۱) با گذشت ۴۵ سال از رویداد یورش سازماننایافته چند آرمانخواه چپگرا به پاسگاهی کوچک در ده سیاهکل، هنوز کسانی آن را نماد یک جنبش و گامی نوین در تاریخ جنبشهای آزادیخواهانه مردم ایران میدانند، و کسانی نیز آن را یک رویداد نادرست با انگیزه سیاسی که تنها میتواند یکی از بیشمار رویدادهایی باشد که بخشی از جوانان ایرانی به آن دست زدهاند. از نگاه کسانی دیگر، این رویداد تنها یک تجربه تاریخی نه چندان بزرگ است، که صدایی بلند از آن برخاسته اما پیامد سازنده و درخشانی برای مردم ایران نداشته، و اندک اندک همانند رویداد ۲۸ مرداد یا ۲۱ آذر یا جنبش جنگل، یا قیام افسران خراسان در ذهن بیشینه مردم رو به فراموشی رفته، بیآنکه بزرگای پیآمد تاریخی آنها را داشته باشد.
من در این نوشتار برپایه برنامۀ پرگار این هفته در بارهی رویداد سیاهکل و از نوشتههایی که این روزها در سایتهای برخی نیروهای چپ خوانده و نوشتار خانم سطوت یکی از آنها است، به واشکافی این رویداد میپردازم. یادآوری میکنم که هرچه در اینجا مینویسم، تنها درباره رویداد سیاهکل در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ است و رویدادهای پسینی آن که گروهی آن را دست آورد سیاهکل و پیدایش جنبشی نوین در ایران میدانند.
۲) همانگونه که میدانیم و هواداران این رویداد نیز نوشته و گفتهاند، نیروی پیشبرنده و پدید آورنده رویداد سیاهکل روشنفکران جوانی بودند که با الگو برداری از رویداد یورش به پادگان مونکادا در شهر سانتیاگوی کوبا در ۲۶ ژوئیه ۱۹۵۳ و با دلگرمی از پیروزی انقلاب کوبا در ۱۹۵۹ (۱۳۳۸) دست به این کار زدند. فزون بر انقلاب کوبا، برجسته شدن سنت شورشیان آرمانخواهی مانند سیمون بولیوار و امیلیانو زاپاتا در آمریکای لاتین که پس از انقلاب کوبا نمودی تازه یافتند، و نیز جنبش دانشجویی – کارگری ماه می ۱۹۶۸ در فرانسه، از دیگر انگیزههای فرهنگی پیدایش سیاهکل بود.
زمینههای این رویداد البته در تاریخ دگرگونیهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و شورش ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ در درون کشور نیز وجود داشت و آن را در دیدگاه کسانی چون بیژن جزنی و گروه او نیز میتوان دید. اما آن گروه بیش از آنکه نگرش چریکی داشته باشند، نگرش سیاسی داشتند. در اینکه آیا پیروزی کاسترو در کوبا یک انقلاب بود یا نبود و اینکه هم اکنون پس از ۵۸ سال کوبا به کجا رسیده، در دامنهی سخن ما در این نوشتار نیست. اما در سال ۱۳۴۹ که اندیشه مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک پرورده میشد، کوبا و چهره کاریزماتیک آن چه گوارا که هنوز تصویر او روی پیراهن بسیاری از جوانان آرمانگرا و نیز جوانان عصیانگر دیده میشود، ستاره راهنمای جوانان آمریکای لاتین بود. این ستاره سیاسی جهان آن روز یعنی چه گوارا و انقلاب کوبا، اثر خود را بر بخشی از دانشجویان و جوانان ایران نیز برجای گذاشته بود.
