حاشیه روی: در سده بیست و یکم، در روند جهانیگرایی از یکسو و ورود فنآوری اطلاعاتی و اینترنت به همه پهنههای زندگی فردی و اجتماعی از سوی دیگر، روند رشد و نفوذ آگاهی و دانش شتاب بیشتر گرفته و هر چه بیشتر به اندیشه و زندگی تک تک انسانها وارد شده است. اینترنت و شبکههای احتماعی هر روز بیش از پیش در زندگی انسانها اهمیت مییابند. واژه “دنیای مجازی” از همان ابتدا واژهای نادرست بود. شاید هنوز برای کسانی که این واژه نادرست را جا انداختند، گستره نفوذ اینترنت و پیامدهای آن در زندگی انسان روشن نبود. این ارتباطها و شبکهها مجازی نبوده و نیستند و بسیار هم واقعی هستند، نه تنها از این رو که بیشتر روابط ما در آنجا برقرار میشوند، بلکه از این رو که دانش و آگاهی را به تمام عرصههای زندگی رسوخ میدهند. از این رو و بر خلاف گذشته، حدس و گمانهزنی و سخنگویی بر اساس فرض و تمایل و نیت شخصی دشوارتر میشود. هر سخن و هر ابهامی را بلافاصله میتوان در اینترنت به راستآزمایی نهاد و روشن ساخت. دیگر دشوار بشود گفت “من نمیدانم”. ندانستن را میشود جرم و تقصیر دانست، چون فاصله دانش با ما به اندازه فاصله آن دستگاهی است که هنوز به آن “تلفن همراه” و یا نادرستتر “تلفن هوشمند” میگوییم و نام شایستهتری برایش نیافتهایم؛ دستگاهی که همیشه همین دوروبرهاست و حتی در خواب نیز در همان نزدیکیها. برای پیچیدهترین و تازهترین چیزها دستکم چند تعریف سطحی و پیشدرآمدی در اینترنت و در جاهایی چون ویکیپدیا وجود دارد. حتی واژه “بیسوادی” را نیز باید دوباره تعریف و آن را امروزی کرد.
اینگونه که روند رسوخ دانش به اندیشه و فکر انسان شتاب گرفته، روشن است که در روند فعالیت سیاسی هم نمیتواند گونهای دیگر باشد. جدا از این که هر جامعهای در هر بازه زمانی مشکلات، راه حلها و سازمانهای اجتماعی خود را میطلبد (و این سخن تازهای نیست)، آن چه تازه است شتابگرفتن نیاز به تغییر و تطبیق هر نوع سازمان اجتماعی با زمان و پاسخ به نیازهای بلاواسطه و امروز جامعه است. اگر در ایران پس از جنگ جهانی دوم تنها دو یا سه سازمان سیاسی میتوانستند بیست و سی و چهل سال فعالیت کنند و کمابیش همان حرفها را بزنند که در ابتدا میگفتند، امروز میبینیم که تنها در هفت و هشت سال بیشتر وبلاگنویسان ایرانی از وبلاگستان به فیسبوک رفتند و در آنجا کار خود را ادامه دادند و تنها پس از پنج یا شش سال بخش بزرگی از فیسبوک به اینستاگرام رفتند و بخشی دیگر به توییتر. تلگرام هم در بستر تکاپوی اجتماعی ایرانی داستان خود را دارد و در درون کانالهای آن جهانی دیگر ساخته شده است. دیگر شبکههای اجتماعی تخصصی و انواع شبکههای بیشمار بحث و گفتوگو در زمینههای مختلف اجتماعی، سیاسی و علمی هم جایگاه خود را دارند که تنها پرداختن به گروهبندی آنها کتابی میشود. حال در چنین شرایطی چه کسی میتواند کماکان در دهههای سی و چهل شمسی مانده باشد و دانشمندان از او به عنوان انسان نخستین و ماقبل تاریخ نام نبرند؟
تنها در سه و چهار سال گذشته دانشی گسترده به نام دانش اطلاعاتی (data science) پدید آمده و هزاران شغل ایجاد کرده است. دانشگاهها رشتههایی به همین نام ایجاد و به آموزش پرداختهاند. در گوگل و یاهو و فیسبوک و همه شرکتهای بزرگ، در مراکز پژوهشی، در دولتها و بسیار جاهای دیگر، گروه بزرگی از اندیشمندان با بودجههای سنگین به کار پژوهش رفتار و فعالیت اجتماعی کاربران در اینترنت مشغول هستند، این که رفتار کاربران در اینترنت و در جامعه چگونه و بر اساس کدام منطق است. آیا در اساس منطقی در رفتار مردم وجود دارد که قابل درک و بازگویی باشد؟ چگونه میشود توجه گروههایی از مردم را از این مورد به آن مورد جلب کرد؟ انگیزه مردم چیست؟ چرا این کالا بیشتر به فروش میرود و آن یکی که خیلی هم بهتر است، بر جای میماند؟ چرا مردم ناگهان به این حزب نوپا رای میدهند؟ چگونه و با کدام ابزار میشود بر روند انتخابات این یا آن کشور تاثیر گذاشت؟ آیا روسیه انتخابات آمریکا را جهت داد؟ آیا ناتو یک هنرپیشه ناشناس را رییس جمهور اوکراین کرد؟ اگر واقعا اینگونه بود، آیا میشود آن را تکرار کرد؟ ... به راحتی میشود هزاران پرسش و پاسخ در رد و تایید این یا آن مورد به میان آورد.
