من تا همین چند سال پیش فکر میکردم ابوالحسن بنیصدر در کودتای سال ۶۰ در برابر خمینی و دار و دستهاش غافلگیر شده. فکر میکردم عصری بوده، سر شبی بوده مثلن، رفته بوده خانه (جایی در تهران)، اینها هم رابطهاش را با همه جا قطع کردهاند، ارتش و همه چیز را از دستش درآوردهاند، این هم مردی دست بسته و بدون سلاح چارهای ندیده جز اینکه گوشهای را پیدا کنه و پنهان بشه. این باور با ماندن بعدیش در ایران و هم پیمان شدنش با “مجاهدین خلق” هم میخورد؛ یک رئیس جمهور آزادیخواه که در حرکتی غافلگیرانه ارتش و قدرتش را از دست داده اما چون در برابر مردم احساس مسئولیت میکرده، چون نمیخواسته به “امید”ی که بهش بسته بودند و به آرایی که بهش داده بودند “خیانت” کنه، چون نمیخواسته انقلاب شان همینجوری به سادگی و به خاطر بی مسئولیتی او به دست مشتی آخوند فرصتطلب و نوچههای سیاسی و چماقدارهاشان بیفته، در کشور مانده تا با کمک مردم و با حمایت روحیی یک گروه مسلح (که به سرعت محبوب شده بود) کودتاچیها را به کنج مسجدهای بی رونق پیش از انقلاب شان بفرسته.
اینها خوانشهای من ازآن رویداد سرنوشتساز بود. اینها خوانشهای مردم تازه انقلاب کرده و تازه آزاد شده هم از آن رویداد بود. خوانش دیگری جز این با دادههای آن روزها نمیخواند. رها کردن پست “فرماندهیی کل قوا” در کرمانشاه و فرار مخفیانه به تهران و پنهان شدن در کنج خانهای مثلن، نه با همراهی پیشین “رئیس جمهور” با مردم و ایستادگیاش در برابر آخوندها میخورد، نه با توازن نیروهای دو سمت درگیری (نیروی عظیم هواداران آزادی در برابر نیروی اندک آزادی ستیزان، ۹۶ به ۴ درصد)، و نه با روند رو به شتاب هیجانهای آزادیخواهانهی جامعه از ماههای پیش از پیروزی انقلاب تا ماههای پس از پیروزی انقلاب.
این خوانش شاید، نه شاید حتمن با آرزوی خمینی و آخوندهای طمع کرده به قدرت و حالا نگران از دست رفتنش همخوانی داشت اما با انتظار خیابانها نه. با اینهمه همین خوانش دور از ذهن و ذلیل و خرفت و ترسو و دستوپا چلفتی و بدون غرور و بدون احساس مسئولیت و بریده از احساس جامعه، درست همان چیزی بوده که در آن روزها روی داده. آقای “رئیس جمهور” در پادگانی ارتشی در کرمانشاه یونیفورم فرماندهی “کل قوا”یش را از تنش در آورده و مخفیانه به تهران فرار کرده. پیش از فرار هم با سفسطه بازی پیشنهاد فرماندهان ارتش را که گفتهاند با کمک مردم جلوی کودتای آخوندها را بگیریم نپذیرفته.
