بر بام شب
بانگ خروسان برخاست
جنون مقدس ونگوگ انگار
بر پردهی سنگین مه نشست
چنین خروشنده و خونین
که تابش تاجشان پیداست
۴۹ سال از تراژدی سیاهکل میگذرد. ۴۸ سال از تاریخ گفتن این شعر من نیز میگذرد. شعری که رویداد سیاهکل و عاطفه من به آن را در آن نقش کردم. در گذشتههای دور، دو بار آن را ویرایش کردم تا به این شکل درآمد.
هر بار که میخوانم این شعر را، دُن کیشوت جوانی خویش را در برابر سانکوپانزای پیری خود میبینم. افسوس میخوردم که چرا دو باره نمیتوانم آشیانهی رؤیایی امیدوار در روح خود باشم. چرا نمیتوانم دیگر خالق دنیای زیبای ذهنی خود باشم و در آن بزیم و ناچار میشوم درون دنیایی واقعی زشتی که دیگرانش ساختند زندگی کنم. چرا دُن کیشوت خیالپرور من دور میشود و من بر یابوی حسابگر سانکوپانزا پشت به او پیش میروم. چرا بر بام سیاست نمیگویم که هم از فردای طلوع شب جمهوری اسلامی جز غروب آن کمتر آرزویی داشتم. چرا نمیگویم که من شورشی و انقلابیم و از بیخ و بن حکومت دین و خود دین برآمده به هیأت دیوانگی بشر را آرزوی نه اصلاح بلکه براندازی دارم. چرا نمیگویم که میکل آنجلو و داوینچی و رافائل جیرهخوار پاپ خرافاتی بودند وقتی با هنر کیهانی خود حماقت میکردند و خدا را در طویلهی یوسف نجار از دامن یک باکرهی هرگز زاده نشده میزایاندند. چرا نمیگویم که واتیکان پایتخت نادانی و خرافات بود و قم تختگاه دشمنان فرهنگ و اورشلیم دفتر شیطان رجیم به هنگام بازنویسی تاریخ جهان با قلمهای شر و شرارت. چه بود دین و آیین این همه کسان جز شمشیر شقاق و شر در میان مردمان.
با بلوغ خودناخواسته ره بر نابالغی خودخواستهام بستم تا نگویم که نیم اصلی زیبایی جوانی است و پیری جان آدمی نیم اصلی آن زشتی است که جهان را به تباهی کشانده است. آن پیری که به هنگام حفر گور جای سکههایش را مقرر میدارد و جای داروهای قلب و عروق و نعوظ اش را به زیر سنگ لحد حفر میکند تا مگر دوباره برخیزد و از سرگیرد. این پیرسانکوپانزای فرسودهایست که مسالمتش از نبودن خون در رگان اوست و از یخ زدن گرمای وجودش که همه چیز را سرد میخواهد و ساکت و بی هیاهو چون مرگ.
آری، سیاهکل حماسه نبود، تراژدی بود. تراژدی خیال و آرمان و جوانی پرشور و پرامید، آن جوانی که نمیدانست آغاز نبردش در انتهای تاریخیست که سپاهیان سترگ آرمانهای او در آن شکست خورده و رو به هزیمت نهادهاند. ما نبرد را هنگامی آغاز کردیم که مصالحه میدانداران با واقعیت تاریک این جهان آغاز شده بود. در سمت مخالف کشتی قدم میزدیم و با سمت کشتی پیش میرفتیم. شگفت این که، نه ما سپاه سوسیالیسم، که رژیم ما نیز همانگونه متوهم بود نسبت به دورانی که شروع شده بود و آمادهی بلعیدن همهی ما بود. و او را هم بلعید.
داستانی بس تلخ و کلامی بس شگفت است که بگویم، عصر دیکتاتوریهای سکولار میهندوست و استقلال خواه خاورمیانه، از ناصر مصر و قذافی لیبی تا اسد در سوریه و صدام در عراق و پهلویها در ایران، در کنار فرصتهای دموکراتیکی چون دوران مصدق، همانند عصر طلایی این منطقه بود. این دیکتاتوریهای سکولار پل پیروزی منطقه بودند بسوی تجدد و نوسازی و چه بسا دموکراسی در چشماندازی دورتر. اینها همه دموکرات بودند آنجا که به جدایی دین از دولت و بهسازی زندگی و مقام و حقوق زن بر میگشت و حد اقل آورندهی نیمی از دموکراسی بودند اگر که تجدد و حقوق زن محاسبه میشد. در تمام طول تاریخ خاورمیانهی زنستیز این تنها دورانی بود که حقوق زن و شخصیت زن شروع به کشف و تأیید و رعایت شد. بگذار به قلب مسأله شلیک کنم. بین دیکتاتوریهای سکولار خاورمیانه و جنبشهای سوسیالیستی انقلابی پیوندها و همسوییهای زیادی وجود داشت که تنها حزب کمونیست شوروی به آن واقف بود و با عنوان کردن راه رشد غیر سرمایهداری برآن بود که بین آنها پیوند و پل برقرار کند. نظریه راه رشد غیرسرمایهداری، که برخی مثل آقایف رژیم شاه را نیز در آن حدود محاسبه میکردند، نظریهای ناظر بر کشف ارزشهای مثبت در این دیکتاتوریهای منفی برای آشتی دادن جنبش انقلابی سوسیالیستی با آنها بود. و این کاری سترگ بود که ناشناخته ماند. حزب تودهی ایران با درک راه رشد غیرسرمایهداری و برخی جنبههای مثبت در کار حکومتهای سکولار منطقه از جمله رژیم شاه، روشی بهتر در مبارزه داشت و جریانهایی در آن بودند که درک میکردند چه در حال گذار است. اما چپ نو، فداییان خلق، با نفی پلهای میانی، به درگیری خشن کشیده شدند.
