اگرچه کنش دختران خیابان انقلاب در جهت استیفای حقوق خود و برچیدن بساط «حجاب اجباری» که از یک سو با خشم رهبر جمهوری اسلامی مواجه شده و از سوی دیگر در دادگاههای فرمایشی هزینههای سنگینی از جمله صدور احکام غیرشرعی و غیرقانونی - دو سه سال حبس برایشان - در برداشته، قابل ستایش و قدردانی ست، اما نباید سیر تاریخی و مبارزاتی این اقدام فراموش شود و امری نو و بدیع تلقی گردد.
امروز از سر اتفاق وقتی نوشتههای ده دوازده سال پیش خود از جمله داستانهای کوتاهی را مرور میکردم که با نام مستعار «مسیح مظلوم» در برخی سایتهای خبری به صورت محدود منتشر میشد، دریغم آمد که «اپیدمی، ... پی دمی» را باز نشر نکنم و این تجربه را با نسل جدید به اشتراک نگذارم، یا به یاد فعالان جنبش زنان نیندازم که متاسفانه بسیاری از آنان ناخواسته، تنها به دلیل کنشهای سیاسی- اجتماعی یا فعالیتهای حقوق بشری مجبور به جلای وطن یا ترک خانه و زندگی خود در ایران شدهاند.
اپیدمی، ... پی دمی
مسیح مظلوم
دیر رسیده بود. دست چپش را برد داخل کیف ش و یک اسکناس دوهزارتومانی درآورد و اشاره کرد طرف رئیس جلسه؛ جریمه. خودش را روی میز خم کرد، یک پاکت کرم رنگ درباز را سر داد طرف من. آرام و قرار نداشت، روی صندلی جابجا شد. چشمانش را دوخت به طرف رئیس جلسه و وانمود کرد که دارد به حرفهای فرد کنار دستی او گوش میکند. روی صندلی قرار نداشت. بدون آنکه سرش را برگرداند به سمت من، زیر چشمی مواظب رفتارم بود. طافت نیاورد، ابرو انداخت. عجله داشت که زودتر نگاهی به محتویات داخل پاکت بیندازم. بیحوصله، در حالی که چشمانم به رئیس جلسه بود، و هوش و حواسم به سخنران، پاکت را جلو کشیدم. نوک انگشت اشاره دست راستم را سر دادم داخل پاکت و بعد انگشت شصت. فضایی برای دیدن محتویات آن ایجاد شد. چیزی نبود جز دو برگ پرینت، ظاهرا کپی از مطالب یک سایت خبری. رئیس جلسه توجهش به او جلب شده بود. سنگینی نگاهش را حس کرد، چشمانش از سمت من چرخید به سوی سخنران. رسمیتر نشست درجایش. اما طاقت نیاورد و باز ابرو انداخت. رئیس جلسه چپ، چپ نگاهش کرد. دستش را بلند کرد، تظاهر به گرفتن وقت برای سوال یا صحبت. ناخودآگاه چشمانش مسافری شده بود بین من و سخنران، در حدقه ، رفت و برگشت سریعی داشت، بیآنکه سرو گردنش چندان حرکتی کند. به اندازه یک سوم از صفحه کاغذها را کشیدم بیرون. حالا مشخصتر شده بود، دو صفحه پرینت کامپیوتری سیاه و سفید بود، از یک وب لاگ خبری. یکی از آنها عکسی بود ازدحام مردم درخیابان. یکی هم، یک اتوبوس پراز جمعیت. در نگاه اول، هیچکدام توجهم را جلب نکرد. داشتم آنها را میسراندم داخل پاکت که باز بازی چشم و ابرویش شروع شد. این بار لبش هم جنبید. بیصدا گفت: «ف..ش، ف..ش». رئیس جلسه سرش را چرخاند به سمت او. باز دستش را بلند کرد. رئیس اشاره کرد که نامش را در لیست نوشته است. سرش را چرخاند به سمت من، لبش با حالت قبل باز و بسته شد. متوجه حرفش نشدم. گفتم: «چی؟». فاصله و مکث لبانش بیشتر شد: «ف......ل.....