آیا جهان پیچیدهتر از گذشته شده است، بله! آیا جهان پیچیده بود و این امروز تنها آشکار شده است؟ باز هم بله. آیا میتوان به این دو پرسش شاید متناقض از دید فلسفی چنین پاسخی یکسان داد؟ بله، میشود. زندگی اجتماعی همیشه پیچیده بود و هست؛ در هر زمان، به راه و رنگ و بوی خودش. تلاشی همیشگی میخواهد برای درک پیچیدگی و مدیریت مسائل روز در زمان و مکان!
از حاشیه روی بازگردیم به مورد مشخص این نوشته: سخن من این است که در جامعه سیاسی ایران و فعالیت سازمانی آن دهها سال است که جای دانش و اندیشه بر اساس دانش و علم ضعیف و یا خالی است. تمرکز من در این نوشته بر تسلط عوامگرایی و خردگریزی در جامعه سیاسی ایران است. این مورد هم به حکومتیان برمیگردد و هم به اپوزیسیون. البته روشن است که نوشته من تنها فراخوانی است به اندیشه و چالش و توانایی بررسی همهجانبه این موضوع را ندارد.
یک انتقاد بزرگ به حکومت اسلامی نه تنها از سوی اپوزیسیون بلکه از سوی مردم عادی و بخشی از همان حکومت، نالایقی و ناتوانی آن در مدیریت روزمره است. این ناتوانی در مدیریت را میتوان جدا از انتقاد سیاسی و اجتماعی به حکومت و جدا از دیکتاتور بودن آن طرح کرد. این که حکومت با درافتادن با جهان و با مردم کشور باعث انبوه مشکلات همهجانبه برای مردم و برای دیگر کشورها شده، یک مورد است. این که مافیای سپاه و آقازادهها بر تمام عرصههای سیاسی و اقتصادی چنگ انداختهاند و به غارت کشور مشغولند، مورد دیگر. اینها مواردی هستند که به آسانی قابل دیدن و انتقاد هستند. اما آن چه مورد توجه من است این است که آنهایی که در این حکومت دست اندرکار هستند، توانایی تخصصی برای مدیریت آنچه در مسئولیت آنهاست را ندارند. اگر بحران کرونا پیش میآید، اگر آتشسوزی در جنگلها روی میدهد، اگر بیمارستانی آتش میگیرد، اگر مراکز نظامی دارای امنیت نیستند و یکی پس از دیگری منفجر میشوند، اگر در هر بحرانی از این دست که روی میدهد، میبینیم که مدیریت بحران (که علمی است تخصصی) وجود ندارد و اگر هم باشد روی کاغذ با کپی کردن از این یا آن کتاب خارجی طراحی شده و در کشوی میزی خاکی میخورد، اینها و نمونههای بیشمار دیگر، نشانگر ناتوانی مدیریتی است. اگر حکومت دمکراتیک باشد و هیچ گونه مشکل سیاسی هم با آن نداشته باشیم، با چنین آدمها و با چنین کیفیت نازل، کماکان مشکلات ادامه خواهند داشت چون آدمها و مدیران در جای خود نیستند و دانش و اندیشه و تخصص در جای خود نیست. آخوند بیسواد قاضی شده، قاضی بنگاه معاملات ملکی باز کرده و استاد دانشگاه از چین و ترکیه مبل وارد میکند. وقتی که بحران کرونا پیش میآید و در آلمان قدرت اجرایی وزیر بهداشت و انستیتوی روبرت کخ (مشابه انستیتو پاستور ایران) از خانم مرکل بیشتر میشود و مدیریت درخشان آلمان در جهان زبانزد میشود، در ایران آن بلبشو به راه میافتد که هنوز هم حاکم است. بسیجی با آبپاش به ضدعفونی خودپردازهای بانکی میرود، سپاه پاسداران جنگ بر علیه ویروس کرونا اعلام میکند و فرمانده نادان آن با نمایش ویروسیاب الکترونیکی خود را مضحکه جهان میسازد. در عوض کادر پزشکی کشور در مقابله با اینهمه جهالت و سوءمدیریت آن همه قربانی در مبارزه با کرونا میدهد.
