نخستین ساعت سال میلادی تازه است. فضای بیرون یتبوری سوئد غرق در ترکیب رنگها و جلوههای ویژه انفجارهای تماشایی آتش بازی سال نو و در تسخیر شُر شُر باران است. هنوز ساعاتی به سلام آفتاب کم رمق زمستانی بر جنگل و اسفالت خیس باقی است. به رسم هر سال یک دوست و همکلاسی قدیم سوئدی که اکنون پروفسور علوم سیاسی است برای تبریک سال نو زنگ میزند. بلافاصله میگوید اخبار را در روزنامهها سوئدی و انگلیسی خوانده است. ادامه میدهد: «عکس آن دختر سیاهپوش که حجاب از سر گرفته و پرچم سفید برافراشته را خوب میفهمم. اما از رابطه بین گرانی و» روح رضاشاه «در شگفتم. آنرا نمیفهمم. موضوع چیست؟»
میدانم که او با اوضاع و تاریخ ایران آشنایی کامل دارد. رمز و رازهای آشکار و نهان این کشور همیشه برای او مثل همه علاقمندان به ایران، پرکشش و سرشار از جاذبه بوده است. اما این بار درباره ماجرای «روحت شاد رضا شاه» در مشهد، گیج و مبهوت مانده است.
قبل از هر توضیحی میگویم: «فقط تو گیج نشدی. امام جمعه اصفهان هم شوکه شده». دوستم کنجکاوتر میشود.
برایش داستان را تا آنجا که میدانم، باز میگویم: «رضاشاه تلاش میکرد که دست آخوندها را از مسایل مملکتی کوتاه کند. به عنوان نمونه در سال ۱۳۱۰ تدریس علوم دینی در حوزههای علمیه توسط دولت تعیین شد نه توسط علما. در همان سال محدودیتهای جدیدی برای محاکم شرع در نظر گرفته شد و در سالهای بعد قوانینی تصویب شد که نقش آخوندها را در مسایل قضاوت مشکل کرد و امور «ازدواج و طلاق و رجوع» که از امور اختصاصی روحانیون بود از انحصار روحانیون درآمد. در اعتراض به این وضع روحانیون دست به اعتراض زدند. رضا شاه با امیراحمدی راهی قم میشوند. در صحن حرم، رضا شاه خود هر معممی را که میبیند به چوب میبندد و با سیلی میزند. مدتی بعد نیز آخوندی در مشهد به نام «بهلول» در مسجد گوهرشاد سخنرانی پر شر و شوری علیه» رفع حجاب «کرد. رضاشاه به سرلشکر مطبوعی فرمان حمله به مشهد داد. توپها و مسلسلها به کنار مسجد گوهرشاد رسیدند و علما و آخوندها در رفتند. آخوندها در گوشهای مخفی شده بودند و بهلول در عقب ماشینی گریخت. سپس تا آخرین روزهای سلطنت رضاشاه (۱۳۲۰) مشاجرات بر ضد مذهب و علمای دین افزایش یافت و هر کس که لباس آخوندی میپوشید مورد تمسخر قرار میگرفت. در هفت سال آخر سلطنت رضاشاه، آخوندها نه تنها منزوی شدند، بلکه تضاد بزرگی با رفرمهای رضاشاهی پیدا کردند. این ره آوردی بود که رضاشاه از خود باقی گذاشت و اکنون پس از نود سال، بسیاری راه رهایی از حکومت روحانیون را در وجود رضا شاه دیگری میجویند.»
چهره دوست سوئدیام را در آنسوی خط تلقن نمیبینم. اما حس میکنم که از هیجان قلبش به طپش افتاده و پس از یک نفس زدن و مکث کوتاه با تحسین میگوید: «آهان، حالا فهمیدم، پس بنظر میاد موضوع این بار خیلی عمیقه، خیلی عمیقه، پس رضاشاه همان لویاتان (اژدها یا هیولا) بود که برای حفظ نظم و امنیت و آزادیهای طبیعی مردم، حاکمیت سکولار را در برابر نظریه اراده الهی گذارد که این بار دولت در آنجانشین خدا شده است.»
