با اعتراضات آبان ۹۸ و سرکوب آن، حوزه معیشت با حوزه سیاست گره خورد و رابطه حکومت و مردم را به گونه برگشتناپذیری رقم زد. حوزه سیاست ایران (پدیده جمهورى اسلامى) در ٤٠ سال گذشته را اگر خواسته باشیم فقط با یک واژه توضیح دهیم، آن واژه قطعا ‘غیرطبیعی’ خواهد بود. غیرطبیعی به معنای غیرمعمول، دیدهنشده، غیرقابل تشبیه به، و غیرقابل مقایسه با هر نوع نظام سیاسی و حکومتی دیگر. حتى حاکمیتهاى دینى در قرون وسطى. غیرطبیعی نه از بابت وجوه قابلمشاهده و نامقبول همگان به مانند تبعیض، سرکوب، جنایت، ترور، کشتار جمعی، فساد و دیگر عوارض و نا هنجاریهاى سیاسى حکومت. چنین شرایطی در ترکیب و درجات معینى در طول تاریخ و هم اکنون نیز در حوزههای سیاسی غیر دموکراتیک در جهان، موجود و قابل مشاهده است. غیر طبیعی از بابت مناسباتی که میان حاکمان و ایرانیان جاری است و در پیش از آن چون نظام استعماری وارونه گفتهایم و این پدیدهای استثنایی است. به این معنا که برای اولین بار در تاریخ و بر خلاف نظمهای استعماری که در آن استعمار ران از درجه بالاتری از سازمان سیاسی- اجتماعی- اقتصادی برخوردار بودند نظم استعماری ولایی در همه زمینهها حیات انسانی از نظم دولتی که بر آن مستولی شده است ارتجاعیتر و عقبماندهتر بوده و هست. و فورا این پرسش در مقابل ما قرار میگیرد که چرا این پدیده هنوز پا یرجاست؟
آنچه به دید ما استمرار این شرایط را ممکن ساخته است شرایط و خصوصیات ایران است. پدیده جمهوری اسلامی و بخصوص پدیده ولایت در هر جای دیگری ظهور مینمود امکان حیات نمییافت. ولایت در حالت عریان خود (آن چه بخشی از آن را در سرکوب آبان ماه دیدیم) در ردیف پدیدههایی همچون القاعده، طالبان و داعش قرار میگرفت و با حمله نظامی تارومار میشد.
به همین لحاظ استمرار این حکومت در این چهل سال را قطعا از منظر یک تناقض میتوان تشخیص داد. این در واقع توانمندى این کشور خاص، یعنى ایران، بوده است که امکان استمرار این پدیده را ممکن ساخته است. از چند منظر. نخست اینکه بدنه قوى ایران در مقابل آفت ولایت مقاومت کرده ولی بطور پارادوکسیکال ادامه حیات ٤٠ ساله انرا نیز ممکن ساخته است. زیرا برای ما و بقیه جهان باورکردنی نیست که کشوری با تاریخ ۳ هزار ساله تاریخی که سرمشق دولتسازی مدرن بوده است، دچار چنین عارضهای بشود. بیجهت نیست که روسای جمهور امریکا فرانسه و چندین کشور سال نو را به ما ایرانیان تبریک میگویند و با یادآوری این تاریخ پرافتخار به حاکمان هشدار میدهند که رفتاری درخور عظمت ایران داشته باشند. درست است که ولایت را میتوان هم چون عارضه بر پیکر ایران دید ولی این عارضه ویژگی خاص خودش را دارد. دوم، ولایت در زمره آن بیماریهایی است که برای ادامه حیات خود میکوشد دستگاه ایمنی را از کار بیاندازند، در حالی که برای بقای خود به زنده بودن این دستگاه ایمنی یعنی کشور ایران هم محتاج است. در نتیجه هرگاه در بحران گرفتار میشود، در پشت ایران سنگر میگیرد.
و از آنجایی که هر کنشی در حوزه سیاست یک کشور بطور اجتناب ناپذیری واکنشی به قدرت فائق و حاکم در این حوزه است (حاکمیت)، این مولفه اساسی ‘غیر طبیعی’ به کل جامعه سیاسی نیز سرایت نموده است.
