بیتردید کتاب زندگینامه سیاسی بابک امیر خسروی، به اندازه سطور خود، سطور نانوشته دارد. بابک که جوانی است عاطفی و مردمدوست، به مانند بسیاری از جوانان همدوره خود و نیز جوانان دهههای بعد ازآن، بیآنکه شناخت درستی از ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم داشته باشد، جذب سیاست و اندیشههای چپگرایانه میشود. این جوان پر شور، به حزب توده ایران که تنها جریان چپ آن دوران را تشکیل میدهد، گرایش پیدا میکند و به عضویت آن در میآید.
برای بابک، تا زمان تشکیل فرقه دمکرات آذربایجان، همه ماجرا آنطور که میبایست، درست پیش میرود. اما او با دیدن آنچه در فرقه دمکرات آذربایجان و بر حزب توده ایران میرود، متوجه نابسامانیهایی میشود و از همانجاست که در راه اصلاح حزب توده از نابسامانیها، کمر همت میبندد. او بدین ترتیب، قدم در راهی میگذارد که دهها سال از عمر او را در برمیگیرد. راهی که وی برمیگزیند، کشمکشی است درون حزبی، میان باور او به استقلال اندیشه از یکسو و سیاستهای دنبالهروانه حزب توده از شوروی، از سوی دیگر.
خواننده کتاب، هر چه بیشتر با زندگی سیاسی بابک آشنا میشود، به همان نسبت، با تعجب و تأسف بیشتری با این واقعیت نیز روبرو میگردد که در این مسیر طولانی، هیچ اتفاقی او را از اصلاح حزب توده منصرف نمیکند؛ نه شکست محتوم فرقه دمکرات آذربایجان، نه دیدن سیاست سلطهجویانه استالین در قبال همسایه جنوبی خود ایران، نه سیاستهای غلط حزب توده و شکست فضاحت بار آن در سال ۳۲، نه مشاهده اختلافات درونی دستگاه رهبری حزب و سیاهکاریهای آن از نزدیک، نه دخالتهای شوروی در تمام حیات و ممات این حزب و نه دیدن چهره واقعی و بد منظر سوسیالیزم شوروی.
بگذریم از کارشکنیها و برخوردهای غیر انسانی و خشن و بیرحمانه مسؤلین شوروی در مراحل مختلف، در قبال او و همسر باردار و فرزند نوزادش، تنها بهدلیل پرسشگریهای وی که در مواردی، تا حد گرسنگی دادنهای عامدانه به او و خانوادهاش نیز پیش میرود و سکوت فرمانبرانه دستگاه رهبری حزب توده در برابر همه این اجحافات را نیز به همراه دارد!
بابک، وابستگی حزب توده به شوروی و دخالتهای شوروی در همه امور و سیاستهای حزب را مادر همه خطاهای حزب توده میداند. با این وصف، معلوم نیست چرا از مبارزه رژیم شاه با این حزب با تلخی یاد میکند. یا چرا تلاش برای دستگیری خود از جانب ساواک را کاری غیر قابل توجیه توصیف مینماید؟ با آنچه امروز میدانیم، آیا مبارزه شاه با این حزب، قابل درک نیست؟ از دیدگاه امروز و در مقام مقایسه، برخورد شاه نسبت به این حزب و عملکرد حزب توده، کدامیک میهنیتر بوده است؟
بابک سالها، در مقام دبیری اتحادیه بینالمللی دانشجویان، نمایندگی این اتحادیه را در گردهماییهای جهانی آن عهدهدار بوده است. اما مگر نه آن است که اساسا، بابک نمیتوانسته نماینده دانشجویان ایران در این اتحادیه جهانی دانشجویی باشد؟ او نه خود دانشجوست و نه برگزیده دانشجویان ایران. اواین مقام را تنها بهواسطه رانتی که برای حزب توده به مثابه حزب چپ طرفدار شوروی در نظر گرفته شده بود، به دست میآورد. پس چرا او حتی امروز نیز، در بازنگری به گذشته خود، کماکان تلاش رژیم شاه را برای برکناری او از این مقام و پیگیری مستمری را که برای دستگیری او صورت میگرفته، توطئه از جانب رژیم پهلوی میداند؟