تصادم خشن دو تجدد رژیم شاه و جنبش فدایی بسی زیانبار بود. چنین تصادمی نه حماسه که تراژدی بود در سرشت خود. هم از سوی فداییان و هم از سوی پادشاهیان. تاریخ را نمیتوان برگشت و بازنویسی کرد. همهی آن چه رویداده است جزیی از راه تاریخ هستند. و تاریخ مالک همهی زیباییها و زشتیهای سازندهی خویش است. تاریخ آن روزگاران نیز نه خوبیها را نزد یکی داشت و نه زشتیها را نزد دیگری. بهتر آن بود که میتوانستیم زبان گفتگو و ارادهی درک همدیگر و شجاعت باهمی را داشته باشیم، که هیچکدام نداشتیم. و همه دچار فاجعه شدیم.
بر جادهی آن روزگار کاروان تجدد در راه بود. پادشاهی که سرکوبگر بود و متجدد. سیاهکلی که خشونتگر بود و دادخواه. شهبانویی که زیبا میپوشید. فروغی که زیبا میسرود. شاملویی که شورشی بود و اخوانی که حماسی بود و سهرابی که عارف بود. شریعتی که مسجد را با صندلی میخواست، آخوندی که نقاد فیلم بود، و آن مرجع مسنی که فرشنشینی را در تالار خود ممنوع کرد. مجموعهای بودیم از خوب و بد، نه هر یک در یکی که هر دو در همه. اما، با همهی خوبیها و بدیها، جریان در سمت برداشتن ابر سیاه از رخ ماه بود. نگاه جدید به زن یک پایهی دموکراسی و آزادی بود، از جمله از سوی رژیم شاه. اگر تاریخ سمت دیگری در پیشگرفت گناه از سمتگیران آن زمان نبود. گناهکار آن بود که سمت مجموع ما را انکار میکرد و فروکوبی همهی ما را میخواست. دستی که آن سمت را آورد دست خدا نبود. دست همان قدرتهایی بود که اکنون با آنها در ستیزند. نیمی از تمام تاریخ معاصر ایران را قلم استعمار و امپریالیسم و قدرتهای نابودگر رقم زدهاند. انقلاب بهمن نیز نمیتوانست از قلم آنها دور بوده باشد.
■ اولین نوشتار معقولی است که از زبان یکی از فداییان در مورد سیاهکل و مختصرا در رابطه با انقلاب ۵۷ میبینیم.
حمید هوشور
■ آقای ممبینی به سان عبدالکریم سروش عاشقانه و عارفانه و رمانتیک مینویسد اما دست آخر همان را می گوید که چهل و چند سال پیش میگفت «نیمی از تمام تاریخ معاصر ایران را قلم استعمار و امپریالیسم و قدرتهای نابودگر رقم زدهاند. انقلاب بهمن نیز نمیتوانست از قلم آنها دور بوده باشد.» پس دوباره باید گفت «مرگ بر امپریالیسم به سرکردگی امپریالیسم آمریکا. و یا «مرگ بر سگ زنجیری امپریالیسم”... آقای ممبینی چند پاراگراف نقد صریح و روشن کمترین انتظاری است که از نسل شما میرود که هیچ کدامتان جسارت و دانش آن را نشان نمیدهید. عارف و سالک و همه چیزگوی هیچ نگو کم نداریم. اگر هنری دارید در سر راست و روشن صحبت کردن بکار برید.
حمید فروغ
■ نظریه شجاعانه اقای ممبینی که شاه و دیکتاتوریهای سکولار رو بسوی مدرنیته و جنبشهای عدالتطلب چریکی دو نیمه مکمل هم میبایست باشند که رو در روی هم قرار گرفتند. موافقم حالا که پیرانه سر با تامل پس از پایان بگذشته نگاه میکنیم اما اینکه دست خارج نویسنده این سناریو است موافق نیستم. اندیشه حقوق بشری کارتر مبین لزوم کاهش فشار دیکتاتوریهای منطقه بود که باز تاب آن عقب مانده ترین نیروهای سنتی را از بطن یک جامعه نا بالغ از پیله بیرون آورد و هردو نیمه مدرنیته وعدالت خواه را به محاق برد.