من وقتی چند سال پیش این خبر را (پیشنهاد فرماندهان ارتش را) در مصاحبهای از ابوالحسن بنیصدر شنیدم به شدت دچار افسردگی شدم. احساس حقارتزدگی کردم، احساس خیانتزدگی هم. یاد “سالوادور آلنده” افتادم. یاد ایستادگی یک تنهاش در برابر نیروهای زمینی و هوایی یک ارتش شمشیر آخته و یراق بسته. یاد دفاع خونیناش از آرای مردم شیلی و از حیثیت مردم شیلی و از غرور مردم شیلی و از هویت مردم شیلی. و یاد اسارت و تحقیر و کشتار و شکنجهی مستمر و طولانی مردم خودمان و رجزخوانیها و مسخرهکردنهای خمینی و رفسنجانی و لاجوردی و جنایتکارهای رنگ و وارنگ دیگر در روزهای پس از کودتا. و یاد دختر پسرهای هفده هجده سالهای که با زندان و شکنجه و اعدام و گورستانهای بینشانشان تلاش کردند جای ارتشی را که فرماندهاش فرار کرده بود پر بکنند. و یاد تقلاهای ابوالحسن بنیصدر در همهی این سالها برای فرار از پذیرفتن مسئولیت آن شکست و انداختنش به گردن مردم و پوشاندن حقیقت و دستکاری تاریخ و همپایش بیاعتبار کردن تلاش ارادی مردم برای رسیدن به آزادی در روزهای انقلاب و در دو سال و نیم پس از انقلاب، و همپایش باز کردن راه تهاجم “جمهوری اسلامی”ها و “سلطنت طلب”ها و “تودهای-اکثریتی”ها و انبوهی از مقالهنویسهای سرگردان، به شعور انقلاب و به شعور مردم انقلاب.
“رئیس جمهور” که به تهران میرسه اونجا از “نگاه” بهتزده و سرزنش گر همسرش (که نگاه مردم ایران در آن روزها بود، نگاه “بیشتر” مردم ایران در آن روزها بود) تازه میفهمه چه کار ناجوانمردانه و خائنانه و ابلهانهای کرده. در اینجاست که با تشویق همسرش تصمیم میگیره به “مجاهدین خلق” به پیونده و اینبار از پشت دیوارهای حقیر یک صندوقخانهی در خفا با دستانی خالی و اندیشهای بی اعتنا به شگردهای اعتراضی تودهها (مثل الله اکبر گفتنهای شبانه) با آخوندهایی که حالا پشت مسلسلها نشستهاند مبارزه کنه!
“وارونه کردن فرضیی رویدادهای تاریخی” (ترجمهی مفهومیی counterfactual history)، شگردی ست که پژوهشگرهای تاریخ برای سنجش دامنهی تاثیرات یک رویداد به کار میگیرند. با فرض شکست خوردن “فیدل کاسترو” و همرزمانش در جنگ پارتیزانی کوبا مثلن، پژوهشگر راه را برای دیدن تاثیر گستردهای که پیروزی این انقلاب در سراسر جهان داشت باز میکنه؛ چه اتفاقی میافتاد “اگر” کاسترو و همرزمانش موقع پیاده شدن در ساحل کوبا کشته میشدند؟ این “اگر” در اینجا پیاده شدن کوباییها و به کوه زدن و پیروز شدن شان را از سر راه بر میداره تا تاثیرات پشت پیروزی را از سمت مخالفش وارسی کنه.
چه اتفاقی میافتاد “اگر” ابوالحسن بنیصدر به جای فرار از پادگان کرمانشاه همانجا پیشنهاد فرماندهان ارتش را میپذیرفت و باکمک مردم که حالا پشت و پناهی نظامی پیدا کرده بودند جلوی آخوندها و چماقدارهاشان را که حالا از ترس بیشترشان رنگ عوض کرده بودند و “بنیصدری” شده بودند میگرفت؛ پایان جنگ و پایان گروگانگیری و پایان بهانههای هراس افکنانهی “روسری” و “جاسوس” و “منافق” و “آمریکایی” و “لیبرال” و مرتد و محارب و باغی و طاغی و یاغی و “مهدورالدم” و “مفسد فیالارض” و تیغ وقمه و چماق و سانسور و زندان و شکنجه و تیرباران، و پایان “ولایت فقیه” و پایان حزب الهیهای تازه مسلمان شده و مسجدهای تازهانقلابی شده و پایان خبرچبنیها و لو دادنها، و پایان خبرچینیها و لو دادنهای “تودهای-اکثریتی”ها، و پایان ضررهای هنگفت مالی و ضررهای هنگفت فرهنگی و آسیبهای هنگفت تر روانی.
کشتار مردم سوریه و شکنجهی مستقیم میلیونها ایرانی از راه نمایش اعترافها و توبههای تلویزیونی و اعدامهای خیابانی و کشتار ایرانیهای خارج از ایران و کشتار نویسندههای داخل ایران و مرگ “ندا” یادم رفت. آتش آبیی “سحر” و رودخانهی “پایاس” و دریا و تپههایی که نبرد را دیدهاند هم.
