امروز ۲۹ فروردین است. ۴۵ سال پیش در چنین روزی، اتفاق عجیبی افتاد. بیژن جزنی، حسن ضیا ظریفی و ۵ تن دیگر از چهرههای شاخص فدایی را به اتفاق دو تن از کادرهای سرشناس مجاهدین، از میان زندانیان سیاسی محکوم جدا کردند. آنها را به تپههای اوین بردند و به رگبار بستند. فردای آن روز روزنامهها نوشتند که ۹ زندانی “ضد امنیتی” حین فرار کشته شدند.
کسی ادعای روزنامهها را باور نکرد، چون داستان ساختگیتر از آن بود که کسی بتواند باور کند. آنگونه که بعدها روشن شد، آنچه اتفاق افتاد، یک عملیات تروریستی برنامهریزی شده بود که به دستور مقامات بالا و بهدست شماری از بازجویان و مقامات زندان به اجرا در آمد.
در آن روزگار، دیکتاتوری فردی شاه در اوج بود و تصمیمات سیاسی بسیار کوچکتر از این هم فقط با تایید و نظر او اتخاذ میشدند و برای جامعه سیاسی ایران، تردیدی وجود نداشت که این تصمیم جنونآمیز و باور نکردنی را شخص شاه گرفته است.
این جنایت به دلایل واضحی نمیتوانست از سوی سیاسیون کشور و بهویژه از سوی فداییان به راحتی فراموش بشود. از توده مردم هم، هر که از ماجرا با خبر شد، قادر به هضم و فراموش کردن آن نبود. اینکه حکومتی از میان زندانیان محکوم به حبس، یک تعدادی را دستچین کند و به رگبار ببندد، در آستانه گذار ادعایی به “تمدن بزرگ” و ادعای تبدیل شدن به پنجمین قدرت اقتصادی و نظامی جهان، نمیتوانست جز بهت، ناباوری و خشم واکنش دیگری را بر انگیزد. همه اینها اما دلیلی بدست نمیدهند که این فاجعه را یک نقطه عطف در تاریخ معاصر کشور به حساب بیاوریم. برای چنین قضاوتی لازم است تا از زاویه دیگری به مساله نزدیک شویم.
داگلاس نورث و همکاران او در کتاب ارزنده “در سایه خشونت” پس از تفکیک کشورها به دو گروه بزرگ نظامهای “دسترسی نامحدود” و “دسترسی محدود”، گروه اخیر را بر حسب نوع سازماندهی خشونت و توزیع رانت، به سه دسته “شکننده”، “پایه” و “بالغ” تقسیم میکنند. در جوامع “شکننده”، گروههای برخوردار، هر کدام سازوکار اعمال خشونت خود را دارند و نهاد دولت امکان اعمال قهر بسیار محدودی دارد. در نظامهای “پایه”، گروههای برخوردار، بخشی از قدرت اعمال قهر را در داخل دستگاه دولت متمرکز میکنند و بخش دیگر را برای اهداف خاص خود و خارج از دولت مدیریت میکنند. در نظامهای “بالغ”، گروههای برخوردار، همه سازوکار اعمال خشونت و مدیریت رانت را به داخل دولت منتقل میکنند و به سیستمهای “حسینقلیخانی” و “نیمه حسینقلیخانی” پایان میدهند. چنین جوامعی در آستانه گذار به جوامع باز یا جوامع ”دسترسی نامحدود به حق مالکیت” قرار دارند.