جنبش دانشجویی ماه می ۱۹۶۸ در فرانسه نیز که شاید بتوان آن را واپسین جنبش دانشجویی گسترده در جهان به ویژه اروپا به شمار آورد، نه تنها بر این دانشجویان که بر بخشی از شاعران، نویسندگان و روشنفکران کمابیش پر پیشنه ایران و جهان اثر گذاشته بود. گزافه نیست بگوییم که جنبش ماه می ۱۹۶۸ و فروکش کردن آن پس از چندماه، گویای گونهای دگرگونی در آمیزه جمعیتی و طبقاتی کشورها در سراسر گیتی و بالا رفتن سطح آگاهی و دانش آموختگی نیز بود. این روند به جایگاه اجتماعی قشر دانشجو همچون یک گروه اجتماعی مرجع تا اندازهای پایان داده بود، و هنگامهی تکیه به این نیرو نیز برای سیاستورزان به پایان رسیده بود. آن گروه روشنفکری پر پیشینه ایرانی نیز که زخم ۲۸ مرداد را بر تن داشتند و شورش ۱۵ خرداد یا آنچه شاه آن را ارتجاع سیاه نامیده بود هم آبی بر جگر تفتۀ آنها نریخته بود و گناه همه اینها را در نامه اعمال حزب توده ایران نوشته بودند، سالها بود چشم به راه جوانمردی بودند تا عصای دست آنها در پیرانه سر شود.
رویداد سیاهکل گرچه بمب نیرومندی نبود، اما صدای آن همچون صدای بمب نیرومندی در سراسر کشور ترکید و برق آن در چشم و زبان این بخش از شاعران و نویسندگان، آذرخشی شد که همه آن را دیدند. بازهم گزافه نیست بگوییم این آذرخش گرچه اندکی زمانی چشمها را خیره ساخت، اما نهالها و درختان بسیاری را نیز سوزانید. البته در برابر این آذرخش برخاسته از خیزاب ناشکیبایی این جوانان و آن پیران چشم به راه عصای دست، بسیار کسان پیر و جوان نیز بودند که گرچه خود لب تشنه بودند، اما این خیزاب را نوید بخش و پاسخ خشکسالی و تاریکی سیاسی جامعه نمیدانستند.
۳) رویداد سیاهکل هنگامی رخ داد که من کمابیش ۲۰ ساله بودم و همانند بخش چشمگیری از دیگر جوانان همسال، در چکاد آرزوی سرنگونی دستگاه فرمانروایی شاه بودیم و آن را یک دستگاه خودکامه میدانستیم. خاستگاه این آرزو نیز برآشفتگی احساسی از رنج تودهها و یادمان زخم تازۀ ۲۸ مرداد بود که میخواستیم این رنج را با برافراشتن پرچم پرولتاریا در ایران و سرنگونی دست نشاندگان یا «سگهای زنجیری امپریالیسم»، از میان برداریم. اما کسانی چون ما هیچگونه این دستگاه فرمانروایی را با همانندهای آن در ترکیه، اندونزی، کره جنوبی، یونان و حتی برخی کشورهای آمریکای لاتین همسنجی نکرده بودیم. در آن سالها بسیاری از جوانان همسال من که هوادار سوسیالیسم بودیم، گرچه دلیری و بی باکی بریدن از اندیشههای پیشامدرن را داشتیم و جان و زندگی خود را در گرو آن میگذاشیتم، اما هنوز نه چیز چندانی از تاریخ میدانستیم، نه از اقتصاد و نه از آمارهای اقتصادی.
با اینهمه، همین بریدن از اندیشههای پیشامدرن مذهبی و خرافی، ما را یک سر و گردن از میانگین دانش سیاسی و اجتماعی جوانان آن روزها بالاتر میبرد. این هم بیشتر مرده ریگ سازمانهای چپ پیشین مانند حزب کمونیست و حزب توده ایران بود که به ما رسیده بود. مرده ریگ ارزشمندی که کسانی آن را در رؤیای غاز همسایه دور در آمریکای لاتین پس میزدند و بر آن تفو میکردند. شاید این کسان، آنچنانکه زاپاتا را گرامی میداشتند و برخی از آنها نام او را برخود گذاشته بودند، با همروزگار او یعنی ستارخان آشنایی چندانی نداشتند.