مکالمه تلفنی تمام شد. فکر کردم چقدر میشه واقعا امیدوار بود که این سیلی آبدار این دفعه آنقدر سنگین و «عمیق» باشد که برای یکبار هم شده، راه ماندگاری را باز کرده باشد. آیا واقعا میتوان فکر کرد که دور باطل «استبداد، اغتشاش، استبداد» بلاخره در ایران پایان یابد؟
بیاختیار یاد آن سیلی میافتم که خمینی در روز ورودش دربهشت زهرا به دهان فرزند همان رضا شاه زد. ان روزی که هجوم میلیونها آدم به خیابانهای ایران و فریاد «مرگ بر شاه» نیروهای بیسابقهای را آزاد میکرد، که گویی در آن «هر چیز ممکن به نظر میرسید».
خمینی در آن نطق تاریخی معروفش گفت: «من به واسطه اختیاری که این ملت به من داده است، سیلی به دهان این دولت میزنم» این کلمه «سیلی،» برای نسل پیش از ما که زخم کودتای ۲۸ مرداد هنوز بر روح و جانش سنگینی میکرد، یک لحظه رهایی بود. عقده دیرینه دو نسل از مبارزان ایران با آن «سیلی» رها شده بود. ولی حالا زننده آن سیلی خودش نه تنها دیگر محلی از اعراب ندارد، بلکه هزاران زخم بر جان ایرانیان زده است.
به یک باره داستان همه این «سیلیهای آبدار» در ذهنم رژه میروند. ما ایرانیان در این صد سال گذشته سه پادشاه و سه رئیس جمهور را با پایانی تراژیک از سر گذراندهایم. سه پادشاه را با جشن و پایکوبی و شعار خلع کرده و آنها را گریان به تبعید فرستادهایم. هر سه پادشاه در غربت در گذشتند و نه جنازهشان در وطن جا گرفت و نه گورنشانشان. یک رئیس جمهور را به تبعید فرانسه فرستادیم و از دو رئیس جمهور دیگر هم یکی را عزلت نشین کردهایم و دو رئیس جمهور آخری هم صاف و ساده مثل این آقای روحانی همین امروز در برابرمیلیونها بیننده مشتاق و بپاخاسته تلویزیونی میگوید که: «این کارها دیگرها در اختیار دولت نیست.»
به قول دوست سیاستشناس سوئدیام هیچ کشوری در دنیا را نمیتوان با این همه حوادث پرتلاطم، فجایع سیاسی که در پشت هر یک هزاران آسیب دیده و زجر کشیده صف کشیده و میلیونها امید و أرزو برباد رفته، را سراغ گرفت. ما هنوز یک حکومت دینی داریم که به نمایندگی از سوی خدا، در کشورداری همان قواعد بازی را که در زمان ناصرالدین شاه رایج بود، و نیاز به آن سیلی آبدار رضاشاهی داشت، بکار میبرد. فقهایی که هنوز متوجه نیستند که امروز دنیا و شیوه زندگی و جایگاه فرد و آزادی فردی و اجتماعی بکلی دگرگون شده است.
ولی وقتی درست فکر میکنم میبینم که از میان همه این سیلیهای آبدار، این بار در طنین سیلی مشهدیها، انگار یک چیز اساسی دگرگون شده. انگار واقعا این بار داستان عمیقه. سیلی این بار ملت به حکومت، پس گرفتنی نیست. این بار نه یک شاه، نه یک روحانی و نه یک اسطوره، نه یک چریک، نه یک قهرمان مثل فردین، بلکه یک ملت اگاه که در برابر همه سرکوبگریها واکسینه شده، به دهان یک حکومت سیلی میزند.