با تمرکز بر ناتوانی در مدیریت میخواهم بگویم که همین روش و سنت دانشگریزی و ضعف مدیریتی در سازمانهای سیاسی ایرانی اپوزیسیون پیش و پس از انقلاب نیز تقریبا با همان جدیت وجود دارد. در میان آنها نیز دانش و اندیشه جایگاهی ضعیف داشته و کمابیش دارد. در آنجا نیز تعهد و مکتبگرایی (منظور همان اطاعت از ایدئولوژی گروهی و فرقهای است) معیار اصلی بوده و کمابیش نیز تعیینکننده است. من بر این دیدگاه هستم که در جامعهای که نقش دانش و اندیشه علمی ضعیف باشد، تبلور آن را در حکومت، در اپوزیسیون و تمام عرصههای اجتماعی میشود دید. وجود حکومت زور و خشونت و دیکتاتوری بخشی از مشکل است، بقیهاش در میان جامعه و نیروهای سیاسی و اجتماعی آن است.
اپوزیسیون واقعی باید آلترناتیو نظم حاکم موجود باشد. اگر نظم حاکم دیکتاتوری مذهبی است، اپوزیسیون باید سکولار دموکرات باشد، اگر نظم حاکم بر جهل و نادانی شکل گرفته، اپوزیسیون باید بر اساس دانش و اندیشه باشد و ...
شاید یکی دو مثال بجا باشند: یکی از جلوههای ضعف دانش و اندیشه در سازمانهای سیاسی ایرانی غلبه درازمدت پوپولیسم در میان آنهاست. در این سالها جلوهای از پوپولیسم برجسته شده است که آن را شاید بشود با عوامفریبی گسترده نمایندگان آن تعریف کرد. ظهور احمدینژاد، ترامپ، بولسونارو و سیاستمداران مشابه اینها در این جلوه از پوپولیسم میگنجد. اما فراموش نکنیم که پوپولیسم به جز عوامفریبی تعریف دیگر و جلوه دیگری هم دارد که البته خویشاوند آن یکی هم هست: تعیین سیاست و رفتار بر اساس آنچه که مردمپسند است (یا ما گمان بریم که این گونه است)، حتی اگر بر خلاف اندیشه و دانش باشد، دنبالهروی از مردم. یکی از جلوههای این پوپولیسم بسیار نیرومند در سازمانهای سیاسی در این جملههاست که همیشه شنیدهایم: حق همیشه با مردم است. طبقه کارگر به حق است چون چیزی ندارد که از دست بدهد جز زنجیرهایش و سخنانی مشابه. مردم حرف آخر را میزنند و ... البته سخن در مخالفت با دموکراسی نیست. روشن است که در دموکراسی مردم رای میدهند اما حزب سیاسی و روشنفکران باید همیشه جلوتر باشند و چند گام جلوتر را ببینند و نه این که به هر دلیل هر چه را که مردم خواستند و یا اینها گمان بردند که مردم میخواهند را تکرار کنند و در مخالفت با آن چیزی نگویند. نگاهی به رشد پوپولیسم در انتخابات جوامع دموکراتیک این سالها (آمریکا، برزیل، بریتانیا، لهستان، مجارستان و ...) اهمیت نفش سازمانهای سیاسی پیشرو را برجسته میکند.
در ایران این پوپولیسم پایه گستردهای دارد. اگر از سازمانهای اسلامی پیرامون حکومت بگذریم، در تفکر مارکسیستی-استالینی که همیشه بر سازمانهای چپ ایرانی غلبه داشت و کماکان دارد و یا در میان احزابی که خود را ملی مینامند، این پوپولیسم ناشی از ضعف دانش جلوه مییابد. چپ پوپولیست در این سالها همسویی جالبی هم با پوپولیسم آخوندی-شیعه ایرانی پیدا کرده و این آلیاژ سالهاست هم در حکومت اسلامی و هم در سازمانهای چپ و حتی ملیگرای ایرانی ریشه و نماد دارد.
