آخرین قسمت از نمایشنامهی مرغ توفان ـ زیرچاپ نوشتهی محمد ارسی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
بختیار روی مبل نشسته و سخت تو فکره؛ گاهی با دست چپش چانشو میگیره بعد ول میکُنه به نقطهای دور خیره ميشه. سروش یار و پیشکارش بهش نزدیک میشه، فنجان قهوه را آرام ميگذاره جلوی بختیار، بختیار توجهی نمیکنه سروش برمیگرده به طرف آشپزخانه...
بختیار- با حالت مضطرب و عصبی -: مگه من ازشما قهوه خواستم؟ اصلاً چیزی خواسته بودم؟
سروش (خیلی عصبی ترازبختیار): آقای دکتر خودتون فرمودید یه فنجون قهوه بیار، خیلی تعجب کردم من؛ چون اونجوری قهوه خورنیستید.
بختیار: عجب؟ من دیشب اصلاً خوابم نبرده، قهوه اگه نخورم کارم تمومه.
سروش: امرتون چیه؟ چیکارکنم؟ قهوه رو ببرم یا میفرمایید چایی هم بیارم؟
بختیار- با تردید- نمیخواد کاری بکنی، بذار قهوه باشه، شاید خوردم، با این خستگی و بیخوابی تازه!
ورزش چانه هم دارم، خدا میدونه تا کی طول بکشه؟
سروش درحالی که سینی خالی رو به سینه اش چسبانده وبا دست چپش آستین شو میکشه به پهلوش فشارمیده، میگه: آقای دکتر، جسارتاً حرف جدی وخیلی فوری با حضرتعالی دارم. برای من لحظهی حساس وخاصّيه این لحظه؛ ازتون اجازه میخوام حرف دلمو با صدای رسا بگم، عجله دارم، میخوام نعره بزنم هرچی دارم بیرون بریزم، به من اجازه بدید...
بختیار روی مبل خودشو جمع وجور میکنه، خیره به سروش نگاه میکنه انگار خُشکش زده یک دفعه میگه: خیلی عجیبه، از صبح که دیدمت، اون سروش همیشگی و قبلی نبودی، از سروصورت ونگاهت، ترس واضطراب واندوه میریزه، انگار یوم قیامته، آخرالزّمان شده، چیه قضیه؟
سروش: آقای دکتر ببینید – حالش دگرگون میشه، لباشو جمع میکنه، سرشو میبره بالا، اشک، امان نمیده هق هق میزنه زیرگریه...
بختیار: ای بابا تو اینجوری نبودی، چت شده؟ چی شده؟ عجیبه، منام منقلب کردی، بیا اینجا ببینم، سینی رو بذار روی میز، اصلاً حرفی نزن چیزی نگو، برو اوّل سروصورتتو بشور، اشکهاتو پاک کن، خندان برگرد تاحرف بزنیم.
سروش بیآنکه حرفی بزنه از اتاق میره بیرون؛ بختیار درحالی که از پشت سر نگاهش میکنه، سرشو تکون میده با خودش میگه: عجبا، توی این اوضاع واحوال این هم...
چند دقیقه بعد سروش با سر و صورت شسته و قیافهی جمع و جور برمیگرده، چشماش سرخ شده ولی لبش خندانه...
بختیار: حالا شد، بیا همین جا، بشین طرف راست من، صریح وراست وروان حرفهاتو بزن.
سروش: شرمندهام، منو ببخشید، دست خودم نبود، ناراحت تون کردم میبخشید فقط اجازه بدید که هرچه توی دلم دارم دراین وقت کمی که باقی مونده بگم.
بختیار: البته البته، راحت باش، نگران منی، خوب میدونم؛ ترسات بخاطره منه میدونم؛ سرفریدون هم خیلی حرف و حدیث داری بازهم آگاهم، خُب بفرما...
سروش: آقای دکتر استحضار دارید که من آدم تشکیلات سیاسی نیستم، با اطرافیان حضرتعالی واعضاء نهضت مقاومت هم نه رقابتی دارم ونه پدرکشتگی؛ اما نیمی ازوجودم بستهی خودم باشه نیمیش بسته به شماست، چون راه شما را برای نجات ایران ازدل وجان قبول دارم، بنابراین...
بختیار- حرف سروش رو قطع میکنه -: پسرم من بیشترين اعتماد را به تو دارم، به صدق و صميمیت و دانايی تو واقفام هرگز سخن سست از تو نشنیدم، فهم و معرفتات مثال زدنی ست، منظور اینکه نیازی به معرفی خودت نداری.
