سی سال از کشتار جمعی زندانیان سیاسی ایران گذشت. سی سال گذشت اما نگارش این برگ سیاه تاریخ، که از آنجا آغاز نشده بود، هنوز معلوم نیست کی بپایان میرسد. به یاران خود، به آزادیخواهان در ایران که فکر میکنیم، همه را همچنان زیر تیغ میبینیم و دهان خاوران را همچنان دریده به بلعیدن نعشهای نو و صفحات تاریخ کشور را همچنان پهن شده برای نگارش جنایات جدید.
ما چپها و ملیون، که زرتشتیان بیگانه شده در میهن خویش هستیم، در طول عمر جمهوری اسلامی جانمان ارزش چانه زدن برای مثقالی مهر و رحم نداشته است. شکنجه و کشتارمان را کسی از جنبش خمینیستی کمتر جرئت اعتراض داشته است. بودن ما در ایران جزیهاش فرد و منفرد بودن ما است. نهان بودن هدفمان و پنهان شدن سایهمان پشت سکوت و سکون سیاسی و یا پشت یکی از پرچمهای سبز، آن هم به گونهای که بال علم ما از هیچ سو دیده نشود. اما ما جزیه را دور زدیم، زبان هنر و ادبیات و علم و فلسفه را تسخیر کردیم، سازها را به صدا درآوردیم، دستگاههای موسیقی را دوباره صیقل دادیم و حتی شعر نو را فرستادیم سراغ نوحهی آقایان تا با ضرباهنگ نیمایی سُنت را صرف کنند.
اما، آن دسته از مدعیان و مدافعان مروت اسلامی که شراکتشان در تملک نظام مانع از آن بود تا کلامی به اعتراض علیه شکنجه و کشتار ما بر زبان رانند خود نیز در چاه خودکنده گیر افتادند و گاه بس بیرحمانه تیغ انتقام بر گلویشان نشست و مثل یاران ما بیکسانه به مرگ سپرده شدند. بس عبرتانگیز است که برجستهترین سران انقلاب اسلامی خود در زندان باشند و یکی از سه لنگر اصلی معماری این نظام با تابش اشعه لیزر یا رادیواکتیو یا شوک الکتریکی در کنار استخر استراحت خود کشته شود وآنگاه نه تنها کتمانی بر این قتل نباشد بلکه روی قلهی سیمین سال کشتار زندانیان سیاسی بر علم تظاهرات طلاب قوم اعتراف به این قتل حک شده باشد و رئیس جمهور کشور به جرم دفاع از مذاکره و تعامل به سرنوشت مرگ استخری تهدید شود و این تهدید در عید فطر از منبر مساجد به گوش برسد و تکرار شود و در هیچ کجا انکار نشود.
دردی هولناک و کشنده و درمان ناپذیر بود وقتی به همسری اعلام میکردند که در کشتار زندانیان سیاسی محبوب او را اعدام کرده و در ناکجاآباد زیر خاک فرستادند. او با چشمهای بارانی و قلبی فشرده در چنگال کرکس مردهخوار بقچه را میگرفت و میرفت و به خلوت خانهی تاریک پناه میبرد. آنگاه، هنگامی که آن بقچهی عجیب را میگشود، در کنار لباسها و تکه نامه یا قطعه یادگاری از یار، یک نانوشته را میدید به خط غرور و شرافت و شکوه انسانی که میگفت:
اما، دردی بس هولناکتر اختناقآورتر است وقتی مقتول خانواده معمار و ستون اصلی این نظام و گزینندهی حاکم وقت بوده باشد و در تمام دوران به خاطر نظام شریک تبهکاریها و ناظر ساکت جنایتها بوده باشد و آنوقت او را مثل یک مقتول متروک مافیا در کنار استخر استراحتاش بکشند و کشتنش را انکار نکنند و حتا مرگش را سرمشق کیفر دیگر سران منتقد کنند، چرا که او میخواست از مصلحت و صلاح هم سخنی بگوید در این نظام. چه پیامی بود در این قتل و اینگونه قتلها جز امر به سکوت و متابعت از زور ظالم. و کدام رستگاری بهرهی آنان شد که بدین زور ظالم تسلیم شدند و خود ظالمانه ناظر ساکت قتل دیگران گردیدند؟ کی وقت آن میرسد که کلام از تنگنای گلوی محافظهکاری برون آید و حرف حق علیه ستم و زور به زبانی جز زبان ذلت و ترس سربرآورد؟
«نه!»
جانهایی پاسدار این «نه» مقدساند. «نه»ای که لجاجت و مخالفخوانی نیست. «نه»ای که نفی بیهودهی هر چیزی نیست. که نهیلیسم و آنارشیسم نیست. که شجاعت است به هنگام هراسافکنی و هراس. نبرد است در هنگامهی ستم و بیداد و توحش. به هنگام سربرآوردن راسیسم و فاشیسم و دیکتاتوری و دینسالاری و تفتیش عقاید و جنگ و سرکوب. این «نه» صدای وجدان بیدار و خیرخواه جامعه است در برابر هر آنچه بر مسیر شر باشد. وجدان نقاد و منتقد است. «نه!» یک صدای رسا است. در سکوت و در خفا زندگی نمیکند. امر به سکوت را رعایت نمیکند. مصلحت سکوت را نمیپذیرد. اصلاحات سکوت را تن نمیدهد. انقلاب سکوت را وقعی نمیگذارد. چرا که تنها وقتی وجود دارد که صدایش با کلمات واضح و رسا شنیده شود. کشتار ۶۷ تیغ بر کشیدن بروی این جنبش مشترک بود.
شگفت این که، به گونهی نمادین، میدان مرکزی ستیز در جریان کشتار زندانیان سیاسی نه و آری بود. امر زمینه این بود که از کدام گروه آمدهای و چگونه میاندیشی. امر تعیین کننده تأیید یا انکار باورها و مواضع خود بود. تسلیم شدن به امر حاکم یا نه گفتن به آن.
ما گفتیم و میگوییم و خواهیم گفت «نه!»
تا وقتی که این کشور به آزادی برسد و آزادی بما بگوید آری!