با پنهان شدن “رئیس جمهور” و واگذار کردن آسان میدان به آخوندها، “مجاهدین خلق” و گروههایی از “چریکهای فدایی اقلیت” و شاخهای از “فرقان”یها با آگاهی از خشم مردم از آخوندها با تفنگهای اندک و انفجارهاشان به میدان میان و رو در روی کودتاچیها میایستند. فضای جامعه برای برگرداندن آخوندها به حوزههاشان مثل همیشه آماده ست. فضای جامعه از همان هفتههای اول پیروزی انقلاب با واکنش سردش در برابر رفتن خمینی به قم و در برابر مرگ مطهری این آمادگی را نشان داده. خمینی و آدمهاش هم این را خوب میدانند. شتاب شان برای غصب کردن یکدست قدرت هم برای همینه. “انقلاب دوم” خواندن “گروگانگیری” شان هم برای همینه. “نعمت” خواندن جنگ و “گروگان” گرفتن جنگ شان هم برای همینه. چیزهای دیگری هم توی راه بوده که ندیدهام. سوارههایی که به سمت “پایاس” میرفتهاند و شمشیرها و سپرهایی که زیر کپههای خاک کنار راه پنهان شده بودهاند.
با گسترش درگیریها، آخوندهای هیجان زده از پیروزی آسان شان بر بنیصدر ناگهان دچار وحشتزدگی میشن. پهلوانهایی که تا دیروز تنها به فکر کشتن دیگران بودند حالا به یاد جان خودشان افتادهاند و از ترس به همه سو شلیک میکنند. هر شب تصویر دهها دختر و پسر تیرباران شده و دهها “تواب” شکنجه شده از تلویزیونهای سراسر ایران پخش میشه و نفرت و نفرین مردم را از مرز آرزوی رفتن آخوندها به آرزوی مرگ شان میرسانه. خشم و نفرت سراسری ست. قصهی شهریهای آگاه و شهرستانیهای ناآگاه، روستاییهای هوادار آخوندها و شهریهای ناهوادار آخوندها ، قصهی ذهنهای خرفت و تبعیض گر و توهین کننده به شعور انسانهاست. مردم، همه جا آزادی را میفهمند و همه جا به آخوندها لعن و نفرین میفرستند (جاهایی با دست باز تر، جاهایی با دست بسته تر). احساسی مثل احساس روزهای انقلاب توی هواست. روان جامعه در انتظار یک خبر بزرگه، در انتظار یک محرک بزرگ برای حرکتیبزرگ. چیزی مثل انفجار جماران، یا تسخیر رادیو تلویزیون، یا گرفتن پادگانی در جایی، یا دادن فراخوانی سراسری برای یک همایش بیخطر “الله اکبر” گفتن شبانه یا تسخیر “سنگر” نماز جمعهها. و در این گیر و دار “رئیس جمهور” به همراه مسعود رجوی (رهبر مجاهدین خلق”) در یک نمایش هوایی با یک هواپیمای “نظامی” از پادگانی “نظامی” در تهران به پاریس پرواز میکنند.
همهی راه تا اینجا را دویدم تا پیش از فرار داریوش (سوم) به جبههی جنگ برسم، نشد. همه از میدان رفتهاند. هیچ نشانهای از نبرد در اینجا نیست. سپرها و نیزهها و شمشیرها را هم جمع کردهاند. گرد و غبار فرار داریوش را هم . تنها صدای شادی و هیجان پیروز شدن آسان و ناباور لشگر کوچک اسکندر توی هواست و صدای سم اسبهای داریوش از راه دور . شاید یکبار دیگر باید این راه را دور بزنم. این دفعه شاید از سمت فرار داریوش، از روبرو. اینجوری هم میتوانم چهرهی ترسیده و حیران داریوش را در راه فرار به بینم و هم چهرهی گیج و زخم خورده و غافلگیر شدهی سربازهاش را در پشت گرد و غبار فرار .