سروش: آقای دکتر شرمندهام میکنید، افتخار بزرگی ست برام، البته خیلی بیقرارم تا حرفمو بزنم!
بختیار: آره متوجهام، خُب من هم آمادهام که بشنوم. سروش – درحالی که دستهاشو سفت به هم میماله-: آقای دکتر میدونم که بویراحمدی، این فریدون پیش شما خیلی حرفهای بد علیه من زده ولی حضرتعالی وقعی نگذاشتید !
بختیار- با تبسّم-: خب يه چیزهايی گفته، این در هر جمع ودسته يی معموله، من که جدی نگرفتم، از طرفی این اقتضای دوستی وهمکاريه، یعنی اختلاف ورقابت هم درپی داره؛ آدم با خودش اختلاف پیدا ميکنه چه برسه به دوستش !
سروش – خیلی منقلب-: آقای دکتر منظورم چيزديگه بود، حرفمو بد شروع کردم، دفاعی از خودم که نمیخواستم بکنم- مضطربترو آشفتهتر میشه- میخوام عرض کنم، ببینید، راستش دیشب که فریدون رو دیدم، آخه آمده بود اینجا،آشپزخونه کمی گپ زدیم، همه چیش شک برانگیزو عجیب وغریب وغیرعادی بود هیچوقت اونجور درهم برهم ومسخ شده ندیده بودمش؛ حس ششم به من میگه يه واقعهی بدی در درپيشه – مکث میکنه- یعنی حرف دلمو بزنم شما سيبْل و هدف این حادثهی احتمالی هستید – بازمکث میکنه و مات مات نگاه میکنه به بختیار...
بختیار – کنجکاو با چهرهی درهم کشیده- آخه چی گفت؟ چیکارکرد که تو اینجور شک بردی واز احتمال توطئه وحادثه صحبت میکنی؟ چه کارش عجیب وغریب بود؟
سروش – خودشو به بختیار نزدیکتر میکنه- آقای دکتر، اون بی اندازه اضطراب داشت، هراس داشت، تن وچشم ودست اش يه چیزی میگفتند زبونش يه چیزه ديگه؛ انگاری داشت غرق میشد، اصلا ابدا درچنان شمایلی ندیده بودمش.
بختیار- کمی عصبانی با صدای بلند- خُب بگو چی گفت، چه حرفی زد؟ چه پیشنهادی داد؟
سروش: اون یه دفعه، بی مقدمه گفت: تو از ملاقات فردا خبرداری، نه؟ گفتم: هیشوقت اینجور سوال نمیکردی، مگه چیه؟ با ملاقاتهای قبلی چه فرقی داره؟ گفت: آخه این جلسه خیلی مهمّه،هیشکی نباید بدونه، گفتم: هرجلسهی دکتر مهمّه؛ گفت: نه، نه خیلی فرق داره، هیشکی نباید بیادوبره، قرار بر اینه که ابدا ارتباطی نباشه؛ بی اختیار بانیشخند گفتم: مثل مورد دکتر برومند مقتول!
بختیار: خب؟
سروش: طرف يه دفعه وا رفت،رنگش شد مثل مرده، حالش بهم خورد نمیتونست وایسته؛ گفتم: چت شد؟ ضعف کردی فریدون خان! گفت: تیکّه نپرون؛ سرم گاهی گیج میره، از بی خوابی وبد غذائیه؛ بعد منّ ومِن کرد، گفت: بخاطر خودت میگم، خواستم محبت و کمکات کنم؛ گفتم: داری هذیون میگی ! نکنه به سرت زده؟ چی میگی، چه کمکی؟
گفت: اصلا میتونی بری، وقتی مهمونا اومدند تو برو، خودم پذیرایی میکنم، میخوای اجازه شو از دکتر بگیرم؟ تو روت نمیشه من راحت حلّش میکنم!
بختیار – با دهان باز به سروش گوش میده يک مرتبه نفسی میکشه و بیرون میده: عجب، عجب پس اینجور! تو چی گفتی؟
سروش: نزدیک بود بکوبم تو صورتش، گفتم داری چرت وپرت وچرند میگی، تو يه چیزيت میشه فریدون، گفتم ولی کور خوندی، من یکی، ولْ کُنه تو نیستم...