ریشه پوپولیسم از جمله در ضعف دانش و اندیشه است. در این نوشته میخواهم تنها به این مورد بپردازم و به بقیه ریشههای پوپولیسم کاری ندارم. وقتی رهبران به دانش و اندیشه لازم برای کاری که انجام میدهند مسلط نباشند، به پوپولیسم روی میآورند و تلاش برای پوشاندن ضعف بنیادی خود دارند. این ضعف دانش و خرد و ضعف در مدیریت پاشنه آشیل سازمانهای سنتی سیاسی ایرانی است و عامیگرایی در آنها نیز از جمله از همین ضعف دانش ناشی میگردد. چه در مدیریت زمان و تشخیص نیازهای امروز و چه در مدیریت جنبش و عمل به ادعای همیشگی خود در باره روشنفکر بودن و ادعای رهبری جنبش و پیشرو بودن، دیگر پس از چهل سال ناتوانی آنها در غلبه بر پراکندگی اپوزیسیون و حتی ناتوانی در بیان این کمبود خود را به روشنی نشان داده است. آنها توانایی انجام اینها را ندارند و از اینرو خواسته یا ناخواسته یا به عوامگرایی و پوپولیسم روی میآورند و یا کاملا بیعمل هستند و تنها نامی از آنها باقی مانده است تا زمانی که رهبرانشان زنده باشند. چندی پیش مصاحبه ویدئویی با رهبر حزب پانایرانیست دیدم و متوجه شدم که این حزب هنوز وجود دارد. احتمالا برای بسیاری از فعالین سیاسی نیز وجود این تازه باشد.
با چنین تصویری میشود این انتظار را نیز داشت که آنگاه که این سازمانها به قدرت برسند، همان میشود که امروز در حکومت آخوندی میبینیم، بیلیاقتی مدیریتی، آقازادهها و باندهای مافیایی و فساد گسترده. به هر کشوری که در آن دموکراسی حاکم نباشد بنگرید، بدون استثناء این پدیدهها را میبینید. همین روندها در آنجا نیز تکرار شدهاند. حکومت سرنگونشده، اپوزیسیون آمده و اگر دموکراسی و مردمسالاری غلبه نکرده باشد، در بر همان پاشنه پیش چرخیده است. اگر هم دموکراسی غلبه کرده باشد، دهها سال درگیری لازم است برای غلبه بر ناتوانی مدیران نامدار که تنها چیزی که دارند سابقه مبارزاتی و سالهای زندان است و بر آن اساس از جامعه طلبکار هستند.
به نیروهای سیاسی ایرانی که بنگریم، به جرات میتوان گفت که نامهای مشهور رهبران سیاسی این سالها که در تمام موارد اجتماعی چون سیاست، فرهنگ، مدیریت، اقتصاد و غیره (علوم دقیقه و طبیعی چون پزشکی و مهندسی را کنار نهادهام چون در آنجا کسی جرات پرت و پلاگویی ندارد و بسیار سریع رسوا میشود) خود را صاحبنظر میدانند و سازمانهای خود را رهبری کردهاند، شاید نتوانند از عهده امتحانهای ترم اول دانشگاهی علوم سیاسی، جامعهشناسی و غیره برآیند. بسیاری از اینها حتی صبر و تحمل چهار ماه نشستن در کلاسهای ترم اول را هم ندارند چه رسد به قبولشدن در امتحان. این رسوایی بزرگی است که در سکون و بیعملی کنونی اپوزیسیون و عدم توانایی در اتحاد آن در کنار عوامل دیگر نقش مهمی دارد. این دانشستیزی و فرار از اندیشه و خرد چرا این گونه گسترده است؟ من پاسخی شایسته برایش ندارم و در اینجا تنها به طرح پرسش و کمی گمانهزنی پرداختهام. هدف من از این نوشته ایجاد پرسش در ذهن همگان و تلاش جمعی است برای ریشهیابی و آسیبشناسی.