از نگاه این نظریه، تاریخ متاخر ایران، به رغم برخی فراز و فرودها، از نظامهای دسترسی محدود شکننده به سمت نظامهای بالغ سیر کرده است. تا اواسط سلطنت رضا شاه ریشههای خشونتهای خارج از حکومت خشکانده شدند. همه گروههای بر خوردار به داخل حکومت رانده و هدایت شدند و دولت با کسب حق انحصاری اعمال قهر، مدیریت توزیع رانت را عهدهدار شد. تا فروردین ۵۴، گرچه در اینجا و آنجا، این یا آن گروه برخوردار، برای باز توزیع رانت به خشونت متوسل میشده است، اما حکومت با اتکا به حق مدنی اعمال انحصاری قهر، از اعمال خشونت نامتعین و تعریف نشده، پرهیز میکرد. در کمیته مشترک ساواک و شهربانی، جوانان عاصی را، وحشیانه شکنجه میکردند، اما به شدت مراقب بودند که کسی زیر شکنجه کشته نشود. بازجو پس از بستن پرونده، گردش کاری هم تنظیم میکرد و در انتهای آن با زبان زرگری، میزان محکومیت را مشخص میکرد. پرونده به دادگاه نظامی میرفت. چند تیمسار شکمگنده و خوابآلود، هنگام قرائت دفاعیههای تکراری و گاه خندهدار وکلای تسخیری، خمیازه میکشیدند و در پایان نمایش دادگاه، نظر بازجو را به حکم قضایی تبدیل میکردند. حق فرجامخواهی محترم شمرده میشد و دادگاه دوم هم کپی برابر اصل دادگاه اول بود. همه چیز پاکیزه انجام و ثبت میشد.
شاه در سی فروردین، در حالی که ظاهرا هیچ نیازی نداشت، بر سر شاخ نشست و بن برید! او با دست یازیدن به ترور لخت، کشوری را که در آستانه گذار از یک جامعه “دسترسی محدود بالغ” به جامعه باز ارزیابی میشد، به دوران حسینقلیخانی پرتاب کرد. حق انحصاری اعمال قهر بوسیله دولت را زیر پا گذاشت و به مبارزه مسلحانه مشروعیت بخشید.
در سی فروردین منحنی توسعه در ایران، تغییر جهت داد تا سه سال دیگر سر از بهمن خاکستری و شعار ناجوانمردانه “رکس آبادان را شاه به آتش کشید!” در آورد و در مسیر عوضی تاریخ، نظام حسینقلیخانی را در قالب دستجات موسوم به خودسر و خودجوش احیا کند و به قتل عام ۶۷ برسد و در نهایت، کشوری که به همت هزاران روشنفکر آگاه در ریل توسعه قرار گرفته بود، از ریل خارج و به اعماق سیاه تاریخ پرتاب بشود.
یاد جان باختگانی که به فقر، شکاف طبقاتی شدید، تحقیر، توهین، تفرعن و تمسخر قانون و قانون اساسی نه گفتند و جان بر سر اعتراض مشروع خود نهادند، مستقل از درستی یا نادرستی مشی مبارزاتی آنها، به مثابه بخشی از تاریخ مبارزه علیه بیداد گرامی خواهد ماند. گرامیداشت جانباختگان اما، فرصتی برای تعمق بر نقش خطاهای به ظاهر کوچک، اما فیصلهبخش، در نقاط عطف تاریخی هم فراهم میآورد. فرصتی برای درسآموزی از سرنوشت آنانی که باد کاشتند، تا طوفان درو کنند!
تصویر بازسازی صحنه تیرباران جزنی و یارانش / آزاده اخلاقی
■ هرچند جنایت ۲۹ فروردین ۵۴ اقدامی قساوتآمیز و ناجوانمردانه بود، اما به دشواری میتوان آن را یک نقطه عطف در تاریخ سیاسی ۱۰۰ سال اخیر ایران داشت. اینکه پس از این رویداد تلخ ایران دوباره وارد دوره به اصطلاح حکومت “حسینقلی خانی” شد، اغراق آمیز به نظر می رسد. اگر بتوان نقطه عطفی برای عقبگرد حکومت قانون در ایران پیش از انقلاب تعیین کرد، اسفند ۵۳ و اعلام تشکیل به اصطلاح “حزب فراگیر رستاخیز” منطقیتر مینماید، چه محمدرضا شاه با این کار رسماً اعلام حکومت مطلقه کرد و این برداشت را به دست مخالفان و مردم ناراضی داد که حکومت وی قابل اصلاح نیست و باید برانداخته شود- که شد. اما هیچ تردیدی وجود ندارد که شاه و رژیمش بیشترین نقش را در شکل گیری انقلاب پوپولیستی بهمن ۵۷ بازی کردند. همچنانکه امروز نیز خامنهای و مجموعه حکومت اسلامی(که اصولاً مختصات جمهوریت را ندارد و از اول هم نداشت) بیشرین نقش را در شکل گیری انقلاب، فروپاشی یا تجزیه ایران خواهند داشت.