بختیار: اون چه عکس العملی نشان داد؟
سروش: يه مقدار سکوت برقرار شد، بعد شروع کرد به اَلَکی خندیدن؛ گفت: توچرا اینطوری تلخ شدی؟ بابا ما آخه دوست ورفیقیم، خواستم مقداری کمکات کنم، نمیخوای نمیکنم، من فردا با مهمونا ميشينم، تو تا میتونی سرویس بده، کی بدش میاد؟ بعدش هم خواست بغلم کنه گفتم: اَدا در نیار عقب بکش؛ باز ازرونرفت، شوخی ورقاص بازی شو بیشترکرد،ولی روحیه نداشت، درب وداغون بود، داشت قالب تهی میکرد، شک ندارم نقشهی شومی داره!
بختیار لبهاشو جمع میکنه، نفس عمیقی میکشه، دوباره تکیه میده به مبل، زُل میزنه به طاق اتاق، سکوت سنگینی برقرار میشه چند لحظه طول میکشه...
بختیار – خیلی جدّی-: خب، به اندازهای که درآدم شک وترديد، حتی ناامنی ایجاد کُنه شنيدم، من هم يه تناقضاتی در رفتار وگفتارش میبینم، مخصوصا این روزها که خیلی درهم برهم و آشفته به نظر میرسه، خودمام کمی اندیشناکام، البته به کسی چیزی نگفتم. ببین، ملاقات امروز خیلی مهمّه، خیلی حیاتیه، ممکنه سرنوشت ایران ومنطقه را تغییر بده – صداشو میاره پايین- تو مبادا پیش کسی چیزی بگی، بذاریم این ملاقاتی که خود فریدون ترتیب داده، انجام بگیره، بعد دقیق کنترلش میکنیم و ته و توی قضيه را درمیآریم، مشکل حل میشه الساعه هرنوع فکر منفی و مزاحم رو باید ازخودم دورکنم، توهم باید خوب پذیرايی کنی – نگاه به ساعت مچیش میندازه- خُب، یک ساعت دیگه باید برسند...
سروش: آقای دکتر، شرمندهام که اینهمه جسارت پیدا کردم، منو عفو کنید ولی تعيين تکلیف این بویراحمدی فریدون، ازتشکیل این جلسه خیلی مهمتر و حیاتی تره. ازین جلسه، ازین ملاقات، بوی بد وناخوشی استشمام میشه... ببخشید منو، نمیدونم حسّ درونیمو چطور...
یک مرتبه تلفن زنگ میزنه، بختیار گوشی رو ورمیداره، فریدون پشت خطّه.
فریدون- نفس زنان و با صدای درهم برهم- سلام آقای دکتر، فریدونام، بویراحمدی عرض ادب دارم خدمتتون – تلفن خِرخِر میکنه حرفها نامفهوم میشه...
بختیار – باحالت گرفته وصدای بلند- چه خبره فریدون؟ اسب دوانی میکنی؟ بلندترصحبت کن ببینم چی میگی- اشاره میکنه به سروش که بیاد نزدیکتر، گوشی رو بین خودشو سروش نگه میداره...
بویراحمدی – گلوشو صاف میکنه-: باسلام دوباره، دوتا دوستمون حیّ وحاضراند،غذايی خوردیم، گپی زدیم، سرساعت خدمت میرسیم ولی قبلش درخواستی داشتم...
بختیار: چه درخواستی؟
بویراحمدی: درواقع یک خواست امنیتی برای احتیاط بیشتر!
بختیار- با ابروی گره کرده-: مهمانها الان کجا تشریف دارن، کجان؟
بویراحمدی: تو رستوران هستن، من آمدم از کیوسک تلفن خیابان زنگ میزنم
بختیار: بسیارخُب، خواست امنیتی دیگه چیه؟
بویراحمدی: اگر صلاح میدونید برای محکم کاری هم که شده، با افسرمسؤل صحبت کنید تا ما سه نفر رو دوبار بازرسی کنند باعذرخواهی، کاملاً لخت کنن، نذارن جای شکی باقی بمونه...
بحتیار- به سروش نگاه میکنه وسرش رو تکون میده -: مهمونا ناراحت نمیشن؟
بویراحمدی: نه خیر قربان، خوب توجیهشون کردم، گفتم که از شاه تا گدا همه رو دو سه مرتبه خوب میگردن، یعنی قاعده ونورمه، اصلا ناراحت نمیشن، بسته به دستور شماست...
بختیار: خیله خُب، حلّه، حتماً؛ حالا مسافرها همونايیاند که منتظرشون بودیم؟ خودشونن دیگه نه؟ همان دو افسر کلیدی؟
فریدون – باز گلوشو صاف میکنه-: بله بله آقای دکتر، معلومه، خودشونن، چند سال درتماس ایم دوبار هم ایران دیدمشون...
بختیار- کمی روحیه گرفته-: بسیار عالی، منتظرم...