ش». در حالی که تظاهر میکردم، حواسم به سخنران است، کاغذها را باز نصفه نیمه از داخل پاکت درآوردم، به اندازه ی بیرون آمدن عکسها تا قسمت بالای فلش. دراولی، بالای سر یک خانم بیحجاب بود ایستاده داخل اتوبوس واحد، دستهایش به دستگیره، یکی به میله ی پهلو، دیگری قلاب شده به حلقه ی لاستیکی آویزان از بالا. فلش چسبیده بود به روسری ش، افتاده روی شانه. با لب اشاره کردم: «مهم نیست». باز ابرو انداخت. متوجه منظورش نشدم. کم، کم نگاههای بیشتری به سمت ما میچرخید. بیخیال شده بود. تن صدایش یک باره رفت بالا: «زیری رو هم ببین.» رئیس جلسه با دست اشاره کرد، و بعد انگشت سبابهاش را برد روی لب. شق و رق نشستم و چشمانم را دوختم به او. این بار کنجکاو زیر جلد خودم هم رفته بود. طاقت نیاوردم، نوک کاغذ زیری را کشیدم بیرون، چشمانم دنبال فلش گشت. همان زن بود، این بار در خیابان. باز بیروسری. نه، روسری ش افتاده روی یخه ی روپوش. موهایش کوتاه بود، مماس با روسری روی شانه. دو سمت موهایش را با گیره سفت کرده بود پشت گوهایش. جلوی موها چتری، کمی پائینتر از پیشانی، تا بالای ابروها. ظاهرا مدل موی آن روزها. ابتدا فکر کردم عکسی مونتاژ شده است. مردم، همه بیخیال او و خیلی چیزها، درپی کار و زندگی. عکسها را جابجا کردم، اولی را گذاشتم بالا. آن جا هم کسی توجهی به او نداشت. تنها دو دختربچه ی کم سن و سال با تعجب نگاهش میکردند، نگاه دیگر زنان و دختران، حتی مردها، هریک به سویی دیگر یا بیرون اتوبوس. با لحن خفهای پرسید: «دیدی، دیدی؟» سرم را به حالت تائید پائین آوردم. حرکت لبانم را با چشمانش بلعید: «اهمیت نداره». رئیس جلسه، تروشرو، نگاهش به من بود. آهسته اشاره کردم که حواسم به جلسه است و صحبتهای سخنران. او برعکس، بیخیال بود. لبانش دائم حرکت میکرد و خطوط
چهرهاش بالا و پائین میرفت و انحنا مییافت. لحن خفه ش را کامل نشنیدم. مکث و حرکت لبانش بیشتر شد. چیزی مبهمی به ذهنم مینشست، مثل: «.. دمی، ...پی دمی». توجه بیشتری نکردم. ناامید شد. رئیس جلسه گویا چاره کار را در دادن نوبت زودهنگام به او دید.
تا آخرهای جلسه کمی آرام گرفت، اما دگرگون نشان میداد. اواخر صحبتهای رئیس بود و جمعبندی مباحث که با دست به من اشاره کرد. بعد هم لبانش جنبید: «به مون، به مون». انگشت سبابه ام چرخید روی ساعت، متوجه منظورم شد: «دیره، نمیتوونم». بیاختیار بلند گفت:» کارت دارم، چند لحظه». صورت همه چرخید طرف ما، رئیس جلسه ناخودآگاه حرفش را برید. و بعد اعلام زمان جلسه آینده. با عجله، رفتم طرف راه پله. صدای پایش اول نزدیک شد، و بعد خودش دوان دوان. گفتم: «خیلی دیرم شده، بعدا..» اصرار کرد: «چند دقیقه...» مهلت ندادم: «خب، تو راه پله بگو». ذوق زده پرسید: «دیدی اونا رو؟». گفتم: «که چی؟». تن صدایش را آورد پائین، تنها دهانش باز و بسته شد: «منم، یه جوری انجام دادم.» اول متوجه منظورش نشدم، بعد پاهایم چسبید به پلهها. شگفت زده پرسیدم: «چی رو؟». از دستهایش کمک گرفت. نوک انگشتانش را برد بالا، طرف روسری. انگشتان سبابه و شصت را چسباند به هم، مماس به روسری، دستانش خالی رفت اندکی به عقب، لغزید تا روی شانه. میخکوب روی پله، چرخیدم به سویش، ناباورانه پرسیدم:» کجا؟ چرا؟» برق شیطنت پرشد درون چشمانش، مثل جوانیها، دوران دانشگاه. برق چشمانش بیشتر و بیشتر شد، رنگ خنده هم گرفت. کلمات را بیصدا از لبانش بیرون داد: «یه نوع مبارزه، اون وقت اون جور، حالا این جور». جای بحث و جدل، یا پرسش بیشتر نبود. چسب پلهها شل شد، پای راستم لغزید روی پله پائینی، سرم به سوی او:» بعدا صحبت میکنیم. سرفرصت، هیچ متوجه حرفا و کارات نمیشم».