شاهین خسروی
■ من نمیدانم نویسنده محترم چگونه در یک خط و به این سادگی به این نتیجه شگرف رسیده است که “برای جامعه سیاسی ایران، تردیدی وجود نداشت که این تصمیم جنونآمیز و باور نکردنی را شخص شاه گرفته است.” چنین ادعائی بزرگ بدون ارائه کوچکترین سند و یا اثباتی بیش از پیش از ارش مطلب کاسته و در حد یک حب و بغض شخصی میماند. در ضمن همانگونه که آقای خسروی هم به درستی اشاره کردهاند ۲۹ فروردین ۵۴ را به دشواری میتوان نقطه عطف در تاریخ سیاسی ۱۰۰ سال اخیر ایران دانست.
محقق ایرانی آقای عباس میلانی پس از سالها تحقیق و تفحص و مطالعه درخصوص تاریخ ایران و شخص شاه در خصوص کتاب خود “نگاهی به شاه” که در ۶۹۰ صفحه نوشتهاند فروتنانه اذعان میکنند که سالهای سال مطالعه و بررسی و تحقیق بیشتر لازم است تا جوابی قانع کننده و معتبر در خصوص علل سقوط شاه به خواننده ارائه گردد، و تمام تحقیقات خود را یک مقدمهای میداند برای رسیدن به چنین هدفی. به نظر بنده هنوز زمان برای یک بررسی کامل و جامع در خصوص تاریخ ایران و قضاوت در مورد شخص شاه فراهم نشده است و این قبل از هر چیز نیاز به فرو پاشی نظام جمهوری اسلامی دارد و حقایقی که هنور در دسترس تاریخنویسان و محققان نیست و باید همگانی گردد.
مومن
■ آقای خسروی عزیز! سپاس از توجه و یادداشت شما.
درست می گویید که از ۵۴ تا ۵۷ را نمی توان حسینقلی خانی دانست. من هم چنین چیزی ننوشته ام. من نوشته ام ” در ۲۹ فروردین منحنی توسعه در ایران، تغییر جهت داد تا سه سال دیگر سر از بهمن خاکستری و شعار ناجوانمردانه “رکس آبادان را شاه به آتش کشید!” در آورد و در مسیر عوضی تاریخ، نظام حسینقلیخانی را در قالب دستجات موسوم به خودسر و خودجوش احیا کند و به قتل عام ۶۷ برسد و در نهایت، کشوری که به همت هزاران روشنفکر آگاه در ریل توسعه قرار گرفته بود، از ریل خارج و به اعماق سیاه تاریخ پرتاب بشود..” در ۲۹ فروردین ملک از باغ رعیت سیبی چید و شاه مطلق العنان تصمیم گرفت که نظام را دور بزند و از فراز سر نظام، دست به ترور بزند. این کار به معنی مشروعیت بخشیدن به اعمال خشونت خارج از قوانین و قواعد مورد توافق گروه های بر خوردار و به تعبیر نورث، بازگشت به عقب از یک جامعه دسترسی محدود “بالغ” به ” پایه” بود که بعد از انقلاب به نیمه حسینقلی خانی اسلامی فرا رویید. در مورد تشکیل حزب رستا خیز به عنوان نقطه عطف، برایم قابل پذیرش به نظر نمی رسد. قبل از رستاخیز هم شاه قدر قدرت بود و در کشور تحزبی وجود نداشت. دو حزب ایران نوین و مردم را مردم به شوخی احزاب ” بله قربان” و ” احسنت قربان” می دانستند. در حزب رستاخیز هم همان آدم های ایران نوین و مردم در دو جناح فرمایشی ” پیشرو” و سازنده” گرد آمدند و در واقع این اقدام شاه، جز دادن یک حربه تبلیغاتی بدست مخالفان، منشا هیچ اثری نبود. که بتوان آنرا نقطه عطف نامید.