از نگر آگاهیهای اقتصادی ایران، همانگونه که یکی از شرکت کنندگان برنامه پرگار در برابر خانم سطوت میگفت، ما نمیدانستیم رشد اقتصادی ۱۰ درسد و ۱۵ درسد و بالاتر یعنی چه. چون ما اقتصاد را یک علم و عمل بورژوایی میدانستیم. اگر نگویم هیچ اما میتوانم بگویم که تنها شمار اندکی از آن گروه اندکی که آن نسل جوان بود، کاپیتال مارکس را خوانده بودند. ما در آن هنگام شاید نمیدانستیم که قدرت آن روز کشور اتحاد شوروی نیز با همه کمبودهایی که داشت، برپایه تلاش اقتصادی مردم و دولت شوروی و تلاشهایی مانند جنبش استاخانوفی در سالهای پیش از جنگ دوم برای رسیدن به یک رشد اقتصادی بالاتر استوار بود.
۴) یکی از پشتیبانان رویداد سیاهکل در برنامه پرگار یعنی خانم سطوت در نوشتار «آیا سیاهکل اجتنابپذیر بود»، آن را «جنبش روشنفکری جوانان» نامیدهاند، که گویی هم بدنه و هم نیروی پیش برنده آن، «روشنفکران» و «جوانان» بودهاند. اینکه ایشان تا چه اندازه بر بار تاریخی و مفهومی این گروه کوچک از جمعیت سی میلیونی آن روز ایران اندیشیدهاند و چرا تلاشی هم برای گنجاندن یا نشان دادن چند کارگر و کشاورز در این جنبش نکردهاند بر من روشن نیست. اما اینکه به راستی بدنه و نیروی اصلی این جنبش همین دو گروه بود یا یک سکه دو رو بودند بر همگان آشکار است. واژه جوان نیاز به تعریف ندارد. اما واژه «روشنفکر» در آن زمان، نیازمند اندکی درنگ است. اگر منظور از روشنفکر در این جنبش کسانی چون بیژن جزنی یا مسعود احمدزاده یا پرویز پویان باشد، بازهم نیاز به هیچ توضیحی نیست. اما همه میدانیم که شمار این کسان در آن جنبش بسیار اندک بوده و با اندوه باید گفت که آنها هم بسیار زود، و پیش از آنکه اثری ماندگار بر جامعه بزرگ بگذارند جان باختند. خود اینان هم نه میوهی سیاهکل، که بخش کوچکی از میوهی درخت دیرینه و پر شاخ و برگ پیشین آزادیخواهان ایرانی بودند که برخی از آنها مانند امیرپرویز پویان، با گذر از نهادهایی همچون کانون نشر حقایق اسلامی مشهد به اندیشه مارکسیسم و برداشت انقلابی از آن رسیده بودند.
خانم سطوت در نوشته خود برای نشان دادن شرایط سیاسی اجتماعی شکل گیری رویداد سیاهکل و نقش رفرمهای حکومتی دههی چهل و رشد «روحیه مبارزه رادیکال علیه دیکتاتوری» در نیمه دوم دهه چهل از کارهای خوشنامانی همچون صمد بهرنگی، غلامحسین ساعدی، سیاوش کسرایی و احمد شاملو نمونههای خوبی میآورند. اگر این نمونهها را در آن سالها سنجه خود بدانیم، در همان برش زمانی میتوان گفت که منظور از روشنفکر کسی است که اندیشه تازهای را میآفریند و میپراکند و دیگران را به پرهیز از کنار گودنشینی، و شاید کشت و برداشت این اندیشه فرا میخواند. براین پایه، میتوان گفت که روشنفکری یک کارکرد اجتماعی است و روشنفکران کارگزاران این کارکرد. از این رو، روشنفکران یک طبقه اجتماعی نیستند.