متوجه که بودم، خوب هم. صبح همان روز، دیگر شاهد ماجرای مشابهی بودم، جلوی در یک مهد کودک. در ماشین را باز کرده بودم و در حال چرخاندن کلید داخل قفل فرمان. دوستانم، تازه جابجا شده بودند که ماشینش ترمز کرد، برای پارک کردن جای من. با دست اشاره کردم به شیشه جلوی ماشین، نشانش دادم. آنها خود چشم به جلو داشتند، گویا پیش از اشاره ی من. لبانم ناخودگاه باز شد: «اینو، روسری ش رو تو ماشین برداشته! «. دهانشان باهم، هماهنگ باز شد: «قبلا هم دیدیم.» بهمن با خنده گفت: «اول آی صبح، یا دم غروب، تو کوچههای شمال شهر، خیلیها این جوری میآن بیرون». بهرام دنبال حرفش را گرفت: «بعضیهاشون، همینطوری از ماشین میآن بیرون. میرن تو خونه، تو حیاط، تو مجموعه، تو شمال شهر و شمال کشور داره طبیعی میشه.»
- «سر راه، من رو تا یه جایی میرسونی؟»
- «اگه معطل نکنی، آره. فقط بجم.»
ننشسته روی صندلی باز چسبید به سوژه اش: «یادته چقدر زور زدید که ماها اسلامی بشیم و با حجاب؟». از درون آئینه نگاهش کردم. با تعجب پرسیدم: «مگه نشدید؟» با پوزخند گفت: «اون موقع آره، اما الان، نه.» چشمانم توی آئینه قلاب شد به نگاهش. شعله ی خشمم را دید، اما به روی خودش نیاورد. بیخیال تعریف کرد: «جمعهای من هم تو ماشین از شرش رها شدم.» پای راستم از اختیارم خارج شد. پدال گاز را رها کرد و چسبید روی ترمز. صدای گوشخراش لاستیک ماشین عقبی فضا را پر کرد، بعد هم صدای بوق ماشینهای پشت سری ریخت توی اتوبان. چرخیدم و زل زدم به صورتش:» چکار کردی؟».
جواب سوالم را میدانستم، اما باور نمیکردم. «از شر چی راحت شدی؟». بیخیال! خندید: «معلومه، از این. میخوای باز بردارم؟». خودم دستپاچه بودم، صدای بوق ماشینها هم بیشترکلافه ام میکرد. پایم را گذاشتم روی پدال گاز. «تو ماشین من؟» به شوخی گفت: «الان، نه. خدا رو چی دیدی، شاید یک دو سال دیگه.»
اول ترم بود، پائیز. سه چهار سال مانده به انقلاب. میگفتند در گروه ما تعداد دخترها بالاست. حدود بیست تایی میشدند، یک پنجم کلاس. همه بیحجاب، و تقریبا همه غیرسیاسی، جز یکی دوتا. تنها یکی از آنها حجاب داشت؛ چادر سیاه. سهیلا آن زمان جزو بیحجابها بود، ولی خیلی ساده میپوشید. دوست و هم محلی دختر چادریه. بعدها، یک روز، در راه بازگشت، از او پرسیدم: «خیلی وقته با لاله آشنایی؟» ایستاد، با تعجب نگاهم کرد. پرسید: «خبریه؟». بعد آهسته راه افتاد، پا به پایم آمد. به روی خودم نیاوردم، به حساب سوء برداشت گذاشتم. خودش متوجه شد که حرف خوبی نزده است. چند قدم پائین تر، جواب داد:» آره، از سال آخر دبستان.» به طعنه گفتم:» بچههای دانشکده محرم ن؟» باز متوجه منظورم نشد.اما این بار زود جواب داد:» معلومه که نه. «خندیدم:» پس چرا وقتی میرسید دم در دانشکده، لاله چادرش رو تا میکنه میذاره تو کیفش؟» نمیدانم از خنده ام خندهاش گرفت، یا از طعنه م. سوء ظنش کاملا برطرف شده بود: «راست میگی آ. تا حالا توجه نکرده بودم». یک جوری، شوخی و جدی، انگار که پیامی میفرستم، گفتم: «به ش بگو: بده که آدم چادرش رو برداره، یه روسری هم سرش نکنه». باز قدمهایش شل شد.» پیش خودت باشه، خجالت میکشه تو دانشکده حجاب داشته باشه، اما از خداشه. تازه میترسه که باباش اینا بفهمند تو دانشکده بیحجابه.» با همان لحن قبلی گفتم:» به ش میگی که مث طاهره، اون دختر سال بالایی، زیر چادر لباس راحت بپوشه. یه تونیک شلوار گشاد، با یه روسری».