دانش و اندیشه در درازای تاریخ بشر ارگان و سازمان خود را به وجود آورده است و نام آن به سنت افلاطون، آکادمی است. آکادمی جایی است که در آنجا به جز تولید و انتقال دانش، روش پژوهش و کسب دانش را هم آموزش میدهند. آکادمی جایی است که دانش در آنجا تولید میشود. بنابراین آسانترین و کوتاهترین راه برای کسب دانش، نشستن در آکادمی، در سکوت گوش فرادادن و سپس با صدایی بسیار آهسته و محتاط سخن گفتن است. کاری که برای بسیاری از شهیران و نامداران سیاسی ایرانی دشوار است و بیشتر سخن میگویند و به صدای خود گوش میدهند تا صدای دیگران. چه رسد به سکوت!
یک خاطره شخصی: در سالهای هشتاد میلادی که جوانی بیست و یکی دو ساله پرشور، کنجکاو و گیج در فرانکفورت بودم، از جمله شاهد درگیری جدی فکری میان گروههایی در میان سازمان فداییان و حزب توده بودم. عدهای از نظریات اولیانوفسکی حمایت میکردند و عدهای دیگر پیرو پونوماریف بودند. جهت اطلاع بگویم که این دو نام از رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی و به اصطلاح آن روزها آکادمیسین بودند و گویا در جایی چیزهایی نوشته بودند که با هم تفاوتهایی داشت و این چیزها که نصفه و نیمه به فارسی ترجمه شده بودند، باعث یک درگیری حیدری-نعمتی در میان این جناح از به اصطلاح چپهای ایرانی شده بود (که مثلا از بقیه پیشرفتهتر هم بودند) که با شور و حرارت و جدیتی با هم بحث میکردند انگاری یکی زمین را صاف و آن یکی مکعب میداند. من امروز هم نمیدانم موضوع بر سر چه بود و هیچ یک از کسانی که در فرانکفورت (که یکی از مراکز اصلی این دو جریان در خارج کشور بود) در دسترس من بودند و در آن بحثهای پرشور شرکت داشتند و سنشان از من هم بیشتر بود، مقالههای این دو نفر را نداشتند (چون من به دنبال آنها بودم و موفق نشدم آنها را از کسی بگیرم. هر چند که اگر هم مییافتم احیانا چیزی درک نمیکردم). به نظر میآمد که خود نیز آن مقالهها را نخوانده بودند بلکه از دیگران شنیده بودند که شاید آنها نیز از دیگران دیگری شنیده بودند. آنچه توجه مرا جلب میکرد و هنوز در خاطرم هست این بود که کسانی که پیرو اولیانوفسکی بودند، در دیگر مسائل ملایم و کسانی که پیرو پونوماریف بودند، رادیکالتر و پرشورتر و کمتحملتر بودند. تا امروز هم نفهمیدم اختلاف فکری میان این دو آکادمیسین چه بود که اینها آنگونه پرشروشور ساعتها و روزها با هم اختلاف فکری داشتند. تنها شکل حیدری-نعمتی درگیری فکری میان دو گروه نیمهدان و نیمهخوان و نیمهفهم به یادم مانده است.
این داستان و این منش را به این یا آن شکل دیگر و با این یا آن مثال میتوان در تاریخ دیگر سازمانهای سیاسی نیز یافت که تا امروز هم کمابیش ادامه دارد. نمونه دیگر نوشتههای سیاسی-اجتماعی سالهای اخیر است. کسانی بودند (بیشتر از درون حکومت اسلامی) که در سالهای پس از انقلاب در نوشتههای خود به دکتر شریعتی و استاد مطهری استناد میکردند و هر مقاله خود را به دهها رفرنس از آنها میآراستند. اینها پس از تقسیمبندی حکومت به اصلاحطلب و اصولگرا و غیره و پرت شدن از حکومت به بیرون ناگهان به سروش و سپس به ماکس وبر و هابز و یا بسته به مد روز، به کانت و میلز روی آوردند. اینهایی که به نام اصلاحطلب معروف شدهاند، اینگونه مینوشتند و کماکان هم مینویسند. آنسوتر آنهایی که در گذشته همه سخنانشان با مارکس و انگلس و لنین آغاز میشد، امروز آنها را کنار نهادهاند و از اسمیت و ریکاردو میگویند. یکی شده نئولیبرال و آن یکی بازگشته به حکمت اسلامی، یکی کماکان به دنبال سوسالیسم است و حاضر نیست برای ما بنویسد که چرا و آن یکی کاملا سکوت کرده. یک نفر حوصله و وقت داشته باشد و بیاید یک پژوهش آماری روی نوشتههای منتشر شده مثلا بیست سال گذشته انجام دهد. بیاید تعداد رفرنسهای این نوشتهها را بر اساس نامها بشمارد و روی یک محور زمان آنها را پخش کند. باید نمودار جالبی شود. اگر بخواهم یک هیپوتز (hypothesis) سرهم بندی کنم، مدعی میشوم که در بیشتر این نوشتهها نمیشود روند منطقی رشد فکری گذار صاحب آن از مطهری به هابز و کانت را یافت. سروته نباید داشته باشد. مد روز بوده است چون صاحب آن نوشته نه به روش پژوهش و نه حتی به روش استفاده از رفرنس آشنایی دارد. برخی از این نوشتهها را که میخوانی نمیفهمی که آوردن این یا آن جمله از کانت چه لزومی داشت. چه معنی دارد بگویی به گفته کانت پس از دوشنبه، سهشنبه میآید. اما این گونه مینویسند و هر بسم الله را با افلاطون آغاز میکنند. هر چه کمتر بفهمی که چه میگویند، تاثیرش گویا بیشتر است تا خیال کنی که علیآباد هم دهی است.