- آرام گوشی تلفن را میگذاره وچشم میدوزه به سروش کتیبه-
سروش – با حالت عصبی سرشو تکون میده – آقای دکتر اینا برای ردگم کردنه، معلومه فریبه! بازیه...
بختیار- دستهاشو بهم میماله- عزیز من باید یه ذره تولرانس داشت، بارها دیدم بیشترازمن بفکر امنیت من بوده، هردفعه هم گفتم برو ایران، معطل نکرده، رفته مأموریتشو انجام داده برگشته...
سروش- بی ملاحظه وخیلی جدی- اصلا سرسوزنی اعتماد ندارم، اینها همه بازی و حقّه ست
بختیار- با تلخی- دیگه داری تند میری!
سروش: آقای دکتر سوگند میخورم که قصد تندروی ندارم، حرفم همینجاس، وقتی دکتربرومند رو با چاقو کشتند، قبلش همین بازی ها رو درآورده بود!
بختیار: چه بازيی درآورده بود؟ ترور برومند به فریدون چه ربطی داره؟
سروش: ربطش اینه که شب قبل ازقتل برومند، فریدون زنگ میزنه به اون دوست قشقايی مون، همون که برای نهضت، کار حسابداری انجام میده- مکث میکنه وزُل میزنه به بختیار...
بختیار: میشناسمش، حرفتو بزن
سروش: بعله زنگ میزنه میگه: عبدی جان آشتی؟
قشقايی میگه گفتم: چی شده؟ یاد ما کردی، فریدون خان بویراحمدی!
فریدون زود میگه: دلم برات تنگ شده بود، گفتم زنگی بزنم با هم آشتی کنیم، چرا اینهمه نسبت بمن بد فکر میکنی؟ آخه ناسلامتی ايل- مرد ایم، گوشت تن همو بخوریم، استخونو دور نمیندازیم، بعد با خنده میگه: اصلا دارم منّت کشی میکنم، خوبه؟
بختیار: خب، بعد؟
سروش: بعد قشقايی میگه گفتم: امان ازون زبونت فریدون، ولی بالا بری پايين بیايی، من یکی اعتمادی بِهت ندارم به خودت وهمه جا گفتم، تو وفک وفامیلات، با سپاه سرو سرّ دارید آخرش هم سر این نیروی مقاومت ملی يه بلايی میآری، فریدون میزنه زیر خنده میگه: تورو ابوالفضل کوتاه بیا،زنگ زدم فردا ناهار رستوران روبروی منزل برومند باهم باشیم، هرچی خواستی بگو، کتکم بزن، من مخلصت ام. دیدار، رأس يک ونیم بعد از ظهر فردا؛راستش حرف فوق مهمی باهات دارم!
بختیار- خیلی جدی-: اسم رستوران؟
سروش: یادم رفته، درهر حال، قشقايی میره طرف رو میبینه...
بختیار- خیلی عصبی خطاب به سروش-: هنوز دستم نیامده که بالاخره خیانت طرف چی بوده، چه کرده؟
سروش: میگه دیدم فریدون به شدّت مضطربه، دلهره داره، حواسش به من نیست، هی غذا سفارش میداد دم به دم به ساعتش نگاه میکرد، به من هم که گوش نمیداد مرتب چرت وپرت میگفت حسابی کلافه بود، من هم معطل نکردم گفتم...
بختیار: تو؟
سروش: نه خیر آقای دکتر از قول قشقايی میگم...
بختیار- سرخ میشه-: خب خُب!
سروش: میگه گفتم: فریدون منو کشیدی تا اینجا که چی؟ به خدا یه کاسهای زیر نیم کاسه ست، بوی بدی ازین کارت میآد، من بیشتر ازین نمیتونم بمونم، بی حوصله وعصبی شده بودم، بلند شدم بِرَم افتاد به عجزو التماس، گفت: جان دکتربختیار، نیم ساعت هم بشین، منو تحمل کن، چی میشه؟ حرف دلم رو بعداً میگم! قشقايی میگه به اجبار نشستم، شروع کردم با دسر ومسر وررفتن ولی خون، خونمو داشت میخورد، یه دفعه نگاهی به ساعتش انداخت، گفت: میخوای بری، بریم دیگه، تو خیلی بی حوصله ای، حرفهامو میذارم یه جلسه دیگه؛ من ازخشم داشتم میلرزیدم، بلند شدم بدون خدا حافظی راه افتادم، مترو گرفتم سه ربع بعد رسیدم خونه...
بختیار: خونهی کی؟
سروش: خونهی خودش دیگه، آقای دکتر از قول قشقايی دارم حرف میزنم!