چیز دیگری هم اینجا نیست که به نویسم. صف بستن سربازهای داریوش را در اونطرف پایاس (پیناروس) گفتم. آمدن لشگر اسکندر را از این طرف، از سمت تنگهی “بلن”، گفتم. عبور جناح راست داریوش از “پایاس” و در هم ریختن جناح چپ اسکندر را گفتم. گرد و غبار فرار داریوش را گفتم. خیانت “رئیس جمهور” به مردم و انقلاب شان را گفتم. ایستادگی “آریو برزن” را در ماههای پشت سرش گفتم. تنهاگذاشتن فرماندهان ارتش در کرمانشاه را گفتم. تنها گذاشتن پاسدارها و روحانیهای بیشماری که هوادار مردم و آزادی و عدالت اجتماعی بودند را گفتم. خیانت بزرگتر “رئیس جمهور” (نپذیرفتن مسئولیت اشتباه) را هم میخواستم وقتی از پایاس گذشتم بگم نزدیکیهای آب یک پرنده از کنار سرم گذشت برگشتم.
چه گذر پر شتاب و پر همهمه و پر از گرد و غباری.
پایاس هنوز هم کم آبه. خورشید هنوز هم همانجاست که آن روزها بوده. تپهها هنوز هم دارند از راه دور صحنهی نبرد را نگاه میکنند. تنها دریاست که تلاشش را برای شستن خونهای میدان جنگ وانهاده و حالا در کار جستجوی ماسهها برای یافتن شمشیرها و سپرهاست.
علی سعیدزنجانی
__________________
پانوشتهای بلند
اگر حضور سیاسیی ابوالحسن بنیصدر کوچکترین تاثیری بر خیزشهای توی ایران داشت رفتن به سمت این موضوع در شرایط امروز ایران کجروی بود. اما اینجوری نیست. ابوالحسن بنیصدر با همهی “نخستین رئیس جمهور” بودنش و با همهی در همهجا بودنش، در هیچکدام از خیزشهای سی سالهی گذشته در ایران (از تسخیر شهر مشهد در خرداد ۷۱ تا امروز) حضوری نداشته. این حضور نداشتن تنها به خاطر اشتباهات بزرگ و فراوانی که کرده نیست بخاطر ناهمخوان بودن ضربان کوبندهی توی خیابانها با تپشهای ضعیف پشت پنجرههای راه دور هم هست. جنبشهای اجتماعی نبردهای خیابانیاند. نبردهای خیابانی هم تنها با پرچمداران توی خود میدان نبرد میتوانند کنش واکنش پیشرونده داشته باشند. تماشاگران پشت پنجرههای راه دور فقط میتوانند هورا بکشند و راههایی را که از دور میبینند و میشناسند نشان مردم توی میدان بدن. اگر من بجای این نوشته چیزی برای میرحسین موسوی نوشته بودم حتمن این را به یادش میآوردم و این را هم که انقلابی بزرگ از خرداد ۷۱ (خیزش مشهد و چند شهر دیگر) تا امروز پشت دیوارهای ۲۲بهمن ایستاده. این انقلاب این فاصلهی یک قدمی را هم خیلی زود طی خواهد کرد. شما میتوانید با دادن چند فراخوان عمومی راه عبور بدون خونریزیاش را هموار کنید. جنبشهای مردمی در ایران رفتارها و قواعد خودشان را دارند. با به کار گرفتن این رفتارها و قواعد(مثل “الله اکبر” گفتنهای شبانه به یاد “شهدا”ی این جنبش) میتوان زمینه را برای اعتصابات سراسری آماده کرد. بخش عظیمی ازپاسدارها، بیشتر ارتشیها، بیشتر نیروهای پلیس، اکثریت قاطع کارمندان دولت، حتا احمدی نژادیها که بعضیها مسخره شان میکنند در این حرکت با مردم خواهند بود.