این بار اکثریت یک ملت است چه انها که به خیابان آمدند و چه کسانی که با سکوت و انتظار حوادث را دنبال میکنند، به یک اقلیت انگشت شمار با همه صداهای در گلو خفه شده و همه بغضهای نترکیده فریاد میکشد. این بار پژواک مشهدیها با سرعتی باور نکردنی از سراسر ایران لبیک شد. همه فریادها، درست بر سر هر آنچه که سرشت و زندگی مردم را به حصار کشیده است، یعنی بختک «دیکتاتوری» خامنهای، کشیده شد.
یک چیز اساسی دیگر هم سیلی آبدار ملت به دیکتاتور را این بار از همه داستانهای پرآب چشم صد سال اخیر متمایز میکند. و ان این است که انقلاب واقعی در ذهن و معرفت ایرانیان رخ داده است و این مهمتر از هر انقلابی است.
هر چه که بر بلندی قد و قامت ملت ایران در زدن این سیلی افزوده شد، از قد و قواره ولایت فقیه کاسته شد. آنچه که این سیلی آبدار فرو ریزاند، دیوار دروغین ولایت فقیه بود. اکنون حکومت حتی اگر دست به سرکوب تمام عیار هم بزند، ایران نیازی به یک انقلاب و براندازی دیگر ندارد! زیرا از ترس درونی خود رها شده و مهمتر اینکه میداند چه میخواهد.
اما این سناریو تنها به خرد و شعور ایرانیان و نخبگان آن بستگی دارد که تا دیر نشده کشور را به پرتگاه دیگری نکشانند. این سناریو به عقب نشینی واقعی حکومت و درایت و خرد تظاهر کنندگان بستگی دارد.
ایران همیشه میان چرخش امنیت استبدادی و آزادی، اولی را انتخاب کرده است. شانس ماندگاری سیلی ابدار تنها هنگامی است که امنیت و ازادی هر دو بدست آید. وگرنه از درد همه سیلیهای صد سال گذشته، آنچه بر جای ماند، مصیبت بود و پشیمانی و حسرت گذشته! افسوس و دریغ که از میان شعلههای خشم و طغیان و خون بندرت میتوان این دو را در هم آمیخت. مگر آنکه به پیروزی معنوی بر ستمگر بسنده کنیم و اسیر جنون انتقام نگردیم.
نسل دهه هفتادیها
وقتی به کلیپها و کامنتهای شبکههای اجتماعی نسل کنونی نگاه میکنم، نمیدانم چرا بیاختیار یاد شهرام میافتم. او یک جوان ۲۷ ساله شیرازی است که تنها دو ماه پیش به سوئد آمده است. شب یلدا را تا نیمه شب با هم گذرندایم. هر چه بیشتر ودکا مینوشید، جوکهای آبدارتری درباره آخوندها و زندگیاش با نظام آخوندی تعریف میکرد، اما در لحنش نفرت و انتقام نبود. شهرام نمونه کاملی از نسلی است که اکنون خیابانهای ایران و تیتر اول همه روزنامهها و اخبار تلویزیونهای دنیا را تسخیر کرده است. موتور محرکه خیابانهای ایران جوانهایی از جنس شهراماند.