بهارک ق.
■ تراژدى نه يعنى که شکست. تراژدى ميتواند در بطن خود پيروزى و يا سرافرازى را همداشته باشد. وقتى سردارىدر يک جنگ کشته ميشود يک تراژدى است اما وقتى راه و تاکتيک او ادامه داشته باشد ديگر تراژدى رنگ ميبازد.
فقیهی
■ درود بر شما
بسیار صادقانه است و برای چریکهای پیری که هنوز در شولای مندرس خود غنودهاند، میتواند بسیار آموزنده باشد، اگر توان چیرگی بر بختک خودخواهی و خودپسندی را داشته باشند. گرچه همۀ نسل آن سالها هم پیام آور اندیشۀ نو بوده اند و هم حمال کهنه اندیشی، اما همسنجی کسانی مانند آقای ممبینی با خرافه پرست دانشمند نمایی مانند عبدالکریم سروش که آقای فروغ در یادداشت خود انجام داده، اوج کج سلیقگی و شاید غرض ورزی است.
بهرام خراسانی / ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
■ وقتی کسی از جناح به اصطلاح چپ سازمان اکثریت دهه ۶۰ هنوز راه رشد غیر سرمایه داری، حزب توده، و حزب کمونیست شوروی را رهروان راستین گذار از دیکتاتوری “منفی” به سوسیالیسم انقلابی میداند، خود نشان دهنده گریز ناپذیری انحلال چریکها در آغوش برادر بزرگتر است، آنهم پس از ۴۰ سال! جناب ممبینی! در کدام کشور مستعد راه رشد غیر سرمای داری، سوسیالیستهای انقلابی به امثال شیخ صادق خلخالی در مقابل بازرگانها رای دادند؟
اگر بازگشت غایی به فطرت خویش، که همان تاثیر پذیری از ضمیر ناخود آگاه در روش و سیاق زندگیست، صحیح باشد شاید بتوان توضیح داد چرا رهروان رادیکال سابق مبارزه چریکی پس از سفری تراژیک و مرگبار امروز به همان منزل قدیمی ذهن و روح بازگشته اند: عرفان و تصوف محزون و غمبار!
مهرداد
■ این سه جمله چکیده نوشتهء آقای ممبینی است:
“اگر تاریخ سمت دیگری در پیشگرفت گناه از سمتگیران آن زمان نبود. گناهکار آن بود که سمت مجموع ما را انکار میکرد و فروکوبی همهی ما را میخواست. دستی که آن سمت را آورد دست خدا نبود. دست همان قدرتهایی بود که اکنون با آنها در ستیزند. نیمی از تمام تاریخ معاصر ایران را قلم استعمار و امپریالیسم و قدرتهای نابودگر رقم زدهاند. انقلاب بهمن نیز نمیتوانست از قلم آنها دور بوده باشد.”
اما باور من این است که سرمایداریِ هارِ جهانی با شناختِ دقیقی که از خصوصیات و ارزشهای روحی روانی و فرهنگِ عامیانه و تاریخ حداقل پانصد سالهء اخیر ایران داشت و حضور پر رنگ دستگاه مرتجع دین و متحدانشان منجمله شاهان/خانها/زمینداران بزرگ٫ بعنوان بهترین متحدان توانست همه را به رهبری خود٫ سرمایداری هار جهانی = خمینی, متحد کند و هدف هم سرکوب دمکراسی و تسلط بر نفت و گاز منطقه.
آنها عاشقانه منتظرِ فرصتی بودند که نتیجه اش ساخت و تثبیت خمینی(ایسم)بود که بیشترین پتانسیل و زمینهء تاریخی-فرهنگی و اجرای این وظیفه ضد بشری را یکجا در خود داشت.
این است دلیلِ نتیجه فاجعه رژیم حاصلِ ضد انقلابِ بهمن پنجاه و هفت. حاصل ۴۱ سال حاکمیتِ رژیم داعش مرام در ایران و نقشش در منطقه شاهد این مدعاست.