البته روشن است که نمیشود اشکالی به کسی گرفت که رشد میکند و به جای چرندیات مطهری و شریعتی، امروز از هابز و میل و کانت میگوید. بسیار هم خوب است اگر اینگونه باشد. اما این تحول فکری در نوشته او روشن و قابل ردیابی است و چنین کسی مورد خطاب من نیست. مشکل در اینجاست که در بسیاری از موارد نمیشود از نگاه آکادمیک این تحولهای فکری را درک کرد و دنبال گرفت. خط سرخ قابلدرک و مسیر رشد فکری این تغییرات را نمیشود به روشنی دید. وقتی از نگاه متافیزیکی نشود جایگاه و مسیر حرکت اندیشه کسی را پیگیری کرد، این تردید به وجود میآید که ابتذال فکری و فرار از دانش کماکان ادامه داشته باشد، حتی اگر نویسندگان به جای مارکس و لنین و مطهری از ماکس وبر و کانت و جان استوارت میل بگویند. خود بیایید و در همین روزها اگر کسی از کانت و ماکس وبر نمونه و استدلال برای اثبات سخن خود چیزی آورد، بنگرید و ببینید که آیا سخن آنها بجا آورده شده یا نه و آیا در همان زمینه فکری طرح شده و آیا ارتباط منطقی فکری و قابل درک میان سخن نویسنده و کانت و ماکس وبر وجود دارد یا نه. البته روشن است که باید خود بر این موارد تسلط علمی برای قضاوت داشت و روش نقد و بررسی را دانست.
این پوپولیسم و فرار از اندیشه و خرد به اعتقاد من یکی از موانع جذابیت این سازمانهای سنتی پیش و پس از انقلاب برای نسل جوان ایرانی است که با اینترنت بزرگ شده است. نگاهی به این سازمانها که برخی هنوز با همان نامهای قدیمی غیرقابل درک برای امروزیها و برخی با نامهای جدید وجود دارند بیاندازید. حتی رهبرانشان همان رهبران سی و چهل سال پیش هستند و شاید هیچ نام جدیدی به آنها افزوده نشده است. حرفشان همان حرفهای قدیمی است و یا به کل سکوت کردهاند و تنها نامشان وجود دارد. بسیاری از آنها تنها زمانی که اتفاقی میافتد که با آنها برخورد، مثلا کسی جرات کرده به خلیج همیشه فارس گفته خلیج یا خلیج عربی و خلیج مکزیک، رگ غیرت ملیشان ورم میکند و بیانیهای میدهند. سپس دوباره ناپدید میشوند. اما نامشان هست. آن یکی که پرچم سرخش با گوجه فرنگی رقابت داشت، امروز در غرب ستیزی مزمن خود همسوی ارتجاع آخوندی شده و خودش هم شاید نداند چرا. اما نامشان و شهرتشان در بازار سیاست ایران وجود دارد و تا میآیی و از نیاز اتحاد اپوزیسیون میگویی یادتان میآورند که در یک اتحاد و جبهه و شورا باید فلانی و حزب بهمانی هم باشد وگرنه نمیشود. خودشان کاری انجام نمیدهند اما تا کسی تکان بخورد، میآیند و میگویند چه کسی به تو حق داده از سوی مردم ایران سخن بگویی بدون این و آن؟ انگار به خودشان کسی این حق را داده که از سوی مردم ایران مانع این یا آن حرف و سیاست و موضع بشوند. اپوزیسیون گویا سرقفلی هم دارد.