پورمندی
■ آقای مومن گرامی! با تشکر از توجه شما،
در اینکه جامعه سیاسی ایران این اقدام را به شاه نسبت داد، برای کسی که در ان دوران زندگی می کرده، تردیدی وجود ندارد. اما در مورد صحت این ادعا می توان بحث کرد. من دلایم را به کوتاهی بیان کردم. اول- شاه در همه جزییات سیاسی دخالت می کرد و احدی به خودش جرات نمی داد که از فراز سر شاه و بدون اطلاع و تایید او دست به چنین کار مهمی بزند. دوم- تهرانی به عنوان یکی از ۹ نفری که در تیم ترور مشارکت داشت، در دادگاه به تفصیل توضیح داده است. حکم به از طرف ثابتی، معاون قدرتمند ساواک و رئیس اداره سوم، به مسول تیم ابلاغ شده است. ثابتی هرگز نه جراتش را داشت و نه اهلش بود که بدون تائید شاه چنین تصمیمی بگیرد. سوم- سرهنگ وزیری رئیس وقت زندان، فقط وقتی می توانست با لباس رسمی نظامی، زندانیان را جدا سازی و به سمت تپه ببرد که از مقام مافوق خودش که ریاست شهربانی کل کشور بود، دستور گرفته باشد. توجه دارید که در این عملیات دو نهاد ساواک و شهربانی مشارکت داشته اند و همآهنگی از بالا ضروری بود. روشن است که هیچ فرمان کتبی، در هیچ یک از اسناد دربار، ساواک و شهربانی پیدا نشده و هزار سال دیگر هم پیدا نخواهد شد، چون وجود ندارد! اما کسی که ساواک و شهربانی را همآهنگ کرد، امیر عباس هویدا نبود. این کار تنها از شخص شاه و احتمالا از سفیر آمریکا در تهران بر می آمد. کسی سفیر را تا امروز متهم نکرده است و بسیار دور از ذهن است این کار! به احتمال زیاد ، طراح اصلی این عملیات شخص ثابتی بوده است و او توانسته تائید شاه را بگیرد و ترور ها را اجرا کند. او هنوز زنده است و می تواند حقیقت را روشن سازد. در مصاحبه با قانعی فرد، او کماکان افسانه فرار را مطرح کرده تا دامن خودش و فرمانده اش را از آلودگی پاک نگه دارد. اما مطالعه کتاب در دامگه حادثه ثابتی، مکانیسم تهیه لیست و بردن در نزد شاه را آنجا که او تهیه لیست چند هزار نفره از فعالین انقلاب برای دستگیری را به شاه می دهد و شاه در کنار نام ها با بله و نه علامت گذاری می کند، به خوبی نشان می دهد. متاسفانه سناریوی دیگری وجود ندارد که روشن شدن آن به تغییر نظام اسلامی موکول بشود. در مورد نقش ۲۹ فروردین در تغییر شیب منحنی، در پاسخ به آقای خسروی چیزکی نوشتهام.
با ارادت پورمندی پورمندی
■ البته همیشه در رژیمهای استبدادی در ایران و در نقاط دیگر جهان چون شخص تعیین کننده یک نفر است خود به خود همه ناکاستیها به او ربط داده، میشود. در مورد تیرباران ۹ نفر از مبارزین فدایی و مجاهد دشوار میتوان قبول کرد که شاه خود به حذف فیزیکی آنها دستوری داده باشد. ولی امثال ثابتی و فراستی و حتی خود نصیری برای خود شیفتگی و خوش خدمتی نزد شاه صد در صد این پروژه ضدانسانی را برنامهریزی کرده بودند. فراموش نکنیم که مستبدین در سایه یکدیگر زندگی کرده و برای فرار از مسئولیت اشتباهات را به همدیگر ربط میدهند. نبود قانونمندی در رژیم پیشین و اکنون باعث عقب گرد و ارتجاع میشود. بزودی مثل همه دیکتاتوری های دیگر ممالک بعد از سقوط حاکمان ایران افشاگریهای زیادی از پرده ابهام بیرون میریزد.