بختیار: آ ها بعله بعله...
سروش: خلاصه، میگه تا رسیدم خونه، دخترم خبر داد که رادیو فرانسه گفته،ساعتی پیش دکتر عبدالرحمان برومند رو به ضرب چاقو توی آسانسور خونه اش کشتند... بختیار بلند میشه میایسته، یک دست،روی صندلی، یک دست به کمر، میره توی فکر، یکی دو دقیقه سکوت برقرار میشه بعد بختیار به حرف میآيد...
بختیار: این دوستمون قشقايی با بویراحمدی دوباره تماس میگیره یا نه؟
سروش: چرا، میگه فرداش زنگ زدم، گفتم: مادر فلان، خَر هفت جدّته، منو کشیدی اونجا تا مدرک داشته باشی، موقع قتل برومند،مثلا داشتی ناهار میخوردی، یعنی تو بی گناهی. من، براتْ آبرو نمیگذارم، بویر احمدی تلفن رو قطع میکنه هنوز هم ارتباطی ندارن!
بختیار- با تندی و تشنّج-: اینارو چرا همون موقع نگفتد؟ چرا همه خفه خون گرفتند؟
سروش- خسته و عصبی-: آقای دکتر با عرض معذرت، شاهد بودم که به حضرتعالی میگفتند که این شخص، مشکوک وغیرقابل اعتماده، ولی حضرتعالی میفرمودید که خیلی ها حسودی فریدون را میکنند، اینها تهمت وافتراست، که به فریدون میزنند، در نتیجه همه سکوت میکردند! بختیار- بافریاد-: این حرفهايی رو که الان گفتی، هرگز بمن نگفتند، ولی لاطا ئلات تا توانستند گفتند، بدگويی های احمقانه کردند، من هم موکداً گفتم: حرف بی مدرک از هیچکس نمیپذیرم، این آدمی ست که صمیمانه از من حمایت کرده، همیشه حاضر یراق بوده بره ایران، نامزد وخواهرشو زندانی کردن، انصاف نیست که با دوتا بدگويی، فوری طردش کنیم !
سروش – ازروی مبل بلند میشه میایسته-: آقای دکتر، نامزد وخواهرش شاید وا دادند، شاید توّاب شدن، میگن ول وِل دارن میگردند، آزاد آزاداند...
بختیار: عزیز من درسته که از زیر وبم کارهای من خبرداری، ولی همه چیزرو که نمیدونی، یه قدری آرام باش- صداشو میآره پائین دوباره میشینه، سروش هم میشینه- ببین همین نفوذی را که درسپاه و دستگاه اطلاعاتی خمینی داریم، مرحوم برومند هم درمصاحبه هاش اشاره کرده بود، مدیون این جوانیم. همین مهمونايی که دارن میان، از افراد کلیدی سپاهاند که فریدون کشیده طرف ما، این ملاقات، آخرین تیر ترکش ماست، که اگر درست طرح- ریزی کنیم، بُردیم...
سروش: آقای دکتر، شرمندهی شرمندهام، اجازه دارم سؤال اساسی بکنم؟
بختیار: عیبی نداره بگو...
سروش – با رنگ پریده -: آقای دکتر میدونم که ناراحتتون میکنم، آخه صداقت این افسرهای سپاهی چه جوری اثبات شده؟ ازکجا معلومه که سرنخ کارها دست خود سپاه نباشه؟
بختیار – سرشو تکون میده-: سوال امنیتی درستی ست، ما همینجوری، الله بختکی که کار نکردیم برای کسب اعتماد، درخواستهايی میکنیم که باید انجام بدهند، مثلا میخواهیم اعلاميّهی نهضت مارو توی اتوبوسهای سپاه پخش کنند، یا عکس دکتر مصدق رو درجایی که قابل بازرسی باشه بچسبونند یا گزارشهایی را بدهند که صحّتش بعد ثابت بشه، مأموران تحقیق ما وقتی اجرای آن خواستها را تايید کردند ما هم آنها را وارد شبکهی نظامی خودمون میکنیم، ووآلا!
سروش: آقای دکتر ازکجا معلوم که اون مامورهای تحقیق، عوامل سپاه پاسداران نباشند؟ بختیار- باعصبانیت وخستگی-: تو زدی به دندهی شک وتردید وبی اعتمادی مطلق، من دستگاه صداقت سنج که ندارم، اینجوری با بی اعتمادی که نمیشه حرکت وفعالیت کرد، واقع بین باید بود شک زیاده از حد، اضطراب وترس وفلج ذهنی میآره. شک کردن و به این وآن ظنّ بد بردن که هنر نیست، اعتماد کردن وبه اطرافیان شخصیت دادن ست که ارج داره، با شک وظن که نمیشه رهبری کرد...