با احترام سفیدکوهی
■ باور نکردنی ست بعداز ۶۰ سال از صدور قطعنامه های احراب کمونیست و برادر جهان به رهبری شوروی در سال های ۱۹۶۰ و ۱۹۶۹ که جوهر آن عبارت بود از: «گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم با موفقیت انجام و برگشت ناپذیر گردید » هنوز معلوم نیست بر اساس کدام محاسبات و مستندات به چنان نتیجه گیری عجیب رسیده بودند.. بهر جهت، بعداز آن تاریخ، بحث های «راه رشد سرمایه داری » توسط آکادمیسین های شوروی تئوریزه گردید. هر حکومتی که کمی با غرب زاویه داشت توسط بلوک شرق استقبال یا حمایت میشد که سیاست ها و موضع گیری های بلوک شرق نسبت به در کشور های دیکتاتوری با نا باوری با مزاق آزادیخواهان و استقلال طلبان سازگار نبود. در سراسر دهه شصت و هفتاد میلادی، انواع جنبش های اعتراضی، سراسر جهان را فرا گرفته بود. انشعابات زیادی در احراب کمونیست طرفدار شوروی صورت گرفت. بعداز انقلاب الجزایر و کوبا موج جدیدی از انقلابیگری سراسر جهان را فراگرفت. وقایع اسپانیا، پرتقال، یونان و شیلی به تشویق نیروهای چپ برای رادیکال شدن دامن میزد. به دلایل زیادی در کشور های دیکتاتوری، نیروهای مبارز به شیوه های مسلحانه روی آوردند.
از این ها گذشته، مواضع احزاب بلوک شرق، حزب توده و مخالفان و منقدان آنها نیز در جوامع بسته و دیکتاتوری مثل ایران امکان بحث نداشت. اساسا در آن سالها «قطعنامه های ۱۹۶۰ و ۱۹۶۹» و «راه رشد غیر سرمایه داری» و مواضع احزاب برادر نسبت به دیکتاتوری ها به این صورت مطرح نبود. اولین بار بعداز انفلاب ۵۷، متونی توسط حزب توده در اختیار سازمان فدائیان خلق ایران اکثریت قرار گرفت یا کتابهائی منتشر گردید. در پروسه وحدت فدائیان و حزب توده که بسیار عجولانه و بدون بررسی لازم صورت گرفت و کسی نپرسید به چه دلیل ««گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم با موفقیت انجام و برگشت ناپذیر گردید »؟ البته به پروسه وحدت سازمان فدائیان خلق اکثریت اعتراضاتی شد و انشعابی هم صورت گرفت ولی بحث ها هیچوقت در مسیر زیر سئوال بردن قطعنامه های ۱۹۶۰. ۱۹۶۹ نبود.
نتاقض بزرگ: بعداز انتخاب جیمی کارتر در سال ۱۹۷۶ به ریاست جمهوری آمریکا، بعداز سالها جنگ در ویتنام و جنبش جهانی صلح و افتضاحات حزب جمهوری خواه با ریاست جمهوری نیکسون و کسیمجر وزیر خارجه، جیمی کارتر با شعار صلح خاورمیانه و رعایت منشور جهانی حقوق بشر در کشور های دیکتاتوری و دوست آمریکا پیروز شده بود. برای بلوک شرق فرقی نداشت که حزب دموکرات قدرت را از رقیب جمهوریخواه خود گرفته ست و با همان تحلیل که «سوسیالیسم در جهان هژمونی کسب کرده» از کودتای کمونیست های افغانستان در سال ۱۹۷۷ حمایت کرد که موجب تحریک و بسیج نیروهای بنیادگرای اسلامی در افغانستان، پاکستان، عربسنان، ترکیه، مصر، ایران و......گردید در سال ۱۹۷۸ در آستانه انقلاب اسلامی ایران وقتی جیمی کارتر توانست مذاکرات صلح بین مصر و اسرائیل را با قرار داد معروف کمپ دیوید به سر انجام برساند. انورسادات و بگین جائزهی صلح نوبل را در یافت کردند ولی بلوک شرق با سازمان آزادیبخش فلسطین و کشورهای معروف به «خط مقدم جنگ» لیبی، سوریه، عراق و... قرارد داد کمپ دیوید را محکوم کردند و سمینار ها و کنفرانس های بعدی را نیز بایکوت نمودند. موجی از واپسگرائی و خشونت آفرینی، دستاوردهای سکولاریسم بعداز جنگ جهانی اول و فروپاشی خلاف عثمانی را نشانه گرفت که صدمات جبران ناپذیری بر سکولاریسم در کشور های بخصوص خاورمیانه وارد کرد.