بهزاد مهر نیا
■ آقای مهر نیای عزیز! من هم آرزو می کنم که این جنایت بدون تایید شاه انچام شده باشد و آبروریزی آن برای ایران کمتربوده باشد. اما وقتی با شما تا اینجا می آیم که ثابتی و دیگران آنرا برنامه ریزی کردند، نمی توانم بپذیرم که شاه تا این حد به آلت دست امثال ثابتی تبدیل شده باشد که خودشان ببرند و خودشان بدوزند! شما مطلب را به درستی با نقش افراد در دیکتاتوریها آغاز کرده اید ولی وقتی به نقش شاه در این جنایت رسیدید، دستتان لرزید. ثابتی در دامگه حادثه داستان ترس شاه از حمید اشرف و پیگیری هر روزه او برای دستگیری یا کشتن حمید را به تفصیل بازگو کرده است. کسی که تعقیب یک چریک را روزمره پیگیری می کرده است، چگونه می توانست در مورد این پروژه مهم و خطرناک بی اطلاع بوده باشد؟ همه خاطرات مقامات دولتی و اطرافیان شاه نشان می دهند که او بعد از افزایش درآمد نفت، نسبت به خودش دچار توهم لاعلاجی شده بود و رفتارش جنون آمیز شده بود.
با احترام پورمندی
■ پاتریک لوُمووَن، روانپزشک و پژوهشگر فرانسوی، در کتابی زیر عنوانِ «سلامتِ روانیِ کسانی که جهان ما را ساختهاند» (یعنی کسانی که در تاریخ جهانی اثرگذار بودهاند) رفتارها و کردارهای ۱۹ شخصیتِ (مرد و زن) تاریخی را بررسی کرده و کوشیده است ضعفها یا کاستیهای روانیِ آنان را نشان دهد. در میان این ۱۹ شخصیتِ تاریخی، هم به خودکامگانِ روشناندیش (یا به قول حسن تقیزاده، مستبدان منوّر) مانند اسکندر مقدونی، ژول سزار، لویی چهاردهم، ناپلئون و کاترین دوم روسیه برمیخوریم، هم به قهرمانانی مانند چرچیل و دوُگُل و هم به هیولاهایی مانند هیتلر و استالین. این پژوهشگر دانشمند و موشکاف پس از مطالعهای روشمند و دقیق به این نتیجه رسیده است که خودکامگان همه یک فصل مشترک دارند و آن «بدگُمانی» یا «پارانوُیا» ست.
دربارۀ بدگُمانی یا پارانوُیای محمدرضا شاه دهها منبع مستند و موثق وجود دارد. داریوش همایون، از خدمتگزاران وفادار محمدرضا شاه، نوشته است که سرنوشت شاه سلطان حسین و پایان کار او در گوشهای از ذهنِ شاه لانه کرده بود. بدگمانی یا پارانوُیای پدر ایشان، رضا شاه، نیز بر هیچ تاریخ شناسی پوشیده نیست. از میان همراهان وفادار آن مرد کم نبودند کسانی که قربانیِ بدگمانی او شدند.
گویا خودکامگی و پارانویا همزاد یکدیگرند. درواقع، مگالوُمنیا یا «خود بزرگ پنداری» سپس بر این دو خصلتِ بی درمان افزوده میشود. اما فاجعه زمانی آغاز می شود که این سه خصلت در روان یک شخص، به ویژه اگر آن شخص رهبر کشوری باشد، دست به دست هم میدهند. با فراهمنشینیِ این سه خصلت است که «نابغۀ عظیم الشأن» ظهور میکند. چنین موجودی هیچ کس را که به حق یا به ناحق، کم یا بیش، اسم و رسم و جایگاهی داشته باشد، تحمل نمی کند. حال میخواهد آن کس در عرصۀ نظامیگری فعال باشد یا در عرصۀ سیاست و یا در عرصۀ هنر و دانش و نویسندگی. به طور کلی، در عرصه هایی از زندگی اجتماعی که منشأ و تجلی گاه قدرتاند، کسی نباید بلندتر از قد و قوارۀ «نابغۀ عظیم الشأن» خودی نشان دهد. در جامعه هایی مانند جامعۀ ما حتی در عرصۀ مِلک و مال نیز کسی نباید از «نابغۀ عظیم الشأن» جایگاهی برتر و بلندتر داشته باشد. گفتهاند رضاشاه در مقام شاه زمانی میتوانست بر کشور حکم براند که پیش از هر چیز به بزرگترین ملّاک کشور تبدیل میشد.
