چنین واژه عجیبی جا افتاده است، اولین گمانه بر این میتواند باشد که نیروهای مورد نظر اصلا چپ نبودهاند و نیستند وقتی که سنتی باشند. من این را درستتر میدانم. سازمانهای سیاسی چپ ما، چه فداییان و چه تودهایها و پیرامون آنها، از همان ابتدا هم بر خلاف تمام ادعاها هیچ گاه چپ نبودند و الان هم نیستند. این نگاه من به این گروه از سازمانهای سیاسی ایرانی است. دیگران که جای خود را دارند.
در تمام سالهایی که بخش بزرگی از رهبران فدایی در اروپای آزاد زندگی میکنند، حرکت جدی در گسترش دانش سیاسی از خود نشان ندادهاند و در سازمانهای آنها نیز هیچ اندیشه تازهای دیده نشده است. حزب چپ ایران (فداییان خلق) که حتی جرات این را هم ندارد که این افزونه عجیب در سال ۲۰۲۱ در پرانتز را حذف کند، به بیان رهبران خودشان پس از “ده سال مذاکره فشرده” با وحدت سه جریان اصلی فداییان خلق تشکیل شده است. گمان کنم اگر این پرانتز و محتوایش حذف شود، بلافاصله دو جریان از آن خارج میشوند و همه چیز برمیگردد سر جای اول. این وضعیت حزب چپ است. بقیه که جای خود را دارند. جالب اینجاست که رهبر حزب چپ ابایی ندارد که همه جا بگوید که الگوی آنها حزب چپ آلمان بوده است. من به جز دو واژه “حزب چپ” هیچ چیز مشترکی میان این دو حزب ایرانی و آلمانی نمیبینم. وجه مشترک آنها هیچ و صفر است.
جای تعجب دارد که شاید همه رهبران فدایی و حزب چپ دست کم سی سال است در اروپای مرکزی زندگی میکنند و شماری از آنها نیز از دوستان نزدیک من هستند، در میان آنها اما شاید شمار کسانی که در این سی سال به دنبال کسب دانش لازم برای کار سیاسی رفته باشند به پنج نفر هم نرسد. شاید شمار کسانی که به زبان کشورهای محل زندگی خود (عمدتا زبانهای اروپای مرکزی) مسلط باشند و یا بتوانند بیش از ده دقیقه از ساختار سیاسی-اجتماعی کشور محل اقامت خود چیزی فراتر از اخبار ساعت ۸ شب سخنرانی کنند، به ده نفر هم نرسد. من دهها سال است این روند را دنبال میکنم و این چیزی است که همیشه مورد انتقاد من بوده است. من حتی یک نفر نمیشناسم که عضو یکی از حزبهای اروپایی باشد، عضو فعال سندیکایی باشد و یا فعالیت اجتماعی فراخور ادعای رهبری در سازمانهای سیاسی کشور محل اقامت خود داشته باشد. حال شاید یکی بیاید بگوید فلانی و فلانی. اما فضای عمومی بر بیتفاوتی و ادامه جهل و خودبزرگ بینی و زندگی در نوستالژی و تکیه بر گذشته پرافتخار است. فضای عمومی، زندگی در حباب کوچکی است که دیوارهایش با نوستالژی سالهای خوش گذشته، رهبری یک سازمان بزرگ تودهای، آن تظاهرات بزرگ در میدان آزادی و این چیزها آذین یافته است. خاطراتی که با گذشت زمان و نشستن غبار سپید بر موها برجستهتر، پررنگتر و باارزشتر میشوند. این همان چیزی است که کمکم بوی واپسگرایی و بنیادگرایی به خود میگیرد. این روند را من حتی در حزب چپ آلمان هم میدیدم که البته ساختار آن حزب هم نام آلمانی به گونهای است که پویاست، همواره خود را از نو تعریف میکند و راهی دراز در سی سال گذشته پیموده است. حزب چپ آلمان در سی سال گذشته در هر چهار سال رهبران خود را تغییر داده است. آیا تاکنون حتی یکی از رهبران گروههای چپ و فدایی ایرانی را دیدهاید که از سمت خود کنار رفته باشد؟
من اشکالی بر این نوستالژی چپ ایرانی نمیگیرم و به راستی هم به تنهایی اشکالی ندارد. اما دشواری در این است که آن ریشه فکری در گذشته، بدون هیچ نگاه انتقادی ریشه هم در تلاش قدیسسازی از چریکهای گذشته برای نسل امروزی است و هم در ادعای رهبری سیاسی و جایگاهی برای خود در اپوزیسیون پراکنده، تلاش برای شرکت در ترسیم آینده ایران دارد.
چگونه میتوان مدعی رهبری سیاسی بود و دانش سیاسی روز را نداشت و از جامعه دمکراتیک و آزاد اروپا بهره نبرد؟ چگونه میتوان مدعی راه حل برای ایران و جایگاهی در اپوزیسیون برای خود بود اما در زندگی سیاسی روزمره کشورهای مقیم شرکت نکرد که هیچ، حتی درک درستی هم از آنها نداشت؟ اگر در سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ با وجود سرکوب گسترده ساواک و زندگی خودخواسته زیرزمینی چریکی امکان دانشاندوزی در همان زمینه سیاسی و اجتماعی مورد ادعا وجود نداشت، امروز چه؟ کدام دستگاه سانسور سد راه دانش اندوزی است؟ کدام کتاب خانه و کدام دانشگاه درشان بسته است؟ کدام کتاب با یک کلیک در اینترنت موجود نیست؟
چپ در ایران؟
چریکهای فدایی مدعی مارکسیسم-لنینیسم بودند. امروز میدانیم که در سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ آنها از مارکسیسم-لنینیسم چیزی نمیدانستند. هر چه یاد گرفته بودند، چیزهایی پراکنده از استالینیسم وحشتناک حاکم بر شوروی بود که با شیعه ایرانی شهادتطلبانه عاشورایی درآمیخته بود. امروز چه؟ چرا همین امروز از درک و توضیح آنچه بر مارکسیسم گذشت، ناتوان هستند؟ چرا همین امروز که آنها در مرکز اروپا زندگی میکنند، از بحثهای چپهای اروپایی در باره مارکسیسم و وضعیت امروز آن خبر ندارند؟ چرا آنهایی که گمان میبرند اقتصاد زیربنای جامعه است، برای اقتصاد آینده ایران، برای جامعه آینده ایران هیچ تحلیل و برنامهای ندارند؟ چرا آنهایی که در همین سخنرانیهای این روزها از مارکسیسم-لنینیسم و سوسیالیسم برای ایران سخن میرانند (چون ناصر زرافشان)، به ما نمیگوییند سوسیالیسم چیست؟ اقتصاد سوسیالیستی یعنی چه و منظور آنها چیست؟ چرا از میان این بیشمار رهبران چپ ایرانی حتی یک مقاله علمی و آکادمیک موجود نیست؟ چرا این رهبران دائمالعمر از پهنه سیاسی ایران کنار نمیروند و جای خود را به دیگران نمیدهند؟ همه اینهایی که ۴۰ و ۵۰ سال است رهبر سازمانهای رنگارنگ خود هستند و هیچگاه کنار نمیروند، اگر به قدرت سیاسی برسند فرقشان با شاه و خامنهای و علیاف و ترکمنباشی و بشار اسد چیست؟ آیا آلترناتیو یعنی این؟ ادامه همان که همین الان هم در کشور هست؟ آیا جای تعجت دارد که در این سی سال حتی سی نفر هم به گروههای چپ ایرانی نپیوستهاند و در میان آنها نسل جوان حضور ندارد؟
مارکسیسم یک پدیده قرن نوزدهمی اروپایی است. مارکس دانشمند بزرگ و مورد احترامی بود که در قرن ۱۹ میلادی تحلیلی جامع از جامعه سرمایهداری انگلیس ارائه داد، از خود بیگانگی طبقه کارگر را توضیح داد، تعریف کار به عنوان کالای قابلفروش را داد و تئوری “ارزش افزوده” در سرمایه داری را تدوین کرد. متفکران سرمایهداری هنوز هم از تحلیل ژرف او از جامعه سرمایهداری انگلیس بهره میبرند و امروز هم مارکس در دانشگاهها (به ویژه در اروپا) تدریس میشود و کسی نمیتواند در دانشگاه در اقتصاد، جامعهشناسی، فلسفه، علوم سیاسی و رشتههای مشابه به پژوهش بپردازد و به مارکس (چه در تایید و چه در انتقاد) توجه نکند.
مارکسیسم یک فرهنگ و فلسفه اروپایی است. آنچه در کشورهای دیگر از روسیه، چین، کره، آمریکای لاتین تا افغانستان، اتیوپی و هر جای دیگر به نام مارکسیسم و سوسیالیسم ساخته شد، ویژه همان کشورها و جوامع است و ارتباطی به اروپا و مارکسیسم اروپایی نداشته و ندارد، هر چند هم که از اندیشههای مارکس و یار وفادارش انگلس الهام گرفته باشند. آنچه لنین در روسیه پیاده کرد، درک خود او و تلاش بر انطباق اندیشه مارکس با شرایط روسیه بود. لنین چیز زیادی بر دانش موجود نیافزود و هر چه تدوین کرد، بر اساس نیاز روز و ضرورت زمان بود. خود او همواره در آثار چهل و چند جلدیاش بر این مورد تاکید داشته است. تئوریهایی چون حزب طبقه کارگر به عنوان پیشاهنگ آن و به جای آن، تئوری شرایط انقلابی، امپریالیسم و غیره همه سیاستهایی بودند که نه در تحلیل گسترده اجتماعی، بلکه بر اساس نیاز روز جامعه روسیه و در میدان درگیری با حکومت تزاری و بعدها با دولت موقت روسیه تدوین شدند. این استالینیستها و دیگر مقلدان بیمایه بودند که سخنان لنین برای جامعه روز روسیه را جهانشمول دانستند.
لنین یک رهبر سیاسی لایق بود نه یک فیلسوف و اندیشمند که بتواند تئوریهایی با ادعای جهانشمولی تدوین کند، آن گونه که مارکس بود. شاید اگر لنین بیشتر زنده میماند، با هوشیاری و نبوغی که داشت به همراه همرزمانش چون پلخانف، زینوویف، تروتسکی و دیگران میتوانست چارچوب بهتری و راه حل بهتری برای روسیه بیابد و کشور به دست استالین جنایتکار، بزدل و بیسواد نمیافتاد و میلیونها نفر در روسیه و جاهای دیگر کشته نمیشدند. البته اینها تنها گمانهزنی است. واقعیت آن چیزی است که روی داد. اما من همین را برای چریکهای فدایی، مجاهدین خلق و همه کسانی که در سالهای اختناق شاهنشاهی و ساواک به مبارزه برخاستند نیز میگویم. آنها به عنوان جوانان مساواتطلب و آزادیخواه شایسته این بیراهه روی نبودند. قدیسسازی از آنها ادامه همان بیراهه است و هر چیزی نام میتواند داشته باشد جز روشنفکری و اندیشه.