او اولین دختری بود که از بین بچههای کلاس ما آن نوع لباس پوشیدن را برگزید. سهیلا هم سال بعد، وقتی با بچه اسلامیها بیشتر قاطی شد و شروع کرد به خواندن کتابهای دکتر و بعد هم کتابهای دیگر. از ماههای اول سال ٥٧ وضع به کلی عوض شده بود، تقریبا هشتاد درصد دخترهای کلاسهای ما- مثل خیلی جاهای دیگر- مدل لباسهایشان شده بود، مثل لاله. بدون زور، با منطق. آن هم زیرتبلیغات شاه، در دوره برو بیای دخترهای شایسته. شروع فشار رژیم روی دانشجویان مذهبی، دخترهای با حجاب. لباس ده درصد دیگه هم تقریبا همان تیپ و شکل بود،. اما بدون روسری. ساده؛ یه شلوار گشاد، یه پیراهن چینی افتاده رو شلوار یا دامن. با موهای کوتاه یا دمب اسبی، جمع شده پشت سر.
- «یادته کی اولین بار حجاب گذاشتی؟»
- «خیلی خوب، بهار٥٧».
- «چه حالی داشتی؟»
- «خوشحال، سرحال. غروبی، وقتی رفتم خونه، همه شاخ درآوردند، چپ چپ نگام کردند، مخصوصا مامان. گفت: دختر این چه ریختیه که خودت رو دراوردی. بدو، بدو لباست رو عوض کن داره مهمون میآد. وایستادم تو روش: جنازه م هم دیگه اون جوری لباس نمیپوشه. بعد هم ازنقش حجاب گفتم، و ابزار جدید مبارزه.
به خودم که اومدم دیدم دور و برم خلوته، همه گذاشته بودن و رفته بودن. فکر کرده بودن دیوونه شدم «
- «پس، حالا چی؟»
- «بازم خوشحالم. خوشحال، خوشحال. دیروز از شمال تا اینجا، تو ماشین، یه لحظه هم حجاب نداشتم. چرا، تنها وقتی رفتم بیرون بنزین بزنم. بعضی دیگه هم تو راه مث من بودند.»
- «یعنی بیحجاب؟»
- «روسریهاشون رو شونه، بیخیال بیرون.»
- «اولین بارت بود؟»
- «تو ماشین آره. ولی تو مهمونیهای دوستانه و خانوادگی مدتی میشه. حجاب زورکی بهتره که نباشه.»
- «ولی تو که مسلمونی. نماز میخوونی. اون رو با اعتقاد سر کردی».
- «ولی، دیگه نمیخوام حجاب زورکی سرم کنم. شاید هم یه جور دهن کجی باشه، یا نشون دادن مخالفت. شاید هم علامت همبستگی با غیراسلامیها، زنها و دخترهای لائیک».
- «حجاب تو چه ربطی به این چیزها داره؟»
- «اونا میگن، شما دمکرات نیستین، از حق ما دفاع نمیکنین؟ ما هم میخوایم نشون بدیم که آزادی حرف اول رو میزنه. چه فرق میکنه دفاع از حق رفتن به استادیوم باشه، یا حجاب اختیاری. شاید هم یه جوری دق دلی به نتیجه ی انتخابات فرمایشی، پایان اصلاحات. و یه جور مبارزه منفی».