اصلاحطلبی غیرطبیعی و تطبیق وارونه
ایران در خطر جنگ و قحطی است و از باعث و بانی آن (خامنهای) اصرار و از این گروه انکار که دلیل آن چیست؟. این حالت غیر طبیعی را در برخورد با تنش ایران و آمریکا به وضوح میتوان دید.
خامنهای و فرماندهان سپاه باید چه بگویند و چه بکنند تا آن بخش از جامعه سیاسی که بیش از بیست سال خود را اصلاحطلب، این نظام را اصلاحپذیر، و در واقع بقیه را آشوبگر خطاب کردهاند، این حالت بهخوابزده خودرا رها، و در حد و بهنوبت خود، نسبت به آینده کشور احساس مسئولیت کرده، دست از تلاش برای غبارآلوده کردن فضا و منحرف نمودن اذهان از علتالعللی که این همه مصیبت برسر ایرانیان آورده، دست بردارند. این نیرو به همراهی چپ ضدامپریالیستی امریکاستیز، و آن دسته از ملیگرایان که در کودتای ۲۸ مرداد منجمد شدهاند، کماکان با مغلطه و شبیهسازیهای عجیب غریب (نظیر نئولیبرال خواندن حکومت) و محکوم کردن ‘ترامپ آتشافروز’ مشغول گمراه کردن مردم و خلع سلاح سیاسی آنها در دفاع از خود و جلوگیری از جنگ هستند. آتش جنگی که با حمله اخیر به عربستان سعودی خوشبختانه شعلهور نشد.
با چه انگیزه و برای چه هدفی زمانیکه ترامپ دو بار و دو سال منتظر پاسخ مثبت به دعوت ملاقات و مذاکره از طریق ماکرون بوده و خامنهای آن را منع کرده، با بهانه تفکیک سیاست داخلی و سیاست خارجی به حمایت از خامنهای میپردازند. به چه منظوری زمانیکه فرماندهان مطرح و ارشد سپاه همیشه در گفتار و امروز در کردار با سینهکوبی اعلام میکنند که تروریست هستند و امریکا و جهان را تهدید به آشوب و تخریب میکنند، با جشن و پایکوبی در همان لباس سپاهی، لایحه سه فوریتیای مسخره تصویب میکنند؟ این چه اصلاحطلبی است خود را به جای آن که با مردم تطبیق بدهد. با مردمی که فریاد بر میآوردند: “دشمن ما همین جاست دروغ میگند آمریکا است!”، جامه ضدایرانی به تن میکند. این را میگویند تطبیق وارونه!
آیا از این غیر طبیعیتر که مردم در صدها شهر حرکات اعتراضی میگذارند، در آتش و خون مقاومت میکنند، و تک تیراندازان ولایت مغز جوانان را متلاشی میکنند و اینان به جای نشانه رفتن مسبب اصلی، خواستار پیگیری “عوامل” سرکوب و البته “اغتشاشگران” میشوند. نه جرات سبز شدن همچون مهندس موسوی را دارند که بدون لکنت سر افعی را نشانه برود. نه جرات بنفش شدن را که پشت خامنهای - روحانی صف بکشند. بیرنگ شدهاند. و حال که کشور در سوگ جوانانش نشسته است، دخالتشان در سیاست شرکت در انتخابات است. که در بهترین حالت انتخاب همان لیست “امید”ی است که به سرعت ذوب در ولایت شد.