البته کاربستِ دستاوردهای روان شناسی در مطالعات تاریخی (به ویژه زندگینامه نویسی) حوصله و دقت، به ویژه بی طرفی علمی میطلبد. به هرحال، شما مرا علاقمند کردید بروم کمی مطالعه بکنم ببینم در آن شرایط شدید امنیتی آن ۹ زندانی «ضدامنیتی» چقدر امکان و توانایی فرار از زندان داشتند.
ع.م
■ انقلاب ۱۳۵۷ ایران و سرنوشت شوم آن حادثهای است که فاکتورهای متعدد ملی و بین المللی در تحقق آن نقش داشتهاند. برخی از این فاکتور ها را میتوان تحت سرفصل های زیرطبقه بندی کرد:
۱- آب و هوائی (خشکسالی و کم آبی برای کشورهای دارای اقتصاد کشاورزی نقطه ضعف بزرگی است. طبق محاسبه ویتفوگل در کتاب “استبداد شرقی” در این جوامع، در مقایسه با کشورهای پرآب اروپا و آمریکای شمالی، میبایستی برای کسب محصولی مساوی، حداقل ۴۰ درصد بیشتر وقت و سرمایه صرف کرد. این امر به زیان کسب فرصت زمانی برای پرداختن به کار فکری تمام خواهد شد. فرصت کمتر برای پرداختن به کار فکری منجر به کاهش کمی و کیفی دست آوردهای فکری در این جوامع می گردد).
۲- عقب ماندن از اروپا (از دوره رنسانس به بعد، بخصوص تحت تأثیر کشفیات جغرافیائی، جنبش اصلاح دینی و انقلاب صنعتی شکاف بین پیشرفت در اروپا و پیشرفت در کشورهای جهان سوم هر ساله بیشتر شد. از این رو، زمانیکه اروپائیان برای کسب بازار برای کالاهای در حال افزایششان و تصاحب مواد اولیه برای گسترش تولیدشان به کشورهای جهان سوم سرازیر شدند، برای کشورهای جهان سوم دو راه بیشتر باقی نماند: یا مانند هندوستان مستعمره شوند و یا مانند ایران، عثمانی، مصر و چین در صدد تغییر نظام اجتماعی خود به سبک اروپا برآیند. ولی آنها برای این تغییر فاقد پایههای مادی و طبقات اجتماعی لازم برای نظام جدید بودند. از این رو مجبور شدند برای کسب نیروی مردمی به تغییری ناقص و ابتر روی آورند. انقلاب مشروطه ایران نمونۀ این تلاش ناقص و ابتر بود. مشروطه خواهان برای کسب پشتیبانی مردمی مجبور شدند به روحانیون و مالکان ارضی متوصل شوند. این تناقض تا انقلاب ۱۳۵۷ همواره در تمام تلاشهای ۲۰۰ ساله در ایران ادامه یافت.)
۳- اصلاحات آمرانه (با اصلاحات آمرانه در دوره ۲۰ ساله رضا شاه، گرچه از نظر سیاسی دست آوردهای نیمبند مشروطه نابود گردید، ولی ضعف فقدان طبقه بورژوازی و متوسط شهری به میزان زیادی مرتفع شد و شرایط برای اصلاح تناقض ذکر شده در بالا برای دوره پس از شهریور ۱۳۲۰ فراهم گردید.)