کیست که نداند تا دی ماه ۱۳۵۶ که جیمی کارتر و همسرش در جشن شب ژانویه ۱۹۷۸ مهمان شاه و ملکه ایران بود. هنوز از حواریون خمینی در جنبش ضد دیکتاتوری خبر چندانی نبود. بعداز ده شب تاریخی کانون نویسندگان در اینستیتو گوته، اعتراضات دانشجوئی که همیشه و عمدتا دموکراتیک و سکولار بود اوج گرفت. پس فقط مقالهی «ارتجاع سرخ و سیاه» شاهانه و با نام مستعار احمد رشیدی مطلق در روزنامهی اطلاعات باعث شورش طلبه ها در قم نشد که زنجیر وار سراسر ایران را در نوردید. جّو برانگیخه شده بود، موضوع افغانستان در آن شرائط سوژه اصلی برای آخوندهای مساجد و روضه خوان ها بود. در ضمن نمی توان تغییر توازن نیروهای شرق و غرب در منطقه را نادیده گرفت.این واقعهی تاریخی بشدت غرب و بخشی از جناحهای حکومت شاه را نسبت به خطر کمونیسم بوحشت انداخت.. سید حسین نصر متفکر اسلامی رئیس دفتر ملکه فرح پهلوی میشود تا پُلی بین دربار و روحانیون بسازد! در حالیکه انورسادات و بگین قرار داد صلح کمپ دیوید را امضاء کردند و جائزه صلح نوبل را دریافت نمودند جهان به سمت یکی از جنگ های بی معنی ایدئولوژیک علیه «کفر » میرفت. حزب الهی های ایران فریاد میزدند: مرگ بر سه مفسدین کارتر و سادات و بگین. با این وجود، عروج خمینی و اشغال سفارت آمریکا در ایران همه و همه مورد حمایت بلوک شرق، حزب توده و بخشی از سازمان چریکهای فدائی خلق ایران قرار گرفت که آغازی بر پایان سکولاریسم نوع دیکتاتوری در ایران و تسلط عقب مانده ترین جریان اجتماعی یعنی روحانیون در ایران شد که همیشه در تاریخ موجب خسارات جبران ناپذیر گردیده بود. که در برابر استثنائاتی بهیچ عنوان قابل بخشش نبودند.. ما بعداز اشغال سفارت و انشعاب اقلیت و اکثریت؛ تازه قطعنامه های ۱۹۶۰ و ۱۹۶۹ را «کشف» کرده بودیم که خیلی سطحی از آنها گذشتیم و امروز هم کسی نمی پرسد چگونه احزاب کمونیست به رهبری شوروی خیال کردند«گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم با موفقیت انجام و برگشت ناپذیر گردید »؟
بعد ها با فرستادن ارتش سرخ به افغانستان برای حمایت از کمونیست های آن کشور دست سرمایه داری جهانی به رهبری آمریکا را برای حمایت از گروههای اسلامی و گسترش تروریسم در سراسر جهان بازتر کرد. بلوک شرق خیال میکرد که در جهان هژمونی دارد که چنان بی محابا قرار داد کمپ دیوید را به چالش کشید و وارد افغانستان شد.. بر خلاف نظر اقای ممبینی سیاست های بلوک شرق موجب تخریب و تضعیف سکولاریسم در سراسر جهان از جمله در ایران گردید.هنوز معلوم نیست احزاب برادر چگونه به این فرمول رسیدند: «گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم با موفقیت انجام و برگشت ناپذیر گردید»
هومن دبیری
■ درود بر آقای ممبینی. بیتردید میخواهم بگویم که وقتی شما پنجره گفتگو را میگشایید و با قلم مسلط خود به اندیشه مجال عرضه میبخشید از آنجا که سابقه نگارشات گذشته شما بر اذهان پژوهندگان چرایی امور آثار قابل توجهی داشته است انتظار به چالش در آمدن نگارشات شما انتظار بیجایی نیست و من به شما در این رابطه تبریک میگویم. شما دارید جبران گذشتهای را میکنید که سالها با عمل و رفتار سیاسی توام بوده و کمتر مجال چالش گفتگو داشته است و از این رو گریز ناپذیر میباشد. نظر دهندگان محترمی که بر نوشته شما به عنوان نویسنده مقالهای با موضوع روشن نظر گذاشتهاند بیگمان خواستهاند ایهامها و ابهامهای نوشتار شمارا برشمارند و لذا از شما انتظار نوشتاری شفاف و بیابهام که بیگمان نقد گذشته است انتظار میرود و من دیدهام و خواندهام از شما که پروای نقد گذشته را نداشتهاید و آنجا که لازم آمده است به انتقاد گذشته پرداختهاید و آنجاها که سکوت کردهاید حرمت انسانهای شریف را حفظ کردهاید و این اخلاق شما بر شما میزیبد و اینهم تبریک دوم به شما.
من اکنون شما را روشنگری مستقل میبینم که باتوجه به شرایط زمانی که در آن بسر میبریم نوشتنتان به قصد روشنگری است و تسلط شما و روش نگارشتان گرم و صمیمی است باز هم بنویسید.