از کسانی که در نوشتار خانم سطوت نام برده شده و به راستی مردم را به جنب و جوش و پویایی زندگی فرامیخواندند، صمد بهرنگی سه سال و نیم پیش از رخداد سیاهکل درگذشت و تا جایی که من میدانم، او یک معلم جستجوگر میهنپرست و مردمی ناهمسو با رژیم شاه بود، گرچه مسلسل اسباببازی یک فروشگاه را برجسته میکند، اما هیچگاه تفنگ دوست نبود. غلامحسین ساعدی نیز که از فرزندان آگاه آذربایجان بود، به ادبیات ملی کشور و زبان فارسی یاری رساند و با زبان سمبولیک که همواره به آن وفادار ماند، مردم را به رهایی از خوابآلودگی اجتماعی و دور ریختن اندیشه پیشامدرن روستایی فرامیخواند و تلاش میکرد زشتی «دندیل»های کشور را در اینجا و آنجا نشان دهد. او درپی آگاه کردن مردم و روشنفکران بود اما از انقلاب یا مبارزه مسلحانه در نوشتههای او چیزی نمیتوان یافت.
سیاوش کسرایی هم یک تودهای میهن پرست و سرایندۀ «آرش کمانگیر» گٌرد افسانهای ایران بود که با همین رویکرد، همواره با حزب تودۀ ایران همراه بود و هیچگاه به روش چریکی نگروید. اگر هم او را آرمانگرا بدانیم، در پی آن بود که آرمان خود را در سیمای آرش ایرانی ببیند نه در زاپاتای آمریکای لاتین.
من به دلیل نگاهی که به احمد شاملو دارم، باید از او آهسته سخن بگویم. از این نگاه، او گرچه بسیار زیبا شعر میگفت و با برخی از شعرهای خود روح ایستادگی در برابر خودکامگی را در دیگران میدمید، اما تا جایی که من میفهمم او شاعر احساس بود و اندیشه را چنان در زرورق احساس و سمبولیسم میپیچد که ای بسا هم انگیزشی احساسی پدید میآورد، و هم شاید برپایه احساس شعر میسرود و احساس بر میانگیخت. گاه نیز رگهای احساس را با خون تیره پر میکرد. بر این پایه، او میتوانست برای هر گروه آرمانگرای انساندوست و پاک، شعری بسراید بیآنکه نگران پی آمدهای تاریخی، مفهومی و منطقی آن باشد. از اینرو، گواه آوردن از او به سود روش مبارزه مسلحانه، شاید پذیرفتار و پذیرفتنی نباشد. با اینهمه، همانگونه که خانم سطوت گفتهاند، «اینها همه در زمانی است که هنوز ایده عمل مسلحانه شکل نگرفته و هیچ یک از آنان به مبارزه مسلحانه معتقد نیستند».
اکنون میتوان پرسید این روشنفکران جوان که با رخداد سیاهکل به جنبش کشیده شدند، چه کسانی بودند و چه جایگاه و سرشت طبقاتی داشتند؟
۵) پاسخ به پرسش بالا چندان دشوار نیست. خانم سطوت گفتهاند: «دهها گروه دانشجویی روشنفکری به این نتیجه رسیده بودند که راه مبارزه با رژیم شاه دست بردن به اسلحه است. عملیات سیاهکل به وسعت در کشور منعکس شد و جوانان خواسته خود را در این حرکت منعکس دیدند. اگر گروه جنگل در آن روز موفق نمیشد در سیاهکل مبارزه مسلحانه را آغاز کند، این عملیات در جای دیگر و توسط کسان دیگری شروع میشد. در جنگلهای شمال، یا کوههای بویراحمدی یا در شهر... سازمان چریکهای فدایی خلق در طی سال ۵۰ تا حد نابودی ضربه خورد. همه چریکها کشته یا دستگیر شدند. تنها چند تن از اعضای سازمان زنده ماندند ولی با پیوستن همان گروههای پراکنده مجددا سازمان خودرا بازسازی نمود و رشد کرد.....».