آنچه فیدل کاستروی مذهبی معتقد کاتولیک در کوبا پیاده کرد، بر جبر زمانه آن روز استوار بود و بر تحمیل شرایط سیاسی در میان دو جبهه آمریکا و شوروی. هیچ گونه تئوری اساسی و فلسفی پایه اندیشه کاسترو نبود. او بیشتر عملگرا و پراگماتیست بود و همین باعث درگیری او با چه گوارا شد؛ پزشک پرشور و کمسوادی از خانواده ثروتمند و زمیندار بزرگ از آرژانتین و یار فیدل کاسترو. او هم چون چریکهای فدایی ایرانی به دنبال عدالت اجتماعی بود. امروز دیگر میدانیم که او هم چیزی از مارکسیسم نمیدانست و هر چه میدانست را پراکنده و دست چین شده به میل خود خوانده و فهمیده بود. او از استالینزدایی اتحاد شوروی در دوران خروشچف انتقاد میکرد و طرفدار انقلاب فرهنگی وحشتناک مائو بود. پس از پیروزی انقلاب کوبا وقتی او به کاسترو برای ادامه انقلاب فشار آورد، کاسترو برای این که از شر او راحت شود، به او در خارج از کوبا میدان داد. امروز دیگر میدانیم که چه گوارا در جنگلهای بولیوی بدون آمادگی نظامی، بدون دانش نظامی، بدون پول و غذای کافی، حتی بدون این که کفش مناسب برای راه پیمایی در جنگل داشته باشد، به چنگ سربازان افتاد و کشته شد. اما فرهنگ کاتولیک آمریکای لاتین از او اسطوره ساخت برای نسلهای بعدی، برای چریکهای فدایی ایرانی و دیگران. بر اساس سنت کاتولیکی-لاتینی اورا قدیس خواندند. عکاس کوبایی آلبرتو کوردا که آن عکس معروف زیبا را در سال ۱۹۶۰ از چه گوارا گرفت، عکس را گویا به ۴۰ دلار به یک عکاس ایتالیایی فروخت و آن عکاس ایتالیایی آن پوسترهای معروف را منتشر کرد و میلیونر شد، پوسترهایی که کماکان بر در و دیوار اتاقهای جوانان هستند. چه کسی است که امروز چه گوارا را نشناسد؟ او قدیس، نماد و سمبل همه چیز است، چه اندیشه انقلابی و مبارزه برای عدالت اجتماعی و چه تبلیغ نوشابه و پیراهن و ابزار بازاریابی و فروش کالا در میان جوانان!
با این حاشیهرویها میخواهم بگویم که از نگاه من چیزی به نام فلسفه جهان شمول مارکسیسم که در همه جا اعتبار داشته باشد و بتوان از روی آن نسخه برای همه جوامع پیچید، وجود نداشته و ندارد. هر چه تاکنون تجربه کردهایم، هر چند هم که بر اساس نبوغ و هوش و یا بلاهت آن رهبر سیاسی در یک کشور با الهام از اندیشههای مارکس و انگلس شکل گرفته باشد، در تحلیل نهایی پدیدهای است ویژه آن جامعه و با غلبه کامل فرهنگ آن و نه چیزی جهان شمول به نام ایدئولوژی مارکسیستی.
آنچه مائو در چین پیاده کرد هیچ وجه مشترکی با مارکسیسم اروپایی ندارد. حزب کمونیست چین امروز یک حزب فاسد است که ایدئولوژی آن بر اساس سرمایهداری افسار گسیخته و عقبمانده قرن نوزدهم با شبکه مافیایی حزب کمونیست شکلیافته است. چین با تعریفهای مارکسیستی، امروز یک کشور امپریالیست عقبمانده قرن بیستمی است و همان روشهایی را به کار میگیرد که کشورهای با سابقه مستعمراتی در نیمه دوم قرن بیستم به کار میگرفتند که نئوکلونیالیسم نام دارد.
تا امروز حتی نیم خط در باره اینهایی که در بالا گفتم را از فداییان یا تودهایها در باره این حقایقی که در دهههای گذشته فاش شدهاند، نخواندهایم و نشنیدهایم. همواره سکوت است و همین! برخی از آنها حتی از روسیه و پوتین دفاع میکنند که نماد سرمایهداری عقب مانده قرن نوزدهم با حکومت مافیایی پوتین است. این خود دیگر نوبری است که تنها عقل و منطق چپ سنتی ایرانی با آن مشکل ندارد. اینها با چنین نبوغی خود را چپ میخوانند و انتظار نیز دارند که در عصر دانش و خرد و اینترنت جدی گرفته شوند.
بر همین اساس، اگر هم چریکهای فدایی چیزی از مارکسیسم و یا در واقع استالینیسم (که درک حاکم بر اردوگاه سوسیالیستی بود) میدانستند، باز هم آنچه در صورت گرفتن قدرت در ایران میتوانستند پیاده کنند، وجه غالب آن ایرانی و بر اساس فرهنگ ایرانی میتوانست باشد. در این راستا، چریکهای فدایی روشنفکر نبودند (و هنوز هم نیستند) چون به دانش روز اشراف نداشتند، مارکسیست هم نبودند چون چیزی از آثار مارکسیستی نخوانده بودند. چریکهای فدایی، عمیقا ایرانی و غرق در همان فرهنگی بودند که در آن جامعه حاکم بود: فرهنگ ایرانی شیعه عاشورایی. چریکهای فدایی شیعیان عاشورایی شهادتطلب بودند. تمام واژهپردازیهای به ظاهر مارکسیستی را کنار بزنیم، فرهنگی از التقاط شیعه عاشورایی ایرانی، رومانتیسم ایرانی، عرفان و شهادتطلبی از آن بیرون میآید. همین امروز به سایت حزب چپ به نام “به پیش” بروید و برنامههای پنجاهمین سالگرد سیاهکل را ببینید و این نوشته را دوباره بخوانید.
شهادتطلبی و بنیادگرایی شیعه در اندیشه فداییان
فداییان بازمانده از آن سالها با تاثیر سنگین فرهنگ تقدسسازی ایرانی که عاشورای حسینی یکی از محصولات آن است، برای ما دارند چهرههای مقدس میسازند. آنها برای نسل جوان امروزی امام حسین و علیاکبر و علیاصغر و طفل معصوم مسلم جدید طراحی میکنند. این چیزی است که در تمام این چهل سال شاهد آن بودهایم و در این روزها با تاکید به ۵۰ سالگی جنبش سیاهکل بیش از پیش به آن پرداخته میشود.
آیا تاکنون از خود پرسیدهاید که واژه “شهید” چه مفهومی در فرهنگ مارکسیستی اروپایی دارد؟ واژه “شهید” در مسیحیت، اسلام و بهاییت تعریف و مفهوم روشن و مشخص و البته متفاوت با یکدیگر دارد. من دهها سال است چه شفاهی و چه در نوشتههای خود از رهبران فداییان پرسیدهام که “فدایی شهید” یا “تودهای شهید” (حزب توده هم همین واژهها را دارد) یعنی چه؟ تعریف شما از این واژهها چیست که از سال ۱۳۴۹ برای رفقای کشته شده به کار میبرید؟ هیچ کس تاکنون این را توضیح نداده است. حتی در توجیه واژه شهید برای رفقای خود نیز ناتوان هستند چه رسد به توضیح قانعکننده.
شهید در نگاه قرآن کسی است که در راه خدا “فی سبیل الله” جان میبازد. به او در بهشت جایگاهی داده میشود و گناهانش بخشوده میشوند. این نگاه حاکم بر اسلام سنی است. در شیعه ایرانی شهید نماد حماسی و عزاداری نیز دارد و تا پیش از حکومت اسلامی تنها برای امام حسین بکار برده میشد. امروز آخوندها این واژه را برای هر کسی که در جهاد و در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی جانش را از دست دهد، بکار میبرند.
چریکهای فدایی و فداییان خلق در این میان جایشان از نگاه خودشان کجاست؟ پاسخ نمیدهند. خسرو گلسرخی از همه اینها صادقتر بود که گفت “زندگی مولا حسین نمودار زندگی کنونی ماست که جان بر کف، برای خلقهای محروم میهن خود در این دادگاه محاکمه میشویم. او در اقلیت بود و یزید، بارگاه، قشون، حکومت و قدرت داشت. او ایستاد و شهید شد. هر چند یزید گوشهای از تاریخ را اشغال کرد، ولی آنچه که در تداوم تاریخ تکرار شد، راه مولا حسین و پایداری او بود، نه حکومت یزید. آنچه را که خلقها تکرار کردند و میکنند راه مولا حسین است. بدین گونه است که در یک جامعه مارکسیستی، اسلام حقیقی به عنوان یک روبنا قابل توجیه است و ما نیز چنین اسلامی را اسلام حسینی، و اسلام علی را تأیید میکنیم”.
از دید من این تنها فرهنگ ایرانی-شیعه است که میتواند از زبان امیر پرویز پویان تئوری من درآوردی “بقا” را ابداع کند که سپس به رد آن و توجیه نیاز به جنگ مسلحانه و قربانی کردن خود و شهادت بپردازد. این شهادتطلبی شیعه است که فداییان با واژههای مارکسیستی دهها سال است به ما ارائه دادهاند و اکنون هم دارند برای ما عاشورایی جدید به نام حماسه سیاهکل میسازند؛ عاشورایی با قدیسهایی جدید همان گونه که کاتولیکها از چه گوارا ساختند و شیعیان ایرانی از حسین بن علی و علی اکبر و علی اصغر. در چین نیز مردمان به دهکده زادگاه مائو میروند و در خانه او به سنت بودایی به در و دیوار دخیل میبندند. حال فداییان خلق در اروپای مرکزی و در قرن ۲۱، در مهد اندیشه و کانون جهانی پیشرفت تمدن بشری به جای روشنگری برای نسل جوان، به جای تحلیل خطاهای فاحش گذشته برای نشان دادن راه درست آینده، برای ما تاسوعا و عاشورا میسازند. به جای روشنگری و روشن اندیشی ما بنیادگرایی و واپسنگری میبینیم.