همین یکی دو سال پیش بود. در داخل زندان، در جریان بازجوییها، یکی از بچههای روزنامه نگار با طعنه به سربازجو گفت: «شماها، قدر ما رو نمیدونید حاجی، قدراصلاح طلبها رو. نسل بعدی، یه چیز دیگه ست. حالا میبینید حرفها و کارها و حرفهاشون یه جوردیگه ست، نه مسالمت آمیز و بهداشتی. حاجی، اونا یه هو میریزن تو خیابون. یه شب، یا یه روز. دخترها یک هو حجابهاشون را بر میدارن. پسرجوون آ هم با یه زبون دیگه، باهاتون حرف میزنن، کاری دیگه میکنن. با عمل دیگه مبارزه و اعتراض سیاسی شون رو بهتون نشون میدن. این حرفها تو گوش تون باشه. حاجی، اون روز نگید که نگفتیدآ. عقل داشته باشید، بهتره همه چیز مسالمت آمیز، اصلاح طلبانه و آروم پیش بره.»
آن روز، معلوم بود که بازجوها متوجه منظورش نشده بودند. اما حالا، گویا دارند، در اوج اقتدار، متوجه میشوند که قدرتشان را یک عده جوان به بازی و مسخره گرفتهاند. با تاکید برسبک زندگی، با مدل مو و لباس. با برداشتن و گذاشتن حجاب یا شل و سفت کردن آن.
- «این جوک رو شنیدی؟»
- «یارو داشت تو خیابون یه طرفه خلاف جهت حرکت میکرد، تو رادیو شنید که مسئول خبر ترافیک میگه فلان خیابون راهبندون شده ، چون یکی وارد خیابون یه طرفه شده، در نظم خیابان اخلال ایجاد کرده. یارو، گوشی تلفن همراهش رو برداشت، زنگ زد به رادیو، گفت: توی این خیابون هم هست، اما یکی نیست، همه دارند خلاف جهت رانندگی میکنند».
- «یعنی میگی، تو سیاست و اجتماع هم اینطوری داری میشه؟»
- «کم، کم. ولی حالی شون نیست. ماجرای رادیو و ویدیو و ماهواره ست. این جامعه ست که خودش رو به حاکمها تحمیل میکنه. دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره.»
- «ولی...»
- «ولی نداره، من یکی تا حجاب اختیاری و اعتقادی نشه. ازش مث یه حربه سیاسی استفاده میکنم».
- «اما...»
- «اما که چی؟ اول با طره ی موبیرون گذاشتن شروع شد، بعد با بیرون ریختن موهای پشت سر، دم اسبی، بافته ونبافته. جا که افتاد، با کوتاه کردن آستین مانتو و چیدن و تا زدن پاچه ی شلوار. مدتی
بعد رسید به بیجورابی و پوشیدن مانتوهای چسبان
- «خودت که خوب میدونی زمان شاه هم ازبی حیایی و لباس وک وواز بدم میاومد، هیچوقت هم حاضرنیستم بپوشم»
- بعد روسریها شدند، شال، و شل. هر روز که گذشت شدند کوچیکتر و کوچیک تر. حالا داره میافته رو شونه، تو ماشین آ. فردا میشه خیابون. بعد هم... نگه دار، رد شدی».
آهسته، آهسته سرعتم را کم کردم، کشیدم سمت راست بلوار. پایم را گذاشتم روی ترمز. انگشتم فشار آورد روی دکمه ریموت ماشین. قفلهای در صدا کرد و باز شد.
گفتم: «خدانگهدار، مواظب خودت باش . بیشتر روی این موضوع فکر کن. اقلا عجله نکن». دستگیره در را به طرف خودش کشید. آهسته پشت سرش را نگاه کرد. اجازه داد موتورسوارها رد شوند. در ماشین را آهسته باز کرد. چرخشی به بدنش داد، پای راستش را گذاشت بیرون. «خداحافظ. باشه، حتما».
یک لحظه مکث کرد. گویا چیزی یادش آمده بود. در حالی که پای چپش، دنبالش بدنش میرفت بیرون، یک لحظه صورتش را به سوی من چرخاند. در را که بست، صدایش درون ماشین را پر کرد. نوعی طعنه بود، همراه با خنده: «اما تو هم یادت باشه، بیحجابی داره میشه یه جور اپیدمی. ... پی دمی. ... دمی».
فروردین١٣٨٥
مسیح مظلوم
* از مجموعه کتاب داستانهای کوتاه «تالار آئینه»