*
تصمیم بنیصدر برای “تسلیم شدن” به آخوندها پس از فرار از کرمانشاه و “مقاومت” بعدیش را من همین چند هفتهی پیش در نوشتهی ایرج پزشکزاد (اینترنشنال بچه پروها) دیدم. خبرنگار “اشپیگل” در بارهی برکناریش از ریاست جمهوری و مقاومت بعدیش میپرسه، بنیصدر میگه: من [در کرمانشاه] تصمیم گرفتم که کاری نکنم. به خانه نزد همسر خود رفتم. من یک قربانی بی گناه بودم. آنجا همسر و دوستانم پرسیدند که چه کاری میخواهم بکنم. من گفتم تسلیم سرنوشت خود میشوم [تسلیم خمینی]. چون میدانستم که این یک توطئه است. اول مجلس تصویب میکند و بعد مرا اعدام میکنند. اما همسرم گفت من باید مقاومت بکنم. او روی این موضوع خیلی اصرار داشت. من هم به او عمل کردم. تا آن موقع هیچ به فکر مقاومت نبودم.
خبرنگار “لیبراسیون” هم در همین باره از بنیصدر میپرسه: چه کسی شما را مصمم کرد که دست به مقاومت فعال علیه خمینی بزنید؟ بنیصدر میگه: زنم...او سرنوشت مرا تغییر داد... من وقتی از فرماندهی کل قوا خلع شدم میگفتم من محکومم که سیاوش دوران جدید باشم....[یعنی در دادگاهی که برایش بر پا میکنند از آتش بگذره و ثابت کنه بی گناهه] آنوقت زنم علیه من طغیان کرد. چرا سیاوش باشی و رستم نباشی که مقاومت میکند؟ بهاین ترتیب بود که من به فعالیت زیر زمینی و مقاومت علیه خمینی دست زدم. [اشارههای توی”کروشه”ها از من است/ ع.س]
ایرج پزشکزاد پس از این دو تا مصاحبه، کاری را که یک طنزنویس میتواند در بارهی آن “مقاومت” بکنه کرده. اما آن رویداد یک سمت دیگر هم داره : فرار رئیس جمهور از “وظیفه و مسئولیت “ریاست جمهوریش و سپردن ارتش و اسلحه خانهی مردم به دست آخوندها. داوری کردن در بارهی این کار را میتوانند حقوقدانهای ایرانیی خارج از کشور در یک دادگاه نمایشی (چه با حضور “رئیس جمهور”، چه بدون حضور “رئیس جمهور”) بررسی کنند. سی و هفت هشت سال از آن کودتا میگذره اما هنوز آقای “رئیس جمهور” شجاعت این را پیدا نکرده که مسئولیت آن اشتباه مهلک را به پذیرد و بار سنگینش را از دوش مردم بی گناه ایران برداره. هنوز شجاعت این را پیدا نکرده که خودش را از زندان “من اشتباه نمیکنم” آزاد کنه و نیاز روانی جامعه را برای داشتن یک “پایان” بر این داستان آشفته شده درک کنه. ابوالحسن بنیصدر توانایی این کار را نداره، دیگران باید برایش این کار را بکنند
*
جنایتکارهای جمهوری اسلامی همانجور که شکنجه و کشتار و لو دادن و اعتراف گیری و جنایتهای فراوان دیگرشان را با “منطق فقهی”ی “قانون اساسی” شان شرعی کردند کودتای خرداد ۶۰ را هم با همین منطق، “عزل قانونی” رئیس جمهور خواندند. گروهی از “مارکسدینان” هوادار آخوندها هم که با این شیوهی “منطقی” آشنایند، این “حجت فقهی” را معقول دیدند و تاییدش کردند (هنوز هم معقول میبینند، هنوز هم تاییدش میکنند) : “برکناری رئیسجمهور و گماردن شخص دیگر به جای او از طریق قانونی امکانپذیر است. چنین تغییری را نمیتوان کودتا نامید..”!! این تاییدیهی بیخردانه که با منطق مغشوش قانون اساسی جمهوری اسلامی همتراز شده به ما نمیگه پس تکلیف جنایتها و حق خوریهای فراوان دیگهای که در این کتاب “قانون”، “قانونی” شدهاند چی؟ نابرابری حقوق زنها و مردها مثلن چی؟ سنگسار زنها و مردها و قطع کردن دست و پاها چی؟ اینها تبعیض جنسی و جنایت نیستند؟ اینها را نمیتوان جنایت خواند چون در قانون اساسیی آخوندها “قانونی” شده اند؟ سی و هشت نُه سال پیش مردم تازه انقلاب کردهی ایران در آزادترین انتخابات تاریخ سیاسی شان به پای صندوقهای رای رفتند و یکنفر را که فکر میکردند میتواند نمایندهی خوبی برای باورهای سیاسی و اخلاقی و معیشتی شان در برابر خمینی باشه به نام رئیس جمهور جلو فرستادند. این آدم یکسال و چند ماه بعدش با حکم فقهیی همین خمینی (که خودش برگزیدهی قانونی مردم نبود) همراه با کشتاری وحشتناک سرنگون شد. از آن پس هم دیگر هیچ انتخاباتی در ایران به گونهای آزاد برگزار نشد. اسم این کار کودتا نیست؟ اسم این کار جنگیدن با مردم و جنگیدن با حق رای و آزادیشان نیست؟ اگر نیست، اگر سرنگونیی رئیس جمهور برگزیدهی مردم در خرداد ۶۰ و پشت سرش چپاول قدرت و همراهش کشتار و شکنجهی مردمی که صلح جویانه به پای صندوقهای رای رفته بودند کودتا نیست پس اصلن ادعای ما برای دیکتاتور خواندن جمهوری اسلامیها بر پایهی چی و از کجاست؟ / قانونی خواندن کودتای خرداد ۶۰ نه تنها قانونی خواندن آن کشتار وحشتناک و سرکوب وفضای هولناک پشت سرشه که غیر قانونی خواندن دو سال و چهار ماه مبارزهی مودبانه و متمدنانه و دمکراتیک مردم ما پس از پیروزی انقلاب با آخوندهای جنایتکار هم هست. کتمان کردن و بی ارزش خواندن هزاران سند و روزنامه و عکس و کتاب و فیلم و شعر و داستان و طنز و کاریکاتور و جوکهای خیابانی و همایشهای سیاسی و ادبی و سخنرانی و موسیقی و آواز و نوارهای هنری-سیاسی و برنامههای تلویزیونی و رادیویی و مقالههایی که در آن دو سال و چهار ماه در مخالفت با آخوندها تولید شدند هم هست. قانونی خواندن آن کودتا یعنی هنوز هم کف زدن و هورا کشیدن برای آن جنایتها.
*
نا آشنایی انقلابیونی که در هفتههای آخر انقلاب از زندانهای شاه آزاد شده بودند و یا از خارج به ایران آمده بودند با فضای احساسی جامعهی انقلابی، پایهی بسیاری از اشتباهاتی بود که راه را برای رسیدن آخوندها به قدرت و قبضه کردنش باز کرد. اگر صادق قطب زاده از درون تپشها و هیجانها و دلهرهها و نگرانیها و امیدها و درنگها و اعلامیهها و شعارها و شایعهها و فراخوانها و خونها و گلولهها و گازهای اشکآور و فرار و گریزهای توی خیابانها و پچ پچههای پشت دیوار خانهها و سر کلاسهای درس و توی کوچهها و انتظارهای روزمرهی یکسال و چند ماه جنبش انقلابی در ایران عبور کرده بود و از نزدیک با روندی که مردم، آخوندها و خمینی را جلو فرستاده بودند آشنا بود به آن آسانی اسیر فضای جو زده و فرصت طلبانهی دور و بر خمینی در “مدرسه علوی” نمیشد و به آن آسانی رادیو تلویزیون را به دست آخوندها نمیسپرد. مقاومت میکرد و از مردم سرشار از پیروزی و سرشار از احساس آزادی برای آزادی یی که آنهمه بخاطرش زجر کشیده بودند کمک میگرفت. (مردمی که سه هفته پیشش در برابر شایعهی سرنگون کردن هواپیمای خمینی نگرانی یی نشان نداده بودند. چون پیشتر در کنار خمینی و آیت اللههای سه گانه، طالقانی و پرچمدارهای دیگری را هم ساخته بودند). حکم ناآگاهی قطب زاده از فضای انقلابی ایران در بارهی بنیصدر هم درسته. اگر بنیصدر از درون احساس خیابانهای انقلاب بیرون آمده بود، اگر با خواستها و دیدگاههای مردم در بارهی خمینی و آخوندها آشنا بود اونجوری مردم آمادهی بیرون ریختن خمینی و آدمهاش را در خرداد ۶۰ تنها نمیگذاشت و اونجوری سالها بعد نمیگفت: نمیدانستم مردم مقاومت میکنند وگرنه جور دیگهای عمل میکردم.