۴ - تأثیر منفی ورود مارکسیسم (حال که تقریباً پیش شرطهای لازم برای تحولی بورژوا-دموکراتیک فراهم گردیده بود، ناگهان سرو کله ایده مارکسیتسی پیدا شد با سراب پرش از مرحله بورژوا-دموکراتیک و فرود در دوره سوسیالیسم و کمونیسم. این سراب رهبران فکری جامعه را به طور عمده جذب خود کرد و طبقه بورژوازی و طبقه متوسط را از رهبران فکری محروم نمود. هرجا هم که طبقه بورژوازی موفق به کسب قدرت سیاسی شد، بلافاصله این قدرت سیاسی توسط کمونیستها از دستش ربوده شد. نمونه آن انقلاب فوریه روسیه کرنسکی و انقلاب چین دکتر سون یاتسن و...)
۵ - جنگ سرد (تبدیل دنیا به دو جبهه پس از جنگ جهانی دوم و احتمال قریب به یقین افتادن انقلابهای بورژوا-دموکراتیک در کشورهای جهان سوم به دست کمونیستها، کشورهای سرمایهداری را، که خود از قبل خواستار ایجاد رقیبی در شمایل حاکمیت بورژوازی ملی در کشورهای جهان سوم نبودند، را بیش از پیش ترغیب کرد که در جبهه دشمنان تحقق انقلاب در کشورهای جهان سوم قرار گیرند.).
لیست عوامل مؤثر بسیار بیشتر از این ۵ عامل است، که در اینجا گنجایش ذکر همه آنها وجود ندارد. در این پس زمینه، نقطه عطف دانستن اعدام ۹ زندانی سیاسی ناشناخته برای تودههای مردم در ۲۹ فروردین ۱۳۵۴، که تنها لایه نازکی از دانشجویان از آن اطلاع یافتند، بیشتر ساده کردن موضوع پیچیده انقلاب ۱۳۵۷ میباشد. ساده نگری نه تنها راه گشا برای آینده نیست، چه بسا به مانعی برای تحلیل همهجانبه و ژرف به مسائل چند وجهی و پیچیده اجتماعی تبدیل میگردد.
باقر قلیائی
■ با سلام به باقر قلیایی عزیز! با بخش بزرگی از تحلیل فشردهای که ارایه دادید، همدلی دارم. تنها نکته درخور یادآوری این است که گویا من در فرمولبندی فکرم موفق نبودهام. من هم مثل شما براین عقیدهام که در مورد جنبش چریکی بسیار بزرگنمایی شده است و وزن ملی این جنبش جوانان عاصی، بیشتر از واقع ارزیابی شده است. در این بزرگنمایی هم ساواک و هم ما فعالین این جنبش نقش داشتهایم. اما بحث من اصلا به بزرگی و کوچکی این جنبش و شخص جزنی ربطی ندارد. مساله من رابطه یک حکومت بر سر کار و خشونت است. در همان دوره رضا شاه همه اشکال خشونت گروههای برخوردار جامعه به داخل حکومت انتقال پیدا کرد و خوانین و یاغی ها هم حذب ساختار قدرت قانونی و حکومتی شدند. در ۱۳۵۴ شاه با دست یازیدن به ترور در سایه، حق انحصاری اعمال قهر از سوی حکومت را که دستاورد مهم کشور بود “مشروعیت زدایی” کرد و در عمل اجازه داد که مخالفان مسلح، قواعد بازی را تعیین کنند. سخنرانی حسینزاده قبل از صدور فرمان آتش از سوی وزیری نشاندهنده این مساله است و نشان میدهد چرا در آن روز در تپههای اوین یک منحنی از نقطه عطف عبور کرد: “شما در دادگاه خلقتان رفقای ما را محکوم و مجارات میکنید. حالا ما همین معامله را با شما میکنیم! ” در اینجا این حمید اشرف است که قاعده بازی را به ثابتی و از طریق او به شاه دیکته میکند. آیا این یک نقطه عطف در رابطه حکومت و حشونت نیست؟
با ارادت پورمندی