سروش- با نارضایتی-: آقای دکتر ناراحت وشرمندهام که دارم اذيّت و ناراحتتون میکنم، یقین دارم که این انتقادات مَنو حمل بر چیز بدی نمیکنید...
بختیار: همینطوره همینطوره، شک نداشته باش، گفتم که هیچوقت حرف سبک از تو نشنیدهام منتها کمی صبر داشته باش، روزهای آتی به ریزه کاریهای امور امنیتی هم رسیدگی میکنیم!
سروش- خیلی دلخور-: با عرض معذرت اگر روزهای آتیای هم باشه!
-سروش، سرش رو میاندازه پائین، سکوت سنگینی برقرار میشه –
بختیار- درحالی که دستهاشو سفت بهم میماله-: ببین، خوب توجه کن، این جلسه خیلی حیاتیه میدونی ما درشرائط خوبی نیستیم، کمک های مالی کُمپلت قطع شده؛ اکثر اعضاء نهضت، زدند و رفتند، این محل روهم باید تا چند هفته دیگه ترک کنم...
سروش: آقای دکتر حمل بر بد جنس ایم نکنید، اگر این خبر رو به حکومت اسلامی رسونده باشن چی؟ مثلا همین بویراحمدی؛ اونوقت همین ممکنه عاملی بشه برای یه توطئه یا چه میدونم، برای یک، برای یک کار خطرناکی، من واقعاً نمیدونم دیگه چی بگم، گیجه گیج ام...
بختیار- خندهی تلخی میکنه-: سروش تو اینجور نبودی، روحیهات پاک مرده، چرا اینجوری؟
سروش- با پشت دست راستش فشار میآره به دهنش-: شرمندهام، هیچوقت اینجورنگران وداغون نبودم، شرمنده ام...
بختیار: در هرحال اوضاع خوب نیست، تلاش ما برای وحدت اپوزیسیون هم نتیجه نداده، خودت دیدی که دکتر برومند چقدر دوید تا اتحادی بشه شاه اللهی ها نگذاشتند، آمریکای احمق هم که عراق را کوبید و خامنه يی- رفسنجانی رو بالا آورد، آخوندها دارند کُرکُری میخونن الان...
-سروش بی اختیار حرف بختیار رو قطع میکنه-
سروش – بی آنکه به بختیار نگاه کنه-: حضرتعالی دوسال پیش فرمودید که کار رفسنجانی و خامنه يی تمومه، سقوطشون قطعی ست، نهضت هم نظر شما را با قطعیت بازتاب میداد...
بختیار- باصدای بلند-: تحلیل من غلط نبود آمریکا آمد وضع رو درهم ریخت. درهرحال قصدم این بود که بگم، این واپسین شانس ماست، برای یک نوژهی دیگه داریم آماده میشیم، سر ماررا اگر بزنیم، پیروز به ایران برمیگردیم، حضرات آیات به ته خط رسیدند، به این دلقک بازی باید نقطهی پایان گذاشت، والسلام!
سروش: آقای دکتر دارم پُر رويی میکنم، روزهای آخر جنگ هم میفرمودید: جنگ اگه تموم بشه، شرّشون کنده میشه، حتی فرمودید پایان جنگ، پایان نظام خمینی ست، سقوط خمینی و دارو دسته اش قطعی ست، آخه پس...
بختیار- با تروشرويی-: سروش همه اش داری والذّاریات میخونی، بدبینی زیاده از حدّ درباره فریدون، به بدبینی سیاسی رسیده این حدّ از بدبینی نسبت به نزدیکان اصلا ابدا صحیح نیست!
فریدون- با انگشتهاش عرق پیشونیشو پاک میکنه-:آقای دکتر بارها از حضرتعالی شنیده ایم که فرمودید: نبوغ شکسپیر در این بود که نشان داد بزرگانی چون جولیوس سزار از بروتوسها از یاران نزدیک شان خیانت دیده، ضربهی مرگ چشیدهاند. چند بار این شعر مولانا را در صحبتها وسخنرانی ها خونديد که:ای بسا ابلیس کو آدم رو است / پس به هردستی نشاید داد دست
بختیار- با بدخُلقی-: بالاخره میگی چه کنیم؟ الآن دارن میآن، اگر درخودت- میایسته و مکث میکنه، سکوت برقرار میشه، چشم در چشم هم نگاه میکنند-
بختیار: اگر احیاناً احساس خوبی نداری، بخواهی بِری حرفی ندارم، فریدون گفته که خودش میتونه پذیرايی کنه!