فرهنگ اجتماعی سنتی-عشیرهای در خانههای تیمی چریکها
برگردید و به نوشتهها و خاطرات چریکهای فدایی در سالهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ بپردازید. جزوههای “نبرد خلق” و خاطرات چریکها و نوشتههای دیگران در باره آنها را بخوانید. چیزی که در آنها بار عمده دارد، نماد مجموعهای از زندگی زیرزمینی خودخواسته گروهی از جوانانی است که از فرهنگ جوانان هم نسل خود نیز بسیار عقب ماندهتر بودند. گروهی از جوانانی که بخش بزرگشان از روستا آمده بود و از فرهنگ شهری چیز زیادی نمیدانستند؛ جوانان بااستعدادی که بخشی از آنها رتبههای بالایی در کنکور دانشگاه داشتند. اما در همان سالهای اول تا بیایند و بفهمند که چی به چی است، بخاطر داشتن یک جزوه، یک کتاب یا یک سخن، پخش اعلامیه و کارهایی از این دست از سوی ساواک همهجا حاضر دستگیر و روانه زندان و اتاق شکنجه شدند و یا در درگیریها کشته و تیرباران شدند. آنها امکان و شانسی برای آموختن آنچه برای کار سیاسی لازم بود را نداشتند. بسیاری از آنها در روستاهای دور بزرگ شده بودند و از فرهنگ جامعه (که بدون تعارف تنها در شهر به وجود میآید و رشد میکند) چیزی نمیدانستند.
من شخصا رهبران عظیمالشانی را در همین کشورهای اروپایی دیدهام که به آداب پیش پا افتاده معاشرت اجتماعی نیز آگاه نیستند. آنها در خانههای تیمی و با باورهای مذهبی و سنتی خود زندگی میکردند. بسیاری نیز به خاطر رفتار ساده لوحانه و با خطاهای بسیار کوچک و پیش پا افتاده به دام رژیم و ساواک میافتادند. در زمانی که در جامعه ایران سالهای ۱۳۵۰ به بعد کم کم روابط میان زن و مرد بازتر میشد و جلوههایی این یا آن گونه از تجدد پدیدار میشد، چریکهای فدایی عمدتا در روابط سنتی و فرهنگ روستایی-عشیرهای در خانههای تیمی شهرهای بزرگ زندگی مخفیانه داشتند. آیا از “رفیق اسکندر” نامی شنیدهاید که پس از آن که باخبر شد که در یک خانه تیمی دو رفیق دختر و پسر عاشق هم شدهاند، به آنجا رفت و رفیق پسر را کشت؟ اینها را به ما نمیگویند و به گونه گسترده در جامعه به نقد و بحث نمیگذارند. اینها را شاید بشود در گوشهای و با کنایهای خواند و یا در گفتگوهای خصوصی شنید. نمیدانم، شاید باز هم از این روایتهایی چون رفیق اسکندر وجود داشته باشد که هنوز نامحرمانی چون من نشنیده باشند. فداییان بازمانده در سال ۲۰۲۱ بیایند و تمام اعدامهای انقلابی میان خود را بازگو کنند.
هنوز هم فداییان بازمانده از خودشان و چریکهای فدایی سالهای ۱۳۴۰ به عنوان روشنفکران آن زمان نام میبرند. این یکی از اشکالهای اساسی است که من آن را نمیفهمم و به راستی لازم است بیشتر و بیشتر در این باره نوشته شود. پرسش اساسی این است: تعریف شما از روشنفکر چیست؟ بیایید بگویید که تعریف شما در قرن ۲۱ از روشنفکر چیست که امروز نیز هنوز رفقای سال ۱۳۴۹ را روشنفکر مینامید؟
یکی میآید و به تنهایی خودش تصمیم میگیرد که از امروز رژیم حاکم ضدخلقی است. راه دیگری هم نیست به جز مبارزه مسلحانه. تردیدی هم در نادرستی تحلیل خود ندارد و با هیچ کس هم وقت خود را تلف نمیکند. هر مخالفی را سازشکار، اپورتونیست و مبتذل میخواند. آیا چنین کسی یک روشنفکر است یا یک آدم بنیادگرای عقب مانده؟ او سپس اسلحه برمیدارد، یک گروه مسلح همفکران خود درست میکند و به انتخاب و تشخیص خود به کشتن انسانهایی در جامعه میپردازد. به بانک حمله مسلحانه میکند و پول میرباید. کشتن نگهبان بانک و پاسبان هم برایشان مهم نیست، اینها نیاز مبارزه است و آنها در خدمت دیکتاتور بودند. وقتی من آمادگی شهید شدن را دارم پس میتوانم کس دیگری را هم بدون هیچ مشکل اخلاقی بکشم. حتی اگر رفیقی از سازمان بیاید و بخواهد جدا شود، میتوانم او را “اعدام انقلابی” کنم. اگر کسی با پلیس همکاری کند میتوانم او را بکشم و غیره. مگر نکردهاند؟ چرا تا امروز توضیحی از این کارها نمیدهند؟ آنها که توضیح نمیدهند. خود جزوههای “نبرد خلق” سالهای ۱۳۵۰ را بخوانید.
در کشوری که به هر رو جامعه سازمان یافتهای دارد چون ایران آن زمان، هر چند که نظام سیاسیاش یک دیکتاتوری عقب مانده است، اما در خاورمیانه از همه وضعش بهتر است و به سرعت دارد در زمینههای اقتصادی و اجتماعی رشد میکند، دارای نظام حکومتی، دولت و پلیس و دادگستری و دیگر ارگانهای دولتی و مدنی است، با وجود نظام سلطنتی کوته فکر و حضور ساواک در همه جا، جامعه مدنیاش به سرعت در حال رشد و گسترش است، اگر کسی بدون اطلاع از همه اینها و بدون توجه به وجود اینها بیاید و بگوید که من تصمیم گرفتهام که نظام ضدخلقی است و دست به اسلحه ببرد، ایا چنین کسی را میشود روشنفکر خواند و دیگران را سازشکار و اپورتونیست؟ آیا وقتی چنین کسی به تشخیص خود دست به کشتن انسانها میزند، نباید او را قاتل خواند؟ آیا او سارق بانک و اموال مردم نیست؟ این گونه هم میشود رویدادهای سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ را دید.
من در مقام دادستان نیستم و این جرمهایی که روی دادهاند نیز احیانا براساس قانون جزایی شامل مرور زمان شدهاند. اما آیا این وظیفه آن روشنفکر فدایی خلق سال ۲۰۲۱ نیست که امروز بیاید و به نقد صریح این کارها بنشیند به جای تملق و تعریف از فداکاری و مهربانی آنها؟ آیا نباید هم رزمان آنها این چیزها را هم بگویند تا تصویری کامل داشته باشیم به جای این که از چریکهای سالهای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ برایمان امروز امام حسین و علی اکبر و طفل مسلم و قدیس بسازند؟ این نگاه و این انتظار در این روزهای بهمن ماه ۱۳۹۹ و فوریه ۲۰۲۱ و در جامعه آزاد اروپای مرکزی کاملا بجاست. به جای پاسخ به این پرسشها، تا سخن به انتقاد بگشایی میگویند: تو باید شرایط آن سالها را در نظر بگیری، تو باید شرایط جهانی، جنبشهای آزادیبخش آمریکای لاتین، چین و غیره را هم در نظر بگیری، دیکتاتوری شاه، جهان دوقطبی بود و ... گویا پرسشگر اینها را نمیداند و یا در نظر نگرفته. اما پاسخ فداییان همیشه همین است، چه در برابر دوربین تلویزیون و چه در گفتگوهای خصوصی.
در یکی از شیوههای رایج در فرهنگ ایرانی هرگاه بخواهند مغلطه کنند و از زیر پاسخ در روند، جای “توضیح” و “توجیه” را عوض میکنند. این روشی است کارساز. وقتی توضیح میخواهی، توجیه میکنند. پاسخ فداییان امروز هم بر اساس این روش استوار است و این همه چیز میتواند نام داشته باشد جز روشنگری و روشنفکری.
دوستی این روزها گفت “میخواستم نقدی بر این کارها بنویسم اما منصرف شدم و گفتم بگذار به عزاداری عاشوراییشان بپردازند.” شاید من هم به این نوشته نمیپرداختم اگر فداییان که امروز در مجموعهای از حزب چپ، اتحاد جمهوریخواهان و گروههای پراکنده چریکهای فدایی و غیره گرد آمدهاند، مدعی اپوزیسیون نبودند و میپذیرفتند که چیزی بیش از کلوپهای بازنشستگان موسفید نوستالژیک نیستند. مشکل در همین است. آخوندهای شیعه ۲۵۰ سال پس از واقعه کربلا بساط عاشورا را به راه انداختند و صفویان شیعه در ایران نیز آن را سازمان دادند، از فرهنگ نزدیکتر به خود یعنی کاتولیکها عناصر لازم را گرفتند و این بساط کارناوال را درست کردند که امروز عاشورا نام دارد. در تاریخ ما اینها رخ داده است و امروز باید اینها را بگوییم تا دوباره برایمان عاشورایی جدید، قدیسی جدید نسازند.
آن سوتر نیز، گروهی از دکتر مصدق قدیس تازه ساختهاند، برخی نیز خود را با “رضا شاه روحت شاد” سرگرم میکنند. واپسگرایی و بنیادگرایی در فرهنگ رخوتطلب و عرفانزده ایرانی گویا حد و مرز ندارد. این فرهنگ آن چنان گسترده است که هیچ گونه صدای مخالفی را نیز برنمیتابد. اما اعتقاد من بر این است که باید اینها را گفت و نسل جوان امروزی باید به همه اینها دسترسی و اشراف داشته باشد. نگاه واقعی چپ به عنوان نگاه منتقد روشنگر باید این گونه باشد. رو به جلو، نقد گذشته، تحلیل امروز و تدوین آینده!
■ آقای تجلی مهر، در آن زمان امیر پرویز پویان شنیده بود که محافلی کمونیستی در کشور وجود دارند که معتقدند در شرایط آن روز ایران و با سرکوب مطلق و شدیدی که در انتظار هر سازمان و گروهی بود که به مخالفت با رژیم بر میخواست، بهترین کار حفظ خود و محفل خود است. میگفتند حفظ و “بقاء” خود و آماده ماندن برای شرایط مناسب بهترین یا درست ترین کار است، یعنی بقاء خویش یا عدم دست بردن به مبارزه در آن شرایط را تئوریزه میکردند. در رد این نظر بود که پویان “رد تئوری بقاء” را نوشت.