نگاهی به نوشتههای سیاسی این روزها بیاندازید. بسیاری که هنوز پس از بیست سال از ظهور ایمیل توانایی نوشتن درست و کار با نرم افزار ایمیل ندارند، نوشتههایشان از چپ به راست تنظیم میشود و با یک واژه لاتین در متن فارسی برهم میریزد و نوشته تبدیل به مشتی سبزیجات درهم برهم میشود، در باره همه مسائل اجتماعی امروز نظر میدهند. آیا کسی که مدعی میشود که فلان ایمیل به دستش نرسیده و در میان راه گم شده است (انگار پاکت را پستچی به جوی آب انداخته) را میشود جدی گرفت وقتی از راه برونرفت بحران اتمی در ایران سخن میراند؟ شاهد بودم یک دکتر انفورماتیک به زحمت یکی از این رهبران مدعی را ساکت کرد (کاری است بسیار دشوار) و برایش توضیح داد که ایمیل اگر به فرستنده بازنگردد صد در صد به دست گیرنده رسیده است و نمیتوانی مدعی شوی که ایمیل را دریافت نکردهای.
یک نماد دیگر پوپولیسم و خردستیزی در جامعه سیاسی ایران کاربرد واژه “ایدئولوژی” است. مد این روزها حکم میکند که بگویی: دوران حکومت ایدئولوژیک به سر رسیده است. حکومت اسلامی حکومت ایدئولوژیک است. ایدئولوژی نباید بر اندیشه حکم کند. ایدئولوژی اسلامی، ایدئولوژی چپ، ایدئولوژی فلان و بهمان ... کهنه شدهاند. این گونه حرف زدن مد امروز است و هر که اینها را بگوید، امروزی است و مدرن! آیا تعریف ایدئولوژی این است؟ نه این نیست. این درک عامیانه و جاهلانه از واژه ایدئولوژی است. گمان میبرند ایدئولوژی یعنی تفکر جزمی و مجموعهای از دگمهای غیرقابل تغییر. بعد بیایی و حکومت اسلامی، حکومت استالین و پل پوت و کره شمالی و طالبان را بکوبی و بگویی اینها حکومتهای ایدئولوؤیک هستند و مردود. چه کسی این درک نادرست از ایدئولوژی را جا انداخته، روشن نیست. اما به گونهای بدیهی و گسترده به کار برده میشود که انگار خورشید میان روز را نشان میدهند. حال به این تعریف آکادمیک از ایدئولوژی بنگرید که البته در نوشته دیگری مفصلتر آوردهام: “ایدئولوژی مجموعهای است شبههمگون از باورها، ارزشها و نشانهها که یک فرد یا گروه بر آنها توافق بدیهی دارند و شناخت از خود (فردی یا گروهی) و از واقعیت پیرامون خود را بر اساس آنها تدوین میکنند” (de Geuss, 1981, in Stacey, 2016, p. 392).
اگر باز هم بگردید در منابع دیگر آکادمیک تعریفهای مشابهی را مییابید. اما در جایی تعریفی نمییابید که درک بالا از حکومت ایدئولوژیک را تایید کند. چرا کسی در میان فعالان سیاسی به این تعریف مندرآوردی و جعلی اشاره نمیکند؟ چرا کسی تاکنون هشدار نداده و همه آن را اینگونه نادرست و گمراهکننده و کاملا بدیهی به کار میبرند؟ بر اساس تعریفی که من آوردهام، مگر میشود کسی یا گروهی و یا جامعهای بدون ایدئولوژی باشد؟ ایدئولوژی بخش جداییناپذیر جامعه است. در کدام دانشگاه و کلاس درس چنین تعریف نادرستی را از ایدئولوژی ارائه دادهاند که اکنون در میان عوام و سازمانهای سیاسی ایرانی اینگونه به کار برده میشود؟ اینجاست که میبینی خرد و اندیشه کماکان در عمل ضعیف و یا ناپیداست. ذهن پرسشگر غایب است. کسی که پرسشی نداشته باشد، به پژوهش نمیپردازد. بگذریم. از این نمونهها باز هم میشود آورد.