اینکه شاید اگر این رویداد در سیاهکل رخ نمیداد شاید در جای دیگری رخ میداد، سخن درستی است. اما این نیز میتواند درست درست باشد که در هرجا که رخ میداد، همین پیامد را میداشت. فزون بر آن اینکه این «دهها گروه دانشجویی روشنفکری» چند نفر بودند، کسی به درستی نمیداند. هیچ سندی هم در دست نیست و زندگان آن روزها هم ندیدهاند که «عملیات سیاهکل به وسعت در کشور منعکس» شده باشد. اما این را میدانیم که شاید بیش از ۹۰ درسد آنها نه «روشنفکرانی» همچون جزنی و پویان و یا هموندان با تجربه گروههای سیاسی کار، که تنها دانشجو بودند. دانشجو یعنی کسی که نه در سازمان اجتماعی کار جایگاهی دارد، و نه همواره دانشجو میماند مگر آنکه حرفهای یا عضو دایم کنفدراسیون دانشجویان و یا دفتر تحکیم وحدت شود. دانشجو نه تنها از نگر زمانی که از نگر تاریخی نیز یک پدیدهی ناپایدار است و همینکه به سازمان اجتماعی کار بپیوندد، رفتار اجتماعی او میتواند دگرگونه شود.
از سنگینی اندوه جان باختن جوانان و دانشجویانی که در رویارویی و یا اتهام رویارویی با شاه و رژیم جمهوری اسلامی جان باختند بر دوش خانودههای ایرانی، چه یک تن و جه یک میلیون تن، هنوز چیزی کم نشده است. اما برای اینکه بتوانیم برداشتی از فراگیری این جنبش داشته باشیم، بد نیست بدانیم که این دهها گروه دانشجویی روشنفکری چند نفر بودند و چه ارمغانی برای بهروزی و شکوفایی اقتصادی و فرهنگی کشور داشتند؟ تا جایی که من میدانم، زندانهای شاه در دههی ۱۳۵۰ هیچگاه بیش از ۶۰۰۰ نفر زندانی سیاسی نداشت. یعنی اگر اعدامشدگان رسمی و کشته شدگان در درگیریها را به شمار نیاوریم، کمابیش به اندازۀ کسانی که در سال ۱۳۶۷ در زندانهای جمهوری اسلامی کشته شدند. زندانیان دوران شاه رنگین کمان گوناگونی را دربر میگرفت. از ساکایی بگیر تا تودهای و مائوئیست و محفلهای پراکنده، مجاهد، گروههای ملل اسلام و مؤتلفه و .....
۶) اکنون ببینیم فرجام و دستآورد این دهها گروه دانشجویی روشنفکری در پیش و پس از انقلاب چه شد و چه اثری بر آینده کشور داشت. در پیش از انقلاب این گروهها آتشی نبودند که بتوانند جایی را بسوزانند، اما در پس از انقلاب بیشترشان به دست ارتجاع سیاه پیش از انقلاب سوختند و خاکستر شدند و گل جوانیشان پرپر شد بیآنکه هنوز کسی از هر دو سو، پاسخگوی آن باشد.
پس از انقلاب، گروههای چپ و دانشجویان هوادار آنها که چند روزی هم تفنگ بر دوش از ستادهای خود نگهبانی میکردند، به دهها گروه شکسته شدند و از همان آغاز از کسانی که شاه آنها را ارتجاع سیاه نامیده بود شکست خوردند. مجاهدین و هوداران دانشجوی آنها که پیش از پیروزی انقلاب با بخشهایی از همان ارتجاع همپیوند و همبسته بودند و تأمین مالی میشدند، اکنون از سوی آنها رانده شدند، و سرانجام نیز بیشینهی آنها یا در زندانهای جمهوری اسلامی کشته شدند یا در تلههای مرگی که دیوانگی رهبران مجاهد و نیرنگ نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی ساخته بودند. گروهی از آنها نیز در اردوگاههای عراق و آلبانی زنده به گور شدند تا رهبران مجاهد با مزدوران نهادهای امنیتی کشورهای بیگانه به رایزنی برای جنگی دیگر و مرگهایی دیگر بنشینند.