فریدون- باصدای لرزان وگرفته-: این غیرممکنه، ترس وجبن وبی وفايی بمن نسبت ندید، من شعار مُعار بلد نیستم، تا پایان ایستادهام، محال امره ترک تون کنم، میدونم از حدّ و مرزدرآمدم شرمنده ام!
بختیار- با لبخند، آرام وبا محبت-: بسیار خب، حرف نهایی جناب سروش کتیبه چیه؟ الآن چه کنیم؟
سروش- خیلی جدی-: آقای دکتر غرض از اینهمه مقدمه گويی، یک درخواست ساده است سادهی ساده !
بختیار: بگو، بخواه ولی تمومش کنیم
سروش: اطاعت، خب، میدونید که ظاهراً این خانه تحت حفاظت پلیس فرانسه است!
بختیار: چرا ظاهراً؟
سروش: چون پلیس فقط اطراف اقامتگاه رو محافظت میکنه، مواظبه که سلاح گرم وسردی یا فرد مشکوکی داخل اقامتگاه نشه؛ این بخش که خودتون اقامت دارید، تحت کنترل نیست؛ پلیس در حیاط و بیرون از محل زندگی شماست، در وپنجرهای هم برای ارتباط با پلیس وجود نداره، یعنی گارد نمیدونه اینجا چی میگذره، زبانم لال، دوتا مامور شهادت طلب خامنه یی خمینی میتونن راحت همه چیزی رو تمام کنند!
بختیارـ با تعجب: يعنی منو بکشند؟ حالا چیکار کنم؟ دیوارو بشکافم و الساعه پنجره بطرف پلیس بسازم؟ آخوندها از زیرزمین وطاق وتوالت اینجا چه خبری دارند، خیلی خیالاتی شدی!
سروش بادلهره آخه حرف همه همینه که سکوت میکنه و نگاه میکنه به بختیار...
بختیار با بی حوصلگی چرا حرفتو نمیزنی؟ حرف همه همینه یعنی چی؟
سروش: احتمال اینکه فریدون یا عامل دیگری نقشهی اینجا رو به حکومت اسلامی داده باشه وجود نداره؟ نباید ازین احتمال ترسید؟
بختیار خیلی شمرده این ترس، زمانی معنی میده که: این دو مهمانی که دارند میآیند از عوامل نفوذی آخوندها باشند، ثانیا فریدون هم جاسوس و نفوذی باشه، سوم اینکه حکومت اسلامی مصمم به قتل وترور من باشه؛ آیا این همه احتمالات ممکنه یکجا جمع بشن؟
سروش با بی صبری آقای دکتر اجازه بدید درخواستم رو سریع بگم...
بختیار: آقاجان تجزیه وتحلیل نکن بگو !
سروش: آقای دکتر الساعه از پلیس بخواهید که یک مامور مسلح رو بیارند اینجا، تا آخر جلسه آن گوشه وایسته ومواظب حرکت مهمونها باشه!
ـ بختیار با دست راستش هی میکوبه به دستهی مبل، وبه سروش یه وری نگاه میکنه، سروش قلبش به تپش افتاده، میخواد حرفی بزنه امّا بختیار با اشارهی دست مانع میشه، بعد ازچند لحظه سکوت، خود بختیار شروع میکنه به حرف زدن
بختیار: جدّاً نمیدونم الآن چی بگم، صداشو بلند میکنه من از احدی دراین دنیا نمیترسم سرمایهام همین نترسی وفردیّت وشجاعتی بوده که داشتم ودارم؛ همیشه خواستم خودم باشم و کپی شخص دیگری نباشم، حالا بیام اعتبار وآبرویی رو که نیم قرن جمع کردم، مزد یک روز کاری بکنم؟ اعتبار ذره ذره جمع میشه ولی یک دفعه میره...
ـ سروش میخواد حرف بزنه باز بختیار با اشارهی دست مانعش میشه، خودش ادامه میده
بختیار: تو میدونی همه میدونند بارها گفتم، دوست ندارم زیر بال وپر پلیس باشم، به دولت فرانسه هم گفتم که فقط بازرسی افراد وکنترل بیرون درتکلیف آنهاست، پلیس اجازهی ورود به این چهاردیواری محل کار وملاقاتهای مرا نداره، نقطه پایان!
سروش با دلسردی: آقای دکتر این حرفها که با تدابیر امنیتی منافاتی نداره!