با احترام/ حمید فرخنده
■ یکی از شگردهایی که خمینی و آخوندهای دور و برش از همان روزهای اول انقلاب برای چاپیدن انقلاب به کار بردند جا به جا کردن مرزهای “انقلابی” با “اسلامی” بود. خمینی با چند جملهی “راه توبه در اسلام بازست” و “انقلابی بودن مهم نیست، انقلابی ماندن مهم است” (یعنی با خمینی بودن)، راه را برای هر چه فرصت طلب و سلطنت طلب و ضد انقلابی و لمپن بود باز کرد تا هم کینه شان را بر سر نیروهای انقلابی که انقلاب را ساخته بودند خالی کنند و هم از نردبان آسان و آماده ای که ناگهان جلوی پاشان ساخته شده بود بالا برند . این دگردیسی جنایتکارانه را شاید بچه دانشجوهای آن سالها بیشتر از گروههای دیگهی اجتماعی احساس کرده باشند. شبیه همین سیستم سرباز گیری در سالهای پس از سرکوب انقلاب در میان برخی از گروههای مارکسیستی بیرون از ایران روی داد. اینجا هم اندک اندک مرزهای انقلابیها و ضد انقلابیها با مرز “مارکسیستها و غیر مارکسیستها” عوض شد و راه برای کسانی که “مدرن” بودند و “ضد دین” بودند و عاشق “قبیلهی آنها و قبیلهی ما” بودند باز شد. نشانههای این نیاز ضعیف و پس ماندهی روانی را هنوز هم در بعضی از سایتهای “چپ” میشه دید. و شگفتانگیز اینکه در شلوغ پلوغی این مرزبندیهای ارتجاعی، مبارزات مارکسیستهای انقلابی و چریکهای فدایی و سیاهکل هم “صاحب” پیدا کرد و حرف زدن در بارهشان خودی و غیرخودی شد. انگار این ارزشها بخشی از فرهنگ ایرانی نبودند و قهرمانهایی که به جنگ با جنایتکارهای شاهی برخاسته بودند به خاطر میلیونها ایرانی دست به این کار نزده بودند و این میلیونها ایرانی دلشورهی قهرمانهاشان را نداشتند و برایشان در روزهای تلخی بدون مرزبندی اسلام و مارکسیسم اشگ نمیریختند. انگار مارکسیسم و مبارزات مارکسیستی و حرف زدن در بارهاش مرده ریگ اجدادی کسانی بود و هنوز هم هست که واژهی “چپ” را سخیفانه و بازهم نیازمندانه جلوی اسمشان گذاشته بودند. من نمیدانم آقای “تجلی مهر” از کی مارکسیست یا چپ شدهاند، اما از روی برخوردشان با جریان پر خروش فدایی و قهرمانهاش و مبارزات آن سالها میتوانم حدس بزنم این گرایش باید پس از انقلاب روی داده باشه. اینرا به این خاطر میگم که بر پایهی تحربههای فراوانی که داشتهام میدانم تنها کسانی میتوانند با این گشاده دستی یک جریان پر افتخار مبارزاتی را به سخره به گیرند و پوچ و جنایتکارانه و ابلهانه بدانند که حتا یک لحظه، یکساعت، یک روز از آن تب عاشقانهی سراسری را که میلیونها انسان را در خودش گرفته بود حس نکرده باشند.
می خواستم از کاستیهای نوشته بگم دیدم یکی دو تا نیست. برای همین تنها “تز” یا “ادعای” نوشته را از پاراگراف بیستم به پاراگراف اول میارم تا آقای تجلی مهر دوباره مرورش کنند و به بینند آیا پشت همهی مسخره کردنها و تحقیر کردنها پاسخی به این “ادعا” دادهاند؟ آیا چریکها را “با دانش موجود همان سالها” نقد کردهاند؟ آیا “چریکهایی که امروز هستند” را “با دانش امروزی” نقد کردهاند (مثلن مثل واکاویهای “محمد مالجو” و “سعید رهنما” که هم مارکسیسم را میشناسند و هم شیوهی پژوهشنویسی آکادمیک را)؟ و آیا با این مقاله “ترسیم راهی برای فردا” را کردهاند؟
در نوشته چیزهای درستی هم هست، مثل سکوت شرمآور مارکسیستها در برابر جنایتهای اسد و پوتین و خامنهای در سوریه و اقتصادهای مافیایی چین و روسیه و حتمن یکی دو چیز دیگه که یادم نیست.
ع.س
■ پنجاهمین سالگرد “حماسه سیاهکل” یا عاشورای فداییان
ضمن تابید بسیاری از موارد فوق فداییان مبارزه بادیکتاتوری و شکستن قرق سکوت را انگیزه مبارزه مسلحانه قلمداد میکنند امادر باره منشادیکتاتوری و چگونگی تداوم ان در تاریخ ایران سخن نمیگویند حداقل در تاریخ معاصر دموکراسی بصورت زودگذردر سه مرحله هنگامی که قدرت مرکزی تضعیف شده یعنی دوره مشروطیت دهه بیست تاسی ودو وانقلاب بهمن دموکراسی انهم بصورت غوغا سالاری وهرج ومرج اتفاق اقتاد وبقیه سالها اقتدار گرایی رضا خانی و یکه تازی پسر و سرانجام استبداد ولایت فقیه بود یعنی که استبداد و دیکتاتوری روند معمول حکمرانی ودموکراسی استثنا و استبدادقاعده بوده است و علت را میتوان در عدم بلوغ جامعه و ساختارمند بودن ان دانست وتا زمانی که تکامل اقتصادی و رشد طبقات مدرن و تشکیلات لازم شکل نگیرد در بهمین پاشنه خواهد چرخید و هیچ تصمیم اراده گرایانه انرا تغیر نخواهدداد وشاید پاره شدن شیرازه حاکمیت چه بصورت کودتا ویا تهاجم نظامی ویا انقلاب زودرس منجر بتلاشی و تجزیه و هرج مرج گردد مانند انچه که در سوریه و افغانستان وعراق شاهد هستیم اینجا نه هدف تقدیس دیکتاتوری بلکه توجه بریشههای ان موجد انست که تازمانی که وجود دارد دیکتاتوری هم بعنوان یک شیوه لازم حکمرانی الزامی میگردد حال در صورت پذیرش دیکتاتوری بعنوان شری لازم اگر بدنبال توسعه و رشد جامعه برای سست کردن پایههای دیکتاتوری عمل گرددانگاه پایههای دیکتاتوری بتدریج سست واز دل ان جامعه ای اشنابحقوق خودومهمتر صاحب اعمال قدرت برای احقاق حق خود ایجاد میشود مانند انچه که در کشورهای موسوم باژدهای زرداتفاق افتاد یعنی جامعه دموکراتیک را تنهابر پایه ایجاد اقتصادی قوی و لیبرال میتوان بنیاد نهاد ونه مبارزه مسلحانه ووظیفه روشنفکر نه مبارزه مسلحانه برای دموکراسی در کشوری عقب مانده بلکه شرکت فعال درهمه باز سازی اقتصادی با قبول همه مشکلات احتمالی و مانع تراشیهای داخلی وخارجی در انست.
بهرنگ
■ آقای محمود تجلی مهر،
از ارائۀ مقالۀ پُرمحتوی، آموزنده ولایه برداری تان ازحرکت چپ؛ حزب توده ومجاهدین خلق (اکثریت واقلیت) درایران ودیگرنقاط جهان بسیارممنونم. درنخستین قسمت نوشتۀ تان بدرستی اشاره کرده بودید که ازیک پدیده، جنبش، حرکت، فلسفه ائی توسط فردی بیان میشود، افراد دیگرنقاط دنیا برطبق فرهنگ محلی خود ازآن برداشت دیگری دارند وپیاده میکنند. برای مثال مائو، لنین، استالین، گوارا، کاسترو، فدائیان خلق، حزب توده و”چپ سنتی” آورده بودید. ازطرفی چون روانشناسان کودکان میگویند که تقریباً نود وپنج درصد شخصیت، پندارها، باورهای، جهان بینی یک کودک الا سن پنج سالگی دریک کودک نهادینه میشود، پس دراین زمینه اهمیت وجای گاه اول مادربعد پدردرپرورش کودک بسیارمهم بوده، که خود به عناصرعدیدۀ دیگروابسته میگردد. اگربه اوضاعی خراب ونابسامان بشریت درجهان امروز بنگریم، وعلل این همه نارسائیها را که گریبان گیرآدم کنونی است، جستجوکنیم – مانند شما لایه برداری کنیم، اولاً درد بشربیش ازآنست که بچشم میخورد. سرلوحۀ آن شاید نبودن زمان کافی جهت تکامل اوباشد. بویژه اگرمدت زمانی را که این بشرتوانست روی پا راه برود تا به امروزرا بسنجیم. چرا نه که ازواقعۀ سیاهکل “ننه من غریب” دیگری چون حسین وصحرای کربلا ساخته نشود، وقتی که اغلب نویسندگان وشعرای معاصرمان درنوشتههایشان مدح گویان زبردست وخوبی میشوند که خریداربسیاری در جامعۀ ستم دیدۀ ایران دارد؟
با احترام، مجید امینی از آمریکا
■ بسیار آموزنده، بسیار شجاعانه، بسیار منصفانه، بسیار ضروری...