*
خمینی و آدمهاش از راه صندوقهای رای به قدرت نرسیدند که چراییی به قدرت رسیدن شان را بتوان با رابطههای علت و معلولیی فضای دمکراسی توضیح داد. از راه جنگ با مردم، از راه کودتا، به قدرت رسیدند. برای همین هم چراییی به قدرت رسیدن شان را تنهامی توان با منطق میدان جنگ و روابط “علت و معمولی”ی برآمده از آن واکاوی کرد. با این نگاه رابطهی “فرار رئیس جمهور از میدان جنگ” و بدنبالش “حمله و پیروزی خمینی و آدمهاش” تنها رابطهی علت و معلولیی درست و همخوان با آن کودتاست. رابطههای (ناآگاهی مردم ~ پیروزی آخوندها)، (بی تفاوتی مردم ~ پیروزی آخوندها)، (دین خویی مردم ~ پیروزی آخوندها)، (قانون اساسی ینادرست ~ پیروزی آخوندها)، (محبوبیت خمینی~ پیروزی آخوندها)، (نفوذ آخوندها در طبقات محروم و پایین شهر ~ پیروزی آخوندها)، (داشتن مسجدهای زیاد ~ پیروزی آخوندها)، همه رابطههای علت و معلولیی امکان پذیر در فضای صلح و دمکراسیاند (نیازی به زورو کودتا ندارند). برای همین هم نادرست و گمراه کننده و ناتوان در پاسخ گویی به چرایی به قدرت رسیدن خونین آخوندها.
*
در گزارهی “چه اتفاقی میافتاد اگر بنیصدر به جای فرار از کرمانشاه پیشنهاد فرماندههان ارتش را میپذیرفت...” دوتا فرض و دوتا “اگر” توی هم آمده. یکی “اگر بنیصدر پیشنهاد را میپذیرفت و میایستاد” و دیگر “اگر بنیصدر با کمک مردم بر آخوندها پیروز میشد.” من فرض دوم را که پیروزی بر آخوندها باشه “فرض” نمیدانم یک “اتفاق” میدانم، که نیفتاد، یک “واقعیت” که روی نداد. فضای جامعه در آن روزها (مثل این روزها) برای بیرون ربختن آخوندها آنقدر آماده بود که سه ماه پس کودتا و کشتار وحشتناک تابستان ۶۰، “سربداران جنگل” (شاخهای از چریکهای فدایی “اقلیت”) در اندیشهی آزاد کردن شمال برآمدند. مجاهدین خلق هم با اندیشهی آزاد کردن ایران دست به تهاجم زدند نه برای “فدا” شدن.