بختیار: خیلی داره، با روحیهی من نمیخوانه، من اهل پلیس بازی و اَدا واطوار درآوردن مثل شاه و حافظ اسد و رفسنجانی یا قذافی نیستم، شنیدی که در کنگرهی جبههی ملی با دکتر صدیقی حرفم شد، گفت: من، اهل اَدا هستم، اهل اطوار نیستم. گفتم: من نه اهل اَدا هستم نه اهل اطوار؛ در آینه نگاه نمیکنم که تمرین اُبهّت وشجاعت بکنم، سعی دارم خودم باشم...
سروش: آقای دکتر آخه...
ـ بختیار حرف سروش رو قطع میکنه
بختیار: آخه نداره، اینهايی که الیت و کادرهای ارتش وسپاهاند اگر با یک پلیس مسلح در جلسه روبرو بشن، چه فکری میکنند؟ بمن چی میگن؟
سروش با تعجب: مگه چه فکری میکنند، خب چی میگن؟
بختیار: میگن اُن خان لر هم که مبلغی نبوده، اصلا اعتمادی به ما نداشته که مارو کشیده آورده تا اروپا...
ـ بختیار سکوت میکنه چشماشو میبنده و با دوتا انگشتش فشار میآره به شقیقهاش، سروش چشماشو دوخته به بختیار و ساکت نشسته
بختیارـ چشمهاشو باز میکنه: بعلاوه قرار ما این بوده که دراین جلسهی حیاتی، غیره خودم و اون سه نفر، شخص دیگری نباشه، آنوقت برم یه پلیس مسلح بیارم بالا سرم وایسته که چه؟ یعنی به شما که میخواهید قیام کنید، قیام نظامی، من، منه بختیار اصلا اعتمادی ندارم.حال تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل...
سروش: آقای دکتر اونها دست شما رو بستن، دست خودشونو باز گذاشتند، به نظرم بجای اینکه شما احتیاط کنید، اونها احتیاط میکنند، خود این بو داره!
بختیار: عزیز من اونا از ایران میآن، اگر احتیاط نکنن که سرشون به باد رفته، قبلا هم گفتند اگر امر مشکوکی ببینند، ملاقاتی صورت نمیدند و برمیگردند گلوشو صاف میکنه بسیار خب، باشه برای بعد دوباره میتونیم موضوع رو بررسی کنیم...
ـ سروش با حالی درهم ریخته و گریان به خان نگاه میکنه، میخواد یه حرفی بزنه، بغض گلوشو میگیره، لبهاش میلرزه واشک میریزه، بختیار با لبخند به دادش میرسه
بختیار: سروش، تو تا این حدّ سرسخت درعین حال سخت احساساتی بودی، من نمیدونستم؟ جوری رفتار میکنی که انگار دارم از دنیا میرم نرم میخنده میگی زنگ بزنم از زن و بچهام خداحافظی کنم، نه؟
سروش: آقای دکتر، حرف دلمو بزنم، با همهی اشتباهاتی که کردید...
بختیار: اشتباهات؟
سروش: منظوری ندارم اشک،امان نمیده میخوام بگم که شما آنقدر بزرگ و جوانمرد و بخشنده اید که با سری افراشته وارد تاریخ خواهید شد؛ دولتمرد دلیر وآزاده يی که فضائل اخلاقی والايی را برای آیندگان به ارث خواهد گذاشت، تردیدی ندارم که نسلهای آتی نامتان را با غرور به زبان خواهند آورد...
ـ سروش از جا بلند میشه، یک زانو را به زمین میزنه، سرشو پائین میگیره با صدای خفیف، اشک میریزه و سرشو تکان میده، بختیار هاج وواج با دهان باز به سروش نگاه میکنه، فضاء لحظه به لحظه سنگین تر میشه، یک مرتبه در میزنند، بختیار بلند میشه خودشو جمع وجور میکنه به سروش میگه: اشکهاتو پاک کن بعد درو بازکن؛ سروش با آستین، تند وتند اشکاشو پاک میکنه، میخواد حرکت کنه دوباره در میزنند، بختیار حالا سرپا ایستاده، سروش به طرف در میره، درو باز میکنه، مامور پلیس است با بویراحمدی و دو فرد نا آشنا؛ افسر پلیس خطاب به سروش جملهای میگه و احترام میکنه برمیگرده، فریدون بویراحمدی با رنگی پریده سلامی میده و وارد میشه، دو ناآشنا بیآنکه نگاهی به سروش کنند پشت سر بویراحمدی وارد راهرو میشن، فریدون، نگاهش به سروش است که در را ببندد.
در بسته میشه، پرده میافته..
پایان