سوء تفاهم نشود! سخن بر سر داشتن مدرک دانشگاهی در این یا آن رشته نیست، هر چند که تکنوکراتها صد بار بهتر از هوچیها و خالیبندهای عوامفریب هستند. سخن بر سر حکمرانی دانش و اندیشه بر عمل اجتماعی و سیاسی است، چه با مدرک دانشگاهی و چه بدون مدرک. اما اعتقاد من بر این است که آسانترین و کوتاهترین راه برای کسب دانش گذراندن دوره دانشگاهی آن است. چیزی را که در یک دوره چهارساله و با هدایت استاد و کتابخانه میتوان در آکادمی فراگرفت در یک دوره ده ساله با خواندن کتابهای پراکنده در خانه امکانپذیر نیست. سخن تنها بر سر کسب دانش و دانستن این یا آن مورد نیست، بلکه یادگیری روش درست کسب دانش از خود آن مهمتر است و این را تنها در آکادمی و با هدایت استاد میتوان فراگرفت.
نیروی اپوزیسیون ایران باید دانشبنیاد باشد. بر آن باید استدلال، منطق و اندیشه پیشفرض باشد و تخصص در زمینه مورد بحث نیر پیششرط. کثرتگرایی و انعطاف، پرسشگری، تردید و پژوهش باید بر فضای سیاسی حاکم باشد. دانش روز و رشد فکری جامعه بشری باید در سازمان سیاسی تبلور بلاواسطه داشته باشد. سازمان سیاسی و اجتماعی باید برای مشکلات امروز، پاسخهای امروزی داشته باشد و اگر هم پاسخ ندارد، باید با ابزار امروز و به گونهای شفاف به دنبال پاسخها باشد. سازمانهای سیاسی اپوزیسیون ایران باید به تحولی بسیار جدی دست بزنند. دوری از دانش و خردستیزی به یکی از موانع وحدت اپوزیسیون تبدیل شده است. کسانی که در سازمان خود رهبر هستند و بر اساس ایدئولوژی گروهی دارای نام و رسم. در باره همه مسائل اجتماعی، اقتصاد، سیاست، تاریح، توسعه اجتماعی و غیره نظر میدهند و مینویسند، آیا شجاعت همکاری با آن گروه دیگر سیاسی را خواهند داشت اگر ببینند که در آن سو یک استاد دانشگاهی آن رشته نشسته است؟ آیا حاضرند کنار روند و به کاری بپردازند که دانش و توانایی آن را دارند و تحلیل اقتصادی را به دانشمند اقتصاد، تحلیل اجتماعی را به جامعهشناس و تحلیل سیاسی را به اندیشمند آن واگذارند؟ این پرسشی است اساسی که در برابر هر یک از فعالان سیاسی این روزها قرار دارد و باید به آن پاسخ روشن داد.
■ با سلام، عنوانى كه نويسنده براى مطلبش بر گزيده، بسيار جالب و دقيق است. خود اين سئوال كه اپوزيسيون رابطهاش با دانش چيست و چقدر به سياست دانشبنياد باور دارد و چگونه مىتواند اين را ممكن كند، مىتواند در آسيبشناسى ناتوانى اين اپوزيسيون رل بسيار معينى ايفا كند. امروز اين واقعيت غير قابل انكار است كه سازمانهاى سياسى ايران دچار “فترت دانش مدرن” شدهاند. فناورىهاى نوين جهان امروز همه دانشبنياد هستند. رابطه جامعه با اين فنآورىها روز بروز بيشتر مىشود. طبيعى است سازمانهاى سياسى كه مدعى مديريت جامعه خويش هستند بدون استفاده كاربردى از دانش، در اين مديريت نقشى نخواهند داشت. البته نويسنده آقاى تجلى مهر، با تكيه بر روى پوپوليسم به عنوان پديدهاى كه ناشى از سياست بىدانش است، و من با ان زاويه دارم، تمركز و توجه خواننده را از تير و مضمون اصلى مقاله منحرف مىكند ولى مثالهایی كه نقل مىكند، تلاشى براى نشان دادن اثرات سياست ورزى اپوزيسون بىدانش ايران است. اين مقاله از پيوستگى لازم در ارائه موضوع برخوردار نيست، ولى پرسش مهم و بزرگى را روياروى همه ما قرار ميدهد كه بايستى به ان پرداخت.
يزدان آبيدر
■ در پاسخ به دیدگاه نخست: آنچه من طرح کردهام درد نیست که درمانش را نیز من ارائه کنم. اشاره من به معضل اجتماعی کمبود توجه به دانش در جامعه ایران و در آن رابطه در سازمانهای سیاسی است. در این راستا، طرح درست یک مساله خود راه حل را نیز در خود دارد که یافتن و پیاده سازی آنها در برابر شما و همگان است.
محمود تجلی مهر