پس از انقلاب، دهها گروه دانشجویی روشنفکری مذهبی عضو انجمنهای اسلامی نیز از دانشگاه شریف و سراسر جهان به یاری همان ارتجاع سیاه آمدند و نه تنها با اشغال سفارت آمریکا و گرونگیری زمینهساز پسگردی چند ده ساله برای اقتصاد کشور شدند و به جایگاه بینالمللی کشور آسیبهایی درمانناپذیر زدند، که همه کمبوهای تکنوکراتیک آن ارتجاع را نیز پوشش دادند. این درست است که اینها پیشگام و فدایی نبودند و ربطی به سیاهکل نداشتند، اما سرشت این نیرو و نگاه به آن در هر دو جریان یکی بود و اگر گفته هواداران نقش انگیزشی سیاهکل را بپذیریم، باید بپذیریم که این بخش از دانشجویان نیز فرآورده شرایط پس از سیاهکل هستند.
۷) اما انگیزه و خواستهای اقتصادی و سیاسی آفرینندگان رویداد سیاهکل چه بود و آیا این خواست به اندازهای بود که بتوان سیاهکل و خط مشی مسلحانه پیآمد آن را یک «جنبش» نامید؟ از نگاه خانم سطوت: «.... رفرمهای ابتدای دهه چهل نه تنها با گشایش سیاسی همراه نشد بلکه فضای سیاسی کشور بستهتر و فشار بر مخالفان افزایش یافت. واکنش روشنفکران در سالهای اولیه تشدید دیکتاتوری و تسلیم و سرکوب سازمانها و جریانهای سیاسی با یاس و ناامیدی همراه است اما در نیمه دوم دهه چهل این واکنش تغییر جهت میدهد و بتدریج روحیه جدیدی در فضای روشنفکری ایران منعکس میگردد و بتدریج غلبه میکند. روحیهای که مبارزه رادیکال علیه دیکتاتوری را توصیه میکند».
اما در آن دوران تاریخی که ایشان از آن سخن میگویند، انبوههای از دگرگونیهای اقتصادی و سیاسی در ایران رخ داده بود که اصلاحات ارضی و آنچه شاه آن را انقلاب سفید نامیده بود، برپایی کشت و صنعتهای بزرگ و مدرن، راه اندازی نخستین ذوب آهن ایران، راه اندازی خط تولید پیکان و بسیاری کارخانههای دیگر، نمود اقتصادی آن بودند. در سال ۱۳۵۵، تولید ناخالص داخلی ایران به اندازهای بود که تا سال ۱۳۶۷ نتوانست به آن حد برسد و اکنون یعنی ۴۰ سال پس از انقلاب، تولید ناخالص داخلی کشور به یک و شش دهم آن زمان رسیده یعنی تنها ۶۰درسد رشد داشته است.
اما دگرگونیهای اقتصادی آن روزها هیچ جایگاهی در نوشتتههای هواداران سیاهکل ندارد و گویی جهان تنها از «اعتراض» سیاسی روشنفکران جوان ساخته ساخته شده، و «سرکوب» آنها از سوی دولتها. ما هنگامی که از «تشدید دیکتاتوری و تسلیم و سرکوب سازمانها و جریانهای سیاسی» سخن میگوییم، باید بتوانیم نمود روشن آن را نشان دهیم. من ندیدهام که این دوستان پس از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲، جز نکوهش حزب توده ایران از هیچ حزب یا جنبشی به نیکی یاد کنند. از تلاشهای حزب توده ایران و تلاشهای فرهنگی چشمگیر گروهی از نویسندگان و اندیشمندان چپ یا سکولار غیر مارکسیست گه بگذریم تنها «جنبش»هایی که در آن روزها سرکوب شدند و پیش از آن سرکوب نمیشدند، شورش ایلها و خوانین در واکنش به اصلاحات ارضی و نیز شورش ۱۵ خرداد کشاورزان ورامین بود. جز آینها و تلاش آرام نیروهای سیاسی که گفتیم، هیچ جنبش جدی دیگری وجود نداشت که شاه بخواهد فضای آن را ببندد و آن را سرکوب کند. جنبشهای اصلی سرکوب شده آن سالها همینها بودند که شاه آنها را ارتجاع سیاه نامیده بود و درونمایه اصلی آن جنبشها، مخالفت با تقسیم اراضی، حق رأی زنان، سپاه دانش و مانند آن بود. گاه اعتصابی کارگری هم در کارخانههای پویا و رو به رشد انجام میشد، که آن هم پایه جدی نداشت.