چرا نباید با حزبی که منافع یک دولت خارجی را به منافع کشور خود ترجیح میدهد، مقابله کرد؟ اشکال واقعی را در کجا باید جستجو نمود؟ در فعالیتهای بینالمللی یک حزب که خود را نماینده بخشی از مردم کشور خود قلمداد میکند اما در عمل، دنبالهروی سیاستهای یک کشور بیگانه است؟ یا در مقابله دولت یک کشور با چنین حزبی؟
بابک، با وجود تمام مشاهدات تلخی که از بندبازیهای سیاسی در دستگاه رهبری حزب توده دارد و با وجود آنکه در بزنگاههای مهم، پیروی بیچون و چرای این دستگاه را از دستورات مقامات شوروی تجربه میکند، نه تنها همچنان در آن چارچوب معیوب باقی میماند، بلکه کماکان و با پشتکاری حیرتآور، درصدد اصلاح آن است. یک از صد مثال آن را میتوان در گماردن کیانوری به دبیر اولی حزب دید که با پیشنهاد غلام یحیی دانشیان، مباشر و کارمند کا گ ب، انجام میپذیرد. دخالت آشکاری که به برکناری ایرج اسکندری از این سمت میانجامد.
پرسش اینجاست که بابک، چگونه فکر میکرد که اصلاحاتی که در پلنوم چهارم، هنگامی که رهبری حزب توده در ضعف شدید بود و او و کادرهای جوان و پر انگیزه آن زمان حزب از قدرت تصمیمگیری نسبتا بالایی برخوردار بودند، نتوانسته بود انجام پذیرد، میتواند بعدها که آلودگیهای آن حزب نهادینه شده، به انجام رسد؟
بابک، در تمام عمر سیاسی خود در حزب توده رنج بسیار کشید. اما نتوانست سیستم معیوب حزب توده را از درون اصلاح کند. او پس از جدایی از این حزب نیز، موفق به ایجاد یک حزب چپ ملی در قالب نام “حزب دمکراتیک مردم ایران” نشد. این تشکل، به محفل کوچکی محدود ماند که اعضای آن در حال حاضر، بیشتر به صورت تودهایهای سابق نمود دارند تا چپهای ملی نواندیش. بابک، حتی نتوانست نیروهای چپ دیگر را همراه خود کند. آنکه چپ افراطی بود، همانطور افراطی ماند و به مرور کوچک و کوچکتر شد و آن چپهایی هم که در طیف نزدیکتری با او بودند، همچنان در جایگاه خود باقی ماندند و سرنوشت سترون مشابهی پیدا کردند.
تلاش سالیان بابک، نمونه درخشانی است از تلاش صادقانه، تمام عیار و دراز مدت یک اصلاحطلب پیگیر که بینتیجه ماند. چرائی این بینتیجهگی را قطعا باید در پاسخ به این دو پرسش جستجو کرد:
۱- اصلاح چه؟
او به دنبال اصلاح حزبی بود که روابط درونی و بیرونی آن اساسا اصلاحناپذیر میبود.
۲- اصلاح برای چه؟
گیریم که اصلاح حزب توده امکانپذیر میشد و این حزب، هم به از بین بردن زدوبندهای درونی خود و هم به استقلال عمل از سیاستهای شوروی نائل میگردید؛ آیا در هدف غایی این حزب تغییری صورت میگرفت؟ قطعا خیر! بابک و دیگر اعضای حزب، در هیچ برهه زمانی، در دشمنی با شاه و مبارزه قهر آلود با رژیم او کوچکترین اختلاف نظری نداشتند. پس حتی اگر حزب توده آنگونه که بابک آرزوی آن را داشت اصلاح هم میشد، هدف اصلی و مخرب آن، به همان قوت خود باقی میماند. این را میشود امروز، با استناد به نقشی گفت که حزب توده در مغایرت با منافع کشور و مردم، چه در دهههای پیش از انقلاب وچه در همسویی با انقلاب ویرانگر ۵۷ و بعد از آن ایفا کرد.