م. یلفانی
■ این یادداشت به عنوان انتقاد از نوشتهی نویسنده محترم آقای محمود تجلی مهر تلقی نشود. نگارندهی این یادداشت، در فعالیتهای دانشجوئی دهه ۴۰ حضور داشته و از دور و نزدیک با یعضی از اولین چریکها در دانشگاه ، زندان و سربازخانه آشنا و دوست بوده ست. منتهی به دلایل زیادی از جانب رفقا که بعضی در آن راه جان باختند و یا هنوز زنده اند. برای فعالیت های چریکی عضو گیری نشدم. زیرا به فعالیت های علنی ، صنفی ، سیاسی ، مدنی و....... باور داشتم. علیرغم این باور مثل هزاران نفر دیگر بخاطر فعالیت ها دانشجوئی با سایر دوستان از محکومیت در بیدادگاه ارتش و زندان مصون نماند. نگارنده با این مقدمه میخواهد اشارهای به فضای سال ۴۹ نماید که رخداد سیاهکل به وقوع پیوست. آقای تجلی مهر روایت خود را از تیم کوه گروه در شهریور ۴۹ در جنگهای شمال را نوشته ست. ولی نگارنده تلاش می کند نگاهی به جامعهی آن روز با رسانههای حکومتی و حال و روز مردم و دغدهی جامعه روشنفکران بنماید. حتما هزاران موارد مهمتر و مفیدتر از حضور دهها چریک در جنگلهای شمال و دغدغهی جامعه روشنفکری در آن روزها در جامعه وجود داشت. شکی نیست ایران در حال توسعه و پوست انداختن بود .مثلا حکومت در تدارک برگزاری جشن های ۲۵۰۰ ساله بود. در بیدادگاه ارتش عدهای از روشنفکران که در سال ۴۸ در حال خروج از مرزهای جنوب غربی دستگیر شده بودند زیر شکنجه رفتند و به محاکمه کشیده شدند و حکم های سنگین گرفتند. دفاعیات زنده یاد شکری پاکنژاد در جامعه روشنفکری مطرح بود از احزاب سیاسی و فعالیت سیتاسی هم خبری نبود. ..... در چنان زمینهای تلویزیون و رسانه ها نیز کار خود را میکیردند: و جامعه روشنفکر ی نیز بیکار نبود: [تبلیغات ساواک. به پیشواز جشنهای دوهزار و پانصد ساله رفتن نیاز به ساختن گونهای روانشناسی امنیتی-جمعی داشت: در برنامهی تلویزیونی ۲ دیماه ۱۳۴۹، «مقام امنیتی کشور» پرویز ثابتی با آوردن عباس شهریاری، که از راه «تشکیلات تهران» گروههای مخالف چندی را به ساواک لو داده بود، و با معرفی او (بدون نشان دادن چهرهاش) بهعنوان «اسلامی» و «مرد هزار چهره» در این برنامه، ادعا کرد که ساواک یک میلیون مأمور دارد و هیچ حرکتی بدون اطلاع ساواک در ایران، در این «جزیرهی ثبات،» صورت نمیگیرد. سیاهکل، اما، تنها یک ماه و نیم پس از این ادعاهای بزرگ روی داد و در اندیشهی مخالفان حکومت گفتههای مقام امنیتی را هیچ کرد و به سخره گرفت. چریکهای سیاهکل شش ماه بدون اطلاع نیروهای امنیتی در جنگلهای گیلان تمرین کرده بودند و عملیات آنها حتی ساواک را نیز غافلگیر کرده بود. بیهوده نبود که پاسخ حکومت به دستهای کوچک از چریکهای مسلح همانا میلیتاریزه کردن و فرستادن هنگ ژاندارمری گیلان به منطقه بود. در پسزمینهی ادعاهای امنیتی ثابتی و ساواک، تأثیر اُپتیک اجتماعی سیاهکل دو چندان شد، درست به همان گونه که درخشش ناگهانیِ نوری کوچک در تاریکیِ مطلق اثر بسیار بزرگتری را بر چشم باقی گذاشته و چشم را خیره میکند.] در آن روزهای بهار ۱۳۵۰ که دانشگاه در التهاب رخداد سیاهکل ، اعدامها ، کشتن تیمسار فرسیو رئیس بیدادگاه ارتش ، حمله به کلانتری قلهک و.......قرار داشت . واکنش جامعه ی روشنفکری ، فرهنگی و هل قلم در وجه بیرونی آن متفاوت بود ولی ادبیات زیر زمینی مثل تمام جوامع بسته نقش جادوئی داشت. ما به هیچ عنوان نوشته ی «مبارزه مسلحانه تئوری رد بقای بقا » توسط زنده یاد امیر پرویز پویان را قبول نداشتیم و بر انواع اشکال مبارزاتی تا آخر پا فشردیم. ولی برای حکومت و ساواک فرق نمی کرد . ارداده ای وجود داشت که همه را با انواع فعالیت های اجتماعی را بر نمی تافت و تعقیب و بازداشت می کرد. از این ها مهم تر در آلمان ، ایتالیا ، ژاپن و......نیز گروههای چریکی وجود داشت که حکایت از یک موج رادیکال در سراسر جهان بود اما حکومت های اروپائی و آسیائی و آمریکای لاتین با توجه به ساختار سیاسی و حکومتی خود کنش و واکنش های متفاوت از خود نشان دادند و در بسیاری موارد با تسمح و تساهل بر رواج خشونت غلبه کردند. حکومت ایران خشونت طلب بود و مسئول رشد رادیکالیسم و خشونت بعضی گروهها در در ایران بود. ولی نسبت به مسجد ها و امامزاده ها و زیارتکده ها ، حسینه ارشاد برای درس خوانده ها کانون های علنی تجمعات جامعه گردید تا تمام تبلیغات« اسلام سیاسی» روحانیون در آنجا رواج یابد . حکومت این دست فعالیت ها را به دیگر فعالیت ها شمول جنگ چریکی ترجیح می داد. سرکوب بیرحمانه چریکها و فعالان دانشجوئی و اهل قلم و هنر ، به مثل گلسرخی ، ساعدی ، براهنی، سعیدسلطان پور و.کاپیتان تیم ملی فوتبال پرویز قلیچ خانی .... آزار و اذیت خوانندگان و موسیقیدانان و...هرگز فراموش نخواهد شد. کاش در سال ۴۲ که خمینی شورش کرد . حکومت آنقدر درایت داشت که مهندس بازرگان و خمینی را بخاطر مخالفت با حق رای زنان رسوا می کرد. ولی حکومت سکوت را به بحث سیاسی و اجتماعی ترجیح داد و با تمامیت خواهی و توجه به ایجاد «جزیره آرامش» جامعه را به مشروعه خواهان تحویل داد.
با احترام پرویز مرزبان
■ با سپاس از شما، مقالهای منطقی و شجاعانه و تابو شکن به تحریر در آوردهاید! به شما درود میفرستم. میگویند اقدام شکست خورده سیاهکل سکوت حاکم را شکست داد! اما ماجراجویی ناکام جوانان مُقلد فیدل کاسترو؛ جو حاکم را پلیسی تر و خفقانیتر کرد!
ناصر مستشار برلین
■ مقاله بسیار جامع و خوبی ست هرچند گاهی شتابزده به نظر میرسد و انسجام و پیوند درونی را از دست میدهد. نویسنده خواسته حقایقی اسفبار که در ذهن بسیاری از ما میگذرد را بی پرده به یاد چریکهای دیروز بیاورد که امروز جز حماسه سراییهای رقتانگیز هنری برایشان باقی نمانده. خاستگاه روستایی بیشتر این جماعت و نفرت آنها از مظاهر و “مفاسد” زندگی مدنی (مثل مینی ژوپ و کاباره و دیسکو) نکته بسیار جالبی ست که نویسنده با شجاعت مطرح کرده است؛ در ضمن شاید همین انگیزهای بوده برای گرایش به افکار صدر مائو.
محمود جان آفرین بر همت تو که پروای نکوهشها و سعایتها را نداشتی. دمت گرم!
ع. امینی
■ در این مقاله حرفهایی برای شنیدن مییابیم گرچه تلخ، جایی منفك از زمانه و زمینه، برخی غیرواقعی و قابل تكذیب، گاهی غیرسازنده و سراسر سلبی و فارغ از ایجاب! حقایقی در نوشته آمده كه باید شنیده شوند بخصوص از سوی فعالین چپ و حزب چپ بیشتر از دیگران. سیاهكل و پیامدهای آن در مرحلهای از تاریخ مردم ایران، ضرورت بود، برخی به آن پاسخ دادند. مسئله آنجا ست كه چیزی كه لازم است، كافی نیست. بیكفایتی یك برنامه و یك بیلان، نادیده مانده و رفع نشده و با آن ضرورت سپری شده، مغشوش گشته است. بیكفایتی هنوز شناخته نشده است. از سوی دیگر، انفصال، تجربه شده است. آزمودهها، نه با انفصال كه تنها با نقادی و همت مستمر میتوان ارتقا داد.
نادر عصاره
■ عالی بود. من در سال ۱۳۵۰ فهمیدم از مارکسیسم چیزی نمیدانم. یک دوست نازنین درسخوانده فلسفه در آلمان به من مارکسیسم یاد داد، کتاب داد، جزوه داد. از آن پس از مارکسیسم بریدم. فهمیدم چپهای ما همه بیسوادند. همه نئوریهایشان هم غلط است. ما چپ نداشتیم، هنوز هم نداریم. اینها همون شیعه هستند با فرهنگ عاشورایی.
لطفا بیشتر بنویسید. مرسی
asgtiyani
■ اندیشه و جهان خود مارکس نیز عمیقا متاثر از فلسفه یهودی آلمان است. مظلومیت و ستمزدگی که به طبقه کارگر قاپل میشود برگردان قوم ستم کشیده و در عین حال پیشرو یهود است. سرزمین از دست رفته و بازگشت حتمی به آن نیز برگرفته از سرزمین از دست رفته یهودیان است. آنچه مارکس گفت یعنی برای کسب این سرزمین یا ملکوت از دست رفته باید حرکت کرد و منتظر ننشست. بعدها توسط فیلسوفانی چون شولم اتخاذ شده تبلیغ شد. برخی نیز مظلومیت و ستم دیدگی طبقه کارگر در جهان مارکسی را برگردان از مظلومیت عیسی و به صلیب کشیدن او دانسته و رستاخیز عیسی را بازگشت جهان و ملکوت از دست رفته در ادبیات مارکس تلقی میکنند. زیر ساخت «ارکه تیپ»های مذهبی در تفکر سیاسی یا بهتر بگویم داستانسازیهای سیاسی غیر قابلاجتناب به نظر میرسد.
طاهره بارپی
■ آقای ع.س. حواستان کجاست. روی این مقاله به سوی شماست. لطفا جاخالی ندهید. نواب صفوی هم برای مستضعفان (که همان پرولتاریا ولی مسلمان باشند) کشته شد. یک عده جوان شجاع ولی بیسواد و خیالپرداز و اسلحه بدست که بدست دیکتاتوری کشته میشوند را فقط مذهبزدها در صدر منبر مینشانند. این بساط عاشورایی باید جمع شود به اندازه کافی موجود هست. واقعا بس است. ببینم مگر شما آمار همه چپها رو دارین؟ به شما چه مربوط است که نویسنده مقاله کی چپ شده یا اصلا چپ هست. این روشهای حزب تودهای رو برای تخطئه دیگران کنار بگذارید و جواب مقاله را بدهید و عرصه مجادله رو عوض نکنید..
آ. نیکراد
■ جناب ع.س. این که نوشته من نمیتواند کامل باشد که امری بدیهی است. تمرکز نوشته تنها روی یک مورد است که در تیتر آمده است و از جمله به همان چیزی است که شما آن را “تب عاشقانهی سراسری” نامیدهاید. در نوشته من چند حکم و پیشفرض دیگر یک جملهای هم هست که میتواند مورد بحثهای مفصل فلسفی باشند و من میدانم که بر سر آنها توافق وجود ندارد، چون نگاه نوشته به مذهب، زیربنای جامعه و روبنا، نبودن اندیشه جهان شمول و غیره. اینها همه مورد کنکاش هستند و نمیشود آنها را در یک نوشته بدون سوءبرداشت توصیح داد. انتقاد عمده من در این نوشته به همین “تب عاشقانه” و پیامدهای آن است. در ضمن برای پژوهش باید مورد پژوهش را شناخت و این نیازی به مارکسیست بودن یا نبودن و از کی چه چیزی بودن ندارد.
با احترام، تجلی مهر
■ بخش اول را خوب آمدید. مهمتر، بخش دوم است که یک ارزیابی منصفانه از شاه و نظام پهلوی دهید. ارزیابی منصفانه از آن دوران بیشک جنبه راهبردی برای همه نیروهی سیاسی جدی دارد. دوستان چپ، زیاد از شرایط آن زمان برای توجیه عملکرد خود نام میبرند بعد نیست شرایط آن زمان را از انور ماجرا نگاه کنیم از منظر شاه و ساواک. در انتها امروز کوهی از جوابها در دست داریم به نسبت همه نیروها چه کسی بهتر فکر میکرد شاه یا مخالفان شاه؟ به نظر من شاه درستر فکر میکرد و ندیدن این به معنی ندیدن واقعیت است. آینده ایران نمیتواند بدون طرد افکاری که دچار مسمومیت حاد و تاریخی ایدئولوژیک شدهاند به سرمنزل مقصود برسد.