*
چند ماه پیش “علی عمویی” (عضو حزب توده ایران) در مصاحبهای از لو دادن فرقانیها در سالهای اول انقلاب میگفت. این باراولی نیست که تودهایها با افتخار از آن لو دادن و لو دادنهای دیگرشان حرف میزنند. پیشترها هم بارها این کار را کردهاند. اگر عمویی و حزبش کمی از دنیای بستهی مذهبی شان بیرون میآمدند و کمی با احساس خیابانهای ایران پیوند میخوردند شاید سالها پیش بخاطر تبلیغ این کار زننده و زیر ساز انواع جنایتها از مردم ایران پوزش میخواستند. لو دادن سیاسی به خودی خود کار بزهکارانهای ست، این لو دادن (لو دادن فرقانیها) بزهکارانه تر هم میشه وقتی شناسنامهی تاریخی-سیاسی دو سمت این اقدام (لو دهنده و لو داده شده) را کنار هم بذاریم. علی عمویی عضو حزب توده ست. حزب توده یک حزب هوادر مافیای سیاسی-اقتصادی مسکوست. بر پایهی دادههای تاریخی فراوان، حزبهای وابسته به مسکو در هر کشوری که هستند هیچ احساس مثبتی در بارهی حکومت آن کشور ندارند. همهی فکر و ذکر و تلاش شان نفوذ کردن به بدنهی دستگاه حکومتی و به دست گرفتن قدرت در یک زمان مناسب و از راه یک کودتاست. فرقانیها از آنسو، نخستین گروه بر آمده از انقلاب ایران بودند که در برابر آخوندهای جنایتکار ایستادند. ایستادن شان هم برای رسیدن به قدرت نبود، برای کنار زدن آخوندها از سر راه انقلاب مردم بود. حرکت شان اگرچه غافلگیرانه بود اما مردم را ناراحت نکرد. اندیشهی سیاسی شان پیرامون “عدالت اجتماعی” دور میزد و نگاهشان به دین، مترقی ترین نوع نگاهی بود که میشد به دین (اسلام و یا هر دین دیگری) داشت. اگر همین دادههای اندک را کنار هم بذاریم عمق بزهکاری آن لو دادنها بهتر دیده میشه. تودهایها بخاطر حفظ جامعه از خطری احتمالی فرقانیها را لو ندادند (چون فرقانیها همانند چریکهای فدایی خلق و مجاهدین خلق در پیش از انقلاب “تروریست” یا “هراس افکن” نبودند، برای به هراس انداختن جامعه اقدام نمیکردند، مانند آنها در دفاع از مردم قیام کرده بودند). تودهایها برای خدمت به آخوندها هم این کار را نکردند(چون “توده”ایها هیچ انگیزهی مستقیمی برای خدمت کردن به حکومتی که از خودشان نیست ندارند). تنها دلیل احتمالیی دیگری که میتوان برای آن لو دادنها و لو دادنهای بعدی شناخت تلاش برای برداشتن رقیبهای سیاسی احتمالیی آینده از سر راه رسیدن به کودتای خودی ست. اگر انگیزهی آن لو دادنها این بوده باشه اسمش بزهکاری چند لایه ست؛ بزهکاری در سایه یک حکومت دینی جنایتکار برای رسیدن به یک حکومت دینی جنایتکار دیگه.
*
کارنامهی سیاسی ابوالحسن بنیصدر در سالهای پیش از انقلاب و در دو سال و چند ماه پس از پیروزی انقلاب از کارنامهاش در روزهای کودتا و سالهای بعدش جداست. ابوالحسن بنیصدر در دوران پیش از کودتا همراه با طالقانی و بازرگان و یزدی یکی از اخلاقمدار ترین و خوشاندیش ترین و تاثیر گذارترین چهرههای انقلاب پنجاه و هفت و یکی از ایستاترین چهرههای سیاسی در برابر تهاجم آرام آرام آخوندها بود. سخنرانیها و گفتههای پیش از کودتاش میتوانند منبع خوبی برای ارزیابی “اندیشه”ی انقلاب ۵۷ و همینطور ارزیابی بینش و شعور سیاسی مردم پس از انقلاب تا کودتا باشند.
*
یکی از همکارهای بنیصدر در دوران ریاست جمهوریش با من شباهت اسمی داشته. من نه این آقا را میشناسم و نه هیچ نسبت خانوادگی یی باهاش دارم. من فرزند هفتم یک خانوادهی هشت فرزندهی مشهدیام (پدر مادرم مشهدی نبودند). نام فامیلی پنج تا فرزند بزرگ خانوده (چهارتا آبجیهام و داداشم) هم اصلن “سیدزنجانی” بوده. نام ما سه تا پسربچهی آخر معلوم نیست چه جوری “سعیدزنجانی” شده. هیچکدام از خواهر برادرهام هم هیچوقت در خارج از ایران زندگی نکردهاند.