او یک فوق لیسانس شیمی از دانشگاه ازاد است. نه فقط انگلیسی بلکه در همین دو ماهه سوئدی را کم و بیش حرف میزند و نه فقط همه سوراخ سنبههای این شهر را یاد گرفته بلکه سرکار رفته و یک دوست دختر خوشگل هم پیدا کرده. بدنش پوشیده از خالکوبیهایی برگرفته از آخرین «فشنهای نیویورکی» است. در هیچ مرام و مسلک و مذهب و آرمانی نمیگنجد. میگوید: «از ارتش میلیونی فوق لیسانسهای بیکار ایرانم.» چند سالی در سپاه پاسداران و بسیج کار کرده و همه جیک و پیک نظام حاکم را درست مثل دل و قلوه کامپیوتر من که با چشم بسته تعمیرش کرد، میدونه. وفتی بحث سیاسی میکنیم چشمانش برق شیطینت آمیزی میزند. اما بدون اینکه اهل خود نمایی باشد، آرشیوی از آخرین دادههای اینترنتی، بحثهای سیاسی ممنوع داخل خانواده، بیوگرافی رضاشاه و شاه و خمینی است. خیلی فشرده و بدون بحث با یک سوال کلیدی «ترمینیتور» «تمام کننده» است. میگه به مسئولم در سپاه گفتم: «شاه از خمینی بهتر بود. برای اینکه وقتی دید مردم نمیخوانش، آدم نکشت، کشور را ترک کرد.» ولی اقا محسن برای این از کشور خارج شدم که میدونم اینها با این حرفها ول نمیکنند. حالا هی شما از بهتر بودن اصلاح نسبت به انقلاب بگو! اینها کجا، شاه کجا؟»
با همه اینها یک سیالیت و مدارایی در این نسل شهرامها هست که فراتر از همه مذاهب و ایدئولوژیهای سیاسی است. سیالیت فکری و فرهنگی نسل کنونی مایه امید و ستارهای چشمک زن در آسمان ایران است. اما این نسل اهل شکست و حسرت و غمبرک زدن نیست. «ترمینیتور »، «تمام کننده» است. اگر مرزهای خود را بشناسد. زیرا نسل ما در سیاست ایران آموخت که: «هر چیز ممکن نیست.»
در پیروزی معنوی و اخلاقی بر دیکتاتوری اصولا وزنهٔ آرزوی ملی سنگینتر از وزنهٔ پیروزی مستقیم است. زیرا آرزومندی، وظیفه در برابر انسان مینهد و تلاش مشترک میطلبد. هنر بزرگ ایرانیان این است که به گواهی شعارهایشان میخواهند به پایگاهی برسند که خود را با جهان یکی کنند و بکوشند که با جهان بزرگ شوند. روح شناور این نسل چون اقیانوسی در جزیره بسته و خشک و کویری علم الهدیها و خامنهای هاست.
جامعه ایرانی از حکومت اسلامی مدل خامنهای گذر کرده است و هر چه از آن دورتر میشود، مردم ایران نتایجش را ژرفتر میبینند و فاصلهشان از آن بیشتر میشود. ولی باید گذاشت که گندیده خود بپوسد.
وضع فقهای زمامدار اکنون به آن صحنه کلاسیک کارتونی شبیه است که گربه به پرتگاهی میرسد، اما همچنان به راهش ادامه میدهد. این حقیقت را که دیگر زمینی زیر پایش نیست نادیده میگیرد، فقط آن هنگامی که به پایین نگاه میکند و ژرفای دره را میبیند تازه پی میبرد که اقتدارش را از دست داده است. شبیه همان گربه بالای پرتگاه! سیلی آبدار مردم اما به یادشان آورد که به پایین نگاهی بیاندازند.
بیگمان صدایی که از پژواک سیلی مشهدیها به چهره همشهریشان سید علی خامنهای در جهان پیچید، همه جا تا آخرین ماههای زندگی وی که کارنامه مردودی در رهبری داشت، همچون یک کابوس شبانه تعقیب خواهد کرد.
پس اکنون نوبت آنست که ایران همه آزمودگی و تجربه خود را به کار گیرد تا از دور تسلسل استبداد، انقلاب و دوباره استبداد و خشونت یکبار برای همیشه رهایی یاید. برای رسیدن به هدف راههایی را که انتخاب میکنیمگاه بیشتر از خود هدف با آینده ارتباط پیدا میکنند. به گمانم درستترین راه رسیدن به بهشت در گیتی، این است که به موقع متوقف شویم تا راه دوزخ را بشناسیم و از آن دوری کنیم. اکنون هر طرف این دوقطب حکومت و ناراضیان باشیم، میان نشانههای گیجی تحلیلها، یک چیز روشن است و آن اینکه اوضاع اصلا خوب نیست. خشونت تنها خشونت میزاید.