۱۵ سالی پیش سوالای از فداییان کردم که: میدانید بر سر خانوادههای مفلوک آن ژاندارمهای پاپتی کشته شده چه آمد؟ شانس آوردم نزدیکشن نبودم وگرنها ترتیب حقیر هم داده شده بود. سوال من و جواب آنان در وبلاگ شیوا فرهمند شاید باقی باشد. خواندنش مرا به این فکر میبرد کل چپ ما در یک کودکی سمج سرگردن است و با آن پیر شده.
با احترام بهروز فتحعلی
■ هدف از این نوشتار پاسخ به مقاله آقای تجلی مهر نیست. بنده نه ایشان را میشناسم و نه تا بحال مطلبی از او خواندهام. نقد پیشینیان هم موضوع جدیدی نیست بخصوص که عملکرد گذشتگان به نتیجهای رضایت بخش نیز نرسیده باشد. مهم اینست که نسل قبل از ما به آنچه میفهمید و میدانست عمل کرده و جمعی از آنان جان خود را در راه اعتقادی که داشتند فدا کردند. روشنفکر یک جامعه عقب مانده زاییده همان جامعه است. نقد گذشتگان موقعی نتیجه بخش است که چراغی برای آیندگان روشن کند وگرنه نقد کردن فقط به “لگد زدن به اسب مرده” میماند و بس.
زمانیکه که واقعه سیاهکل بوقوع پیوست من دانش آموز کلاس نهم دبیرستان بودم و سالها بعد با این گروههای چریکی و دیدگاههای آنها آشنا شدم. من به عنوان یک فرد سابقا مذهبی و کسی که نزدیک به ۱۵ سال به اشکال مختلف همراه مجاهدین خلق بود، پس از جدایی و چند سال تحقیق و تفکر، در بهمن ماه ۱۳۷۵ (دقیقا ۲۴ سال پیش) کتابی در ۱۴۷ صفحه منتشر کردم با عنوان “مبارزه مسالمت آمیز؛ هم استراتژی، هم تاکتیک (ضرورت تیوری بقا)”. در این کتاب از نگاه فردی که زمانی به مبارزه مسلحانه معتقد بود، به بررسی عملکرد نسل قبل از خود پرداخته و ضمن نقد دو کتاب معروف مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان و نوشتههای پراکنده مجاهدین خلق؛ تلاش کردم نظریه مبارزه مسالمت آمیز را با بررسی جامع نمونه های دوران معاصر برای نسل جوان کشور تدوین کنم.
لینک آن کتاب برای علاقمندان اینست: https://m.ooyta.com/oy_content/7/0219/010219130109-15m_03390.pdf
خوشحالم که سالها بعد عدهای از جوانان داخل کشور به من اطلاع دادند که گروه مطالعاتی آنها بطور فشرده به آثار گروههای چریکی سالهای ۵۰ رجوع کرده و به این نتیجه رسیده بودند که تنها راه مقابله با حکومت فعلی قیام مسلحانه است تا اینکه کتاب حقیر را خواندند و تفکرشان بکلی تغییر کرد. منظور از این نوشتار رساندن این پیام است که نقد روش های گذشته مثبت است در صورتی که راه حلی برای آینده و برای نسل جوان و جستجوگر داخل کشور از دل آن بیرون بیاد.
با سپاس / علی فراستی
■ آقای تجلی مهر، نوشتهی شما مثل صدها نوشتهی دیگری که انقلاب ۵۷ را نقد می کنند یک پیش فرض نادرست در پشت استدلال ورزیهاش داره و اونم اینه که “انقلاب ۵۷ شکست خورد”. این پیش فرض نادرست را در نوشتههایی که انقلاب مشروطیت را نقد می کنند هم می توان دید. در اونجا هم برههی پیروزی انقلاب را قیچی می کنند و از نوار انقلاب بیرون می کشند و دو سمت پیش از انقلاب و پس از انقلاب را به هم می چسبانند و اسمش را شکست انقلاب میذارند. با این رویکرد معلومه که علتها و معلولها جاهاشان عوض میشه و نتیجه گیریها هم همه نادرست. انقلاب مشروطیت و انقلاب ۵۷ شکست نخوردند، پیروز شدند، برای همین نامشان انقلابه. اما پس از پیروزی به دنبال رویدادهای تازه ای فرصت زیستن آزاد را از دست دادند. مردم در ۲۲ بهمن ۵۷ پس از ماهها مبارزه و پناه گرفتن در پشت سپر دین و اسلام ، حکومت شاه را سرنگون کردند و انقلاب را به پیروزی رساندند. فصل پیشروی بسوی پیروزی در اینجا تمام شد چون دیگه انگیزه ای براش نبود. پس از انقلاب، انگیزهی تازه ای برای حرکت ساخته شد. انگیزه ای که برآمده از رابطهی تازهی مردم و آخوندها بود. در اینجا تلاش مردم برای دفاع از انقلابی بود که آخوندها قصد تصرفش را کرده بودند. در آغاز این دوره با همهی دستکاریهایی که همین آخوندها در قانون اساسی کردند، انگیزهی مردم و نیروی برآمده از انقلاب اونقدر زیاد بود که فرماندهی نیروهای مسلح با واسطهی یک رئیس جمهور بازهم به دست مردم افتاد نه به دست آخوندهایی که عاشق گرفتنش بودند. مردم هم با انتخاب بنی صدر در یک انتخابات آزاد این قدرت عظیم را تحویل او دادند. تا اینجا، پیروزی انقلاب با همهی پستیها و بلندیهاش همچنان در دستان مردم بود. از اینجا به بعد اما با پیدا شدن ضریبی تازه پیروزی مردم به خطر افتاد. آدمی که نیروهای مسلح را تحویل گرفته بود به خاطر شخصیت ضعیف و ترسوش با اینکه فرماندهان ارتش هم بهش پیشنهاد کرده بودند به کمک مردم بره و جلوی آخوندها بایسته، در لحظهی نبرد برای آزادی، همهی این نیروی مسلح را یکحا در کرمانشاه به زمین گذاشته بود و فرار کرده بود. خیانت به امید یک انقلاب بزرگ! فکر می کنید اگر این فرار نبود، اگر خبر ایستادگی بنیصدر و نیروهای مسلح پشت سرش به شهرهای سراسر ایران میرسید چه میشد؟ فکر میکنید مردمی که تازه از انقلابی نفسگیر بیرون آمده بودند و راههای خیابان و انقلاب را خوب میشناختند و خواستشان را بر سر رفتن آخوندها به حوزههاشان در همین مدت کوتاه به گونههای مختلفی نشان داده بودند، چه کار میکردند؟ میبینید که دلیل “شکست انقلاب ۵۷” را باید در جای دیگری جستجو کرد؛ در بیلیاقتیی یک فرماندهی سفسطه باز و ترسو ، نه در سیاهکل و جنبش فدایی و مجاهدین و حسینهی ارشاد و صدها کتاب و فیلم و داستان و شعر و نقاشی انقلابی. اینها موجهای پیش برندهی جنبش انقلابی بودند، نه علل شکست انقلاب، نه دلیل ناکامی انقلاب، نه دلیل جنایتکاریهای آخوندها پس از انقلاب. علت آنچه را که پس از پیروزی انقلاب روی داده باید در همان روزهای پس از پیروزی انقلاب جستجو کرد نه در روزهای پیش از پیروزی انقلاب. حالا اگر از این سمت به انقلاب ۵۷ نگاه کنید می بینید که علتها و معلولها در جاهای دیگری جای دارند. علتها و معلولهای انقلاب مشروطیت هم همینطور . در اونجا هم تنها یک نادان می تونه از دو تا واژهی ملکم خان و عارف به “مشروطه ایرانی” برسه و گروههایی هم که همیشه منتظرند تا کسی با نادان خواندن مردم و مبارزین، آنها را خوشحال کنه. قصدم در کامنت قبلی تندگویی نبود، اگر اینجوری برداشت شده پوزش میخوام.
ع.س
■ با سپاس از تجلی مهر که منصفانه و شجاعانه به نقد چپ استالینیستی پرداختید و همچنین به طرح رابطه تفکر و رفتار از منظر زیست جغرافیایی -تاریخی-فرهنگی اشاره نمودید. متاسفانه چپ ایران همچنان به کمدانشی در عرصه شناخت تیوریک نه فقط در عرصه دانش مارکسیستی بلکه مهمتر از آن دچار کمدانشی در عرصه شناخت جهان سیاسی-اقتصادی قرن بیست یکم و تحولات آنست. حتی اگر بسیاری از ما به اجبار به درکی جدید دست یافتهایم ولی در عمل همچنان بر پاشنه احساس کهن میچرخیم. از سویی دیگر بسیاری از ما قادر نیستیم پوسته نوستالوژیک انقلابیگری- احساسی خود که با هویت ما گره خورده است به دور انداخته و به رهایی خود و برساختن هویتی نو بپردازدیم. کاری بس دشوار و ضرورت آن شجاعتی بزرگ.
غنی
■ هموطن ارجمند ع.س
اگر بنا باشد هر یک از «ما» هرچه خواست با عجله یا با هر نوع سهو و عمد و.... در بارهی رویدادهای یزرگی چون کودتا، قیام، شورش، انقلاب و.... بنویسد و بعد از هریک از «ما» به با واکنشهای عجولانهتر و دوباره با هر نوع سهو و عمدی به نقد «دیگر» آن بپردازیم میشود همان بلبشوئی که امروز همهی «ما» از آن رنج میبریم و همهی «ما» به نحوی خواهان همگرائی و وفاق ملی هستیم.