«یاس و ناامیدی» در جنبشها تنها هنگامی رخ میدهد که جنبش یا ریشه گسترده مردمی نداشته باشد و یا این ریشه خشکیده باشد. به همین دلیل، همین امروز که ۸ سال از آغاز جنبش سبز در سال ۱۳۸۸ گذشته است، سکونی آگاهانه در جامعه سیاسی ایران دیده میشود، اما یأسی دیده نمیشود. چون ریشه این جنبش که هنوز هیچکس نمیتواند خود را رهبر آن بداند، نخشکیده است. اگر نیروهای چپ به مانده از شکست پس از سال ۱۳۶۲ سیاسیاندیش بودند، شاید میتوانستند رهبری این جنبش پر توان دردست گیرند. هم اکنون نیز اگر به خود آیند، شاید بتوانند. اما تنها با غرقه شدن در یادآوری یاد چریکهای جوان کشته و از یاد بردن نزدیک به سد سال تلاش انبوهی از سوسیال دموکراتها و حتی بسیاری از اعضای غیر چریک سازمان اکثریت و دیگر کمونیستهای ایرانی، کاری نمیتوانند بکنند. آنچه اکنون به روشنی دیده میشود نه یأس بدنه و ریشه زیر خاکی جنبش پس از سال ۱۳۸۸، که هراس پشتیبانان آن روزی احمدینژاد و دشمنان جنبش طبقه میانه جدید از آن جنبش گوش به زنگ است.
نتیجۀ آن چیزی هم که «مبارزه رادیکال علیه دیکتاتوری شاه» نامیده میشود، سرنگونی شاه و پیروزی جمهوری اسلامی بود. رویدادهای تاریخی تنها به همان شکلی رخ میدهند که شدنی و زمینههای آن فراهم شده باشد. آیا این مبارزه رادیکال علیه دیکتاتوری شاه خود را در جای دیگری جز غارت بانکها و پادگانها و عرق فروشیها و شهر نو و سینما رکس آبادان و سرانجام سرنگونی طبقه بورژوازی مدرن ایران نشان داد؟ رخدادهای تاریخی هر هنگامۀ زمانی، برآمد همه کنشهای همه نیروهای اجتماعی آن هنگامه زمانی است. هر آتشی که روشن میشود، برآمد ماده سوختنی و هوا و گرما و بادهای وزنده در شرایط آتش سوزی است. در یک آتشسوزی فراگیر نمیتوانیم طاق و جفت کنیم و بگوییم من که گناهی ندارم چون تنها ماده سوختنی بودم، یا باد بودم و میخواستم سرما بیافرینم اما آتش زدم. گاه از «اعتراض رادیکال به شرایط موجود» به خودی خود، چیزهایی فرامیروید جز آنچه پیشاهنگ این اعتراض خواسته است. آنارشیسم، فاشیسم، بنیادگرایی قومی یا دینی داعشی و طالبانی، و یا پوپولیسم آمریکای لاتین میتواند شکلی از این این دستاوردها باشد.
اشتباه یکی از ویژگیهای آدمیان است، از پذیرش اشتباه و اصلاح رفتار خود نباید شرمگین باشیم. رویداد سیاهکل یک رویداد کوچک زیانبار بود، اما کسانی که دست به این کار زدند آرمانخواهانی پاکاندیش بودند که هدفشان شکستن تاریکاندیشی بود اما خود در تاریکی رهسپار شدند. با اندوه باید گفت که آنها فرصت نیافتند از دلیری اندیشگی خود بهرهای سازندهتر بگیرند. آنها نیز همانند راسکولنیکف نیکاندیش بودند و گرچه راهشان به فرجامی نیک نرسید، اما نامشان در تاریخ نبردهای سیاسی جامعه ایرانی به نیکی و ارجمندی خواهد ماند.
پیروز باشیم
بهرام خراسانی
بیستم بهمن ۱۳۹۵