ممنون . مصطفی حقیقی
■ نویسنده گرامی،
شما هم مثل اغلب هموطنان درآغاز بیانی شاعرانه را به کار می گیرید با تاسف و افسوس به تاریخ معاصر نگاه می کنید و درادامه تحلیل سیاسی می کنید، شاید بگویید چرا که نه؟ اما برخورد رمانتیک وشاعرانه را می توانید درمتن ادبی بهتر بپرورانید و درتحلیل سیاسی هم جانب انصاف و هم تعمق دقیق در مسائل را رعایت کنید. هرچند که شما تلاش کرده اید تا با درایت به شرایط آن روزگار عاقلانه بنگرید. اما هنوز از نظر حسی برای شما و بسیاری دیگر از هم نسلان شما دل کندن از جنبش چریکی و کمونیستی کاری سخت دشوار است. شاید بهتر بود می گفتید که کپی کردن نسخه های انقلابی امریکای لاتین توسط جوانانی که میانگین سنی شان کم وبیش 25 تا 30 سال بود و همه در فضای فرهنگی اسلامی- شیعی در آرزوی شهادت می سوختند و هر کدام برای خودشان چه گوارا یا امام حسین بودند اشتباه محض بود. شاید آنها هم فیلم زاپاتا با شرکت مارلون براندو را دیده بودند و یا فکر می کردند که جنگل های گیلان ، جنگل های کوبا و بولیوی است. خوب هم آنها و هم نسل انقلاب همه در جوانی رمانیتک بودند و شور انقلابی و شهید شدن در راه خلق هوش از سرشان برده بود. اما اگر دیکتاتوری پرولتاریای آنها سر کار می آمد مطمئن باشید که به اندازه همین آخوندها آدم می کشتند و دهن ها را می دوختند. همان اتفاقی که در تمام دنیای کمونیسم به وقوع پیوست و هنوز هم در کره شمالی وچین و کوبا ادامه دارد. شما در این نوشته هنوز به تئوری راه رشد غیرسرمایه داری به عنوان راه برون رفت درآن شرایط معتقد هستید. و سنگش را به سینه می زنید. و فراموش کرده اید که دیکتاتوری ها و تئوریسن های کرملین دست کمی از امپریالسم امریکا نداشتند. حداقل امریکایی ها در مملکت خودشان دموکراسی و آزادی وپیشرفت را عملی کرده اند. روس های کمونیست که برای روسیه و شوروی سابق جز عقب افتادگی و دیکتاتوری وکشتار ازادی خواهان چیز دیگری تدارک ندیده بودند. شما هم حالا مانند دیگران انقلابیون پشیمان به نوعی متاثر از تحولات مثبت دوران شاه و شهبانوی با فرهنگ هستید و خوب همه کسانی که انقلاب کردند می دانند که آن رژیم هرچه بود درمقایسه با رژیم اسلامی حالا سرافراز شده و شاید هم یکی از همین روزها تابوت شاه را با افتخار برگردانده و به عنوان سردمدار مدرنیسم در ایران خاک کنند. اما آیا بهتر نبود که به جای افسوس خوردن کمی هم درباره عقب ماندگی فکری روشنفکران ایرانی و حزب توده و سازمان فداییان می نوشتید که آقای خمینی و ایل وتبارشان را درمبارزه با شاه همکار و همسوی خود می دیدند و تمام چهره های مستقل و ملی را دست پرورده و نوکر امپریالیسم؟ جنبش چریکی هیچ گلی به سر ما نزد به جز آنکه همه جوان ها را روانه زندان کرد و سینه دیوار برای اعدام. من شخصا به عنوان یکی از کسانی که احساسات عمیقی نسبت به این جنبش داشتم و از نزدیک با آن اشنا بودم می توانم بگویم که این جنبش دو نسل از جوان های ما را نابود کرد. خدا را شکر که قهرمان بازی و شهید بازی چپ در این مملکت به آخر رسیده و حنای جنبش های دیکتاتوری پرولتاریا هم در سراسر دنیا هم دیگر رنگی ندارد.
فرا۳۵
■ کامنت گذار محترم فرا۳۵
قضایا به این سادگی نیست که شما نوشتید. نگارنده هم در درون جنبش ضد استبدادی و ضد پادشاهی مطلقه بزرگ شد. در سال ۱۳۴۶ بعداز حکومت نظامی مربوط به ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دوباره دانشگاهها توانسته بودند بعداز سرکوبهای فراوان در مقابل استبداد سینه سپر کنند. با مرگ جهان پهلوان و مراسم ختم و شب چهلم حکومت و ساواک به شرکت کنندگان در مراسم حمله کردند. زندان قزل قلعه پُر دانشجو بود. در سلول های انفرادی زنده یاد بیژن جزنی و یارانش که قبلا دستگیر شده بودند مهمان ساواک بودند، به شادروان داریوش فروهر در کنار دفتر بازجویان ساوک اطاق داده بودند و چون مرتب دانشجویان دستگیر شده را میآوردند عدهای از ما که بازجوئی شده بودیم را از زندان ساواک به زندان موقت شهربانی جنب ادارهی گذرنامهی قدیم فرستادند (این زندان بعدا به کمیته مشترک ساواک ـ شهربانی تبدیل شد و در این حکومت بعداز جنایات فراوان به موزه تبدیل شد) در آنجا هم دانشجویان زیادی قبل از ما ساکن بودند و یکی از آنها پسر یکی از سناتور های حکومت بود. بعدا ما را به بلوار الیزابت (کشاورز) بردند و ساواک تحویل ادارهی ژاندارمری دادند که به همراه ژاندارمهای مسلح ما را برای سربازی به پادگان تربت حیدریه فرستاند.