دوست عزیز! این قلم تلاش میکند نظر شما را به یک نکته جلب کند که در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ کشور ما مورد هجوم هوائی، زمینی و دریائی حکومت کشور همسایه عراق قرار گرفت و وحشت حضور هواپیماهای عراق بر فرز فرودگاه مهرآباد ترسناکترین خاطره زندگیام محسوب میشود. جنگ باعث تقویت حکومت ارتجاعی ولایت فقیه شد. در شرایط بعداز انقلاب نیروهای سیاسی با توجه به پیشینهی خود در مقابل حکومت تازه به قدرت رسیدهی دینی که «مستقیم» با آن روبرو بودند درست یا غلط، تند یا تیز ، ملایم و محافظه کار، سازشکار و برانداز ، جانبدار و دنباله رو برخورد های متفاوت نشان دادند. حکومت بیرحمانه از همان روز اول اعدامها را شروع کرد و نشان داد که در قاموس آنها برای رسیدن به ام القرای اسلام هر کاری میکنند و این امر با سرکوب سران حکومت گذشته شروع شد ول بعد نیروهای ملی، مذهبی، دموکرات، لیبرال، چپ و....فرقی نداشت همه را از دم تیغ گذراند. وقتی جنگ شروع شد، حکومت بیش از پیش درنده خو شد. تمام حرف و حدیثهای خمینی و حواریون او این موضوع را تائید میکند. موضوع «صدور انقلاب» که در ابتدای انقلاب مسخره به نظر میآمد بعداز شروع جنگ بر در و دیوار جادهها نوشته شد: از فتح کربلا تا اورشلیم (قدس) .. نیروهای سیاسی ایران چه آنها که از اول مخالف حکومت دینی بودند و چه آنها که بعدا مثل آقای بنیصدر و مجاهدین با حکومت درگیر شدند باید در سال ۵۹ و ۶۰ بعداز شروع جنگ در مورد حکومت سفاک با پیشینهی جنایات متعدد در سراسر ایران و انقلاب خونین فرهنگی در دانشگاهها کمی درایت به خرج میدادند. تحلیل شرائط و تنظیم شعار ها به آن سادگی نبود که تصور میشد. حکومت جنایتکار قبل از جنگ دست به هر توطئهای زده بود. مگر چنین حکومتی می توانست بعداز جنگ «ملایم »تر و «دموکرات»تر شود.. اصلا این انتظار ها از نیروهای مذهبی بیجا ست. در مورد نیروهائی مثل بنیصدریها، جبهه ملی و نهضت آزادی و سایر گروهها که بین انقلاب، میهن پرستی، جنگ تحمیلی و حکومت گیر کرده بودند نمیخواستند موجب تضعیف مقاومت نیروهای نظامی در مقابل قوای دشمن شوند و بنیصدر میدان سیاسی را ترک کرد بدون اینکه موجب تضعیف ارتش و نیروهای سپاه و. بسیج شود.
دوست ما ع.س انتظار دارد که آقای بنی صدر باید از نیروهای در حال جنگ برای سرنگونی حکومت مرکزی استفاده میکرد. آیا چنین چیزی در آن سال با آن مردم درست و ممکن بود؟
ا.بزرگمهر
■ نویسنده گرامی، تحلیل شما مطلب جالبی در بررسی این رویداد تاریخی است. در واقع همان حرفهایی است که شاید بسیاری از روشنفکران، هواداران جنبش چپ و کنشگران اجتماعی هم به آن فکر میکنند. در ابتدا مینویسید که سالها برای نوشتن این مقاله تردید داشتهاید. بدون شک یکی از دلایل شما ملاحظه کردن و رودربایستی با رفقا بوده است. اما شک نکنید که اسطوره زدایی یکی از وظایف تمام کسانی است که میخواهند تاریخ قدیم و معاصر ایران را بررسی کنند. شخصا از زندان اسطوره چپ آزاد شدهام. البته با پرداختن بهایی سنگین! انشااله که بیشتر شما و دیگران در این راه بیشتر کوشا باشند.
با تشکر افرا وست
■ بعضی از آقایان اینجا هنوز در شور حسینی-لنینی سینه میزنند و شهامت آن را ندارند که بگویند انقلاب ۵۷ یک حرکت به عقب بوده و واپسگرایانه. چرا که هویت سیاسیشان به آن بسته است. تقریبا همه روشنفکران و فرهیختگان یک جامعه زیر پرچم آخوندها جمع شدند که یک دیکتاتور مدرن را به زیر بکشند و یک دیکتاتور قرون وسطایی را به جایش بنشانند. تازه به این هم افتخار میکنند و آخوندها را سارقین انقلاب مینامند. آنها با گفتمان و سازماندهی خویش انقلاب را رهبری کردند و بقیه هم از ملیون و ملی-مذهبی ها گرفته تا ضدامپریالیستها هم دنبالشان رفتند و زیر علمشان سینه زدند. عده زیادی از مردم هم در کنار و با سکوت ناظر این رویداد بودند. جواب سارتر به شاملو که پرسیده بود که شما چرا بابت پیروزی انقلاب به ما تبریک نگفتید را بار دیگر بخوانیم: (شما چگونه قیامی که رهبران آن روحانی و نتیجه ان حاکمیت حکومت مذهبی و روحانیون گردیده را انقلاب مینامید؟! مگرنه اینکه انقلاب دگرگونی رو به جلو است، شما برگشت به قهقرا کردهاید این انقلاب نیست، سارتر ادامه میدهد شما در اینده ناچار مجبور به انقلاب واقعی خواهید بود، و آن رخدادی چون رنسانس اروپا است. یعنی به زیر کشیدن مذهب از اریکه قدرت که هیچ زبانی جز انقلاب متاسفانه آن را چاره ساز نیست.)
آ.نیکراد
■ دوست محترم آ.نیکراد، اگر ممکن است آدرس این نامه را بدهید، هر چقدر بدنبالش گشتم جایی پیدا نکردم. خیلی سپاسگزاری میشوم.
ب. نامدار
■ دوست عزیز، در ابتدای نوشته در باره فرهنگ عاشورایی در ایران و شباهت علم و کتل آن به علم و صلیب در کشورهای کاتولیک مانند اسپانیا و ایتالیا اشاره کرده بودید. علم و کتل در زمانهای بسیار دور و پیش از اسلام در جنگ ها استفاده میشده برای تشخیص جناح چپ و راست لشکر کاربرد داشته و ربطی به تاثیر گرفتن از کاتولیکها ندارد، بلک شاید منشا مشترک داشته باشد.
در باره فرهنگ عاشورایی و تشابه آن با آیین سوگواری مرگ سیاوش یا سوشون نوشتههای بسیار نگاشته شده، آیین سوگ سیاوش به لحاظ اسطوره شناسی با واقعیه کربلا تطبیق داده میشود و بدون شک این آیین ها در نمادسازی عاشورا مؤثر بوده است. آیینهای سوشون در ایران پا گرفتهاند و شاید بیشترین تاثیر در فرهنگ عاشورا را داشته باشند.
فرزان داد
■ برای ب. نامدار
احمد شاملو در خاطرات خود مینویسد: پس از پیروزی انقلاب ۵۷ بنابه دوستی و آشنایی که با ژان پل سارتر نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی داشتم و سرمست از سرنگونی رژیم گذشت بودم، نامهای به سارتر نوشتم و در انتهای نامه نوشتم جناب سارتر شما ازاین بابت پیروزی انقلاب به ما تبریک نگفتید؟!
شاملو در خاطرات خود ادامه میدهد سارتر بزرگ به من جوابی داد، که تا سالهای سال هنوز در مغزم من درنگه میدهد سارتر نوشت: «شما چگونه قیامی که رهبران آن روحانی و نتیجه آن حاکمیت حکومت، مذهبی و روحانیون گردیده اند را انقلاب می نامید ؟! مگرنه اینکه: انقلاب دگرگونی رو به جلو است، شما برگشت به قهقرا کرده اید این انقلاب نیست،سارتر ادامه میدهد شما در آینده ناچارا مجبور به انقلاب واقعی خواهید بود، و آن رخدادی چون رنسانس اروپا یعنی به زیر کشیدن مذهب از اریکه قدرت که هیچ زبانی جز انقلاب متاسفانه او را چاره ساز نیست.»
■ متاسفانه ما ایرانىها بیش از آن که به ریشه هر اتفاقى بپردازیم سعى میکنیم با گنده گویی و تمسخر دیگران را مرعوب کنیم وقتى آقاى نویسنده مى گوید چریکهاى فداىى بیسواد بودند از همان رقم گنده گویی میباشد اولا باید دید که رهبران فداىى در آن زمان نسبت به دىگران در چه جایگاهى بودهاند و سواد انها را با جوانان آندوره مقایسه کرد. بیژن جزنى و ضیاضریفى در محیط آندوره نسبت به بقیه در آن زمان آیا بیسواد بودهاند مسعود احمدزاده فقط ۲۴ سال سن داشت و نفوذ اندیشههاى او در جنبش دانشجوىى و جوانان بینظیر بود که نویسنده مقاله در ۵۰۰ سالگى هم نمیتواند چنین نفوذى را براى خود در بین جوانان متصور شود. نسلى از نیروهاى سکولار و لاییک پرورش یافته از اندیشههاى همان چریکهاى بقول نویسنده بیسواد هستند. ایا این مقاله واقعا نشانه باسوادى نویسنده هست. آیا من که آن دوران را ندیدهام و به قولى نسل جدید محسوب میشوم از نویسنده این مقاله بجز تمسخر و گنده گویی چیزى میآموزم؟ از تمسخر وگنده گویی دست بردارید و شرایط آن زمان را بشناسید و به جانباختگان میهن توهین نکنید. با تمسخرو توهین به آنان به حکومت اسلامى و بازماندگان دیکتاتورى سلطنتى که میخواهند جامعه روشنفکرى را منکوب کنند گره ندهید.
اروان کیانى
■ آقای بزرگمهر،
این صفحهی آقای تجلی مهره. نمیخواستم از فضاش برای چیزی که به ایشان ربطی نداره استفاده کنم. با پوزش از ایشان. بنیصدر در همونجایی که میگه فرماندهان ارتش پیشنهاد مقاومت دادند میگه من ازشان پرسیدم چقدر نیرو در تهران داریم؟ گفتند یک تیپ. گفتم با یک تیپ که نمیشه کاری کرد (واژهها درست یادم نیست، اما در این چهارچوب بود). یعنی اون نگرانی یی که شما بهش اشاره می کنید در ذهن آقای بنیصدر نبوده. جدای از این، برای ایستادگی در برابر آخوندها نیازی نبود ارتش از جبهه های جنگ به شهرها بیاد، خود مردم وقتی پشتیبان پیدا میکردند میدانستند چکار کنند. و مگر بنیصدر پس از فرار و مخفی شدنش، به مجاهدین نه پیوست که دست به جنگ شهری زده بودند؟ جبهههای جنگ در اون زمان در دست ایرانیها بود و عراقیها مدام در حال عقب نشینی. منهم شبهای آمدن هواپیماهای عراقی را بر بالای آسمان تهران یادمه. اما سرمای بهتزدهی خیابانها و کوچهها و نگاههای خونین لاجوردی و خمینی در آن روزها آنقدر مرزهای ترس را گسترش داده بودند که مردم با همهی وحشت شان از آمدن هواپیماهای عراقی باز خوشحال بودند که آمدهاند. جستجوی آسمان تاریک جماران پس از هر انفجاری تنها امیدی بود که در آن شب ها میشد در چشم جامعه دید. من این امید تلخ را در دو محله در دو سوی شهر تجربه کردم.