مسیر طبیعی
اگر انقلاب مشروطه توانست در مقابل ادعاى ‘قانون منم’ شاهان قاجار بدیل آن را شکل داده و نهاد قانونگذاری ایجاد کند، اگر رضاشاه و محمدرضا شاه با منش ‘دولت منم’ در واقع دولت ملی را پایهگذاری و ایجاد کردند، و میبایست گفتمان مقابل آن بدیل دموکراسی و آزادی را پیش نهاده میشد، با ادعاهای ‘اسلام منم’ و ’انقلاب منم’ خمینی و خامنهای که از بیخ و بن وجود خود کشور را نفی و منکر شدهاند که هیچ، بلکه اگر دقیق توجه کنیم جز تلاش برای نابودی هویتی آن کار دیگری انجام ندادهاند چه باید کرد؟
خمینی بلاموضوع شدن ایران را که آن را فقط یک خاک میدانست، پیشفرض گرفته و به وادی ‘اسلام منم’، یعنی کنار نهادن قران و بستن راه آیات شیعه در تفسیر رقابتی در امر حکومت مشغول گشت. نظام سیاسی خودمحورش را (یعنی در محور قدرت خود) را مقدس کرده و استمرار آن را اوجب واجبات خواند. از قرار به عرفان نیز علاقمند بود و در این وادی تمایز میان پیام و پیامدهنده را نیز بیرنگ کرد. خمینی از ‘مسلمان منم‘ نجف شروع کرد، در ‘اسلام منم‘ جماران مدتی توقف نمود و در انتهای عمرش به ‘خدا منم’ جنایت کشتار ۶۷ رسید. و در این مقطع مسیری بر عکس آیتالله منتظری که در انتهای عمر خود مقوله ولایت مطلقه فقیه را بهعنوان مصداق شرک شناخت، پیمود. به عبارت دیگر نجات اسلام به عنوان دین طبیعی مردم ایران را در گرو نابودی ولایت دید. پس برای عرفی و دینی آیا مسیر دیگری جز نابودی ولایت برای گشایش راه بازگشت ایران به حالت طبیعی میتوان تصور کرد؟ ولایتی که خود را در موقعیت جدیدی قرار داده است.
خامنهای در اوایل سال (۹۸) از طریق خود روحانی (و ظریف) توانست معضل چندین دهه ‘دولت’ برای ولایت را، به نفع ولایت حل کرده و تکلیف آن را در ساختار قدرت ج ا یکسره نماید. متولیان نهاد ‘دولت’ دستها را به تسلیم در همان زمان بالا گرفته و تا کنون همانجا نیز نگه داشتهاند.
آقای خامنهای از همان زمان دو فعالیت مورد علاقه خود را که ۱) تخریب نهادهای قانون اساسی توسط اعلام نهادهای موازی و مندرآوردی و ۲) فرار از تقبل مسئولیت باشد را تشدید کرد (نمونه اخیر برخورد به گرانی بنزین). اما از منظر روانشناسی آنچه او را بطور دائمی، و گریزناپذیر، همزمان نگران و بهوجد میآورد مقوله اقتدار و اقتدارگرایی است.
خامنهای متولی نهادی است (ولایت) که همه چیز آن با اقتدار آغاز و به اقتدار ختم میگردد. چه به اجبار و چه به اختیار. انحصار قدرت. انحصار تمامی آن.
ولایت مطلقه هیچگونه شریک قدرتی را نمیتواند بر بتابد. حساب و کتاب قدرت برای نهاد ولایت از جنس همه یا هیچ است. این نهاد یا ولایت مطلق هست یا نیست. معادله صفر-یک است. فهم این چندان مشکل نیست. مشروط کردن قدرت این نهاد حرف پوچ و کاملا بیمعنی است. انحصار مطلق قدرت یکی از سه مولفه اصلی و معرف این نهاد است. دیگری بیسرزمینی ان است! در رویای ناشدنی ولایت جهان است و همان طور که بارها گفته است ایران برای او پایگاه است.
و اینجا به سومین مولفه میرسیم که داشتن دشمن دایمی برای این نهاد ظاهرا شرعی ولی تماما سیاسی است! ولی اشتباه نشود، این دشمن دایمی آمریکا نیست، ایران است! زیرا مهمترین مانع پروژه ولایت است.
ضروریات بقای ولایت به عنوان مبنای تصمیمات و رفتار آقای خامنهای را باید شناخت. او در سه عرصهای که برشمردیم خردمندانه عمل نموده است. آنچه ضروریست خردمندانه نیز هست. ضروریاتی که نه تنها با ضروریات ایران (کشور) قابلجمع نیستند بلکه این دو نهاد، ولایت و کشور ایران نافی یکدیگرند. ادامه سر در گمی تحلیلی، ریشه در اصرار به خلط دو عنصر غیر قابل اختلاط دارد. اصرار به استتار این واقعیت از بابت انگیزه سیاسی قابلفهم است و نه از بابت یک تلاش تحلیلی برای جستن و یافتن برای تشخیص! و اگر تشخیص درست باشد بحث در مورد درمان و بازگشت ایران به حالت طبیعی میتواند با تمام دشواریهای پیشرو آعاز شود.