کتاب زندگینامه سیاسی بابک امیر خسروی، که گزارش صادقانه تلاش سالیان وی برای اصلاح است، بیتردید بیش از همه به کار بازماندههای چپ و بهطور خاص تودهایها و اصلاحطلبان داخل و خارج ایران از هر طیفی، میآید تا شاید بهترین استنتاجی را که میتوان از خاطرات سیاسی او به عمل آورد، داشته باشند و آن اینکه اصلاح کردن چیزی غیر قابلاصلاح که بنیادش نیز بر هدفی نامیمون استوار است، مشت به سندان کوبیدن است و برای حفظ حرمت اصلاحطلبی هم که شده، باید از اصلاح یک پدیده از بیخ و بن معیوب، دست کشید.
کمترین خسران یک تلاش برای اصلاح آنچه بنیانی اصلاحنشدنی دارد، کم اثر ماندن استعدادهای درخشان انسانهای پاکنهادی چون بابک امیر خسروی است. مردی ریز نقش، با هوش و توانی مثالزدنی که با شرافت، وفاداری و پشتکار بیمانندش میتوانست، اگر در جای خود قرار میگرفت، تاثیر بسزایی در پیشرفت میهن خود، که از جان و دل میپرستید و میپرستد، داشته باشد.
با احترام - بهروز فتحعلی
■ اشکال امیر خسروی و همفکران بی شمارش این بود و هست که برای کسب مقام روشنفکری باید در سنگر مبارزه با شاه بود و بس. اگر شاه اصلاحات ارضی انجام می دهد که یکی از شعارهای اصلی حزب توده بود آن را عوام فریبی قلم داد کرد. اگر شاه به کارگران ۱۴ ماه حقوق در سال می داد و آن ها را در سود کارخانجات شریک می کرد ضد کارگر بود. اگر شاه می گفت که ایران نباید ایرانستان شود (که هدف حزب توده بود) او خائن بود. حزب توده پادوی شوروی بود و توده ای ها در راستای خواسته های شوروی حرکت می کردند. بازماندگان تحقیر شده این حزب هنوز در رویای ایرانستان کرده ایران هستند. امیر خسروی هم همین اندیشه را داشت و برای روشنفکر نمایی خود به معجزه امام زاده بی خاصیت کرملین پناه برده بود. صرفنظر از این که در چه حد و پایه ای مبارزه!!! کرده است اما و امثالش ضد ایران بودند.
امیر قادری
■ درود بر شما آقای بهروز فتحعلی، بسیار موجز و درست آنچه باید گفته میشد را نوشتید. انتشار خاطراتی از سر استیصال برای عمری تلاش بیهوده. ای کاش فقط بیهوده، مخرب. تلاشی که هنوز بازماندگان این جریانات را دلمشغول نگه داشته.
فرهاد
■ نوشتهای کوتاه و وزین. دست مریزاد. شاید بتوان این نوع “خاطراتنویسی”ها را بنوعی “بلاههنویسی” (بر وزن “بداههنویسی”) خواند: یک عمر با سر عریان بدیوار کوفتن و در انتها از سردرد و ناشناختگی دلیل آن شکایت داشتن. من بایستی هر بار پس از خواندن این نوع نوشتهها به شجاعت نویسنده اعتراف کنم: اینکه بنویسی “نمیدانستی چه میکردی” یک چیز قابل ستایش است و اینکه با این نوشته بگویی “هنوز هم نمیدانی که چه میکردی” یک چیز ناامید کننده. این کار دوم زحمت و اهمیت کار اول را به باد میدهد؛ بنوعی “جهل مرکب”! آیا افتخار به آن “شجاعت” نیست؟
آرمین لنگرودی