هیاهو کنیم، شاید شب از خواب برخیزد. ما میتوانیم بیدار بمانیم، مقاومت کنیم و مقصد را - روز را - به شب نشان دهیم.
استبداد خواستِ تسلط داشتن بر اندیشه و آرمانِ دیگری- هر کس و به هر شکل- است. خشونت حتی در لحظۀ بازتولید، به زایش استبداد- تسلط بر اندیشه و آرمانی که با ما نیست- میرسد. ما بیش از صد سال است که برای پاک کردن استبداد در راهیم. ما باور داریم جان و روان انسان -هر فرد انسانی حتی- چند صداست. انسان را نمیتوان در یک ایدئولوژی فراگیر یا هر تعریف یکپارچۀ دیگر خلاصه کرد، دگرگونی و دگراندیشی ویژگیِ انسانیِ ماست، ما که به حقوق بشر باور داریم و «دیگری» بخشی از زندگی اجتماعی و عمومیمان است. ما که میخواهیم یک فرهنگ سیاسی کهنه، خشن و آسیبدیده را تغییر دهیم تا بتوانیم خوب- خوبتر- زندگی کنیم.
خشونت ابزارِ سیاسیِ هماورد مستبد و پوشالی ماست. چنانچه خلیل جبران گفته است: «يک بار به مترسکی گفتم: لابد از ايستادن در اين دشت خلوت خسته شدهای؟ گفت لذت ترساندن، عميق و پايدار است و من از آن خسته نمیشوم... تنها کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد اين لذت را میشناسند.» ما میتوانیم با تکیه بر خِرَد جمعیمان امکان حضور گسترده در خیابانهای شهر را از آن خود نگه داریم. ابزار مبارزهٔ ما حقانیت خواستهایمان است؛ حقانیتی که وجدان بخشیهایی از بدنهٔ پوشالی نهاد قدرت را نیز به ما نزدیک خواهد کرد، و ایرانیان برون مرز را نیز همراه و همصدا.
در سرزمین ما، حنجرۀ آزادی بارها در مشتهای استبداد پارهپاره شده است، ولی صدای آزادیخواهی- از بابک تا ستارخان، و از فرخی و قمر تا ندا و سپیده قلیان- از دستهای واژههای فارسی آب خورده و باز به خیابان پرکشیده است؛ واژه گسترهای است که زورگویان هرگز نتوانستهاند بر آن چیره شوند. به صدای جاری در خیابانهای ایران- اعتراض مردم خسته از استبداد و بیکفایتی- گوش دهیم؛ طنین واژههایشان باشیم.
سالهاست که روزهای ما تنها یک حضور محدود در گذران روز و شب نیست؛ یک افشای ابدی است از زمانها و مکانهایی که تاریخ و جغرافیا را پشت سر گذاشتهاند- افشای این راز که پراکندنِ بذر هراس میان درختان سبز باغ، سادهاندیشی حکومتی است که با شکوه انسان بیگانه است. حکومتی که نمیفهمد پیکر مرگ در برابر هر واژه که نوشته شود میلرزد؛ نمیفهمد که خشونتش آیینۀ هراسی است که هر شهروند بر تن نادانی، ناتوانی و استبداد افکنده است؛ هراس از طنین ارادۀ واژه در دستهای ملتی که کابوس زندگیِ سراسر تاریکیِ حکومت خویش است.
ما، همهٔ ما، به صدای اندیشههای ورزیده و پیشرو نیاز داریم، به تواناییِ خِرَدمند، سیاست اندیشیده توسط روشنفکران، متخصصان و فرهنگ سازان جامعه. نگذاریم قطع بیرحمانهٔ امکان ارتباط درون و برون مرز، صدای واژههای درون را فرو بلعد، امکان تبادل نظر با برون مرز را نیز.
در سرزمین ما آزادیخواهی هممعنای حبس شده است، حقخواهی- خواستن حق زندگی، حتی- مترادف مرگ. با این همه دستهای ما سرد نمیشود، سفید نمیشود، ما تمام نمیشویم؛ آرمانهای کشتهشدگان، خون را در رگهای باغ گرم نگاه میدارد و کاشیهای خانه دوباره فیروزهای میشوند، و همۀ کشتهشدگانِ همهٔ خیزشهای اعتراضی از همهجای این خاک میرویند- زنده و رها.
صدای سایههای هم بودیم
صدای سطرهای دستهای هم
در ناگهانِ نبودنت در گلوی شهر
روییدنت در گلوی خاک
چیدنت از گلوی درخت
و ندیدنت…
هزار بار ندیدنت در آفتاب.
وَ مرگ،
نگاه سردی که دار میزند درد را
در آغوشی که یأس را
چنان که مقدر است
معلق میکند میان ریشههای سفیدی
که انحنای ماه را کامل میکنند وُ
اتفاق را
تقارنِ ممکن،
برای تو
که باز میگردی
آزادی!