ملاقات آنهمه زندانی با عقاید و روحیات متفاوت به نگارنده آموخت که آن همه نیروهای ملی و آزادیخواه و چپ از اقشار مختلف اجتماعی حکایت از مشکل بیداد حکومت میکند از قضا در تمام آن روزها فقط و فقط یک آخوند در زندان قزل قلعه دیدیدم که با دمش گردو میشکند چون با دستگیریهای دانشجویان از تنهائی در آمده بود. در سربازخانهی تربیت حیدریه وقتی از دانشگاههای مشهد، اصفهان هم دانشجویان اخراجی را آوردند فهمیدیم که موضوع فقط شهر تهران و مرگ جهان پهلوان تختی نبوده ست. بعدا فهمیدیم که دانشجویان دانشگاه تبریز و پهلوی شیراز را نیز دستگیر و بعضی را به سربازی فرستاند. در پادگان به افسران گفتیم که تاسفانگیز ست که حکومت ما را به محیط کار شما به عنوان تنبیه و تبعیدگاه فرستاده ست!
حکومت پادشاهی به سادگی صد ها دانشجو را دستگیر، زندانی و به سربازی فرستاد. بعدا هم دیدیم که نویسندگان و شاعران هنرمندان تاتر، سینما و تلویزیون، ورزشکاران و...... را دستگیر میکرد و با اعمال فشار بعضی را وادار به مصاحبه تلویزیونی علیه خود و به نفع حکومت میکرد. و از همه مضحکتر اعلام حزب رستاخیز توسط شاه و تهدید مخالفان و. کسانی که حاضر به پیوستند به حز ب نبودند به زندان یا جلای وطن بود! البته از سال ۵۰ مبارزات مسلحانه شروع شد ولی این تمام جنبش اعتراضی علیه حکومت نبود در زندانها همه جور زندانی سیاسی وجود داشت. البته شاه عادت داشت بگوید در ایران زندانی سیاسی وجود ندارد و یک مشت خرابکار در زندان هستند.
نگارنده اینها را نوشت که توجه جنابعالی را به این نکته جلب کند که هیچ کس چه آنها که جانشان را علیه دیکتاتوری نثار کردند و چه آنهائیکه خطر کردند هرگز به مخیلهاشان خطور نمیکرد که بناست حکومت بدتر از پادشاهی مطلقه جایگزین شود. در ضمن ما ایرانیان تنها کشور جهان نبودیم که علیه دیکتاتوری مبارزه میکردیم. در عمل دیده شد که قدرتهای بزرگ چگونه در جنبشهای آزادیخواهانه کشور ها دخالت و اخلال میکنند. ما هرگز فکر نمی کردیم در سال ۵۶ و ۵۷ حکومت ایران به خاطر بیماری باید با حکومت دیوانهای جایگزین شود. ملتهائی که در این سالها به حق حاکمیت خود نرسیند کم نیستند اگر فاجعه لیبی، مصر، سوریه، افغانستان و...وجود نداشت مردم با ارادهی محکمتری علیه حکومت ولایت مطلقه فقیه پیکار میکردند.
بابک مهرانی
■ با سپاس از نوشتار زیبا. انقلابیون راستین، دلسوزان مردمی دارای احساسات شاعرانه هستند. همانند خسرو گلسرخی, دانشیان و سعید سلطانپور. همگان قادر به درک این احساسات نیستند. به زیبایی گفتید سیاهکل تراژدی بود و به راستی گفتید آنهایی که دنیا را به این منجلاب کشاندند هم نقش داشتهاند برای همین هم راه رشد غیرسرمایهداری سراب است. شاید رویای سوسیالیسم از دل خود کشورهای سرمایهداری و دنیای بردگی مدرن براید. پدیدهایی مانند برنی سندرز ، این امید را زنده میکند. شاید راه تغییر باید از دل خود جهانخواران باشد.
با احترام دوستدار نوشتار شما / لادن
■ تساهل و تسامح
خوشبختانه در ادبیات فاخر ما واژهها و اشعار زیبا و پر محتوا فراوان ست. پرسیدنی ست چرا آنها را در سیاست بکارنمی بریم. آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف ست با دوستان مروّت با دشمنان مدارا روی سخن به حکومتگران، طرفداران آنها و همه مخافلن آنها می باشد.