ع.س
■ نگارنده محترم مقصود من از کامنت قبلی درگیر شدن در بحث بینتیجهی زیر بنا روبنا نبود. میخواستم بگویم نمیتوان در مطلبی از مارکس تمجید نمود اما مارکسیستها را بخاطر داشتن تصاویر مذهبی در ته فکرشان محکوم کرد و راند. چرا که زیر ساخت فکری خود مارکس دارای کلید واژههای تصاویر مذهبی قوم یهود است. قومی که مثل طبقه کارگر به اسارت گرفته میشودُ سرزمین خود را از دست میدهد و به آن در نهایت باز میگردد و سیادت جهانی را کسب میکند. منتهی تفسیر مارکس ازین برنامه اینست که قوم به اسارت گرفته شده باید خودش سرنوشتش را تغییر دهد و منتظر ننشیند. مارکس هرگز مخالف مذهب نبوده و در درگیریهای فکریش با برونو بائر و نقد کتاب او نوشت که قوم یهود میتواند خودش را آزاد کند بدون آنکه از مذهبش بگسلد. در این مورد کافیست به زندگی برونو بائر روی ویکی پدیا نظری بیفکنید.
طاهره باریی
■ ممنون جناب تجلیمهر کاملترین اثر در این موضوع را ارائه دادهاید.
یک سوآل: از شاهکار همین افراد در مدت اقامت در شوروی که در باکو و تاشکند رژیمهای بدتر از جمهوری اسلامی ایران ساخته بودند، خبر دارید؟ این داستان رژیمکهای جرج ارولی در باکو و تاشکند، در واقع پرده دوم درامی است که از سیاهکل شروع شد و در جریان انقلاب به اوج رسید. اگر ندیدهاید، میتوانم برایتان بفرستم.
علیرضا
■ یک پرسش ساده: بجز کسانی که از نظر عاطفی به جنبش فدائیان وابسته هستند (کادرهای دائمی)، کس دیگری هست که این «حماسه» را به عنوان یک ارزش بشناسد؟ تختی یک نفر بود اما همهی مردم او را پاس میدارند و مرام او را همچون ارزشی والا میستایند. این پرسش البته از سر رندی نیست. پرسمان اینجاست که ما چه چیز را بستاییم و از آن الهام بگیریم و در سیستم ارزشهای خود برفرازیم. آیا ما به فرزند خود خواهم آموخت که مانند یک «فدایی» برود خودش را «فدا» کند، یا اینکه فرزانهوار زندگی را پاس بدارد، به دیگران عشق و امید و اعتماد هدیه کند و بیاموزد که دگرش جامعه دانش، شکیبایی، همگرایی و سختکوشی میطلبد. ارزشی که این «حماسه» میآفریند چیست؟ نام این «فدایی» را بسختی میتواند از خود گذشتگی خواند چون گوهر آن عشق همگانی و فرزانگی نیست. بیش از هر چیز نفرت، خشم، و ناشکیباییست. عشق تنها به یک گروه ویژه در جامعه بسیار پرسشبرانگیز است. چون این چنین اندیشهای حقیقت را تنها در انحصار گروه خود میپندارد و دیگران را در برابر حقیقت خودش نادان، تبهکار، و دشمن مییاید. کجای این دو قطبینگری با آیین همگرایی و همگوهری آشنایی دارد. بیسبب نیست که نباید با احساسات خام به دام «حماسهی» این گروه از جوانان پاکسرشت و کمدانش کشورمان افتاد. فکر میکنم یک ایرانی والا اندیشتر و فرهیختهتر از یک «فدایی» گروهی سیاسی است.
tgorg
■ جناب علیرضا، با سلام،
من روایتهایی از مهاجران چپ از دوران زندگی در شوروی شنیدهام و خواندهام که البته موضوعی است جداگانه. تمرکز من بیشتر روی جریانی بود که در ایران روی داد و تلاش برای گشایش بحث همه جانبه در این باره. البته برای این مهاجران زندگی در شوروی و دیدن سوسیالیسم واقعا موجود تجربه گرانبهایی بوده است و چشم بسیاری از آنان را به روی واقعیت گشود و بسیاری از آنها این روزها نگاهی دقیق و درست به مسائب سیاسی دارند. این تجربهها باعث میشود انسان پایش روی زمین بیاید. به هررو، اگر چیزی دارید می توانید برای من بفرستید.
با درود، محمود تجلی مهر
■ جناب ب نامدار
اين سخنان از شاعر بزرگوار احمد شاملو نيست و ايشان در هيچ جايى چنين مطلبى ندارند. اينها از ان مطالب دنياى مجازى هستند که هرروز به اسم کسى نوشته مىشه. همين نقل قول به رئيس جمهور سابق فرانسه آقاى والرى ژيسکاردستن نسبت داده شده است. بسيارى از اين نقل قولها به تهمينه ميلانى -صادق هدايت- دکتر صميعى و برتولت برشت-نامه چارلين چاپلين به دخترش ويا افراد مشهور نسبت داده میشود هم تقلبى هستند هرچند که شايد محتواى انها دلچسب باشند.
با احترام اروان کيانى
■ بازهم ممنون از یک اثر کامل در این موضوع نیم قرنی بیپایان که هرساله (بمناسبت عاشورا) یک سری یادآوری در بارهاش منتشر میشود.
بنظر من این فاجعه حداقل ۴ پرده دارد. شما به پرده اول و چهارم، اشاره میکنید و با اینکه پرده چهارم در اثر فوق، کوتاه برگزار میشود (بخش مربوط به حال و روز وارثین سنت عاشواریی در کشورهای اروپای مرکزی) اما این فصل بسیار مهم است. چون دوران صدر این ماجرا در جنگل، خانههای تیمی و زندانها، میتواند با سن پایین و بیتجربگی آن بزرگان (شهدای غیرزنده و در قید حیات) توضیح داده شود. حتی رفتار واراثان سیاسی در سالهای بعداز انقلاب (پرده دوم) شاید قابل توجیه باشد. حداقل در این موضوع ادبیات زیادی نوشته شده است و خود این بزرگواران هم مدعی فیل هواکردن در آن سالها نیستند.
پرده چهارم مربوط به زندگی بقایای این افراد در غرب، فاجعه کامل است. چون همانطور که اشاره کردهاید، بعداز یک عمر هنوز نه زبان کشور میزبان را بلدند و نه حتی کشور میزبان را میشناسند. اتفاقا نوشتههای اینان هم افشاگر این موضوع است چراکه دریغ از یک نقل قول یا اشاره به آثار چاپ شده در کشور میزبان آنها. یعنی یک بیاستعدادی و حاشیهنشینی ترحمانگیز در بهترین کشورهای دنیا، اما، پرده سوم یعنی وقتی اینان صد در صد بر جان و زندگی و امنیت و حق پناهندگی رفقای خود در شوروی و افغانستان حاکم بودند و عملا مثل پایگاه اشرف مجاهدین، دولتچههای تحت کنترل خود با میزان کنترل جرج ارولی اداره میکردند. این پرده سوم از هر نظر به رژیم ایدآل اینان در آن تاریخ (نه امروز) نزدیک است و نشان میدهد که سه پرده دیگر مورد اشاره، نتیجه تصادف تا سوءتفاهم نبودهاند و یک منطق درونی بر سیرحوادث این تاریخ نیم قرنی، حاکم بوده است.
آدرس شمارا در پای مقالهتان نیافتم. اگر آدرسی (ای میل یا شبکه های اجتماعی) بنویسید، مطلب ۱۰۰ صفحهای شرح دهنده جزئیات رژیم جرج ارولی این بزرگواران در شوروی را برایتان ارسال خواهم کرد.
شاد و سربلند باشید! / علیرضا
■ علیرضای گرامی، آدرس ایمیل را در پای نوشته نگذاشتم چون نرم افزارهای جستجوی اتوماتیک این آدرس ها را گرد میآورند برای فروش و ارسال هرزنامه! مرا در فیسبوک (Tadjallimehr) میتوانید بیابید.
با درود، تجلی مهر
■ آدمهای سیاسی معمولا در چارچوب یک فرهنگ سیاسی فکر کرده و کنش میورزند و از آن کمتر بیرون میروند. فرهنگ سیاسی هم البته ساخته یک ماه و یک سال نیست. فرهنگ سیاسی به تدریج و در طول زمان ساخته میشود. در سالهای پیش از انقلاب یک گونه فرهنگ سیاسی شکل گرفته بود که در آن انقلاب تقدیس و اصلاحات تقبیح میشد. همه میخواستند انقلابی باشند و انقلابی رفتار کنند حتی شاه هم میخواست یک انقلابی معرفی شود به طوری که او هم نام اصلاحات خودش را “انقلاب سفید” گذاشت. انقلاب هم به معنی زیر و زبر کردن و دگرگونی اساسی بود. به غیر از یک تعداد انگشت شماری از پیرمردهای جبهه ملی, کسی به این فکر نبود که میشود به تدریج امتیازاتی از نظام سلطنتی و شاه گرفت و مسیر تحولات جامعه را تغییر داد. البته نقش سرکوبگر ساواک را هم نباید دست کم گرفت. سرکوبهای لجام گسیخته و فراقانونی ساواک نقش بسیار مهمی در رادیکالیزه شدن فضای سیاسی جامعه بازی میکرد. ساواک هم مثل یک تشکیلات اطلاعاتی رفتار نمیکرد. ساواک هم انقلابی (ضد انقلابیون) رفتار میکرد. اما مسبب اصلی انقلاب نه فدائیان بودند و نه دار و دسته خمینی. شاه و پشتیبانی بلا شرط امریکا و انگلیس از او مسبب انقلاب بود. شاه چون ارتباط مستقیمی با جامعه نداشت فکر میکرد که با پول میشود همه را خرید و هر کاری کرد و حتی به دروازه های تمدن بزرگ رسید. او نمیدانست که پشت دروازه تمدن بزرگ خمینی و اسلام ایستادهاند. شاه شکافهای بزرگ اجتماعی را که مایه اصلی آنها درآمد افزون شده نفت بود نمیدید. و امریکا و انگلیس هم خیالشان جمع بود که جزیره آرامش ایران منافع اقتصادی و استراتژیک آنها را در خلیج فارس و خاورمیانه تضمین خواهد کرد. زمانیکه انقلاب فرارسید فداییان از یک واقعیت مبدل شده بودند به یک اسطوره. پس از انقلاب که این اسطوره به جهان واقعیت بازگشت در مقابل ان توان ایستادن نشان نداد. اکنون که گرد و خاکهای میدان نبرد اسطوره با واقعیت فرو نشسته ما بر کشتههای اساطیری خویش مینگریم. ... میدان خالی شده است و واقعبینی کنونی زایشگر نیست. واقعبینی کسی که میجنگد تفاوت اساسی دارد با واقع بینی کسی که نمیجنگد.
بابک صدوقی