حکومت پیشین همه چیز ر در انحصار خود کرده بود و حتی نقض حقوق بشر از جانب رئیس جمهور آمریکا جیمی کارتر در سطح جهان نیز مطرح گردید.آخرین شاه نیز کمی به انقلاب مانده به اشتباهات حکومت اعتراف کرد.
حالا ۴۰ سال از آن سقوط اجتناب پذیر گذشته و میلیونها نفر از فاجعهای که رخ داد متاثرند. ولی برخی از مقامات حکومت گذشته و طرفداران آنها فراموش کردند که چگونه حکومت کردند و چرا دوام نیاوردند. سردمداران متحجر حکومت کنونی که هزاران مرتبه از حکومت گذشته انحصار طلب تر هستند و خودشان از جناح های اقتدار گرا، اصول گرا، و اصلاح طلب نام میبرند و هزاران نفر را ترور یا اعدام کردهاند معلوم نیست چه خواب دیگری برای مردم دیدهاند.
دوستان ارجمند ایران ما شایسته ی حکومت ها و مدعیان سیاسی با خرد و بردبار میباشد. چرا حکومت های ما نتوانستهاند حقوق شهروند و حق حاکمیت مردم را رعایت کنند و به خشونت متشبث شدهاند.
چرا حکومتگران ما هیچوقت انعطاف نداشته اند و کمتر از توبه ی مخالفان را قبول نداشتهاند؟ آیا میتوان تمام اشکالات را به پای مخالفان نوشت؟ آیا در تمام کشور های دیگر به میزان کشور ما و در دور ه های متوالی سرکوب و اعدام صورت گرفته است؟ ،در دوران دانشجوئی دهه ۵۰ وقتی صحبت از کشتار در اندونزی، هندوستان، بنگلادش و کشور های آمریکا جنوبی میشد برایمان باورنکردنی بودولی در این حکومت دیدیم که چه آسان هزاران نفر را در چند روز اعدام کردند. با این وجود در همه جان چنین جنون آدم کشی وجود ندارد. در صفحهی فیس بوک یک از دوستان خواندم:
یوسف بن علوی یکی از سه فرمانده چریک های جبهه ظفار بود. وقتی که شاه به ظفار لشکر کشید و جنبش ظفار را محاصره کرد، رهبران دستگیر شدند. قابوس تازه شاه شده بود. رهبران ظفار حکم اعدام گرفتند و هرسه حکم را پذیرفتند و به پشیمانی روی نیاوردند. یکی دانشجوی علوم سیاسی که در لندن تحصیل کرده و به ظفار باز گشته بود همین یوسف بن علوی بود که سال هاست وزیر امورخارجه عمان است و هم اکنون در تهران است تا دوباره بین دستگاه حاکمه آمریکا و جمهوری اسلامی میانجیگری کند.
و یکی هم دانشجوی اقتصاد بود که در ٣٠ سال گذشته برنامه ریزی اقتصادی و سیستم بانکی عمان را مدیریت می کند.
و دیگری در آموزش و پرورش، که آن را نوسازی و مدرن کرده و آموزش زبان انگلیسی را از دوران ابتدایی اجباری و مجًانی کرد.
سلطان قابوس قبل از اعدام (درست همزمان با اعدام گلسرخی و دورانی که ده ها جوان تحصیل کرده ایران به جرم فعالیت چریکی در ایران یا در خیابان ها کشته شدند و یا اعدام شدند) خواست تا هر سه جوان چریک را ببیند. از آن ها سوْال کرد:
مگر شما عمانی نیستید؟ پس چرا راه جنگ را انتخاب کردهاید؟ گفتند: ما می خواهیم از یک زندگی بدوی و بیابانی به کشور مدرن تبدیل شویم. قابوس سه راه را پیش پایشان گذاشت.
١- خروج از عمان و انصراف از شهروندی عمان ولی تا اخر عمر تمام مخارج تحصیل و زندگی مهمان پادشاه.
٢- زندان ابد در همین عمان با یک درجه تخفیف
٣- دست از این چریک بازی بردارید و هرکدام یک قسمت مملکت را بگیرید دستتان و آن را بسازید.
هرسه راه سوم را انتخاب کردند. عمان، سوئیس خاورمیانه شده است. باورش مشکل است. سه تا گزارش نوشتم از مسقط. بخوانید، تعجب خواهید کرد.
این سه نفر چریک چپگرا، عمان را به یک کشور مدرن تبدیل کرده اند. این یوسف بن علی، وزیر امور خارجه در٤٠ سال گذشته، اعجوبه دیپلماسی است و آموزش و پرورش کشور هم تا حد أمریکاست. قابوس با مدارا و حزم اندیشی تهدید را به فرصت تبدیل کرد. به امید روزی که در ایران نیز آزادی اندیشه، بیان، قلم، اجتماعات ورعایت منشور جهانی حقوق بشر نهادینه شده باشد.
ز.مینائی